اويس! من از تو غريب ترم!

اويس! من از تو غريب ترم!

۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۴ 0 اهل بیت علیهم السلام

اويس! من از تو غريب ترم!

خواجه ي انبيا گفت : « در امّت من مردي است كه به عدد موي گوسفندان ربيعه و مضر او را در قيامت شفاعت خواهد بود. » صحابه گفتند : «اين كه باشد؟» فرمود كه : «بنده اي از بندگان خداي» گفتند : «ما همه بندگان خداي  تعالي ايم. نامش چيست؟» فرمود : «اويس»

  • قبول تو از من خيلي عاشق تري، خيلي پاك تر، با صفاتر، اصلا همه ي «خيلي ها» مال تو است و فقط يكي سهم من : اويس! من از تو خيلي غريب ترم!

 

  • گفتند: «او كجا باشد؟» گفت : «به قَرَن»گفتند كه : «او تو را ديده است؟» گفت : «به ديده ي ظاهر نه»گفتند: «عجب! چنين عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟»

 

  •  در چيزي شبيه هستيم: فاصله. درد مشترك! از «قَرَن» تو تا او. از «قَر‍ْنْ» من تا او. فاصله! فرقي مگر مي كند؟ براي تو از جنس مكان. براي من از جنس زمان. راه دور بود. خيلي. چندين باديه. پر از عشق شده بودي . پر. گفتي : «بروم، شايد از دورها بشود او را ببينم».

 

  • چون به مدينه رسيد  خواجه ي انبيا به سفري بيرون رفته بود. صحابه گفتند : «بمان» گفت : «مادرم مرا فرموده نيمي از روز بيش تر نمانم». پس بسيار گريست و آن گاه بازگشت.

 

  • تو رسيدي ، رفته بود سفر. من رسيدم ، رفته بود سفر. تو نديديش. من نديدمش. و ما فقط تا همين جا همسفر بوديم.
  • تو رسيدي رويش نبود، بويش بود. او را نفس كشيدي. نفس كشيدي. من رسيدم ؛ نه رويش بود؛ نه بويش. نه هيچ چيز ديگري براي قناعت!
  • تو رسيدي حنانه(1) بود براي سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه هايش گريستن.  من رسيدم، حنانه سنگ شده بود. نامي فقط و صداي ناله حتي از اعماقش نمي آمد.
  • تو رسيدي، ستون ها تنه ي نخل بودند. نخل ها بوي دست مي دادند. تو در آغوش كشيديشان. من آغوش گشودم. لب گذاشتم. سرد بود. ستون سنگي سرد بود و گرماي دست ها در مرمر منجمد، مرده بود. معماري مدرن! هندسه ي عشق رفته بود. ما فقط تا همين جا همسفر بوديم. بعد از اين داستان من است. تو نيستي تو با سهمت برگشته اي به خيمه ات. من...!
  • گفتم:‌«سهم من؟» گفتند : «فقط قال رسول الله» موريانه شدم. افتادم به جان كاغذها. در به در پي او. نفهميدم. وقتي خيلي دور باشي همين مي شود ديگر. زبانت هم. يكي بايد مي بود. يكي در اين ميان. بين من و او. يك دست. دست سوم. دست مرا يكي بايد مي رساند و كجا بود آن دست؟ من ته چاه بودم، قبول. او بالا بود. فقط اگر يك ريسمان و كجا بود آن ريسمان؟ من تنها بودم. خيلي تنها.
  • دلشان سوخت. گفتند :«بهش تصويري بدهيم» رنج كشيدند. خيلي. كلمه به كلمه از دل تاريخ او را درآوردند. سيره! سنّت! با پاره هاي تاريخ او را دوباره ساختند. من بوسيدمش. خيلي. خيلي. وقتي هيچ چيز نيست، يك تصوير چه غنيمتي است. مقدس بود. خيلي. شمايل را مي گويم. همان كه به من داده بودند. به درد بوسيدن مي خورد. روي چشم كشيدن. به ديوار زدن. فقط ... .

فقط انگشت هايش دست من را نمي گرفت. جان نداشتند انگار. انگشت ها را مي گويم. نمي شد دست بدهم دستش. نمي شد به او بياويزم. دلم مي گرفت.

  • حساب كردم. شمردم. تصوير من، فقط ده سال بود. دوباره شمردم. چيزي كم بود. 13 سال از او كم بود. پيامبري كه به من داده بودند، پيامبر مدينه بود. فقط مردي مقدس در بالاي اتاق. شبستان مسجدي. يارانش نشسته اند. دورتادور. باادب. كساني مي آيند براي دست بوس. عرض ارادت. حرفش را مي برند سينه به سينه.

