اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ التَّقْوَى دَارُ حِصْنٍ عَزِيزٍ، وَ الْفُجُورَ دَارُ حِصْنٍ ذَلِيلٍ، لَا يَمْنَعُ أَهْلَهُ وَ لَا يُحْرِزُ مَنْ لَجَأَ إِلَيْهِ؛ أَلَا وَ بِالتَّقْوَى تُقْطَعُ حُمَةُ الْخَطَايَا، وَ بِالْيَقِينِ تُدْرَكُ الْغَايَةُ الْقُصْوَى. عِبَادَ اللَّهِ، اللَّهَ اللَّهَ فِي أَعَزِّ الْأَنْفُسِ عَلَيْكُمْ وَ أَحَبِّهَا إِلَيْكُمْ، فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَوْضَحَ لَكُمْ سَبِيلَ الْحَقِّ وَ أَنَارَ طُرُقَهُ، فَشِقْوَةٌ لَازِمَةٌ أَوْ سَعَادَةٌ دَائِمَةٌ.
لَا يُحْرِزُ: حفظ نمى كند.الْحُمَة: در اصل به نيش زنبور و عقرب و مانند آن گفته مى شود ولى در اينجا مقصود تأثير منفى گناهان بر نفس است.
بدانيد، اين بندگان خدا، كه پرهيزگارى سرايى است چون دژى استوار و بزهكارى، سرايى است خوار مايه و نا استوار، كه ساكنان خود را از بلا نگه نتواند داشت و هر كه بدان پناه برد از آسيب در امان نخواهد بود. بدانيد، كه تقوا نيش زهرآگين خطاها را از آدمى دور مى كند و شما به نيروى يقين به آن هدف عالى توانيد رسيد.اى بندگان خدا، خدا را در نظر آوريد، در باره عزيزترين و محبوبترين كسان در نزد شما. خداى تعالى راه حق را برايتان آشكار نموده و روشن ساخته يا به شقاوتى جدا ناشدنى و درمان ناپذير افتيد يا به سعادتى جاودانه خواهيد رسيد.
بندگان خدا، بدانيد تقوا قلعه اى محكم و نفوذ ناپذير است، ولى گناه حصارى پست است كه اهلش را از خطرات نگاه نمى دارد، و كسى را كه به آن پناه برده حفظ نمى كند. آگاه باشيد كه با تقوا زهر خطرناك گناه قطع شود، و با يقين منتها درجه مقصود به دست آيد.بندگان خدا، خدا را خدا را در پاييدن عزيزترين و محبوبترين نفوس در نزدتان كه خود شما هستيد منظور بداريد، زيرا بدون شك خداوند راه حق را براى شما واضح كرده، و جادّه هاى آن را روشن نموده، كه پس از اين معنا يا شقاوتى است زايل نشدنى، يا سعادتى است جاويد و ابدى.
2. ضرورت تقوا و خود سازى:اى بندگان خدا بدانيد كه تقوا، دژى محكم و شكست ناپذير است، اما هرزگى و گناه، خانه اى در حال فرو ريختن و خوار كننده است كه از ساكنان خود دفاع نخواهد كرد، و كسى كه بدان پناه برد در امان نيست. آگاه باشيد با پرهيزكارى، ريشه هاى گناهان را مى توان بريد، و با يقين مى توان به برترين جايگاه معنوى، دسترسى پيدا كرد.اى بندگان خدا، خدا را، خدا را، در حق نفس خويش كه از همه چيز نزد شما گرامى تر و دوست داشتنى تر است. پروا كنيد، همانا خدا، راه حق را براى شما آشكار كرده و جاده هاى آن را روشن نگاه داشت، پس يا شقاوت دامنگير يا رستگارى جاويدان در انتظار شماست.
بندگان خدا بدانيد كه پرهيزگارى خانه اى است چون دژ استوار، و ناپارسايى خانه اى بى بنياد و خوار، نه ساكنانش را از آسيب نگاهبان است، و نه كسى كه بدان پناه برد در امان است. بدانيد كه با پرهيزكارى توان ريشه خطاها را بريد و با يقين به نهايت درجه بلند توان رسيد.بندگان خدا خدا را، خدا را، واپاييد در حقّ نفسى كه از همه چيز نزد شما گراميتر است و دوست داشتنى تر. همانا خدا راه حق را براى شما آشكار كرده و جاده هاى آن را پديدار. پس يا بدبختيى است گريبانگير، و يا خوشبختى پايان ناپذير.
(5) (و چون بهشت جاويد جز با پرهيزكارى بدست نمى آيد مى فرمايد:) بندگان خدا بدانيد، تقوى و پرهيزكارى سراى حصار دار ارجمندى است، و گناه سراى حصار دار خوار كه ساكن خود را (از بلاء و سختى) نگاه نمى دارد، و هر كه بآن پناه برد حفظش نمى كند،(6) آگاه باشيد بسبب پرهيزكارى نيش زهر دار گناهان دور ميشود، و بيقين و باور (ايمان بخدا و رسول) پايان بلند مرتبه (بهشت جاويد) بدست مى آيد.(7) بندگان خدا از خدا بترسيد، از خدا بترسيد در ارجمندترين اشخاص نزد خودتان و دوستترين آنها پيش شما (بفكر و انديشه خود باشيد، زيرا آشكار است كه هر كسى خويشتن را از همگان ارجمندتر و دوستتر مى دارد) زيرا خداوند براى شما دين حقّ را آشكار نموده، و راههاى آنرا روشن گردانيده (راه نيك و بد را در قرآن كريم بيان فرموده و سخنان پيغمبر و اوصياء آن حضرت را در دسترس قرار داده) پس (كار خود را آسان مشماريد كه پس از مرگ يا) شقاوت و بدبختى همراه است (براى كسيكه بدستور خدا و رسول رفتار نكرده) يا سعادت و خوشبختى هميشگى (براى آنكه پيرو خدا و رسول بوده).
بندگان خدا بدانيد که تقوا دژى است محکم و استوار (که ساکنان خود را از گزند عذاب دنيا و آخرت حفظ مى کند) و فجور و بى تقوايى، حصارى است سُست و بى دفاع که ساکنانش را (از خطرها) باز نمى دارد و کسى را که به آن پناه برد حفظ نمى کند. آگاه باشيد با تقوا مى توان نيش زهرآلود گناهان را قطع کرد و با يقين به برترين مرحله مقصود رسيد.بندگان خدا! خدا را خدا را; مراقب عزيزترين و محبوب ترين نفوس نسبت به خويش باشيد (دست کم بر خود رحم کنيد;) چرا که خداوند راه حق را براى شما آشکار ساخته و طرق آن را روشن نموده است و سرانجام کار (از دو حال خارج نيست) يا بدبختى دايمى است و يا نيکبختى هميشگى.
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 6، ص: 174-172
در اين بخش از خطبه امام(عليه السلام) بعد از بيانات گذشته پيرامون ناپايدارى دنيا و آماده ساختن مخاطبان خود براى شنيدن اندرزهاى نافع و سودمند مى فرمايد: «بندگان خدا بدانيد که تقوا دژى است محکم و استوار (که ساکنان خود را از گزند عذاب دنيا و آخرت حفظ مى کند) و فجور و بى تقوايى، حصارى سُست و بى دفاع که ساکنانش را (از خطرها) باز نمى دارد و کسى را که به آن پناه برد حفظ نمى کند» (اعْلَمُوا، عِبَادَ اللّهِ، أَنَّ التَّقْوَى دَارُ حِصْن عَزِيز، وَالْفُجُورَ دَارُ حِصْن ذَلِيل، لاَ يَمْنَعُ أَهْلَهُ، وَ لاَ يُحْرِزُ مَنْ لَجَأَ إِلَيْهِ).اشاره به اين که تقوا که يک ملکه نيرومندِ بازدارنده باطنى است، انسان را ازآلودگى به گناهان باز مى دارد و همين امر سبب مى شود از پيامدهاى نامطلوب گناه در دنيا و آخرت در امان بماند; به عکس افراد بى تقوا در برابر وسوسه هاى نفس و شياطين جن و انس نفوذپذيرند و به آسانى در پرتگاه گناه مى لغزند و سقوط آن ها سبب رسوايى در دنيا و عذاب الهى در آخرت مى شود.سپس دوّمين اثر مهم تقوا را چنين بيان مى فرمايد: «آگاه باشيد با تقوا مى توان نيش زهرآلود گناهان را قطع کرد و با يقين به برترين مرحله مقصود رسيد» (أَلاَ وَ بِالتَّقْوَى تُقْطَعُ حُمَةُ(1) الْخَطَايَا، وَ بِالْيَقِينِ تُدْرَکُ الْغَايَةُ الْقُصْوَى).امام(عليه السلام) در اين جا گناهان را به حيوانات گزنده سمى همچون مار و عقرب تشبيه کرده که تقوا نيش زهرآلود آن ها را قطع مى کند. آرى! تقوا پادزهرى است مؤثر و حيات بخش و از آن جا که تقوا و يقين، لازم و ملزوم يکديگرند مى فرمايد: کسى که بر مرکب يقين سوار شود به سرمنزل مقصود خواهد رسيد. يقين، عامل حرکت است و تقوا برطرف کننده موانع راه. هميشه بى تقوايى ها از ضعف يقين سرچشمه مى گيرد. آيا کسى که به اين آيه يقين دارد که مى فرمايد: «(إِنَّ الَّذِينَ يَأْکُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْماً إِنَّمَا يَأْکُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ نَاراً); به يقين کسانى که اموال يتيمان را به ظلم و ستم مى خورند (در حقيقت) تنها آتش مى خورند»(2)، مى تواند مال يتيم بخورد؟آيا کسى را پيدا مى کنيد که قطعه اى از آتش سوزان را بر دارد و در دهان بگذارد؟!!آن گاه امام(عليه السلام) براى تحريک مخاطبان و تشويق آن ها به برگرفتن زاد و توشه از اين دنياى فانى مى فرمايد: «اى بندگان خدا، خدا را خدا را; مراقب عزيزترين و محبوب ترين نفوس نسبت به خويش باشيد» (عِبَادَ اللّهِ، اللّهَ اللّهَ فِي أَعَزِّ الاَْنْفُسِ عَلَيْکُم، وَ أَحَبِّهَا إِلَيْکُمْ).به يقين منظور از عزيزترين نفوس در اين عبارت، خود انسان است; چرا که حبّ ذات، طبيعى هر انسانى است و اگر به اشخاص و اشياى ديگر علاقه دارد از پرتو حبّ ذات است; چرا که آن ها را در سرنوشت خود مؤثر مى داند (بگذريم از گروه بسيار اندکى که خويشتن خويش را به کلى فراموش مى کنند; جز خدا نمى بينند و جز خدا نمى جويند و جز خدا نمى خواهند).به هر حال، مقصود اين است که شما اگر به هيچ کس رحم نمى کنيد دست کم به خود رحم کنيد و اگر منافع هيچ کس را در نظر نمى گيريد، حدّاقل منافع خود را در نظر بگيريد که اين علاقه به خويشتن، جزء فطرت شماست.و به دنبال آن، هشدار مى دهد: «خداوند راه حق را براى شما آشکار ساخته و طرق آن را روشن نموده است، و سرانجام کار (از دو حال خارج نيست) يا بدبختى دايمى است و يا نيکبختى هميشگى» (فَإِنَّ اللّهَ قَدْ أَوْضَحَ لَکُمْ سَبِيلَ الْحَقِّ وَ أَنَارَ طُرُقَهُ. فَشِقْوَةٌ لاَزِمَةٌ، أَوْ سَعَادَةٌ دَائِمَةٌ!).*****پی نوشت:1. «حمة» که گاه «حُمّة» (بر وزن قوّه) نيز تعبير شده به معناى نيش حشرات و مار و عقرب و مانند آن است و گاه به سمّ آن ها اطلاق شده است.2. نساء، آيه 10.
