جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 216
از سخنان آن حضرت (ع) هنگامى كه عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ با روميان مشورت كرد [اين خطبه كه با عبارت «و قد توكل الله لاهل هذا الدين باعزاز الحوزة» (همانا خداوند براى اهل اين دين برعهده گرفته است كه قلمرو آنان را عزيز بدارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و تركيبات نكته يى را طرح مى كند و پاسخ مى دهد و آن نكته اين است كه مى گويد:]
امير المومنين على عليه السلام در اين خطبه عمر را از اينكه شخصا به جبهه جنگ برود منع كرده است كه مبادا كشته شود و بدان گونه همه مسلمانان از ميان بروند. اگر بپرسى پس به چه سبب رسول خدا (ص) خود در جنگها حاضر مى شد و فرماندهى جنگ را بر عهده مى گرفت مى گويم: به رسول خدا (ص) وعده نصرت و پيروزى داده شده و بر جان خويش ايمنى داشت و آن وعده خداوند در اين گفتار الهى است كه فرموده است: «و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد»، حال آنكه عمر چنين نبوده است.
اگر بگويى پس به چه سبب امير المومنين عليه السلام خود در جنگهاى جمل و صفين و نهروان حاضر شد و حال آنكه مى توانست خودش در مدينه به منظور حفظ آن شهر و دفاع بماند و اميرى كار آزموده را به جنگ بفرستد مى گويم: اين اشكال دو پاسخ دارد: يكى اينكه او از سوى پيامبر (ص) مى دانست كه در اين جنگها كشته نمى شود و گواه اين موضوع اين حديث و خبر مورد اتفاق همگان است كه پيامبر فرموده اند: «پس از من، على با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهد كرد»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 217
پاسخ دوم اين است كه: على (ع) مى پنداشته است در جنگ با اين گروههايى كه بر او خروج كرده اند هيچ كس جز خودش نمى تواند جاى او را پر كند و امير كار آزموده اى كه خير خواه باشد نيافته است و پيشنهاد او به عمر هم اين است كه اميرى كار آزموده و خير خواه بيابد و اين صفات را معتبر دانسته است. برخى از ياران على عليه السلام كه اهل جنگ بودند خير خواه نبودند و برخى از خير خواهان او جنگاور و دلير نبودند ناچار و به ضرورت شخصا سالارى جنگ را عهده دار شد. [ابن ابى الحديد سپس مبحث زير را در مورد جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس آورده است.]
جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس:
بدان كه اين جنگ، جنگ فلسطين است كه در آن بيت المقدس فتح شد و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى آن را در تاريخ طبرى آورده است و چنين گفته است: چون عمر به شام رفت جانشين او بر مدينه على عليه السلام بود. على (ع) به عمر گفت: به تن خويش بيرون مرو كه آهنگ دشمنى سگ خو و هار دارى. عمر گفت: من مى خواهم با جهاد با دشمن مرگ عباس بن عبد المطلب را به تأخير اندازم، كه اگر عباس را از دست بدهيد شر و بدى شما را گسسته مى كند همان گونه كه ريسمان گسسته شود. عباس شش سال پس از حكومت عثمان درگذشت و شر و بدى به مردم روى آورد.
ابو جعفر طبرى مى گويد: روميان از كتابهاى خود اين موضوع را دانسته بودند كه فاتح شهر ايلياء كه همان بيت المقدس است مردى خواهد بود كه نامش سه حرف است و بدين سبب هر يك از اميران و فرماندهان مسلمان كه آنجا مى آمدند روميان نخست نام او را مى پرسيدند و مى دانستند كه او فاتح شهر ايشان نيست و چون در جنگ با روميان كار براى مسلمانان به درازا كشيد از عمر مدد خواستند و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 218
به او پيام دادند كه اگر خودت در اين جنگ حاضر نشوى براى ما فتح نخواهد شد. عمر براى آنان نوشت كه در روزى مشخص در مدخل منطقه جابيه منتظر او باشند، آنان در آن هنگام با عمر كه سوار بر خرى بود روياروى شدند، نخستين كس كه با او ديدار كرد يزيد بن ابى سفيان بود پس از او ابو عبيدة بن جراح و سپس خالد بن وليد كه همگى سوار بر اسب بودند و جامه هاى ابريشمى و ديبا بر تن داشتند با او روياروى شدند. عمر از خر پياده شد و سنگريزه هايى برداشت و به آنان پرتاب كرد و گفت: چه زود از راى و انديشه خود بازگشته ايد كه از من با اين وضع و جامه استقبال مى كنيد معلوم مى شود در اين دو سال سير شده ايد و چه زود سيرى و فربهى شما را دگرگون ساخته است به خدا سوگند، اگر اين كار را در حالى كه فرمانده دويست تن مى بوديد و پس از دويست سال مرتكب مى شديد شما را عوض مى كردم. گفتند: اى امير المومنين اينها قباهايى است كه زير آن جامه جنگى و سلاح پوشيده ايم. گفت: در اين صورت عيبى ندارد.
ابو جعفر طبرى مى گويد: همينكه روميان دانستند كه عمر به تن خويش آمده است از او تقاضاى صلح كردند و عمر با آنان صلح كرد و براى ايشان عهدنامه يى نوشت كه جزيه و خراج بپردازند و از آنجا به بيت المقدس رفت، اسب عمر از حركت بازماند براى او ماديانى آوردند كه چون سوار شد شتابان و با جست و خيز بسيار به حركت درآمد، عمر از آن ماديان پياده شد و با رداى خود بر چهره اش زد و گفت: خداوند زشت بداراد كسى را كه حركات اين چنين به تو آموخته است اسبم را به من برگردانيد. او سوار بر آن شد تا به بيت المقدس رسيد.
