پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 2، ص: 313-299
من پرده باطل را مى شکافم!
سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: به خدا سوگند! من به دنبال اين لشکر بودم و آنها را به پيشروى وامى داشتم تا گروه طرفداران باطل، به طور کامل عقب نشينى کردند (و حقْ ظاهر و پيروز گشت); (أَمَا وَاللهِ إنْ کُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا(1) حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا)(2).
در مواردى که لشکريان تازه کارند و يا دشمن نيرومند و قوى است و احتمال عقب نشينى در آنان مى رود، فرماندهِ لشکر، بعضى از معاونان شجاع و آگاه خود را در دنبال لشکر قرار مى دهد که آنها را تشويق به پيشروى و حرکت به سوى جلو کنند و از عقب نشينى احتمالى آنها جلوگيرى کنند، در واقع لشکرهاى مهم مانند يک ناقه سوارى است که در گذرگاه هاى سخت، بايد يک نفر زمام آنها را در دست بگيرد و ديگرى از پشت سر به جلو براند تا از آن گذرگاه مشکل به سلامت بگذرد. گويا سخن امام در اينجا، اشاره به همين نکته باشد که پيامبر اين وظيفه را بر عهده من گذارده بود که لشکر تازه کار اسلام را در برابر انبوه مشکلات و خطراتى که در پيش دارند به جلو برانم. يا اين که اشاره به اين است که من و پيامبر، هر دو در پشت سر اين لشکر قرار داشتيم و آنها را به پيش مى رانديم (به قرينه جمله «فَساقَ النّاس»).
در هر حال همه اينها اشاره دارد به عصر قيام پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و نقش بسيار مهمى که على(عليه السلام) در پيروزى لشکر اسلام بر کفر داشت.
و حضرت براى اين که اثبات کند که وظيفه خود را به خوبى انجام داد، مى فرمايد: «من در انجام اين وظيفه هرگز ناتوان نشدم و ترس به خود راه ندادم. (مَا عَجَزْتُ وَ لاَ جَبُنْتُ).»
بديهى است که عقب نشينى يا به خاطر عجز و ناتوانى است و يا ترس و وحشت در عين داشتن قدرت، و هنگامى که امام مى فرمايد: «نه عاجز و ناتوان شدم و نه ترسيدم»، اشاره به اين مى کند که هيچ يک از عوامل ضعف و ناتوانى در من نبود.
سپس حضرت اين مقدمه را به ذى المقدّمه اى که هدف نهايى امام را تشکيل مى دهد، مربوط مى سازد و مى فرمايد: «هم اکنون مسير من (در حرکت به سوى ميدان جنگ جمل) نيز به سوى همان هدف است; (وَ إِنَّ مَسِيرِي هذَا لِمثْلِهَا).
آرى، امام در اين بيان اشاره به يک نکته مهم مى کند و آن اين که امّت اسلامى در آن زمان برگشت به سوى افکار و برنامه ها و سنن جاهلى را شروع کرده بود و هر روز از مسير پيغمبر و اسلام و قرآن فاصله بيشترى مى گرفت که يک نمونه آن، حرکت ظالمانه آتش افروزان جنگ جمل براى کسب قدرت، همراه با شکستن بيعت و ريختن خون مسلمانان است.
امام مى خواست اين عقب گرد به سوى جاهليت را در هم بشکند و باز، رسالت تاريخى خود را در حمايت از انقلاب اسلام، تجديد کند.
به همين دليل در دنباله اين سخن مى افزايد: به خدا سوگند! من باطل را مى شکافم تا حق از پهلوى آن خارج گردد.(فَلاََنْقُبَنَّ(3) الْبَاطِلَ حَتّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ).
با توجه به اين که «أَنْقُبَنَّ» از مادّه «نقب» به معناى «سوراخ کردن و شکافتن و گشودن چيزى» است، اين تعبير اشاره به اين حقيقت دارد که تا پرده هاى باطل شکافته نشود، حقْ ظهور و بروز نمى کند.
به تعبير ديگر، باطل هميشه سعى دارد تا پوششى بر روى حق بيفکند و آن را مخفى و مکتوم سازد. هنگامى که پرده هاى باطل شکافته شد، نور حق و جلوه واقعيّت، براى همگان آشکار مى گردد.
