شعر درباره اولين ايمان آوردندگان به پيامبر (ص)
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ 0كيمياگر سينه را افسون كند
شرحى از ليلاى بىمجنون كند
قصه مىگويد ز شرحى آشنا
آنكه باشد معدن علم و وفا
اين حكايت را تو هم ايندم شنو
تا شود حالت در اين ميخانه تو
در نبوت يك نگينى نقش بست
نور آن در جان او چون رخش جست
طاهرى بر طاهران افزون شود
سينهها با ياد او مجنون شود
تا كه احمد وحى مولا را شنيد
انقلابى در دلش آمد پديد
حال او گردد در آن وادى خراب
مىدهد او را به هرسو پيچ و تاب
زان طرف باشد خديجه مضطرب
قلب او باشد ز دورى ملتهب
مرتضى را مىفرستد سوى يار
ديده حيدر يار را نزديك غار
پس على بيند گلش را بيقرار
حال او باشد در آن كو زار زار
رنگ او باشد در آن بالا چه زرد
گو كه باشد بر تنش يك رنج و درد
گشته سنگينى پيغامش سبب
تا شود قلبش تهى از هر طرب
مرتضى گويد به او اى دادرس
گو چرا رفتى چنين در اين قفس
گو چرا در اين زمان شيدا شدى
اين چنين آلوده صحرا شدى
رنگ رو بر سرّ دل باشد گواه
اين نشان باشد دليل رنج راه
گو چه ديدى اين چنين حيران شدى
زين جهت در اين سفر بىجان شدى
گو كه دارى در وجودت رازها
نغمههاى خوش به هر آوازها
در درون چهرهات بينم يقين
اين يقين با خون من گردد عجين
راز خود را كن برايم آشكار
ميوهات را در دلم آور به بار
پس نبى گويد به او اى مرتضى
شد دلم از درد و غم ديگر رها
راز خلقت شد براى من عيان
گشتهام پيغمبر آخر زمان
اين زمان آور به من ايمان كنون
تا نباشى آن سرا خوار و زبون
مرتضى گويد به او اى همنوا
آورم ايمان به دينت در سرا
بوده دينت از ازل در جان ما
آن نبوده از دلم هرگز جدا
دين تو با روح من باشد قرين
اين تويى در جان من سلطان دين
جسم ما را چون خدا با هم سرشت
ياد خالق را خودش در ما نوشت
خالقى اينجا نباشد جز خدا
آنكه باشد درد آدم را دوا
من شهادت مىدهم در اين زمان
مصطفى باشد نبى اين جهان
آخرين پيغمبر نامآورست
ذرّهاى از روح و نور داورست
با كلامش مصطفى آرام شد
در كنارى با كلامش رام شد
ليك باشد لرزههاى نابجا
همچنان در آن زمان بر دست و پا
پس به همراه على آمد به زير
هر كه بيند مصطفى شد پير پير
تا خديجه يار را اينگونه ديد
رعشهاى بر جسم او آن دم دميد
پس به او گويد الا اى همنفس
اى كه هستى در دو عالم دادرس
رنگ رخسارت نشان از عليّتست
در وجودت نغمهها از غايتيست
در رخت بينم نوايى از فلق
چهرهات دارد نشانى از علق
گو چه ديدى تو در آن بالاى كوه
اين چنين شد نغمههايت با شكوه
چند روزى بودهام در انتظار
دوختم من چشمها در هر كنار
چند بارى هم على مأمور شد
رو به سويت بىامان محشور شد
راز خود را پس برايم بازگو
تا شوم من با حقايق روبرو
صاحبا اين دم به داد ما برس
تا شوم ديگر رها از اين قفس
پس نبى گويد به او اى يار من
اى كه هستى محرم اسرار من
گشتهام مأمور كارى پر خطر
زين جهت باشد به جانم شور و شر
كرده نور حق به جان من حلول
زين سبب گشتم كنون اينجا رسول
گشته ام خاتم به ختم انبيا
جمله را گشتم به عالم مقتدا
گر تو ايمان آورى بر دين من
نغمهاى آرى چو بلبل در چمن
اولين مومن تويى بين زنان
اين چنين مانى به عالم در امان
ناگهان گويد خديجه بىدرنگ
ياريم كن تا شوم خالى ز رنگ
گو كه من اينجا كنم آخر چه كار
تا نشيند ميوهات در دل به بار
دل ندارد طاقت دورى دگر
در دلم افتاده در ايندم شرر
مصطفى گويد به او دل بد مكن
خود توكّل پس به صاحبخانه كن
شعر حق را بىگمان يادش دهد
تخم شادى را به جان او نهد
پس خديجه دست را بالا برد
ياد حق را اين چنين بر جان خرد
باز مىگردد نبى آشفته حال
مىزند در يك كنارى بالبال
مىرود در گوشهاى با پيچ و تاب
بر سر اندازد گليمى بهر خواب
جسم او ايندم شود مغلوب جان
زين جهت گيرد ز يار ما امان
مدتى باشد چنين زير گليم
ناگهان آمد ملك در آن حريم
پس به او گويد الا بيدار باش
تخم غم بر جسم خود ديگر مپاش
اين زمان شو در جهان مشغول كار
دين خود را كن به دلها برقرار
مردگان را با كلامت زنده كن
عشق را در سينهها تابنده كن
دين حق را كن به عالم بر ملا
اى كه هستى معدن سعى و صفا
غرق باشد هر دلى در ارتداد
زنده كن هر مرده را در اين بلاد
بندهام را خوان به سوى ما فرا
تا نباشد بر پليدى مبتلا
اين حكايت را كنم ايندم تمام
پس سخن كوتاه بايد والسلام
منبع: مجتبى رضا نژاد، تاريخ منظوم چهارده معصوم (ع)، صبای اهل بیت: تهران، 1381، چ 1، صص87-90