گويد: عمر پيش از آن بر ماديان سوار نشده بود و پس از آن هم سوار نشد و مى گفت: از تكبر و غرور به خدا پناه مى برم. ابو جعفر طبرى مى گويد: معاويه هم هنگامى كه با عمر ديدار كرد، جامه ديبا بر تن داشت و گرد او گروهى از غلامان و بردگان بودند معاويه چون به عمر رسيد دست او را بوسيد. عمر گفت: اى پسر هند اين چه حال است كه در آن ناز پرورده و خود خواه و صاحب نعمت شده اى و به من خبر رسيده است كه نيازمندان بر در
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 219
خانه ات مى ايستند معاويه گفت: اى امير المومنين اين جامه از اين سبب است كه ما در سرزمين دشمن هستيم و دوست مى داريم آثار نعمت خداوند را بر ما ببينند و اما پرده دار براى اين است كه مى ترسيم اگر آسان بگيريم و بذل و بخشش كنيم مردم گستاخ شوند. عمر گفت: از هيچ چيز از تو نمى پرسم مگر اينكه مرا در تنگناى بيشترى چون بند انگشتان قرار مى دهى. اگر راستگو باشى اين انديشه خردمند است و اگر دروغ گويى باز هم خدعه زيركانه است.
مردم گفتگوى معاويه و عمر را به گونه ديگرى هم روايت كرده اند و چنين گفته اند كه: چون عمر به شام آمد در حالى كه سوار بر خر كوته قامت بود وارد شد، عبد الرحمان بن عوف هم سوار بر همان گونه خر بود، معاويه در حالى كه با لشكرى كاملا مسلح بود با آن دو رويارو شد، پاى خود را خم كرد و از اسب پياده شد و به عمر به خلافت سلام داد. عمر به او پاسخ نداد. عبد الرحمان به عمر گفت: اى امير المومنين، بر اين جوان سخت گرفتى، اى كاش با او سخن مى گفتى. عمر به معاويه گفت: تو سالار اين لشكرى كه مى بينم گفت: آرى. عمر گفت: علاوه بر آن به سختى خود را در حجاب قرار داده اى و نيازمندان بر در خانه ات منتظر مى ايستند گفت: آرى همين گونه است. عمر گفت: اى واى بر تو چرا؟ معاويه گفت: از آن رو كه ما در سرزمين و كشور دشمنيم كه جاسوسان ايشان در آن بسيارند و اگر ساز و برگ كافى نداشته باشيم ما را كوچك مى شمرند و بى حرمتى مى كنند و بر امور پوشيده ما هجوم مى آورند وانگهى من كارگزار تو هستم اگر بر من كاستى گيرى كاسته مى شوم و اگر بر قدرتم بيفزايى افزوده مى شوم و اگر مرا متوقف بدارى متوقف مى شوم. عمر گفت: اگر دروغ گويى، اين رأى زيركانه است و اگر راست گويى، چاره انديشى خردمندانه است، هيچ گاه درباره چيزى از تو نپرسيدم مگر اينكه مرا در تنگنايى تنگ تر از فاصله درز دندانها قرار دادى، ديگر نه به تو فرمانى مى دهم و نه تو را از كارى نهى مى كنم. چون معاويه برگشت عبد الرحمان گفت: اين جوان در مورد ايرادى كه بر او گرفتى خوب پاسخ داد. گفت: آرى به همين سبب بود كه حرمتش را نگاه داشتيم.
ابو جعفر طبرى مى گويد: عمر از مدينه چهار بار آهنگ شام كرد: يك بار با
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 220
اسب، بار دوم با شترى، بار سوم با استر و بار چهارم با خر، او شناخته نمى شد و چه بسا كه كسى از او مى پرسيد: امير المومنين كجاست و عمر سكوت مى كرد. گاهى مى گفت: از مردم بپرس و هر گاه به شام مى آمد جامه كهنه و فرسوده يى كه پشت و رو شده بود بر تن داشت و چون مردم بر سفره او حاضر مى شدند خشن ترين خوراك را مى ديدند.
طبرى مى گويد: در يكى از اين سفرهاى چهارگانه كه به شام آمد با طاعون مصادف شد كه در شام آشكار و همه گير بود، با مردم مشورت كرد همگى به او اشاره كردند كه برگردد و وارد شام نشود جز ابو عبيدة بن جراح كه او به عمر گفت: آيا از تقدير خداوند متعال مى گريزى، گفت: آرى، از تقدير خداوند به وسيله تقدير او به سوى تقدير او مى گريزم، اى ابو عبيده كاش كس ديگرى غير از تو اين سخن را گفته بود. چيزى نگذشت كه عبد الرحمان بن عوف آمد و براى آنان اين روايت را از قول پيامبر (ص) نقل كرد كه فرموده است «چون در سرزمينى بوديد كه در آن طاعون است از آن بيرون مرويد و چون به سرزمينى رسيديد كه در آن طاعون است وارد مشويد» عمر خدا را ستايش كرد كه آنچه در دل او بوده موافق آن خبر است و رأى و اشاره مردم هم با آن حديث موافق است و از همانجا به مدينه برگشت. ابو عبيده در آن طاعون مرد و اين طاعون معروف به طاعون «عمواس» است كه به سال هفدهم هجرى بوده است.