جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 390
از سخنان آن حضرت عليه السلام عبد الله بن عباس هنگامى كه عثمان در محاصره بود از سوى او پيامى براى على عليه السلام آورد كه عثمان تقاضا كرده بود آن حضرت به مزرعه خويش در ينبع برود تا هياهوى مردم در مورد خليفه شدن او كاسته شود. عثمان پيش از اين هم يك بار ديگر اين تقاضا را كرده بود. على عليه السلام به ابن عباس چنين فرمود: «يا بن عباس ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبل و ادبر، بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الان يبعث الى ان اخرج و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما». «اى پسر عباس عثمان چيزى جز اين نمى خواهد كه مرا همچون شتر آب كشنده با دلو بزرگ قرار دهد كه روى آورم و پشت كنم. نخست به من پيام داد بيرون بروم. سپس پيام داد بر گردم، اينك پيام مى فرستد كه بيرون روم. به خدا سوگند چندان از او دفاع كردم كه ترسيدم گنهكار باشم.» [ابن ابى الحديد در اين خطبه پس از توضيح لغات و اصطلاحات در مورد آخرين جمله اين خطبه چنين مى گويد:] احتمال مى رود كه منظور امير المومنين اين باشد كه من در مورد دفاع از عثمان چندان كوشش و مبالغه كردم كه ترسيدم به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص391
سبب همين مبالغه و بسيارى دفاع از او گنهكار باشم كه دفاع از او به سبب جرائم و بدعتهايى كه پديد آورده است روا و شايسته نيست و اين تأويلى است كه منحرفان از عثمان هم همين را پذيرفته اند. و ممكن است مقصود اين باشد كه چندان از او دفاع كردم كه خود را در معرض هلاك انداختم و ممكن بود مردمى كه بر او شوريده بودند مرا بكشند و ترسيدم كه در به خطر انداختن جان خويش و در افكندن خودم در آن ورطه خطرناك گنهكار باشم. و ممكن است مقصود اين باشد كه در دفاع از عثمان با مردم كشش و كوشش كردم تا آنجا كه ترسيدم به سبب آنكه مردم را با تازيانه و دست خود زده و از او دور كرده ام و با گفتار خويش عثمان را يارى داده ام، مرتكب گناه شده باشم، يعنى در اين موارد بيش از آنچه لازم بوده است انجام داده ام.
وصيت عباس پيش از مرگ خود به على (ع):
در كتابى كه ابو حيان توحيدى آنرا در ستايش جاحظ تأليف كرده است چنين خواندم كه گفته است: من از نوشته و خط صولى نقل مى كنم كه گفته است: جاحظ مى گفته است: عباس بن عبد المطلب در بيمارى مرگ خويش به على بن ابى طالب عليه السلام چنين سفارش و توصيه كرد و گفت: پسر جانم من آماده كوچ كردن از دنيا به پيشگاه خداوندم. خداوندى كه نياز من به عفو و گذشت او بيشتر از نياز من به نصيحت و رايزنى براى تو است، ولى چه كنم كه هنوز نبض من مى زند و پيوند خويشاوندى ريشه دار است و هرگاه حق عمو بودن را انجام دهم پس از آن به چيزى اهميت نمى دهم. همانا كه اين مرد- عثمان- چند بار درباره تو پيش من آمده است و سخن گفته است و با نرمى و درشتى در مورد كار تو با من مناظره كرده است و از او در مورد تو چيزى افزون تر از آنچه از تو درباره او ديده ام نديده ام، چه به سود تو و چه به زيانت. و چنان نيست كه تو از كمى دانش صدمه ببينى، ولى از نپذيرفتن نصيحت صدمه خواهى ديد. اينك با همه اين امور رايى كه به تو مى سپارم و با آن تو را بدرود مى گويم اين است كه زبان و دست خويش و عيبجويى و ستيز خود را از او بازدارى كه تا هنگامى كه تو نسبت به او آغاز نكنى او نسبت به تو آغاز
