پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج1، ص: 123-111
آغاز سخن درباره آفرينش جهان:
آنچه تا کنون در اين خطبه بسيار مهم گذشت، اشارات دقيق و پرمعنايى درباره معرفت و شناخت خدا و صفات گوناگون او بود که نخستين مرحله معرف انسانى است و از اين فراز به بعد از آفرينش جهان و چگونگى آغاز خلقت و عجايب آسمانها و زمين سخن به ميان مى آيد، هر چند از يک نظر تکميلى است بر بحث گذشته پيرامون صفات خداوند.
در آغاز مى فرمايد: «آفرينش را بدون نياز به انديشه و فکر و استفاده از تجربه و بى آن که حرکتى ايجاد کند و درباره تصميمى بينديشد ايجاد کرد و آغاز نمود (أنْشَأ(1) الْخَلْقَ إنْشاءً وَ ابْتَدأهُ اِبْتِداءً بِلا رَوِيَّة(2) أجالَها(3) وَلا تَجْرِبَة اسْتَفادَها وَلا حَرَکَة أحْدَثَها وَلا هَمامَةِ(4) نَفْس اضْطَرَبَ فيها).
در اين جا امام(عليه السلام) آفرينش الهى را از کارهاى مخلوقات به کلّى جدا مى شمرد. چرا که مثلا انسان هنگامى که مى خواهد کارى را انجام دهد، اگر مسبوق به سابقه اى نباشد، درباره آن مى انديشد و با ابتکار خود به سراغ آن مى رود و اگر مسبوق به سابقه اى باشد از تجارب ديگران يا از تجارب خودش بهره گيرى مى کند و گاه در درون ذهن او حرکت گسترده اى در انديشه ها پيدا مى شود; روى مقدّمات مسأله مى انديشد و از آن به سراغ نتيجه ها مى رود و گاه در ترديد و تزلزل باقى مى ماند و سرانجام يک طرف را انتخاب کرده به پيش مى رود.
هيچ يک از اين چهار حالت، در ذات پاک خداوند و هنگام آفرينش اشيا نيست، نه نياز به فکر و انديشه دارد و نه تجربه قبلى، نه حرکت فکرى روى مقدّمات و نتيجه ها و نه تزلزل و اضطراب در تصميم گيرى ها. اراده کردن همان و ايجاد شدن موجودات همان: «اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ کُنْ فَيَکُونُ; فرمان او چنين است که هرگاه چيزى را اراده کند تنها به آن مى گويد: موجود باش! آن نيز بى درنگ موجود مى شود».(5)
به تعبير ديگر اين حالات چهارگانه، مربوط به تصميم گيرى کسانى است که علم و قدرت محدودى دارند و لازمه آن نياز به انديشه يا تجارب ديگران و يا اضطراب و ترديد است. امّا آن کس که علمش بى پايان و قدرتش نامحدود است، به هنگام آفرينش، هيچ يک از اين حالات را نخواهد داشت.
از آنچه در بالا گفته شد به خوبى استفاده مى شود که منظور از حرکت، در عبارت فوق، همان حرکت انديشه در درون نفس است.
ولى اين احتمال نيز از سوى بعضى مفسّران داده شده است که منظور حرکت جسمانى خارجى است که لازمه اجسام است و خداوند برتر و بالاتر از جسم و جسمانيّات مى باشد.
ولى معناى اوّل مناسبتر به نظر مى رسد، زيرا سه حالت ديگر که در عبارت بالا، قبل و بعد از آن آمده همه مربوط به تصميم گيرى و انديشه و تفکّر قبل از انجام عملى است.
کوتاه سخن اين که افعال خداوند از افعال بندگان به کلّى جداست زيرا او با علم به مصالح و مفاسد اشيا و آگاهى بر نظام احسن آفرينش و قدرت تامّ و کاملى که بر همه چيز دارد، با قاطعيّت اراده مى کند و بدون هيچ تزلزل و ترديد و انديشه و تجربه، موجودات را لباس وجود مى پوشاند. هم در آغاز آفرينش چنين است و هم در ادامه آفرينش.
