جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص176
گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن:
اما خبر گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة عامرى را كه از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمينهايى كه زير فرمان امير المومنين على عليه السلام بود و خونريزيها و تاراجهاى او به شرح زير است: مورخان و سيره نويسان نوشته اند چيزى كه معاويه را به اعزام بسر بن ارطاة- كه به او ابن ابى ارطاة هم مى گويند- به حجاز و يمن وا داشت، اين بود كه گروهى از پيروان و هواداران عثمان در صنعاء بودند و موضوع كشته شدن او را بسيار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد كه داشتند با على (ع) بيعت كردند. در آن هنگام كار گزار على (ع) بر صنعاء عبيد الله بن عباس و كار گزارش بر جند سعيد بن نمران بود. و چون در عراق مردم با على (ع) اختلاف نظر پيدا كردند و محمد بن ابى بكر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص177
در مصر كشته شد و حمله ها و تاراجهاى شاميان بسيار شد، اين گروه با يكديگر گفتگو كردند و مردم را به خونخواهى عثمان فرا خواندند. اين خبر به عبيد الله بن عباس رسيد. پيش گروهى از سران ايشان كسى فرستاد و پيام داد: اين خبرى كه از شما به من رسيده است چيست آنان گفتند: ما همواره موضوع كشته شدن عثمان را كارى زشت مى دانسته ايم و معتقد بوده ايم با هر كس كه در آن كار دست داشته است بايد جنگ و پيكار كرد. عبيد الله بن عباس آنان را زندانى كرد. ديگران به ياران خويش در جند نوشتند كه بر سعيد بن نمران شوريده، او را از شهر بيرون رانده اند و كار خود را آشكار ساخته اند. كسانى هم كه در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه كسانى كه با آنان هم عقيده بودند به آنان پيوستند، گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند به منظور نپرداختن زكات با آنان همراه شدند.
عبيد الله بن عباس و سعيد بن نمران در حالى كه شيعيان على (ع) همراهشان بودند با يكديگر ملاقات كردند. ابن عباس به ابن نمران گفت: به خدا سوگند كه ايشان جملگى اجتماع كرده اند و نزديك ما هستند و اگر با آنان جنگ كنيم نمى دانيم به زيان كداميك خواهد بود. اكنون بايد با شتاب براى امير المومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم، و براى امير المومنين چنين نوشت: «اما بعد، ما به امير المومنين عليه السلام خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شورش كردند و چنين وانمود ساختند كه حكومت معاويه استوار شده است و بيشتر مردم به سوى او كشيده شده اند. ما همراه شيعيان امير المومنين و كسانى كه بر طاعت اويند به سوى ايشان حركت كرديم و اين موضوع آنان را بيشتر به خشم وا داشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فرا خواندند. گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند فقط به قصد اينكه زكات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما يارى مى دهند. هيچ چيز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان امير المومنين، كه خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تأييد فرمايد و در همه كارهايش فرجام پسنديده مقدر دارد، باز نداشته است. و السلام».
چون نامه آن دو رسيد، على عليه السلام را خوش نيامد و او را خشمگين ساخت و براى ايشان چنين نوشت: «از على امير المومنين، به عبيد الله بن عباس و سعيد بن نمران. من با شما
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص178
سپاس و حمد خداوندى را گويم كه جز او خدائى نيست. اما بعد، نامه شما رسيد كه در آن از خروج اين قوم خبر داده بوديد و اين موضوع كوچك را بزرگ كرده بوديد و شمار اندك ايشان را بسيار شمرده بوديد. من مى دانم كه ترس دلها و كوچكى نفس شما و پراكندگى رأى و سوء تدبير شما كسانى را كه نسبت به شما خطرى ندارند خطرناك نشان داده است و كسانى را كه ياراى رويارويى با شما را نداشته اند گستاخ كرده است. اكنون چون فرستاده ام پيش شما رسيد، هر دو پيش آن قوم برويد و نامه يى را كه براى آنان نوشته ام براى ايشان بخوانيد و آنان را به پرهيزگارى و ترس از خداوند فرا خوانيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائيم و عذر ايشان را مى پذيريم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند يارى مى جوئيم و بر پايه عدالت با آنان جنگ مى كنيم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.» گويند: على عليه السلام به يزيد بن قيس ارحبى فرمود: مى بينى قوم تو چه كردند او گفت: اى امير المومنين در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خويش حسن ظن دارم. اينك اگر مى خواهى به سوى ايشان حركت كن و آنان را كفايت فرماى و اگر مى خواهى نامه يى بنويس و منتظر پاسخ ايشان باش. و على عليه السلام براى آنان چنين نوشت: «از بنده خدا على امير المومنين به مردم صنعاء و جند كه مكر و ستيز كرده اند. و سپس نخست خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و هيچ حكم و فرمان او رد نمى شود و عذابش از قوم گنهكار باز داشته نمى شود. خبر گستاخى و ستيز و روى برگرداندن شما از دين خودتان، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدين و به راستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است پرسيدم. سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچگونه عذر موجه و دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم. بنابراين هر گاه فرستاده ام پيش
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص179
شما رسيد پراكنده شويد و به خانه هاى خويش باز گرديد تا از شما در گذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى را كه كناره گيرى كنند حفظ كنم و به فرمان قرآن ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد آماده شويد براى آنكه لشكرى گران با انبوه شجاعان سوار كار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن آرد خواهيد شد «هر كس نيكى كند براى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند بر خود بدى كرده است، و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست.»
