خبر از فتنه:
«اما بعد حمد الله و الثناء عليه، ايها الناس فانی فقات عين الفتنه، و لم يكن ليجتري عليها احد غيري بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها» (پس از حمد خداوندي و سپاس بر او، اي مردم من چشم فتنه را كندم، پس از آنكه ظلمت آن فتنه به نوسان و اظطراب افتاد و شر بيماري كلب آن، شدت پيدا كرد، هيچ كس غير از من جرات نزديك شدن به آن فتنه را نداشت).
فقط كسي ميتواند فتنهها را بشناسد و آنها را دگرگون و منتفي سازد كه خود مافوق آنها بوده و دست بانها نيالوده باشد. بنا به نقل عدهاي از راويان، اميرالمومنين عليهالسلام اين خطبه را پس از پايان يافتن جنگ نهروان با خوارج فرموده است. فتنهي خوارج چنانكه در تفسير خطبههاي مربوط به آن متذكر شديم، فتنهاي بسيار غلط انداز و گمراه كنندهاي بود كه با چهرههاي بظاهر حق بجانب و ادعاهاي بظاهر صحيح و اسلامي وارد ميدان مبارزه با بزرگترين حقشناس و حق گو و حامي حق پس از پيامبر اكرم اميرالمومنين عليهالسلام گشته و امر را به عدهاي فراوان از مردم ساده لوح مشتبه كردند. خوارج قرآن تلاوت ميكردند، باصطلاح عاميان پيشاني آنان از زيادي نماز خواندن پينه بسته بود، روزههاي فراوان ميگرفتند ولي دربارهي شناخت حق و ولي الله اعظم گول چند مقام پرست بي خبر از اسلام را خورده بودند كه وابستگي آنان به دار و دستهي عمروبن عاص (كه به فروختن دينش به معاويه در تاريخ مشهور شده است) و به تحريكات مستقيم يا غير مستقيم آن دار و دسته از ديدگاه تاريخ روشن شده است.
نظير اين فريب خوردنها را در روزهاي صفين نيز ميبينيم. در بعضي از تواريخ آمده است كه خزيمه بن ثابت انصاري از پيكار با لشكريان معويه استنكاف كرد تا عمار بن ياسر بدست ابوالعاديه فزاري بشهادت رسيد. و چون خزيمه از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم شنيده بود كه دربارهي عمار فرموده بود: يا عمار تقتلك الفئه الباغيه و آخر شربك من الدنيا ضياح من لبن. (اي عمار، ترا گروهي ستمكار و متجاوز خواهد كشت و آخرين آشاميدني تو از دنيا كاسهاي از شير خواهد بود.) خزيمه پس از شنيدن خبر شهادت عمار، گمراهي و انحراف لشكريان و حاميان معاويه را فهميد و وارد پيكار با آنان گشت و شهيد شد. رحمه الله تعالي عليه.
خلاصه دليل اينكه اميرالمونين عليهالسلام منتفي ساختن فتنه، يا آشكار كردن عوامل و ريشه آن با مبارزه پيگير براي رفع آن را به خود اختصاص دادهاند، همانطور كه ابن ابيالحديد و ديگران نيز متوجه شدهاند، براي اين است كه همهي ناكثين و مارقين و قاسطين كه اميرالمومنين عليهالسلام با آنان جنگيد، در ظاهر اهل قبله و مسلمان بودند و هيچ كس تا آن روز احكام جنگ با مسلمين (يا مدعيان اسلام) را پس از پيامبر اكرم جز اميرالمومنين نميدانست. مثلا آيا كساني كه از آنان در ميدان جنگ فرار كنند، بايد تعقيب شوند يا نه؟ آيا مجروحين آنان را بايد از بين برد؟ آيا غنائمي كه بايد از آنان گرفته شود، بايد تقسيم گردد؟ … يك نكتهي بسيار مهم در بكار بردن كلمهي كلب است كه در جملات مورد تفسير آمده است. بنابر توضيح لغوي كه محقق مرحوم هاشمي خوئي دربارهي اين كلمه آورده است مناسب ترين مفهومي است كه در بارزترين مختص يك فتنهي كور بكار برده شده است. توضيح لغوي محقق فوق الذكر دربارهي كلمهي كلب اينست: كلب الكلب كلبا فهو كلب من باب تعب و هوداء يشبه الجنون ياخذه فيعقر الناس. و في القاموس: الكلب بالتحريك صياح من عضهالكلب و جنون الكلاب المعتري من اكل لحوم الانسان و شبه جنونها المعتري للانسان من عضها محصول ترجمهي عبارات فوق چنين است: (كلب از باب تعب وقتي كه به سگ استناد داده شود: كلب الكلب بمعني عروض دردي براي سگ است كه شبيه به جنون است: اگر سگ آن درد را بگيرد مردم را گاز ميگيرد و در كتاب قاموس چنين آمده است: الكلب با حركه (كلب) فرياد از گاز گرفتن سگ است، كلب و جنون كلاب (سگها) از خوردن گوشتهاي انسان، بانها عارض ميشود و شبه جنوني است كه از گاز گرفتن سگ هار براي انسان عارض ميگردد.)
با نظر به اين توضيح لغوي، مردم سادهلوح و سطحنگر و كساني كه داراي شخصيت ضعيف ميباشند، كه متاسفانه اكثريت قريب به اتفاق هر جامعه را در همهي دور آنها تشكيل ميدهند، در فتنهها، همانند انسانهائي ميباشند كه سگ هار آنها را گزيده و بيماري شبه جنون در آنها بوجود آورده باشند. ولي با يك نظر دقيق و تتبع صحيح در صفحات تاريخ كه سرگذشت بشري را براي ما ثبت كرده است، بايد گفت: كه اين بيماري واگيردار همواره دامنگير بشر بوده و كم و بيش با كيفيتهاي مختلفي بني نوع انسان را مبتلا ساخته است. امروزه كه بشر از ديد گاه علم و صنعت به ادعاي خودش از ديدگاه هنر و جهانبيني! در اوج شكوفائي و اعتلاء و ترقي بسر ميبرد، چنان به بيماري از (خود بيگانگي) و تضاد با خويشتن و با ديگران گرفتار شده است كه با كمال صراحت و بدون احساس ناراحتي نام قرن خود را (قرن از خود بيگانگي) و (قرن تضاد با خويشتن) ناميده است. اين نظر و تتبع به اضافهي مطالب بسيار مهمي كه اميرالمومنين عليهالسلام در اين خطبه و خطبهي قاصعه و ديگر خطبهها و نامهها و وصايا دربارهي تاريخ و سرگذشت بشري و اصول زير بنائي آن فرموده است، ما را وادار كرد كه در تفسير همين خطبه، نظري به تاريخ و فلسفهي آن از ديدگاه اميرالمومنين عليهالسلام كه همان ديدگاه اسلام است بيندازيم.
آگاهي اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام از تاريخ و فلسفه و عوامل آن:
سردستهي صادقان با اخلاص و سر خيل تكاپوگران ميدان مسابقه در خيرات و كمالات بينياز از تعريف و تمجيد انسانها و شهودكنندهي واقعيات هر دو قلمرو انسان، اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام دربارهي آگاهي خود از تاريخ بشري و فلسفه و عوامل آن به فرزند عزيزش امام حسن مجتبي عليهالسلام چنين فرموده است: «اي بني، اني و ان لم اكن عمرت عمر من كان قبلي، فقد نظرت في اعمالهم، و فكرت في اخبارهم و سرت في آثارهم، حتي عدت كاحدهم، بل كاني بما انتهي الي من امورهم، قد عمرت مع اولهم الي آخرهم فعرفت صفو ذلك من كدره و نفعه من ضرره …» از وصيت امام علي بن ابيطالب عليهالسلام به فرزندش اي فرزندم، اگر چه من عمر كساني را كه پيش از من در اين دنيا زندگي كردهاند و رفتهاند، سپري ننمودهام ولي در اعمال همهي آنان نگريسته و در اخبارشان انديشيدهام و براي شناخت تاريخ آنان، چنان در آثارشان به سير و تفكر پرداختهام كه مانند يكي از آنها شدهام. بلكه به جهت وصول همهي سرگذشت آنان به من، گوئي با اولين نفرات آن گذشتگان تا آخرين افرادشان، زندگي كرده، صاف و پاكي زندگي آنان را از تيرههاي آنان و نفعش را از ضررش تشخيص دادهام و شناختهام. هم او فرموده است: «سلوني قبل ان تفقدوني» (بپرسيد از من، پيش از آنكه مرا گم كنيد.) كه من از موقعيت كنوني كه در آن هستيم تا روز قيامت آنچنان كه در تاريخ شما اتفاق خواهد افتاد، ميتوانم خبر بدهم.
مقدمه اي بر فلسفهي تاريخ از ديدگاه نهجالبلاغه:
در مواردي متعدد از نهجالبلاغه و قرآن مجيد، حاكميت قانون در هر دو مورد قلمرو حيات فردي و اجتماعي تصريح و اشاره شده است، از آيات قرآني جملات نهجالبلاغه به خوبي ميتوان فهميد كه تهولات و رويدادهائي كه در فرد و اجتماع به جريان ميافتد تصادفي و بي علت و به عبارت كليتر خارج از قانون نيستند. از آيات قرآني و جمل
ات نهجالبلاغه اين معني را ميتوان به عنوان يك حقيقت پذيرفت كه واقعيت چنان نيست كه انسانها حتي ديگر جانداران و موجودات بي جان به حال خود رها شده و در مجراي هستي هيچ چيزي شرط هيچ چيزي نبوده باشد. يك انسان حتي با حداقل آگاهي ميداند كه اگر بخواهد گرسنگي خود را مرتفع بسازد حتما بايد غذا بخورد و او نميتواند كاري انجام بدهد كه اصلا گرسنه نشود و يا اگر گرسنه شد با خوابيدن يا راه رفتن خود را سير نمايد! يك انسان حتي با حداقل آگاهي ميداند كه نميتواند حتي يك دقيقه در زمان روياروئي زمين با خورشيد تغييري ايجاد نمايد. و به عبارت جامع تر اگر در اين جعاني كه ما زندگي ميكنيم يك حادثه اگر چه ناچيز مستثني از قانون بوده باشد، به جهت پيوستگي شديدي كه در همهي اجزاء جهان و ميان روابط آنها وجود دارد. از هم گسيخته و چنان كه اشاره كرديم در هر موقعيتي احتمال بروز هر حادثهاي ممكن خواهد بود. در اين فرض، حيات انساني اگر بتواند ادامهاي پيدا كند، (كه امكان پذير نيست) نه ميتواند علمي بدست بياورد و نه ميتواند ارادهاي داشته باشد بلكه به طور كلي هيچ حركتي از انسان امكانپذير نخواهد بود مگر آنچه كه تصادفات پيش بياورد!
1- همان ملاكي كه عالم هستي را قانون ساخته است، تاريخ بشر را قانوني نموده است. در اثبات قانوني بودن هر دو قلمرو جهان، احتياجي به بحث و اثابت مشروح وجود ندارد و همين مقدار كافي است بدانيم كه اگر جريان قانون در دو قلمرو مزبور را منكر شويم يا مورد ترديد قرار بدهيم ميتوانيم كه بگوئيم كه همين الان، اين كلمات را كه من بدست ميآورم، هر يك از آنها هواپيمائي شده در فضا پرواز درميآيند و سپس برميگردند و در همين صفحه هر يك جاي خود را اشغال مينمايند! آنچه كه اهميت دارد و بايد مورد دقت يك متفكر دربارهي فلسفهي تاريخ قرار بگيرد مسئلهاي است كه متاسفانه با داشتن اهميت بسيار زياد مورد توجه جدي قرار نميگيرد، اين است كه آيا حيات انساني و شئون و پديدههاي آن در جهاني كه در آن زندگي ميكند در (نظام سيستم) بستهاي به زنجير قوانين است و فقط كافي است كه بشر آن قوانين را كشف كند و بشناسد؟ گروهي از اين نظر، دفاع جدي مينمايند و ميگويند: انسان موجودي كه چه در حال فردي و چه در حال زندگي اجتماعي، در مدار بستهاي از قوانين قرار گرفته است كه نميتواند خود را از آن بيرون بكشد، چنانكه يك موجود غير انساني اعم از جاندار و بي جان همواره در موقعيتهائي مشخص و در مدارهائي از قوانين به وجود خود ادامه ميدهند.
نظر دوم ميگويد: حيات انسان و شئون و پديدههاي آن را به هيچ وجه نميتوان با موجودات ديگر مقايسه نموده و بگوئيم كه انسان هم مانند آن موجودات اسير دست قوانين حتمي است آگاه و داراي عقل و اختيارات و قدرت و پيش بيني و اكتشافات و فرصت شناسي و غير و ذلك كه هيچ يك از آنها در ديگر موجودات وجود ندارد و انسان اين همه صفات مهم و استعدادهاي عالي و سازنده را در اشباع حس خودخواهي و منفعت طلبي خويش بكار ميگيرد و چون خودخواهي و طرق اشباع آن، در صورت قدرت انسان هيچ حد ومرز قانوني را به رسميت نميشناسد، لذا نميتوان تاريخ بشري را كه تشكيلدهندهي آن همين انسانها هستند، با فلسفه و قانوني خاص توجيه كرد. ما بايد بدانيم همان اندازه كه نظرهي اول به جهت افراط در تفسير مبناي تاريخ، مرتكب خطا ميگردد، نظرهي دوم هم راه غلطي پيش گرفته است كه جريان قوانين بر انسانها را منكر ميشود. لذا ميپردازيم به بيان نظرهي سوم كه مطلوبيت آن نه تنها به جهت اعتدالي است كه در آن نهفته است، بلكه جهت داشتن حقيقتي است كه هم جريان سرگذشت بشري در طول تاريخ آن را تائيد ميكند و هم روش علمي مربوط به وجود انسانها با تمامي ابعادش.
نظرهي سوم چنان است كه چنان كه سرنوشت يكدانه گندم مثلا با چگونگي تفاعلاتي كه آن دانه با ديگر مواد خواهد داشت تعيين ميگردد، همانطور بعدي از انسان هم در مجراي وجود طبيعي خود، كيفيت خود را از تفاعل با مواد و رويدادهائي كه انجام ميدهد، بروز ميدهد. اگر دانهي گندم در نظامي (سيستمي) باز از طبيعت قرار بگيرد، و عواملي كه در آن نظام بتواند با دانهي گندم ارتباط تفاعلي برقرار نمايد، نامحدود بوده باشند، قطعي است كه ما نخواهيم توانست سرنوشت آن دانهي گندم را در هر حال و در هر موقعيتي مشخص نمائيم. همينطور است وضع طبيعي انسان چه در حال انفرادي و چه در حال زندگي دسته جمعي، اگر در نظامي (سيستمي) باز قرار بگيرد، قطعي است كه ما بهيچ وجه نخواهيم توانست سرنوشت قطعي وضع انسان را در هر حال و موقعيتي مشخص بسازيم. حال كه وضع طبيعي انسان كه امكان بستن آن را در نظام (سيستم) مجموعي متشكل، مخلف ماهيت آن است، چگونه ميتوان انسان را با داشتن آگاهي و خرد و اختيار كه رشد خود را در افزايش آنها ميداند، در نظامي (سيستمي) بسته قرار بدهد و براي او حميتها و ضرورتهائي را تعين را تعيين كرد در همهي احوال و در همهي موقعيتها با دست بسته در برابر آن حتميتها و ضرورتها تسليم گردد! ما در طول قرون و اعصار نه تنها متفكري را نديديم كه سرنوشت قطعي و دقيق و مشخص آينده جامعهي خود را با دلائل علمي واقع كننده پيشگوئي كند، بلكه هيچ روش منطقي هم براي چنين پيش بيني ارئه نشده است. دليل اين ناتواني مستند به باز بودن نظام (سيستم) وجودي انسان در هر دو بعد طبيعي و رواني او است كه در جهان زندگي ميكند كه آن هم در جريان نظام باز قرار گرفته است. معناي باز بودن نظام وجودي انسان و جهاني كه در آن زندگي ميكند، اينست كه علل حوادث تاريخي و بروز شخصيتهاي موثر در تحولات تاريخي و ظهور و روشن شدن مجهولات و حوادث طبيعي و انساني محاسبه نشده و غير قابل محاسبه و خارج از اختيار بودن مدت زندگي موثر انسانها در اجتماع و غير و ذلك، چنان در آگاهي و اختيار انسانها نيستند كه بتوان آنها را براي تشكيل زماني محدود از تاريخ تنظيم نموده و با كمال جرات دربارهي آن زمان محدود از تاريخ مانند چند عدد نمود مشخص فيزكي ديگر در نظر دارد.
از طرف ديگر نبايد ترديد كرد در اين كه باز بودن نظام وجودي انسان، چه با نظر به استعدادها و امكانات وضع طبيعي او و چه با نظر به استعدادها و قواي بسيار متنوع رواني او و چه با توجه به خود خواهي بسيار تند و گستردهي وي، معنايش آن نيست كه انسان ميتواند همهي قوانين را زير پاي بگذارد و سلطههاي مطلق بر همهي موجوديت خويش و جهاني كه در آن زندگي ميكند بدست بياورد، اگر چه او همواره سرمست چنين خيال بياساس ميباشد.
2- دو موضوع مهم كه عامل اشتباه برخي از متفكرين گشته است. ما پيش از آن كه توضيحي دربارهي معناي قانوني بودن تاريخ بيان نمائيم دو موضوع را كه غالبا موجب ارتكاب خطاي فكري ميگردد متذكر ميشويم. برخي از متفكران با نظر به اين دو موضوع است كه انسان را دست و پا بسته تحويل عوامل جبري تاريخ ميدهند و شايد هم خود همين تلقين كه (ما انسانها نميتوانيم به هيچ وجه از زنجير قوانين حاكم بر هستي خود را رها كنيم) تاكنون در توجيه تاريخ انسان به سكوت و ركود ناشي از احساس جبر، نقش بسيار موثري داشته است:
موضوع يكم- مشاهده قرار گرفتن افراد و گروههاي بسيار فراوان (حتي ميتوان گفت: تا حد اكثريت) تحت تاثير عوامل طبيعي و هم نوعان خود تا حديكه گوئي هيچ اراده و اختياري از خويشتن ندارند. و به اصطلاح معمولي: مردم همواره (با يك كشمكش گرم و با يك غوره سرد ميشوند) اين همان حركت بياختيار است كه آن را از اكثريت مشاهده ميكنيم كه با كلمهي فريبنده (آزادي اراده) و (اختيار) قابل هضم و تمجيد قرار ميگيرد:! در صورتيكه جمله عالم ز اختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خود ميگريزند از خود در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتدي تا دمي از هوشياري و ارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند (مولوي) و اگر از يك ديدگاه عاليتر قضيه را مورد دقت قرار بدهيم، ميبينيم كه عواملي مانند ارادههاي قدرتمندان قدرت پرست و ضعف خود مردم در برابر جلب لذت و فرار از درد، چنان آدميان را اسير و برده ميسازند كه گوئي آزادي حقيقي و احساس استقلال شخصيت فقط مخصوص يك عده افراد استثنائي (نه اقليت در برابر اكثريت) ميباشد. متاسفانه كمتر از اين عده افرادي هستند كه تصنعي بودن جبر و اسارت مزبور را بخوبي ميفهمند.
موضوع دوم- پس از آنكه حوادث و تحولات تاريخي وقوع پيدا كرد مورخان و تحليلگران درصدد پيدا كردن علل آن حوادث برميآيند و در صورت احساس موفقيت در اين كار، حوادث و تحولات آينده را هم با آن مفاهيم كه به عنوان علل تلقي نمودهاند، تفسير مينمايند! اين گونه تفسير و تحليل اگر چه در مواردي صحيح بنظر ميرسد، ولي نميتوان آن را بر تمامي واقعيات و تحولات تاريخ تطبيق نمود. مثلا فرض كنيم كه علت سقوط تمدن يك جامعه را در گذشته سقوط فرهنگي دانستيم، اين علت نميتواند بيان كننده همه انواع سقوط تمدنها بوده باشد، زيرا مسائل اقتصادي و عقيدتي و خودكامگي و ظلم بطور فراوان موجب نزول و سقوط تمدنها در طول تاريخ گشتهاند. آنچه كه موجب ارتكاب خطا در بررسيهاي فلسفي تاريخ ميگردد، اينگونه تعميمهااست كه يك متفكر همه شئون حيات بشر و اجزاء و پديدهها و علل و معلولات آنها را چه در حال حيات فردي و چه در حيات اجتماعي بر مبناي يك يا عامل مورد علاقه خود قرار ميدهد و بشر را دست و پا بسته در زنجير آن عامل يا عوامل محكوم به جبر مينمايد! در صورتيكه در هنگام تحليل همه جانبه ميبينيم:
اولا- تحليل كننده فقط از تفسير تاريخ گذشته بهرهبردارش نموده است و آنچه را كه بنظرش عامل تحولات و وقايع رسيده است آن را براي آينده و كل تاريخ تعميم داده است در صورتيكه تغييرات اساسي درآينده و كل تاريخ تعميم داده است در صورتي كه تعييرات اساس در آينده ممكن است مسير و چگونگي حيات انسانها را از قابليت تاثر عوامل تعميم يافته (از ديدگاه متفكر در فلسفه تاريخ) بركنار بسازد. فرض كنيم در دورانهاي گذشته جامعه يا جوامعي را پيدا كرديم كه همه اصول و مباني حيات اجتماعي آنان در رابطه با ديگران را تشكيل ميداد و متفكر توانسته است با پديده مزبور مبناي رابطه حيات اجتماعي آن جامعه يا جوامع را با ديگر جوامع توضيح بدهد، آيا چنين تفسيري ميتواند توضيح دهنده مباني و اصول حيات اجتماعي آيندههائي باشد كه رنگ نژادپرستي در آن مات شده باشد يا اصلا به جهت پيشرفت احساسات جهان وطني در انسان از بين رفته باشد؟ قطعا پاسخ سوال منفي است.
ثانيا- اينگونه تحليل و تفسير فلسفي تاريخ كه حيات انسانه را در جبريك يا چند عامل اسير ميكند با آن قانون علمي و فلسفي مخالف است كه ميگويد:
3- شناخت معلوم مستلزم شناخت علت نيست ولي شناخت همه جانبهي علت است كه شناخت معلول را نتيجه ميدهد. شناخت همه جانبهي علت ميتواند موجب شناخت همه جانبهي معلول باشد ولي چنين نيست كه شناخت همه جانبه معلول موجب شناخت همه جانبه علتش بوده باشد. زيرا بنا به قائده تطابق معلول با علت خود، هيچ معلولي نميتواند بيش يا كم از آنچه را كه علت باآن معلول منتقل نموده است از خود بروز دهد و آن را مستند به علت خود نمايد. مثلا از نيروي حركت به مسافت 100 كيلومتر نميتواند حركتي به اندازهي 101 كيلومتر به عنوان معلول آن نيرو به وجود بيايد چنانكه حركت 99 كيلومتر بدون عوارض مخل بر وسيلهي حركت امكان ناپذير است. همچنين با شناخت كامل بذر يك نوع گل و چگونگي عوامل رويانندهي آن ميتوان آن گل را به عنوان معلول بذر و عوامل مربوطه مورد شناسائي قرار داد همچنين با علم به خواص عناصري كه در يك دوا بكار رفته است و با شناخت مختصات جساني و عوارض مزاجي بيمار ميتوان به معلولي كه از آن دوا بوجود خواهد آمد پيبرد مخصوصا با در نظر گرفتن جريان معلول از كانالي معين كه ميتواند مورد شناخت ما قرار بگيرد. البته اين در صورتي است كه ما از همهي اجزاء و ابعاد موثر در معلول آگاهي داشته باشيم. اما چنان نيست كه با شناخت معلول حتما بتوانيم علت را بشناسيم، زيرا اغلب معلولها ممكن است از يكي از چند علت بوجود بيايد، مخصوصا در موردي كه انسان در موقعيت علت بوده باشد. دو مثال بسيار روشن را در نظر بگيريم: مثال يكم- انساني را ميبينيم كه صد تومان به انسان ديگر ميدهد.
در اين مثال پديدهاي كه مورد مشاهدهي مااست انتقال صد تومان از يك فرد انسان به ديگري است و مسلم است كه اين معلول است و به علتي نيازمند است كه از آن صادر شده باشد. اين علت ممكن است ارداه عداي قرضي باشد كه از او گرفته بود. و ممكن است علت دادن صدتومان، احساس احتياجي است كه در وي نموده و به انگيزگي عاطفه دست به كار مزبور زده است. احتمال ميرود علت آن كار، يك احساس انساني و الا بوده باشد. شايد علت در خواست قرضي بوده باشد كه از گيرنده صد تومان صورت گرفته است. ممكن است علت قيمت كالائي بوده باشد كه از گيرنده پول خريداري نموده است. همچنين ممكن است علت، آزمايش كردن گيرنده پول است كه آيا وي طمعكار است و پول را خواهد گرفت يا داراي شخصيت بزرگي است و در مقابل آن پول خود را نخواهد باخت. ممكن است اصلا پول مال كسي ديگر است و پرداخت كنندهي پول نقشي بيش از وساطت ندارد. همچنين احتمال فراواني وجود دارد كه ره يك ميتواند علت انتقال پول از كسي به كسي ديگر بوده باشد. لذا به مجرد مشاهده پديدهي مزبور نميتوان با قاطعيت تمام علت را تعيين نمود.
مثال دوم- ما انساني را ميبينيم كه خوشحال و شادمان است. آيا هيچ ميدانيد كه احتمال علل دربارهي پديدهي مزبور به عدد صدها علت و انگيزه بوجود آورندهي خوشحالي ميباشد؟ همچنين كسي كه در اندوه فرو رفته باشد، آيا ميدانيد براي تعيين علت و انگيزهي آن ممكن است صدها احتمالات را بررسي نمائيد؟ همچنين در تحولات و رويدادهاي تاريخ بدان جهت كه، يك تحول با يك جريان نميتواند علت مشخص خود را هم زمان و با خصوصيات بارزي كه علت بودن آن را به طور قطع معين نمايد، با خود داشته باشد، و چنان كه در دو مثال ساده متذكر شديم اغلب معلولهائي كه پاي انسان در سلسلهي علل آنها در كار باشد، احتمالات متعددي دربارهي پيدا كردن علت بوجود ميآيد لذا يك تحليلگر آگاه بايد تمامي آن احتمالات را براي پيدا كردن علت حقيقي و يا عوامل متعددي كه ممكن است در بوجود آمدن تحول يا جريان تاريخي مفروض نقش داشتهاند مورد بررسي و دقت قرار بدهد.
4- مقصود از فلسفهي تاريخ چيست؟ كلمهي فلسفه چنان كه ميدانيم داراي يك مفهوم عام است كه از بررسي حقيقت و علت وجودي يك موجود گرفته تا بررسي كل مجموع هستي در تمام ابعاد آن شامل ميشود، كساني كه در تاريخ بشر فلسفه ميجويند و يا به عبارت ديگر فلسفهي تاريخ بشر را ميجويند واقعث ميخواهند حقيقت و علت وجودي و نتائج رويدادها و تحولات تاريخ را درك كنند و تاريخي را كه بشر آن را پشت سر گذاشته و بلكه تاريخي را كه بشر در آيند بر خود خواهد ديد، در برابر خود نهاده همهي سطوح و ابعاد آن را بفهمند. در اين مبحث نخست ما بايد اين نكته را مطرح كنيم كه آيا ما درصدد شناخت فلسفهي كل مجموعي تاريخ هستيم، يا فلسفهي برهههائي از تاريخ؟ از طرف ديگر آيا ما از تاريخ بشري به اندازهاي قوانين علمي بدست آوردهايم كه بتوانيم تاريخ بشري را با آن قوانين بدست آمده از تجربههاي يقين آور، مورد تفسير و تحليل قرار داده فلسفهي آن را بدست بياوريم؟
ممكن است عقيدهي بعضي از متفكران چنين باشد كه آري، ما ميخواهيم و ميتوانيم فلسفهي كل مجموعي تاريخ بشري را بدست بياوريم، همانطور كه فلسفهي حقوق وفلسفهي زيبائي، اقتصاد و فلسفهي سياست را تحصيل مينمائيم. اشكالي را كه اين متفكران با آن مواجه ميباشند، اين است كه شماد چگونه ميتوانيد فلسفهي كل مجموعي تاريخ بشري را كه در اين دنيا يك بار رخ داده است، و هرگز تكرار نخواهد گشت بدست بياورد!! بعبارت ديگر تاريخ بشري تا همين لحظه كه من اين كلمات را مينويسم از تحولات و رويدادهاي كوچك و بزرگ و نيك و بد، زشت و زيبا تشكل يافته و اين تاريخ با يان خصوصيات هرگز تكرار نخواهد شد و هر حقيقتي قابل تكرار نباشد قابل بررسي علمي نسيت. اين يك مطلب جالب است، ولي نميتواند اثبات كند كه تاريخ بشري قابل بررسي علمي نيست، زيرا هر يك از اجزاء و عناصر تشكيل دهندهء تاريخ با ديگري بطوري متباين و متخالف نيستند كه تحت هيچ جامع و مشتركي قرار نگيرند، بلكه اغلب اجزاء عناصر و تشكيل دهنده تاريخ معلوماتي مستند به علل مشابه ميباشند و به همين جهت خود آن معلومات هم شبيه يكديگرند. به عنوان مثال: ما در هر مرحله اي از تاريخ و در ميان هر قومي و ملتي، هنگامي كه برابري مردم را در مقابل حقوق ميبينيم، فورا اين نتيجه قطعي را ميگيريم كه آن مردم در حيات حقوقي خود در رفاه و آسايش بوده وضع رواني آنان در اطمينان و آرامش بوده است. و هنگامي كه ظلم و جور سردمداران يك جامعه را ميبينيم، اين نتيجه قطعي را ميگيريم كه مردم آن جامعه آماده طغيان و عصيان به آن سردمداران بوده و دير يا زود، مبارزهي بيامان را در اشكال گوناگون با آنان شروع نمودهاند.
سقوط اقتصادي همواره موجب سقوط حيات انساني از تحرك و جوشش بوده است با سقوط ايمان و ايدئولوژي زماني مردم بالذت يابي سرگرم و سپس به پوچي ميرسند. احساس قدرت در خويشتن غالبا ملازم احساس بينيازي بوده و احساس بينيازي طغيانگري رابه دنبال خود مياورد. مگر اينكه احساس كننده قدرت داراي ايمان الهي باشد و بپذيرد كه قدرت يك امانت خداوندي در دست او است و او بايد قدرت را در راه صلاح انسانها بكار بيندازد نه در راه متورم ساختن خود طبيعياش.
5- جريان شخصي بودن تاريخ منافاتي با قانوني بودن اجزاء و عناصر تشكيل تاريخ ندارد. اين جريانات در تاريخ مانند يك عده قوانين كلي كه در رويدادهاي عيني تجسم پيدا ميكنند، بوقوع ميپيوندند و هيچگونه اختصاصي به دوران مخصوص يا قوم و ملت مشخصي ندارند. اگر تاريخ را مانند موجوديت شخصي يك انسان از آغاز وجودش تا پايان زندگيش يك شخص معين است، ولي هر يك از اجزاء و عناصر تشكيل عناصر تشكيل دهنده اين شخص معين در بوجود آمدن و استمرار و حركت خود تابع قوانين مخصوص به خود ميباشد. تعين و تشخيص طبيعي خون و گوشت و رگهاو اعصاب و سلولها و ديگر اجزاء بدن آدمي با اين كه در هر موقعيتي تشخص معيني براي انسان ايجاد ميكنند، ولي هر يك از آنها هم در تكون و هم دراستمرار خود تابع قوانين كلي ميباشد كه در همه موارد درباره انسانها مشابه صورت ميگيرد، بنابر مجموع ملاحظات فوق ميتوان گفت: بررسي فلسفي كه عبارت است از بحث و كاوش در علل و اهداف و وقايع و تحولات در تاريخ و نقش اختياري و اجباري انسانها در آن، يك امر ضروري است كه نه فقط ما را با آنچه آشنا ميسازد، بلكه ميتواند براي حيات آگاهانه در دوران معاصر و آينده آماده نموده و بالاتر از اين، ما را با شناخت كليات ارتباط انسان با خويشتن و با جهان و با همنوعان خود برخوردار بسازد.
6- تاريخ و قانون عليت اشخاصي معتقدند كه تاريخ بشري را نميتوان با قانون عليت نفسير و توجيه نمود و بعبارت ديگر: قانون عليت در تاريخ جريان ندارد، زيرا محور اساسي تاريخ، انسان است و انسان داراي آگاهي و اختيار ميباشد و قانون عليت نميتواند كارهاي انساني را بطور كامل تحت سلطهي خود قرار بدهد. ديگر اين كه حوادث محاسبه نشده بالنسبه به موقعيتهائي كه بشر براي خود در مسير تاريخ انتخاب كرده است، به قدري فراوان بوده و در جريان تاريخ موثر بوده است كه ناديده گرفتن آنها، ما را با تاريخ بشري بيگانه خواهد ساخت اين دو قضيه بسيار بااهميت را بطور مختصر مورد دقت قرار ميدهيم:
7- قضيهي يكم انسان داراي اختيار و قانون عليت در تاريخ نخست اين اصل را ميپذيريم كه تاريخ انساني بيان كنندهي سرگذشت بسيار متنوع موجودي است كه انسان ناميده ميشود. بديهي است كه انسان يك موجود آگاه و سازنده و مكتشف و متفكر و زيباجو و حقيقت خواه و داراي اختيار (و باصطلاح بعضي از متفكران داراي ارادهي آزاد) ميباشد. اگر كسي پيدا شود و از كلمهي اختيار و ارادهي آزاد وحشت داشته باشد و بگويد: ما در انسان ارادهي آزاد و اختيار سراغ نداريم، ما ميگوئيم: هيچ مانعي وجود ندارد كه ما اين دو كلمه (آزادي اراده و اختيار را) براي مراعات وضع روحي شما بايگاني كنيم اصلا اگر ما اين دو كلمه را از قاموس بشري بكلي حذف كنيم، هم اشكالي پيش نميآيد!
اما نبايد فراموش كنيم كه فورا و بدون معطلي بايد اين جمله رابجاي آن دو كلمه جانشين كنيم: هر انسان عاقل و هر جامعهي بيدار وقتي را كه شايستگي موقعيتي را احساس كرده و قدرت حركت و تكاپو براي وصول به آن موقعيت را در خود ديده است، با كمال جديت حركت كرده و آن موقعيت را بدست آورده است. خواه آن موقعيت به جهت منافع مادي داراي شايستگي بوده است، و خواه به جهت داشتن ارزشهاي والاي انساني. اين جانب در نوشتهها و درسهايم مكرر اين معني را متذكر شدهام كه هيچ انسان عاقلي نميتواند قانون مذبور را كه حقيقتي روشن است منكر شود و يا مورد ترديد بداند. و نيز اصرار ورزيدهام كه هر انساني و هر جامعهاي كه قدرت حركت براي وصول به موقعيت شايستهتر را در خود احساس كرد، رو به آن موقعيت حركت كند و نامش را جبر و ضرورت و حتميت و لزوم و بايستي و ناچار، و هر كلمه اي را كه بتواند بيشتر معناي جبر رابدهد بكار ببرد. هنگامي كه ما در سرگذشت بشري مطالعه ميكنيم، ميانديشيم با قانون مذبور مواجه ميشويم، يعني ميبينيم: انسانهاي بسيار در حالت فردي و جوامعي متعدد (و به يك اعتبار همهي انسانها و جوامعي كه از آگاهي به شايستگيها و موقعيتها و قدرت انتخاب و حركت به سوي آنها برخوردار بودهاند) در زندگي آگاهانهي خود، با قانون مذبور حركت كرده و ميكنند. بنابراين، بايد گفت: انسان همواره در گذرگاه تاريخ با اعمال قدرت براي انتخاب موقعيتهاي شايسته و شايستهتر و وصول بانها، در عليتها و انگيزگيهاي اشياء تصرف نموده و راه خود را براي گسترش موجوديت خود در طبيعت و ميان همنوعان خود ادامه داده است. لذا بايد گفت:
8- قضيه دوم- انسان قانون عليت را از بين نميبرد و معدومي را موجود و موجودي را معدوم نميكند بلكه با تحصيل آگاهيهاو قدرتهاي متنوع در عليت علتها و انگيزگي انگيزهها در رابطه با خويشتن تصرف مينمايد. براي درك و پذيرش مطلب فوق يك مثال بسيار ساده را در نظر ميگيريم: يك توپ زيبا و يك اسباب بازي خوشايند شخصيت و منمارا در دوران كودكي تحت تاثير جدي قرار ميداد بطوري كه براي ما چيز ديگري به عنوان مطلوب در اين دنيا مطرح نميگشت، ولي امروزه كه دهها سال از آن حالت كودكي فاصله گرفتهايم، نه تنها آن اسباب بازي كمترين تحريكي در ما نميتواند ايجاد كند، بلكه اگر براي كودكانمان نيازي به تصور آن اسباب بازي نداشتيم شايد كه سالها ميگذشت و اصلا آنها را در ذهن خود خطور نميداديم.
در اين جريان چنين نيست كه اسباب بازيهارا كه ذهن ما در كودكي بوجود مياورد امروزه نابود شده و از بين رفتهاند، امروزه خيلي بهتر از آنها وجود دارد ولي شخصيت ما، تفكر ما و آرمانها و هدف گيريهاي ما خيلي خيلي بالاتر از آن است كه ما را رها كنند كه ما به آن اسباب بازيها متوجه شويم. بنابراين، آنچه كه واقعيت پيدا كرده است اين است كه قدرت و استعدادهاي به فعليت رسيده ما، عليت و انگيزگي هر آنچه كه در گذشته ما را تحت تاثير خود قرار ميداد، از بين برده است، به وجود آن را بطور خلاصه ميگوئيم: هر اندازه كه استعدادهاي آدمي بيشتر به فعاليت ميرسد و بر آگاهيهاي او افزوده ميشود و قدرت انتخاب او گستردهتر میگردد، قدرت او در ايجاد تغيير در عليت علتها و انگيزگي انگيزهها رو به افزايش ميرود بنابراين، اين مطلب را به عنوان يك اصل مطرح مينمائيم كه: (انسان قانون عليت را از بين نميبرد و هيچ معدومي را موجود و هيچ موجودي را معدوم نميسازد، بلكه با تحصيل آگاهيها و قدرتهاي متنوع در عليت علتها و انگيزگي انگيزهها در رابطه با خويشتن تصرف مينمايد) چنان كه انسان همگامي كه آتشي را خاموش كند و آن را از سوزاندن ساقط كند، به معناي مخالفت با قانون عليت نيست بلكه خاموش شدن آتش بوسيله آب مثلا كه علت خاموشي آتش محسوب ميشود خود مصداقي از جريان قانون عليت است كه آب به عنوان علت خاموشكننده آتش وارد ميدان عمل گشته است. با توجه به اصل فوق، اين قضيه هم بخوبي اثبات ميشود كه (اختيار داشتن انسان با جريان قانون عليت در تاريخ هيچ منافاتي ندارد، چنان كه اختيار انسان هيچ منافاتي با قانون عليت در وضع رواني و مغزي و حركات عضلاني انسان ندارد. اشكال ديگري كه ممكن است براي نفي جريان قانون عليت در تاريخ مطرح شود حوادث محاسبه نشده با غير قابل محاسبه ميباشد، كه بطور فراوان در مسير تاريخ صورت ميگيرد تا جائي كه گفته شدهاست:
نداند به جز ذات پروردگار كه فردا چه بازي كند روزگار
و شاعري عرب زبان ميگويد: ما كل ما يتمني المرء يدركه تجري الرياح بما لا تشتهي السفن (هر آنچه كه انسان آرزو كند به آن نميرسد- بادها برخلاف ميل كشتيها ميوزند.) برد كشتي آنجا كه خواهد خداي و گر جامه بر تن درد ناخداي آيا امثال فراواني از باران محاسبه نشدهاي كه بوسيله قطعه ابري سياه از گوشهاي از فضاي واترلو پيدا شد و به دره واترلو باريدن گرفت و ناپلئون بناپارت را از پاي در آورد و بقول برخي از تحليلگران تاريخ، سرنوشت قارهي اروپا را تغيير داد، براي اثبات اينكه جريان تاريخ و تحولات و رويدادهاي آن را نميتوان با قانون عليت تفسير و توجيه نمود، كفايت نميكند؟! بنظر ميرسد اين اشكال هم وارد نيست، زيرا فرق بسيار زيادي است ميان حادثهي محاسبه نشده و حادثه بيعلت. معناي حادثهي محاسبه نشده اين است كه علل يا زمان وقوع حادثه براي انسان مجهول ميباشد، مانند اينكه شما در خيابان ميرويد و ناگهان دوست خود را ملاقات ميكنيد كه اصلا حتي احتمال ملاقات مذبور هم براي شما مطرح نبود، از اين جهت حادثه مذبور را حادثه محاسبه نشده ميناميم، ولي حتي كمترين حركتي كه دوست شما براي عبور از آن خيابان كه شما عبور ميكرديد، انجام داده است، معلول علتي بوده است كه اگر آن علت نبود، هيچ حركتي بوجود نميآمد. و همچنين آمدن قطعهاي ابر و باريدن به درهي واترلو كه در محاسبات واترلو نبوده است، ولي حتي ناچيزترين حركت ابر و بارش آن بدون علت نبوده است.
اين كه ميگوييم: انسان قانون عليت را از بين نميبرد و معدومي را موجود و موجودي را معدوم نميسازد، بلكه با تحصيل آگاهيها و قدرتهاي متنوع در عليت علتها و انگيزگي انگيزهها در رابطه با خويشتن تصرف مينمايد. درست مانند اين است كه ميگوئيم انسان نميتواند از عدم محض گندم را بوجود بياورد ولي انسان ميتواند گندم را آرد كند و آرد را خمير نمايد و از آن خمير نان بپزد و آن نان را بخورد، در صورتي كه گندم ممكن بود در ارتباط با انواعي از اجزاء جهان هستي تفاعل نمايد و مسير ديگري را پيش بگيرد، مثلا آن را گاو بخورد، يا نشاستهي آن را با عنصر قابل تفاعل ديگر تركيب نموده بشكل مركبي خاص در جريانات طبيعي قرار دهند. و يكي از مسيرهاي گندم هم اين است كه زير خاك بطور مناسب قرار بگيرد و شرايط روئيدن آن بوجود بيايد و مسير سنبله شدن را طي نمايد و دانههائي از گندم را بوجود بياورد. ملاحظه ميشود كه وقتي انسان گندم را آرد و آرد را خمير و خمير را نان و نان را ميخورد، نه معدومي را موجود ميكند و نه موجودي را معدوم ميسازد و نه قانون عليت را نقض ميكند، بلكه با معرفت و قدرتي كه دارد با بوجودت آوردن قانون اقوي، مسير و جهت حركت گندم راتعيين ميكند، در گندم متحرك در مسير انتخاب شده از طرف انسان كمترين خلاف اصل و قانون صورت نميگيرد. اگر بخواهيم قانون اين جريان را باصطلاح مناسبي بيان كنيم، بايد بگوئيم:
9- نقش علل در تبديل كيفيتهاي اوليه به كيفيتهاي ثانويه كيفيت ثانويه ناشي از برخورد يك جسم و بطور كلي يك موضوع با علت ضد قانون آن جسم كه داراي كيفيت اوليه بوده است، نميباشد، بلكه اين قانون عام عالم هستي است كه حركت همواره كيفيتهاي اوليه را تغيير ميدهد و از اين تغيير كيفيتهاي ثانويه بوجود ميآيد. هيزم زغال ميشود، زغال محترق ميگردد و آتش ميسوزد و آنگاه مبدل به خاكستر ميگردد. كيفيت اوليه و ثانويه در جريان هيزم تا خاكستر بدين قرار است: هيزم با آن وضع و شكل خاص اجزاء و تركيبات آن، كيفيت اوليه است (كه البته بالنسبه به حالات پيشين كيفيت ثانويه ميباشد) پس از برخورد هيزم با آتش و احتراقي معين، مبدل به زغال
ميشود. زغال بالنسبه به هيزم كيفيت ثانويه است، ولي بالنسبه به زغال محترق در مرحلهي بعدي كيفيت اوليه ميباشد. زغال محترق كيفيت ثانويه براي زغال و كيفيت اوليه براي خاكستر است و خاكستر كيفيت ثانويه زغال محترق ميباشد اين جريان مستمر از كيفيتهاي اوليه به كيفيتهاي ثانويه بوسيلهي برخورد با علل، قانون فراگير همهي متغييرات عالم هستي است.
10- ضرورت تفكيك ميان تعاقب حوادث و علت و معلول شايد حساسترين مسئله در شناخت فلسفهي تاريخ همين مسئله است كه متفكر تحليلگر بايد نهايت دقت و كوشش خود را دربارهي آن بكار بيندازد. اگر چه هر معلولي پس از علت بوجود ميآيد، خواه با تاخر زماني محسوس و خواه بدون تاخر زماني محسوس بلكه با تاخر رتبي از علت، ولي چنان نيست كه هر حادثهاي كه بدنبال حادثهاي بوجود بيايد، حتما بايد آن آمده است معلول بوده باشد. فصول چهارگانه (بهار و تابستان و پائيز و زمستان) پشت سر هم ميآيند، ولي هيچ يك از آنها علت ديگري نيست. رابطه عليت در حوادث و موجوداتي است كه اگر موجود و حادثه اول كه علت است بوجود نيايد يا كمترين تغييري در بعضي اجزاء يا شرايط آن علت بوجود بيايد، معلول يا موجود نميگردد و يا همان تغيير در علت موجب تغيير در معلول نيز ميباشد. در صورتي كه در حوادث و موجودات متعاقبه بدان جهت كه رابطه عليت ميان آنها وجود ندارد نه تنها تغيير در حادثه و موجود پيشين موجب تغيير در حادثه بعدي نميباشد، بلكه حتي معدوم گشتن حادثه و موجود پيشين كمترين اثر در حادثه و موجود بعدي نميگذارد.
البته درباره تعريف رابطه عليت مسائل متعددي مطرح است كه به مطلب كنوني ما مربوط نيست. آنچه كه در اين مورد بايد دقت كرد، اين است كه در بررسي فلسفه تاريخ و تحليل رويدادهاي تاريخي به علل اساسي آن، نبايد دو جريان مخالف يكديگر (تعاقب حوادث و علت و معلول) مورد اشتباه قرار بگيرند، به عنوان مثال: دو گروه از مردم را درتاريخ ميبينيم كه براي جنگ و پيكار و رويايي همديگر صفآرايي ميكنند، وقتي كه درصدد تحليل آن جنگ برميآئيم مثلا ميبينيم علت اقتصادي بوده است كه دو گروه را به جان هم انداخته است، در عين حال و همزمان با تحريكات عوامل اقتصادي (مثلا غصب اراضي يكديگر) ميبينيم سردمداران دو گروه قدرت پرست و خودخواه هم بوده اند (كه البته اين صفت رذل خود به تنهائي ميتواند شعله جنگ را بيفروزد و خانمانها را بسوزاند) ولي دلائل قاطع بدست آوردهايم كه جنگ مفروض انگيزه اقتصادي داشته است. متفكر در فلسفه تاريخ و تحليلگر دقيق بدون كمترين غفلت بايد علت اصلي جنگ را كه در مثال ما عامل اقتصادي است، منظور نموده حوادث همزمان و متقدم را كه پيش از جنگ مفروض بوجود آمده، ولي رابطه عليت ميان آن حوادث و جنگ وجود نداشته است كنار بگذارد و در صورت نياز مورد مطالعه جداگانه قرار بدهد.
11- آيا علت محرك كه براي تاريخ ضرورت دارد در درون تاريخ است يا خارج آن؟ بدان جهت كه وقايع و رويدادهاي تاريخ مانند ديگر حوادث عالم هستي معلوماتي ميباشند كه هرگز باتصادف بوجود نميآيند لذا هر يك از آنها بعلتي نيازمند است كه آن را بوجود بياورد. اگر منظور از علت محرك براي تاريخ همين است كه متذكر شديم، از نظر علمي و فلسفي كسي نميتوان آن را مورد ترديد قرار بدهد. و اگر منظور از علت محرك تاريخ، علت مجموع تاريخ بوده باشد در اين مورد دو طرز تفكر متفاوت با همديگر وجود دارد كه صاحبان هر يك از آندو، مسئله را با نظر به مبادي فكري خود مطرح مينمايند و پاسخ ميدهند.
يكم- اين كه مجموع تاريخ يك رشته علل و معلولاتي است كه پشت سرهم بجريان افتاده و تا تاريخ را تشكيل ميدهند و هر حادثه و تحول تاريخي را كه در نظر بگيريم معلولي است براي حادثه يا حوادث گذشته و علتي است براي حادثه يا حوادث آينده و هيچ گونه علتي از خارج براي تاريخ وجود ندارد.
دوم- اين كه وقايع و حوادث تاريخي در عين حال كه مجراي قانون (عليت) قرار ميگيرند، تحت سلطه و نظاره عامل مافوق همه عوامل بوجود ميايند و بحركت ميافتند، مانند اجزاء و حوادث عالم طبيعت كه در عين تبعيت از قانون عليت) پيوسته به منبع فيض خالق هستي ميباشند. و چنان كه اعتقاد به قرار گرفتن همه موجودات عالم طبيعت در مجراي قانون (عليت) يا هر قانون ديگري منافاتي با پيوستگي آنها با خالق و صانع بزرگ ندارد، همچنين است وقايع و رويدادهاي جزئي و كلي تاريخ بشري. با نظر همه جانبه و دقيق در هويت وقايع تاريخ نظره دوم منطقيتر ميباشد، زيرا همان دليل كاملا روشن كه وجود طبيعت در مجراي قانون (عليت) را بدون پيوستن به خدا قابل تفسير نميداند، وقايع و تحولات تاريخ را بدون استثناء به خدا قابل تفسير نميبيند. توضيح اين كه كل مجموعي تاريخ مانند كل مجموعي هستي، با نظام (سيستم) بازي كه دارد، نميتواند مستند به اجزاء و روابط دروني خود بوده باشد، زيرا خود اجزاء و روابط دروني تاريخ محكوم به همان قوانين است كه از ذات خود آنها نمیجوشد، زيرا همه آن اجزاء و روابط در حل تغيير و دگرگوني است، در صورتي كه قوانين حاكمه بر آنها ثابت و غير قابل تغيير ميباشد.
به عنوان مثال: همه جانداراني كه از آغاز بروز حيات تاكنون در روي زمين زندگي كردهاند، از بين رفته و نابود شدهاند، در صورتي كه قانون توليد مثل و دفاع از خويشتن از همان آغاز و تاكنون ثابت و پابرجا است. و از نظر علمي و فلسفي اشيائي كه از همه جهات و ابعاد در حركت و دگرگوني هستند، نميتوانند منشا حقائق ثابت و غير متغير بوده باشند. بنابراين، بايد گفت: علت محرك تاريخچه از جنس خود پديدههاي طبيعي حيات انساني باشد و چه از سنخ امور ماوراي طبيعي، بايد امري خارج از خود وقائع و تحولات تشكيل دهنده تاريخ باشد. و نبايد مرتكب اين اشتباه شويم و بگوئيم كه اگر علت محرك تاريخ را خارج از خود تاريخ بدانيم، حتما بايد قوانين حاكمه بر تاريخ را منكر شويم، زيرا چنانكه قوانين حاكنه در عالم طبيعت با وجود علت فاعلي اعلي كه هم سنخ طبيعت نيست (خدا) منافاتي ندارد، همچنين قوانين حاكمه بر تاريخ هم با وجود علت فاعلي اعلي (خدا) هيچگونه منافاتي ندارد زيرا همان گونه كه در بالا اشاره كرديم: تغييرات و دگرگونيهاي همه ابعاد و سطوح طبيعت، با قوانين حاكمه بر آنها كه ثابتاند تضاد و تناقضي ندارند توضيح اين كه تغيير و دگرگوني در سطوح و ابعاد رو بنائي طبيعت است و ثبات و وحدت در مبادي زيربنائي طبيعت فعاليت مينمايد، به جهت حساسيت شديد اين مسئله، يك مثال ديگر را كه براي همگان قابل فهم بوده باشد، در نظر ميگيريم: هيچ كس كوچكترين ترديدي در اين قضيه ندارد كه تده آدمي بدان جهت كه متشكل است از اجزاء و روابط مادي، قوانيني براي خود دارد كه رشتههاي متنوعي از علوم آنهارا براي ما بيان ميكنند، اين قوانين مادامي كه اجزاء و روابط مادي بدن ادامه و استمرار پيدا كنند، با كمال استحكام و قدرت حكومت مينمايند. در عين حال آيا همين اجزاء و روابط تحت سلطه و تاثير قوانين مغزي و رواني نامحسوس نيستند؟! آيا همان قوانين حاكمه بر اجزاء و روابط مادي بدن در برابر قوانين مغزي و رواني نامحسوس تسليم محض نميباشند؟!
