جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 288
از سخنان على عليه السلام درباره اهل بصره در اين خطبه كه با عبارت «كل واحد منهما يرجو الامر له» (هر يك از آن دو حكومت را براى خود اميدوار است) شروع مى شود، [ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اينكه ضمير تثنيه «آن دو» به طلحه و زبير برمى گردد مطالب زير را آورده است. او ضمن شرح اين جمله على عليه السلام كه فرموده است «بدون ترديد اين يكى در صدد آن است كه جان آن يكى را بگيرد»] مى گويد:
سخنى درست است كه در آن هيچ شكى نيست كه ممكن نيست رياست را دو تن با يكديگر تدبير كنند و اگر هر يك از آنان دو به چيزى كه مى خواست مى رسيد بر ديگرى شورش مى كرد و او را مى كشت زيرا كه پادشاهى و ملك عقيم است. مورخان نوشته اند كه طلحه و زبير پيش از شروع جنگ با يكديگر اختلاف داشتند و آن دو در مورد اينكه كداميك عهده دار پيشنمازى باشد اختلاف كردند تا آنجا كه عايشه به محمد بن طلحه و عبد الله بن زبير فرمان داد تا پايان جنگ يك روز اين و يك روز آن با مردم نماز بگزارند. وانگهى عبد الله بن زبير مدعى بود كه عثمان روز جنگ در خانه اش به خلافت او تصريح كرده است و دليلى كه عرضه مى داشت اين بود كه عثمان او را در پيشنمازى جانشين خود كرده و بار ديگر مدعى مى شد كه عثمان به خلافت او نص صريح كرده است. طلحه خواست فرمان دهد كه مردم بر او به امارت سلام دهند و از اين جهت كه از قبيله تيم بود خود را به عايشه مقرب مى دانست و زبير هم شوهر اسماء خواهر عايشه بود و سرانجام عايشه به مردم فرمان داد كه به هر دو به امارت سلام دهند. در مورد سرپرستى و فرماندهى جنگ هم با يكديگر اختلاف داشتند آن چنان كه در آغاز كار هر دو خواهان آن بودند و سپس هر دو از آن كناره گرفتند. ما در بخشهاى گذشته اخبار بسيارى از جنگ جمل آورده ايم.
از اخبار جنگ جمل:
ابو مخنف روايت مى كند و مى گويد: همين كه مردم براى نبرد صف كشيدند
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 289
و روياروى شدند، على عليه السلام به ياران خود فرمود: هيچ كس از شما يك تير نيندازد و هيچ يك از شما نيزه يى نزند تا من فرمان دهم و پس از اينكه آنان شروع به جنگ و كشتار كنند. ياران جمل شروع به تير باران سخت و پياپى كردند، ياران امير المومنين (ع) فرياد بر آوردند و گفتند: اى امير المومنين تيرهاى آنان ما را از پاى در آورد، جسد مردى را هم كه كشته شده بود كنار خيمه كوچكى كه على (ع) در آن بود آوردند و گفتند: اين فلانى است كه كشته شده است. فرمود: بار خدايا، گواه باش. سپس فرمود: اين را بر اين قوم حجت آوريد. در اين هنگام جسد مردى ديگر را كه كشته شده بود آوردند و گفتند: اين هم كشته شده است. على همچنان عرضه داشت: بار خدايا، گواه باش و افزود كه اين را هم بر اين قوم حجت آوريد. در اين هنگام عبد الله بن بديل بن ورقاء خزاعى كه از اصحاب بود در حالى كه جسد برادر خود عبد الرحمان را كه تيرى خورده و كشته شده بود بر دوش مى كشيد آمد و جسد را مقابل على (ع) بر زمين نهاد و گفت: اى امير المومنين اين برادر من است كه كشته شده است. در اين هنگام على عليه السلام انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و زره پيامبر (ص) را كه نامش ذات الفضول بود خواست و پوشيد. دامن زره را به دست خويش از شكم خود بالاتر گرفت و به يكى از نزديكان خود فرمود: تا بر كمر او عمامه يى به صورت كمربند بست و سپس شمشير را بر شانه انداخت و رايت سياه رسول خدا (ص) را كه نامش عقاب بود به فرزندش محمد سپرد و به دو فرزند گرامى خود حسن و حسين عليهما السلام فرمود: من به سبب قرب شما به رسول خدا (ص) شما را رها كردم و رايت را به برادرتان دادم.