* * *
سپس به چگونگى آفرينش موجودات و تدبير الهى در پيدايش اشيا طبق برنامه منظم و دقيق و نظم و ترتيب حساب شده اشاره کرده، مى فرمايد: «خداوند آفرينش هر موجودى را به وقت خاصّش موکول کرد (چرا که آفرينش او تدريجى و روى برنامه زمان بندى شده، بود تا عظمت تدبير و قدرت بى نظير خويش را آشکارتر سازد)» (أحالَ الاَشياءَ لاَوْقاتِها).
بعد از مسأله زمان بندى بودن آفرينش موجودات، به نظام خاص داخلى و ترکيبى آنها اشاره کرده و مى فرمايد: «موجودات گوناگون را با يکديگر التيام داد و در ميان اشياى متضاد، آشتى برقرار کرد» (وَ لاَمَ(6) بَيْنَ مُخْتَلِفاتِها).
اين از عجايب عالم آفرينش است که خداوند اشيا و موجودات مختلف را آن چنان به هم پيوسته و التيام داده که گويى همه يک چيزند. سرد و گرم، تاريک و نورانى، مرگ و زندگى و آب و آتش را به هم التيام داده است. در شجر اخضر (درخت سبز) نار و آتش آفريده و وجود انسان و حيوان و گياه را ترکيبى از موادّ کاملا مختلف، با طبايع گوناگون خلق کرده است و حتّى ميان روح و جسم ـ که از دو عالم مختلفند يکى مجرّد و نورانى و فوق العاده لطيف و ديگرى مادّى و ظلمانى و تاريک و خشن ـ پيوند عميقى برقرار ساخت.
سپس مى افزايد: «خداوند غرايز و طبايع آنها را در آنها قرار داد و به هر کدام طبيعتى مخصوص به خود و غريزه اى ويژه آن بخشيد» (وَ غَرَّزَ(7) غَرائِزَها).
اين در حقيقت يکى از حکمت هاى بالغه الهى است که آنچه را از هر موجودى انتظار مى رود به صورت طبيعى و خودجوش در آن آفريده، تا بدون نياز به محرّکِ ديگر، در آن مسير به راه افتد و از درون ذاتش براى برنامه ويژه اش هدايت شود که اگر اين انگيزه هاى درون ذاتى، در موجودات نبود آثار اشيا دوام نداشت و نابسامانى و بى نظمى بر آنها حاکم مى شد.
امروز درباره نهادهاى ذاتى انسان يا موجودات ديگر، دو تعبير مختلف مى شود. گاه تعبير به فطرت مى کنند و مى گويند خداشناسى فطرى انسان است و گاه تعبير به غريزه، مثلا مى گويند انسان داراى غريزه جنسى است، يا مى گويند حرکات حيوانات عموماً جنبه غريزى دارد. اين در واقع اصطلاحى است که دانشمندان بنابر آن گذارده اند. يکى را در مورد نهادهايى که جنبه فکرى دارد به کار مى برند (فطرت) و ديگرى را درباره نهادهايى که جنبه غير فکرى يا عاطفى دارد (غريزه). ولى از نظر معناى لغوى هر دو به معناى خلقت و آفرينش مى باشد.
و مى فرمايد: «صفات ويژه آنها را همراهشان ساخت» (وَ اَلْزَمَها أشْباحَها).(8)
مفسّران نهج البلاغه دو تفسير متفاوت براى اين جمله بيان کرده اند. جمعى مانند «ابن ابى الحديد» معتقدند که جمله فوق اشاره به آن است که خداوند اين غرايز را ثابت و پابرجا در موجودات قرار داده است (بنابراين ضمير «الزمها» به غرايز برمى گردد) در نتيجه جمله مزبور تأکيدى است بر ثابت بودن غرايز موجودات.