دقت كنيم در اين كه همه تغييرات عارضه بر بدن كه مستند به هدفگيري و اراده و اشتياق بوجود ميآيند، معلول علل نامحسوسي هستند كه نه از نظر ماهيت شباهتي به اجزاء و روابط مادي بدن دارند و نه از نظر آثار و مختصات آنها. اراده در مغز شما بوجود ميايد و موجب حركات عضلاني شما ميباشد، مثلا از جاي خود برخاسته دنبال كاري ميرويد كه ممكن است احتياج به حركات بسيار متعدد و متنوع عضلاني داشته باشد. با اين كه خود عضلات و اجزاي مادي بدن و حركات و جريانات آن عضلات مطابق قوانين فيزيكي و فيزيولوژيك است، با اين حال همه اينها مستند به عامل اراده و تصميم و هدف گيري و احساسات متنوعي است كه هيچ يك از آنها با تعريفات و قوانين حاكمه بر عضلات مادي شما قابل تفسير و توجيه نميباشند بدين جهت است كه ميگوئيم اگر متفكري بپذيرد كه تاريخ قانون دارد، در حقيقت مانند اين است كه براي تاريخ پيكري و روحي قائل شده است كه هم سنخ خود وقايع و تحولات متغير نيست. بعضي از متفكران با ذوق بجاي روح تاريخ (وجدان تاريخ) را بكار ميبرند، نهايت امر نه مانند يك انسان شخصي.
12- آيا علت محرك تاريخ باسد يك حقيقت بوده باشد؟ در مبحث پيشين گفتيم: هر روز وقايع و تحولات تشكيل دهنده تاريخ، يك از سلسلههاي حوادثي است كه در عالم هستي با ضميمه مجموع حوادث كيهاني ميگردد. و نيز اثبات كرديم كه عالم هستي با قرار گرفتن ان در مجراي قوانين متنوعه خود، مخلوق خداوندي است كه نظاره و سلطه او در همه لحظات از آغاز هستي تا انقراض آن استمرار دارد. و در جاي خود اين حقيقت اثبات شده است كه تفسير علمي و فلسفي جهان هستي بدون پذيرش خدا كه مبداء هستي و حافظ قوانين آن است امكان پذير نخواهد بود زيرا:
زين پرده ترانه ساخت نتوان وين پرده به خود شناخت نتوان (نظامي گنجوي)
و براي اين كه:
هر چه گوئي اي دم هستي ازان پرده ديگر بر او بستي بدان
آفت ادراك آن قال است و حال خون بخون شستن محالست و محال (مولوي)
بنابراين اگر منظور از علت محرك تاريخ، فاعل حقيقي و اصل وجودي آن است، بديهي است كه اين علت واحد است و آن خداوند متعال است. و اگر منظور از علت محرك، علت غائي تاريخ بوده باشد، يعني هدف و غايتي است كه تاريخ براي بوجود آمدن آن بجريان افتاده و حركت ميكند، بايد در نظر گرفت كه اگر ضرورت وجود چنين علتي ثابت شود و بگوئيم: سلسله تاريخ بشري غايت و هدفي دارد كه براي وصول بان حركت ميكند، بهيچ وجه نميتوان آن غايت و هدف را از روي روش علمي و فلسفي شناخت، زيرا اولا مجموع تاريخ بشري كه مركب است از وقايع و تحولات آگاهانه و ناآگاهانه و اضطراري و اجباري و اختياري و بروز شخصيتهاي متنوع از نظر نبوغ و تاثير در جوامع بشري و ظهور انواعي از عوامل شتاب بخش به بعدي از ابعاد تاريخ و يا عواملي راكد كننده آن، آگاهي و آزادي و اختيار به آنچه كه واقع خواهد شد ندارد تا بگوئيم: تاريخ غايت و هدفي را در نظر گرفته اشت و براي وصول بان در سعي و تكاپو است. يا بعبارت مختصرتر و روشنتر: كل مجموعي تاريخ اگر هم يك حقيقت شخصي است، ولي يك انسان شخصي نيست كه در صورت اعتدال مغزي و رواني و جسماني هدف و غايتي را از روي آگاهي و اختيار انتخاب نمايئد. براي وصول به آن، حركت كند، و اين توهم كه تاريخ بشري مانند يك فرد انسان شخصي است كه ميفهمد چه ميكند، و به حركت درميآيد، به هيچ اساس مستند نيست، لذا ميبينيم پس از آنكه بخار يا ماشين يا پديدههاي ناآگاه ديگر كه با دست بشر ساخته شد و شروع به فعاليت كرد، نتايج و آثار خور را ناآگاه و بياختيار در متن تاريخ قرار دارد.
اين مطلب هم قابل توجه است كه در هيچ يك از دورانهاي تاريخ، متفكري پيدا نشده است كه بگويد: تاريخ بشري با اين شواهد و دلائل علمي قطعي چنين آيندهاي را در پيش دارد. البته مقداري كلي گوئي و خيالپردازيها كه هرگز نه قابل اثبات و نه قابل رد ميباشد از افكار انسانها تراوش مينمايد و حتي بعضي از سادهلوحان از آن كلي گوئي و خيالپردازيها به عنوان بدست آوردن معرفت تاريخشناسي خوشحال و قانع هم ميگردند، ولي ميدانيم كه واقعيات و حقائق را نه با كليگوئي و خيالپردازي ميتوان شناخت و نه آن واقعيات و حقايق از خوشحالي و بدحالي و رضايت و عدم رضايت ما تبعيت ميكنند.
خلاصه اگر تاريخ بشري مانند يك انسان شخصي ميفهميد كه چه ميكند و راه انتخاب وضع بهتر را در اختيار داشت، هرگز تاريخ پر از اين همه خون و خونابه و حقكشي و زورگوئي و ويرانگري نميگشت و اين همه بشر در جهل و فقر فرو نميرفت. بلي آنچه كه ميتوان گفت: اين است كه خداوند فائل و خالق يكتا چنان كه براي هر چيزي كه در اين دنيا آفريده است ماده و مقداري قرار داده و براي هر چيزي هدفي تعيين فرموده است كه در كل هدف هستي اشتراك دارد، همچنين تاريخ بشري نيز كه عبارتست از وقايع و تحولات بسيار زياد كه هر يك از آنها قانون مخصوص پيروي ميكند. رو به هدفي كه خدا براي آن تعيين فرموده است، حركت ميكند. البته معناي اين قضيه آن نيست كه بشر قدرت هيچ گونه اينده بيني مرحله عقل سليم خواهد رسيد كه آينده خود را ولو بطور مشروط پيش بيني كند و براي ساختن آينده بهتري فعاليت نمايداگر چه به جهت باز بودن نظام (سيستم) تاريخ هم با نظر به تدريجي بودن بروز سطوح و ابعاد بشري در رابطه با جهان و همنوعان خود و هم با نظر به پيوستگي تاريخ به مشيت بالغه خداوندي مانند ديگر حوادث كيهان بزرگ، آيندهبيني و آيندهسازي به حد كمال نخواهد رسيد، ولي كوشش انسانها در اين مسير از جهلها و ناتوانيهاي آنان كاسته بر علم و قدرتهاي آنان خواهد افزود. اين ارتباط قانون با خدا، درست شبيه به قانون ضروري مشورت است كه خداوند متعال به پيامبر اكرم دستور فرموده است كه: (و شاورهم في الامر (در امور با آنان (ياران عاقل و متقي خود) مشورت نما) فاذا عزمت (وقتي كه با نظر به محصول مشورت عزم كردي و تصميم گرفتي) فتوكل علي الله (به خدا توكل كن) ان الله يحب المتوكلين) (قطعا، خداوند توكل كنندگان را دوست دارد.) ملاحظه ميشود كه مراعات قانون عقلاني و عقلائي شوري مورد دستور قرارميگيرد و بااين حال توصيه به توكل جنبه ماوراي آن را تضمين ميكند.
13- براي شناخت وحدت يا تعدد عامل محرك تاريخ بايد نخست منظور از تاريخ را بفهميم. آيا محصول تاريخ يا هويت تاريخ واقعا يك حقيقت است كه ما مجبور شويم كه براي تاريخ يك عامل محرك فرض كنيم؟ بنظر ميرسد پاسخ اين سوال منفي است، زيرا وحدتي كه براي هويت يا محصول تاريخ فرض شود، به جهت تنوع بسيار شديد تحولات و وقايع بشكيل دهنده تاريخ، را در نظر بگيريم، خواهيم ديد: مركب است از:
1- تلاش انسان براي تهيه وسائل معيشت خود. 2- كوشش براي شناخت طبيعي كه در آن زندگي ميكند. 3- محبت و عشق پيدا كرده حيات خود را با آن محبت و عشق توجيه نموده است. 4- ابزار وسايلي را براي ساختن وسائل و مواد استمرار حيات خويشتن ميسازد. 5- قوانين و حقوق براي امكانپذير ساختن زندگي دسته جمهي وضع ميكند. 6- شخصيتهائي با درجاتي گوناگون از تاثير در جامعه (و پيشرفت يا سقوط آن) بروز مينمايند. 7- جنگهاي خانمانسوز براه ميافتد و دمار از روزگار بشري درميآورد. 8- در مسير رقابتهاي ظالمانه دست به كشتار غير مستقيم همديگر ميبرند. 9- اكتشافات و اختراعات نمودهاو وقايع تاريخ و روابط بشري و كيفيت زندگي را دگرگون ميسازد. 10- انسانهائي اگر چه در اقليت اسفانگيز در برابر خودخواهان و خودكامگان با اتصاف به فضائل اخلاقي و روحيات ديني، قد علم ميكنند و استقامت ميورزند و در راه اعتلاي حق و حقيقت به مبارزه با انبوه خودخواهان بر ميخيزند. 11- فرهنگهائي بروز ميكنند، بعضي از آنها به اوج ميرسند و سپس راكد ميشوند و بعضي ديگر به مرحلهي اوج نرسيده رو بزوال و فنا ميروند. 12- تمدنها پشت سر هم با تناوب شگفتانگيز در اين نقطه و آن نقطه از دنيا بظهور ميرسند و سپس تدريجا يا با سرعت شديد سقوط ميكنند و از بين ميروند. 13- مصائب و ناگواريهاي حساب نشده مانند سيلها و زلزلهها و آتش نشانيها بر سر بشر تاختن ميگيرد و دگرگونيهائي در وضع زندگي وي بوجود ميآورد. 14- در روياروي قرار گرفتن بشر با همديگر دو عامل گوناگون تاثير دارد: مانند خودخواهي كه توسعه مييابد و به نژادپرستي ميرسد و مسائل اقتصادي كه گاهي يك جامعهي فقير عليه جامعهي ثروتمند ميخروشد و در برابر آن صفآرائي ميكند.
گاهي هم با اين كه احتياج ضروري وجود ندارد فقط به انگيزگي تملك بيشتر مواد اقتصادي روياروي هم قرار ميگيرند. اين وقايع و تحولات و انگيزهها كه نمونه بسيار بسيار ناچيز پديدههاي تشكيل دهندهي تاريخ ميباشند، ميتوانند به عنوان اجزاي و عناصر تشكيل دهندهي هويت تاريخ ناميده شوند. اگر بخواهيم نمونههاي محض اين وقايع و تحولات را مورد توجه قرار بدهيم در حقيقت پديدههاي فيزيكي تاريخ را مورد توجه قرار دادهايم. اين نمودها (خود اين وقايع و تحولات) بهيچ وجه آن جامع مشترك حقيقي را ندارد كه بگوئيم: چون عامل مشترك آنها يك حقيقت نيست كه نياز به يك علت داشته باشد لذا جستجوي يك علت براي اجزاء و عناصر تاريخ، معناي معقول ندارد. و چنانچه در نمونههاي چهارده گانه وقايع و تحولات ملاحظه كرديم آنها يك عده امور متخالف و متضادي هستند كه هيچ جامع مشترك حقيقي ندارد، و اگر مفهومي مانند رويدادهاي تاريخي، سرگذشت بشري را به عنوان جامع در نظر بگيريم، يك مفهوم اعتباري و ترجيدي محض خواهد بود كه هيچ راه حل علمي براي تحليل و تفسير تاريخ در اختيار ما نخواهد گذاشت، چنانچه مفهوم تجريدي لذت يا زيبائي نميتواند ما را با هزاران نوع لذت و زيبائي آشنا بسازد و حقيقت آنها را براي ما بشناساند.
آيا تاريخ بشري يك محصول معين و مشخص دارد كه بگوئيم: براي ما از نظر علمي واجب است كه يك علت براي محصول تاريخ پيدا كنيم؟ مسلم است كه محصول تاريخ تنوع و تعدد بيشماري دارد كه مانند اجزاء و عناصر هويت تاريخ جامع مشترك حقيقي ندارد و اگر بگوئيم: محصول تاريخ، حيات بشري است اين هم يك جامع اعتباري ميباشد و نميتواند بازگو كنندهي يك جامع حقيقي باشد. آيا تاريخ در مسير تكامل حركت ميكند؟ به اضافهي اين كه ادعاي حركت انسان در مسير تكاملي، با ناتواني او از مهار كردن قدرت كه به دستش ميافتد و لذا آن را در تخريب و از بين بردن هر فرد و جامعهاي بكار مياندازد كه حركتي مخالف خودخواهي قدرتمند از خود نشان بدهد، يك ادعاي مسخره است. ادعاي حركت انسان در مسير تكاملي با در نظر داشتن اين كه هنوز انسان نتوانسته است لذائذ خود را بدون اين كه به آلام ديگران تمام شود تنظيم نمايد و با در نظر داشتن اين كه حتي يك قدم در راه تعليل خودخواهيهايش برنداشته است و با در نظر گرفتن اين كه براي حفظ ارزشهاي والاي انساني نتوانسته است قانون (هدف وسيله را توجيه ميكند) را بطوري معني كند كه انسانيت را قرباني هوي و هوس قدرت پرستان ننمايد. و با در نظر داشتن اين كه هنوز نتوانسته است به آن مرحله برسد كه از آلام ديگران، رنج ببيند، با اين اوصاف، ادعاي تكامل براي كسي خوشايند است كه بتواند با بكار بردن اين اصطلاح، قدرتي و امتيازي براي خود اثبات نمايد.
خداوندا، اين موجود چگونه ادعاي حركت در مسير تكامل مينمايد با اين كه در هر فردو جامعه اي كه محساس ضعف مينمايد، تاخت و تاز بر سر او را شروع ميكند. بي دليل نيست كه اغلب انقلاباتي كه در جوامع بوجود آمده، بدون فاصله زمانی زياد مورد هجوم همسايه يا دور از اقليم آن جامعهي انقلابي گشته است، چرا؟ براي اين كه انقلاب و تحول، آن جامعه را ضعيف ساخته و اقوياء اكنون ميتوانند بسود خود آن را متلاشي كنند. آري همهي اينها دليل حركت تكاملي تاريخ انساني است! در روزگار ما كه اوايل قرن پانزدهم هجري و اواخر قرن بيستم ميلادي است، تكامل به اوج خود رسيده! و ميگويند: بشر براي نابودي خودش قدرتي بيش از قدرت سي بار كشتن همهي انسانها و متلاشي كردن كرهي زمين تهيه نموده است! آري، براي آن انسانها كه حركت در مسير اخلاق و ارزشهاي والاي انساني و ارتباط با عالم ملكوت الهي و قرار گرفتن در جاذبهي كمال، تنزل و ارتجاع و سير قهقرائي تلقي شود، نابودي از صفحهي وجود هم تكامل محسوب ميگردد!
چشم باز و گوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندي خدا
براي اثبات اين كه بشر رو به تكامل نرفته است در صفحات آينده حتما به مبحث (گرايش تبهكاران به فساد و افساد در روي زمين و نتائج آن، و مقاومت پيامبران در برابر تبهكاران بامر خداوند) مراجعه شود. آنچه كه با نظر به مجموع سرگذشت بشري و موجوديت طبيعي و مغزي و رواني بشر، بدست ميآيد، اين است كه حركت بشر در مسير تكاملي در تاريخ، يك مسئله مبهم و غير قابل توضيح و اثبات است، زيرا آنچه كه همگان مشاهده ميكنيم: گسترش تفكرات و تصرفات انسانهادر طبيعت و نفوذبه بعضي از سطوح با اهميت آن است كه تاكنون از ديدگاه علمي مخصوصا در دو قرن اخير بدست آمده بسيار چشمگير بوده است. اما آيا اين گسترش و نفوذ را كه همهي ارزشهاو عظمتهاي انساني را زير پا گذاشته است، ميتوان تكامل ناميد؟! خوشبيني غير عاقلانهاي ميخواهد كه يك انسان خود را از بهشت عواطف و احساسات و تعقل و وجدان و فداكاريها در راه پيشرفت بني نوع خود بيرون انداخته و با تورم شديد خود طبيعي و خودخواهي فوق تصور، روي قلهي كوههاي اسلحهي كشنده بنشيند و بگويد: من تكامل يافتهام! و من بر مبناي اصل منفعت طلبي، بايد مالك همهي دنيا شوم، زيرا درهمهي دنيا منافعي براي من وجود دارد!
15- ضرورت تفكيك ميان عامل ضروري تاريخ و عامل تعيين كنندهي كيفيت تاريخ يك اشتباه بزرگ از بعضي از صاحب نظران كه در فلسفه تاريخ كار كردهاند، ديده ميشود كه بايد مورد توجه قرار گيرد و مرتفع گردد و آن اشتباه اين است كه عامل ضروري تاريخ با عامل تعيين كنندهي كيفيت تاريخ يكي دانسته و آن دو را از يكديگر تفكيك نكردهاند! براي توضيح ضرورت تفكيك دو عامل مذبور از يكديگر، بايستي توجهي به خود پديدهي حيات نمائيم. عوامل مربوط به اين پديده بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد: قسم يكم عوامل وجود و ادامهي حياط است، مانند تنفس از هوا، اعتدال و صحت مزاج و خوردن و آشاميدن و امثال اينها از واقعياتي كه بدون آنها حياط آدمي در معرض نابودياست. قسم دوم عوامل تعيينكنندهي كيفيت حيات است مانند فقرو تمكن، فرا گرفتن صنعت، دانش، شكست، پيروزي، شجاعت، زبوني، تكيه بر غير، استقلال، منش هنري، منش قضائي، منش سياسي، منش روحاني، منش مديريت و غير ذالك اين نوع عوامل در تعيين كيفيت حيات، نقش اساسي را باز كنند. قسم يكم از عوامل فقط ادامهي حيات آدمي رابعهده دارند و بدون آنها، حياتي وجود ندارد، در صورتي كه قسم دوم چگونگي حيات را مشخص مينمايد. هر يك از پديدههاي بالا (صنعت، دانش … ) رنگ خاصي به حيات آدمي ميبخشد كه پديدههاي ديگر، آن رنگ را نميبخشند، كيفيت آن زندگي با حد وسايل معيشت ادامه مييابد (فقر) غير از زندگي باتمكناز همهي وسايل معيشت و پديدههاي تجملي و رفاه و كامكاري ميباشد.
تاريخ بشري هم از يك جهت شبيه به حيات آدمي يعني از دو نوع عامل برخوردار است عامل ضروري براي بوجود آمدن و تشكل اجزاء و عناصر تاريخ و عامل تعيين كنندهي كيفيت تاريخ. نوع اول كه عبارتست از عامل ضروري بوجود آمدن و تشكل تاريخ همان علل طبيعي و رواني حوادث و تحولاتي است كه در تاريخ بوجود ميآيند و معلومات خودرا كه حوادث و تحولات تاريخي است بدنبال خود ميآورند. درتاريخ، مردم جوامع بشري دست به كشاورزي زدهاند. علت اين جريان در تاريخ نياز مردم به غلات و ديگر محصولات بوده است كه زندگي مادي مردم بدون آنها امكانپذير نيست. همچنين مردم در طول تاريخ براي خود خانههاو مساكن ساختهاند، سدها كشيدهاند معادن استخراج نموده انداز حيات خود در برابر عوامل مزاحم طبيعت و درندگان همنوع خويش دفاع نمودهاند، مسافرتهاي طولاني در خشكيها نموده درياها را درنورديدهاند. اينها يك عده روياها و نمودهاي طبيعي هستند كه ناشي از علل ضروري حيات انسانها در تاريخ ميباشند. اصل فعاليتهاي اقتصادي و قوانين و تعهدات حقوقي و اجراي سياستهاي لازم همه و همه ناشي از عوامل ضروري تشكل اجزاء و عناصر تاريخ بوده و ميباشد.
نكتهاي را كه بايد در اين قسم از عوامل مورد توجه قرار بدهيم، اين است كه عوامل ضروري بوجود آمدن اجزاء و عناصر تشكيلدهندهي تاريخ نميتواند بازگوكنندهي كيفيت تاريخ و نمودها و اجزاءها و عناصر آن بوده باشند زيرا نشستن در يك مسكن كه ضرورت حيات است، نميتواند چگونگي حيات را مثلا خوشبيني يا هنرگرائي يا انتخاب عقيدهي خاص اقتصادي، سياسي، حقوقي، فلسفي و فرهنگي و غيرذالك را تعيين نمايد. همچنين خوراك و پوشاك و آشاميدنيها و ديگر عوامل تعيين معيشت مادي. ما بايد براي توضيح عامل تعيين كنندهي چگونگي حيات (نوع دوم) انسان را در دو موقعيت عمده مطرح نمائيم:
16- موقعيت يكم براي تعين عامل كيفيت حيات، ماهيت و مختصات خود انسان است. اساسيترين عامل تعين كنندهي كيفيت حيات يك انسان با نظر به ماهيت و مختصات او، عبارت است از من ايدهآل (من او مطلوب) او كه در اين زندگاني آن را ساخته و محور همه شئون حياتي خود تلقي نموده است. اگر من مطلوب يك انسان علاقمند و عاشق ثروت مال دنيا باشد، قطعي است كه چنين انساني بهر كس و به هر چيزي بنگرد و با هر كس و هر چيزي ارتباط برقراركند، بر مبناي ثروت و مال دنيا خواهد بود. تابلوي هنري بسيار زيبا براي او از اين جهت جالب است كه اگر آن را مثلا به هزارتومان خريده است ميتواند به دو هزار تومان بفروشد، كتاب خطي را كه در مفيدترين و ضروريترين موضوعات علمي نوشته است، بايد با كمال دقت و علاقه حفظ كرده، زيرا هر چه زمان براي او بگذرد به قيمتش افزوده ميشود، اگر چنين كتابي به دست مردي محقق بيافتد كه بتواند هزاران مشكل بشري را با محتويات آن كتاب حل و فصل كند، جامعه يا جوامعي را به سعادت برساند، آن انسان صاحب كتاب كه من مطلوبش فقط افزايش ثروت ميخواهد، آن كتاب را به هيچ وجه از دست نخواهد داد اگر چه سعادت ميلياردها انسان را برآورده نمايد، زيرا او پول ميخواهد و انسانها غلط ميكنند كه در فكر سعادت خود يا منتفي ساختن دردهاي خويش هستند و ميخواهند آن كتاب را از دست او نه با قيمت عادلانهاش، بلكه با صدها برابر قيمت عادلانهاش، بيرون بياورند! براي اين حيوان وقيح شرابي كه با كهنه شدن بقيمتش افزوده ميشود با چنين كتابي كه با گذشت زمان به ارزش پولي آن اضافه ميشود، تفاوتي ندارد! آن انسان كه من مطلوب او شهرت اجتماعي ميخواهد، كيفيت حيات خود را طوري ميسازدكه مطلوب اجتماعش باشد. همچنين كسي كه من مطلوب او سلطه و قدرت خواهي است، كيفيت حيات او همان حيوان قدرتمند لوياتان باصطلاح هابس است، او ميخواهد از همهي ابعاد حيات بر ديگران و بر زمين و آسمان مسلط شود و ديگر هيچ!
بنابراين اگر كسي بخواهد كيفيت حيات يك انسان را در طول تاريخ زندگيش بفهمد، بايد تمام كوشش و فعاليت خود را صرف شناخت من مطلوب وي بنمايد و اين حقيقت را بدست بياورد كه من مطلوب او چه ميخواسته است و آرمان اصيل او چه بوده است، لذا بر فرض يك انسان هزار سال زندگي كند و داراي من مطلوب مخصوصي باشد براي شناخت كيفيت حيات او در آن هزارسال بايد سراغ شناسائي من مطلوب او را گرفت.
17- موقعيت دوم براي تعيين عامل كيفيت حيات انسانها در حال زندگي دسته جمعي عامل كيفيت حيات انسانها در حال زندگي دسته جمعي بسيار پيچيدهتر از عامل كيفيت حيات انسانها در حال زندگي فردي است. به همين جهت است كه در تعيين عامل اين كيفيت، آراء و عقائد مختلف و متعدد ابراز شده است. اهميت اين عامل بقدري است كه ميتوان گفت: با شناختن آن، موثرترين گام را در راه پيمودن عامل تعيينكنندهي تحولات تاريخ و رويدادهاي آن، برداشتهايم. عدهاي از نويسندگان آن اندازه كه بر تاثير اجتماع بر فرد ميانديشند، به همان اندازه در تعيين عامل كيفيت حيات انسانها در حال زندگي دسته جمعي نميانديشند. اگر چه آنان صريحا نميگويند كه علت اساسي اين طرز تفكر چيست؟ ولي ميتوان از راه حدس بدست آورد كه شدت تغييرات و تحولات عارضه بر اجتماعات كه معلول باز بودن نظام (سيستم) زندگي اجتماعي است، براي آنان مانع تعيين قطعي عامل يا عوامل كيفيت زندگي جمعي ميباشد. براي ورود به تحقيق كافي دربارهي اين مسئله ضروري است كه ما دو نوع كيفيت را در زندگي جمعي از همديگر تفكيك كنيم:
1- كيفيت اولي كه عناصر ضروري زندگي است 2- كيفيت ثانوي عبارت است از روابط انسانها و گروههاي اجتماعي با يكديگر و فرهنگ و طرز تفكرات و آرمانها و برداشتها از زندگي و ارزشهاي متنوع و غير ذلك. دريافت عامل تعيين كنندهي كيفيت اولي حيات جمعي سادهتر و روشنتر از كيفيت ثانوي است. زيرا عامل اساسي اين كيفيت لزوم هماهنگي در ارادهها (ميخواهمها) بوسيلهي تعديل آنهابراي بوجود آمدن زندگي جمعي است.
البته هر اندازه هماهنگي و تعديل ارادههاي مردم جامعه منطقيتر بوده باشد، زمينه براي بروز كيفيت عاليتر در زندگي جمعي آمادهتر خواهد بود. اين عامل اساسي كه متاسفانه غالبا مورد توجه جدي قرار نميگيرد، بقدري از اهميت برخوردار است كه ميتوان گفت: بدون اين عامل، اگر چه سطح ظاهري جامعه آرام و منظم هم بوده باشد، آرامش جامعه مانند كوه آتشفشان است كه عوامل انفجار و تخريب را در درون خود دارا ميباشد. آرامش و نظم و هماهنگي جبري در اجتماع باضافه اين كه پايدار نبوده و همواره در معرض طوفان و انواعي از اختلالات است، طعم حقيقي حيات در چنين جوامعي قابل دريافت نميباشد، و نتيجهي كيفيتهاي ثانوي چنين جوامعي هم طبيعي نبوده و ساختگي خواهد بود. (اگر تاريخ يك جامعه و ملتي با كيفيتهاي ثانوي ساختگي امتداد پيدا كند، هر تفسير و تحليلي كه درباره چنين تاريخي ابراز شود، بياساس بوده و قابل قبول نميباشد) بنابراين، اين اصل را بايد مورد توجه قرار بدهيم كه: معناي هماهنگي ارادهها كه بوسيله تعديل آنها بوجود ميايد، بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد:
قسم يكم- تعديل جبري كه محصول آن هماهنگي جبري است كه متاسفانه در اكثريت قريب به اتفاق جوامع در طول تاريخ حاكميت داشته است. نهايت امر اين است كه اشكال تعديل جبري براي گروههاي اجتماع مختلف بوده است.
قسم دوم- تعديل طبيعي كه محصول آن، هماهنگي طبيعي ميباشد. ملاحظه ميشود كه ما تعبير (تعديل طبيعي و هماهنگي طبيعي) نموديم. مقصود از طبيعي در اين مورد، اختيار ناشي از آگاهي كامل و اراده و تصميم ناشي از حد اعلاي به فعليت رسيدن استعدادها نميباشد، زيرا چنين اختياري نه تنها در اكثر انسانها بوجود نميآيد بلكه اقليتي كه توانسته باشد چنين اختياري را بدست بياورد، از نظر كميت بسيار محدود نميباشند، بلكه منظور ما از تعديل طبيعي و هماهنگي طبيعي، مراعات حد متوسط از ارادههاي مردم جامعه است كه مردم در آن تعديل، احساس ظلم و جور نكنند. اكنون ببينيم معناي تعديل ارادهها كه به عنوان عامل تعيينكننده كيفيت اولي يك جامعه، معرفي نموديم چيست؟ نمونهاي از تعديلها را در اين جا براي روشن شدن مسئله ميآوريم:
1- در زندگي جمعي تقسيم كار ضروري است، اگر اشخاصي بخواهند كارها را در اختيار خود بگيرند يا تقسيم كار را طوري قرار بدهند كه به ضرر جامعه تمام شود، بدون ترديد جامعه اراده آن اشخاص را محدود كرده و با نظر به كل مصالح جامعه آن را تعديل خواهد نمود.
2- در زندگي جمعي، مالكيت نامحدود امكانناپذير است، زيرا مواد مفيد براي زندگي محدود و تدريجا در اختيار انسانها قرار ميگيرد و فرض تجويز نامحدود بودن مالكيت، تزاحم و تصادم ميان افراد و گروههاي جامعه را قطعي خواهد ساخت.
3- دو پديده جلب لذت و منفعت شخصي و فرار از الم و ضرر شخصي به عنوان گستردهترين عوامل و انگيزههاي حركت افراد در جامعه مطرحاند. و نیز اين دو پديده اساسيترين عامل حيات طبيعي انسانها ميباشند تا آن مرحله كه حيات طبيعي تحت مديريت خرد و روح آدمي در آيند، آدمي با وصول به اين مرحله، نخست لذت و منفعت ديگران را هم در زندگي خود بحساب ميآورد يعني مادامي كه دو پديده مزبور موجب درد و ضرر ناگوار در حيات او نباشد، آن دو را براي آنان ميخواهد چنان كه براي خود ميخواهد و همچنين در دو ضرر ديگران را نميخواهد چنانكه آن دو را براي خويشتن نميخواهد سپس او ميتواند به مرحلهاي عاليتر وارد شود كه بدون ورود بان، رشد و كمالي وجود ندارد. در اين مرحله روح انساني در مييابد كه عظمت نيكيها بالاتر از آن است كه در معرض معاملهگري در برابر لذت و منفعت قرار بگيرد. متاسفانه اين مرحله را نه اپيكور مورد توجه قرار ميدهد و نه بنتام و جيمز استوارت مبل جدي ميگيدند. ميتوان گفت: به جهت طرز تفكرات اين گونه شخصيتهاي محدودنگر بوده است كه بشر با اين كه از يك اشتياق جدي دروني براي رشد و كمال روحي برخوردار اشت، از ورود به مرحله عالي و رشد كمال بيبهره مانده است. بهر حال پديده جلب لذت و منفعت و گريز از الم و ضرر در هر دورهاي از تاريخ و در هر يك از جوامع كوچك و بزرگ، چنان كه بطور مختصر به آن اشاره كرديم اساسيترين و گستردهترين عامل و انگيزههاي حركات و فعاليتهاي بشري است و تفسير تاريخ بدون ملاحظه اين عامل قطعا يك تفسير ناقص خواهد بود.
اين نكته را هم در نظر داريم كه مصاديق و عوامل لذت و منفعت و در دو ضرر، يك عده امور ثابت و مشخص نيستند، بلكه در پيرو گسترش ارتباطات انساني با طبيعت و همنوعان خود، مصاديق و عوامل دو پديده مزبور نيز در تغيير قرار ميگيرند. اين قضيه را بايد به عنوان يك اصل مسلم در تحقيقات و مطالعات خود منظور نمائيم كه دو پديده جلب لذت و منفعت و گريز از درد و ضرر علت اصلي حركات و فعاليتهاي عضلاني و فكري نيست، بلكه علت اصلي عبارت است از (صيانت ذات) يا عامل خودخواهي كه انسان را بسوي لذت و منفتع جلب و از درد و ضرر گريزان مينمايد در متن تاريخ همه دورانها و همه جوامع وجود دارد، نهايت امر اين است كه دو گروه ديگر از انسانها در اغلب جوامع بيدار كه عقول و احساسات افراد آنها به فعاليت افتاده است، وجود دارند كه بالاتر از متن طبيعي محض حيات، حركت ميكنند:
گروه يكم- انسانهائي هستند كه ذات يا (من) خود را بطوري تفسير و دريافت مينمايند كه لذائد و آلام بني نوع خود را هم مربوط به خود ميدانند و لذت بردن از احساس لذتي كه ديگران مينمايند و رنج كشيدن از دردهائي كه ديگران را رنج ميدهند، در درون آنان بوجود ميآيد، و بعبارت ديگر لذت شخصي و رنج شخصي آنان معناي عموميتري پيدا ميكند، شتكل لذت و رنج ديگران نيز ميگردد. و همچنين ارزشهاي اخلاقي و ديني را مورد اهميت جدي قرار ميدهند و لذت و نفع را شامل آنها نيز ميدانند، باين معني كه از عمل به ارزشهاي اخلاقي و اعتقاد به معتقدات ديني و عمل به دستور خداوندي لذت ميبرند و در صورت دوري از آنها احساس رنج مينمايند. قطعي است كه اين گروه از اكثريت افراد جامعههاي كه متن حيات آنان و لذت و منفعت محسوس و طبيعي شخص تشكيل ميدهد رشد يافتهتر و با عظمت تر باشند. گروه دوم افرادي هستند كه از جاذبيت لذت و منفعت رها گشته و آن پديدهها را از هدف بودن بركنار ساختهاند و در دفاع از خود در برابر رنجها و ضررها، آن اندازه عشق به خود طبيعي نميورزند كه در هر حال و با اين كه بوجود آورندهي عوامل آنها خودشان ميباشند، آنها را متوجه خودشان بسازند و خود را دراين دنيا كه هر كسي بايستي رنج و ضرري رامتحمل شود، هميشه خوش بدارند و از حوادث تلخ در امان مطلق بمانند! اينان با طبيعت واقعي روح كه در طلب واقعيات است نه لذت و منفعت، زندگي ميكنند، لذت و منفعت را نفي نميكنند، بلكه طبيعت واقعي روح كه رشد و كمال ميجويد براي آنان اهميت دارد. البته اين افراد در اقليت اسفناكي هستند، كه اگر در هر قرني در هر جامعهاي از اين شخصيتهاي رشد يافته به عدد انگشتان پيدا شوند، بايستي آن قرن در تاريخ با درخشش خاصي ثبت شود.
4- حقوق و قوانين مقرره در يك جامعه هر اندازه طبيعيتر و نزديكتر به فطرت اوليه آدمي ميباشد، در اجزاء به مشكلات كمتر برخورد ميكند و عصيانهاي اجتماعي گاهي حتي تا حد صفر تقليل مييابد. 5- تعدي و ظلم اگر مستند به گردانندگان جامعه باشد و يا اگر هم مستند به خود مردم باشد ولي گردانندگان آن جامعه با توانائي بر منتفي ساختن آن ظلم اقدام نكنند، آن اشخاص گرداننده جامعه دير يا زود، تشكيلات مديريتشان را از صحنه اجتماع بر كنار خواهند كرد، البته نه با اختيار و رضايت بلكه اجتماع اين كار را به شكلي از اشكال انجام خواهد داد. آن عده از صاحبنظران در فلسفه تاريخ كه اين امور اساسي را در متن اصلي تاريخ اقوام. ملل مورد توجه قرار نميدهند، نميتوانند در تفسير و تحليل تاريخ مطلب قابل توجهي ارائه بدهند.
18- نظراتي را كه به عنوان عامل محرك تاكنون ارائه شده است. ازآن زمان كه بحث در فلسفه تاريخ بشكل جديدش اوج گرفت و فلاسفه براي ابراز نظر در علتهاو هويت و هدفهاي تاريخ خود را مجبور ديدند، بررسي عامل محرك تاريخ هم بطور جدي توجه آنان را به خود جلب نمود، تا آنجا كه به نظر برخي از نويسنگان دربارهي تاريخ: اگر يك متفكر نتواند عامل محرك تاريخ را بيان كند، او حق اظهار نظر در فلسفه تاريخ را ندارد. و به هر حال نمونهاي از موضوعهائي را كه به عنوان عامل محرك تاريخ ممكن است ارائه شود متذكر ميگرديم:
1- طبيعت انساني بطور عموم. 2- عوامل طبيعي خارج از خود انسان و محيط به انسان، مانند عوامل جغرافيايي و ديگر عواملي از طبيعت كه جبرا خود را بر انسان تحميل ميكند چه انسان به آنها آگاه باشد و چه آگاه نباشد، چه در مقابل با آنها قدرت و اختياري داشته باشد يا نه. 3- عوامل سياسي كه بر اجتماعات حكمراني كرده خواه افكار و روشهاي سياستمداران آنها را با كمال دقت مراعات نمايد يا نه. 4- قدرت به معناي عمومي آن چنان كه امثال فردريك نيچه را به خود جلب نموده است. 5- نوابغ و شخصيتهاي برجستهاي كه ميتوانند از جهات مختلف تحولات و تغييراتي در جامعهي خود جلب نموده است 6- طبيعت انسان نه به مفهوم عام آن، بلكه از آن جهت كه موجودي است كه به منافع و لذائذ مادي علاقه و گرايش شديد دارد. 7- يك عامل مخفي كه اجتماعات رابه سرنوشت گوناگون رهبري ميكند. اين عامل در فلسفهي اشپنگر براي تاريخ مشاهده ميشود. 8- موجودات و كرات آسماني و قوانين حاكمه بر آنها. اين عامل در پندارهاي گذشتگان بچشم ميخورد. آنان ميگفتند: كرات آسماني داراي نفوسند و همهي شئون انسانهاي اين كرهي زمين را آن موجودات و قوانين اداره ميكنند. 9- ايدهي مطلقي كه در فلسفهي هگل و پيروانش ديده ميشود. 10- پديدههاي اقتصادي بطور عموم. 11- ارادهي حيات يا (مطلق اراده) چنانكه در فلسفهي شوپنهاور ديده ميشود. 12- حيات كلي فعال كه از ماوراي نمودهاي طبيعي ميباشد. چيزي شبيه به اين موضوع در تفكرات هنري برگسون آمده است. 13- رگهاي رسوب شدهي پيشين در اجتماعات، مانند وراثت و ايدههاي مستحكم و پابرجا. اين عامل را ميتوان در روشهاي جامعهشناسي گوستاولويون پيدا كرد. 14- افزايش جمعيت و تراكم آن كه موجب دگرگونيهاي كيفي در تاريخ ميباشد. اين موضوع را در نظريات مالتوس ميبينيم. 15- غريزهي جنسي بانظر به هويت و ريشهها و مختصات عمومي آن، فرويد از شدت عقيدهاي كه به اين پديده دارد و ديگر غرائز و عوامل انساني را در برابر آن در درجهي بعدي قرار ميدهد، ميتوان اين غريزه راعامل محرك تاريخ معرفي كند. 16- ايدههاي اصيلي كه در اجتماعات بروز ميكند، تكيه به اين عامل را ميتوان در فلسفهي آلفرد نورث وايتهد پيدا كرد. 17- شانس و اتفاق كه لازمهي آن انكار قانون عليت است. 18- عشق و كينه يا (جذب و دفع) كه از سيستم فلسفي امپيدوكلس به يادگار مانده است. 19- هر چيزي كه مفيد بحال انسانهااست. 20- حقيقت جوئي و جمال. 21- عدم قناعت مقدس بوضع موجود. 22- عامل برين و موجود كامل و فيض بخش هستي كه خداوند متعال است. 23- دين. سه عامل از عوامل فوق (خدا- انسان- آنچه كه مفيد بحال انسانها است).
اساسيترين عوامل محرك و ايجاد كننده كيفيتهاي اوليه و ثانويه و هويت اصلي و رويدادها است. بقيه عوامل كه هر يك به عنوان عامل محرك تاريخ مطرح شده است مربوط به بعدي از ابعاد انسانها است و نميتوان حركت و شكلپذيري تاريخ را به هر يك يا چند عامل از آن عوامل نسبت داد.
1- خدا- تاثير خداوندي در تاريخ، مانند تاثير آن ذات اقدس در اجزاء و پديدهها و روابط عالم هستي است. موضوع و ماده (اجزاء و عناصر) سازنده تاريخ از انسان گرفته تا مصالح اهرام مصر و سد مارب و سنگهاي تراشيده و حك شده و كتيبهها و همه آثار فكري و عضلاني بشري كه در نمودي فيزيكي نقش بسته و آيندگان را در جريان سرگذشت گذشتگان قرار داده است، همه و همه مخلوقات خداوندي هستند از طرف ديگر تفكرات و ارادهها و تصميمهاو اكتشافات و جهشها و بكار افتادن همتهاي عالي و بفعليت رسيدن انواع استعدادها كه مواد تشكيل دهنده تاريخ ميباشند، همه و همه مستند به خدا ميباشند، حتي مبادي كارهاي اختياري انسانها و نقشي كه آن كارها در صحنه محسوس و معقول بوجود ميآورند و نتايجي كه مانند معلولها از آن كارهاي اختياري بظهور ميپيوندد، همه آنها نيز مستند بخدا است، جز توجيه شخصيت براي (نظاره و سلطه بر دو قطب مثبت و منفي كار) كه حقيقت اختيار است و مدار سعادت و شقاوت و مسئوليتها و ارزشهاي انساني ميباشد. همان دلال متقني كه فاعليت خداوندي را اثبات ميكند براي يك برگ درخت يا يك شاخ مورچه ضعيف يا ترانه يك پرنده ظريف و ناتوان بر يك شاخسار و براي كيهان بزرگ كه ميلياردها خورشيد و ثوابت و سيارات در خود دارد، همان دلائل فاعليت خداوندي را بر موضوع و مواد تاريخ بشري نيز اثبات ميكند.
به عنوان مثال: اگر نظم كه در عالم هستي اثبات كننده خداوند ناظم هستي است، در موضوع و مواد تركيب كننده تاريخ وجود نداشت، يعني وجود و عدم هر چيزي بدون شرط و قيد در همه احوال محتمل بود، حتي زندگي يك روز بشر قابل تفسير و تحليل نبود، چه رسد به هزاران سال كه با متشكل ساختن تاريخ خود، از آن عبور نموده و بدوران كنوني رسيده است.
همچنين اگر بخواهيم با دليل (وجود ثوابت در متغيرات) دخالت خداوندي درجهان هستي را اثبات كنيم، همان دليل در موضوع و مواد (اجزاء و عناصر تشكيل دهنده تاريخ نيز قابل تمسك ميباشد. باضافه يك جريان بسيار روشن و با اهميت كه در سرتاسر تاريخ كه فقط فراموشكاران و محدود نگران آن را مورد توجه قرار نميدهند و آن جريان عبارت است از آنچه كه تا حدودي در ابيات زير از انوري آمدهاست: اگر محول حال جهانيان نه قضاست چرا مجاري احوال برخلاف رضاست بلي قضاست بهر نيك و بد عنانكش خلق بدان دليل كه تدبيرهاي جمله خطاهاست هزار نقش بر آرد زمانه و نبود يكي، چنانكه در آيينه تصور ماست آيات فراواني در قران مجيد دخالت قدرت و مشيت خداوند سبحان را در جريان حيات بشري در تاريخ و قرار گرفتن آن در تحولات و فراز و نشيبها تذكر داده است. به عنوان نمونه: «و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهره و قدرنا فيها السيروا فيها ليالي و ايامسا امنين» (و ما ميان مردم سبا و آن آباديهائي كه مبارك گردانيديم (آباديهاي شام كه بسيار سرسبز و با طروات و درختهاي ان آباديها متصل بهم بوده است) آباديهائي قرار داديم كه براي يكديگر (به ترتيب اولي براي دومي و دومي براي سومي) آشكار بودند (و همديگر را ميديدند). مسافت حركت زمان آن را در ميان آن آباديها معين نموديم و (گفتيم): در آباديها شبها و روزها در حال امن سير كنند.)
در اين آيه مباركه خداوند متعال آبادي و طراوت و امن در مسافتهاي ما بين آباديها و ديگر عوامل زندگي در رفاه مدنيت را به خود نسبت ميدهد و در آيهي 15 از همين سوره كشور سبئيون را بلده طيبه معرفي ميفرمايد، زيرا خداوند وسائل زندگي در حد عالي را براي آنان آماده فرموده بود. همچنين خداوند هلاكت و سقوط تمدنها و جوامع را به قدرت و مشيت خود نسبت ميدهد در همين سوره در آيه 17 ميفرمايد: «فاعرضوا فارسلنا عليهم سيل العرم»(سبئيون در برابر نعمت و احسان الهي) (اعراض از حق نمودند و ما سيلي شديد (يا سيل آن سد بزرگ معروف به سد مارب) به آنان فرستاديم.)
و در آيه 19 ميفرمايد: «فقالوا ربنا باعدبين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و مزقناهم كل ممزق ان في ذلك لايات لكل صبار شكور» (مردم سبا گفتند: اي پروردگار ما، فاصله سفرهاي ما را (مسافت ميان آباديهاي ما را) دور كن و آنان به خود ستم كردند ما آنان را (بصورت داستانها درآورديم و بطور كامل آنان را متلاشي ساختيم، در اين عمل و نتيجه عمل آنان آياتي است براي هر انسان بردبار و شكرگزار.) و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض (اگر خداوند بعضي از مردم را بوسيله مردم ديگر دفع نميكرد زمين فاسد ميگست.) و ما اهلكنا من قريه الاولها كتاب معلوم (و ما هيچ آبادي را هلاك نكرديم مگر اين كه براي آن كتابي معلوم بود.)
توضيحي در رابطه موجودات و رويدادهاي تاريخ بشري با انسان:
چنان كه در مبحث گذشته بيان نموديم خداوند سبحان خالق جميع موجودات و حركات و روابط و رويدادها در همه سطوح و ابعاد هستي است و هيچ احدي توانائي شركت در خالقيت و فيض بخشي خداوندي نميتواند داشته باشد. در اين مورد طبيعي است اين مسئله پيش بيايد كه پس انسان در بوجود آوردن شئون زندگي و تشكيل تاريخش چكاره است؟ اين مسئله بطور اجمال در مبحث بعضي از آيات مربوط به استناد كارهاي آگاهانه و اختياري بشر به خود را ميآوريم:
1- ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمه انعمها علي قوم حتي يغير و اما بانفسهم (اين، براي آنست كه خداوند نعمتي را كه به قومي عطا فرمايد آن را تغيير نميدهد مگر اين كه وضع خودشان را تغيير بدهند.)
2- ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم (قطا خداوند وضع هيچ قومي را تغيير نميدهد مگر اين كه آنان وضع خود را تغيير بدهند.) اين دو آيه مباركه با كمال صراحت، انسان را در شاختن سرنوشت حيات خود و تشكيل اجزاء و عناصر تاريخش داراي اختيار معرفي مينمايد، دليل اجمالي اين سنت الهي بر مبناي دادگري مطلق خداوند سبحان است. زيرا وضعي كه در حيات يك انسان بوجود ميآيد، خواه آن وضع كيفيتي مطلوب براي انسان بوده باشد و خواه نامطلوب، قطعا يا خود او عوامل آن وضع را بوجود آورده است يا عوامل جبري بوده است كه وضع مفروض را بوجود آورده است اگر قسم اول باشد يعني خود او عوامل آن وضع مطلوب يا نامطلوب را بوجود آورده است و بايستي نتايج آن را دريابد يعني بدان جهت كه انسان خود را در مجرا نوعي خاص از حيات قرار داده و كيفيت معيني از زندگي را براي خود برگزيده است و خداوند سبحان بدون بخل و بينياز از همه چيز بطور مطلق وسائل طبيعي و عضلاني و استعدادهاي گوناگون دروني را در اختيار او گذاشته است كه بتواند كيفيتي را كه براي حيات خود انتخاب نموده است بوجود بياورد و آن را ادامه بدهد. اگر خداوند سبحان همان كيفيت انتخاب شده بوسيله خود انسان را تغيير بدهد، انسان گمان خواهد كرد بلكه بنظر خود احتجاج بخدا خواهد كرد كه اگر من همان كيفيت را كه براي حيات خودم انتخاب نمودم، در اختيار داشتم و خداوند آن را مطابق مشيت خود تغيير نميداد، من چنين و چنان ميكردم، من با آن كيفيت برگزيده به رشد و كمال اعلا ميرسيدم و آنچه مشيت خداوندي درباره خلقت انسان و حيات او است، قرار گرفتن وي در مسير كمال با آگاهي و اختيار خود انسان است، و هر كيفيتي را كه آدمي براي حيات خود انتخاب ميكند، آگاهي و اختيار و قدرتش را ميتواند بطوري به كار بيندازد كه در مسير كمال كه هدف از خلقت اوست، قرار بگيرد. لذا تغيير وضع انسان از كيفيتي به كيفيتي ديگر، علت مجوزي ندارد.
3- ولو ان اهل القري امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخدناهم بما كانوا يكستون. (و اگر اهل آباديها ايمان ميآوردندد و تقوي ميورزيدند البته ما براي آنان بركاتي ازاسمان و زمين باز ميكرديم ولي آنان (نبياء و حق را) تكذيب نمودند و ما آنان را به جهت آنچه كه مياندوختند گرفتار ساختيم.)
4- و كم قصمنامن قريه كانت ظالمه (و ما چه بسا آباديها را كه شكستيم و از بين برديم كه ستمكار بودند) اين مضمون در سوره الحج آيه 48 نيز آمده است.
5- وكم اهلكنا من قريه بطرت معيشتها (و جه بسا آباديها كه زندگي آنها فاسد شده بود (در زندگي خود كامگي و فساد براه انداخته بودند) هلاك نموديم.) 6- ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت ايدي الناس … (فساد در خشكي و دريا بروز كرد به جهت آنچه كه مردم با اختيار خود اندوختند.) از اين آيه شريفه و امثال آن در قران مجيد بخوبي استفاده ميشود. كه فساد در حيات انسان در هر نوعي كه بوده باشد، فقط به خود او مستند است نه به خدا، و نه به وسائل و نيروها و استعدادهايي كه خداوند در اختيار او قرار داده است.
تو درون چاه رفتستي ز كاخ چه گنه دارد جهانهاي فراخ
مر رسن را نيست جرمي اي عنود چون ترا سوداي سر بالا نبود (مولوي)
اين بود نمونهاي از آيات شريفهاي كه با كمال وضوح قدرت و اختيار انسان را در ساختن سرنوشت خود كه تشكيل دهنده اجزاء و عناصر تاريخ او است، تذكر ميدهد.
20- گرايش تبهكاران به فساد و افساد در روي زمين و نتايج آن و پنجاه پديده نكبت و سقوط كه با ادعاي تكامل ناسازگار است و چنين ادعائي براي مسخره كردن خودمان بسيار مناسب است. ممكن است گفته شود: در تاريخ بشري فساد و افساد هم وجود دارد كه در شناخت فلسفه تاريخ بالضروره بايد رسيدگي شود؟ نخست اين قضيه بديهي را در نظر بگيريم كه بشر در طول تاريخ امتيازات قابل توجهي بدست نياورده است. مقصودم آن نيست كه هواپيماهاي قاره پيما ندارد، جاروب برقي ندارد، اعمال شگفت انگيز جراحي را نميداند، كامپيوترهاي فوقالعاده كارساز بدست نياورده است، وسائل ارتباطش زمين را مانند يك آبادي چند خانهاي (كه اگر در يكي از آنها سرفهاي كنند ديگري هم آن را ميشنود) ننموده است … همه اينها و صدها برابر آنها با فكر و دست بشري بوجود آمدهاند و بسيار هم جالب و داراي اهميت ميباشند. بلكه ميخواهيم بگوئيم: با وجود آنهمه امتيازات و پيشرفتها كه هيچ كس نميتواند آنها را ناديده بگيرد، منهاي رگههاي باريكي از انسانهاي بسيار پرارزش و رشد يافته كه در ميان انبوه نامحدود زغالسنگ اكثريت انسانها، در جريان است فساد و افساد در روي زمين خيلي فراوان بوده و موجب عقب ماندگي آنان از رشد و عظمتهاي قابل وصول گشته است. و چون بشر ميتوانسته است بوسيله تعليم و تربيت صحيح و بهرهبرداري از حكمت عاليه اديان و اخلاق والاي انساني حيات خود را در گذرگاه دنيا قابل تفسير و توجيه مقبول نمايد، بنابراين ميتوان گفت: فساد و افسادي كه بشر در روي زمين در طول تاريخ براه انداخته است. براي اثبات اين حقيقت كه بشر براي پيشرفت و تكامل روحي و مغزي خود حركت آگاهانه و مستمر انجام نداده است (با اين كه ميتوانست چنين حركتي را شروع و آن را ادامه بدهد) دو دليل بسيار مهم و بديهي را مطرح كنيم:
دليل يكم- رفتار بشري در سرتاسر تاريخ خلاف ادعاي تكامل را نشان ميدهد. ميتوان گفت: يكي از اساسيترين عوامل كشف فلسفه تاريخ، يا حداقل كشف برخي از پايههاي بسيار مهم تاريخ، رفتارهائي است كه بشر از هود نشان داده است. با دقت در انواع رفتارهائي كه در گذرگاه تاريخ از نوع بشر نمودار گشته است، ميتوانيم عوامل اصيل و پايه اي حيات بشر را در تاريخ از عوامل فرعي و ثانوي آن يا به اصطلاح ديگر عوامل زيربنائي حيات بشر را از عوامل آن، تفكيك نمائيم.