امير المومنين آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد كه چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ايشان گفت: من در حالى از پيش امير المومنين آمدم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه لشكرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چيزى كه او را از اين كار باز داشته است انتظار پاسخ شماست. آنان گفتند: اگر اين دو مرد يعنى عبيد الله بن عباس و سعيد را از حكومت بر ما عزل كند ما شنوا و فرمانبرداريم.
آن مرد همدانى از پيش ايشان به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را آورد. گويند: چون اين نامه على (ع) به آنان رسيد، نامه يى براى معاويه فرستاد و ضمن نوشتن اين خبر شعر زير را هم نوشتند: «اى معاويه اگر شتابان به سوى ما نيايى، ما با على يا با يزيد يمانى بيعت خواهيم كرد.» چون اين نامه به معاويه رسيد بسر بن ابى ارطاة را كه مردى سنگدل و درشت خو و خونريز و بى رحم و رأفت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدينه و مكه را بپيمايد تا به يمن برسد و گفت: در هر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى كه باور كنند راه نجاتى براى ايشان نيست و تو بر آنان چيره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ايشان بردار و آنان را به بيعت با من دعوت كن و هر كس نپذيرفت او را بكش و شيعيان على را هر جا كه باشند بكش.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص180
ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات از قول يزيد بن جابر ازدى نقل مى كند كه مى گفته است: از عبد الرحمان بن مسعده فزارى به روزگار حكومت عبد الملك شنيدم كه مى گفت: چون سال چهلم هجرت فرا رسيد مردم در شام مى گفتند كه على عليه السلام در عراق از مردم مى خواهد كه براى جنگ و جهاد حركت كنند و آنان همراهى نمى كنند و معلوم مى شود ميان ايشان اختلاف نظر و پراكندگى است. عبد الرحمان بن مسعده مى گفت: من با تنى چند از مردم شام پيش وليد بن عقبه رفتيم و به او گفتيم: مردم در اين موضوع ترديد ندارند كه مردم عراق با على (ع) اختلاف دارند. اكنون پيش سالار خودت معاويه برو و به او بگو: پيش از آنكه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پيش از آنكه كار على سر و سامان بگيرد با ما براى جنگ حركت كند. گفت: آرى، خودم در اين باره مكرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش كرده ام، چندان كه از من دلتنگ شده است و ديدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود اين پيام شما را كه براى آن پيش من آمده ايد به او مى رسانم و برخاست و پيش معاويه رفت و سخن ما را به او گفت. اجازه ورود داد و ما پيش او رفتيم. پرسيد: اين خبرى كه وليد از قول شما براى من آورده است چيست گفتيم: اين خبر ميان مردم شايع است، اينك براى جنگ دامن بر كمر زن و با دشمنان جنگ كن و فرصت را غنيمت بشمار و آنان را غافلگير ساز كه نمى دانى چه وقت ديگرى ممكن است دشمن در چنين حالى باشد كه بتوانى بر او دست يابى، وانگهى اگر تو به سوى دشمن حركت كنى براى تو شكوهمندتر است تا آنكه آنان به سوى تو حركت كنند و به خدا سوگند بدان كه اگر پراكندگى مردم از گرد رقيب تو نمى بود بدون ترديد او به سوى تو پيش مى آمد. معاويه گفت: من از مشورت و صلاح انديشى با شما بى نياز نيستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرا مى خوانم. اما در مورد تفرقه و پراكندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ايشان كه تذكر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص181
داديد، اين موضوع هنوز به آن اندازه نرسيده است كه من طمع به درماندگى و نابودى ايشان ببندم و لشكر خود را به خطر اندازم و آهنگ ايشان كنم، و نمى دانم آيا به سود من است يا به زيان من بنابراين شما مرا به كندى و آهستگى متهم مكنيد زيرا من در مورد ايشان راهى ديگر انتخاب مى كنم كه براى شما آسان تر است و در مورد هلاك و نابودى ايشان مؤثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بريم و شبيخون مى زنيم، سواران من گاهى در جزيره و گاهى در حجاز خواهند بود در اين ميان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نيرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همينكه اين لطف خدا را نسبت به ما ببينند همه روزه با شتران گزنيه خود پيش ما مى آيند و اين هم از چيزهايى است كه به آن وسيله خداوند بر شمار شما مى افزايد و از شمار ايشان مى كاهد و آنان را ضعيف و شما را قوى مى سازد و شما را عزيز و آنان را خوار و زبون مى كند. بنابراين صبر كنيد و شتاب مكنيد كه من اگر فرصتى بيابم آنرا از دست نخواهم داد.