ولى بعضى ديگر گفته اند که منظور وجود تشخّصات ويژه براى هر موجودى است، يعنى خداوند به هر موجودى ويژگى هايى داد و بعد از آن که در علم خداوند جنبه کلّيت داشتند، در خارج به صورت جزئيّات و اشخاص درآمدند (بنابراين تفسير، ضمير «اَلْزَمَها» به اشيا برمى گردد) بعضى نيز هر دو تفسير را به صورت دو احتمال ذکر کرده اند.
ولى از آن جا که در تفسير اوّل هماهنگى ضميرها محفوظ نيست و به علاوه جمله جنبه تأکيد پيدا مى کند نه بيان مطلب تازه، به نظر مى رسد تفسير دوّم صحيحتر است.
توضيح اين که: خداوند به هر موجودى دو گونه ويژگى داد. ويژگيهايى که در درون ذات آنهاست که امام(عليه السلام) از آن تعبير به غرايز فرمود و ويژگيهايى که در جنبه هاى ظاهرى و خصوصياتى مانند زمان و مکان و ساير جزئيات است و از آن تعبير به «اَلْزَمَها أشْباحَها» فرمود و به اين ترتيب مطابق حکمت بالغه اش براى هر موجودى ويژگيهاى درونى و برونى مقرّر فرمود تا هر يک از موجودات وظيفه خاصّ خود را انجام دهند و از موجودات ديگر شناخته شوند.
***
نکته: هدايت فطرى و تکوينى تمامى موجودات جهان
آنچه در جمله هاى بالا از کلام مولا(عليه السلام) آمده است اشاره به نکته مهمّى دارد که در قرآن مجيد نيز مکرّر بر آن تأکيد شده است و آن اين که همه موجودات جهان خلقت و مادّه، داراى زمان بندى خاصّى است و در عين وجود تضادّ و اختلاف در آنها، با يکديگر هماهنگى دارد و همديگر را تکميل مى کنند و همواره با يک نظم درون ذاتى و برون ذاتى، هدايت مى شوند و به صورت کاروانى هماهنگ و همگام به سوى هدف نهايى در حرکتند، از مسير خود منحرف نمى شوند و دقيقاً به سوى مقصد پيش مى روند.
برگ و بار درختان در فصل بهار و تابستان، پژمردگى و خشکى آنها در پاييز و زمستان، حرکت خورشيد در برج هاى دوازده گانه، چگونگى نظام شب و روز و حرکت زمين به دور خود و همچنين قواى درونى و برونى انسان، همگى گواه بر اين هدايت تکوينى الهى هستند، همان گونه که قرآن از زبان موسى(عليه السلام)مى فرمايد: «رَبُّنَا الَّذى اَعْطى کُلَّ شَيء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى; پروردگار ما کسى است که به هر چيز آفرينش ويژه اش را داد سپس هدايت فرمود»(9) و نيز مى فرمايد: «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها; (توحيد و اسلام) فطرتى است که خداوند انسانها را بر آن آفريده است»(10) و نيز مى فرمايد: «وَاِنْ مِنْ شَيء اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم; خزاين همه چيز نزد ماست و جز به مقدار معلوم (و مطابق نظم و حساب خاص) آن را نازل نمى کنيم».(11)
اين در حقيقت يکى از نشانه هاى مهم خداوند در عالم هستى است که هر قدر انسان در آن بيشتر بينديشد و مسأله هدايت تکوينى و نظم و زمان بندى و تأليف بين مختلفات را بيشتر مورد توجّه قرار دهد، به عمق اين مسأله آشناتر مى شود.