سفارش به پرهيزكاري:«اعملوا عباد الله، ان التقوي دار حصن عزيز، و الفجور دار حصن ذليل، لا يمنع اهله و لا يحرز من لجا اليه الا و بالتقوي تقطع حمه الخطايا و باليقين تدرك الغايه القصوي. عباد لله الله، الله في اعز الانفس عليكم و احبها اليكم، فان الله قد اوضح لكم سبيل الحق و انار طرقه فشقوه لازمه، او سعاده دائمه». (بدانيد اي بندگان خدا، تقوي جايگاه حفاظتي است پست كه فاسقان و خطاكاران را از سقوط جلوگيري نكند و پناهنده به آن را پناه ندهد. آگاه باشيد، تنها به وسيلهي تقوي است كه نيشهاي (زهرآلود) گناهان بر نفس قطع ميشود و تنها به وسيلهي يقين است كه غايت نهايي دريافت ميگردد. اي بندگان خدا، خدا را در نظر بگيريد خدا را، دربارهي عزيزترين نفوس و محبوبترين آنها براي شما، زيرا خداوند متعال راه حق را براي شما آشكار و طرق آن را نوراني نموده است (مسير اين راه) يا به شقاوت لازمهي اعمال زشت منتهي ميگردد و يا به سعادت دائمي.)تقوي، يعني صيانت تكاملي ذات كه مختص اساسي شخصيت سالم است:كلمهي (تقوي) با ارزشترين معني را در كلمات ارزشي براي (حيات معقول) آدمي، دارا ميباشد، همانگونه كه در عنوان مبحث مطرح نموديم معناي تقوي عبارتست از (صيانت تكاملي ذات كه براي داشتن شخصيت سالم ضرورت نهايي دارد.) كار اساسي كه شخصيت سالم ميتواند مديريت آن را به عهده بگيرد، عبارت است از تنظيم نيازها و سازماندهي (من) (نفس انساني) در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستي و ارتباط انسان با همنوع خود.) نخست ميپردازيم به مديريت مباني سهگانهي نيازها به وسيلهي (شخصيت سالم) از ديدگاه اسلام.ضرورت مديريت مباني سهگانه اساسي نيازها به وسيلهي شخصيت سالم از ديدگاه اسلام:براي سالمسازي حيات انساني، شخصيت سالم و مديريت آن، در جريان نيازها و تشخيص اصلي و فرعي و موقت و پايدار بودن و شدت و ضعف آنها و پيدا كردن طرق صحيح مرتفع ساختن آنها، داراي ضرورت حياتي است. توصيف مختصر نياز (نه تعريف كامل آن) عبارتست از احتياج به وجود چيزي كه به عنوان جزئي يا شرطي از عوامل ادامهي حيات تلقي شده و بدون تامين آن، حيات بهمان مقدار مختل ميگردد. اگر ما همه نيازهاي اصلي انسانها را در نظر گرفته و مورد بررسي قرار بدهيم، به سه گروه عمده از نيازها ميرسيم كه هر يك داراي انگيزهها و طرق مرتفع ساختن خود را دارا ميباشند: 1. نيازهاي مادي و جسماني طبيعي. 2. نيازهاي مربوط به زندگي توجيهي خاص، در جامعه. 3. نيازهاي حيات تكاملي كه ميتواند رو به هدف اعلي حركت كند.1. نيازهاي مادي و جسماني طبيعي، عبارتند از همهي آن نيازها كه براي تامين زندگي طبيعي در هر دو حالت فردي و اجتماعي به وجود ميآيند. مانند غذا، مسكن، لباس، بهداشت و غيرذلك.2. نيازهاي مربوط به زندگي توجيهي خاص در جامعه، مانند نيازهاي سياسي، فرهنگي، حقوقي و احراز موقعيت شايسته در جامعه و غيرذلك.3. نيازهاي حيات تكاملي كه ميتواند حيات را رو به هدف اعلي به حركت درآورد، مانند نيازهاي اخلاقي ديني.ديدگاه بعضي روانشناسان معاصر در ردهبندي نيازها:روانشناشان معاصر غالبا، الگوي انسان سالم و ناسالم را با توجه به رفتارهاي هنجار و ناهنجار آدمي تعيين مينمايند. و در تعيين علل و عوامل رفتارها هم معمولا از ابعاد مادي و جسماني بشر بالاتر نميروند. بعضي ديگر از صاحبنظران مانند آبراهام مازلو، تا حدودي عميقتر از رفتارشناسي بر مبناي عوامل مادي و جسماني ميانديشند، ولي آنان نيز در ارائهي نيازهاي انسان سالم و ردهبندي آنها از نظر تقدم و تاخر و شدت و ضعف آنها براي عوامل عميق مديريت وجود آدمي كه شخصيت انساني است، اهميت لازم را مطرح نميكنند. در جملات ذيل و ترتيب نيازها كه مازلو بيان ميكند، دقت فرماييد: (با توجه به اين بحث كه رفتار افراد در هر زمان معمولا به وسيلهي شديدترين نياز تعيين خواهد شد، لذا دانستن نياز افراد در زمانهاي مختلف براي مدير حائز اهميت است. در اين زمينه مازلو يك چهارچوبي را ارائه ميدهد. وي معتقد است نيازهاي اساسي جسماني بيشترين شدت را خواهد داشت تا اينكه قدري ارضاء شوند، نظير غذا، لباس و مسكن نيازهايي كه حيات انسان بدانها بستگي دارد تا زماني كه اين نيازها به حد كافي براي فعاليت بدن برآورده نشوند، بيشتر رفتارهاي انسان، احتمالا در همين سطح خواهد بود و بقيهي نيازها، انگيزهي كمي در وي ايجاد ميكنند.)آنگاه نخستين جدول ردهبندي نيازها را به قرار ذيل ارائه ميدهد: 1. نيازهاي جسماني. 2. ايمني و تامين. 3. احساس تعلق به فعاليتهاي اجتماعي. 4. قدر و منزلت و حيثيت و مقام اجتماعي. 5. خودشناسي و موقعيت.سپس ميگويد: هر يك از نيازهاي فوق كه شدت و اهميت بيشتر پيدا كند، در جدول ردهبندي جلوتر ميافتد. مثلا هنگامي كه رفتار متاثر از نياز به خودشناسي باشد، قدر و منزلت در ردهي دوم و نيازهاي اجتماعي در ردهي سوم و نياز به ايمني در ردهي چهارم و نيازهاي جسماني در ردهي آخر قرار ميگيرد. اين نظريه اگر چه براي انسانهاي معمولي و در شرايط معمولي تا حدودي صحيح به نظر ميرسد، ولي با دقت به علل و عوامل عميق دربارهي رفتارها و مختصات ذاتي انسانها، لازم است كه يك بررسي و تحقيق دقيقتري در اين مسئله (انسان سالم از ديدگاه نيازها و تقدم و تاخر و طرق برآوردن آنها، داشته باشيم.) براي سالمسازي حيات انساني، نخست بايد شخصيت سالم و مديريت آن را در هر يك از سه گروه نيازهاي اساسي مورد تحقيق قرار بدهيم. اين حقيقت را متفكراني كه انسانشناسي را در شناخت رفتارهاي او آنهم رفتارهاي معلول نيازهاي مادي و جسماني خلاصه ميكنند، و موضوع شخصيت سالم را در به وجود آوردن انسان سالم، يا بكلي ناديده ميگيرند و يا در يك موقعيت بياهميت قرار ميدهند، صدمهاي غير قابل جبران به انسانشناسي و انسانسازي وارد ميآورند!بايد با كمال صراحت و قاطعيت بگوييم: احساس بينيازي از مديريت شخصيت سالم براي به وجود آمدن انسان سالم، مساوي است با توقع معلول صحيح و سالم بدون علت صحيح و سالم! چنين توقعي شبيه به اين است كه شما هزاران كارتهاي نشاندهندهي نامها و موضوعات و شمارههاي اصلي و فرعي و مشخصات قفسههاي يك كتابخانه معظم را كه در كارتكسهاي مشخص با كمال ترتيب قرار دادهايد، از ارتفاع صد متري در هوايي كه بادهاي متنوع وزيدن گرفته است، رها كنيد و انتظار داشته باشيد كه همهي آن كارتها با كمال نظم و ترتيب بيايند و هر يك در جاي خود قرار بگيرند! در صورتي كه گاهي براي تشخيص يك نياز واقعي و انتخاب طريق يا طرق مرتفع ساختن آن، در جنگل حوادث بيروني و دروني به حذف و انتخابهاي متعدد و متنوع نيازمند ميشويم. بهمين جهت است كه ميگوييم: حيات آدمي اگر از طرف عوامل جبري يا اجتماعي و سياسي توجيه جبري نشود و از طرف ديگر، شخصيت سالم دروني هم نتواند مديريت وجود آدمي را به اهداف معقول كه رو به هدف اعلاي حيات بايد تنظيم شوند، به عهده بگيرد، زندگي چنين انساني در نوسانات بينظمي بلكه در طوفاني از تضادها و تناقضها سپري خواهد گشت.سعيكم شتي تناقض اندريد روز ميدوزيد و شب برميدريد (مولوي)اين است روشنترين و قاطعانهترين دليل براي لزوم مديريت شخص سالم براي زندگي سالم يك انسان. در آغاز بحث، اصول نيازها را بر سه قسم عمده تقسيم كرديم: 1. نيازهاي مادي و جسماني طبيعي. 2. نيازهاي مربوط به زندگي توجيهشدهي خاص در جامعه. 3. نيازهاي حيات تكاملي كه ميتواند حيات انسان را رو به هدف اعلي به حركت درآورد. براي مديريت هر يك از اين سه نوع نيازها، فعاليتي خاص شخصيتي لازم است كه از پراكندگي انگيزهها و پديدهها و شئون حيات جلوگيري نموده و زمينهي حركت پويا و هدفدار را كه بهترين مختص حيات يك انسان سالم است، آماده نمايد.فعاليت شخصيتي يكم- عبارتست از (صيانت ذات طبيعي محض) (يا خود طبيعي) كه اشراف و آگاهي به نيازهاي مادي و جسماني محض و موازنهي اهم و مهم و انتخاب طرق مرتفع ساختن آنها را مديريت مينمايد.فعاليت شخصيتي دوم- عبارتست از (صيانت ذات) مربوط به زندگي توجيهي خاص در جامعه كه شامل عناصر متنوع فرهنگي، حقوقي، سياسي، و اقتصاد اجتماعي و غيرذلك ميباشد.