به جنگ مي روند. فوج فوج مي آيند. شمشيرها دورش. اسب ها پي اش. سواران گرداگرد. فقط يكبار در احد تنها مي شود. كمي بعد درست مي شود. همه چيز پر از ابهّت. مجد. عظمت. فتح مي كند. پيش مي رود.

اما 13 سال جايي كم بود. اين فقط  پيامبر مدينه بود.

اويس ! من بخشي از او را نداشتم. درد است. نه ؟ تمام اين سال ها من فقط نيمي از او را داشتم. خودش كه نه. بويش كه نه. صدايش كه نه. تصوير ساخته. آن هم نيمه!

كجا هستند؟ پاره هاي آن 13 سال كجا هستند؟ بايد همه را پيش هم بگذارم. من او را مي خواهم. كامل. بايد پاره ها را پيش هم بگذارم.

  • كعبه در ميان است. دور بت ها  دارند مي گردند. همه. سه نفر ايستاده اند. جدا از جمع. خم مي شوند. فقط سه نفر. راست مي شوند. به خاك مي افتند. راست. خم. خاك. فقط سه نفر.

همه برمي گردند. دايره مي زنند دورشان. حيرت. بعد خنده. از فرط خنده به زانو مي افتند. دست روي دل ها. طعنه مي بارد. از تمام دايره ي آدم ها. سه نفر باز خم مي شوند. كلمه دهان به دهان مي چرخد: «محمّد است» و فقط دو نفر پشت سرش: «يك زن و يك كودك». حقيرترين آدم ها در جامعه ي جاهلي. : «زني و كودكي!» تنها گروندگان به او! چه منظره ي مسخره اي است. اين لطيفه جان مي دهد براي خنديدن. براي بازگو كردن در هر مجلسي. براي ريسه رفتن. كلمه آهسته گفته مي شود : «ديوانه!» زمزمه مي شود. مي پيچد و تكرار مي شود. ديوانه! و نه اين كه تهمتي است. باوري است. ولي چنين عجيب... چيزي جز اين مي توان گفت؟ و مرد، مردي كه ديوانه مي خوانندش خيلي تنهاست.

پس چرا چيزي از رنج سترگ اين «دوست داشتني ترين»، در تصوير من از پيامبرم نيست؟ چرا تصوير من فقط نماي «مردي براي دست بوس » است؟

شايد انگشت هاي تمثال من ، براي همين، اين همه بي جانند!

  • در سجده است. از پشت سر نزديك مي شوند. شكنبه و سرگين شتري ناگهان فرو مي ريزد. سر از سجده برمي دارد. ايستاده اند و مي خندند. هيچ كس نيست. حتي براي دلسوزي. ايستاده اند و مي خندند. هيچ كس نيست. دختر كوچكي، دوان دوان! انگشت هاي كوچكي، صورت مرد را پاك مي كنند. مرد دست مي كشد روي انگشت هاي كودكانه: «مادر پدرش(2)»

بغض مظلوم مردي كه امعاء و احشاء شتري از سر و رويش مي ريزد ! چه دلم مي خواهد سجده كنم.

  • باز هم راه افتاد . مثل هرسال . مثل همه ي نه سال پيش . همين موقع. هرسال . اين راه را رفته بود . رسيد به خانه ي حاجيان : «...اين آيين من است. كسي نيست بينتان كه بخواهد مرا ياري كند؟ هيچ آيا مرا در پناه مي گيرد تا رسالت هاي خدايي را برسانم ؟» حتي سكوت نكردند براي شنيدن. رو حتي برنگرداندند. ده سال بود كه مي آمد اين مجنون! ده سال بود كه همين ها را مي گفت و منتظر مي ايستاد. امسال هم. ايستاده بود، در سكوت. و منتظر بود تا شايد كسي... .

پيرمردي نگاهش كرد. دل سوزاند:«پسرم!خويشاوندان و نزديكانت كه تو را بهتر مي شناسند. وقتي آن ها دعوتت را نمي پذيرند، از تو پيروي نمي كنند...»

و ابولهب بود كه در سايه ي ديوار مي خنديد. و ابولهب بود كه پيش از او رسيده بود و داستان برادر زاده ي ساحر!

قدم هاي بلند و غمگين مردي كه در سكوت دور مي شود. مردي كه باز خواهد آمد. سال ديگر. همين موقع. كاش مي شد روي اين پاها افتاد!

