شعر نوجوان قبیله خورشید ( شهادت حضرت قاسم (ع))
۰۵ مهر ۱۳۹۶ 0 اهل بیت علیهم السلامنوجوان قبیله خورشید
عالم دَهر مکتب توحید
آمده نیزه جمل در دست
سیزده شیشه عسل در دست
نام اوچیست درعشیره عشق؟
قاسم بن الحسن،نبیره عشق
کارصد تیغ کرده مژگانش
خشم عباس برق چشمانش
با لب خشک خود غزل میخواند
شعر احلا من العسل میخواند
از نگاه و صداش غم می ریخت
رجزش دشت را به هم می ریخت
نعره می زد: منم یتیم حسن
کفنم را حسین کرده به تن
غیرتی سبز خون رگهایم
نوه ی بوتراب و زهرایم
آمدم پابه پای شمشیرم
انتقام مدینه را گیرم
یا علی گفت و لب تر از می کرد
اسب ها را یکی یکی پی کرد
تیغ را رقص ذوالفقاری داد
همه کفر را فراری داد
با دل شیر تا کجا رفته!؟
چقدر او به مجتبی رفته
گر چه از چارسو گلاویزند
کوفیان مثل برگ می ریزند
لشگر ظلم را چه شاکی کرد
مرحبا، خوب گرد و خاکی کرد
تیغ می زد،سینجلی می گفت
مست و مدهوش یاعلی می گفت
عاقبت تشنگی به بندش کرد
نیزه ای آمد و بلندش کرد
از لب آسمان زحل افتاد
سیزده شیشه عسل افتاد
طاقت صبر را زکف برده
مثل زهرا چه بد زمین خورده
دیدم از رد بند نعلینی
قد کشیده به طرفه العینی
دشنه کینه را صدا کردند
سر مهتاب را جدا کردند
کاروان را ز کربلا بردند
سر او را مغیره ها بردند
شاعر: وحید قاسمی
منبع: پایگاه فرهنگی حلما (بازیابی: 96/07/05)