مى گويد: ما از پيش معاويه بيرون آمديم و دانستيم آنچه مى گويد برتر و بهتر است و گوشه يى نشستيم و هماندم كه ما از پيش معاويه بيرون آمديم بسر را احضار كرد و او را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت: حركت كن تا به مدينه برسى، ميان راه مردم را تعقيب كن و بر هر گروه كه بگذرى ايشان را بترسان و به اموال هر كس دست يافتى تاراج كن و در مورد هر كس كه به طاعت ما در نيامده است همينگونه رفتار كن و چون به مدينه رسيدى به آنان چنين نشان بده كه قصد جان ايشان را دارى و به آنان بگو كه هيچ عذر و بهانه يى ندارند و در اين كار چندان اصرار كن كه تصور كنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ايشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مكه برسى و در مكه متعرض هيچكس مشو، ولى مردم ميان مدينه و مكه را بترسان و آنان را پراكنده كن و چون به صنعاء و جند رسيدى در آن دو شهر گروهى از پيروان ما هستند و نامه يى از آنان به من رسيده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص182
بسر با آن لشكر بيرون آمد و چون به «دير مروان» رسيد آنان را سان ديد و بررسى كرد و چهار صد تن از ايشان را كنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حركت كرد. وليد بن عقبه مى گفته است: ما با رأى خود به معاويه اشاره كرديم به كوفه لشكر برد و او لشكرى به مدينه فرستاد، مثل ما و مثل او همانگونه است كه گفته اند: «من ستاره سها را با همه پوشيدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد». چون اين خبر به معاويه رسيد خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند تصميم گرفتم اين مرد احمق را كه هيچ تدبيرى پسنديده ندارد و چگونگى انجام كارها را نمى داند تنبيه كنم، ولى از اين كار صرف نظر كرد.
من [ابن ابى الحديد] مى گويم: وليد بن عقبه به سبب خشم خود و كينه ديرينه نسبت به على (ع) هيچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع) جايز نمى دانسته است و حمله كردن به گوشه و كنار سرزمينهاى زير فرمان او را كافى نمى دانسته است، گويى اين كار خشم و كينه او را فرو نمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى كرده است، و فقط مى خواسته است لشكرها به مركز اصلى خلافت و پايتخت على (ع)، يعنى كوفه، اعزام شود و اينكه معاويه خودش لشكرها را فرماندهى كند و به سوى على (ع) ببرد و اين موضوع را در ريشه كن كردن قدرت على (ع) و تسريع در نابودى او مؤثرتر مى دانسته است. و معاويه در اين باره رأى ديگرى داشته و مى دانسته است كه بردن لشكر براى رويارويى با على عليه السلام خطرى بسيار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبير در اين بوده است كه خودش با عمده لشكر خود در مركز حكومت خويش يعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى كشتار و تاراج به اطراف سرزمينهاى زير فرمان على (ع) ارسال دارد و با انجام آن كار در شهرهاى مرزى، ايجاد ضعف و سستى كند تا در نتيجه ضعف آنها مركز خلافت على (ع) هم ضعيف شود و بديهى است كه ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مركز مى شود و هرگاه مركز ضعيف شود او به خواسته خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزديك بيند بر لشكركشى به مركز تواناتر خواهد بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص183
وليد را در آنچه نسبت به على (ع) در دل داشته است نبايد قابل سرزنش دانست، زيرا على (ع) پدرش عقبة بن ابن ابى معيط را در جنگ بدر كشته است، وانگهى از وليد در قرآن به «فاسق» نام برده شده است و اين به سبب نزاعى بود كه ميان او و على (ع) در گرفت. و على (ع) به روزگار خلافت عثمان بر وليد حد جارى كرد و او را تازيانه زد و او را از حكومت كوفه هم عزل فرمود. با انجام يكى از اين موارد، در نظر عربى كه داراى دين و تقوى هم باشد، انجام هر كار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى ريختن خون را روا مى شمرند و براى كينه- جويى و تسكين خشم و غيظ جايى براى دين و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به وليدى كه آشكارا مرتكب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده كه براى جلب آنان و تأليف دلهايشان به آنان مال داده مى شده است و دين او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است.