  • زجر مي كشند. سنگ هاي گران بر سينه. زنجيرها. شلاق ها. آفتاب. تشنگي. رد مي شود از كوچه. رو مي گرداند تا اشكش را نبينند. چند بار بغض فرو مي دهد. نمي داند چند بار نزديك است بيفتد. نمي داند. چند بار راه عوض مي كند تا شايد نبيند. «برادرانم، اين شكنجه ها را تاب بياوريد. خدا با شما است...»

اگر مي شد روح خون چكانش را عريان كند مي ديدند كه زخمي است به تعداد هر شلاق و مجروح به اندازه ي هر زنجير. وزن تمام سنگ ها روي سينه اش بود. «مردي آمده است كه رنج شما، بر او سخت دشوار است. عزيزٌ عليه ما عَنِتُّم!» مگر رنج هاي تك تك ما بر شانه ي اوست؟

عزيز عليه!

  • فقط يك راه باقي بود: «سحر مي داند.» بگوييم: «سحر مي داند».

بيرون دروازه ي شهر، كسي سر راه هر حاجي را مي گرفت: «در اين شهر مردي هست كه سحر مي كند. سحر او بين جوان و پدرانش، جدايي مي اندازد. مبادا...» پنبه هايي براي گوش ها! پند.

نشسته بود. قرآن مي خواند. دور شدند. از دور ها با حيرت نگاهش كردند. پيش رفت. پس رفتند. صدا كرد. پنبه را فشردند. دلش گرفت: «آه اگر مي دانستند اين افسون، با آن ها چه مي كند» عجيب ترين ساحر كه به مردم التماس مي كند. مردمي كه طعم مسحور شدن را نمي دانند.

اويس! من سال ها است ورد را مي خوانم. انگار نه انگار. تكان نمي خورم. هيچ نمي شنوم. كاش خودش مي خواند در گوش هايم. خودش را مي خواهم.

حالا انگار كن تمام پنبه هاي ممكن را در گوش هاي من فشرده اند، يعني صورت معصوم كسي نيست كه مرا وادارد هرچه هست بيرون بريزم و سراپا گوش، رو به رويش بنشينم؟

  • مرد جلو رفت. او پي اش مي آمد. مرد قدم تند مي كرد. او باز مي آمد. مي آمد و مي گفت. با تمثالي كه پيش من است مرد بايد رسول باشد و او كه دنبال مي رود مريدي! ولي نيست. مرد، مشرك است. و او كه حرف مي زند و پي اش مي آيد، رسول است. رسول مكه!

همراهش مي رود. تا كجا؟ تا در خانه. مرد مي رود توو. در را مي بندد و از پنجره نگاه مي كند رسولي را كه با شانه هاي فرو افتاده از غم دور مي شود. رسولي كه باز فردا تا در خانه ي ديگري خواهد رفت.

اويس! من اين پاره را هيچ نمي فهمم. هيچ. در تصوير من، هميشه بايد شرفياب حضور شد. كسي تا در خانه ام، دنبالم، در گوشم... نه. چه مي گويم؟ زبان نسل مرا حتي نمي دانند.

  • و آن دره و انزواي آن دره! شعب. شيون كودكان گرسنه، رنج پيرمردان خسته و چشمان بيمار ابوطالب. رد مي شود. زنان پوست شتري را لاي دو سنگ آرد مي كنند براي خوردن. سر فرو مي اندازد!
  • سيزده سال رنج، زجر! زجر، بي نفرين. عذاب اين قوم پشت زمزمه ي يك دعا محبوس مانده است و بر نمي آيد. آن دعا كه بايد، بر نمي آيد. اين پيامبر آيا نفرين كردن نمي داند؟

عتاب! آن عجيب ترين عتاب كه خدا برهيچ پيامبري نكرد. در هيچ كتاب آسماني نيامده است: «غم ايمان اين مردم، نزديك است تو را بكشد. فلعلك باخع نفسك!» گويي حتي او كه مي داند آن چه نمي دانند در شگفت مانده است.

و باز هم عتاب! «ما اين آيات را فرو نفرستاديم كه تو اين همه خود را در رنج بيفكني، لتشقي (3)!»

از تحمل گرده هاي مخلوقي، خدا در شگفت مانده است!

  • تنها نشسته است. زير سايه ي تاكي. خون. خون از پاهايش شره مي كند روي خاك. كبودي ضربه ي سنگي. ورمي روي پيشاني. خاكروبه ها، لاي موهايند. خاكروبه هايي كه از بامي فرو ريخته اند.