ابو مخنف مى گويد: على عليه السلام گرد ياران خود گشت و اين آيه را تلاوت مى كرد: «آيا مى پنداريد به بهشت وارد مى شويد و بر شما مثل آنچه بر كسانى كه پيش از شما در گذشته اند نرسيده است رنج و سختى بر آنان رسيد و متزلزل شدند تا آنجا كه پيامبر و آنان كه به او گرويده بودند. گفتند: نصرت خداوند كجاست هان كه نصرت خداوند نزديك است.» سپس گفت: خداوند بر ما و شما صبر ارزانى فرمايد و براى ما و شما نصرت و عزت مقدر دارد و براى ما و شما در هر كارى پشتيبان باشد. سپس قرآنى را با دست خود برافراشت و فرمود: چه كسى اين قرآن را مى گيرد و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 290
و ايشان را به آنچه در آن است فرا مى خواند و در قبال اين كار بهشت براى او خواهد بود. پسرى جوان كه نامش مسلم بود برخاست كه جامه يى سپيد بر تن داشت، گفت: من اين قرآن را مى گيرم. على (ع) به او نگريست و فرمود: اى جوانمرد اگر اين قرآن را بگيرى نخست دست راست تو قطع مى شود، بايد آن را با دست چپ بگيرى كه آن هم قطع خواهد شد و سپس چندان شمشير بر تو زده مى شود تا كشته شوى. جوان گفت: مرا صبر بر اين كار نيست. على (ع) براى بار دوم فرياد بر آورد باز همان جوان برخاست و على (ع) همان سخن را تكرار كرد و آن جوان هم همان سخن را چند بار تكرار كرد. سرانجام جوان گفت: من اين قرآن را مى گيرم و آنچه تو گفتى در راه خدا اندك است. پس قرآن را گرفت و راه افتاد و همين كه ميان آنان رسيد فرياد بر آورد و گفت: اين كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد. مردى بر او ضربتى زد و دست راست او را بريد، قرآن را به دست چپ گرفت، ديگرى ضربه اى زد و دست چپش را جدا كرد قرآن را در آغوش گرفت چندان بر او شمشير زدند كه كشته شد.
ام ذريح عبدى در اين باره چنين سروده است: «بار خدايا مسلم با قرآنى كه مولاى ايشان به او سپرده بود به سوى آنان رفت و آنان را به ايمان و دادگرى فرا خواند و كتاب خدا را بر آنان تلاوت كرد كه آنان را به بيم نينداخت و در حالى كه مادرشان [عايشه ] ايستاده بود لبه هاى شمشير خود را از خون او خضاب بستند. آرى عايشه آنان را به گمراهى فرمان مى دهد و ايشان را منع نمى كند» ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام به پسر خود محمد دستور داد رايت را پيش ببرد. او رايت را پيش برد و كشتار در هر دو گروه صورت گرفت و جنگ بر پا شد.
كشته شدن طلحه و زبير:
گويد: در مورد طلحه چنين بود كه چون طرفداران و سپاه طلحه و زبير
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 291
سستى گرفتند مروان گفت: جز امروز ديگر نخواهم توانست انتقام خون عثمان را از طلحه بگيرم و تيرى بر او انداخت كه به ساق پايش خورد و رگ بزرگ آن را دريد و خون از او مى رفت. طلحه از يكى از غلامان خود كه استر داشت يارى خواست، او را سوار كرد و پشت به جنگ داد و به غلام خود مى گفت: اى واى بر تو، آيا جايى پيدا نمى شود كه بتوانم پياده شوم، اين خونريزى مرا كشت غلامش به او مى گفت: بگريز و خود را نجات بده و گرنه آن قوم به تو خواهند رسيد. طلحه گفت: به خدا سوگند كشته شدن هيچ پيرمرد محترمى را ضايع تر از كشته شدن خودم نديده ام. سرانجام به يكى از خانه هاى بصره رسيد و فرود آمد و همانجا مرد. و روايت شده است كه پيش از آن كه مروان به طلحه تير بزند او چند تير ديگر خورده بود و چند جاى بدن او زخمى بود.
ابو الحسن مدائنى روايت مى كند كه على عليه السلام از كنار بدن طلحه كه جان مى داد عبور كرد و گفت: به خدا سوگند كه بسيار ناخوش مى داشتم شما را اين چنين در شهرها در خاك و خون افتاده ببينم ولى تقدير هر چيز كه حتمى شده باشد اتفاق خواهد افتاد و سپس به اين ابيات تمثل جست: «و چون با شتاب آهنگ كارى مى كنى نمى دانى در كدام سرزمين فروماندگى تو را درمى يابد، شخص بينوا نمى داند چه هنگام توانگرى اوست و توانگر نمى داند چه هنگام بينوا مى شود...».