* * *
سپس مى افزايد: «از همه آنها (اشيا) پيش از آن که آنها را بيافريند آگاه بود و به تمام حدود و پايان آنها احاطه داشت و از جميع لوازم و تمام جوانب آنها باخبر بود»
(عالِماً بِها قَبْلَ ابْتِدائِها مُحيطاً بِحُدُودِها وَ انْتِهائِها عارِفاً بِقَرائِنِها(12) وَ أحْنائِها(13)).(14)
اين سه جمله در واقع به منزله دليل و يا بيان و توضيحى است که براى جمله هاى قبل آمده است، زيرا کسى که مى خواهد هر موجودى را در وقت مناسبش ايجاد کند و اشياى مختلف را با هم التيام دهد و غرايز درونى و لوازم بيرونى را، هر کدام، در جاى خود برقرار سازد، از يکسو نياز به آگاهى کامل و جامع دارد و از سوى ديگر به احاطه و قدرت تامّ و تمام.
از اين رو مى فرمايد: «خداوند از تمام اشيا، قبل از آن که آفرينش آنها را آغاز کند آگاه بود و حدود و مرزها و نتايج آنها را مى دانست و بر همه آنها توانايى داشت» (عالِماً بِها قَبْلَ ابْتِدائِها...).
نه تنها از خود آنها و ابتدا و انتهايشان باخبر بود بلکه لوازم و جوانب و علل و آثار آنها را نيز مى دانست. به طور مسلّم کسى که از همه اين امور آگاه باشد و قدرت و توانايى بر انجام آنها داشته باشد، مى تواند به طور دقيق هر کدام را در جاى خود قرار دهد و به هر يک، هر چه لازم دارد بدهد و در مسير وجود و حياتش هدايتش کند و به کمال مطلوبش برساند.
نکته:
1ـ آيا اسم «عارف» بر خداوند اطلاق مى شود؟
بعضى از مفسّران نهج البلاغه در اين مسأله ترديد کرده اند که آيا مى توان خداوند را توصيف به «عارف» نمود.
سرچشمه اين ترديد در واقع دو چيز است:
نخست اين که به گفته «راغب» در «مفردات» معرفت و عرفان به معناى ادراک چيزى با تفکّر و تدبّر در آثار آن است يا به تعبيرى ديگر، معرفت به دانشى گفته مى شود که محدود است و از طريق تفکّر به دست مى آيد و مسلّم است که علم خداوند چنين نيست.
ديگر اين که حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده که مى فرمايد: «اِنَّ لَهُ (تَعالى) تِسْعَةً و تِسْعينَ اِسْماً مَنْ اَحْصاها دَخَلَ الْجَنَّةَ; براى خداوند نود و نه (99) اسم است هر کس آنها را شماره کند (و به آن ايمان و معرفت داشته باشد) داخل بهشت مى شود» و اجماع علما بر اين است که نام عارف از آن نود و نه (99) اسم نيست.(15)
ولى يک بررسى اجمالى نشان مى دهد که اين واژه، در روايات اسلامى بارها بر خداوند اطلاق شده و علاوه بر نهج البلاغه که در اين جا به صورت وصفى و در جاى ديگر به صورت فعلى آمده، در اصول کافى نيز به طور متعدّد به کار رفته است.(16)
اين نشان مى دهد که واژه معرفت گرچه در اصل، معناى محدوديّت و يا نياز به تفکّر و تدبّر در آن بوده، ولى بعداً بر اثر کثرت استعمال مفهوم وسيعترى پيدا کرده که بر هر نوع علم و آگاهى گفته مى شود، هر چند زاييده تفکّر و انديشه نباشد.و امّا در مورد روايت مربوط به نود و نه (99) اسم خداوند، بايد گفت که هرگز از اين روايت محدود بودن نامهاى الهى به نود و نه (99) استفاده نمى شود بلکه اينها در حقيقت صفات برجسته و اسماى حسناى خداوند است و به همين دليل در بعضى از روايات يک هزار نام براى خدا آمده است و چه دليلى از اين بالاتر که على(عليه السلام) که خود آگاه ترين فرد به اسماى و صفات خداوند است مطابق نقل «نهج البلاغه» اين نام يا مشتقّات آن را در مورد خداوند به کار برده است.