اين تعبير ممکن است که اشاره به نکته ديگرى نيز باشد و آن اين که اساس جهان بر حق است و در باطن هر موجودى حق نهفته شده است، به ويژه در فطرت هر انسانى نور حق قرار گرفته است، ولى باطل امر عارضى است که چهره حق را مى پوشاند.
هرگاه اين امر عارضى کنار رود، چهره حق از درون اشيا ظاهر مى شود و هرگاه تعليمات گمراه کننده از ميان برداشته شود، نور فطرت انسانى پرتوافکن مى گردد.
همان گونه که در آغاز خطبه گفته شد، محتواى اين خطبه با تعبيراتى که مختصرى با تعبيرات اين خطبه متفاوت است، در خطبه 104 نيز آمده است، در آنجا مى فرمايد:
(وَ أَيمُ اللهِ! لَأَبْقُرَنَّ الْباطِلَ حتّى أُخْرِجَ الْحَقَّ مِن خاصِرَتِهِ); به خدا سوگند! من، (پرده) باطل را مى شکافم، تا حق را از پهلوى آن بيرون کشم.
***
قريش از من چه مى خواهد؟!
در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به روابط خود با قريش در گذشته و حال مى پردازد; زيرا اين خطبه در آستانه جنگ جمل ايراد شده و مى دانيم که آتش افروزان جنگ جمل طلحه و زبير و افراد ديگرى از کينه توزان قريش بوده اند، که آشکارا يا در پشت صحنه حرکت اين جنگ را اداره مى کردند.
به همين دليل امام (عليه السلام) به عنوان يک هشدار اين سخنان را ايراد مى کند، تا مردم از انگيزه هاى واقعى جنگ جمل آگاه شوند، نخست مى فرمايد: «قريش از من چه مى خواهد؟»
به خدا سوگند! هنگامى که کافر بودند با آنها جنگيدم و اکنون که (بعد از قبول اسلام) منحرف شده اند باز با آنها مى جنگم، (تا به راه خدا برگردند); (مالِى وَ لِقُرَيْش؟ وَ اللهِ! لَقَدْ قاتَلْتُهُمْ کافِرِينَ وَ لاَُقاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ)(4).
آرى آنها در آغاز، مشرک بودند و با دعوت پيامبر و شمشير على(عليه السلام) به اسلام پيوستند، ولى بعد از اين رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به خاطر جاه طلبى ها، تدريجاً از حق، فاصله گرفتند تا آنجا که با جانشين رسول خدا، على(عليه السلام) که خودشان نيز با او بيعت کرده بودند، به مقابله برخاستند.
«مفتون» از مادّه «فتن» به معناى «فريب و انحراف» و گاه به معناى «شرک و کفر» آمده است و ممکن است که در جمله مورد بحث نيز اشاره به انحراف آنها از اسلام به سوى کفر باشد.
در رواياتى که از پيغمبر اکرم نقل شده، مى خوانيم که آن حضرت به على(عليه السلام) فرمود: «يا عَلىُّ! حَرْبُکَ حَرْبىْ وَ سِلْمُکَ سِلْمى; جنگ با تو مانند جنگ با من است و صلح با تو مانند صلح با من است»(5).
مطابق اين بيان، کسانى که با آن حضرت در ميدان هاى جنگ جمل و صفين و نهروان به مقابله برخاستند از اسلام بيرون رفتند; زيرا بى شک کسانى که با پيامبر به مقابله برخاستند کافر بودند.
در اينجا ممکن است اين سؤال پيش آيد که اگر چنين است، مى بايست لشکر پيروزمند على(عليه السلام) در جمل، مخالفان را به اسارت گرفته باشد و اموالشان جزء غنائم جنگى گردد، در حالى که امام هرگز با آنها اين معامله را نکرد؟
در پاسخ گفته اند که امام حق داشت چنين کارى را بکند، ولى روى ملاحظاتى، از قبيل ملاحظه شرائط زمان و مکان، از اين کار صرف نظر کرد.
اضافه بر اين لزومى ندارد که همه کفّار احکامشان يکسان باشد و ممکن است اين گروه از مسلمانان که بر امام زمان شان خروج مى کنند و کافر مى شوند، از حکم اسارت و گرفتن اموال شان به عنوان غنائم جنگى، مستثنا باشند.
