متن کوتاه ادبی: به مناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه (س)، غریبانه
۱۵ آذر ۱۴۰۱ 0 اهل بیت علیهم السلامدوستش داشتم، ناخودآگاه دوستش داشتم، بیآنکه بدانم برای چه. هربار از کنارش رد میشدم، قلبم توی سینه به درد میآمد. نبضم تندتر میزد. نمیدانستم چرا؟ نمیدانستم چه چیز میان من و اوست؛ تنها میدانستم اشتیاقی غریب مرا به سمت او میکشاند، اشتیاقی گنگ که از سرچشمه آن هیچ نمیدانستم
میان کوچه بود، تکیه به یکی از دیوارهای قدیمی محل. با آن سادگی، عجیبمیان همنوعان آهنیاش دوام آورده بود. بعضیها انگار با اکراه از کنارش رد میشدند، چپ چپ نگاهش میکردند؛ من اما بیتاب برای یک لحظه گذر از مقابلش بودم، بیتاب سادگی غریبانهاش، غریبانه ... غریبانه ... چقدر این صفت برازنده او بود. چقدر این غربت، در آن نمای چوبی آشنا بود؛ آشنای غریب. انگار آن دورها، خاطرهای، حادثهای ... نمیدانم یک چیزی با او در ارتباط بود. چیزی که بیشتر از همه، تداعی غربتش عذابم میداد، چیزی که با ورود به آن کوچه و نزدیک به او، سایه محوش را روی ذهنم میانداخت.
با من بود، جدا نبود از من. آن شب توی صفحه تلویزیون بود که دیدمش، میان شعلههایی که دورش را گرفته بودند، خودش بود و غریبتر از خودش. خودش بود و آشناتر از آن که بود. شعلهها زبانه میکشیدند، میسوخت و همچنان ایستاده بود، همهجا پر از شکوفههای یاس بود، پر از شکوفههای خونی یاس. سواران سرخ پوش، شمشیر به دست، یاسها را لگدمال میکردند. نمیخواست بگذارد یاسها بیشتر از این لگدمال شوند. نمیخواست حتی دستی به گوشه آن چادر برسد. داشت میسوخت؛ غریبانه داشت میسوخت، غریبانه ... غریبانه ... بلند شدم. پا به کوچه گذاشتم. نمیدانستم چه میکنم؛ فقط میدانستم که باید بروم. از خیابانها انگار فقط آنرا که به او منتهی میشد میشناختم. تنها تصویر ذهنم او بود و آن یکی که خودش بود و نبود، آن یکی که میان شعلهها ... از خیابانها گذشتم؛ از آدمها، ماشینها، ساختمانها ... و از آن کوچه، ... نبود.
میان کوچه تکیه به دیوار قدیمی نبود. هرجا که دیدم نبود. با آن سکوت همیشگیاش نبود. با آن سادگی غریبانهاش نبود، تنها سرو صدای بلدزری میآمد که پشت دیوار قدیمی همه چیز را آوار میکرد داشت ویرانم میکرد. نیشخند درهای آهنی که شقیقههایم را به درد آورده بود؛ ویرانم کرده بود....
منبع: مجمع جهانی سبطین