اما زبير در وادى السباع در حالى كه از ميدان جنگ برمى گشت به دست اين جرموز غافلگير و كشته شد. او از آنچه كرده بود پشيمان بود و چگونگى كشته شدن او در بخشهاى گذشته اين كتاب بيان شد.
كلبى روايت مى كند و مى گويد: آن رگ طلحه كه تير خورده بود هرگاه دست خود را بر آن مى نهاد و آن را مى گرفت خون باز مى ايستاد و هرگاه دستش را برمى داشت خون روان مى شد. طلحه مى گفت: اين تيرى است كه خداوند متعال آن را فرستاده است و فرمان خدا سرنوشت محتوم است و هرگز چون امروز نديده ام كه خون مردى قرشى اين چنين تباه شود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 292
گويد: و هرگاه حسن بصرى اين موضوع را مى شنيد يا براى او حكايت مى كردند مى گفت: «اى كلاغك ناپسند، نتيجه كارت را بچش». ابو مخنف از عبد الله بن عون، از نافع نقل مى كند كه مى گفته است: خودم از مروان بن حكم شنيدم مى گفت: طلحه را من كشتم. ابو مخنف همچنين مى گويد: عبد الملك بن مروان مى گفت: اگر نه اين است كه پدرم به من گفت به طلحه تير زده و او را كشته است هيچ فرد تيمى را رها نمى كردم و او را در قبال خون عثمان مى كشتم. گويد: منظور عبد الملك بن مروان محمد بن ابى بكر و طلحه بودند كه عثمان را كشته بودند و هر دو از قبيله تيم هستند.
ابو مخنف گويد: عبد الرحمان بن جندب، از پدرش جندب بن عبد الله براى ما نقل كرد كه مى گفته است: از كنار طلحه گذشتم او را همراه گروهى ديدم كه جنگ مى كرد و همگى آنان زخمى شده بودند و مردم بر ايشان چيره شده بودند، طلحه را هم در حالى ديدم كه شمشير در دست داشت و زخمى شده بود و يارانش يكى يكى يا دو به دو از او جدا مى شدند و خود شنيدم كه طلحه مى گفت: اى بندگان خدا، شكيبايى شكيبايى كه پس از پايدارى و شكيبايى پيروزى و پاداش است. من به او گفتم: مادرت بر سوگت بگريد، بگريز بگريز به خدا سوگند، نه پيروزى نصيب تو مى شود و نه پاداش داده مى شوى بلكه گناه كردى و زيانكار شدى. آن گاه بر يارانش فرياد كشيدم و از گرد او پراكنده شدند و اگر مى خواستم او را نيزه بزنم زده بودم، ولى به طلحه گفتم: به خدا سوگند، اگر بخواهم مى توانم روى همين خاك تو را بر زمين افكنم و به خاك و خون كشم. گفت: به خدا سوگند، در آن صورت در دنيا و آخرت نابود خواهى شد. گفتم: به خدا سوگند، در حالتى درآمده اى كه ريختن خون تو حلال است و تو از پشيمانان خواهى بود. او برگشت و فقط سه نفر همراهش بودند و ندانستم سرانجام كارش چگونه شده است ولى اين را مى دانم كه مرده و هلاك شده است.
همچنين روايت شده كه طلحه در آن روز مى گفته است: هرگز گمان نمى كردم كه اين آيه كه خداوند متعال فرموده است «بپرهيزيد از آن فتنه كه فقط به كسانى از شما كه ستم كرده اند نمى رسد- بلكه همه گير است»، درباره ما نازل شده باشد.
مدائنى مى گويد: هنگامى كه طلحه زخمى شده و پشت به ميدان جنگ كرده بود و در جستجوى جايى بود كه در آن فرود آيد به هر يك از ياران على عليه السلام كه از كنار او مى گذشت مى گفت: من طلحه هستم. چه كسى مرا پناه مى دهد و اين سخن را مكرر مى گفت. مدائنى مى گويد: هرگاه اين سخن را براى حسن بصرى مى گفتند مى گفت: همانا كه او در جوار و پناه گسترده يى بوده است.