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص392
نخواهد كرد و از چيزهايى كه به او نرسد پاسخى نخواهد داد. و در آن صورت تو دست يازنده و او درنگ كننده خواهد بود و تو عيبجو و او خاموش به حساب خواهد بود، و اگر اعتراض مى كنى و مى گويى او در مقام و منصبى نشسته است كه من سزاوارتر از اويم تو به آن كار نزديك شده بودى، ولى خودت به دست خويش و به پاى خود بر سر خويش چنين آوردى كه در گذشته نزديك به سوى ايشان رفتى- يعنى در شورى شركت كردى- و پنداشتى آنان طوق خلافت را زيور گردن و انگشترى آن را زيور انگشت تو خواهند كرد و از پى تو گام بر خواهند داشت و سعادت خود را در تو خواهند ديد و خواهند گفت: ما را از تو چاره يى نيست و نمى توانيم از تو به ديگرى عدول كنيم. و اين از اشتباهات بزرگ و خطاهاى تو بود كه هيچ عذرى در آن مورد از تو پذيرفته نيست. اينك كه به دست خويش كاخ خود را ويران ساخته اى و راى و نصيحت عموى خود را در بيابان انداخته اى تا باد آن را چون خس و خاشاك به اين سو و آن سو برد، بهترين و دور انديشانه ترين كار را كه مصلحت است انجام بده. با اين مرد ستيز و جدل مكن و نبايد اخبارى از تو به او برسد كه او را بر تو خشمگين سازد، كه اگر او به تو دندان نشان دهد، ياران بسيارى خواهد داشت و اگر تو با او ستيز كنى جز زيان نخواهى ديد و به چيزى جز زبونى نخواهى رسيد. و توجه داشته باش چه كسى در شام طرفدار اوست و چه بسيار كسانى كه اينجا بر گرد اويند و فرمانش را اطاعت مى كنند و سخن او را انجام مى دهند. مبادا به مردمى كه گرد تو مى گردند فريفته شوى كه مدعى دوستى تو و محبت نسبت به تو هستند، كه آنان يا دوستان جاهل و يا ارباب حاجت و همنشينان هستند كه فقط روياروى و در همان مجلس رعايت حرمت مى كنند. آرى اگر مردم هم نسبت به تو همان گمان را داشتند كه تو نسبت به خوددارى، حكومت از آن تو مى بود و زمام كار در دست تو، ولى اين سخنى است كه از آن روز كه رسول خدا بيمار شد از دست بشد و چون آن حضرت رحلت فرمود سخن گفتن درباره آن حرام گرديد. اينك بر تو باد تا از كارى كه رسول خدا (ص) تو را براى آن در نظر گرفت ولى به انجام نرسيد كناره گيرى كنى. خودت هم چند بار براى رسيدن به آن اقدام كردى و درست نشد، و هر كس با روزگار در افتد مغلوب مى شود و آن كس كه بر چيز ممنوعى حرص ورزد به رنج مى افتد. با وجود اين به عبد الله سفارش كرده ام از تو اطاعت كند و او را به پيروى از تو بر انگيخته ام، و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص393
محبت و دوستى ترا در كام او ريخته ام و او را در مورد تو همانگونه كه گمان مى- داشتم يافته ام. به هر حال كمان خود را به زه مكن مگر پس از اعتماد بر آن و چون ترا خوش آمد به زبانه هاى كمان بنگر كه استوار باشد و كمان خود را آماده تير نهادن مكن، مگر پس از علم از آمادگى آن و تير را از كمان رها مكن، مگر آنكه بدانى به هدف خواهى زد و مواظب باش كه زشت نامى ببار نياورد. اينك با خواندن آيات آخر سوره كهف از من بدرود كن و هرگاه مى خواهى برخيز و برو.