خنده ها و ناسزاها در گوش، عربده ي ديوانگاني كه دنبالش مي دويدند. صداي درها كه يكي يكي بسته مي شدند. درز پنجره ها. زناني كه از لاي درزها مي خنديدند. هلهله ي شادمان كودكان كه كمان هاي تازه شان را امتحان مي كردند. طائف، سرزمين غربت او شده بود. هيچ نشنيدند. حتي يك آيه. هيچ كس. حتي كودكي. چه بايد بكند؟ به مكه باز گردد؟ ابوطالب عليه السلام نيست. خديجه عليها السلام نيست. و شمشير ها به وسوسه ي خون محمدي دچارند.

بماند. كجا؟ زير سايه ي نگاه هايي كه دور از هم دارند به او مي خندند. آي نفرين! چرا بر نمي آيي؟ دست هايش بلند مي شوند. ملايك عذاب صف مي بندند. نفس آسمان حبس مي شود. طوفان، تب دار در گرفتن. دريا منتظر طغيان. كوه آماده ي ذره ذره شدن. و دست ها بلند مي شوند. زمين گوش تيز مي كند و دعا، نفرين نيست. نه! باز هم نيست. دعا، اولين شكايت او است. اولين شكايت او بعد از 13 سال: «اللهم اليك اشكوا: خدايا به تو گله دارم!» ازاين مردم؟ از اين ها كه نمي فهمند؟ نه! «خدايا گله دارم از بي رمقي زانوانم: ضعف قوتي!» از اينكه ديگر در من توان برخاستن و در خانه ها را يكي يكي زدن و آيه خواندن نيست. «وقلة حيلتي: چرا ديگر راهي به فكرم نمي رسد؟» و«هواني الي الناس: از خواريم پيش مردم». زير سايه ي تاك دست ها بلند بود: «الي من تكلني:مرا به كه وا مي گذاري در حالي كه تو پروردگار مستضعفيني. وانت رب المستضعفين!»پيامبر من؟ مستضعف؟ اين عجيب ترين «قال رسول اللهي»است كه مي دانم.

  • قبول! تو از من خيلي عاشق تري. پاك تر. اصلا همه ي «خيلي ها» مال تو است. من فقط از تو خيلي غريب ترم. من! جوان قرن هاي دور از او! نه رويش را دارم ، نه بويش را. نه حتي تصوير كامل او را! انگار كن كه من بي راهه اي را رفته ام. حتي تا انتها! كجايند آن رسولاني كه نه سيزده سال، فقط چند سال، براي بازگشتم صبوري كنند؟ كجايند مرداني كه پي ام بيايند؟ كجايند آن ها كه براي باز آمدنم بگريند؟ نفس بزنند، چنان دنبالم بدوند كه رمق زانوانشان تمامي بگيرد، نفس گفت وگويشان ببرد و باز براي آمدنم دعا كنند؟

اويس! من خيلي دورم. كسي از نسل غريب. نسل گريز پا! كجا است زمزمه محبتي كه مرا به «مكتب» باز آورد؟ كي مي رسد آن جمعه كه زمزمه ي محبتي...

اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنَا صَلَوَاتُكَ‏ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ غَيْبَةَ وَلِيِّنَا(4)

خدایا ما شکایت می کنیم به تو از فقدان پیامبرمان ( صلی الله علیه و آله) و غیبت ولیّ مان

 

منبع : خدا خانه دارد(كتاب هاي پرسمان/1)؛ فاطمه شهيدي

 

پی نوشت ها: 

(1)حنانه ستوني بود كه پيش از ساخته شدن منبر، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  به آن تكيه مي دادند و سخن مي گفتند. مي گويند بعد از اينكه  پيامبر اكرم  صلي الله عليه و آله و سلم  ديگر به آن تكيه ندادند ستون ناله كرد.

(2) ام ابيها، لقبي كه  پيامبر اكرم  صلي الله عليه و آله و سلم  به دختر بزرگوارشان دادند.

(3) سوره طه، آيه 20: ما انزلنا عليك القرآن لتشقي

(4) إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج‏1، ص: 61؛‌دعاي افتتاح

 

 

 

کانال قرآن و حدیث را درشبکه های اجتماعی دنبال کنید.
آپارات موسسه اهل البیت علیهم السلام
کانال عکس نوشته قرآن و حدیث در اینستاگرام
تلگرام قرآن و حدیث
کانال قرآن و حدیث در ایتا
کانال قرآن و حدیث در گپ
پیام رسان سروش _ کانال قرآن و حدیث