در فضيلت جهاد:
«اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اوليائه» (پس از حمد و ثناي خداوندي، جهاد (با دشمنان خدا) دري از درهاي بهشت است كه خداوند (اين در را) بر روي خواص اولياي خود باز كرده است).
جهاد چيست و چه ارزشي دارد؟
مادهي جهد در همهي ابواب و مشتقاتش مانند اجتهاد، مجتهد، جهد، يجهد و غير ذلك به معناي تكاپو و تلاش است. پس مجاهد يعني تكاپوگر و تلاشگر و در آن هنگام كه در ميدان نبرد استعمال ميگردد، مفهومي از جانبازي را در بردارد. تفاوت جهاد با قتال در اينست كه كلمهي جهاد در اصطلاح مكتب اسلام اگر مطلق هم به كار برده شود، تكاپو در راه هدف الهي را تا از دست دادن حيات نيز در بر دارد. هدف الهي در تعريف مزبور، تلاش و جانبازي به انگيزگي مال و مقام و ا شباع حس انتقامجوئي و ديگر انواع خودخواهي را از جهاد و تلاشگر با هدفهاي مزبور را از مجاهد بودن كنار ميزند. ولي قتال و مقاتله تلاش و گلاويزي در مرز زندگي و مرگ است كه اگر با هدف الهي بوده باشد، جهاد ناميده ميشود. بنا بر تعريف مختصر كه براي جهاد آورديم، از اندك حركت هدفدار و بدون توقع عوض مادي گرفته، تا كشته شدن در راه هدف الهي جهاد ناميده ميشود. انديشه براي رسيدن به يك نتيجهي مفيد به حال خود و اجتماع، با تكيه به اينكه خدا است كه دستور به چنين انديشه داده است، جهاد ميباشد. بيل زدن و بارور كردن زمين با هدف و انگيزهي مزبور جهاد است. گذشت از مال و مقام و به كار بردن شخصيت و گفتار و به طور كلي هر حركتي با اعتقاد به مفيد يا ضروري بودن آن، و يا به انگيزگي دفع ضرر از خود و يا انسانهاي ديگر كه مورد خواست خداوندي است، جهاد ناميده ميشود. به همين جهت است كه در روايتي معتبر، تكاپوگر در راه تامين معاش خاندان خود مجاهد ناميده شده است: الكاد لعياله كالمجاهد في سبيل الله (تلاشگر در راه تحصيل زندگي عائلهاش، مانند مجاهد در راه خدا است).
آيات قرآني پديدهي جهاد را با همهي انواعش و قتال في سبيلالله را به طور فراوان مورد تعظيم قرار داده و مردم را تشويق و تحريك شديد به آن نموده است. ما يك آيه را دربارهي جهاد به عنوان نمونه مطرح ميكنيم:
1- ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا في التورات و الانجيل و القرآن و من او في بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم. التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنين (خداوند نفوس و اموال مردم باايمان را در مقابل بهشتي كه نصيب آنان خواهد نمود، خريده است. اين مردم باايمان در راه خدا ميجنگند، ميكشند و كشته ميشوند. اين وعدهي حقي است كه خدا در هر سه كتاب آسماني تورات و انجيل و قرآن داده است. و كيست به عهد خود وفادارتر از خدا؟ شما را به معاملهاي كه انجام دادهايد، بشارت باد، اينست موفقيت عظيم. (اين مردم با ايمان كيستند؟) اينان بازگشت كنندگان به سوي خدا، پرستش كنندگان، سپاسگذاران، پويندگان، ركوع و سجودكنندگان و كساني هستند كه امر به نيكي ميكنند و از زشتي جلوگيري مينمايد. اينان نگهدارنده و پاسداران قوانين الهي هستند. به انسانهاي باايمان بشارت بده)
توضيح: در دو آيهي فوق ماهيت جهاد و قتال في سبيلالله و اوصاف مجاهدين با وضوح كامل مطرح شده است اين اوصاف بدين قرار است:
1- ماهيت جهاد و قتال في سبيلالله معامله با آفرينندهي زندگي و مرگ است. ابوالقاسم لاهوتي در بيتي كه دربارهي شهادت امام حسين عليهالسلام گفته، مضمون مزبور را چنين آورده است: فروشنده حسين هستيش كالا مشتري يزدان بيا كالا ببين بايع نگه كن مشتري بنگر آيا به راستي جهاد و كشته شدن در راه خدا معاملهايست كه خدا به آن نيازمند است؟ نه هرگز، اين حقيقتي والاتر از خريد و فروش است، به كار بردن اين دو كلمه در اين پديدهي فوق معامله مطابق اصل چونكه با كودك سر و كارت فتاد پس زبان كودكي بايد گشاد ميباشد. اگر اين پديدهي جهاد را درست تحليل كنيم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه جان آدمي با ورود به ميدان كارزار هدفدار الهي، و گام گذاشتن آزادانه به مرز زندگي و مرگ است كه از مجراي معامله بازيها و سوداگريها بالاتر ميرود و طبيعت خود را در مييابد. آيا نه چنين است كه بقول افلاطون مت باالاراده تحيي باالطبيعه (آزادانه دست از زندگي بردار، با طبيعت واقعي هستي زندهي جاويدان بمان) آيا ميتوان گفت: به نتيجه رسانيدن حيات معقول و عبور از مجراي قوانين زنجيري طبيعت به جايگاه اصلي كه ابديت است، سوداگري است؟! اين يك اشتياق طبيعي روح آدمي است كه:
هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش
2- هيچ ميدانيد يقاتلون في سبيلالله فيقتلون و يقتلون (در راه خدا جهاد ميكنند و ميكشند و كشته ميشوند) يعني چه؟ يعني مجاهدان واقعي مال دنيا را زير پانهادهاند. نبردشان براي مال دنيا نيست، از مقامپرستي و رياستجوئي اعراض كردهاند، جنگشان براي مقام و رياست نيست، نژاد و انتقامجويي و خودنمايي نميتوانند انگيزههايي براي آمدن خود و آوردن دشمن به مرز زندگي و مرگ بوده باشند. آنان خوب ميدانند كه در ميدان نبرد از جان خود ميگذرند و جان ديگران را در معرض نابودي قرار ميدهند. جان حقيقتي است مطلق و با هيچ موضوعي قابل مبادله نيست، چه رسد به اينكه وسيلهي خودنمائي و گسترش سرزمين و بازيهاي ديگر كه براي درندگان، جدي ترين قيافه را به وجود ميآورد، قرار بگيرد. اين جان است، حقيقتي است مطلق هيچ قانوني بدون علت منطقي برتر از جان آدمي نميتواند آن را متزلزل كند. جاني كه در منطق انسان الهي متزلزل و شايستهي نابودي است، به جهت به بازي گرفتن جانهاي ديگران و افساد در روي زمين است كه، از مقام جان بودن به موقعيت تضاد با جانها سقوط كرده است، خداوند آفرينندهي جانهاي آدميان، با تجويز و دستور جهاد، با اين دشمنان جانهاي آدميان حكم به لزوم پاكسازي قافلهي بشريت كه رو به كمال است، صادر نموده است. يك منطق وجود دارد، آري فقط يك منطق وجود دارد كه جهاد و قتال را تجويز ميكند، اين مجوز چيزي نيست جز طغيانگري بر مشيت الهي كه در جانهاي آدميان جلوه كرده است. اينست معناي يقاتلون في سبيلالله. اين انسانهاي مجاهد چه كساني هستند؟
3- بازگشت كنندگان به سوي خدا اينان در زندگاني خود، هرگز از پيشگاه خداوندي دور نيستند، و با احساس اندك انحراف از مسير رشد، بلكه با ناچيزترين موج خيال انحراف كه در مغزشان سربكشد، فورا به پيشگاه خدا برميگردند، اين برگشت سازنده توبه ناميده ميشود.
4- لحظات زندگي آنان در عبادت خدا سپري ميگردد. آنگاه كه با زير و رو كردن زمين و پاشيدن تخم در آن و آبياري ريشهها و ساقههاي زراعت، آهنگ اصلي زمين را مينوازند، به عبادت پرداختهاند. وقتي كه با قطعات خشن آهن و با وسايل پولادي بيرحم براي آماده كردن وسايل زندگي آدميان گلاويز ميگردند، در عبادت به سر ميبرند. در آن هنگام كه حواس و مغز را در راهانداختن دانش و بينش به كار مياندازند، عبادت ميكنند، موقعي كه در برابر خداوند هستي پيشاني به خاك ميگذارند، به عبادت او مشغولند. آري، همهي اين تكاپوها كه با آگاهي و اعتقاد به حركت در مسيري رو به ديدار خدا انجام ميگيرند، عبادتهايي هستند كه لحظه به لحظه مجاهدان را به پيشگاه الهي نزديكتر ميسازند.
5- سپاسگزارانند مجاهدان راه حق براي سپاس خداوندي، به حركت دادن زبان و لبهايشان قناعت نميكنند. عادت و حرفه در رابطهي آنان با خدا دخالتي نميكند. همهي حركات و سكنات و حتي نفسهايي كه در زمينهي آگاهي به هدف والاي عالم هستي ميكشند، سپاس خداونديست:
اين نفس جانهاي ما را همچنان اندك اندك دزد از حبس جهان
تا اليه يصعد اطياب الكلم صاعدا منا الي حيث علم
ترتقي انفاسنا بالارتقا متحفا منا الي دار البقا
ثم تاتينا مكافات المقال ضعف ذلك رحمه من ذي الجلال
ثم تلجينا الي امثالها كي ينال العبد مما نالها
پارسي گوئيم يعني اين چشش زانطرف آيد كه دارد او كشش (مولوي)
1- ذرات و شئون هستي ما به صورت سخنان پاكيزه به آن مقام صعود ميكند كه خدا ميداند. 2- اين نفسهاي ما به عنوان تحفه و سپاس به ابديت صعود ميكنند. 3- سپس دو برابر آنچه كه از ما صعود نموده، از رحمت الهي به سوي ما باز ميگردد. 4- بار ديگر ما را به صعود دادن ذرات و شئون هستي ما وادار مينمايد تا اين بندگان به كمال خود نائل گردند! 5- مجاهدان پويندگانند شعار دائمي آنان جز اين نيست كه «يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه» (اي انسان، تو در حال پويندگي و تكاپوي حياتي رو به ديدار پروردگارت ميروي.)
نيك بنگر ما نشسته ميرويم مينبيني قاصد جاي نويم
پس مسافر آن بود اي رهپرست كه مسير و روش بر مستقبل است (مولوي)
اينان پويندگي خود را در مشيت فعال خداوندي ديده و از تنپروري و ركود، چنان گريزانند كه زندگي از مرگ، مگر آنان نميدانند كه آفرينندهي آنان نيز كار انجام ميدهد؟
كل يوم هو في شان بخوان مرو را بيكار و بي فعلي مدان
كمترين كارش به هر روز آن بود كاو سه لشكر را روانه ميكند
لشكري ز اصلاب سوي امهات به هر آن تا در رحم رويد نبات
لشكري ز ارحام سوي خاكدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشكري از خاكدان سوي اجل تا ببيند هر كسي عكسالعمل
باز بيشك بيش از آنها ميرسد آنچه از حق سوي جانها ميرسد
آنچه از جانها به دلها ميرسد آنچه از دلها به گلها ميرسد
اينت لشكرهاي حق بيحد و مر بهر اين فرمود ذكري للبشر
7- مجاهدان خود طبيعي را ميشكنند و در برابر عظمت الهي قامت خم ميكنند و پيشاني به خاك ميگذارند آنان به ركوع خم ميشوند و سر بر خاك مينهند. خود طبيعي را به جاي خود مينشانند و با من ملكوتي به پرواز در ميآيند. اينان ميدانند كه تا خود طبيعي حيواني قامت خم نكند، من انساني اعلا و ملكوتي نميتواند قد برافرازد و هستي را نظاره كند و جزئي از آهنگ اعلاي هستي قرار گيرد. تا پيشاني خود طبيعي حيواني به خاك ساييده نشود، من انساني اعلا و ملكوتي گام به عالم پاك انساني الهي نخواهد نهاد. به طور كلي مسجد براي اينان رصدگاهي است براي نظاره بر بينهايت و قرار گرفتن در شعاع جاذبهي آن. 8- مجاهدين امر به نيكيها ميكنند و نهي از بديها براي اين پويندگان راه حق و حقيقت اثبات شده است كه همهي اولاد آدم در يك مسير رو به يك مقصد رهسپار گشتهاند، تحقق نيكيها در هموار كردن جادههاي اين حركت و كندن خارهاي بديها از اين جادهها مربوط به همهي كاروانيان است. نتايج ويرانگر يك فساد، دامنگير همهي افراد جامعه خواهد بود، اگر چه به معناي ايجاد زمينهي فساد بوده باشد. يك فساد در يك جامعه به منزلهي يك ميكرب مضر است كه امكان تكثيرش امكان منطقي است. حتي اگر فساد يك فرد محدود در خود او بوده باشد و زمينهاي براي فساد ديگر افراد جامعه ايجاد نكند، باز بايد آن فرد را كه خود عالمي بزرگ است، از فساد نجات داد: اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر (منسوب به اميرالمومنين (ع) (آيا گمان ميبري تو يك جثهي كوچكي؟! در حالي كه جهان بزرگتر در تو پيچيده شده است.) 9- مجاهدان پاسداران حدود خداوندي هستند حدود خداوندي آن اصول و قوانين الهي هستند كه انسان رشدن بدون عمل به آنها امكانپذير نيست. اين حدود در قرآن و سنت و عقول سليم و وجدانهاي پاك اولاد آدم با فروغ لايزالي ميدرخشند.
نمونهاي از اين حدود به قرار زير است: يك- راستگوئي، اين قانون الهي است. كه تعدي از آن، ارتكاب ستمكاري است كه عذاب ابدي را در دنبال دارد. دو- احترام حيات آدميان در هر محيط و هرگونه شرايط، مگر اينكه خود آدمي حيات خود را با مزاحمت به حيات ديگران تباه بسازد. سه- محاسبهي دقيق در مسائل اقتصادي كه قوام حيات طبيعي است. كسي كه در ادارهي حيات طبيعي خود كوركورانه قدم بردارد، حيات معنوي خود را نيز تباه ساخته است: و من كان في هذه اعمي فهو في الاخره اعمي و اضل سبيلا (هر كس در اين زندگاني دنيا كور است، او در عالم آخرت نابيناتر و گمراهتر است). چهار- مراعات حتمي ارزش كارهاي عضلاني و مغزي انسانها. اين قانون عمومي هيچ استثناء و تخصيصي ندارد. و لاتبخسو الناس اشيائهم (اشياء مردم را از ارزش نيندازيد و مورد تعدي قرار ندهيد)
توضيح: 1- اشياء جمع شيئي است. دو كلمهي شيئي و موجود كه تقريبا مترادف هستند. عموميترين مفهوم را به طور مطلق در بر دارند، بنابراين حكمي كه در آيهي مزبور آمده است، شامل هر چيزي است كه ميتواند به يك انسان مربوط باشد.
2- آن شيئي كه در آيهي مزبور محكوم به مراعات ارزش و عدم تعدي است بايد داراي ارزش بوده باشد، مانند كارهاي مفيد اعم از همهي انواع كارهاي عضلاني و مغزي مفيد، از ناچيزترين حركت جسماني مانند جابجا كردن يك خشت تا با عظمت ترين سازندگي، كه مساوي ساختن جهاني بوده باشد.
3- كلمهي الناس اسم جمعي است كه الف و لام بر سر دارد. اين كلمه با اين خصوصيت افادهي عموم و شمول ميكند، بنابراين الناس يعني همهي مردم بدون اختصاص به سن معين، بدون اختصاص به يكي از دو صنف مرد و زن و بدون امتياز هيچ نژاد و رنگ و محيط و غير ذلك از خصوصيتها.
4- كلمهي بخس چند معناي نزديك به هم دارد: نقص، ظلم، فريب دادن، البته جامع مشترك اين سه معنا مفهومي است كاملا روشن. بنابراين تحليل، اين قانون الهي چنين است هيچ چيز با ارزش را از هيچ كسي منحرف نسازيد، ارزش را ناقص نكنيد، با كاهش دادن ارزش شيئي، ظلم نكنيد، با فريب دادن مردم، اشياء باارزش آنان را بيارزش نكنيد. اين يكي از حدود الهي است، هر كسي از اين حدود قانون تجاوز نمايد، ستمكار است و سرنوشتي جز عذاب الهي ندارد. با تفسير لازم و كافي در آيهي مورد تفسير روشن ميشود كه جهاد در راه خدا، آدمكشي نيست، خونريزي نيست، اشباع انتقامجويي و تقويت اراده و تحصيل مقام و مال و ثروت و آماده كردن زمينهي خودكامگي و خودخواهي نيست، جهاد عبارت است از بركندن خارها و ساير موانع جادهي كاروانيان بشريت براي حركت به مقصد تكامل. مقدمهاي بر شناخت و ارزيابي تحولات مفهوم كلمهي تحول و انقلاب در گذرگاه تاريخ كه دگرگونيها در شئون فردي و اجتماعي انسانها است، از معنائي باردار شده است كه داراي اهميت حياتي ميباشد.
