شعر تشت لاله ها (درباره شهادت امام حسن علیه السلام)
۲۶ شهریور ۱۳۹۴ 0اي دل مگو که موسم اندوه شد به سر
آمد به سر محرم و آمد مه صفر
فارغ نشد هنوز دل از بار اندهي
کايد به روي ماتم او ماتمي دگر
سالي دوازده مه و سي روز هر مهي
هر روز آن دلم به غريبيست نوحه گر
کم نيست آل فاطمه، گرچه به چشم خلق
بس اندکند و خوار و حقيرند و مختصر
اين قوم برگزيدهي خلاق عالمند
بر چشم کم به جانب اين قوم کم نگر
گرچه شکافته سر و پهلو شکسته اند
ورچه گداخته جگرند و بريده سر
هر گوشه آفتابي از ايشان غروب کرد
گر خاور زمين نگري تا به باختر
طوس و مدينه، کوفه و بغداد و کربلا
شاهي به هر ولايت و ماهي به هر کجا
هر يک به رتبه باعث ايجاد عالمي
از مرد و زن به پايه مسيحي و مريمي
هر يک غلام درگه شان خان و قيصري
هر يک گداي همتشان معن و حاتمي
بر هر يکي ز رتبه و دانش چو بنگري
گويي نه اعظمي بود از اين نه اعلمي
اما دريغ و درد کز اينان نديدهايم
از جور روزگار و جفايش مسلمي
از هر تني به هر يک از اينان جدا دلي
وز هر دلي ز هر تن از اينان جدا غمي
از زخمهاي هر يک از اينان به هر دلي
زخمي پديد، کش نه پديد است مرهمي
در هر دلي غمي و به هر سينه اندهي
هر خانهاي عزايي و هر گوشه ماتمي
شيراز، هر کجا گذري داستانشان
پير و جوان به ماتم پير و جوانشان
شرط محبت است بجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
از غير دوست روي نمودن به سوي دوست
الا خداي در همه عالم نداشتن
جاني براي خدمت جانان به تن بس است
اما چو جان طلب کند آن هم نداشتن
گر سر به يک اشارهي ابرو طلب کند
سر دادن و در ابروي خود خم نداشتن
معشوق اگر دو ديده پر از خون پسنددش
عاشق بجز سرشک دمادم نداشتن
گر کام تلخ و لخت جگر خواهد از کسي
در کاسه جاي شهد بجز سم نداشتن
در راه او اگر همه بارد خدنگ کين
شرط ره است ديده نه بر هم گذاشتن
زان سان که خورد سودهي الماس مجتبي
درهم نکرد روي خود، اهلا و مرحبا
از خواب خاست تشنه لب آن سبط مستطاب
بر کوزه برد لب که بر آتش فشاند آب
آبي که داشت سودهي الماس درکشيد
چون جعد جعده رفت همان دم به پيچ و تاب
بر بستر اوفتاد و کشيد آه دردناک
بيدار کرد زينب و کلثوم را ز خواب
زينب شنيد و شاه جگرتشنه را بخواند
آمد حسين و ديد و به يکباره شد ز تاب
گفت اي برادر اين چه عطش وين چه آب بود
کز آتشش تو سوخته جاني و ما کباب
وآنگه چو جان پاک برادر به برکشيد
گفت اين حديث و نالهي زار از جگر کشيد:
کاي تشنه کام جرعهي من قسمت تو نيست
بايد تو را به دشت بلا رفت و تشنه زيست
آب تو را ز چشمه ي فولاد ميدهند
الماس درخور گلوي نازک تو نيست
ما هر دوپارهي جگر حيدريم ليک
از ما در اين ميانه جگرپارهاش يکيست
خواهي به پاي آب روان تشنه دادسر
خواهند کودکان تو گفت «آب» و خون گريست
خواهد رسيد وقت تو نيز اين قدر نماند
تعجيل چيست؟ سال نه صد ماند و نه دويست