2ـ چگونگى علم خداوند به موجودات قبل از ايجاد
يکى از پيچيده ترين مسائل فلسفى و اعتقادى، مسأله «علم خداوند به موجودات، قبل از ايجاد آنها» است. از يکسو مى دانيم خداوند از حوادث آينده آگاه است و در آيات قرآن نيز مکرّر به آن اشاره شده و در عبارت فوق نيز آمده است.
از سوى ديگر علم خداوند به اصطلاح «علم حصولى» نيست، يعنى نقش و صورت ذهنى اشيا در ذات او منعکس نمى شود; چرا که او مانند مخلوقات «ذهن» ندارد و علمش از طريق انعکاسِ صورتِ موجودات نيست بلکه علم او «علم حضورى» است، يعنى وجود مخلوقات نزد او حاضر است و مى دانيم علم حضورى در مورد اشيايى که هنوز به وجود نيامده معنا ندارد; حتّى اين اشکال درباره موجوداتى که در گذشته محو و نابود گشته اند نيز قابل طرح است; اگر ما از آنها آگاه هستيم به خاطر صورتهاى ذهنى و خاطره هايى است که در درون جان ما از آنها نقش بسته، امّا کسى که ذهن و خاطره و نقش درونى ندارد و ذات پاکش محلّ حوادث نيست، چگونه مى تواند از آنها آگاه و باخبر باشد؟!
به عنوان مثال: صورت فرعون و يارانش متلاشى شده است و تاريخ آنها نيز گذشته، ما تنها مى توانيم تصويرى از آنها در ذهنمان حاضر کنيم امّا خداوند که علمش اين گونه نيست چگونه به آنها آگاهى دارد؟ آيا مى توان گفت او نسبت به گذشته آگاه نيست؟ يا از آينده خبر ندارد؟ هرگز! پس اگر آگاه است چگونه آگاهى دارد؟
اين مسأله پيچيده، فلاسفه و علماى کلام را سخت به تکاپو افکنده و پاسخهاى متعدّدى براى آن انديشيده اند که ما در اين بحث مى توانيم اشاره هاى گذرايى به آن داشته باشيم:
1ـ خداوند هميشه به ذات پاک خود که علّت همه اشياست آگاه بوده و هست و به تعبيرى ديگر ذات او نزد ذاتش، برترين حضور را دارد و اين علم به ذات خويش يک علم اجمالى به همه حوادث و موجودات عالم قبل از ايجاد و بعد از ايجاد است.
توضيح اين که اگر ما به علّت اشيا دقيقاً آگاهى داشته باشيم، اين آگاهى موجب آگاهى به نتيجه و معلول آنها نيز خواهد بود. چرا که هر علّتى تمام کمالات معلول و بالاتر از آن را دارد و از آن جا که خداوند علّت همه اشياست و به ذات خويش آگاهى دارد و به همه اشيا نيز آگاه است و اين در واقع يک نوع کشف تفصيلى است، نسبت به همه آنها از طريق علم اجمالى.
اين سخن را مى توان به گونه ديگرى توضيح داد و گفت: حوادث گذشته هرگز به طور کامل نابود نشده و آثارش در دل حوادث امروز وجود دارد. همچنين حوادث آينده از حوادث امروز جدا نيست و دقيقاً با آن مربوط است و از آن سرچشمه مى گيرد. به اين ترتيب گذشته و حال و آينده، يک مجموعه زنجيره اى از علّت و معلول را به وجود مى آورد که آگاهى بر هر يک از حلقه هاى آن، به معناى آگاهى از حلقه هاى قبل و بعد است.