در اين مبحث چند مطلب را مطرح مينمائيم:
1- تعريف رفتار- رفتار عبارت است از هر نمود و عمل و موضع گيري كه از انسان در زندگي مادي و معنوي بروز مينمايد. و اين يك مفهوم عام است كه شامل همه انواع گفتار و كردار و نمودهاي عقلاني و عاطفي و انعكاسي و اضطراري … بوده و هر نمودي را كه از علت و انگيزهاي بروز مينمايد در بر گيرد. اين مفهوم عام براي رفتار، شامل همه فعاليتهاي مغزي و رواني ميباشد. چنان كه هر گونه گفتار و عمل و انتخاب و حركات ديني، اخلاقي، سياسي، حقوقي، اقتصادي، هنري، ابداعي، ادبي، جنگي و صلحي نيز، رفتارهاي آدمي محسوب ميگردند. اما سكون و عدم حركت، آيا ميتوان گفت: سكون كه همان عدم حركت است نيز مشمول مفهوم رفتار آدمي ميباشد؟ بايد گفت: عدم حركت بر دو نوع عمده تقسيم ميگردد: نوع يكم- عدم حركت به حهت نبودن انگيزه و عامل براي حركت. مانند نخوردن غذا به جهت گرسنه نبودن و عدم استعمال دوا به جهت تندرست بودن. اين نوع از عدم حركتها را نميتوان رفتار ناميد، زيرا هيچ عمل و حركتي وابسته به عامل و انگيزه از انسان بروز ننموده است، تا رفتار ناميده شود. نوع دوم- عدم حركت با وجود عامل و انگيزه اي كه قدرت تحريك داشته باشند، اگر انسان در برابر انگيزهاي كه قدرت تحريك دارد، خودداري و مقاومت نمايد و قدرت تحريك انگيزه را با خودداري دروني خنثي كند، رفتاري در آن مورد ابراز كرده است، چنان كه در انتخاب شخصي براي نمايندگي به يك صنف، يا به يك جامعه اتفاق ميافتد همان گونه كه كسي كه براي شخص مفروض راي مثبت ميدهد، رفتاري از خود نشان داده است، همان طور هم كسي كه راي منفي داده است، رفتاري از خود ابراز كرده است، حتي كسي كه راي ممتنع ميدهد (در حقيقت از راي دادن امتناع ميورزد، نيز رفتاري را بروز داده است، زيرا در برابر انگيزهي راي مثبت، خودداري كرده و يا راي منفي داده است.
2- تقسيم رفتار در كشش زمان رفتار با نظر به زوال و دوام نمود آن در امتداد زمان بر سه قسم عمده تقسيم ميگردد: قسم يكم رفتارسريع الزوال نمودي كه دراين قسم از رفتار بروز ميكند، از لحظه يا لحظات محدود تجاوز نميكند، مانند خجلت كه يا چند لحظه در جريان خون و اظطراب عصبي نمودي نشان ميدهد و بسرعت از بين ميرود. قسم دوم رفتار موقت اين قسم از رفتارها اگر چه بسرعت زايل نميشود، ولي زمان محدودي را اشغال مينمايد، مانند يك يا چند روز، يك يا چند ماه و يك يا چند سال، مانند بعضي از شاديها و اندوهها، رضايتها و كراهتها و غيرذلك. قسمت سوم رفتار پايدار برخي از رفتارها دوام و استمرار نسبتا زيادي دارند كه ميتوان آنها را در برابر دو قسم اول (سريع الزوال) و دوم (موقت) قرار داد، مانند رفتارهاي مستند به منشهاي مستحكم كه منها (شخصيتها) را توجيه مينمايد مانند منش مديريت، منش تقوي، منش هنر، منش علم، منش سياسي، منش حقوقي، منش سياسي و غيرذلك. دوام و بقاي اين نوع رفتارهااگر چه براي همه ساليان عمر ضروري نيست، ولي بدان جهت كه منش انساني يك هويت مستحكم در درون آدمي دارد، لذا مادامي كه علتي قويتر منش ثابت در درون را متزلزل و زايل نكند و با خود عامل مقتضي آن منش در درون متزلزل و پوچ نگردد، منش ثابت هويت و فعاليت خود را حفظ مينمايد.
3- انواع رفتار با نظر به اراده: تقسيم ديگري دربارهي رفتار وجود دارد كه بسيار مهم است و درك آن براي شناخت هويت و ارزشهاي رفتار آدمي در طول تاريخ ضرورت حتمي دارد. اين تقسيم بانظر به دخالت و عدم دخالت ارادهي انساني است. انواع اساسي رفتار از اين ديدگاه به قرار زير است: نوع يكم رفتارانعكاسي يا بازتابي محض در اين نوع از رفتار چنان كه شخصيت آدمي هيچ گونه دخالت و وساطتي در بروز رفتار ندارد، همچنان اراده كه عبارت است از اشتياق و حركت دروني بسوي هدف مطلوب، دخالتي در آن ندارد زيرا ضروريت و حتميت بروز رفتار به جهت وجود علت تامه و كاملهي آن، در حدي است كه فرصت و مجالي براي نظاره و موازنه و بررسي مصالح و مفاسد و بجريان افتادن اراده و تصميم، وجود ندارد. و به عبارت ديگر تمام بودن علت از همه جهات، وجود معلول را كه رفتار انعكاسي و بازتابي محض است، چنان ايجاب ميكند كه هيچ يك از امور مزبوره نميتواند دخالتي نموده و جريان عليت را دگرگون بسازد. مانند بروز نمود شادي در جريانات مغزي و عضلاني با ديدار محبوبترين دوست، و جستن ناگهاني با شنيدن صداي تكان دهنده همچنين تاثيرات و احساسات ناشي از ديدن زيبائيها يا زشتي و غير ذلك. كساني كه از داشتن شخصيت قوي و ارادههاي طبيعي و منطقي حيات محرومند، سرتاسر زندگيشان را رفتار انعكاسي تشكيل ميدهد. بهمين جهت است كه در طول تاريخ اقوئيا و آنان كه سوداي سلطهگري در مغز خود ميپرورانند، طالبي اينگونه مردمند كه بتواننداز دوش آنان بالا رفته و به مرادشان برسند.
اين مردم همان بي بال و پرهائي هستند كه: (با بي پر و بالي، پر و بال ديگرانند) اين يك پديدهي تصادفي نيست كه خودكامگان سلطه جو، همواره ضد هوشياريها و شكنندهي استقلال شخصيتها و سست كنندهي ارادهها بودهاند. نوع دوم رفتار عادي تكرار طولاني يك گفتار يا كردار، آن را عادي ميسازد و نيازي به انديشه و اراده و انتخاب و تصميم ندارد مانند رفتارهاي كارگران عضلاني در كارهاي هميشگي خود، يعني حركات عضلاني يك كارگر كه زمان طولاني رفتار او راتشكيل داده است، موجب ميشود كه آن حركتها براي او عادي بوده و بسادگي و كمال سهولت از او صادر شوند. نيز تكرار و دوام كيفيت انتخاب شده براي گفتار و كردار و حتي فعاليتهاي مغزي و رواني نيز همان كيفيت رابصورت عادي در ميآورد، مانندحركات خاص دستها و طرز نگاههاي يك استاد در هنگام تدريس و قرار گرفتن عضلات در موقع انديشه در وضعي مخصوص. البته از يك نظر ميتوان رفتارهاي مستند به منشها را (مانند منش مديريت، جنگي، هنري، اخلاقي و قضائي و غير ذلك) هم نوعي از رفتارهاي عادي محسوب نمود كه نيازي به آگاهي و اشراف و سلطه شخصيت به كاري كه صادر ميشود، ندارد. البته بينيازي رفتار عادي امور مزبور بهيچ وجه مورد احتياج نيست، بلكه مقصود اين است كه آن رفتارهائي كه بدون كم و زيادي و بدون دگرگونيهاي كيفي ناشي از دگرگوني علل و انگيزهها صادر ميگردند، معمولا نيازي به امور مزبوره ندارد. لذا با بروز كمترين تغييرات در هويت خود رفتار و يا علل و انگيزههاي آن، بدون ترديد و در صورت امكان شخصيت با ابزار و وسائل مربوطه اشراف و سلطهي خود را به رفتار مفروض اعمال مينمايد. ارزش رفتار عادي كه شايد اكثريت كارهاي ما را در زندگي تشكيل ميدهد، بستگي به ارزش نتيجهاي دارد كه اشتياق به آن، ما را وادار به تكرار رفتار مربوط به آن نتيجه مينمايد، و همچنين بستگي به كميت و كيفيت نيت و هدفگيري دارد كه انجام دهندهي كار آن را در درون خود دارد.
اكنون اين مسئله را بايد مطرح كنيم كه آيا رفتارهاي عادي بشر در طول تاريخ كه مانند ماشين آنها را از خود بروز داده است، به خير و صلاح او بوده است؟ كيست كه پاسخ منفي اين مسئله را نداند؟ همهي ما ميدانيم كه اين نوع از جانداران كه انسان ناميده ميشود، در طول تاريخ زشتترين و وقيحترين رفتارها را بطور عادي از خود ابراز نموده است كه بهيچ وجه قابل تفسير و توجيه نميباشد. اعتياد خانمانسوز افراد بسيار فراوان از مردم به انواعي از مواد مخدر از همين اعتيادها است كه تاريخش را ننگآلود ساخته است. به يك اعتبار بايد گفت: همهي بيشرميها و وقاحتهائي را كه افراد بسيار فراواني از بشر با تكيه بر خودخواهيهاي خود مرتكب ميشوند، از اين گونه رفتارها است كه ما آنها را عادي ميناميم. توضيح اين كه پديدهي خودخواهي كه حالت بيمار گونهي (صيانت ذات) است، بطور مستقيم و بالضروره از اصل (صيانت ذات) ناشي نميگردد، والا ميبايست همهي انبياء و اولياء و حكماء و پاكان اولاد آدم (ع) نيز خود خواه و خود كامه باشند، زيرا همهي آنان از (صيانت ذات) كه ما آن را اصل الاصول در متن زندگي ناميدهايم، بر خور دارند ولي آن وارستگان فهميده بودند كه چگونه بايد از (صيانت ذات) استفاده كنند و آن را با قرار دادن در جاذبهي كمال از بيماري تحول به خودخواهي وقيح نجات بدهند. پس حتمي و ضروري نيست كه هر كس از اصل (صيانت ذات) برخور دار است، بايد خودخواه بوده باشد. بنابراين، رفتارهاي خودخواهانه زشت و ركيك را كه متاسفانه زندگي اكثريت افراد بشر را كه در طول تاريخ آلوده نموده است، ميتوان از گروه رفتارهاي عادي محسوب نمود. و اين وظيفهي تعليم و تربيتها است كه مواد رفتاري شايستهي عادت را به انسانها بياموزند و آنان را براي عمل به آن مواد تربيت كنند. آيا بشر را به انديشه در زندگي مادي و معنويش عادت بدهيم، يا به تخدير هشياريهايش كه از حيات خود جز چند لذت محدود در زماني موقت، چيز ديگري نفهمد؟!
اهميت اين مسئله موقعي روشن ميشود كه اين اصل علمي را در پديدهي عادت بدانيم كه هر عادتي، حسي را از كار مياندازد و نيازي را بوجود ميآورد. مولوي ميگويد: خار بن دان هر يكي خوي بدت بارها در پاي خار آخر زدت بارها از فعل بد نادم شدي بر سر راه ندامت آمدي بارها از خوي خود خسته شدي حس نداري سخت بي حس آمدي حسي را كه عادت از كار مياندازد، احساس اثر كار زشت و مضر است كه به جهت عادت، در نظر شخص معتاد آن زشتي از بين رفته است، در صورتي كه زشتي و ضرر آن كار از بين نرفته است، بلكه احساس زشتي آن است كه در نظر شخص معتاد نابود گشته است. اما نيازي را كه عادت بوجود ميآورد، عبارت است از نياز به همان موضوع كه مورد اعتياد قرار گرفته است، مانند دخانيات و مسكرات و غير ذلك.
بنابراين، بايد اعتراف كنيم كه سرتاسر تاريخ بشر آنجا كه اعتياد به رفتارهاي ناشايست ديده ميشود، پر است از، از دست دادن حسها و بدست آوردن نيازهاي مصنوعي! نوع سوم رفتار اضطراري عبارت است از آن نوع رفتارهائي كه با ارادههاي تحميلي ثانوي بوجود ميآيند، مانند اين كه يك دانشمند مضطر ميشود كتابي را بفروشد كه به جهت اهميتي كه كتاب دارد، با اراده و انگيزههاي معمولي براي آن دانشمند قابل فروش نميباشند. مثلا يك عمل جراحي براي همسر يا فرزند آن دانشمند ضرورت پيدا ميكند و او به جهت نداشتن بودجه مضطر ميشود كتاب محبوب خود را كه نميخواست آن را با انگيزههاي معمولي از دست بدهد، بفروشد. كارگري مضطر ميشود براي امرا معاش خود در يك محيط مثلا در برابر صد تومان ده ساعت كار كند، در صورتي كه اگر اظطرار نداشت، كار را در برابر آن دستمزد انجام نميداد، زيرا ارزش كارش بالاتر از آن مبلغ ميباشد. حال كه معناي رفتار اضطراري روشن شد، برگرديم به پشت سر ببينيم تاريخ بشري در اين باره چه ميگويد؟ آنچه كه از مطالعهي تاريخ بدست ما خواهد آمد، روشنتر از آنست كه نيازي به بحث و مناقشه و مجادله داشته باشد.
واقعيت تاريخي چنين است كه رفتارهاي صادره از انسانها، اغلب از نوع اضطراري آن بوده است، زيرا ما در شناخت علل رفتارهاي صادره اغلب با اين جمله روبرو خواهيم گشت كه اگر آن كار را نميكردم، از گروه حذف ميشدم، يا جامعه مرا طرد ميكرد، خانوادهام گرسنگي ميكشيدند، از قافله عقب ميماندم، … و با اين جملات كمتر روبرو خواهيم گشت كه من آن كار را كردم به جهت اين كه ارزش حقيقي كار مرا شناختند و آن ارزش را به من دادند. و كمتر از آن با اين گونه جملات مواجه خواهيم گشت كه: (من آن كار را با كمال آگاهي و تعقل و نظاره و سلطهي شخصيت خود و با كمال توجه به علل گذشته و نتايج آيندهي آن، انجام دادم.) تعجب در اين است كه بشر با اين وضع اسفناكي كه از قديمترين دورانها تا كنون، در آن غوطهور است، ادعاي تكاملش سرتاسر تاريخ را پر كرده است!
چهارم- رفتار اجباري- عبارت است از رفتاري كه از علت جبري محض صادر شود. اين نوع رفتار شامل رفتارهاي انعكاسي محض نيز ميباشد. ملاك جبري بودن يك رفتار آن است كه انسان در صادر كردن يا ابراز آن، درست مانند يك وسيله نااگاه و بياختيار بوده باشد، مانند سقوط جبري از يك پرتگاه مثلا كه تمامي لحظات حركت سقوطي با جبر كحض انجام ميگيرد، زيرا غير از يك راه الف كه سقوط است، راه ديگري وجود ندارد. بعضي از متفكران مابين دو نوع رفتار اضطراري و اجباري تفاوتي نميگذارند و اين، قطعا اشتباه است، زيرا در رفتار اضطراري، اراده براي رفتار وجود دارد. نهايت اين است كه انگيزه و عامل بوجود آورنده اراده، امري است ناخواسته و در عين حال مهم كه موجت بوجود آمدن اراده تحميلي و ثانوي گشته، در صورتي كه در رفتار اجباري اصلا ارادهاي وجود ندارد و انسان در صادر كردن يا بروز دادن رفتار مفروض مانند يك وسيله محض ميباشد. زندگي افراد بسيار بسيار فراواني از انسانها هم با اين گونه رفتارهاي اجباري سپري ميشود كه عمدتا ناشي از نقص آگاهيها به طرق زندگي است. البته معناي اين جمله آن نيست كه اين افراد فراوان مجبور به رفتارهاي اجباري ميباشند، بلكه برخي از اين گونه رفتارها مسبوق به قدرت انتخاب و اختيار بوده است، كه با بيتوجهي و فرو رفتن در محسوسات زودگذر و به اصطلاح (نقد) ناديده گرفته شده و با اختيار خود را مبتلا به رفتارهاي جبري نمودهاند. بعضي ديگر از افراد هستند كه موقعيت محدودي را كه در آن قرار گرفته و رفتار آن موقعيت را صادر مينمايند تحت محاسبه قرار داده و فقط از اختيار در آن موقعيت محدود برخوددار ميباشند.
خلاصه مقدار بسيار بسيار فراواني از كاروان بشريت با اختيار خود را در جبر غوطهور ميسازند و نميدانند عظمت اختيار چيست و دخالت و نظاره و سلطه شخصيت در رفتار، چه لزوم و ارزشي دارد. احساس اختياري كه اينان دارند، همان است كه مولوي توضيح ميدهد:
اشتريام لاغر و هم پشت ريش ز اختيار همچو پالان شكل خويش
اين كژاوه گه شود اينسو كشان آن كژاوه گه شود آنسو گران
خدايا:
بفكن از من حمل ناهموار را تا ببينم روضه انوار را
پنجم- رفتار اكراهي- رفتاري كه از انسان صادر ميشود، اگر همراه با تنفر و مقاومت دروني بوده باشد رفتار اكراهي ناميده نميشود. بدان جهت كه نفرت و اكراه از يك كار داراي درجات ضعيف و شديد است. لذا رفتار اكراهي از كمترين نفرت و اكراه گرفته تا شديدترين آن را شامل ميشود، هر اندازه اكراه و نفرت از كار شديدتر باشد رفتار به رفتار اجباري نزديكتر ميگردد در شديدترين مرحله اكراه كه كار صادر حالت جبري پيدا ميكند، تفاوتي كه با رفتار جبري دارد، اين است كه ممكن است رفتار جبري توام با آن نفرت و كراهت كه در رفتار اكراهي وجود دارد، نبوده باشد. ملاحظه كنيد كه شيوع رفتار اكراهي در تاريخ بشري در چه حد بوده است.
ششم- رفتار اختياري معمولي- اغلب رفتارهاي آگاهانه مردم معمولي كه مبناي مسئوليت آنان قرار ميگيرد، اينگونه رفتار است. در اين نوع رفتار، شخصيت آدمي از نظاره و سلطه بر دو قطب مثبت و منفي كار برخوردار است ولي نه در حد اعلاي آن. بدان جهت كه مردم معمولي عمدتا با محسوسات و نقد فعلي و لذائد و آلام قابل لمس و معاملهگري ها سر و كار دارند، لذا مقاومت و سلطه و نظاره شخصيت آنان، در رفتارهائي كه از آنان صادر ميگردند يا بروز مينمايند، ضعيف و سطحي ميباشد و طبق همان فرمولي كه در فرهنگ عاميان مشاهده ميشود (با يك كشمش گرم و با يك غوره سردش ميشود) در خودشان احساس اختيار مينمايند. در ميان انواع رفتارهائي كه تاكنون گفتيم، ارزش اين رفتار عاليتر از آنها است، زيرا شخصيت انساني است كه در اين رفتار اگر چه با آگاهي و سلطه ضعيف دست به كار ميشود.
هفتم- رفتار اختيار عالي- اين نوع رفتار كه متاسفانه از شدت اقليت صاحبان آنها، داخل در استثناها است، عبارت است از رفتار مستند به كمال نظاره و سلطه شخصيت كمالگرا بر دو قطب مثبت و منفي كار كه از درجاتي از كمال هم برخوردار گشته است. مسلم است كه در اين دنيا كساني پيدا ميشوند كه چنين حقيقت و جرياني براي آنان مطرح نيست، و واقعا در امتداد ساليان عمر در اين فكر نبودهاند كه ببينند اصلا (شخصيت) چيست؟ (نظاره شخصيت) يعن چه؟ (سلطه شخصيت) كداماست؟ (قطب مثبت كار) چيست؟ و قطب منفي كار) چه معني دارد؟ ما هم در اين مبحث سخني با اينگونه اشخاص نداريم. اگر اين اشخاص از هشياري و بيداري احساس ناراحتي و كراهت مينمايند، و از عالم طبيعت و از شما معلمان و مربيان ميخواهند كه بگذارند بخوابند و به انان لالائي بگوئيد، شما با كمال اخلاص و مهارت آن لالائي را انتخاب كنيد كه آن بينوايان را بدون احساس ضربه بيدار كند، باشد كه نخست به موجوديت خودشان پي ببرند (بدانند كه موجودند) سپس از عظمت و ارزش شخصيت آگاه شوند و آنگاه معناي نظاره و سلطه آن را به دو قطب مثبت و منفي كار درك كنند. ولي هيهات! تا آن جريانات ضد انسان كه اعتلاي شخصيت افرادي معدود را نابود كردن و يا تضعيف شخصيت ديگر انسانها در يافتهاند هرگز اجازه نخواهند داد كه همه مردم مطابق فراخور موجوديت خويش از اختيار عالي برخوردار گردند و از اين نعمت عظماي الهي متنعم شوند. باز بار ديگر برگرديم پشت سر خود، ببينيم در هر دوره و جامعهاي در گذرگاه تاريخ چه مقدار اشخاص از اين رفتار (اختياري عالي بهرهمند بوده و ميباشند؟ قطعا همه ما به اين حقيقت اعتراف خواهيم كرد كه (افرادي كه موفق به چنين رفتاري بوده باشند، همواره مانند نوابغ از استثناها بودهاند) با اين حال، ادعا اين است كه سرفصل تكامل است، بشر به تكامل ميرود!!
هشتم- رفتارهاي تقليدي- تقليد عبارت است از عمل يا التزام به عمل به نظر وراي ديگري بدون درخواست دليل تفصيلي و چنانكه در علم اصول آمده است، مبناي ضرورت تقليد، لزوم رجوع جاهل به عالم است كه از بديهيترين قواعد عقلي و از محكمترين بناي عقلاني همه جوامع و ملل در همه دورانهاي تاريخ ميباشد. جاي ترديد نيست كه تحصيل معرفت به واقعيات از طرق علمي مشروح كه مستند به يقينيات بوده باشد، مطلوب ترين آرمان و بلكه ضروريترين مطالب انساني است، ولي بديهي است كه هيچ فردي قدرت تحصيل چنان معرفت و والا را در همه موارد نيازهاي مادي و معنوي دارا نميباشد. مخصوصا با گسترش بيش از اندازه علوم و باز شده سطوح و ابعاد واقعيات فوق شمارش در هر دو صحنه انسان و جهان، با عمرهاي محدوي كه بشر سپري مينمايد، حتي تصور امكان تحصيل چنان معرفت هم، يك تصور صحيح نميباشد. لذا بشر مجبور است در ابعاد و سطوح فراواني از واقعيات فوق شمارش در هر دو صحنه انسان و جهان، با عمرهاي محدودي كه بشر سپري مينمايد، حتي تصور امكان تحصيل چنان معرفت هم، يك تصور صحيح نميباشد لذا بشر مجبور است در ابعاد و سطوح فراواني از واقعيات زندگيش عقيده و گفتار و كردار مقلدانه داشته داشته باشد و به اصطلاحي كه در اين مبحث بكار ميبريم، طبيعي است كه اكثر رفتارهاي بشر مستند به تقليد بوده باشد. ولي اين رفتار تقليدي نبايد به اصول اساس حيات آدمي سرايت كرده و انسان را از فهم عميق آنها محروم بسازد. براي بررسي و تفكر در اين كه ما چگونه از فهم و درك حقيقي اصول اساسي حيات ناتوان بوده و همه آنها را با تقليد ميپذيريم و رفتارهاي ما كه مربوط به آن اصول است، از نوع رفتارهاي تقليدي است، مراجعه فرمائيد به مبحث: (گرايش تبهكاران به فساد و افساد روي زمين و نتائج آن و پنجاه پديدهي نكبت و سقوط كه با ادعاي تكامل ناسازگار بوده و اين ادعا براي مسخره كردن خودمان بسيارمناسب است) شمارهي (36).
نهم- رفتار ابداعي اين نوع رفتار كه مستند به بارقهها و جهشهاي مغزي نوابغ ميباشد، مانند رفتارهاي اختياري عالي از شدت اقليت، بايد از استثناءها محسوب گردد. و بهر حال چنين رفتاري وجود دارد و يكي از باعظمت ترين و با ارزشترين فعاليتهاي مغزي و رواني بشري محسوب ميگردد. هر ابداعي پردهاي از امتيازات استعداد بشري برميدارد و موجب گسترش موجوديت بشري در عالم هستي ميگردد. مسلم است كه هرانساني موفق به ابداع نميشود، يعني به فعاليت رسيدن استعداد ابداعي معلول عوامل و شرائطي است كه براي همه كس آماده نميشود دو مسئله دربارهي رفتار ابداعي در تاريخ بايد مطرح شود: يكي اين كه آيا وسايل و طرقي وجود دارد كه استعداد ابداعهاي گوناگون هنري، علمي، فلسفي و صنعتي و غيرذلك را به فعليت برساندو مطابق نيازهاي مردم از آنها بهرهبرداري شود؟
اين همان مسئله است كه در تحقيقات مربوط به تعليم و تربيت، تقويت استعداد خلاقيت و به فعليت رسيدن آن ناميده ميشود. دوم اين كه آيارفتارهاي ابداعي از نظر سازندگي و تخريب و بطور كلي از نظر ارزش و ضد ارزش، مربوط به نهاد انساني است و خودانسان مبدع (ابداعكننده) در برابر آن دست بسته است يا اين كه نيروي ابداع حقيقي است بيطرف از بديها و خوبيها كه در نهاد انسانها بوديعت نهاده شده است. شكل و كيفيت پذيري نيروي ابداع، مربوط به محتويات مغزي و آمال و آرمانها و تجارب و معلومات و هدف گيريهائي است كه شخص ابداع كننده داراي آنها ميباشد؟ حقيقت اين است كه تاكنون علوم انساني چه در رشتههاي روانشناسي و چه در رشتههاي علم الاعضاء و زيستشناسي و غيرذلك، مطلب قابل توجهي دربارهي دو مسئله فوق ارائه ننموده است. و اين خود يكي از موجبات سرافكندگي است كه جامعهي انساني به دو مسئله فوق كه قطعا در رديف با اهميت ترين مسائل است، اينقدر بياعتناء بوده باشد! جمله، نهائي ما در اين مبحث كه انواع رفتارها را مورد بحث و بررسي قرار داديم، اين است كه: ادعاي تكاملي كه در دو قرن اخير فضاي دنيا را پر كرده است كه انسان سرفصل تكامل و در مسير تكامل حركت ميكند، با نظر به اقليت و محدوديت اسفانگيز دو نوع از رفتارهاي نه گانه (رفتار اختيار عالي و رفتار ابداعي)، ادعاي خلاف واقع و هيچ مستندي جز بلندپروازي بشر و خودخواهي و محدوديت ديدگاه او ندارد. آيا ميتوان انسان و تاريخ وي را از رفتارهائي كه در طول تاريخ از وي بروز نموده است، شناخت؟ يكي از نويسندگان مغرب زمين در دوران ما ميگويد: (انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد) البته شگفتي و يكه خوردن كه از اينگونه جملات نصيب مطالعه ميگردد (و گويندگان آنان نيزمعمولا طالب همان شگفتي و يكه خوردن شنونده و مطالعه كننده ميباشند) خيلي بيش از آن است كه محتواي جملات نشان ميدهد. توضيح اين كه اين نويسندگان ميخواهند لحظات يا حد اكثر ساعتهاي شنونده را در شگفتي و حيرت فرو ببرند كه آري، نويسنده خيلي قهرمان است، زيرا چنين جملهاي را گفته است! مولوي يادت بخير:
طالب حيراني خلاقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم
بهر حال جملهي فوق بدان جهت كه به عنوان بيان (انسان آنچنان كه هست گفته شده است) و گويندهي آن هم با كمال مهارت و هوشياري توانسته است حداقل بتوانند به خوانندگان آثارش مخصوصا به خانم سيمون دوبوار اثبات كند كه فيلسوف است لذا، در تحريف واقعيت ميتواند اثر قابل توجهي بوجود بياورد. پاسخ جملهي مزبور چنين است كه آنچه ازانسانها در تاريخ ثبت ميشود، همهي موجوديت او نيست بلكه آن قسمت از موجوديت او است كه با تحقيق علل و شرائطي كه بتواند آن قسمت از موجوديت بشر را به فعليت بياورد و رفتارهائي مطابق آن قسمت از خود ابراز نمايد، آيا علي بن ابيطالب عليهالسلام در همان رفتارهاي مدت محدود عمر مباركش خلاصه ميشود؟ آيا چنين نيست كه اگر علل و شرائط اجازه ميداد و علي بن ابيطالب عليهالسلام همه استعدادها و امكانات خود را بكار ميانداخت، جز همان رفتارهاي محدود چيز ديگري نداشت؟! هر كس چنين گمان كند، قطعااز شخصيت علي بن ابيطالب عليهالسلام بياطلاع است. آيا روزگار اجازه داد كه پيامبران عظام، آنچه را كه در نهادشان بود بوسيله رفتارهايشان ابراز نمايند؟! آيا چنين است كه:
بر دلش قفل است و در دل رازها لب خموش و دل پر از اوازها
عارفان كه جام حق نوشيدهاند رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند (مولوي)
آيااحتمال ميدهيد كه مغزي مانند مغز ابنسينا، در مدت 52 يا حداكثر57 سال، هر چه داشته است به فعاليت انداخته و تمام شده است؟ واقعا شما باور ميكنيد كه ابوذرهائي دراين دنيا عمري در تبعيد گذرانيدهاند و يا مانند آن فيلسوف رواقي بيش از نصف عمرش را در زندان سپري كرد، در همان رفتارهاو نمودهاي محدود در تبعيت و زندان خلاصه ميشوند؟! واقعا باور ميكنيد كه كسي مكرر و با كمان جديت ميگويد: با لب دمساز خود گر جفتمي همچو ني من گفتنيها گفتمي هر چه ميگويم بقدر فهم مردم اندر حسرت فهم درست و اين كه بارها پس از بيان مطالبي بسيار مهم درباره واقعيات هستي ميگويد: (اين سخن پايان ندارد) همان است كه نمود ظاهري عمر محدودش در يك محيط مجدود قونيه نشان ميدهد؟! آيا اين جمله كه (انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد) براي تسليت در برابر ورشكستگي انسانها در زندگاني، و يا روپوش گذاشتن بر روي رفاه طلبيها و خودكامگيها و نادانيهاي آنان گفته نشده است؟!
بنظر ميرسد پاسخ اين سوال مثبت است. و بشر بايد بجاي ساختن و پرداختن اين گونه روپوشها به فكر استعدادها و نهادهاي خويشتن باشد كه آنها چيستند؟ و چگونه ميتوان آنها را به فعليت رسانيد. آيا بشر مدعي تكامل درباره رفتار خود شناخت صحيح داشته است؟ اگر چنين است، پس چرا با اين كه ميبيند سرتاسر تاريخ هر كس انسان يا انسانهائي را گريانده است، خود او را نيز گرياندهاند، با اين حال كمترين عبرتي نميگيرد؟! درست است كه اين دنيا جايگاه اجراي عدل الهي درباره پاداش فضيلتها و كيفر گناهان نيست، زيرا امتيازات و عذابهاي اين دنيا ناچيزتر از آنند كه معادل آنچه كه وقوع يافته است بوده باشند، مثلا خوردني و لباس يا مسكن يا مقام خوب و شلاق و حبس و چوبهدار كه لحظاتي بيش بطول نميانجامد به عنوان كيفر خون آشاميهاي جلادان قدرت پرست تاريخ معادل بوده باشد. آنچه كه در اين دنيا جريان دارد عمل و عكسالعملهاي هشدار دهنده است كه خداوند متعال بطور فراوان (نه بطور كلي) از پشت پرده نشان ميدهد مثلا سيلي بي علت كه به گونه چپ يك انسان نواخته است، دير يا زود سيلي با همان كيفيت و كميت به گونه چپش نواخته شده است. اگر در راه احياي يك انشان قدم خالصانه برداشته است، دير يا زود قدمي خالصانه در احياي او برداشته شده است. خلاصه با يك عبارت كلي اين مدعي تكامل! بهتر از همه ميداند كه- اين جهان كوه است و فعل ماندا سوي ما آيد نداها را صدا آنقدر گرم است بازار مكافات عمل ديدهگر بينا شود هر روز روز محشر است اي فراموشكار تكامل بافته، يا اي تكامل يافته فراموشكار، تو كه ميداني هر شمشيري كه ظالمانه بر سر يك انسان فرود ميآيد، دو لبه دارد:
لبه يكم- همان است كه فقط سر يا سينه آن مظلوم را شكافته و روح او را خارج از نوبت به پرواز در آورده است. لبه دوم- همان است كه سر يا سينه خود را دريده و ميگذرد تا روحش را هم تباه بسازد و تحويل آتش ابري الهي بدهد، با اين حال چرا دائما در صدد تيز كردن شمشير و فرود آوردن آن بر سر انسانها هستي! آيا شنيدهاي بر من است امروز و فردا بر وي است خون من هم چون كسي ضايع كي است بگذاريم، اگر دراين باره بيشتر صحبت كنيم، ممكن است فراموشكاري را كنار بگذارد و از تكامل باز بماند و مرتجع شود! و چون بشر ميتوانسته است بوسيله تعليم و تربيت صحيح و بهرهبرداري از حكمت عاليه اديان حيات خود را در گذرگاه دنيا قابل تفسير و توجيه منطقي نمايد. بنابراين، ميتوان گفت: فساد و افسادي كه بشر در روي زمين در طول تاريخ به راه انداخته است، تا حدي كه بتواند براي خود تاريخ انساني بسازد، قابل اجتناب بوده است. دليل دوم- براي اثبات اين حقيقت كه بشر براي پيشرفت و تكامل ارزشي خود مستمر قانوني حركتي انجام داده است، نكبتها و عوامل سقوط فراواني است كه از آغاز تاريخ تاكنون از او ديده ميشود و ما مقداري از آنها را در رساله (حيات معقول) آوردهايم و در اين مبحث باضافه توضيحات بيشتر و افزودن چند عامل ديگر كه مجموعا به پنجاه و دو عامل ميرسد، به خوبي اثبات ميكنيم كه: ادعاي تكاملي كه بشر به راه انداخته است فقط ميتواند تسليتي بر ورشكستگي و عقب ماندگي خود بوده باشد.
1- آيا بشر توانسته است قدمي در راه توسعه و تقويت هشياريهاي خود بردارد؟ آيا در تعليم و تربيت نسلها، اصرار شده است كه: چون سر و ماهيت جان مخبر است هر كه او آگاهتر با جانتر است پس بايد بر آگاهيها و هشياريهاي مردم افزود، يا اين كه هر چه زمان پيشرفته، انواع بيشتري از عوامل تخدير و سركوبي هشياريها رواج پيدا كرده است؟ آيا مضامين ابيات زير كه از جلالالدين مولوي است، چارهجوئي شده است، يا اين كه مبارزه با هشياريها و سركوب آنها، با گذشت زمانها رو به افزايش گذاسته است؟:
جمله عالم ز اختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خود
ميگريزند از خودي در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتدي
تا دمي از هوشياري وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند
ادعاي تكامل با اين وضع چه معنا دارد؟ بايد گفت: بدان جهت كه بشر با تكامل سر و كاري ندارد، لذا خود را پيدا كردن پاسخ اين سوال مجبور نميبيند!
2- در مسير تكاملي كه اين عاشق تكامل! پيش گرفته است، عشقهاي سازنده و بوجود آورنده خيرات، از صحنه زندگي رخت بربسته است. عشقهائي كه بشر هيچ كار بزرگي را در طول تاريخ بدون استمداد از آنها نتوانسته است انجام بدهد. من از وجدان انسانها ميپرسم نه از انديشههاي حرفهاي سودجو، آيا اين عقهاي سازنده دوشادوش پيشرفت تكنيك (صنعت) پس رفته است؟! آيا كمپيوترها اين عشقها را در درون مردم مورد تشويق قرار ميدهند؟! با اين كه ميدانيم پاسخ اين گونه سوالات منفي است، با كدامين منطق و وجدان فرياد ميزنيم: انسان سرفصل تكامل است! انسان تكامل يافته رو به تكامل يافته رو به تكامل بيشتر ميرود!
3- يكي از علامات بسيار جالب تكامل بشري! خشكيدن چشمهسارهاي عواطف و احساسات شريف و نيرو بخش حيات است كه بشر امروزي را بيچاره كرده است!
4- اين هم نوعي از منطق تكامل است كه قدرت را در برابر حق مينهد و اين مسئله را بوجود ميآورد كه (آيا حق پيروز است يا قدرت؟) انسان با طرح اين مسئله، رسوا كنندهترين اعتراف را درباره عقب ماندگي خود از رشد و تكامل ابراز مينمايد. مسلم است كه قدرت اساسيترين عامل طبيعي حركات و تحولات و بروز نمودها و مختصات اشياء در نظم هستي است، بنابراين، قدرت بزرگترين نعمت خدادادي براي عالم وجود است با اين وصف وقتي كه آدمي اين مسئله را مطرح ميكندكه (آيا حق پيروز است يا قدرت؟) نخست قدرت را مساوي باطل فرض ميكند و سپس مسئله فوق را طرح مينمايد.
5- يكي ديگر از علامات تكامل! اين موجود اين است كه در طول هزاران سال كه از ديدگاهها و جنبههاي گوناگون با خويشتن سروكار داشته زيست شناسي اعضاءشناسي، روانشناسي، حقوق، اقتصاد، اخلاق، سياست و هنرودهها امثال اين علوم را درباره خويشتن بوجود آورده است، ولي از شدت اوج تكامل هنوز نميداند (من) چيست! و هر وقت با امثال اين گونه مسائل مواجه شده است با اين جمله كه اساتيد و رهبران ما ميفهمند و يا در آينده معلوم خواهد گشت، خود را تسليت ميدهد! و در اين زندگي با من مجهول ميليونها حق و امتياز همديگر را پايمال نموده و تا فرداي ناپيدا و تا رويارويي با اساتيد و رهبران، ميلياردها انسان، راهي زير خاك تيره ميگردند.
6- اين انسان تكامل يافته خواه (من) خود را شناخته يا نشناخته باشد، در هر دو حال نتوانسته بان اعتدال رواني موفق شود كه از دو بيماري (خود بزرگ بيني) نجات پيدا كند! و به عبارت كليتر اين موجود تكامل يافته هنوز نميداند كه اصل (صيانت ذات) را كه ما آن را اصل الاصول ميخوانيم چگونه مورد بهرهبرداري قرار بدهد!
7- اين بينواي بينوايان ولي پرادعا مخصوصا پرادعا در تكامل، هر موقعي كه قدرتي بدستش رسيده است، (از شدت تكامل!) نخست خود آن قدرتمند از مالكيت بر خويشتن ناتوان گشته و همه اصول و قوانين انساني را زير پا گذاشته و سپس همان قدرت را در راه تخريب و نابود كردن قدرتهاي ديگران مستهلك ساخته است كه به آن قدرتمندان مسلط شود و اراده زندگي آنان را مشروط به اراده خود نمايد! با اين حال، باز ميگويد: من تكامل يافتهام! اين قدرتمندان نابخرد نميدانند كه همان شيران به دور از عقلند كه در سرتاسر تاريخ آتش در نيزارهائي ميافروزند كه خود در آنها زندگي ميكنند! نادانتر از آنند كه بدانند كه در آن آبادي كه ساختمانهايش از ني و بورياست، با آتش نبايد بازي كنند و بقول سعدي: (آن را كه خانه نيين (از ني ساخته شده است) بازي نه اين است.)
8- اين تكامل يافته! هنوز نميداند كه از شخصيتهاي بزرگ و نوابغي كه خداوند متعال براي پيشرفت انسانها به جوان مع عنايت ميفرمايد، چگونه استفاده كند. گاهي از اين شخصيتها بتهائي ميسازد و همه ارزشها و اصول انساني را قرباني آنان مينمايد. گاهي ديگر چنان آن شخصيتها را سركوب ميكند كه حتي نام و نشاني از آنان را زنده نميگذارد! و هنوز اين تكامل بافته نفهميده است كه بايستي از امتيازاتي كه شخصيتهاي بزرگ دارا ميباشند، با كمال قدرداني از آنان (نه با عشق و پرستش بر موجوديتشان كه دير يا زود در زير خاكهاي تيره خواهد پوسيد) بهرهبرداري كنند و هرگز شخصيتها را به مرحله مطلق نرسانند كه هيچ انساني نه بمرحله مطلق ميرسد و نه ظرفيت شنيدن چنين سخني را دارد كه به او بگويند: (تو از نظر عظمت به مرحله مطلق رسيدهاي)
9- اين تكامل يافته! هنوز توانائي زيستن بدون اسلحه را ياد نگرفته است و به عبارت روشنتر: همانطور كه اين موجود در زندگي ابتدائي براي اين كه بتواند زندگي كند ميبايست چوب و چماق و قمه و تير و كمان و گرز و نيزه و شمشير داشته باشد تا بتواند اثبات كند كه من زندهام، امروز هم كه فرياد تكاملش تا آخرين نقطههاي كهكشانها طنين انداخته است، براي اثبات اين كه زنده است مجبور است به توپ و خبپاره و تانك و مسلسل و ناوهاي متنوع جنگي و بمبها و موشكهابا كلاهكهاي اتمي و مواد شيميائي و ميكربي كه كوس رسوائي تكامل ما انسانها را چنان نواخته است كه خود ما از شنيدن اين اسم (انسان) سرافكنده ميشويم، و غير ذلك متوسل شود. قضيه بالاتر از اين است كه ما گفتيم، بلكه به مقتضاي تكاملي! كه در پيش گرفته است انسان امروزي مجبور شده است براي اثبات اين كه زنده است و حق زندگي دارد، اسلحهاي را بدست آورد كه بنا به اظهارات كارشناسان براي چند بار متلاشي كردن زمين كفايت ميكند و معناي اين گونه استدلال به اين كه من زنده هستم و در مسير تكاملم، اينست كه (من چند بار ميتوانم خودكشي كنم تا اثبات كنم كه من هستم و در مسير تكاملم!) چشم باز و گوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندي خدا!
10- اين سرفصل تكامل! در دورانهاي اخير كه پيشرفت دانش و بينش به اوج رسيده و واقعا گسترش و عمق علمي خيره كنندهاي را بوجود آورده است نميتواند طرح علمي يك موضوع را از عشق و پرستش ان، بر كنار داشته باشد! مثلا درباره اراده كه يك موضوع قابل بررسي علمي است و ميتوان آن را با اصول و قوانين علمي مورد تحقيق قرار داد، بقدري در توسعه و تعميم آن افراط ميكند كه مانند شوپنهاور ميگويد: اگر ما اراده را خوب بشناسيم، همه اسرار هستي را خواهيم فهميد) آن يكي با عشق به پديده جنسي نر و ماده، همين پديده را تا سر حد جوهر حيات و زيربناي همه شئون زندگي فردي و اجتماعي بالا ميبرد!
11- اگر بخواهيد معناي تكامل را خوب درك كنيد، به اين جريان شرمآور در روابط انسانها با يكديگر توجه فرمائيد: كه: (پيوستن انسان به انسان ديگر بر مبناي احتياج و گسيختن آن دو از يكديگر بر مبناي سود شخصي!)
12- شدت گرفتن منفعت پرستي حتي در مواردي كه به ضرر ديگران تمام شود تا حدي كه به عنوان مفسر و عامل ادامه حيات و گاهي هم به عنوان فلسفه حيات، از مختصات تكامل! اين انسان است. و منظور عمده از اين منفعت همان منفعت مادي است.
13- لذت پرستي، حتي در مواردي كه به آلام ديگران تمام شود. اين پديده حتي در كلمات برخي از آنان كه ميگويند: ما فيلسوفيم!) تا حد فلسفه و هدف زندگي نيز معرفي شده است! اين هم يكي از دلائل تكاملي است كه لذت فقط در قلمرو لذائد مادي هدف حيات انساني تلقي ميشود! در مقابل گفتار بعضي از انسانشناس ان كه گفتهاند: تلذذ! چه هدف ناچيز! تلذذ كار جانوران است.
14- يكي از محكمترين دلايل تكامل! اين موجود عبارت است از جواز قرباني كردن همه ارزشها و عظمتهاي انساني و الهي براي وصول به هدفي كه تشخيص داده شده است! اين رسالت براي نابودي انسانيت را ماكيا ولي دست پرورده سزار بورژيا در اختيار كاروان تكامل! قرار داده است. اين رسولان ضد انساني اين شرط را هم در (هدف وسيله را توجيه ميكند) در نظر نگرفتند كه بگويند: (عظمت آن هدف كه واقعيتهائي را به عنوان وسيله قرباني مينمايد، بايد بقدري داراي ارزش و عظمت باشد كه هم از دست دفتن وسيله را جبران نمايد و هم موجب حل مشكل يا مشكلاتي گردد.
15- پانزدهمين دليل تكامل انسانها كه بسيار جالب است، (هدف ديدن خويشتن و وسيله ديدن ديگران) ميباشد كه پديدهاي است بسيار شائع، و هنوز اين موجود تكامل يافته! نميخواهد بپذيرد كه امتياز تكويني كه او دارد، ديگران نيز دارا نميباشند. همان مشيت خداوندي كه وجود او را براي قرار گرفتن در آهنگ والاي هستي قرار داده است. آيا بنظر شما، منطق (من هدف، ديگران وسيله) بازگوكننده هويت (خودپرستي) كه مهلكترين بيماري در قلمرو زندگان است، نميباشد؟! و اگر بگوئيم: انسانها از جريان موجودات طبيعي ناآگاه بوجود آمده و در همان قلمرو طبيعت هم نابود ميشوند و از بين ميروندو مشيت الهي آنان را بوجود نياورده است! در اين فرض، باز منطق فوق جز زائيده شده از مغزهاي تباه نخواهد بود، زيرا چه معني دارد كه طبيعت ناآگاه و بيزبان و بياختيار بعضي از اجزاء خود را بر بعضي ديگر ترجيح بدهد كه بعضي از آنان هدف و برخي ديگر وسيلهاي براي آنان باشند! البته مسلم است كه اگر در تفسير وجود انسان، مشيت الهي دخالت نكند، يا اصلا با پيروي از مكتب تكامل يافته! خفاش بگوئيم: آفتابي وجود ندارد، در اين صورت به مقتضاي قانون ويرانگر انتخاب طبيعي و تنازع در بقاء هيچ منطقي در برابر همان منطق پوچ كه ميگويد (من هدف، ديگران وسيله) بازگوكننده هويت (خودپرستي) كه مهلكترين بيماري در قلمرو زندگان است، نميباشد؟! و اگر بگوئيم: انسانها از جريان موجودات طبيعي ناآگاه بوجود نياورده است! در اين فرض، باز منطق فوق جز زائيده شده از مغزهاي تباه نخواهد بود، زيرا چه معني دارد كه طبيعت ناآگاه و بيزبان و بياختيار بعضي از اجزاء خود را بر بعضي ديگر ترجيح بدهد كه بعضي از آنان هدف و برخي ديگر وسيلهاي براي آنان باشند!
البته مسلم است كه اگر در تفسير وجود انسان، مشيت الهي دخالت نكند، يا اصلا با پيروي از مكتب تكامل يافته! بگوئيم: آفتابي وجود ندارد، در اين صورت به مقتضاي قانون ويرانگر انبخاب طبيعي و تنازع در بقاء هيچ منطقي در برابر همان منطق پوچ كه ميگويد (من هدف و ديگران وسيله!) وجود نخواهد داشت. من معتقدم همه متفكران اين مسئله را به خوبي ميدانند يعني به خوبي ميدانند كه اگر وجود انساني وابسته بخدا و مشيت خداوندي نباشد، منطقي جز (من هدف و ديگران وسيله) قابل تصور نيست و اگر كسي يا كساني پيدا شوند كه بگويند: نه آقا، اين چه حرفي است كه ميزنيد! وا انسانا، و اتكاملا، و اعلما، و اترقيا، و اصنعتا، و اپيشرفتا، و اقرن بيستما! شما ضد انساني صحبت ميكنيد شما به انسان اهانت ميكنيد كه ميگوئيد: اگر وابستگي انسان به خدا و مشيت خداوندي نفي و انكار شود، هيچ منطقي (جز من هدف و ديگران وسيله) و هيچ حركتي جز حركت در مسير تنازع در بقاء و انتخاب اقوي (بمعناي درندهتر نه سقراط تر و نه ابوذرتر و نه ابن سيناتر و مولويتر) وجود نخواهد داشت. ميگوئيم: آيا نفي پيوستگي انسان به خدا و مشيت خدا، و دم زدن از انسان، جز دوروئي و يا حيلهگري براي شكار انسانها و منتقل ساختن قدرت از دستهاي به دستهاي ديگر از انسانها چيزي ديگر در بر دارد؟!
16- اين هم تكامل فلسفي انسان است كه نه تنها نميخواهد فاسد را با صالح دفع كند، يعني فاسد را بردارد و صالح را بجاي آن بگذارد. كاش جريان ملاحظه مصالح و مفاسد در همين جا تمام ميشد، بلكه اغلب بجهت بي توجهي و گاهي با توجه ولي از روي لجاجت فاسد را با افسد دفع كرده است! اي كاش فقط به همين نكبت و سيه روزي قناعت مينمود، ولي همه نميدانيم كه در آن موارد كه دفاع از خويشتن و توجيه موقعيت خود مطرح است، فاسد را با افسد دفع ميكند و براي اين نابكاري فيلسوف ميشود و فلسفه هم ميبافد!
17- اختلالات كنشهاي سيستمهاي زنده. اين همان (دليل تكامل!) است كه كنراد لورنتس در كتاب معروف خود (هشت گناه بزرگ انسان متمدن) مشروحا مورد بررسي قرار داده است.
18- ويران ساختن محيط زندگي و تبديل مناظر زيباي طبيعت و فضاي حيات بخش كره زمين به ميادين جنگ و جبهههاي كشتار و ماشينهاي خشكاننده زندگي و زرادخانههاي اسلحه كشنده.
19- يكي از مهمترين دلائل تكامل! بشري، اشتغال روزافزون مغزهاي بزرگ براي كشف آسانترين و بي خرجترين طرق تخريب آباديها و نابوديهاي زراعت و از بين بردن نسلها، در صورتي كه اگر اين مغزهاي بزرگ در راه كشف وسائل احياي انسانها و تقويت عواطف آنان و ايجاد ارتباطهاي انساني سازنده، بكار بيفتد، واقعا ميتوانند تاريخ طبيعي حيات انسانها را به تاريخ انساني انسانها مبدل بسازند.
20- لا ينحل ماندن معماي مرد و زن و روياروي قرارگرفتن اين دو صنف با يكديگر، پس از تحرك با عامل جنسي بنام عشق و علاقه، تا آنجا كه بعضي از روانشناسان چنين گفتهاند كه: احتمال تطابق و هماهنگي يك زن و مرد با يكديگر همان مقدار است كه سيبي را دو نصف كنند، يكي از دو نصف را به گوشهاي از يك جنگل بسيار بزرگ (پر از كوهها و درختان و رودخانهها) بيندازند و نصف ديگر را به گوشهاي بسيار دور از آن گوشه، آنگاه بادي بوزد و اين دو نصف سيب را به همديگر بچسباند!
21- رقابت و تضاد انسان با خويشتن با انواعي گوناگون، با اين كه ميداند كه اين رقابت و تضاد بدان جهت كه سازنده نيست به ضرر و گاهي نابودي خود ميانجامد.