مى گويم [ابن ابى الحديد] مردم اين انديشه عباس و راى او را در مورد على عليه السلام كه در شوراى تعيين خليفه شركت نكند پسنديده اند، ولى من در موردى و به يك معنى آن را مى پسندم و در معنى و موردى ديگر نمى پسندم. اگر مقصود عباس از اين پيشنهاد چنين بوده است كه او خود را از اعضاى آن شورى برتر بداند و قدر خويش را فراتر از آن پندارد كه نظير يكى از آن افراد باشد، يا آنكه از امارت و ولايت خود را كنار كشد، رايى پسنديده و درست است، ولى اگر مقصود عباس اين بوده است كه اگر تو با آنان در شورى شركت نمى كردى و در خانه خود تنها مى ماندى يا از مدينه بيرون مى رفتى و به يكى از مزارع خويش مقيم مى شدى، مردم به جستجوى تو بر مى آمدند و با شتران خويش آهنگ تو مى كردند تا تو را به خلاف رسانند و ظاهر سخن او هم همين است، در نظر من راى پسنديده يى نيست، زيرا بر فرض كه على عليه السلام چنان مى كرد، آنان عثمان يا كس ديگرى از آن گروه را به خلافت بر مى گزيدند و چنان رغبتى نسبت به آن حضرت نداشتند كه در جستجوى او بر- آيند. بلكه كنار رفتن او مايه روشنى چشم ايشان مى شد و همان چيزى مى بود كه مى خواستند، زيرا قريش همگى نسبت به على عليه السلام سخت كينه توز بودند. و اگر على (ع) عمر نوح (ع) را مى كرد و انواع چاره سازى ها را براى رسيدن به خلافت معمول مى داشت و گاهى نسبت به آن بى رغبتى نشان مى داد و گاه فضائل خود را بيان مى كرد و گاه همسر و اطفال خود را شبانه براى استمداد بر در خانه انصار مى برد، يا در خانه خود مى نشست و اظهار مى فرمود كه به جمع كردن قرآن پرداخته است، هرگز به خلافت نمى رسيد، مگر اينكه شمشير كشد آنچنان كه سرانجام هم همانگونه شد. البته كه من اعراب، بويژه قريش، را در دشمن داشتن على و كينه- توزى نسبت به او سرزنش نمى كنم، كه على (ع) خونهاى ايشان را ريخته و آنان را سوگوار كرده بود و در ستيز با آنان پرده ها را كنار زده بود و سينه و دلهاى اعراب
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص394
در كينه توزى چنان است كه مى دانى و اسلام مانع از باقى ماندن كينه ها در دلها نمى- شود، همانگونه كه امروز هم اين موضوع را آشكار مى بينيم و مردم همچون مردمان گذشته هستند و سرشتها يكسان است. فرض كن كه تو خود در دو سال گذشته يكى از اعراب جاهلى يا روميان مى بودى كه يكى از مسلمانان پسر يا برادرت را مى كشت و تو مسلمان مى شدى، آيا مسلمانى تو موجب مى شد كه خشم و كينه ات نسبت به آن قاتل كاسته شود؟ هرگز، كه آن كينه از ميان رفتنى نيست. وانگهى اين در موردى است كه اسلام صحيح و عقيده راستين و حقيقى باشد، تا چه رسد به مسلمانى بسيارى از اعراب كه برخى از آنان از روى تقليد و برخى براى طمع و بدست آوردن منابع و گروهى از بيم شمشير و گروهى از تعصب و براى انتقام جويى يا دشمنى با گروهى ديگر از دشمنان و افراد ضد اسلام، مسلمان شده اند. و اين را هم بدان هر خونى را كه پيامبر (ص) ريخته بود، چه به شمشير على عليه السلام و چه به شمشير ديگران، عرب پس از رحلت پيامبر (ص) همه آن خونها را به حساب على (ع) گذاشتند، زيرا ميان وابستگان پيامبر، بنا بر سنت و عادت و آيين اعراب، هيچكس سزاوارتر از على نبود كه آن خونها را به حساب او بگذارند. و اين عادت عرب است كه نخست خون كشته شدگان خود را از شخص قاتل مطالبه مى كند و هرگاه قاتل بميرد يا انتقام گرفتن از او دشوار و غير ممكن شود، آن را از برجسته ترين افراد خاندان قاتل مطالبه مى كند. هنگامى كه گروهى از بنى تميم يكى از برادران عمرو بن هند را كشتند، يكى از دشمنان شعرى سرود و ضمن آن عمرو را تحريض كرد كه به جاى آن گروه، زرارة بن عدس، سالار بنى تميم را بكشد و حال آنكه او نه تنها قاتل نبود كه در آن كار حضور هم نداشت، و هر كس در جنگها و درگيريهاى ميان اعراب بنگرد آنچه را گفتيم خواهد شناخت.