اين يك مفهومي است كه بيانكنندهي جدي ترين چهرهي آدميان در جوامع و در هر دوراني ميباشد. مسلم است كه برداشت مردم از اين مفهوم، بستگي به شرايط ذهني آنان دربارهي زندگي و هدفهاي آن دارد.
ما ميتوانيم از حداقل برداشت تا حد اعلاي آن را مطرح نموده مراتب متوسط را با تعيين دو حد، درك كنيم. تحول و انقلاب كسي كه در زندگاني آرماني جز ثروت و مقام و اشباع حس لذتجوئي و انتقامگيري ندارد، برداشت او از تحول و انقلاب و ارزيابي وي دربارهي اين رويداد فوقالعاده بااهميت، وصول به يكي از امور مزبوره است. اين برداشت معلول شرايط ذهني انساني است كه معناي زندگي و هدف آن را جز امور فوقالذكر نميداند.
اينان متوجه نيستند كه خود همين خودخواهيها در اشكال مختلف است كه موجب به وجود آمدن دگرگونيها و تحولات ميگردد. به عبارت ديگر اينان نتيجهي انقلاب را علتي ديگر براي بوجود آمدن تسلسل در تحول و انقلابات ميسازند. اگر برداشتهاي اين خودخواهان از انقلاب صحيح بوده باشد، بايستي جوامع بشري تا نابودي منظومهي شمسي، به جاي ساختن زندگي و آبادي جوامع و ديگر پيشرفتها، همهي شهرها و كوي و برزنها را براي نابود كردن يكديگر به صورت ميدان نبرد در آورند، مگر اينكه مقهور ناتواني بوده باشند. اين است حداقل يا پست ترين برداشت از انقلاباتي كه به وجود ميآيد. اما حد اعلا و باارزشترين برداشتي كه ميتوان از دگرگونيها و انقلابات تصور نمود، عبارتست از به وجود آمدن حيات معقول در جامعه. اين حيات معقول يك مفهوم افلاطوني محض نيست و همچنين بازگو كنندهي زندگي فرشتگان پشت پردهي طبيعت هم نيست، اين حيات معقول محور و هدفي جز بر قرار گرفتن عدالت و آزادي مثبت كه به فعليت رسيدن استعدادهاي آدمي را تامين ميكند چيز ديگري نيست، اگر اين حيات او توپيائي و خيالي محض بود، تاريخ بشري شاهد آن همه اشتياق جدي تا سرحد مرگ ميليونها انسان باشرافت در بوجود آوردن اين حيات معقول، نميبود.
جانبازان و شهداي انقلابات بشري در هنگام ورود به مرز زندگي و مرگ، شيريني طعم حيات را چشيده بودند، آنان مطلوب مطلق بودن جان را كاملا دريافت كرده بودند. آنان به ميدانهاي نبرد ميرفتند براي شهادت نه به بيغولهها و زيرزمينها براي خودكشي. آيا خيال و پندار آن قدرت دارد كه نه يك انسان را، نه چند انسان را و نه مردم يك شهر و كشور را، بلكه جوامع فراواني را در دورانهاي مختلف به از دست دادن مطلوب مطلق انسانهايش كه جان ناميده ميشود، تحريك نمايد؟! تكاپوگران تحولات راستين با هدفگيري حيات معقول انسانها است كه دست از همهي لذايذ كشيده و تن به همهي ناگواريها و محروميتها و پايان دادن به حيات شخصي خود، به راه ميافتند. آنان حيات معقول آيندگان را دامنهي زندگي شخصي خود تلقي نموده، چنانكه، همين زندگي آگاهانهي خود را دامنهي حيات معقول گذشتگان ميدانند. آيا امكان داشت كه سرگذشت بشري فاقد رهبران راستين و تفسيركنندگان حق و عدالت و فداكاران رسالتهاي انساني باشد و تكاپوگر امروزي ناگهان و بدون علت در اصلاح حيات انسانها تا مرز زندگي و مرگ پيش برود و با تمام هشياري و آزادي به زندگي خود خاتمه بدهد؟!
گروهي ديگر از تكاپوگران در گذرگاه تاريخ ديده ميشوند كه ساليان عمر را به جهت اشتياق به حيات معقول همهي لحظات عمرشان را در مرز زندگي و مرگ به سر ميبرند، از لذايذ زندگي دست برميدارند، پشت پا به مقام و سلطهگري ميزنند، از بديهيترين حقوق حياتي خود دست برميدارند، آيا جز به وجود آوردن حيات معقول در اجتماع انسانها چيز ديگري ميتواند هدف اين همه گذشتها و فداكاريها بوده باشد؟! از اين مطالب يك نتيجهي قطعي كه به دست ما ميآيد، اينست كه هدف و انگيزهي تحولات و انقلابات راستين فقط حيات معقول انسانها است. اگر از هر دو دسته تكاپوگران تحولات بپرسيم: كه شما براي كدامين هدف دست از خوشيهاي زندگي برداشته و دائما در زجر و ناگواريها به سر ميبريد و تردد در زندگي و مرگ را به رختخوابهاي گرم و نرم ترجيح داده به جاي سر نهادن به بالشهاي پرنيان سر بر زمين ميگذاريد و آسايش را از خود سلب مينمائيد؟ به نظر شما پاسخي را كه اين تكاپوگران خواهند داد، چيست؟
آيا خواهند گفت: ما به همهي ناگواريها تن ميدهيم و زير خاك را با همهي هوشياري و آزادي بر روي خاك ترجيح ميدهيم، براي اينكه مردم در دروغ گفتن آزاد باشند! و بتوانند با خاطري آسوده ارزش فعاليتهاي فكري و عضلاني انسانها را ساقط نموده دست استثمارگران ضدبشري در استثمار انسانها آزاد باشد! در كاميابي از شهوات با هيچ مانعي برخورد نكنند! از نردبان خودخواهي پله به پله بالا روند! و ما با كمال هوشياري و آزادي همهي لذايذ و امتيازات زندگي را بر خود تحريم ميكنيم تا يكهتازان ميدان تنازع در بقا بيايند و هشياريها و آزاديهاي مردم را مطابق خودخواهيهايشان قالب گيري كنند؟! گمان نميرود حتي يك نفر از كاروانيان شهداي تحولات تكاملي تاريخ، چنين پاسخي را به شما بدهد. اگر از آن انسانها كه در طول تاريخ به دنبال رهبران راستين خود را گرفته و با تمام موجوديت در جاذبهي شخصيت رهبران قرار گرفتهاند، بپرسيد: رابطهي شما با اين رهبر كه هستي خود را وابستهي هستي او نمودهايد، چيست؟ چه پاسخي جز اين خواهد داد كه اين رهبر پيشتاز عامل تحقق حيات معقول انسانها است. ممكن است پاسخدهنده از تحليل اين پاسخ به اجزاي دقيق و ريشههاي اوليهي آن عاجز بماند، و از اطلاعات و دانشهاي مربوط به عناصر آن شخصيت ناتوان بوده باشد، ولي درك او دربارهي تجسم حيات معقول در وجود رهبر، درك كامل و سازنده باشد. اغلب بينايان آفتاب را ميبينند و از نور و حرارت آن بهرهور ميگردند، بدون اينكه دربارهي عناصر تشكيل دهنده و فعاليتهاي متنوع آن درك مشروحي داشته باشند. مثل اينان در سه بيت زير از جلالالدين توضيح داده شده است:
پر كاهم در مصادف تندباد خود ندانم در كجا خواهم فتاد
پيش چوگانهاي حكم كن فكان ميدويم اندر مكان و لامكان
هر چه هست و اين حركت مرا از هر سمت كه ببرد بالاخره اين را يقين ميدانم كه دنبال آفتاب ميروم. گر هلالم گر بلالم ميدوم مقتدي بر آفتابت ميشوم امروزه اين حقيقت در تاريخ ثبت شده است كه مردم فراواني دل به رهبر بزرگشان ميدهند و ميگويند: بيا اين دل ما، اينان دل به يك فرد از انسان با مشخصات مخصوص و قيافه و لباس ويژه نميدهند، اينان دل به ادامهي حيات تجسم انسانيت ميدهند كه ساليان متمادي در نمودار شدن اين تجسم زبانهها كشيده است. اين دل دادن و دست شستن از حيات، پاسخ عملي پوچگرايان و سرخوشان (هدونيست هاي) قرن ما است كه دلها و مغزهاي مردم جوامع را با فرمول (هر كاري كه داري، انجام بده، مرگ فرا ميرسد) از احساس حيات خالي نموده، به صورت وسايلي در اختيار خودخواهان قدرتمند قرار دادهاند. آيا دين اسلام با شمشير پيش رفته است شايد همهي ما اين اتهام را دربارهي پيشرفت اسلام شنيدهايم كه اسلام به زور شمشير گسترش يافته است و اگر شمشير در كار نبود اسلام در همان شبهجزيرهي عربستان رو به جمود تدريجي ميرفت و از تاريخ مكتبها و عقايد كنار ميرفت. ما سوالاتي براي اين تهمت پيشهگان مطرح ميكنيم:
1- اين شمشيري را كه در شبهجزيرهي عربستان كشف كردهايد، آيا از نظر كميت و كيفيت ميتوانيد براي ما تفسير نماييد؟ هيچ مورخ و باستانشناسي نتوانسته است در عربستان شمشيري را سراغ بدهد كه داراي آن قدرت باشد كه به رخ امپراطورهاي آن زمان كشيده شود. چند عدد شمشير و نيزه و تير و كمان را ياراي مقاومت در برابر اسلحهي ممتاز امپراطوران ايران و رم نبوده است. هيچ مورخ آگاهي سراغ فنون و اسلحهي سپاهيگري را در عربستان نداده است.
2- آيا پاي يك نفر سرباز مسلمان به اندونزي رسيده است، اين نود يا صد ميليون مسلمان در اندونزي از زمين مانند قارچ روييده، يا از آسمان باريده است؟ آيا يك شمشير اسلامي به چين وارد شده است كه اسلام را به زور تحميل مردم چين نمايد؟ اين سي يا بيست و پنج ميليون مسلمان در چين از كجا روييدهاند؟ آيا گسترش اسلام در شبهقارهي هند، به جز نقاط بسيار محدودي كه در زمان غزنويان با جنگ فتح شده است، مستند به شمشير بوده است؟ همچنين به استثناي شهرهاي بسيار اندك در افريقا آن همه گسترش روز افزون اسلام مستند به تير و كمان مسلمانان بوده است؟
3- هنگامي كه مغول دنياي آن روز را مورد تاخت و تاز قرار ميدهد و همهي اقوام و ملل را به خاك و خون ميكشد و جوامع اسلامي را تارومار ميسازد، به چه دليل تدريجا اسلام را ميپذيرد و ابعادي از تمدن اسلامي را بوجود ميآورد؟ مگر شمشير دست مغول نبود؟ مگر مسلمانان زير پاي مغول تارومار نشده بودند؟
4- كاربرد شمشير، تسلط موقتي است كه محدود به ادامهي زور بازو و برندگي آن است، شمشير جز به كالبد مادي آدمي راهي ندارد. منطقهي ممنوعه شخصيتهاي رشديافتهي انسانها محكمتر از آنست كه تير و نيزه و شمشير و اتم هيدروژن بتواند آن را باز كند و به درون آن راه بيابد. هيچ عقيده و ايدهاي را نميتوان با لبهي شمشير به سطوح عميق روان آدميان تحميل نمود. براي پذيرش يك عقيده، مخصوصا براي ايمان به مكتبي متشكل از انواعي عقايد كه همهي ابعاد آدمي را تحريك ميكند و آنها را به فعليت ميرساند، آگاهي و آزادي كامل براي شخصيت لازم است. مگر در امتداد تاريخ هزاران اقوام و ملل بر روي همديگر شمشير نكشيدهاند، در هيچ دوران و هيچ جامعهاي ديده نشده است كه پيروزمندان بتوانند عقايد خود را بر شكست خوردگان تحميل نمايند، مگر اينكه نخست بر شخصيتهاي آنان شكست وارد بسازند و اين حقيقت را هم ميدانيم كه چنانكه شخصيتهاي ناتوان به وسيلهي شمشير از پاي در ميآيند، همچنان با فريبكاريهاي شهواني و حيلهگريهاي ماكياولي و ايجاد سستي در ارادهها و مات كردن رنگ عقايد نيز شخصيتها را ميتوان با شكست مواجه ساخت، چنانكه در اسپانيا اتفاق افتاد. هيچ محققي آگاه با نظر به منابع اصلي اسلام و انديشه و رفتار پيامبر اسلام، نميتواند كمترين دليل و شاهدي براي اثبات شخصيت شكني و به بازي گرفتن ارزشهاي اصيل انساني به وسيلهي پيامبر، بياورد.
5- در كتاب آسماني اسلام كه قرآن ناميده ميشود، اين آيه وجود دارد: انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فكمانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا (قطعا چنين است كه هر كس انساني را بدون عنوان قصاص و بدون فساد در زمين بكشد، مانند آن است كه همهي مردم را كشته است و هر كس انساني را احيا نمايد، مانند آن است كه همهي مردم را احيا كرده است) آيا ميتوان ملل و اقوام آن دوران را متهم به حماقت بينهايت نموده و بگوئيم: با اينكه آنان اين ماده را در قانون اسلام در دست محمد بن عبدالله (ص) ميديدند و با اين حال سر در برابر شمشير وي فرود ميآورند؟! آنان به آساني ميتوانستند پيامبر را با همين آيه محكوم بسازند و بگويند: اين آيه فعاليت شمشير را در اعضاي انسانها ممنوع نموده است، تو چه ميكني؟! بنابراين مسائل پنجگانه، بايستي تهمت گران متحمل زحمت شده تن به اسلامشناسي واقعي بدهند و ريشههاي اصلي نفوذ و گسترش اسلام را در جوامع بشري درك كنند. چنين اسلامشناسي به طور قطع اين نتيجه را در بر خواهد داشت كه اولا آورندهي آن با كمال خلوص و صميميت، از همهي امتيازات دنيوي كه در آن روز اشراف و اعيان شبههجزيرهي عربستان در اختيارش ميگذاشتند صرف نظر كرده است و با كمال اعتقاد و ايمان جزمي جان خود و نزديكانش را در حدود هشتاد بار در جنگ و دفاع به مرز زندگي و مرگ كشيده است.
ثانيا محتواي مكتبي كه آورده، ساده و خردمندانه و بي پيچ و خم و بي معما است. اين مكتب داراي اصولي فطري، تكاليفي ساده و سازگار با قدرت آدمي و شكوفاكنندهي دو بعد مادي و معنوي انسان است. با اين دو موضوع بوده است كه مادامي كه گردانندگان اسلام با عرضهي متن آن، با جوامع بشري روياروي قرار ميگرفتند، موفق به گسترش دادن اسلام بودند. هدف كلي از جهاد و قتال في سبيلالله با نظر به آياتي فراوان در قرآن مجيد، هيچ ترديدي نيست كه جهاد در اسلام براي به دست آوردن مال و گسترش سرزمين و اثبات برتري نژاد سلطهجوئي و تحصيل وسايل خودكامگي نيست. در اغلب آيات جهاد و قتال كلمهي في سبيلالله وجود دارد. اين كلمه در فارسي به معناي راه خدا است. خداوندي كه حتي ذبح يك جاندار ناچيز را بدون نام او براي خوردن گوشتش، تحريم ميكند و سفر براي شكار به عنوان تفريح و لهو و لعب را معصيت ميداند خداوندي كه كشتن بدون علت يك انسان را كه منحصر در قتل نفس و افساد در روي زمين است، مانند كشتن همهي انسانها گوشزد ميكند. خداوندي كه خطر احتمالي را براي زندگي، تخصيص دهندهي همهي قوانين و تكاليف خود مقرر ميدارد، خداوندي كه كمترين تعدي بر حقوق انسانها را استكبار و سلطهطلبي و استعلا ناميده و آن را شديدا محكوم مينمايد، آيا با اين همه ممنوعيتها جهاد را به معناي كشتن براي پيروزي يك عده انسانها به انسانهاي ديگر تجويز مينمايد؟! آيا جنگ براي اشباع خودخواهي في سبيلالله است! آيا جنگ براي گسترش سرزمين و دفاع از نژاد و اشباع حس انتقامجوئي و سلطهطلبي في سبيلالله است؟ اين انگيزههاي ناشي از حيوان صفتي بيشرمانه مبارزه با مشيت خدا و محاربه با خدا است، نه جهاد در راه خدا.
