وصف پيامبر:
«بعثه و الناس ضلال في حيره …» تفسير همه اين جملات مگر دو جمله اخير (و دعا الي الحكمه و الموعظه الحسنه) در مجلدات زير از همين ترجمه و تفسير مطرح شده است: مجلد 2 از ص 195 تا ص 202 و از ص 258 تا ص 264 و مجلد 8 از ص 58 تا ص 67 و از ص 284 تا ص 293 و مجلد 13 از ص 276 تا ص 277.
****
«و دعا الي الحكمه و الموعظه الحسنه»: (و مردم را به حكمت و با موعظه حسنه دعوت فرمود.)
حكمت و موعظه حسنه و مجادله با بهترين راه :
خداوند متعال به پيامبر اكرم چنين دستور ميدهد: «ادع الي سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتي هي احسن»: (دعوت كن به راه پروردگارت بوسيلهي حكمت و موعظهي حسنه و با آنان با بهترين راه مجادله كن.) چند مطلب مهم در اين آيهي شريفه كه مورد تذكر اميرالمومنين عليهالسلام قرار گرفته است، وجود دارد كه ما به بعضي از آنها اشاره مينمائيم:
مطلب يكم- در اين آيهي شريفه حكمت به عنوان وسيله تذكر داده شده است مانند موعظه حسنه، در صورتيكه در خطبهي مورد تفسير حكمت با جنبهي هدفي مطرح گشته است، زيرا آن حضرت ميفرمايد: «و دعا الي الحكمه»: (پيامبر اكرم مردم را به حكمت دعوت فرمود.) راه حل اين مسئله، آسان است، و آن اينست كه حكمت از يك جهت، هدف نسبي سعي و كوششهاي معرفتي و عملي است كه همهي انبياي عظام صلوات الله عليهم اجمعين مردم را براي وصول به آن تبليغ و تحريك فرمودهاند، مانند عرفان مثبت كه ميتواند به عنوان هدف نسبي منظور شود، يعني انسانهاي آگاه و هشيار بايد بكوشند كه هم موفق به تحصيل عرفان نظري شوند و هم به مقام عرفان عملي نائل گردند. پس از وصول به مقام حكمت و عرفان خود شخص حكيم و عارف با كمال وضوح ميفهمد كه اين دو مقام ارجمند نيز دو وسيله براي صعود به مقام نفس مطمئنه ميباشند. خلاصه هدف بودن حكمت و عرفان بالنسبه به مقامات پائينتر هيچ منافاتي با وسيله بودن آن دو به مقام عاليتر ندارد.
مطلب دوم- طريق يكم براي ارشاد انسانها حكمت است. در مجلد چهاردهم صفحهي (33) از اين ترجمه و تفسير شرح مبسوطي در تفسير حكمت آمده و مطالعه- كنندگان ارجمند ميتوانند براي بررسي كاملتر به آن مجلد مراجعه فرمايند. حاصل تعريف حكمت در ماخذ مزبور چنين است: (معرفت حاصله از چهار بعد مزبور (شناخت علمي، شناخت فلسفي، شناخت شهودي و شناخت اخلاقي) و برخورداري از آن در (حيات معقول) بوسيلهي عقل سليم (خرد)، نه عقل جزئي نظري، حكمت ناميده ميشود. در آيات قرآن مجيد در موارد فراواني از حكمت تمجيد شده و در مقداري از آنها رساندن مردم به مقام حكمت، انگيزهي بعثت انبياء عليهمالسلام معرفي شده است. و در آيهاي حكمت را خير كثير فرموده است. مسلم است كه هر كسي توانائي فهم و درك حكمت را ندارد، بلكه در هر دوران و در هر جامعهاي افراد اندكي ميتوانند عظمت و ارزش و هويت حكمت را بفهمند. در عين حال چنانكه اشاره كرديم پيامبران الهي كوشش و سعي بليغ داشتند كه همهي مردم به اندازهي قدرت و فهم خود از حكمت برخوردار شوند، و با نظر به نسبيت حكمت ميتوان گفت: افراد فراوني از طريق حكمت در مسير جاذبهي الهي قرار ميگيرند. «لايكلف الله نفسا الا وسعها»: (خداوند هيچ كسي را مكلف نميسازد مگر به اندازهي قدرتش.)
آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد
اگر چه مقامات والاي حكمت در دسترس افراد كمتري قرار ميگيرد. نكتهي بسيار با اهميتي كه در اين جمله (ادع الي سبيل ربك بالحكمه) وجود دارد اينست كه خداوند متعال دعوت به حكمت را به پيامبر اكرم دستور ميدهد و چنانكه در تفسير حكمت ملاحظه نموديم، در معناي حكمت، هم شناخت علمي وجود دارد و هم شناخت فلسفی و شهودي و اخلاقي. و اگر دين مقدس اسلام بر اساس احساسات محض و دريافتهاي دروني و غير علمي و فلسفي استوار بود، نه ميتوانست توصيه به دعوت بوسيلهي حكمت نمايد و نه ميتوانست آن همه علم و عقل و شعور و فهم را ترويج نمايد.
مطلب سوم- طريق دوم پند و اندرز نيكو است كه براي عموم مردم از كسانيكه داراي مقامات علمي هستند تا مردم عامي، موثر ميباشد. در آيات شريفهي قرآني، و نهجالبلاغه اصرار شديدي براي ضرورت موعظه مشاهده ميشود. اگر كسي ادعا كند كه همهي انسانها احتياج به موعظهي حسنه دارند، سخني به گزاف نگفته است، زيرا پديدهي غفلت و فراموشي و ناآگاهي حداقل در هر چند صباحي يكبار چيزي نيست كه گريبان بشر را رها كند و اين يك امر طبيعي است، زيرا آدمي در عالم ماده زندگي ميكند و عوامل انجذاب او به ماده از قدرت مهمي برخوردارند. «و ذكر فان الذكري تنفع المومنين»: (براي آنان متذكر باش زيرا تذكر براي مردم با ايمان سود ميدهد.) هر اندازه پند و اندرز مستند به اصول و حقائق ثابت تر و روشنتر بوده باشد، تاثيرش عميقتر و دامنهدارتر ميگردد. همچنين هر اندازه كه مستند به تجارب و مشاهدات بوده و با بيانات زيبا و رسا بوده باشد، قطعي است كه نتيجهي عاليتر خواهد داد. ميتوان گفت: در موعظه حسنه كه دگرگونيهاي مثبت در انسان ايجاد ميكند، واقعيتها با قالبهاي هنري بيان جمع ميشوند و بهترين نتائج را ببار ميآورند. شرط ديگر براي تاثير موعظه حسنه در مردم، ايمان و تقوي و رشد روحي موعظه- كننده است. اين شرط بسيار مهم و اساسي است. اين حقيقت اثبات شده است كه: (مر زبان را مشتري جز گوش نيست.) «و ان الموعظه اذا خرجت من القلب دخلت في القلب»: (اگر موعظه از قلب بيرون بيايد، در قلب داخل گردد.) (اندرز هر گاه از دل برآيد بر دل نشيند).
دليل تاثير شديد موعظههاي نهجالبلاغه همين است كه متذكر شديم. آن كدامين ارشاد و وعظ است كه اميرالمومنين سلام الله عليه به مردم بيان فرمايد و خود به آن عمل ننمايد؟! شايد از يك جهت صحيح باشد كه بگوئيم: موعظه دربارهي واقعيات كمتر از انسانهاي عامل و با تقوي و صالح، بسيار موثرتر از موعظه دربارهي واقعيات زيادتر و عميقتر و گستردهتر از انسانهاي بي عمل و با تقوي و صالح، بسيار موثرتر از موعظه دربارهي واقعيات زيادتر و عميقتر گستردهتر از انسانهاي بيعمل و بيتقوي و ناصالح ميباشد، زيرا اين مثل: (كل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي) اگر چه عامیانه به نظر ميرسد، ولي واقعيت خود را در جريان تاريخ به خوبي اثبات كرده است. خداوند سبحان با كمال صراحت كساني را كه مردم را به نيكوكاري دستور ميدهند، ولي خود به آن عمل نميكنند، توبيخ نموده ميفرمايد: «اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم»: (آيا مردم را به نيكوكاري دستور ميدهيد و خود را فراموش ميكنيد؟) «و رب شقي يامر الناس بالتقي طبيب يداوي الناس و هو عليل» (و بسا انساني شقي كه مردم را به تقوي دستور ميدهد، طبيبي است كه مردم را معالجه ميكند در حاليكه خود او مريض است!)