در بعضى از روايات آمده است که مروان بن حکم مى گويد: هنگامى که على(عليه السلام) ما را در بصره شکست داد، اموال مردم را به آنها باز گرداند. هر کس اقامه بيّنه و شاهدى مى کرد، اموالش را به او مى داد و هر کس اقامّه بيّنه و شاهدى نمى کرد، او را سوگند مى داد. کسى عرض کرد: اى اميرمؤمنان! غنائم و اسيران را در ميان ما تقسيم کن! امام، پاسخى نداد. هنگامى که اصرار کردند حضرت (برآشفت) و فرمود: «أيُّکُمْ يَأْخُذُ اُمَّهُ فِى سَهْمِهِ; کداميک از شما مادرش را (اشاره به عايشه است) در سهم خود مى پذيرد»؟(6)
از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود که على(عليه السلام) اهل بصره را مشمول منّت و عفو خود قرارداده، همان گونه که پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) با اهل مکّه بعد از فتح آن، چنين معامله اى کرد.
نيز استفاده مى شود که او مى خواست اين مسأله به صورت يک سنّت در نيايد، زيرا، مى دانست در آينده شيعيان او تحت فشار ظالمان قرار مى گيرند و ممکن است که با آنان چنين معامله اى شود.(7)
به هر حال منظور امام از اين سخن، اين است که او نسبت به قريش هيچ گونه کينه و عداوت خاصّى ندارد و اگر آنها بذر حسادت و عداوت در دل هاى خود پاشيده اند، به خاطر آن است که امام، در ميدان هاى نبرد حق و باطل، در آغاز اسلام در برابر آنها ايستاد و اين چيزى جز اجراى فرمان خدا نبود و در جنگ جمل نيز جز اجراى حکم حق نظرى نداشت.
حضرت سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «اينها نبايد فراموش کنند که من همان کسى هستم که ديروز (در غزوات اسلامى) با آنها (و در برابر آنان) بودم، همان گونه که امروز نيز در برابر آنها هستم; (وَ اِنّى لَصاحِبُهُمْ بِالاْمْسِ کَما أَنَا صاحِبُهُمُ الْيَوْمَ)!
همان بازوى مردافکن و همان شمشير برّان که ضربات آن را در جنگ هاى بدر و اُحد و اَحزاب به آنان نشان دادم، امروز نيز در اختيار من است و اين در واقع تهديد و پيام گويايى است براى آتش افروزان جنگ جمل.
گاه گفته شده است که اين سخن در حق امثال معاويه و عمروعاص (و مروان) صادق است که در جنگ هاى اسلامى در برابر پيامبر بودند، ولى در حقِّ طلحه و زبير که آتش افروزان اصلى جنگ جمل بودند، صادق نيست; زيرا آنها در اين جنگها همراه پيامبر بودند.
اين سؤال را چنين جواب داده اند که مرادِ امام شخصِ معيّنى نيست، ولى هدف، بيان اين حقيقت است که در عصر رسول خدا، در راه حق به مبارزه با باطل مى کوشيد و بعد از رسول خدا نيز در همين راه گام برمى دارد (و مى دانيم که قريش به صورت گروهى، در آن زمان، در صف نخست مخالفان بودند).(8)
اضافه بر اين درست است که طلحه و زبير در کنار پيامبر بودند، ولى بسيارى از لشکريان جمل و از جمله مروان از قريش بودند.
حضرت سپس به يکى ديگر از انگيزه هاى اصلى آتش افروزان جنگ جمل اشاره کرده، مى فرمايد: به خدا سوگند! قريش از ما انتقام نمى گيرد جز به خاطر اين که خداوند ما را از ميان آنها برگزيده و (بر آنان مقدّم داشته است)، ولى (با اين حال ما) آنها را در زمره خويش داخل کرديم. وَاللهِ! ماتَنْقِمُ مِنّا قُرَيْشٌ اِلاَّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ، فَأَدْخَلْناهُمْ فى حَيِّزِنا».