اگر براي تفسير انگيزهي جهاد تنها آيه زير را در نظر بگيريم، كفايت ميكند: تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين (آن خانهي آخرت را براي كساني قرار ميدهيم كه در روي زمين سلطهطلبي و فساد نميخواهند. عاقبت (سعادتمندانه) از آن مردم باتقوا است) آياتي ديگر عامل نابودي پيشتازاني مانند فرعون و سردمداران ديگر جوامع را، سلطهجوئي و ظلم و مستكبر بودن معرفي كرده است، آيا با اين حال جهاد را ميتوان تلاش براي به دست آوردن سلطه و ظلم و استكبار تلقي نمود؟! ثم ارسلنا موسي و اخاه هارون باياتنا و سلطان مبين. الي فرعون و ملائه فاستكبروا و كانوا قوما عالين (سپس موسي و برادرش هارون را با آيات و قدرت آشكاري كه ما به آن دو داده بوديم، به سوي فرعون و اطرافيانش كه اعيان و اشراف بودند، فرستاديم، آنان تكبر ورزيدند و آنان گروهي اعتلاطلب بودند) ساصرف عن آياتي الذين يتكبرون في الارض (به زودي آن مردم را كه در روي زمين تكبر ميورزند، از بهرهبرداري از آياتم منصرف ميسازم) در حدود 56 آيه در قرآن مجيد تكبر و استكبار و مستكبر را به شديدترين وجهي محكوم نموده، تباهي و نابودي قطعي آنان را در دنيا و معذب بودنشان را در سراي ابديت گوشزد نموده است. با اين حال چگونه امكان دارد جهاد در اسلام براي به دست آوردن سلطه و استكبار معرفي شود. حال برميگرديم به تفسير كلمهي في سبيلالله:
1- تنظيم مسائل اقتصادي و ريشهكن كردن فقر از جامعه، في سبيلالله است: و انفقوا في سبيلالله و لاتلقوا بايديكم الي التهلكه (و در راه خدا انفاق كنيد و خودتان را با دست خودتان به هلاكت نيفكنيد) آيا با اين وصف ميتوان براي چپاول مردم و استثمار انسانها دستور به جهاد داد؟!
2- دفاع از وطن كه آشيانهي زندگي است و مبارزه براي اصلاح دودمان، جهاد في سبيلالله است. الم تر الي الملا من بنياسرائيل من بعد موسي اذا قالوا لنبي لهم ابعث لنا ملكا نقاتل في سبيلالله قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال الا تقاتلوا قالوا و مالنا الا نقاتل في سبيل الله و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا … (آيا نمينگري بر گروهي چشمگير از بنياسرائيل پس از موسي، در آن هنگام كه به پيامبري گفتند: براي ما فرماندهي نصب كن تا در راه خدا بجنگيم، آن پيامبر گفت: آيا احتمال نميدهيد اگر جنگ بر شما نوشته شود، تن به جنگ ندهيد، گفتند: چرا در راه خدا نجنگيم در صورتي كه ما از وطنهايمان آواره و از فرزندانمان جدا شدهايم … ) اين آيه بينوائي ناشي از پيروزي سلطهگران بر وطن و مختل گشتن وضع اجتماعي را به جهت مختل شدن دودمان، انگيزهاي منطقي براي جهاد معرفي كرده و تلاش و نبرد در برطرف ساختن آوارگي از وطن و اختلال نظم دودمان را في سبيلالله معرفي ميكند.
3- جهاد في سبيلالله در طرف مقابل جهاد في سبيلالطاغوت قرار ميگيرد. الذين آمنوا يقاتلون في سبيلالله و الذين كفروا يقاتلون في سبيلالطاغوت فقاتلوا اوليائالشيطان … (آنانكه ايمان آوردهاند، در راه خدا ميجنگد و آنانكه كفر ورزيدهاند در راه طاغوت نبرد ميكنند. با ياوران شيطان بجنگيد).
ملاحظه ميشود كه جهاد در راه خدا انگيزهاي جز الله و مشيت او دربارهي بندگانش كه سعادت مادي و معنوي و آزادي است، ندارد، زيرا طاغوتهاي تاريخ جز اشباع خودخواهي كه خود را هدف و ديگران را وسيله تلقي ميكنند، چيزي نميدانند. نه سعادت ديگران براي آنان مطرح است و نه آزادي. آزادي انسانها براي طاغوتها و طاغوتيان مانند زهريست كشنده.
4- مسير رشد سبيلالله است: و ان يروا سبيلالرشد لايتخذوه سبيلا. و ان يروا سبيلالله الغي يتخذوه سبيلا (اگر راه رشد را ببينند، آن را براي خود راه اتخاذ نميكنند و اگر راه گمراهي را ديدند آن را براي خود راه تلقي مينمايند) بنابراين، راه رشد آدمي سبيلالله است كه بايد در آن راه حركت كند.
5- حكمت و پند سازندهي انساني، راه خداوندي را اثبات ميكند: ادع الي سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتي هي احسن (با حكمت و پند نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و (اگر احتياج به مجادله باشد) با بهترين راهها با آنان مجادله كن) توضيح مسلم است كه راهي را كه حكمت نشان ميدهد، راه معرفت و عمل در هر دو قلمرو انسان و جهان است.
6- فرو رفتن در زر و زيورهاي فريبا و انبوه ساختن مال و هر گونه مواد مفيد و متراكم ساختن طلا و نقره ضد سبيلالله است: و قال موسي ربنا آتيت فرعون و ملائه زينه و اموالا في الحياه الدنيا، ربنا ليضلوا عن سبيلك (موسي گفت اي پروردگار ما، به فرعون و اطرافيانش زينت و اموالي در زندگاني دنيوي دادي، اي خداي ما، آنان در نتيجه مردم را از راه تو گمراه ميكنند) توضيح اينكه حضرت موسي فرو رفتن فرعون و فرعونيان را در زينت و اموال متراكم به خدا نسبت ميدهد، يك مسئلهي طبيعي است كه مال و منال دنيا هرگز قدرت آن را ندارد كه خود را از تسلط زورگويان كنار بكشد. يك صدريالي نميتواند دست كسي را كه با تعدي و ظلم آن را به دست آورده بسوزاند، اينست قاعدهي امكان تصرف آدمي در اشياء عيني كه در نظم طبيعت به خدا منصوب ميشود. از طرف ديگر خداوند هستي دستور اكيد صادر كرده است كه مردم در تحصيل قدرت براي دفاع از جان و دسترنج و همهي حقوق خود، بايد حداكثر تلاش و تكاپو را داشته باشند. الذين يكنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيلالله فبشرهم بعذاب اليم (آنانكه طلا و نقره را متراكم نموده و آنها را در راه خدا مصرف نميكنند، آنان را به عذابي دردناك تهديد نما) انقاق في سبيلالله يعني صرف كردن و به جريان انداختن مواد مفيد در رفع نيازمنديهاي جامعه. آيا انفاق كردن در اين راهها سلطهطلبي و خودكامگي و مالپرستي است؟!
با نظر دقيق در مضامين آياتي كه مطرح نموديم، روشن شد كه جهاد در اسلام انگيزهاي جز اصلاح حال مردم در هر دو بعد مادي و معنوي چيز ديگري نيست. آن آيات قرآني كه صراحتا ميگويند: پيامبران براي برداشتن زنجير و بندهاي گرانبار از دست و پاي انسانها مبعوث شدهاند، معناي جهاد في سبيلالله را كاملا توضيح ميدهند كه اين پيكار براي آزادي است نه براي برده كردن مردم در اشكال گوناگونش: الذين يتبعون الرسول النبي الامي الذي يجدونه مكتوبا عندهم في التورات و الانجيل يامرهم بالمعروف و ينهاهم عن المنكر و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم … (مردم با ايمان از پيامبري درس ناخوانده كه در نزد آنان در تورات و انجيل نوشته شده است، پيروي ميكنند. اين پيامبر آنان را امر به نيكي و نهي از پليدي نموده پاكيزهها را براي آنان حلال و پليديها را براي آنان حرام نموده و بارهاي سنگين و زنجيرهايي را كه بر آنان پيچيده بود، بر ميدارد.) در صورتي كه جنگها و پيكارهاي معمولي براي سنگينتر كردن بار و محكم نمودن زنجيرها يا عوض كردن آنها به بارها و زنجيرهاي ديگر ميباشد. پيكار در راه به دست آوردن آزادي مثبت و قرار دادن انسانها در مسير كمال، جهاد في سبيلالله ناميده ميشود. اين نكته را كه پيامبران براي تحصيل آزادي مردم حركت ميكنند، جلالالدين مولوي از كلمهي مولا استفاده ميكند:
زين سبب پيغمبر با اجتهاد نام خود وان علي مولا نهاد
كيست مولا آنكه آزادت كند بند رقيت ز پايت وا كند
2- امام حسين (ع) در راه كوفه در منزلگاه ذي حسم در ميان ياران خود، برخاست و پس از ستايش و سپاس خداوندي و توضيحي دربارهي موقعيتي كه قرار گرفته بودند، فرمود: مگر نميبينيد عمل به حق نميشود و از باطل اجتناب نميگردد، در چنين وضعي است كه انسان باايمان در حالي كه خود را بر حق ميبيند، ميل به ديدار خداوندي دارد. من به طور قطع مرگ را جز سعادت و زندگي با ستمكاران را جز ملالت و تيرهروزي نميبينم.
3- در آن هنگام كه حر بن يزيد رياحي سمت حركت امام حسين را تعيين نموده، خود نيز با فاصلهي كمي با او حركت ميكرد، به امام حسين گفت: دربارهي جان خود بينديش، من گواهي ميدهم كه اگر جنگ كني قطعا كشته خواهي شد. حسين (ع) چنين پاسخ ميدهد: تو با مرگ مرا ميترساني و گمان ميكني كه با مرگ من مشكلات شما حل خواهد گشت؟! من هم اكنون آن سخن را ميگويم كه برادر اوس وقتي كه به ياري پيامبر ميشتافت و برادرش او را از مرگ ميترسانيد، گفته است: سامضي و ما بالموت عار علي الفتي اذا ما نوي حقا و جاهد مسلما (من ميروم و مرگ براي جوانمرد ننگي نيست، اگر نيت او حق است و براي اسلام جهاد ميكند)
پس از آنكه امام حسين (ع) در منزلگاه ذي حسم موقعيتي را كه براي او و يارانش پيش آمده بود، توضيح داد، زهير بن القين برخاست و به ياران خود گفت: شما سخن ميگوئيد يا من بگويم؟ آنان گفتند: تو بگو. زهير پس از حمد و ثناي خداوندي رو به امام حسين كرده و گفت: ما فرمايش شما را شنيديم، سوگند به خدا اگر دنيا جاوداني بود، ما براي ياري تو و شهادت اين راه از اين دنياي جاوداني چشم ميپوشيديم راستي، اي روح انساني چه شگفتانگيز است عظمت تو و چه شگفتانگيزتر است غفلت اين مردم از اسرار و عظمتهاي تو!! اي روح، اين يكي از شكوفائيهاي تست كه وقتي حقيقت را درمييابد، در راه وصول به آن، نه تنها از جان كه مطلوب مطلق در متن طبيعت است، ميگذرد، بلكه از يك حيات جاوداني در اين دنيا اگر چه به مرادش سير كند و بر مركب مطلوبش سوار گردد، دست ميشويد و آن را به پشيزي نميخرد. بلي: جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد راهي كه روح رشد يافته سير ميكند:
هر قطرهاي در اين ره صد بحر آتشين است دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد (حافظ)
به خود بيائيد و راز با عظمت روح را دريابيد، خواهيد ديد: لحظههايي از شكوفائي روح سر به ابديت ميكشد و احاطه بر جاودانگي پيدا ميكند اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد حافظ زهير خوب فهميده است بقا ندارد عالم و گر بقا دارد فناش گير كه همچون بقاي ذات تو نيست مولوي نافع بن هلال ميگويد: اي فرزند پيامبر، ما از ديدار پروردگارمان كراهت نداريم حباب وار براي زيارت رخ يار سري كشيم و نگاهي كنيم و آب شويم صائب تبريزي ما در اين زندگاني به اميد آنكه ديدهي دل را براي ديدار خداوندي آماده نمائيم، ميكوشيم. ندهي اگر به او دل به چه آرميده باشي نگزيني ار غم او چه غمي گزيده باشي نظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني گرش از جهان نبيني به جهان چه ديده باشي ملا محسن فيض اي حسين، دربارهي نيت و انديشهي من در اين مرز زندگي و مرگ ميپرسي؟ من همگام با كاروانيان منزلگه لقائالله از گل آدم شنيدم بوي تو راهها پيمودهام تاكوي تو خاك اين كو بوي جانم ميدهد بوي يار مهربانم ميدهد حجهالاسلام نير برير بن خضير برخاسته و ميگويد: اي فرزند پيغمبر، خداوند با وجود تو به ما احسان فرموده است تا در راه تو جهاد كنيم و اعضاي ما قطعه قطعه شود.
در اين هنگام پوچي منطق كالبد پرستي براي ما اثبات شده است. همين مقدار از اين مركب كالبد ممنون و سپاسگذاريم كه روح ما را بر اين ميدان نبرد حق و باطل كه نام ديگرش قربانگاه عشق است، كشيده است. اين مقطع همان سر دو راهي است كه پوچي و يا ابديت حيات آدمي را به خود او نشان ميدهند، اگر آدمي راه كالبد پرستي را انتخاب كند، تكرار حوادث و پديدههاي زندگي نيروهاي وي را مستهلك نموده، مجموع زندگي او با همهي لذايذ و آلامش از خاك شروع ميشود و چند سالي در هم ميپيچد و در پايان كار راهي زير خاك ميگردد اگر آدمي راه هدف والاي حيات را برگزيند، قفس كالبد را با تمام آزادي ميشكافد و به محصول عالي حيات معقول دست مييابد. در شب عاشورا امام حسين (ع) بار ديگر آزادي ياران خود را در انتخاب زندگي و شهادت، اعلان نموده، چنين گفت: مقصود اصلي اين تبهكاران تاريخ، كشته شدن من است، رهبران اين قوم تنها مرا سد راه خودكامگيها و هواپرستيهاي خويش ميدانند، هم اكنون شب تاريكيهاي خود را بر اين بيابان گسترده است، برخيزيد و از اين دشت مرگزاي دور شويد. عباس بن علي عليهماالسلام برخاست و گفت: اي حسين، خدا ما را پس از تو زنده نبيند. كجا برويم؟ و دست از چه شخصيتي برداريم؟
مگر پس از رها كردن تو، وجدان پاك و عادلترين قاضي درون ما اجازه ميدهد كه جهاني بي وجود تو را تماشا كنيم، در صورتي كه هدف اعلاي زندگي را در هنگام جدا شدن از تو، كشته و دفن كردهايم؟ مگر اين وجدان كه قطبنماي كشتي وجود ما در اقيانوس هستي است، پس از تو ساحل سعادتي را به ما نشان خواهد داد؟ كيست در اين دنيا تاب آزار و شكنجهي وجدان را به جهت از دست دادن پيروزي مطلق در زندگي، تحمل نمايد. ما با تو هستيم و بي تو نيستيم. مسلم بن عوسجه برخاست و رشتهي سخن را به دست گرفت. او هم مانند ديگر همقافلههايش سخن طولاني نداشت، او به گفتن اين جملات قناعت كرد: آيا تو را رها كنيم و با ناديده گرفتن حق تو، عذري در نزد خدا نداشته باشيم؟! من اگر سلاحي هم نداشته باشم، با سنگ با اين پليدان بيشرم خواهم جنگيد.
سوگند به خدا، اگر بدانم كه كشته ميشوم و سپس زنده ميشوم و باز كشته و سوزانده ميشوم و اين مرگ هفتاد بار مرا در خود بپيچد، دست از تو نخواهم برداشت. مرحلهي دوم حساسترين مراحل شهادت است كه همهي عناصر رسوب يافته و همهي محتويات ضمير ناخودآگاه و آرمانهاي كلي و جزئي شخصيتي را كه گام به طرف شهادت برميدارد، ميشوراند و نمودار ميسازد.