به عنوان مثال اگر ما دقيقاً وضع هواى تمام کره زمين و عواملى را که سبب پيدايش هواى فعلى است بدانيم و از تمام جزئيّات و رابطه علّت و معلولهاى آن آگاه باشيم، مى توانيم دقيقاً از وضع هوا در هزاران سال قبل يا بعد آگاه شويم. چرا که پرونده گذشته و آينده در حال موجود است. امروز به طور دقيق بازتابى از ديروز، و فردا بازتابى از امروز است و آگاهى کامل بر تمام جزئيّات امروز، به معناى آگاهى کامل بر حوادث گذشته و آينده است.
حال اگر به اين حقيقت توجّه کنيم که خداوند سرچشمه اصلى همه حوادث ديروز و امروز و فرداست و او به ذات پاک خويش علم دارد، بايد بپذيريم که نسبت به حوادث آينده و گذشته و امروز نيز آگاه است. البتّه هر موجودى هر اثرى دارد، به اذن و فرمان اوست، ولى سنّت او بر اين جارى شده که آثار و خواصّى به موجودات بدهد و هرگاه بخواهد از آنها بازستاند.
2ـ راه ديگرى که براى پاسخ به اين سؤال گفته مى شود اين است که ديروز و امروز و فردا، در مورد علم و آگاهى ما تصوّر مى شود چرا که ما وجود محدودى هستيم، ولى درباره خداوندى که ذاتش نامحدود است، امروز و ديروز و فردا مفهوم ندارد، بلکه همه اشيا و حوادث در ظرف خود، با تمام خصوصيّات و جزئيّات نزد او حاضرند.
اين سخن باريک و دقيق را مى توان با ذکر مثالى روشن ساخت:
فرض کنيد کسى در اتاقکى زندانى است که فقط روزنه کوچکى به خارج دارد. در حالى که يک قطار شتر از مقابل اين روزنه مى گذرد او نخست ناظر سر و گردن يک شتر و سپس کوهان و بعد پاها و دم اوست و همچنين ساير شترهايى که در اين قطارند.
اين کوچک بودن روزنه ديد، سبب مى شود که او براى خود گذشته و آينده و ماضى و مستقبل درست کند امّا براى کسى که بيرون اين اتاقک است و بر پشت بام، در فضاى باز ايستاده، به تمام بيابان نگاه مى کند، مطلب طور ديگرى است، او همه قطار شتران را يکجا مى بيند که در حال حرکتند.
****
پی نوشت:
1. «أنْشأ» از مادّه «إنشاء» گرچه معانى متعدّدى براى آن ذکر کرده اند ولى پيداست که در اين جا به معناى ايجاد است.
2. «رويّة» به گفته مقاييس اللغة به معناى سيراب شدن است ولى در معناى تفکر و انديشه آميخته با دقّت نيز به کار مى رود. گويى فکرِ خود را درباره آن مسأله سيراب مى سازد و يا مسأله را با انديشه خود سيراب مى سازد و حق انديشه را ادا مى کند.
3. «أجالَ» از مادّه «جَوَلان» به معناى حرکت کردن و به گردش درآمدن است.
4. «هَمامة» شارحان و مفسّران نهج البلاغه براى «همامه» معانى مختلفى ذکر کرده اند: بعضى آن را به معناى تمايل درونى قطعى به چيزى به گونه اى که از فقدان آن ناراحت شود، معنى کرده اند (شرح ابن ميثم بحرانى، ج 1، ص 132).
برخى آن را به معناى ترديد در انجام کارى دانسته اند (منهاج البراعة، ج 1، ص 51).
بعضى آن را به معناى اهتمام و اهميّت دادن به مطلبى ذکر کرده اند (شرح مغنيه، ج 1، ص 27).