سپس مى افزايد: «امّا سرانجام همان شد که شاعر گفته است که: به جان خودم سوگند! که هر صبح، از شير خالص صاف نوشيدى. و به قدر کافى از سر شير و کره و خرماى بدون هسته خوردى و (از غذاهاى لذيذ به طور کامل بهره گرفتى.) ما به تو عظمت بخشيديم، در حالى که بزرگ نبودى! و در اطراف تو، با اسب و نيزه پاسدارى داديم (و نگهدارى ات کرديم)، ولى تو قدر اين نعمت را نشناختى; فَکانُوا کَما قالَ الاَْوَّلُ(9):
أَدَمْتَ لَعَمْرِى شُرْبَکَ الْمَحْضَ(10) صابِحاً *** وَ أَکْلَکَ بِالزُّبْدِ(11) الْمُقَشَّرَةَ(12) الْبُجْرا(13)
وَ نَحْنُ وَهَبْناکَ الْعَلاءَ وَ لَمْ تَکُنْ *** عَلِيّاً وَ حُطْنا حَوْلَکَ الْجُرْدَ(14) وَ السُّمْرَا(15)
آرى، آنها نسبت به ما شديداً رشک بردند و حسد ورزيدند، ولى اين خواست خدا بود که نبوّت و امامت را در ميان ما قرار داد، با اين حال ما مقابله به مثل نکرديم و به آنها بها داديم و شخصيت و مقام بخشيديم و از خطاهاى شان درگذشتيم و در برابر دشمنان از آنها حفاظت کرديم، ولى آنها نه تنها قدر اين نعمت هاى بزرگ را ندانستند، بلکه به روى ما شمشير کشيدند و به مقابله و جنگ ناجوانمردانه برخاستند.
ما به مقتضاى دستور الهى صله رحم با آنها رفتار کرديم و تا آنجا که ممکن بود محبّت کرديم، امّا آنها قطع رحم کردند و به منازعه برخاستند و آتش جنگ جمل را برافروختند تا مسلمانان را در مقابل هم قرار دهند و خون هاى ناآگاهان و بيگناهان را بريزند و ويرانى ها به بار آوردند.
قريش با اين عمل خود، در واقع مانند هر حسود ديگرى به حکمت خدا اعتراض دارند.
آنجا که مى فرمايد: (اَللهُ أعْلَمُ حَيثُ يَجْعَلُ رِسالَتَةُ)(16); خدا آگاه تر است که رسالت و نبوّتش را در کجا و در چه خاندانى قرار دهد».
و نيز مى فرمايد: (أمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى مَآ آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبْراهيمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْکاً عَظيماً(17); آنها نسبت به مردم، (اشاره به پيغمبر و خاندان او است) که از ميان توده هاى مردم برخاستند، بر آن چه خدا از فضلش به آنها بخشيده است، حسد مىورزند، در حالى که ما به آل ابراهيم کتاب و حکمت بخشيديم و حکومت عظيمى به آنها داديم.
و نيز مى فرمايد: (قُلِ اللّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِى الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِکَ الْخَيْرُ اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَىء قَديرٌ);(18) بگو: بارالها! مالک حکومتها تويى، به هر کس بخواهى حکومت مى بخشى و از هر کس بخواهى مى گيرى، و هر کس را بخواهى عزّت مى دهى و هر که را بخواهى خوار مى کنى. تمام خوبى ها به دست تو است و تو بر هر چيزى قادرى».
بديهى است که اگر انسان به اين اصول قرآنى ايمانى راسخ داشته باشد، هرگز نسبت به کسانى که خداوند بر طبق حکمتش، آنها را مشمول مقام نبوّت و امامت قرار داده، حسد نمى ورزد و حکمت خداوند را زير سؤال نمى برد.
نکته:
حسد سرچشمه نابسامانى هاى اجتماعى:
کمتر صفتى مانند حسد، در طول تاريخ سبب حوادث دردناک و مشکلات عظيم در جوامع بشرى شده است.
