جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص392
كم من اكلة تمنع اكلات. «چه بسا يك خوردن كه از خوردن ها باز دارد».
اين معنى را با الفاظى نزديك به اين الفاظ حريرى گرفته و در مقامات حريرى چنين آورده است. «چه بسيار لقمه اى كه خورنده را چنان گرفتار بيمارى معده سازد كه او را از خوردنها باز دارد». و ابن علاف شاعر هم در مرثيه اى كه براى گربه خود سروده است همين معنى را گرفته و چنين سروده است: «خواستى جوجه بخورى و روزگار ترا با درماندگى نخورد اى كسى كه جوجه خوارى گرفتارش ساخت، واى بر تو، كاش به خوردن پيه و گوشت خشكيده بسنده مى كردى. چه بسا لقمه كه چون به معده آزمند مى رسد جانش را از كالبدش بيرون مى كشد.»
شگفتى هايى از پرخورها:
ابن عياش منتوف كه از اشخاص پر خور بود با منصور دوانيقى شوخى مى كرد و منصور او را تحمّل مى كرد، روزى براى همنشينان منصور مرغابى بريانى كه بسيار چرب بود آوردند، چون شروع به خوردن كردند، منصور گفت بيشتر بخوريد كه بسيار خوشمزه و معطر است. ابن عياش گفت: اى امير المؤمنين مى دانم غرض تو چيست، مى خواهى آنان را گرفتار درد معده سازى كه تا ده روزى چيزى نخورند.
و در مثل آمده است «پر خورى ابى خارجة»، و چنان بود كه عربى كنار در كعبه دعا مى كرد و مى گفت: خدايا مرگى چون مرگ ابو خارجه برسان. پرسيدند: مرگ او چگونه بوده است؟ گفت: يك بره بريان خورد و يك مشك شير نوشيد پس از آن هم نبيذ آشاميد و چون حوضى آكنده شد و در آفتاب خوابيد و مرد و در حالى كه سير و سيراب و گرم شده بود، خدا را ديدار كرد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص393
اعراب در مورد پر خورى و حرص و اشتهاى زياد سرزنش مى كنند و ميان ايشان گروهى معروف به پر خورى بوده اند كه از جمله ايشان معاويه است. ابو الحسن مدائنى در كتاب الاكلة مى گويد: معاويه هر روز چهار بار غذا مى خورد كه آخرين خوراكش از همه بيشتر بود، سپس آغاز شب هم تريدى مى خورد آكنده از پياز و روغن بسيار، بسيار زشت هم غذا مى خورد. دو و گاهى سه دستمال را پيش از تمام شدن خوراكش كثيف و چرب مى كرد و چندان مى خورد كه به پشت مى افتاد و مى گفت: اى غلام بردار كه به خدا سوگند سير نشدم، ولى خسته شدم.
عبيد الله بن زياد هم هر روز پنج بار غذا مى خورد كه دفعه آخرش غذايى آميخته با عسل بود و پس از آن كه خوراكش تمام مى شد، پيش او بزغاله و گاه بزى بريان مى نهادند و به تنهايى مى خورد.
سليمان بن عبد الملك در اين موضوع مصيبت بزرگ بود، به رافقه رفت و به سالار آشپزخانه خود گفت: امروز از گوسپندهاى رافقه خوراك فراهم ساز. خود به حمام رفت و طول داد، هنگامى كه از حمام بيرون آمد، سى بره را با هشتاد گره نان خورد، پس از آن هم بر سر سفره نشست و همراه ديگران چنان غذا خورد كه گويى چيزى نخورده است.