«ابن ابى الحديد» در شرح معروف خود «هماهمه» را از اعتقادات «مجوس» مى داند که معتقد بودند به اين که: نور اعظم به هنگام تصميم بر مبارزه با ظلمت و تاريکى گرفتار تزلزل و ترديد شد و از درون ذات او چيزى خارج شد که «همامه» نام دارد ولى در لغت ـ چنان که لسان العرب مى گويد ـ همامه به معناى ضعف و فتور و سستى است و لذا هر مرد و زن ناتوان را «هِمّ» و «همة» مى گويند از مجموع آنچه گفته شد به نظر مى رسد که همامه در عبارت فوق همان ترديد و سستى و ناتوانى عزم و اراده است به طورى که شخص نتواند تصميم بگيرد يا به زحمت قادر بر تصميم باشد
5. سوره يس، آيه 82.
6. «لاَمَ» و «لائَمَ» از مادّه «لأم» به معناى جمع کردن، اصلاح نمودن و ضميمه کردن چيزى به چيز ديگر و التيام يافتن است و به همين دليل به زره «لاْمة» (بر وزن رحمة) مى گويند چون حلقه هاى آن به هم پيوسته و بر يکديگر قرار گرفته است.
7. «غَرَّز» از مادّه «غَرْز» (بر وزن قرض) در اصل به معناى فرو کردن سوزن يا نشاندن و قرار دادن و داخل نمودن است، سپس به طبايعى که در انسان يا ساير موجودات زنده نهاده شده است اطلاق گشته، گويى اين طبايع و غرايز، همچون نهال هايى است که در سرزمين وجود انسان غرس شده است.
8. «اشباح» جمع «شَبَح» ـ طبق تصريح بسيارى از ارباب لغت ـ در اصل به معناى شخص است و به معناى چيزى که آشکار و نمايان و ظاهر مى شود نيز آمده است و اين که در استعمالات امروز به موجود نيمه پيدا، که ناگهان نمايان مى شود «شبح» مى گويند به همين مناسبت است.
9. سوره طه، آيه 50.
10. سوره روم، آيه 30.
11. سوره حجر، آيه 21.
12. «قرائن» جمع «قرينه» به معناى همراه، مصاحب و دوست آمده است و همسر مرد را به همين جهت قرينه مى گويند. (صحاح، قاموس و ديگر کتاب هاى لغت) بعضى از شارحان مانند «ابن ابى الحديد» «قرائن» را جمع «قرونة» (بر وزن معونه) به معناى نفس دانسته اند ولى با توجّه به ساير تعبيراتى که در جمله هاى بالا آمده، معناى اوّل مناسبتر است.
13. «أحْناء» جمع «حِنْو» (بر وزن فعل) و حَنْو (بر وزن حرف) به گفته مقاييس و لسان العرب به هر چيزى گفته مى شود که در آن اعوجاج و انحنايى باشد; مانند: استخوان چانه و دنده ها. سپس به معناى جوانب نيز آمده است (چرا که جوانب و اطراف اشيا غالباً انحنايى دارد).
14. توجّه داشته باشيد ضميرهايى که در اين چند جمله است به «اشيا» برمى گردد نه به «غرائز» آن چنان که بعضى از شارحان نهج البلاغه پنداشته اند زيرا احتمال دوّم تناسب چندانى با محتواى جمله ها ندارد.
15. ابن ميثم اين مطلب را به عنوان يک اشکال طرح مى کند و سپس پاسخ مى گويد که نامهاى خدا افزون بر اين تعداد است و شواهدى براى آن ذکر مى کند (شرح نهج البلاغه، ابن ميثم ،ج 1، ص 137).
بايد توجّه داشت که حديث بالا در الدّرالمنثور از صحيح بخارى و مسلم و مُسند احمد و سنن ترمذى و کتب متعدد معروف ديگرى نقل شده است ـ الدّرالمنثور، ج 3، ص 147 (پيام قرآن، ج 4، ص 46).
16. اصول کافى، ج 1، ص 91، باب النسبة، ح 2، و ص 113، باب حدوث الاسماء، ح 2.