بسيارى از مردم به خاطر کمى ظرفيّت و پايين بودن سطح فرهنگ و ضعف ايمان و عدم اعتماد به نفس، همين که مى بينند موفقيّت چشمگيرى نصيب يکى از دوستان و اقران و امثال آنها شده، آتش حسد در درون شان شعلهور مى شود و به جاى اين که از موفقيّت او خوشحال شوند و آن را وسيله اى براى پيروزى خود و ديگران قرار دهند و از استعدادهاى خلاّق او، به نفع همگان کمک بگيرند، براى در هم شکستن او قيام مى کنند، گاه از طريق تهمت هاى ناروا، گاه تحقير و مذمّت و گاه براى ايجاد مانع بر سر راه او تا آنجا که مى توانند تلاش مى کنند.
در مواردى که اين مسأله حاد مى شود خون محسود به وسيله حاسد ريخته مى شود. فراموش نکنيم که نخستين خونى که در جهان بشريت ريخته شد، خون هابيل، فرزند آدم، به دست برادرش، قابيل بود که صرفاً از حسد سرچشمه گرفت; چرا که قربانى برادر در پيشگاه خدا پذيرفته شده و قربانى او پذيرفته نشد.
همين مسأله بارها و بارها در طول تاريخ تکرار شده است و برادر به برادر يا فرزند به فرزند به وسيله پدر و يا به عکس کشته شده اند.
بسيارى از اين حوادث دردناک صدر اسلام، مخصوصاً حوادث عصر خلافت اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز ناشى از حسادت حسودان بود که در خطبه بالا، به آن اشاره شده است.
روايات ما مملو از بيان آثار سوء اين رذيله اخلاقى است. در روايات حسد منشأ فساد جامعه شمرده شده است، همان گونه که در حديثى از حضرت على (عليه السلام) مى خوانيم: «اِذا أَمْطَرَ التّحاسُدُ نَبِتَ التّفاسُدُ; هنگامى که باران حسد (بر سرزمين دلها) ببارد، فساد و تباهى (در آن) مى رويد (و جوامع انسانى را به بدبختى و ويرانى مى کشاند)(19).»
نکته مهمى که از اين خطبه در اين رابطه استفاده مى شود، اين است که کسانى که به خاطر نعمت الهى مورد حسد قرار مى گيرند، نبايد به مقابله به مثل برخيزند; بلکه تا آنجا که مى توانند شکرانه نعمت را اين قرار بدهند که با حسود مدارا کنند و با آب محبّت آتش حسد او را خاموش سازند.
اين سخن را با شعر يکى از شعراى عرب پايان مى دهيم، آنجا که مى گويد:
«اِصْبِرْ عَلى حَسَدِ الْحَسُودِ فَاِنَّ صَبْرَکَ قاتِلُهُ *** َالْنّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْ ما تَأکُلُهُ(20)
در برابر حسدِ حسود شکيبايى کن! چرا که شکيبايى تو او را از بين مى برد; زيرا آتش هنگامى که چيزى را براى سوزاندن پيدا نکند، خودش را مى خورد و از بين مى برد.
* * *
پی نوشت:
1 ـ «ساقه» از مادّه «سوق» جمع «سائق» به معناى «راننده و پيش برنده» است. در اصل، «سوقه» بوده، سپس بر اساس قواعد اعلال ساق شده است.
2 ـ «حذافير» جمع «حُذْفور» (بر وزن مزدور) به معناى «جانب و شريف و جمع زياد» است و در اينجا، حذافير، به معناى تمام جوانب مطلب آمده است. ضمناً توجه داشته باشيد که ضمير در «ساقَتِها» ظاهراً به جماعت مردم عصر جاهليت برمى گردد که اسلام را برگزيدند و ضمير در «تولّت» و «حذافيرها» ممکن است به دشمنان اسلام بازگردد که با پيروزى اسلام همگى پشت کردند و عقب نشستند. و نيز ممکن است به مردم عصر جاهليت برگردد که به اسلام روى آوردند و نسبت به آنچه در گذشته داشتند رويگردان شدند.
3 ـ «أنْقُبَنَّ» از مادّه «نقب» به معناى «سوراخ کردن و شکافتن و گشودن» آمده است. و «نقب» را به کانال هاى زيرزمينى اطلاق مى کنند، به خاطر آن که زمين را مى شکافند و پيش مى روند. و بحث و تنقيب به سخنانى گفته مى شود که مطالب را مى شکافد و حقايق را آشکار مى سازد. و نقيب به کسى مى گويند که درباره گروهى بررسى مى کند و از حال آنها آگاه است. و نقاب صورت را از اين جهت نقاب مى گويند که معمولا در وسط آنجايى براى ديدن باز بوده است.
