ترجمه و تفسیر نهج البلاغه، صفحه 286-157
اين خطبه مباركه كه همانطور كه شارحان و مفسران نهجالبلاغه متوجه شدهاند، مطالبي فوقالعاده عميق و عالي در الهيات و حكمت متعاليه دربردارد. مقداري از اصطلاحات در اين خطبه و خطبهي يكم و بعضي ديگر از خطبهها آمده است كه براي بعضي از اشخاص بياطلاع از جريان هستيشناسي بطور عموم و از عظمت علمي و ملكوتي علي بن ابيطالب (ع) موجب ابهام شده است. آنان گفتهاند: اين اصطلاحات و مفاهيم حكمي و فلسفي از زمان منصور دوانيقي و مامون به اين طرف در كشورهاي اسلامي رائج گشته است، لذا نسبت اينگونه خطبهها را به اميرالمومنين عليهالسلام مورد اشكال قرار دادهاند. براي دفع اين توهم بايد گفت: اين اشخاص از وسعت شگفتانگيز لغت عربي غافلند و نميدانند كه لغت عربي با وسعتي كه دارد ميتواند از عهدهي بيان هرگونه معاني و مفاهيم مربوط بالهيات و هستيشناسي برآيد. و اما معاني و مفاهيم عاليهي الهيات و هستيشناسی براي علي بن ابيطالب (ع) بهمان معني امكانپذير بوده است كه آوردن حقائق و احكام جديد براي پيامبر اسلام از طرف خداوند متعال. همچنين آيهي «و علم آدم الاسماء» بكدامين فرزندان آدم (ع) پس از پيامبر اعظم اسلام (ص) شايستهتر از علي بن ابيطالب بوده است، اين اولا، و ثانيا- اينگونه توهمات ناشي از تقسيمبنديهاي بيمورد دربارهي بروز مفاهيم و مسائل فلسفي برحسب زمانها و اقاليم و غيره ميباشد. براي برطرف كردن اين توهم، بحثي مختصر دربارهي تقسيمات فلسفه مطرح ميكنيم:
شناخت اين حقيقت كه آيا طرز تفكرات اعصار و قرون گذشته براي مردم دورانهاي اخير ميتواند مطرح شود و آيا طرز تفكرات مغرب زمين براي متفكران و مردم مشرق زمين و بالعكس طرز تفكرات مشرق زمين براي متفكران و مردم مغرب زمين ميتواند مطرح و مفيد بوده باشد، سه نوع تقسيم را كه در فلسفهها و علوم انساني رواج دارد، متذكر ميشويم:
نوع يكم- تقسيم زماني، در اين تقسيم فلسفه بر سه زمان تقسيم شده است: فلسفهي قديم، قرون وسطي و جديد.
نوع دوم- تقسيم مكتبي- اين تقسيم به اعتبار اختلافات مكتبي صورت گرفته است: مانند فلسفه مشاء، اشراق، رواق، ايدهآليسم، رئاليسم، مسيحيت، اسلام، حسيون و عقليون و غيرذالك.
نوع سوم- تقسيم اقليمي- مانند فلسفهي هند، يونان، رم، اسكندريه و فلسفهي شرق و غرب كه امروزه اين تقسيم بسيار متداول است. (اين مبحث را در بزرگداشت مرحوم علامهي طباطبائي سخنراني كردهام).
نوع يكم تقسيم زماني فلسفه: اين تقسيم به اعتبار مفهوم خود زمان كه عبارتست از امتداد ذهني ناشي از ارتباط ذهن با حركت برون ذاتي يا درون ذاتي، نيست، يعني تنوع و اختلاف فلسفهها مستند به كشش خود زمان نيست، بلكه مربوط به تنوع موضعگيريهاي متفكران با جهاني كه با آن در ارتباطند ميباشد. اين موضعگيري با دو خصوصيت عمده مشخص ميگردد.
خصوصيت يكم- وضع خاص ذهني و رواني متفكر است كه كيفيت برداشتهاي او را از جهاني كه با آن در ارتباط است، تعيين مينمايد. اين خصوصيت فراگير همهي متفكران در همهي دورانها و در هر مكتبي و اقليمي است كه در آن زندگي ميكنند. اين خصوصيت يك پديدهي عارضي و ثانوي نيست، بلكه مستند به يكي از اصيلترين اصول معرفت بشري است و آن اصل عبارتست از ضرورت ارتباط انسان با واقعيات بوسيلهي عوامل گوناگون معرفت مانند حواس و آزمايشگاههائي كه با دست خود براي توسعه و عميق ساختن معرفتش ميسازد و ميپردازد. اين موضعگيري، دامنگير همهي متفكران است در همهي دورانها و فقط دو موضوع از اين اصل مستثني است:
موضوع يكم- علم به ذات (علم حضوري) كه هيچ عاملي خارج از ذات درك كننده و درك شونده در حصول آن دخالت نميورزد.
موضوع دوم- خدا است كه عقل سليم و فطرتهاي پاك ميتوانند بدون دخالت عامل خارجي، او را درك كنند.
خصوصيت دوم- عبارتست از تدريجي بودن گسترش معلومات بشري در امتداد زمان. فلسفه با نظر به افزايش تدريجي دانشها و بينشها با دو نوع ميسائل مواجه است:
نوع يكم- مسائلي هستند كه در پهنهي علم بروز ميكنند، خواه در قلمرو انسان و خواه در قلمرو جهان عيني. و جاي ترديد نيست كه بروز دانشها و بينشهاي جديد چنانكه اشاره كرديم موجب گسترش و افزايش و عمق مسائل فلسفي مربوط به آن دانشها و بينشها ميگردد.
نوع دوم- يك عده مفاهيم و مسائل بسيار كلي و عمومي هستند كه همواره در گذرگاه زمان براي متفكران فلسفي و هستيشناسان مطرح بوده و خواهد بود. اين مفاهيم و مسائل در فلسفهي شرق (امور عامه) يا (مبادي عامه) ناميده ميشوند. واقعيت، نمود، وجود، عدم، نظم و قانون، معرفت، زمان، مكان متناهي، بينهايت و غيرذالك را ميتوان از اين نوع محسوب نمود. احساس ضرورت بحث و انديشه در اين نوع، از دستبرد گذشت قرون و اعصار و بروز دانشها و بينشهاي جديد در امان است. بعنوان مثال بحث تفكر در واقعيت و نمود همانطور كه دامنگير متفكران هند باستاني بوده است، دامنگير فلسفههاي جديد نيز ميباشد.
نوع دوم- تقسيم مكتبي فلسفه: تاريخ معرفت بشري شاهد بروز آراء و عقايد و نظامهاي متنوع فلسفي و هستيشناسي بوده است كه گاهي اختلاف ميان بعضي از آنها با بعضي ديگر اساسي بوده و در بعضي ديگر سطحي و قابل تعديل و تفاهم با همديگر بوده است. توجه بيك نكته هم در اينجا بسيار ضروري است كه اكثريت چشمگير اين آرا و عقائد و نظامهاي متنوع، با هدفگيري واقعيابي بوجود آمدهاند و آن عده از بنيانگذاران آراء و عقايد و نظامها كه توانائي بينش فلسفي و هستيشناسي ناب و بيغرضانه را از دست داده و بجهت خودنمائي يا عشق و تعصب به آرا و عقائدي كه مطرح نموده و نظريات غير قابل قبول ارائه داده است، در اقليت ميباشند. بهمين جهت است كه بايد دربارهي عوامل اختلافات طبيعي مكتبي به تحقيق و تامل پرداخت نه دربارهي اختلافات ناشي از ناتواني مزبور.
حال ميگوئيم: بدانجهت كه هيچ نظام فلسفي و هستيشناسي وجود ندارد كه بتواند همهي مباني و مسائل و استدلالهاي خود را بر نمودهاي عيني محسوس و مستند بدارد، لذا طبيعي است كه مقداري از امور مزبوره را بر اصول تعقلي محض و تجريد و ذوق پردازي استوار بسازد، مقداري اختلافات از اين اصول و فعاليت مغزي خالص ناشي ميشود. و ما بايد اين نكته را در نظر داشته باشيم كه اينگونه اختلافات طبيعي و غير تعمدي موجب تضادهاي كشنده و مشاجرات تباه كننده معرفت نميباشد. ولي گاهي بعضي از اصول و دريافتها چنان اعماق سطوح رواني متفكر را اشغال ميكند كه خود بخود تفكرات او را توجيه جبري مينمايد كه اغلب جبري بودن اين توجيه مستند به عامل اشغال كننده سطوح رواني، براي متفكر مغفول عنه ميباشد.
فرض كنيم يك متفكر مانند ماكياولي و هابس اين مطلب را كه طبيعت بشري شر خالص است، چنان مطابق واقعيت دريافته است كه همهي اعماق سطوح رواني وي را اشغال نموده و بصورت يك عنصر فعال دروني وي درآمده است و عشق و ايمان او به مطلب مزبور چنان محكم است كه گوئي: انسان را خود او آفريده است! هيچ جاي ترديد نيست كه چنين شخصي هر اندازه هم ادعا كند كه من درصدد واقع يابي هستم و من جز حقيقت را جستجو و ابراز نميكنم، خلاف واقع است، زيرا بهيچ وجه نميتواند تحت تاثير معشوق بيدليل خود قرار نگيرد. اگر مردم دنيا ابراهيم خليل و موسي بن عمران و عيسي بن مريم و محمد بن عبدالله و علي بن ابيطالب عليهم السلام و ابوذر غفاري و اويس قرني و سقراط باشند، آن متفكر حركات و انديشهها و گفتارهاي آنها را آگاهانه يا ناآگاهانه تاويل و تحريف خواهد كرد، چرا؟ زيرا او عاشق است و عاشق از ديدن چيزي جز معشوق خود نابينا است. بنظر همهي متفكران شرق و غرب و ديروز و امروز آفتي مهلكتر از اين سخن كه (همين است كه ميگويم) براي فلسفه و هستي شناسي قابل تصور نيست.
بنابراين، با صراحت كامل ميگوئيم كه متفكري كه دربارهي مسائل فلسفي و هستيشناسي ميانديشد، حتما بايد از عشق و تعصب به موضوعي كه همهي سطوح عميق روان او را تسخير نمايد و موجب ناديده گرفتن يا توجيه نابجاي همهي واقعيات و حقايق بوده باشد، اجتناب كند، زيرا هر مطلبي كه از مغز بشري گذشته و پس از ببازي گرفتن انديشه و احساسات ناب و زير پا گذاشتن آنها، وارد سطوح عميق رواني بشري شده آنها را تسخير نمايد، نه تنها در مسائل و نتايج و هدف گيريهاي نظام مفروض تاثير ميگذارد، بلكه بايد گفت چنين شخصي در هر چه بينديشد دربارهي خود ميانديشد نه در واقعيات و حقايق خارج از ذات خويش.
اكنون ميپردازيم به توضيح اصول زيربنائي كه در فلسفهها و هستيشناسيها اساسيترين كار را بعهده ميگيرند. ما در اين مباحث براي تعميم بررسيها، تمام اين اصول را (اصول موضوعي) ميناميم. ما از اصطلاح (اصل موضوعي) كه صحت آن پذيرفته شده است، دربارهي اين نوع اصول در اين مبحث بهرهبرداري ميكنيم. بطور كلي آن اصول موضوعي كه توجيه و اثبات كنندهي نظامهاي فلسفي هستند، بر دو نوع اساسي تقسيم ميگردند:
نوع يكم- اصول موضوعي مربوط به موضوع پويا و نامحدود، مانند كمال و عظمت انساني كه در فلسفهي اسلامي پويا و نامحدود تلقي ميشود، بهمين جهت است كه هيچ فيلسوفي نميتواند كمال و عظمت انساني را در يك يا چند پديدهاي منحصر كند كه براي او جالب توجه ميباشد، باين معني كه استعداد ترقي و اعتلاي نامحدود هم از نظر دورانها و هم با نظر به انواعي بيشمار از صفات كمالي در انسان وجود دارد، و مانند اصل (ضرورت واقعيت شناسي) كه هيچ نظام فلسفي نبايد اصولي را براي خود مقرر بدارد كه مخالف اصل مزبور بوده باشد. ميتوان گفت: اگر فرض كنيم كه يك اصل فلسفي قرنهائي طولاني ضرورت خود را بر مغزهاي متفكران تحميل نموده، و ثابت تلقي شده بود، از راه علم دگرگون شود، و خلاف آنچه اصل فلسفي مزبور ميگفت، اثبات گردد، نظام هستيشناسي اسلام آن اصل را دربارهي همان واقعيت كنار ميگذارد. اساسيترين اصول موضوعي اسلام كه عبارتست از (هدفدار بودن جهان هستي) و (هستي موجود بالذات كه خدا ناميده ميشود) و (نظاره و سلطه ي او بر جهان هستي) و (تعلق خواست او به اعتلا و تكامل انساني كه بوسيلهي وجدان و عقل دروني و پيامبران عظام ابراز شده است) با نظر به باز بودن طرق متنوع براي فهم و پذيرش آن اصول نه تنها مغز بشري در يك (جز اين نيست تحميلي)، راكد و متوقف نميگردد، بلكه ميتوان گفت: بدون فهم و پذيرش آن اصول، هيچ نظام فلسفي نميتواند اصول موضوعي خود را از بنبست (همين است كه ميگويم) در تحليلهاي عميق و نهائي نجات بدهد. بعنوان مثال: اگر همهي فلاسفه و هستي شناسان را جمع كنيم و از آنان بپرسيم: (رابطهي متغيرهاي جهان هستي با ثابتهائي كه در شكل قوانين، همهي علوم و هستيشناسيهاي ما را تشكيل ميدهند، چيست؟ و آيا اين ارتباط يك تناقض امكانناپذير را بما نشان نميدهد؟
براي پاسخ باين سوال بسيار با اهميت بهرهبرداري از مفاهيم عمومي مانند (طبيعت چنين است) اگر به تاريكيهاي ما نيفزايد، هيچ روشنائي براي ما بوجود نخواهد آورد، اين حقيقتي است كه هر متفكري كه اصول پيش ساختهي معيني، ذهن او را توجيه ننموده باشد، درك ميكند.
نوع دوم- آن قسم از اصول موضوعي است كه در هر سه دوران قديم و قرون وسطي و جديد در برخي از فلسفهها ديده ميشوند. از اين قبيل ميتوان اصول فلسفهي ارسطوئي قدما و اصول تجريدي محض قرون وسطي و مباني عينگرائي افراطي (پوزيتيويسم) دوران جديد را نام برد.
به نظر ميرسد روشنترين عامل باز كردن اصول موضوعي همهي نظامهاي فلسفي كه ميتوان بوسيلهي آن فاصلههاي مكتبي فلسفهها را تعديل نموده و بعنوان جامع مشترك همهي اقسام نظامهاي فلسفي معرفي كرد، عامل فراگير علم است، يعني آن گروه از مسائل فلسفي كه برمبناي نتايج قطعي علوم استوار ميشوند، همهي نظامها ميتوانند آن مسائل را بيكسان مطرح كنند و از اين راه ميتوان تعميمهائي را از دائرههاي كوچك شروع و به دائرههاي وسيعتر كه تعميمات بالاتر هستند دست يافت. چنانكه ميتوان از مفاهيم عمومي تري كه براي همهي متفكران فلسفي مطرح است، مانند واقعيت وجود. شروع نموده و رو به مفاهيم عمومي اختصاصيتر مانند قوانين معين حاكم در رشتههاي مختلف دانشها حركت كرد. اين دو گونه حركت اگر استمرار تجددي در مغز متفكران فلسفي داشته باشد، خود بخود به فلسفهها و هستي شناسيها پويائي بخشيده و اصول موضوعي راكد را از سر راه متفكران هر نظام فلسفي و در هر دوران بر ميدارد. حقيقت اينست كه ما انسانها آن اندازه كه از راه اصول موضوعي جامد به تاريكي ها ميافتيم، از محدوديت طبيعي حواس و ابزار شناخت و بازيگريهاي طبيعي ذهن گرفتار تاريكيها نميشويم. ميتوان با صراحت كامل و قاطعانه اين مطلب را مطرح كرد كه اگر نظامهاي فلسفي با ترتيبي كه دربارهي استمرار تجددي در تفكر دربارهي اصول موضوعي گفتيم، عمل كنند، تضادهاي مخرب فلسفي به رقابتها و مسابقههاي سازنده فكري مبدل ميشوند كه حتي ميتوانند تاريخ معرفت بشري را بسوي تعالي و تكامل دگرگون نمايند.
نوع سوم- تقسيم اقليمي فلسفه اين تقسيم به اعتبار محيطهاي طبيعي و اجتماعي بشري كه متفكر در آنجا زندگي ميكند، صورت ميگيرد. از مدتها پيش، از ديدگاه بعضي از جويندگان معرفت، يك تقسيم اقليمي دربارهي فلسفهها و جهانبينيها به دو قسم شرقي و غربي رايج شده است. يعني گفته ميشود ما دو نوع فلسفه داريم:
1- فلسفهي شرقي 2- فلسفهي غربي. حتي بعضي از دانش پژوهان اين تقسيم را چنان جدي تلقي كردهاند كه گوئي تركيب مغزي دو اقليم و ماهيت ارتباط درون ذات و برون ذات مردم دو اقليم با يكديگر متفاوت است: اينجانب در ساليان گذشته به اين فكر افتادم تا آنجا كه بتوانم دربارهي طرز تفكرات فلسفي و جهانبيني اين دو قطعه از روي زمين مقايسههائي انجام بدهم، ولي بعدها متوجه شدم كه اين تقسيم بر مبناي صحيحي استوار نيست، لذا از اين كار منصرف شدم. آنانكه اين تقسيم را صحيح ميدانند، تفاوتهاي زير را ميان دو نوع فلسفه و جهان بيني در نظر ميگيرند:
1- فلسفهي شرق يك رشته تفكراتي است كه از روحانيت و حقايق ماوراي طبيعي اشباع شده است، در صورتيكه فلسفهي غرب بيشتر طبيعت گراست و عينيتر از فلسفهي شرق حركت ميكند. 2- فلسفهي شرق، اغلب از تعقل محض دربارهي واقعيات هستي بهرهبرداري ميكند، در صورتيكه فلسفههاي غربي از رنسانس (عصر نهضت) به اينطرف ارتباط با واقعيات را بوسيلهي حواس و ديگر ابزار شناخت بيشتر ترجيح ميدهند. 3- فلسفهي غرب، اصرار بر پيدا كردن مفاهيم و تعريفات و اصول كلي دربارهي جهان هستي نميورزد، و بيشتر به روش تجربي در معرفت تكيه ميكند و به روش تجزيهاي بيشتر اهميت ميدهد، در صورتيكه فلسفهها و جهانبينيهاي شرقي اغلب براي پيدا كردن اصول كلي كه تفسير كنندهي مجموع جهان هستي باشد، ميكوشند. 4- در فلسفهي مغرب زمين انتقاد و تجديد نظر دربارهي اصول و قواعد كلي فلسفي كه از دورانهاي گذشته بيادگار مانده است، مطلوب، بلكه از ديدگاه برخي از متفكران آن سرزمين ضروري تلقي ميگردد، در صورتيكه فلسفه و جهانبيني شرقي به آن اصول و قواعد با ديدهي احترام مينگرد و كمتر به انتقاد از آنها ميپردازد. 5- فلسفههاي مغرب زمين براي تفكيك انسان و جهان (آنچنان كه هستند) از انسان و جهان (آنچنانكه بايد باشد) شديدا اصرار ميورزند، مگر بعضي از مكتبهائي كه در قرن نوزده به وجود آمده است. ولي فلسفههاي شرق بر اين تفكيك تاكيد نميكنند، بلكه كمال معرفت بشري را در انسجام و هماهنگي دو قلمرو ميدانند.
بنظر ميرسد كه هيچ يك از اين تفاوتها در هيچ يك از دو اقليم كليت ندارد و نميتواند مشخص و متمايز كننده تفكرات آن دو بوده باشد. پيش از ورود به بررسي تفاوتهاي مزبور، سه اصل مهم را مورد تذكر قرار ميدهيم:
اصل يكم- موقعيتهاي متنوع متفكران در ارتباط با انسان و جهان، مسائلي مناسب آن موقعيتها بوجود ميآورد، و چون آن مسائل گسيخته از انسان و جهان نيست، لذا براي هر متفكري كه آن موقعيتها بوجود بيايد، همان مسائل براي او نيز مطرح خواهد شد.
اصل دوم- هيچ واقعيتي در اين دنيا براي انسان متفكر روشن نميشود مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور بالنسبه به آن واقعيت روشن شده، تاريكيها و نيمه تاريكيها وجود دارد.
اصل سوم- عكس اصل دوم است، به اين معني كه براي هيچ متفكري، واقعيتي تاريك وجود ندارد مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور بالنسبه به آن واقعيت، تاريكيها و روشنائيها وجود دارد.
با توجه دقيق به سه اصل فوق، ميتوان گفت: اگر موقعيتي خاص اقتضا كند كه مثلا يك متفكر به تفكر دربارهي زمان از نظر ذهني يا عيني بودن آن، وادار شود، تحقيق و شناخت اين پديده بعنوان نياز ذهني او يك ضرورت حياتي تلقي ميگردد، چنين متفكري بدون حل مسالهي فوق، حيات فكري خود را ناقص ميبيند، حال اگر فرض كنيم براي متفكر ديگر ضرورت شناخت، اين پديده بحدي نرسيده است كه آنرا جزئي از حيات فكري خود، تلقي نمايد، در اين فرض نبايد گفت ك مسالهاي بنام مسالهي زمان وجود ندارد، زيرا متفكر دوم آنرا ضروري نميداند، يا اصلا توجهي به آن ندارد. دليل اين مساله اين است كه انسان، هر كس كه باشد و از هر نژاد و اقليمي كه فرض شود، با حواس و ذهني كه دارد، با حركت در برون ذات و درون ذات روياروي است و اين روياروئي قطعا مسالهاي بنام زمان را در واقع دارا ميباشد كه اگر شخصي متفكر توجهي به آن داشته و شرايطي بوجود بيايد كه آن مساله را در حيطه تفكرات او قرار بدهد، قطعا درصدد شناخت آن برميآيد. بهمين جهت بوده است كه اغلب فلاسفه و حكماي جوامع اين مساله را مطرح نموده، نظريهاي را دربارهي آن ابراز كردهاند.
توضيح اينكه پيشرفت صنعت و دگرگوني در روابط اجتماعي و تفسير تازهاي كه دربارهي آزادي اپيكوري صورت گرفت، مسائل جديدي را در مغرب زمين بوجود آورد كه بررسي و تحقيق در آن مسائل به فلسفههاي آنان راه يافت و موجب بروز كليات و اصول فلسفي خاص در آن سرزمين، گشت. اگر همين پديدهها در مشرق زمين هم بوجود ميآمد، قطعا همان مسائل در فلسفههاي مشرق زمين نيز بوجود ميآمد. اين پديده را از روزگاران كهن مشاهده ميكنيم كه در آغاز شكوفائي علوم و جهانبينيها در جوامع اسلامي، مقداري از فلسفههاي يونان به اين سرزمينها منتقل ميشود و بعنوان مسائلي كه بايد بطور جدي مورد بررسي قرار بگيرند تلقي ميگردند، بطوري جدي و با اهميت كه گوئي مسائل مزبور بطور مستقيم با خود متفكران جوامع اسلامي مطرح گشته است. سپس همين مسائل با تحقيقات عميقتر و وسيعتر به جوامع مغرب زمين منتقل ميشود، و همانگونه كه در جوامع اسلامي بعنوان مسائل با اهميت در جهانبيني تلقي شده بود، مغرب زمينيها را بخود جلب ميكند. در قرن سوم و چهارم و مقداري از قرن پنجم، فرهنگ علمي جوامع اسلامي به شكوفائي بينظير ميرسد و تحقيقات تجربي قلمرو علم را به روي دانشمندان باز ميكند. اين فرهنگ علمي تدريجا به مغرب زمين سرايت ميكند و موجب بيداري آنان ميگردد. اين خدمات حياتي علم كه مشرق زمين اسلامي براي مغرب زمين و ديگر اقوام و ملل انجام داده است بقدري مسلم و بديهي است كه هيچ كس نميتواند آنها را منكر شود.
رجوع به مقدمهي تاريخ علم جورج سارتن و علم در تاريخ جان برنال و كتاب (آفتاب عرب (مسلمين) به مغرب زمين ميتابد)، زيگريد هونكه. فقط به عنوان نمونه چند عبارت را از محققان مغرب زمين در تاريخ علم نقل ميكنيم:
1- جان برنال ميگويد: (اسلام از همان آغاز دين دانش و سواد شمرده ميشد … بعلاوه، شهرهاي اسلامي برخلاف شهرهاي امپراطوري رم، خود را از مابقي جهان شرق منزوي نكرده بودند. اسلام محل التقاي دانش آسيائي و اروپائي بود. بالنتيجه اختراعات كاملا جديدي صورت گرفت كه براي تكنولوژي يوناني و رومي ناشناخته يا دسترس ناپذير بود. از جمله ميتوان مصنوعات فولادي، كاغذ سازي ابريشمي و ظروف چيني لعابي را نام برد. اين اختراعات بنوبت خود مبناي ترقيات بيشتري شد كه موجب تحرك غرب و تحقق انقلاب قرن 17 و 18 را در اين ديار فراهم آورد).
2- باز همين محقق عبارت بسيار جالبي را دربارهي سرگذشت علم چنين ميآورد: (در واقع اگر بنا ميبود فقط بتاريخ علم بپردازيم، بسيار منطقيتر بود كه سراسر دوراني را كه از قرن هفتم (قرن اول هجري) آغاز و به قرن چهاردهم (قرن هفتم هجري) ختم ميشود صرف نظر از اختلاف زباني كتابها سرياني، فارسي، هندي، عربي، يا لاتين، فصل واحدي در ترقيات فكري و ذهني انسان تلقي كنيم).
3- زيگريد هونكه ميگويد: (ما تنها وارث يونان و روم نيستيم، بلكه وارث جهان فكري اسلام نيز ميباشيم كه بيشك مغرب زمين مديون آنست).
4- همين محقق باز ميگويد: (عرب (مسلمين) با تجربهها و كاوشهاي علمي خود، آن مواد خام را كه از يونان گرفته بودند، دگرگون ساخته، وضع جديدي در علوم ايجاد كردند. در واقع عرب (مسلمين) بودند كه راه تجربه را در كاوشهاي علمي ابتكار كردند). خلاصه با نظر همه جانبه در ساختمان طبيعي و مغزي و روحي انساني و با نظر به جهاني كه انسانها در آن زندگي ميكنند، هر مسالهاي كه بعلت بروز عوامل و شرايط معين براي قومي از انسان مطرح گردد، با بروز همان عوامل و شرايط، عين همان مساله يا نظيرآن براي اقوام ديگر نيز مطرح خواهد شد. خواه آن مسائل، صنعتي باشد و خواه علمي و خواه مربوط به جهانبينيها. نهايت امر اين است كه خصوصيات اقليمي و تاريخي و نژادي كه موجب حاكميت فرهنگ خاصي براي جامعه ميشود ممكن است مسائل طرح شده را رنگآميزي نمايد و كيفيت و نمودي خاص به آن مسائل ببخشد.
بنابراين، هيچ دليل قاطعي براي تقسيم فلسفهي شرقي و غربي وجود ندارد لذا، با ضروري تلقي كردن شرايط و ذهنيات مغرب زمين، كساني در دوران معاصر در مشرق زمين وجود دارند- كه داراي تفكرات غربي هستند، و بالعكس متفكراني در مغرب زمين مانند وايتهد، هنري برگسون، گوته، ويكتور هوگو تفكراتي آكنده از حقايق جهانبيني و انسانشناسي شرقيدارند. در آن هنگام كه در مغرب زمين جدال و مناقشه ميان دو مكتب ايدهآليسم و رئاليسم اوج ميگيرد عوامل و شرايطي ايجاد ميكند كه همين مساله در مشرق زمين هم بشدت مورد توجه قرار بگيرد، و بهمين جهت فضلاي مسلمين در مشرق زمين همين مساله را با كمال دقت مورد بحث و بررسي قرار دادهاند بطوريكه ميتوان گفت نكاتي را كه دانشمندان مسلمين در مشرق زمين در اين مبحث متوجه شدهاند، از بعضي جهات عميقتر ميباشد. حال ميپردازيم به مطالبي دربارهي تفاوتهائي كه در ميان فلسفهي شرق و غرب گفتهاند:
مطلب يكم- فلسفهي شرق از روحانيت و حقايق ماوراي طبيعي اشباع شده است در صورتيكه فلسفهي غرب بيشتر طبيعتگر است و تحققيتر از فلسفهي شرق ميباشد. اين مطلب كه به عنوان يكي از تفاوتها ميان فلسفهي شرق و فلسفهي غرب گفته شده است، صحيح نيست، زيرا اولا، تمايل فلسفهي غرب به طبيعت شناسي و روش تحققي (عيني) (پوزيتيويسم) از اواسط قرن شانزدهم ميلادي به وسيلهي متفكراني مثل فرنسيس بيكن شروع ميشود و نميتوان فلسفهي غرب را در آن حركت جديد منحصر نمود كه عدهاي از متفكران را وادار به عين گرائي افراطي كرده است. به اضافه اينكه از آن دوران تاكنون صدها متفكر و جهان بين در مغرب زمين پيدا شدهاند كه تفكرات آنان از ابعاد ماوراي طبيعي در حد عالي برخوردار بوده و لزوم طبيعت شناسي موجب بركنار شدن آنان از واقعيات ماوراي طبيعي نگشته است. ماكس پلانكها و اينشتنها با روش علمي محض و برگسونها و وايتهدها كه مسائل را همه جانبه مطرح ميكنند مشرق زميني نيستند و اينگوپپنه متفكران كه اصول و مبادي و ماوراي طبيعت را در جهانبينيهاي خود مطرح مينمايند، فراوانند.
ثانيا- آنچه از قرن هفده باينطرف بعضي از متفكران مغرب زمين آگاهانه يا ناآگاه انجام دادهاند و تفكرات فلسفي را منهاي روحانيت و حقايق ماوراي طبيعي بجريان انداختهاند، در حقيقت در بعد معيني از دستگاه هستي كه جنبهي طبيعي آن است و با وسائل مشخصي مانند حواس و آزمايشگاهها به فعاليت پرداختهاند. اين نوع جهانبيني تا آنجا كه سر و كارش با موضوعات عيني محض باشد روش علمي خواهد بود و نه فلسفي، و جهانبيني، همين روش چنانكه در مطلب دوم خواهيم ديد كاروان دانش محض را از اوايل قرن دوم تا نيمههاي قرن پنجم هجري در جوامع اسلامي براه انداخته است. و من گمان نميبرم كه اگر آنان مورد سوال قرار ميگرفتند كه چرا در جهانبيني ديدگاه محدودي را انتخاب كردهايد و به چه دليل واقعيتها را در آنچه حواس و آزمايشگاهها نشان ميدهند محصور و محدود ساختهايد؟ چنين پاسخ ميدادند كه واقعيتها بطور مطلق همين مسائل است كه ما مطرح ميكنيم و وسائل معرفت دربارهي انسان و جهان همين آزمايشگاهها و حواس است.