22- منتفي شدن احساس وحدت عالي در حيات و در شخصيت. گويي: تكامل آدمي خصومت شديدي با احساس و گرايش به وحدت حيات و وحدت شخصيت دارد كه هر چه زمان پيش ميرود اين خصومت شديدتر ميگردد! بدون دريافت و تحقق بخشيدن به اين وحدت كه واقعا ميتواند هويت و مختصات حيات و شخصيت آدمي را تفسير و توجيه نمايد، ما انسانها جز دركها و تعقلها و ارادهها و عواطف گسيختهاي چيزي نخواهيم داشت. بعبارت روشنتر هر يك از آن دو داراي ابعاد بسيار متنوعي است و بايستي هر يك از آن ابعاد بطور كامل از نظر شناخت و اشباع مقتضياتش مورد توجه و تكاپو قرار بگيرد، بايستي آن حالت وحدت كه حيات و شخصيت انسان را مشرف بخود ميسازد و از متلاشي شدن كه هر يكي از اجزاء معناي پيوستگي به كل را از دست ميدهد) بشناسد و آن را هر چه كاملتر بوجود بياورد. از بين رفتن وحدت حيات و وحدت شخصيت، از يك جهت تفاوتي با عدم درك آن ندارد، زيرا اگر وحدت حيات و وحدت شخصيت درك نشوند، هم قطعات گسيخته حيات قابل تفسيرو توجيه منطقي نخواهد بود و هم قطعات گسيخته شخصيت او. به همين جهت است كه پيشتازان تكامل روحي ميگويند: مگذاريد زمان با قطعات خيالي سه گانهاش (گذشته، حال و آينده) روح شما را قطعه قطعه نمايد يا بقول مولوي:
ني روح شما را پر گره بسازد هست هشياري زياد مامضي ماضي و مستقبلت
پرده خدا آتش اندر زن بخر دو تا به كي پر گره باشي از اين هر دو چو ني
لامكاني كه در او نور خدا است ماضي و مستقبل و حالش كجاست
ماضي و مستقبل اي جان از تو است هر دو يك چيزند پنداري دواست
23- تحول تدريجي شخصتهاي مستقل انساني به شخصيتهاي بيرنگ و بياصل كه هر اندازه اين تحول پيشتر برود احاطه جبر و نااگاهي بر وجود انسان بيشتر ميگردد و به عبارت سادهتر: (سازگاري شخصيت با هر عامل و رويدادي كه پيش بيايد و عدم تاثر از هيچ اصل و قانوني كه براي شخصيت آگاه و مستقل آدمي وجود دارد آري اين هم يكي از دلائل تكامل بشري است اگر درباره جبرگرائي بسيار افراطي كه در قرن نوزدهم در غرب براه افتاد دقت بيشتري كنيم خواهيم ديد بعضي از متفكران در آن دوران از پديده اختيار چنان گريزان بودند كه گويي اگر يك انسان انسان ادعاي اختيار نمايد، كاروان بشريت را در حركت خود به پيش، به عقب برگردانده است! از مطالعه كننده محترم كه با ديده تحقيق در اين مطالب مينگرد، استدعا ميشود به عبارات زير كه از يكي از مشهورترين شخصيتهاي قرن 19 نقل شده است دقت فرمايد: (بشر تاريخ خودش را ميسازد، ولي نه آن طور كه مايل است و نه تحت شرايط و اوضاع و احوالي كه خود انتخاب كرده است بلكه تحت شرايط و اوضاع و احوالي كه مستقيما بر او وارد شده (با او مواجه شده) و به او داده شده است و از گذشته به او منتقل گشته است … ) سپس ميگويد: (سنت همه نسلهاي گذشته همچون كابوسي بر مغز انسانها سنگيني ميكند و درست همان زماني كه بنظر ميرسد او در فعاليتهاي انقلابي خويش اشتغال دارد و چيزهائي كه تصور ميكند خلق كرده است و در گذشته هرگز وجود نداشته است و بروشني چنين دورهاي از بحرانهاي انقلابي كه بشر با هيجان و اضطراب مطرح ميكند، روح گذشتگان است كه در خدمت آنان در آمدهاست و انسان انقلابي (آن چيزها را) از نسلهاي گذشته عاريه گرفته ميجنگد، فرياد ميكشد، تظاهر ميكند بدين منظور كه ارائهمند، صحنه جديدي از تاريخ جهان را در اين زمان تاز كرده است، بان افتخار ميكند (احساس غرور ميكند) در حالي كه جامهاي بدل پوشيده و با زبان عاريتي سخن ميگويد) مسائلي را كه در پيرامون مطالب فوق ميتوانيم مطرح كنيم، بدين قرار است:
يك- جمله اول كه ميگويد: (بشر تاريخ خود را ميسازد) با مطالب بعدي كه بشر را يك جاندار صد در صد متاثر از گذشتگان قرار ميدهد، تناقض صريح دارد و نويسنده ميبايست بجاي جمله مزبور اين جمله را (بشر در گذرگاه جبري تاريخ جبرا ساخته ميشود) بگويد.
دو- ميگويد: (نه آن طور كه مايل است و نه تحت شرائط و اوضاع واحوالي كه خود انتخاب كرده است بلكه تحت شرائط و اوضاع و احوالي كه مستقيما بر او وارد شده (با او مواجه شده) و به او داده شده و از گذشته به او منتقل گشته است) اگر اين جمله را مورد دقت قرار بدهيد، انتقادهاي زير را در آن خواهيد ديد:
1- آن گذشتگان كه شرائط و اوضاع و احوال را به دوره آينده منتقل نمودهاند آنها را از كجا گرفته بودند؟ آيا دموكراسي را از شامپانزهها و رياضيات عاليه را از گوريلها و علوم مربوط به ذرات بنيادين طبيعت را از هايدلبرگ و آن همه هنرهاي بسيار ظريف داينچي را از عنكبوت و سمفونيهاي بتهون رااز الاغهاي قبرس گرفتهاند!
2- قدرت و استعداد اكتشاف و فرهنگسازي و تمدنپردازي بشر چه شده است؟ آيا اين كه دانشمندان مسلمين در قرن سه و چهار و نيمه قرن پنجم هجري علم را از سقوط حتمي نجات دادند و تجربه و مشاهده را در بوجود آوردن دانش مبنا قرار دادند دروغ بوده است آيا اين همه اكتشافات و اختراعات كه در دو قرن 21 و 19 در مغرب زمين بروز كرده است دروغ بوده و همه آنها ناگهان از آسمان بهزمين باريده است يا از زمين روئيده است؟!
3- اگر گذشتگان بوده اند كه همه اوضاع و شرائط و احوال و عناصر پيشرفتها و تمدنهاو انقلابات را به آيندگان منتقل مينمايند چرا هر يك از آن گذشتگان آن اوضاع و شرائط و احوال و عناصر را به جامعه و نسل خود منتقل نميسازند، مگر هر جامعهاي از گذشتگان با نسلهاي آينده خود عداوت داشتهاند! يونان آن فرهنگ علمي و سياسي و هنري خود را به نسل خود نميدهد و ناگهان مردمان رم ميآيند و از يونانيها غارت ميكنند و ميبرند و براي خود يك فرهنگ و تمدن تشكيل ميدهند كه هم نرون خونخوار و ديوانه را ميسازد و هم مارك اورليوس فيلسوف خردمند و عاطفي را! (بجز درباره مسيحيها كه اين فيلسوف درباره آنان حساسيت داشته است) تمدن بين النهرين نه تنها به نسل خود بينالنهرينيها منتقل نميگردد و اقوام و جوامع ديگر آن را تعقيب ميكنند، يا بوجود ميآورند، بلكه قرنهاي بسيار طولاني اين سرزمين مانند هند دست بدست مس گردد.
سه- اين كه اين نويسنده تاكيد ميكند كه همه چيز از گذشتگان است، متوجه نشده است كه واقعيات شايسته انسان كه همه مردم خردمند در همه ادوار و در همه جوامع در تحصيل آنها تكاپو ميكنند، اموري فطري و مشترك ميباشند كه چنانكه به هيچ قوم و نژادي اختصاص ندارند، به هيچ اقليم و دوراني هم بسته نيستند.
اگر بر فرض جامعهاي امروز داد و فرياد راه بيندازد و طرح انقلابي بريزد كه من ميخواهم به (از خود بيگانگي) خاتمه بدهم و به خودآشنائي و انسان آشنائي برسم، اگر هم وسائل و ابزار و سخنان و شعارهائي نو دراين داد و فرياد و انقلاب داشته باشد، اصل هدفي كه براي داد و فرياد انقلاب بطرح نموده است، سابقه دارد و شما ميتواند همين هدف را در عناصر و پديدههاي ديني و فرهنگي گذشتگان از قصهها و اساطير آفريقاي باستاني جملات زير بدست آمده است: (انديشههاي لطيف فلسفي و باور داشتهاي متعالي مذهبي، پابهپاي خرافه گرائي و گمانهاي ساده لوحانه و كودك پسندانه، عموما در افسانهها منعكساند. اسطورهها همانند كانهاي زغالسنگ، انبوهي از زغال، و رگههاي الماسي را با هم و در هم دارند. از اين روي تا اسطوره كاوي، نسج افسانهها را، از شكل قصه گونه آنها به واحدهاي اوليه فكري، به نخستين ياختههاي تشكيل دهنده عقيدتي آنها، در بطن اسطورهها پي نخواهيم برد. در حقيقت صرفنظر از جنبه تفريحي، و لالائي گويانه افسانهها- آنچه كه مطالعه در اسطورهها را براي پژوهندگان تاريخ رشد فكر فلسفي، براي تجلي جويان وجدان عام بشري، براي مردم شناسان، براي جامعهشناسان، براي كارشناسان مقايسهاي اديان، براي آرمانشناسان و ديگر انديشمندان علوم انساني و ادبيات عاميانه، اجتناب ناپذير ميسازد، انعكاس وجود همين ديرينترين ذخائي فكري و ناآگاه اقوام مختلف در اسطورهها است) ولي اين حقايق انساني براي هر جامعه و دوراني از همه جهات يكسان تلقي نميگردد. مثلا حقئق اقتصادي زماني آن انگيزگي را ندارد كه همه شئون بشري را تحت الشعاع خود قرار بدهد ولي در زماني با اجتماع شرايطي مناسب انگيزگي مزبور را پيدا ميكند و بطور كلي چنانكه در عوامل محرك تاريخ گفتيم: هر يك از آن عوامل بمقتضاي شرايط و اوضاع و احوال ميتواند در سير تاريخ و بروز كيفيتهاي اوليه و ثانويه تاثير اساس داشته باشد.
چهار- نويسنده جملات مورد نقد و بررسي از كساني است كه اعتقاد به تكامل انسان دارد، يعني بر اين عقيده است كه چنان كه انسان از نظر مغزي و رواني و به هر حال مسلم است كه اين نويسنده تكامل را با جبر محض سازگار ديده است و ما بايد اين نظريه را مورد دقت قرار بدهيم بايد اين مسئله حل شود كه فرق است ميان قدرت. كمال، زيرا ميتوان از قدرت براي كشتار همه انسانها و تخريب هر چيزي كه با دست بشر بسود مادي و معنوي وي ساخته شده است، بهرهبرداري كرد، ولي كمال در هر شكلش كه تصور شود جز احياء و سازندگي را نميتواند مطرح كند. همچنين فرق است مابين قدرت و جمال. بنابراين، كمال باردار مفهوم ارزشي است چنان كه جمال باردار مفهوم وجود ندارد، بلكه بستگي باين دارد كه قدرت كه يك واقعيت ناآگاه و بياختيار است، در دست كيست و در راه وصول به چه هدفي استخدام شده است. پس اگر بگوئيم تكامل عبارت است از قهر و غلبه جبري بر طبيعت فقط، در حقيقت يك مفهوم ارزشي را بجاي يك مفهوم بيطرف از ارزش و ضد ارزش بكار برده و مورد تعريف قرار دادهايم. اگر بگوئيم: تكامل عبارت است از غلبه بر همنوع بطور مطلق، در اين مورد نيز يك مفهوم ارزشي را در موردي بكار بردهايم كه از جهت جبري بودن غير ارزشي است و از آن جهت كه غلبه بر هم نوع بطور مطلق از عامل جبري ضروري سرچشمه نميگيرد، بلكه فقط در مواقع تزاحم و روياروئي خشن است كه كشتار بوجود ميآيد، در غير اين صورت عمل مزبور ضد ارزش و مورد نفرت همه انسانها ميباشد.
و اگر گفته شود: تكامل عبارت است از ايجاد بيشترين تاثير، پذيرش بيشترين تاثر از واقعيات انساني و جهاني به سود خويش. اين تعريف. اگر چه با نظر به مختصات خود انسان ميتواند يك بعدي مهم از او را توصيف نمايد ولي با نظر به عمق واقعيات، ميبينيم كه اگر از اين تاثر و تاثير فقط نفع و حيات مطلوب و مادي خويش را منظور نمايد، ناتوانترين جانداران خواهد بود. اين ناتواني معلول دو علت ميتواند بوده باشد: علت يكم- وقتي كه يك خود انساني خويشتن را به عنوان محور يا باصطلاح روشنتر هدف مطلق تلقي نمود، از شناخت و پذيرش موجوديت ديگر اشياء در هر قلمرو انسان و جهان (بدان جهت كه واقعياتي براي خود هستند) ناتوان ميگردد، زيرا چنانكه فرض كرديم چنين انساني فقط و فقط خود ديده و ديگر خويشتن را ميشناسد و آن خود را هدف مطلق واقعيات را وسيله ميبيند، در صورتي كه باعظمت ترين قسمت آن كه بني نوع او هستند، نه تنها وسائلي براي خود او نيستند، بلكه هر يك از آن، مانند خود او استعداد تاثير و تاثر فراگير در جهان هستي را در خود ميبيند. حتي ميتوان گفت: آن قسمت از اشياء هم كه موجودات غير انساني اين كيهان بزرگ را تشكيل ميدهند، اگر با نظر بان بعد، آهنگ خود را مينوازند و ميشنوند و آيات الهي بودن خود را در آفاق روشن ميسازند:
جمله اجزاء در تحرك در سكون ناطقان كانا اليه راجعون
ذكر و تسبيحات اجزاء نهان غلغلي افكنده در اين اسمان
جمله اجزاء زمين و اسمان با تو ميگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم با شما نامحرمان ما خامشيم
و نعره تكرارمان ميرود تا پاي تخت يارمان علت دوم- محدوديت هويت و مختصات خود از لحاظ مادي عمر محدود، آنچه را كه به عنوان غذا و پوشاك مستهلك خواهد كرد محدود، جائي را كه به عنوان مسكن انتخاب خواهد كرد محدود، فعاليت غرائز طبيعياش محدود است، براي چنين خود محدود، چگونه ميتوان با هستي نامحدود در تاثير و تاثر قرار گرفت. بلي اگر خود انساني بتواند از مرحله خود طبيعي بگذرد و آن خود مجازي را پشت سر بگذرد و به خود حقيقي برسد كه شعاعي نامحدود از اشعه خورشيد عشمت خداوندي ميباشد، ار اين صورت نوعي احاطه و اشراف بر عالم هستي پيدا ميكند و بقول جلالالدين مولوي متوجه ميشود كه:
جوهر است انسان و چرخ او راعرض جمله فرع و سايهاند و تو عرض
پنج- نتيجه جبري بستار روشني كه ميتوان از مجموع جملات آن نويسنده از اين مبحث و در مباحث ديگر كه ميگويد: تحولات و رويدادهاي تاريخ بر مبناي جبر محض بوقوع ميپيوندند و از چهار مرحله ميگذرند و بمرحله پنجم ميرسند، گرفت، اين است كه انسان در صحنه هستي جز مشتي جاندار مجبور به زندگي وسيلهاي چيز ديگري نيست، او انتخاب نميكند، بلكه تاريخ و گذشتگان براي او انتخاب مينمايند، پس تنها توصيهاي كه بنابراين نظريه ميتوان به انسان نموده: اين است كه بنشين تا مبدا و مقصد و سمت حركت ترا تعيين كنند، و آنگاه حركت كن! و اين جبر بيامان بهشت آمال ماكياوليها و چنگيزهاي قرون و اعصار است كه همواره ادعا ميكنند: اين مائيم كه ميتوانيم و بايد مبدا و مقصد و سمت حركت انسانها را تعيين كنيم! اميدواريم كه مقصود نويسنده يا نويسندگان چيز ديگري غير از محتويات مستقيم الفاظشان بوده باشد.
24- رو به سستي و انحطاط رفتن احساسات لطيف انساني كه اساسيترين عامل تلطيف واقعيات خشن طبيعت بوده و انسانها را تا حد احساس و حدت در حيات و ايدآلهاي اعلاي آن بالا ميبرد. شگفتآور اين است كه هر مكتبي را كه از تراوشات مغز بشري يا ابلاغ شده از وحي خداوندي است سراغ بگيريم همه آن مكتبها انسانها را به داشتن جوهري در نهاد كه موجب وحدت و احساس آن ميباشد هشدار داده و بسوي شناخت و تحصيل آن همه انسانها را دعوت و تحريك نمودهاند با اين حال مشاهده ميشود كه جدائي انسان از انسان هر روز رو به افزوني بوده و آدميان در ارتباط با يكديگر شبيه جماداتي هستند كه فقط براي حفظ خويشتن مجبورند در كوهها و دشتها و درياها و فضاها دنبال يكديگر بدوند و فرياد بزنند كه كجا فرار ميكني من بايد ترا با دست خود بكشم زيرا تو در آسيا متولد شدهاي و يا در فضاي آفريقا بدنيا آمده و از آن تنفس مينمائي! اين روياروي هم قرار گرفتن و اين تخاصمهاي نامحدود و مستمر بهترين دليل آن است كه انسانها فاقد احساس همنوع بودن ميباشند و انسانها از احساس درد و شكنجه ديگران نه تنها رنج نميبرند بلكه خوشحال هم هستند.
25- آيا ميتوانيد اثبات كنيد كه اين حضرت تكامل يافته! در مسير رشد و تكامل به موقعيتي رسيده است كه مادران امروز بيش از گذشتگان و بهتر از آنان براي فرزندان خود احساس عاطفه مينمايند! آيا ميتوانيد اثبات كنيد كه همسران امروز خيلي بهتر و اصيلتر از گذشتگان از رابطه اثبات كنيد كه همسران امروز خيلي بهتر و اصيلتر از گدشتگان از رابطه زناشوئي لذت ميبرند؟ و نظم و بايستگي حيات خود را با ارتباط زناشوئي عاليتر و زيباتر از گذشتگان درك ميكنند؟! و آيا ميتوانيد اثبات كنيد كه به جهت رشد و تكامل روحي يا رواني كه قطعا به تبعيت از رشد و تكامل فيزيولوژيك و بيولوژيك بوجود آمده است (بنا به نظريات تكامليون باصطلاح امروز) لذت فعاليت غريزه جنسي امروز اصيلتر و عاليتر از گذشتگان است؟!
26- آيا ميتوانيد اثبات كنيد كه انسان در مسير تكاملي خود به درك عاليتري در زيبائيها از گذشتگان نائل گشته است؟ يعني آيا انسانهاي امروز از درك زيبائي سپهر لاجوردين با ستارگان زرينش (در زيبائي محسوس) و از درك زيبائي وجدانهاي پاك و عالي (در زيبائيهاي محسوس) و از درك زيبائي وجدانهاي پاك و عالي (در زيبائيهاي معقول) معناي عاليتر و لذتي عاليتر دريافت ميكنند؟!
27- در مسير تكامل خلاق! وراثت رو به تباهي رفته و اختلالاتي مهم بوجود آمده است. آيا اين اختلالات است كه دليل تكامل ميباشد؟! براي بررسي اين مسئله رجوع شود به كتاب (هشت گناه بزرگ انسان متمدن- كنرادلورنتس)
28- تكامل در مسير خود فلسفه و هدف زندگي را هم گم كرده است! اين تديگر از آن دلائل بسيار روشن براي اثبات تكامل! است كه نه داروين آن را در خواب ديده بود و نه هربرت اسپنسر و نه اميل دوركيم و نه چرنيشنسكي و غير هم. امروزه تيراژ كتابها و مقالاتي كه در پوچي و بيهدفي زندگي با اشكال مختلف نوشته ميشود و مورد مطالعه حتي جواناني كه در متن بهار زندگي بسر ميبرند خيلي بالاتر از آن است كه كسي بگويد: بگذاريد يك عده اندك از راه گم كردهها هم با اين گونه كتابها و مقالات دلخوش باشند.
29- اضطراب شديد و نگراني بيحد درباره آيندهاي كه بشر در پيش دارد. (مرض عمومي قرن بيستم) آيا واقعا كره زمين با اين تاريخ و سابقه و با آن عظمت و با آن ميلياردها ساكنانش كه هر يك بالقوه بقول اميرالمومنين عليهالسلام كه فرمود: (و فيك انطوي العالم الكبر) (و درون تو جهاني بزرگتر نهاده شده است) هستند بانگيزگي هوي و هوس چند نفر بيخبر از خدا و انسان متلاشي خواهد گشت؟! آيا هر چه انسان پيشتر حركت ميكند بر خودخواهي و لذتجوئي و منفعت پرستي او كه بر آلام و ضررهاي ديگران تمام ميشود افزوده خواهد گشت؟! آيا با گذشت زمانهاي بيشتر همه حقائق عالي و با ارزش مانند علم و قانون و غيرذالك ابزار دست اقويا خواهد شد؟! اضطرابات ناشي از اين نگرانيها در وضع رواني همه انسانهاي آگاه از جوانان نورسيده تا كهنسالان سپيد موي تاثير ناگوار بوجود ميآورد آيا اين نوع تكامل يافته! فكري درباره اين اضطرابات و نگرانيها ميكند؟ اصلا آيا اين دلهرهها و آشفتگيها را جدي تلقي مينمايد؟! ايك انسان آگاه ميگفت: شما چه فكر ميكنيد! مگر نميبينيد مردم شب و روز در ميان انواع بيشمار از وسائل تخدير غوطهورند!
30- گويا حركت تكاملي چنين اقتضاء كرده است كه اين جزء تكامل يافته كه انسان ناميده ميشود از مفهوم كلي و هدف اعلاي جهان و قوانيني كه او را در مسير تكامل قرار داده است اطلاعي نداشته باشد! واقعا جاي شگفتي است كه آدمي كه در دامان اين جهان بزرگ شده و به اصطلاح به تكامل رسيده است چگونه باستثناي افراد نادر و استثنائي در هر قرني نميخواهند اين جهان و عظمت و شكوه قوانين و هدف عالي آن ميانديشند چنانكه از مردم غريب و بيگانه زندگي ميكنند كه گوئي از سنخ انسانها نيستند!
31- فردا گرايي ناشي از بريده شدن دست از امروز و ديروز و متلاشي ساختن واقعيات با قطعات برنده زمان به طوري كه ميتوان گفت: چندين هزار سال است كه ما تكامل يافتگان! با اين بشارت بخويشتن (كه فردا كارها درست خواهد شد!) در فرداها زندگي ميكنيم: عمر من شد برخي فرداي من واي از اين فرداي ناپيداي من البته در دوران ما تاريكي اسلحه گوناگون كه تكامل يافتگان براي راحت كردن يكديگر از زحمت نفس كشيدن آماده فرمودهاند! حتي آن فرداهاي تسليت بخش را هم از دستشان گرفته است.
32- يك بيماري فراگير كه همه كاروانيان تكامل را در بر گرفته است ميتواند عاقبت و آينده اين تكاپو كمال را روشن بسازد. اين بيماري فراگير (از خود بيگانگي) ناميده ميشود كه همواره معلولي بنام:
33- (بيگانگي انسانها از يكديگر) را به ارمغان ميآورد. البته اين يك معلول جبري براي آن علت است و آگاهي و آزادي و قدرت و پديدههاي ضد آنها دخالتي در آن ندارند زيرا وقتي كه من از خودم كه نزديكترين حقائق به خودم ميباشم احساس بيگانگي نمايم جاي ترديد نيست كه بطريق اولي از ديگر انسانها بيگانه خواهم گشت.
34- يكي ديگر از دلائل تكامل اين نوع شگفتانگيز از حيوانات! قرار دادن همه چيز در دكان معاملات است. حالا توجه فرمائيد: به تو محبت ميورزم كه تو هم به من محبت بورزي! بتو محبت ميورزم كه از انتقامجوئي تو در امان باشم! به تو محبت ميورزم كه اثبات كنم من آدمي داراي عاطفه و محبت هستم! به تو محبت ميورزم كه درونم را شاد و منبسط نمايد! البته اين گونه محبت هم اگر چه مانند ديگر اقسام آن معامله ايست كه به سود شخصي انجام ميگيرد ولي با نظر به اين كه عوض مطلوب در اين قسم شادي و انبساط وجداني است اين معالمه شريف تر از اقسام ديگر است كه متذكر شديم. به هر حال با اين كه اين انسان تكامل يافته! صفحات كتابهاي ادبي و اخلاقي و حتي كتب مذهبياش كه در تفسير و توضيح كتب آسماني خود برشته تحرير درآورده است پر از دستور به محبت ورزيدن است و بالاتر از اين با اين كه همه كتابهاي آسماني اين تكامل يافته! محبت به بني نوع انساني را با اشكال گوناگون توصيه نموده و حتي در مواردي فراوان محبت به انسان را محبت به خدا معرفي كردهاند با اين حال انسان پرمدعا دست از سوداگري خود برنداشته و اين نعمت الهي را در محراي دادوستد قرار داده است در صورتي كه دادوستد كه بمقتضاي خودطبيعي آدمي با عوامل جبري خواه ناخواه بايد انجام بگيرد نه ارزشي دارد و نه نيازي به توصيه و نه كساني كه محبت را بر مبناي سوداگري ابراز ميكنند شايسته تمجيد و تحسين ميباشند.
35- ناتواني شديد گردانندگان جوامع (و به اصطلاح متصديان مديريت جوامع كه سياستمداران و زمامداران نيز ناميده ميشوند.) از عمل به تعهدات و قولهائي كه براي بدست آوردن پست و مقام بالا به مردم ميدهند و چنان آيندهاي براي جامعه تصوير كرده و وعده ميدهند كه مردم بينوا و سادهلوحان خوشباور و خوشبين با تصدي وعدهدهنده به چنان آينده خود را در بهشت برين ميبينند و تاسف ميخورند كه چرا گذشتگان مردند و به اين فردوس برين كه زمامدار ما ميخواهد براي ما ايجاد كند وارد نشدند معمولا كوشش ميشود يا ادعا بر اين بوده است كه زمامداران و گردانندگان از برگزيدگان جامعه ميباشند اگر حال برگزيدگان جامعه بشري اين دغل و دروغ باشد وضعيت پيروان و انسانهاي معمولي روشن ميشود! يكي از دوستان ميگفت: پسرم پس از امتحان رياضي موقعي كه ميتوانست از دبير پاسخ بگيرد كه نمرههاي بچههاي كلاس ما چگونه بوده پرسيده بود كه جناب آقاي دبير محترم لطفا بفرمائيد: وضع بچههاي كلاس ما در امتحان رياضي چگونه بود دبير گفته بود: فرزندم برو فكرت را ناراحت مكن شاگرد اول كلاس (3) گرفته است يعني تكليف شماها روشن است. بياعتنائي سياستمداران و زمامداران درباره مردم بقدري تند و زننده است كه وايتهد را وادار كرده است بگويد: (طبيعت بشري آنچنان گره خورده است كه همه برنامههاي اصلاحي كه نوشته ميشود در نزد زمامدار حتي از كاغذ باطل شده بوسيله نوشتن برنامه روي آن نيز بيارزشتر است) يعني حيف و دريغ از آن صفحه كاغد كه بوسيله تكامليافتگان تعيين در تكليف براي يك يا چند تكامل يافته ديگر باطل شده و در جيب يا در قفسهها در آرزوي دوران ريخته شدن به سطل زباله بسر ميبرد!
36- هنوز تكليف هنر روشن نشده و رسالت اين پديده عالي و سازنده معلوم نيست. اطلا اين حركت تكاملي كه بشر شروع كرده است بقدري از هنر اشباع شده است كه نيازي به اصالت بخشيدن به هنر و تقويت عقل و اشباع احساسات عالي انساني بوسيله هنر را نميبيند! و چه هنري بالاتر از اين كه! هنر فقط براي تلمبه زدن به فواره غريزه جنسي كه منبعش در بالاترين فضاي حيات نصب شده است و نيازي به تلمبه زدن ندارد (بلكه از جهاتي به مختل ساختن دستگاه منتهي ميگردد) استخدام شود! و بقول مولوي:
جز ذكر ني دين او ني ذكر او سوي اسفل برد او را فكر او
و با اين حال ادعايش چنين است كه من راه كعبه كمال را پيش گرفتهام! در صورتي كه خودش ميداند: (اين ره كه تو ميروي به تركستان است.)
37- مباحث نسبي و مطلق و ثابت و متغير يكجا رسيده است؟ گويا: ناتواني اسفانگيز از تفسير و تطبيق نسبيها و مطلقها و ثابتها و متغيرها و هيچ ارتباطي به تكامل و تناقص ندارد! چه اشكالي دارد كه ما در معارف خود هيچ آشنائي با چهار موضوع فوق نداشته باشيم! همين مقدار كافي است كه ما بدانيم كه ما ميتوانيم عكسي از (دو ضربدر دو مساوي است با چهار) و اين كه زنده بايد از زندگي خود دفاع كند و بدانيم كه همهي زندهها خواهند مرد و ضمنا بايد بدانیم كه حق زندگي هم در اختصاص اقوياء است در ذهن خود داشته باشيم، كفايت ميكند!
38- همهي آنچه را كه تا حال گفتيم كنار بگذاريد و اين دليل سي و هشتم را براي اثبات تكامل! در نظر بگيريد، كافي خواهد بود: مسائل ضروري حيات براي اكثريت قريب به اتفاق مردم كه در حيات طبيعي محض زندگي ميكنند، از روي تقليد و تاثر از يكديگر پذيرفته ميشود. اين مسائل ضروري چنانكه در مجلد هفتم صفحهي 21 و 22 از ترجمه و تفسير نهجالبلاغه آوردهايم، هفت مسئله است:
مسئله يكم- من در عين حال كه در ميان عوامل محيطي و اجتماعي و پديدههاي ارثي دروني و عوامل ريشهدار زندگي ميكنم، دربارهي اين زندگي يك احساس شخصي دارم و آن اين است كه اين منم كه زندگي ميكنم، لذت ميبرم، درد ميكشم، تكاپو ميكنم، عمل به قانون و قراردادها مينمايم. خلاصه با اين كه در ميان عوامل فوق غوطهورم، آن عوامل نميتواند من را آنطور محو و نابود بسازد كه هيچ احساس دربارهي حيات شخصي چه بايد بكنم؟ آيا اين حيات شخصي را هم بتقليد از ديگران بپذيرم؟ متاسفانه چنان كه گفتيم در امتداد تاريخ، حيات طبيعي محض چنين بوده و چنين هست و ظاهرا آن طور كه بنظر ميرسد در آينده همچنين خواهد بود كه اين حيات شخصي و ارادهي آن را بايد از ديگران گرفت.
مسئله دوم- مشاهدات بديهي و دلايل لازم و كافي اثبات ميكند كه حيات من در اين برهه از زمان كه زندگي ميكنم، يك امر تصادفي نبوده، بلكه از گذرگاه پر پيچ و خم ميلياردها رويداد در طبيعت از كانال معين عبور كرده باين موقعيت فعلي رسيده است. من اگر هم نتوانم پاسخ هفت ميليون (چرا) را كه از آغاز حيات مطرح ميشود، بدهم، حداقل بايستي يك تفسير و توجيه منطقي براي اقناع خود داشته باشم كه حيات من در اين برهه از تاريخ بشري در امتداد تاريخ كيهاني چه موقعيتي دارد؟
مسئله سوم- هدف نهايي و فلسفهي قابل قبول اين زندگي چيست؟ متاسفانه، باستثناي عدهاي محدود در هر قرني از قرون و اعصار، همهي مردم كه در حيات طبيعي محض حركت ميكنند، اين هدف و فلسفه را با تقليد تعيين مينمايند.
مسئله چهارم- چون انواعي بيشمار از چگونگيهاي زندگي انسانها را مشاهده ميكنم كه بر دو قسم عمدهي (حيات قابل تفسير منطقي و حيات يلهورها در ميان عوامل طبيعت و خواستهها و تمايلات همنوعان) تقسيم ميگردند، من بايد كدام يك از اين دو طرز زندگي را بپذيرم و با كدامين دليل متقن و غير قابل ترديد اين پذيرش را منطقي تلقي كنم؟ مس
لم است كه انتخاب يكي از اين دو قسم عمده نيز معمولا با تقليد صورت ميگيرد.
مسئله پنجم- آيا در اين دنيا اين سوال مطرح است كه (از كجا آمدهام، براي چه آمدهام، و به كجا ميروم؟) كه قطعا مطرح است، پاسخ استدلالي اين سوال با منتفي كردن اصل آن (كه چنين سوالي وجود ندارد) نيز با تقليد برگزار شود.
مسئله ششم- آيا ميتوان راهي را براي تعديل امتيازات سودمند و مواد معيشت كه با دست بشر استخراج ميشوند، پيشنهاد كرد كه مورد عشق و علاقهي همه انسانها يا حداقل مورد خواست اكثريت قابل توجه انسانها بوده و احتياجي به توسل به زور و قدرت و فريب كاري نداشته باشد؟ آيا ميتوان دارندگان امتيازات مستند به استعدادهاي شخصي را از روي دليل قانع ساخت كه بايد امتيازاتي را كه بدست آوردهايد در راه صلاح خود و ديگر انسانها بكار بيندازيد؟ آيا لزوم تعديل امتيازات تاكنون متكي به حمايهها و تقليد از عدهاي انگشت شمار از پيشتازان بشري نبوده است؟
مسئله هفتم- با قطع نظر از يقين صددرصد به نظم و معقول بودن جريانات جهان هستي كه در آن زندگي ميكنم، حداقل يك نوع نگراني كه موضوعش بسيار جدي است در خود بينم. اين نگراني ناشي از احتمال (حداقل) منطقي وابستگي وجود من به موجود برين و كوك كنندهي اين ساعت بزرگ است كه جهان هستي ناميده ميشود. اين نگراني جدي و محرك نيز اكثرا با تقليد انجام ميگيرد.
39- آيا انسان در مسير تكامل خود توانسته است كه خطوطي را براي تعليم و تربيت كودكان و جوانان خود ترسيم كند كه قوا و استعدادهاي آنان را بدون اختلال و با كمال هماهنگي بفعليت برساند كه تا در مراحل پاياني عمر نگويند: من كيستم؟ تبه شده ساماني افسانهاي رسيده به پاياني.
40- آيا پيچيدگي انسان به حيات طبيعي محض و غوطهور شدن در لذائذ حيواني و متورم ساختن خود طبيعي گذاشته است اين مدعي تكامل درباره آزادي و اختيار واقعا بينديشد. آيا اين مدعي تكامل نميداند كه جبر نقص است و آزادي و اختيار كمال است زيرا تسليم شدن در برابر هر گونه عوامل كه انسان را مانند وسيله و ابزار ناآگاه معرفي ميكند كجا و استقلال شخصيت و سلطه آن برانگيزگي عوامل و تصرف آن در آن انگيزهها كجا آيا جاي شگفتي نيست كه اين رهرو تكامل همواره ميكوشد دلائلي براي مجبور بودن خود بتراشد و نميداند كه با آن دلائل ساختگي از روي آگاهي و عمد ميخواهد خود را از مسوليتها و ارزشها كنار كشيده و خود را داخل در قلمرو حيواناتي نمايد كه با كمال صراحت بدستور لامارك و داروين ادعا كرده است كه در مسير تكامل صدها هزار سال از آن حيوانات دور شده است.
41- يك پديده بسيار جالب توجه در گذرگاه تكامل نصيب اين سرفصل تكامل شده است كه خودكشي نام دارد همه ميدانيم كه اين خودكشي به دو نوع عمده تقسيم ميگردد: نوع يكم- شكستن و مختل ساختن قفس كالبد مادي و پرواز خارج از نوبت قانوني روح به پشت پرده طبيعت- البته وقتي كه اصطلاح خودكشي بكار برده ميشود معمولا مقصود همين نوع طبيعي است كه رواج دارد و ناشي از اين است كه اين كاروان تكامل هنوز نتوانسته است اصالت و عظمت و هدف حيات و طرق بهرهبرداري از آن را بفهمد و چنان بانها معتقد شود كه نه دست به چنين جرم شرمآور نيازد!
نوع دوم- خودكشي رواني است كه عبارت است از سركوب كردن وجدان و تعقل و قرباني كردن حقائق پيش پاي هوي و هوسهاي شيطاني. رواج و شيوع اين نوع خودكشي بحديست كه ديگر براي هيچ كس جلب توجه نميكند و بيك اعتبار ميتوان گفت: كمتر كسي است كه در طول زندگاني معموليش، بارها خودكشي نكرده باشد. ممكن است گفته شود: خودكشي بمعناي سركوب كردن عقل و وجدان چيزي نامفهوم است، زيرا انسان هر قدر هم با وجدان و تعقل خودش بمبارزه برخيزد و آن دو را سركوب كند بالاخره (من) او يا به اصطلاح ديگر (شخصيت) يا روان او وجود دار، بنابراين، خودكشي در اين موارد چه معنائي دارد؟ پاسخ اين اعتراض روشن است و آن اين است كه هر نوع تعقل خير و فعاليت صحيح وجداني موجي از من است كه از هويت حقيقي من سر ميكشد و ترديدي نيست در اين كه سركوبي اين موج خود من است كه موج مزبور را از هويت خود به حركت درآورده بود. سركوبي من در هر لحظهاي عبارت است از ساقط كردن آن، از موقعيتي كه در آن لحظه بدست آورده است، اين سقوط مساوي مرگ من در همان لحظه ميباشد. البته خداوند متعال قدرت احياء و بازسازي من را در درون آدمي به وديعت نهاده است كه عبارت است از ندامت از آن سركوب كردن و بازگشت بطرف فياض مطلق و هستيبخش همه منها.
42- يكي ديگر از علامات تكامل! اين مدعي بياساس اين است كه اين موجود در موقع عرض امانت الهي سينه خود را پيش آورد و گفت: منم كه شايستگي حمل امانت الهي سينه خود را پيش آورد و گفت: منم كه شايستگي حمل امانت الهي را دارم! و در آن موقع با خويشتن گفت: كه بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل چون ميتواند كشيدن اين پيكر لاغر من سپس چنانكه ديديم، با كمال بيخيالي ظلوم و جهول از آب درآمد. از اين امانت الهي صرفنظر ميكنيم، زيرا تكامل يافتگان هر چه گشتهاند، آن را در اطاق تشريح در خون و گوشت و استخوان و اعصاب و سلولهاي انسانها نديدهاند! آيا از امانت تعهدهاي اجتماعي هم ميتوان صرفنظر كرد؟! اين نكته براي هيچ كس پوشيده نيست كه پديده تعهد اساس زندگي اجتماعي انسانها و تخلف و عدم عمل به تعهدها در حقيقت نه تنها شخصيت تعهدكنندگان را ساقط و به پست ترين تباهي پايين ميآورد، اصل زندگي اجتماعي را مختل ميسازد. با اين وصف، آيا پيمانشكنيهاي فردي و دستهجمعي امري شايع و رايج در اين جوامع تكامل يافته! كه حتي در برخي از عقائد قرن 19 بمقام خدائي هم رسيده است.! نميباشد. در گذشته نزديك آماري درباره پيمانهاي صلح ابدي و مدت دوام آن پيمانها ديدم كه مجبور شدم تكامل انسان را تا مرحلهي خدائي (البته خداي مجسم در مغز همان اشخاصي از قرن 19)! بنظرم آمار چنين بوده است كه در مدت هجده قرن (1800 سال) در حدود 2000 پيمان صلح ابدي بسته شده است كه هيچ يك از اين پيمانها بيش از دو سال طول نكشيده است. البته چنانكه با كلمه (بنظرم) اشاره كردم، رقم دقيق در هر دو مورد در خاطرم نمانده است تن، ولي در همين حدود بود كه عرض كردم. در اين مسئله بايد توجه كنيم كه اين پيمانشكنيها در موارد بسيار چشمگير بوده است كه تاريخ بانها اهميت داده و ثبت كرده است، اگر بخواهيم همه پيمانهاي فردي و خانوادهاي و محلي و شهري و كشوري و بين كشورها را حساب كنيم، بدون ترديد رقم مافوق ارقام نجومي خواهد بود. در خاتمه اين علامت تكامل عجيب و غريب! اگر پيمانشكنيهاي هر يك از افراد با خويشتن را درباره ترك آلودگيها و كثافات و گناهان در نظر بگيريم، روشن خواهد شد كه مرحله تكامل ما انسانها بكجا رسيده است!
43- ميدانيد كه اساسيترين شدت يك حيات معقول و قابل محاسبه و متكي به بينه و برهان عبارت است از شناخت رابطه منطقي با افراد منطقي با افراد بني نوع و ديگر مواد جالب دنيا مانند خوراك و پوشاك و مسكن و ديگر وسائل رفاه و آسايش مانند پول و زيبائيها و مقام و علم و غير ذالك كه بسيار فراوانند و برقرار ساختن آن رابطه منطقي ميان خود و (جز خود) است كه شامل همه افراد بني نوع و مواد حالب دنيا ميباشد. آيا بشر ميتواند درباره رابطهاي كه با (جز خود) برقرار ميكند توضيح و استدلال قانعكنندهاي را ارائه بدهد.
پاسخ اين سوال قطعا منفي است. بطوري كه اگر بقول بعضي از انسان شناسان در طول هر قرني بيش از شماره انگشتان انسانهائي را پيدا كرديد كه منطقيترين رابطه ميان جز خود را شناخته و همان رابطه را ميان خود و جز خود برقرار كردهاند يقين بدانيد كه شما معناي عدد را نميدانيد يا ضعف باصره و بصيرت داريد.
44- پس از گذشت دو قرن از داد و فرياد و ادعاي تكامل! اكنون موقع آن رسيده است كه از كاروانسالاران اين قافله بپرسيم كه شما خيلي حرفها براي ما زديد اما بالاخره بما نگفتيد كه اصالت با فرد است يا با اجتماع؟ و اين سخنان بسيار فراوان و احساساتانگيز و آرزوساز شما ما را بياد آن داستان بسيار مختصر و شيرين انداخت كه ميگويند: يك نفر از آغاز شب تا پايان آن داستان ليلي و مجنون را با آب و تاب زياد به رفيقش ميگفت در پايان شب كه داستان هم باخر رسيده بود گوينده داستان برفيقش گفت: خوب اي رفيق اين داستان كه گفتم چگونه بود آيا دلچسب بود و آيا لذت برديد؟ رفيقش كه تا بامداد گوش به داستان فراداده بود گفت: آري داستان بسيار عالي و جالب بود ولي راستش را بخواهيد من بالاخره نفهميدم ليلي نر بود و مجنون ماده يا مجنون نر بود و ليلي ماده! هنوز جنگ ميان جاناستوارت ميل و پيروانش از يك طرف و اميل دوركيم و هواخواهانش از طرف ديگر برقرار است آيا بدون تعارفات معمولي ميتوان ادعا كرد كه عاشق زندگي طبيعي محض توانسته است رابطه فرد و اجتماع و دو قلمرو زندگي آن دو را بطور منطقي انساني تنظيم نمايد؟! آنچه كه مشاهدات تاريخي جريان زندگي عيني دو طرف رابطه (فرد و اجتماع) نشان ميدهد اين است كه استعدادها و نهادهاي فردي انسانها (نه به عنوان فرد موجود در خلا بلكه به عنوان ماهيت انساني) در زندگي اجتماعي يا بكلي حذف ميشود و يا آن نوع استعدادها و نهادها را به فعليت ميرساند كه قابهاي زندگي اجتماعي تعيين مطلعين به (ژان پل سارتر) نسبت دادهاند (و من بنوبت خود در صحت اين نسبت ترديد دارم) نقل كنيم.
به هر حال جملهاي كه نقل شده است چنين است: (انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد) يعني آنچه كه انسان دارد همان است كه در زندگي اجتماعي به فعليت ميرسد و سپس به حلقههاي زنجير تاريخ ميپيوندد. ملاحظه ميشود كه جمله فوق چگونه انسان را تحويل قالبهاي زندگي اجتماعي ميدهد و سپس بدون اين كه مجالي به بروز استعدادهائي بدهد كه در جوامع و محيطهاي بازتر شكوفا ميشود بدست تاريخ ميسپارد. مسئله اين است كه چه بايد كه به فعليت رسيدن آن استعدادها و امتيازات با برخورداري از مزاياي زندگي اجتماعي بحذف نبوغها آزاديها و احساسات و عواطف اصيل نينجامد. پاسخ و راه چاره اين مسئله در تنظيم فرديت افراد با زندگي احتماعي در حد لازم و كافي ديده نميشود. بنظر ميرسد كه اكثريت قريب باتفاق نالهها و آههائي كه تاريخ بشري از هشياران در ميان مستان در دفتر خود ثبت نموده است مربوط به ناداني آنان درباره رازهاي اصلي جهان هستي نبوده است بلكه مستند به اين بوده است. كه آيا ضرورت يا شايستگي داشته است كه انسان با همهي آن استعدادها و نهادهايي كه دارا ميباشد، با يك قيافهي نيمرخ از صدها چهرهي باارزش در قالبهاي زندگي اجتماعي ريخته شود و سپس به بستر تاريخ بخزد؟ به عنوان مثال: آيا ابوذر غفاري همان است كه عوامل محيط و اجتماع او را در خود فشرده ولي تاريخ تنها نمودهايي محدود اما در نهايت عظمت (براي هوشياران در ميان مستان) از وي نشان ميدهد؟ آيا واقعا سقراط با همهي نهادهايش همان است كه تاريخ يونان از قالبهاي اجتماعي خود گرفته و سم شوكران به دست به ما نشان داده است.
45- اين سوال جدي را هم بايد از حمايت كنندگان تكامل! پرسيد كه: براستي، اي دوستان عزيز، در همين منزلگه از رشد و تكامل كه رسيدهايد، چند دقيقه توقف كنيد و نترسيد، تكامل دير نميشود و به ما بگوييد: ببينيد: واقعا انسان ماشيني امروزي و ماهيگير معمولي مغرب زمين و ديگر آچار و بيل بدستهاي تكامل يافته ارسطوي پير و افلاطون كهنسالند كه فعاليت مغزي هر يك از آنها (با قصد نظر از اين كه تا امروز چه مقداري از محصولات مغزي آنان از واقعيت برخوردار ميباشد) بالاتر از اين، آيا واقعا مغز رياضيدانان و هندسهدانان امروزي ما تكامل يافتهتر از مغز اقليدس و ارشسميدس و شيخ موسي خوارزمي و البتاني و حسن بن هيثم و ابن خلدون و ابن سينا و خواجه نصير طوسي گشته است؟ آيا امروز مغز برتراند راسل، وايتهد، سارتر، چرنيشفسكي و اومو واقعيت جهان عيني را بهتر از محمد بن طرخان فارابي اثبات ميكند؟ مسلم است كه تفاوت ميان امروز و ديروز در اين مسئله ناشي از همان احساسات است كه در مغز كساني موج ميزند كه از ساعت شمار ساعت آويزان شده موقعي كه ساعت شمار به نه ميرسد. با جهاني روبرو ميشود كه پس از ساعت هشت با همهي موجودياش از يك الكترون و مزونهايپرون تا مجموع كيهان بزرگ، ناگهان به وجود آمده است! به همين جهت است كه اگر كسي خواست دربارهي عللي صحبت كند كه ساعت هشت يا پيش از آن به وجود آمده و معلولهاي خود را از ساعت نه به بعد به وجود خواهند آورد با اين داد و فرياد كه (آقا ساكت باش گذشت آن زمان كه شما بتواني اين مطالب را مطرح كني! گذشت ساعت 8 و ما اكنون در ساعت 9 به سر ميبريم! سكوت اي مرتجع عاشق حركت به قهقرا!) از بحث دربارهي آن علل كاسته شده در ساعت 8 و پيش از آن پشيمان گشته و عذرخواهي خواهد كرد!
46- گويا هنوز وقت آن نرسيده است كه اين تكامل يافته دربارهي جان و جانداران بينديشد و بفهمد كه حد و مرز منطقهي ممنوعالورود جانهاي آدميان كجاست؟ اصلا نبايد در برابر اين پيشرفتگان سخني از شعر سعدي به ميان بياوريم كه ميگويد: به جان زندهدلان كه سعديا كه ملك وجود نيرزد آن كه دلي را ز خود بيازاري زيرا او نه تنها از جانهاي آدميان فقط پديدهي زيست را ميبيند كه حركت و احساس و توالد ميكند و همواره درصدد دفاع از خويشتن و آماده ساختن محيط براي زندگي ميكوشد، بلكه او به مقتضاي درجهي اعلاي تكامل! ميتواند براي يك يا چند فرد از جامعهي خود چنان قدرت قرار دادي بدهد كه آن احمق و يا احمقها را سرمست غرور و كبر نمايد و آنان را به ريختن خون دهها ميليون انسان جاندار وادار كند. چنانكه در جنگ جهاني دوم مشاهده كرديم. از اين جا است كه بحث در علامت ذيل براي تكامل ضرورت پيدا ميكند و آن عبارت است از:
47- جنگ و جنايات و مشتقات مربوط به آن. اگر جريان جنگها و پيكارها چنين بود كه هر جنگي فقط مردم آلوده، منحرف و مفسد جامعه را اعم از داخلي و خارجي از بين ميبرد و جامعه را براي زندگي انسانها هموار ميكرد، ميتوانستيم بگوييم: جنگ همواره يك عامل تطهيركنندهي جوامع ميباشد ولي ميدانيم كه در ميان جنگهاي كوچك و بزرگي كه تاكنون در جوامع بشري رخ داده است، حتي يك هزارم آنها نيز از ملاك فوق (كه جهاد مقدس است) برخوردار نبوده است. شيوع و رواج پديدهي جنگ و پيكار و استناد اكثر قريب به اتفاق آنها به زورگويي و قدرت پرستي و شهوات و هوي و هوس و خودكامگي به قدري بديهي است كه متفكران به جهت ناتواني از پيدا كردن يك علت معقول براي آن همه كشتارهاي فجيع كه گذرگاه تاريخ را پر كرده است، خود را مجبور ديدهاند كه گويند: جنگ به عنوان يك نهاد ثابت در طبيعت انسان وجود دارد! اين متفكران يا به اصطلاح صحيحتر: اين متفكرنماها براي اين كه به پستي و سقوط فكري و روحي خود اعتراف نكنند، تقصير را به گردن خود انسان مياندازند و با زنجير پولادين جبر دست و پاي او را ميبندند كه آري، چه بايد كرد، زيرا اين موجود طبيعتا مجبور به جنگ و پيكار است! اين متفكرنماها به جاي آنكه به بيان استعدادهاي عالي انسان بپردازند و اثبات كنند كه اخلاق و مذهب راستين (نه ساختگي) ميتواند آن استعدادها را به فعليت برساند و ريشهي جنگ و برادركشي را از صفحهي زمين بركند با ابزار فلسفه شمشيرهاي يكهتازان تنازع در بقا را تيز ميكنند.
آيا آنان هرگز به دلالي خود براي خونريزيها اعتراف نخواهند كرد كه زيرا اگر چنين اعترافي بكنند و اين راهنمائي را به فعليت رسانيدن استعدادهاي عالي انساني انجام بدهند در نتيجه انسانها به جاي رنگين كردن دشتها و هامونها و كوهسارها و حتي شهرها با رنگ خون و خونابه، آنها را با رنگهاي زيباي گلها و آثار هنري جالب و سازنده بيارايند. تكامل آنان دچار ركود ميشود و زحماتشان دربارهي اسلحهي كشندهي به هدر ميرود، مگر شوخي است كه اين مقدار 51000 (پنجاه و يك هزار) كلاهك اتمي را كه بنا به نوشتهي مجلهي اشترن 17000 (هفده هزار) از آنها فقط در اروپا و در آبهاي اطراف اين قاره مستقر شده است ناديده ميگيريم. اگر يك نفر با نظر به آيهي: «انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فكانما قتل الناس جميعا، …» (هر كس يك انساني را بدون استحقاق قصاص يا فساد راه انداختن در روي زمين بكشد مانند اين است كه همهي انسانها را كشته است.) به آن 51000 كلاهك اتمي كجكج نگاه كنند، حتما مورد نفرين تكامل و مستحق محاكمهي انسانهاي تكامليافته خواهد گشت كه چرا به عامل كشتار ميلياردي آدمها كه علامت اوج تكامل و ترقي انسانيت است، اهانت و جسارت كرده است جالب تر از اين علامت تكامل كه عبارت است از نابودي انسانها به دست همديگر، فلسفهپردازي و علمپردازي است كه اين تكامليافتگان! به پيروي از توماس هابس و ماكياولي (منشيان معتقد جلادان خونآشام شرق و غرب: چنگيز و نرون و تيمور لنگ و گاليگولا كه در كشتار انسانها به تكامل رسيده بودند) ميگويند: (انسان گرگ انسان است.) آري، اين هم يك نوع منطق در تكامل است كه نوع يعني همين انسان در جهان هستي تكامل يافته است و در برابر كوهها و درياها و دشتها و جنگلها و حتي در برابر ستارگان، موجودي است تكامل يافته ولي در برابر همنوع خود گرگي است درنده.
48- معماي لاينهل اين كاروان تكامل در اين است كه اشتياق به كمال اعلا كه واقعا در درونش به طور جدي زبانه ميكشد و ولي راهي براي تحقق بخشيدن به آن نميبيند در نتيجه اين احساس برين در شهوات و آدمكشيها و زورگوييها پياده ميشود و تطبيق ميگردد؟ يعني اين پليديها و درندگيها در حد اعلا انجام ميگيرد.