مرحله سوم آغاز بارور شدن جريانات فكري و هدف گيري و انتخاب وسيله كه همراه است با بسيج همهي احساسات و تفكرات و خواستهها با پرچمداري تصميم براي وصول به هدف، اگر چه اين وصول حيات آدمي را به مرز زندگي و مرگ بكشاند و با كمال هشياري و آزادي او را وادار براي عبور از زندگي بنمايد. آدمي در حالات معمولي زندگي، حيات مطلوب خود را هدف اصلي قرار داده، حركت و تلاش فكري و عضلاني را براي ادامهي آن حيات مطلوب به راه مياندازد و چنين تلقي ميكند كه هدفي را كه به دست خواهد آورد، جزئي از حيات مطلوب او خواهد گشت. مثلا براي به دست آوردن آزادي ميكوشد و تقلا ميكند، اگر اين آزادي را به دست آورد، آن را جزئي از حيات مطلوب خود تلقي ميكند، در صورتي كه در اين مرحلهي سوم خود حيات كه در طول عمر شهيد مطلوب هدفي بود، اكنون به عنوان يك وسيله ميجوشد و ميخروشد. هر اندازهاي كه آگاهي شهيد به پديدهي حيات و آزادي وي در ادامهي حيات و پايان دادن آن، عاليتر بوده باشد، ارزش شهادت مفروض مسلما عاليتر خواهد بود. با ملاحظهي اين مباحث ميتوانيم به اين نتيجه برسيم كه اقدام به كشته شدن بدون آگاهي و آزادي مزبور ميتواند انواعي متعدد داشته باشد. از آن جمله:
1- با جهل به ارزش و عظمت حيات، به جهت احساس شكست و ناتواني از ادامهي آن، راهي كارزار ميگردد. ترديدي نيست كه چنين شخصي از شهادت به معناي عالي آن، كه حيات را وسيلهي تحقق هدف عاليتر تلقي ميكند، محروم است. در يك مثل عاميانه ميگويند: روغن ريخته نذر امامزاده.
2- ارزش و عظمت حيات را ميداند، ولي به جهت دفاع از شخصيت كه مبادا در جامعه به بزدلي و زبوني مشهور شود، گام به مرز زندگي و مرگ ميگذارد. بايد گفت: اگر چه اينگونه اقدام در برابر نوع اول قابل توجه و داراي ارزشي است، ولي نميتوان اين اقدام را نائل شدن به شهادت ناميد، زيرا معمولا اين دفاع از شخصيت، حاكي از خودخواهي بسيار شديد است كه از دست دادن اصل حيات را به داشتن يك شخصيت جريحهدار يا شكست خورده ترجيح ميدهد، مگر اينكه انگيزهي اين دفاع احساس وابستگي شخصيت به آهنگ اعلاي هستي وابسته به خالق اين آهنگ بوده باشد. در حقيقت ذلت و اهانت بر شخصيت خود را ضد مشيت خداوندي بداند.
3- قرار گرفتن تحت تاثير شخصيتهاي محرك، بطوري كه آزادي خود را به شخصيت محرك بسپارد. قرار گرفتن تحت تاثير شخصيتها، گاهي همراه با آگاهي به عظمت و صدق و خلوص شخصيت محرك ميباشد. به اين معنا كه يقين دارد كه شخصيت متبوع وي، با همهي آگاهيها از ارزش و عظمت حيات، او را به مرز زندگي و مرگ كشيده است و آن شخصيت صلاحيت كامل بر تشخيص شرايط وسيله بودن حيات آدمي در اين موقعيت دارد، مسلم است كه كشته شدن اين انسان با نيت و انگيزهي مزبور، اگر چه با آزادي كامل انجام نگرفته است، ولي داراي ارزش مافوق دو نوع پايان دادن به حيات است كه متذكر شديم. ولي در هر حال دست شستن از حيات كه مطلوب مطلق است، پديدهي كاملا غيرعادي و غيرطبيعي است كه در مرحلهي دوم از مسير خواستهها و اراده و تشخيص مصالح و مفاسد عبور ميكند و در مرحلهي سوم مبدل به تصميم ميگردد. عنصر هدف يك قاعدهي ثابت در افكار همهي مردم جوامع در همهي دورانها وجود دارد كه بدون كمترين ترديد مورد پذيرش علمي و عملي عموم انسانها است و آن قاعده عبارت است از برتري هدف بر وسيله روان معتدل و عقل سليم اين قاعده را آنچنان ميپذيرد كه تنفس را براي زنده ماندن. يكي از دلايل استحكام اين قاعده، استثنائناپذير بودن آن است كه در همهي مراحل و اطوار حيات آدميان، در جريان است.
عمل به قاعدهي مزبور حتي نيازي به آگاهي مشروح بر وسيله بودن يك حقيقت و هدف بودن ديگري نيز ندارد. به نظر ميرسد پس از آنكه يك موضوع معين هدف قرار گرفت، و پيگردي موضوعاتي به عنوان وسيله آغاز شد، همراه با اين پيگردي، مقايسه و سنجشي قانعكننده ميان ارزش هدف و وسيله نيز آغاز ميگردد، و در روشنايي نتايجي كه از مقايسه ميان دو ارزش به دست ميآيد، تكليف وسيله براي وسيله بودن روشن ميگردد. و به هر حال اين ارزياتي چه پيش از تعين موضوع براي هدف بودن صورت بگيرد و چه در همان هنگام تعين، و خواه در جريان پيگردي از وسايل و خواه پس از همهي اين مراحل بوده باشد، بالاخره هدفي كه در راه وصول به آن، بايستي موضوعاتي را به عنوان وسايل انتخاب نمود، به طور حتم بايد از وسايل برتر بوده باشد. من گمان نميكنم هيچ خردمندي در تاريخ بشري پيدا شود و بگويد: اين قاعده (برتري هدف از وسيله) قابل استثناء و تخصيص است. حتي ميتوان گفت: غلطي كه ماكياولي مرتكب شده است، دربارهي خود قاعدهي مزبور نيست، بلكه او در ذهن خود سياستمدار را به مرتبهاي از ارزش رسانيده است كه هر گونه اصول و آرمان و حتي جانهاي آدميان را هم وسيلهاي براي وصول به خواستهي سياستمدار تلقي نموده است.
بنابراين، غلطي كه ماكياولي مرتكب شده است، دربارهي تفسير خود هدف است، نه قاعدهي مزبوره، خواستهي سياستمدار اگر مربوط به اشباع خودخواهيهايش بوده باشد، هيچ عاقل و خردمندي نميتواند حتي كمترين ارزشها و خواستههاي افراد جامعه را قرباني اين هدف پليد كه سياستمدار در زير جمجمهاش ميپروراند، بنمايد. و اگر مربوط به مديريت شئون انساني جامعه بوده و بايستي بعضي از آنها قرباني بعض ديگر بوده باشد، لازم است كه آن قسمت از شئون انساني وسيله و قرباني تلقي شود كه با وصول جامعه به شئون ديگر كه داراي اهميت هدفي است، آنچه را كه از دست داده است، با ارزش بالاتري بازيافته تلقي نمايد، يعني هدف حتما بايد بتواند جبرانكنندهي وسيلهاي باشد كه از دست رفته است، به اضافهي امتيازي كه بتواند قيمت تكاپو و اقدام و جرئت به از دست دادن وسيله و اشباع خواستهي معقول جامعه بوده باشد. مسلم است كه تشخيص ارزشهاي بالا براي تفكيك هدفها از وسيله، كار هر انساني نيست اگر چه از هوش و استعداد خوب برخوردار بوده باشد. به همين جهت بود كه افلاطون داد ميزد كه سياستمداران بايستي از حكمت و معرفت عالي بهرهمند بوده باشند.
اگر هدفگيري سياستمدار اقتضا كند كه مخالف اصول و آرمانها و ارزشهاي حياتي بشري رفتار كند و براي وصول به اين نوع هدفها، از استخدام اموري كه قوام حيات انسانها است، بهرهبرداري كند، در حقيقت براي ادارهي سايههاي تصنعي حيات دست به نابود ساختن خود حيات انسانها زده است. به همين جهت است كه با اطمينان ميتوان گفت: اگر همهي بلاها و مصائبي را كه در طول تاريخ بر جسم و جان آدميان وارد شده است، به يك كفهي ترازو بگذاريم و مصيبتي را كه ماكياولي بر اجسام و ارواح انسانها وارد ساخته است به ديگر كفهي ترازو بنهيم، به طور قطع كفهي مصيبتي كه بشر از خطاي نابكارانه ماكياولي ميكشد، سنگينتر از آن كفه خواهد بود كه همهي بلاها و مصيبتهاي بشري در آن نهاده شده است، زيرا اين مرد با كمال وقاحت، خودخواهي و درندهخوئي انسان را توجيه نموده، به قول مولوي شمشيري بران را به دست زنگي مست داده است. اين مرد همهي ارزشها را قرباني خواسته سياستمداري نموده است كه ميخواهد خواستهي خود را بر جانهاي آدميان تحميل نمايد. اين مرد به جاي آنكه مغز خود را در شناساندن طرق تعديل قدرت به كار بياندازد صرف تحريك مردم بر پرستش قدرت نموده است.
و اين تفسير كه ماكياولي در آن دوران در جامعهي خود مجبور بوده است قدرت را متمركز نموده و اختيارات مطلق را به سياستمداران جامعهي خود بدهد، تا از متلاشي شدن جامعه جلوگيري نمايد، تفسير صحيحي نيست، زيرا اگر اين مسئله واقعيت داشت كه آن روز ايتاليا در معرض گسيختگي و متلاشي شدن بوده است و ماكياولي نظريات سياسي خود را براي اتحاد سرزمينهاي ايتالي بنا نهاده است، ميبايست همواره اين علت را در نوشتههاي سياسي خود گوشزد كند. ما فرض ميكنيم كه زمينهي بروز افكار ماكياولي موقعيت و شرايط خاص ايتالي در آن دوران بوده است، آيا تاريخ جوامع اين زمينه را فقط به ايتاليا منحصر كرده است؟
مگر كشورهاي ديگري چه در شرق و چه در غرب در امتداد تاريخشان دچار گسيختگي نبوده است، با اين حال هيچيك از متفكران برجستهي آن جوامع به خود اجازه ندادهاند كه براي مرتفع ساختن نابساماني قابل برطرف شدن كشورشان دستور عمومي و قانون كلي براي ترويج درندگي سياستمداران همهي اقوام و ملل دنيا صادر نمايند. ماكياولي با ايتاليا بالخصوص كار ندارد، بلكه دستور عمومي و قانون كلي دربارهي حاكميت مطلق قدرت و تقويت خودخواهي سياستمداران صادر ميكند. با نظر به كتاب زمامدار (شهريار) و مقاولات (گفتگوها) و بنابر استنباط همهي بررسيكنندگان فلسفهي سياسي ماكياولي عقايدي را ابراز نموده است كه ما در مبحث خودخواهي در تمدنها، آنها را نقل و به طور مشروح مورد انتقاد قرار دادهايم.
شهادت و شهيدان:
آنان كه ره عشق گزيدند همه در كوي حقيقت آرميدند همه
در معركهي دو كون فتح از عشق است هر چند سپاه او شهيدند همه (منسوب به صدرالمتالهين)
نگاهي به حقيقت شهادت اگر ما بخواهيم انواعي از رويدادهاي بزرگي را بوسيلهي افراد بشر در تاريخ بروز ميكنند و در سطرهاي درخشان آن ثبت ميشوند، مشخص نموده آنها را ارزيابي نمائيم، هيچيك از آنها نميتواند با اهميت و عظمت شهادت برابري كند. ما هريك از تعريفهاي زير را براي شهادت انتخاب كنيم، تفاوتي در اهميت و ارزش پديدهي شهادت نميكند:
1- شهادت- عبارتست از پايان دادن به فروغ درخشان حيات در كمال هشياري و آزادي و آشنايي با ماهيت حيات كه از ديدگاه معمولي عقل و خرد
در متن طبيعت، مطلوب مطلق ميباشد، در راه وصول به هدفي كه والاتر از حيات طبيعي است. (شرح اين قسمت طولاني است، صفحه مقابل مربوط به جلد 6 ميباشد)
2- شهادت- عبارتست از پايان دادن به حيات طبيعي براي دفاع از ارزشها و حيات انساني افراد جامعه.
3- شهادت عبارتست از شكافتن قفس كالبد مادي و حركت به مقام شهود الهي در راه وصول به منيت رباني در بزرگداشت حيات انسانها.
4- شهادت- عبارتست از تعيين ملاك و ميزان و الگو براي زندگي در اين دنيا. و بيان اينكه زندگان بدون آن ملاك و ميزان و الگو، نميتوانند خود را داراي حيات واقعي تلقي كنند.
هريك از اين تعريفها بعدي از شهادت را توضيح ميدهد. اگر از يك شهيد آگاه راه حق و حقيقت بپرسيد كه شما چه ميكنيد؟ او به شما پاسخ ميدهد كه من از حيات خود با آنهمه ابعاد و استعدادها كه دارا بوده و ميتواند به مرتفعترين قلههاي تسلط بر جهان صعود كند، چشم ميپوشم و با تمامي هشياري و آزادي بجريان آن، خاتمه ميدهم. شما فورا سوال ديگري را مطرح ميكنيد كه: براي چه؟ و چه هدفي از پايان دادن بحيات خود داريد؟ با اينكه در دوران زندگي وقتي كه از شما ميپرسيديم اين خوردني را براي چه ميخوريد و آن لباس را براي چه ميپوشيد؟ و اين مسكن را براي چه ميسازيد؟ چرا در راه تحصيل علم و آزادي و دست يافتن به زيبائيها اينهمه تلاش ميكنيد؟ پاسخ شما هرچه بوده باشد، بالاخره به اين اصل استوار بود كه من زندهام، و حيات است كه اين امور را براي من مطلوب نموده است؟ بدين ترتيب حيات را منشاء اساسي همهي خواستهها و جويندگيها و تلاشها معرفي ميكرديد؟ اكنون چه انگيزهاي شما را وادار كرده است كه دست از اين حيات كه مطلوب مطلق است، ميشوئيد و به آن پايان ميدهيد؟ بطور قطع شخصي كه در مجراي شهادت قرار گرفته است، پاسخي كه ميدهد بهر شكل و هر لغتي كه باشد و با هر جملهبندي كه آنرا ابراز بدارد، اين محتوا را در بر خواهد داشت كه من هدفي والاتر از اين حيات طبيعي دارم كه به من اين قدرت را داده است كه اين حيات طبيعي را زيرپا گذاشته و به آن هدف برسم. آري، شهيد آگاه راه حق و حقيقت پاسخي جز اين نخواهد داد. پس از آنكه معناي شهادت را بطور اجمال شناختيم، دو مسئلهي با اهميت براي ما مطرح ميگردد:
مسئلهي يكم- جامع مشترك همهي انواع شهادت عبارتست از دست شستن از زندگي در حال هشياري و آزادي در راه و صول به هدفي عاليتر از زندگي طبيعي. اين جامع مشترك حداقل پديدهايست كه همهي شهداء داراي آن ميباشند. البته جاي ترديد نيست كه شهادت بحسب هشياريهاي گوناگون و امكانات و آزاديها و عظمتها و نوع هدفي كه شخصيت شهيد ممكن است داراي آنها باشد، بسيار متفاوت خواهد بود. شهادت حسين بن علي عليهالسلام با نظر به ابعاد فوقالعاده عالي شخصيتي، دودمان، و انعكاس بسيار ممتاز شخصيت وي در اجتماع و عبور از صدها صحنهي پرفراز و نشيب دگرگون كنندهي آدميان، كه نتوانست حسين بن علي (ع) را از راهي كه پيش گرفته بود، منحرف سازد و همچنين با نظر بهمهي اجزاء و روابط حادثهي خونين دشت نينوا، با وجود هشياري و آزادي حسين شهيد در همهي آن رويدادها و مراعات اصول و قوانين انساني در چنان حادثهي خونبار كه از حسين و يارانش ثبت شده است عاليترين جلوهي شهادت يك انسان كامل است كه عظمت فوق طبيعي شخصيت و هدف او را اثبات ميكند.
در مقابل اين مرتبهي والاي شهادت، ميتوان حداقل آنرا نيز در نظرگرفت كه عبارتست از انقلاب دروني ناگهاني همراه با هشياري و آزادي در پايان دادن به زندگي كه در كمترين زماني از پايان زندگي صورت ميگيرد. بنابراين بايد گفت شهادت از نظر ارزش يك پديدهي كاملا نسبي بوده و بانظر به عناصر و فعاليتهاي شخصيتي شهيد و اهدافي كه منظور نموده و طول مدتي كه شهيد در مرز زندگي و مرگ برميدارد، متفاوتست.