وانگهي، اگر بعضي از متفكران مغرب زمين چنين ادعائي را بيان كنند، قطعا هيچ دليل منطقي و علمي تاييدشان نخواهد كرد. ثالثا- طبيعت گرايان و متفكران عين گراي مغرب زمين نبايد بجهت ناراحتي و قهر شديدي كه از اصحاب اسكولاستيك (حكمت مدرسي) دارند، خود را از داشتن فلسفهاي شامل و جهانبيني سيستماتيك و كلي محروم سازند اما امروز همان تاسف شديدي را كه وايتهد دربارهي متفكران قرون وسطاي مغرب زمين ابراز ميكند و ميگويد: اطمينان و احترام بيش از اندازهي قرون وسطائيها دربارهي دو ستون بزرگ مغرب زمين يعني ارسطو و افلاطون ما را از تفكرات عالي قرون وسطائيها محروم ساخته است، ما دربارهي عدهاي از متفكران مغرب زمين دورانهاي اخير ابراز ميداريم كه به جهت افراط بيجا در طبيعت گرائي و روش وضعي عيني، جوامع خود و ديگران را از تفكرات پر بارشان محروم ساختهاند. نتيجهي بنا كردن ديوار چيني كه بعضي از متفكران مغرب زمين مابين جنبههاي روحي و ماوراي طبيعي جهانبيني و جنبههاي طبيعي و عيني آن انجام دادهاند، موجب شكست فاحش مغزها در ارائهي نظام كامل در جهانبيني و فلسفه بوده و اين مغزهاي بزرگ به بيان بعضي از مطالب گسيخته و جالب قناعت ميورزند.
جملات زير را از كتاب (معرفت از ديدگاه متفكرين اسلامي) تاليف آقاي دكتر محمد غلاب مورد دقت قرار بدهيم: (معرفت متافيزيكي آن عرفان اعلاست كه همهي انواع معرفت را دربرميگيرد، در عين حال خود را در موقعيت هيچيك از آنها قرار نميدهد، بلكه همهي آن انواع را ميشناسد و اصول و مبادي آنها را درمييابد و با اين شناخت و دريافت و احاطه بر آنها وحدت آنها را تضمين مينمايد. جاك ماريتان يكي از تجديد كنندگان مكتب توما چنين ميگويد: (حق اينست كه معرفت متافيزيكي نه به افزايش توليد علوم تجربي استخدام ميشود و نه به اكتشاف و ابتكار در قلمروهاي عالم پديدهها افتخار ميكند، و عظمت متافيزيكي هم در همين است، اين مطلب را ارسطو از ديرزمان تثبيت كرده است كه (معرفت متافيزيكي در استخدام هيچ چيزي قرار نميگيرد زيرا اين معرفت فوق همهي خدمتهاست) اين معرفت ذاتا شايستهي فهميدن است زيرا اگر اين معرفت براي خدمت به شناخت پديدهها بوجود آمده باشد، بيهوده بوده و برتري بر آنها نخواهد داشت.
آن معرفت متافيزيكي كه خود را با راز آنچه موجود است تطبيق نميكند، بلكه به شناخت واقعياتي كه در اين لحظه يا آن لحظه تحقق پيدا ميكند، ميپردازد، معيوب و منحرف است، خواه از دكارت صادر شده باشد خواه از اسپينوزا. معرفت متافيزيكي حقيقتي است كه احاطه و استيلا به اصول بديهي خود دارد، برخلاف عالم محسوس كه ميكوشد آن بديهيات را از معرفت متافيزيك مخفي نمايد. چه ميگويند در واقع آن پديدهها و موج دروغين از تجربيات (موج مطلقگرائي كه برخي از متفكران از محصولات تجربي حاصل ميدارند) كه ميپندارند موجود، موجود نيست! و معلول بيش از آنچه را كه علتش داراست، دربرميگيرد (دارا ميباشد)! … معرفت متافيزيكي تطهير عقل و تطهير اراده را لازم ميداند، تا آنجا كه در انسان اين توانائي را بوجود بياورد كه از برقرار ساختن رابطهي سودجوئي ميان خود و حقيقت باز بدارد، هيچ چيزي براي انسان فراتر رفتن از سودجوئي نيست، زيرا آنچه كه ما نياز اساسي به آن داريم حقائقي نيست كه به ما خدمت كنند بلكه حقيقتي است كه ما بايد به آن خدمت كنيم، زيرا خدمت به حقيقت است كه غذاي اصلي روح است … معرفت متافيزيكي عالم معرفت بشري در درون محيط انضباط عدل و قانون را حفظ ميكند، اين معرفت است كه حدود طبيعي علوم مختلفه و انسجام آنها را معين ميكند و حدود مراتب آنها را بيان ميدارد.
اين معرفت براي نوع انساني از پرمايهترين محصولات علمي كه از تسليم نمودن پديدههاي طبيعي به روش رياضي ناشي ميشوند، با اهميتتر است، زيرا چه فايده از اينكه سود همهي دنيا را بدست بياوري، در حاليكه استقامت عقل را با شكست روبرو بسازي). آيا شرق يا غرب ميتواند اين معرفت متافيزيكي را كنار بگذارد و با اين حال ادعا كند كه (من فلسفه دارم)! (من هستيشناسي دارم)! (من حق اظهار نظر دربارهي جهاني كه در آن زندگي ميكنم، دارم)! (من ميتوانم از حق انتقاد به جهانبينيهاي ديگران برخوردار باشم))! اگر چنين معرفتي براي يك انسان مطرح شد، هر كس باشد و در هر محيط و اقليمي زندگي كند و در هر دوراني بسر ببرد، آن انسان بسبب چنين معرفتي:
1- همهي شناختها و معرفتهاي خود را مانند امواج يا اجزائي از آن معرفت خواهد ديد.
2- اصول و مبادي كلي و اهداف و غايات همهي انواع شناخته شدههايش را در آن معرفت شهود خواهد كرد.
دليل روشن اين دو نتيجهي بسيار مهم، تشنگي شديد هر انسان متفكر به دريافت وحدت عالي در انواع معرفتهاي خويشتن ميباشد. متدولوژي يا شناخت روشهاي علوم، يك كار مقدماتي بود كه ميتوانست با پيگيري مستمر و تعمق منتج، پلههاي اوليهي يك معرفت متافيزيكي معقول و فراگير بوده باشد.
3- چه توجه بامورد و شايستهاي است كه ماريتان در ارزيابي معرفت متافيزيكي نموده است كه ميگويد: (معرفت متافيزيكي نه بافزايش توليد علوم تجربي استخدام ميشود و نه به اكتشاف و ابتكار در قلمروهاي عالم پديدهها افتخار ميكند و عظمت معرفت متافيزيكي هم در همين است) اين مطلب براي اين ست كه هر حقيقتي كه كشف ميشود و از پشت پردهي ديدگاههاي ما بيرون ميآيد و داخل در قلمرو معلومات ما ميگردد، رابطهي ما را با اجزاء طبيعت و روابط گوناگون آنها ميگستراند و بعبارت ديگر بر معلومات ما در پهنهي طبيعت ميافزايد، ولي اصول و مبادي عالي و هدف و غايت كلي خود را براي ما توضيح نميدهد.
بعنوان مثال فاصلهي معرفت ابتدائي بشري دربارهي سادهترين اجزاي طبيعت كه خود، آنها را عناصر چهارگانه ناميده (آب و آتش و خاك و باد) و ميگفت سادهتر از اين عناصر كه بيش از صد نوع كشف كرده است نميباشد. احساس زيبائي مناظر طبيعت و زيبائي زيبايان پس از اينهمه بحث و تحقيق علمي و هنري در پيرامون زيبائي و بوجود آوردن هنرهاي زيبا، عاليتر و شديدتر از روزگار گذشته و بيش از بحث و تحقيقات مزبور نيست. احساس عظمت و شكوه آزادي و عدالت و معرفت و قرار گرفتن در جاذبه كمال قويتر و عاليتر از گذشته نيست، با اينكه هزاران كتاب در موضوعهاي مزبور نوشته شده و صدها هزار مقاله و سخنراني و تحقيق بجريان افتاده است احساس هدف اعلاي زندگي با افزايش اكتشافات و ابتكارات نه تنها پيشرفت ننمودهاست، بلكه به نوعي ركود نيز گراييده است. رابطه اين احساسهاي والا كه بدون آنها نميتوانيم براي انسان معنايي قابل توجه تصور نمائيم، با افزايش شناختها و توسعه عمل و تصرف در طبيعت، رابطه علت و معلول نيست، يعني چنين نيست كه هر كس و هر جامعهاي كه بيشتر از ديگران به اكتشافات و ابتكارات نائل گردد، حتما از احساسهاي مزبور بيشتر از ديگران برخوردار خواهد گشت، بلكه رابطه ميان آن احساسها و افزايش وسائل براي كسي يا جامعهايست كه داراي احساسهاي مزبور ميباشد. حقيقت اينست كه احساس واقعيت و شايستگي وجود براي واقعيت كه موضوع معرفت متافيزيكي است، ميتواند پاسخگوي احساسهاي مزبور بوده باشد و حقائق كشف شده را داراي معني بسازد.
4- معرفت متافيزيكي بدانجهت كه فوق همه معارف بوده و بهمهي آنها معني ميدهد، نميتواند در خدمت چيزي از آنها قرار بگيرد. اگر بياد داشته باشيم ابنسينا در آخر كتاب الاشارات و التنبيهات صريحا هشدار داده است كه: المستحل توسيط الحق مرحوم من وجه (آنكس كه حق را واسطه و وسيله قرار بدهد، از يك جهت مورد ترحم است) زيرا همه معارف و اعمال براي حق و در مسير حق بايد قرار بگيرد چون حق هدف همه هدفها و غايات است. معرفت متافيزيكي كه معرفت حق قله اعلاي آن است، نميتواند وسيله تلقي شود، بلكه اين معرفت مافوق همه معرفتها و غايت اقصاي آنها است.
5- معرفت متافيزيكي بالاتر از آن است كه به شناخت و تفسير رويدادهائي بپردازد كه در سطح اقيانوس هستي مانند امواج و كفهاي كوچك و بزرگ سر برميكشند و پس از مقداري اشغال زمان و ايجاد تغيير در صحنه عيني اشياء فروكش نموده و از بين ميروند.
6- نفي معرفت متافيزيكي به نفي واقعيت موجود ميانجامد، زيرا آدمي را در شناخت پديدهها و روابطي محدود ميسازد كه همه آنها حقايق وابسته ميباشند، و بدون واقعيت موجود اعلا قابل تفسير و توجيه نيستند.
7- اينكه ما در اين صدد برآييم كه همه حقايق را براي خودمان استخدام كنيم، باضافه امكانناپذير بودن چنين آرزو و اقدامي، و بعلاوه اينكه ما مخدوم مطلق نيستيم، بلكه همواره حقائقي هم ما را براي خود استخدام خواهند كرد، حقيقت اعلائي وجود دارد ك ما بدون شناخت و خدمت به آن، نميتوانيم ادعائي درباره رشد واقعي روحي داشته باشيم. آيا در ضرورت توجه به اين مسائل، دو اقليم شرق و غرب، با فرض اينكه انسانها در آن دو اقليم زندگي ميكنند، متفاوتند! مطلب دوم- فلسفه شرق اغلب از تعقل محض در واقعيات هستي بهرهبرداري ميكند، در صورتي كه فلسفههاي غربي مخصوصا از رنسانس به اين طرف ارتباط با واقعيات را به وسيله حواس بيشتر ترجيح ميدهند. در اينكه روش حسي و آزمايشگاهي در قرنهاي اخير در مغرب زمين شيوع گستردهاي داشته و مباني معرفت درباره طبيعت شناسي و انسانشناسي را به حواس و آزمايشگاهها استوار كردهاند، هيچ ترديدي نيست. ولي اين پديده را بايد مورد تحقيق لازم و كافي قرار داد.
آيا اگر در مشرق زمين نيازي به تشخيص خواص نباتات و عناصر شيميائي و نمودهاي فيزيكي احساس شود، معرفت خود را درباره مسائل مربوطه به تعقلهاي تجريدي مانند قانون وحدت (الواحد لا يصدر عنه الا الواحد) يعني از واحد جز واحد صادر نميگردد، استوار ميسازند؟؟ آيا بنيانگذاران روش حسي و تجربي در علوم مشرق زمين، مسلمانان نيستند؟ آيا كتاب قانون ابنسينا و جبر و مقابله شيخ موسي خوارزمي و تحقيقات فيزيكي نور بوسيله حسن بن هيثم و علم مثلثات محمد بن جابر البتاني و تحقيقات شيمي محمد بن زكرياي رازي و تحقيقات رياضي غياثالدين جمشيد كاشاني كه بنا به گفته هونكه در صفحه 160 از كتاب آفتاب عرب (مسلمين) به غرب ميتابد، اگر آن تحقيقات نبود، لگاريتم در صحنه رياضيات ظهور نميكرد. تكيه بر تخيلات تجريدي دارند يا بر حواس و آزمايشگاهها؟ البته تحقيقات رياضي بدان جهت كه بر مبناي تجريد عقلاني است، چه شرق و چه غرب، چه ديروز و چه امروز و چه فردا، مجبور است كه براي عمليات رياضي از قدرت تعقل بهرهبرداري كند.
بطور كلي با نظر به موضوع و محمول قضايائي كه متكي بر واقعيتات محسوس است، منطق واقعيابي اقتضاء ميكند كه براي تحصيل شناخت به امور مزبور (حواس و آزمايشكاهها) تكيه شود و اين فعاليت، همان تكاپوي علمي محض است، به معناي معمولي آن كه بدون اختصاص به شرق و غرب و ديروز و امروز و فردا در جريان است و اين فعاليت غير از تفكرات فلسفي و جهانبيني است كه اگر كسي ادعا كند كه نيازي به آن ندارد، يا خيلي محدودنگر است و يا قدرت تفكر فلسفي و جهانبيني ندارد. به اضافه اينكه اگر ما ضرورت تجريد و كليگيري عقلاني را از عوامل معرفت حذف و منها كنيم، با چه وسيلهاي قوانين و اصول كلي را از نظم حاكم در جهان هستي انتزاع نموده، روشهاي علمي را به جريان بيندازيم؟! مگر ما بدون تعقل ميتوانيم از انعكاس نمودها و حركات مشخص دو قلمرو جهان و انسان قضيهاي به نام قانون و اصل داشته باشيم؟ و از طرف ديگر حسيون افراطي درباره رياضيات چه خواهند گفت؟! آيا همهي كتابهاي رياضي را كه از بارزترين علائم رشد مغز بشري است، به درياها بريزيم؟! زيرا همه ميدانند كه رياضيات از فعاليتهاي تجريدي عالي عقل است.
مطلب سوم- فلسفه مغرب زمين اصرار بر پيدا كردن مفاهيم و تعريفات و اصول كلي درباره جهان هستي نميورزد و بيشتر بر روش تجزيهاي در معرفت تكيه ميكند، در صورتيكه جهانبيني شرقي اغلب براي پيدا كردن و طرح كلياتي كه تفسير كنندهي مجموع و كل هستي بوده باشد، ميكوشد. اين تفاوت هم كه ميان فلسفه شرق و غرب گفته شده است، صحيح نيست، زيرا اولا روش تجزيهاي بعضي از متفكران مانند راسل كه ميگويد: (من تنها يك بر چسب دارم و آن آتميست منطقي است) در غرب بروز كرده است و از آن مبالغهگوئيها است كه نميتواند پاسخگوي نياز به شناخت اصول كلي هستي بوده باشد و اين نياز مغزي هيچ انسان متفكر را رها نميسازد. اصلا مگر ميتوان بدون درك و دريافت مفاهيم و اصول كلي درباره كل جهان، مكتبي را بوجودآورد؟! حتي آن طرز تفكراتي كه در مغرب زمين ميخواست با طبقهبندي علوم و متدولوژي، فلسفه را جنبه تحققي بدهد، با ظهور متفكران فلسفي پس از بروز طرز تفكر مزبور، با شكست مواجه شده است.
مقصود از شكست يعني ناتواني متدولوژي از تفكرات جهانبيني فلسفي وايتهد و ماكس پلانك و امثال اينان كه پس از طرح متدولوژي از طرف اوگوست كنت و امثال او به صحنه جهانبيني كلي وارد شدهاند. اگر در آن قانون گذشته دقت كنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه آن انگيزه كه براي پيشنهاد متدولوژي دست به كار شده بود، از دور ساختن مفاهيم و اصول كلي تجريدي و پيش ساخته از قلمرو علوم كه قابل بررسيهاي عيني است، ناشي شده است. همان انگيزه در هر دو اقليم وجود داشته و براي مشخص ساختن آن گروه از مسائل معرفتي كه نياز به مشاهده و تجربه دارد، در همهي مغزهاي متفكر وجود دارد، نه اختصاصي به غرب دارد و نه به شرق و نه مخصوص ديروز يا امروز و يا فردا است. آنچه در اين مورد به فراموشي سپرده ميشود اينست كه آيا دوشادوش آن واقعيات عيني محسوس كه با حواس و ابزار شناخت قابل بررسي است مسائل ديگري نيز براي انسانها مطرح است يا نه؟ به عنوان مثال: با اعتقاد جزمي به آن مسائل عيني، آيا اين مساله مطرح است كه واقعيت عيني بينهايت است يا متناهي و در صورتي كه متناهي است، آيا محدود است يا نامحدود؟ و اينكه تماس ما با واقعيات آن چنان كه هستند امكانپذير است يا نه؟ بلكه آنچه كه براي ما امكان دارد تماس با واقعيات از كانالهاي حواس و ديگر ابزار شناخت است …
مطلب چهارم- در فلسفهي مغرب زمين، تجديد نظر و انتقاد دربارهي اصول و قواعد كلي فلسفي كه از دورانهاي گذشته به يادگار ماندهاند، مطلوب، بلكه لازم شناخته ميشود در صورتي كه فلاسفه و حكماي مشرق زمين به آن اصول و قواعد با ديدهي احترام مينگرند و كمتر به انتقاد از آنها ميپردازند. اين مطلب هم با نظر به طرز تفكرات دو اقليم شرق و غرب واقعيت ندارد زيرا سرتاسر كتابهاي فلسفي در مشرق پر از بحث و انتقاد از همديگر و تلاش پيگير براي رسيدن به اهداف جهانبينيهاست. آيا ابنسينا پيرو محض اصول و قواعد كلي فلسفي ارسطو است يا محمد بن طرخان فارابي؟ آيا شفاي ابنسينا نسخهي ديگري اعم از علمالطبيعه و كون و فساد و الهيات ارسطوست؟! نه هرگز! مسائلي كه ابنسينا در فلسفه مانند وحدت و كثرت در تقابل ميان آن دو مطرح ميكند، اصلا به فكر ارسطو يا افلاطون خطور كرده بود؟! آيا ابنطفيل، كندي و امثال اينان مقلدان يونان هستند؟! آيا صدرالمتالهين شيرازي دهها اصول و قوانين فلاسفه و حكماي گذشته را مورد بحث و انتقاد قرار نداده است؟! آيا آن مسائل دقيقي كه دربارهي حركت جوهريه و عاقل و معقول به ذهن صدرالمتالهين شيرازي خطور كرده، اصلا از ذهن هراكليد يا مغرب زمينان پس از هراكليد گذشته است؟!
هنگامي كه محمد بن طرخان فارابي دست به تعديل نظريات افلاطون و ارسطو ميزند و در كتاب مختصري به نام (جمع بين الرايين) آن دو را با همديگر آشتي ميدهد، دليل آن نيست كه اين شخصيت نه فقط به طرز تفكر هر دو فيلسوف اشراف و احاطه داشته و توانايي داوري در ميان آن دو نفر را دارا بود، بلكه در اين تعديل و آشتي قطعا معاني عاليتري در ذهن فارابي به وجود ميآيد كه بتواند به وسيلهي آنها دست به چنين كار مهمي بزند. كتاب تهافت الفلاسفه غزالي يعني چه و تهافت التهافت ابنرشد چه معني دارد؟ يعني اگر اصول و قوانين و عقايد گذشتگان در مشرق زمين بدون چون و چرا پذيرفته ميشد، اين نوع كتابها كه به طور مستقيم دست به انتقاد آراء و عقايد فلسفي و جهانبيني ميبرند، پوچ و بيمعني ميشد. به اضافهي اينكه جريان تكاملي فلسفه تا زمان ملا علي زنوري و سبزواري كه از مسير صدرالمتالهين ميگذرد، داراي هر دو بعد بوده است: بعد طرح نظريه و بعد دفاع از آن كه قطعا تحقيق در آراء و عقائد گذشتگان و اثبات و نفي و نقض و ابرام دربارهي آنها را دربرداشته است. آنچه هست، اين است كه فلاسفه و حكماي مسلمين در مشرق زمين يك روش تاويلي در نظريات ديگران دارند و دو نوع انتقاد كه به دو نوع برگزار ميكنند.
نوع يكم- انتقاد به طور مستقيم، بدين ترتيب كه نخست نظريه مورد انتقاد را بيان ميكنند و سپس يا از طريق نقض و يا از طريق اعتراض به مقدمات و يا استنتاج و گاه با همهي طرق مزبور نظريهي مورد انتقاد را رد ميكنند. نوع دوم- انتقاد به طور غير مستقيم و آن عبارت است از بيان نظريهاي كه صاحبنظر آن را حق و صحيح ميداند و در بيان اين نظريه شرح و توضيح و تفصيل را به نحوي برگزار ميكند كه ناظران آگاه از نظريه مخالف، اعتراض و انتقادي را كه در آن شرح و توضيح و تفصيل نهفته است دريافت ميكنند. اما مساله تاويل كه گاهي اصطلاح توجيه و تفسير را هم دربارهي آن به كار ميبرند، چنين است كه شخص محقق به احتمال اينكه مقصود صاحبنظر از كلمات و اصطلاحاتي كه در بيان نظريه خود به كار برده است، روشن نيست و مقصود وي بيان يك حقيقت صحيح و قابل قبول است، دست به تاويل و توجيه ميزند. اين روش در آن موارد كه امكانپذير است، بسيار مفيد است زيرا:
اولا- همين مساله كه گاهي واقعا يك صاحبنظر از بيان مقصود حقيقي خود با كلمات و اصطلاحات مناسب ناتوان ميگردد و با نظر به عظمت استعداد صاحبنظر و ديگر تفكرات او درباره مسائل مشابه و غير مشابه او، تاويل نظريه او براي بدست دادن يك معناي صحيح كاملا منطقي است.
ثانيا- اين كار گام مناسبي در راه تقليل اختلافات نظري است. اختلافاتي كه گاه با يك توجه، قابل منتفي شدن هستند. بديهي است كه هر دو نوع انتقاد و تاويل براي به دست آوردن يك معناي صحيح، چون از منظر واقعيابي برخوردار است، نه شرق ميشناسد و نه غرب، و يا نبايد در اين منطق واقعيابي اختلافات اقليمي اختلالي وارد بسازند. اما اينكه در مشرق زمين احترام به شخصيتهاي فلسفي و حكما مورد تاكيد است، اين مطلب هم قابل تجديد نظر است، زيرا: اولا- چنانكه در مشرق زمين شخصيتهاي فلسفي و علمي بزرگي هستند كه احترام ديگر شخصيتها را چه در قلمرو فلسفه و چه در قلمرو علم از ديدگاه اصول انساني لازم ميدانند، همچنين در مغرب زمين هم با اينگونه اشخاص اخلاقي كه داراي وجدان و تقواي جهانبيني و علمي هستند آشنايي داريم. ما در برابر راسل بيملاحظه، وايتهد با شخصيت اخلاقي و كاپلستون و ماكس پلانك هم داريم كه به اضافهي داشتن دانش، انسانهاي اخلاقي هم هستند. اين احترام در مشرق زمين كه بطور فراوان ديده ميشود، معلول تقليد و تحت تاثير قرار گرفتن در جاذبهي شخصيتها نيست، بلكه چنانكه ممكن است ناشي از آن باشد، ممكن است ناشي از احترام به خود معرفت نيز بوده باشد و اين احترام به معرفت هم از جنبهي اخلاق عالي انساني لازم است و هم از خطر (اينست و جز اين نيست) كه موجب طرد احساساتي نظريه هر صاحب نظري مخالف ميباشد، جلوگيري مينمايد. ما در دوران خود شاهد بعضي از متفكران در مغرب زمين بودهايم كه با (جز اين نيست)هاي جزمي افراطي همهي تراوشات فكر بشري را طرد ميكنند! اين حالت در بعضي از مشرق زمينيها هم وجود دارد. مولوي اين بيماري را هفتصد سال پيش چنين تشخيصي داده است. سخت گيري و تعصب خامي است تا جنيني كار، خون آشامي است.
مطلب پنجم- فلسفههاي مغرب زمين بر تفكيك انسان و جهان (آنچنانكه هستند) از انسان و جهان (آنچنانكه بايد). شديدا تاكيد ميورزند. در صورتي كه فلسفههاي مشرق زمينان نه تنها بر تفكيك مزبور تاكيد نميورزند، بلكه كمال معرفت بشري را در انسجام و هماهنگي در هر دو قلمرو ميدانند. اين مطلب هم به عنوان مختصات هر يك از دو فلسفه شرق و غرب ذكر شده است، و يا ممكن است چنين مطلبي براي تفكيك دو نوع فلسفه از همديگر گفته شود.
بهرحال، اين تفكيك و تفاوت نيز مانند گذشتهها خيال و پنداري بيش نيست. براي توضيح اين مدعا، مسائل زير را در نظر ميگيريم:
مسئلهي يكم- چگونه ميتوان انسان (آنچنان كه هست) را از (انسان آنچنانكه بايد) تفكيك نمود، در صورتيكه هر انساني در هر جامعهاي و در هر دوراني كه چشم به اين دنيا باز ميكند و در يك خانواده كه جزئي از جامعه است قرار ميگيرد، بدون استثناء امواج آداب و رسوم فرهنگي و مقررات و قوانين اخلاقي و اقتصادي و اجتماعي و سياسي بر سرش ميتازد و اين موجود را در خود غوطهور ميسازند. پس اين انسان چه بخواهد و چه نخواهد تبلوري از بايستگيها و شايستگيها ميگردد و اختلاط (آنچنانكه هست) و (آنچنانكه بايد) در اين موجود به قدري شديد است كه تفكيك و تجزيهي آن دو در حيات رواني وي تقريبا امكانناپذير است. به اضافهي اين احتمال كه وقتي يك انسان پاي به عرصهي زندگي ميگذارد زمينهي عناصر فرهنگي ريشهداري را كه نسل طولاني او داشته است، مانند پديدههاي ارثي با خودش به اين دنيا ميآورد. و اما (جهان آنچنانكه هست) از دو راه با وضعي شبيه به (جهان آنچناكه بايد) براي ما مطرح است:
راه يكم- احتياج قطعي انسانها به تصرف و ايجاد دگرگوني در اجزايي از طبيعت كه بتوان د پاسخگوي ابعاد مختلف حيات آنان باشد. بدين جهت اغلب شئون زندگي ما در اجزايي تصرف شده از طبيعت مانند مكانها، لباسها و ماشينها و هزاران نوع اجزاي دگرگون شده از مواد ابتدايي طبيعت سپري ميشود. اين تصرفات و ايجاد دگرگونيها در اجزاء طبيعت، ما را با اجزايي از (جهان چنانكه بايد) در ارتباط قرار ميدهد.
راه دوم- قرار دادن جهان طبيعت در حيطهي درك و شناخت است كه اگر چه به طور مستقيم، مفهوم (بايد)ي در كار نيست، ولي هيچ كس در اين حقيقت ترديد ندارد كه ما انسانها اگر چه با هدف گيري شناخت (جهان آنچنان كه هست) به سراغ شناخت جهان ميرويم، ولي نتيجهاي جز شناخت جهان با حواس و ديگر ابزار شناخت معين و شناخت جهان با گزينش و هدف گيريهاي خاص خود به دست نميآوريم. پس در حقيقت، كسي كه ادعا ميكند بشر توانايي رويارويي با (جهان و انسان آنچنانكه هستند) را بطور مطلق دارد، آرزوي دروني خود را بيان ميكند كه هرگز جامهي عمل نخواهد پوشيد. با توجه لازم بدين مساله روشن ميشود كه مسائلي كه در قلمرو انسان و جهان مطرح ميگردد، براي همهي انسانها، و مرزهاي اقليمي نميتواند متفكران را در برابر اين مسائل از يكديگر جدا سازد و نام گروهي را متفكران شرقي و نام گروهي ديگر را متفكران غربي بگذارند.
مسئلهي دوم- به نظر ميرسد كه اگر مبناي منحصر براي تفكيك دو قلمرو مزبور (انسان و جهان آنچنانكه هستند) و (انسان و جهان آنچنانكه بايد) منتفي ساختن اخلاق و مذهب كه عوامل رشد روحي انسانها هستند، از قلمرو تفكرات نبوده باشد، حداقل از عوامل بسيار نيرومند منتفي ساختن اخلاق و مذهب از جوامع انساني بوده است. ممكن است گفته شود: نفي اخلاق عالي انساني و مذهب كه بيان هدف والاي جهان هستي و زندگي منحصرا در اختيار آن تلقي شده است، اگر اصالت داشت، از ديدگاه بعضي متفكران نفي نميشد. اين اعتراض هيچ پايهي منطقي ندارد، زيرا همهي ما ميدانيم كه موضوع اساسي علوم و روانشناسي، روان است، و متاسفانه آنچه در اين علوم مورد اهميت قرار نميگيرد، خود روان است كه موضوع اين علوم و همچنين فعاليتها و نمودهاي فوقالعاده با اهميت احساسات عالي و عواطف بسيار لطيفي كه مربوط به نيرويي به نام دل است و همه آثار و كتب جاوداني ادبيات پر از آنها است، به هيچ وجه مطرح نميشوند! آيا معناي اين بياعتنايي به روان و به آن فعاليتها و نمودها اين است كه آنها اصالت ندارند؟! پاسخ حلي اعتراض فعاليتها و نمودها اين است كه در دورانهاي اخير فشار زندگي ماشيني براي مغرب زمينيها جز با تلقين اين مساله كه ما بايد زندگي به مقتضاي علم بكنيم و علم چنين است كه صنعت و ماشين را به همين شكل به وجود آورده است، قابل تحمل نميباشد. و سقوط ارزشهاي اخلاقي و مذهبي و هرگونه (بايد) و (شايد)ي كه كمترين خللي در فشار حلقههاي زنجيري زندگي ماشيني وارد سازد، يك امر طبيعي بوده، آرمان جلوه دادن آزادي كه فقط در به بازي گرفتن عقل و روح و غرايز خود هر فردي منحصر ميگردد، كمك بسيار قابل توجهي به منتفي شدن بايستگيها و شايستگيها مينمايد. و از اين رهائي و آزادي خيالي و محدود در فرديت انسان، صدها جبر و شبه جبر در توجيه زندگي مردم، بوجود ميآيد كه توجه آنان را جلب نميكند. همه ميدانيم كه با بروز همين علل و مباني، هر انساني در هر قطعهاي از دنيا كه باشد، مبتلا به وضع فوق خواهد بود.