من از ابو جعفر يحيى بن ابى زيد نقيب، كه خدايش رحمت كناد، پرسيدم و به او گفتم: بسيار شگفت مى كنم از اينكه چگونه على عليه السلام آن مدت دراز پس از رحلت پيامبر (ص) زندگى كرده و ميان خانه خود يا جاى ديگرى غافلگير و كشته نشده است آن هم با توجه به كينه هاى سوزانى كه در دلها و جگرها نسبت به او بوده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص395
نقيب فرمود: اگر نه اين بود كه على چهره بر حضيض خاك نهاد و خود خويشتن را به گمنامى و فراموشى سپرد و به عبادت و نماز گزاردن و دقت و نگرش به معانى قرآن پرداخت و از آن حال نخست بيرون آمد و شمشير را يكسو افكند و همچون دليرى كه از آن دليريها كناره گيرى مى كند و چون راهبى كه در كوهها به عبادت مى پردازد يا به سياحت اكتفاء مى كند رفتار نمى فرمود كشته مى شد، وانگهى، بناچار از آن قومى كه حكومت را بر عهده گرفتند فرمان برد و در قبال ايشان زبون تر و فروتن تر از كفش و پاى افزار گرديد، به همين سبب آنان او را رها كردند و در مورد او خاموش ماندند، عرب هم بدون رضايت باطنى متوليان حكومت جرأت چنان كارى را نداشتند، و چون حاكمان در مقابل آن رفتار على عليه السلام انگيزه و دليلى براى كشتن او نداشتند از او دست برداشته شد و اگر چنين نبود، كه به آن دژ استوار پناه برده بود، بدون ترديد كشته مى شد.
به نقيب گفتم: آيا آنچه در مورد خالد گفته مى شود- كه مأمور بوده است او را در نماز بكشد- صحيح است گفت: گروهى از علويان آن را گفته اند، وانگهى روايت شده است كه مردى پيش زفر بن هذيل شاگرد برجسته و مصاحب ابو حنيفه آمد و از او پرسيد عقيده ابو حنيفه در اين مورد كه كسى پيش از سلام نماز سخنى بگويد يا كارى انجام دهد يا حدثى از او سر زند چيست گفت: جايز است كه ابو بكر در تشهد نماز خود پيش از سلام دادن سخن گفت - خالد را از كشتن على عليه السلام منع كرد- آن مرد پرسيد: ابو بكر چه گفته است زفر گفت: تو را با آن چه كار. آن مرد سخن خود را براى بار دوم و سوم تكرار كرد. زفر گفت: بيرونش كنيد، بيرونش كنيد، كه گمان مى كنم او از اصحاب ابو الخطاب باشد.
من به نقيب گفتم: عقيده خود تو در اين باره چيست گفت: من آن را بعيد مى دانم، هر چند اماميه آن را روايت كرده باشند. و افزود كه اين موضوع را از خالد بعيد نمى دانم، چون شجاعت آن كار را داشته است و نسبت به على عليه السلام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص396
هم سخت كينه توز بوده است ولى چنين كارى را از ابو بكر بعيد مى دانم كه مردى پارسا بوده است و چنين نيست كه ميان گرفتن خلافت و بازداشت فدك و خشمگين ساختن فاطمه، ديگر كشتن على عليه السلام را هم مرتكب شود پناه بر خدا از اين كار و هرگز مباد.
من گفتم: آيا خالد توان كشتن على عليه السلام را داشته است گفت: آرى و چرا توان آن را نداشته باشد و حال آنكه او مسلح و شمشير بدست بوده است و على عليه السلام بدون سلاح و غافل بوده و نمى دانسته است نسبت به او چه قصدى شده است. مگر ابن ملجم او را غافلگير نكرده و نكشته است، در صورتى كه خالد از ابن ملجم شجاع تر بوده است.
من از نقيب پرسيدم: اماميه در اين مورد چه روايت كرده اند و الفاظ آن چيست؟ خنديد و گفت: «چه بسيار كسانى كه عالم به چيزى هستند، در عين حال خود مى پرسند.» و گفت: از اين موضوع دست از سر ما بردار. تو در اين مورد چه در حفظ دارى؟ گفتم: شعر متنبى را، و براى او خواندم. خوشش آمد و گفت: مى دانى مصراع اول شعرى كه خواندى چيست و از كيست گفتم از محمد بن هانى مغربى است و مصراع نخست آن چنين است: «همه روز مى كوشم كه تجربه خويش را افزون كنم.» چند بار مرا تحسين كرد و گفت اينك از اين بحث در گذريم و آنچه را در آن بوديم بخوانيم و تمام كنيم و من در آن هنگام كتاب جمهرة النسب ابن كلبى را پيش او مى خواندم. به خواندن آن برگشتيم و از گفتگو در مورد مطلبى كه پيش آمده بود منصرف شديم.