مسئلهي دوم- برخلاف آنچه كه در نظر ابتدائي جلوه ميكند، شهادت نوعي از مرگ نيست، بلكه شهادت صفتي از حيات معقول است، زيرا بديهي است، حيات معمولي كه متاسفانه اكثريت انسانها را اداره ميكند، همواره خود و ادامهي بي پايان خود را ميخواهد، مگر اينكه از احساس شكست و پوچي، چنان ضربهاي بر حيات وارد شود كه تحمل و ادامهي آن، مانند مرگهاي متوالي بوده باشد، پايان دادن به حيات در اينصورت خودكشي ناميده ميشود، نه شهادت. پس كسي كه آرزوي شهادت مينمايد، در حقيقت قدرت بدست آوردن حيات معقول را دارا گشته است. يعني تنها حيات معقول است كه ميتواند حيات طبيعي و معمولي را وسيلهاي براي وصول به هدفي عاليتر تلقي نموده و به جريان آن پايان بدهد. حيات معقول عبارت است از آن زندگي پاك از آلودگيها كه خود را در يك مجموعهي بزرگي بنام جهان هستي در مسر تكاملي ميبيند كه پايانش منطقهي جاذبهي الهي است. آدمي با داشتن اين حيات معقول خود را موجي از مشيت خداوندي ميداند كه اگر سربكشد و در اقيانوس هستي نمودار گردد، روبه هدف اعلا ميرود و اگر فرود بيايد و كالبد بشكافد، صداي اين شكاف عامل تحرك امواج ديگري خواهد بود كه آنهانيز جلوههايي از مشيت الهي ميباشند. پس پايان دادن به زندگي براي كساني كه موفق به حيات معقول گشتهاند، بدانجهت كه علت اصلي آن از متن حيات معقول برخاسته است، صفتي است براي خود حيات، نه اينكه اين گونه پايان دادن به زندگي نوعي از مرگ است. براي توضيح بيشتر ميگوئيم: حيات معقول داراي مختصات زير است:
1- شناخت حيات بعنوان يك جلوهي بسيار عالي از حقيقتي روبه كمال. 2- هشياري همه جانبه دربارهي ارزشها و امتيازات عالي كه حيات در تحرك به سوي كمال بدست ميآورد. 3- دريافت وحدتي معقول در اصول بنيادين حيات همهي انسانها. اين وحدت با پيشرفت تكاملي آدميان در راه هدفت اعلاي زندگي، شديدتر و غيرقابل تجزيهتر ميگردد. تا آنجا كه همگي اعضاي يك پيكري ميشوند كه يك روح آنانرا به شعاع جاذبهي الهي متصل مينمايد. 4- انسانها با به دست آوردن حيات معقول گام به مافوق زمان و قطعات آن گذاشته و وارد آستانهي ابديت ميگردند. مرگ براي آنان بمعناي فنا نيست، بلكه انتقال از نوعي حيات به نوعي ديگر، يا انتقال از حيات جاري در سطح طبيعت، به حيات پشت پردهي آن ميباشد. اينست معناي آن آيهي شريفه كه ميگويد: و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون (و گمان مبر كه آنانكه در راه خدا كشته شدهاند، مردگاني هستند، بلكه آنان زنده و در بارگاه پروردگارشان بهرهمندند) اين جريان در ابيات مولوي چنين آمده است:
از جمادي مردم و نامي شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم پس چه ترسم كي زمردن كم شدم
جملهي ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملائك بال و پر
از ملك هم بايدم جستن ز جو كل شيئي هالك الا وجهه
بار ديگر از ملك پران شوم آنچه آن دروهم ناديد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون از ارغنون گويدم انا اليه راجعون
ملاحظه ميشود كه ميگويد: كي زمردن كم شدم يعني از هنگام ورود به آستانه حيات معقول فنا و زوالي در كار نيست، و ميگويد:
از ملك هم بايد جستن زجو يعني سپري كردن مرحلهي فرشتگي نيز به معناي مردن نيست، بلكه جستن زجو است كه با نيروي حيات معقول صورت ميگيرد. و ميگويد:
بارديگر از ملك پران شوم پريدن عبارتست از پرواز و اوج گرفتن نه فنا و مردن. ميگويد: پس عدم گردم عدم چون ارغنون يعني نيستي (شرح اين قسمت طولاني است، صفحه مقابل مربوط به جلد 6 ميباشد) نهائي من نيستي آهنگي است كه از نواختن ارغنون بوجود ميآيد، و داراي هستي نيست نما است. با توجه به مختص چهارم ثابت ميشود كه شهادت يكي از اطوار و احوال و يا اوصاف حيات معقول است، نه نوعي ازمرگ. شخصيت شهيد و هدف از شهادت عنصر شخصيت در ارزشيابي شهادت شخصيت شهيد بدانجهت كه يك موجود جاندار است، داراي حياتي است كه بقول بعضي از زيست شناسان (اوپارين) هفت ميليون چرا؟ در آن وجود دارد، يعني حيات پديدهايست كه براي شناخت حقيقي آن هفت ميليون مسئله بايد مطرح و پاسخ داده شود. از طرف ديگر شخصيت شهيد مانند ساير انسانها تبلور گاه مسائل بيشماري است كه ناشي از ابعاد حقوقي و اقتصادي و مذهبي و اخلاقي و سياسي و تاريخي و علمي و جهانبيني او ميباشد.
مغز يك شهيد مانند مغزهاي مردم ديگر از 12 تا15 ميليارد رابطهي الكتريكي دارد كه باميليونها شبكهي ارتباطي مشغول فعاليت ميباشند. از طرف ديگر مختصات رواني هر فردي از انسان، بالغ برهزار مختص است كه با تركيبات تفاعلي آنها ممكن است صدها هزار مسئلهي جدي براي روانهاي آدميان مطرح نمايند. هيچ يك از اين مسائل و ابعاد و تركيبات و مختصات به اهميت پديدهي شهادت كه يك شخصيت آنرا ميپذيرد نميرسد. زيرا چنانكه در بحث پيشين گفتيم: شهادت عبارتست از پايان دادن به فروغ درخشان حيات در كمال هشياري و آزادي و آشنائي با ماهيت حيات كه ازديدگاه معمولي عقل و خرد در متن طبيعت، مطلوب مطلق ميباشد، در راه وصول به هدفي كه والاتر از حيات طبيعي است. بديهي است كه شخصيت شهيد با اقدام به شهادت، نابود كردن حيات طبيعي را با آنهمه مسائل و ابعاد و مختصات و امتيازات و تركيبها، مورد تصميم قطعي قرار داده، از جويبار حيات باتمام آزادي و هشياري ميجهد.
بنابراين، اهميت شهادت به اندازهي اهميت هستي آزادانه در برابر نيستي محض است. وقتي كه ميگوئيم: حسين بن علي عليهالسلام شهيد شد يا سقراط پيالهي سم شوكران را از دست زندانبان با آزادي كامل در ادامهي حيات گرفت و سركشيد چه ميگوئيم؟ و موقعي كه ميگوئيم: حربن يزيد رياحي با غوطهور بودن در ميان حيات طبيعي و لذايذ و امتيازات آن، اقدام به خاموش ساختن شعلهي حيات خود نمود و شهيد گشت چه ميگوئيم؟ و همچنين وقتي كه ميگوئيم: ديروز يك فرد عادي هنگاميكه در ميان جمعي از خود گذشتگان در راه تحقق بخشيدن به آرمانهاي عالي انسانيت قرار گرفت، ناگهان سطوح رواني او به هيجان درآمد و با اينكه ميتوانست از كارزار بركنار شود، مقاومت ورزيد و شهيد گشت همهي اين شخصيتها به شهادت نائل گشتهاند. اگرچه همهي آنان در دست شستن از جان خود كه مطلوب مطلق است، مشتر كند و از اينجهت همهي آنان با اهميت ترين پديدهي حيات معقول را دريافتهاند، با اينحال مراتب شخصيت اختياري كه براي خود ساخته و هدفي كه از شهادت منظور نمودهاند و طول زماني كه در حركت مرز زندگي و شهادت سپري كردهاند و با نظر به كميت و كيفيت فراز و نشيبهائي كه در مسير خود به سوي شهادت، پشت سر گذاشتهاند، ارزش شهادت آنانرا بسيار متفاوت ميسازد. اين نكته مهم را هم در نظر بگيريم كه اگر پديدهي شهادت چيزي بود كه در همهي تاريخ بشري يكبار اتفاق ميافتاد، يعني تاريخ بشر تنها يك فرد شهيد داشت، باز اهميت شهادت فوق همهي پديدههاي حيات بشري بود. چه رسد به اينكه در گذرگاه قرون و اعصار، كاروانيان منزلگه شهادت متجاوز از ميليونها پاكان اولاد آدم بوده، پيشتاز برجستهاي چون حسين بن علي (ع) و اعضائي با شخصيتهاي عظيم در اين كاروان كوي الهي شركت داشتهاند.
براي توضيح بيشتر دربارهي شخصيتهاي شهداي راه حق مراحل سه گانهي شهادت را مطرح ميكنيم: مراحل دوگانهي شهادت براي هر شهيدي ميتوان سه مرحله را تصور نمود:
مرحلهي يكم- دوران زندگي معمولي. در اين مرحله شخصيت شهيد مانند هرانساني ديگر، هدفهايي را براي خود انتخاب و در راه وصول به آنها تلاش مينمايد. لذايذي دارد و آلامي، پيروزيهايي دارد و شكستهايي، و بطور خلاصه انساني است زنده و در راه ادامهي زندگي هرگونه شرايط مناسب را ميجويد و با هرگونه عامل مزاحم ادامهي زندگي مبارزه مينمايد. البته نميگوئيم هر فردي كه پايان زندگيش به شهادت ميانجامد، راه شهادت را از همين مرحله انتخاب ميكند. ولي ميتوان با تحليل صحيح در شخصيتهايي بزرگ كه زندگي خود را با شهادت به پايان ميرسانند، تا حدودي مسير آنان را در ارزيابي زندگي و مرگ تشخيص داد. سرتاسر زندگي او مركب از دو عنصر حضور در طبيعت و حضور در بارگاه الهي بوده است. بهمين جهت است كه بايد گفت: انسانهايي به نام علي بن ابيطالب و حسن بن علي و حسين بن علي عليهمالسلام و آنانكه حقيقتا، پيروان آن ميباشند، حتي در حال شديدترين ارتباط با طبيعت، در حال شهادت بسر ميبرند.
اميرالمومنين (ع) ميگويد: مرگ براي من چيز تازهاي را كه ناگوار باشد نشان نداده است. سوگند به يزدان پاك هيچگونه پروايي ندارم كه من به طرف مرگ حركت كنم يا مرگ بر من وارد شود، قسم به خداوند بزرگ، فرزند ابيطالب به مرگ مانوس تر است از كودك شيرخوار به پستان مادر لذا درست است كه اميرالمومنين و امام حسن (ع) در ميدان كارزار رسمي در ميان صف آرائيهاي طرفين شهيد نشدند، ولي بانظر به شدت ناملائمات و گرفتاري آن دو بزرگوار در ميان خودكامگان خودخواه و فريب خوردگان پيشتازان تنازع در بقا، و عشاق شهوت حيواني و مال و مقام، هرلحظه از زندگي آن دو بزرگوار طعم كشته شدن در راه خدا كه شهادت ناميده ميشود، سپري گشته است.
مرحلهي دوم- ورود به كارزار، در حاليكه تن به شهادت داده، باكي از پايان يافتن زندگي در راه هدف اعلائي كه انتخاب كرده است، ندارد. در اين مرحله انساني كه رو به شهادت ميرود، ممكن است طوفاني در وضع رواني او به وجود بيايد، سپاهي از مفاهيم گوناگون از زندگي و مرگ و مختصات زندگي در مغز او رژه بروند، لحظهاي فرسودگي، لحظهي بعد نشاط و برافروختگي، تداعي معاني در اندك زمان جاي خود را به انديشهي منطقي ميدهد و بالعكس، رشتهي انديشه منطقي را شروع و تداعي معناني آنرا از هم ميگسلد. دنيا و زر و زيورش در نوساني از ارزيابيها از جلو چشمان شهيد عبور ميكند. با اينحال ميتوان ملاك وضع رواني شهيد را در مرحلهي دوم شدت و ضعف تمركز قواي دماغي دربارهي آن هدف قرار داد كه براي وصول به آن، گام به مرز زندگي و مرگ نهاده است. هر اندازه كه قواي مغزي شهيد دربارهي هدف انتخاب شدهاش متمركزتر باشد، از طوفان و نوسانات رواني او كاسته ميشود. در اين مرحله، بانظر به گفتار و رفتار شهداي بزرگ تاريخ، اين ملاك بخوبي ثابت ميشود كه عظمت هدف كه آنان ميخواهند آنرا به بهاي جان به دست بياورند، آنانرا چنان جذب ميكند كه از نظر وضع رواني گوئي در معتدل ترين حال به سر ميبرند. از نظر ميگذرانيم:
1- امام حسين عليه از فرزدق شاعر ميپرسد: مردم را در پشت سرت چگونه گذاشتي؟ (وضع مردم در كوفه چگونه بود؟) فرزدق پاسخ داد: دلهاي مردم باتو و شمشيرهايشان به ضرر تو كشيده شده است و قضاي الهي از آسمان فرود ميآيد و خداوند با مشيت خود عمل ميكند. امام حسين فرمود: راست گفتي همهي امور بسته به مشيت خداونديست و فعاليت پروردگار مادائمي است، اگر قضاي الهي آنچنانكه ما ميخواهيم، فرود بيايد، سپاسگذار نعمتهايش خواهيم بود و اوست كه به سپاسگذاري ما كمك خواهد كرد و اگر قضاي الهي ميان ما و خواستهي ما فاصله بيندازد و مانع گردد، كسي كه حق و حقيقت را نيت كرده است و تقوي را در درون خود مستحكم ساخته است، تجاوز و تعدي نكرده است. ملاحظه ميشود كه هدف حسين بن علي (ع) دو بعد دارد، بعد زندگي طبيعي و بعد زندگي ماوراي طبيعي. او با اولين لحظات حركت به ميدان جهاد، در هدف خود غوطهور شده است: يا زندگي در زمينهي حيات معقول اين دنيا و يا روبه نتايج حيات معقول كه پس از عبور از دهليز شهادت خواهد ديد. اين روحيه هيچ طوفاني جز هيجان و تحرك مثبت ندارد. انواع هدفها براي پايان دادن به زندگي حال بر ميگرديم به توضيح آن هدفي كه حيات شهيد وسيلهاي براي وصول به آن ميباشد. ما در اين مبحث به بررسي انگيزههاي متنوع و شخصيت پيشتاز كاروان شهدا، يعني حسين بن علي عليهالسلام ميپردازيم. گفتيم كه معناي شهادت عبارتست از دست برداشتن از جان خود كه در منطق عقل و خرد رسمي در متن طبيعت، مطلوب مطلق است، اين دست برداشتن با هشياري و وجداني آزاد صورت ميگيرد.
1- آيا حسين (ع) حقيقت زندگي و محاسبات آنرا نميدانست و در نتيجه زندگي براي او مانند جنگلي وحشتناك بود كه ميخواست بهر شكلي كه باشد از آن جنگل بيرون برود و خود را راحت كند؟ قطعا، اينطور نبوده است، زيرا ما ميدانيم كه زندگي اين شهيد بزرگ دقيقا، روي محاسبه حركت كرده آرمانها و لذايذ و آلام و عظمتها و امتيازات زندگي چهرههاي حقيقي خود را به اين شهيد نشان دادهاند. او با ماهيت حيات آشنايي نزديك داشته است، كه با خالق حيات در دعاي عرفه در ميان گذاشته است. نمودها و فعاليتهاي وسيلهاي و هدفي زندگي براي او از يكديگر تفكيك شدهاند.
2- آيا احساس شكست در زندگي او را به خودكشي وادار كرده است؟ نه هرگز، زيرا خودكشي براي او نابود كردن جان مشتاق به كمال بينهايت است و اين يك مبارزهي علني با مشيت خداوندي است. نه تنها خودكشي براي اين شهيد مبارزه با خالق زندگي و مرگ است، بلكه جرئت به وارد ساختن كمترين آسيب به قفس كالبد مادي و عناصر و فعاليتهاي رواني، جرئت بر مقام شامخ خداوندي است كه از شخصي مانند حسين (ع) قابل تصور نيست.