مسئلهي سوم- نبايد فراموش كرد كه بعضي از مكتبهائي كه در قرن 19 در مغرب زمين به وجود آمدهاند اصرار شديد دارند به اينكه بايد (انسان آنچنانكه در جريان حيات طبيعي محض مخصوصا، از نظر اقتصادي و غرايز طبيعي محض حركت ميكند) مورد تفسير و توجيه قرار بگيرد.به همين جهت بود كه راسل ميگفت: پيشتازان اينگونه مكتبهافيلسوف نيستند، زيرا به شناخت انسان و جهان اهميتي نميدهند، بلكه طبق هدفهاي تعيين شده ميخواهند انسان و جهان را بسازند. البته بايد گفت: اولا ساختن يك شيء مطابق هدفي كه منظور شده است بدون شناخت آن شيء ولو بطور اجمالي امكانپذير نيست، و ثانيا- سازندگي در هر چيزي كه با فكر و دست بشري انجام بگيرد، مسلما با انگيزگي هدف و به وسيلهي امكاناتي است كه در اختيار سازنده قرار ميگيرد، لذا، اگر هدف از تغيير اجزاي طبيعت، ايجاد وسائل رفاه و آسايش و زندگي سالم بوده باشد، سازندگي مزبور قطعا با شناخت لازم همراه خواهد بود. چنانكه اگر هدف از تغيير و دگرگوني انسان بفعليت رساندن همه ابعاد مثبت و استعدادهاي وجودي او بوده باشد، حتما چنين كاري بدون شناخت انسان امكانناپذير خواهد بود، لذا هيچگونه سازندگي و دگرگون نمودن مثبت بدون شناخت، قابل تصورنيست. و اين قانون، نه شرق ميشناسد و نه غرب چنانكه نه ديروز ميشناسد و نه امروز و نه فردا را!
مساله چهارم- ضرورت تحصيل انسجام و هماهنگي هر دو قلمرو (انسان آنچنانكه بايد) و (جهان آنچنانكه هست) و (جهان آنچنانكه وسيلهاي براي رشد و كمال انسانها باشد) براي هر متفكري كه بخواهد به اين سوالات: من كيستم؟ از كجا آمدهام؟ براي چه آمدهام؟ و به كجا ميروم؟ جواب قانع كننده بدهد، نه اينكه آنها را زير پاي خيالات و اصطلاح بافيها پايمال و نابود سازد، بديهيترين مسالهايست كه بينياز از اثبات است. باز بايد گفت: همين مساله با انگيزه منطقي كه متذكر شديم براي هر كس مطرح شود، قطعا بايد به دنبال پيدا كردن پاسخ آن برود، اگر چه شرايط گوناگون ذهني انسانها به پاسخهاي متنوعي رهنمون شوند. شما عين همين سوالات را يا صراحتا و يا تلويحا در افكار مغرب زمينيها از زمان افلاطون تاكنون با عبارات گوناگون خواهيد ديد، چنانكه در مشرق زمين: روزها فكر من اينست و به شبها سخنم كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم از كجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود به كجا ميروم آخر، ننمائي وطنم از اين ديدگاه و با نظر به همين انگيزه بسيار ريشهدار در نهاد انسانها است كه مجبورند شناختهاي خود را در قلمرو انسان و جهان با آنچه كه مسير (حيات معقول رو به هدف اعلا) اقتضا ميكند، هماهنگ و منسجم بسازند اين روش عقلاني رضايت بخش نه شرق ميشناسد و نه غرب، چنانكه اختصاصي به سه قطعه زمان (گذشته، حال و آينده) هم ندارد.
تفسيري بر احتجاج امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام با عمران صابي:
مقدمهاي از اين مقاله را در كنگرهي ميلاديهي امام حضرت علي بن موسي الرضا عليهالسلام در 12 ذيالقعده الحرام 1404 در مشهد مقدس دانشگاه اسلامي سخنراني نمودهام. در اين احتجاج مشهور كه مورد تحقيق و تفسير عدهاي از دانشمندان اسلامي قرار گرفته است، امام (ع) مقداري از با اهميتترين اصول الهيات را در پاسخ به سوالات عمران صابي بيان فرمودهاند كه پيچيدهترين و غامضترين مسائل الهيات را بحد لازم و كافي حل و فصل فرمودهاند.
مطالب فراواني در خطبهي مورد تفسير ما در اين احتجاج مطرح شده است، لذا ما همهي احتجاج را در اينجا ميآوريم: وقتي كه ميگوئيم: (الهيات از ديدگاه علي بن موسي الرضا عليهالسلام) در حقيقت ميگوييم: (الهيات از ديدگاه اسلام) در صورتيكه اگر بگوييم: (الهيات از ديدگاه فلان فيلسوف يا حكيم اسلامي، مستلزم آن نيست كه بگوييم: (الهيات از ديدگاه اسلام) هر يك از فلاسفه و عرفا و حكماي اسلامي مانند: فارابي، ابنسينا، ابنرشد، كندي، ابنمسكويه، غزالي، جلالالدين محمد مولوي، شهابالدين سهروردي، ميرداماد، صدرالمتالهين، حاج ملاهادي سبزواري، آقاي علي زنوزي و جلوه و غيرهم مطالبي را بعنوان اصول و مسائل الهيات مطرح كرده و عقائدي را دربارهي آنها ابراز نمودهاند و مسلم است كه قصد همهي آنها اين بوده است كه عقائد آنان بازگو كنندهي مباني اسلام در الهيات و هستيشناسي بوده باشد و از اين جهت فيلسوف و عارف و حكيم اسلامي محسوب شدهاند، ولي بهيچ وجه نميتوان گفت: الهيات و هستيشناسي اسلام يعني عقائدي كه شخصيتهاي مزبور و امثال آنها ابراز نمودهاند. در صورتيكه آن معارف الهي و هستيشناسي كه از يكايك ائمهي معصومين عليهم السلام اظهار شده است، متن عقائد اسلامي ميباشد، يكي از روشنترين دلائل اين حقيقت توافق كامل همهي معارف ابراز شده از ائمه عليهم السلام با عقل سليم و قرآن و ديگر منابع معتبر اسلامي و اتحاد كلمهي همهي آنان با يكديگر است. بعنوان مثال: مسائل و اصول مربوط به توحيد و صفات و افعال خداوندي و رابطهي خدا با عالم هستي و انسان كه در سخنان رئيس الموحدين اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه ديده ميشود، مضامين آنها بدون اختلاف در سخنان ائمهي ديگر مطرح شده است.
البته منظور آن نيست كه عين كلمات نهجالبلاغه مثلا در بيانات امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام آمده است، بلكه مقصود اينست كه باضافهي اتحاد محتويات، اگر ساير ائمهي معصومين عليهم السلام ميخواستند در اصول و مسائلي كه اميرالمومنين عليهالسلام مطالبي را فرمودهاند، بياناتي را ابراز فرمايند، بدون اندك اختلاف همانها را ابراز ميفرمودند، براي اثبات اين معني ميتوانيم دلائلي را در نظر بگيريم. از آنجمله: در منابع معتبر حديثي آمده است كه: لا نقول الا من رسول الله صلي الله عليه و آله (ما چيزي را نميگوئيم، مگر از رسول خدا) و مقصود از ما همهي ائمهي معصومين ميباشد. همچنين هيچ يك از ائمه مطلبي مخالف آنچه را كه ائمهي ديگر گفتهاند، ابراز ننمودهاند. از طرف ديگر روايات معتبري آمده است در اينكه: كلهم نور واحد (ائمه عليهم السلام يك نورند) دليل آخر اينست كه هر يك از ائمه گفتار و كردار ساير ائمه را تصديق نموده است.
بنابراين، الهياتي كه سيدالموحدين علي بن ابيطالب عليهالسلام فرموده است همانست كه در الهيات حضرت علي بن موسي الرضا عليهالسلام مشاهده ميكنيم. اين وحدت كلمه دربارهي مسائلي كه شايد بتوان گفت: (هيچ دو فيلسوف و حكيم و عارف را نميتوان سراغ گرفت كه حتي در يكي از آن مسائل وحدت تظر كلي در ادعا و استدلال داشته باشند) ناشي از وصول ائمه بمقام والاي رشد و كمال الهي است كه واقعيت واحد را بر همهي آنان قابل درك ساخته است. يعني همهي آنان بجهت تخلق به اخلاق الله با يك نور الهي بيك مقصد كه جاذبهي ربوبي است، رهسپار گشتهاند.
اينجانب ميخواستم اصول كلي همهي الهيات از ديدگاه امام علي بي موسي الرضا (ع) را در اين مبحث بررسي و طرح نمايم، ولي احساس كردم كه چنين كاري قطعا به تاليف مجلدي مستقل نيازمند است كه فعلا كمي فرصت مانع از آن است، لذا بر آن شدم كه آن اصول و مسائل الهيات را كه حضرت علي بن موسي الرضا عليهالسلام در پاسخ سوالات عمران صابي بيان فرموده و يقينا از با اهميتترين اصول و مسائل الهيات است، مطرح نمايم. اين نكته را هم ناگفته نگذاريم كه با توجه به سوالات عمران صابي روشن ميشود كه اين مرد از متفكران بزرگ آن دوران بوده است. پيش از ورود به بيان مطالب، مقدمهي مختصري را متذكر ميشويم كه ممكن است در كيفيت برخورد محققان با مطالب مورد بررسي، مفيد واقع شود.
آن مقدمه اينست كه درست است كه بايستي ملاك واقعيتها و اصابت و ارتباط صحيح مغزها را با واقعيتها، از خود گفتار و كردا و طرز تفكر كشف كنيم نه از گوينده و انجام دهندهي آنها، چنانكه اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است: (ارزش و عظمت انسانها را بمقدار ارتباط آنان با حق بايد در نظر گرفت، نه حق بودن حق را بوسيلهي انسانها)، ولي خصوصيتي در گفتار و تفكرات در الهيات وجود دارد كه آنرا ميتوان بقرينهي دلائل ديگر، با موضوع قاعدهي مزبور متفاوت دانست. توضيح اينكه سخنان مشترك در الهيات كه بسيار فراوان است از همهي دهانها بيرون ميآيد، اشخاص حرفهاي و معتاد سخنان زيباي الهيات را سرميدهند، سودجويان آن سخنان را وسيلهي سودجوئي خود قرار ميدهند! فريبكاران گاهي چنان الله الله ميگويند كه ساده لوحان گمان ميكنند: آنان در بارگاه خداوندي نغمهسازي كردهاند! كارمندان فلسفهي الهي براي مطرح كردن خويش در جامعه از ناآگاهي مردم سوءاستفادهها ميكنند و چنان داد سخن در الهيات ميدهند كه ذهن دانش پژوهان را راكد مينمايند. از طرف ديگر ميدانيم هر شخص گرفتاري در آن موقع كه همهي درها بروي او بسته ميشود دست بطرف آسمان بلند ميكند و چنان جملات زيبائي را در راز و نياز ادا ميكند كه انسان گمان ميكند اين مرد يا زن همهي لحظات عمر خود را در حضور خداوندي بسر ميبرده! در صورتيكه آن انسان فقط برطرف شدن گرفتاري خود را ميخواهد و خد را وسيله قرار داده است!
لذا معناي راز و نياز آنان كه (خدايا، پناه بر تو، و روي به تو ميآورم) در حال اضطرار كه همهي درها برويش بسته شده است، براي آن خدائي است كه در نجات از آن گرفتاري را برويش باز كند و بس! و پس از رهائي از آن گرفتاري، او است و خواستههايش، او است و جهالت و حماقتهايش، او است و خودكامگيهايش. در آن هنگام كه اين گرفتار ميگويد: (جز تو معبودي ندارم) مقصودش از معبود، آن عامل قدرتمندي است كه توانائي برطرف كردن آن مصيبت و ناگواري را دارد كه فعلا دچار آن است، نه معبود بمعناي حقيقي آن، زيرا ممكن است نيايش كننده اصلا معناي عبادت را در طول عمر خود نفهميده باشد و يا آن تربيت روحي را نديده باشد كه موجب قرار گرفتن آدمي در جاذبهي ربوبي است. حال اگر اين جمله را از دهان اميرالمومنين بشنويم و يا گويندهي آن، امام علي بن موسي الرضا عليهما السلام بوده باشد ترديدي نداريم در اينكه وقتي كه در حال نيايش با خدا ميگويند: خدايا پناه بر تو و روي بتو ميآورم يعني- خداوندا، من بندهي تو در همهي احوال پناهندهي بارگاه تو و خود را در شاديها همانگونه پناهندهي بارگاه تو ميبينم كه در اندوهها، در پيروزيها، همچنانكه در شكستها(ي ظاهري) در ميدانهاي جنگ، همچنانكه در محراب عبادت، در حال زمامداري و حكومت بر قلمرو بسيار وسيعي از كشورها و اقاليم دنيا، همچنانكه در حال انزوا و كنارهگيري از مردم. وقتي كه اين پيشوايان الهي ميگويند: (معبودي جز او نيست) در حقيقت موجي روحاني از همهي سطوح درون آن خدايابان سر ميكشد كه بازگو كننده همهي هويت شخصيت آن ساختهشدگان الهي ميباشد. بهرحال، براي درك ارزش و عظمت الهياتي كه از اين بزرگواران عرضه شده است، به اضافهي استفاده از خود واقعيات كه ابراز فرمودهاند، از روش (لمي) نيز بايد استفاده كرد، يعني يك انسان محقق و آگاه اگر نخست در شخصيت اين پيشتازان معارف الهي بنگرد و عظمت آنرا دريابد، سپس وارد ميدان فهم سخنان آنان شود، باضافهي فهم صحيح آنها ميتواند طعم حقيقي محتويات سخنانشان را نيز بچشد. اصول و مسائل بسيار با اهميتي كه امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام در پاسخ عمران صابي دربارهي الهيات فرمودند:
1- عمران الصابي: اخبرني عن الكائن الاول و عما خلق؟ (بمن خبر بده از موجود اول (خدا) و از آنچه كه خلق كرده است؟) الامام علي بن موسي الرضا عليهالسلام: سالت فافهم، اما الواحد فلم يزل واحدا كائنا لا شيئي معه بلا حدود و لا اعراض، و لا يزال كذلك، ثم خلق خلقا مبتدعا مختلفا باعراض و حدود مختلفه لا في شيئي اقامه و لا في شيي حده و لا علي شيء حذا و لا مثله له. (سوال كردي، پاسخ سوالت را بفهم، اما خداوند يگانه، از ازل بيهمتابوده، موجوديست كه چيزي با او نبوده، حدود و اعراض راهي به او نداشته است و الان هم چنانكه در آينده (براي ابد نيز) چنان است سپس مخلوقات را بطور ابداعي (بيسابقهي هستي) با اعراض مختلف و حدود گوناگون آفريد. اين خلقت ابداعي را نه در چيزي برپا داشت و نه در چيزي محدود ساخت و نه بر چيزي مقابل نمود و نه با چيزي مشابه) وحدانيت مطلقهي خداوندي از صفات ذاتي او است، لذا قابل تغيير بهيچ وجه نيست و هيچ موجودي نميتواند در برابر آن ذات اقدس چنان مطرح شود و تحقق پيدا كند كه وحدت مطلقهي خداوندي را مبدل به واحد عددي نمايد كه موجود مفروض دوم آن بوده باشد.
نظير اين وحدت را تا حدي ميتوان در وحدت نفس (من) انساني شهود كرد. من انساني آن حقيقتي نيست كه در برابر امور مادي كه مديريت آنها در اختيار من است، بعنوان يك واحد بوده باشد كه امور مادي دوم و سوم … آن من محسوب گردد. البته اين يك تنظير ناقص است كه فقط براي توضيح اجمالي دربارهي ازليت و ابديت وحدت مطلقهي خداوندي عرض شد كه اگر ميلياردها عالم مانند همين عالم هستي آفريده شوند تحقق و تقرر آنها نميتواند در برابر وجود خداوندي چنان بوده باشد كه وحدت آن ذات اقدس را مبدل به واحدي نمايد كه با ديگر موجودات عوالم هست مشمول شمارش قرار بگيرد. اين مساله را كه امام مطرح فرمودند، اگر بطور كامل مورد دقت قرار بگيرد، مشكلات متعددي را كه در رابطهي خداوند با عالم هستي بحث ميشود حل و فصل مينمايد. ثم خلق خلقا مبتدعا … خلقت كائنات ابداعي است، يعني بهيچ وجه سابقهي هستي نداشته است، نه هيولي بمعناي اصطلاحي آن كه بالقوه و استعداد قبلي همهي اشياء ميباشد و نه ماده بهر معنائي كه منظور شود.
تصور ابداع و انشاء كه در سخنان رئيس الموحدين اميرالمومنين عليهالسلام بطور مكررآمده است، چندان امر دشواري نيست. معناي ابداع آن نيست كه خداوند موجودي را از عدم بسازد، يعني عدم ماده و يا موضوع موجود بوده باشد، بلكه معناي ابداع مانند روشن شدن نور در فضاي تاريك بوجود آمدن موجود است، حتي بدون اينكه نيستي ظرف وجود آن موجود بوده باشد. و همچنين ابداع مساوي تصادف هم نيست كه گفته شود: چنانكه در تصادف براي موجود، سابقهي وجودي نيست، همچنين در ابداع نيز سابقهي وجودي براي حقيقت ابداع شده وجود ندارد. پاسخ اين اشتباه اينست كه فرق بسيار اساسي وجود دارد مابين اينكه براي يك موجود سابقهي مادي نبوده باشد و اينكه براي موجود با اينكه معلول و حادث است علت فاعلي وجود نداشته باشد.
آنچه كه بعنوان تصادف، محال و نامعقول است، فرض دوم (معلولي بدون سابقهي علت فاعلي بوجود بيايد) است و اما فرض اول كه عبارتست از بوجود آمدن موجودي بدون سابقهي مادي، اگر چه تصورش در قلمرو طبيعت تا حدودي دشوار است، ولي در فعاليتهاي مغزي بشر بسيار فراوان است، وقتي كه حقيقتي را در ذهن خود درمييابيم، مانند ماه، چنان نيست كه پيش از انعكاس ماه در ذهن ما، مادهاي وجود داشته است كه مبدل شده به صورت ماه، همچنين وقتي كه اين قضيه را در مغز خود تعقل ميكنيم كه دو ضرب در دو مساوي با چهار يا (هر خردمندي براي جامعهي خود مفيد است) چنان نيست كه پيش از تعقل دو قضيهي مزبور در مغز ما، موادي وجود داشته است كه آن مواد اكنون به دو قضيهي فوق مبدل شده است مانند تبدل اكسيژن و هيدروژن با نسبتي معين به آب، و كلر و سدیم با نسبتي معين به نمك طعام. و اما در جهان برون ذاتي و پهنهي طبيعت، اگر در بررسي حوادثي كه در اين پهنه بوقوع ميپيوندند دقت خود را بحد نصاب برسانيم، و از تقليد از اصول پيش ساخته كه همواره بر دوش صاحبنظران تيزبين سنگيني ميكنند، صرف نظر كنيم، خواهيم ديد: حتي در عالم طبيعت وجود آن علت مادي كه از ارسطو تا به امروز بيادگار مانده است، چندان روشن نيست، يعني ما نميتوانيم ماوراي اجزائي از طبيعت كه داراي عينيت و نمود بوده و دائما در حال تغيير و دگرگوني ميباشند، وجود طناب ممتدي را بعنوان مادهاي كه اجزا و رويدادهاي طبيعت در آن حركت ميكنند، اثبات كنيم، بهمين جهت است كه متفكران فراواني چه در قديم و چه در دورانهاي متاخر و چه در شرق و چه در غرب، برآنند كه موجودات عالم هستي مانند فوتونهاي نور از منبع فيض الهي در جريان ميباشند. لا في شييء اقامه … خداوند سبحان دستگاه خلقت را در چيزي برپا نداشته است، زيرا هر چه كه بعنوان موضوع يا ظرف و محل دستگاه خلقت تصور شود، يكي از مخلوقات بوده و خود آن نيز احتياج به موضوع يا ظرف و محل خواهد داشت.
همچنين دستگاه خلقت ابداعي را با هيچ چيز محدود نساخت، مقصود عدم محدوديت با حدودي مادي است، باين معني كه كل مجموعي مخلوقات را با امور مادي محدود نساخت يعني مجموع فضا و كرات فضائي كيهان هرگز بيك ديوار مادي نميرسد.
نيز اين خلقت ابداعي را در برابر چيزي و مثل چيزي نساخت. يعني چنان نيست كه خداوند سبحان عالم خلقت را با مشاهدهي عالمي مانند همين خلقت كه از پيش بوده است، بوجود آورد و چنان نيست كه اين عالم خلقت را مثل و مانندي براي عالمي كه پيش از اين ساخته شده بود، بوجود آورده باشد. بطور خلاصه ميتوان گفت: منظور امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام اينست كه اين عالم خلقت مجموعا حقيقتي شخصي است كه مركب از كائنات است، نه تكرار يك عالم قبلي است و نه از روي نمونهاي قبلي ايجاد گشته و نه در موضوع و ظرف و محلي ساخته شده است. در حقيقت جهان هستي مانند يك عدد 2 كه در ذهن آدمي بطور ابداعي بوجود ميآيد، نه نيازي به موضوع يا ظرف و محلي دارد و نه فعاليتها و نمودهاي ذهني ميتوانند آن 2 را محدود بسازند و نه در بوجود آمدنش در ذهن احتياجي به مشاهدهي نمونه (در همان حال كه 2 بعنوان يك حقيقت تجريد شده در ذهن نمودار ميگردد) دارد. فجعل من بعد ذلك الخلق صفوه و غير صفوه، و اختلافا و ائتلافا و الوانا و ذوقا و طعما لا لحاجه منه الي ذلك و لا لفضل منزله لم يبلغها الا به و لا راي لنفسه فيما خلق زياده و لا نقصانا. تعقل هذا يا عمران؟ قال: نعم و الله يا سيدي. (سپس خداوند سبحان مخلوقات را (بسيار متنوع قرار داد) برگزيده و غير برگزيده و مختلف و داراي الفت و وحدت و داراي رنگها و چشيدن و طعم و غيرذالك. اين خلقت (با كميت و كيفيت بسيار گوناگون) نه ناشي از نياز خداوندي به آن بوده و نه براي بدست آوردن فضيلت درجهاي كه خداوند براي رسيدن به آن احتياج به خلقت كائنات داشته باشد و نه در امر خلقت براي خود افزايش و كاهش ديد. اي عمران آنچه را كه گفتم تعقل كردي؟ عمران گفت: بلي سوگند بخدا، اي سرور من.) اين مطلب كه خداوند سبحان بوسيلهي خلقت هيچ تغييري نكرده است و براه انداختن دستگاه آفرينش از روي احتياج نبوده است، در اين احتجاج و بحث شديدا مورد تاكيد قرار گرفته است.
اين تاكيد شديد براي اهميت فوقالعادهايست كه اين مطلب دارد و بايد هر متفكر الهي دربارهي آن دقيقا بينديشد. اگر ما مفهوم واجبالوجود را كه بدون كمال مطلق قابل تصور نيست، بطور صحيح دريافت نمائيم، بينيازي مطلق او را نيز از همان مفهوم ميتوانيم درك كنيم، زيرا احتياج مستلزم وابستگي و عدم استقلال است و اين رابطه كه معلول نقص يك حقيقت است با وجوب وجود و كمال مطلق سازگار نميباشد. بهمين جهت ميتوان گفت كه تصور جريان تكاملي در خدا و يا مجبور بودن خداوندي به آفريدن اشياء كه از بعضي متفلسفهاي عامي در الهيات نقل ميشود، تخيلاتي است كه با اصطلاحات جالب فلسفي بيان ميگردد.
استدلالي كه امام براي اثبات غناي مطلق خداوندي فرموده است، بقرار زير است: و اعلم يا عمران انه لو كان خلق ما خلق لحاجه لم يخلق الا من يستعين به علي حاجته و لكان ينبغي ان يخلق اضعاف ما خلق، لان الاعوان كلما كثروا كان صاحبهم اقوي، و الحاجه يا عمران لا يسعها لانه لم يحدث من الخلق شيئا، الا حدثت فيه حاجه اخري، و لذلك اقول: لم يخلق الخلق لحاجه ولكن نقل بالخلق الحوائج بعضهم الي بعض و فضل بعضهم علي بعض بلاحاجه منه الي من فضل و لا نقمه منه علي من اذل، فلهذا خلق. (و بدان اي عمران، اگر خداوند سبحان آنچه را كه آفريده است از روي احتياج بود نميآفريد مگر چيزي را كه بوسيلهي آن براي برطرف كردن احتياجش كمك بگيرد و نيز شايسته بود كه خداوند چند برابر مخلوقاتي كه آفريده است، بيافريند، زيرا هر اندازه كمك براي يك موجود بيشتر باشد، آن موجود نيرومندتر ميگردد. اي عمران، احتياج براي خداوند امكانپذير نيست، زيرا اگر بوجود آوردن مخلوقات براي رفع احتياج بوده باشد، هر يك از آنها موجب بوجود آمدن احتياجي ديگر خواهد بود. و بدين جهت است كه ميگوئيم: خداوند متعال مخلوقات را از روي احتياج نيافريده است، بلكه احتياج را در خود مخلوقات بوجود آورده است كه بوسيلهي بعضي از آنها به بعضي ديگر منتقل ميگردد. و بعضي از مخلوقات را بر بعضي ديگر ترجيح داده است، بدون نياز به آنچه برتر است و بدون خصومت با آنچه كه در موقعيت پست قرار گرفته است و بدين ترتيب موجودات را خلق فرموده است.)
امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام در اين عبارات سه دليل را براي بينيازي خداوند سبحان از امر خلقت بيان فرموده است.
دليل يكم- اگر خداوند سبحان مخلوقات را براي رفع احتياج خود ميآفريد، ميبايست چيزهائي را بيافريند كه براي رفع احتياجش مناسب باشد، در صورتيكه احتياج كلي همهي اين مخلوقات به خداوند متعال، هم در حدوث و هم در بقا از يكطرف، و وابستگي آنها بيكديگر و قرار گرفتن آنها در مجراي حركت از كون و فساد و از فساد بكون از طرف ديگر مانع از اينست كه اين مخلوقات كمترين شايستگي دخالت در موجوديت خداوندي و صفات اقدس و ارادهي او را داشته باشند، بعبارت روشنتر با نظر به اينكه همهي موجوديت اين مخلوقات آفريدهي خدا و بقائش نيز وابسته به آن ذات اقدس است، چگونه امكان دارد كه خداوند به آن موجوديت و واقعيتهايي كه خودش بوجود آورده است نيازمند بوده باشد، تصور چنين مساوي اينست كه بگوئيم: خداوند به موجوديت خودش نيازمند است و اين تصور مستلزم تكثر در ذات خداوندي ميباشد! وانگهي اگر اين مخلوقات پس از بوجود آمدن يا با بوجود آمدنشان عامل رفع نياز خداوندي بوده باشند، بدانجهت كه پيش از بوجود آمدن، مقدور خداوندي بودهاند در آن موقعيت وارد صحنهي كون و فساد و وابستگيها نگشته بودند.
دليل دوم- اگر موجودي قدرت مطلوب خود را از موجودات ديگري بدست بياورد و آن موجودات ديگر از جهت وجود يا ادامهي وجود در اختيار طالب قدرت بوده باشند، طبيعي است كه طالب قدرت هر چه بتواند بايد آن موجودات را لباس هستي بپوشاند و يا وجود آنها را بيشتر ادامه بدهد، تا قدرت بيشتري را بدست بياورد و با نظر به بينهايت بودن ذات و صفات خداوندي كه نياز او را هم بينهايت مينمايد، ميبايست خداوند متعال چند برابر همين موجودات را تا بينهايت براي رفع احتياجات خود بيافريند! دليل سوم- اگر خلقت براي رفع احتياج خداوندي بود، هر موجودي را كه ميآفريد، احتياجي را بر احتياجات خود ميافزود، زيرا بقاي هر موجودي به واقعياتي نيازمند است كه بدون آنها آن موجود نميتواند به هستي خود ادامه بدهد.
بنابراين، خلقت هر موجودي موجب ميشود كه موجوداتي تا بينهايت وارد عرصهي هستي گردد تا بتوانند آن موجود مخلوق را در مجراي خود برقرار نمايند، پس هر موجودي كه خلق ميشود موجب بروز احتياج خداوندي بر آفريدن موجودات بينهايت ميگردد! در آخر جملات امام عليهالسلام مطلبي بسيار با اهميت وجود دارد كه پاسخگوي مسائل متعددي در معارف مربوط به هستيشناسي است. آن جملهي بسيار با ارزش و پر معني اين است كه (خداوند بعضي مخلوقات را بر بعضي ديگر ترجيح داده است، بدون نياز به آنچه كه برتر است و بدون خصومت با آنچه كه در موقعيت پست قرار گرفته است) ارزشها به آن موقعيتها كه در نظر ما انسانها بالا و پست جلوه مينمايند، وابسته نميباشند. دخالت يك ذرهي ناچيز در جريان كارگاه خلقت، پستتر از دخالت كهكشانها نيست. اگر يك انسان نتواند حساب اشياء كوچك و بزرگ و بطور كلي حساب اشياء چشمگير و غير جالب توجه را از حساب ارزشها جدا كند حق ورود به كلاس هستيشناسي ندارد.
بعنوان مثال: موقعيت چشم در بدن آدمي خيلي چشمگيرتر از ناخن يكي از انگشتان پا است، هنچنانكه بزرگي و چشمگير بودن كهكشان با يك ذره نه تنها قابل مقايسه نيست، بلكه اگر كسي بخواهد بزرگي كمي و جريانات كيفي كهكشان را در برابر يك ذره مشروحا محاسبه نمايد، بيم آن ميرود كه بنوعي اختلال مغزي دچار گردد. با اينحال، آن حصه از فروغ هستي كه بر چشم آدمي تابيده است، مربوط به آن خداوند خالق فروغ است كه حصهاي از آن را هم به ناخن يكي از انگشتان پا نصيب فرموده است. حصهاي از نور وجود كه بر كهكشان ميتابد از آن خداوند فياض است كه حصهاي از نور وجود را نصيب ذره فرموده است. دخالت هر موجودي اگر چه نمايش بسيار ناچيزي داشته باشد در كل مجموعي هستي همان ضرورت را دارد كه دخالت بزرگترين موجود در كارگاه هستي. اين اصل از آياتي متعدد از قرآن مجيد كه چهرهي رياضي جهان را گوشزد مينمايد استفاده شده است، مانند: و كل شيي احصيناه في امام مبين (همهي اشياء را در امام آشكار حساب كردهايم) و همچنين همهي آياتي كه كلمهي تقدير در آنها آمده است اصل مزبور را اثبات مينمايد مانند: و كل شيي احصيناه كتابا (و هر چيز را در كتاب لوح احصا (محاسبه) نموديم. و خلق كل شيي فقدره تقديرا (و همه چيز را آفريد و آنها را با تقدير مخصوص بخود مقدر فرمود) و كل شيي عنده بمقدار (و هر چيزي در نزد خداوند متعال با اندازهي معيني منظور شده است) بهمين جهت: جهان چون خط و خال و چشم و ابروست كه هر چيزش بجاي خويش نيكو است اگر يك ذره را برگيري ازجاي خلل يابد همه عالم سراپاي بنابر اصل فوق، بايد بدانيم كه ارزيابي واقعيات در عالم هستي، بر مبناي ملاكها و ارزشهايي كه ما انسانها آنها را تعيين و مقرر ميكنيم نميباشد و بقول فريدالدين عطار:
كس نميداند در اين بحر عميق سنگريزه قرب دارد يا عقيق
پاشنهي پا كه در پائينترين اعضاي جسماني ما قرار گرفته است، مانند آن مهرهي ناچيز نما در يك كارگاه بسيار معظم است كه در كل مجموعي تشكيلات آن كارگاه، همانند بزرگترين چرخ و چشمگيرترين ابزار توليد برق مثلا دخالت ضروري دارد. چشم كه موقعيت جالب و چشمگيري را در بدن ما اشغال نموده است، از محبوبيت خاص براي خدا برخوردار نيست، چنانكه پاشنهي پا كه در موقعيت پائينتر بنظر ميرسد، مورد قهر و غضب خداوندي نميباشد. لذا بايد گفت: اگر پردهها برداشته شود و موضعگيريهاي خاص ما در طبيعت شناسي و جهانبيني نتوانند در ارتباط ما با واقعيات تاثير منحرف كننده بگذارند، اغلب احكام و داوريهاي ما رد ارزشيابيهايي كه در اين دنيا انجام ميدهيم، خلاف واقع بودن خود را نشان خواهند داد.