شمر دل كارگزار خاندان عمرو عاص مى گويد: سليمان بن عبد الملك به طائف آمد و من از پرخورى و گرسنگى او آگاه بودم. سليمان و عمر بن عبد العزيز و پسر سليمان ايوب با هم به تاكستان من كه معروف به رهط بود آمدند و سليمان گفت: اين مزرعه تو بسيار خوب است جز اينكه در آن اين همه جوال و زنبيل سياه است، گفتم: جوالهاى مويز و كشمش است، خنديد و آمد و سينه خود را بر شاخه درختى كه آنجا بود تكيه داد و گفت: اى شمر دل آيا چيزى دارى كه به من بخورانى، من كه از قبل براى اين كار آمادگى داشتم، گفتم: آرى به خدا سوگند، بزغاله نرى دارم كه صبح و عصر ماده بزى او را شير داده است. گفت: هر چه زودتر بياور، و من آن را كباب كرده همچون خيك آكنده از روغنى پيش او آوردم، شروع به خوردن كرد، نه عمر بن عبد العزيز را براى خوردن دعوت كرد و نه پسر خود را، وقتى كه فقط يك رانش باقى مانده بود، گفت: عمر جلو بيا، گفت: من روزه ام. سليمان سپس گفت: اى شمر دل آيا چيز ديگرى دارى؟ گفتم: آرى پنج جوجه كه هر كدام به بزرگى جوجه شتر مرغ است. گفت: بياور، آوردم، ران هر يك را به دست مى گرفت و استخوانهايش را بيرون مى كشيد و مى خورد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص394
تا آنكه هر پنج جوجه را خورد، باز به من گفت: اى شمر دل آيا چيز ديگرى هم دارى؟ گفتم: آرى، سويقى دارم چون ريزه هاى زر آميخته به روغن و عسل. گفت: زود بياور، من كاسه بزرگى كه سر آدمى در آن جا مى گرفت انباشته از سويق آوردم، گرفت و پيشانى خود را بر لب كاسه نهاد و تا آخر آشاميد، آن گاه چنان باد گلويى زد كه گفتى كسى بر سر چاه فرياد مى كشد و همان دم به آشپز خود نگريست و گفت: اى واى بر تو آيا غذا پختن تو تمام شده است؟ گفت: آرى، پرسيد: چه چيزى است، گفت: هشتاد و چند ديگ كوچك، گفت: يكى يكى بياور. آشپز شروع به آوردن كرد و او از هر ديگچه دو يا سه لقمه خورد و دستهايش را پاك كرد و به پشت دراز كشيد و اجازه داد مردم در آيند و چون سفره گستردند، بر سر آن نشست و همراه ديگران خورد، آن چنان كه گويى هيچ نخورده است.
گويند: خوراكى كه سبب مرگ سليمان شد چنين بود كه به راهبى كه پيش از خليفه شدن با او دوست بود گفت: اى واى بر تو، همان لطفها را كه به روزگار حكومت برادرم وليد در حق من داشتى قطع مكن. آن راهب مى گويد: روزى براى او دو زنبيل بزرگ آوردم كه يكى پر از انجير و ديگرى پر از تخم مرغ آب پز بود. گفت: خودت براى من لقمه بگير و من يك تخم مرغ را پوست مى كندم و با يك انجير به او مى دادم، تمام دو زنبيل را خورد و گرفتار ناگوارايى و تخمه شد و مرد.
و آورده اند كه عمرو بن معدى كرب، بز فربهى را همراه سه صاع ذرت خورد و به همسرش گفت: تا برمى گردم، اين گوسپند نر را بپز. زن تمام لاشه گوسپند را در ديگ انداخت و آتش افروخت و در همان حال شروع به خوردن كرد و يكى يكى اعضاى گوسپند را خورد و چون در ديگ نگاه كرد، ديدى در آن چيزى جز آبگوشت بدون گوشت باقى نمانده است. برخاست و گوسپند ديگرى كشت و در ديگ انداخت و پخت. در اين هنگام عمرو بن معدى كرب برگشت، در تغارى كه خمير مى كردند براى او نان ريزه كرد و ديگ را بر آن واژگون ساخت. عمرو دست به خوردن دراز كرد و به همسرش گفت: غذا بخور. گفت: من خورده ام، عمرو تمام آن گوسپند را خورد و در بستر خود دراز كشيد و همسرش را به بستر فرا خواند تا كارى انجام دهد، نتوانست كارى انجام دهد. همسرش گفت: چگونه مى توانى كارى انجام دهى و حال آنكه ميان من و تو دو گوسپند نهفته است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص395
و اين خبر از قول برخى از اعراب بدين گونه نقل شده است كه مرد كره شترى خورد و زن ماده شترى و چون مرد خواست با او هم بستر شود و نتوانست زن گفت: چگونه مى توانى به من دست يابى و حال آنكه ميان من و تو دو شتر نهفته است.
حجاج هم بسيار پر خور بوده است، مسلم بن قتيبه مى گويد: من به هنگامى كه پسر بچه اى بودم در خانه حجاج همراه پسرانش بودم كه گفتند امير آمد. حجاج وارد شد و فرمان داد تنور را روشن كردند و به مردى فرمان داد برايش نان بپزد. سپس ماهى خواست و هشتاد ماهى را با هشتاد گرده نان تازه و گرم خورد.
هلال بن اشعر مازنى هم موصوف به پرخورى بود، سه ديگچه تريد را خورد و آب و آشاميدنى خواست. براى او مشكى آكنده از نبيذ آوردند و دهانه مشك را بر دهانش نهادند و تمامش را آشاميد.