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى و لوط بن يحيى روايت مى كند كه بسر پس از آنكه گروهى از لشكر خود را كنار گذاشت با ديگر همراهان خود حركت كرد و آنان كنار هر آب مى رسيدند شتران ساكنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را يدك مى كشيدند تا كنار آب ديگر مى رسيدند، آنجا شتران
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص184
آن قوم را رها مى كردند و شتران اين قوم را مى گرفتند و تا نزديكى مدينه همينگونه عمل مى كردند.
مى گويد: و روايت شده است كه قبيله قضاعة از آنان استقبال كردند و براى ايشان شتران پروار نحر كردند. آنان چون وارد مدينه شدند ابو ايوب انصارى صاحبخانه رسول خدا (ص) كه كار گزار على عليه السلام در مدينه بود از آن شهر گريخت و بسر چون وارد مدينه شد براى مردم خطبه خواند و ايشان را دشنام داد و تهديد كرد و بيم داد و گفت: چهره هايتان زشت باد خداوند متعال مثلى زده و چنين فرموده است: «خداوند مثل مى زند شهرى را كه در امان و اطمينان بود و روزى آن از هر سو مى رسيد، به نعمتهاى خدا كفران ورزيدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند...» و خداوند اين مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شايسته آن دانسته است. اين شهر شما محل هجرت پيامبر (ص) و جايگاه سكونت او بود و مرقدش در اين شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همين جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتيد و حق پيامبر خويش را پاس نداشتيد و خليفه خدا ميان شما كشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى ديگر زبون كننده اوييد و منتظر فرصت و سرزنش كننده بوديد، اگر مومنان پيروز مى شدند به آنان مى گفتيد: مگر ما همراه شما نبوديم و اگر كافران پيروز مى شدند مى گفتيد: مگر ما بر شما چيره نشديم و شما را از مومنان باز نداشتيم بسر سپس انصار را دشنام داد و به ايشان گفت: اى گروه يهود و اى فرزندان بردگان زريق و نجار و سالم و عبد الاشهل همانا به خدا سوگند چنان بلايى بر سر شما خواهم آورد كه كينه و و جوشش سينه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسكين دهد.
به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته. بسر آنان را چنان تهديد كرد كه مردم ترسيدند او به جان ايشان در افتد و به حويطب بن عبد العزى كه گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه بردند. حويطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را سوگند داد و گفت: اينان عترت تو و انصار رسول خدايند و قاتلان عثمان نيستند و چندان با او سخن گفت كه آرام گرفت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص185
بسر مردم را به بيعت با معاويه فرا خواند و آنان بيعت كردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسيارى را آتش زد، از جمله خانه زرارة بن حرون كه از طايفه عمرو بن- عوف بود و خانه رفاعة بن رافع زرقى و ابو ايوب انصارى، و به جستجوى جابر بن عبد الله انصارى بر آمد و خطاب به بنى سلمه گفت: چرا جابر را نمى بينم اگر او را پيش من نياوريد امانى نخواهيد داشت جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پيام فرستاد، پاسخ داد: تا بيعت نكند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بيعت كن و به پسر خويش عمر هم گفت برو بيعت كن و آن دو رفتند و بيعت كردند.
ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند كه مى گفته است از جابر بن عبد الله انصارى شنيدم كه مى گفت: چون از بسر ترسيدم خود را از او پوشيده داشتم، و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پيش من آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم كه با ما بيايى و بيعت كنى و خون خود و قوم خويش را حفظ كنى و اگر چنين نكنى جنگجويان ما را به كشتن داده و زن و فرزندمان را تسليم اسارت كرده اى. من آن شب را از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسيد پيش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم. گفت: پسرم برو بيعت كن، خون خود و قومت را حفظ كن و من با آنكه مى دانم اين بيعت بيعت گمراهى و بدبختى است به برادر زاده خود گفته ام برود و بيعت كند. ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر چند روزى در مدينه ماند و سپس به مردم مدينه گفت: من از شما در گذشتم و شما را عفو كردم، هر چند شايسته و سزاوار براى آن نيستيد. قومى كه امام ايشان را ميان آنان بكشند شايسته آن نيستند كه عذاب از ايشان باز داشته شود و بر فرض كه در اين جهان عفو من به شما برسد من اميدوارم كه رحمت خداوند عز و جل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابو هريره را به حكومت مدينه گماشت و به مردم مدينه گفت: من ابو هريره را به جانشينى خود بر شما گماشتم، از مخالفت با او بر حذر باشيد و سپس به مكه رفت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص186
ابراهيم ثقفى مى گويد: وليد بن هشام چنين روايت مى كند كه بسر چون به مدينه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص) رفت و گفت: اى مردم مدينه شما ريشهاى خود را خضاب بستيد و عثمان را در حالى كه ريشش با خونش خضاب شد كشتيد. به خدا سوگند در اين مسجد هيچكس را كه خضاب بسته باشد رها نمى كنم و او را مى كشم. سپس به اصحاب خود گفت: درهاى مسجد را فرو گيريد و مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند. عبد الله بن زبير و ابو قيس كه يكى از افراد خاندان عامر بن- لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا كردند تا دست از ايشان برداشت و به مكه رفت و چون نزديك مكه رسيد قثم بن عباس كه كارگزار على (ع) بر مكه بود گريخت و بسر وارد مكه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش كرد، شيبة بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بيرون رفت.
ابراهيم ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى روايت مى كند كه چون بسر از مدينه به سوى مكه حركت كرد، ميان راه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد و چون اين خبر به مردم مكه رسيد، عموم آنان از شهر بيرون رفتند و پس از بيرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به اميرى شيبة بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند كه چون با او برخوردند ايشان را دشنام داد و گفت: به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با رأى و عقيده خودم وا مى گذاردند، در حالى از اين شهر مى رفتم و شما را رها مى كردم، كه هيچ زنده يى ميان شما باقى نباشد تا بر زمين راه برود. گفتند: ترا سوگند مى دهيم كه عشيره و خويشاوندان خود را رعايت كنى سكوت كرد، و بسر وارد مكه شد و بر كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و سپس براى آنان خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت: سپاس خداوند را كه دعوت ما را عزيز و نيرومند فرمود و ما را به هم پيوست و الفت داد و دشمن ما را با پراكندگى و كشتار خوار و زبون ساخت و اينك پسر ابى طالب در ناحيه عراق در تنگنا و سختى است. خداوند او را گرفتار خطايش كرده و به جرمش واگذاشته است، يارانش از او پراكنده شده و بر او خشمگين و كينه توزند و حكومت را معاويه كه خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است، با او بيعت كنيد و به زيان جانهاى خود راهى قرار ندهيد. و مردم مكه بيعت كردند.
بسر به جستجوى سعيد بن عاص بر آمد و او را نيافت و چند روز در مكه ماند و باز براى ايشان ضمن سخنرانى چنين گفت: اى مردم مكه من از شما گذشتم، از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص187
ستيزه جويى بر حذر باشيد كه به خدا سوگند اگر چنان كنيد با شما كارى خواهم كرد كه ريشه را نابود و خانه ها را ويران و اموال را به غارت برد.
بسر به سوى طايف حركت كرد و چون از مكه به سوى طايف بيرون آمد مغيرة بن شعبه براى او چنين نوشت: به من خبر رسيد كه به حجاز آمده و در مكه فرود آمده اى و بر شكاكان سخت گرفته اى و از بد كاران گذشت كرده اى و خردمندان را گرامى داشته اى. در همه اين موارد رأى ترا ستودم، بر همين روش پسنديده كه دارى پايدار باش كه خداى عز و جل بر نيكوكاران جز نيكى نمى افزايد. خداوند ما و ترا از آمران به معروف و قصد كنندگان حق و كسانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند قرار دهد.