2- عمران: يا سيدي هل كان الكائن معلوما في نفسه عند نفسه؟ (اي سرور من، آيا خداوند براي خويشتن معلوم بود؟) الامام- انما تكون المعلمه بالشيي لنفي خلافه و ليكون الشيي نفسه بما نفي عنه موجودا، و لم يكن هناك شيي يخالفه فتدعوا الحاجه الي نفي ذلك الشيي عن نفسه بتحديد ما علم منها. افهمت يا عمران؟ قال: نعم و الله يا سيدي. (امام علي بن موسي الرضا (ع) فرمودند: محصول علم به يك شيي (يا عمل و فعاليت علم دربارهي يك شيي) براي نفي غير آن شيي و تقرر خود شيي بوسيلهي نفي آن غير ميباشد و چون در صقع ربوبي چيزي نبود كه مخالف ذات اقدس ربوبي بوده باشد و در نتيجه براي متعين ساختن معلوم (ذات خود) به نفي مخالف از خود نياز داشته باشد. اي عمران فهميدي؟ عمران پاسخ داد: بلي، سوگند بخدا اي سرور من) آيا علم خداوندي به ذات خود از قانون تلازم تعين شيء با نفي خلاف تبعيت ميكند؟ يك قاعدهي رايج در فلسفه وجود دارد كه همه متفكران فلسفي و دانشمندان ژرف نگر در مبادي كلي علوم با آن آشنائي دارند. اين قاعده چنين است كه هر شيء في نفسه موقعي تعين كامل پيدا ميكند كه هر آنچه غير آن شيء است از آن نفي گردد. و بطور مختصر گفته ميشود: (هر چيز خودش است و غير خود نيست) (الشيئي هو هو و ليس غيره) اين قاعده بقدري بديهي و ضروري است كه عدهاي معتقدند كه مبناي همهي اصول بديهي و ضروري همين قاعده است. و بهرحال اگر اجزاء قضيه مزبوره (هر چيز خودش است و غير خود نيست) بطور صحيح تصور شود، تصديق آن هيچ احتياجي به تامل و نظر اضافي ندارد.
معناي قاعده اينست كه اگر فرض كرديم كه يك موجودي در عرصهي هستي واقعيت دارد قطعا بايد بپذيريم كه آن موجود تعيني براي خود دارد كه با ورود هر چيزي ديگر به منطقهي هويت آن موجود سازگار نيست، مگر اينكه تعين آن را سلب كند و از اجتماع جزئي از باقيماندهي موجود اول (اگر چيزي مانده باشد) با آنچه كه به منطقه هويت آن موجود وارد شده است موجود جديدي را تشكيل بدهند. براي توضيح (ا) را در نظر ميگيريم، ميدانيم كه (ا، ا است) و ب و پ و ت و … نيست. پس الف خودش است و غير خودش نيست يعني ما در موقع روياروئي با اين قضيه (ا، ا است در حقيقت با دو قضيه روبرو هستيم كه يكي از آن دو منطوق و صريح است كه همان (ا، ب نيست) از نتايج بسيار مهم اين قاعده نفي واقعيت مردد در عالم هستي است، يعني اين قضيه كه واقعيتي وجود دارد كه مردد ما بين ا و ب ميباشد، قطعا غلط است، زيرا محتواي آن امكانناپذير است همين قاعده در (علم و معلوم) نيز جريان دارد. يعني علم بيك شيء بدون تعين معلوم از آن شيء امكانپذير نيست، چنانكه تحقق وجودي هر شيء بدون تعين آن كه با تقرر هويت و نفي همهي (غير)ها حاصل ميگردد محال است. همچنين تعين علمي هنگامي تحقق پيدا ميكند كه همهي آنچه كه غير از آن شيء معلوم است نفي شود و هويت خالص آن شيء براي علم برنهاده شود و معلوم تحصل پيدا كند.
پس از توضيح قاعده ميگوئيم: ممكن است منظور عمران صابي از سوال مزبور (كه آيا خداوند متعال عالم به ذات خود بوده است؟) فهميدن چگونگي علم خداوندي به ذات خويشتن بوده است. با توجه به قاعدهي مزبوره يعني با فرض صحت قاعدهي مزبوره، آيا علم خداوندي به ذات خويشتن، با اين مشكل روبرو نميشود كه قرار گرفتن ذات پاك خداوندي بعنوان معلوم مستلزم تعين ذات در صقع علم الهي است و اين تعين مستلزم طرد و نفي هر چه غير آن ذات معلوم است ميباشد؟ و براي چنين تعين علمي (براي متعين شدن معلوم) چنانكه گفتيم بايستي همهي اشيائي كه غير آن هويت معلوم نفي گردد، لازمهي اين نفي فرض تحقق اشيائي جز خداوند سبحان در ازل ميباشد و اين لازمه با آنچه كه امام فرمود: (خداوند سبحان از ازل با وحدت مطلقه بدون تقارن با وجود شيئي ديگر وجود داشته و براي ابد نيز چنين است) منافت دارد.
امام در پاسخ عمران ميفرمايد: علم خداوندي به ذات اقدس خود، قابل مقايسه با ديگر اشياء عالم معلومها نيست، زيرا هيچ حقيقتي نميتواند بعنوان مخالف ذات خداوندي عرض وجود كند و منافي مقام هويت خداوندي بوده باشد، زيرا هر شيء را كه شما تصور نمائيد، مخلوق خداوندي است و آن مخلوق بدون اينكه در ذات خداوندي تغييري ايجاد كرده باشد، بوجود آمده است مانند عدد دو كه من انساني آنرا در مغز بوجود ميآورد، بدون اينكه من انساني با بوجود آوردن آن تغييري پيدا كند و چون هيچ شيء نميتواند در ذات اقدس ربوبي تغييري ايجاد كند (نه با بوجود آمدن آن، نقصي در دات الهي پيدا ميشود و نه افزايشي) لذا نميتواند در برابر ذات اقدس ربوبي طرح شود، تا تعين معلوم بودن ذات نيازي بر نفي آن شيء يا اشياء داشته باشد. و با عبارت كليتر وحدت مطلقهي ذات اقدس ربوبي بحدي است كه هيچ شيء نه در ازلالازال و نه در ابدالاباد در برابر آن ذات، تقرري نميتواند داشته باشد تا براي علم به ذات نيازي بر نفي هر شيء غير آن ذات وجود داشته باشد.
و ممكن است پاسخ امام بر عمران بر مبناي قانون علم حضوري در همهي موارد اين علم بدون اختصاص به علم خداوند سبحان به ذات اقدسش بوده باشد. با اين توضيح كه حضور علمي ذات هر ادراك كننده، براي خود همان ادراك كننده ذاتا مجرد از تقارن با ديگر اشياء است كه خلاف تعين معلوم ميباشد. اين احتمال را بعضي از فضلا در شرح اين احتجاج بعنوان تفسير مطلب مورد بحث بيان نمودهاند ولي بنظر ميرسد بدانجهت كه در علم حضوري كه ما انسانها دربارهي ذات خود داريم، آگاهانه يا ناآگاه نفي غير را از ذات يا من كه بعنوان معلوم حضوري دريافت ميكنيم انجام ميدهيم. لذا ميبينيم كه افراد انساني در اين علم بسيار متفاوت ميباشند. مثلا:
1- گروهي هستند كه وقتي كه ميخواهند ذات خود را مورد آگاهي قرار بدهند و يا باصطلاح ميخواهند ذات خود را با علم حضوري دريابند، فقط آنچه كه انجام ميدهند عبارتست از توجه اجمالي به يك من مبهم و مخلوط با اجزا و قواي جسماني خويش و نفي اشياء عالم خارجي از آن. در حقيقت اگر از اين اشخاص بپرسيد: معلوم شما در اين حال چيست؟ خواهند گفت: همان من كه سنگ نيست، درخت نيست،آب نيست، كوه نيست …
2- گروهي ديگر را ميبينيم كه تا حدودي در فعاليتهاي مغزي و رواني نيرومندتر از گروه يكم ميباشند، اينان هنگامي كه علم حضوري به ذات خود پيدا ميكنند، نه تنها هويتي را بعنوان من براي درك خود برمينهند، و نه تنها اشياء خارجي را براي تعين بخشيدن به آن من نفي ميكنند، حتي اين قدرت را هم دارند كه براي تعين بخشيدن به من معلوم اجزا و قواي جسماني خويش را هم ميتوانند نفي كنند و يك هويت دروني را به عنوان معلوم حضوري من يا ذات براي خود برنهند، ولي آن هويت دروني از ديگر فعاليتها و نمودهاي مغزي و رواني تجريد نشده است، يعني امور مزبوره از آن هويت تفكيك نگشته و در نتيجه ذات با هويتي مخلوط با امور مزبوره براي علم حضوري برنهاده شده است. 3- دستهاي از مردم هستند كه قدرت تجريدي آنان از دو گروه فوق بالاتر بوده و ميتوانند ذات يا من را با نفي آن امور مزبوره (فعاليتها و نمودهاي مغزي و رواني) براي علم حضوري برنهند.
البته نبايد از اين نكته غفلت بورزيم كه اين سه گروه عمدهي توانائي مغز خود را صرف نفي غير ذات (يا غير من) مينمايند و چنانكه ديديم دستهي سوم در نفي غير و تجريد ذات از ذات از غير آن، نيرومندتر از گروه يكم و دوم ميباشند. ولي ممكن است هيچيك از اين دو گروه درباره ي هويت خود ذات يا من نينديشيده باشند. لذا در ميان انسانهائي كه موفق به علم حضوري ميگردند، ميتوانيم با گروه چهارمي روياروي شويم كه با خود هويت ذات يا من نيز سر و كار داشته و دربارهي آن ميانديشند.
4- گروهي ديگر كه ميتوان گفت متفكرتر و داراي تعقل قويتر و احساسي عاليتر از سه گروه فوقند، تنها دربارهي نفي غير ذات و تجريد آن از غير غوطهور نيستند، بلكه ميكوشند چه از ديدگاه معارف حاصله از علمالنفس و چه با فعاليتهاي مغزي والا و چه بوسيلهي احساسهاي برين (نه احساسات خام) به مفهوم يا مفاهيم روشني از من برسند اگر چه از طريق دريافت آثار و تموجات و مختصات ذات بوده باشد كه براي انسانهاي متفكر و با خلوص ضرورتي است غير قابل چشمپوشي. اين قاعدهي با اهميت كه امام علي بن موسي الرضا (ع) بيان فرمودند: (محصول علم بيك شيء (يا عمل و فعاليت علم دربارهي يك شيء) براي نفي غير آن شيء و تقرر خود آن شيء بوسيلهي نفي آن غير ميباشد، و چون در صقع ربوبي چيزي نبود كه مخالف ذات اقدس ربوبي بوده و در برابر آن ذات اقدس برنهاده شود، در نتيجه براي متعين ساختن معلوم (ذات خود) به نفي مخالف و برنهادن آن در برابر ذات نياز نداشته است) در لابلاي بعضي كتب مربوط به احاديث و معارف اسلامي مسكوت عنه مانده است، در صورتيكه بيان كنندهي يكي از با اهميتترين اصول الهيات ميباشد. و اگر تعرضي بر تفسير اين اصل صورت گرفته است مختصر و اجمالي ميباشد.
بهرحال اگر نظر به تاريخ زندگي امام علي بن موسي الرضا (ع) بيندازيم و اين نظريه را بپذيريم كه ولادت آن حضرت در سال 148 هجري بوده است و فرض كنيم كه در آنهنگام كه امام اين قاعده را فرموده است سي سال از عمر مباركش ميگذشته است و تاريخ بروز قاعدهي مزبور در سال 178 هجري ميباشد. و ميدانيم كه تا آنروز هيچ فلسفه و مكتبي ديده نميشود كه قاعدهي مزبور را براي افكار بشري عرضه كرده باشد. تا اينكه قرون و اعصار طولاني ميگذرد و فلسفهي آلمان در مغرب زمين طلوع ميكند و با خويشاونديهايي كه با فلسفه و حكمت مشرق زمين داشته است تا حدودي تفكرات عميق و جالب توجهي را در فلسفه عرضه ميكند. از آنجمله متفكري بنام يوهان گتليت فيخته كه از سال 1762 ميلادي تا 1814 ميزيسته است، قاعده مزبور را تا حدودي درك و آن را مطرح مينمايد و پس از وي فلاسفه و دانشمنداني مساله را پيگيري ميكنند. و بدين ترتيب بار ديگر سبقت حكمت اسلامي و معارف اين دين انساني بر همهي مكتبها در يكي از اساسيترين اصول حكمت الهي بخوبي اثبات ميگردد.
ما مطالبي را كه فيخته در اين مورد متذكر شده است، بيان ميكنيم. نخست براي اينكه مقام فلسفي اين متفكر براي مطالعه كنندهي ارجمند تا حدودي روشن گردد، مقدمهاي را از تحقيقات فروغي دربارهي فلسفهي فيخته ميآوريم: فيخته پس از آنكه با تحقيقات كانت آشنا شد، اساسش را پسنديد، جز اينكه ذهنش بيشتر متوجه به يكتائي بود و قبول تعدد حقيقت را روا نميداشت بعلاوه اين فقره كه حقائقي باشند كه عقل بدرك آنها دسترسي نداشته باشد بر طبع كنجكاو گران است و به آساني زير بارش نميرود، پس فكر فيخته كم كم باينجا رسيد كه از كجا مادهي علم نيز مانند صورتش در خود ذهن نباشد و اگر چنين باشد، امتياز عوارض و ذوات از ميان ميرود، زيرا كه عوارض را ما نتيجهي تاثيراتي دانستيم كه از خارج بر ذهن وارد ميشود، ولي چون معتقد شديم كه از خارج تاثيراتي به ذهن نميرسد و همه از خود ذهن برميآيد، عوارض بيحقيقت ميشود، و براي وجود ذوات هم كه منشاء ظهور آن عوارض پنداشته بوديم محلي باقي نميماند و اصل اصيل يك چيز ميشود، يعني همانكه علم به او منسوب است و همانكه ميگويد: (من) و معلوم را هم خود او ميسازد و خلق ميكند) مقدمهاي كه فروغي تا اينجا بيان نموده است، ارتباطي مستقيم با بحث ما ندارد، اين مقدمه را فقط جهت آمادگي ذهن مطالعه كنندهي محترم براي توجه به مطلب فيخته متذكر شديم.
البته اشكال اساسي مطلب فيخته در اينست كه ميگويد (مادهي علم نيز مانند صورتش در خود ذهن است) مقصود از مادهي علم همهي حقايقي است كه بوسيلهي حواس و ديگر وسائل و ابزار درك وارد مغز ميشود و آنگاه نيروي تعقل آن حقائق را تجريد و تنظيم و ردهبندي مينمايد و بشكل اصول و قوانين علم درميآورد، اينست صورت علم. ما نميدانيم كه فيخته دربارهي فقدان حواس كه موجب فقدان علم ميشود، چه فكر كرده است. حداقل فيخته مساله را باين ترتيب هم مطرح نكرده است كه بگويد: معلوم حقيقي در درون انسان است و تماس حواس و ديگر ابزار درك موجب ميشود كه مطابق محصول فعاليت هر حس و وسيلهي درك، معلومي مناسب آن در (من) انساني بروز كند مانند سنگي كه به حوض ميافتد، رنگ و بو و امواج و نوساناتي در خور محتويات آب موجود و ظرفيت حوض بروز ميكند.
حال ميرويم سراغ اصل مطلبي كه فيخته دربارهي برنهادن من گفته است: (بيان مطلب اينكه چون آنچه مردم وجود ميدانند خواه عوارض باشد خواه ذوات، حقيقت ندارد و ظواهر است، بود، نيست، نمود است و آنچه حقيقت دارد همان (من) است (در اينجا از استعمال الفاظ نفس و روح هم خودداري ميكنيم، براي اينكه ممكن است براي ما تصور غلطي بياورند و بعد مطلب توضيح خواهد شد) پس حصول علم چنين است كه (من) نخست بخود ميآيد يا متوجه خود ميشود يا به خود پيميبرد و در اين مقام فيخته لفظي بكار ميبرد كه معادل آنرا ميتوانيم (وضع) بگوئيم، در اين صورت ميتوان بقول فيخته گفت (من خود را وضع ميكند) يا اصل قرار ميدهد و ليكن گمان ما اينست كه اگر معادل فارسي وضع را كه (برنهادن) است بياوريم با عبارت فيخته سازگارتر خواهد بود. پس ميگويد: (نخست من خود را برمينهد). (من هر چند در اصل نامحدود است و ليكن چون خود را برمينهد و بخود تشخص و تعين ميدهد خود را محدود ميكند، چون تشخص و تعين مستلزم محدود بودن است، و نامحدود متشخص و متعين نيست و بهمين عمل كه (من) خود را محدود ميكند (جز من) يعني عالم محسوي و آنچه آنرا عالم خارج از ذهن مينامند، تحقق مييابد. بعبارت ديگر وجود (جز من) يعني اشياء و اعيان و كليهي عالم ظاهر بواسطهي حدي است كه (من) به خود ميدهد و خود را برمينهد و براي اينكه خود را برنهد (جز من) را برابر مينهد (مقابل مينهد) و به (جز من) برميخورد (تصادم ميكند) بعبارت ديگر امر غير منقسم را منقسم ميسازد.
پس در امر نامحدود بواسطهي برنهادن (من) حدي پيدا شد، يك جانب حد (من) است و جانب ديگرش (جز من) كه جنبهي سلبي (من) است. وقتي كه (من) چيزي از اشياء را در (من) مييابد در واقع حدي را كه بخود داده است، درمييابد. اگر (من) نميبود، (جز من) هم نميبود. پس باين بيان معلوم شد كه (جز من) مخلوق (من) است (من) شخص است و (جز من) شيء است، (من) عالم است و (جز من) معلوم غير عالم. و باين وجه دانسته شد كه عالم و معلوم يكي است و (جز من) چيزي نيست. (من) خود را برنهاد و چون خود را برنهاد (جز من) را برابر نهاد و بهمين عمل (من) و (جز من) را با هم نهاد (با هم جمع كرد) پس يك عمل بود كه به سه صورت درآمد: برنهادن و برابر نهادن و با هم نهادن.) در ص 14 از ماخذ مزبور ذات خداوندي را از قاعدهي مزبور بالاتر تلقي ميكند و ميگويد: (زمان چيزي نيست جز سير (من) بسوي كمال، پس ذات حق كه عين كمال است از زمان و مكان بيرون است و چون ذات حق (من) مطلق است كه (جز من) در برابر خود ندارد، پس در او عالم و معلوم يكي است و از هم متمايز نيست.) آنچه از گفتار فيخته در مطالب فوق موافق با قاعدهي عالم و معلوم در علم حضوري كه امام رضا عليهالسلام فرموده است ميباشد دو امر است: امر يكم: ذات يا (من) با برنهادن خود متعين ميگردد و براي حصول اين تعين (جز من) در بر آن ذات يا (من) برنهاده ميشود. امر دوم: مافوق بودن ذات اقدس ربوبي از قاعدهي مزبور است، زيرا ذات حق، در برابر خود (جز من) ندارد. ولي بقيهي مسائل فلسفي فيخته مورد تامل و بحث است از آنجمله:
1- (مادهي علم مانند صورتش (خود ذهن) است. چنانكه پيش از اين اشاره كرديم، اين مطلب بهيچ وجه صحيح نيست و برمبناي ايدهآليستي افراطي فيخته استوار است كه ميتوان با دلائل قطعي آنرا مردود ساخت.
2- فيخته عامل محدود كنندهي (من) را در عبارات فوق توضيح نداده است كه آيا اين عامل داخلي است يا خارجي، التزام باينكه عامل محدود كننده و موجب تعين و تشخص امر داخلي است، اين مشكل را بوجود ميآورد كه ذات نامحدود چه انگيزه و عاملي براي محدود و متعين كردن خود دارد، با اينكه (من) در عالم محدوديت خود كامل است فرض وجود عالم تعين در درون (من) مساوي است با فرض وجود عامل نقص (ضد كمال) در درون (من) و اگر عامل تعين را خارجي فرض كنيم، در اين صورت بايد واقعيت (جز من) را با قطع نظر از (من) كه بعقيدهي فيخته بوجود آورندهي (جز من) است بپذيريم! و اين خود نقض صريح عقيدهي فيخته ميباشد.
3- اگر (من) را در فلسفهي وي بهمان معني معمولي كه انسانها در درون خود سراغ دارند و گاهي با علم حضوري بقول فيخته براي خود برمينهند بگيريم، اسناد واقعيت وجودي (من) بعنوان علت و (جز من) بعنوان معلول آن، نامعقول بنظر ميرسد زيرا (من) و (جز من) هر چه باشد مخلوقات خداوندي هستند كه فيخته نيز به آن ذات اقدس معتقد است و بر اين مبني بوجود آمدن (جز من) از برنهاده شدن (من) معنائي ندارد. البته در قدرت مافوق طبيعي (من) مخصوصا در صورت بوجود آمدن ارادههاي نيرومند، شگفتيها وجود دارد، ولي هر اندازه هم كه (من) مقتدر باشد و بتواند ارادههاي نيرومند توليد كند، بالاخره (من) خالق نيست، اگر كاري كند به اذن خداوندي ميكند، در ملك خداوندي.
3- عمران: فاخبرني باي شييء علم ما علم، ابضمير ام بغير ذلك؟ (بمن خبر بده كه خداوند متعال به معلوم خود با چه وسيلهاي علم پيدا كرد، آيا بوسيلهي ضمير يا بوسيلهي چيزي ديگر؟) الامام: ارايت اذا علم بضمير هل تجد بدا من ان تجعل لذلك الضمير حدا ينتهي اليه المعرفه؟ قال عمران: لابد من ذلك. قال الرضا عليهالسلام: فما ذلك الضمير؟ فانقطع و لم يحر جوابا. (امام فرمود: اي عمران چه فكر ميكني؟ اگر خداوند بوسيلهي ضمير، علم به معلوم خود داشته باشد، آيا چارهاي جز اين ميبيني كه براي آن ضمير حدي را قرار بدهي كه معرفت منتهي به آن بوده باشد؟ عمران گفت: چارهاي جز اين نيست. امام رضا عليهالسلام فرمود: آن ضمير چيست؟ عمران سكوت نموده و نتوانست پاسخي بدهد.) براي توضيح سوال و پاسخ فوق، مجبوريم كه معناي ضمير را در اينجا متذكر شويم. معاني زير را ميتوان براي ضمير مطرح نمود:
1- درون بطور عام 2- مخفي و پوشيده 3- وجدان بمعناي عمومي 4- وجدان بمعناي اخلاقي 5- وجدان بمعناي آگاهي 6- صورت انعكاس يافته از واقعيت معلوم. 7- قلب (دل) كه بمعناي مطلق عامل دروني درك ميباشد. آنچه كه از معاني فوق در سوال عمران و پاسخ امام رضا (ع) مناسبتر بنظر ميرسد، يكي از دو معناي 6 و 7 ميباشد.
بنابراين، سوال عمران چنين ميشود: آيا خداوند متعال بوسيلهي صورت انعكاس يافته از معلوم، علم به معلوم پيدا كرده است (چنانكه در انسانها چنين است) يا بوسيلهي قلب بمعناي مطلق عامل دروني درك، يا بوسيلهي چيز ديگر؟ امام در پاسخ سوال مزبور ميفرمايد: اگر خداوند سبحان بوسيلهي ضمير (بهر يك از دو معنا) علم پيدا كند، چارهاي جز اين نيست كه براي آن ضمير بايد حدي قرار بدهي كه معرفت به آن منتهي (يا مستند) گردد. عمران ميگويد: آري چنين است و چارهاي جز اين نيست، امام ميفرمايد: چيست آن ضمير كه با حدي شناخته شود؟ يعني آن ضمير را كه واسطهي علم خداوندي به معلوم قرار دادي، بايد هويتي قابل تعريف داشته باشد كه معرفت به آن منتهي گردد (علم خداوندي به آن هويت تعريف شده مستند يا منتهي گردد) و ممكن است بگوئيم: محتملا مقصود امام از معرفت، شناخت بشري دربارهي آن ضمير بوده باشد. اين احتمال با اين نكته تقويت ميشود كه بكار بردن معرفت دربارهي آن ضمير بوده باشد.
اين احتمال با اين نكته تقويت ميشود كه بكار بردن معرفت دربارهي علم خداوندي صحيح نيست، زيرا معرفت معمولا به علم مسبوق به جهل و نيازمند به استدلال گفته ميشود، و اسناد اين گونه علم به خداوند سبحان صحيح نيست، زيرا علم خداوندي نه مسبوق به جهل است و نه نيازمند به استدلال. الامام: لاباس، ان سالتك عن الضمير تعرفه بضمير آخر؟ فقال: نعم، قال الرضا عليه السلام: افسدت عليك قولك و دعواك يا عمران، اليس ينبغي ان تعلم ان الواحد لايوصف بضمير و ليس يقال له اكثر من فعل و عمل و صنع و ليس يتوهم منه مذاهب و تجزئه كمذاهب المخلوقين و تجزئتهم. فاعقل ذلك و ابن عليه ما علمت صوابا. (امام فرمود: مانعي نيست، اگر از تو بپرسم كه آيا آن ضمير را كه وسيلهي علم است ميتواني بوسيلهي ضمير ديگر تعريف نمائي؟ عمران گفت: آري. امام فرمود: اي عمران، با اين پاسخ مثبت سخن و ادعاي خود را فاسد نمودي. آيا شايسته نيست بداني كه خداوند يگانه با ضمير توصيف نميگردد، و دربارهي آن واحد يگانه بيش از اين نتوان گفت كه كرد، انجام داد و ساخت. و دربارهي خداوند سبحان نبايد تكثر روشها و تجزئه را كه در مخلوقات وجود دارد، توهم نمود. اين اصل را كه گفتيم تعقل نما و آنچه را كه فهميدي بر مبناي اين اصل استوار بساز).
بنظر ميرسد مقصود امام عليهالسلام اينست كه اگر براي دريافت آن ضمير كه واسطهي علم خداوندي به معلوم او است، ضميري ديگر فرض شود كه واسطهي علم به ضمير اول بوده باشد، مستلزم تسلسل تا بينهايت خواهد بود و تسلسل باطل است، زيرا بهمان ملاكي كه ضمير براي تعلق علم خداوند به معلوم ضرورت دارد، براي دريافت همين ضمير كه معلوم خداوندي است نيز لازم است بنابراين، امام با نظر به اينكه فرض ضمير بعنوان واسطهي علم خداوندي به معلوم، مستلزم فرض وجود ضميري ديگر ميباشد، عمران را ملزم ميفرمايد، زيرا تعدد و تكثر ضمير (حتي اگر بيش از دو نباشد و تسلسل بينهايت را هم ايجاب نكند،) دربارهي خداوند سبحان امكانناپذير است. آنگاه امام عليهالسلام به نفي اصل ضمير از خداوند ميپردازد و ميفرمايد: (آيا شايسته نيست كه بداني كه اصلا خداوند بيهمتا و يگانهي مطلق با ضمير توصيف نميگردد و دربارهي آن ذات اقدس جز اين نبايد گفت كه: آن كار را كرد، اين كار را انجام داد، دستگاه خلقت را ساخت، و اما اينكه كار را چگونه كرد و انجام داد و چگونه ساخت؟ با الگوها و عوامل و شرائطي كه در كارهاي مخلوقات وجود دارد، نميتوان توضيح داد و تفسير نمود.
4- عمران: يا سيدي، الا تخبرني عن حدود خلقه كيف هي و ما معانيها و علي كم نوع يتكون؟ (عمران گفت: اي سرور من، آيا براي من خبر نميدهي از حدود خلقت: از چگونگي آن، و اينكه چيست معاني آنها و بر مبناي چند نوع تكون پيدا ميكند؟) الامام: قد سالت فافهم: ان حدود خلقه علي سته انواع: 1- ملموس موزون منظور اليه 2- و ما لاوزن له و هو الروح 3- و منها منظور اليه و ليس له وزن و لا لمس و لا حس و لا ذوق 4- و التقدير. 5- و الاعراض و الصور و العرض و الطول 6- و منها العمل و الحركات التي تصنع الاشياء و تعملها و تغيرها من حال الي حال و تزيدها و تنقصها. و اما الاعمال و الحركات فانها تنطلق لانها لا وقت لها اكثر من قدر ما يحتاج اليه، فاذا فرق (فرغ) من الشيء انطلق بالحركه و بقي الاثر و يجري مجري الكلام الذي يذهب و يبقي اثره. (امام فرمود: سوال كردي پاسخ سوالت را بفهم: حدود خلق خداوندي بر شش نوع است:
1- قابل لمس، و قابل توزين و قابل ديدن 2- آنچه كه وزن ندارد و آن روح است 3- آنچه كه قابل ديدن است و وزني ندارد و همچنين قابل لمس و حس و چشيدني نيست.4- قوانين اندازه و نظم همهي اشياء 5- اعراض و صور و عرض و طول 6- عمل و حركاتي كه اشياء را ميسازد و در آنها عمل ميكند و آنها را از حالي بحال ديگر تغيير ميدهد، در آنها ميافزايد و از آنها ميكاهد.
اما اعمال و حركات پس از آنكه انجام گرفتند رها ميشوند (و ثبات عيني ندارند) زيرا براي آنها زماني بيش از آن مقدار كه مورد نياز است وجود ندارد. هنگامي كه عمل و حركت از آن چيز متحرك فارغ شد، (يا بجهت تمام شدن نياز، از شيئي جدا شد، حركت رها گشته و اثر باقي ميماند و مانند سخن است كه ميرود و اثرش باقي ميماند) توضيح- بنظر ميرسد در متن پاسخ امام عليهالسلام در اثر اشتباهات نويسندگان يا عوامل چاپي اختلالاتي وجود دارد كه آنها را طرح ميكنيم: ظاهرا شمارهي دوم كه پس از شمارهي اول آمده است (و ما لا وزن له) به اضافهي (و ليس بملموس و لا منظور اليه) بوده است، زيرا روح چنانكه وزن ندارد، قابل لمس و ديدن فيزيكي هم نيست، در مقابل شمارهي اول كه هر سه خاصيت لمس، قابليت توزين و قابليت ديدن را دارد، كه شامل همهي اجسام فيزيكي ميباشد. شمارهي سوم عبارت است از نمودهاي محض مانند انعكاسات آيينهاي كه قابل ديده شدن ميباشند ولي نه وزني دارند و نه قابل لمس ميباشند و نه داراي حس و ذوق هستند. در شمارهي چهارم كه كلمهي (تقدير) بكار رفته است، بنظر ميرسد كه بمعناي اندازهگيري قانوني مخلوقات باشد كه خداوند در نهاد خود مخوقات قرار داده است. الذي قدر فهدي (خداوندي كه مخلوقات را تقدير فرمود و هدايت نمود) شمارهي پنجم اعراض و صور و ابعاد و شمارهي ششم اعمال و حركتها (فعاليتها بطور عام) كه اشياء را ميسازند و آنها را مورد عمل قرار ميدهند و از حالي بحال ديگر دگرگون مينمايند. تبصره- در نسخهي مسند الامام رضا (ع) بجاي تعملها (تعلمها) آمده است كه يقينا اشتباه است.