فعاليت شخصيتي سوم- عبارتست از (صيانت ذات در مسير حيات تكاملي) كه زمينه را براي حركت به سوي هدف اعلي زندگي را در انسان سالم آماده ميسازد. اين مسئله كه آيا هر يك از اين سه نوع فعاليت شخصيتي مستند به يك شخصيت يا (من، ذات، خود) خاص ميباشد، يا يك شخصيت (يا من … ) است كه با داشتن نيروها و عوامل متعدد و متنوع، ميتواند هر يك از سه گروه نيازهاي عمده را مديريت نمايد، هنوز به تحقيق نهايي نرسيده است. و فرورفتن افراطي در رفتارشناسي كه معلولشناسي است، مانع از نفوذ علمي و معرفتي در اعماق درون انسانها براي يافتن علت است كه (شخصيت) (هويت اساسي وجود آدمي) نام اصلي آن است. آن هويت اساسي كه در جدول موضوعات و مسائل علوم انساني، در خانهي آخر پس از صد موضوع و مسئله قرار داده ميشود! اگر چه در مباحث و بررسيهاي رسمي، ممكن است در خانهي اول جدول قرار بگيرد، ولي ميدانيم از نظر اهتمام و جديت لازم با آن مسائل و موضوعات برابري نميكند و همين بياعتنايي باعث ميشود كه موضوع خانهي صدم جدول، تمامي محتويات كل جدول را بياعتبار بسازد. براي احساس اهميت حياتي شخصيت سالم در وجود انسان سالم و به ثمر رساندن علوم انساني و متوجه ساختن كاركنان اين علوم به اينكه هر قدر كه آنان از اهميت شخصيت در حيات مادي و معنوي انسان و ارزشهاي آن بكاهند، بهمان مقدار علوم انساني آنان اعتبار خود را از دست خواهد داد، ضروري به نظر ميرسد كه گرفتاري علاجناپذير درون انسانها را به تناقض صريح در صورت كاستن عظمت و ضرورت مديريت شخصيت سالم در وجود انسان سالم، روشن بسازيم و بيان كنيم كه بدون شخصيت يا با وجود شخصيت ناسالم در درون انسانها، محال است كه ما بتوانيم يك زندگي سالم داشته باشيم.براي توضيح اين گرفتاري، شما ميتوانيد به برخي از كتابهاي روانشناسي كه رفتاريها را بر علل آن (شخصيت و عوامل به وجودآورندهي آنها) مقدم ميدارد مراجعه فرماييد. و نيز ميتوانيد به نوشتهي داستايوسكي دربارهي پيدا كردن چارهي تضادها و تناقضهاي دروني انسان (يادداشتهاي زيرزميني) مراجعه نماييد در اين نوشته، خواهيد ديد اين نويسندهي بزرگ (كه واقعا به بسياري از ابعاد و زواياي درون آدمي سر كشيده و معلومات خوبي را از آنها بهرهبرداري نموده و در اختيار مردم گذاشته است.) به جهت عدم توجه جدي به حقيقت شخصيت و كاربرد شگفتانگيز آن در مديريت وجود انسان سالم (در همهي قلمرو حيات) مجبور شده است اهميت را به (ميخواهم) شخصي افراد انساني نسبت بدهد و ملاك زندگي مورد رضايت انسان را، اشباع همان (ميخواهم) تلقي نمايد! و در نتيجه عقل و خرد و منطق و احترام و آرامش و سعادت و ديگر عوامل حيات آدميان را قداي آن (ميخواهم) نمايد! در صورتي كه اگر داستايوسكي با آن ذهن عالي و هوش سرشار و قلم زيبا، شخصيت را مورد دقت قرار ميداد، و مديريت همهي انديشهها و تعقلها و خردگراييها و علم و معرفت و (ميخواهم)هاي شخصي را به شخصيت واگذار ميكرد، قطعي است كه هم تضاد و تناقض مابين عقل و خرد و منطق از يك طرف و (ميخواهم)هاي شخصي از طرف ديگر، مرتفع ميگشت و هم، گام بسيار موثري در راه به وجود آوردن حيات سالم ميداشت.آقايان من، آيا ميتوانيد بگوئيد: حقيقتا براي بشر چيزي كه پربهاتر و مصلحتآميزتر از بزرگترين منافع و مصالحش باشد وجود ندارد؟ و يا (به دليل اينكه منطق را گم نكنيم)، اين طور بگوييم كه مصلحتي وجود دارد كه افضل جملهي مصالح بشري است، ولي در تمام قاموسهاي مصالح و منافع كه نگاه كنيم هميشه از قلم ميافتد، اين مصلحتي است كه مهمتر و قويتر و بزرگتر از كليه مصالح ديگر است. اين مصلحتي است كه به خاطر آن بشر آماده است و ميتواند به تمام مصالح و منافع مشخص و تعيين شدهي قبلي پشت پا بزند و همهي قوانين آنها را نيز به دست نسيان بسپارد و عليه تمام آنها عمل كند، يعني عليه عقل، عليه احترام و آرامش و خوشبختي رفتار كند. خلاصه عليه تمام اين خواص و منافع خوب و قشنگ عمل كند، فقط به خاطر حفظ اين بزرگترين و مصلحت آميزترين مصلحتهايش، به خاطر اين مصلحتي كه براي او پربهاتر از هر چيز است. ميشنويم كه ميخواهيد حرفم را قطع كنيد و بگوييد: (با تمام اين احوال كه ميگويي، آن مصلحت نيز مصلحتي است بين مصلحتها) اما كمي تحمل كنيد، تا بيشتر توضيح بدهم. آنچه ميگويم مربوط به امري واهي و خيالي نيست، بلكه به دليلي كه اقامه ميكنم ربط دارد. اين مصلحتي كه اسم بردم تنها به همين دليل قابل توجه است كه از سياههها و طبقهبنديهاي معمولي كه براي مصلحتهاي ديگر ميكنند خارج است و تمام آنها را خراب ميكند. همهي آن قواعدي كه بشردوستها جهت غني كردن، يا سعادتمند كردن ما خاكيان، وضع يا تقرير كردهاند، همه را زير پا ميگذارد و خراب ميكند، همهي آنها را غير ممكن ميكند.قبل از اينكه نام اين مصلحت بخصوص را ببرم، ميخواهم خودم را به خطر بيندازم، و آشكارا و عريان بگويم كه جمله اين روشها و راهنماييهاي قشنگ، تمام اين تئوريها و قوانين- كه براي مردم تمايلات حقيقي و عادي ايشان را توضيح ميدهد، و پس از توضيح براي اجراي آن تمايلات مردم را مجبور ميكند كه خوبتر شوند و نجيبانه زندگي كنند- به عقيدهي من تمام اين روشهاي پيشنهادي هيچ نيست جز منطق خشك و جامد، بله منطق خشك و جامد.اين تئوري اصلاح بشريت، و تصحيح زندگي او با روش نو، و به وسيلهي راهنمايي و تهيه روشهايي كه مصالح او در برداشته باشد، تقريبا چيزي شبيه به آن است كه … كه مثلا باكل مدعي شده بود. او ميگفت: (كه انسان در اثر تمدن فرهنگ به تدريج نرمتر و آرامتر ميشود و كمكم از وحشيگري و خون آشاميدنش كاسته ميگردد تا به جايي ميرسد كه ديگر به درد جنگ و ستيز نميخورد.) خيال ميكنم اين آقا فقط به وسيلهي استدلال منطقي خشك و جامد به اين نتيجه رسيده باشد، ولي چه ميشود كرد كه بشر تمايل عاشقانهاي براي سيستم ساختن و روش درست كردن دارد و براي نتايج و مقدمات تجريدي كه بصرف تعقل صورت گرفته است، ارزش فوقالعادهاي قائل ميشود، و هميشه آماده است كه تعمدا واقعيتها را نديده بگيرد. فقط براي اينكه به مقولهها و مقدمات و نتايج منطقيش لطمه نخورد حاضر است كه! چشمش نبيند و يا گوشش نشنود، تا سيستمهايي كه ساخته است همانطور كه هستند باقي بمانند!اما اين طوري كه نميشود، آقايان من! چشمتان را بازكنيد، اطرافتان را نگاه كنيد! خون چون رودخانهاي جاري است، آنهم چطور؟ تمامش بر طبق قوانين و دستورات مسيح، مثل اينكه شامپاين ميريزند خون ميريزند. همين قرن نوزدهم را از خاطر بگذرانيد، به همين قرني كه آقاي … نيز در آن قرن زندگي ميكر دهاند توجه كنيد: ناپلئون داريم، هم بناپارت و هم سومي، بعد ميآييم بر سر آمريكاي شمالي، جنگهاي ممتد و تقريبا دائمي، جدالهاي مسخرهي داخلي در اروپاي شمالي و غيره، حالا خواهش ميكنم بفرماييد كه چگونه و كجا فرهنگ و تمدن، ما را ترمز كرده است؟ فرهنگ قوهي دراكهي مردم را زيادتر كرده و تمييز چند جهتي را در ايشان افزايش بخشيده است و … و تقريبا كار فرهنگ همين است و ميگويم كه درست در اثر ترقي و تكامل همين قوهي دراكه است كه بالاخره بشر توانسته است در خونريزي نيز نوعي لذت پيدا كند و به اينكار ادامه بدهد. هنوز هم همينطور رفتار ميكند. آيا هيچ توجه كردهايد، كه دقيقترين مردمان خونريز و خونآشام و جاني، تقريبا همه بدون استثناء از جملهي متمدنترين مردم بودهاند؟ مردمي بودهاند كه حتي آتيلا و رازين و استنكاج (رهبر طغيان قراقها در سال 1667-1671 كه در آن 71 نفر اعدام شدند) را با ايشان اصلا نميتوان مقايسه كرد، و اگر ايشان، اين مردم مانند آتيلا و رازين معروف نشدهاند فقط از اين جهت است، كه زياد هستند، همه جا پيدا ميشوند، خيلي معمولي هستند، كسي به آنها توجه نميكند، همه از ديدن ايشان خسته شدهايم، و حوصله نداريم كه در جست جويشان باشيم و نشانشان كنيم.بهر تقدير بشر در سايهي تمدن نه تنها تشنه بخونتر از سابق شده است، بلكه به صورت زشتتر و پستتري خون آشام شده است، خيلي پستتر و نفرتانگيزتر از آنچه در سابق بود، زيرا سابقا در خونريزيهايي كه ميكرد عدالت و حقانيت ميديد و با وجداني آسوده همنوعش را ميكشت، كسي را ميكشت كه به عقيدهي وي بايستي او را بكشد، ولي حالا با اينكه مدتهاست ميدانيم كه اينكار كاري است بسيار پست و پليد و زشت، با وجود اين خيلي بيشتر از سابق خون خلق را ميريزيم. خوب، كدام خونريزي بدتر است؟ خودتان قضاوت كنيد! معروف است كه كلئوپاتر (ببخشيد از اين مثالهايي كه مربوط به عهد عتيق است)- دوست ميداشت كه سنجاقهاي طلائي را به سينه كنيزان و نديمههايش فروكند، و از صداي ضجه و شيون ايشان لذت ببرد. خواهيد گفت كه: اين كار از نظر نسبي زماني كه بگوييم، مربوط به عهد بربريت ميشود به حالا چه؟ ميگويم: امروز هم در عهد بربريت زندگي ميكنيم- با در نظر گرفتن خصوصيت زماني حالا هم با سنجاق به سينه ديگران فروميكنيم. و با اينكه بشر امروز نسبت به عهد بربريت در پارهاي جهات علمي و مسائل مادي پيشرفت كرده است، و ميتواند دقيقتر و روشنتر از قديم به دنيا نگاه كند و تحقيق كند ولي هنوز عادت نكرده است رفتارش را با عقل و خرد و عملش هم آهنگ سازد، و آن گونه عمل كند كه علم به او آموخته است.