گويد: بسر مردى از قريش را به تبالة كه گروهى از شيعيان على عليه السلام در آن ساكن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بكشد. آن مرد به تباله آمد و شيعيان را گرفت. با او درباره ايشان گفتگو كردند و گفتند: ايشان از قوم تو هستند، از كشتن آنان خوددارى كن تا براى تو از بسر درباره آنان امان نامه بياوريم. او ايشان را زندانى كرد. منيع باهلى براى ملاقات با بسر كه در طايف بود بيرون آمد تا براى آنان شفاعت كند. منيع گروهى از مردم طائف را وا داشت و ايشان با بسر گفتگو كردند و از او نامه يى كه موجب آزادى ايشان باشد خواستند. بسر وعده مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تأخير كرد كه پنداشت آن مرد قرشى شيعيان را كشته است و نامه او پيش از كشته شدن آنان به تباله نخواهد رسيد، آنگاه نامه را نوشت.
منيع كه در خانه زنى از مردم طايف منزل كرده بود، شتابان به خانه برگشت تا بار و بنه و جهاز شتر خويش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منيع رداى خود را بر شتر خويش افكند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پيمود و هيچ از شتر خود پياده نشد. نزديك ظهر به تباله رسيد، در همان هنگام چون نامه بسر نرسيده بود شيعيان را بيرون آورده بودند تا بكشند. مردى از آنان را براى كشتن پيش آورند و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص188
مردى از مردم شام بر او شمشير زد كه شمشيرش شكست و آن مرد سالم ماند. شاميان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را در آفتاب بگيريد تا گرم و نرم شود، و آنان شمشيرها را كشيدند. و منيع باهلى همينكه برق شمشيرها را ديد با برافراشتن جامه خود علامت داد. آنان گفتند: اين سوار را خبرى است و از كشتن آنان خوددارى كردند. در اين هنگام شتر منيع از حركت ماند، او از آن پياده شد و دوان دوان با پاى پياده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شيعيان همه آزاد شدند. مردى را كه براى كشتن پيش آورده بودند و شمشير شكسته شده بود برادر منيع بود.
ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى كند كه چون به مردم مكه خبر رسيد كه بسر چگونه رفتار كرده است از او ترسيدند و گريختند. دو پسر عبيد الله بن عباس هم كه نامشان سليمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جويرية دختر خالد بن قرظ كنانى و كنيه اش ام حكيم بود و هم پيمان بنى زهره بودند با مردم مكه بيرون آمدند. قضا را كنار چاه ميمون بن حضرمى- برادر علاء بن حضرمى- آن دو كودك را گم كردند و بسر بر آن دو دست يافت و هر دو را سر بريد و مادرشان اين ابيات را سرود: «آى چه كسى از دو پسر من كه همچون دو مرواريد از صدف جدا مانده اند خبر دارد آى چه كسى از دو پسر من كه دل و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است...» و روايت شده است كه نام آن دو قثم و عبد الرحمان بوده است و در سرزمين سكونت داييهاى خود از بنى كنانة گم شده اند و هم گفته شده است كه بسر اين دو كودك را در يمن و كنار دروازه صنعاء كشته است.
عبد الملك بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى كند كه چون بسر وارد طايف شد و مغيره با او گفتگو كرد به مغيره گفت: تو به من راست گفتى و خيرخواهى كردى، و شبى را در طايف گذراند و از آن بيرون آمد و مغيره ساعتى او را بدرقه كرد و سپس با او توديع كرد و بازگشت و چون كنار قبيله بنى كنانه رسيد كه دو پسر عبيد الله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست، مردى از بنى كنانة- كه پدرشان آن دو را به او سپرده بود- به خانه خود رفت و در حالى كه شمشير به دست داشت بيرون آمد. بسر به او گفت: مادرت به سوگت بنشيند به خدا سوگند ما اراده نكرده ايم ترا بكشيم، چرا خود را براى كشته شدن عرضه مى دارى گفت:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص189
من در راه حمايت از كسى كه به من پناهنده شده است كشته مى شوم تا در پيشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشير به همراهان بسر حمله كرد و سر برهنه بود و اين رجز را مى خواند: «سوگند مى خورم كه از ساكنان خانه و پناهندگان، جز مرد شمشير كشيده پهلوان و پايبند به عهد و پيمان حمايت نمى كند».