امام عليهالسلام در تفسير شمارهي ششم نكتهي بسيار با اهميتي را تذكر دادهاند كه بايد مورد توجه دقيق قرار بگيرد. امام ميفرمايد: (اعمال و حركات فقط بمقدار زمان مورد نياز در پهنهي هستي تحقق پيدا كرده و با پايان يافتن آن زمان، وجود آن اعمال و حركات نيز منقرض ميگردد.) و اين يكي از اساسيترين مسائل حركت و تحول در پهنهي هستي است كه حكماء و فلاسفه نميتوانند از آن غفلت بورزند. هر كمترين و ناچيزترين حركت و عمل در عرصه وجود براي بوجود آوردن نتيجه ايست:، در اين پرده يك رشته بيكار نيست:
قطرهاي كز جويباري ميرود از پي انجام كاري ميرود
بهر جزئي ز كل كان نيست گردد كل اندر دم ز امكان نيست گردد
جهان كل است و در هر طرفه العين عدم گردد و لا يبقي ز مانين
دگر باره شود پيدا جهاني بهر لحظه زمين و آسماني
بهمين جهت است كه اشياء دائما در حال دگرگوني و نو شدن است- هر نفس نو ميشود دنيا و ما بيخبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوي نو نو ميرسد مستمري مينمايد در جسد اتصال و پيوستگي مشهود در اشياء معلول سرعت بسيار شديد حركات است- شاخ آتش را بجنباني بساز در نظر آتش نمايد بس دراز اين درازي مدت از تيزي صنع مينمايد سرعت انگيزي صنع پس همانطور كه امام علي بن موسي الرضا (ع) ميفرمايد: حركت و فعاليت و عمل به مقدار زمان مورد نياز واقعيتي كه آنرا ميگردانند، در عرصهي هستي تحقق پيدا ميكنند و از كار رها ميشوند. نكتهي ديگر اينكه امام نميفرمايند (حركت معدوم ميشود) بلكه ميفرمايد: (عمل و حركت پس از انقراض زمان مورد نياز رها ميشوند) مانند موجي كه پس از بروز از حالت موج بودن رها ميشود و به حالت اصلي برميگرد:
چون ز دانش موج انديشه بتاخت از سخن و آواز و صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بيصورتي آمد برون باز شد كانا اليه راجعون
5- قال له عمران: يا سيدي، الا تخبرني عن الخالق اذا كان واحدا لا شييء غيره و لا شييء معه، اليس قد تغيير بخلقه الخلق؟ (عمران به امام رضا عليهالسلام عرض كرد: اي سرور من، آيا براي من خبر نميدهي دربارهي خداوند خالق كه هنگامي كه يگانه بوده و چيزي غير از او و با او نبود، آيا با آفريدن مخلوقات تغيير نكرد؟) الامام: لم يتغير عزوجل بخلق الخلق و لكن الخلق يتغير بتغييره. (امام رضا عليهالسلام فرمود: خداوند عزوجل با آفريدن مخلوقات تغييري نكرده است بلكه مخلوقات است كه با ايجاد تغيير در آنها متغير ميگردند). امام عليهالسلام در پاسخ بعضي از سوالات گذشته عمران نيز به عدم امكان تغير خداوندي اشاره فرموده است.
در پاسخ از سوال اول فرموده است: و لا راي لنفسه فيما خلق زياده و لا نقصانا (و در آنچه كه خداوند آفريده است، براي خود زيادت و نقصي نديده است) اين سوال ناشي از اعتقاد يا عادت علمي انسانها به اينست كه هر علتي با به وجود آوردن معلول خود به نحوي تغيير پيدا ميكند، اگر معلول جزئي از موجوديت علت باشد، با به وجود آمدن معلول، همان جزء از علت موجوديت علت كم ميشود و پس از به وجود آمدن معلول، علت فاقد آن ميباشد، به عنوان مثال، انسان با داشتن نطفه موجودي است داراي اجزاء كه يكي از آنها نطفهايست كه در وي وجود دارد، پس از جدايي نطفه از وي، قطعا انسان فاقد آن نطفهي مشخص ميباشد خواه در جريان خلقت قرار گيرد يا نگيرد. و ممكن است بروز معلول موجب افزايش موجوديت علت بوده باشد، مانند ساختن دوا و مسكن و ديگر ابزار زندگي مادي كه موجب افزايش شئون موجوديت انسان و بقاي او ميباشد. به طور كلي، به جهت ارتباط مادي و پيوستگي هويت معلول به علت و علت معلول (تا آنجا كه گفته ميشود: معلول جلوهاي از علت است) به وجود آمدن تغير در علت به جهت بروز معلول امري است كاملا طبيعي. عمران با تكيه بر اين اعتقاد يا عادات علمي، دو بار در سوالات خود اين مساله را مطرح نموده است كه،: (آيا خداوند يگانه پس از به وجود آوردن مخلوقات تغييري كرده است يا نه؟)
امام در پاسخ عمران ميفرمايد: (خداوند عزوجل با آفريدن مخلوقات تغييري پيدا نكرده است، بلكه مخلوقات است كه با ارادهي خداوندي به تغيير دادن آنها، تغيير پيدا ميكند. ممكن است در اين مورد براي شخص متفكر اين سوال پيش بيايد كه آيا ميتوان حقيقتي را در نظر گرفت كه چيزي از او به وجود بيايد و هيچ تغييري پيدا نكند؟ پاسخ اين سوال چنين است كه اولا فاعليت خداوند سبحان قابل مقايسه با ديگر فاعلها و علل نيست- ليس كمثله شيء (هيچ چيزي مثل و مانند او نيست) ثانيا- ميتوان براي توضيح اجمالي اين مساله، فعاليتهاي نفس انساني را در نظر گرفت كه نفس (من، روح، يا بعضي از قواي مغزي) انساني با قدرت تجريد هزاران مسائل علمي را در ذهن تنظيم مينمايد و قوانين آنها را در اشكال قضاياي كلي در ذهن به وجود ميآورد، بلكه به طوري كه نسبت نفس يا روح يا بعضي از قواي مغزي به آن قضاياي كلي، نسبت به معلولات خود ميباشند (گر چه مواد خام آن قضاياي كلي انعكاس محض از جهان بيروني بوده باشند) و با اين حال كمترين تغييري در نفس يا روح يا آن قواي مغزي به وجود نميآيد. مخصوصا دو نوع جريان در ذهن ما مشاهده ميشود كه ميتوان عدم تغير عامل يا فاعل و علت را با بوجود آمدن معلولات به خوبي اثبات كنند- يكي از آن دو نوع جريان عبارتست از عمليات رياضي كه با تجديد نظر حاكم در آنها هيچ گونه نيازي به ماده سابق نه در وجود علت و نه در غير آن، وجود ندارد. لذا هيچ تغييري در فاعل عمل به وجود نميآيد، مگر صرف انرژي طبيعي كه داخل در هويت علت نيست، زيرا ميليونها مردمي كه رياضيات نميدانند ميتوانند ميلياردها واحد انرژي مغزي صرف كنند و با اين حال توانائي عمل رياضي را نداشته باشند. دوم اكتشافات و انتقالات ذهني ابتكاري كه بروز آنها كمترين تغييري در علت (نفس يا روح يا قواي مغزي) بوجود نميآورند.
6- عمران: فباي شييء عرفناه؟ (با چه چيز خداوند عزوجل را شناختهايم؟) الامام: بغيره. (خداوند سبحان را با غير ذات او شناختهايم).
7- عمران: فاي شيي غيره؟ (غير ذات خداوندي كه بوسيله آن خدا را شناختهايم چيست؟) الامام: مشيته و اسمه و صفته و ما اشبه ذلك، و كل ذلك محدث مخلوق مدبر. (امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام فرمود: بوسيله مشيت و اسم و صفت خداوندي و آنچه كه شبيه به آنست و همه آنها حادث و مخلوق و مورد تدبير است.) وسيله معرفت خداوند سبحان از سياق دو سوال و پاسخ فوق معلوم ميشود كه مقصود امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام از اينكه (خدا را با غير خدا ميشناسيم) ذات اقدس الهي است كه تصور و درك آن براي بشر امكانناپذير است، زيرا تصور و درك بشر همواره به موضوعي متعلق ميشود كه داراي هويتي باشد كه با كميت و كيفيت خاصي نمودار گردد و بتواند در برابر ذهن آدمي بر نهاده شود و مسلم است كه ذات اقدس ربوبي مافوق انواع كميتها و كيفيتها و هرگونه اعراض و نمودهاي جسماني ميباشد، پس شناخت ما دربارهي خدا بوسيله غير ذات اقدس بوجود ميآيد.
ممكن است گفته شود: در آغاز دعاي صباح منقول از اميرالمومنين عليهالسلام چنين آمده است: يا من دل علي ذاته بذاته (اي خداوندي كه با ذات خود به ذات خود دلالت نمودهاي) پاسخ اين اعتراض با نظر به دلالت عقل و منابع قطعي اسلامي كه تصور ذات خداوندي را امكانناپذير معرفي مينمايند، دو چيز است: يكي اينكه ذات چنانكه به حقيقت اصلي موجود اطلاق ميشود، مانند حقيقت آب كه عبارتست از دو عنصر تفاعل يافته با نسبت معين، همچنان به موجوديت عام و پايدار يك شييء كه قابل دريافت است نيز گفته ميشود، مانند صفت صادر كننده كه براي علت امري است عام و پايدار، لذا شناخت علت بااين صفت، مانند شناخت با حقيقت و ذات آن است. دوم- شناخت با واسطه است، باين معني كه ذات خداوندي را بوسيله مخلوقات و آثاري كه بوجود آورده است ميتوان شناخت.
بنابراين، مقصود از «يا من دل علي ذاته بذاته» اينست كه اي خداوندي كه ذات او بوسيله مخلوقاتي كه آفريده است به ذات خود دلالت مينمايد. در يكي از جملات دعاي ابوحمزهي ثمالي چنين آمده است كه: بك عرفتك (بوسيله تو، ترا شناختم) و لو لا انت لم ادر ما انت (و اگر تو نبودي نميدانستم تو كيستي) البته احتمال ميرود معناي جمله دوم اينست كه وسيله شناخت صفات و افعال خداوندي نمود خود صفات و افعال او است. اين دو جمله ميتواند مفسر جمله يا من دل علي ذاته بذاته با معناي اول ك گفتيم بوده باشد، يعني مقصود از ذات، موجوديت عام و پايدار خداوندي است كه قابل دريافت است. اين موجوديت ممكن است يكي از بارزترين صفات خداوندي بوده باشد، مانند ضرورت و وجوب وجود. كه بجرات ميتوان گفت: بديهيترين صفت خداونديست. و ما در توضيح برهان وجوبي يا كمالي بيان كرديم كه هر كس كه بتواند اين صفت خداوندي را دريافت كند، قطعا وجود خداوندي را نه تنها خواهد پذيرفت، بلكه وجود او را دريافت خواهد كرد آنچنانكه خود را با علم حضوري دريافت مينمايد. (مراجعه شود به مجلد 14 از تفسير و نقد و تحليل مثنوي- مقدمه)
بنابراين، شناخت خداوندي بوسيله صفت و مفاهيم ماخوذه از اسماء خداوندي و مشيت او چنانكه در پاسخ امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام آمده است، امري است يقيني. در آخر پاسخ امام عليهالسلام جملهاي وجود دارد كه تا اندازهاي مبهم به نظر ميرسد، و آن اينست: و كل ذلك محدث، مخلوق، مدبر. اينكه مشيت خداوندي مانند ارادهي او حادث و مخلوق و تدبير شدهي خداوندي است، جاي ترديد نيست، ولي حدوث اسماء و صفات خداوندي بايد مورد دقت بيشتري قرار بگيرد، زيرا مقصود امام عليهالسلام صفات فعلي و آن صفاتي است كه براي برقرار كردن ارتباط معرفتي انسانها با خدا انتزاع ميشود، مانند رحمان و رحيم و خالق و رازق كه هر يك از آنها اتصاف خداوندي را با مفهوم خود بيان مينمايد، و از طرف ديگر مساوي ذات خدا نيست، بلكه از كاري كه خداوند انجام ميدهد انتزاع ميشود (صفت فعل) حادث و مخلوق ميباشد.
8- عمران: يا سيدي فاي شييء هو؟ (عمران پرسيد: اي سرور من، پس او چيست؟) الامام: هو نور، بمعني انه هاد الخلقه من اهل السماء و الارض و ليس لك علي اكثر من توحيدي اياه (امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام فرمود: او نور است، باين معني كه او هدايت كنندهي مخلوقات خود از اهل آسمان و زمين است و تو (سوال كننده) حقي بر من (پاسخ گوينده) در اين مساله بيش از آنكه يگانگي آن خداوند متعال را بيان نمايم نداري). خداوند سبحان نور است، چگونه بايد تفسير شود؟ و بحثي مختصر در آيهي مباركه نور اطلاق نور دربارهي خدا در قرآن مجيد در آيهي مقدسهي نور با كمال صراحت ديده ميشود:
«الله نور السماوات و الارض، مثل نوره كمشكوه فيها مصباح، المصباح في زجاجه الزجاجه كانها كوكب دري يوقد من شجره مباركه زيتونه لا شرقيه و لا غربيه يكاد زيتها يضي و لو لم تمسسه نار نور علي نور، يهدي الله لنوره من يشاء و يضرب الله الامثال للناس و الله بكل شيء عليم في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيها بالغدو و الاصال رجال لا تلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار» (خداوند نور آسمانها و زمين است مثل نور او مانند مشكاتي است كه چراغ (كانون نور) در آن نهاده شده و آن چراغ در شيشهاي شفاف قرار گرفته و آن شيشه گوئي ستارهي دري است كه از درخت مبارك زيتون كه نه شرقي است و نه غربي است روشن ميشود، روغن زيتون روشنائي ميدهد اگر چه آتشي با آن تماس نگرفته باشد، نوري بر نور، خداوند هر كس را بخواهد بر نور خود هدايت ميكند و خداوند براي مردم مثلها ميزند و خداوند به همه چيز داناست. در خانههائي كه خداوند اذن فرموده است اسم خداوندي در آن خانهها تعظيم و مورد ذكر قرار بگيرد، هر صبحگاه و شامگاهها مرداني در آن خانهها براي خدا تسبيح ميگويند كه تجارت و خريد و فروش آنان را از ذكر خدا و اداي نماز و پرداخت زكات مشغول نميدارد، آنان از روزي ميترسند كه دلها و ديدهها در آن روز دگرگون ميشوند)
آيهي 36 و 37 را بدانجهت آورديم كه يكي از معاني آيهي نور با ارتباط به دو آيهي مزبور در نظر گرفته شده است. تا كنون براي تفسير آيهي مباركهي نور مجلدها نوشته شده و مفسران قرآن تحقيقات مبسوطي در اين موضوع انجام دادهاند. مسلم است كه مفسران در تفسير اين آيهي مباركه بر مبناي معلومات پذيرفته شده و ذوقيات خود، مطالبي را آوردهاند كه البته مطالعه و تحقيق در آنها بسيار مفيد خواهد بود. با نظر بمفهوم بسيار با اهميت نور كه ناشي از داشتن ابعاد بسيار متنوع و مصاديق بسيار گوناگون آن است. ميتوان معاني متعددي را در تفسير آيهي مباركه در نظر گرفت. يك- خداوند نور آسمانها و زمين است اين جمله با قطع نظر از جملات بعدي آيه بهر معني كه در نظر گرفته شود، روشن و روشنگري خداوندي را در عرصهي وجود بيان ميدارد. اين نور و روشنائي كه يقينا ما فوق روشنائي فيزيكي و بوجود آورندهي آن است، فراگير همهي وجود است وجود او روشن است، تاريكي و ابهام به آن وجود اقدس راهي ندارد، بهمين جهت فرموده است كه: افي الله شك (آيا درباره خدا شكي داريد؟) اين حقيقت است كه نظر در وجود با بينائي درون پاك و با توجه به فروغ ملكوتي هستي، و با دريافت مفهوم كمال مطلق در درون كه بديهيترين دريافت براي انسانهاي داراي مغز معتدل است، نور خداوندي را در عالم هستي قابل مشاهده و شهود مينمايد.اگر كسي از اين فروغ نور الهي بهرهاي نداشته باشد، هيچ چيزي را در اين دنيا در روشنائي نخواهد ديد و همه چيز براي او تاريك و تاريك زا خواهد بود:
نظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني گرش از جهان نبيني بجهان چه ديده باشي
با اين معني كه براي جملهي اول آيه عرض كرديم، ميتوان گفت: خداوند نه بمعناي نور فيزيكي، بلكه بمعنائي بسيار والاتر از آن كه نمونهي بسيار ناچيزي از آن را فقط در درون نورانيت روح ميتوان شهود كرد. نيز ميتوان گفت: خداوند منور (نوربخش) آسمانها و زمين است، هدايت كنندهي آسمانها و زمين است، چنانكه در بعضي از روايات آمده است كه نور در آيهي مباركه بمعناي هادي (هدايت كننده) ميباشد و اين معني تاويل آيه نيست، بلكه با اندك توجهي ميتوان فهميد كه راهنمائي از اساسيترين مختصات نور است، بلكه چنانكه حكما گفتهاند: نور، روشن براي خود و روشنگر جز خود ميباشد. و براي اينست كه خداوند متعال هدايت كنندهي آسمانها و زمين است- «قال ربنا الذي اعطي كل شيء خلقه ثم هدي» حضرت موسي (ع) در پاسخ فرعون كه از آن حضرت و هارون پرسيد- فمن ربكما يا موسي؟ (كيست خداي شما اي موسي؟) مسلم است كه هدايت كننده، راه را براي موجود هدايت شونده روشن ميسازد، تا هدايت شونده با آن روشنائي از مبدء حركت شروع، و به مقصد منظور برسد. و آن قاعدهي كلي كه ميگويد: فاقد الشي لا يعطيه (چيزي كه واقعيتي را ندارد نميتواند آنرا عطا كند) ذات نايافته از هستي بخش كي تواند كه شود هستي بخش با كمال بداهت اثبات ميكند كه خداوند سبحان كه نور هدايت را براي حركت كائنات در مسير خود عطا ميفرمايد، خود داراي آن نور است.
ممكن است بنظر بعضي از متفكران چنين برسد كه ما در آسمانها و زمين (همهي موجودات) نوري به اضافهي روشنائيهاي فيزيكي نميبينيم و اين روشنائيها معلول علل طبيعي خود بوده و چشمان ما هم بجهت داشتن ساختمان مخصوص به خود، از آن روشنائيها استفاده ميكند.
پاسخ اين سوال روشن است، زيرا اولا ما در جهان هستي هرگز عين قانون را نميبينيم، و آنچه را كه ميبينيم رويدادهاي مشابهي است كه موجب انتزاع قوانين در ذهن ما گشته و آنها را بعنوان مباني مسائل در همهي علوم مورد بهرهبرداري قرار ميدهيم، با اينحال آيا ميتوان گفت: چون ما قوانين را بطور محسوس نميبينيم، پس وجود ندارند. بينائي ما دربارهي قوانين عبارتست از بينائي عقلي نه حسي.
ثانيا- آيا شهود زيبائيهاي محسوس در جهان هستي، مانع از دريافت زيبائيهاي معقول بوده است كه تا نور فيزيكي مانع شهود فروغ نور الهي بوده باشد؟! زيبائي يكدسته گل هرگز نفي كنندهي زيبائي شب مهتاب نيست و آن دو زيبائي طرد كنندهي زيبائي آبشار نخواهند بود، بهمين ترتيب اين زيبائيها با زيبائي يك عمل رياضي كه قطعا محسوس نيست ناسازگار نميباشند، و همهي انواع اين زيبائيها با جمال روح يك انسان عادل و حق پرست هيچ گونه منافاتي ندارند. جمال معني، جمال روح، جمال شخصيت موقعي ميتوانند از قاموس بشري طرد شوند كه واقعيات شايسته و نيكو كه روح و شخصيت آدمي با اتصاف با آنها زيبا ميگردد، از قاموس بشري طرد شوند!
دوم- مثل نور خداوندي آيهي مباركهي نور مثل نور الهي را در آسمانها و زمين چنين بيان ميدارد- مصباحي (چراغي) در شيشهي صيقلي كه مانند ستارهي دري است كه در مشكاتي قرار گرفته است.
قطعي است كه اين مثل فقط براي توضيح نور خداوندي در عالم هستي بوده و از باب تشبيه والاترين معقول بر محسوس فيزيكي است. وجه شبه (ملاك تشبيه) را ميتوان بدين نحو در نظر گرفت كه چنانكه كانون نور (شعلهي چراغ) هر اندازه با وسائط كمتر بتابد و مورد مشاهدهي انسان قرار بگيرد، روشنتر و آشكارتر ديده ميشود همينطور هر اندازه كه ارتباط انسان با فروغ نور رباني با وسائط كمتر برقرار گردد، روشنتر و آشكارتر خواهد بود و بالعكس، هر اندازه ارتباط مزبور با وسائط بيشتري برقرار شود، بدون ترديد با فروغ كمتري روياروي خواهد گشت. اگر بخواهيم اين وسائط را بر وجود انساني تطبيق نمائيم، ميتوانيم بگوئيم: كالبد جسماني انسان مركب از ميلياردها سلول كه هر يك از آنها خود جهاني است پيچيده، باضافهي اجزاء تشكيل دهندهي آن كالبد در دو بعد دروني و بروني با نظم شگفت انگيزي در جريان وجودي است. نظم و قانون شگفت انگيز در اين كالبد ميتواند براي ما آن روشنائي را بوجود بياورد كه رهسپار كوي خداوندي شويم، يعني آن روشنائي اين اندازه ميتواند براي ما اثبات كند كه اين خداوند سبحان است كه شكوه نظم و قانون خيره كننده را در كالبد جسماني انساني برافروخته است.
در اين مرحله مانند اينست كه نور الهي را بوسيلهي مشكاه شهود ميكنيم. حالا اگر بخواهيم اين واسطه (مشكاه) را كنار گذاشته يك مرحله پيشتر برويم، به فعاليتهاي تجريدي و تموجات مافوق مادي روح ميرسيم مانند اشتياق بكمال و علم حضوري و تخلق به اخلاق عالي انساني و بينهايت گرائي و جذب به زيبائيهاي معقول و غيرذالك. نسبت اين مرحله به روح، نسبت زجاجه (شيشهي صيقلي و درخشان) به مصباح (چراغ) است كه عبارتست از نور الهي. مقصود از نور الهي تمام موجوديت خداوندي نيست، بلكه چنانكه گفتيم عبارت از صفت هدايت روشنگر خداونديست. روايتي كه طلحه بن زيد از امام جعفر بن محمد الصادق و او از پدر بزرگوارش نقل فرموده است، اشاره بهمين تطبيق دارد (رجوع شود به تفسير الميزان ج 15 ص 151 نقل از تفسير قمي) تطبيق اين وسائط بر همهي عالم هستي نيز باين ترتيب است كه مشاهدهي موجودات عالم هستي با خاصيت وابستگي به موجود عالي قائم بالذات مانند مشاهدهي نور بواسطهي مشكاه است كه همهي انسانها در حال اعتدال مغزي و رواني ميتوانند با نور مصباح بوسيلهي آن، ارتباط برقرار كنند. و آيات و قوانيني كه خداوند سبحان در آن موجودات بوجود آورده است، مانند شيشهي صيقلي و درخشان، نور خداوندي را نشان ميدهد همچنان كه سيد الموحدين اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است: ما رايت شيئا الا و رايت الله معه هيچ چيزي را نديدم مگر اينكه خداوند را با او ديدم).
سه- مجموع جملات آيهي مباركهي نور و آيات ديگر كه ميفرمايد: الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور (خداوند سرور كساني است كه ايمان آوردهاند، خداوند آنان را از ظلمات خارج نموده و وارد عالم نور مينمايد) و هو الذي يصلي عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الي النور (و آن خدائي است كه بر شما درود و رحمت ميفرستد و فرشتگانش (نيز بر شما درود و رحمت ميفرستند)، تا شما را از ظلمات خارج ساخته و به عالم نور وارد نمايد). او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشي به في الناس. (آيا آن كسي كه مرده بود و ما او را احياء كرديم و براي او نوري قرار داديم كه بر روشنائي آن در ميان مردم راه ميرود … ) چنين برميآيد ارتباط انسانها با نور خداوندي بر دو قسم است:
1- ارتباط عام. 2- ارتباط خاص.
ارتباط عام مشاهدهي نور خداوندي در موجوديت انسان و جهان است كه هر كسي كه از حس و عقل معتدل برخوردار باشد، با درجات مختلف آن را ميتواند درك كند. ارتباط خاص فقط از آن كساني است كه بمقام والاي تقوي نائل گشته و بجهت تخلق به اخلاق الله مطابق آيات فوق، شايستهي تابش نور خاص الهي بر جان و روان و مغزش گشته است. آدمي بوسيلهي اين نور الهي كه شايستگي آنرا با تكاپو و مسابقه در خيرات و كمالات بدست آورده است، عالم وجود را درخشانتر و نورانيتر از ديگران ميبيند و جهان طبيعت مانند همان شيشهي صيقلي، مافوق خود را در ديدگاه او قرار ميدهد.
چهار- از طرف ديگر اين مطلب با اهميت را بايد مورد دقت قرار بدهيم كه چنانكه موجوديت انسان و جهان ميتوانند مانند مشكاه و شيشهي صيقلي و درخشان، نور الهي را نشان بدهند، همچنان نور الهي است كه براي بيداران و هشياران، همهي وجود را نشان ميدهد. در مضامين دعاي عرفه، نيايش سرور شهيدان راه حق امام حسين بن علي عليهما السلام بينيازي وجود خداوندي از دليل روشنگر، مورد اشاره قرار گرفته است: الغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك. متي غبت حتي تحتاج الي دليل (خداي من، آيا براي جز تو آن ظهور و روشنائي هست كه تو فاقد آن هستي تا آن جز تو روشنگر وجود تو باشد كي از بينائي بينايان غايب شدهاي كه نيازي به دليلي داشته باشي كه وجود تو را براي ما آشكار بسازد.) اينگونه بينائي از هر كس ساخته نيست، بلكه نصيب كساني ميشود كه در نتيجهي مجاهدات و مسابقه در خيرات و كمالات، بدرجهاي نائل گشتهاند كه ميتوانند همهي هستي را مانند يك واحد حقيقي وابسته به مافوق خود مشاهده نمايند.
اين وابستگي را نه تنها در اصل وجود ميبيند (كه اين بينش از علم و فلسفه نيز برميآيد) بلكه وابستگي در قابليت شهود، باين معني كه چنانكه در مشاهدهي رنگها و اشكال، ارتباط انسان نخست با نور فيزيكي است، سپس با رنگها و اشكال- كه نظر بر نور بود آنگه به رنگ همچنان انسانهاي تهذب يافته نخست با نور الهي ارتباط برقرار ميكنند، سپس بوسيلهي آن نور، موجودات را ميبينند. اگر كسي پيدا شود و بگويد: من چنين ارتباطي را نميبينم، مسلما او ارتباط مزبور را از خود نفي ميكند، نهايت امر اين جرئت را بخود ميدهد كه تكليف ديگران را هم با قياس به نفس در اين مطلب بسيار با اهميت روشن بسازد!!
پنج- ميتوان گفت: يكي از علل تمثيل به (مشكاه و زجاجه و مصباح) (ظرف بزرگ چراغ و شيشهي صيقلي و درخشان و چراغ) چنانكه مرحوم علامه طباطبائي قدس سره متوجه شده است، اشاره به اثبات و پايداري بياضطراب نور الهي در آسمانها و زمين است، يعني چنانكه مشكاه و زجاجه و حتي خود مصباح مانع از ورود عوامل مزاحم به كانون نور است كه موجب ثبات و پايداري آن ميباشد همچنين نور الهي در عالم هستي هرگز و بهيچ وجه مقهور عوامل مضطرب كننده و تغيير دهنده نميباشد.
شش- ممكن است گفته شود: چرا اكثريت چشمگير مردم از مشاهدهي نور الهي در عرصهي هستي محرومند، در صورتيكه با نظر به بيانات فوق ميبايست همهي مردم اشراق نور ربوبي را بر پهنهي هستي شهود نمايند؟
پاسخ اين سوال را شيخ محمود شبستري چنين ميدهد:
اگر خورشيد بر يك حال بودي فروغ او بيك منوال بودي
ندانستي كسي كاين پرتو او است نكردي هيچ فرق از مغز تا پوست
تو پنداري جهان خود هست دائم بذات خويشتن پيوسته قائم
اين ابيات عاليترين پاسخ را از ديدگاه علم به سوال فوق ميدهد و حاصل آن اينست كه اينكه ما انسانها روشنائي فضا و اجسام را به خورشيد مربوط مينمائيم و ميدانيم كه اين روشنائي از آن خورشيد است، ناشي از اينست كه موقعيت خورشيد براي ما در حال دگرگوني است، يعني ما در روي زمين گاهي با خورشيد مواجه هستيم كه در اين موقع فضاي زمين با همهي اجسامش روشن است و هنگاميكه زمين ما روياروئي خود را با آفتاب از دست ميدهد و به اصطلاح آفتاب غروب ميكند فضا تاريك ميشود، ما ساكنان زمين از اين دگرگوني روشنائي و تاريكي فضا كه به تغيير موقعيت زمين با خورشيد وابسته است، يقين پيدا ميكنيم كه روشنائي فضاي ما مربوط به خورشيد است. ولي بدانجهت كه نور خداوندي نور پايدار و لايزالي است و همواره عالم وجود را روشن ميسازد و ما هستي را بدون نور او نميتوانيم ببينيم، لذا خود را از مشاهدهي آن نور محروم ميبينيم، در صورتيكه اگر نظري صحيح به وابستگي موجودات، به آن موجود اعلي بيندازيم، بدون كمترين توقف و ترديد استناد روشنائي موجودات را به آن موجود اعلي مشاهده خواهيم نمود.