هلال بن ابى برده هم بسيار پر خور بود، قصابش مى گويد: فرستاده اش سحر پيش من آمد. من پيش او رفتم، ديدم منقلى پر آتش و گوزنى بزرگ آماده است، گفت: اين گوزن را بكش، آن را كشتم و پوست كندم. گفت: اين منقل را به رواق بياور و گوشت را شرحه شرحه و كباب كن. هر چه آماده مى شد پيش او مى بردم و مى خورد تا آنجا كه چيزى از گوزن جز استخوانهايش و يك قطعه كوچك بر روى آتش باقى نماند. به من گفت: آن قطعه گوشت را بخور، خوردم، او پنج كاسه بزرگ نبيذ آشاميد، يك كاسه هم به من داد كه آشاميدم و مرا به نشاط آورد. در اين هنگام كنيزكى براى او ديگى آورد كه در آن دو جوجه و دو مرغ بريان بود، تمام آن را هم با گرده هاى نان خورد. سپس كنيزك ديگرى براى او كاسه سر پوشيده اى آورد كه نفهميدم در آن چيست، او به كنيزك لبخند زد و گفت: براى اين در شكم من جايى نمانده است. كنيزك لبخندى زد و رفت. هلال بن ابى برده به من گفت: به خانه ات برو.
عنبسة بن زياد هم پرخور عجيبى بود، مردى از ثقيف مى گويد: عبيد الله احمر مرا به خانه خود دعوت كرد. به عنبسه گفتم: اى ذبحه -اين كلمه لقب او بود- آيا ميل دارى به خانه احمر بيايى و با هم رفتيم. احمر همين كه او را ديد به او خوشامد گفت و به نانوا و آشپز خود گفت: هر چه براى همه ميهمانان مى نهى به اندازه تمام آن براى اين بگذار. قدحى براى آنان و قدحى براى او به تنهايى مى نهاد و او مى خورد، سپس بزغاله
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص396
بريانى براى او آوردند، همه اش را خورد و چون ميهمانان از سر سفره برخاستند، آنچه مانده بود خورد و بيرون آمديم. خلف بن عبد الله قطامى را ديديم، عنبسة به خلف گفت: آيا يك ناهار به من نمى دهى؟ من به خلف گفتم: مواظب باشد كه هيچ روزى مثل همين امروز او را سير نخواهى يافت- همين امروز ميهمانش كن- خلف به عنبسة گفت: به چه چيز اشتها دارى؟ گفت: خرما و روغن. خلف به خانه اش رفت پنج سبد بزرگ خرما و يك خيكچه روغن آورد، همه اش را خورد و بيرون آمديم. از كنار مردى گذشت كه خانه مى ساخت و صد كارگر داشت و براى آنان خرما و روغن آورده بود، آن مرد عنبسة را هم دعوت كرد تا همراه آنان بخورد. چندان خورد كه از او به صاحب خانه شكايت كردند. سپس بيرون آمد از كنار مردى گذشت كه زنبيلى همراه داشت و نان برنجى با كنجد آميخته مى فروخت. كنار او راه افتاد و شروع به خوردن كرد و زنبيل را تمام كرد و من به صاحب زنبيل پول نان برنجى هايش را دادم.
ميسرة الراس هم بسيار پر خور بود، حكايت شده است كه به مهدى عباسى گفتند: ميسره پر خور است، او را احضار كرد، فيلى را هم آوردند. مهدى جلو هر يك از آن دو گرده نانى مى انداخت، همين كه هر كدام نود و نه نان خوردند ديگر فيل از نان خوردن باز ايستاد، ولى ميسره تمام صد نان را و افزون بر آن خورد.
ابو الحسن علاف پدر ابو بكر بن علاف شاعر مشهور بسيار پر خور بوده است، روزى پيش ابو بكر محمد مهلبى وزير رفت. وزير دستور داد، خر او را كشتند و با آب و نمك پختند و در سفره وزير همان گوشتهاى خر را براى ابو الحسن علاف آوردند و او آن را خورد و گمان مى كرد گوشت گاو است و تعريف مى كرد و تمام آن را خورد و چون بيرون آمد، خر خود را خواست، گفتند: در شكمت قرار دارد.
ابو العاليه هم پر خور بود، زن باردارى نذر كرد اگر پسرى بزايد، ابو العاليه را از حلواى خرما - افروشنه- سير كند. قضا را پسرى زاييد و ابو العاليه را خواست. او هفت ديگچه حلواى خرما خورد و دست كشيد و بيرون آمد. به او گفتند: آن زن نذر كرده بود تو را سير كند. گفت: به خدا اگر مى دانستم تا شب هم سير نمى شدم.