آقايان من! ميبينم كه هنوز هم كاملا مطمئنيد، و قطع داريد كه بالاخره بشر روزي عاداتي را كه گفتيم فراخواهد گرفت. ميگوييد وقتي كه آخرين باقيماندههاي عادات احمقانهي گذشته از يادش فت، آن وقت عاقلانه رفتار خواهد كرد، آن وقت عقل سالم با كمك علم و دانش، طبيعت بشري را كاملا تربيت ميكند و او را به مرد خردمندي تبديل مينمايد، و در آن صورت به تنها راه عقلائي موجود رهبريش ميكند، و در آن روز ديگر به اختيار و آزادانه به راه غلط و خطا نخواهد رفت، و به اين فساد عالمگير خاتمه خواهد بخشيد. چنين بگويم كه خواستهها و تمايلات طبيعيش را، ديگر بياراده و بياختيار فراموش نخواهد كرد، و از آنها پرهيز نخواهد نمود. بله حتي شما به اين عقيدهي خودتان چيزي ديگري ميافزاييد و ميگوييد: در آن تاريخ نفس علم، آموزگار بشر ميشود. (با اينكه به نظر من اين علم هم كه ميگوييد، فقط چيز لوكس و تفنني است)- باز ميگوييد كه آن بشر ديگر خودخواهي و خواهش بيجا ندارد، هيچوقت هم نداشته است! ميگوييد كه بشر از نظر علمي چيزي نيست جز يك پنجه و دستهي پيانو يا يك ارگ دوار دستي، و ميگوييد كه غير از ما در عالم وجود قوانين طبيعي نيز هستند مثلا بشر آنچه را كه ميخواهد بكند نه به دليل تمايلات شخصي و اراديش ميكند بلكه كاملا خودبخود صورت ميپذيرد، طبق قوانين طبيعي. در نتيجه و بحساب شما فقط كافي است كه ما اين قوانين را كشف كنيم. وقتي كشف كرديم ديگر بشر نسبت به اعمالي كه ميكند مطلقا مسئول نيست. و خواهد توانست كه يك زندگاني بينهايت (لذتبخش و منطقي بدست بياورد) و رفتار مردم را طبق اين قوانين به صورت رياضي در ميآوريم و مانند جدول لگاريتم مثلا آنها را تا 1068000 حساب ميكنيم و اين صورتها و حسابها را در تقويم يا در كتابچهاي يادداشت ميكنيم، و يا كمي بهتر و مفصلتر آن را در چند جلد كتاب خوب نقل ميكنيم و منتشر ميكنيم.اين مجلدات چيزي ميشود مثلا شبيه به دائرهالمعارف امروزي كه در آن همهي اعمال و افعال صحيح مردم را دقيقا حساب كرده، و جمع و تفريق كرده و نوشتهايم، در آن روزگا، ديگر در هيچ نقطه از عالم رفتار و اعمال غيرمنتظره و ماجراي مختلفه و ناباب اتفاق نخواهد افتاد. آنگاه- (آقايان من، اينها همهاش عقيدهي شماست)- نسبتها و روابط جديد اقتصادي پيدا ميشود، قوانين و روابطي كه آنها نيز دقيقا حساب شده، و مانند روابط اجتماعي بصورت رياضي سنجيده شده است. با يك چشم برهم زدن تمام سوالات و اشكالات مردم حل ميشود و از بين ميرود.- فقط براي اينكه ما قبلا كليهي جوابهاي لازم علمي را در قوانين و روابط پيشبيني كردهايم و حاضر داريم سپس براي مردم قصري از بلور آماده ميشود و سپس … خلاصه كلام، سپس مرغ افسانهاي هماي سعادت به پرواز درميآيد و به بام اين كاخ بلوري مينشيند و … خوب طبيعي است كه اجراي اين خيالات را نميتوان ضمانت كرد (حالا ديگر خودم صحبت ميكنم.) در آن صورت زندگاني ما بسيار خستهكننده ميشود- زيرا اگر چنان شد، اگر همهي چيزها دقيقا حساب شد چه بايد بكنيم؟- چون به همان نسبتي كه زندگي بسيار عاقلانهاي فراهم ميشود، ولي در اثر همين خستهكننده بودن و يكنواخت بودن آن، چه فكرهايي كه براي مردم پيش نميآيد. آن سنجاقهاي طلائي كه قبلا گفتم نيز به دليل همين خستهكننده بودن، و يكنواخت بودن زندگي در سينهي كنيزكان كلئوپاتر فرو ميرفت و الا علت ديگر نداشت، خوب، بهتر است كه از آنجا صحبت نكنيم، و از همه پليدتر و نفرتانگيزتر اين است كه پس از فروكردن سنجاقها در سينهي ديگران خوشحال و شاد هم ميشويم و كيف ميكنيم.با همهي اين احوال بشر احمق است، بينهايت احمق است و يا اگر احمق هم نباشد خيلي حقناشناس و بيسپاس است، به طوري كه اگر بخواهيم از او حق ناشناستري را بجوييم بايستي با چراغ بگرديم و نيابيم. مثلا در آن روز طلائي كه شما ميگوييد، اگر يك نفر جنتلمن پيدا شد و بيمقدمه، و در ميان اين همه سعادت، و زندگي بسيار عاقلانهي عمومي، جلوي ما سبز شد، و دستهايش را بكمرش زد، و قيافهي مسخرهكنندهاي به خودش گرفت و به ما گفت كه: (حاضرين محترم، خوب، حالا كه چي، آيا هنوز وقت آن نرسيده است كه اين عقل و منطق را با نوك پا دور بريزيم و همهي اين لگاريتمنويسيها و حسابهاي منفور و منحوس را به جهنم بفرستيم؟ تا بتوانيم مانند سابق باز به تمايلات مجنونانهي خود بپردازيم و همانطور كه زندگي ميكرديم بكنيم؟!) اگر چنين آقايي پيدا شد من به هيچ وجه تعجب نميكنم، زيرا بشر بيسپاس است و قدر دنياي طلائي كه شما براي او تهيه ديدهايد نميداند. تازه، كار اين آقاي جنتلمن اينقدر زشت نيست، فقط كمي نيشدار، زننده و ناخوشايند است.زشتتر از آن اين است كه آن آقاي جنتلمن- (شايد)- نخير چه مي گويم، حتما و قطعا موافقيني پيدا خواهد كرد- خوب بشر را چنين آفريدهاند. از دلايل و انگيزههاي بسيار پوچ و بيمعني كه اصلا به گفتنش نميارزد براي خودش بهانه ميجويد و به آنها عمل ميكند: چون بشر هر كه باشد، هميشه و در همه حال دوست دارد، چنان كند كه ميخواهد و به هيچ وجه خود را ملزم نميداند، آنچنان كه عقل سالم و مصلحت او ايجاب ميكند و به او امر ميدهد و اينكه قادر نيستيم حتي عليه مصالح شخصي خودمان هم اقدام به امري كنيم، و اينكه گاهي ميشود كه حتما بايستي كه اين چنين بخواهيم و بكنيم- اين مطلب جزء عقايد من و يكي از انديشههاي من است. ارادهي شخصي و آزاد بشر، تمايلات انفرادي و به نظر من حتي احمقانهترين آنها، خيالات و فانتزيهايي كه خودش ساخته و پرداخته، و گاهي تا سرحد جنون ممكن است پيش رفته باشد، همينها، درست همين چيزهاست، كه در هيچ قاموس، و سياهه و صورتي از مصالح و منافع نوشته نشده است، و هم اينهاست كه من آنها را مصلحتآميزترين مصالح نام گذاشتم، محال است كه بتوان اينها را طبقهبندي كرد- وجود همين عوامل است كه تمام تئوريها، روشها و سيستمهاي عاقلانه اشتباه درميآيد و به كلي از بين ميرود. اين آقايان دانشمندان و علماي علم الاجتماع از كجا ميدانند كه بشر به ارادهاي نجيبانه و موقر و طبيعي و عادي بايد احتياج داشته باشد و احتياج دارد؟ چه شد به اين فكر و انديشه پرداختند، كه بدون كوچكترين شك و ترديد اظهار دارند و بپذيرند، كه حتما بشر ارادهاي عاقلانه و مصلحتآميز لازم دارد؟انسان فقط و فقط تسليم تمايلات مستقل خودش است، و هم آن را لازم دارد و بس- اين استقلال هرچه گران تمام شود، و به هر كجا او را بكشاند و با خود ببرد فرق نخواهد كرد. هم آن را ميخواهد. و اما اين اراده فقط شيطان ميداند كه … باز ميشنوم كه قهقه را سردادهايد و حرفم را قطع ميكنيد كه: هاهاها اراده! اراده كه اصلا و حقيقتا وجود خارجي ندارد، علم امروز بشر را كاملا تشريح كرده است، و همه ميدانيم كه اين ارادهي به اصطلاح آزاد، چيز ديگري نيست، جز … آقايان من، اندكي صبر كنيد خودم نيز ميخواستم همين مطلب را شروع كنم! اقرار ميكنم، كه وقتي اين ايراد شما به خاطرم رسيد تقريبا ترسيدم. درست به جايي رسيده بودم، كه ميخواستم بگويم كه اين اراده را شيطان فقط ميداند، كه ممكن است به چيزهايي مربوط باشد، و ما بايستي نميدانم به دليل داشتن و يا نداشتن آن از خدا تشكر كنيم و... يك مرتبه به ياد علم، همان علمي كه ميفرماييد، افتادم و … شما حرفم را قطع كرديد. خوب ما فرض ميكنيم كه يك روز واقعا فرمول تمام آرزوها و اميال خودمان را پيدا كنيم، منظورم اين است كه بفهميم كه اين اميال و طلبها از چه چيزهايي تبعيت ميكنند، و به چه چيزهايي بستگي دارند، و در واقع بر طبق چه قوانيني و نظاماتي ايجاد ميشوند، و چگونه تعميم پيدا ميكنند، در صورتهاي مختلف و متضاد به چه و كدام جهت متوجه ميگردند و غيره، خلاصه، بتوانيم فرمول صحيح منطبق بر رياضي آنها را پيدا كنيم- در آنصورت بشر فورا و در هر جا كه ميسرش ميگرديد دست از خواستههايش برميداشت، و به هيچ وجه ميل نداشت كه اراده داشته باشد. چه لذتي دارد كه آدمي هر چه ميخواهد از روي تقويم و حساب بخواهد؟تازه به اينجا ختم نميشد، در آنصورت انسانها به شكل پيانو يا ارگ دستي درميآمدند و يا چيزي شبيه به اين آلات و ادوات موسيقي، زيرا انسان بدون تمايلات، آرزوها و طلبهايش، بدون ارادهاش، چه ميتواند باشد جز يك كوك تار يا پنجهي پيانو؟ عقيدهي شما چيست؟ باز هم بايد در بديهيات تحقيق كنيم- آيا فرضي كه كرديم ممكن است تحقق يابد يا نه؟ بالاخره تصميمتان را بگيريد و بگوييد كه: (هومم … ارادهي ما در اثر برداشت و جهانبينيهاي مغلوط و اشتباه، فعلا طوري شده است كه، مصالح ما را منحرف و غلط ميجويد و ميطلبد. به همين دليل غالبا ما در طلب بيمعني كامل هستيم، در طلب بيمعنيها هستيم، زيرا براثر ناداني و احمقي، در اين بيمعنيها، راحتترين و آسودهترين راه را جهت رسيدن به چيزي كه ظاهرا اصلاح است، ميبينيم و همانرا انتخاب ميكنيم. ولي وقتي كه همه چيز توضيح و تشريح شد، و سفيد و سياه را مشخص كرديم (و البته اينكار به هيچ وجه غيرممكن نيست، و اين ادعا كه قبلا فرض كنيم و پيشبيني كنيم، كه بشر هيچوقت پي به قوانين مخصوص طبيعت نخواهد برد، كاملا بيمعني و پوچ است.) در آن صورت امري بديهي است، كه ديگر آرزوها و تمايلاتي وجود نخواهد داشت، چون خواستههاي ما وقتي يكبار با عقل همراه شد، آنگاه ما نيز هرچه را كه بخواهيم عقلائي ميخواهيم، چون امروز ما فقط با عقل فكر ميكنيم، ولي ما عقلمان را نميخواهيم، و در نتيجه ممكن است كه هر چيز، ولو مضر و غير صالح باشد بتوانيم، آرزو كنيم و بخواهيم … اما در آن روز چون كليهي آرزوها و افكارمان را دقيقا قبلا حساب خواهيم كرد و يكبار براي هميشه قوانين اين ارادهي آزاد را كه ميگويند كشف خواهد شد، و بالنتيجه محصول كار ما همان تقويم و صورت سياهه ميشود، به طوري ميشود كه باز ما عملا از روي اين تقويم و صورت سياهه، اراده خواهيم كرد، و اگر چيزي بخواهيم بر طبق آن صورت خواهيم خواست، زيرا وقتي براي من حساب كردند، و ثابت كردند، كه اگر مثلا روزي به يك نفر در خيابان دهنكجي كردم، فقط به اين دليل اينكار را كردهام، كه مجبور بودم و بايستي در آن لحظه آن كار را ميكردم، يعني در آن دقيقه حتما ميبايستي تغيير قيافه ميدادم و دهنكجي كردن خود را مينماياندم.حالا ميخواهم بدانم كه در آن صورت، ديگر چه آزادي براي من باقي ميماند؟ بخصوص در صورتي كه شخص فهميده و تحصيلكردهاي نيز باشم و تحصيلات علمي خودم را هم مثلا در يكي از دانشكدهها به پايان رسانيده باشم. پس ميتوانم سي سال زندگاني خودم را قبلا پيشبيني و حساب كنم. يك كلام، اگر به آنجا رسيديم، بجاي ثابت و لايتغير رسيديم، ديگر بهمان نهج ادامه مييابد و ما مجبور هستيم، هرچه كه هست همانطور بپذيريم، بله، در آن صورت پيدرپي بايد بخود تلقين كنيم كه طبيعت در صورتي هم كه ما ناراضي باشيم و به علتي مويه و فرياد و فغان كنيم، و از خود عدم رضايت و تسليم نشان بدهيم و پكر باشيم، از ما نميپرسد، چه ميخواهي و ارادهي تو چيست. بايد هر چيزي را چنانچه هست بپذيريم و قبول كنيم، نه آنچنان كه ميل داريم باشد، اگر واقعا بر طبق اين تقويم حساب شده عمل كنيم، و … و مثلا قرع و انبيق شيميايي خواهد شد كه ميدانيم از آن چه بيرون ميآيد، و خوب، در آن صورت نيز كاري نميتوان كرد، بايد محصول اين قرع و انبيق را نيز همچنان كه هست بپذيريم، و الا طبيعت خودش بدون در نظر گرفتن تمايل شما هرچه بخواهد و بپذيرد اجرا ميكند، و از شما نميپرسد كه چه بايدش كرد … ) آفرين! احسنت، اتفاقا عقيدهي من نيز مو به مو هم اين است. آقايان من، البته مرا ميبخشيد كه مدتي است از فلسفه كنار كشيدهام، زيرا در اثر اين كار چهل سال تاريكي داشتم! پس حالا ميتوانيد لطفا به من اجازه بدهيد كمي تصور و خيال كنم توجه كنيد: آقايان من، عقل و خرد چيز خوبي است، هيچ كس بر اين مطلب اعتراضي ندارد، ولي عقل و خرد هميشه عقل و خرد است و عقل و خرد خواهد بود، و تنها غذاي روان و فكر آدمي است، در صورتي كه اميال و خواهشها، برعكس اين عقل و خرد نمايشي از مجموع زندگاني بشري است. ميخواهم بگويم، كليهي زندگاني بشري و هرچه در زير و بم اين زندگاني وجود دارد است، و اگر اين زندگاني در تظاهرات آشكارش، به صورت مبتذل، ژنده، پوسيده و پليدي نيز جلوه كند، باز هم زندگي است، و به عقل و درايت ربطي ندارد، زندگي است و نه يك فرمول رياضي، جذر و كعب و معادله.تعريف شخصيت سالم واضح است ما تاكنون توانايي تعريف حقيقي شخصيت سالم را با اين فلسفهها و علومي كه تاكنون به دست آوردهايم، نداريم. مخصوصا با در نظر داشتن اينكه ما بايد هم يك تعريف يا حداقل يك توصيف رضايتبخش دربارهي شخصيت داشته باشيم و هم دربارهي مفهوم سالم، تا بتوانيم براي شناخت شخصيت سالم، مفاهيمي روشن و قابل قبول را مطرح نماييم. ما براي شناخت شخصيت هيچ راهي جز توصيف مختصات آن نداريم، زيرا درك و دريافت حضوري ما دربارهي اين حقيقت، جز دريافت همان (من) فوق كميتها و كيفيتها نيست و ما نميتوانيم ذات (من) يا (شخصيت) را مانند يك نمود فيزيكي ببينيم، يا آن را شهود كنيم، بلكه آنچه را كه درمييابيم، حقيقي است كه با تعيين خود در مقابل (جز من) ما را به خود متوجه ميسازد و خود همين توجه كه علم حضوري (خودآگاهي) ناميده ميشود، بدان جهت كه از خود (من) است (زيرا من هم مورد درك است و هم درك كننده) بازيگري را به تماشاگري ما درميآميزد و اين خود (من درك شدهي) خالص را در ديدگاه ما قرار نميدهد. به همين جهت است كه ما مجبوريم براي دريافت (من) با شناخت مختصات آن وارد عمل شويم. اگر چه ما براي شناخت مفهوم (سالم) به مشكل علم حضوري دچار نميشويم، ولي نسبي بودن اين پديده هم ما را از تعريف سالم به عنوان يك حقيقت مشخص، داراي هويت معين و مختصات روشن جلوگيري مينمايد. به هرحال، نخست بايد به اين مسئله توجه داشته باشيم كه (من) از همه جهات همان (شخصيت) نيست كه هرچه دربارهي آن بگوييم، دربارهي شخصيت هم صدق كند. زيرا اطلاق و بيرنگي و حالت تجرد در (من) بيش از (شخصيت) است، ما وقتي كه (شخصيت) را در نظر ميآوريم، خصوصياتي ثابت را كه در درون يك انسان وجود دارد و در توجيه رفتارهاي او موثر است، به نظر ميآوريم. در صورتي كه در موقع دريافت (من) خصوصيت مشخصي را درك نميكنيم مگر پس از توجهات ثانوي و تذكر مستقل به خصائص دروني انسان، مثلا وقتي كه ميگوييم: (شخصيت) استاد من، فورا مختصات رواني آن استاد كه به عنوان اركان اساسي (من) استادم بود، وارد ذهن خودآگاه من ميگردد، مانند: 1. هشيار بودن او. 2. محبت عالي كه به دانشجويانش داشت. 3. تواضع و فروتني بسيار جالب او. 4. اشتياق وافر به افزودن مستمر به معلوماتش. 5. آرامش رواني در برابر غيرذلك پس از اين جهت ميتوان گفت: شخصيت عبارت از (من) تشخصيافته بوسيله مختصات معني.با نظر به مجموع ملاحظات فوق، اثبات ميشود كه براي تعريف يا توصيف شخصيت، مجبوريم كه استعدادها و قواها و ابعاد اين حقيقت را مطرح كنيم. سپس مفهوم سالم را بررسي نموده و در نتيجه (شخصيت سالم) را تا آنجا كه امكانپذير است بشناسيم.نمونهاي از مختصات اساسي شخصيت:1. ارزشيابي و مديريت واحدها و جريانات دروني، مانند مذهب گرايي، علمگرايي، تصورات، تصديقات، تجسيمات، تخيلات، انديشه، تعقل، وجدان با فعاليتهاي متنوعي كه دارد، محبت، عشق، فرهنگ گرايي، تمدنخواهي، الهامها، شهودها، ابداع، شك و يقين و ظن، لذائذ و آلام، خودآشنايي، خودسازماندهي، علم حضوري (خودهشياري)، اراده، تصميم، اختيار، سودجويي، فرار از زيان، وفاء به عهد، اميد، آرزو، فداكاري و راه آرمانهاي اعلا، عفت، شجاعت، عدالت، حكمت، انجذاب بر بينهايت، روياهاي صادقه، احساس وحدت عاليه با ديگر افراد همنوع. 2. ارزشيابي و مديريت ارتباطات مابين (من) و (جز من). 3. ارزشيابي و مديريت انگيزههايي كه از جهان بروني عيني يا عواملي دروني، با انسان در ارتباط قرار ميگيرد. 4. آمادگي دائمي براي تنظيم موجوديت انسان با آيندهاي كه با رويدادهاي يقيني يا احتمالي يا حدسي از راه ميرسند و با او ارتباط برقرار ميكنند. 5. افزونگرايي بيحد دربارهي هر آنچه كه سود و كمال خود را در آن ميبيند.آن حقيقتي كه مديريت و توجيه و ارزشيابي موضوعات فوق (و با نظر به حالت تركيبي و فرعي آنها) و صدها برابر آنها را در صورت سالم بودن در يك (حيات معقول) بايد انجام بدهد، شخصيت است. تفاوت شخصيتها با نظر به معلومات و تجارب و ظرفيت در برابر حوادث و حساسيت در مقابل برخي انگيزهها و كمالجوئي بديهي است كه شخصيتهاي اشخاص در مقايسه با يكديگر، بسيار متفاوت است، و به جهت همين تفاوتها است كه يك ملاك فراگير و قاعدهي واحده كاملا كلي براي شناخت و ارزيابي آنها، نميتوان عرضه نمود. شخصيت كسي كه از اندك معلومات و تجارب بهرهاي ندارد، چگونه قابل قياس است با كسي كه از معلومات و تجارب فراواني برخوردار است. كسي كه از شخصيت قوي در سازماندهي كاملي درون خود در برابر تندترين پيشامدها برخوردار است، به هيچ وجه مشابهتي با آن كسي كه بنابر مثل معمولي (با يك كشمش گرمش مي شود و با يك غوره سردش ميشود) ندارد. عدهاي را با چشمانمان مشاهده كردهايم كه با يادگرفتن چند اصطلاح فريبنده و با خواندن چند مجلد كتاب ذوقي، تحملشان را چنان از دست دادند كه حاضر به شنيدن حتي يك كلمه انتقاد نشدند! در برابر اين كمظرفيتها، انسانهايي ديديم كه با داشتن دريايي از معلومات و به وجود آوردن صدها مسائلي ابداعي در فلسفه و علوم انساني، كمترين خودنمايي و هياهو، حتي بدون ابراز اينكه (من هم موجودم) لحظات عمر پربارشان در ابديت معارف جاوداني سپري شد. با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي تا بيخبر بميرد در درد خودپرستي گمان نميرود هيچ انسان آگاه و خردمندي، پليدي كبر و غرور و خودخواهي را درك نكرده باشد. با جرئت ميتوان گفت كه تقبيح و اهانتي كه بشريت در تمامي دورانها براي خودخواهان ابراز كردهاند، دربارهي هيچ كسي روا نداشتهاند. توجه فرماييد:تا جان به تن ببيني مشغول كار او باش هر قبلهاي كه بيني بهتر ز خودپرستي (حافظ)من غلام آنكه او در هر رباط خويش را واصل نداند بر سماط (مولوي)هر كه را مردم سجودي ميكنند زهرها در جان او ميآكنند (مولوي)شخصيت سالم در برابر شخصيت بيمار، يعني چه؟ هر موجود گياهي، حيواني و انساني كه با نظر به قوانين زندگي مخصوص به آن هويت طبيعي خود را در مسير ادامهي حيات حفظ نموده و در جريان تاثير و تاثر كمالي قادر است در ارتباط با موجوداتي كه با آنها (ارتباط با خويشتن، با خدا، با جهان هستي و با همنوع خود) در تماس قرار ميگيرد، آن هويت را با نظم مقرر خود، اداره كند. چنين موجودي از سلامت برخوردار است و بالعكس هر موجودي كه از در فعاليت و جريان فوق (تاثير و تاثر كمالي) ناتوان باشد، به همان اندازهي ناتواني، ناقص يا بيمار است. از اينجا روشن ميشود كه: سالم بودن شخصيت يك امر كاملا نسبي است اصول و قواعد كلي سلامت جسماني بنابر تحقيقات بسيار فراوان كه در جنبههاي بيولوژي و فيزيولوژي انسان، مخصوصا از نظر تندرستي و بيماري كه پزشكان صاحبنظر انجام دادهاند، روشنتر و مشخصتر است تا اصول و قواعد كلي سلامت رواني كه در روانشناسي و روانپزشكي و ديگر علوم مربوطه مطرح ميگردد، زيرا موضوع سلامت جسماني داراي نمودهاي فيزيكي و فعاليتهاي شيميايي ميباشد و از اين جهت است كه وصول به مشتركات كلي پديدهي سلامت در بدن و اجزاء جسماني آن، سادهتر و مشخصتر است، از وصول به مشتركات كلي سلامت جسماني داراي نمودهاي فيزيكي و فعاليتهاي شيميايي ميباشد و از اين جهت است كه وصول به مشتركات كلي پديدهي سلامت در بدن و اجزاء جسماني آن، سادهتر و مشخصتر است، از وصول به مشتركات كلي سلامت در پديدهها و مسائل رواني.در يك عده اصول كليتر، هر دو بعد انساني، مشتركاتي دارند، به عنوان مثال همانگونه كه براي بدني كه قدرت 10 ساعت كار مفيد دارد، محدود كردن آن به 9 ساعت بدون هيچ علت منطقي، نوعي بيماري است و چشمي كه قدرت بينايي بسيار زيادي را دارد، محدود ساختن آن به بيناييهاي كمتر از آنچه كه توانايي دارد، بدون علت صحيح، نوعي بيماري آن جزء از بدن محسوب ميگردد. همچنان شخصيتي كه قدرت اكتشاف و اختراع دارد، يا از خلاقيت ابداعي هنري برخوردار است و يا نبوغ مديريت جمعي يا جامعهاي را دارا ميباشد، بدون علت منطقي، اين استعدادها را خنثي كند، قطعا چنين اشخاصي داراي شخصيت سالم نميباشند. و بالعكس، كساني كه با فقدان معلومات لازم و كافي، در صدد اظهار نظر در مسائلي كه نيازمند آن معلومات است، برآيند، مبتلا به نوعي بيماري هستند كه ميتوان از فروع و مشتقات بيماري خودخواهي محسوب نمود. از همين جا معلوم ميشود كه خنثي شدن استعدادهاي علم حضوري (خودهوشياري)، اراده، تصميم، اختيار، مذهب گرايي، علمگرايي، تصورات، تصديقات، تجسيمات، انديشه، تعقل، وجدان، محبت، عشق، عواطف قانوني، فرهنگ گرايي، تمدنخواهي و غيرذلك، با امكان بهرهبرداي از آنها نوعي بيماري است كه بدون ترديد تاثير و تاثر قانوني شخصيت را در برابرانگيزگي آنها از بين ميبرد، و اين روشنترين علامت بيماري شخصيت است. براي سالمسازي شخصيت و نجات دادن آن از يك بيماري مستمر كه از ديدگاه مذهب و اخلاق و فرهنگهاي انسانساز پيشرو (خودخواهي) ناميده ميشود، بايد براي بشر، راه مبارزه با تورم (خود طبيعي) را كه همان صيانت تكاملي ذات است تعليم نمود.در اين مبحث، نخستين مسئله بسيار شگفتانگيزي كه داريم، اين است كه با اين عموميت و فراگيري بيماري (خودخواهي) كه اكثريت قريب به اتفاق افراد بشر را در همهي جوامع و از آغاز تاريخ زندگي بشر در روي كرهي خاكي تاكنون مبتلاء نموده است آيا ميتوانيم بگوييم: بيماري شخصيت، خلاف قانون حيات انساني بوده و اصل اولي سلامت شخصيت است؟ به عبارت ديگر، پديدهي (خودخواهي) (ديدن خود، و اعتقاد دربارهي آن بزرگتر از آنچه كه هست) لازمهي چنين ديد و اعتقاد، دو انحراف پليد را به وجود ميآورد: انحراف يكم: طغيان بر اصول و قوانين مقرره بر صلاح زندگي افراد جامعه، گاهي اين بيماري به قدري شدت پيدا ميكند كه آدم خودخواه براي اينكه خودنمايي كند و خود تورميافتهاش را نشكند، حتي با قواي طبيعي كه قدرت مقاومت در برابر آنها را ندارد، گلاويز ميشود و در نتيجه به زندگي خود پايان ميدهد! مثلا براي خودنمايي از جاي بلندي ميپرد! از سيلي عبور ميكند! با يك درندهاي دست و پنجه نرم ميكند! و زندگي خود را در اين حماقت بازي از دست ميدهد. انحراف دوم: نگاه كردن به ديگران در درجهاي پايينتر از خود. اين مختص بيماري (خودخواهي) بوده است كه حقكشيها راه انداخته و حقوقها را پايمال و دگرگون ساخته و جنگهاي خانمانسوز را به راه انداخته است. همانگونه كه خودخواهي منبع همهي بيماريهاي شخصيتي است و بيماري شخصيتي منشا همهي انحرافات و پليديها و حقكشيها و خونريزيها است، تعديل خودخواهي و مبدل كردن آن به (صيانت تكاملي ذات) منبع همهي انواع خيرات و سعادتهاي فردي و اجتماعي براي انسانها ميباشد.با توجه به انواع ارتباطات انسان در اين زندگاني، چهار قسم ارتباط وجود دارد كه اصل اساسي همهي آنهاست: 1. ارتباط انسان با خويشتن، 2. ارتباط با خدا، 3. ارتباط انسان با جهان هستي، 4. ارتباط انسان با همنوع خود. آدم خودخواه با خودخواهي تعديل نيافته كه همان (صيانت طبيعي ذات) است در ارتباط با خويشتن، با عينك (خود تورم يافته) مينگرد و خود را بزرگتر و بينيازتر از آنكه (هست) ميبيند، لذا طرف توجه انسان خودخواه، هرگز نميتواند خويشتن حقيقياش باشد، لذا با يك (خودساختگي) دائما در حال فريفتن موجوديت خويشتن است، يعني مثلا او (1) است ولي دائما خود را، 100 ميبيند! گاهي هم خود را بينهايت تلقي ميكند!! شگفتا! كه اين بيماري اصلي و تباهكننده با لذتي دروغين كه دارد، سرتاسر تاريخ بشري را فراگرفته، جز مذهب و اخلاق الهي كه آن هم ريشهي مذهبي دارد، علاج و دوايي ندارد، ولي همين بيماري بقدري تجاوزگر و كوركننده است كه همين علاج و دوا را هم طرد ميكند!ميدانيد بيماري خودخواهي در دفع اين طبابت و رد اين علاج و دوا چه ميگويد؟ يك تسبيح به دست ميگيرد و با ذكر نامفهوم علم، علم، علم، علم … مذهب و اخلاق و ديگر منابع ارزشي را به خيال خود از ميدان خارج ميكند و با تسليت به خويشتن (از طرف خود تورميافته) سر به بالش راحت مينهد و بامدادان در دانشگاهها و رسانههاي گروهي دنيا، كشف جديد ي به اين عنوان كه (علم بلي!! مذهب و اخلاق نه!) اينجاست كه بشر به حد نصاب از (خودبيگانگي) ميرسد و فرياد ميزند: اي مرگ بيا كه زندگي ما را كشت. انسان خودخواه با خودخواهي تعديل نيافته، در ارتباط با خدا، با آن خود تورميافته، اگر در درونش جايي براي خدايابي و خداخواهي باقي مانده باشد، همواره خود را از خدا طلبكار ميداند! كه اگر از نظر جمال زيبايي او به درجه حضرت يوسف (ع) نرسد و ثروتش از ثروت قارون 15 ريال كمتر باشد، و تواناييش به آن حد نباشد كه بتواند كهكشانها را با دست خود بردارد و در فضا بگرداند و يا يك لحظه سردرد يا پادرد به سراغش بيايد، فتواي نامباركش چنين خواهد بود كه خدا عادل نيست! پس كو و كجاست آن عدالت الهي كه پيامبران و اولياء الله و حكماي راستين و عرفاء دم از آن ميزنند! اگر تورم خود طبيعي اين انسان مقداري هم افزايش پيدا كند، تدريجا بجاي انا من الله، انا بالله، انا الي الله فرياد ميزند: (من خدايم!) يا ارادهي خود را چنان مطلق طلقي ميكند كه ميخواهد ارادهي مطلقي كه گردانندهي هستي است، از او پيروي كند. و يا مانند تكنيك زدههاي امروز كه بدين وسيله سلطهها بدست آوردهاند، با ادعاي (انسان خدايي) روشنفكري خود را به حد نصاب برسانند! در آن هنگام كه خودخواهي تعديل يافت و خود طبيعي در مديريت وجود آدمي جاي خود را (به صيانت تكاملي ذات) خالي كرد.