هفت- در اين آيه ميفرمايد: «يوقد من شجره مباركه زيتونه لا شرقيه و لا غربيه» (آن نور كه در چراغ است از يك شجرهي (درخت) مبارك زيتون روشن ميشود كه نه شرقي است و نه غربي) مقصود اينست كه آن نور كه در چراغ ميتابد از منبع مباركي است كه درخت زيتون است، البته تمثيل بودن اين جمله هيچ جاي گفتگو نيست، زيرا نور الهي مستند به ذات اقدس ربوبي است و بادوام روشنائيش آن منبع مستهلك نميگردد زيرا از امور مادي نيست، لذا بايد گفت: چنانكه در آخر همين آيه آمده است: «و يضرب الله الامثال للناس» (و خداوند مثلها را براي مردم ميزند) خداوند سبحان براي نزديك كردن حقيقت به مغزهاي مردم، مثال مزبور را آورده است. با اينحال، خداوند حكيم مطلق با دو كلمهي لا شرقيه و لا غربيه يكاد زيتها يضي و لو لم تمسسه نار از ورود خطا به مغزهاي مردم جلوگيري نموده، اين هشدار را ميدهد كه منبع مزبور نه شرقي است و نه غربي است كه با دگرگون شدن موقعيت آن درخت در روياروئي با خورشيد، تغييري در آن حاصل شود و موجب دگرگوني در نور حاصل از آن پديدار گردد. همچنين روشنائي منبع مستند به ذات خويش است و منبع نور از ذات خود مي تابد اگر چه آتشي با آن تماس نگرفته باشد.
هشت- نور علي نور يهدي الله لنوره من يشاء (نوري بر نور، خداوند كسي را كه بخواهد بنور خود هدايت ميفرمايد) دربارهي اين دو جمله در آيهي مباركهي نور، دو احتمال مهم وجود دارد:
احتمال يكم همانست كه عدهي فراواني از مفسران متذكر شدهاند كه نور آن شيشهي صيقلي و درخشان با نور چراغ شدت پيدا ميكند، نهايت امر اينست كه نور چراغ (مصباح) اصيل و ذاتي است، و نور آن شيشهي صيقلي و درخشان تبعي و وابسته به آن است.
احتمال دوم- اينست نور الهي كه در نتيجهي تكاپو و مجاهدات و تهذب روحي نصيب انسان ميگردد، به آن نور الهي كه در عرصهي هستي با تمثيل مزبور در آيهي نور وجود دارد، اضافه ميشود، يعني انسان وارسته و متخلق به اخلاق الله با نور الهي دروني، نور الهي وجود را مشاهده مينمايد، و در نتيجه انسان مزبور غرق در دو نور ميگردد، و شايد بتوان جملهي يهدي الله لنوره من يشاء را هم بعنوان مفسر جملهي قبلي (نور علي نور) محسوب نمود.
نه- دو آيهي مباركهي نور چنين است: «في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه، يسبح له فيها بالغدو و الاصال، رجال لا تلهيهم تجاره و لابيع عن ذكر الله و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار». (در خانههائي كه خداوند اذن فرموده است كه نام او در آنخانهها تعظيم شود و مورد ذكر قرار بگيرد، در آن خانهها تسبيح ميكنند خدا را هر صبح و شام مرداني كه آنانرا نه تجارت و نه خريد و فروش از ذكر خداوندي و بر پا داشتن نماز و اداي زكات باز نميدارد، آنان از آن روزي كه دلها و ديدهها دگرگون ميشوند، ميترسند).
بعضي از مفسرين اين دو آيه را مربوط به آيهي مباركهي نور دانسته و چنين گفتهاند كه: نور چراغ قرار گرفته در شيشهي صيقلي و درخشان كه در مشكات است در خانههائي كه خداوند اذن فرموده است كه نام او در آنخانهها تعظيم و مورد ذكر قرار بگيرد … ميدرخشد.) مقصود از بيوت همهي جايگاههاي ذكر و تسبيح خداوندي است، مانند مساجد و بيوت انبياء و اولياء و ائمهي معصومين عليهمالسلام چنانكه در بعضي از احاديث آمده است. بنابر ارتباط دو آيه به آيهي نور، ميتوان تفسير يا تطبيق آيات را چنين در نظر گرفت: تمثيل آيهي نور (كانون نور (چراغ) در شيشهي صيقلي و درخشان در مشكات) در درون انسانهاي وارسته از آلودگيها كه در معابد الهي مشغول ذكر و تسبيح خداوندي ميباشند. معناي آيات بنابراين، چنين ميشود كه نور خداوندي با آن تمثيل كه در آيهي نور آمده است، براي آن مردان الهي، قابل شهود است.
9- عمران: يا سيدي، اليس قد كان ساكتا قبل الخلق لا ينطق ثم نطق؟ (عمران ميپرسد: اي سرور من، آيا چنين نيست كه خداوند پيش از ايجاد مخلوقات ساكت بود و سخني نميگفت و سپس سخن گفت؟) الامام: لا يكون السكوت الا عن نطق قبله، و المثل في ذلك انه لا يقال للسراج هو ساكت لا ينطق و لا يقال: ان السراج ليضي فيما يريد ان يفعل بنا، لان الضوء من السراج ليس بفعل منه و لاكون و انما هو ليس شيء غيره، فلما استضاء لنا قلنا قد اضاء لنا حتي استضا نابه، فبهذا تستبصر امرك يا عمران. (امام علي بن موسي الرضا (ع) در پاسخ عمران فرمودند: سكوت ممكن نيست مگر اينكه پيش از آن نطقي (سخني) صورت گرفته باشد. مثل اين قضيه اين است كه گفته نميشود كه چراغ ساكت است و سخن نميگويد و گفته نميشود كه: چراغ در آن روشنائي كه بما ميدهد، با اراده اين كار را انجام ميدهد، زيرا روشنائي و كار وجودي صادر از چراغ نيست. چراغ جز موجوديت خود چيزي نميباشد، وقتي كه چراغ براي ما روشن شد ميگوئيم: چراغ براي ما روشن شد و ما از روشنائي آن برخوردار گشتيم. اي عمران با اين مطلب كه گفتم حقيقت مطلوبت را درمييابي).
پاسخ امام عليهالسلام به سوال عمران صابي فوقالعاده جالب و روشن و قاطع است. امام ميفرمايد: صدق سكوت و سكون و سخن نگفتن بر يك موضوع مستلزم ملكه و استعداد سخن گفتن در همان موضوع است. و چون خداوند سبحان مانند انسانها نيست كه استعداد سخن گفتن با وسائل معمولي (دهان و زبان و حنجره) داشته باشد، لذا اسناد سكوت و سكون هم بر آن ذات اقدس امكانناپذير ميباشد، زيرا بتعبير اصطلاحي: تقابل سكوت و نطق، تقابل عدم و ملكه است، مانند بينائي و نابينائي، به ديوار نميتوان گفت: نابينا است و نميبيند، زيرا ديوار استعداد بينائي و ديدن ندارد. امام عليهالسلام براي تفهيم عمران به چراغ مثال ميزند و ميفرمايد: نميتوان گفت: چراغ ساكت است و سخن نميگويد، زيرا چراغ استعداد سخن گفتن ندارد. و اينكه خداوند سبحان با حضرت موسي (ع) سخن گفته است، مانند: اني انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي منم پرودگار تو، نعلينت را در آور كه تو تحقيقا در وادي مقدس طوي هستي.) و ديگر آياتي كه خداوند در آنها از سخن گفتن خود خبر ميدهد، مقصود ايجاد الفاظ در فضا يا ديگر اجسام است، چنانكه براي تكلم با موسي (ع) كلماتي را در درخت بوجود آورد. در نتيجه ايجاد سخن از طرف خداوند متعال موجب تغير و دگرگوني او نميگردد.
سپس امام ميفرمايد: نيز گفته نميشود: (چراغ دركاري كه ميخواهد براي ما انجام بدهد، روشنائي را با اراده براي ما بوجود ميآورد) زيرا روشنائي و روشنگري كاري نيست كه چراغ آنرا انجام بدهد، بلكه چراغ روشن ميشود و ما ميگوئيم: چراغ براي ما روشنائي داد و ما هم از آن برخودار گشتيم.
احتمال قوي ميرود كه مقصود امام عليهالسلام بيان مثال دوم است دربارهي چراغ، باين بيان كه چون روشنائي چراغ با اجتماع شرائط روشنائي، بايد روشن گردد و چراغ هيچ توانائي براي جلوگيري از اجتماع شرائط براي روشن شدن ندارد، چنانكه پس از اجتماع شرائط هيچگونه قدرتي براي خودداري از روشن شدن ندارد. پس بدانجهت كه چراغ توانائي خودداري از جمع شدن شرائط ندارد و قدرت خاموشي با وجود همهي شرائط در آن نيست، لذا توانائي روشن شدن ارادي هم در او وجود ندارد، يعني وقتي كه چراغ با اجتماع همهي شرائط روشن ميشود، اين روشنائي معلول ذاتي مجموع شرائطي است كه چراغ را روشن نموده است و هيچ گونه راهي براي اراده و خواست چراغ در روشن نمودن وجود ندارد، لذا بايد گفت: چراغ روشن است نه اينكه چراغ كاري انجام ميدهد، يا اراده كرده است و كاري را انجام ميدهد. بنا باين بيان كه عرض شد، مساله روشنائي چراغ هم كه امام فرموده است، مثال دوم براي قابل درك ساختن تقابل عدم و ملكه ميان خاموش بودن و روشن بودن چراغ، براي عمران صابي ميباشد. احتمال دوم در تفسير روشنائي چراغ كه امام (ع) بعنوان مثال فرموده است، اينست كه مقصود امام جلوگيري از اشتباهي بوده است كه ممكن بود به ذهن عمران دربارهي نور وارد شود، باين توضيح كه امام در تفسير كلمهي نور فرمود: خداوند هدايت كنندهي اهل آسمانها و زمين است و مسلم است كه هدايت از مقولهي كار است و اين كار در خداوند متعال مسبوق به اراده و مشيت است، در صورتيكه نور جهتي از وجود اقدس ربوبي است كه در مجراي اراده و مشيت قرار نميگيرد.
10- عمران: يا سيدي فان الذي كان عندي ان الكائن قد تغير في فعله عن حاله بخلقه الخلق (اي سرور من، در نظر من چنين بود كه خداوند با آفريدن خلق در كاري كه انجام داد تغييري پيدا كرده است؟) الامام: احلت يا عمران في قولك: ان الكائن يتغير في وجه من الوجوه حتي يصيب الذات منه ما يغيره، يا عمران، هل تجد النار يتغير بتغيير نفسها، او هل تجد الحراره تحرق نفسها، او هل رايت بصيرا قط راي بصره؟ قال عمران: لم ار هذا. (امام فرمود: اي عمران در اينكه ميگوئي: خداوند به نحوي تغيير پيدا ميكند، تا ذات او از چيزي كه خارج از ذات اوست متاثر شود و تغيير پيدا كند، امر محالي ميگوئي. اي عمران، آيا چنين ميبيني كه آتش از ذات خود تغييري پيداكند! آيا گرما را ميبيني كه خود را بسوزاند! آيا ديدهاي كه بينندهاي چشم خود را ببيند! عمران گفت: نديدهام.) اين مساله تغير خداوندي پس از بوجود آوردن كائنات، ذهن عمران را سخت بخود مشغول داشته بود كه بار ديگر اين مساله را مطرح ميكند و ميگويد: در نظر من چنين بود كه خداوند با آفريدن مخلوقات تغييري پيدا كرده است!
مضمون پاسخ امام عليهالسلام به اين گمان باطل چنين است: عامل اين تغير يا خارجي است و يا داخلي، و هيچ يك نميتواند خدا را متغير بسازد. اگر عامل تغيير را خارج از ذات تصور كنيم، حتما بايد بگوئيم: آن عامل خارجي قويتر از خدا بوده است كه او را متغير ساخته است و اين امري است محال، و اگر عامل تغيير را داخلي فرض كنيم، اين هم امكانناپذير است، زيرا با قطع نظر از وحدت حقيقي موجوديت خداوندي لازمهي تغيير شونده ميباشد، و در اينصورت بايد جزئي از موجوديت خداوندي حادث فرض شود، و با فرض وحدت حقيقي آن ذات اقدس، تغيير بوسيلهي عامل داخل خلاف فرض وحدت آن ذات اقدس است. بنظر ميرسد مثالهائي را كه امام عليه السلام براي تفهيم قضيه به عمران فرموده است، بر مبناي پذيرش وحدت ذات اقدس ربوبي ميباشد كه ميفرمايد: آتش نميتواند در خود تغييري ايجاد كند، حرارت نميتواند خودش را بسوزاند و هيچ بينندهاي نميتواند بينائي يا چشم خود را ببيند. اين مثال اخير در اشعار شبستري چنين آمده است: تو چشم عكسي و او نور ديده است به ديده ديده را ديده؟ كه ديده است! و بهر حال وحدت مطلقهي ذات پروردگاري، با فرض عامل تغيير داخلي، براي آن ذات اقدس، تناقضي آشكار در بر دارد.
يك دليل بسيار قاطع و روشن وجود دارد كه هرگونه تغيير را در ذات باري تعالي امكانناپذير ميسازد. و آن اينست كه تغيير در ذات باري يا از نقص به كمال است و يا از كمال به نقص و يا از نقص به نقص و يا از كمال به كمال. و بديهي است كه همهي انواع چهارگانهي تغيير دربارهي خداوندي محال است، زيرا فرض اينكه خداوند از نقص به كمال تغير پيدا كرده است، لازمهاش اينست كه الوهيت خداوندي حادث است، زيرا در حال نقص نميتوانند خداوند واجب الوجود و كامل مطلق بوده باشد. و اگر تغير از كمال به نقص فرض شود، لازمهاش تنزل خداوندي از مقام الوهيت و وجوب وجود و كمال مطلق ميباشد. و فرض تغير از نقص به نقص، با فرض الوهيت و وجوب وجود و كمال مطلق كه صفات ذاتي خداوند است، تناقضي آشكار در بر دارد. و تصور اينكه تغيير از كمال به كمال بوده است، ترجح بلا مرجح است كه از محالات اوليه است.
11- عمران: الا تخبرني اهو في الخلق ام الخلق فيه؟ عمران سوال كرد: آيا بمن خبر نميدهي خداوند در مخلوقاتش است يا مخلوقات در او است؟) الامام: جل يا عمران عن ذلك، ليس هو في الخلق و لا الخلق فيه، تعالي عن ذلك و ساعلمك و تعرفه به، و لا حول و لا قوه الا بالله، اخبرني عن المرآه انت فيها ام هي فيك؟! فانكان ليس واحد منكما في صاحبه، فباي شيء استدللت بها علي نفسك؟ قال عمران بضوء بيني و بينها. فقال الرضا عليهالسلام: هل تري من ذلك الضوء في المرآه اكثر مما تراه في عينك؟ قال: نعم قال الرضا عليهالسلام: فارناه، فلم يحر جوابا، قال الرضا عليهالسلام: فلا اري النور الا و قد دلك و دل المرآه علي انفسكما من غير ان يكون في واحد منكما، و لهذا امثال كثيره غير هذا لا يجد الجاهل فيها مقالا، و لله المثل الاعلي. (اي عمران، خداوند با عظمتتر از آن است كه گفتي، خداوند در خلق نيست و خلق در خدا نيست، خدا بالاتر از اينها است. و من رابطهي خدا را با مخلوقات براي تو تعليم مينمايم و تو آنرا درك خواهي نمود. و هيچ حركت و قوهاي نيست مگر از خدا. اي عمران، بمن خبر بده از آينه (هنگاميكه) عكس تو در آن منعكس ميگردد، آيا تو در آن آينهاي يا آينه در تست؟ اگر هيچيك از شما (تو و آينه) در ديگري نيست، پس بوسيلهي چه چيزي براي انعكاس خود در آينه استدلال نمودي؟ يعني چه چيزي موجب شد كه تو عكس خود را در آينه ببيني؟ عمران پاسخ داد: با آن روشنائي كه ميان من و آينه وجود دارد. امام علي بن موسي الرضا (ع) فرمود: آيا از آن روشنائي در آينه بيش از آنچه كه با چشمت ميبيني، مشاهده ميكني؟ عمران گفت: آري. امام فرمود: آن روشنائي در آينه را كه بيش از روشنائي چشم است، بما نشان بده عمران نتوانست پاسخي بدهد. امام فرمود: پس نميبينم مگر اينكه نور است كه ترا و آينه را نشان داده است، بدون اينكه در يكي از شما (تو و آينه) بوده باشد. مثلهاي فراواني غير از اين براي توضيح اين ارتباط وجود دارد كه نادان جاي سخني براي خود در آن پيدا نميكند و مثل اعلي از آن خداوندي است.)
تمثيل علي بن موسي الرضا عليهالسلام بسيار با اهميت است. حضرت ميفرمايد: وقتي كه صورت يك انسان در آينه منعكس ميشود، آيا انسان در آينه حلول كرده است، يا آينه در انسان؟ قطعي است كه هيچ يك در ديگري حلول ننموده است. ولي عكسي از صورت انساني در آينه منعكس گشته است، احتمال قوي ميرود كه منظور امام عليهالسلام از اين تمثيل جلوهي جمال و جلال خداوند سبحان در مخلوقات است كه نه جمال و جلال خداوندي در مخلوقات حلول كرده است و نه مخلوقات در جمال و جلال خداوندي. آنگاه امام از عمران ميپرسد: پس بوسيلهي چه چيزي براي انعكاس خود در آينه استدلال نمودي؟ عمران پاسخ ميدهد: بوسيلهي آن روشنائي كه ميان من و او وجود دارد. امام از عمران ميپرسد آيا آن روشنائي كه وسيلهي ديدن عكس خود در آينه است، در آينه بيش از چشم تو وجود دارد؟ عمران پاسخ ميدهد: آري! امام ميفرمايد: آنرا بما نشان بده، عمران از پاسخ دادن ناتوان ميگردد. بنظر ميرسد اين سوال اما از عمران، براي متوجه ساختن عمران باين حقيقت بوده است كه واسطهي ديدن صورت در آينه كه نور است، براي هيچ يك از دو طرف (چشم و آينه) ترجيحي ندارد، كاري كه نور كرده است، اينست كه هر يك از تو و آينه را به خويشتن نشان داده است، بدون اينكه يكي از دو در ديگري بوده باشد، يعني نور هم صورت ترا نشان داده است و هم آينه را و چنان نبوده است كه نور در يكي از طرفين (صورت و آينه) بيش از ديگري بوده باشد ثم التفت عليهالسلام الي المامون، فقال: الصلوه قد حضرت، فقال عمران: يا سيدي لا تقطع علي مسالتي فقد رق قلبي. قال الرضا عليهالسلام نصلي و نعود، فنهض و نهض المامون، فصلي الرضا عليهالسلام داخلا و صلي الناس خارجا خلف محمد بن جعفر، ثم خرجا فعاد الرضا عليهالسلام الي مجلسه و دعا بعمران فقال: سل يا عمران. (سپس امام عليهالسلام به مامون رو گرداند، فرمود: وقت نماز رسيده است. عمران گفت: اي سرور من، مساله مرا قطع مفرما زيرا قلبم رقيق شده است. امام رضا عليهالسلام فرمود: نماز ميگزاريم و برميگرديم پس آنحضرت برخاست و مامون هم برخاست. امام رضا عليهالسلام نماز را در داخل خواند و مردم در بيرون در پشت سر محمد بن جعفر (عموي آن حضرت) نماز گزاردند سپس از نماز فارغ شدند (امام رضا و مامون) و آن حضرت به جايگاهي كه مينشست برگشت و عمران را خواست و فرمود: اي عمران، سوال كن.)
12- عمران: يا سيدي، الا تخبرني عن الله عزوجل هل يوحد بحقيقه او يوحد بوصف؟ (عمران گفت: سرور من، آيا به من خبر نمي دهي از اينكه خداوند عزوجل با حقيقتش شناخته ميشود يا با صفاتش؟) الامام: ان الله المبدي الواحد الكائن الاول، لم يزل واحدا لا شيء معه، فردا لا ثاني معه، لا معلوما و لا مجهولا و لا محكما و لا متشابها و لا مذكورا و لا منسيا و لا شيئا يقع عليه اسم شيء من الاشياء غيره، و لا من وقب كان و لا الي وقت يكون، و لا بشيء قام و لا الي شيء يقوم و لا الي شيء استند و لا في شيء استكن، و ذلك كله قبل الخلق اذ لا شيء غيره، و ما اوقعت عليه من الكل فهي صفات محدثه و ترجمه يفهم بها من فهم. و اعلم ان الابداع و المشيه و الاراده معناها واحد و اسماوها ثلاثه و كان اول ابداعه و ارادته و مشيته الحروف التي جعلها اصلا لكل شيء و دليلا علي كل مدرك و فاصلا لكل مشكل. (امام فرمود: خداوندي كه ابتدا كنندهي هستي (ايجاد كنندهي مخلوقات بيسابقهي هستي) و يگانه موجود اول است، بيهمتائي بود كه هيچ چيزي با او نبود، فردي بود كه براي او دوم نبود، نه معلوم و نه مجهول، شناخت او نه محكم و نه متشابه و نه مورد تذكر و نه فراموش شده بود. خداوند سبحان چيزي نبود كه اسم چيزي از اشياء غير از خود او بر او تطبيق شود. وجود خداوندي نه از زماني آغاز شده و نه براي وجود او زماني بعنوان پايان قابل تصور است، موجوديت او نه بوسيلهي چيزي بر پا است و نه هستي او تا حصول چيزي ادامه داشت. موجوديت خداوند متعال نه به چيزي متكي بود و نه در چيزي ساكن بود. همهي اين مختصات پيش از خلقت بود كه غير از او چيزي با او نبود و همهي آنچه كه براو تطبيق ميكني، صفات حادث و بيان كنندهي حقايقي دربارهي او است كه بوسيلهي آنها كسي كه بفهمد ميتواند بفهمد. و بدان كه: معاني ابداع و مشيت و اراده يك حقيقت است و نامهاي آنها سه تا است و اولين ابداع و اراده و مشيت او حروفي بود كه آنها را اصل همهي اشياء و دليل هر ادراك شده و باز كنندهي هر مشكل قرار داد.)
خداوند بيهمتا مافوق وابستگيها بطور مطلق:
امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام در اين جملات مطالب با اهميتي را در كمال مطلق خداوندي و بري بودن او از همهي وابستگيها بيان ميدارد. اين مطالب بقرار زير است:
مطلب يكم- وحدت حقه الهيه ازلي و ابدي و سرمدي است و با هيچ موجودي در هيچ حال از ازل الازال تا ابد الاباد معيتي (دمسازي و هم بودي) نداشته و نخواهد داشت.
مطلب دوم- او پيش از خلقت كائنات نه معلوم بود و نه مجهول، اين قضيه كاملا بديهي و بينياز از اثباتست زيرا كسي نبود پيش از خلقت كه او را بشناسد، و يا كوتاهي كند و او را درك نكند. و بعبارت ديگر بدانجهت كه هيچ چيز و هيچ كسي وجود نداشت كه در صورت شناسائي آن موجود اعلي، معلوميت به او صدق كند و در صورت عدم شناسائي مجهول بوده باشد. همچنين بدانجهت كه درك كنندهاي وجود نداشت، لذا عاملي براي معرفت محكم (روشن) و تحير ناشي از تشابه نبوده است، چنانكه بجهت نبودن كسي، آن موجود اعلي نه در ياد كسي بود و نه فراموش شده از يادها.
مطلب سوم- كه ميتوان گفت از نتايج مهم مطلب دوم است، اينست كه با نظر به نفي معلوميت و مجهوليت از وجود خداوند متعال بجهت نبودن عالم و جاهل، صحت آن حديث قدسي كه از خداوند سبحان نقل شده است كه ميفرمايد: كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف (من يك خزانهي پنهاني بودم. پس خواستم شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) با نظر به جملات مورد تفسير از حضرت علي بن موسي الرضا عليهالسلام مطلبي صحيح بنظر نميرسد، زيرا پيش از خلقت و حتي پس از خلقت براي خداوند سبحان نه مخفي بودن صدق ميكند و نه آشكار بودن. بلكه بايد گفت: تعبير كنز مخفي بر مقام شامخ ربوبي، تعبير بسيار پائين و ناچيزيست.
مطلب چهارم- هيچ اسمي جز اسماء مقدس ربوبي براي آن ذات اقدس وجود نداشت. شايد منظور امام عليهالسلام حتي نفي صفات فعليه از آن ذات اقدس ميباشد، زيرا پيش از خلقت موضوعي براي زنده كردن (محيي) و ميراندن (مميت) و روزي دادن (رازق) وجود نداشته است.
مطلب پنجم- خداوند سبحان فراسوي زمان است، نه براي وجود او ابتداي زماني قابل تصور است و نه پايان زماني، زيرا زمان كه در دو مجري قابل تحقق است، هيچ يك نميتواند دربارهي خدا صدق كند:
مجراي يكم- امتداد ذهني كه از ارتباط مغز با حركت (چه دروني و چه بروني) بوجود ميآيد و كشش زمان را به سه نقطهي: گذشته، حال و آينده تقسيم مينمايد.
مجراي دوم- ترتب حلقههاي زنجيري علل و معلولات كه در نظام هستي در جريان است، اين زمان كه ميتوانيم آن را ترتب علل و معلولات بناميم، نيازي بوجود انساني كه آن را درك كند و زمان را از آن انتزاع نمايد: ندارد و باين معني كه در ترتيب نظام خلقت چنين است كه ريشهي درخت مقدم بر ساقه و شاخه و ميوهي آن در عرصهي وجود ظاهر ميشود، خواه انساني وجود داشته باشد كه اين تقدم و تاخر را درك كند يا نه.
مطلب ششم- استقلال وجود خداوندي و استغناي ذاتي او مافوق همهي وابستگيها است، او در هستي و ذات خود بهيچ چيزي تكيه ندارد. اصلا مگر ميتوان چيزي را در برابر آن ذات اقدس بعنوان موجود دوم در مقابل موجود اول قرار داد، چه رسد باينكه خداوند سبحان در ذات و وجود خود به آن موجود تكيه كند.
مطلب هفتم- امام ميفرمايد: همهي اينها كه گفتم، پيش از خلقت بود، بانظر به مجموع آيات و روايات و احكام صريح عقل دربارهي موجوديت خداوندي روشن ميشود كه مقصود امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام اينست كه مطالبي را كه گفتم، با نظر به موجوديت آن خداوند يگانه و با قطع نظر از خلقت بود، لذا صفات فعليهي خداوندي را مانند زنده كردن و ميراندن و روزي دادن و غيرذالك كه از چگونگي خلقت انتزاع ميشوند، شامل نميگردد.
مطلب هشتم- امام ميفرمايد: (ابداع و مشيت و اراده بيك معني ميباشند) هر سه معني يك فعل خداوندي است كه در مقدمهي ايجاد اشياء بروز ميكند. اگر چه هر يك از آنها دراي مفهومي است كه جداگانه قابل درك ميباشد، بدين ترتيب كه معناي مطابقي (مستقيم و تمام) ابداع عبارتست از بوجود آوردن يك شيء بيسابقهي هستي، و هر كلمهاي كه از اين مادهي مشتق شده باشد، معناي مزبور (بوجود آوردن شيء بيسابقهي هستي) را در بر دارد، مانند مبدع و غيرذالك. مشيت به معناي خواستن است كه زمينه براي آن بوجود آمده است. زمينه يا انگيزهي مشيت، ممكن است حكمت خداوند سبحان بوده باشد چنانكه در آفرينش موجودات وجود دارد، قوانين و نظم و هويتهاي خاص موجودات مورد مشيت خداوندي است كه با كميت و كيفيت معين آنها را خواسته و بجريان انداخته است. و ممكن است زمينه و انگيزهي مشيت آمادگي انسانها به پذيرش و قرار گرفتن در مجراي مشيت خداوندي بوده باشد. وقتي كه يك انسان بجهت انحراف از صراط مستقيم و تمرد از دستورات الهي (كه در مخالفت با اخلاق عالي انساني و ارتكاب گناهان جلوه ميكند) زمينهي ضلالت و سقوط را براي خود آماده كرد، خداوند عزوجل ضلالت و سقوط او را خواهد خواست، يعني نظم و قوانين حاكم بر هستي در گمراه كردن و ساقط نمودن وي بكار خواهد افتاد. در همهي آيات قرآني كه تعلق مشيت خداوندي به هدايت و ضلالت انسانها تذكر داده شده است، بهمين معنا است كه مطرح كرديم، نيز بر عكس يعني هر كسي كه باروش در صراط مستقيم و عمل به دستورات الهي زمينه هدايت را در خود بوجود آورد، خداوند جل شانه او را مشمول هدايت خود خواهد فرمود. اما اراده كه مانند مشيت در مقدمهي ايجاد اشياء بروز ميكند، مفهومي از خواستن است كه به وجود آمدن شيء (مراد) را حتمي ميسازد. اگر ما بخواهيم هر يك از مفاهيم سهگانه را جداگانه و مطابق دريافت معمولي ذهن در نظر يگيريم، ترتيب بروز آن مفاهيم چنين است: (مشيت- اراده- ابداع) ولي با نظر به فرمودهي امام علي بن موسي الرضا عليهالسلام كه هر سه مفهوم يك معني است، بايد گفت: مقدمهي ايجاد يك حقيقت است كه از سه بعد ميتوان آن را مورد توجه قرار داد.
مطلب نهم- امام ميفرمايد: (و اولين ابداع و اراده و مشيت او حروف بود كه آنها را اصل همهي اشياء و دليل هر درك كننده (يا هر ارداك شده) و باز كنندهي هر مشكل قرار داد) دربارهي نخستين مخلوق خداوندي حقائقي مختلف در منابع اسلامي وارد شده است، مانند: نور محمد (ص)، عقل، نور بطور مطلق، انوار معصومين عليهمالسلام، آب و غيرذالك. در اين احتجاج نخستين مخلوق حروف معرفي شده است و با توجه به بقيهي احتجاج معلوم ميشود كه منظور همين حروف است كه كلمات از آنها تشكيل ميشود. و مسلم است كه ماهيت حروف وسيلهاي براي ابراز معاني و قالب آنها ميباشد، چنانكه در همين احتجاج بيان شده است. در جملات مربوط به حروف، امام ميفرمايد: و الحروف لا تدل علي غير انفسها (و حروف دلالت نميكند مگر به هويتهاي خود) مامون الرشيد ميپرسد: و كيف لا تدل علي غير انفسها (چگونه حروف دلالت نميكند مگر به هويتهاي خود؟) امام ميفرمايد: لان الله تبارك و تعالي لا يجمع منها شيئا لغير معني ابدا فاذا الف منها احرفا اربعه او خمسه او سته او اكثر من ذلك او اقل، لم يوءلفها لغير معني و لم يك الا لمعني محدث لم يكن قبل ذلك شيئا (زيرا خداوند تبارك و تعالي آن حروف را بجز براي معني با همديگر جمع نميكند (خداوند حروف را براي ارائهي معني با همديگر جمع ميكند) هنگاميكه حروفي را، چهار تا پنج، يا شش حرف، يا بيشتر يا كمتر از آن تاليف ميكند، اين تاليف صورت نميگيرد مگر براي يك معناي حادث كه قبل از زمان تاليف چيزي نبوده است)
سپس امام عليهالسلام در پاسخ سوال عمران كه پرسيد كه اين اصل را چگونه ميتوان فهميد، چنين فرمود: فوجه ذلك و بابه انك تذكر الحروف اذ لم ترد بها غير انفسها ذكرتها فردا، فقلت: ا، ب، ت، ث، ج، ح، خ، حتي تاتي الي آخرها فلم تجد لها معني غير انفسها فاذا الفتها و جمعت منها حرفا و جعلتها اسما و صفه لمعني ما طلبت و وجه ما عنيت كانت دليله علي معانيها داعيه الي الموصوف بها افهمته؟ قال: نعم (وجه و راه شناخت اين اصل چنين است كه تو هنگامي كه به حروف متذكر ميشوي و از آنها غير از هويت خود يكايك آنها چيزي اراده نميكني ميگوئي: ا، ب، ت، ث، ج، ح، خ، تا آخر براي آن حروف معنايي جز هويت يكايك آنها چيزي ديگر در نمييابي، وقتي كه چند حرف از آنها را جمع و تاليف نمودي و از آنها اسم و صفتي براي معني مطلوب و عنوان مقصود خود قرار دادي، آن حروف تاليف شده راهنمائي براي معاني خود ميگردند و به موصوف خود ميخوانند. آيا فهميدي؟ عمران گفت: آري.)