49- اين قهرمانان تكامل؟ از شدت رشد و كمالي كه به آن دست يافتهاند، نيروي مطلقسازي و تجويد بازيشان بقدري شدت يافته و گسترش يافته است كه نميتوان فوق آن را تصور كرد. براي اين كه مبادا مغزشان با مطلقبافي و تجريد بازي دور از واقعيات حركت كند، فرياد زدند كه خدا وجود ندارد! از روح هم خبري نيست! فرشتگان و ابديت هم نوعي ساختههاي ذهني است كه از مواد خام جلال و جمالهاي مادي نسبي تجريد شده است! ولي انسان به طور مطلق بايد هدف همهي تلاشها و كوششها و فداكاريها باشد و بدين ترتيب انسان خدايي چنان شيوع پيدا كرد كه براي هيچ كسي احتمال خلاف آن قابل درك نبود. و در عين حال براي اثبات همين انسان خدايي ميليونها انسان كه خداياني بودهاند قرباني شدند و دهها ميليون به زنجير كشيده شدهاند و بدين ترتيب با خدايان به جنگ و كشتار پرداختند. آري، يك ارادهي كلي بدان جهت كه مطلق است نفي شد ولي بدان جهت كه حركت در عالم هستي ميبايست تفسير شود، زيرا بدان جهت كه در هر يك از كوچكترين اجزاء تا كل مجموعي آن، حركت حكمفرماست. بايستي عامل اصلي حركت را پيدا كنند، وجود شعور و اراده براي هر جزئي از ماده ضرورت پيدا كرد و در نتيجه مطلقهاي بينهايت براي توجيه حركت ضرورت پيدا كرد البته نميتوان منكر شد كه هيچكس نگفته است ما يگانهي مطلق را حذف كرديم و به جاي آن به عدد اجزاء عالم هستي مطلق مقرر نموديم بلكه آنچه كه بيان ميشود مفاهيم بسيار عمومي است مانند كل طبيعت، كل ماده، و كل حركت يا طبيعت كلي، مادهي كلي و حركت كلي به همهي ما ميدانيم كه هم (كل) با قطع نظر از اجزاء واقعي مفهومي است انتزاعي و هم (كلي) با قطعنظر از افرادش و اين دو مفهوم با اختلافاتي كه با يكديگر دارند در تجريدي و انتزاعي بودن مشتركند.
50- هيچ اتفاق افتاده است كه تاكنون در اين باره فكر كرده باشيد كه اغلب تلاشها و بودجهها و انرژيهاي فكري و عضلاني بشر در اشكال بسيار گوناگون صرف رفع تظاهر همنوعان از يكديگر گشته است نه از عوامل مزاحم طبيعت. بدين معني كه انسان براي امكانپذير ساختن زندگي براي خود، در دفع تزاحم از بني نوع خود تكامل يافتهي خود! كه آن مقدار كه تلاش و كوشش و بودجهها و انرژيهاي فكري و عضلاني صرف كرده و ميكند شايد يك هزارم آن را براي رفع تزاحم عوامل ناآگاه و مجبور طبيعت صرف ننموده است. وقتي كه در اين موضوع به فكر افتاديد يادتان نرود كه شما دربارهي انساني فكر ميكنيد كه مدعي تكامل بوده و منكر آن را وحشي خوانده است؟
51- قطعي است كه انسانشناسان هوشيار و انسان دوست (نه تخديرشدگان و ضد انسانها) ميدانند وقاحت دروغ و زشتي آن در چه است از طرف ديگر آن فلاسفه واقعنگر هم ميدانند كه يك دروغ عبارت است از واقعيت را زير پا گذاشتن و آن را پايمال نمودن. بدين ترتيب دروغ و دروغگو هم از ديدگاه واقعيتها آن چنان كه هستند و هم از ديدگاه ارزشها، كثيف و خبيث و زشت و قبيح ميباشند. آيا، ميتوان گفت: دروغ در ضرورت حيات انسانهاست، چنان كه سياستمداران حرفهاي و مستخدمان آنان در هر طبقه و هر لباسي كه باشند، ميگويند، و با اين حال فرياد زد كه كنار برويد و راه اين كاروان متحرك در مسير تكامل را نگيريد! يعني اين موجود در عين كامل و تكامل دروغ را ضروري ميداند! آيا معناي اين مساله چنين نيست كه بشر تكامليافته در برقرار كردن ارتباطات خود با واقعيات به قدري عاجز و ناتوان است كه مجبور است زندگي خود را با دروغ سپري نمايد.
52- آخرين علامت و دليل تكامل انسان! عبارت است از مكرپردازيها و حيلهگريها و نيرنگ بازيها و چند روييهايي كه به نام هوشياريها و زيركيها و مهارتها مشغول خدمت به تكامل انسان ميباشد! به همين جهت است كه آن شخص آگاه ميگفت اگر تكامل اين 52 مساله كه بشر در ميان آنها غوطه ميخورد، ما انسانها همين امروز اعلام ميكنيم: از طلا گشتن پشيمان گشتهايم مرحمت فرموده ما را مس كنيد و اگر كسي احتمال بدهد كه اين بيچارگيها و نكبتهاي پنجاه و دوگانه كه آنها را فقط براي نشان دادن نمونه متذكر شديم، بدون شناخت و گرايش انسانها به خدا و پذيرش ابديت و پيوستن حيات آنان به هدف اعلايي كه بايد مافوق خور و خواب و خشم و شهوت باشد قابل برطرف شدن ميباشد، او دربارهي انسانهايي كه ما ميشناسيم صحبت نميكند او در ذهن خويشتن موجوداتي را فرض كرده است كه تاكنون در اين خاكدان مشاهده نشدهاند.
21- پيامبران الهي مردم را با دور كردن از فساد و افساد و ترقيب و تحريك به صلاح و اصلاح در مسير تكامل قرار ميدادند. تكامل با جو سازگار نيست، اصلي است كه همهي اديان و مكتبهاي اخلاقي مستند به اديان و حكمتهاي سازندهي بشري، آن را پذيرفتهاند.
ما در ضمن مطالب گذشته اين اصل را بيان و ثبت نموديم. بنابراين اصل است، كه انساني كه از روي آگاهي و اختيار يك سنگ را از مسير همنوعان خود برميدارد، در مسير تكامل است ولي انسان كه ناآگاه و به وسيلهي عوامل جبري دنيايي را ميسازد، و در مسير تكامل نيست. اگر بخواهيم اين مسئله را طوري مطرح كنيم كه هيچ متفكر و هيچ مكتبي نتواند اعتراضي به آن داشته باشد، چنين ميگويي كه امتياز بر دو قسم است: امتياز جبري مانند زيبايي طبيعي و قد و قامت رسا. امتياز اختياري مانند عادل بودن و دانش فراگرفتن و حقشناسي و تكاپو براي خدمت به همنوع و غير ذلك. اگر كسي بگويد: همهي امتيازات كه بشر صاحب آن ميشود جبري است چون جنين شخصي اساسيترين بعد انساني را ناديده ميگيرد، ما سخني با چنين شخصي نداري يعني چنين شخصي ميگويد: آن انسانهايي كه در اين دنيا با بعد احساس تعهدبرين و احساس شريف تكليف عمل به وظيفه نمايند و داراي درجهاي از عظمتند كه در برابر انجام وظيفه هيچ گونه پاداشي نميطلبند، حيوانات احمقي هستند كه بر ضد جبر طبيعي حيواني خود قيام نموده و از جبر لذائذ و منافع چشم پوشيدهاند! پيامبران الهي و حكماي راستين و اخلاقيون به پيروي آنان، همهي كوششهاي خود را در اين مسير مبذول نمودهاند كه براي ورود انسانها به ميدان تكاپو (بدست آوردن امتيازات ارزشي) آنان را از فساد و افساد كردن دور و به اصطلاح ترغيب و تحريك نمايند. لذا ما معتقديم كه انبياي عظام با همكاري بسيار نزديك و ضروري با عقول و وجدانهاي پاك آدميان، ميدان زندگي را براي تكامل آماده نموده و عامل حركت و تكاپو را در انسانها بوجود آوردهاند و اين حركت دائمي به وسيلهي انبياء و وجدانها و عقول در همهي دورانها و جوامع مشاهده شده است كه:
از جمادي مردم و نامي شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم
حملهي ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملائك بال و پر
از ملك هم بايدم جستن ز جو كل شي هالك الا وجهه
بار ديگر از ملك پران شوم آنچه آن در وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم انا اليه راجعون
همان گونه براي هابيل فرزند حضرت آدم عليهالسلام جريان داشته است كه براي نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد و علي صلوات الله عليهم اجمعين و پيروان راستين آنان و انسانهاي شريف امروزي. بنابراين، ممكن است در اوايل بروز زندگي انسانها در روي زمين انسانهايي باشند كه به جهت پيروي از پيامبران و عقول و وجدانهاي پاك خويش، تكامل يافته باشد و امروز كه خلاصه همه پيشرفتها و ترقيات بشري را در خود جمع كرده است كه از نظر امتياز ارزشي بينهايت زير صفر و اشقي و خبيث و كثيف ترين فرد بوده باشد و اگر اين تحقيق را نپذيريم، ما هرگز قدرت تفسير بروز امثال سقراط را در زماني در حدود دو هزار سال پيش با امتيازات علمي و انساني و آدمكشان حرفهاي و تبهكاران جاهل امروز نخواهيم داشت ارسطو و افلاطون و اقليدس و حكماي هند در دنياي باستاني و احمقهاي امروزي را چگونه ميتوان تفسير نمود آيا مردمان خوارزم امروز شيخ موسي خوارزمي و مردمان بصرهي امروز تكامل يافتهي حسن بن هيثم بصري و اهالي امروزي خرميثن (كه دهي است ميان بلخ و بخارا است) تكامل يافته ابنسينا و مردم بلخ امروزي و تكامل يافتهي جلال الدين محمد مولوي و انسانهاي بيرون امروزي تكامل يافتهي ابوريحان بيروني قديمي هستند!
22- چگونه پيامبران الهي با افسادكنندگان در روي زمين مبارزهها كردهاند. پيامبران الهي، كه نسخكنندگان علم و محدودكنندگان در محسوسات نميخواهند به وجود آنان اعتراف نمايند! با فساد و افساد در روي زمين مبارزههاي بيامان داشتهاند. آنان انسانهاي الهي با هر شكل و طريق ممكن ميخواستند به مردم بفهمانند كه خداوند به
فساد و افساد در روي زمين رضايت نداد. و اين مطلبي است كه در همهي كتب آسماني كه خداوند به پيامبران فرستاده منعكس است. صحف ابراهيم و تورات موسي و انجيل عيسي و قرآن محمد بن عبد الله صلي الله عليهم اجمعين اثبات كنندهي مدعي فوق است. به عنوان نمونه:
1- «و اذا قيل لهم لاتفسدوا في الارض قالوا انما نحن مصلحون. الا انهم هم المفسدون ولكن لا يشعرون» (و هنگامي كه به آنان گفته ميشود در زمين فساد نكنيد، ميگويند: جز اين نيست كه ما مصلحيم. آگاه باشيد آنان هستند كه مصلحند ولي دركي ندارند.)
2- «و لا تفسدوا في الارض بعد اصلاحها» (در روي زمين پس از آنكه اصلاح شد، افساد نكنيد.)
3- «فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم اولئك الذي لعنهم الله و اصمهم و اعمي ابصارهم» (آيا در اين صدد برآمديد كه اگر ولايتي براي خود قرار داديد (يا اگر از دين و قرآن رويگردان شديد) در روي زمين فساد به راه بيندازيد و قطع رحم نماييد. آنان كساني هستند كه خداوند به آنان لعنت فرستاده و ناشنوا ساخته و ديدگان آنان را نابينا كرده است.)
4- «و اذا تولي سعي في الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و الله لا يحب الفساد» (آن تبهكار زبانباز) وقتي كه از دين رويگردان شد يا به مقامي رسيد، در روي زمين براي افساد و نابود ساختن زراعت و از بين بردن نسل ميكوشد و خداوند فساد را دوست نميدارد.) 5- الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه و يقطعون ما امر الله به ان يوصل و يفسدون في الارض اولئك هم الخاسرون (و آنانكه عهد خداوندي را بعد از محكم كردن آن ميشكنند و آن چه را كه خدا دستور داده است وصل كنند (صلهي ارحام به جاي بياورند) قطع ميكنند و در روي زمين افساد ميكنند، آنان زيانكارانند.)
6- … و يفسدون في الارض اولئك لهم اللعنه و لهم سوء الدار (و آن تباهكاران) در روي زمين افساد ميكنند بر آنان باد لعنت خداوندي و براي آنان است سراي بد (در ابديت) 7- زدناهم عذابا فوق العذاب بما كانوا يفسدون (براي آنان در مقابل افساد كه در روي زمين ميكردند عذاب بالاي عذاب افزوديم.)
8- فلو لا كان من القرون اولوا بقيه ينهون عن الفساد في الارض الا قليلا ممن انجينا منهم و اتبع الذين ظلموا ما اترفوا فيه و كانوا مجرمين. (آيا نبود (نميبايست) در ميان قرنها پيش از شما باقي ماندگاني بودند كه از فساد در روي زمين جلوگيري ميكردند، مگر اندكي (ميان آنان افراد اندكي بودند) كه از ميان مردم آن قرون (از عذاب نازل به مردم آن قرون) نجات دهيم) مانند پيامبران و حكما و اولياء الله) و آنانكه ستم ورزيدند از وسائل رفاه و آسايش خودكامگي پيروي نمودند و آنان گنهكاران بودند.)
9- و ما كان ربك ليهلك القري بظلم و اهلها مصلحون (و پروردگار تو آباديها را به جهت ظلم هلاك نميكرد اگر مردم آنها مصلح بودند.)
10- ظهر الفساد في البحر و البحر بما كسبت ايدي الناس (فساد در خشكي و دريا آشكار شد به جهت آنكه كه مردم با اختيار خود اندوختند).
11- و فرعون ذي الاوتاد الذين طغوا في البلاد. فاكثرو فيها الفساد فصب عليهم ربك سوط عذاب. ان ربك لبالمرصاد. (آيا نديدي خداي تو چه كرد با) فرعون داراي لشكرياني (نيرومند) كه در شهرها طغيان كردند، و فساد زياد در آنها به راه انداختند و خداوند تازيانهي عذاب بر آنان وارد آورد. قطعا پروردگار تو در كمين است.)
12- و الله لا يحب المفسدين (و خداوند افسادكنندگان را دوست نميدارد.)
13- انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسمعون في الارض فسادا ان يقتلو او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ذلك لهم خزي في الدنيا و لهم في الاخره عذاب عظيم (جز اين نيست جزاي كساني كه با خدا ورسولش به محاربه برميخيزند و در روي زمين براي افساد ميكوشند، اين كه كشته شوند يا از دار آويخته شوند با دستها و پاهاي آنان بر خلاف (دست راست با پاي چپ با پاي راست) بريده شود يا از زمين نفي (تبعيد) شوند، اين مجازات براي آنان رسوايي در اين دنيا است و در آخرت براي آنان عذابي بزرگ است.)
14- تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا (و آن دنياي ابدي را براي كساني قرار ميدهيم كه در روي زمين برتري و فساد نميخواهند
15- و لا تعثوا في الارض مفسدين (و به تبهكاري در زمين نپردازيد كه افسادكنندهايد.)
16- … و اذكروا اذ كنتم قليلا فكثركم و انظروا كيف كان عاقبه المفسدين (و به ياد آوريد زماني را كه شما اندك بوديد و خداوند شما را تكثير فرمود و بنگريد كه عاقبت مفسدين چگونه گشت.)
17- و لا تتبع سبيل المفسدين (و از راهي كه مفسيدين پيش گرفتهاند پيروي مكنيد.)
18- ان الله لا يصلح عمل المفسدين (قطعا، خداوند عمل افسادكنندگان را اصلاح نميفرمايد.)
19- ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض (يا (امكان دارد) كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام دادهاند مانند افسادكنندگان در روي
زمين قرار بدهيم.) آياتي ديگر در قرآن مجيد وجود دارد كه با اشكال مختلف و تاكيد شديد دستور به اصلاح ميان انسانها در روي زمين ميدهد. اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه هم از افساد در روي زمين نهي و جلوگيري ميكند و هم دستور به اصلاح ميدهد به عنوان نمونه ميتوان جملات ذيل را در نظر گرفت:
1- الا و قد امعنتم في البغي، و افسدتم في الارض مصارحه الله بالمناصبه و مبارزه للمومنين بالمحاربه (بدانيد كه شما در ستمگري فرو رفتيد و در روي زمين براي عرض اندام واضح در برابر خدا و مبارزه براي پيكار با مومنان، فساد براه انداختيد.)
2- فاذا ادت الرعيه الي الوالي حقه، و ادي الوالي اليها حقها غزالحق بينهم و قامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت علي اذلالها السنن فصلح بذالك الزمان و طمع في بقا الدوله و يئست مطامع الاعداء (پس هنگامي كه مردم حق والي (زمامدار) را ادا كردند و والي هم حق مردم را ادا نمود حق ميان آنان عزيز ميشود و طريق دين هموار و پا برجا ميگردد و نشانههاي عدالت معتدل گشته و سنتها بر حد وسط بجريان ميافتد و در نتيجه زمان صالح ميشود و بقاي دولت مورد اميد و طمعهاي دشمنان به ياس و ناميدي مبدل ميگردد.)
3- اللهم انك تعلم انه لم يكن الذي كان منامنا فسه في سلطان و لا التماس شيء من فضول الحطام و لكن لنرد المعالم من دينك و نظهر الاصلاح في بلادك فيامن المظلمون من عبادك و تقام المعطله من حدودك (خداوندا، تو ميداني كه آنچه كه (اقدامي كه براي گرفتن حق) از ما بوقوع پيوست از روي طمع و رقابت براي بدست آوردن سلطه و تحصيل پسماندههايي از مال دنياي پست نبود بلكه آن اقدام و تكاپو براي ورود به طريق و نشانيهايي از دين تو و اظهار اصلاح در شهرهاي تو بود كه بندگان ستمديدهات در امن و امان باشد و كيفرها و قوانين را كد ماندهات بجريان بيفتد.) با نظر به آيات قرآني فوق و جملاتي كه در نهجالبلاغه آورديم، بخوبي روشن شد كه مشيت بالغه تشريعي خداوندي اينست كه فساد و افساد در روي زمين منتقي شود و انسانها بتوانند بدون اضطراب و الودگي به كثافتها و ستمكاريها زندگي كنند.
اين مشيت خداوندي از اين مشيت خداوندي از انسانها يك عمل تعبدي محض نميخواهد، بلكه او حيات انسانها را ميخواهد، كه با فساد در روي زمين، قطعا مختل ميگردد. ممكن است در اين مورد گفته شود: اگر افساد يكي از مختصات طبيعت انساني بوده باشد، چنان كه از سوال فرشتگان در حكمت خلقت آدميان برميآيد كه گفتند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يفسك الدما … (آيا قرار ميدهي (ميآفريني) در روي زمين كسي را كه فساد در آن براه خواهد انداخت و خونها خواهد ريخت؟) آيات و روايات وارده در لزوم منتفي ساختن فساد از روي زمين، چه نفعي خواهد داشت؟
پاسخ اين سوال روشن است، زيرا فرشتگان نگفتند: اتجعل فيها مفسدا فيها (آيا مفسد در روي زمين ميآفريني؟) بلكه سوال اين بود كه خدايا در روي زمين كسي را ميآفريني كه فساد خواهد كرد و خونها خواهد ريخت. و چنانكه اين آيه دلالت نميكند بر اين كه هدف از خلقت آدميان، فساد و خونريز است، بلكه در طبيعت او هر دو استعداد بر اين كه انسان ذاتا مفسد و خونريز و احياء وجود دارد و در اين طبيعت كه داراي هر دو استعداد است بعضي از افراد اصلاح و بعضي ديگر افساد را بجريان مياندازد. و روشنترين ذليل اين مدعا مشاهده خود انسانها است كه ميبينيم نه تنها همه انسانها حيوانات خون آشام نيستند وتنها از ادمكشي شديدترين وحشت دارند و حتي حاضر نيستند جراحتي سبك و قابل تحمل بيك انسان، بلكه بيك حيوان وارد بياورند، بلكه وجدان خود را سركوب كردهاند، سرميزند. افسار فرعوني و چنگيزي و تيموري و ماكياولي در اقليت است اگر چه اثر و نتيجه آن گسترده و فراوان است به هر حال افساد در ذات هيچ تبهكاري بطوري كه مجبور به آن باشد، وجود ندارد. در مبحث شماره 18 (نضرياتي كه به عنوان عامل محرك تاريخ تاكنون ارائه شده است) گفتيم: سه عامل از عوامل فوق (خدا - انسان- آنچه كه مفيد بحال انسانها است) اساسيترين عوامل محرك و ايجادكننده كيفيتهاي اوليه و ثانويه و هويت اصلي تحولات و رويدادها است. مسائل مربوط به مشيت و عمل خدا را تحت عنوان (1- خدا) مطرح كرديم. 2- انسان- ميبينيم يك فرد از انسان ميتواند مديريت حيات خويش را داشته باشد. معناي اين جمله جنين است: كه انسان داراي نفس (من، شخصيت) است و اين نفس او را در رابطه با جهاني كه در آن زندگي ميكند و در رابطه بااجتماعي كه با مردم آن اجتماع بطور دستهجمعي حركت ميكند و در رابطه با خدا كه خود را از او و بسوي او ميبيند، توجيه مينمايد.
همچنين ميبينيم از آغاز تاريخ تاكنون افرادي از انسانها جمعيتهائي را اداره ميكنند و سرنوشت آنان را در زندگي بدست ميگيرند. مانند امراء و روسا و همچنين افرادي از انسانها ابعاد معنوي جمعي را اداره ميكنند و سرنوشت فرهنگ و تعليم و تربيتي اجتماع را به عهده ميگيرند. و به طور كلي شخصيتهاي بزرگي در جوامع بروز ميكنند و خوانا خواه، و چه مردم آگاه باشند نه در توجيه حيات آنان موثر ميباشند. اگر كسي اين انواع مديريت را كه گفتيم منكر شود ما سخني قابل گفتن با چنين شخصي نداريم. انسانها با اين مديريت و مقاومت در برابر عوامل جبري مخرب است كه در گذرگاه قرون انواعي بيشمار از ابعاد و سطوح طبيعت را شناخته و خود خويشتن را در آن ابعاد و سطوح گسترده است به نحوي كه گويي طبيعت ساختهي خود اوست و نيز انسان در اين گذرگاه بس طولاني با انواعي از روابط با همنوعانش به زندگي خود ادامه داده است. آيا با چنين قدرت و فعاليت فكري و عضلاني كه بشر را از آغاز تاريخ به موقعيت كنوني رسانده است، باز ميتوان گفت: انسان در به وجود آوردن تاريخ خود نقشي ندارد و عامل محرك تاريخ مثلا محيط طبيعي او است؟! يا عامل محرك فعاليت جبري غريزهي جنسي اوست، يا عامل محرك تاريخ كرات آسماني هستند؟!
به نظر ميرسد اگر چه ابرازكنندگان اينگونه نظريات، قصد بيان واقعيات را دارند و نميخواهند خويشتن و ديگران را فريب دهند، ولي اينان بدون توجه انسان را سركوب ميكنند و او را آلت و ابزار بياختيار عوامل جبري كه از انسان كوچكترند مينمايد. اگر انسان اسير محيط طبيعي و اجتماعي خويشتن بود، آيا نميتوانست از غارهاي آغاز زندگي خود (به اصطلاح باستانشناسان) بيرون بيايد و راهي كهكشانها شود و رهسپار اعماق اقيانوسها گردد و به ديار ذرات بنياد طبيعت مانند الكترونها مسافرت نمايد؟! حتي كساني كه ميگويند: تاريخ بشري ساخته شدهي مسائل اقتصادي است كه خود انسان را اجبارا اداره ميكند و كيفيتهاي اوليه و ثانويه تاريخ او را ميسازد، اگر چه در فلسفهي و تفسير تاريخ با قصد واقع بيني وارد ميشوند، ولي ناآگاهانه انسان را تسليم عوامل جبري كه ساختهي خود اوست، ميسازند. يك مثال ساده و لطيفي ميتواند مقصود ما را در اين مورد توضيح بدهد: يكي از اساتيد رياضيات در جامعهي ما كه از طرح كردن مسائل شگفتانگيز خيلي لذت ميبرد و شايد وا داشتن مردم به تعجب را هدف اصلي زندگي خود قرار داده بود، در يكي از سخنرانيهاي خود گفته بود: سلطهي كامپيوترها بر جوامع انساني به حدي شدت پيدا خواهد كرد كه مردم حتي خندههاو گريها و تفكرات و تخيلات خود آن را هم كمپيوترها تعيين خواهند نمود و در نتيجه انسانها مبدل به يك عده اجزا نا آگاه و بيارادهاي در صحنه طبيعت خواهد گشت! يكي از دانشجويان در همان موقع از جاي برميخيزد و ميگويد: استاد عزيز، بيا داشته باشيد كه كليد كامپيوترها بالاخره در دست خود انسان است و انسان در آن موقع كه احساس كرد جبرا بوسيله كامپيوتر معدوم ميشود با جبر قويتري بوسيله مهار كامپيوترها بوجود خود ارامه خواهد داد. آن استاد رياضي (كه فقط با داشتن مقداري از شناختهاي رياضي خود را در همه علوم و فلسفهها صاحبنظر ميديد، در حالي كه يك روز پس از آنكه اين جانب در علوم تهراني سخنراني كرده بودم به من گفت: (من هيچ فلسفه نخواندهام) ساكت ميشود و دنبال بحث را نميگيرد.
خلاصه ما نبايد عظمت وجودي انسان را تا حد كرم پيله به پايين بياوريم و بگوييم او اسير بافتهها و ساختهها و ابزارهايي كه خودش آنها را ساخته است، ميباشد! البته اين نكته را فراموش نميكنيم كه ميتوان بعضي از انسانها را براي هميشه و همهي انسانها را به مدتي محدود با تلقين و فريب اسير جبري ساخته و پرداخته خود آنان قرار داد، ولي همهي انسانها را براي هميشه نميتوان اسير جبر همه چيز ساخت. خلاصه، ناديده انگاشتن قدرت و اراده و انديشهي انسان در تشكيل تاريخ خويشتن به اضافهي اين كه بوي، هواي قهوهخانههاي نيهليستي (هيچ و پوچگرايي) ميدهد، رسالتي در تحقير انسان را بالخصوص از خود نشان ميدهد كه برنامهي اساسي آن اين است كه اي انسان، بنشين تا عوامل جبري كه در برابر قدرت و اراده و انديشهي تو داراي توانايي نبوده و امكان تسليم شدن در برابر ترا داشت، بيايند و موجوديت مادي و معنوي ترا بسازند! برخي از نويسندگان دربارهي فلسفه و تحليل تاريخ كه اصرار در تسليم نمودن انسان به عنوان ناآگاه و بياراده محيط و اجتماع و عوامل مربوط به آن دو دارند، به نظر بزرگتر از آن مينمايند كه واقعا عظمت و اهميت قدرت و اراده و انديشهي انسان را نشناخته باشند و در نتيجه دست و پاي انسان را با زنجير پولادين ساخته شدههاي خود انسان بسته و تسليم قدرت پرستان خودكامهي جوامع نمايند! آيا بيل و كلنگ ديروزي و كامپيوتر امروزي كه هر دو ساخته شده فكر و دست بشري است ميتوانند انسان را پيرو خود نموده و حقيقت و كيفيت اوليه و ثانويه تاريخ او را بسازند، ولي خود انسان كه به وجود آورنده بيل و كلنگ ديروزي و كامپيوتر امروزي ميباشد، نتواند راهي را كه در پيش گرفته است ببيند و بشناسد و انتخاب كند! آيا مفاهيمي مانند دموكراسي به عنوان مبناي اصلي سياست، حقوق پيرو مردم به عنوان مبناي بهترين حقوق مردمي، اقتصاد اجتماعي با ارشاد معقول از ناحيه مديريتها، طرز تفكر (خود سازي انسان) در فلسفهها و غير ذلك كه به عنوان عاليترين آرمانهاي بشري تلقي شدهاند، نميتوانند تاثير انسان را در تشكيل تاريخ خود اثبات نمايند؟! يك بحث بسيار مهمي كه در اين مورد بايد در نظر داشت و نبايد مورد غفلت قرار بگيرد اين است كه:
23- كميت و كيفيت دخالت و تاثير انسان در تشكيل تاريخ خود چيست و چگونه است؟ تعين دقيق كميت و كيفيت دخالت و تاثير انسان در تشكيل تاريخ خود، اگر امكانناپذير نباشد، حداقل بسيار بسيار دشوار است، زيرا چنان كه در مباحثه اوليه اين رساله گفتيم: هم نظام (سيستم) موجوديت مغزي و رواني انسان در حال انفرادي و اجتماعي و هم نظام اجتماع و محيط و منظومه شمسي مربوط به كيهان كه در آن زندگي ميكند باز بوده و قابل بستن نيست (مگر با اعمال قرار داد و قدرت و زور آن هم براي مدتي در حيطه اجتماع) و مسلم است كه واحدها و جرياناتي كه در يك نظام (سيستم) باز، مشغول فعاليتاند، همواره در معرض دگرگوني ميباشند لذا به هيچ وجه از ديدگاه علمي نميتواند سرنوشت كمي و كيفي جريانات و واحدهاي فعال در يك سيستم باز را تعيين و مشخص نمود. و به همين علت است كه همواره تفسير و تحليل رويدادهاي مهم در تاريخ مانند بروز تمدنها و زوالها آنها و ظهور و اعتلا و سقوط امپراطوريها و شكوفايي و پژمردگي فرهنگها جز با تخمين و احتمال و (شايد) و (ممكن است) و غير ذلك تفسير و تحليل نميشود. با اين حال انديشه و اراده انسانها، در هر مقطعي از تاريخ توانسته است آمال و اهداف و وسائل واقعي حيات خود را درك نموده و براي به دست آوردن آنها اقدام نمايد كه گاهي در حركت خود موفق بوده است و گاهي ناموفق و در آن صورت هم كه ناموفق بوده است، اشتياق به آن واقعيات مانند آتش زير خاكستر بوده است كه بادهاي رويدادهاي محاسبه نشده براي بازيگران صحنه اجتماع كه عامل ناموفق بودن مردم بودهاند، از راه رسيده، خاكسترها را بركنار نموده و براي بدست آوردن آنها اقدام نمايد كه گاهي در حركت خود موفق بوده است و گاهي ناموفق و در آن صورت هم كه نا موفق بوده است، اشتياق به آن واقعيت مانند آتش زير خاكستر بوده است كه بادهاي رويدادهاي محاسبه نشده براي بازيگران صحنهي اجتماع كه عامل ناموفق بودن مردم بودهاند، از راه رسيده، خاكسترها را بركنار نموده و آتش اشتياق را نمودار ساخته و به فعاليت وا داشته است.
3- آنچه كه مفيد به حال انسان ها است- همهي موضوعات و رويدادها كه چه از طرف طبيعت و چه از ناحيهي نوع خود انساني، به انسان روي ميآورند و با وي در حال تاثير و تاثر قرار ميگيرند بر دو نوع عمده تقسيم ميگردند:
نوع يكم- اموري هستند كه بروز ميكنند و به وجود ميآيند و زماني نسبتا كم و بيش ولي محدود در ارتباط با انسان قرار ميگيرند و سپس از منطقهي ارتباط بيرون ميرود.
نوع دوم- اموري هستند پايدار و ملايم هويت انساني در هر دو قلمرو مادي و معنوي انسان. اين امور به جهت منفعتي كه به موجوديت مادي يا معنوي او دارند، پايدار ميمانند و اگر هم در معرض دگرگونيها قرار بگيرند، مطلوبيت ماهيت خود را از دست نميدهند. البته منظور از منفعت در اين موارد اعم از منافع گوناگون مادي و اقسام مختلفه منافع معنوي ميباشد. اين منفعت نه تنها بايد مزاحم اصول بنيادين حيات انساني نباشد، بلكه بالضروره بايد ملايم و بر پا دارندهي اصول مزبور بوده باشد. لذا فرهنگهايي كه به وجود ميآيند و زماني يا از بعضي جهات براي انسان لذت بخش و سودمند بوده و سپس عامل ضرر به انسانها ميباشند و يا نفع بعضي جهات آنها موجب ضرر بزرگتري به جهات ديگر ميگردد، اين گونه عوامل منفعت دير يا زود از صحنهي حيات انسانها رخت بر ميبندند و منتفي ميگردند. منفعت گرايي در فلسفهي تاريخ گمان نميرود خردمندي پيدا شود و در نفعگرايي انسانها كمترين ترديدي را داشته باشد، چنان كه گريز از ضرر براي انسانها به عنوان يك اصل كاملا جدي مطرح است. منفعت در قرآن مجيد با صراحت كامل مورد تذكر قرار گرفته است از آن جمله:
1- ان في خلق السماوات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التي تجري في البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء ماء فاحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابه و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون. (قطعا، در آفرينش آسمانها و زمين و تعاقب شب و روز كشتي كه در دريا به نفع مردم حركت ميكند و در آن آب كه خداوند از آسمان فرستاده و زمين را بعد از مرگش حيات ميبخشد و در اين كه از هر نوع جنبنده در روي زمين منتشر ساخته و در وزش بادها و ابر مسخر ميان آسمان و زمين آياتي است براي مردمي كه تعقل مينمايند.)
2- و اما ما ينفع الناس فيكمث في الارض (و اما آنچه كه براي مردم نفع ميرساند در روي زمين ميماند.)
3- و الانعام خلقها لكم فيها دف و منافع و منها تاكلون (و چهارپايان را آفريد، درآن چهارپايان براي شما وسيلهي سرگرمي (مانند پشم) و منافعي است و از آنها ميخوريد.)
4- و اذن في الناس بالحج ياتوك رجالا و علي كل ضامر ياتين منكل فج عميق. ليشهدوا منافع لهم و يذكروا اسم الله … (اعلان كن در مردم وجوب حج را، در حال پباده و سوار بر شترهاي لاغر به سوي تو خواهند آمد از هر راه دور ميآيند تا منافعي را كه براي آنان است مشاهده كنند و نام خداوندي را ذكر كنند … )
5- و ان لكم في الانعام لعبره نسقيكم مما في بطونها و لكم فيها منافع كثيره و منها تاكلون. و عليها و علي الفلك تحملون (و قطعا براي شما دربارهي چارپايان عبرتي است، ما شما را از آنچه كه در شكمهاي شماست (از شيرهايشان) سيراب ميكنيم و براي شما است در آن چارپايان منافعي فراوان و از آنها ميخوريد. و بر آن چهارپا و بر كشتي حمل ميشويد.) و در سورهي يس آيهي 73 و غافر آيهي 80 و الحديد آيهي 25 نيز موضوع منافع را گوشزد كرده است. كلمهي خير در آيات قرآن به هر دو معناي خير مادي و خير معنوي آمده است. از آن جمله: و انه لحب الخير لشديد. (و قطعا انسان در محبت خير شديد و مقاوم است) و ما تنفقوا من خير فان الله به عليم. (و هر چه كه از خيرات انفاق كنيد
قطعا خداوند به آن داناست.) در بعضي آيات ديگر محبت شديد به مال كه نوعي خاص از نفع است تذكر داده شده است. از آن جمله: و تحبون المال حبا جما (و شما مال را بسيار دوست ميداريد.) ما در اين مبحث به تفصيل تعريف نفع و منفعت كه به لغت فارسي سود گفته ميشود، نميپردازيم و به بيان دو مفهوم بسيار روشن كه در ذهن همگان وجود دارد قناعت ميكنيم:
مفهوم يك- هر چيزي كه به حالي از حالات انساني مفيد باشد آن را نافع و سودبخش و سودمند مينامند، خواه در برابر آن كار و كالا يا قيمتي پرداخته باشد يا نه. مانند نور و حرارت آفتاب و هواي قابل استنشاق در روي زمين و همچنين كار و تلاش عضلاني و فكري، در راه وصول به مقاصد مادي و معنوي كه آرمان تلقي شدهاند، نيز نافع و سودمند ناميده ميشوند، زيرا اين گونه كار و تلاش مفيد است. البته در نظر داريم كه مفيد بودن اشياء گاهي مربوط به ماهيت خود آنهاست، مانند خوراك گوارا و پوشاك و مسكن مناسب و غير ذلك و گاهي ديگر از جنبهي وسيله بودن اشياء براي وصول به خواستهها است، مانند پولهايي كه ارزش آنها كاملا اعتباري (قراردادي) است و مربوط به ماهيت آنها نيست و مانند كار و تلاش براي آماده كردن زمينهي وصول به منافع يعني آن سودها مستقيما در ماهيت خود اشياء ميباشند چنانكه در بالا متذكر شديم.
مفهوم دوم- نفع تبادلي كه ناشي از داد و ستد ميباشد، نفع به اين معني عبارت است از سودي كه بيش از آن است كه واگذار كرده و از دست داده است بنابراين، اگر يك صندلي را كه مثلا صد تومان خريده است، به همان صد تومان بفروشد، سودي نبرده است، يا در برابر آن صندلي مقداري چوب بگيرد كه قيمتش معادل صد تومان باشد، در اين دو صورت اگر چه صد تومان به عنوان وسيله و مقداري چوب به عنوان صد تومان منفعت به مفهوم اول يعني مفيد به حال انسان است، ولي منفعت به مفهوم دوم نيست، زيرا در مقابل آنچه كه دريافته داشته است، كالايي داده است كه از نظر ارزش مساوي همان دريافت شدهي او ميباشد. از همين جاست اگر فرض كنيم ارزش كار يك بافنده در هشت ساعت مثلا صد و پنجاه تومان است، اگر چه صد و پنجاه تومان به مفهوم اول منفعت محسوب شود، زيرا مبلغ مزبور به جهت تبديل آن به كار و كالا داراي فايدهي وسيلهاي است، ولي بدان جهت كه در برابر آن مبلغ هشت ساعت انرژي كار مصرف نموده و فرض اين است كه دستمزد مزبور ارزش درست معادل همان هشت ساعت كار است، لذا نفع و منفعت به مفهوم دوم به آن مبلغ دستمزد گفته نميشود.
تلاش انسان براي منفعت طلب و جويندگي هر دو معناي نفع و منفعت را ميتوان به انسان نسبت داد و اين مسئلهاي نيست كه جاي ترديد باشد، لذا از بحث و تفصيل دربارهي اثبات آن خود داري مينمائيم. چيزي كه در اين مورد داراي اهميت است و بايد آن را مورد توجه قرار بدهيم، اين است كه تلاش براي بدست آوردن منفعت به مفهوم اول را كه مستند به ضرورت و جستجوي عامل وسيلهي ادامه حيات انساني است، ميتوان به (صيانت ذات) نسبت داد. يعني منفعت جوئي كه عبارت است از تلاش براي بدست آوردن هر چيزي كه مفيد به ادامهي حيات است، از فعاليتهاي كاملا طبيعي اصلالاصول (صيانت ذات) است كه هيچ كس را ترديدي در آن نيست. آيات قرآني كه بازگوكننده متن اصلي همه اديان حقهي الهي است كه بر مبناي فطرت اصلي انسان مقرر شدهاند، اين تلاش را نه تنها محكوم نكرده است، بلكه چنان كه گفتيم تشويق و تحريك شديد براي بدست آوردن آن نيز نموده است. اگر براي منفعت گرائي انسان كيفيت و حد و اندازهاي مقرر نشود، بدان جهت كه خودخواهي آدمي هيچ كيفيت خاص و حد و اندازهاي براي خود نميباشد، لذا تا بلعيدن همه مواد مفيد و امتيازات دنيا، بنام اصالت منفعت (تيليتارنيسم) پيش خواهد رفت و هر كس كه بخواهد از اين جهانخواري جلوگيري كند، خواهد گفت: طبيعت انساني منفعت گراست و تو ميخواهي بر ضد طبيعت من كه انسانم، قيام كني! اين حركت كه متاسفانه سراسر تاريخ را به خود مشغول داشته است، بدون پردهپوشي بايد گفت كه: اساسيترين عامل جدائي انسان از انسان گشته است.
اين داستان غمانگيز چنين بوده است كه اقوياي ناآگاه و قدرت پرست همواره چنين پنداشتهاند: كه عالم هستي با همه مزاياي مفيد و انسانهايش وسائلي براي ادامه حيات مطلوب آنان ميباشند و آنان بدون اين كه بزبان بياورند، با كنايههاي روشن و طرز رفتار خود، اين پنادار انسان كش را ابراز نمودهاند. ناگوارتر و غمانگيزتر از اين داستان، آن متفكر نماها هستند كه بجاي اين كه براي دفاع از انسان برخيزند و اثبات كنند كه منفعت بيش از ضرورتهاي حيات، نه تنها منفعت نيستند، بلكه ضرر ميباشد، و نفع ديگران كه عامل بقاي حياتشان ميباشد، در نظر گرفتن خود بزرگترين نفع است، به جاي اين راهنمائي فلسفهاي به نام اصالت منفعت را پيريزي ميكنند و مردم را كه اكثرا به جهت عدم تربيت سودجو هستند و بلكه در برابر سود هوش و عقل از دست ميدهند، مست تر و ناهشيارتر ميسازند! و رسالت خود را كه تعديل حس منفعت خواهي است به فراموشي ميسپارند و با اين فراموشكاري صدمهاي جبران ناپذير به حيات انسانها وارد ميآورند، زيرا منفعت خواهي نامحدود و بيحساب، قطعا به ضرر ديگر انسانها تمام خواهد گشت زيرا:
ده تن از تو زردروي و بينوا خسبد همي تا بگلگون ميتو روي خويش را گلگون كني
و اين ضرر مستقيما به ديگر انسانها وارد ميگردد، و به طور غير مستقيم و در زماني نسبتا طولاني سراغ خود انسان منفعت پرست را ميگيرد و بنا به قانون عليت و يا عمل و عكسالعمل اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوي ما آيد نداها را صدا دمار از روزگار او هم درميآورد و همان گونه كه در پنجاه و دو عامل نكبت و سقوط گفتيم: (اين منفعت گرايان و اين قدرت پرستان نابخرد نميدانند كه همان شيران بدور از عقلند كه در سرتاسر تاريخ آتش در نيزارهائي ميافروزند كه خود در آنها زندگي ميكنند!) اين سه عامل اساسي (خدا، انسان، آنچه كه به سود انسانهاست) مانند سه جزء معمولي از يك عامل مركب نميباشند. يعني چنين نيست كه عامل محرك تاريخ يك كل مجموعي است كه جزء يكم، آن خدا و جزء دوم آن انسان و جزء سوم آن هر حقيقتي است كه به سود انسانها ميباشد، بلكه هر يك از دو عامل دوم و سوم (انسان و آنچه بسود اوست) بعدي از تاريخ و كيفيت اوليه و ثانويه آن را ميسازد و خداوند سبحان فوق همه دو عامل اساسي و ديگر عوامل فرعي است كه كه نظاره و سلطه بر تاريخ و ايجاد اجزاء و عناصر و حفظ قوانين حاكمه بر آن را در اختيار دارد.
اهميت عامل انساني در شكل دادن به تاريخ در اين است كه خداوند او را مسلط به طبيعت نموده و قدرت تفاهم هماهنگي با بني نوع خود را به او عنايت فرموده است، بنابراين، همه عوامل ديگر كه درباره عامل محرك تاريخ گفته شده است، در حقيقت مانند مواد خامي است كه انسان ميتواند آنها را بقدر توانائي و معرفتي كه درباره آنها بدست آورده است، در توجيه حيات خود استخدام نمايد و به وسيله آنها به تاريخ خود شكل بدهد. ممكن است در اينجا اعتراضي شود كه گاهي بعضي از عوامل مزبور به عنوان محرك تاريخ كه تاثير آنها را در تاريخ در درجهي دوم قرار داديم، به قدري شيوع و اهميت پيدا كند كه خود انسان را تحت تاثير قرار بدهد و نوعي كيفيت جبري را در تاريخ براي او پيش بياورد در اين صورت نقش انسان در سازندگي تاريخ يا ناچيز ميگردد و يا به كلي از بين ميرود، مانند عوامل سياسي پديدهي سياست با اين كه ساختهي مغز آدمي است، ولي به قدرت و نفوذ بدست ميآورد كه همهي انسانهاي يك جامعه را دست بسته در برابر كارهاي انجام شده و يا آنچه بايد انجام گيرد قرا ميدهد.
پاسخ اين اعتراض روشن است، زيرا اولا پديدهي سياست و فعاليتهاي مربوط، عبارت است از مديريتي كه انسان دربارهي جمعي از همنوعانش تصويب و انجام دهد. بنابراين، اين خود انسان است كه با انتخاب روش خاصي از سياست يا حقوق يا فرهنگ تاريخ خود را شكل ميدهد، اگر چه اين شكلگيري با جبر پديدهاي به وجود آمده كه از اختيار او خارج است. ما با چنين جرياني دربارهي يك فرد از انسان نيز مواجه هستيم. يك فرد از انسان ميتواند كاري انجام بدهد يا شغلي را انتخاب نمايد كه بعدها نتواند از تاثير جبري آنها خود را رها نمايد. به همين جهت است كه در اسلام تاكيد شده است كه حكومت آن قدر بايد سالم و شايسته باشد كه مردم چنين تلقي كنند كه خودشان حكومت ميكنند و يا اگر خودشان مديريت سياسي را در اختيار ميگرفتند همان روش را اتخاذ ميكردند كه حكومت در پيش گرفته است. نيز بعضي ديگر از عوامل كه به عنوان عوامل محرك تاريخ گفته شده است، مانند قوهي، حيات كلي فعال، رگههاي رسوب شده پيشين در اجتماعات و حقيقت و جمال نميتوانند در تحريك و تشكيل تاريخ بالاتر از خود انسان بوده باشند، زيرا قوه مثلا يك وسيلهي ناآگاه در دست انسان كه ميتواند از آن سوء استفاده كند و حتي در راه نابودي خويشتن به كار نيندازد مانند اسلحهي وحشتناك كه امروزه بشر آگاه را در يك اضطراب شديد فرو برده است و ميتواند از آن، حسن استفاده كند، مگر اين كه خود انسان با اختيار خويش تحت تسلط قوه در آيد و دست و پاي خود را ببندد. حيات كلي فعال كه در فلسفه برگسون ديده ميشود. بنياد زندگي انسان است كه توجيه آن بدست خود انسان است و او با فرهنگ و تعليم و تربيت صحيح ميتواند آن حيات كلي فعال را در مسير رشد و كمال خود قرار بدهد.
رگههاي رسوب شدهي پيشين در مردم اجتماعات اگر چه مانند عوامل وراثت در فرد انساني زمينهي اخلاقي و صفات خاصي را به وجود بياورد، ولي هرگز تعيين كنندهي قطعي همهي ابعاد و اجزاء سرنوشت آن فرد نميباشد، همين طور رگههاي رسوب شده در يك اجتماع مانند ترسها و اميدها و تخيلات و گرايشها و عناصر فرهنگي رسوب شده، اگر چه ميتوانند زمينهي تشكيل متن تاريخ جمعه و كيفيت اوليه و ثانويه آن را به وجود آورند، ولي توانايي ساختن سرنوشت قطعي و همه جانبهي تاريخ آن قوم را ندارند. و اگر واقعيت چنين بود كه رگههاي رسوبي سازندهي سرنوشت تاريخ ملتي را به عهده بگيرند، تحولات و دگرگونيها و به وجود آوردن شخصيتهايي در جامعه كه از آن رگههاي رسوبي رويگردان ميباشند، امكانپذير ميگشت.
اما ديگر اموري كه به عنوان عوامل محرك تاريخ گفته شده است، بعضي از آنها مانند كرات آسماني و محيط محض طبيعي، به هيچ وجه در تعيين متن تاريخ و كيفيت اوليه و كيفيت ثانويه آن، اثري ندارند و به قول ناصر خسرو: نكوهش مكن چرخ نيلوفري را برون كن ز سر باد خيره سري را بري دان ز افعال چرخ برين را نكوهش نشايد زدانش بري را چو تو خود كني اختر خويش را بد مدار از فلك چشم نيك اختري را البته كرات فضايي كه با زمين ما در ارتباط طبيعي هستند و هم چنين محيط طبيعي ما در تكوين مواد اجزاء و عناصر انساني و شئون او در تاريخ تاثير وسيلهاي و علل طبيعي در معلولات خود دارند، ولي اين كه پس از تكوين مواد اجزاء و عناصر تاريخ چه شكلي را به خود خواهد گرفت و دو نوع كيفيت اولي و ثانويهي او چه خواهد شد، از كرات فضايي و محيط طبيعي برنميآيد.
همهي آن كشورها و جوامعي كه در آنها تمدن و فرهنگها بروز نموده و به اعتلا رسيده و سپس راه را پيش گرفتهاند تاكنون، اكنون هم داراي همان محيطهاي طبيعي خود ميباشند. نه محيط طبيعي مصر تغيير يافته است و نه يونان و نه بينالنهرين، ولي چه دگرگونيهايي كه در آنها به وجود نيامده است. بعضي ديگر از اموري كه به عنوان عامل محرك تاريخ گفته است، مانند حقيقت و جمال و عدم رضايت (قناعت) مقدس ميتوانند در به وجود آوردن ابعادي از كيفيت تاريخ نقش بسيار مهمي داشته باشند. مثلا عمال حقيقت جويي و بيان حقيقت و واقعيت داشتن حقيقت در برابر باطل و ثبات و پايداري آن و اميدبخش و عامل تسليت بودن ان، در فعاليت انسانهاي داراي شرف و فضيلت در زندگي جمعي بسيار موثر ميباشد. توضيح اين كه در همهي دور آنها در هر يك از جوامع، انسانها رشد يافتهاي هستند كه با احساس تكليف و تعهدبرين براي حركتهاي اجتماعي و به وجود آوردن يا تشديد فداكاريها در راه بدست آوردن حقيقت، فعاليت نموده و مينمايند و قطعي است كه وجود اين انسانهاي بزرگ كه با اشتياق سوزان دنبال حقيقت ميروند و ميخواهند حقيقت را در جامعهي خويشتن قابل درك و عمل بسازند، در حركت و شكلپذيري تاريخ بسيار موثر بوده است لذا با كمال صراحت ميتوان گفت: اين روحيهي حقيقت جويي با در نظر گرفتن نسبيت اشكال و مصاديق حقيقت و تنوع عوامل آن، مربوط به انسان است كه چنانكه گفتيم دومين عامل اساسي عمال محرك و تعيين كنندهي كيفيت اوليه و كيفيت ثانويه تاريخ ميباشد. همينطور جمال (زيبايي و زيباجويي) هر دو نوع زيبايي (محسوس و معقول) مسلما يكي از عوامل آماده كننده زمينهي مناسب براي زندگي طبيعي و معنوي انسانها در تاريخ است.
گاهي زيبايي به مفهوم عام آن به طور مستقيم يا غير مستقيم در تاريخ اثر ميگذارد كلئوپاترا، آنتوان سردار رومي و امثال او را كاملا كلافه كرده و موقعيت آن توان را در آن دوران تغيير داد و اگوست كنت كه در طرز تفكرات فلسفي فرانسه و سپس در مقداري از قارهي اروپا با نوعي عينگرايي تند تاثيراتي گذاشته بود، با عشق به زني زيبا به نام كلوتلد دگرگون ميشود و تفكراتش تلطيف ميگردد. و در مكتب اومانيسم شكوفا ميشود. خلاصه به نظر ميرسد كه با نظر به نتايج مجموع مطالعات و تجارب و تحقيقاتي كه تاكنون دربارهي انسان و تاريخش بدست آمده است بايد گفت: سه عامل اساسي در به وجود آمدن و كيفيت تاريخ اصيلترين عامل ميباشند كه عبارتند از: 1- خدا. 2- انسان. 3- واقعيات مفيد براي انسان.
بقيه عوامل در برخي كيفيات ثانويه تاريخ موثرند و بعضي ديگر مواد مهمي هستند كه انسان با شناخت و در اختيار گرفتن آنها تاريخ خود را توجيه مينمايد و بعضي ديگر ميتوانند تاثيرات مقطعي و يا مشروط داشته باشند. معاني سنت در آيات قرآني و نهجالبلاغه سنت به معناي طريق و اصل و قانون و به معاني متعدد، در قرآن و نهجالبلاغه آمده است. با نظر به آن آيات قرآني و جملاتي از نهجالبلاغه شامل كلمهي سنت و سنن (كه جمع آن است) توجه و آموزش و تجربه اندوزي از سنتهاي تاريخ امري است لازم و بدون كوشش در اين مسير، نه تنها شناسايي ما دربارهي سرگذشت بشري و طرق و اصول و قوانين حاكمه در تاريخ ناقص خواهد بود، بلكه از يك جهت بايد گفت: بدون كوشش مزبور، معارف ما دربارهي هويت انسان و مختصات موقت و پايدار و مفيد و مضر، به قدري ناچيز خواهد بود كه شايستگي توجه و اعتناء را از دست خواهد داد. به هر حال برخلاف سطح بنيان و مردم كم اطلاع كه گمان ميكنند اسلام به تاريخ و سرگذشت بشري توجهي ندارد، با در نظر گرفتن قصههاي فراواني كه خداوند متعال در قرآن براي شناساندن انسان در دو منطقهي (انسان آن چنانكه هست) و (انسان آن چنانكه بايد) تذكر داده و مخصوصا با در نظر داشتن تذكر فراوان در انواع سنتهايي كه در تاريخ مورد پيروي بوده يا ميبايست مورد پيروي و تبعيت قرار بگيرد، بطلان گمان آن مردم بياطلاع يا غرض و زر با كمال وضوح ثابت ميشود. ما اكنون ميپردازيم به بيان انواع سنتها كه در قرآن و نهجالبلاغه آمده است:
1- سنت به معناي طريق يا اصل نافذ در اجتماع كه از مدتي پايداري برخوردار بوده و اجتماع يا اجتماعاتي را تحت تاثير قرار داده است: قد خلت من قبلكم سنن فسيروا في الارض فنظروا كيف كان عاقبه المكذبين (پيش از شما سنتهايي گذاشته است، در روي زمين سير كنيد و ببنيد چگونه بود عاقبت تكذيب كنندگان.) در اين آيهي مباركه سير در روي زمين و بررسي و تحقيق در سنتهايي كه در روي زمين بروز و مدتي از زمان را در جريان بودهاند، مورد دستور قرار گرفته است. مسلم است كه اين سير و بررسي براي پر كردن حافظه و سياه كردن كاغذهاي سفيد فقط نيست، بلكه از توجه دادن مردم در ذيل آيهي مباركه به سرنوشت نهايي تكذيب كنندگاه پيامبران و پيامهاي خداوندي كه به وسيلهي آنان و به وسيلهي عقل و وجدان به مردم ابلاغ گشته است. معلوم ميشود كه منظور از سير و بررسي، شناخت علل و معلولات و اصول قوانين حاكم در تاريخ بوده است. مخصوصا آيهي 46 از سورهي حج: افلم يسيروا في الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها (آيا آنان در روي زمين سير نكردهاند تا براي آنان دلهايي باشد به وسيلهي آنها تعقل كند.) عظمت محتوي اين آيهي مباركه وصف ناپذير است، زيرا ميتوان گفت: بنا بر مفهوم اين آيه كساني كه از سرگذشت انسانها در روي زمين و نتايج كارها و انديشههاي آنان و نمودها و محصولاتي كه از همهي شئون حياتي و قواعد و سنتهايي كه به موجوديت انسانها و عموم شئون حياتي آنان حكم فرما بوده است، از تعقل به وسيلهي دلهاي آگاه محرومند. و بالعكس گشت و گذار و بررسي و تحقيق در سرگذشت انسانها در گذرگاه تاريخ، دلهاي آنان را براي تعقل آماده ميسازد.
