شعر لحظه وداع (درباره عاشورا)
۰۱ مهر ۱۳۹۴ 0در دل زينب نشسته شعله ها
رشته ى دل را گسسته شعله ها
آسمان افتاده در جوش و خروش
«الرَّحيلِ» شاه عشق آمد به گوش
كاى عزيز جان من زينب بيا
اى كه دارى جان و دل در تب بيا
من كه بشكسته ز غم بال و پرم
می روم تنهاى تنها از حرم
تا نشست آهنگ ماتم بر لبش
ناگهان آمد صداى زينبش
كاى برادر جان جدا از من مشو
باعث ويرانى گلشن مشو
گر روى جان از تن من می رود
آهم از دل شعله افكن می رود
پس بمان تا جان بماند در تنم
در گلو پنهان بماند شيونم
كى مرا ديگر بود صبر و توان
تا دوباره بنگرم داغ گران
باغ ما را خصم پرپر كرده است
خون دلِ آل پيمبر كرده است
هر چه گل همراه ما بود اى اخا
در ميان خون فتادند از جفا
جملگى پرپر شدند از تيغ كين
آل عصمت مانده اكنون بى معين
گفت اى خواهر صبورى بايدت
عشق را اينك مرورى بايدت
صبر تو تشويش از دل می برد
كاروانم را به منزل می برد
كن صبورى كز دلم جان می رود
زورق دل سوى توفان می رود
در جوابش گفت زينب، اى حسين
اى مرا آرام جان، نور دو عين
گشت لبريز از مَىْ غم ساغرم
اين وداع جان بود از پيكرم
نيمه جانى دارم و با خود مبر
گر كه جانم می برى، آهسته تر
حال كز تن می برى جان مرا
می كنى ويران تو سامان مرا
صبر كن قدرى كه آيم در برت
عشق را بويم ز عطر حنجرت
جرعه نوشم از سبوى تشنه ات
بوسه گيرم از گلوى تشنه ات
نيمه جانم را از آن كامل كنم
پيش دريا ترك اين ساحل كنم
شاعر: محمود تاری
منبع: هم نفس با کربلا، محمود تاری(یاسر)، صص154-156.