3- آيا حسين نوعي سود شخصي را از شهادت توقع داشته است؟ قطعا، نه، زيرا سودجوئي كه به ضرر ديگران تمام ميشود، جز تورم خود طبيعي كه ميان همهي جانداران مانند عقرب و افعي و خوك و سگ و گوسفند و ماهي مشترك است. نتيجهي ديگري ندارد، شخصيتي مانند حسين (ع) كه تن به شهادت ميدهد، نه تنها از سودجوئي مزبور گريزان است، بلكه خود طبيعي را هم كه همواره خود را هدف و ديگران را وسيله ميانگارد، سد راه رشد من اعلاي انساني تلقي مينمايد.
4- آيا هدف از شهادت، بدست آوردن مقام است؟ نه هرگز، مقامپرستي آن آتش نامحسوس است كه در درون انسان مقام پرست زبانه ميكشد، نخست انسانهاي روياروي او را تباه ميسازد، سپس خود او را تبديل به خاكستر ميكند، چه زهرآگين است جان آن آدمي كه غذايش مدح و خضوع و تسليم و سجدهي انسانها در برابر او است. مگر نشنيدهايد:
هركه را مردم سجودي ميكنند زهرها در جان او ميآكنند (مولوي)
5- آيا هدف از شهادت، بدست آوردن لذت است؟ وقتي كه برندهي لذت (انسان) و آنچه كه لذت را ميچشد، (خود زندگي) پايان مييابد، چه لذتي و چه خوشي قابل تصور است؟ در صورتيكه شهادت كه مرگ را بر زندگي ترجيح دادن است، موضوع كه خود زندگي است منتفي ميگردد.
6- آيا هدف از شهادت و شستن دست از جان با وجدان آزاد و هشياري كامل بهمهي مزاياي مادي و معنوي حيات، به وجود آوردن سايهاي از عكس خود است كه در معرض تماشاي آيندگان قرار بگيرد؟ اين هم نوعي از بيماري ماليخوليا است كه بدترين انگيزهي خودكشي پست و نفرتانگيز را در مغز آدمي به وجود ميآورد. تفسير اين ماليخوليا چنين است كه من امروز مكانيسم و ديناميسم حياتم را بر هم ميزنم و ازهمهي لذايذ و خوشيها و سازندگيهايم دست بر ميدارم و اين پديدهي حيات را كه صدها قانون و ميليارد ميلياردها رويداد كيهاني از آغاز انفجار دست بهم داده و آنرابه شكل امروزي در آوردهاند پايان ميبخشم! من امروز تصميم گرفتهام كه ارزش حيات را كه جديترين پديدهي هستي است به بازي بگيرم و انديشه و تعقل و آزادي را كه هر لحظهاي از آنها مساوي عظمت عالم هستي است به بازي بگيرم و انديشه و تعقل و آزادي را كه هر لحظهاي از آنها مساوي عظمت عالم هستي است، تباه بسازم! و تصميمي گرفتهام كه پشيماني از آن بهيچ وجه سودي ندارد، زيراشكستي است، كه جبران ندارد.
آري، من تصميم گرفتهام كه همهي اين كارها را امروز انجام بدهم، تا پس از من سايهاي از عكسم را آيندگان تماشا كنند! غافل از آنكه اگر آيندگان كه به آن سايه تماشا خواهند كرد، اگر مردمي خردمند باشند، خواهند گفت: عجب احمقي بوده است صاحب اين سايه، كه همهي اصالتها و ارزشهايي را كه ميتوانست شخصيت او را بسازد و با اين شخصيت ساخته شده دردهاي بشري را تقليل بدهد، عمري را تلف كرده و براي ما سايهاي تهيه نموده است. البته همواره در ميان خردمندان هر جامعهاي، مردمي خوش ذوق و طنزگو نيز پيدا ميشوند كه خواهند گفت: البته ما بايستي قدر و ارزش اين سايه را كه نمايشگر حماقتهاي بشريست بدانيم، زيرا اين خود خدمتي شايان تحسين است كه موجودي بنام انسان ساليان پرقيمت عمر خود را مستهلك نمايد و از 12 تا 15 ميليارد رابطهي الكتريكي مغز خود را كه پانصد ميليون شبكهي ارتباطاتي آنها را به يكديگر وصل مينمايند و ميتوانند در ساختن جهاني آباد و انسانهايي سالم فعاليت كنند، مصرف كرده و از همهي موجوديت خود دست بردارد كه شايد وسيلهاي را براي خنديدن ما و تجربه اندوزي دربارهي پوچيهاي مغز بشري آماده نمايد. آري ما امروزه براي آن شخص كه خرمن خود را آتش زده است، تا ما از تماشاي خاكسترش لذت ببريم، ميخنديم كه چگونه آب حيات خويشتن را براي نشان دادن سراب فريبندهي سايهاش بديگران بر زمين ريخته و نابودش ساخته است!!
نيز از چنين احمق سايه پرست تجربهها مياندوزيم كه آري، آدمي بيماريهاي رواني فراواني دارد كه برخي از آنها سرايت كننده نيست و تنها خود او را از بين ميبرد، برخي ديگر از بيماريها ميتواند جامعهاي را مبتلا بسازد و سپس حتي بر انسان شناسيها هم سرايت كند. آنجا كه يك مدعي انسان شناسي ميگويد: شهرت پرستي و ادامهي آن حتي پس از مرگ، يكي از خواستههاي اصيل بشري است، بيماري مزبور را ترويج ميكند. او ندانسته به انسانها تعليم ميدهد كه شما ميتوانيد، بلكه بايد انعكاس شخصيت تان را براي آيندگان، انگيزهي گفتار و كردار و تفكرات امروز خود قرار بدهيد و بدين ترتيب اگر روزگار زندگي شما نتوانسته باشد حس خودخواهي شما را اشباع نمايد، پس از آنكه ذرات پوسيدهي كالبد شما برباد رفته باشد، اين حس شما اشباع خواهد گشت!! چه وقيح است اين بيماري خودپرستي كه حتي به فلسفهها هم سرايت ميكند!
7- آيا هدف از شهادت اينست كه پس از من انسانهايي كه به دنيا ميآيند، بتوانند خوب بخورند و خوب بياشامند و حس لذت جوئي خود را اشباع نمايند و حقوق يكديگر را پايمال بسازند و بر ريش عدالت و آزادي و انسانيت و رسالتهاي آن بخندند و خود را هدف و ديگران را وسيله تلقي نمايند و نيمي از قواي مغزي و عضلاني خود را براي تامين شئون زندگي طبيعي و آرايشهاي آن مصرف نمايند، نيمي ديگر را در ساختن اسلحه براي پايان دادن به زندگي زندگان. آنگاه عدهاي از هشياران هم به اين جريان بنگرند و معادلاتي پرپيچ و خم براي سردر آوردن از اين ترقي و تكامل تنظيم نمايند و به اين نتيجه برسند كه زندگي از هيچ شروع ميشود و در پوچي پايان ميپذيرد!! آيا ميتوان ادامهي چنين جريان را انگيزهي شهادت در راه انسانها ناميد؟! خدا پاداشت بدهد جلالالدين مولوي:
چشم باز وگوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندي خدا!!
با ملاحظهي اين مطالب است كه اپيكوريان امروز ميگويند: چرا من دست از خودخواهيهايم بر دارم كه ديگران در آينده بتوانند حس خودخواهيهاي خود را اشباع نمايند؟! چرا من امروزه كه نوبت من است، دست از لذايذم بردارم براي اينكه در آينده مردم از لذايذ حيواني برخوردار خواهند گشت؟! كدامين منطق ميگويد: من امروز بايد بهمهي ناگواريها و دردها تن دردهم تا آيندگان در ناگواريها و دردها تلف شوند؟! اين حرفي را كه اپيكوريان امروز به زبان و قلم ميآورند، كمي زننده و عجيب و غريب بنظر ميرسد، اما خودمانيم، ما براي رد اين حرف زننده و عجيب و غريب چه داريم؟ جز تكرار ادعا (مصادره به مطلوب) كه نه آقاي عزيز، ما با انسان سروكار داريم اپيكوريان ميگويند: مگر ما ميگوئيم: شما با ميز و صندلي و منقل سروكار داريد؟! بلكه بحث ما در اينست كه شما با كدامين دليل بمن دستور ميدهيد كه دست از لذايذ و خودخواهيهايت بردار؟ باين دليل كه انسانهاي ديگر به لذايذ و خودخواهي خويشتن برسند! بسيار خوب، مگر من ميز و صندلي هستم؟! من هم انسانم و امروز به دست من رسيده است، چون با خودم به زير خاك نخواهم برد، زيرا سودي براي من ندارند، در موقع رفتن همهي آنها را به شما ميسپارم و ميروم. اگر اين جمله را بازگو كني كه مابراي انسانها بايد از همهي موجوديت خود بگذريم، من پاسخي به اين تكرار ادعا (مصادره به مطلوب) ندارم.
از نظر ابتدائي اين گفتگو سطحي و شايد خندهآور بنظر برسد، اما همين گفتگوي سطحي و خندهآور همان مطلبي را مطرح ميكند كه مكتبها و فلسفهها در تحليلهاي نهايي به آنها ميرسند و كوششهاي آنها براي باز كردن اين بست بينتيجه و خنثي ميماند. احتمال ميرود كه هدف هشتم از شهادت كه در زير مطرح ميكنم، بتواند پاسخگوي اپيكوريان بوده باشد، دقت فرمائيد:
8- هدف از شهادت اينست كه وجدان خود را كه بر ضرورت خدمت به انسانها و ايجاد امكانات براي رفاه و آسايش و بهزيستي آنان، حكم ميكند، راضي و خشنود بسازم و من كاري با آن ندارم كه مردم پس از من چگونه زندگي خواهند كرد، آيا مديريت و تعليم و تربيتها آنانرا بصورت فرشتگان در خواهند آورد كه احساس وظائف انساني با رگ و گوشت و پوست و ذرات خونشان در خواهد آميخت و يا به شكل شيطانهايي در خواهند آورد كه جز خود چيزي را به رسميت نخواهند شناخت، دعاي شبانگاهي آنان از كتاب شهريار ماكياولي خوانده خواهد شد و كارهاي روزانهي آنان سودجوئي و خودخواهي. خلاصه اينكه وجدان به من حكم ميكند كه براي انسان دست از همهي موجوديت خود بردارم و كاري با آن ندارم كه آن انسان ابوذر غفاري است يا كس ديگر. اين انگيزهي هشتم مسلما، معقولتر و انسانيتر از انگيزههاي ديگر است، زيرا پاي وجدان دركار است. ولي كلمهي وجدان بوسيلهي برخي از نويسندگان مغرب زمين كه به فيلسوفي مشهور گشتهاند، استقلال خود را در حاكميت از دست داده و به عنوان يك عامل بياساس و عارضي و غيررسمي در درون آدميان، ميز قضاوت را به خود اختصاص داده است. لذا وجدان با اين سركوبي بوسيلهي نويسندگان مزبور كه اصالت خود را از دست داده است، نميتواند گذشت انسانها را حتي از زندگي خود توجيه نمايد. در نتيجهي اين سركوبي وجدان و انداختن آن از اصالت، يك تناقض صريح در معرفتهاي مابه وجود آمده است كه تنبلي حافظههاي نويسندگان امروزي چهرهي وحشتناك آن را به خوبي ميپوشاند. آن تناقض اينست: بانظر به تحليلهاي رواني، حقيقتي بنام وجدان نظارهگر و داور وجود ندارد. وجدان ما قاطعانه حكم ميكند كه از ستمديدگان بشري دفاع كنيم و در راه خدمت به انسانها از هيچ تلاش و گذشتي دريغ و مضايقه نكنيم!!
اگر اين دو قضيه را پهلوي هم قرار بدهيد و نتيجه بگيريد، بدون ترديد نتيجهاي كه بدست خواهد آمد، اينست كه حاكميت وجداي بشري اصالت دارد و حاكميت وجداي بشري اصالت ندارد! آنچه كه ميتواند ما را ازاين بن بست غيرقابل نفوذ نجات بدهد، اينست كه ما وجدان را بعنوان يك موجود فيزيوژيم تلقي ننمودهايم. بلكه اين حقيقت را بپذيريم كه چنانكه تعقل در فعاليتهاي خود، به واقعيات تكيه ميكند كه آن واقعيات بيرون ازذات آن است، همچنان وجدان دريافت و حاكميت خود را به واقعيتهايي مستند ميسازد كه خارج از موجوديت آن است. اين واقعيتها همانند آن قطب نمااست كه آنها را نشان ميدهد. در همهي دورآنهاو جوامع و با همهي شرايطي كه تصور ميشوند، واقعيتهايي ثابت براي ادارهي زندگي مادي و معنوي انساني وجود دارد كه سروكار وجدان با آنها است.
بعنوان نمونه: اين واقعيت كه علم مطلوب بشر است، اصلي است ثابت. عدالت باضافهي اينكه زندگي اجتماعي را به بهترين وجه تنظيم ميكند، موجب تامين خاطر و آزادي شخصيت نيزميگردد، اصلي است ثابت. روان آدمي در حال اعتدال از درد و ناگواريهاي ديگران احساس ناراحتي ميكند، اصلي است ثابت … ابزار كار وجدان اين واقعيتهاي ثابت است كه دگرگونيهاي شئون حيات بشري نميتوانند آنهارا از بين ببرند.
يكي ديگر از اين اصول ثابت، هدفدار بودن زندگي همهي انسانها است كه با وحدتي كه آن هدف دارا ميباشد، انسانها را متحد ميسازد. درك اين اصل بوسيلهي وجدانهاي رشد يافته امكان پذير است. مولوي به بقاو ثبات اين اصول در ابيات زير اشاره مينمايد:
قرنها بگذشت و اين قرن نويست ماه آن ماهست و آب آن آب نيست
عدل آن عدلست وفضل آن فضل هم گرچه مستبدل شد اين قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اي همام وين معاني برقار و بر دوام
شد مبدل آب اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان بلكه بر اقطار اوج آسمان
عشق و شهادت براي اثبات اينكه اگر آدمي از طوفان عشق مثبت كه همهي اصول و پديدههاي خودخواهي و لذت پرستي را در هم ميريزد، عبور ننمايد، بمقام والاي شهادت نميرسد، چند سطري را در سرگذشت غمانگيز و شرمآور كلمهي ورشكست شدهي عشق مينويسم: كلمهي عشق هم مانند كلمهي عدالت و آزادي و حق و تكامل كه ميبايست، از رسميترين اصول غيرقابل اغماض انسانها بهرهمند باشند، مانند گلهاي معطر و زيبا كه روي گورهاي تيره و تار ميگذارند، تنها براي آرايش فلسفه و جهانبينيها و سخنرانيهاي ما بكار ميروند. آري، وقتي كه چنگيز و چنگيزمنشان در ميدان تنازع در بقا از عدالت دم بزنند، و ماكياوليهاي بردهگير روي حلقههاي زنجيري كه بدست و پاي انسانها ميپيچند كلمهي آزادي را با خط جلي بنويسند و پوچ گرايان مسخره كنندهي حق و حقيقت و احقاق حقوق، قصيده و حماسه دربارهي حق را بيندازند و خودپرستان حيوان صفت كه خود راهدف و همهي جهان و انسانها را وسيلهي اشباع خودخواهي خويشتن تلقي كنند، پديدهي عشق هم مانند همان اعضاي دودمانش، از تماشاي دو چشم و دو ابرو شروع ميشود و در دفع چند قطرهي مايع پايان مييابد. يادش بخير، بالزاك ميگفت: امروزه عشق در پاريس ما، يعني درشكههاي كرايهاي اين عشق از ميان خياباني شروع ميشود و در جايگاه نيم خلوتي خاتمه مييابد!!
در اينكه كلمهي عشق در قاموس بشري به اين نكبت و بدبختي دچار شده است، و اين يك خسارت بزرگي است كه بر مغز و روان انسانها وارد آمده است، ترديدي نيست، ولي آنچه كه رنج آورتر از همهي بازيگريهاي آدميان دربارهي اين كلمه است، اينست كه شهوترانان كامجو يا بقول نويسندهي فوق اين كالسكه نشينان كرايهاي با عظمت ترين سخناني را كه دربارهي ماهيت عشق برين و مختصات خلاقهي آن گفتهاند، بهمان معناي مبتذل فرويدي تفسير نموده، بشريت را از عاليترين و سازندهترين پديدهي رواني محروم نمودهاند. اين بيت حافظ را مورد دقت قرار بدهيد:
عاشق شو ار نه روزي كار جهان سرآيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي (حافظ)
آيا عقل و خرد اجازه ميدهد كه كالسكه نشينان اين بيت را بمعناي گرايش جنسي بگيرند و آنگاه براي مامكتب و فلسفه بسازند و هدف جهان هستي و زندگي را با آن گرايش تعيين نمايند؟! آيا عشق به معناي هيجان كه مقدمهاي براي تخليهي اسپر است، اسرار زيربنائي جدول مندليف و شكست قانون عليت كلاسيك در قلمرو آتمها را براي ما قابل خواندن ميسازد؟ آيا حقيقت ماده و حركت و رابطه ميان آن دو و واقعيت و حقيقت زمان و جبر و اختيار و هزاران مسائل رواني و هفت ميليون سئوالي كه در پديدهي حيات مطرح است و متناهي و غير متناهي بودن كيهان و غير ذلك، با درك زيبائي دوچشم و دو ابرو و زلف و لب، قابل خواندن خواهد شد!! آيا جلالالدين مولوي با آن اوج فكري و سوز دروني و آشنائي با اصول و پديدههاي رواني بشري و با آن بلندگرايهاي حيرتانگيز و با آنهمه توصيه به اينكه از حيوانيت بميريد و به انسانيت برسيد و از انسانيت بميريد و گام به قلمرو فرشتگان بگذاريد و در آن قلمرو هم توقف ننموده و به عدم ارغنوني وارد شويد، تا مسير انالله و انا اليه راجعون را پيموده باشيد، وقتي كه دم از عشق ميزند، همين درك زيبائي نر و ماده و گرايش به عمل جنسي را ميگويد؟!