2- قل للذين كفروا ان ينتهوا يغفر لهم ما قد سلف و ان يعودوا فقد مضت سنت الاولين (بهآن كساني كه كفر ورزيدهاند بگو اگر از (كفر و پليديها) خود داري كنند، خطاهاي گذشتهي آنان آمرزيده ميشود و اگر به همان كفر و پليديها برگردند، سنت گذشتگان (كه عذاب و مشاهدهي نتايج دردناك عقايد منحرف و اعمال ناپاك است) در گذشته ثابت شده است.) يعني اين يك قانون است كه انسان در گرو اعمال و انديشههاي خويش است. عمل و عكسالعمل يا (فعل و رد فعل)، (كنش و واكنش) در همهي شئون حياتي انسانها چه در حال انفرادي و چه در حال جمعي بدون استثناء حاكميت دارد، چنانكه قانون عليت با اشكال گوناگونش در هر دو قلمرو انسان و جهان حاكميت دارد. به تجربه ثابت شده است كه ستمكاران نتيجهي كار خود را در طول تاريخ ميبينند، آنان كه گرياندهاند خود خواهند گريست، انان كه در راه خدمت به انسان فداكاري كردهاند، پاداش خود را مانند يك واكنش ضروري دريافتهاند. اين معني براي سنت در سورهيالحجر آيهي 13 و الاسراء آيهي 77 و الكهف آيهي 55 و الاحزاب آيهي 38 و 63 و فاطر آيهي 43 و غافر آيهي 85 نيز منظور شده است. و در همهي اين موارد بروز نتيجهي اعمال انسانها در امتداد تاريخ مانند بروز معلول به دنبال علت خود گوشزد شده است.
در آيهي 43 از سورهي فاطر بروز نتايج استكباري و حيلهپردازيها (غدر و مكر و نقشه كشيها براي اجراي ظلم و تعدي) را سنت غير قابل دگرگوني معرفي نموده است. و در سورهي النساء آيهي 26 سنتهاي شايستهاي را كه در تاريخ گذشتهي بشري در جريان بودهاند توصيه مينمايد: يريد الله ليبين لكم و يهديكم سنن الذين من قبلكم … (خداوند ميخواهد براي شما بيان كند و شما را به سنتهاي اقوام پيش از شما هدايت كند.)
بنابراين در فلسفهي تاريخ از ديدگاه اسلام حتما اصل يا قانون عمل و عكسالعمل ناشي از يك نظم ثابت در قلمرو حيات انسانها وجود دارد كه بدون پذيرش آن، تاريخ بشر قابل تجزيه و تحليل نميباشد. تقليد از گذشتگان در تاريخ و تكيه بر آنان قرآن مجيد تقليد بيدليل از گذشتگان و تكيه بر آنان را دور از عقل و ناشايست ميداند و مردم را از تقليد و تكيه بر حذر ميدارد، و ميدانيم كه اين يك پديده مستمر و فراگير در تاريخ بشري است كه اساسيترين نقش را در ركورد تاريخ بعهده داشته است. اگر همين امروز وضع فرهنگها و عقائد اقتصادي و حقوقي جوامع را مورد مطالعه و تحقيق قرار بدهيم، خواهيم ديد كه اغلب اين فرهنگها و عقائد تقليد از گذشتگان مخصوصا تقليد از شخصيتهائي چشمگير است به اين عنوان كه آنان صاحبنظران و بانيان اين فرهنگها و عقائد ميباشد. نمونهاي از آيات قراني درباره اين جذريان راكدكننده چنين است.
1- بل قالوا انا وجدنا آبائنا علي امه و انا علي آثارهم مهتدون. و كذلك ما ارسلنا من قبلك في قريه من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا ابائنا علي امه و انا علي آثارهم مقتدون. قال اولو جئتكم باهدي مما وجدتم عليه آبائكم قالوا انا بما ارسلتم به كافرون. (بلكه آن تبهكاران (در پاسخ پيامبر) گفتند: ما پدرانمان را معتقد به اعقائد امتي دريافتيم و ما بر مبناي آثار آنان هدايت يافتيم و همچنين ما پيش از تو در هيچ آبادي مبلغي نفرستاديم، مگر اين كه خودكامگان آن آباديها گفتند كه ما پدرانمان را معتقد به عقائد امتي دريافتيم و ما از آثار آنها پيروي ميكنيم. (آن فرستاده خداوندي) گفت: (شما باز از پدرانتان تبعيت خواهيد كرد) اگر چه آنچه را كه من آوردهام هدايت كنندهتر از آن باشد كه پدرانتان را معتقد به آن يافتهايد، آنان گفتند: ما به آنچه كه به شما فرستاده شده كفر ميورزيم.)
2- قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا (كافران گفتند: بلكه ما از آنچه كه پدرانمان را معتقد به آن يافتهايم پيروي ميكنيم.) مضمون اين دو آيه مباركه در سوره المائده آيه 104 و الاعراف آيه 28 و يونس آيه 78 و الانبيا آيه 53 وارد شده است. در بررسي فلسفه تاريخ و تحليل و تحقيق درباره اصول و عوامل اساسي آن، توجه و اهتمام به پديده تقليد به تبعيت از گذشتگان، خصوصا از شخصيتهاي چشمگير فوقالعاده اهميت دارد مخصوصا تقليد از شخصيتهايي كه به عنوان بنيانگذاران مكتبهاي اجتماعي، اقتصادي، سياسي و فلسفي به طور عموم در تاريخ براي خود جاي چشمگير باز نمودهاند، اهميت تجديد نظر و بررسيهاي دقيقتر درباره شخصيتها از آنجا ناشي ميشود كه آراء و عقائدي كه اين شخصيتها از خود در تاريخ به يادگار ميگذارند، معمولا با استناد به آن شخصيتها از هر گونه اعتراض و انتقاد بر كنار ميماند و به عبارت ديگر مافوق اعتراض و انتقاد قرار ميگيرد. خلفاي بني عباس اميرالمونينهايي! هستند كه نبايد جز بااحترام و تجليس از آنها نام برد! چرا؟ براي اين كه پدرانمان به هريك از آنان اميرالمومنين! گفتهاند! پس آراء و عقائدشان هم لازم الاتباع ميباشند!
مطابق آيات قرآني: پدرانمان اگر مجبور نبودهاند غلط فرمودهاند كه به آنان اميرالمومنين گفتهاند. منطق راكدكنندهاي است كه با كمال صراحت و به طور فراوان گفته ميشود: (تو بهتر ميفهمي يا ابنسينا)! (تو بهتر ميفهمي يا ابنرشد)! (تو بهتر ميفهمي يا صدرالمتالهين شيرازي)! (تو بهتر ميفهمي يا جلالالدين مولوي)! و در مغرب زمين: (تو بهتر ميفهمي يا دكارت)! (تو بهتر ميفهمي يا جانلاك)! تو يا هگل! تو يا كانت! تو يا آدام اسميه! تو يا ريكاردو! تو يا جان استوارت ميل! … اين شخصيت زدگي در تاريخ، جريان بسيار اسفناكي است كه عقول و انديشهها و وجدانهاي مردم را تحتالشعاع قرار ميدهد در صورتي كه به قول اميرالمومنين عليهالسلام: ارزش و عظمت مردان (اعم از شخصيتها و هر انساني) با حق سنجيده ميشود نه حق به وسيله مردان. پاسخ تو بهتر ميفهميها يك جمله است و آن اين است كه هم من و هم آن شخصيت كه امروز به رخ من ميكشي، بايد از حقيقت پيروي كنيم، هر كسي كه بيشتر به حقيقت نزديك است، او بهتر ميفهمد و بايد از او تبعيت كرد. با اين كه پيشرفت معارف انساني در قلمرو مختلف انسان و جهان در دوران ما بسيار چشمگير بوده است، ولي اين پيشرفت تاكنون نتوانسته است مردم را از بت پرستيهاي متنوع نجات بدهد، مانند شخصيت پرستي، نژادپرستي، علمپرستي، پولپرستي، قدرت پرستي، مقامپرستي، شهرت پرستي، محبوبيت پرستي و غيرذلك.
براي بوجود آمدن يك تاريخ سالم و مترقيانه انساني حتما بايد با يك مبارزه عميق و گسترده با اين پرسشها، انسانها را با خود واقعيتها و حقايق آشنا ساخت. و استعدادهاي بسيار با ارزش آنان را مانند محبت و عشق و فداكاري و پرستش و انديشه در مسير حقايق و واقعيات قرار داد. زندگي در پرتو حقايق نه در سايه اقوام و ملل و شخصيتهاي گذشته نتيجه بحث گذشته اين اصل سازنده است كه حيات حقيقي كه آدمي را به هدف تكاملي خود موفق ميسازد و شواهد روشني از تاريخ گذشتگان را ميتوان بر اين مدعا منظور نمود، اين است كه زندگي در پرتو حقايق است كه تاريخ حيات انساني را قابل تفسير و توجيه مينمايد، نه در سايه اقوام و ملل و شخصيتهاي گذشته. اگر بخواهيم شاهدي روشن و متقن براي اثبات مدعان فوق در نظر بگيريم، جريان علوم در تاريخ ميتواند منظورما را تامين نمايد. همه ما ميدانيم از آن هنگام كه بشر توانست زنجير تقليد از اقوام و ملل و شخصيتهاي علمي گذشته را از گردن خود باز كرده و به دور بيندازد، گام در توسعه علم و اكتشافات گذاشت و به پيشرفتهاي محيرالعقول در اين ميدان توفيق يافت.
ما از قرن سوم تا اواخر قرن پنجم هجري (تقريبا) با گسيختن جوامع اسلامي از تقليد در دانش و صنعت و هنر و ادب روياروي ميشويم و ميبينيم در نتيجه اين بريدن طناب تقليد و وابستگي به گذشته چه ارمغانهاي با ارزشي براي جوامع مسلمين تقديم كرد كه گفته ميشود: در يكي از كتابخانههاي يكي از خلفاي مصر تعداد شش هزار مجلد كتاب فقط در رياضيات و تعداد هجده هزار مجلد كتاب فقط در فلسفه وجود داشته است. بنا به نوشته پيير روسو در كتاب تاريخ علم ترجمه آقاي حسن صفاري ص 118تعداد ششصد هزار مجلد كتاب در كتابخانه قرطبه از نقاط مختلف دنيا جمع آوري شده بود. راسل كه كاري با مذهب ندارد (درباره مذهب به نوعي حساسيت دچار است) با كمال صراحت ميگويد اگر در قرون وسطي علم گرايي مسلمانان نبود، قطعا علم سقوط ميكرد.
در اين مسئله رجوع شود به رسالهاي از اين جانب بنام (علم از ديدگاه اسلام) و اگر مسلمين زنجير تقليد و تبعيت از گذشتگان را از گردن خود باز نميكردند، سرنوشت علم يا سقوط حتمي بود و يا نامعلوم. آياتي در قرآن مجيد اين اصل را مورد تاكيد قرار ميدهند كه بعضي از آنها را در بحث گذشته آورديم به يكي از آياتي كه تكليف انسانها را در رابطه با گذشتگان تعيين ميفرمايد، آيه 134و 141 در سوره البقره است كه خداوند ميفرمايد: تلك امه قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم (آن، امتي بود كه در گذشته است و براي او است آنچه كه اندوخته است و براي شما آن خواهد بود كه اندوختهايد.) تناوب متفرق در تمدنها يكي ديگر از جريانات مستمر تاريخ، تناوب تمدنها در جوامع است بشر در سرگذشت تاريخي خود تمدنهائي متعدد ديده است كه توينبي و عدهاي از متفكران در تاريخ آنها را تا بيست و يك تمدن شمردهاند. البته مسلم است كه امثال اين ارقام دربارهي چنين موضوعات گسترده در بستر تاريخ كه ايهامهائي گوناگون آنها را فرا گرفته است، نميتواند جز حدس و تخمين چيزي ديگر بوده باشد. و به هر حال با نظر دقيق واقع گرايانه در تاريخ (نه با تكيه بر اصول پيشساخته) اين قضيه را بايد قطعي تلقي كرد كه بروز تمدنها و اعتلاء و زوال آنها از قانون پيوستگي و (از ساده و پيچيده) (از بساطت رو به تركيب) تبعيت ننموده است.
يعني شما نميتوانيد بنشينيد و براي بروز تمدن يونان مثلا علل كاملا مسخص در آن سرزمين، پيدا كنيد و آنگاه كميت زماني و مقدار گسترش و كيفيت آن تمدن را از جنبههاي علمي، فلسفي، صنعتي، هنري، اجتماعي، و سياسي و غير ذلك، مورد تفسير و تحليل علمي خالص قرار بدهيد و آن گاه بپردازيد به تحقيق دربارهي اعتلاء و سقوط آن تمدن با آن فرهنگ گسترده و عميقي كه در تاريخ عرضه كرده است. تمدن رم را در نظر بگيريد، با اين كه دربارهي اين تمدن و بروز و اعتلا، و سقوط امپراطوري رم، كتابها (مانند تاريخ گيبون) و غير ذلك نوشته شده است، با اين حال تاكنون نه فلسفهي قانع كنندهاي براي بروز و اعتلاي تمدن رم عرضه شده است و نه براي سقوط و اضمحلال آن. وانگهي اين پديدهي شگفتانگيز چگونه تفسير ميشود كه حتي در جريان يك تمدن، ميان گردانندگان آن فاصله و تفاوتي غير قابل تصور وجود داشته است. در همين تمدن رم، نرون خونخوار و احمق و خودخواه را ميبينيم و ماركوس اورليوس را هم ميبينيم كه مردي است حكيم، بسيار خردمند و متواضع و مردم دوست (منهاي خصومت بياساسي كه با مسيحيها داشته است) در مقدار زيادي از تمدنها با همين اختلاف شديد در وضع روحي گردانندگان آنها مواجه هستيم كه گاهي اختلاف در حدي غير قابل تصور است چنان كه در تمدن رم ميبينيم. اگر واقعيت چنين بود كه تمدنها پديدههائي بودند كه از نظر هويت و مختصات و علل و انگيزهها و اهداف كاملا مشخص و قابل شناخت بودند، نميبايست ميان تفكرات و آرمانها و طرز عملكرد گردانندگان آنها آن همه اختلاف شديد وجود داشته باشد.
از طرف ديگر در طول تاريخ تا دوران اخير ديده نشده است كه تمدني كه در نقطهاي از دنيا ظهور ميكند، از قرنها حتي از يك قرن پيش قابل پيشبيني قطعي بوده و هويت و مختصات و مدت بقاء و دوران زوالش با يك عده قوانين علمي محض و تفكرات و تكاپوهاي عضلاني قابل ايجاد و ابقاء و نقل به جامعه يا جوامع ديگر بوده باشد. ممكن است بعضي از اشخاص گمان كنند كه اديان الهي همواره از يك نقطه از دنيا بروز كرده مانند مسيحيت از ناصره و اسلام از مكه و سپس به ديگر نقاط دنيا منتقل و گسترش يافته است و همچنين در دوران معاصر ما بعضي از مكتبهاي اقتصادي و سياسي از نقطهاي از دنيا بروز و به ديگر نقاط دنيا منتقل و گسترش يافته است. پاسخ اين اعتراض بدين نحو است كه اما پيشبيني قطعي بروز اديان و همچنين مكتبهاي اقتصادي و سياسي از طرق معمولي نه از راه اخبار غيبي، تا كنون به هيچ وجه صورت نگرفته است. وانگهي مورد بحث ما تمدنهاي اصيل نه تقليدي و وابسته است مه در انتقال مكتبهاي اقتصادي و سياسي در دوران معاصر ديده ميشود، زيرا روشن است كه تمدنهاي تقليدي نه از اصالت برخوردارند و نه از پايداري و نه هضم واقعي از طرف ملتي كه بطور تقليد تمدني را وارد نموده است، باضافه اين كه اصلا داستان انتقال و گسترش اديان را نميتوان با تمدن به معناي معمولي آن، مقايسه كرد. زيرا هدف اعلاي اديان ايجاد زمينهي تكامل با متوجه ساختن انسانها به چند اصل اساسي است كه عبارتند از:
1- گرايش به مبداء و بوجود آورندهي كمال كه خدا است.
2- نظاره و سلطهي او بر جهان هستي و مشيت او به آن كماليابي انساني است كه از دو راه اساسي دروني (عقل و وجدان) و بروني (پيامبران عظام) آن را امكان پذير ساخته است.
3- پيوستگي اين زندگاني به ابديت با نظر به دلائلي متقن، كه اگر وجود نداشته باشد، نه تنها زندگي دنيوي انسانها قابل تفسير و توجيه نخواهد بود، بلكه خود جهان هستي هم معناي معقولي نخواهد داشت.
4- عدل و دادگري مطلق خداوند سبحان كه داور مطلق است. و مقياس همهي دادگريها آن عدل الهي است و بس.
5- رهبري مستمر انسانها بوسيلهي شخصيتهاي الهي كه يا مستقيما بوسيلهي وحي دستورات خداوندي را به مردم ابلاغ نمايند، يا بوسيلهي ولايتي كه از منابع وحي به اثبات رسيده باشد. بروز اعتلا و سقوط جوامع و تمدنها و فرهنگها از ديدگاه اسلام در مقدمهي اين مبحث مهم، اشارهاي مختصر به تعريف توصيفي فرهنگ و تمدن مينمائيم: ميتوان گفت: فرهنگ عبارت است از (شيوهي انتخاب شده براي كيفيت زندگي كه با گذشت زمان و مساعدت عوامل محيط طبيعي و پديدههاي رواني و رويدادهاي نافذ در حيات يك جامعه بوجود ميآيد) البته ميدانيم كه اين گونه معرفي بيش از يك توصيف اجمالي نميباشد، ولي براي ديدگاه ما در اين مبحث كافي به نظر ميرسد. اما تمدن عبارت است از برقراري آن نظم و هماهنگي در روابط انسانهاي يك جامعه كه تصادمها و تزاحمهاي ويرانگر را منتفي ساخته و مسابقه در مسير رشد و كمال را قائم مقام آنها بنمايد، بطوري كه زندگي اجتماعي افراد و گروههاي آن جامعه موجب بروز و به فعليت رسيدن استعدادهاي سازندهي آنان بوده باشد. در اين زندگي متمدن كه قطعا هر كسي ارزش واقعي كار و كالاي خود را درمييابد و هر كسي توفيق و پيروزي ديگران را از آن خود و توفيق و پيروزي خود را از آن ديگران محسوب مينمايد، انسان رو به كمال محور همهي تكاپوها و تلاشها قرار ميگيرد.
لذا تمدن در اين تعريف بر مبناي انسان محوري معرفي ميگردد، در صورتي كه در اغلب تعريفهاي ديگري كه تاكنون در مغرب زمين گفته شده است، اصالت در تمدن از آن انسان نيست، بلكه بطور بسيار ماهرانهاي اصالت انسانيت در آن تعريفات حذف ميشود و بجاي آن، بالا رفتن درآمد سرانه و افزايش كمي و كيفي مصرف جزء تعريف قرار ميگيرد. اين نكته را هم متذكر ميشويم كه مقصود ما از (انسان محوري) آن معناي مضحك نيست كه مستلزم (انسان خدائي) ميباشد، بلكه منظور ما اين است كه محور همهي تلاشها و ارزشهاي مربوط به تمدن بايد خدمت گزار انسان باشد نه اين كه انسان را قرباني ظواهر و پديدههاي فريبا بنام تمدن نمايد و بعبارت روشنتر انسان در تعريف تمدن هدف قرار ميگيرد، و اين انسان شايستگي خود را براي هدف قرار گرفتن براي تمدن از قرار گرفتنش در جاذبهي كمال مطلق كه خدا است ناشي ميگردد. پس از توجه به اين مقدمه نخست اين مسئله را به عنوان يك اصل اساسي در نظر بگيريم كه تمدن و فرهنگ با همهي عناصر ممتازي كه دارند، از ديدگاه اسلام در خدمت (حيات معقول) انسانها قرار ميگيرند نه (حيات معقول) انسانها در خدمت تمدن و فرهنگي كه براي به فعليت رسيدن استعدادهاي مثبت انساني و اشباع احساسهاي برين او، ساخته شدهاند. و اگر در مواردي انسانها بايد در راه وصول به تمدن و فرهنگ فداكاري نموده و دست از جان خود بشويند، گذشت و جانبازي است كه انسان در ريشهكن كردن آفات تمدن در خدمت (حيات معقول) و بوجود آوردن شرايط حيات مزبور براي انسانها انجام ميدهد نه براي دو پديدهي مزبور كه ارتباطي با (حيات معقول) انسانها نداشته باشند. حال اجتماع انساني در بروز و اعتلاء و سقوط تمدنها و فرهنگها شبيه به حال فردي از انسان است كه تحت تاثير عواملي بروز ميكند و به اعتلاء ميرسد و سقوط مينمايد. مثلا احساس نياز چنان كه فرد را وادار به تلاش و تكاپو در عرصهي طبيعت و منطقهي روابط همنوعانش مينمايد، همچنين جامعه را نيز رو به گسترش و عميق ساختن درك و معرفت و سازندگي در عرصهي زندگي تحريك و تشويق مينمايد. ما شاهد بروز تعدادي از اكتشافات در موقع بروز جنگها بودهايم.
لذا ممكن است يك يا چند نياز موجب اكتشاف و بدست آوردن ما نياز يا امتيازاتي باشد كه آنها هم به نوبت خود، مردم را براي وصول به امتيازات زنجيري ديگر موفق بسازد. ولي داستان تمدنها از نظر عوامل بوجود آورنده در نياز خلاصه نميشود، بلكه در موارد بسيار فراوان بقول بعضي از محققان در سرگذشت علم، بارقهها و جهشهاي مغزي انسانها بوده است كه عناصر مهم تمدن اصطلاحي را بوجود آوردهاند گاهي ديگر تمدنها و فرهنگهاي مثبت ناشي از اكتساب و استفاده از تمدنها و فرهنگهاي ديگر جوامع ميباشد. البته اين گونه تمدنها و فرهنگها گاهي بطور صوري و راكد مورد تقليد قرار ميگيرند كه در اين صورت نه تنها موجب پيشرفت جامعهي مقلد و پيرو نميگردد، بلكه ممكن است موجب عقب ماندگي و باختن هويت اصيل خود آن جامعه مقلد بوده باشد. ما در دوران اخير در جوامعي متعدد شاهد اين گونه انتقال تمدنها و فرهنگهاي تقليدي ميباشيم كه چگونه هويت اصيل خود جوامع مقلد را محو و نابود ساخته است، در صورتي كه اگر آن جوامع فريب امتيازات تقليدي آن تمدنها و فرهنگها را نميخورند و با همان هويت اصيل خود براه ميافتادند، ميتوانستند از تمدن و فرهنگ اصيل و آشنا با خويشتن برخوردار گردند.
يكي ديگر از عوامل بروز تمدنها و فرهنگها، احساس لزوم جبران ضعف در برابر رقيبان است كه ميتوان گفت از اساسيترين عوامل محسوب ميگردد. با اين حال تشخيص عامل قطعي بروز و اعتلا و سقوط تمدنها و فرهنگها با نظر به تعريفات و استدلالهاي رائج در اين مبحث حداقل بسيار دشوار است. آنچه كه از قرآن مجيد و نهجالبلاغه برميايد اين است كه عامل اساسي آغاز و پايان منحني تمدنها و فرهنگها خود انسان است. براي مطالعهي آيات قرآني دربارهي عامل انساني تاريخ به مبحث 18 (نظرياتي كه به عنوان عامل محرك تاريخ تاكنون ارائه شده است) و به مبحث 19 (توضيحي در رابطهي موجودات و رويدادهاي تاريخ بشري با انسان) مراجعه شود.
در آن آيات ديديم كه خداوند اموري را مانند كفران نعمت (در از بين بردن اجتماع و تمدن سباء) و فساد و خودكامگيها و ظلم و استكبار وافساد در روي زمين و انحراف از حقيقت عوامل سقوط تمدنها و فرهنگها معرفي فرموده است و از همان آيات به خوبي استفاده ميشود كه مفاهيم مقابل آن صفات رذال عوامل بروز و اعتلاء تمدنها و فرهنگها ميباشد. يعني از همان آيات با كمال وضوح برميآيد كه سپاسگذاري نعمتهاي خداوندي و صلاح و اصلاح ميان انسانها و تهذب و عدالت و حركت در مسير واقعيات از عوامل مهم بروز و اعتلاي تمدنها و فرهنگهاي انساني صحيح ميباشند. خداوند سبحان در قرآن مجيد تصريح فرموده است كه: و الوان اهل القري امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون. (و اگر اهل آباديها ايمان ميآوردند و تقوي ميورزيدند قطعا بركات خود را از آسمان و زمين براي آنان باز ميكرديم (نازل مينموديم) ولي آنان (ايمان و تقوي و مناديان آن دو را يعني پيامبران را) تكذيب كردند و در نتيجه آنان را به سبب اندوختههاي (ناشايستشان) مواخذه نموديم.) آيات قرآني در اين كه ظلم عامل سقوط جوامع و تمدنها و فرهنگها است خيلي فراوان و تاكيد شگفتانگيزي دارند. از آن جمله:
1- و كذلك اخذ ربك اذا اخذ القري و هي ظالمه (و بدينسان است مواخذهي پروردگار تو، هنگامي كه آباديها را مواخذه (ساقط و مضمحل) ساخت در حالي كه آنها ستمكار بودند)
2- فقطع دابر القوم الذين ظلموا والحمد لله رب العالمين (پس دنبالهي قومي كه ظلم كردند، بريده شد و سپاس مرخدا را كه پروندهي عالميان است.)
3- و لقد اهلكنا القرون من قبلكم لما ظلموا (ما مردم قروني پيش از شما را بجهت ظلمي كه كردند نابود ساختيم.)
4- و اصنع الفلك باعيننا و وحينا و لا تخاطبني في الدين ظلموا انهم مغربون (اي نوح) و كشتي را با نظاره ما و به سبب وحيي كه به تو كرديم بساز و درباره كساني كه ظلم كردهاند با من سخني مگو، قطعا آنان غرق خواهند گشت.) 5- و ضرب الله مثلا قريه كانت آمنه مطمئنه ياتيها رزقها رغدا من كل مكان فكفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون و لقد جائهم رسول منهم فكذبوه فاخدهم العذاب و هم ظالمون (و خداوند مثل ان آبادي را (براي شما) ميزند كه در امن و امان و آرامش بود و روزي او از هر طرف فراوان ميرسيد سپس آن آبادي به نعمتهاي خداوندي كفران ورزيد، خداوند در نتيجه تبهكاريهائي كه انجام ميدادند لباس گرسنگي و ترس را به آن آبادي چشانيد و براي آنان پيامبري از خودشان آمد و او را تكذيب كردند، پس عذاب آنان را در حالي كه ستمكاران بودند درگرفت.)
6- و اخد الذين ظلموا الصيحه فاصبحوا في ديارهم
جاثمين (و آنان را كه ستم كردند صيحه (فرياد شديد آسماني) گرفت و آنان در ديار خود در حالي كه به رو (يا به زانو) در افتاده بودند، هلاك گشتند.)
7- و تلك القري اهلكناهم لما ظلموا و جعلنا لمهلكهم موعدا (و آن آباديها را زماني كه (به جهت آنكه) ظلم كردند، نابود ساختيم و براي نابودشدنشان زمان معيني قرارداديم.)
8- و انه اهلك عادا الاولي و ثمود فما ابقي. و قوم نوح من قبل انهم كانوا هم اظلم و اطغي (و خدا است كه عاد اولي (عاد بن ارم پيش از قوم عاد معروف) را هلاك كرد. و ثمود را و از آنان كسي را نگذاشت. و پيش از آنان قوم نوح را نابود ساخت آنان ظالمتر و طغيانگرتر بودند.)
9- هل يهلك الا القوم الظالمون (آيا كسي جز مردم ستمكار هلاك ميشود؟)
10- و ما كنا مهلكي القري الا و اهلها ظالمون (و ما آباديها را به هلاكت نميرسانيم مگر اين كه اهل آنها ستمكار باشند.) اميرالمومنين عليهالسلام هم كه سخنانش گاهي اقتباسي از قرآن مجيد و گاهي ديگر تفسيري از آن كتاب الله و در مواردي تطبيق كليات آن به مصاديق و افراد آنها است، ظلم را از اساسيترين عوامل سقوط و تباهي جوامع فرموده است. از آن جمله: الله الله في عاجل البغي و آجل و خامه الظلم... (خدا را، خدا را در نظر بگيريد در نتيجهي سريع (در همين دنيا) ستم و آيندهي و خيم ظلم.) يكي ديگر از عوامل سقوط جوامع و نابودي تمدنها و فرهنگها، استكبار است كه مفهوم عام آن عبارت است از (هدف ديدن خود و وسيله ديدن ديگران) اميرالمومنين عليهالسلام در سقوط جوامع چنان كه در آيات قرآني مشاهده خواهيم كرد، استكبار را مطرح فرموده است. او ميفرمايد: «فاعتبروا بما اصاب الامم المستكبرين من قبلكم من باس الله وصولاته و وقائعه و مثلاته، و اتعظوا بمثاوي خدودهم، و مصارع جنوبهم و استعيذوا بالله من لواقح الكبر، كما تستعيذونه من طوارق الدهر …» (عبرت بگيريد از آن غضب و حملهها و مصيبتها و عذابهاي خداوندي كه به اقوام و ملل مستكبر پيش از شما وارد گشت و پند بگيريد از خاكي كه گونههاي آن مستكبرين در آن جاي گرفت و از جايگاه سقوط پهلوهايشان و پناه ببريد به خداوند از عوامل كبر چنان كه پناه ميبريد به او از حوادث كوبندهي روزگاران.)
از آن موارد نهجالبلاغه كه اميرالمومنين عليهالسلام عوامل اعتلاء و سقوط جوامع و فرهنگها و تمدنها را بيان فرموده است: خطبهي قاصعه است كه ميفرمايد: فان كان لابد من العصبيه، فليكن تعصبكم لمكارم الخصال و محامد الافعال، و محاسن الامور التي تفاضلت فيها المجداء و النجداء من بيوتات العرب و يعاسيب القبائل بالاخلاق الرغيبه، و الاحلام العظيمه و الاخطار الجليله و الاثار المحموده، فتعصبوا لخلال الحمد من الحفظ للجوار، و الوفاء بالذمام و الطاعه للبر، و المعصيه للكبر، و الخذ بافضل و الكف عن البغي، و الاعظام للقتل، و الائصاف للخلق و الكظم للغيظ، و اجتناب الفساد في الارض، و احذروا ما نزل بالامم قبلكم من المثلاث بسوء الافعال، و ذميم الاعمال، فتذكروا في الخير و الشر احوالهم، و احذروا ان تكونوا امثالهم. فاذا تفكرتم في تفاوت حاليهم، فالزموا كل امر لزمت العزه به شانهم، و زاحت الاعداء له عنهم، و مدت العافيه به عليهم و انقادت النعمه له معهم، و وصلت الكرامه عليه حبلهم من الاجتناب للفرقه و اللزوم للافه، و التحاض عليها و التواصي بها و اجتنبوا كل امر كسر فقرتهم و اوهن منتهم من تضاغن القلوب، و تشاحن الصدور، و تدابر النفوس، و تخاذل الايدي، و تدبروا احوال المضاين من المومنين قبلكم، كيف كانوا في حال التمحيص و البلاء. الم يكونوا اثقل الخلائق اعباء و اجهد العباد بلاء، و اضيق اهل الدنيا حالا. اتخذتهم الفراعنه عبيدا فساموهم سوء العذاب، و جرعوهم المرار، فلم تبرح الحال بهم في ذل الهلكهه و قهر الغلبه، لايجدون حيله في امتناع، و لا سبيلا الي دفاع. حتي اذا راي الله سبحانه جد الصبر منهم علي الاذي في محبته، و الاحتمال للمكروه من خوفه، جعل لهم من مضائق البلاء فرجا فابدلهم العز مكان الذل، و الامن مكان الخوف فصاروا ملوكا حكاما، و ائمه اعلاما، و قد بلغت الكرامه من الله لهم ما لم تذهب الامال اليه بهم. فانظروا كيف كانوا حيث كانت الاملاء مجتمعه، و الاهواء موتلفه، و القلوب معتدله، و الايدي مترادفه و السيوف متناصره، و البصائر نافذه و العزائم واحده. الم يكونوا اربابا في اقطار الارضين، و ملوكا علي رقاب العالمين. فانظروا الي ما صاروا اليه في اخر امورهم، حين وقعت الفرقه و تشتت الالفه و اختلفت الكلمه و الافئده، و تشعبوا مختلفين و تفرقوا متحاربين، قد خلع الله عنهم لباس كرامته، و سلبهم غضاره نعمته، و بقي قصص اخبارهم فيكم عبرا للمعتبرين. فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنياسحاق و بنياسرائيل عليهمالسلام. فما اشد اعتدال الاحوال و اقرب اشتباه الامثال، تاملوا امرهم في حال تشتتهم و تفرقهم، ليالي كانت الاكاسره و القياصره اربابا لهم، يحتازونهم عن ريف الافاق، و بحر العراق و خضره الدنيا، الي منابت الشيح و مها في الريح و نكد المعاش، فتركوهم عاله مساكين، اخوان دبر ووبر، اذل الامم دارا، و اجدبهم قرارا، لاياوون الي جناح دعوه يعتصمون بها، و لا الي ظل الفه يعتمدون علي عزها. فالاحوال مضطربه، و الايدي مختلفه، و الكثره متفرقه، في بلاء ازل. و اطباق جهل من بنات مووده، و اصنام معبوده و ارحام مقطوعه و غارات مشنونه. فانظروا الي مواقع نعم الله عليهم، حين بعث اليهم رسولا فعقد بملته طاعتهم و جمع علي دعوته الفتهم، كيف نشرت النعمه عليهم جناح كرامتها، و اسالت لهم جداول نعميها، و التفت المله بهم في عوائد بركتها، فاصبحوا في نعمتها غرقين، و في حضره عيشها فكهين. قد تربعت الامور بهم في ظل سلطان قاهر و آوتهم الحال الي كنف عز غالب و تعطفت الامور عليهم في ذري ملك ثابت. فهم حكام علي العالمين، و ملوك في اطراف الارضين. يملكون الامور علي من كان يملكها عليهم، و يمضون الاحكام فيمن كان يمضيها فيهم لا تغمز لهم قناه و لا تقرع لهم صفاه». (اگر چارهاي از تعصب ورزيدن نيست، پس تعصب بورزيد به اخلاق شريفه و اعمال پسنديده و امور شايستهاي كه بزرگان و دلاوران از خاندانهاي عرب و روساي قبائل دربارهي آنها بيكديگر سبقت ميورزيدند (آنان در اين امور شايسته و برازنده بيكديگر سبقت ميگرفتند): اخلاق مورد رغبت و بردباريها (و يا آرمانهاي) با عظمت و تكاپو در مخاطرات بزرگ و آثار پسنديده. (حال كه بايد تعصب بورزيد) پس بياييد بخصلتهاي ستوده تعصب بورزيد مانند حفظ حقوق همسايگي و وفا به تعهد و ازاطاعت از نيكوكاري و نافرماني كبر و قرار گرفتن در انگيزگي فضيلت و خويشتن داري از ظلم و بزرگ شمردن (ناشايست بزرگ) قتل نفس و انصاف براي خلق و فرو بردن غضب و پرهيز كردن از فساد در روي زمين و بترسيد از آن كيفرها و عذابها كه در نتيجهي زشتي كارها و ناشايستي اعمال بر امتهائي پيش از شما نازل گشت. احوال آنان را در خير و شر متذكر شويد و بترسيد از آن كه از جملهي آنان باشيد. و هنگامي كه در احوال خير و شر آنان انديشيديد، پس ملتزم شويد (محكم بگيريد) هر امري را كه براي شان آنان عزت را ايجاب كرد و دشمن را از آنان دور ساخت و بوسيلهي آن، آسايش بسوي آنان گسترش يافت و نعمت به جهت آن امر مطيع آنان گشت و كرامت و شرافت بر مبناي آن امر، طناب آنان را بهم پيوست. (آن امر كه موجب اين همه عظمت و پيشرفت شده بود عبارت بود از): پرهيز از پراكندگي و التزام به الفت و انس و تحريك و توصيه به آن. وبپرهيزيد از هر امري كه ستون فقراتشان را شكست و قوهي آنان را سست نمود. (امري كه باعث شكست و پراكندگي و سقوطشان گشت عبارت بود از) كينه توزي دلها، و خصومت سينهها و روي گرداندن نفوس از يكديگر و خوار كردن قدرتها همديگر را (پراكنده شدن قدرتها) در احوال مردمان با ايمان كه پيش از شما گذشتهاند، بينديشيد كه آنان چگونه در تصفيه و آزمايش قرار گرفتند. آيا آنان سنگينبارترين مردم و كوشاترين خلق در هنگام آزمايش و گرفتارترين اهل دنيا در احوال زندگي نبودند. فراعنهي روزگاران آنان را به بردگي گرفتند و عذاب بدي بر آنان چشانيدند و با جرعههاي تلخكامشان را آزردند. حال آن مستضعفان در خواري هلاكت و زور غلبه ميگذشت، چارهاي در امتناع از آن وضع رقت بار نمييافتند و راهي براي دفاع از خويش نميديدند تا آنگاه كه خداوند سبحان از آن مردم تحمل جدي بر آزار و اذيت در راه محبتش و تحمل ناگواري از خوفش را ديد، براي آنان از تنگناهاي بلاء فرج عطا فرمود و بجاي ذلت عزت و بجاي ترس امن و امان عنايت فرمود. پس آنان ملوك. زمامداران و پيشوايان و پرچمهاي هدايت گشتند و كرامت خداوندي براي آنان بحدي رسيد كه حتي آرزوهايشان بان نميرفت. درست بنگريد كه آنان چگونه بودند: هنگامي كه جمعيتهاي آنان هماهنگ و خواستههايشان موافق يكديگر و دلهايشان معتدل و دستها و قدرتهايشان پشتيبان يكديگر و شمشيرهايشان يار و ياور همديگر و بصيرتهايشان نافذ و تصميمها (يا هدفهاي اصلي) يشان يكي بود. آيا آنان سروراني در نقاط زمين و فرمانرواياني بر عالميان نبودند پس بنگريد به سرنوشت پايان امور آنان هنگامي كه ميانشان جدائي افتاد و الفتها پراكنده گشت و سخن و دلها به اختلاف افتادند و در حال اختلاف با همديگر از هم شكافتند و هر يك راه خود پيش گرفت و در حال محاربه از هم متفرق شدند. خداوند لباس كرامتش را كه به آنان پوشانيده بود از تنشان كند و گسترش و طراوت نعمت خود را از آنان سلب نمود و داستانهاي اخبارشان را در ميان شما براي عبرت گيري كساني كه از احوال گذشتگان عبرت ميگيرند باقي گذاشت. عبرت بگيريد از حال فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهمالسلام، چه شديد است برابري احوال شما با آنان و چه نزديك است شباهت امثال آنان با شما. در امر آنان- در حال پراكندگي و جدائي آنان با يكديگر بينديشيد- در آن شبها (روزگار تاريك) بينديشيد كه كسريها (سلاطين ايران) و قيصرها (امپراطوران رم) ارباب آنان بودند، آنان را
از مناطق آب و درخت و هر گونه نباتات فراوان و از درياي عراق (دو نهر بزرگ فرات و دجله) و از دنياي سرسبز به جايگاههاي روييدن درمنه و وزش بادها و تنگناي معاش منتقل نمودند. پس آن سلاطين و امپراطوران فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهمالسلام را در حالي كه فقرا و بينوايان و دمساز شتران مجروح و داري گرگ بودند، رهايشان كردند- در حالي كه آنان پست ترين امتها از جهات جايگاه زندگي بودند و بيحاصلترين آنان از جهت قرارگاه. پناهگاهي براي دعوتي نداشتند كه به آن چنگ بزنند و راهي بسوي سايهي الفتي نبود كه به عزت آن اعتماد نمايند. در نتيجه احوال و روزگار آنان مضطرب و قدرتهايشان مختلف و كثرتشان پراكنده در بلائي شديد و جهالت فراگير- دختراني كه زندهبگور ميشدند و بتهائي كه معبود قرار ميگرفتند و خويشاونداني كه از يكديگر ميبريدند و يغماگريهائي كه بر سر هم ميآوردند. پس بنگريد به موقعيتهائي كه از نعمتهاي خداوندي نصيبشان گشت، در آن هنگام كه پيامبري براي آنان فرستاد با ديني كه آورده بود اطاعت آنان را منعقد ساخت و الفت و تشكل آنان را با دعوتي كه فرمود، صورت داد: (با اين دعوت الهي و اجابتي كه آنان كردند) چگونه نعمت بال كرامتش را بر آنان بگسترانيد و نهرهاي وسائل آزمايش خود را براي آنان جاري ساخت، و (دين) آنان را در منافع بركتش بهم پيچيد (جمع نمود و متشكل ساخت) آنان در نعمت ملت غرق شدند و در طراوت عيش آن مسرور و شادمان. در اين هنگام كارهاي آنان در سايهي يك سلطهي پيروز به راه افتاد و حالتي كه به آنان روي آورده بود، آنان را به پناهگاه عزتي پيروز پناهنده ساخت. امور حاكمان همهي عالميان گشتند و صاحبان سيطره در اقاليم زمين. در اين هنگام آنان دربارهي امور زندگي به كساني مسلط شدند كه آنان در آن امور مالكشان بودهاند. و احكام خود را دربارهي كساني اجراء كردند كه آنان درگذشته دربارهي آن بينوايان اجراء ميكردند، ديگر نه قبضهي نيزهاي براي آنان فشرده ميشد و نه براي آنان سنگي كوبيده ميگشت.)
عوامل بروز و اعتلاء و سقوط جوامع و فرهنگها و تمدنها از ديدگاه نهجالبلاغه، مقدمهاي در توصيف فرهنگ و تمدن از ديدگاه اسلام و مكتبهاي معمولي:
در مباحث گذشته اشاره كرديم كه بروز و اعتلاء و سقوط جوامع، يك شباهت بسيار قابل توجه با بروز و اعتلاء و سقوط فردي از شخصيت انسان دارند، چنان كه نظم قانوني ابعاد و استعدادهاي مادي و معنوي يك فرد از انسان كه موجب به فعليت رسيدن و جريان آن ابعاد و استعدادها در مجراي تكاملي خود ميگردد، هم چنان وقتي كه اعضاء پيكر يك اجتماع كه همان افراد تشكيل دهندهي آن اجتماع است با نظم قانوني، ابعاد و استعدادهاي خود را به فعليت برساند موجب بروز و اعتلاي مدنيت در آن جامعه كه موجب بروز و اعتلاي فرهنگ و تمدن شايستهي انساني ميباشد، حتمي و ضروري خواهد بود. و بالعكس، چنان كه با تباهي و اختلال در ابعاد و استعدادهاي يك فرد، موجوديت وي رو به سقوط خواهد رفت همچنان است اجتماعي كه متشكل از افراد نوع انساني است كه با بروز تباهي و اختلال در ابعاد و استعدادهاي آن جامعه، قرار گرفتن آن در معرض سقوط، قطعي خواهد بود.
اميرالمومنين عليهالسلام در جملات فوق عناصر اساسي آن ابعاد و استعدادها را بيان فرموده است كه ما بطور مختصر در اين مبحث متذكر خواهيم گشت. پيش از بيان آن عناصر اساسي، مجبوريم كه قبلا به اختلاف ديد اسلام و مكتبهاي معمولي دربارهي فرهنگ و تمدن اشاره نمائيم: مكتبهاي معمولي مخصوصا آن نوع مكتبها كه در دو قرن اخير بوجود آمدهاند، نتوانستهاند براي انسان هويتي قابل تفسير و براي فرهنگ و تمدن، هويت و هدف و غايتي منطقي و قابل قبول مطرح كنند. كاري كه آن مكتبها انجام ميدهند يك مقدار پديدهها را بعنوان پديدههاي فرهنگي ميشمارند مانند فرهنگ هنري، فرهنگ اخلاقي، فرهنگ آداب و رسوم، و ميگويند: هنر و اخلاق و آداب و رسوم هر قومي از طرف سر گذشت تاريخي و محيطي و ريشههاي اصلي رواني رنگآميزي مخصوص ميشود، اين رنگآميزي فرهنگ آن قوم و جامعه است و كاري با آن ندارند كه اين رنگآميزي فرهنگي دربارهي انسانهاي آن قوم و جامعه چه ميكند. آيا آن رنگآميزي مردم جامعه را در گذشتهي خود ميخكوب ميكند!؟ آيا آن رنگآميزي تضادي در درون خود ندارد؟ مثلا فرض كنيم فرهنگ هنري يك جامعه، امتناعي از نقاشي صورتهاي ركيك و مشمئزكننده ندارد، ولي اخلاق آنان با يك عده اصول رنگآميزي فرهنگي شده است كه با آن گونه نقاشيها تضاد دارد! در اين موارد چه بايد كرد؟ همچنين فرض كنيم فرهنگ مذهبي يك جامعه عبارت از عطوفت و محبت و عاطفه ورزيدن در حد اعلاي آن است ولي فرهنگ صيانت ذات (خود را داشتن)، (حب ذات)، (ابقاي ذات) و غيرذلك، نه تنها با فرهنگ مذهبي آنان تعديل نميشود، بلكه اغلب فرهنگ صيانت ذات آنان بر فرهنگ مذهبي چيره و مسلط ميگردد.
همهي اين نابسامانيهاي فرهنگي كه در جوامع و ملل غير اسلامي و حتي در جوامع اسلامي كه معناي فرهنگ و تمدن را از ديدگاه اسلام نميدانند و يا به آن عمل نميكنند، ناشي از بيهدفي و انسان محوري نبودن آن فرهنگها و تمدنها است، چنان كه در اين مبحث مشاهده خواهيم كرد، و اما تمدن، اين مفهوم بسيار درخشان و فوقالعاده جالب، معنائي در مكتبهاي معمولي بشري دارد كه در اسلام ديده نميشود. اگر بخواهيم معناي اجمالي تمدن را از ديدگاه مكتبهاي امروزي در نظر بگيريم بايد بگوئيم: تمدن عبارت است از رسيدن انسانهاي يك جامعه از نظر صنعت و علم و ديگر وسائل آسايش و پيروزي به مرحلهاي كه افراد و گروههاي جمعي آن جامعه، هر چه را بخواهند، بدون معطلي و ناتواني، به ان خواستهي خود برسند، ولي خواستهها چيست؟ هيچ هويت خاص و قيد و شرطي براي آن خواستهها وجود ندارد! با اين تعريف كه به تمدن متذكر شديم، ميبينيم آنچه كه مطرح نيست، انساني است با هويت خاص و هدفي كه آن تمدن را توجيه منطقي نمايد. نتيجهي عدم مراعات انسان با هويت خاص و هدف والا براي فرهنگ و تمدن همان پنجاه و دو پديدهي نكبت و سقوط است كه در مبحث (20- گرايش تبهكاران به فساد و افساد در روي زمين و نتائج آن، و پنجاه و دو پديدهي نكبت و سقوط كه با ادعاي تكامل به هيچ وجه سازگار نميباشد.) كه تاريخ بشر را تا امروز ننگآلود نموده است بيان نمودهايم. اكنون ببينيم عوامل بروز و اعتلاي جوامع و فرهنگها و تمدنها و عوامل سقوط آنها چيست؟
عوامل بروز و اعتلاء:
در آغاز اين مبحث گفتيم كه يك فرد از انسان در عوامل بروز و اعتلا و سقوط جوامع دارد. و اساس آن عوامل عبارت است از نظم قانوني ابعاد و استعدادهاي مادي و معنوي انسان در هر دو قلمرو (فرد و اجتماع) و اختلال آن. با نظر به وحدتي كه در هويت شخصيت انساني وجود دارد، بدون ملاحظهي هويت مزبور و وحدت آن، نه بروز و اعتلائي براي انسان تصور ميرود و نه شكوفائي زيرا فقط وحدت هويت شخصيت انساني است كه ميتواند مديريت همهي ابعاد و استعدادهاي موجوديت انساني را بعهده گرفته و آنها را در تشكلي منظم و بدون تضاد تباهكننده به فعليت برساند و بدون چنين هويتي در شخصيت، هر يك از ابعاد و استعدادهاي آدمي را ميتوان تحت سلطهي ارادهي عوامل قويتر قرار داد و در نتيجه آنها را از انسان سلب نمود. بعنوان مثال: انساني را در نظر ميگيريم كه از عاليترين نبوغ هنري برخوردار است، ولي شخصيت وي داراي آن وحدت و مديريت نيست كه نبوغ مزبور را بطور منطقي مورد بهرهبرداري قرار بدهد، مسلم است كه نبوغ مزبور مانند ميوهاي خواهد بود در جنگلي بيصاحب يا در باغي بدون ديوار و باغبان، كه هر حيوان و انساني از آنجا عبور كند وآن ميوه را ببيند، آن را خواهد چيد بدون آنكه قيد و شرطي دست او را بگيرد و ميدانيم كه درخت در آن جنگل يا باغ از چينندگان ميوهاش نخواهد پرسيد چرا ميوهي مرا چيدي؟ تو كيستي؟ از كجا آمدي و به كجا ميروي؟ امروزه ما در اغلب جوامع شاهد اينگونه ميوهچينيها از استعدادها و امتيازات انسانها ميباشيم كه فقط قوت و سيطرهي عامل است كه دليل برخورداري از آنها ميباشد، بدون اين كه هويت شخصيت صاحب امتياز اختياري در كميت و كيفيت بهرهبرداري خود و ديگران دربارهي آن استعدادها و امتيازات داشته باشد.