از اين جملات بخوبي اثبات ميشود كه حروف، هويت وسيلهاي دارند و براي نشان دادن و فهماندن معاني و مقاصد خلق شدهاند، بنابراين، مقصود از اينكه حروف نخستين خلقت ابداعي خداوندي است، نخستين مخلوق در سلسلهي وسائل ارائهي معاني ميباشد نه نخستين مخلوق بطور مطلق، چنانكه آب كه بعنوان نخستين مادهي خلقت معرفي شده است، منظور نخستين ماده براي سلسلهي عالم ماده است نه بطور مطلق. نيز در اين جمله كه امام ميفرمايد: لانها مبدعه بالابداع، و النور في هذا الموضع اول فعل الله الذي هو نور السماوات و الارض و الحروف مفعول بذلك الفعل (زيرا حروف بوسيلهي ابداع آفريده شده است و نور در اين مرحله نخستين فعل خداونديست كه او نور آسمانها و زمين است و حروف بوسيلهي آن فعل بوجود آمده است) ملاحظه ميشود كه ابداع كه جنبهي اقدام و عمل مشيت و اراده است. پيش از حروف است. و عمل مشيت و ارادهي خداوندي كه مانند تشعشع نور است مقدم بر حروف ميباشد.
خلاصه همانطور كه گفتيم حروف جنبهي وسيلهاي براي ارائهي معاني و مقاصد را دارد، لذا اگر چه نخستين مخلوق وسيلهاي براي ارائهي معاني و مقاصد است، ولي پس از همهي آن حقايق است كه پيش از انسان و يا هر موجودي كه براي ابراز معاني به حرف نيازمند است وجود داشته است. مطلب دهم- آيا ميتوان گفت: اصول حروفي كه براي تاليف كلمات آفريده شدهاند (و در اين روايت بيست و هشت حرف (عربي) معين شده) و حروف ديگري كه در ساير لغات وجود دارند، در حقيقت اشكال دگرگون شده از همين بيست و هشت حرف ميباشند) خصوصيتي ذاتي دربردارند؟
در اين احتجاج پاسخ اين سوال منفي آمده است. چنانكه در جملات قبلي ملاحظه كرديم: (ميگويي: ا، ب، ت، ث، ج، ح، خ، و براي آن حروف معنايي جز هويت يكايك آنها چيزي ديگر در نمييابي) ولي ابوجعفر محمد بن علي بن حسين بن بابويه القمي (صدوق) رحمه الله دو روايت نقل كرده است كه هر يك از حروف اشاره به حقيقتي دارد. در روايت از امام علي بن ابيطالب عليهما السلام چنين نقل شده است: (ا، ب، ت، ث،) الف آلاء الله (نعمتهاي خداوندي. باء بجهت خداوندي و باقي و بديع السماوات و الارض (ابداع كنندهي آسمانها و زمين) تاء تمام شدن امر بوسيلهي قائم آل محمد عليهالسلام. ثاء ثوابي كه مردم با ايمان براي اعمال صالحهي خود دريافت خواهند كرد. (ج، ح، خ) جيم جلال و جمال خداوندي و حاء رمز حلم و حيات و حق مطلق بودن او و خاء خمول (ركود و سقوط) ذكر معصيت كاران در نزد خداوند عزوجل ميباشد. (د، ذ) دال عبارتست از دين خداوندي كه براي بندگانش پسنديده است ذال رمز ذوالجلال و الاكرام است، (ر، ز) را رمزي از روءف و رحيم و زاء از زلزلهي روز قيامت است. (س، ش) سين رمزي از سناء الله (نور خداوندي) و سرمديت او است، شين از شاء الله ماشاء (ميخواهد آنچه را كه مورد مشيت خود قرار ميدهد و اراده ميكند، آنچه را كه بخواهد و شما نميتوانيد مشيت داشته باشيد، مگر اينكه مشيت خداوندي تحقق پيدا كند. (ص، ض) صاد رمزي از صادق الوعد بودن خدا در وادار ساختن مردم براي ورود به صراط و باز داشتن ستمكاران در كمينگاهي كه خدا دارد. و ضاد رمزي از ضلالت كسي است كه با محمد و آل محمد صلوات الله عليهم مخالفت نمايد. (ط، ظ) طاء، رمزي از شايستگي مردم با ايمان به ورود بعالم اعلاي خير و كمال و سرنوشت نهايي زيبا. ظاء عبارتست از حسن ظن مردم با ايمان بخدا و سوءظن مردم كافر به آن مقام ربوبي. (ع، غ) عين رمزي از عالم (دانا) و غين از غني مطلق كه براي او نياز بهيچ وجه جايز نيست. (ف، ق) فاء رمزي از شكافندهي دانه و هسته و فوجي از افواج آتش، و قاف از قرآن است كه جمع كردن و در معرض قرائت قرار دادنش بر عهدهي خدااست. (ك، ل) كاف رمزي از كافي (كفايت كننده) لام لغوگوئي كفار در افتراي دروغين بخدا. (م، ن) ميم مالكيت مطلق خداوندي در روز قيامت كه مالكي جز او نيست و خداوند در آن روز ميفرمايد: (لمن الملك اليوم) (امروز مالكيت از آن كيست؟)
سپس ارواح همهي انبياء و رسولان و حجتهاي خداوندي ميگويند: (لله الواحد القهار) مالكيت مطلق از آن خداوند يگانه و پيروز مطلق است و خداوند جل جلاله ميفرمايد: اليوم تجزي كل نفس بما كسبت لا ظلم اليوم ان الله سريع الحساب (امروز هر كسي در برابر آنچه كه اندوخته است، پاداش داده خواهد شد امروز (بر هيچ كس) ستمي نيست و قطعا خداوند حسابگر سريع است) و نون رمزي از نعمت خداوندي براي مومنان و نقمت و عذاب او براي كفار است. (و، ه) واو رمزي از واي بر كسي كه خدا را معصيت كند، از عذاب روزي بزرگ. هاء از موهون و پست بودن معصيت كار در نزد خدا است. (لا) لام والف اينكه رمزي از لا اله الا الله است كه كلمهي اخلاص ميباشد و هيچ بندهاي اين كلمه را از روي اخلاص نگفت مگر اينكه بهشت براي او واجب شد. (ي) يد الله فوق خلقه باسطه بالرزق، سبحانه و تعالي عما يشركون (ياء رمزي از اينست كه دست خداوندي، يعني قدرت خداوندي فوق دست (قدرت) مخلوقات اوست دست خداوندي براي روزي دادن به مردم باز است. خداوند متعال پاكيزهتر از آنست كه براي آن بخدا شرك ميورزند.)
13- الامام: و اعلم انه لا يكون صفه لغير موصوف و لا اسم لغير معني و لا حد لغير محدود، و الصفات و الاسماء كلها تدل علي الكمال و الوجود و لا تدل علي الاحاطه كما تدل علي الحدود التي هي التربيع و التثليث و التسديس لان الله عزوجل و تقدس تدرك معرفته بالصفات و الاسماء و لا تدرك بالتحديد بالطول و العرض و القله و الكثره و اللون و الوزن و ما اشبه ذلك. (امام رضا عليهالسلام فرمود: و بدانكه هيچ صفتي براي غير موصوف و اسمي براي غير معني و حدي براي غير محدود نميباشد. و همهي صفات و اسماء بر كمال و وجود دلالت ميكند و نه به محاط بودن و محدوديت خداوندي (بر خلاف دلالت كلمات دلالت كننده) بر حدود مانند مربع بودن و مثلث بودن و مسدس بودن، زيرا معرفت خداوند عزوجل و تقدس، باصفات و اسماء قابل درك است نه با مفاهيم محدود كننده بوسيلهي طول و عرض و كمي و زيادي و رنگ و وزن و مانند اينها.) صفت بدون موصوف و اسم بدون معني و حد بدون محدود امكانپذير نميباشد با نظر به معناي صفت كه بيان كنندهي كيفيت يا بعدي از ذاتي است كه قوامش با آن است، بدون موصوف امكانپذير نيست، چنانكه اگر اسمي واقعيت داشته باشد و از حقيقتي ماوراي خود خبر بدهد، بدون ترديد اين حقيقت معناي آن اسم است. نظير اينكه قالبي وجود داشته باشد و واقعيت اين قالب براي خود نباشد، قطعا محتوايي وجود دارد كه قالب آنرا در بر گرفته است. همچنين محال است كه مفهومي از حد بوسيلهي الفاظ يا غير الفاظ مطرح شود و مقتضي محدوديت متعلق خود نباشد.
اما تطبيق اين قاعده بر خداوند متعال چنين است كه هر يك از صفات و اسماء خداوندي بيان كنندهي نوعي از كمال و تماميت آن موجود اقدس است نه اينكه مدلول و مفاد هر يك از صفات و اسماء موصوف و معناي مستقلي داشته باشد كه نتيجهي آن تركيب ذات است و تركيب در ذات اقدس ربوبي راه ندارد. و اين بيان
امام علي بن موسي الرضا صلوات الله و سلامه عليه، بيان نهائي دربارهي صفات و اسماء خداوندي است و براي تفسير (صفت و موصوف) و (اسم معني) دربارهي خداوند تبارك و تعالي هيچ راه ديگري وجود ندارد و فقط همين بيان امام است كه حل كنندهي همهي مشكلات در مسئلهي فوق است: عباراتنا شتي و حسنك واحد و كل الي ذاك الجمال يشير (عبارات ما مختلف و متنوع و پراكنده است ولي زيبائي تو يكي است و همهي آن عبارات به آن جمال مطلق اشاره ميكند)
اينهمه تصوير گوناگون كه در تعبير ما است در نهايت جز جمال واحدي معناش نيست
صد هزار انگشت ايماگر برآيد ز آستين مقصدي غير از هلال نير يكتاش نيست
14- … و ليس يحل بالله جل و تقدس شي من ذلك حتي يعرفه خلقه معرفتهم انفسهم بالضروره التي ذكرنا. (و براي خداوند جل و تقدس اسناد هيچيك از آن مفاهيم محدود كننده امكانپذير نيست تا مخلوقات او با معرفتي كه دربارهي نفس خود پيدا ميكنند او را بشناسند. اين اصل بر مبناي ضرورتي است كه متذكر شديم) نسبت دادن هيچ يك از مختصات اجسام دربارهي خداوند امكان ندارد و شناخت خداوندي بوسيلهي صفات و اسمائي كه دلالتي به آن مختصات دارد محال است. معرفت خداوندي از دو طريق ممكن است:
طريق يكم- آيات انفسي چنانكه در روايت بسيار مشهور آمده است: من عرف نفسه فقد عرف ربه (هر كس كه خود را شناخت پروردگارش را شناخت)
طريق دوم- آياتي آفاقي است كه عبارت است از نظم و قانون با عظمت كه در جهان برون ذاتي حكمفرما است. امام (ع) طريق دوم را در جملات بعدي گوشزد خواهد فرمود. هر دو راه در قرآن مجيد توصيه شده است. و در يكي از آيات شريفه چنين آمده است: سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم (ما بزودي آيات خود را در آفاق (جهان بروني) و انفس (جهان دروني) به آنان نشان خواهيم داد) در تفسير جملهي فوق (من عرف نفسه فقد عرف ربه) مطالبي مشروح وجود دارد كه در تفسير سخنان اميرالمومنين عليهالسلام خواهيم آورد.
15- ولكن يدل علي الله عزوجل بصفاته و يدرك باسمائه و يستدل عليه بخلقه حتي لا يحتاج في ذلك الطالب المرتاد الي رويه عين و لا استماع اذن و لمس كف و لا احاطه بقلب. (بلكه خداوند متعال با صفاتش شناخته ميشود و با اسمائش درك ميگردد و از مخلوقاتش پي بوجودش برده ميشود تا در اين معارف جويندهي مشتاق به ديدن بوسيلهي چشم و شنيدن بوسيلهي گوش و لمس بوسيلهي دست و احاطه بوسيلهي قلب نيازي نداشته باشد.) صفات خداوندي در دو جلوهگاه، انسانها را در معرفت آن ذات پاك كمك ميكند: جلوگاه يكم جهان هستي است كه زيبائي و عظمت و نظم هستي ميتواند بيانگر صفات جماليه و جلاليه خداوندي بوده باشد. جلوهگاه دوم جهان دروني است، به توضيح اينكه هر اندازه معرفت آدمي دربارهي هستي و شئون آن عميقتر و ناب تر ميگردد و هر اندازه در تهذب دروني و تخلق به اخلاق الله پيشرفت مينمايد، بمعرفت صفات الله بيشتر موفق و نائل ميگردد. و روايتي كه در بحث قبلي (شمارهي 14) متذكر شديم، همين دريافت دروني را دربارهي صفات خداوند نيز شامل ميشود، يعني ميتوان با شناخت همه جانبهي نفس، روشنائيهائي بسيار مهم دربارهي صفات خداوندي را بدست آورد. اسماء خداوندي، مخصوصا آن اسمائي كه خداوند متعال بوسيلهي پيامبران عظام و كتب آسماني ابلاغ فرموده است، آن معاني را براي ما ارائه ميدهند كه نمونههائي اگر چه بسيار ناچيز از آنها را در درون خود در مييابيم. وقتي كه نامهاي مقدس عليم، لطيف، رحمان، قدير و غيرذالك را در نظر ميآوريم، از روشنائي اندكي كه دربارهي معاني علم، لطف رحمت و قدرت داريم، ميتوانيم با اضافه كردن بينهايت و استقلال و استغناي مطلق به آن معاني، تا حدودي معاني آن اسماء مقدس را درك كنيم، ولي نه كاملا و مشروحا. اينگونه معارف دربارهي خداوند سبحان كه در اين مبحث مطرح شد، نيازي به ديدن از راه چشم و شنيدن از راه گوش و لمس با دست و احاطهي ذهني و قلبي ندارد.
16- فلو كانت صفاته جل ثناوه لا تدل عليه و اسماوه لا تدعوا اليه و المعلمه من الخلق لا تدركه لمعناه، كانت العباده من الخلق لاسمائه و صفاته دون معناه، فلو لا ان ذلك كذلك لكان المعبود الموحد غير الله تعالي، لان صفاته و اسمائه غيره، افهمت؟ قال: نعم، يا سيدي، زدني. (اگر صفات خداوندي كه ثنايش بزرگ است به او دلالت نكند و اسماء خداوندي بسوي او نخواند و معلوم حاصل از شناخت مخلوقات موجب ادراك معناي آن صفات و اسماء نباشد، عبادت مخلوقات به اسماء و صفات خداوندي متعلق ميشود نه به معناي آن. اگر آنچنانكه گفتم نباشد، معبودي كه مردم توحيد او را پذيرفتهاند و توحيد او را ميگويند غير از خود خدا ميباشد زيرا فرض اينست كه صفات و اسماء خداوندي غير از اوست. آيا فهميدي؟ عمران گفت: آري سرور من، باز از اين مطالب بفرما.) معناي صريح جملات امام اينست كه درك صفات و شناخت اسماء و بدست آوردن علمي از آيات هستي وابسته به هستي آفرين موجب معرفت و شناخت خداوندي است، يعني ما انسانها ميتوانيم از راه صفات و اسماء و علم به آيات هستي، خدا را بمقدار ظرفيت و قدرت مغزي و رواني خود بشناسيم. استدلال امام عليهالسلام فوقالعاده با اهميت است، زيرا ميفرمايد: اگر صفات و اسماء خداوندي و حتي علمي كه ما به آيات هستي وابسته به هستي- آفرين بدست ميآوريم دلالتي بمعاني خود كه خدا است نداشته باشند، پس ما انسانها خود خداوند را عبادت نميكنيم، بلكه اسماء و صفات و آيات الهي را عبادت ميكنيم. اين فرمايش امام نظريهي بعضي از متكلمين را كه ميگويند: همهي صفات ثبوتيهي خداوندي سلب كنندهي صفات ضد آن صفات ثبوت ميباشند مردود ميسازد.
17- الامام الرضا عليهالسلام: اياك و قول الجهال اهل العمي و الضلال الذين يزعمون ان الله عزوجل و تقدس موجود في الاخره للحساب و الثواب و العقاب و ليس بموجود في الدنيا للطاعه و الرجاء و لو كان في الوجود لله عزوجل نقص و اهتضام لم يوجد في الاخره ابدا، ولكن القوم تاهوا و صموا عن الحق من حيث لا يعلمون و ذلك قوله عزوجل: و من كان في هذه اعمي فهو في الاخره اعمي و اضل سبيلا يعني اعمي عن الحقائق الموجوده و قد علم ذووالالباب ان الاستدلال علي ما هناك لا يكون الا بما هاهنا، و من اخذ علم ذلك برايه و طلب وجوده و ادراكه عن نفسه دون غير هالم يزدد من علم ذلك الا بعدا لان الله عزوجل جعل ذلك خاصه عند قوم يعقلون و يعلمون و يفهمون. (امام رضا عليهالسلام فرمود: بپرهيز از گفتار جاهلان نابينا و گمراه كه گمان ميبرند خداوند عزوجل و تقدس در دنياي ديگر تحقق خواهد يافت تا به حساب و پاداش و كيفر مردم بپردازد و خداوند در اين دنيا براي اطاعت كردن و اميدواري مردم وجود ندارد! (اين نادانان) نميدانند كه اگر براي وجود خداوندي نقص و مغلوبيت و شكستي در اين دنيا بود كه مانع وجود او ميگشت، خداوند در آخرت هم موجود نميشد. ولي آن نادانان با عامل جهل گمراه از حق گشته آنرا نشنيدند، و اينست قول خداوند عزوجل كه: (هر كس در اين دنيا كور است، در سراي آخرت كورتر و از راه گمراهتر خواهد بود) يعني آنان در اين دنيا از حقايق موجوده و قابل استفاده نابينا بودند و قطعا عقلا ميدانند كه استدلال بر آنچه در سراي آخرت پيش خواهد آمد امكان نميپذيرد مگر بوسيلهي حقائقي كه در اين دنيا وجود دارند. و كسيكه شناخت حقائق را از راي (ناقص) خود بدست بياورد و وجود و ادراك خداوندي را از معلومات و دريافتهاي (بي پايهي) خويشتن جستجو كند، علم حاصل از اين راه براي او جز دوري نخواهد افزود، زيرا خداوند عزوجل معرفت اين حقيقت را نزد گروهي از انسانها قرار داده است كه تعقل ميكنند و ميدانند و ميفهمند)
مطلب اول- بايد چنين در نظر گرفت كه گمراهاني هستند كه گمان ميكنند: خدا موجوديست كه تدريجا به مرحلهي كمال ميرسد و الوهيت او به نهايت خود ميرسد. گمراهاني ديگر هم وجود دارند كه ميگويند: خداوند در اين دنيا هيچ رابطه و كاري با مخلوقات ندارد، بلكه آنها را آفريده و بحال خود رها كرده، آنها هم مطابق مقتضيات و قوانين خود در حركت و سكونند و خداوند فقط در روز قيامت بحساب آنها ميرسد و نتائج اعمال آنها را از پاداش و كيفر نصيبشان مينمايد!! هر دو گروه بفهمند يا نفهمند، نسبت نقص و ناتواني بخدا نسبت ميدهند، زيرا گروه اول كه گمراهترند اصلا خدا را دريافت نكردهاند و آنان در ساختههاي ذهن خود ميانديشند و سخن ميگويند، زيرا موجودي كه اندك شائبهي نقص در او راه داشته باشد، نميتواند واجب الوجود و غني بالذات و بينهايت و فوق علل و معلولات بوده باشد. همهي عقلا و دانايان ميدانند و بعلاوه بديهيتر از هر قضيه است كه اگر در يك موجود حركت بسوي كمال تصور شود، قطعا آن موجود با نظر به مراحل اعلاي كمال ناقص است و ناقص نميتواند خداوند واجب الوجود، صمد، احد، غني مطلق، رب مطلق، علم مطلق، قادر مطلق، بوده باشد و بدون اين صفات هر چه تصور شود خدا نيست. گروه دوم- كه ميگويند: خداوند هستي را آفريده و سپس رابطهي خود را با آن قطع كرده و فقط در ابديت بمحاسبه و ارائهي نتايج اعمال و حركات آنها خواهد پرداخت، براي عالم هستي آن غني و استقلال وجودي را اعتقاد كردهاند كه در بقاء وجود آن، نيازي به خدا و نيرو بخشي و افاضه و مشيت او نميبينند. اينان موجودات عالم هستي را بمرحلهي خدائي ميرسانند!! و بجهت بستن دست خداوندي از اجراي هستي و افاضهي دائمي، نقص بر او وارد ميآوردند!
مطلب دوم- تعبير بسيار جالبي كه امام (ع) در تلازم نقص وجودي خدا در موقعي، با عدم وجود و نيستي مطلق فرموده است، اينست كه ميفرمايد: راهيابي نقص براي او در اين دنيا (بجهت ناتواني از ارتباط مديريت و افاضهي وجود بر مخلوقات) مساوي نيستي خداوند است، زيرا كمال مطلق و وجود سرمدي از مفاهيم ذات اقدس ربوبي است.
مطلب سوم- در اين دنيا بحد لازم و كافي حقائقي وجود دارد كه بخوبي از عهدهي اثبات حقائق پشت پرده و واقعيات موجوده در ابديت برميآيد. اين حقائق روشن را جز كوردلهاي لجوج و گمراهان ضد واقعيات، كسي نميتواند ناديده بگيرد. آيا اين همه ظلم و حق كشيها و زور گوئيها و ضديت با حيات انسانها بدون كيفر خواهد ماند! آيا خود اين ستمكاران و نابود كنندگان حق، و جلادان خون آشام حيات و زورگوها بتنهائي اثبات ابديت و كيفر مناسب حال آن ضد انسانها را نميكنند! شرافت و عظمت انسانهائي كه در اين دنيا ساليان عمر خود را با احساس شريف تكليف و انجام آن در مافوق معاملهگريها سپري ميكنند، حقيقتي است كه به تنهائي ميتواند ابديت و انعكاس تكاپوهاي مخلصانه را در آن ديار به ثبوت برساند، زيرا چنانكه همهي عذابها و شكنجههائي كه در اين دنيا قابل تصور باشد كمتر از آن است كه كيفر عادلانهاي براي اشقياي ضد انسانها بوده باشد، همچنين همهي مال و منال و امتيازات دنيوي ناچيزتر از آن است كه معادل يك لحظه انجام كار كه با عدالت واقعي صورت گرفته است، بوده باشد.
18- عمران: يا سيدي، الا تخبرني عن الابداع خلق هوام غيرخلق؟ (عمران گفت: اي سرور من، آيا براي من از ابداع خبر ميدهي كه يكي از مخلوقات است يانه؟ الامام (ع): بل خلق ساكن لا يدرك بالسكون، و انما صار خلقا لانه شيء محدث، و الله الذي احدثه فصار خلقا له، و انما هو الله عزوجل و خلقه لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما، فما خلق الله عزوجل لم يعد ان يكون خلقه و قد يكون الخلق ساكنا و متحركا و مختلفا و موتلفا و متشابها و كل ما وقع عليه حد فهو خلق الله عزوجل. (امام فرمود: ابداع مخلوقي است ساكن ولي با سكون قابل ادراك نيست، و بدانجهت ابداع مخلوق محسوب ميشود كه چيزيست حادث شده و خداوند است كه آن را بوجود آورده و آن ابداع مخلوق خدا گشته است. و جز خدا و مخلوقش چيز سومي نيست كه ميان آن دو بوده باشد و آنچه را كه خداوندي با اوصاف زير موصوف ميگردند: ساكن، متحرك، مختلف، تاليف يافته، معلوم، متشابه و هر چيزي كه حدي براي آن واقع شود، مخلوق خداوندي است) در كلمهي ابداع كه مورد سوال عمران قرار گرفته است، دو معني قابل تصور است:
معناي يكم- فعل خداوندي است كه بمعناي انشاء و ايجاد بيسابقهي هستي است.
معناي دوم- مخلوقات است كه با مشيت بالغهي خداوندي ابداع شدهاند. احتمال ميرود در اينجا مقصود معناي دوم است كه مخلوقات ابداع شدهي خداوندي ميباشد زيرا ابداع فعل خداونديست مانند اخبار كه فعل خبر دهنده است و اينكه ابداع امري است حادث در ماهيت خود اين مفهوم است و احتياجي به سوال و گفتگو ندارد، بنابراين، مقصود از خلق ساكن، يعني ثابت و محاسبه شده چنانكه در آيات قرآني و حكم عقل در قلمرو هستي شناسي است، نه بمعناي سكون در مقابل حركت، لذا امام ميفرمايد: لا يدرك بالسكون (اين سكون كه دربارهي خلق گفته ميشود، بمعناي معمولي آن كه عبارت است از استقرار جسم يا هر چيز ديگر در امتدادي از زمان در يك مكان و يا در هر موقعيت ديگر) براي تقويت اين احتمال ميتوان اين جمله را كه امام فرموده است (و انما صار خلقا لانه شيء محدث) (جز اين نيست كه ابداع مخلوق است، زيرا چيزي است حادث) در نظر گرفت پس ابداع واقعيتي است كه تحقق و عينيت يافته است، چنانكه خبر پديدهاي تحقق و عينيت يافته از اخبار است. نظير آنكه نظامي در ديوانش آورده است: اي امر ترا نفاذ مطلق از امر تو كائنات مشتق يعني كائنات تجسم و مشتقي از امر (كن) (باش) ميباشد. يك مسئله بسيار با اهميت در جملات امام عليهالسلام اينست كه ميفرمايد: غيراز خدا و مخلوقاتش واقعيتي كه هستي سوم باشد وجود ندارد يعني آنچه كه واقعيت دارد، خدا است و مخلوقاتش و چيزي وجود ندارد كه نه خدا باشد و نه مخلوقاتش. اين مسئله نفي ميكند هرچيزي را كه در عالم وجود تحقق داشته باشد و مخلوق او نباشد. از اينجا است كه هيولاي قديم و زمان قديم و حركت قديم و ماده قديم و نفس قديم خيالاتي بيش نيستند. بقيهي مطالب امام عليهالسلام در اين مسئله واضح است.
19- و اعلم ان كلما اوجدتك الحواس فهو معني مدرك للحواس و كل حاسه تدل علي ما جعل الله عزوجل لها في ادراكها و الفهم من القلب بجميع ذلك كله (يجمع ذلك كله) (و بدان كه هر چيزي را كه حواس براي تو محقق ساخت معنائي است كه با حواس درك شده است. و هر يكي از حواس دلالت ميكند بر آنچه كه خداوند عزوجل ادراك آن را بر عامل آن حس قرار داده است و فهمي كه به قلب مستند است همهي فعاليتهاي حواس را جمع ميكند) امام عليهالسلام در اين جملات وظيفهي حواس و عمل قلب را متذكر ميشود. ميفرمايد: هر محسوسي كه بوسيلهي حواس براي آدمي دريافت ميگردد، معنائي است كه در خور آن حس و ادراك شده بوسيلهي آن است. و اين يك اصل كاملا بديهي است كه جاي هيچگونه ترديد نيست، آنچه كه منظور امام عليه السلام از بيان اين امر بديهي است، باحتمال قوي اينست كه از هيچ يك از حواسي كه در انسان وجود دارد، بيش از وظيفهي طبيعي آن، كه خداوند سبحان مقرر فرموده است، نميتوان توقع داشت.
اصلي كه امام (ع) بيان فرموده است، به دو اصل بسيار مهم تحليل ميگردد: اصل يكم- اينست كه نتيجهي فعاليت هر يك از حواس معين بوده است و فعاليت آنرا از حواس ديگر نبايد انتظار داشت، مثلا گوش كه براي شنيدن است ديدن را نبايد از گوش انتظارداشت … اصل دوم- ادراك و دريافت همهي واقعيات را نميتوان از حواس توقع داشت، زيرا محصول فعاليتهاي حواس بسيار بسيار محدودتر از واقعياتي است كه در عرصهي هستي وجود دارند و در جريانند. و دليل اثبات كنندهي آن واقعيات هوش و تعقل و نيروي اكتشافات و غيرذالك ميباشد و لذا با كمال اطمينان بايد گفت: (منحصر ساختن واقعيتها به محسوسات، مساوي نفي اكثر واقعيات هستي است) مسالهاي ديگر كه ممكن است منظور امام عليهالسلام از جملهي (فهو معني مدرك للحواس) (معنائي كه بوسيلهي حواس درك شده است) بوده باشد همان مطلب بسيار حساس تفكيك شيء براي خود، و شيء براي ما بوده باشد كه از وساطت حواس و ذهن و آزمايشگاهها در درك و حصول علم بر واقعيات ناشي ميگردد. و اين مبحث حساس را در تفسير و نقد و تحليل مثنوي و بعضي مجلدات ترجمه و تفسير نهجالبلاغه مشروحا آوردهايم، مراجعه شود.
امام (ع) در جملهي اخير ميفرمايد: (و قلب جامع همهي آنها است) براي كلمهي قلب كه در لغت فارسي دل گفته ميشود معاني مختلفي مطرح شده است. با نظر به موارد استعمالات دل بطور مفرد و در حال تركيب با پيشوند و پسوندهاي گوناگون و قرار گرفتن آن در جملات مختلف كه در حدود 400 وضع براي دل نشان ميدهند، كشف از اهميت شگفتانگيز اين عامل الهي مينمايد. يكي از آن معاني كه بر قلب (دل) گفته شده است، مديريت همهي فعاليتهاي حواس و تنظيم نتائج آنها است كه باحتمال قوي مقصود از جملهي امام عليهالسلام اينست كه چنانكه بينائي حسي داريم كه عامل طبيعي آن چشم است، بينائي باطني داريم كه عامل آن قلب است. شنوايي باطني هم وجود دارد كه در قلب آدمي قرار گرفته است. بينائي و شنوائي و بويائي و لمس و چشائي كه در قلب آدمي وجود دارد، مستقيمتر و عميقتر بوده و دريافت شدهي بوسيلهي اين عوامل از شهود عاليتر برخوردار ميباشد.