ما اهل بيت از پي قرباني حقيم
از کوچک و بزرگ چه پنجه، چه چل، چه بيست
فرمان سيدالشهدايي ز حق تو راست
خود ميرسي به قسمت خود، اين شتاب چيست
پس آن دو نورديدهي خود را به پيش خواند
قربانيان دشت بلا را به بر نشاند
گفت اي دو نورديده خوشا روزگارتان
بادا به کربلا قدمي استوارتان
بينيد چون ميان عدو عم خويش را
ياري او کنيد که حق باد يارتان
در موقعي که محرم حج شهادت است
قربان او شويد که هست افتخارتان
عم زادگان غمزده غلتند چون به خون
جانان من! مباد صبوري شعارتان
چون نوح در ميانهي غرقاب غم فتد
زنهار تا که جان نبود در کنارتان
بينيد چون که يوسف زهرا به چنگ گرگ
چون شير گرگ ديده مبادا قرارتان
يابيد چون به دار يهودان مسيح را
هرگز مباد صبر در آن گيرو دارتان
کوشيد تا خداي ز خود شادمان کنيد
بخشيد جان و زندگي جاودان کنيد
در تاب رفت و تشت به بر خواند و ناله کرد
آن تشت را ز خون جگر دشت لاله کرد
خوني که خورد در همه عمر از گلو بريخت
خود را تهي ز خون دل چند ساله کرد
نبود عجب که خون جگر ريخت در قدح
عمريش روزگار همين در پياله کرد
خون خوردن و عداوت خلق و جفاي دهر
يعني امامتش به برادر حواله کرد
نتوان نوشت قصه ي درد دلش تمام
ورنه توان ز غصه هزاران رساله کرد
زينب دريد معجز و آه از جگر کشيد
کلثوم زد به سينه و از درد ناله کرد
هر خواهري که بود روان کرد سيل خون
هر دختري که بود پريشان کلاله کرد
آه از دل مدينه به هفت آسمان گذشت
آن روز شد عيان که رسول از جهان گذشت
از چيست يا رسول که بر خوان ابتلا
گردون تو را و آل تو را ميزند صلا؟
بيند بلا هر آن که بلي گفت در الست
الا تو در الست نگفته کسي بلي
اجر تو با خدا که دو ريحانهات فسرد
سخت است اين مصيبت و صعب است اين بلا
اي عرش گوشواره مگر گم نمودهاي
زيرا که گه به يثربي و گه به کربلا
طوفان نوح پيش وي از قطره کمتر است
گو کاينات جمله بگريند بر ملا
ذکر مصيبت شهدا چند ميکني؟
آتش زدي به جان و دل مرد و زن دلا!
بس کن دمي ز تعزيه مدح نبي سراي
چون اصل اين طريقه بکا باشد و ولا
مدح نبي سراي که بيمدحت رسول
خدمت نشد ستوده و طاعت نشد قبول
يارب به آن رواج ده زمزم و صفا
يارب به آن سراج نه زمرهي صفا
يارب به حق مفخر افلاک و آل او
يارب به جاه سيد لولاک، مصطفي
يارب به سنگ بستنش از جوع بر شکم
يارب به سنگ خورده دو دندانش از جفا
يارب به حق سينه ي او، مخزن علوم
يارب به حق عترت او، معدن وفا
يارب به آن سري که به تيغش شکافتند
يارب به آن سري که بريدندش از قفا
يارب به حق صدرنشينان بزم خلد
يارب به حق راهروان ره صفا
کز اين عزا که بايدشان ريخت لخت دل
از دوستان به اشک روان ساز اکتفا
اين گفته ي «وصال» چراغ وصول باد
نزد خدا و احمد و آلش قبول باد
شاعر: وصال شیرازی
منبع: آیینه بردباری،به کوشش عباس مشفق کاشانی،محمود شاهرخی،انتشارات اسوه،1378،صص205-209