وقایع روز بیست و نهم صفر
۱۰ آبان ۱۳۹۵ 0 فرهنگ و اجتماعنزول عذاب به قوم حضرت صالح عليهالسلام بعد از پى كردن ناقه
حضرت صالح در ميان قوم ثمود زندگى مى كرد اين قوم در خوشى و نعمت به سر مى بردند تا تدريجا بت پرستى و فساد در ميان ايشان شيوع پيدا نمود خداوند صالح عليهالسلام را براى هدايت ايشان كه از خانواده اصيل و محترم بود فرستاد صالح در شانزده سالگى به سوى قوم مبعوث شد و تا صد و بيست سالگى در ميان آنها بود ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند و هفتاد بت داشتند آنها را مى پرستيدند.
صالح فرمود يا شما از من چيزى بخواهيد تا از خداى خود بخواهم بدهد و شما مرا تصديق كنيد يا من از معبودان شما چيزى بخواهم اگر اجابت كردند از ميان شما مى روم.
در روز موعود بتها را بر دوش گرفته آوردند گفتند صالح از بت درخواست كن صالح يك يك بت آنها را چند مرتبه خواند جواب ندادند بالاخره صالح فرمود شما از من درخواست كنيد گفتند ما را به كنار اين كوه ببر تا آنجا بگوئيم، صالح آورد، گفتند از پروردگارت بخواه هم اكنون براى ما از اين كوه شتر ماده اى كه قرمز رنگ پر كرك و ده ماه از عمرش گذشته بيرون آورد.
صالح خواست و كوه صداى مهيبى كرده و حركت در آن پيدا شد تا شتر ماده اى با همان اوصاف از كوه خارج شد گفتند اكنون از خدايت بخواه بچه اين شتر را هم بيرون بياورد صالح خواست بچه نيز از كوه بيرون آمد پنج نفر ايمان آوردند ولى بقيه گفتند سحر و جادو بود تا اينكه به فكر كشتن شتر افتادند و علت كشتن آن نيز مورد اختلاف است بعضى گويند يك روز آب آن مكان را شتر مى خورد و به مردم نمى رسيد و روزى مردم استفاده مى كردند و برخى نوشته دو زن به نام قطام و قبال بودند كه به دو نفر معشوق خود به نام قدار و مصدع گفتند با ما نمى توانيد معاشرت كنيد تا ناقه را بكشيد و عده اى گفته اند چون در تابستان آن شتر از دره بيرون مى آمد حيوانات از ترس آن مى گريختند پس مردم در صدد قتل شتر برآمدند.
بالاخره در سر راه شتر كمين كرده وقتى كه شتر براى خوردن آب مي رفت حمله نمودند و هر كدام حربه اى زدند و شتر را از پاى درآوردند و پى نمودند سپس نحر كردند و مردم اجتماع نموده از گوشتش خوردند حتى بچه را نيز كشتند و گوشتش را تقسيم كردند و سپس نقشه كشتن صالح پيغمبر را ريختند ولى خداوند متعال پيغمبرش را محافظت كرد.
خداوند به صالح فرمود تا سه روز ديگر عذاب خود را نازل خواهد كرد و صالح نيز به آن قوم اطلاع داد.
بعد از سه روز نيمه شب جبرئيل آمد و فريادى بر سر ايشان زد كه گوشها را پاره و دلها را دريد و جگرها را شكافت آتش از آسمان آمد كه همگى يك سره سوختند و صالح پيروان خود را كه بعضى چهار هزار نفر نوشته به حضرموت يا فلسطين برد.