چهره بسيار زيباي شخصيت سالم با يك روشنايي روشنگر، مديريت درون آدمي را به دست ميگيرد و طعم قرار گرفتن انسان را در جاذبيت خداوندي به او ميچشاند. اي مردم، اي هنرمندان، اي دانشمندان علوم انساني، اي فلاسفه، اي فرهنگ سازان يقين بدانيد مادامي كه پديدهي خودخواهي تعديل نيافت و به درجهي والاي (صيانت تكاملي ذات) نرسيد، توقع شخصيت سالم از اين انسانها كه شما با آنها سر و كار داريد، مانند توقع يك آتش سوزان از آب سرد است كه نامي جز حماقت بينهايت نميتوانيم براي آن پيدا كنيم. همانگونه كه توقع (حيات معقول) از زندگي دنيوي غوطهور در تمايلات بيمهار و امواج طغياني هوي و هوسها، نوعي جنون محسوب ميشود، همچنان توقع شخصيت سالم از آن نوع زندگي است كه همه چيز و همه كس را وسيله و خود را هدف تلقي ميكند!!چنين توقعاتي شبيه به همان است كه ابوالحسن تهامي در آن قصيدهي جاوداني كه در رثاء فرزندش سروده، آورده است:1. و مكلف الايام ضد طباعها متطلب في الماء جذوه نار2. الدهر يخدع بالمني و يغص ان هنا و يهدم ما بني ببوار(1. آن كسي كه از روزگار رو به سقوط و فنا، ضد طبيعت آن را ميخواهد، همانند كسي است كه قطعههاي آتش را در آب ميجويد.) 2. (روزگار (همانند شخصيت بيمار) به وسيلهي آرزوي بياساس، انسان را ميفريبد. و اگر پديدهي گوارايي را پيش بياورد، غوطهور در غصه ميسازد و آنچه را كه ساخته است با ناباودي ويرانش مينمايد.)شرط انتقال از خود طبيعي متورم (شخصيت ناسالم) به من كمالي (شخصيت سالم) چندان دشوار نيست زيرا آنچه كه لازم است سربلند كردن از لجن خود متورم به بالا و نگريستن به ملكوت هستي است اين سر بلند كردن و اين نظاره تا به بارگاه هستيآفرين منتهي نگردد، پلك چشمان درون روي هم نيفتد. روزي حضرت موسي (ع) از خدا خواست كه گام به بارگاه ربوبيش گذارد، او در نيايش خود چنين گفت: رب كيف اصل اليك؟ قال الله تعالي: قصدك لي وصلك الي (پروردگارا چگونه به تو برسم؟ خداوند فرمود: قصد وصول به من، همان و رسيدن به من همان.) اين نوع وصول از (سيهچال شخصيت ناسالم) به (زمينهي شخصيت سالم) نيز وجود دارد. يعني آغاز ورود به منطقهي شخصيت سالم يك آگاهي و قصد و اختيار ميخواهد- آگاهي به اينكه (من جزئي از آن آهنگ هستي، هستم كه با حكمت و مشيت ازلي نواخته ميشود.) اين آهنگ براي پيشبرد كاروان انسان و انسانيت به سوي جاذبيت ربوبي است. اين آگاهي كه نويد بيداري شخصيت سالم را در درون سر ميدهد، با قصد و اختيار به حركت در كاروان مزبور به كمال خود ميرسد. پس از آن، (حيات مقبول) (آن زندگي و مرگ كه قابل اسناد به خداست) (ان صلوتي و نسكي و محياي و مماتي بالله رب العالمين) به جريان ميافتد.با به فعليت رسيدن اين شخصيت سالم، هم ردهبندي نيازها منطق واقعي خود را درمييابد و هم هدفدار بودن حيات روشن ميگردد. نيازها با مديريت شخصيت سالم و با نظر به هدفگيريهاي آن، بر مبناي (حيات تكاملي) تنظيم ميگردد، در حقيقت، بعد از تكون و رشد شخصيت سالم، آماده كردن زمينهي (زندگي با آزادي مسئولانه)، (زندگي با علم و معرفت)، (زندگي با عدالت و در حمايت عدالت) و (زندگي با كرامت و حيثيت) بر ساير نيازها چه مادي و جسماني محض و چه توجيهي خاص براي زندگي در يك جامعه و محيط خاص، اولويت و تقدم دارد، زيرا شخصيت سالم زندگي بدون حقائق مزبور (عدالت، كرامت، حيثيت، و علم و معرفت و آزادي مسئولانه) و ديگر ارزشها را، زندگي نميداند، تا چه رسد به اينكه نيازهاي آن را ردهبندي نمايد. در آن هنگام كه شخصيت سالم در افراد جامعه تامين شد، اغلب مشكلات ديني، علمي، اقتصادي، حقوقي، و سياسي مرتفع ميگردد. تنظيم نيازهاي جسماني و شخصي و توجيهي اجتماعي، براي شخصيت سالم با احراز اصول و قوانين تثبيت شدهي طبيعي و يا قراردادي آنها، همان مقدار آسان است كه نفس كشيدن براي انسان سالم در هواي سالم. به همين جهت است كه با كمال صراحت و قاطعيت ميگوييم: اگر سياستمداران و گردانندگان جوامع بشري بطور عموم و حقوقدانان و پيشتازان فرهنگي و تعليم و تربيتها از عهدهي به وجود آوردن شخصيت سالم و مديريت آن براي افراد جامعهي خود، برنيايند، هيچ كاري براي خير و سعادت جامعه انجام ندادهاند. محال است يك فرد و يا افراد يك جامعه بدون داشتن يك شخصيت سالم، از خير و كمال و سعادت حقيقي برخوردار شوند.حال ميپردازيم به مختصات شخصيت سالم: شخصيت سالم با توجه به قانون اساسي خود كه عبارتست از حفظ هويت طبيعي خود در مسير ادامهي (حيات معقول) در جريان تاثير و تاثر در ارتباطات چهارگانه (ارتباط با خويشتن، با خدا، با جهان هستي و با همنوع خود.)اين اصول را در زندگاني، حقايق حياتي تلقي ميكنند:1. با پذيرش يك مذهب قابل قبول عقلي و وجداني حيات خود را با ايمان به يك هدف اعلي كه در آيهي (انا لله و انا اليه راجعون) آمده است، قابل توجيه و تفسير مينمايد.2. علم را به عنوان يكي از بهترين وسائل ارتباط با واقعيات تلقي مينمايد، نه وسيله تورم خود طبيعي.3. آنچه را با دلايل قطعي به دست آورده است، علم به حساب ميآورد و اگر كمترين احتمال در مقتضاي دليل يا دلائل برخلاف مدعا باشد، مدعا را به عنوان يك حقيقت كشف شده به وسيلهي عمل منظور نميكند.4. با به وجود آمدن انگيزههاي صحيح براي هر يك از تصور و تصديق و ايمان و اعتقاد و ترسيم و انديشه و تعقل و فعاليت وجداني و محبت و پذيرش فرهنگي و تمدني، و صدها حقيقت ديگر در يك نظام (سيستم باز) عكسالعملي صحيح در برابر همان انگيزه در او ايجاد ميگردد. همچنين در موارد ديگر كه شخصيت سالم با داشتن هر دو استعداد درك و عمل در جريان (تاثير و تاثر قانوني) قرار ميگيرد.5. صبر و تحمل در برابر حوادث ناگوار و شكيبايي در مقابل لذائذ تباهكننده از اساسيترين امتيازات عالي شخصيت سالم است.6. امانت الهي تلقي كردن قدرت در همهي اشكالش، به سود جامعه و دفع ضرر از آن، از عظمتهاي بسيار بااهميت شخصيت سالم است.7. احساس وحدت عالي با همهي افراد انساني در آهنگ خلقت، احساسي است كه ارزش آن را با كميتهاي معمولي نتوان تعيين نمود.8. احساس حركت و تحول تكاملي دائمي براي ورود به ابديت، از نظر اهميت براي شخصيت سالم از ضرورتهاي اوليه است:اي مقيمان درت را عالمي در هر دمي رهروان راه عشقت هر دمي در عالمي9. گذشت ساليان عمر نه تنها براي شخصيت سالم اندوهبار نيست، بلكه بدان جهت كه هر لحظه كه ميگذرد، به مقدار همان لحظه به ديدار خداوند هستيآفرين كه در بارگاهش را به روي بندگانش گشوده است، نزديكتر ميگردد، بر انبساط و نشاطش افزوده ميگردد.10. شخصيت سالم آن حقيقت فعال دائمي است كه هر گامي كه در اقيانوس زندگي برميدارد، هم يك گام به ساحل كه عرصهي ديدار خداونديست نزديكتر ميگردد و هم، با آن گام موجي از حقيقت را كه در همان اقيانوس وجود دارد درمييابد. خويشتن شما براي ملاحظهي همهي حركات شما در كمين نشسته و ديدهباناني از اعضاء خود و حافظان راستين داريد كه اعمال و عدد نفسهاي شما را حفظ ميكند و هيچ تاريكي و سدي نميتواند شما را از كمين و ديدهبان و حافظان وجودتان بپوشانند.حافظان را گر نبيني اي عيار اختيار خود ببين بياختيارروي در انكار حافظ بردهاي نام تهديدات نفسش كردهاي! (مولوي)بسيار خوب، فرض ميكنيم كه آنقدر مهارت در مغالطه و سفسطهبازي و خودفريبي و خودپوشي به دست آوردي كه گفتي: من در درونم نه كميني ميبينم و نه كمينگيري، نه حافظي ميبينم و نه قلمي كه همهي رفتار و حركات و سكنات و حتي آن پديدههاي مخفي درونم را ثبت كند. آيا ميتواني احساس عميق و ريشهدار اختيار را هم كه با كمال روشنايي در درون خود شهود ميكني، منكر شوي؟! آيا اين احساس بس شريف را ميتوان منكر شد كه اگر از موجوديت انسان حذف ميشد، اين همه عظمتهاي ارزشي از عدالتخواهي و آزاديخواهي و فداكاريها، كه تا حد گذشتن از جان سرتاسر تاريخ را پر كرده است، ميتوان تفسير و توجيه نمود؟! اختيار همان حقيقت است كه انسانهاي باشخصيت را به عنوان سازندگان تاريخ انساني قلمداد نموده است. اين پديدهي انساني با عظمت است كه اگر از انسان سلب شود، مبدل به يك حيوان درندهاي ميگردد كه داراي چنگال و دندانهاي درندهي بينهايت ميباشد. اين اختيار است كه با كمال وضوح شخصيت و نظاره و سلطهي آنرا در كارهاي ارزشي اثبات ميكند. همين شخصيت است كه ثبات همهي حركات و سكنات و افعال و رفتارها حتي مخفيترين آنها را در درون، ميبيند و آنها را در خود ثبت ميكند. اين شخصيت كه به وسيلهي پديدهي اختيار اثبات ميشود اگر در ده سالگي مرتكب قتل شود، پس از گذشت يك قرن زندگي ميگويد: آري، من قاتلم و نميگويد: من در ده سالگي، مرتكب قتل نفسي شدهام و از آن موقع عكسي از آن حادثه در حافظهي من مانده است: نه هرگز، شخصيت (يا نفس، من) بالصراحه ميگويد: (من قاتلم) با اين تجربهي علمي، باز ميتوان گفت كسي در درون من در كمين ننشسته است!
