مجموعه اشعار غدیر: حـبـیـب خـلـوتـیـم ای نـگـار هر جـائی
۰۵ خرداد ۱۴۰۴ 0
حـبـیـب خـلـوتـیـم ای نـگـار هر جـائی
کـه رخ نـهفـتـه ایـی انـدر نـقـاب پیدایی
تـرا جـمـالـی بـاشـد کـه گـاه دیدن آن
چـو سـیـل خـون رود از دیـده تـماشایی
مـرا چـه بـاک ز رسـوایی است در غم تو
کـه آبـروی مـحـبـان تـسـت رسـوایـی
بـدور چـشم تو خوار است می که مردم را
بـس اسـت دیـدن چـشـم تو باده پیمایی
بـه پـیـش لـعـل تـو مـاند تهاجم عشاق
تـهاجـم مـگـسـان بـر دکـان حـلـوایـی
بـه نرخ جان دهی ار بوسه بهر بردن سود
تـمـام خـلـق جـهان مـیـشـونـد سودایی
ز پــا درآیــد ســرو سـهی اگـر بـزنـد
بـه پـیـش قـد تـو لـاف بـلـنـد بـالـایی
کـجـا بـه سـرو تـوان کـرد قامتت تشبیه
کـه آن ز قـد تـو آمـوخـته است رعنایی
تـوان بـچـشـم تـو کی داد نسبت نرگس
کـه آن ز چـشم تو آموخته است شهلایی
بیک نگه دل و دین برد چشمت از عشاق
بـلـی چـنـیـن بـود آئـیـن تـرک یغمایی
کـسی بوصل تو هر گز رهی نخواهد یافت
جـز آنـکـه خویش دهی کام او بخود رایی
چـو مـن بـه عـشق تو زنار در میان بندد
هر آنـکـه بـیـنـد آن طـره ی چـلـیـپایی
چنان به زلف تو شیدا شدم که صد زنجیر
بـه عـقـل بـاز نـگـردانـدم ز شـیـدایـی
چـو زد قـدم شـه عشقت مرا بملک وجود
ســپـرد عـقـل بـدو امـر کـارفـرمـایـی
چـنـانـکـه داد رسـول خـدا به خم غدیر
بــدسـت حـیـدر امـروز امـر مـولـایـی
تـبـارک الـلـه از این روز کاندر آن اسلام
نـواخـت کـوس تـمـامـی به چرخ مینایی
رســول حـق بـه ولـی حـق از اراده حـق
سـپـرد دیـن و سـتـودش همی به والایی
گـرفـت پـرده ز رخـسـار شـاهد مقصود
پـس آنـگـهش خـود وصـاف شد بزیبایی
زهی جـمـال جـمـیـل حق و زهی وصاف
ولـی ز خـلـق جـهان ای دریـغ بـیـنـایی
علی است دریا هستی است موج آن دریا
کـس ایـن نـدانـد جـز مـردمـان دریایی
عـلـی اسـت پـادشـه بـارگـاه ملک وجود
طـفـیـل او همـه اشـیـاء کـنـنـد اشیایی
عـلـی اسـت آنـکـه بـطور صفا کلیمان را
کـنـد تـجـلـی بـر سـیـنـه های سـیـنایی
عـلـی اسـت آنکه ز فیض دمش شفا یابد
عـلـیـل گـردد هر گـه دم مـسـیـحـایی
علیست آنکه از او میخورند روزی خویش
پــرنــدگـان هوا وحـشـیـان صـحـرایـی
عـلـیـست آنکه همی آخت ذوالفقار دودم
کـه تـا خـدای پـرسـتـیده شد به یکتایی
بـدل نـبـاشـد اگـر مـهر او تفاوت نیست
مـیـان مـذهب اسـلـام و کـیش ترسایی
بـرب کـعـبـه قسم طواف کعبه بیمهرش
یـکـی اسـت بـا عـمـل مـردم کـلیسایی
چـه جـای خـیـبـر نه چرخ را بیک قوت
تــوان ز جـا کـنـد آن خـالـق تـوانـایـی
بـعـشـق صـورت او در مشیمه هر انسان
رسـد بـه مـرتـبـه صـورت از هیـولـایی
گـر او بـخـواهد بـرنـا شـود به یکدم پیر
بــرای پـیـر کـنـد عـود عـهد بـرنـایـی
ز صـعـوه صـادر دارد صـفـات شـهبازی
ز پـشـه ظـاهر سـازد شـکـوه عـنـقـایـی
بـرآیـد امـر گـر آنـ شـاه را ز رأی مـنیر
ز ذره تــابـان گـردد شـعـاع بـیـضـایـی
بـدون لـطـفـش کـی خسروی نمودی کی
جـم و سـکـنـدر از او یـافـتـنـد دارایـی
بـرابـر کـف دریـایـی وی ابـرو مـحـیـط
خـجـل شـدنـد ز در پـاشـی و گـهرزایی
بـعـرش نـور بـرآید ز مجلسی که در آن
کـنـد ثـنـاگـر آن شـاه مـجـلـس آرایـی
کـنـنـد هر جـا وصفش ملایک از کثریت
بـبـال هم بـگـزیـنـنـد جـا ز بـی جـایی
صـغـیـر گـویـد اگـر مـدح او همی شاید
کـه داده بـهر همـیـنـش خـدای گـویایی
بـدهر تـا دل مـسـرور و خـاطـر غـمگین
عـلـامـتـش رخ حـمرایی است و صفرایی
شاعر: صغیر اصفهانی (ره)