4 ـ «مفتونين» از مادّه «فتنه» در اصل به معناى امتحان و ابتلاء است، سپس به معناى عذاب و شکنجه و فريب و گمراهى نيز آمده است، و در اينجا به معناى اخير است.
5 ـ اين روايت را ابن مغازلى شافعى، در کتاب مناقب اميرالمؤمنين و ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه، و محقق کرکى، در نفحات اللاهوت آورده اند: احقاق الحق، جلد 6، صفحه 440.
جالب توجه اين که «ابن ابى الحديد» در شرح نامه 65 نهج البلاغه، مى گويد: فرض کنيم که پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) على را به جانشينى خود ـ آنچنان که شيعه مى گويد ـ تعيين نکرده باشد، ولى آيا معاويه و غير او از صحابه نمى دانستند که پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) هزار بار درباره على(عليه السلام) فرمود: «اَنا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتَ وَ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمْتَ; من با هر کسى که تو بجنگى در جنگم و با هر کس که صلح کنى در صلحم»، يا فرمود: «اَللّهُمَّ! عادِ مَنْ عاداهُ و والِ مَنْ والاهُ; خداوند! آن کس که او را دشمن بدارد، دشمن بدار و آن کس که او را دوست بدارد دوست بدار!»، و يا اين که فرمود: «اَنْتَ مَعَ الحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَکْ; تو با حقى و حق با تو است.» و مانند اين کلمات، آيا سزاوار نبود معاويه در اين گونه کلمات پيامبر بينديشد و از خدا بترسد؟ (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، جلد 18، صفحه 24).
6 ـ وسائل الشيعه، جلد 11، باب 25، از ابواب جهاد العدوّ، حديث 7. براى توضيح بيشتر به کتاب أنوار الفقاهه، کتاب (الخمس و الانفال) صفحه 70 مراجعه فرمائيد.
7 ـ براى توضيح بيشتر و آگاهى از اين گونه روايات، به انوارالفقاهه، (کتاب الخمس و الانفال) صفحه 75 به بعد مراجعه کنيد.
8 ـ فى ظلال نهج البلاغه، جلد 1، صفحه 223.
9 ـ در اين که تعبير بالا، اوّل در مقابل «ثانى» است و اشاره به يکى از شعراى نخستين است يا «اُوَل» بر وزن هُبل ـ نام شاعر غير معروفى است، در نسخه هاى نهج البلاغه و شرح هاى معروف آن، چيزى ديده نشد، هر چند احتمال نخست، مناسب تر به نظر مى رسد.
10 ـ محض، به معناى شير خالص است که هيچ گونه آب با آن مخلوط نشده باشد. سپس به هر چيز خالص اطلاق شده است.
11 ـ «زبد» از مادّه «زبد» در اصل به معناى تولّد يا خارج شدن چيزى از چيز ديگر است، به همين جهت به سر شير و کره که از شير گرفته مى شود «زُبد» اطلاق شده است.
12 ـ «مقشّرة» از مادّه «قشر» به معناى پوست گرفته شده است و «مقشّره» به خرمايى گفته مى شود که هسته آن را گرفته بيرون آورده باشند.
13 ـ «بُجر» (بر وزن بُرج) از مادّه «بجر» به معناى بيرون آمدن ناف است. سپس به معنى پرخورى آمده است و أبجر به فرد شکم گنده و حريص گفته مى شود.
14 ـ «جرد» از ماده «جرد» به معناى «پوست گرفتن و مجرد ساختن» است و «جرد» در محل کلام اشاره به اسب هاى جوان و کم مو است.
15 ـ «سمراء» از ماده «سمر» به معناى «شب بيدارى» است و سامر به کسى مى گويند که شب را براى شب نشينى يا پاسبانى و يا هدف ديگرى بيدار مى ماند.
16 ـ سوره انعام، آيه 124.
17 ـ سوره نساء، آيه 54.
18 ـ سوره آل عمران، آيه 26.
19 ـ غررالحکم، شماره 5242.
20 ـ بحارالانوار، جلد 70، صفحه 258.