او با شمشير خود چندان ضربه زد و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه آن دو كودك را آوردند و كشتند. در اين هنگام زنانى از قبيله كنانه بيرون آمدند و يكى از ايشان گفت: اين مردان را مى كشى، گناه اين كودكان چيست، به خدا سوگند كودكان را نه در دوره جاهلى و نه در اسلام مى كشتند و سوگند به خدا حكومتى كه بخواهد با كشتن كودكان نو نهال و پيران فرتوت و بى رحمى و بريدن پيوندهاى خويشاوندى استوار شود بسيار حكومت بدى خواهد بود. بسر گفت: آرى، به خدا سوگند قصد داشتم ميان شما زنان هم شمشير بگذارم. آن زن گفت: به خدا سوگند اگر چنان مى كردى براى من خوشتر مى بود.
ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر از طايف بيرون آمد و آهنگ نجران كرد و عبد الله بن عبد المدان و پسرش مالك را كشت و اين عبد الله پدر زن عبيد الله بن- عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى كرد و گفت: اى مردم نجران، اى گروه نصارى و اى برادران بوزينگان همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشايندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان كيفرى خواهم كرد كه نسل را قطع و كشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمينها را ويران سازد، و ايشان را بسيار تهديد كرد و سپس به ارحب رفت و ابو كرب را كه شيعه بود كشت. گفته مى شده است كه ابو كرب سالار افراد باديه نشين قبيله همدان است.
بسر به صنعاء رفت. عبيد الله بن عباس و سعيد بن نمران از صنعاء گريخته بودند و عبيد الله، عمرو بن اراكه ثقفى را بر آن شهر به جانشينى خود گماشته بود. عمرو از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص190
وارد شدن بسر به شهر جلوگيرى و با او جنگ كرد، بسر عمرو را كشت و وارد شهر شد و گروهى را كشت. نمايندگان مأرب را هم كه پيش او آمده بودند كشت و از همه آنان فقط يك مرد توانست بگريزد كه چون پيش قوم خود رسيد گفت: خبر مرگ و كشته شدن تمام جوانان و پير مردان قبيله را به شما اعلان مى كنم.
ابراهيم ثقفى مى گويد: اين ابيات كه در زير مى آيد ابيات مشهورى است كه عبد الله بن اراكه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثيه گفته است: «سوگند به جان خودم كه پسر ارطاة در صنعاء سواركارى را كشت كه همچون شير ژيان بود و پدر شيران...» گويد: نمير بن وعلة از ابو وداك نقل مى كند كه مى گفته است: هنگامى كه سعيد بن نمران به كوفه و حضور على عليه السلام آمد، من هم حاضر بودم. على عليه السلام او و عبيد الله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند.
سعيد گفت: به خدا سوگند من آماده بودم كه جنگ كنم، ولى ابن عباس از يارى دادن من خوددارى كرد و از پيكار تن زد و هنگامى كه بسر نزديك ما رسيد من با عبيد الله بن عباس خلوت كردم و به او گفتم: پسر عمويت از تو و من بدون آنكه در جنگ با ايشان پافشارى كنيم راضى نخواهد شد. گفت: به خدا سوگند ما را توان و ياراى جنگ با ايشان نيست. من خود ميان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم كه اى مردم يمن هر كس در اطاعت ما و بيعت امير المومنين عليه السلام باقى است پيش من بيايد، پيش من. گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پيش رفتم و جنگ سستى كردم، زيرا مردم از گرد من پراكنده شدند و من برگشتم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص191
گويد: سپس بسر از صنعاء بيرون آمد و به جيشان رفت مردم آن شهر از شيعيان على بودند و با بسر جنگ كردند و او آنانرا شكست داد و به سختى كشت. بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پير مردان را كه همگى از ايرانيان بودند كشت، زيرا پسران عبيد الله بن عباس در خانه زنى از آنان كه به دختر بزرج [بزرگ ] معروف بود مخفى شده بودند.
كلبى و ابو مخنف مى گويند: على عليه السلام اصحاب خود را براى گسيل داشتن گروهى در تعقيب بسر فرا خواند، گران جانى كردند، جارية بن قدامه سعدى پذيرفت و امير المومنين عليه السلام او را همراه دو هزار مرد گسيل فرمود. جاريه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پيش گرفت تا به يمن رسيد و از بسر پرسيد، گفتند: به سرزمين بنى تميم رفته است. گفت: به ديار قومى رفته است كه مى توانند از خود دفاع كنند. و چون به بسر خبر آمدن جاريه رسيد به جانب يمامه رفت.