مطلب چهارم- طريق سوم مجادله با بهترين طرق. بديهي است كه همهي مردم در همه حال آمادگي شنيدن يا پذيرفتن حقائق را ندارند و گاهي اين عدم آمادگي تا سر حد مقاومت و اين مقاومت هم گاهي تا سر حد لجاجت ميرسد. عدم آمادگي را ميتوان با بيان زيباي حقائق از بين برد و شخص ناآماده را براي شنيدن و پذيرش حقائق منعطف ساخت. ولي اگر آمادگي بدرجهي مقاومت برسد، در مراحل اوليه مقاومت، مجادله با بهترين طرق كه عبارتست از استناد به حقائق و اصول مورد قبول طرف مقابل، موثر واقع ميشود و تدريجا با توجه به آن مقبولات و واقعيات ديگر كه ممكن است به تازگي با آنها آشنائي پيدا كند، در مسير حق قرار بگيرد و به حركت و تكاپو بيفتد. و اگر مقاومت بدرجهي لجاجت برسد، كه از پليدي غير قابل علاج او كشف كند، در اين صورت مطابق آيهي شريفه: «ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم»: (خداوند بر دلهاي آنان مهر زده است و پردهاي بر گوشها و چشمهاي آنان زده شده و عذابي بزرگ در انتظار آنان ميباشد.) هيچ حكمت و موعظه و جدالي در او تاثير نخواهد كرد.
البته بايد اين نكته را فراموش نكنيم كه رسيدن مقاومت به درجهاي از لجاجت و پليدي كه موجب ختم شدن پروندهي گرديدن تكاملي آن شخص باشد و به سقوط حتمي برسد، بسيار مشكل و تقريبا استثنائي است، لذا ارشاد كنندگان و مربيان نبايد با مشاهدهي عدم آمادگيهاي اوليه و مقاومتهاي ابتدائي نوميد شده و دست از وظيفهي بسيار با اهميت سازندگي خود بردارند. يكي از مشهورترين نويسندگان دوران اخير كه سالها در زندان بسر برده بود مينويسد براي اين كه به ما زندانيان سياسي زجر روحي بدهند، گاهي جنايتكاران پليد و حرفهاي را نزد ما ميآوردند و ما با اينگونه اشخاص به گفتگو مينشستيم و من بارها ديدم كه به بركت گفتگوها و ارشادهاي مناسب، پس از گذشت مدتي طرز نگاههاي اين اشخاص عوض ميشد و تدريجا و آهسته آهسته عواطف انساني در نگاههاي آنان نمودار ميگشت و وقتي كه صحبت از وقاحت ظلم و تعدي به ديگران به ميان ميآمد، حالت تاثر در چهرهشان آشكار ميشد و ما به خوبي دريافت ميكرديم كه از خودشان شرمنده ميشوند و پشيماني سخت در قيافههاي آنان نقش ميبست. به همين جهت است كه در ماخذ معتبر اسلامي، معلمان و مربيان تشويق ميشوند كه زحمات متعلمان و متربيان را تحمل كنند.