هيچ رازي در اين درك و گرايش جز اين دو عنصر بسيار ساده نهفته نيست درك زيبايي و ميل به آن كه از مكانيسم ناآگاه و طبيعي شخصيت برميخزد و ميخواهد مثلي را كه با عمل جنسي توليد خواهد كرد، زيبا باشد، چنانكه انجذاب خاصي در مادهها براي جفتگيري با نرهاي برومند و قوي وجود دارد، و نرهايي هم ديده ميشوند كه بجهت علاقه به فرزند دلاور، دنبال مادهي دلاور را ميگيرد تنها با اين تفاوت كه اينگونه انتخاب آگاهانه صورت ميگيرد. آيا جلالالدين مولوي آنهمه دانستنيها و دريافتنيهاي خود را در توصيف اين عمل سادهي طبيعي بكار برده است و اين همه عظمتها و ارزشها را كه به پديدهي عشق اختصاص داده است، همان كالسكه نشينان پاريس را ميگفته است؟! عشق و مختصات آن را در چند بيت زير كه جلالالدين گفته است، مورد دقت قرار بدهيم:
شادباش اي عشق خوش سوداي ما اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد
غير اين معقولها معقولها يابي اندر عشق پر فروبها
عشق امر كل ما رقعهاي او قلزم و ما قطرهاي
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها (مولوي)
1- عشق طبيب همهي بيماريهاي ما است. آيا گرفتاريهاي رواني ناشي از علاقهي جنسي كه اگر شدت و طول بيشتري پيدا كند، بصورت بيماري در ميآيد، خود ميتواند طبيب بيماريهاي ما گردد؟! افراط در تجسم زيبائيهاي شهوتانگيز، فعاليتهاي عقلاني و انديشهاي را مختل ساخته و واقعيتها را غير واقع و غير واقعها را واقعيت، مينمايد. آيا تعيين سرگذشت و سرنوشت و ماهيت جهان هستي و شناخت استعدادها و ابعاد بشري باجاذبهي دو ابرو و دو چشم و يك بيني و دو لب و چهار مژه كه با مرور زمان يا با ابتلا به بيماري آبله بشكل كاريكاتور كوبيسم خواهد در آمد، يكي از حماقتهاي بشري نيست؟!
2- عشق دواي كبر و نخوتهاي ما است. آيااين پيمان جاذبهي جنسي است كه خودخواهي ريشهي اصلي آن و لذت جوئي انگيزهي آن است؟!
3- عشق ناموس ما است، ناموس يعني كيان و راز كلي، آيا جاذبهي جنسي كه ميتواند در هنگام غليان 2 x 2 را مساوي 709 / 15! بنمايد، كيان و راز كلي جهان هستي است؟! اختلالات رواني كه در هنگام عشق مجازي پديدار ميگردند، همهي انواع تعقل و انديشه و تصورات و تصديقات را از مجراي منطقي خود منحرف ميسازند، در اين مواقع چيزي كه براي اين عاشق مطرح نيست، حقيقت و قانون و راز است، در صورتيكه جلالالدين ميگويد: اي دواي نخوت و ناموس ما.
4- اختلالات رواني ناشي از وازدگيهاي جنسي، نمودها و فعاليتهاي دروني را درهم وبرهم و رابطهي انسان را با برون ذات مختل ميسازد. در صورتيكه عشق حقيقي ومثبت نه تنهاموجب كمترين اختلال رواني نميگردد، بلكه بدانجهت كه عشق حقيقي موجب هماهنگي عالي همهي فعاليتهاي رواني و جوشش استعدادها در درون صاف و ناب عاشق است، لذا عامل تكامل روحي بسيار والا ميباشد. اين تكامل در سخنان انسان شناسان و شعراي والامقام با مختصاتي مطرح ميشود كه هيچ خردمندي نميتواند منكر عظمت و ارزشهاي غير جنسي آنها بوده باشد.
5- آزادي شگفتانگيز و سازنده كه انسان شناسان بروز آنرا به عشق نسبت ميدهند، عامل آن وارستگي انساني است كه آرمان نهايي مذهب و حقوق و اخلاق و ساير تكاپوهاي مثمر بشري معرفي شده است. در صورتيكه عشق مجازي كه از جلوههاي جاذبهي جنسي است، با نظر به هدف و به جرياني كه طي ميكند، نه حقوق ميشناسد و نه مذهب و نه اخلاق و نه ديگر تكاپوهاي مثمر بشري. بدينجهت بوده است كه در سرتاسر تاريخ بشري در همهي جوامع شخصيتها و ارزشها و قوانين فراواني كه از همهي ديدگاهها به سود جامعه بوده است، بوسيلهي همين جاذبه جنسي عشق نما ناديده گرفته شده يا بر باد رفتهاند. بنظر ميرسد براي تفكيك ميان نمودهاي رواني جاذبهي جنسي و عشق حقيقي، همين مقدار كه مطرح كرديم، بعنوان يك مقدمه كفايت ميكند. آنچه را كه ميتوان بعنوان جامع مشترك براي عشقهاي حقيقي مطرح كرد، عبارتست از گرايش شديد و قرار گرفتن در جاذبهي والاترين هدفي كه بتواند جان عاشق را مبدل به وسيله نمايد. و هيچ هدف طبيعي نميتواند آدمي را به موقعيتي والاتر از موضع طبيعي خودنايل بسازد تا شايستگي مبدل ساختن جان را از ارزش هدفي به ارزش وسيلهاي داشته باشد. بنابراين اصل، ميتوانيم پديدهي عشق را بدين نحو مطرح كنيم كه پديدهي عشق چه مجازي و چه حقيقي يك حقيقت است، نهايت امر اينست كه بايد ديد معشوق چيست؟
اگر معشوق يك موضوع مربوط به ضرورت طبيعي، يا بر آورندهي خواستههاي خودخواهي و لذت پرستي با انواع گوناگونش باشد، اين عشق مجازي و بياساس و برهم زنندهي ارزشها و ناقض هرگونه اصل و قانون انساني است و اگر معشوق هدفي والاتر از ضرورتهاي طبيعي و عوامل خودخواهي و لذت پرستي بوده و عامل رشد و كمال انساني است، عشق حقيقي ميباشد. عشق به اصلاح جامعه، عشق به آزادي مثبت، عشق به دانش و كشف واقعيتها، كه همهي آنها از عشق به كمال ناشي ميشوند، عشق حقيقتي ميباشند. اين عشق به كمال هم در تحليل نهايي به مبادي اوليه و هدف و انگيزه غائي آن، كه تا بي نهايت سرميكشد، منتهي به عشق بر موجود برين ميگردد كه همهي كمالات جلوههائي از اوصاف جمال و جلال او است. بنابراين، شهيد آگاه بطور قاطع از اين عشق برين برخوردار ميگردد و جان خود را كه هدف مطلق و عامل مطلق هر حركتي است مبدل به وسيله ميسازد. منظور صدر المتالهين از رباعي زير همين معنا است: آنانكه ره عشق گزيدند همه دركوي حقيقت آرميدند همه درمعركهي دوكون فتح از عشق است هرچند سپاه او شهيدند همه تفسيري دربارهي شهادت و شهيدان از ديدگاه قرآن آيات قرآني اين پويندگان از جان گذشته و اين قهرمانان به آزادي رسيده را در عاليترين حد تعظيم و تمجيد نموده، آنانرا زندههاي جاويد و در رديف پيامبران معرفي نموده است. نمونهاي از آيات مربوط به آن عاشقان تعهد برين را متذكر ميشويم:
1- فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين (آنان باكساني هستند كه خدا بر آنان عنايت كرده است- از پيامبران و صديقين (راستگويان و راست كرداران) و شهدا و نيكوكاران)
2- وجيي باالنبيين و الشهداء و قضي بينهم بالحق و هم لايظلمون (و پيامبران و شهداء به صحنهي محشر آورده شدند و ميان آنان قضاوت به حق (شرح اين قسمت طولاني است، صفحه مقابل مربوط به جلد 6 ميباشد) گرفت و به آنان ستمي وارد نخواهد گشت)
3- والذين آمنوا بالله و رسله اولئك هم الصديقون و الشهداء عند ربهم لهم اجرهم و نورهم (و آنانكه به خدا و پيامبرانش ايمان آوردهاند، آنان هستند كه صديقين و شهداء در نزد پرودگارشان ميباشند، آنان پاداش و نوري براي خود دارند) توضيح- ظاهر آيهي سوم اينست كه ايمان آورندگان بخدا و پيامبرانش راستگويان راست كردار و شهدا هستند. اين معني را آيهي يكم كه راستگويان راست كردار را متذكر شده سپس شهداء بمعناي معمولي آن را جداگانه آورده است، تاييد ميكند. احتمال ديگري هم وجود دارد و آن اينست كه مقصود از شهداء بمعناي شخصيتهاي تكامل يافتهايست كه در زندگي دنيوي ملاك و الگوي رشد و كمال انسانها بودند. مانند آيهي ليكونوا شهداء علي الناس. آيات سهگانه ازمقام شامخ شهداء حد اعلاي تجليل و تمجيد را متذكر شده است.
4- ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. فرحين بما اتاهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم الا خوف عليهم ولا هم يحزنون. يستبشرون بنعمه من الله و فضل و ان الله لايضيع اجر المومنين. الذين استجابوا لله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح للذين احسنوا منهم واتقوا اجر عظيم (و گمان مبر آنانكه در راه خدا كشته شدهاند، مردگاني هستند، بلكه آنان زندگاني هستند كه در نزد پروردگارشان بهرهمند ميگردند. شهيدان راه حق آنان را كه در دنبال آنان در حركتند و هنوز نرسيدهاند، بشارت ميدهند كه ترس و اندوهي بر آنان نيست. نعمت و فضل الهي را به آنان بشارت ميدهند و اينكه خداوند پاداش مردم با ايمان را تباه نميسازد. كساني از مردم با ايمان كه كار نيكو كرده و تقوا ورزيدهاند و زخمي بر آنان وارد شده است، پاداش بزرگي دارند.) من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (از مردم با ايمان مرداني هستند كه تعهد الهي را ايفاء نمودند، گروهي از آنان راه ابديت را پيش گرفت و دستهاي ديگر منتظر حركت در اين راهند، آنان هيچ حقيقتي را تبديل و تغيير ندادند)
بانظر به آيات پيشين و جملهي قضي نحبه كه حركت سريع و حركت جدي براي ايفاي تعهد است، يك مسئلهي بسيار مهم استفاده ميشود كه توجه به آن بتنهايي ميتواند مقام والاي شهادت را توضيح بدهد. مسئله اينست كه شهادت در راه خدا ايفاي تعهدي است كه اولاد آدم با خدا بسته است. اين تعهد ميگويد: جان را كه من بتو دادهام، نبايد در راه شهوات و هوي و هوسهاي حيواني تباه بسازي. اين جان را در راه مقام پرستي و خودكامگي نبايد از ارزش بيندازي. تو حق معاملهي جان را در راه مقام پرستي و خودكامگي نبايد از ارزش بيندازي. تو حق معاملهي جان را با هيچ موضوع دلخواه خود نداري. اين جان كه امانتي از من در نزد تست، نبايد اسباب سوختن جانهاي ديگر انسانها را فراهم كند. اين جان نبايد در حال ركود و خمودي رو به فنا برود، بلكه بايستي هرروز آيندهاش از روز گذشتهاش، رشد يافتهتر بوده باشد. اين جان از آن من است و بايستي به سوي من بر گردد. تعدي و تجاوز به اين جان، تعدي بر من است. تعدي بر من آسيبي بر من نميزند، بلكه خسارتي به خويشتن وارد ميسازد كه قابل جبران نيست.
شهيد انساني است كه به اين تعهد احترام گذاشته و وفا كرده و رهسپار منزلگه نهائي خود گذشته است. و هو لباس التقوي و درع الله الحصينه و جنته الوثيقه (جهاد لباس تقوي و زره محم الهي و سپر با اطمينان او است) نبرد در راه حيات معقول حافظ تقوي است دو عامل اساسي همواره در كمين آسيب زدن و مختل نمودن حيات آدميان نشسته، در انتظار فرصت اند:
عامل يكم- جريانات عواملو نيروهاي عالم طبيعت است، باضافهي احتياج موجودات آدمي در ادامهي زندگي به جبران ضايعههاي بدني و استهلاك تدريجي اجزاي آن. براي مقاومت در مقابل عوامل و نيروهاي مزاحم طبيعت و همچنين براي نگهداري كالبد مادي از ضايع شدن و تهيهي وسائل خوراك و پوشاك و مسكن، يك جهاد مستمر لازم است كه ادامه زندگي امكانپذير بوده باشد، اين مجاهدت و تلاش يكي از ضرورتهاي اصيل پديدهي حيات است. حيات آدمي يك ليوان شربت نيست كه از يك چشمه ساري پر كنند و آن را سربكشند. حيات حقيقي آن است كه دائما، در حال به وجود آمدن و به وجود آوردن باشد. در غير اينصورت بارسنگيني است بر دوش انسان. براي توضيح اين مسئله يك مثال روشني را ميآوريم. تصور فرمائيد يك انسان تشنه در بياباني دور از آباديها، براي بدست آوردن آب آشاميدني همهي پيرامون خود را مينگرد، چيزي نميبيند، از هر طرفي به پهنهي بيابان مينگرد، باز چيزي نميبيند، ميرود روي تپهها، بلكه از بالاي آنها چشمش به آب بيفتد، باز چيزي نميبيند، از تپه پايين آمده از قلهي بلند كوه بالا ميرود و پس از دقت و كاوش زياد از دور درختاني را ميبيند، اطمينان پيدا ميكند كه حتما، در آن نقطه چشمهساري وجود دارد، از قله پايين آمده، كوزه بدوش مسافت زيادي را با شتاب ميپيمايد. از سنگلاخها ميگذرد، از خارستانها عبور ميكند، پستيها و بلنديها را در مينوردد و پس از ساعتهايي به آن درختان ميرسد و چشمهساري را در آنجا ميبيند، فورا، سروصورت خود را شسته و كوزه را از آب آن چشمهسار پر كرده و ميآشامد. طعمي كه اين آب به چنين شخصي دارد و آن گوارائي كه شخص مفروض از آب در مييابد، حقيقتا، طعم حيات داشته و قطرات آن آب كه از گلويش پايين ميرود، مانند نيروهاي زندگي است كه وجود او را شاداب ميسازد.