اگر بخواهيم اين پديده را در صورت كلي آن مطرح كنيم، بايد بگوئيم: (انسان بيگانه از خود و از استعدادها و امتيازاتش). با اين فرض جاي ترديد نيست در اين كه فرهنگ و تمدن چنين انسانهائي نه از هويت مستقلي برخوردار خواهد بود نه از هدفي مافوق خود. و آنچه كه براي (انسانهاي بيگانه از خود و از استعدادها و امتيازاتش) مطرح خواهد بود، حياتي بدون وحدت هويت كه با كشش لذت و نفع ادامه، و با منتفي شدن آن دو، سقوط خواهد نمود. آنچه كه به عنوان فرهنگ و تمدن و بطور كلي جامعهي سالم از ديدگاه اسلام مطرح است، آن است كه داراي هويتي سازندهي هويت شخصيت انسان بوده باشد. و ترديدي نيست در اين كه براي تحقق و بوجود آمدن هويت شخصيت در انسان، چنان كه شناخت عوامل وجودي آن (خدا و طبيعت و قوانين آن) لازم است، همچنين به شناخت عواملي كه آيندهي اين هويت و علت بوجود آمدن آن را تشكيل ميدهند، نيازمند ميباشد، زيرا همانطور كه اميرالمومنين (ع) فرموده است: ان لم تعلم من اين جئت لا تعلم الي اين تذهب (اگر ندانستهاي از كجا آمدهاي نخواهي دانست به كجا ميروي.) همان طور اگر حيات آدمي فلسفهي حركت خود را بسوي فردا نداند، شناخت وي دربارهي مبداء هستي و اين كه از كجا آمده است، ناقص خواهد بود. و بر مبناي چنين فرضي (انسان ناآگاه از مبداء و مسير و علت حركت و پايان سرنوشت) از داشتن هويتي كه بتواند شئون مثبت و منفي حيات او را توجيه قابل قبول بنمايد محروم ميباشد. آن فرهنگ و تمدني كه نتواند هويت مزبور را در انسان تحقق ببخشد و يا نتواند دارندهي چنان هويتي را پيش ببرد، اعتباري از ديدگاه اسلام ندارد، زيرا هويتي ندارد كه بتواند در خدمت هويت آدمي قرار بگيرد. پس از دقت در اين مقدمه وارد ميشويم به ديدگاههاي اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه دربارهي عوامل بروز و اعتلاء و سقوط جوامع و فرهنگها و تمدنهاي آنها:
1- پاي بندي شديد به خصلتهاي نيكو- هر اجتماعي از انسانها كه تقليدي به خصلتهاي نيكو نداشته باشد، طعم انسانيت را نخواهد چشيد، اگر چه از همهي سطوح و ابعاد عالم طبيعت آگاهي داشته و در حد اعلا از آنها برخوردار بوده باشد، چنان كه در تعدادي از جوامع دوران ما مشاهده ميشود در حقيقت لزوم خصلتهاي نيكو براي يك جامعهي متمدن، لزوم آب براي مادهي رويندهي نيازمند به آب است، به همين جهت در همين نهجالبلاغه در دهها مورد ميبينيم كه اميرالمومنين عليهالسلام اصرار به داشتن و تقويت خصلتهاي نيكو فرموده است. قرآن مجيد يك قسمت از آيات خود را به بيان ضرورت همين خصلتهاي نيكو قرار داده است. در يك جملهي مختصر تقيد به خصلتهاي نيكو كه انسان را متخلق به اخلاق عالي مينمايد، هدف اعلاي بعثت پيامبر اكرم صلي عليه و آله معرفي شده است. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرموده است: بعثت لاتمم مكارم الاخلاق (من براي تتميم مكارم اخلاق مبعوث شدهام.) بنظر ميرسد آغاز سقوط ارزشهاي انساني و وارد كردن انسانها به تاريخ طبيعي حيواني از موقعي است كه اخلاق را از قاموس زندگي بشري حذف نمودند و وجدان را از كار انداختند و گفتند: وجدان پديدهاي است كه زندگي خانوادگي و اجتماعي آن را ميسازد و اصالتي در درون آدمي ندارد! و براي اين نابكاري قيافه علمي پوشانيدند و اين موجود را كه در نتيجه تعليم و تربيت ميتوانست به تكاپوي- حمله ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملائك بال و پر بار ديگر از ملك پران شوم آنچه آن در وهم نايد آن شوم وارد شود، بحدي از پستي و رذالت و حقارت كشانيدند كه- جز ذكرني دين او ني ذكر او سوي اسفل برد او را فكر او با اين حال، اين مبتلايان به بيماري زندگي بيهدف و ابزار ناآگاه مصرف و استهلاك باور نميكنند كه يكي از دلائل سقوط و ارتجاع و حركت قهقرائي آنان، همين است كه ميگويد: من آن انسان زندهام كه در حدود 2000 راه را براي بازي با آلت تناسل و دروازه ورود انسانها به زندگي كشف كردهام! و اما صحبت از خصلتهاي نيكو كه يكي از آنها عبارت است از شناختن حقوق حيات مادي و معنوي ديگر انسانها، يا بايد براي شعر و خيالبافي بكار برود و يا براي جست و خيزهاي ماكياوليستهاي جوامع!
2 و 3- پايبندي شديد به اعمال پسنديده و پايبندي شديد به امور نيكو و زيبا كه ناشي از اخلاق مرغوب ميباشند. هر دو عامل بروز و اعتلاي تمدن و فرهنگ پويا و هدفدار كه در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام تذكر داده شدهاند، از عناصر اساسي آن انسانيت ميباشند كه آدميان بدون آنها، چنان كه در شماره (1) گفتيم، در خوشيهاي بياساس بيماري زندگي بيهدف و موقعيت ابزار ناآگاه براي مصرف و استهلاك، غوطهور ميگردد و نه تنها از چنان بيماري احساس ناراحتي نميكند، بلكه احساس همان نشاط و شادي را مينمايد كه معتاد به هروئين و كسي كه روي زخم بدنش را ميخارد و لذتي از آن خارش احساس ميكند و بديهي است كه تحريكات آن نشاط و شادي و لذت تا نابودي خود زندگي ادامه پيدا ميكند. آرمانهاي بزرگ- يكي از عناصر فوقالعاده عالي تمدن انساني، عظمت آرمانهائي است كه درون مردم جامعه متمدن را براي عمل عيني بخود مشغول بدارد. مانند آرمان افزايش دائمي معرفت، برخورداري همه مردم از حقوق ضروري حيات، رخت بر بستن دروغ و مكرپردازي از زندگيبشري، تطابق رفتارها با انگيزههاي واقعي خود، جريان سياستها بر مبناي هدف گيريهاي والا در قرار دادن انسانها در مسير تكامل و امثال اين آرمانها كه متاسفانه مغز و روان و مردم امروزي جوامع به جهت از دست دادن احساس ارزشها و كمالات، از نداشتن آنها احساس هيچ گونه رنج و نكبت نميكند!
اين همان نكبت و رنج مغفول است كه ابنسينا در اشارات تذكر داده است: الان اذا كنت في البدن و في شواغله و علائقه و لم تشتق الي كمالك الممكن اولم تتالم بحصول ضده فاعلم ان ذلك منك لامنه (اكنون كه در مجاورت بدن و در اشتغالات و علائق مادي آن فرو رفته و اشتياقي به وصول به ان كمال كه براي. تو ممكن است، در خود احساس نميكني و يا از حصول ضد كمال (پستي و رذالت و حقارت) در خويشتن احساس درد و رنج نمينمائي، بدان كه اين نكبت مستند به خود تست نه بان كمال و عظمتها كه براي تو امكانپذير است.) چه نام فريبنده و اصطلاح گول زن است تمدن، در آن هنگام كه انسانهايش عشق را كه داراي اين قدرت است- عاشق شو ار نه روزي كار جهان سر آيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي مبدل به درشكههاي كرايهاي (به اصطلاح بالزاك) نمايند! مردم از داشتن آرمانهائي والا كه وصول به آنها امكان پذير است به (به به چهلذت خوبست) قناعت بورزند اين بينوائي بنام (تمدن) نتايج بسيار ناشايستي دربردارد كه:
اول- همهي آنها از دست دادن تدريجي احساس ضرورت آرمانگرائي است كه زندگي را براي آدمي با معني و زيبا ميسازد.
دوم- تعاقب گرفتاريهاي غير قابل تفسير و توجيه در صورتي كه يكي از آرمانهاي بسيار والاي انسانيت، كوشش براي پيدا كردن علل گرفتاريها و تحمل و شكيبائي در صورت عدم امكان برطرف كردن آنها است.
سوم- مست و تخدير شدن در نتيجهي نيل به نعمتها. مسلم است كه با نبودن آرمانهاي والا، هد عامل خوشي اگر چه بيپايهترين و محدودترين خوشيها بوده باشد، همهي سطوح و ابعاد شخصيت را بخود مشغول ميدارد، لذا تعقل كار حقيقي خود را انجام نميدهد، منطق زمان و موقعيتها گم ميشود … مجموع اين نتايج بيآرمانيها در كلمات اميرالمومنين عليه السلام گوشزد شده است. از آن جمله: «ثم انكم معشر العرب اغراض بلايا قد اقتربت. فاتقوا سكرات النعمه و احذروا بوائق النقمه» سپس شما گروه عرب، هدفهاي بلاهائي هستيد كه نزديك شده است، بترسيد از مستيها و ناهشياريهائي كه از نعمتها سوء استفاده نمودهايد و بترسيد از مصيبتهاي بسيار ناگوار نقمت؟
در خطبهي 138 صفحهي 196 ميفرمايد: فلا تزالون كذلك حتي تووب الي العرب عوازب احلامها بحال نكبت و پراكندگي ادامه خواهيد داد تا آنگاه كه آرمانهاي غايب از درون عرب به آنان برگردد. تفصيلي دربارهي خصلتهاي نيكو كه اميرالمومنين عليهالسلام آنها را مورد توصيه قرار دادهاند: 5- تكاپو در مخاطرات بزرگ و آثار پسنديده- هيچ پيشرفت و تمدني كه از اصالت برخوردار بوده باشند، بدون تكاپو، و ورود در مخاطرات بزرگ و تلاش در دشواريها و گلاويز شدن با مشكلات تحصيل دانش و معرفت دربارهي طبيعت و بني نوع انساني بدست نميآيد، زيرا همواره ميان ما انسانها و هدفهائي كه از طبيعت يا انسانها بايد بدست بياوريم، فاصلههائي كم و بيش از مشكلات و مسائل مبهم وجود دارد كه حتما بايد از آن فاصلهها عبور كنيم تا به امتيازات مطلوب برسيم (چه در علم و چه در صنعت و غيرذلك) لذا دست به مخاطره زدن براي وصول به آن هدفها، ضرورت يك تمدن اصيل انساني است. قرن سوم و چهارم تا نيمهي قرن پنجم هجري شاهد شديدترين تكاپوهاي علمي و معرفتي در جوامع اسلامي ميباشد كه محصول آنها نه تنها نجات دادن دانش از سقوط قطعي بوده است، بلكه پيشبرد و گسترش و عميق ساختن دانشهاي متنوع بوده است كه مورخان علم چه در شرق و چه در غرب آن را پذيرفتهاند. عواملي ديگر براي اعتلاي تمدن اسلامي در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام تذكر داده شده است. از آن جمله- شدت بخشيدن به احساس انسان دوستي و محبت و خدمت به انسانها، مخصوصا آن گروه از مردم كه يا رابطهي خويشاوندي با انسان دارند و يا در يك محيط با همديگر زندگي مينمايند، مانند همسايهها. بعضي از راويان ميگويند: پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله دربارهي همسايگان بقدري سفارش فرمود كه ما گمان كرديم: پيامبر، همسايهها را وارثان يكديگر قرار خواهد داد. و بمقتضاي: ال قربون احق بالمعروف (خويشاوندان به احسان و نيكوكاري شايستهترند.)
و همچنين به مقتضاي آيهي (8) از سورهي الممتحنه كه ميفرمايد: لاينها كم الله عن الذين لم يقاتلوكم في الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم. (خداوند شما را نيكوكاري و عدالت دربارهي كساني كه با شما نجنگيدهاند و شما را از ديارتان آواره نكردهاند، ممنوع نساخته است.) و همچنين با نظر به فرمودهي اميرالمومنين عليهالسلام در فرمان مالكاشتر و اشعر قلبك الرحمه للرعيه و المحبه لهم و اللطف بهم و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم فانهم صنفان: اما اخ لك في الدين، او نظير لك في الخلق … (مالكا: رحمت و محبت و لطف به مردم جامعه را بر دلت قابل دريافت نما و براي آنان درندهي خونخوار مباش كه خوردن آنان را غنيمت بداني، زيرا آنان بر دو صنفند: يا برادر ديني تواند يا در اصل خلقت نظير تو ميباشند كه همهي شما فرزندان آدم و حوائيد.) بمقتضاي همهي اين دلايل و دهها دلائل ديگر، احساس وحدت در هويت انسانها اساسيترين شرط بوجود آمدن يك تمدن انساني و اعتلاي آن خواهد بود. از همين اصل روشن ميشود كه تفرقه و پراكندگي، سقوط تمدن و زوال هويت جامعه را در بردارد و اميرالمومنين عليهالسلام در مواردي از نهجالبلاغه همين قانون را بارها گوشزد فرموده است، از آن جمله در خطبه قاصعه صريحا فرموده است: تاملوا امرهم في حال تشتتهم و تفرقهم ليالي كانت الاكاسره و القياصره اربابالهم … (بينديشيد دربارهي اولاد خضرت اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهمالسلام … در حال پراكندگي و تفرقهاي كه كسريها (ي ايران) و قيصرها (ي روم) را ارباب و مالكان انان فرار داده بودند … ) و عكس اين قاعده را نيز كه عبارت است از پيشرفت اجتماع و مدنيت در سايه هماهنگي و اتحاد در هدف گيريهاي انساني، در موارد گوشزد فرموده است.
از ان جمله: در همين خطبه ميفرمايد: «فانظروا الي مواقع نعم الله عليهم حين بعث اليهم رسولا فعقد بملته طاعتهم و جمع علي دعوته الفتهم. كيف نشرت النعمه عليهم جناح كرامتها و اسالت لهم جداول نعيمها و التفت المله بهم في عوالد بركتها، فاصبحوا في نعمتها غرقين، و في خضره عيشها فكهين. قد تربعت الامور علي من كان يملكها عليهم و يمضون الاحكام فيمن كان يمضيها فيهم، لا تغمز لهم قناد و لاتقرع لهم صفاه» (پس به موقعيتهائي كه از نعمتهاي خداوندي نصيبشان گشت بنگريد. در آن همگام كه پيامبري براي آنان فرستاد، با ديني كه آورده بود، اطاعت آنان را منعقد ساخت و الفت و تشكل آنان را با دعوتي كه فرمود، صورت داد (با اين دعوت الهي و اجابتي كه آنان نمودند) چگونه نعمت بال كرامتش را بر آنان بگسترانيد و نهرهاي وسائل آزمايش خود را براي آنان جاري ساخت و ملت (دين) آنان را در منافع بركتش بهم پيچيد (جمع نمود و متشكل ساخت) آنان در نعمت ملت غرق شدند و در طراوت عيش آن، مسرور و شادمان در اين هنگام كارهاي آنان در سايه يك سلطه پيروز به راه افتاد و حالتي كه به آنان روي آورده بود به پناهگاه و عزتي پيروز پناهنده ساخت. امور دنيا بر درجات عالي مالكيت پابرجا روي محبت به آنان كرد، در نتيجه حاكمان همه عالميان گشتند و سيطره بر اقاليم زمين بدست آوردند. در اين موقع آنان درباره امور زندگي به كساني مسلط شدند كه آن اشخاص در همان امور به آنان مسلط بودند و احكام خود را درباره كساني اجرا كردند كه آنان در گذشته درباره آن بينوايان اجرا ميكردند ديگر نه قبضه نيزه اي براي آنان فشرده ميشد و نه براي آنان سنگي كوبيده ميگشت.)
6- وفاء به عهد- اين پديده در ضرورتهاي حيات تمدني انسانها به درجهاي از اهميت است كه ميتوان گفت: اگر همه امتيازات تمدن براي يك جامعه فراهم شود مگر اين پديده حياتي، آن جامعه نميتواند از تمدن دم بزند، اميرالمومنين عليهالسلام روي اين پديده حياتي اصرار شديد ميورزد. در فرمان مالكاشتر با عبارات زير مواجه ميگرديم: و ان عقدت بينك و بين عدوك عقده او البسته منك ذمه فحط عهدك بالوفاء و ارع ذمتك بالامانه و اجعل نفسك جنه دون ما اعطيت فانه ليس من فرائض الله شي الناس اشد عليه اجتماعا مع تفرق اهوائهم و تشتت ارائهم من تعظيم الوفاء بالعهود، و قد لزم ذلك المشركون فيما بينهم دون المسلمين لما استوبلوا من عواقب الغدر، فلا تغدرن بذمتك و لا تخيسن بعهدك، و لا تختلن عدوك، فانه لايجتري علي الله اللجاهل شقي. و قد جعل الله عهده و ذمته امنا افضاه بين العباد برحمته و حريما يشكنون الي منعته، و يستفيضون الي جواره، فلا ادغال، و لا مدالسه و لا خداع فيه، و لا تعقد عقدا تجوز فيه العلل، و لا تعولن علي لحن قول بعد التاكيد والتوثقه. و لا يدعونك ضيق امر لزمك فيه عهد الله الي طلب انفساخه بغير الحق، فان صبرك علي ضيق امر ترجو انفراجه و فضل عاقبته خير من غدر تخاف تبعته و ان تحيط بك من الله فيه طلبه لا تستقبل فيه دنياك و لا آخرتك» (مالكا، اگر پيماني مابين خود و دشمنت منعقد نمودي يا ضمانتي از خويشتن را به او پوشانيدي، پيمانت را با وفاء حفظ نما و بال حفظ امانت عهده خود را مراعات كن. و شخصيت خود را سپري در برابر تعهدي كه بستهاي بساز، زيرا از دستودات خداوندي هيچ چيزي مانند تعظيم وفاء به تعهدها كه مورد اتفاق نظر همه اقوام و ملل، با اين كه خواستههاي آنان با همديگر مختلف و آراء آنان پراكنده ميباشد، نيست. (حتي) مشركين (كه مانند مسلمين مقيد به صفات حميده و اخلاق فاضله نيستند) در ميان خود به جهت مهلك بودن تخلف و حيله بازي به تعهدهاي خود ملتزم بودند. پس، به عهده خود نيرنگ بازي راه ميانداز، و به پيماني كه بستهاي خيانت مكن و مكر و حيله مپرداز، زيرا هيچ كس به خدا جرات نميورزد جز نادان شقي. خداوند متعال عهد و عهده خود را با رحمت واسعهاش براي امن و اطمينان مردم به يكدگير كه ميان آنان گسترده است و تعهد را منطقهاي ممنوعه قرار داده است كه مردم بر نيروي آن تكيه كنند و بر آن پناهنده شوند. پس نبايد در تعهد هيچ گونه افساد و خيانت و نيرنگ بوده باشد. مالكا: هيچ تعهدي برقرار مكن كه بتواني آن را به غير مقصود اصلي تاويل نمائي و بتواني آن را از محتواي اصليش منحرف بسازي و هرگز پس از صراحت و تاكيد و دادن اطمينان، با گفتار كج خود تعهد را مختل مساز، اگر تعهد الهي موجب شكه در تنگناي قرار گرفتي، اين تنگناي و مشقت باعث نشود كه فسخ ناحق آن تعهد را مطالبه كني، زيرا تحمل تنگناي و مشقت امري كه اميد به برطرف شدن و عاقبت نيكوي آن در بيم و هراس باشي و باز خوست خداوندي از همه سو ترا احاطه كند و نتواني از آن باز خواست نه در دنيا و نه در آخرت رها گردي.) آيا يك انسان عاقل ميتواند ادعا كند كه انسانها تمدني بوجود بياودند كه جريان پديده بسيار حساس و حياتي تعهد به نحوي كه اميرالمومنين عليهالسلام در جملات فوق فرموده است نبوده باشد!
حقيقت اين است كه اگر تعهد ميان انسانهاي يك جامعه و ميان آن جامعه و ديگراقوام و ملل به ترتيب فوق عمل نشود و اهميتي كه اميرالمومنين عليهالسلام در جملات فوق به ان داده است، نداشته باشد بلكه در جريان تعهدها فقط منافع خاص طرفين تعهد مراعات شود دو جنبهي انساني آن كه عبارت است از گرو قرار گرفتن شخصيت منظور نگردد، ادعاي تمدن غير از فريفتن خود و ديگران، هيچ معنايي نميتواند داشته باشد.
7- اطاعت از نيكوكاري- در اينجا مقصود از (اطاعت از نيكوكاري) تسليم آگاهانه و آزادانه در برابر عوامل و انگيزههاي نيكوكاري، يكي از آثار و نتايج گسيختن از جاذبهي نيرومند طبيعت حيواني و آغاز زندگي انساني است. بدون گسيختن از جاذبهي مزبور، اگر چه انسان ميتواند بوسيلهي علم و صنعتي كه بدست آورده است، بر همهي عوالم طبيعت وانسان مسلط گردد، قدرت اسناد هيچ كاري بر خويشتن حقيقي خود را ندارد. ميتوان گفت چنين انساني كليد دستگاه بزرگ ماشين است كه حد و مرز حقيقي آن در خود آهن پارهها تمام نميشود بلكه خود همان كليد نيز در جاذبهي همان دستگاه بزرگ ماشيني ميپيچد، بازي ميكند و ميبندد. خدا آخر و عاقبت اين كليد و ماشين پيچيده به هم و ناآگاه را خير كناد.
8- نافرماني و اعراض از كبر- فساد و تباهي كه ناشي از كبر و تسليم در برابر آن است، چنان ارواح بشري را ميكوبد كه توانائي حركت و رشد را
از آنها سلب ميكند. اميرالمومنين عليهالسلام در خطبهي قاصعه ميفرمايد: «الا فالخذر، الحذر، من طاعه ساداتكم و كبرائكم الذين تكبروا عن حسبهم و ترفعوا فوق نسبهم و القوا الهجينه علي ربهم و جاهدوا الله علي ما صنع بهم مكابره لقضائه و مغالبه لالائه، فانهم قواعد اساس العصبيه و دعائم اركان الفتنه و سيوف اعتزاء الجاهليه. فاتقوا الله و لا تكونوا النعمه عليكم اضدادا و لا لفضه عندكم حسادا. و لا تطيعوا الادعياء الذين شربتم بصوفوكم كدرهم و خلطتم بصحتكم مرضهم وادخلتم في حقكم باطلهم و هم اساس الفسوق و احلاس العقوق، اتخذهم ابليس مطايا ضلال و جندا بهم يصول علي الناس و تراجمه ينطق علي السنتهم، استراقا لعقولكم، و دخولا في عيونكم و نفثا في اسماعكم. فجعلكم مرمي نبله و موطيء قدمه و ما خذيده فاعتبروا بما اصاب الامم المستكبرين من قبلكم من باس الله و صولاته و وفائعه و مثلاته و اتعظوا بمثاوي خدودهم و مصارع جنوبهم، و استعيذوا بالله من لواقح الكبر كما تستعيذونه من طوارق الدهر …« (هشيار باشيد، بپرهيزيد و برحذر باشيد از اطاعت آن پيشروان و بزرگانتان كه با تكيه بر موقعيت خود تكبر ورزيدند، و فوق نسبشان (اصول و روابط ولادت) بزرگي جستند و كار زشت را بر پروردگارشان نسبت دادند. و با خدا دربارهي آنچه كه به آنان انجام داده بود به خصومت پرداختند، آنان در اين خصومت در برابر قضاي خداوندي و نعمتهاي او، زورگوئي و پيروزي طلبي نمودند. زيرا آنان قاعدههاي پايهي عصبيتاند و ستونهاي اركان فتنه و شمشيرهاي استناد (ندا كننده) به جاهليت. پس براي خدا تقوي بورزيد و به ان نعمتهائي كه به شما داده است، اضداد نباشيد و به فضل و برتري كه در ميان شما بوجود آمده است حسادت مكنيد. اطاعت مكنيد از مدعياني كه با درون نيتهاي صاف خود تيرگيهاي آنان را آشاميديد و بيماريهاي خباثت نفساني آنان را با سلامت و صحت روحي خودتان مخلوط ساختيد و باطل آنان را در حق خود داخل كرديد. آنان اساس فسق و ملازمان انحراف و مقاومت (در برابر پيامبر و امام عليهماالسلام) ميباشند. شيطان آن نابكاران را مركبهائي براي گمراه كردن اتخاذ كرد و لشكرياني براي حمله بر مردم و ترجمانهائي كه با زبانهاي آنان سخن ميگويد، (اين اعمالي كه شيطان انجام ميدهد) براي ربودن عقلهاي شما است و گرفتن ديدگان و دميدن در گوشهاي شما. به دينسان شيطان شما را هدفهائي براي تير خود و جايگاههائي براي پا گذاشتن روي آن دستگيرهاي براي دست خود قرار داد. پس عبرت بگيريد بوسيلهي مشاهدهي ناملايماتي كه به امتهاي مستكبر در روزگار پيش از شما رسيد- آن ناملايمات سطوت خداوندي و حملهها وعذابها و كيفرهاي او بود (كه طعم آنها را به آن نابكاران خيرهسر چشانيد) و پند بگيريد با ياد آوردن جايگاههائي كه صورتهايشان در آنها نهاده شد. و پهلوهايشان در آن جايگاهها به خاك افتاد. به خداوند پناه ببريد از هر عامل كبر كه اين صفت رذل را به شما تزريق ميكند، چنان كه از حوادث كوبندهي روزگار، به او پناه ميبريد.)
بنابراين سخنان اميرالمومنين، سقوط جامعه به جهت تكبر افراد و پيشتازان آن، حتمي خواهد بود، دليل اين سقوط بقدري روشن است كه نيازي به تفصيل ندارد، همين مقدار ميگوئيم كه: كبر از اشتياق آدمي به تورم خويشتن سرچشمه ميگيرد و اين اشتياق در هر انساني بوجود بيايد و در هر جامعهاي كه شيوع پيدا كند، بدون ترديد، همهي حقوق و تكاليف مقرره ضرورت و عظمت و ارزش خود را از دست ميدهند و همهي حركات و سكنات بر محور خود تورم خواه ميچرخد. بر اين فرض، حقيقي ديگر براي متكبر مطرح نيست، چه سنخ انسان باشد و چه از مقولهي ديگر واقعيات، تا با هماهنگي با انسان و برقرار كردن ارتباط صحيح ميان افراد و گروههاي انساني و شناخت و برخورداري از ديگر واقعيات، تمدني بوجود بيايد. در جملات اميرالمومنين عليهالسلام آب حيات اساسي و آفت كشندهي تمدنها به ترتيب زير گوشزد شده است:
1- اطاعت مكنيد از مدعياني كه با درون و نيتهاي صاف خود، تيرگيهاي آنانرا آشاميديد و بيماريهاي خباثت نفساني آنان را با سلامت و صحت روحي خودتان مخلوط ساختيد و باطل آنان را در حق خود داخل كرديد. آب حيات اساسي تمدن انساني عبارت است از:
1- درون و نيتهاي پاك و صاف مردم كه همواره طالب رشد و كمال خود و ديگران ميباشد. اين كه گفتيم: اين عامل آب حيات اساسي تمدنها ميباشد، براي اين است كه با بروز و تحقق و تقويت اين حالت روحي، اولين عامل مرگزاي تمدن كه عبارت است از تزاحم و تصادم و كشتار ميان افراد و ميان گروههاي يك جامعه و ميان آنها و هيئت حاكمه از بين ميرود و زمينه براي تحقق حيات اجتماعي انسان محوري آماده ميگردد. (مقصود از انسان محوري را در آغاز مبحث (بروز و اعتلاء و سقوط جوامع و تمدنها و فرهنگها) توضيح دادهايم، لطفا مراجعه شود) در برابر اين آب حيات اساسي تمدن، آفت كشنده و نابود كنندهي آن عبارت از درون و نيتهاي آلوده و ناپاك مردم يك جامعه و تيرگيهاي درون و نيتهاي پيشروان آن جامعه ميباشد، اگر چه مردم آن جامعه داراي انسانيترين درون و عاليترين نيتها بوده باشند. يعني اگر هدف گيريها و همهي سطوح رواني و مغزي افراد يك جامعه، بهترين محتويات انساني را هم داشته باشد، بدان جهت كه درون پيشتازان و اداره كنندهي مردم آن جامعه ناپاك و كثيف و تيره ميباشد، آن جامعه توفيق نيل به تمدن را دارا نخواهد بود.
2- يكي ديگر از عوامل حياتي تمدن عبارت است از صحت و سلامت روحي افراد جامعه. مثل معروفي در ميان مردم در جريان است كه ميگويد: (فلاني توانسته است طشت طلائي بدست بياورد، ولي چه فايده! استفادهاي كه از اين طشت طلائي بسيار گرانبها ميبرد، اين است كه آن را زير دهان خود ميگذارد و استفراغ خوني در آن مينمايد!)
آري، آقايان تمدن سازان دوران معاصر ما: بخود بيائيد و تمنائي كه ما از شما داريم، اين است كه صحت و سلامت ارواح ما انسانها را بخودمان برگردانيد و طشت طلائي را برداريد و ببريد در موزه خانه نگهداري كنيد كه روزي به درد انسانهابخورد- در آن هنگام كه بخواهند بفكر تمدن سازي بيفتند، نخست خود انسان را بشناسند و دردها و درمانها و لذائذ و آلام و حيات و موت آن بينوا را در نظر بگيرند، سپس طشت طلائي براي او بسازند و تمدني نسازند كه با هدف گيري قدرتمندان در زندگي خود كه عبارت است از منفعت طلبي بدون كمترين قيد و شرط، در جامعهاي كه افراد آن فقط براي بالا بردن درآمد سرانه تكاپو ميكنند، بار ديگر مردم را وادار به دادن شعار بسيار پرمعني نمايند: از طلا گشتن پشيمان گشتهايم مرحمت فرموده مارا مس كنيد در آن پنجاه و دو نكبت و عامل سقوط كه در مباحث گذشته يادآور شديم، بيش از ده عدد از آنها (مانند نگراني و اضطراب دائمي مردم و خود ستيزي يعني تضاد انسان با خويشتن) انواعي از بيماريهاي رواني است هيچ عاقلي نميتواند آنها را ناديده بگيرد. (در برابر اين عامل حياتي تمدن مرضهاي روحي پيشتازان است كه ناشي از خباثت و حيوان صفتي و رذالت سردمداران است و آفت بزرگ تمدن انساني ميباشد).
بنابراين هر گاه كه اين عامل حياتي (صحت و سلامت روحي افراد جامعه) منتفي شود، خواه از خود مردم جامعه يا از سردمداران آن، زوال و سقوط جامعه و يا تمدن و فرهنگ آن، امري است قطعي.
3- عامل نهايي حيات بخش يك تمدن، عبارت است از جريان همهي امور زندگي در دو قلمرو مادي و معنوي بر مبناي حق. حق و قانون از يك نظر دو اصطلاح مختلف براي بيان و اقعيتي بايسته يا شايستهي تحقق بكار ميروند وقتي كه ميگوئيم: (نياز نتيجه به كار حق است) يعني تلازم كار و نتيجه واقعيتي است شايستهي تحقق. هنگامي كه ميگوئيم: (كل از جزء بزرگتر است) در حقيقت ميگوئيم: قانوني در دو مقولهي كل و جزء حاكم است كه تحقق آن بايسته است و آن بزرگتر بودن كل از جزء است. تصور تمدني كه بر مبناي حق نباشد، مانند تصور يك عمل رياضي است كه عدد و علامت در آن مطرح نباشد! و مانند ساختماني است كه بنياد نداشته باشد! نكتهي بسيار جالب دربارهي سه عامل حياتي تمدن اميرالمومنين عليهالسلام نكتهاي بسيار شگفتانگيز و جالب را دربارهي سه عامل حياتي تمدن متذكر شدهاند كه غفلت از آن موجب فرو رفتن در ابهامات فراوان ميباشد.
اين نكته عبارت است از اين كه آن حضرت ميفرمايد: اگر (درون و نيتهاي شما افراد جامعه پاك و صاف و درون و نيتهاي پيشتازانتان تيره و آلوده باشد، شما سقوط خواهيد كرد و نيز نميفرمايد كه صحت و سلامت ارواح شما و مرضهاي ناشي از خبث و كثافت دروني آنان موجب زوال جامعه و تمدن و فرهنگ انساني شما خواهد گشت و نميفرمايد بر حق بودن شما و بر باطل بودن آنان رشتهي حيات اجتماعي متمدن و يا فرهنگ انساني شما را از هم خواهد گسيخت. بلكه ميفرمايد: و لا تطيعوا الادعياء الذين شربتم بصفوكم كدرهم و خلطتم بصحتكم مرضهم و ادخلتم في حقكم باطلهم (اطاعت مكنيد مدعياني را كه با صفا و پاكيهاي درونتان تيرگيها و آلودگيهاي آنان را آشاميديد و بيمارهاي دروني آنان را با صحت و سلامت روحي خودتان درهم آميختيد و باطلشان را در حقتان داخل كرديد.)
نكته اين است كه چنين نبود كه دو پديدهي متضاد (پاك و ناپاك)، (صحت و بيماري)، (حق و باطل) در يك جامعه روياروي هم قرار گرفته و با يكديگر گلاويز گشتند و در نتيجه ناپاكي بر پاكي و بيماري بر صحت و باطل بر حق پيروز گشت، بلكه جريان امر چنين است كه سردمداران حيلهگر و پيشتازان قدرتمند، با كمال مهارت توانستند ناپاكيهاي خود را چنان پاك و صاف قلمداد كنند كه پاكيها و صفاهاي دروني شما را خيره و با همديگر مخلوط بسازند و بكام شما فرو ريزند و انحرافات دروني خود را چنان وانمود كنند كه صحت و استقامت و كمال طلبي ارواح شمارا تحت سلطهي خود قرار بدهند و باطلهاي ويرانگر خود را با حقهاي سازندهي شما چنان درهم و برهم كنند كه شما انسانهاي پاك و بي غل و غش را فريب بدهند، تا حدي كه يقين كنيد كه سردمداران نابكار شما را در بهشت برين يك تمدن انساني اداره ميكنند! آيا اين نكتهي بسيار شگفتانگيز و با عظمتي كه اميرالمومنين عليهالسلام متذكر شدهاند، داستان همهي قرون و اعصاري كه تا همين لحظه بر جوامع انسانهاي بينوا گذشته است، نميباشد؟
9- قرار گرفتن در شعاع انگيزگيهاي فضيلت- پيش از بحث و بررسي اين عامل، جملهاي را كه از بعضي نويسندگان مغرب زمين شنيده شده است، مطرح ميكنيم كه گفته است: (فضيلت محبوبيت ذاتي ندارد، بلكه براي نظم زندگي اجتماعي است، پس اگر زندگي اجتماعي بطور صحيح برقرار شود، نيازي به فضيلت نيست.)
البته اين عبارت را خود اين جانب در بعضي از آثار برشت ديدهام، نهايت اين كه بخاطر ندارم آيا اين مطلب را از شخص ديگري نقل نموده است يا نظريهي خود او ميباشد. به هر حال، همانگونه كه مولوي در رد مطلبي كه به جالينوس نسبت داده شده است، ميگويد: نقل شده است.
همچنان كه گفت جالينوس راد از هواي اين جهان و از مراد راضيم كز من بماند نيم جان تاز … استري بينم جهان سپس مولوي گويد: اثبات نشده است كه گوينده اين سخن (كودكانه) جالينوس بوده باشد، به هر حال پاسخ من متوجه كسي است كه چنين سخن (احمقانه) اي را گفته باشد. به هر حال، پاسخ من متوجه كسي است كه چنين سخن (احمقانه) اي را گفته باشد. ما هم ميگوئيم: طرف سخن ما كسي است كه چنين سخن انسان سوز و ويرانگر و ضد ارزشهاي والاي انساني و نابود كننده هدف عالي حيات و راننده ماشين حيات انسانها بسوي قهوهخانههاي پوچگرائي (نيهيلستي) را گفته باشد، اگر برشت گوينده چنين سخني است، پاسخ ما متوجه او است و اگر كسي ديگر است پاسخ متوجه آن شخص ميباشد. نخست بايد زبردست و اديب متخصص در ادبيات جامعه ما كه حقا از اين جهت درخور ستايش است، بدون داشتن گذرنامه رسمي از قلمرو ادبيات وارد اقليم فلسفه و هستيشناسي شده چنين گفته بود: انبياء حرف حكيمانه زدند از پي نظم جهان چانه زدند!
اگر صفحات گذشته تاريخ بشري را با دقت ورق بزنيم، خواهيم ديد اين كوته نظري كه كمالات بالقوه و بالفعل انسان را قرباني زندگي منظم زنبور عسلي و موريانهاي و خفاشي مينمايد، مخصوصا اين حيوان اخيري (خفاش) كه با مراعات كمال نظم پس از رفتن نور خورشيد بازيگر ميدان هستي ميشود تاريخي بس طولاني داشته و همواره بعنوان عامل تسليت بخش در برابر نداهاي وجدان و احساسات بسيار عالي و اصيل و نگرانيهاي بسيار مقدس درباره هدف اعلاي حيات كه بدون عمل به فضليتها قابل وصول نخواهد بود، در استخدام آن كوته نظران قرار گرفته است. حال مقداري مختصر به زندگي منهاي فضيلتها ميپردازيم تا ببينيم آيا بدون فضيلتت، تمدن و فرهنگي ميتواند تحقق پيدا كند يا نه؟ البته اين سوال در رتبه پس از اين سوال است كه (آيا بدون فضيلت اصلا يك جامعه انساني وجود دارد) و اگر ما نتوانيم درباره سوال مزبور به نتيجه مثبت برسيم يعني نتوانيم اثبات كنيم كه بدون فضيلت هم ممكن است جامعه انساني وجود داشته باشد، ديگر نيازي به بحث از تمدن و فرهنگ نداريم و باصطلاح، ما با قضيهاي سالبه به انتفاء موضوع روبرو شدهايم.
فضيلت محبوبيت ذاتي ندارد، بلكه وسيلهاي براي نظم زندگي است! تير خلاصي است كه در شكل ادبيات يا فلسفه به مغز انسانيت شليك شده است. جائي كه مشاهده آن همه نكبتها و بيچارگيها و تخديرها و كشتارها و بطور خلاصه مشاهده آن پنجاه و دو عامل نكبت و سقوط انسانيت انسان نتواند كسي را قانع بسازد كه انسان در آتش بيفضيلتي كه با دست خود شعلهورش ساخته است، ميسوزد و يك انسان با وجدان پاك نه تنها نبايد با بيان جملات شهرت زا و موجب مطرح شده در اجتماع (كه عجب مرد آزادمنشي است كه همه اصول و قوانين حيات را زير پا ميگذارد!) اين آتش انسان سوز تكاپو و تلاش بنمايد. سقوط اين نمايندگان وفادار آدمكشان در ميدان تنازع در بقاء و اين استخدام شدگان براي هموار كردن ميدان اعدام انسان و انسانيت شديدتر و تباهتر از آن است كه شما حتي بتوانيد يك سخن منطقي با آنان در ميان بگذاريد و بگوئيد: آقايان نمايندگان وفادار آدمكشان در ميدان تنازع در بقاء و آقايان استخدام شدگان براي هموار كردن ميدان اعدام انسان و انسانيت آيا تاريخ با آن همه پيامبران و اولياء الله و حكماء و مصلحان كه براي اين انسان فضيلت و انسانيت آموخته و به عمل به ان فضيلت تحريك كرده است و در مقابل كارنامه سياه و ننگآوري كه اين انسان با دست خود مينويسد و آن را با كارنامهي سياه و ننگآوري كه اين انسان با دست خود مينويسد و آن را خواناترين خط امضاء مينمايد، براي لزوم كوشش در راه اصلاح انسانها با صفات حميده و نيكو و اخلاق عالي انساني كافي نيست؟!
و به عبارت ديگر: شما به كدامين مقدس سوگند خوردهايد كه اين حيوان درنده را كه قابل تعديل است، درنده ترش كنيد! روزي دربارهي عبارت فوق با بعضي از دانشمندان محقق گفتگوئي داشتيم، هر دو به اين نتيجه رسيديم كه ميتواند بازگو كنندهي حقيقتي بوده باشد. گوينده و هواداران اين مطلب كه فضيلت محبوبيت ذاتي ندارد، بلكه وسيلهاي براي نظم زندگي است يا مبتلا به بيماري مهلك تضاد با خويشتن بودهاند كه موجب ميشود كه انسان اولا خود را نشناسد بعد ديگران را يعني ناتواني او از شناختن خويشتن علت نشناختن ديگران بوده باشد. و يا مانند هابس و ماكياولي خود را يك حيوان درنده تلقي كند و سپس همهي انسانها را هم نوع خود بنداند. ممكن است كه عامل اين مبارزه نابخردانه با انسان و انسانيت، مزدوري آگاهانه يا ناآگاهانه باشد و يا عاشقان خود باختهي (طرح خويشتن) در جامعه و جوامع بودهاند كه براي وصول به چنين هدف احمقانه، انسانيت را زير پا نهاده و آن را نابود كردهاند (به خيال خويشتن). در ميان مردم مثل است كه ميگويد: يك نفر عاشق شهرت اجتماعلي گفته بود و بهر طريق ممكن ميخواست مردم جامعه او را بشناسند، چون فاقد هر گونه امتياز چشمگير بود، لذا نميتوانست به معشوقهي خود كه مشهور شدن در جامعه بوده است نائل گردد. در اين موضوع شب و روز فكر ميكرد كه چه بايد كرد تا در ميان مردم مشهور شود؟ در مكه بود كه به جاي انديشه در اين كه:
در دير بود جايم، به حرم رسيد پايم به هزار در زدم تا، در كبريا زدم من
قدم وجود در بارگه قدم نهادم علم شهود در پيشگه خدا زدم من
به اين كشف و ابداع و اختراع و الهام! تاريخي رسيد كه بروم در چاه زمزم بول كنم و چون اين يك حادثهي بينظيري است! مردم آن را به يكديگر بازگو خواهند كرد و مردم همهي كشورهاي اسلامي و مقداري هم از كشورهاي غير اسلامي خواهند فهميد كه اين من بودم كه به چاه زمزم بول كردم! و از اين راه شهرت فراگير جهاني نصيب من خواهد گشت! و اين كار را انجام داد. از بدبختي آن شهرت پرست چند نفر از مسلمين كه او را در حال بول به چاه زمزم ديدند، چند دست كتك مفصل و تمام عيار به او زدند و وقتي كه از آن ضاربين ميپرسيدند: چرا اين بيچاره را ميزنيد در پاسخ نميگفتند كه او به چاه زمزم ادرار كرده است، تا آن بدبخت به مقصود كه شهرت بود برسد، بلكه ميگفتند مقداري پول در شهر ما سرقت نموده و به اين جايگاه مقدس آمده، و ما او را ميزنيم تا پولهاي مسروقه را از وي بگيريم، لطفا شما هم به ما كمك كنيد. در پايان اين مبحث بطور اجمال ميگوئيم: از ديدگاه اسلام، اگر فضيلت انساني (اخلاق فاضله و عشق به كمال و خود را با مردم در لذائذ و آلام مشترك ديدن و گذشت و فداكاري در راه تحصيل سعادت واقعي انسانها نه در راه كامكاري آنان) وجود نداشته باشد، انسانيتي وجود ندارد و اگر انسانيتي وجود نداشته باشد، ما جز با يك تاريخ طبيعي حيواني خاص بنام انسان سروكار نخواهيم داشت، در نتيجه دنيا رقاص خانهاي خواهد بود كه هر كس نرقصيد ولو با پايكوبي كشنده روي دلها و مغزهاي پاكترين انسانها زندگي را باخته است!
10- خويشتن داري از ظلم- اين عامل اساسي تمدن را در گذشته مطرح كردهاند، لذا در اين جا تكرار نميكنيم. و بزرگ شمردن (ناشايست بزرگ) تلقي كردن قتل نفس، اين ماده شامل خودكشي و ديگر كشي و كشتن به معناي و براي كردن قفس كالبد و رها شدن روح و كشتن روح نيز ميباشد. تمدن امروزي خودكشي را مورد اهميت قرار نميدهد، گويا چنين گمان ميكند كه آدمي چنان كه در عقيده و بيان آزاد است، همچنان اختيار زندگي خود را نيز دارا ميباشد! و نبايد كسي مزاحم ديگري باشد حتي در خودكشي! لذا بر فرض محال يا بسيار بعيد اگر روزي فرا رسد كه همهي مردم با اختيار خود، دست به خودكشي بزنند، ديگران نبايد فضولي كنند و مزاحم آزادي مردمي باشند كه ميخواهند خودكشي كنند! شمارهي خودكشيهاي تمدن امروزي بالاتر از آن عوامل است كه واقعا يك انسان را تا حد سيري و اعراض از زندگي برساند (اگر چنين چيزي امكانپذير باشد، يعني عواملي پيدا شوند كه خودكشي را قطعي و تجويز نمايند) درك علت اين امر بسيار ساده است و آن اين است كه زندگي در تمدن امروزي، فلسفه و هدف خود را از دست داده است، در حقيقت مردگاني متحرك در روي زمين، به حركت خود پايان ميبخشند، نه اين كه يك زندگي واقعي را از بين ميبرند، زيرا زندگي واقعي عامل ادامهي خود را در درون خود دارد. همچنين تمدن امروزي كشتن معمولي را كه عبارت است از تخريب قفس كالبد مادي، تا حدودي كه از رسوائي بياعتنايي به جانهاي آدميان نجات پيدا كند، مورد استفاده قرار ميدهد و ميگويد: قاتل يك شخص بيمار است و بايد با آماده كردن وسائل رفاه و آسايش، وي معالجه شود!
اين مطلب اگر چه در بعضي موارد صحت دارد، ولي قابل تطبيق بر همهي موارد قتل نفس نيست، زيرا به استثناي بيماران رواني واقعي كه بايد اثبات و احراز شود، جرات كردن به منطقهي ممنوعهي جانهاي آدميان، يك پديدهي سادهاي نيست كه روانشناسان و پزشكان رواني و حقوقدانان و سياستمداران با كمال بيخيالي، با قيافهي علم نمائي بگويند: آري، اين قتل نفس علت رواني داشته است! اين علم نمائي شبيه به اين است كه شما بپرسيد: اين مرض چرا در اين انسان بوجود آمده است؟ براي شما چنين پاسخ داده شود كه (بدان جهت كه علتي دارد)! مگر كسي پيدا ميشود كه احتياج معلول را به علت نداند! سئوال از آن قانون عام نيست، بلكه سئوال از اين است كه آن علت چه بوده است كه مرض فلاني را بوجود آورده است؟ در مسئلهي مورد بحث ما، قناعت كردن به اين كه علتي وجود داشته است كه قاتل دست به آدمكشي زده است! معنائي جز توضيح واضحات ندارد كه براي فريفتن خود و مسخرهي ديگران مناسب است.
جاي شگفتي است كه بوجود آمدن قتل نفس عمدي كه يكي از كارهاي آگاهانه و آزادانه است كه گاهي پس از تفكرات و تخيلات و اراده و تصميمهاي طولاني انجام ميگيرد، آيا با اين فرض فلسفه باقي ما اقتضاء ميكند كه با كلمهي جبر و اضطرار و بازتاب و رفلكس و ناگهان و حتميت و مانند اينها بازي كرده و بگوئيم: هيچگونه كار آگاهانه و آزادانه و زشت و وقيح صورت نگرفته است، بلكه يك بيمار به مقتضاي بيماري خود سرفهاي فرموده است؟! اگر قاتل از آغاز جريان مغزي و رواني خود دربارهي قتل نفس، يك لحظهي ناچيز از اختيار برخوردار بوده باشد، به همان اندازه مسئول، وقاحت و كيفر مناسبت دامنگير وي ميباشد، اين است جنبهي علمي و فلسفي و اخلاقي و ديني قضيهي قتل نفس. حال اگر تمدن امروزي دستور ميفرمايد! كه منطقهي جانهاي آدميان براي بيماران آزاد است كه وارد شوند و انسانها را نابود كنند و اين بر عهدهي تمدن است كه آن بيماران را در عاليترين محيطها از نظر آب و هوا و با بهترين غذاها و غيرذلك نوازش بدهد تا بعد از اين، بدانند كه از اولين لحظات تفكر دربارهي از پاي در آوردن يك انسان، قانون جبر آنان را احاطه نموده است، لذا قانون جبري اقتضا ميكند كه با تفكرات و ديگر فعاليتهاي مغزي و عضلاني كه بالاجبار به جريان افتادهاند، به مبارزه برنخيزند و بگذارند قانون كار خود را انجام بدهد! آري، تمدني كه:
1- اختيار را از انسانها حذف ميكند و ميگويد: بر تمامي فعاليتهاي مغزي و رواني و عضلاني انسانها، جبر حاكميت دارد.
2- من جز قوه چيزي و جز قوي كسي را به رسميت نميشناسم!
3- … وجدان و احكام آن، ساختهي اجتماع است!
4- … هيچ نظاره و توجيهي از مافوق براي انسان وجود ندارد!
5- … وصول به هدف هر چه باشد، وسيله را هر چه باشد توجيه ميكند!
6- … زندگي هدفي جز خور و خواب و خشم و شهوت ندارد؟
7- … آنچه كه بايد يك انسان انجام بدهد، كوشش براي بدست آوردن قدرت براي تورم خود طبيعياش است و چشيدن لذت براي خوش داشتن آن خود طبيعي متورم و غير ذلك! در اين صورت قطعي است كه هيچ منطقي براي بازخواست قاتل عمدي ندارد، مخصوصا اگر قاتل عمدي هم مانند خود گردانندگان تمدن امروزي مقداري اصطلاح براي يافتن داشته باشد و بگويد: آقايان داوران، شما با كدامين دليل مرا بيمار ميخوانيد و يا با كدامين دليل مرا مستحق كيفر قلمداد ميكنيد، با اين كه من جز كاري طبيعي و جبري چيزي انجام ندادهام! كاري كه من كردهام، عبارت است از مرخص كردن يك موجود جاندار بوسيلهي قدرتي كه در اختيار داشتم و مطابق قوانين جبري علت و معلول. اين موجود جاندار به حكم انسان متمدني از گروه شما (فرويد) معلول اشباع غريزهي جنسي آزادانه و بدون قيد و شرط و كارت رسمي براي زندگي، بوده است. چه ميگوئيد و از من چه ميخواهيد؟! تمدني كه اسلام براي انسان پيشنهاد ميكند، بر مبناي آن اصالت انساني است كه در آيهي زير توضيح داده است: انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا (قطعي است كه هر كسي يك فرد از انسان را نه به جهت قصاص با افساد در روي زمين بكشد، مانند اين است كه همهي مردم را كشته است و كسي كه فردي از انسان را احياء كند مانند اين است كه همهي مردم را احياء نموده است.) آيا نظر به اين آيه است كه اسلام ارزش حيات انسانها را بالاتر از كميتها قرار داده ميگويد: (همه مساوي يك) زيرا همان گونه كه (همهي انسانها) نهالهاي مورد توجه باغ خداوندي هستند، همچنان يك انسان كه نهالي از باغ وجود است و به تنهائي از جهت محبوبيت نزد باغبان آن باغ تفاوتي نميكند. كيفر قتل نفس عمدي آتش ابدي در سراي آخرت است، حال ببينيم قتل نفس و احياي آن در تمدن امروزي چگونه منظور ميشود؟
اگر بخواهيم مقداري از شواهد و دلائل اين مسئله را كه قتل نفس در تمدن امروزي، امري است بسيار ناچيز و غير قابل اهميت، متذكر شويم يك مجلد كتاب بايد در اين مسئله بنويسيم. فقط به يك مطلب بعنوان نمونه اشاره ميكنيم و آن اين است كه امروزه مقداري بسيار فراوان از انرژيهاي مغزي و عضلاني و سرمايههاي بسيار كلان، صرف ساختن اسلحه براي آدمكشي ميشود. اگر اين اسلحه فقط براي دفاع از خويشتن بود، هيچ كسي اعتراض نداشت، چنانچه دين اسلام نيز با نظر به آيهي شريفهي: و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه … (براي دفاع از خويشتن در برابر دشمنانتان هر چه بتوانيد نيرو آماده كنيد … ) تهيهي اسلحه را لازم ديده است. البته اين يك اعتراض اصلي است كه با نياز قطعي بشر به اسلحه براي حفظ خويشتن، ادعاي تكامل تناقضي در بر دارد كه ناديده گرفتن آن هم يكي ديگر از علائم سقوط بشري در پرتگاه ضد تكامل ميباشد. ولي ميدانيم كه حكمت واقعي وجود اسلحه نيست كه روي زمين را به صورت انبار اسلحه در آورده است، بلكه با تراكم اسلحه و ركود سرمايه در آن، و عدم توليد كار سازنده به شعلهور كردن آتش جنگها دامن زده ميشود، تا تجارت اسلحه رواج داشته و سرمايهها بازدهي داشته باشند! در صورتي كه در اسلام فروش اسلحهي جنگ به مردمي كه در حال جنگند حرام ميباشد، مگر وسائل دفاع، مانند سپر و غير ذلك.
11- انصاف براي همهي خلق- انصاف همان عدالت است كه مايهي قوام حيات بشري است، هر دليلي كه براي ضرورت عدالت در روابط انسانها، حتي در رابطهي انسان با خويشتن و با خدايش اقامه شود، در حقيقت براي ضرورت انصاف هما اقامه شده است، تفاوتي كه ممكن است ميان عدالت و انصال در نظر گرفت اين است كه انصاف غالبا در موارد بكار ميرود كه انسان عدالت را با دريافت ضرورت و ارزش آن و بحكم وجدان خود، اجرا نمايد. لذا وقتي كه ميگوئيم يا ميشنويم: فلاني شخص منصفي است، در حقيقت شخصي را در نظر ميآوريم كه عدالت را با استناد به احساس والاي درونيش بدون اجبار بروني اجرا مينمايد. ضد انصاف عبارت است از ظلم و تعدي ناشي از عدم احساس والا دربارهي عدل و داد. تضاد ظلم و تعدي با تمدن، حقيقتي است كه نيازي به شرح و تفصيل ندارد.
