کلیپ: شیخ حسین انصاریان/ آخرین کلام مادر
۰۵ آذر ۱۴۰۴ 0 یکدفعه دلشان گفت: اگر برگردید، مادر را زنده نمیبینید….
چهار کودکی که بزرگترینشان هفت ساله بود، همیشه کنار مادر بودند. عصر آن روز برای زیارت رفته بودند، اما ناگهان دلشان آشوب شد و دویدند سمت خانه. وقتی رسیدند، گفتند: «فکر میکنی نمیدانیم چه بلایی سرمان آمده؟» حسن(ع) بالای سر مادر نشست؛ زینب(س) سمت راست، کلثوم(س) سمت چپ و خانه پر شد از بغضی که هیچوقت تمام نشد.
جمادى الثاني 1399
قم، حسینیه حضرت اباالفضل(ع)
چهار کودکی که بزرگترینشان هفت ساله بود، همیشه کنار مادر بودند. عصر آن روز برای زیارت رفته بودند، اما ناگهان دلشان آشوب شد و دویدند سمت خانه. وقتی رسیدند، گفتند: «فکر میکنی نمیدانیم چه بلایی سرمان آمده؟» حسن(ع) بالای سر مادر نشست؛ زینب(س) سمت راست، کلثوم(س) سمت چپ و خانه پر شد از بغضی که هیچوقت تمام نشد.
جمادى الثاني 1399
قم، حسینیه حضرت اباالفضل(ع)