حال شخص ديگري را فرض كنيد كه در كاخ باشكوه و مجللي نشسته و همهي وسايل زندگي براي او درحد اعلا آماده است و اگر اشتياق به آشاميدن آب را براي نشتهي واقعي صد درجه قرارداد كنيم، با بروز اولين درجهي اشتياق به آشاميدن آب در اين شخص كامور، خدمتكاران فورا، در پيالههايي مرصع و طلاكاري شده، انواعي از آبهاي ممتاز را دو دستي براي او تقديم خواهند كرد. اين كامور نه تنها از آشاميدن آب لذت نخواهد برد، بلكه محال است كه طعم حقيقي آب براي او قابل درك بوده باشد، چرا؟ براي اينكه آب را براي او تهيه كردهاند، نه اينكه او آب را تحصيل نموده باشد. حيات آدمي نيز چنين است، يعني هركس كه توقع داشته باشد كه حيات قدم رنجه فرموده از لابلاي طبيعت سر بر آورده و راه افتاده و به گلوي آدمي ريخته شود، چنين شخصي نه تنها از حيات لذت نخواهد برد، بلكه هرگز طعم آنرا نخواهد چشيد. اولين اصل اساسي تقوي اينست كه آدمي زندگي خود را از طبيعت با تلاش و تكاپو استخراج نمايد. كسي كه اساس و عوامل حيات او از ديگران است، زندگي ندارد، تا از نردبان تكامل كه تقوي است بالا برود و از حيوانيت عبور كند و به انسانيت برسد و از انسانيت بگذرد و گام به قلمرو فرشتگان بگذارد و آنگاه از آن قلمرو هم بالاتر رود و آنچه آن در و هم نايد آن شود پس اولين نوع جهاد در راه خدا عبارتست از ادامهي حيات مستند بر خويشتن و اين تلاش اساس همهي انواع تقواها است كه انسان از مرده شدن در طبيعت به زندگي اختياري توفيق حاصل مينمايد:
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم (مولوي)
عامل دوم- كه بايستي همواره در راه رفع مزاحمت آن جهاد كرد، انسان است. چه چيز؟ انسان؟! بلي انسان. مگر انسان هم مزاحم حيات انساني ديگر است؟ بلي متاسفانه. و جهاد و تلاشي كه براي رفع و دفع شراين موجود لازم است به قدرت عضلاني و فكري بيشتري نيازمند است. عميق و گسترش و تعداد اسباب دشمني انسان با انسان ديگر، بقدري زياد است كه اگر روزي فرا رسد كه طبيعت مانند موم در دست بشر تابع ارادهي وي بوده باشد و همهي قوانين و اجزاي طبيعت حتي بدون كار و تلاش به سود انسانها به فعاليت بيفتند، باز خصومت انسانها اگر عمق و گسترش بيشتري پيدا نكند، حداقل تقليل نخواهد يافت، زيرا اين موجود طبيعتا، خودخواه است. اصلا مقايسهي مزاحمت طبيعت با خصومت انسانها با يكديگر بهيچ وجه منطقي نيست، زيرا كدامين سردي هوا آگاهانه و با تعمد يك انسان را مبتلا به درد نموده است؟! كدامين آتش با علم باينكه سوختن عضو آدمي دردناك و او را ميكشد، كسي را سوزانده است؟! كدامين كوه آتش فشان با آگاهي و عمد، كشت و زرع و خانههاي مردم را ويران ساخته و به آتش كشيده است؟! ولي انسان در خصومت با انسان ديگر ميداند كه جسم و جان آدمي آسيب پذير است و با ديدن آسيب درد ميكشد و ميسوزد و تباه ميگردد. وقيحتر از خود اين خصومت، انديشهها و منطقهايي است كه در راه قانوني ساختن نابودي انسانها براي اشباع خودخواهيها و لذت پرستيها و نامجوئيها به كار مياندازد و اين انديشهها و منطقها را بقدري مورد اهميت قرار ميدهد كه يك صدم آنها براي آباد كردن جوامع و تقليل آلام بشري كه از در و ديوار زبانه ميكشد، كافي است.
اينست عامل دوم جهاد، يعني جلوگيري از شر انسان نماهاي بدتر از عوامل بنيان كن طبيعت، يعني جلوگيري از شمشيري كه بانشان من هستم و هستي تو مشروط بر خواستن من است بر سر انسانهايي كه با مشيت الهي بوجود آمدهاند، فرود ميآيد. اين انسان نماهاي تيز دندان آن خصومت و تنفر از صلح و صفا را دارند كه خفاشان از نور آفتاب. فتنه و آشوب و نابود كردن ارزشها غذاي رواني اين انسان نماها است. اگر جويبار زندگي اجتماعي صاف و زلال باشد، بدون ترديد مردم اجتماع حركات و سكنات و روابط خود را با يكديگر سالم نگه ميدارند، بدين جهت اين فتنه پرستها نميتوانند از اين جويبار زلال ماهي بگيرند، لذا همواره چشمهسار جامعه را تيره و كدر ميخواهند. در آيات قرآني موضوع فتنه در چند مورد مطرح شده و در برخي از موارد براي از بين بردن فتنه، دستور به جهاد داده است. از آنجمله: و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه (با آنها نبرد كنيد تا فتنه مرتفع گردد) و الفتنه اكبر من القتل (و فتنه بزرگتر از كشتن است) اينان از حيات طبيعي الهي خود را محروم ساختهاند، لذا نميتوانند حيات ديگران را هضم نمايند:
زانكه هر بدبخت خرمن سوخته مينخواهد شمع كس افروخته (مولوي)
اگر بتوانيد به درون اين انسان نماهاي ضد بشري راه پيدا كنيد و به تماشاي درون آنان بپردازيد، جز وحشت و اضطراب نتيجهاي نخواهيد برد. آيا وحشتناك و اضطراب انگيز نيست آن دروني كه همهي انسانهاي روي زمين را در صورت عقربي مجسم كرده است كه بايد همهي آنها را كشت؟ آيا وحشتانگيز نيست دروني كه آدميان در آن با همهي ارزشهايشان، جز لقمهاي لذيذ كه بايد آن را خورد و خود طبيعي را متورم ساخت، چيز ديگري نيستند. خلاصه جهاد بمعناي حفظ حيات معقول انسانها از اختلال و نابودي بوسيلهي دو عامل مزاحم طبيعت و انسان نماها ضرورت قطعي دارد. فمن تركه رغبه عنه البسه الله ثوب الذل و شمله البلاء وديث بالصغار و القمائه و ضرب علي قلبه بالاسهاب و اديل الحق منه بتضييع الجهاد و سيم الخسف و منع النصف (كسي كه از روي اعراض جهاد را ترك كند، خداوند لباس ذلت بر او بپوشاند و بلا و مصيبت او را فرا گيرد و با حقارت و پستي در ذلت غوطهور شود و دلش مشوش گردد و هذيانها سر دهد و حق كه بجهت ضايع بودن جهاد، ترك شده است، بر او پيروز شود و ذلت خود را بر وي تحميل نمايد و از انصاف و عدالت ممنوع گردد.)
نتايج اعراض از جهاد بدان جهت كه تكاپوي جدي براي استخراج حيات از طبيعت و گرفتن حق حيات از انسان نماهاي ضد بشريت، مانند تنفس از هوا براي ادامهي زندگي ضرورت دارد، مسامحه و بياعتنائي دربارهي اين تكاپو كه جهاد ناميده ميشود، نتايج زير را در بردارد: نتيجه يكم- پوشيدن لباس ذلت- زيرا كسي كه براي حيات خود تلاش نميكند، و از طرف ديگر آن حيات را ميخواهد، مجبور است كه حيات خود را با گدايي و ذلت از ديگران بگيرد. و بگويد: من هم حيات را ميخواهم به من رحم كنيد، من قدرت حركت ندارم، من توانائي زيستن مستند به خود ندارم، بيائيد از آن جرعههايي كه با تلاش از منبع عالم طبيعت و مبارزه با درندگان مزاحم حيات به دست آوردهايد، جرعهاي هم به من بدهيد و اگر رحم بيشتري داشته باشيد، آن جرعه را به گلوي من بريزيد، زيرا من حال گرفتن پياله و بردن آن به دهان را هم ندارم!!! اينست لباس ذلت و پستي كه مرگ براي انسان آگاه، از پوشيدن آن لباس آسانتر و گواراتر ميباشد. اگر تاريخ بشري را ورق بزنيم و دربارهي آمار انسانهايي كه براي گريز از ذلت و حقارت، دست از زندگي شسته و زير خاك را بر روي خاك ترجيح دادهاند، درست دقت كنيم خواهيم ديد اين آمار رقم بسيار بسيار بزرگي را نشان ميدهد.
خواهيم ديد افراد فراواني بطور دسته جمعي تن به ذلت نداده رهسپار ميدان كارزارها شده و به زندگي خود خاتمه دادهاند. خواهيم ديد افراد و گروهها، بلكه جوامعي از انسانها براي حفظ حيات معقول و مستند به خويشتن، از مزايا و خوشيهايي كه ميبايست از ديگران با ذلت و حقارت بگيرند، دست برداشته، به زندگي فاقد همهي لذايذ و مزايا تن در دادهاند. خواهيم ديد انسانهايي فراوان بجهت احساس حقارت و ذلت در عشقي كه حتي همهي سطوح رواني آنانرا فرا گرفته است، خود را از آن عشق منصرف نموده، شخصيت خود را بر مخلوقات خود نميخواهد. اگر فرض كنيم كه با صدها مغلطه كاري و سفسطه بازي بتوانيم خود و ديگران را بفريبيم در برابر اين حقيقت كه حيات در اختيار من نيست و اين پديده شگفت انگيز وابسته به مقام شامخ الهي است و نفخت فيه من روحي خود را گول بزنيم و ديگران را كلافه كنيم.
آيهي زير را دقت فرمائيد: ان الذين توفاهم الملائكه ظالمي انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين في الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعه فتهاجروا فيها فاولئك ماواهم جهنم و سائت مصيرا (آنانكه به خود ستم كردهاند، هنگاميكه فرشتگان آنانرا در حال عبور از پل مرگ در مييابند، ميگويند: شما در دنيا در چه وضعي زندگي ميكرديد؟ ميگويند: ما در روي زمين بينوا و مستضعف بوديم، فرشتگان ميگويند: مگر زمين خدا پهناور نبود، تا در آن هجرت نمائيد. جايگاه آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت بدي است)
توضيح- در اين آيه، آدمي از كيفيت زندگي خود مسئول قرار ميگيرد. او بهيچ وجه نميتواند چنين پاسخ بدهد كه زندگي در اختيار خودم بوده است، و من مطابق ميل خود زندگي كردهام.
بنابراين، هر كسي بايستي پاسخي معقول براي كيفيت زندگي خود تهيه نمايد. يعني پاسخ به انتخاب راهها و چگونگيهاي زندگي نه اصل آن كه به هيچ وجه مربوط به آگاهي و اختيار او نيست. اين مسئوليت كشف ميكند كه پديدهي زندگي حقيقتي است مولد كه چگونگي اداره و برخوداري از آن تحت اختيار آدمي است، ولي چنانكه بوجود آوردن آن مربوط به ميل و خواست انسان نيست، همچنين نابود ساختن اين حقيقت براي او مجاز نيست. نابود ساختن زندگي كه مبارزه با مشيت خداوندي است دو شكل دارد:
شكل يكم- خودكشي. شكل دوم خودشكني و پستي و ذلت كه آدمي برحيات خود روا ميدارد. نتيجه اين ذلت و پستي كه انساني حق ندارد كه در مقابل سئوال از اين ذلت و استضعاف اختياري چنين پاسخ بدهد كه زندگي از آن خودم بوده است، و من در ادامه آن راه ذلت را انتخاب كرده بودم!! اهميت زندگي با عزت و شرافت و استقلال در درجه ايست كه آيات قرآني براي بدست آوردن و حفظ آن جهاد و كشتار را توصيه مينمايد، بلكه دستور صادر ميكند كه به جهاد بپردازيد و تن به ذلت ندهيد: اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علي نصرهم لقدير. الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق … (اجازه داده شده يا اعلان شده است براي كسانيكه ستميدهاند، نبرد كنند و قطعا، خداوند بر پيروز ساختن آنان توانا است. اين ستمديدگان كساني هستند كه بناحق از وطنهاي خود آواره گشتهاند).
نتيجهي دوم- دچار شدن به بلاها و مصيبتها- اعراض از تلاش و تكاپو براي حيات، چنانكه گفتيم: زندگي را از استناد به انسان زنده سلب ميكند، در اينصورت زندگي مانند چراغ فتيلهاي ميشود كه آدمي در دست خود گرفته است و روشنايي آن را درك ميكند، ولي كسي كه نفت در نفتدان آن چراغ ميريزد، او نيست بلكه كسي ديگر است كه ميتواند براي اشباع تمايلات و خواستههاي خود، كميت و كيفيت آن نفت را تغيير بدهد. از طرف ديگر آن چراغ فتيلهاي همواره در مجراي بادهاي طوفاني طبيعت و درندگان انسان نماها در معرض خاموشي قرار گرفته است. نگهداري اين چراغ با فرض وابسته بودن نفتش به خواست ديگران و احتياج ادامهي روشنائيش به عدم وزش بادهاي طوفاني عوامل طبيعت و تمايلات ديگران، بلاها و مصائب و ناگواريهايي است كه بي امان در هر لحظهاي سراغ چنين زندگي را خواهد گرفت.
نتيجهي سوم- دلهره و اضطراب و تشويش دائمي درون- اين يكي از نتايج تباه كنندهي حيات وابسته است كه از احساس جريان ضعيف حيات از يك طرف و از احتمال خشكيدن آن از منبع به وسيلهي عوامل مزاحم طبيعت و درندگان خونخوار از طرف ديگر و در آميختن آب حيات با گل و خس و خاشاك و لجنهاي خواستههاي ديگران، ناشي ميگردد. اين دلهره و اضطراب همراه با وسوسههايي است كه از تزلزل دائمي حيات ناشي ميگردد. آيا فردا من ميتوانم آن كاري را كه ميخواهم انجام بدهم؟ معلوم نيست، تا ديگران چه بخواهند! آيا من ميتوانم آن موضوع را هدف قرار بدهم و براي وصول به آن وسايلي را انتخاب كنم؟ معلوم نيست، تا ديگران چه بخواهند! آيا من ميتوانم فلان موضوع را زيبا تلقي كنم؟ معلوم نيست، تا ديگران چه بخواهند! اصلا آيا من زنده هستم، پس كو مختصات زندگي! معلوم نيست تا ديگران چه بخواهند! شگفتا، بنابراين، شما ديگران ميگوئيد: من زنده نيستم؟
بلي، ما نميگوئيم شما نيستيد، ميگوئيم هستي شما وابسته به خواست ديگران است، تا خواست ديگران دربارهي زندگي شما چه باشد. نتيجهي چنين زندگي اينست كه آدمي به شمارهي احتمالات خواستهي ديگران كه چگونگي زندگيش مربوط به آن است، عواملي براي وسوسه ودلهره واضطراب داشته باشد. ولي آن زندگي با هوشياري و آزادي خود آدمي ادامه پيدا ميكند در معرض دلهره و اضطراب و تشويش و احتمالات متضاد قرار نميگيرد، اين زندگي احتياج به تكاپو و جهاد دارد. اين زندگي متزلزل و وابسته از آرزوها اشباع ميشود و با هذيانها و سرسام گوئيها مستهلك ميگردد.
نتيجه چهارم- شكست در برابر حق و پيروزي حق بر اعراض كننده از جهاد- اين هم يك نتيجهي كاملا بديهي است كه اعراض از تكاپو و جهاد در دنبال خود ميآورد. اين نتيجه عبارتست از شكست در برابر حق، زيراچه حقي بالاتر از حق حيات كه خداوند به عهدهي او گذاشته است؟! اين يك شكست بنيادين است كه شكستهاي بيشماري را در پي دارد. توضيح اينكه وقتي كه آدمي حق حيات خود را ايفاء نمينمايد، آن حقوق ديگر را كه مبتني بر حق حيات است، از دست ميدهد. حق تكامل و رشد را از خود سلب ميكند، اين حق كه ايفا نشده است، بر او پيروز ميگردد، او حجت و دليلي در برابر قانون و حق مزبور ندارد. اين شكست خوردهي حيات، در برابر بايستيهاي زندگي اجتماعي شكست خورده است. در برابر قوانين اخلاقي و عواطف خانوادگي و چشيدن طعم حيات ديگر انسانها كه حقوق مسلمي هستند، شكست خورده و بزانو درآمده است.
نتيجهي پنجم- ممنوعيت از عدالت و انصاف- آن فرد و جامعهايكه از عدالت بر خويشتن كه عبارتست از تكاپو در نجات دادن حيات معقول خود از دستبرد عوامل مزاحم طبيعت و درندگان انسان نما، امتناع ميورزد، چگونه ميتوان توقع داشت كه عدالت و انصاف ديگران شامل حال او گردد؟! همواره حق و عدالت در جوامع بشري سراغ كسي را ميگيرد كه در مجراي بايستگيها و شايستگيها قرار بگيرد و بعنوان يك انسان زنده در صحنهي اجتماع، نقش موجوديت خود را بازي كند، وقتي كه فرد يا جامعهاي خود را از مجراي مزبور بيرون كشيده و همهي شئون حياتي وي دستخوش وابستگيهاي گوناگون قرار گرفته باشد، چنين فرد و گروهي با از دست دادن اختياري حق حيات، همواره ستمديدهي خويشتن است، و نميتواند توقع آن را داشته باشد كه عدالت و انصاف ديگران سراغ او را بگيرد و با پاي خود به بالينش آيد و بگويد: برخيز تا حق ترا از ديگران بگيرم.