جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص371
لكلّ مقبل ادبار، و ما ادبر فكان لم يكن. «هر بختيارى را بخت برگشتنى است و آنچه برگشت، گويى نبوده است.»
اين معنى فراوان گفته شده است، از جمله اين مثل است «هيچ پرنده اى پرواز نمى كند و ارتفاع نمى گيرد مگر اينكه همان سان كه پرواز كرده است، فرو افتد.» و آن چنان كه شاعر گفته است: «به اندازه اوج و برترى فرود آمدن خواهد بود از مراتب عاليه بر حذر باش.»
يكى از حكيمان گفته است: حركت اقبال كند و حركت ادبار تند است، زيرا مقبل همچون كسى است كه از پلكان و نردبان بايد پله پله فرا رود و حال آنكه مدبر چنان است كه از بلندى به پايين سقوط كند، آن چنان كه شاعر سروده است: «در اين خانه و در همين رواق و بر همين و ساده عزت و قدرت وجود داشت و ناگاه سپرى شد.» و شاعرى ديگر سروده است: «هنگامى كه كارها به نيستى نزديك مى شود، نشانه بدبختى و پشت كردن در آن ظاهر مى شود.»
در خبر مرفوع آمده است كه هيچ شترى بر ناقه غضباى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيشى نمى گرفت، قضا را مردى عرب با شتر از كار مانده اى آمد و شترش بر ناقه سبقت گرفت. اين موضوع بر اصحاب گران آمد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «خداوند متعال هيچ چيز از اين دنيا را بر نمى كشد مگر اينكه فرو مى آوردش.»
پير مردى از قبيله همدان گفته است: به روزگار جاهلى مردم قبيله ام مرا با هدايايى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 372
پيش ذو الكلاع فرستادند. يك سال كنار كاخ او ماندم و نتوانستم پيش او بروم، يك بار از روزنه اى بر مردم نگريست و همه اطرافيان او به خاك افتادند و سر به سجده نهادند.
پس از آن او را در شهر حمص ديدم كه فقير بود، گوشت مى خريد و بر پشت مركوب خود مى نهاد و اين ابيات را مى خواند: «اف بر اين دنيا كه چنين است و من از آن در اندوه و آزارم، اگر زندگى كسى در بامدادش روشن و باصفا باشد، شامگاهان به او جام آميخته با خاشاك مى آشاماند، خود من در چنان فراخى بودم كه اگر گفته مى شد از همه عالم چه كسى پر نعمت تر است، گفته مى شد اين شخص.»
يكى از اديبان گفته است: اين دنيا در همان حال كه شير خود را مى نوشاند و سر شير عرضه مى دارد و بال خويش را بر افراد مى گستراند و با آرامش مى فريبد، ناگاه دندان نشان مى دهد و اسب سركش خود را به تاخت در مى آورد و با اندوهها هجوم مى برد و تمام نعمتها را كه عرضه داشته است، باژگونه مى سازد، كامياب كسى است كه به ازدواج با دنيا فريفته نشود و آماده براى طلاق زودرس آن گردد.
اهاب بن همام بن صعصعه مجاشعى كه شاعرى عثمانى است چنين سروده است: «به جان پدرت سوگند كه اين سخن را تكذيب مكن كه خير همه اش از ميان رفته و جز اندكى باقى نمانده است، مردم در دين خود گول خورده اند و پسر عفان شر بسيارى باقى نهاده است.»
ابو العتاهيه گفته است: «خانه اى با خراب شدن خانه ديگر آباد مى شود و زنده اى با ميراث مرده اى زندگى مى كند.»
انس بن مالك گفته است: هيچ روز و شب و ماه و سالى نيست مگر آنكه آنچه پيش از آن بوده بهتر از آن است و من اين سخن را از پيامبر شما كه درود خدا بر او باد، شنيده ام. شاعرى چنين سروده است: «بسا روزى كه از گرفتارى آن گريستم و چون از آن به روز ديگر رسيدم از آنكه آن را از دست دادم، گريستم.»
به يكى از دبيران بزرگ پس از اينكه اموال او را مصادره كردند، گفتند: در اين زوال نعمت خود چه مى انديشى؟ گفت: از زوال نعمت چاره اى نيست، اگر نعمت زايل شود و خود باقى باشم بهتر از آن است كه من زايل شوم و نعمت باقى باشد...
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص373
چون خالد بن وليد عين التمر را گشود از حال حرقه، دختر نعمان بن منذر پرسيد، حرقه پيش خالد آمد و خالد از حال او پرسيد، گفت: خورشيد بر ما طلوع مى كرد و هيچ چيز بر گرد خورنق نمى خراميد مگر آنكه زير دست ما بود و سپس خورشيد غروب كرد و چنان شديم كه به هر كس نيكى كرده بوديم بر ما رحمت مى آورد و در هيچ خانه اى شادى و نعمت وارد نمى شود مگر اينكه به زودى عبرت در آن داخل مى شود و سپس اين دو بيت را خواند: «در حالى كه فرمان، فرمان ما بود و بر مردم سياست مى رانديم ناگاه ميان ايشان رعيت شديم و خدمتكار، اف بر اين جهان كه نعمتش پايدار نمى ماند همواره بر ما دگرگون مى شود.»
سعد بن ابى وقاص هم يك بار به ديدن حرقه، دختر نعمان بن منذر رفت و چون او را ديد گفت: خداوند عدى بن زيد را بكشد كه گويى هنگامى كه دو بيت زير را براى پدرش نعمان سروده است به روزگار اين دختر نظر داشته كه گفته است: «همانا روزگار را بر زمين زدنى است از آن بر حذر باش و چنان مپندار كه از روزگاران در امانى، گاهى جوانمرد در حالى كه سلامت و ظاهرا شاد و در امان است به ناگاه مى ميرد.»
مطرّف بن شخير گفته است: به آسايش زندگى پادشاهان و نرمى روزگار بر ايشان منگريد بلكه به شتاب كوچ كردن و فرجام بدشان بنگريد، عمر كوتاهى كه صاحبش سزاوار آتش شود، عمرى نافرخنده است.
هنگامى كه عامر بن اسماعيل، مروان بن محمد - آخرين خليفه مروانى- را كشت و بر سرير او نشست دختر مروان به او گفت: اى عامر روزگارى كه مروان را از سريرش فرود آورد و تو را بر آن نشاند، اگر بينديشى براى پند و اندرز تو بسنده است.