مجموعه اشعار غدیر: امــروز مــن انــدر ســر، سـودای دگـر دارم
۰۵ خرداد ۱۴۰۴ 0
امــروز مــن انــدر ســر، سـودای دگـر دارم
دربــاره مــی خــوردن، تــجـدیـد نـظـر دارم
خـشـت از سـر خـُم خـواهم، یـکمرتبه بردارم
سـرهشـتـه در آن نـوشـم، تـا هوش بسر دارم
در مـیـکـده مـسـت افـتـم بی زحمت هشیاری
ای مـرغ طـرب بـالـی ، بـگـشـای و مـعلق زن
پــائـی ز سـر مـسـتـی ، بـر گـنـبـد ازرَق زن
حق حق زن و هوهو کن، هوهو کن و حق حق زن
بـر بـیـخـبـران تـسـخـر، بر بیبصران دق زن
کــان خــلـوتـی غـیـبـی، شـد شـاهد بـازاری
بـا اهل زمـیـن بـر گـو، کـز عـرش بشیر آمد
خـیـزیـد بـاسـتـقـبـال، آن عـرش سریر آمد
بـر خـیـل خـرابـاتـی، ده مـژده کـه پـیر آمد
بــا جــلــوۀ الــلــهی، در خــُم غـدیـر آمـد
تــا حــشــر ز اهل دل دل بــرد بــه عَـیّـاری
مــعــشــوق ازل از رخ، بـرداشـتـه بُـرقـع را
هر دیــده کــجـا بـیـنـد، آن مـاه مـلـمـع را
خـفـاش شـنـاسـد کـی، خـورشـید مشعشع را
آری چــو کــنــد در بـر، شـه دلـق مُـرَقــّع را
هر دیـدۀ ظـاهر بـیـن افـتـد بـه غـلـط کاری
از وجـه هویـت بـیـن، نـی نـسـبـت تـمـثـالی
وجــه عــلــی اعــلــی، وجــه عـلـی عـالـی
ای مـوسـی بــِن عـمـران، جـای تـو کنون خالی
تــا کــام دلــت یــابــی، از آن ولــی والــی
جــای لـن از او بـیـنـی، صـدگـونـه وفـاداری
از خــاک رهش گـردون، انـدوخـتـه گـوهرها
آراســتــه گــیـتـی را، ز افـروخـتـه اخـتـرها
تـنـها نـه کـنـون بـاشـد، او مـلـجـأ مـضطرها
هنــگــام بــلـا از او، جـسـتـنـد پـیـمـبـرها
ایـن یـک ظـفـر و نصرت آن یک مدد و یاری
گـر او نـه همـی کـردی، در حـق رسل احسان
تــا حـشـر نـیـاسـودی، نـوح از اَلـَم طـوفـان
یــوســف نــشــدی آزاد، از زاویــۀ زنــدان
یـعـقـوب نـمـیکـردی، طـی مـرحـله هجران
ایــّوب نــمــیرَسـتـی از بـسـتـر بـیـمـاری
اسـتـاد مـلـایـک شـد، جـبـرئـیـل ز تعلیمش
خـاک ره او گـردیـد، امـکـان پـی تـکـریـمش
اشـیـا رقـم هسـتـی، خـوانـدنـد ز تـرقـیـمش
چـون روز ازل گـردون، خـَم گـشت بتعظیمش
زان یـافـت چـنـیـن رفعت در عین نگونساری
هرکـس بـغـلـامـانـش، داخل شد و محرم شد
مــیزیــبــد اگـر گـوئـی، او داخـل آدم شـد
آدم هم از ایــن رتـبـت، انـسـان مـکـرّم شـد
صـورت ز عـلـی آورد، آنـگـونـه مـعـظـم شد
ورنــه کـه سـجـود آرد بـر کـَهگـِل فـخـاری
ای قـبـلـۀ حـقجـویـان، مـحـراب دو ابـرویت
روی دل مــشـتـاقـان، از هر طـرفـی سـویـت
نــه گـنـبـد گـردون را، پـر کـرده هیـاهویـت
در دیـر و حـرم مـجـنـون، بـر سـلـسلۀ مویت
هم مــؤمــن تـسـبـیـحـی، هم کـافـر زنـاری
تـبـلـیـغ مـحـمـد (ص) را ، در کـار تـو میبینم
سـر تـا سـر فـرقـان را، اسـرار تـو مـیبـیـنـم
روشـن همـه عـالـم را، ز انـوار تـو مـیبـیـنـم
در مــعـنـی صـورتـها، دیـدار تـو مـیبـیـنـم
خـوابـی است خوش این یا رب، یا معنی بیداری
ای پــادشــه عــالـم مـا خـیـل غـلـامـانـت
گـر بـاشـدمـان دسـتـی، داریـم بـه دامـانـت
مـا را بـکـن از احـسـان، خـود قـابـل احسانت
هر عـیـب و گـنـه داریـم، ای مـا همه قربانت
مـیپـوش بـه سـتـاری، مـیبـخـش بـه غـفـّاری
نـعـمـت عـلـی آن اخـتر، کز برج تو تابان شد
در دودۀ شـه صـابـر ، بـر فـقـر نـگـهبـان شـد
مـر جـشـن غدیرت را ، ساعی ز دل و جان شد
بـس مـشـگـل مسکینان ، کز لطف وی آسان شد
آسـان گـذران از وی ، هر سـخـتـی و دشـواری
مـن گـرچـه صـغـیر استم، با وصف تو دمسازم
پــر کــرده جــهانــی را، در مــدح تـو آوازم
شـه صـابـر از این نعمت، کرده است سرافرازم
هرکـس بـه کـسـی نـازد، مـن هم بـه تـو مـینازم
تـا نـاز کـه خـود گـردد مـقـرون بـه سـزاواری
شاعر: صغیر اصفهانی (ره)