12- حلم و فرو بردن غضب- اين فضيلت عالي انساني كه ناشي از تعديل هيجانات و مقاومت در برابر انگيزههاي محرك است، يكي از علامات بارز رشد مغزي و رواني انسان است. مقاومت و خويشتن داري در برابر عوامل هيجانانگيز كه از فرو نشاندن غليان حس انتقام جوئي سرچشمه ميگيرد، نشان دهندهي ظرفيت با ارزش روان در مقابل علل و انگيزههائي است كه مغزها و ارواح سبك را به نوسان و اضطراب در ميآورند. اين فضيلت عظمي منشاء صبر و شكيبائي در مجراي رويدادها است كه از نظر ارزش كمتر فضيلتي بآن درجه ميرسد. آيات قرآني بقدري دربارهي اين فضيلت عظمي تشويق و تحريك نموده است كه مافوق آن قابل تصور نيست. از آن جمله در يكي از آيات فرموده است: انما يوفي الصابرون اجورهم بغير حساب (جز اين نيست كه انسانهاي بردبار پاداشهاي خود را بيحساب دريافت ميكنند.) سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبي
الدار (درود بر شما باد در برابر صبري كه كرديد و نيكو است خانهي آخرت) و لنبلوتكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين. الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انالله و انا اليه راجعون. اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون (قطعا شما را به چيزي از گرسنگي و ترس و كاهش در اموال و نفوس و ميوهها آزمايش خواهيم كرد و بردباران (در هنگام مصيبت) را بشارت بده كساني كه وقتي كه مصيبت به آنان اصابت كند ميگويند: ما از آن خدائيم و به سوي او بر ميگرديم. آنان هستند كه به درودها و رحمتي از پروردگارشان نائل ميگردند و آنان هستند هدايت يافتگان). انسانهائي كه گرفتار بيماري غضب و هيجانات عصبي تندي ميباشند نميتوانند طعم تمدن را بچشند، چه رسد به اين كه وظيفهاي در راه بوجود آوردن و اعتلاي آن، به عنده بگيرند.
13- پرهيز كردن از فساد روي زمين- فساد در روي زمين بزرگترين عامل تباهي تمدنها و فرهنگها ميباشد. در طول تاريخ جوامع فراواني وجود داشته است كه شيوع فساد در ميان آنان نابودشان ساخت. فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين (و آسمان و زمين به آن نابودشدگان اعمال زشت خود گريه به راه نينداختند و آنان مهلت داده نشدند.) فسادي كه براي تمدن انساني مهلكترين عامل است، شامل انواع و اصناف و مصاديق فساد ميباشد. معناي كلي فساد عبارت است از (اختلال در نظم و قانون لازم) اختلال در نظم و هماهنگي لازم در قلمرو زندگي انسانها كه فساد ناميده ميشود، همان ضد قانون است كه در هر نقطه و موقعيتي از جهان هستي بروز نمايد، آن را مختل و فاسد ميسازد. اين ادعا كه هر گونه فسادي ميتواند تمدن انساني را نابود بسازد، مستند به هويت خود تمدن است، زيرا هويت تمدن حقيقتي است متعين و داراي مختصات واقعي كه بدون آنها يعني با ورود اخلال حتي بر يكي از آنها بوسيلهي عامل فساد، تمدن بدون ترديد به همان اندازه دچار اختلال ميگردد ممكن است گفته شود: اگر مقصود از نظم و قانون كه افساد و اخلال در آن موجب شكستن تمدن و زوال آن ميباشد، نظم و قانون و اصول و ارزشهاي انساني است. اين اصول و ارزشها مدتهاي طولاني است كه از كشورهاي صنعتي و سلطهجو كه اصطلاح تمدن را براي روپوشي بر سقوط انسانيت در آن سرزمينها بكار ميبرند، رخت بربسته است، با اين حال سرنوشت بشر امروزي را بدست گرفته، موجوديت بشري را دست خوش خواستههاي خودكامانه و قدرت پرستانه خويش نمودهاند.
پاسخ اين اعتراض بسيار روشن است و آن اين كه اگر كشورهاي صنعتي و سلطهجو كه قدرت مادي وحشتناكي را از هر راهي كه خواسته و توانستهاند، بدست آوردهاند، از يك تمدن انساني برخوردار بودند، براي برطرف ساختن آن پنجاه و دو نكبت و عامل سقوط بشري گامي برميداشتند در صورتي كه ميبينيم نه تنها گامي در اين راه برنداشتهاند، بلكه خود عامل تشديد آنها را فراهمتر ميسازند. وانگهي از تمدني كه گردانندگان آن، از آگاهي و اختيار والاي انساني محروم باشند و خود مهرههائي غير مسئول و ناآگاه و مجبور براي گرداندن يك ماشين غير مسئول و ناآگاه و مجبور بوده باشند چه انتظاري ميتوان داشت؟ انتظار تمدن انساني از اين مهرههاي غير مسئول و ناآگاه و مجبور درست مانند انتظار مراعات اصول انساني و ارزشهاي انسانيت از كوه آتش فشاني است كه جز مهار كردن آن با قدرت هيچ چارهاي ديگر ندارد.
14- التزام به انس و محبت- و رحمت و لطف و تشكل و هماهنگي و پرهيز از پراكندگي و از هر امري كه موجب شكست و سستي قوا بوده باشد. اگر اين عامل يا عنصر تمدن را بنياد اساسي تمدن تلقي كنيم، كاري كاملا منطقي انجام دادهايم، زيرا اگر انس و الفت و تشكل بر مبناي اصيل انساني نباشد قطعا بر مبناي سوداگري خواهد بود، يعني آدمي با كسي انس و الفت خواهد گرفت و به كسي محبت خواهد ورزيد كه در مقابل، نفعي به او برسد يا ضرري از او دفع شود، و حد اعلايش اين كه انس و الفت و محبت از آن شخص دريافت كند و تشكل با ديگري فقط با اين انگيزه صورت خواهد گرفت كه نفعي بياورد و يا ضرري را دفع نمايد! اين يكي از همان عوامل پنجاه و دو گانهي نكبت و سقوط است كه در گذشته متذكر شدهايم و حاصل اين عامل اين است: (پيوستن انسانها به يكديگر با عامل نياز و گسيختن از يكديگر با عامل سودجوئي) اين عامل در منابع اوليهي اسلام شديدا مورد دستور قرار گرفته و محبت فوق سوداگري را از علائم ايمان معرفي نموده است. آيا تاكنون در فرمان مالكاشتر اين عبارت را كه ذيلا نقل ميكنيم؟ و اگر نديدهايد؟ ولو يك بار تحمل زحمت فرموده به ان عبارت مراجعه كنيد كه ميفرمايد: و اشعر قلبك الرحمه للرعيه و المحبه لهم و الطف بهم، و لاتكونن عليهم سبعا ضاريا تعتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك في الدين او نظير لك في الخلق … (مالكا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را به قلبت قابل دريافت بساز و براي آنان درندهي خون آشام مباش كه خوردنشان را غنيمت بشماري، زيرا آنان (همهي مردم جامعه) يا برادر ديني تواند و يا در خلقت نظير تو ميباشند).
در اين جملات درست دقت بفرمائيد. اميرالمومنين نميفرمايد: اي مالك براي مردم تحت حكومت خود رحمت و محبت و لطف روا بدار. بلكه دريافت و پذيرش با دل را به وي سفارش ميدهد و ميفرمايد: مالكا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را به دلت قابل پذيرش و دريافت بنما. و به اصطلاح ديگر: مالكا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را از اعماق سطوح جانت دريافت نما و براي ملت بگستران. ملاحظه ميشود كه اميرالمومنين مالكاشتر را براي رحمت و محبت و لطف نمودن به مردم جامعه به دلش ارجاع مينمايد، زيرا دل پاك آدمي است كه كانون انوار رباني و امواج رحمت و محبت و لطف الهي است، نه قواي معمولي مغز و نه غرائز و غير ذلك كه معمولا تجارت پيشه و سوداگرند. نكتهي بسيار با اهميت ديگر اين كه اميرالمومنين به يك يا دو موضوع قناعت نفرموده هر سه موضوع رحمت و محبت و لطف را مورد توصيه قرار داده است، و معناي چنين توصيهاي اين است كه انساني كه در اين دنيا زندگي ميكند، به هر سه موضوع نياز دارد (رحمت، محبت و لطف) چنانكه خداوند فياض مطلق بندگانش را با هر سه موضوع مورد عنايت قرار ميدهد. اين سه موضوع اگر از انسان به هم نوع خود انسان، عنايت شود بدين ترتيب است:
1- رحمت (دلسوزي)
2- محبت (قرار گرفتن در جاذبهي شخص)
3- لطف، تعريف و حتي ترجمهي اين كلمهي با عظمت با مفاهيم معمولي تقريبا امكانناپذير است. خداوند متعال با اين كلمه توصيف شده است و لطيف يكي از نامهاي آن ذات اقدس ميباشد، اگر در ترجمه و توصيف اين كلمه بگوئيم: لطف عبارت است از نفوذ خير در نهايت ظرافت در يك موجود، تا حدودي موفق به توضيح آن كلمه گشتهايم، بنابراين، معناي لطيف بودن خداوندي بر بندگانش اين است كه خير يا خيرات الهي در نهايت ظرافت در بندگانش نفوذ دارد. در تمدن اسلامي چنانكه زمامدار مامور به رحمت و محبت و لطف بر مردم است، افراد مردم هم بايد در حق يكديگر هر سه موضوع مزبور را مبذول بدارند. بيائيد در تفاوت ما بين دو نوع تمدن بينديشيم كه يكي ميگويد: بايد انسانها به يكديگر رحمت و محبت و لطف بورزند كه معناي آن چنين است كه انسانها واقعا مانند اعضاي يك پيكرند، بلكه بالاتر از اين، انسانها مانند امواج يك روحند، مسلم است تمدني كه بر اين مبنا استوار شود، انسان را چگونه تلقي ميكند و ميخواهد انسان را به كجا برساند؟ تمدن بر اين مبنا انسان را از منزلگه- انالله (ما از آن كمال مطلقيم) برداشته و با قرار دادن وي در تكاپوي مسابقه در خيرات و كمالات، رهسپار منزلگه و انا اليه راجعون مينمايد.
اين انسانها سر تا پا رحمت و محبت و لطف براي يكديگرند، چون همهي افراد چنين تمدن، از دل برخوردارند و ميدانند كه بجان زنده دلان سعديا كه ملك وجود نيرزد آن كه دلي را ز خود بيازاري و تمدن ديگر ميگويد: خرد، دل، رحمت، لطف و محبت يعني چه؟ من اينها را نميفهمم. اگر قدرت داري بيا جلو تا يكديگر به نزاع و كشمكش بپردازيم، هر كس قويتر باشد، موجوديت و حق زندگي از آن او است! اين تمدن بر مبناي قدرت موقت است، زيرا قدرت چنان كه براي هيچ فردي مطلق و ابدي نيست همچنان براي هيچ گروه و جامعهاي هم نميتواند مطلق و ابدي بوده باشد، اين گونه تمدن نه از آگاهي برخوردار است كه آگاهي را ترويج كند و نه اختياري براي آن مطرح است كه طعم آزادي و استقلال شخصيت را به مردمش بچشاند و نه معنائي براي رحمت و محبت و لطف و ديگر مختصات روح انساني ميفهمد كه اجراي آن به پيشتازان دربارهي مردم جامعه توصيه نمايد و همهي مردم را نسبت به يكديگر از اين گونه صفات عاليهي انساني برخوردار بسازد. بدين جهت است كه اين تمدن سرتاسر تاريخ را به جاي بروز و اعتلاي مختصات عالي انساني كه علائم تكامل است، بروز قدرتهاي ناآگاه و جبري ميبيند كه بوسيلهي نابود ساختن ضعفاء شدت و اوج ميگيرد (نه اين كه به اعتلا برسد، زيرا اعتلاء كلمهاي است كه باردار ارزش عظمت است) سپس بوسيلهي عوامل دروني خود تدريجا رو به ضعف و نابودي ميرود و يا با دست عوامل ديگر كه قويتر از آن قدرت است راه سقوط و نابودي را پيش ميگيرد. در جريان اين طومار پيچيدنها، نقاطي از آشيانهي زيبا را كه زمين ناميده ميشود تخريب مينمايند و مواد با ارزش و حياتي آن را مستهلك ميسازد و آنگاه نام چنين جريان را تمدن تكاملي ميگذارند!
15- برخورداري از نيروها و پرهيز از هرامري كه موجب شكست و سستي قوا بوده باشد، بطوري كه عضلات و انديشهها و قدرتهاي مردم جامعه پشتيبان يكديگر بوده باشند. مجموع اين عوامل و نيروهاي تشكل يافته در چهار مورد بكار خواهند افتاد. مورد يكم- برداشن عومل و نيروهاي مزاحم از مسير حركت، خواه اين عوامل و نيروهاي مزاحم، از همنوعان كه خود را انسان مينامند بوده باشند (عشاق وفادار تنازع در بقاء) و خواه از طبيعت كه با اشكالي گوناگون ميتواند سد راه انسانها بوده باشد. مورد دوم- تهيهي وسائل رفاه و آسايش در زندگي و آماده ساختن معيشتي كه پاسخگوي نيازهاي مادي آدمي بوده باشد. اين مورد به پيروي از نيازهاي متنوع آدمي دامنهي بسيار گستردهاي دارد كه بايد براي تحصيل آسودگي مغزي و رواني آنها را تا حد مقدور بدست بياورد. ضرورت توجه به اين مورد براي بوجود آوردن تمدن اسلامي، بقدري در منابع اوليه مانند قرآن و احاديث فراوان گوشزد شده است كه نيازي به بيان مفصل آنها نداريم. فقط به عنوان نمونه به چند آيه از قرآن و جملاتي از نهجالبلاغه اشاره ميكنيم:
آيات قرآني:
يك- يا ايها الذين آمنو استجيبو الله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم … (اي كساني كه ايمان آوردهايد، اجابت كنيد (بپذيريد) خدا و رسول را هنگامي كه شما را به واقعياتي دعوت ميكنند كه شما را احياء ميكند.) ترديدي نيست در اين كه مقصود از احياء مجرد نفس زدن در اين دنيا نيست كه حيونات هم بدون نيازي به بعثت انبيا و انديشه و تكاپو و ابدع و اكتشاف انجام ميدهند، بلكه منظور دريافت (حيات معقول) است. و شكي نيست در اين كه بدون آمادگي معيشت سالم و با تباهي منافع معيشت چه در قلمرو صنايع و چه در قلمرو كشاورزي و ديگر ابزار معيشت، توقع (حيات معقول) از مردم يك جامعه، توقعي است غير منطقي.
دو- و جعلنا النهار معاشا (و ما روز را براي تكاپو در راه تحصيل معاش قرار داديم.)
سه- و ابتغ فيما اتاك الله الدار الاخره و لا تنس نصيبك من الدنيا (در آنچه كه خداوند به تو داده است، آخرت را طلب كن و نصيب خود را از دنيا فراموش منما.)
چهار- و لقد مكناكم في الارض و جعلنا لكم فيها معايش (و مائيم كه شما را در زمين جايگير و مستقر نموديم و براي شما در زمين معيشتها قرار داديم).
و اما روايات، ميتوان گفت: رواياتي كه در ضرورت تنظيم معاش آمده است، بيش از حد متواتر است. از آن جمله در كتاب كافي نقل شده است كه روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله در حال نيايش با خدا چنين گفت: اللهم بارك لنا في الخبز فانه لو لا الخبز ما صلينا و لا صمنا و لا ادينا فرائض ربنا (خداوندا، براي ما دربارهي نان بركت عطا فرما، زيرا اگر نان نباشد نه نماز ميگزاريم و نه روزه ميگيريم و نه واجبات پروردگارمان را ادا ميكنيم.)
اميرالمومنين عليهالسلام در خطبهي يكم از نهجالبلاغه در حكمت بعثت پيامبران چنين فرموده است: فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه، ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسي نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول و يروهم آيات المقدره: من سقف فوقهم مرفوع، و مهاد تحتهم موضوع و معايش تحييهم … (و خداوند متعال در ميان اولاد آدم رسولاني فرستاد و پيامبراني فراوان بسوي آنان ارسال فرمود تا با اداي پيمان فطري كه در نهاد آنان قرار داده بود، تحريك به مرحلهي عمل و وفا نمايند و نعمت فراموش شدهي خداوندي را بيادشان بياورند و بوسيلهي تبليغ، حجت براي آنان بياورند و گنجهاي مخفي عقول در نهادشان را برانگيزانند و آيات قدرت الهي را كه در سقف بلند بالاي سرشان و گهواره نهاده شده در زيرشان تجسم يافته است، به آنان نشان بدهند (و همچنين) پيامبران را براي تعليم طرق معاشي كه آنان را احيا كند، فرستاد.)
خلاصه با نظر به منابع فوق كه تنها به عنوان نمونه نقل شد قطعي است كه اسلام براي امكانپذير ساختن ورود انسانها به (حيات معقول) تنظيم معاش را در هر زمان و مكان با ابزار و اشكال مورد نياز ضروري و لازم ميداند.
مورد سوم- برداشتن عوامل مزاحم از سر راه حركتهاي معنوي بدانجهت كه انسانيت انسان از ديدگاه اسلام با روح اوست نه با جسم او و با معناي اوست نه با ظاهر او، لذا كوشش و تكاپو و صرف نيرو در راه برداشتن آفات و عوامل مزاحم جنبهها و حركات معنوي انسان، اهميتي داده نميشود، بلكه غالبا عوامل مزبور تقويت نيز ميگردند! تقويت اين عوامل اگر چه آن قدر ماهرانه انجام ميگيرد كه نتايج پليد و نكبت بار آنها، براي همه كس روشن نميگردد ولي نتايج مزبور همان طور كه در پنجاه و دو عامل نكبت و سقوط مشاهده كرديم قابل اجتناب نبوده، آشكار و پنهان كار خود را خواهند كرد.
مورد چهارم- براي صرف قوا و نيروها عبارت است از بوجود آوردن عوامل تقويت معنويات در اشكال مختلفي كه دارند. اين عوامل بر دو قسمت مهم تقسيم ميگردند:
قسمت يكم- اخلاقيات فاضلهي انساني است كه در ارتباط انسانها را به حد اعلاي انسانيت ميرساند، مانند خيرخواهي به يكديگر، صدق و صفا، دريغ نكردن از بذل هر گونه خدمت و امتياز به انسان ديگر يا جامعه كه نيازمند آن است. و عمل دائمي به اين قانون اخلاقي (به خود بپسند آنچه را كه به ديگران ميپسندي و به ديگران مپسند آنچه را كه به خود نميپسندي) كه ناشي از درك و پذيرش اين حقيقت است كه- جان گرگان و سگان از هم جدا است متحد جانهاي شيران خدا است روح حيواني سفال جامده است روح انساني كنفس واحده است.
16- كوشش در هنگام آزمايشها و گرفتاريها، مخصوصا تحمل و شكيبائي جدي در برابر ناگواريها در راه محبت خداوندي. اگر انسان بتواند اين امتياز را بدست بياورد قطعي است كه تلخيها و مصائب روزگار نميتوند او را از پاي در آورد و جامعهاي كه افرادش از اين گونه انسانها تشكيل بيايند، قطعي است كه آن جامعه در راه وصول به آرمانهاي اعلاي تمدن انساني و فرهنگي موفق و پيروز خواهد گشت. اين جامعه تا بتواند هر گونه ناگواريها وبلاها را تحمل مينمايد ولي هويت و استقلال خود را از دست نميدهد و طبيعي است كه نتيجهي چنين اصالت و مقاومت در زندگي و حفظ هويت و استقلال، تمدني شايستهي تكيه بر آن است كه زمينه را براي (حيات معقول) آماده ميسازد در جملات مورد تفسير، اميرالمومنين عليهالسلام محبت خدا را انگيزه و غايت كوشش و تكاپو و تحمل در هنگام آزمايشها و گرفتاريها معرفي ميفرمايد: حتي اذا راي الله سبحانه جدالصبر منهم علي الاذي في محبته و الاحتمال للمكروه من خوفه، جعل لهم من مضائق البلاء فرجا، فابد لهم العز مكان الذل و الامن مكان الخوف، فصاروا ملوكا حكاما و ائمه اعلاما، و قد بلغت الكرامه من الله لهم مالم تذهب الامال اليهم. (تا آنگاه كه خداوند سبحان از آن مردم تحمل جدي بر آزار و اذيت در راه محبتش و تحمل ناگواريها از خوفش (ترس از مشاهدهي نتايج كردارهاي خويشتن) را ديد، براي آنان از تنگناهاي بلاء، فرج عطا فرمود و به جاي ذلت، عزت و به جاي ترس، امن و امان عنايت فرمود. پس آنان ملوك و زمامداران و پيشوايان و پرچمداران هدايت گشتند و كرامت خداوندي دربارهي آنان به حدي رسيد كه حتي آرزويشان هم به آن نميرفت).
17- توافق در اميال و آرمانها، منظور از اين توافق، آن نيست كه مردم يك جامعه داراي اميال و خواستهها و هدفها و آرمانهاي متحد بوده باشند زيرا بديهي است كه اين يك امر محال است، بلكه منظور هماهنگي و سازگاري با يكديگر است كه نخستين نتيجهي آن، منتفي شدن تزاحمها و تصادمهاي شكنندهي يكديگر است. براي تخريب و نابود كردن يك جامعه، كلنگ از آسمان نميآيد، بلكه عامل تخريب از ناسازگاري و ناهماهنگي آراء و اميال و خواستههاي مردم آن جامعه بوجود ميآيد. به همين جهت است كه اميرالمومنين عليهالسلام نه تنها در خطبهي قاصعه، بلكه در خطبهها و نامههاي خود در موارد متعدد به پرهيز از اختلاف در آراء و اميال و آرمانها دستور دادهاند. و ما در سرتاسر تاريخ اين پديده را مانند يك قانون كلي شاهديم كه قدرتمندان قدرت پرست و سلطهجو، برانترين اسلحهاي كه در تخريب يك جامعه براي تسلط بر آن بوده است. لذا ميتوان گفت: عامل هماهنگي، سازگاري در هدف گيريها و آرمانها و خواستهها و آراء، عامل بقاي جامعه است و اصلا بدون آن، جامعهاي وجود ندارد، تا تمدن و فرهنگش مطرح شود.
18- اعتدال دلها ميتوانيم بگوئيم: اين عامل يكي از موارد عامل شمارهي 17 ميباشد، زيرا توافق و هماهنگي و سازگاري مطلق در جامعه بدون اعتدال دلها امكانپذير نخواهد بود مقصود از اعتدال دلها رشد و حركت تكاملي دلها است كه با شكوفائي طبيعي خود، هم امتيازات عالي خود را براي انسان نشان ميدهد و هم آمادگي هماهنگي و سازگاري با ديگر دلها را بوجود مياورد. اعتدال دل تنها صحت و بهبودي جسماني آن نيست، بلكه به فعليت رسيدن استعدادها و امتيازاتي است كه خداوند در دلها بوديعت نهاده است. اگر دل معتدل شود، رشد خود را دريافته و در حركت تكاملي خود قرار گرفته است. مردم آن جامعه كه از دلهاي معتدل برخوردار نيستند، عاملي براي اجتماع و هماهنگي و سازگاري ندارند و جامعهاي كه مردم آن از اين عامل حياتي بيبهره و محرومند، به هيچ وجه نميتوانند در پيشبرد علم و هنر و صنعت و اخلاق و ديگر معنويات و ساير قواي گردانندهي جامعه همكاري صميمانه ناشي از هماهنگي و سازگاري داشته باشند.
19- بصيرتهاي نافذ- اين عامل است كه نه تنها ضامن بقاي تمدن و فرهنگ انساني جامعه ميباشد، بلكه موجب گسترش و عمق يافتن آگاهيها دربارهي واقعيتها است، بصيرتهاي نافذ مردم يك جامعه است كه آن جامعه و تمدن و فرهنگش را از ركود و جمود نجات ميدهد و با گذشت زمانها و بروز پديدههاي تازه، براي تحصيل واقعيات همگام ميگردند، بلكه هر اندازه كه بينائيها و آگاهيهاي مردم يك جامعه قويتر و همه جانبهتر بوده باشد، به جاي آنكه زمان بر آنان مسلط شود، آنان بر زمان مسلط ميشوند و تازههائي را كه ديگران بدانها دست يافته و ابزار سلطهگري بر ديگران قرار ميدهند، يا با سبقت جوئي آنها را بدست ميآورند و محصولات مفيد و سازندهي آن تازهها را در اختيار مردم ميگذارند و يا عوامل خنثي كردن سلطهگريها را بوسيله آن تازهها با بينائيها نافذ آماده نموده و سلطهگريها را نابود ميسازند. اين امور كه به عنوان عوامل سازندهي انسانهائي شايسته تمدن و فرهنگ اصيل انساني مطرح شد، حقائقي هستند كه بدون آنها، هويتي براي شخصيت انساني وجود ندارد تا تمدني و فرهنگي بوجود بياورد و از آن دو برخوردار گردد، لذا به نظر ميرسد هر جامعهاي كه از عوامل اساسي مزبور بيشتر و عميقتر برخوردار بوده باشد، آن جامعه به همان مقدار از تمدن و فرهنگ اصيل انساني برخوردار ميباشد. حالا فرض كنيم: كه جامعهاي بوجود آمده است كه از بعد صنعتي به وسايلي دست يافته است كه در يك دقيقه ميتواند همهي كهكشانها را دور بزند و برگردد به منزل خود. و هر گونه بيماري را در يك لحظه تشخيص بدهد و آن را معالجه نمايد و اگر بخواهد پانصد سال عمر كند ميتواند و اگر بخواهد هيچ جنبندهاي را در روز زمين زنده نگذارد، ميتواند و اگر بخواهد هر كس كه از مادر متولد ميشود يك دانشمند كامل بوده باشد ميتواند.
و اگر بخواهد همهي روي زمين از زيباترين مناظر پوشيده باشد، ميتواند … ولي عوامل مزبوره نباشند، يعني جامعهي متمدن مزبور پاي بند خصلتهاي نيكو و اعمال پسنديده و اخلاق فاضله نباشد، اسلام چنين جامعهاي را متمدن و با فرهنگ نميشناسد، زيرا انسانها چنين جامعهاي هويتي را كه مديريت موجوديت خود را داشته باشد، فاقد است و هنگامي كه جامعهاي فاقد هويتي خود باشد، كدامين فرهنگ و تمدني ميتواند آن را بسوي رشد و كمال تصعيد بدهد. اگر جامعهاي با داشتن امتيازاتي كه گفتيم، مقيد به حفظ حقوق همسايگان و وفاء به عهد و پيمان و اطاعت از نيكوكاريها و اعراض از كبر و خودپرستي نباشد، كدامين فرهنگ و تمدن است كه بتواند به حال اين انسان مفيد باشد، اصلا نميتوان گفت: چنين جامعهاي قدرت پذيرش فرهنگ و تمدني مفيد دارد.
اگر جامعهاي با داشتن امتيازات فوق، غوطهور در ستمگري باشد و از آدمكشي هراسي نداشته باشد و دربارهي مردم انصاف نمودن را لازم نداند و تحمل عوامل و انگيزههاي غضب را ننمايد و از افساد در روي زمين امتناعي نداشته باشد و افراد آن جامعه از پراكندگي و بيگانگي از يكديگر احساس ناراحتي ننمايند و از شكسته شدن قوا بيمي به خود راه ندهند و از تلخي آزمايشها و گرفتاريها فرار كنند، اصلا مبدئي برين و كمالي اعلا بنام خدا براي آنان مطرح نباشد كه در راه محبتش از هر گونه فداكاري و فرو رفتن در سختيها مضايقه ننمايند، جمعيتها متفرق شود و اميال و آرمانهاي مختلف و دلها نامعتدل، قدرتها تجزئه شده، بصيرتها مبدل به نابينائيها و هدف گيريها و تصميمها ناهماهنگ و متشتت. اين نكبتها و اختلالات، هويت انساني را مختل ميسازد، وقتي كه هويتي در شخصيت انساني نبود همانطور كه در بالا گفتيم: نه فرهنگي مطرح است و نه تمدني. كساني كه در اين مدعا ترديدي دارند، ميتوانند به پنجاه و دو پديدهي نكبت و سقوط مراجعه نمايند كه در مبحث (20- گرايش تبهكاران به فساد و افساد در روي زمين و نتائج آن و پنجاه و دو پديدهي نكبت و سقوط كه با ادعاي تكامل به هيچ وجه سازگار نميباشد) متذكر شدهايم. چه انگيزهاي باعث شده است كه متفكران دوران معاصر دين را به عنوان عامل يا يكي از عوامل موثر در تاريخ به حساب نميآورند؟ متفكران دوران معاصر ما (مقصود از دوران معاصر دو قرن اخير است) خيلي از مسائل را ناديده ميگيرند و آنها را مورد توجه قرار نميدهند، ولي اين بياعتنائي را نبايد يك انسان متفكر كه علاقه به درك خود واقعيات دارد مورد اعتناء قرار بدهد و بايد به كار جدي خود مشغول شود.
مثلا خيلي از متفكران دوران ما، در اين مسئله كه چگونه ميتوان اصل (صيانت ذات) را به فعليت رسانده و تنظيم نمود كه آدمي بدون ابتلاء به بيماريهاي خودبزرگ بيني و خودكوچك بيني بتواند از همهي عظمتها و استعدادهاي ذات بهرهمند شود. به هيچ وجه انديشه جدي نميكنند! خيلي از متفكران دورانهاي اخير، مسائل اخلاقي را به طور جدي مورد تحقيق و بررسي قرار نميدهند! و عدهي فراواني از متفكران هستند كه دربارهي زيبائيهاي معقول يا نميانديشند، يا انها را بسيار سطحي و بياساس تلقي ميكنند و حتي متفكراني هستند كه نميخواهند مباحث عميق مربوط به شناخت زيبائيهاي محسوس را طرح و مورد تحقيق قرار بدهند! متفكراني هستند كه از مسائل مربوط به رشد و كمال معنوي روان يا روح نه تنها به سادگي ميگذرند، بلكه گاهي از طرح چنين مسائلي گريزانند.
آدگارپش در صفحهي 92 از كتاب انديشههاي فرويد اين عبارت را از فرويد نقل ميكند: (من از طرح مسائل توزين ناپذير خود را ناراحت مييابم و من همواره به اين ناراحتي اعتراف ميكنم) اين شخص كه با در هم آميختن علم با تخيلات و تجسمات خود را در دوران ما انسانشناس مطرح كرده است بنا به اعتراف خودش از طرح مسائل توزينناپذير ناراحت است! آيا براي اين كه اين آقا ناراحت نشود، ميتوانيم از هزاران انسان بزرگ در شرق و غرب از سقراط و افلاطون و ارسطو گرفته تا فيلون اسكندري و ابنسينا و ابنرشد و غزالي و مولوي و ميرداماد و صدرالمتالهين و دكارت و لايب نيتز و كانت خواهش كنيم كه آقايان لطفا مسائل توزينناپذير معنوي را مطرح نكنيد، زيرا در سالن آزمايشگاه علمي ما يك متخصص دربارهي بيماريهاي رواني مخصوصا دربارهي عقدههاي دروني، كه از عقدهي رواني و بيماري خاص دروني دربارهي مسائل معنوي رنج ميبرد، خوابيده است، مبادا كه سرو صداي شما او را از خواب بپراند و برخيزد و با دروني عقدهدار و اداربه مداواي عقدههاي دروني مردم گردد. آيا اين آلرژي بيمار گونه كه موجب شده عاشق جلب شگفتي مردم (فرويد) را وادار به وحشت از طرح مسائل توزين ناپذير نمايد ميتواند تكليف ميليونها انسان بزرگ الهي را كه با احساسات و خردهاي خود بزرگترين گامها را در راه شناساندن انسان و اصلاح حال او برميدارند، روشن بسازد و از آنها بخواهد كه بروند و با اسافل اعضاي خود به خلوت بنشينند و هويت حيات و هدف آن را از آن اعضاء جستجو كنند و سپس به ريش عظماي بشريت بخندند؟!
بنابراين، بيتوجهي برخي از متفركان دوران متاخر به اديان الهي به عنوان عامل يا يكي از عوامل محرك و موثر در تاريخ نبايد تعيين كنندهي تكليف واقعيات بوده باشد. به نظر ميرسد انگيزهي اين بي توجهي شگفت انگيزد و عامل است:
عامل يكم- بياطلاعي از هويت دين و نقش آن در حيات انسانها است كه متاسفانه افراد فراواني از متفكران و دانشمندان حرفهاي مبتلا به آن ميباشند و ميتوان گفت: اينان دربارهي دين دركي بالاتر از درك و معلومات مردم عامي كه با مقداري از اصطلاحات آراسته شده باشد، ندارند و همان اصطلاحات و معلومات محدوده را هم به تقليد از ديگران بدست آوردهاند.
عامل دوم- حساسيت (آلرژي) شديدي است كه متفكران حرفهاي دربارهي مسائل و اصول معنوي دارند، چنان كه فرويد با صراحت تمام اعتراف كرده است و ما در گذشته به ان اشاره نموديم. و ما با قطع نظر از بياطلاعيها و حساسيتهاي بيمار گونهي بعضي از متفكران حرفهاي، بخود واقعيت اصرار ميورزيم و به مفاد دلائلي كه براي ما اقامه و روشن ميگرددد، ارتباط خود را با واقعيات تنظيم مينمائيم. هنگامي كه در سرگذشت بشري از قديمترين دورانها تاكنون به تحقيق ميپردازيم باين نتيجه ميرسيم كه هيچ تحول اساسي در هيچ يك از جوامع بشري تاكنون صورت نگرفته است، مگر اين كه پيشتازان آن تحولات رگ بينهايت گرائي و مطلقجوئي مردم آن جوامع را تحريك نمودهاند و با وعدهي سعادت مطلق و پيشرفت ابدي در ميدان حيات با كيفيتي كه ايجاد كنندگان تحول منظور مينمودند، براي انسان كه با چهرهي مطلق با نوعي حالت خداگونه در آن مكتب تبليغ شده است مقصود خود را عملي مينمودند. شما اگر امروز با يك دقت كافي در آرمانها و حيات بشري كه مبني بر آنها است، مطالعه كنيد، خواهيد ديد چه در شرق و چه در غرب، جز حركت بدنبال عوامل لذت و فرو رفتن در لذائذ و سپس نظاره بررژهي تكرار رويدادها، چيزي ديگر مشاهده نميشود، انسانها براي خود (فردا) ي اميد بخشي كه موجب شود به استقبال آن بشتابند سراغ ندارند، بلكه (فردا)ها مانند مهمانهاي ناخواندهاي كه ضمنا طلبكار بسيار خشن هم هستند از راه فرا ميرسند و مقداري سر به سر آدميان ميگذارند و مقداري هم با آنان گلاويز ميشوند و با كمال بيرحمي طلب خود را كه (ديروز)ها سند آن را امضاء كرده و بدست فرداها سپردهاند ميگيرند و ميروند. علت اساسي اين ورشكستگي رواني كه تقريبا فراگير عمومي جوامع دنيا شده است، همان است كه بعد ديني روانهاي آدميان اشباع نميشود و هزاران چارهجوئيها و تبليغات براي اثبات بينيازي از دين، جز تخديرهاي موقت و بياساس كه فقط مردمان معدودي را ميتوانند فريب بدهند، قدرت كارسازي ندارند.
***
اين مطلب (آگاهي اميرالمومنين عليهالسلام) از پشت پردهي ظواهر و اين كه اين آگاهي و اخباري (اخبار غيبي) كه از اميرالمومنين عليهالسلام با تواتر اثبات شده است، خود از بهترين دلائل اطلاع آن حضرت از تاريخ و اصول زير بنائي (فلسفهي) آن است، لذا مطالعهكنندهي محترم اين مباحث را كه در بقيهي خطبهي نود و سوم مطرح ميكنيم ميتواند در مباحث مربوط به تاريخ و فلسفهي آن نيز مورد بهرهبرداري قرار بدهد.
***
«فاسئلوني قبل ان تفقدوني فو الذي نفسي بيده لا تسئلوني عن شيء فيما بينكم و بين الساعه و لا عن فئه تهدي مئه و تضل مئه الا انباتكم بناعقها و قائدها و سائقها و مناخ ركابها و محط رحالها و من يقتل من اهلها قتلا، و من يموت منهم موتا» (پس، از من بپرسيد، پيش از آنكه مرا گم كنيد (مرا از دست بدهيد و من از ميان شما بروم) سوگند به خدائي كه جانم به دست اوست، نخواهيد پرسيد از هيچ چيزي ميان موجوديت كنونيتان تا روز قيامت و نه دربارهي گروهي كه صد كس را هدايت كند و گمراه كند صد كس را مگر اين كه شما را اطلاع خواهند داد از دعوت و تبليغ كنندهاش و راننده و محركش بر جايگاه فرود مراكب و بار و اثاثش. و اطلاع خواهم داد از اهل آن مردم چه كسي كشته خواهد شد و چه كسي (با اجل طبيعي) خواهد مرد).
بپرسيد تا بدانيد، بپرسيد از من پيش از آن روز كه رخت از ميان شما بربندم. ابن ابيالحديد ميگويد: (صاحب كتاب استيعاب (ابوعمر و محمد بن عبدالبر) از جماعتي از راويان و علماي حديث روايت كرئه است كه هيچ كس از صحابه رضي الله عنهم نگفته است: سلوني مگر علي بن ابيطالب و شيخ ما ابوجعفر اسكافي در كتاب نقض العثمانيه از علي بن الجعد از ابنشبرمه روايت كرده است كه برهيچ كس جائز نيست كه بر روي منبر بگويد سلوني مگر علي بن ابيطالب عليهالسلام) ما دربارهي اثبات اين مسئله كه اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است سلوني قبل ان تفقدوني به تفضيل بيشتري نميپردازيم و به نقل ابن ابيالحديد در بالا قناعت ميورزيم و جملاتي را هم از محقق مرحوم آقا ميرزا حبيب الله هاشمي خوئي در اينجا ميآوريم و مسئله را پايان ميدهيم.
محقق مزبوز پس از نقل مطالب فوق از ابن ابيالحديد، عبارات بعدي را مينويسد: (در تذييل دوم از شرح كلام چهل و سوم براي ما چنين روايت شده است كه روزي ابن الجوزي بر بالاي منبر بود، گفت: «سلوني قبل ان تفقدوني» زني در آنجا بود از ابن الجوزي پرسيد: كه چه ميگوئي دربارهي اين كه علي بن ابيطالب در يك شب رفت و جنازهي سلمان را تجهيز (تغسيل و تكفين و تدفين) نمود و برگشت؟ ابن الجوزي گفت: آري، روايت شده است. زن پرسيد كه جنازهي عثمان سه روز در روي زمين (عبارت ابن ابيالحديد منبوذا في المبزال است) ماند و علي بن ابيطالب حاضر بود؟ ابن الجوزي گفت. آري. زن گفت: (حتما كار علي براي) يكي از آن دو بر خطاء بوده است. ابن الجوزي گفت: اگر بدون اجازهي شوهرت از خانهات بيرون آمدهاي لعنت خدا بر تو و اگر با اجازهي شوهرت بيرون آمدهاي لعنت خدا بر او. زن گفت: عائشه به جنگ علي با اذن پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رفته است يا بدون اذن او؟ ابن الجوزي از سخن گفتن بريده شد و پاسخي پيدا نكرد.)
در همين صفحه روايت ميكند كه (قتاده به كوفه داخل شد و مردم دور او را گرفتند، قتاده گقت: از هر چه كه بخواهيد از من بپرسيد و ابوحنيفه كه در آن موقع پسري جوان بود، گفت: از وي بپرسيد: مورچهي سليمان عليهالسلام نر بود يا ماده؟ وقتي از وي پرسيدند، پاسخ نتوانست بدهد، خود ابوحنيفه گفت: آن مورچه ماده بود، به او گفته شد: از كجا فهميدي؟ گفت: از كتاب خدا كه فرموده است: قالت نمله و اگر نر بود خدا ميفرمود: قال نمله زيرا لفظ نمله هم در مورد نر بكار ميرود و هم در مورد ماده، مانند لفظ حمامه، شاه و آنها را با علامت تاءنيث از هم تفكيك ميكنند) چنان كه هيچ كس اين جمله اميرالمومنين عليهالسلام لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا را منكر نشده و راويان و اهل حديث فراواني نقل نمودهاند كه آن حضرت جملهي مزبور را فرموده است، همان طور اين كه آن بزرگوار جملهي سلوني را فرموده است، هيچ كس آن را مورد ترديد قرار نداده است اما مردم بيمار گونهي آن دوران از اميرالمومنين عليهالسلام چه پرسيدند و چه پاسخ گرفتند؟ نقل ان سوالات جز احساس شرم و سرافكندگي هيچ نتيجهاي در بر ندارد. به عنوان نمونه در مباحث گذشته ديديم كه يكي از آنان كه جملهي سلوني را از اميرالمومنين عليهالسلام شنيد، چنين سوال كرد: يا علي، ريش من چند عدد مو دارد؟! و شرم آورتر اين كه همين مردم ميخواستند تكليف زندگي آن قهرمان زندگي و مرگ را روشن كنند! شايد اگر قدرتي را در خود ميديدند حقيقت زندگي و هدف اعلاي آن را به آن شهود كنندهي حق و حقيقت تعليم ميفرمودند!
در خاتمه اين مبحث جملاتي را از ابن ابيالحديد در پيرامون اخبار غيبي كه اميرالمومنين عليهالسلام فرموده و همهي آنها مطابق واقع بوده است، نقل ميكنيم: پيش از نقل آن جملات يادآور ميشويم كه ما در مجلد دهم از صفحهي 251 تا صفحه 261 پانزده مورد از اخبار غيبي آن حضرت را با مقدمهاي از صفحه 242 به بعد متذكر شدهايم. براي تكميل آن مبحث اين پانزده مورد را هم در همين مبحث ميآوريم:
اخبار غيبي اميرالمومنين عليهالسلام:
ابن ابيالحديد چنين ميگويد: (فصل في الذكر امور غيبيه اخبر بها الامام ثم تحققت) فصلي است در ذكر امور غيبي كه امام به آنها خبر داده و سپس آنها تحقق يافتهاند. بدان كه اميرالمومنين عليهالسلام در اين فصل سوگند به خدائي ياد كرده است كه جانش در دست اوست، با آنكه آنان (مردم) از هيچ حادثهاي مابين موقعيت خودشان در آن زمان تا روز قيامت نخواهند پرسيد مگر اين كه اميرالمومنين عليهالسلام با آنان دربارهي اين حادثه خبر خواهد داد و دربارهي طائفهاي كه به وسيلهي آن صد نفر هدايت خواهند گشت و صد نفر به ضلالت خواهد افتاد و دربارهي دعوت كنندگان و فرماندهان و رانندگان و جايگاههاي فرود آمدن مركبهاي آنان و همچنين دربارهي كسي از آنان كه كشته خواهد شد و كسي كه با مرگ طبيعي خواهد مرد. اين ادعا از آن حضرت ادعاي خدائي و ادعاي نبوت نيست، بلكه آن حضرت ميفرمود: از حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله علم آن اخبار را دريافت نموده است. و ما اخبار غيبي اميرالمومنين عليهالسلام را امتحان (تتبع) كرديم و آنها را موافق واقع ديديم و از اين راه بصدق ادعاي مذكور از آن حضرت استدلال نموديم. از آن جمله:
1- خبر دربارهي ضربتي كه بر سر مباركش اصابت خواهد كرد و خون سرش ريش مباركش را خضاب خواهد كرد.
2- خبري دربارهي قتل امام حسين عليهالسلام
3- اخباري دربارهي كربلا و حادثهاي كه در آن روي خواهد داد، در موقع عبور از آنجا به طرف صفين.
4- خبر دربارهي ملك (سلطنت) معاويه بعد از وفات خود.
5- خبري در توصيف معاويه و دستور او به سب اميرالمومنين عليهالسلام
6- خبر دربارهي حجاج بن يوسف.
7- خبر دربارهي يوسف بن عمر
8- خبر دربارهي مارقين- امر خوارج در نهروان.
9- اخبار دربارهي كشته شدههاي خوارج و آنان كه به دار كشيده خواهند شد.
10- اخبار دربارهي ناكثين (طلحه و زبير) و پيروانشان كه جنگ جمل را به راه انداختند.
11- اخبار دربارهي قاسطين (معاويه و عمربن عاص) و دارو دستهي آن دو.
12- خبر دربارهي شمارهي سپاهي كه از كوفه به آن حضرت وارد شدند در آن هنگام كه آن حضرت آمادهي حركت به بصره براي جنگ با اصحاب جمل گشته بود.
13- خبر درباره عبدالله بن زبير: (چيزي را ميخواهد كه به آن نخواهد رسيد. او طناب (دام) دين را براي شكار دنيا ميگستراند. در اين جملات در توصيف عبدالله بن زبير خب ضب يروم امرا و لا يدركه و هو بعد مصلوب قريش آمده است: (حيلهگر و كينهتوز) امري را ميخواهد و آن را در نخواهد يافت. او به اضافهي اين كه به دار كشيده شدهي قريش است.)
14- خبر دربارهي هلاك و غرق شدن بصره در آب.
15- خبر درباره هلاك بصره بار ديگر بوسيلهي صاحب زنج كه خود را علي بن محمد بن احمد بن عيسي بن زيد ناميده است.
16- اخبار درباره ظهور پرچمهاي سياه از طرف خراسان و تصريح فرمودن ايشان به قومي از اهالي آن كه بني رزيق معروف بودند و آنان آل مصعب بودند كه از جملهي آنان طاهر بن الحسين و فرزنداش و اسحاق بن ابراهيم ميباشند كه آنان و گذشتهگانشان از دعوت كنندگان به دولت عباسي بودهاند.
17- اخبار دربارهي ظهور پيشواياني از فرزندانش در طبرستان مانند الناصر و الداعي و غير از آنها كه در بعضي از سخنانشان فرمودهاند: و ان لال محمد صلي الله عليه وآله و سلم بالطالقان لكنزا سيظهره الله اذا شاء دعائه حق حتي يقوم باذن الله فيد عو الي دين الله (و قطعا براي آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و طالقان خزانهاي است كه خداوند آن را اگر بخواهد ظاهر ميسازد، دعاي او (دعوت او) حق است تا اينكه به اذن خداوندي قيام ميكند و به دين خداوندي دعوت مينمايد). 18- خبر دربارهي كشته شدن نفس زكيه در مدينه و اين كه در نزد سنگهاي زيت كشته ميشود.
19- خبر دربارهي برادر نفس زكيه (ابراهيم) كه در باب حمزه كشته ميشود: يقتل بعد ان يظهر و يقهر بعد ان يقهر (كشته مشود پس از آن كه ظهور كند و مغلوب ميشود پس از آن كه غلبه ميكند.)
20- خبر در سبب قتل ابراهيم كه فرموده است: ياتيه سهم غرب (تيري به او اصابت ميكند كه تيراندازش معلوم نميشود.) يكون فيه منبته فيابوا ساللرامي شلت يده و وهن عضده (مرگ ابراهيم در آن تير خواهد بود، اي بدا به حال تيرانداز دستش شل و بازويش سست باد.)
21- خبر او دربارهي كشته شدگان وج (وج به طائف گفته شده است كه آخرين جهاد پيامبر در آن جا روي داده است) و اين كلمه قطعا غلط است بلكه فخ است كه فرمودند بهترين مردم روي زمين بودند.
22- اخبار او دربارهي مملكت علوي در غرب و تصريح او به نام كتامه و آنان كساني بودند كه ابوعبدالله الداعي معلم را ياري كردند.
23- خبر دربارهي ابوعبدالله المهدي كه اولين شخص از آنان بوده است سپس صاحب قيروان چشمپوش و خوشرنگ (يا كسي كه از چشمش آب بيايد) داراي نسب
ناب برگزيده از نسل كسي كه دربارهي او بداء واقع شد و در عباء خوابيده شد و عبيدالله المهدي سفيد رنگي بود مايل به سرخي و فربه و داراي عضلاتي نرم بود و مقصود از ذوالبداء اسماعيل بن جعفر بن محمد عليهماالسلام است و اوست خوابيده شده در رداء زيرا وقتي كه اسماعيل از دنيا رفت پدرش ابوعبدالله امام جعفر صادق عليهالسلام او را در عبا پيچيد (خوابانيد) و بزرگان شيعه را به او وارد كرد، تا او را ببيند و بدانند كه او از دنيا رفته است و شبهه از وضع او منتفي گردد.
24- خبر دربارهي بني بويه و دربارهي آنان فرموده است: و از بنوالصياد ديلمان ظهور ميكنند كه اشاره به بنيبويه است، پدر بزرگ آنان با دستش ماهي شكار ميكرد و با قيمت آن زاد توشهي خود و عائلهاش را آماده مينمود و خداوند از فرزندان صلبي (اصلي) او سه پادشاه بوجود آمد و نسل آنان را منتشر ساخت تا جائي كه ملك و سلطنت آنان ضربالمثل شد و همچنين سخن امام درباره آنان كه فرمود: امر آنان گسترش مييابد تا آنجا كه زوراء (بغداد) را مالك ميشوند خلفا را از مقامشان بركنار ميكنند. گويندهاي پرسيد يا اميرالمومنين زمان سلطهي آنان چه مقدار است؟ امام فرمود: (صد يا مقداري كم يا بيش ازصد).
25- خبر درباره مترف بن اجذم از بنيبويه كه در كنار دجله به دست پسر عمويش كشته خواهد شد و او اشاره به غزالدوله بختيار بن معزالدوله ابوالحسين است و معزالدوله به جهت … دست بريده بود … اما اين كه فرموده است خلفاء را خلع خواهند كرد، زيرا مغزالدوله المستكفي بالله را بركنار نمود و به جايش المطيع الله را نصب كرد و بهاء الدوله ابونصر عضدالدوله الطائع را خلع و القادر را به جاي او نشاند و مدت ملك آنان همان مقدار بود كه امام عليهالسلام خبر داده بود.
26- خبري كه به عبدالله بن عباس دربارهي انتقال امر زمامداري به فرزندانش داده بود. (هنگامي كه علي بن عبدالله متولد شد، پدرش او را پيش علي عليهالسلام برد، آن حضرت مقداري از آب دهانش را در دهان فرزند عبد الله وارد و با خرمائي كه آن را جويده بود، زيرچانه او را بست و به عبدالله برگرداند و فرمود: اي پدر ملوك، بگير اين را، روايت صحيحه بدين ترتيب بود كه نقل كرديم. اين روايت را ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل آورده است و آن روايتي كه عدد فرزندان عبدالله بن عباس را هم متذكر شده است، صحيح نيست و چه فراوان است خبرهاي غيبي مانند قضايائي كه گفتيم از اميرالمومنين عليهالسلام كه اگر بخواهيم همهي آنها را يادآوري كنيم صفحات فراواني را بايد براي اين كار اختصاص ميدهيم و كتب سير بطور مشروح آنها را دربر دارد.)
27- اخبار مربوط به موقعيت و حوادثي كه در انتظار اميرالمومنين عليهالسلام بوده است.
28- اخبار مربوط به آيندهي كوفه و اين كه حوادث بسيار تندي به سراغ كوفه خواهد آمد.
29- اخبار مربوط به مروان بن الحكم و فرزندانش كه امت اسلامي روز سرخي از آنان خواهد ديد.
30- اخبار مربوط به بنياميه، مدتي كوتاه از دنيا بهرهمند ميشوند و سپس همهي آنچه را كه بدست آورده بودند از دست ميدهند.
31- خبر مردي گمراه در شام كه عربده خواهد كشيد و پرچمهايش را در حومههاي كوفه نصب خواهد كرد.
32- خبر مغول و اين كه تاخت و تاز و خونريزيها به راه خواهد انداخت.
***
«و لو قد فقد تموني و نزلت بكم كرائه الامور و حوازب الخطوب لاطرق كثير من السائلين و فشل كثير من المسئولين و ذلك اذا قلصت حربكم و شمرت عن ساق و ضاقت الدنيا عليكم ضيقا، تستطيلون معه ايام البلاء عليكم، حتي يفتح الله لبقيه الابرار منكم». (واگر شما مرا گم كنيد و امور ناگوار و رويدادهاي بسيار سخت بر شما فرود آيد، كثير از سوالكنندگان سر پايين اندازند و كثيري از مسئولين شكست بخورند و اين هنگامي است كه جنگ و پيكاري كه شما را در خود فرو برد است، خود را جمع كند و پوشاك پاهايش را بال بزند و دنيا بر شما تنگ كرد و روزهاي اطلاع و آزمايش را كه بر شما ميگذرد بسيار طولاني احساس كنيد، تا اين كه خداوند متعلا براي باقي ماندهي نيكوكاران شما گشايش (يا پيروزي) عنايت فرمايد.) روزگاري فرا ميرسد كه نه سئوال كنندگان روحيهي سئوال خواهند داشت و نه پاسخ دهندگان قدرت براي پاسخ دادن، تا عنايت خداوندي بار ديگر فرا رسد).
در آن هنگام كه منابع معرفتي روي بزير خاك كشيدند و باقيماندگانشان از تنگي سينههاي مردم و فشار رويدادهاي روزگار در گوشهها خزيدند كه قرص درخشنده چون پنهان شود شب پره بازيگر ميدان شود و شب پرههاي ضد خورشيد تاريكي فضا را به مراد خود ديدند و پروازهاي كور خود را شروع كردند، اشتياق براي وصول واقعيتي نيست كه سئوالي دربارهي آن طرح شود تا مسئوليتي نيست كه در صدد پاسخ به آن سئوال برآيد. در آن هنگام كه حوادث گيج كننده و ناگوار دنيا بر سر قومي تاختن بياورد كه رهبري واقع بين و واقع خواه و واقع گو و حق بين و حق خواه و حقگو در ميان آنان نباشد، نه سئوالي در دلها موج خواهد زد و نه پاسخ دهنده اي كه خود را مديون جامعه بداند و خود از حق و واقع كاملا مطلع باشد. به راستي آيا اميرالمومنين عليهالسلام با اين جملات با هم تاريخ بشري صحبت نميكند؟ آيا اين اصل كلي در همهي جادهها و طرق اصلي و فرعي تاريخ جريان ندارد؟