در اينجا حكايتي از مولوي به يادم آمد كه شايد به توان گفت: دربارهي لزوم تحمل زحمات و عصيانگريها و مقاومتهاي تند مردم مورد تعليم و تربيت، از مناسبترين داستانهاست:
عاقلي بر اسب ميآمد سوار در دهان خفتهاي ميرفت مار
آن سوار آن را بديد و ميشتافت تا رماند مار را فرصت نيافت
چون كه از عقلش فراوان بد مدد چند دبوس قوي بر خفته زد
خفته از خواب گران چون بر جهيد يك سوار ترك با دبوس ديد
خفته از خواب گران بر جست زود گشت حيران گفت آيا اين چه بود!
بيمحابا ترك دبوسي گران چون كه افزون كوفت او شد زو دوان
برد او را زخم آن دبوس سخت زو گريزان تا به زير يك درخت
سيب پوسيده بسي بد ريخته گفت ازين خور اي به درد آويخته
سيب چندان مرد را در خورد داد كز دهانش باز بيرون ميفتاد
بانگ ميزد كاي امير آخر چرا قصد من كردي چه كردم مر ترا
گر تو را ز اصلست با جانم ستيز تيغ زن يكبارگي خونم بريز
شوم ساعت كه شدم بر تو پديد اي خنك آن را كه روي تو نديد
بي جنايت بي گنه بي بيش و كم ملحدان جايز ندارند اين ستم
ميجهد خون از دهانم با سخن اي خدا آخر مكافاتش تو كن
هر زمان ميگفت او نفرين نو اوش ميزد كاندرين صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد ميدويد و باز بر رو ميفتاد
ممتلي و خوابناك و سست بد پا و رويش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه ميكشيد و ميگشاد تا ز صفرا قي شدن بر وي فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نكو مار با آن خورده بيرون جست ازو
چون بديد از خود برون آن مار را سجده آورد آن نكو كردار را
سهم آن مار سياه زشت و تفت چون بديد آن دردها از وي برفت
گفت تو خود جبرئيل رحمتي يا خدائي كه ولي نعمتي
اي مبارك ساعتي كه ديديم مرده بودم جان نو بخشيديم
اي خنك آن را كه بيند روي تو يا درافتد ناگهان در كوي تو
تو مرا جويان مثال مادران من گريزان از تو مانند خران
خر گريزد از خداوند از خري صاحبش در پي ز نيكو گوهري
نز پي سود و زيان ميجويدش ليك تا گرگش ندرد يا ددش
اي روان پاك به ستوده تو را چند گفتم ژاژ و بيهوده تو را
اي خداوند و شهنشاه و امير من نگفتم جهل من گفت آن مگير
شمهاي زين حال اگر دانستمي گفتن بيهوده كي تا نستمي
بس ثنايت گفتمي اي خوش خصال گر مرا يك رمز ميگفتي ز حال
ليك خامش كرده ميآشوفتي خامشانه بر سرم ميكوفتي
شد سرم كاليوه عقل از سر بجست خاصه اين سر را كه مغزش كمتر است
عفو كن اي خوب روي و خوب كار آن چه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمي رمزي از آن زهرهي تو آب گشتي آن زمان
گر تو را من گفتمي اوصاف مار ترس از جانت برآوردي دمار
مصطفي فرمود گر گويم به راست شرح آن دشمن كه در جان شماست
زهرههاي پر دلان بر هم درد ني رود ره ني غم كاري خورد
ني دلش را تاب ماند در نياز ني تنش را قوت صوم و نماز
همچو موشي پيش گربه لا شود همچو ميشي پيش گرگ از جا رود …
گر تو را من گفتمي اين ماجرا آن دم از تو جان تو گشتي جدا
مر تو را ني قوت خوردن بدي ني ره و پرواي قي كردن بدي
ميشنيدم فحش و خر ميراندم رب يسر زير لب ميخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نه ترك تو كردن مرا مقدور نه
هر زمان ميگفتم از درد درون اهد قومي انهم لايعملون
سجدهها ميكرد آن رسته ز رنج كاي سعادت وي مرا اقبال و گنج
از خدا يابي جزاها اي شريف قوت شكرت ندارد اين ضعيف
شكر حق گويد تو را اي پيشوا آن لب و چانه ندارد آن نوا