سپس آن حضرت دوباره فضيلت تقوا را گوشزد مى كند و براى آن واژه «الدّار الحصينة» (سراى استوار) را استعاره فرموده است، يعنى هر كس به آن تحصّن جويد نيرومند مى گردد، زيرا تقوا نفس را در حصار مصونيّت خود قرار مى دهد براى اين كه تقوا در دنيا او را از اخلاق ناپسند كه باعث پستى و فرومايگى و افتادن در بسيارى از ورطه هاى هلاكت دنيوى است حفظ مى كند، و در آخرت نيز وى را از آثار و ثمرات اين صفات زشت و ملكات پست كه مستلزم عذاب دردناك الهى است مصون مى دارد.همچنين آن حضرت به صفت زشت فجور (آلودگى به گناه) كه عبارت از نقصان عفّت است اشاره مى كند و براى آن واژه حصن ذليل را استعاره فرموده است، يعنى فجور سرايى است زبون كه فاقد ايمنى است وجه استعاره اين است كه فجور و تبهكارى مستلزم ارتكاب اعمالى است كه ضدّ تقوا و پرهيزگارى است، و چون اين واژه در مقابل عفّت قرار دارد لازم است در اين جا تقوا به عفّت و زهد كه جنبه خوب و پسنديده صفت بهيمى و شهوانى انسان است تخصيص و تفسير گردد.پس از اين امام (ع) يكى ديگر از فضيلتهاى تقوا را بيان مى كند كه آن قطع كننده و بر كننده نيش زهرآلود گناهان است، واژه «حمة» براى خطاها و گناهان استعاره شده، زيرا همان گونه كه نيش كژدم يا زهر آن موجب اذيّت و آزار است گناهان نيز در آخرت موجب شكنجه و عذاب است، برخى حمة را با تشديد نقل كرده اند كه در اين صورت مراد شدّت و سختى گناهان است، زيرا در تعبير «حمّة الحرّ» مراد شدّت گرماست اين كه تقوا نيش زهرآگين سختى و بدبختى گناهان را قطع، و آثار آن را محو مى كند روشن است و نيازى به توضيح و تفسير ندارد.امام (ع) پس از آن كه تقوا و پرهيزگارى را بركننده و از بيخ برآرنده مادّه و ريشه گناهان معرّفى فرموده از نظر اين كه تقوا موجب اصلاح قواى عملى انسان است به صفت يقين كه موجب اصلاح قواى نظرى و سبب وصول به هدف نهايى و عاليترين مقاصد انسانى است اشاره مى فرمايد، زيرا انسان اگر به وسيله يقين به كمال قواى نظرى، و به سبب تقوا به اصلاح قواى عملى دست يابد به هدف عالى و مقصد نهايى كه وصول به درجه كمال انسانى است نائل شده است.سپس آن حضرت شنوندگان را بيم مى دهد كه در باره آنچه نزد آنها عزيزتر و محبوبتر است از خداوند بترسند، در اين سخن اشاره است به اين كه نفس آدمى داراى مراتب متعدّد است، به اعتبارى مطمئنّه، و به اعتبار ديگر امّاره، و در مرحله اى لوّامه است، همچنين از نظر عاقله و از نظر ديگر شهويّه و در مرحله اى غضبيّه است، و در اين جا اشاره بهمراتب سه گانه اخير است كه گراميترين آنها نفس عاقله است، زيرا همين نفس عاقله است كه پس از مرگ نيز باقى و پايدار مى ماند، و مستحقّ ثواب يا عقاب مى گردد و در باره آن توصيه و سفارش شده است، و مقصود از اين هشدار اين است كه انسان نفس خود را كاملا از آنچه موجب هلاكت او در آخرت مى گردد حفظ كند، و اين به وسيله استقامت در دين خدا و سلوك در راه او ميسّر مى گردد، از اين رو فرموده است: خداوند راه حقّ را براى شما آشكار و گذرگاههاى آن را برايتان بيان كرده است، در برخى از نسخه ها أنار طرقه نقل شده است يعنى با آيات و انذارهاى خود راههاى آن را روشن كرده است.پس از اين امام (ع) به پايان و نتيجه راه حقّ و باطل اشاره كرده و فرموده است: پايان كار يا بد بختى دائمى و يا سعادت هميشگى است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 9، ص: 315
اعلموا عباد اللّه أنّ التّقوى دار حصن عزيز، و الفجور دار حصن ذليل، لا يمنع أهله، و لا يحرز من لجأ إليه، ألا و بالتّقوى تقطع حمة الخطايا، و باليقين تدرك الغاية القصوى، عباد اللّه اللّه اللّه في أعزّ الأنفس عليكم، و أحبّها إليكم، فإنّ اللّه قد أوضح لكم سبيل الحقّ، و أنار طرقه، فشقوة لازمة، أو سعادة دائمة.اللغة:و (الحمة) بضمّ الحاء و فتح الميم ابرة العقرب و هى محلّ سمّها، و ربّما يطلق على نفس السمّ، و يروى حمّة بالتّشديد من حمة الحرّ و هو معظمة.الاعراب:قوله: اللّه اللّه في أعزّ الأنفس، منصوبان على التّحذير، و حذف العامل وجوبا اي احذروا اللّه أو اتّقوا اللّه قال نجم الأئمة: و حكمة اختصاص وجوب الحذفبالمحذر منه المكرّر كون تكريره دالّا على مقارنة المحذر منه للمحذر بحيث يضيق الوقت إلّا عن ذكر المحذر منه على أبلغ ما يمكن، و ذلك بتكريره و لا يتّسع لذكر العامل مع هذا المكرّر، و إذا لم يكرّر الاسم جاز إظهار العامل اتّفاقا و قوله: فشقوة لازمة أو سعادة دائمة، مرفوعان على الخبريّة أى فعاقبتكم شقوة أو سعادة، أو مبتدءان محذوفا الخبر، و لا يضرّ نكارتهما لكونهما نكرة موصوفة و التّقدير فشقوة لازمة لمن نكب عنها أو سعادة دائمة لمن سلكها، أى سلك هذه الطرق، و يجوز أن يكونا فاعلين لفعل محذوف.المعنى:و لمّا كان السّبق إلى الجنّة و النّجاة من النّار لا يحصل إلّا بالتّقوى و بالكفّ عن الفجور أردفه بذكر ثمرات هذين الوصفين و شرح ما يترتّب عليهما من الفضايل و الرّذائل فقال: (اعلموا عباد اللّه أنّ التّقوى دار حصن عزيز و الفجور دار حصن ذليل) قال الشّارح المعتزلي: أى دار حصانة، فأقيم الاسم مقام المصدر هذا و نسبة العزّة و الذّلّة إلى الدّار من التّوسّع باعتبار عزّة من تحصّن بالأوّل و ذلّة من تحصّن بالآخر
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 9، ص: 320
أمّا الأوّل فلأنّ التقوى تحرز من اتّقى في الدّنيا من الرّذايل المنقصة و القبايح الموقعة له في الهلكات و المخازى، و في الآخرة من النار و غضب الجبّار كالحصن الحصين الذي يحرز متحصّنه من المضارّ و المكاره.و أما الثاني فلأنّ الفجور يوقع الفاجر في الدّنيا في المعاطب و المهالك و لا ينجيه في الآخرة من العذاب الأليم و السخط العظيم، فهو بمنزلة دار غير وثيق البنيان منهدم الحيطان و الجدران (لا يمنع أهله و لا يحرز من لجأ إليه) و من تحصّن بدار كذلك ليكوننّ ذليلا مهانا لا محالة.التشبيه المضمر- استعارة بالكناية- استعاره تخييلية- استعاره مرشحة (ألا و بالتّقوى تقطع حمة الخطايا) التشبيه المضمر في النفس للخطايا بالعقارب أو بذوات السموم من الحيوان استعارة بالكناية و ذكر الحمة تخييل و القطع ترشيح و المراد أنّ بالتقوى يتدارك و ينجبر سريان سمّ الخطايا و الآثام في النفوس الموجب لهلاكها الأبد كما يقطع سريان سموم العقارب و الأفاعي في الأبدان بالباد زهر و الترياق و يمنع من نفوذها في أعماق البدن بقطع العضو الملدوغ من موضع اللّدغ، و على رواية حمة بالتشديد فالمقصود أنّ بها تدفع شدّتها و ترفع.و لمّا نبّه على كون التقوى حاسمة لمادّة الخطايا، و كان بذلك إصلاح القوّة العمليّة نبّه على ما به يحصل إصلاح القوّة النّظرية أعني اليقين فقال: (و باليقين تدرك الغاية القصوى) و إدراكها به لأنّ الانسان إذا كملت قوّته النّظريّة باليقين و قوّته العمليّة بالتّقوى، بلغ الغاية القصوى من الكمال الانساني البتّة.ثمّ عاد عليه السّلام إلى تحذير العباد تأكيدا للمراد فقال: (عباد اللّه اللّه اللّه) أى راقبوه سبحانه و اتّقوه تعالى (في أعزّ الأنفس عليكم و أحبّها إليكم) الظّاهر أنّ المراد بأعزّ الأنفس عليهم نفسهم، إذ كلّ أحد يحبّ نفسه بالذّات و لغيره بالعرض و التّبع، و لذلك قال سبحانه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ» قدّم الأمر بوقاية النّفس على الأهل لكونها أولى بها من الغير هذا.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 9، ص: 321
و قال الشّارح البحراني: و في الكلام إشارة إلى أنّ للانسان نفوسا متعدّدة و هى باعتبار مطمئنة و أمّارة بالسّوء و لوّامة و باعتبار عاقلة و شهويّة و غضبيّة، و الاشارة إلى الثّلاث الأخيرة و أعزّها النّفس العاقلة إذ هى الباقية بعد الموت و عليها العقاب و فيها العصبيّة.أقول: كون كلامه عليه السّلام إشارة إلى ما ذكره بعيد غايته (فانّ اللّه قد أوضح لكم سبيل الحقّ و أنار طرقه) و يروى فأبان طرقه، فالعطف للتّفسير يعني أنّه سبحانه أتمّ الحجّة عليكم، و أزال العذر عنه بما بعثه من الأنبياء و الرّسل و أنزله من الزّبر و الكتب، و أبلج لكم نهج الحقّ على لسانهم (ف) لم يبق بعد ذلك إلّا (شقوة لازمة) لمن نكب عنه (أو سعادة دائمة) لمن سلكه كما قال عزّ من قائل «إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً».الترجمة:بدانيد اى بندگان خدا كه تقوى حصن حصينى است با عزّت، و فسق و فجور خانه حصنى است با ذلّت كه منع نمى كند أهل خود را از بلا و مكاره، و حفظ نمى كند كسى را كه پناه برد بسوى او، آگاه باشيد كه با تقوى بريده مى شود نيش پر زهر گناها، و با يقين درك مى شود غاية قصوى.اى بندگان بپرهيزيد از خدا در عزيزترين نفسها بر شما و دوست ترين آنها بسوى شما، پس بدرستى كه حق تعالى واضح گردانيده از براى شما راه حق را، و ظاهر نموده راههاى آن را، پس نهايت كار يا شقاوتيست لازم، يا سعادتيست دائم.