جارية بن قدامه به حركت خود ادامه داد و به هيچيك از شهرها و حصارهاى بين راه وارد نشد و به چيزى توجه نكرد و اگر زاد و توشه يكى از همراهانش تمام مى شد به ديگران مى گفت او را يارى دهند و اگر شتر و مركب يكى از همراهانش سقط مى شد يا سمش ساييده مى شد به ديگران مى گفت او را پشت سر خويش سوار كنند و بدينگونه به يمن رسيد و پيروان عثمان گريختند و به كوهها پناه بردند و شيعيان على (ع) آنان را تعقيب كردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را كشتند. جاريه به تعقيب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جايى به جايى مى گريخت. جاريه توانست بسر را از تمام سرزمينهاى زير فرمان على (ع) بيرون براند.
جاريه آنگاه حدود يك ماه در شهر جرش توقف كرد تا اينكه خود و يارانش استراحت كنند. هنگامى كه بسر از مقابل جاريه مى گريخت مردم به سبب بد رفتارى و خشونت و ستمى كه روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى كردند و بنى تميم بخشى از بار و بنه او را در سرزمين هاى خود تصرف كردند. ابن مجاعة، سالار يمامه، همراه او پيش معاويه مى رفت تا با او بيعت كند و چون بسر پيش معاويه رسيد گفت: اى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص192
امير المومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده ام، او را بكش. معاويه گفت: خودت او را رها كرده و نكشته اى و او را پيش من آورده اى و مى گويى او را بكش نه، به جان خودم سوگند كه او را نمى كشم. سپس با او بيعت كرد و جايزه اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت: اى امير المومنين خدا را ستايش مى كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت: خداوند اين كار را فرموده است، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش سوزاند و يزيد بن- مفرغ در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است: «اين مرد [بسر] هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...».
ابو الحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح امام حسن (ع) با معاويه، روزى عبيد الله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند، عبيد الله بن عباس به معاويه گفت: آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد گفت: من او را به اين كار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود.
بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت: شمشيرت را- كه بر گردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى گويى من چنين نخواسته ام و چنين دستور نداده ام- براى خود بردار. معاويه گفت: شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته اى.
عبيد الله بن عباس به معاويه گفت: اى معاويه آيا چنين مى پندارى كه من بسر را در قبال خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم او پست تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى بينم و به خون خود نمى رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبد الله- پسران تو- را بكشم. معاويه لبخند زد و گفت: گناه معاويه و دو پسر او چيست و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى خواستم. و اين سخن عبيد الله بن عباس را به سبب شرف و بزرگى او تحمل كرد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 193
گويد: على عليه السلام بر بسر نفرين كرد و عرضه داشت: پروردگارا بسر دين خود را به دنيا فروخت و پرده هاى حرمت ترا دريد و اطاعت از بنده يى تبهكار را بر آنچه كه در پيشگاه تو است برگزيد. خدايا او را نميران تا عقل او را از او زايل فرمايى و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرماى. پروردگارا بسر و عمرو عاص و معاويه را از رحمت خود دور بدار. خشمت آنانرا فرو گيرد و عذابت بر آنان فرود آيد و وحشت و ترس از تو كه آنرا از ستمكاران باز نمى دارى به ايشان برسد. اندك زمانى پس از اين نفرين بسر گرفتار جنون شد و عقلش از دست بشد و همواره در جستجوى شمشير بود و مى گفت شمشير بدهيد تا بكشم، و چندان در اين موضوع اصرار كرد كه ناچار شمشيرى چوبين به دست او مى دادند و بالشى پيش او مى- نهادند و او چندان بر آن بالش مى زد كه بى هوش مى شد و بر هيمن حال بود تا مرد.
مى گويم: مسلم بن عقبه براى يزيد و كارهايى كه در واقعه حره در مدينه انجام داد، مانند بسر براى معاويه بود و كارهايى كه در حجاز و يمن انجام داد و هر كس شبيه پدرش باشد ستمى نكرده است «ما همانگونه كه پيشينيان ما عمل كردند عمل مى كنيم و همانگونه رفتار مى كنيم كه آنان رفتار مى كردند».