20- و اعلم ان الواحد الذي هو قائم بغير تقدير و لا تحديد خلق خلقا مقدرا بتحديد و تقدير و كان الذي خلق خلقين اثنين التقدير و المقدر، فليس في كل واحد منهما لون و لا ذوق و لا وزن فجعل احدهما يدرك بالاخر و جعلهما مدركين بانفسهما، و لم يخلق شيئا فردا قائما بنفسه دون غيره الذي اراد من الدلاله علي نفسه و اثبات وجوده و الله تبارك و تعالي فرد واحد لا ثاني معه يقيمه و لا يعضده و لا يمسكه و الخلق يمسك بعضه بعضا باذن الله و مشيته، و انما اختلف الناس في هذ الباب حتي تاهوا و تحيروا و طلبوا الخلاص من الظلمه بالظلمه في وصفهم الله بصفه انفسهم فاردادوا من الحق بعدا و لو وصفوا الله عزوجل بصفاته و وصفوا المخلوقين بصفاتهم لقالوا بالفهم و اليقين و لما اختلفوا فلما طلبوا من ذلك ما تحيروا فيه ارتبكوا و الله يهدي من يشاء الي صراط مستقيم. (و بدانكه خداوند بيهمتا كه قائم بنفسه و فوق اندازهگيري و فوق تحديد است، مخلوقات را بر مبناي حدود و تقدير (اندازهگيري و تسليم قانون) آفريد. و آنچه كه خداوند آفريده است دو حقيقت است: تقدير و مقدر. در هر يك از آن دو رنگ و چشائي و وزن وجود ندارد. (به نظر ميرسد عبارت چنين بوده است: و ليس في واحد منهما (و در يكي از آن دو يعني تقدير رنگ و چشائي و وزني نيست) چنانكه در بحار آمده است) خداوند چنين قرار داد كه يكي بوسيلهي ديگري درك شود و نيز آن دو (تقدير و مقدر) را بنحوي قرار داد كه هر يك با ذات خود قابل درك بوده باشد و خداوند سبحان هيچ چيزي فرد و قائم بنفس و بينياز از غير نيافريده است. از اين وابستگي مخلوقات اراده نموده است كه مردم را بسوي خود دلالت نمايد و وجود خود را اثبات كند و خداوند تبارك و تعالي فرد بيهمتا است و موجودي دوم وجود ندارد كه خداوند را بر پا دارد و او را كمك نمايد و نگهدار او باشد. اين مخلوقات است كه بعضي با بعضي ديگر با اذن و مشيت خداوندي نگهداري ميشود جز اين نيست كه مردم در اين مسائل گمراه و متحير گشتند و بوسيلهي ظلمت از ظلمت خلاص و نجات جستند- در اينكه خدا را با صفات خودشان توصيف نمودند و در نتيجه بر دوري خود از حق افزودند و اگر خداوند عزوجل را با صفات خود و مخلوقات را هم با صفات خود توصيف مينمودند، بگفتار بر مبناي فهم و يقين نائل ميگشتند و اختلاف نميورزيدند و بدانجهت كه از اين مطالب موجبات حيرت را جستجو كردند باضطراب افتادند و گرفتار شدند و خداوند هر كس را بخواهد به صراط مستقيم هدايت ميكند) در جملات فوق عدهاي اصول و قضاياي كلي آمده است كه پاسخگوي مشكلات متعددي ميباشد. اين اصول و قضايا را ميتوان به ترتيب زير مورد تحقيق و برخورداري قرار داد:
1- خداوند متعال قائم بنفس است، يعني وجود اقدس ربوبي وجود بنفسه است كه در قوامش كمترين نيازي به ديگري (علت و غير علت) ندارد.اين قيام بنفس مطلق را كه فقط از صفات خداونديست از مفهوم صمد و غني بالذات نيز ميتوان استفاده نمود. ما سوي الله هر چه باشد و هر كه باشد فاقد صفت بنفسه است، زيرا هر چه و هر كه جز خداي سبحان است از تحقق لا في نفسه (مانند معاني حروف كه ضعيفترين بهره را از وجود دارند) گرفته در لنفسه (وجود اشياء قائم لنفسه مانند جواهر مجرد و مقارن (اجسام)) پايان مييابد و هيچ موجودي بمرحلهي بنفسه جز وجود خداوند سبحان نميرسد.
2- هيچگونه تقدير و تحديد به ذات اقدس الهي راهيابي ندارد، خواه تقدير به معناي ايجاد اندازه و محاسبه در كاينات بوده باشد و خواه بمعناي اعم قانوني بودن آن موجود، زيرا او است بوجود آورندهي اندازه و محاسبه و او است سازندهي قوانيني كه آنها را بر كاينات حاكم فرموده است. و اما مافوق تحديد بودن خداوندي، كاملا واضح است كه حد و مقدار و مرز و تعينهاي محدود كننده همه و همه از صفات اجسام و جسمانيات و ماده و ماديات است و خداوند سبحان مافوق اين امور است.
3- خداوند سبحان مخلوقات را با تقدير و تحديد مقدر فرمود. اين اصل كلي هم روشن است، ريرا كائنات عرصهي هستي و موجودات كارگاه وجود هم كلا و هم جزا محدودند، چنانكه همهي آنها تسليم اندازه و قانون ميباشند خواه بناچيزي ذرهي بيمقدار و خواه به عظمت كيهان بوده باشند.
4- خداوند سبحان دو خلق انجام داده است: تقدير (اندازهگيري و قانوني بودن) و مقدر (كاينات عالم هستي كه با اندازهي رياضي و بر مبناي قانون ايجاد شدهاند).
5- يكي از اين دو خلق كه قطعا تقدير است داراي هيچ يك از مختصات مادي نيست مانند رنگ و ذائقه و وزن و غيرذالك، زيرا فعل خداوندي است، مانند اخبار كه فعل خبر دهنده است به اضافهي اينكه ما تقدير را خواه بمعناي اندازهگيري محض در نظر بگيريم و خواه بمعناي مطيع ساختن مخلوقات به قانون، بدانجهت كه تعين مادي ندارند، معروض خواص و لوازم ماده نميباشند. ميتوان تقدير را با نظر به اينكه جلوهاي از (بايستگي) است كه خداوند بر همهي كائنات متوجه ساخته است، ما فوق مختصات ماده منظور نمود، يعني چون تقدير آن فعل خداونديست كه ماده را بر مبناي محاسبه قرار داده و ملزم بجريان قانوني فرموده است، لذا مافوق ماده و خواص آن ميباشد.
6- خداوند سبحان چنين قرار داد كه تقدير و مقدر يكي بوسيلهي ديگري درك شود و نيز هر يك با ذات خود قابل درك بوده باشد. تفسير اين جمله چنين است كه خداوند متعال چهرهي رياضي و قانوني كائنات (تقدير كائنات) را بطوري مقرر فرموده است كه انسانها بتوانند آن را مورد بررسي و درك قرار بدهند، چنانكه خود كاينات (مقدر) را همچنان ابداع فرموده است كه براي انساني كه در صدد شناخت و درك آنها بر آيد، قابل درك و شناخت بوده باشد. از طرف ديگر بوسيلهي هر يك از دو حقيقت (تقدير و مقدر) ديگري را هم ميتوان شناخت. يعني اگر يك انسان موفق به درك چهرهي رياضي و قانوني موجودات گشت ميتواند خود موجودات را هم درك نمايد و بالعكس با شناخت مقدر كه همان موجودات است ميتوان جنبهي رياضي و قانوني آن موجودات را درك نمود. نتيجهي بسيار مهمي كه از اين گفتار امام عليهالسلام ميتوان گرفت، اينست كه جهان في نفسه و در مجراي قانوني خود قابل شناخت است، بر خلاف آن گروه از متفكرنماها كه شناخت جهان را امكان ناپذير ميدانند. البته ارزش معلومات بدست آمده در رابطهي انسان با جهان، مسئلهاي ديگر است. يعني با نظر به تعين و محدوديت هدف گيريهائي كه در تحصيل شناخت به واقعيات داريم و همچنين با توجه به تعين و محدوديت وسائل درك مانند حواس طبيعي و ابزار شناخت مانند آزمايشگاهها كه خاصيت طبيعي خود را به معلوم ما ميچسبانند و بما تحويل ميدهند، ارزش شناختهاي ما مطلق نخواهد بود.
7- خداوند سبحان هيچ موجودي را قائم به نفسه و بيتكيه به غير نيافريده. و از اين وابستگي كه در مخلوقات قرار داده است، اراده نموده است كه مردم را بسوي خود دلالت نموده و خود را اثبات نمايد. امام ميفرمايد: در عرصهي هستي حتي يك موجود نميتوان پيدا كرد كه چنان استقلال داشته باشد كه از همه چيز بينياز بوده و بنفسه وجود خود را اداره نمايد. ما بهر چيز كه مينگريم در مجراي قانون قرار گرفته است و چيزي كه در مجراي قانون قرار گرفته باشد، مربوط به غير خود خواهد بود. بعنوان مثال ميوهاي را بر شاخهي درخت ميبينيم، اين ميوه مانند ديگر موجودات مافوق و مادون قانون نيست، بلكه در مجراي قانون است، از آن جمله قانون (عليت) كه آن را از هر سو احاطه نموده است. ميبينيم ميوه معلول است، پس وابسته به علت خويش است و در هر لحظه موجوديتي خاص دارد كه وابسته به علت خاص همان موجوديت ميباشد. اگر بپذيريم (و بايد بپذيريم) كه: اگر يك ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سرا پاي حتما بايد قبول داشته باشيم كه هيچ چيزي در اين عرصهي هستي قيام بنفسه ندارد، جز خداوند صمد فرد واحد مطلق. نكتهي ديگري كه امام بعنوان نتيجه يا فائدهي وابستگي موجودات متذكر ميشود اينست كه اين وابستگي بشر را بخود جلب مينمايد و در نتيجه تحليل و تدقيق در اين مفهوم به راهي روشن ميرسد كه منتهي به وجود خدا ميگردد، زيرا هر (ما بالغير بايد به ما بالذات منتهي شود) چه عرضي باشد كه بايد منتهي به جوهري گردد- چرخ با اين اختران نغز خوش زيباستي صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر روي بالا همان با اصل خود يكتاستي هر چه عارض باشد آنرا جوهري بايد نخست عقل بر اين دعوي ما شاهد گوياستي ميرفندرسكي و چه فعلي كه بايد به فاعل منتهي گردد مانند بنا و بنا.
8- فقط خداوند تبارك و تعالي است فرد و بيهمتا و بينياز از هر موجودي كه او را بر پاي دارد و كمكش كند و امساكش نمايد. اين اصل هم از ضروريترين اصول الهيات است، زيرا تصور موجودي كه براي خدا بعنوان بر پاي دارنده و يا كمك و يا نگهدارندهي او بوده باشد، مستلزم اختلال مفهوم الله است كه غناي ذاتي و صمدا نيت مطلقه در آن ضرورت دارد. از طرف ديگر تصور چنان موجودي كه خدا وابسته به آن بوده باشد، مستلزم وجود عاليتر و قويتر از خدا ميباشد كه شايستگي خداوندي را بيش از الله نيازمند، به آن دارا است!!
9- خطاها و اشتباهات مردم در اين مسائل ناشي از اينست كه مفاهيم و صفات خداوندي را با قياس به مفاهيم و صفات خداوند، تصور شدهي خود، تلقي مينمايند و نميدانند كه با اين مقايسهها از حق و حقيقت دورتر ميشوند و تاريكيها را بوسيلهي تاريكيها ميخواهند روشن بسازند!! بهمين جهت است كه در اين مسائل فوق العاده با اهميت از فهم و يقين محروم ميمانند و عاقبت تلاشهاي فكري آنان به تحير و اضطراب متنهي ميگردد.
21- عمران: يا سيدي اشهد انه كما و صفت، ولكن بقيت لي مساله. (عمران گفت: اي سرور من، گواهي ميدهم كه صفات خداوندي همان است كه توصيف فرمودي، ولي يك مساله براي من باقي مانده است) الامام: سل عما اردت. (امام فرمود: بپرس از آنچه كه ميخواهي.) عمران: اسالك عن الحكيم في اي شيء هو، و هل يحيط به شيء و هل يتحول من شي الي شي او به حاجه اي شيء؟ (عمران گفت: از تو سوال ميكنم دربارهي خداوند حكيم. او در چه چيزي است؟ و آيا او از چيزي به چيز ديگر دگرگون ميگردد؟ آيا او به چيزي نيازمند است) الامام الرضا عليهالسلام: اخبرك يا عمران فاعقل ما سالت عنه فانه من اغمض ما يرد علي المخلوقين في مسائلهم و ليس يفهمه المتفاوت عقله، العازب علمه و لا يعجز عن فهمه اولوا العقل المنصفون. اما اول ذلك فلو كان خلق ما خلق لحاجه منه لجاز لقائل ان يقول: يتحول الي ما خلق لحاجه الي ذلك، ولكنه عزوجل لم يخلق شيئا لحاجته و لم يزل ثابتا لا في شيء و لا علي شيء، الا ان الخلق يمسك بعضه بعضا و يدخل بعضه في بعض و يخرج منه، و الله عزوجل و تقدس بقدرته يمسك ذلك كله، و ليس يدخل في شيء و لا يخرج منه و لا يوده حفظه و لا يعجز عن امساكه و لا يعرف احد من الخلق كيف ذلك الا الله عزوجل و من اطلعه عليه من رسله و اهل سره و المستحفظين لامره و خزانه القائمين بشريعته، و انما امره كلمح البصر او هو اقرب، اذا شاء شيئا فانما يقول له: كن، فيكون بمشيته و ارادته و ليس شيء من خلقه اقرب اليه من شيء و لا شيء منه هو ابعد منه من شيء. افهمت يا عمران، قال نعم يا سيدي، قد فهمت. و اشهد ان الله علي ما وصفته و و وحدته، و ان محمدا عبده المبعوث بالهدي و دين الحق. ثم خرسا جدا نحو القبله و اسلم.
(امام رضا عليهالسلام فرمود: اي عمران، خبر ميدهم بتو، تعقل كن در مسالهاي كه طرح كردي، زيرا اين مساله از دشوارترين مسائلي است كه براي مردم مطرح ميگردد و كسي كه عقلش در معرض دگرگوني رو به نقص و علمش براي او ناپديد است آنرا نميفهمد و آنانكه داراي عقل و انصافند از فهم آن ناتوان نيستند. اما پاسخ نخستين سوال تو اينست كه: اگر خداوند متعال مخلوقات را بانگيزگي نيازي از او به آنها آفريده بود، امكان داشت كه گويندهاي بگويد: خداوند بر طبق آن مخلوقي كه مورد نيازش بود تغيير پيدا ميكند، ولكن خداوند عزوجل چيزي را از روي نياز بدان نيافريده است و خداوند همواره موجود بوده است نه در چيزي و نه بر چيزي. جز اين نيست كه فقط مخلوقاتند كه بعضي از آنها بعضي ديگر را نگهميدارد و بعضي در بعض ديگر داخل ميشود و از آن خارج ميگردد، و خداوند عزوجل با قدرت خود حافظ همهي مخلوقات است، و او در چيزي داخل نميشود و از چيزي خارج نميگردد و حفظ هيچ چيزي او را ناتوان نمينمايد و از حفظش عاجز نميماند. و هيچ احدي از مخلوقات، اين قدرت و چگونگي فعل خداوندي را نميداند، مگر خود خداوند عزوجل و كسي كه خدا او را مطلع ساخته است از رسولان و اهل راز و حافظان امر الهي و خزانه داران او كه با شريعت و قانون او قائمند. و جز اين نيست كه فعل خداوندي مانند بهم زدن چشم يا نزديكتر از آن است، هنگاميكه چيزي را خواست، فقط به آن ميگويد: (باش) و آن شيء با مشيت و ارادهي خداوندي بوجود ميآيد. و هيچ چيزي از مخلوقات خداوند نزديكتر به او از چيزي ديگر نيست و چيزي براي خداوند از چيزي ديگر دورتر نيست. اي عمران آيا فهميدي؟ عمران گفت: آري اي سرور من، قطعا فهميدم و شهادت ميدهم باينكه خداوند سبحان همانست كه تو او را توصيف نمودي و توحيدش را بيان فرمودي. و شهادت ميدهم باينكه محمد (ص) بندهي او، براي هدايت و گسترش دين حق براي همهي انسانها مبعوث شده است. سپس عمران بر روي خود بطرف قبله به سجده افتاد و اسلام آورد) مسائلي ديگر از الهيات در اين جملات وجود دارد كه بطور مختصر آنها را توضيح ميدهيم و تفسير مينمائيم. اين نكته را پيش از طرح مسائل بايد متذكر شويم كه مسالهي بينيازي خداوندي و استقلال مطلق آن وجود اقدس در مسائل گذشته نيز مطرح شده است چون عمران در اين مورد آنرا تكرار كرده است، لذا امام عليهالسلام مجبور شدهاند كه پاسخ آنرا باضافهي نكتهاي جديدتر بيان فرمايند.
1- در پاسخ سوالات فوق امام علي بن موسي الرضا عليه السلام بار ديگر به موضوع عقل و علم باضافهي انصاف تاكيد فرمودهاند، يعني براي فهم اين مسائل عقل و فهم و انصاف بسيار ضرورت دارند و كساني كه از اين سه عامل مقدس خود را محروم نموده باشند، حق ورود به اين مسائل را ندارند، زيرا گمراه و متحير و درمانده خواهند گشت.
2- احتمال اينكه خداوند متعال مخلوقات را بر مبناي نيازي آفريده است، مستلزم اينست كه موجوديت خداوندي پس از وصول به آنچه كه نياز او را بر ميآورد تغيير پيدا ميكرد و همانگونه ميشد كه مقصد مطلوبش اقتضاء ميكرد. براي توضيح اين استلزام مثالي را ميآوريم: انساني كه محتاج به فرا گرفتن دانش است، در موقعيتي قرار گرفته است كه محروم از دانش است و ميخواهد آنرا فرا بگيرد. هنگاميكه به تحصيل دانش توفيق يافت، حقيقتي بنام دانش و معرفت به او اضافه ميگردد. در نتيجه انسان مزبور از بيدانشي به بادانشي (دانشمندي) تحول مييابد و ترديدي نيست در اينكه احساس نيازمندي در يكي از دو موقع بوجود ميآيد:
موقع يكم- نياز براي دفع ضرر و موقع دوم نياز براي جلب نفع و خير. اولي براي نجات از نقص موجوديت فعلي خود، دومي براي بدست آوردن نفع و خيري كه محروميت از آن، با امكان بدست آوردنش، نقصي براي موجوديت شايستهي آن موجود نيازمند ميباشد. بديهي است كه هيچ يك از اين دو موقعيت براي خدا امكانپذير نيست، زيرا با مفهوم واجب الوجود و كامل و غني مطلق و صمدانيت مطلقه سازگار نميباشد.
3- خداوند ثبوت (وجود) دارد و اين ثبوت لم يزل و لا يزالي است، نه در چيزي است كه آن چيز به او احاطه كند كه موجب محدوديت آن ذات اقدس لايتناهي بوده باشد و نه بر روي چيزي است كه لازمهاش خالي بودن آن چيز از خدا است. اين همان مسالهي الهي است كه در نهجالبلاغه در نخستين خطبه از آن حضرت آمده است: فمن قال فيم، فقد ضمنه، و من قال علي م، فقداء خلي منه (هر كس كه بگويد: خدا در چيزي است، خدا را در بر او قرار داده و آن چيز را بر خدا محيط ساخته است و هر كس كه بگويد: خدا بر روي يا بالاي چيزيست، آن چيط را از خدا خالي و دور نموده است. و اگر در وحدانيت مطلقهي خداوندي بحد لازم بينديشيم، باين نتيجه ميرسيم كه اصلا هيچ موجودي در برابر ذات اقدس ربوبي و فيض عام خداوندي چنان مطرح نيست كه بعنوان موجود دوم با خداوند ارتباط ظرف و مظروفي و بالا و پائيني و راست و چپي و غيرذالك (از روابطي كه ميان دو موجود تعين يافته با دو هويت مستقل رويا روي هم قرار ميگيرند) داشته باشد.
4- امساك و حفظ بعضي از موجودات با بعضي ديگر از خواص ضروري موجودات غير از خدا است، يعني ارتباطات گوناگون جسماني در عرصهي تحقق و عينيت مانند ظرفيت، بالا و پائين بودن، تاثير و تاثر مادي از يكديگر، تزاحم و تضاد و عارض و معروض و ورود بيكديگر و خروج از يكديگر و غير ذلك بودن فقط از مختصات و لوازم ماده و ماديات است. و خداوند متعال حافظ همهي موجودات، در هر حال و در هر وضعي ميباشد. فيض ادامهي وجود براي همهي موجودات، و قرار گرفتن آنها در مجراي قوانين و ثبات خود قوانين براي ادارهي موجودات و خود هويت آن قوانين همه و همه مستند به مشيت بالغهي خداوندي است، زيرا موجودات با قطع نظر از مشيت و فيض خداوندي نه تنها قوامي در عرصهي وجود ندارند، بلكه هيچ و معدوم محضاند.
5- خداوند سبحان در هيچ چيزي داخل نميشود و از چيزي خارج نميگردد، زيرا او مافوق هرگونه تغير و حركت است كه از خواص ماده و ماديات ميباشد.
6- هيچ موجود و هيچ نيروئي نميتواند مانع حفظ و نگهداري خداوندي دربارهي موجودات بوده باشد:
باد ما بود ما از داد تست هستي ما جمله از ايجاد تست
لذت هستي نمودي نيست را عاشق خود كرده بودي نيست را
لذت انعام خود را وامگير نقل و باده و جام خود را وامگير
ور بگيري كيت جستجو كند نقش با نقاش چون نيرو كند
ما نبوديم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتهي ما ميشنود (مولوي)
7- حقيقت ارتباط خداوندي را با موجودات و چگونگي تصرف و امساك و حفظ آنها را هيچ كسي از مخلوقات نميداند فقط خداوند عزوجل است كه عالم مطلق به هستي و چگونگي ارتباط و فعاليتهاي خود دربارهي هستي است، و نيز انسانهائي از رسولان خداوندي كه خداوند آنانرا بر امور مزبور مطلع ساخته است و همچنين انسانهائي كه شايستگي راز داري الهي را دارا ميباشند و حافظان امر او و خزانهداران حكمت او و پيشتازان قائم به شريعت او هستند. اين انسانهاي وارسته و سالكان طريق كمال و آشنايان عظمت جلال و جمال ربوبي هستند كه بمقدار ظرفيت و امكان وجودي خود از امور مطلعند. دلائل عقلي و نقلي بطور فراوان اين حقيقت را اثبات كردهاند كه رهائي از آلودگيهاي حيواني و نجات از بيماريهاي گوناگون خودخواهي و تهذب با كسب فضائل انساني و تخلق به اخلاق الله و تادب به آداب الله موجب بر كنار شدن حجاب جهل از جلو بينائي دروني آدمي گشته و درون آدمي را در معرض تابش انوار رباني قرار ميدهد، نتيجهي اين رشد و كمال، حصول آگاهيها و روشنائيهائي خاص دربارهي واقعيات هستي است كه با فعاليتهاي عادي مغز كه متكي به حواس و ديگر وسائل شناخت است، قابل اكتساب نميباشند.
ما در سرتاسر تاريخ شاهد اينگونه انسانهائي هستيم كه رفتار عالمانه و آگاهانه آنان در (حيات معقول) كه به تحصيل آن توفيق يافتهاند، اطلاع و آشنائي آنان را به امور مزبوره در فوق كه براي ديگران پشت پرده مجهول ميباشند، با وضوح كامل اثبات ميكند. اينان رسولان الهي و اوصياء بر حق آنان و اولياء الله و حكماي راستيناند كه اگر مردم معمولي ظواهر و سطوح ابتدائي واقعيتها را ميبينند، آنان بواطن و اعماق واقعيتها را شهود ميكنند، كه افهام ناتوان مردم غوطهور در جهلپرستي و گرفتار در خود و خودپرستي، از درك و دريافت آن عاجزند. از طرف ديگر آن كمال يافتگان هم با مشاهدهي پستي افكار و آرمانهاي جهلپرستان و خودپرستان، توانائي ابراز آن حقائقي را كه شهود كردهاند ندارند:
بر لبش قفل است و در دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيدهاند رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند
اين معني را سيدالموحدين قافله سالار سالكان راه حق اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام بارها در سخنان خود فرمودهاند. براي توضيحي مختصر در امكان تحصيل چنين معرفت و شناختي دربارهي واقعيات پشت پرده به يك مساله اشاره مينمائيم: در آنهنگام كه يك انسان از تصورات خام و ابتدائي دربارهي (من) عبور ميكند و تدريجا با عظمتهاي تجردي (من) و استعدادهاي بسيار شگفتانگيز آن آشنا ميشود، در نتيجهي رابطهي (من مجرد) و قيوميت آن را دربارهي كالبد مادي بدن در مييابد، آيا چنين انساني در آشنايي با رابطهي خداوندي با عالم ماده، قدمي بوسيلهي شهود برنداشته است؟ قطعا چنين است. بنابراين ميتوانيم از اين مجمل حديث مفصل و داستان مشروح كمال يافتگان اولاد پاك آدم را نيل به شهودهاي روشنگر دربارهي پشت حجابهاي ظلماني عرصهي طبيعت، درك و دريافت نمائيم.
8- امر خداوندي مانند بهم زدن چشم بلكه نزديكتر از آن است. اگر وجود چيزي را بخواهد فقط كلمهي (باش) را ميگويد. البته ميدانيم آنجه عامل اصلي بوجود آمدن هر چيزي است، مشيت مستند به حكمت خداوندي است كه حتي به امتداد لحظهاي هم نميباشد و كلمه (كن) (باش) براي تفهيم انسانها است. آنچه كه جريان فيض خداوندي و مشيت بالغه او براي بوجود آوردن موجودات مقتضي است، دمي بيش نيست كه اين دم هم قطعا از قطعات زمان انتزاع شده از حركت نميباشد. آنچه كه موجب بوجود آمدن كشش زمان و گسترش فضا و مكان و ثقل و كمي و زيادي و تساوي و پس و پيش و بالا و پائين ميگردد از مختصات هويت ماده و ماديات است. و الا: تعالي الله قديمي كاو بيكدم كند آغاز انجام دو عالم (شبستري)
9- هيچ يك از موجودات بخداوند متعال نزديكتر از ديگري نيست و هيج يك از آنها هم بخداوند متعال دورتر از ديگري نميباشد. نظير اين مطلب در اوائل پاسخهائي كه امام به عمران فرموده است چنين آمده است كه اختلاف موقعيتهاي موجودات در عرصه هستي و تنوع كيفيات و اختلاف درجات آنها دليل بر عظمت بعضي و پستي بعضي ديگر نميباشد. در اين مورد امام عليهالسلام ميفرمايد: هيچ چيزي بخدا نزديكتر از ديگري نيست، دليل اين مطلب كاملا واضح است زيرا هويت خداوندي در موضع و مكان خاصي از وجود قرار نگرفته است تا نسبت موجودات به آن هويت اقدس مختلف باشد- بعضي نزديك و بعضي دور، بلكه همه موجودات براي آن ذات اقدس مساوي هستند.
تبصره- بايد توجه داشت كه در بعضي از كلمات و جملات اين احتجاج خللي با نظر بمعناي مقصود امام عليهالسلام ديده ميشود و قطعي است كه اين خلل مربوط به اشتباه و عدم توحه استنساخكنندگان بوده است ولي در همه موارد مزبور ميتوان مقصود امام عليهالسلام را با نظر به مجموع جملات مربوطه دريافت نمود. در خطبهاي كه ما در اينجا تفسير ميكنيم مطالب متعددي وجود دارد كه با مسائلي كه حضرت علي بن موسي الرضا عليهالسالم در اين احتجاج طرح فرموده است قابل توضيح و تفسير ميباشند و با اينحال، ما هر يك از جملاات اين خطبه را مانند ديگر خطبههاي اميرالمومنين عليهالسلام مورد تفسير قرار ميدهيم: الحمد لله الذي لا يفره المنع و الجمود و لا يكديه الاعطاء و الجود، اذ كل معط منتقص سواه، و كل مانع مذموم ما خلاه و هو المنان بفوائد النعم و عوائد المزيد و القسم (حمد مر خداوندي راست كه ممنوع ساختن (مردم از احسان خود) و جمود (امساك از بخشش) چيزي بر او نميافزايد و بخشش و احسان بر مخلوقات او را دچار فقر نميسازد، زيرا هر بخشنده اي جز او نقصان ميپذيرد و هر منع كنندهاي جز او مورد توبيخ است. و اوست كه با فوائد نعمتها و فراواني منافع و قسمتها (كه به بندگانش عنايت ميفرمايد) احسانگري مينمايد. امساك و عدم بخشش چيزي بر او نميافزايد و عطا وجود او را دچار فقر نميسازد براي توضيح و فهم اين مسالهي بسيار مهم، باز بايد به درون خود مراجعه كنيم، آيا با بذل علم بديگران از علم شما كاسته ميشود؟ اگر علم خود را از ديگران مضايقه كرديد، بر علم شما افزوده ميشود!
هيچ ترديدي در اين نيست كه پاسخ هر دو سوال منفي است. آيا وقتي كه بيك فرد يا يك جامعه عدالت ميورزيد، از روان يا روح شما چيزي كاسته ميشود! و در آن هنگام كه اقدام به عدالت نميكنيد، چيزي بر روان يا روح شما اضافه ميشود! و به اصطلاح معمولي مقداري از عدالت در كيسهي شما ميماند! بدين سان هيچ يك از فعاليتهاي با ارزش كه از انسان صادر ميشود، از موجوديت انسان كم نميكند و حفظ و نگهداري آن، بر آن نميافزايد. اين هم يكي از موارد شناخت يك مسالهي الهي بوسيلهي شناخت نفس بمفاد حديث مشهور است كه ميگويد: من عرف نفسه فقد عرف ربه (هر كس كه نفس خود را شناخت، خدايش را شناخت) و هر كسي كه بطور طبيعي، استعداد دادن چيزي را داشته باشد و از دادن آن امتناع بورزد، قطعا مورد تحقير و سرزنش قرار ميگيرد، ولي خداوند منان داراي كمال اختيار در عطا و امساك است.
بار ديگر بگوئيم: خداوندا- باد ما و بود ما از داد تست هستي ما جمله از ايجاد تست لذت هستي نمودي نيست را عاشق خود كرده بودي نيست را لذت انعام خود را وامگير نقل و باده و جام خود را وامگير ور بگيري كيت جست و جو كند نقش با نقاش كي نيرو كند منگر اندر ما مكن در ما نظر اندر اكرام و سخاي خود نگر ما نبوديم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتهي ما ميشنود عياله الخلائق، ضمن ارزاقهم و قدر اقواتهم، و نهج سبيل الراغبين اليه، و الطالبين ما لديه (خلائق مانند عيال اويند، روزي آنان را تضمين، و توشههاي آنان را مقدر فرموده است و راه مشتاقان ديدارش را و جويندگان الطافش را هموار نموده است.) مخلوقات مانند عيال خداوندي هستند تعبير عيال خدا دربارهي مخلوقات در احاديث ديگر نيز وارد شده است، مانند الخلق كلهم عيال الله و احبهم اليه انفعهم لهم (همهي مخلوقات مانند عيال خداوندي هستند و محبوبترين مخلوقات در نزد خدا سودمندترين آنان به آن خلائق ميباشد) در بكار بردن كلمهي عيال در رابطهي انسانها با خدا، دو نكتهي بسيار مهم است:
نكتهي يكم- بيان محبت خداوندي بر مخلوقاتش است. و چنانكه در روايات فراوان آمده است، خداوند متعال انسانها را بسيار دوست ميدارد. از آنجمله در دعاهاي معتبر با صفات زير خدا را ميخوانيم: رحمن، رحيم، كريم، غفور، ودود، دائم الفضل، محسن، ستار العيوب، مجيب، مغيث (پناه دهنده)، عطوف، تواب، عفو، (عفو كننده)، مونس، جواد، شفيق، رفيق، كاشف الضر (بر طرف كنندهي ضرر) مفرج، (نجات دهنده) معين، صريخ، (دادرس) لطيف، شكور …
بايد توجه داشت كه مقصود از محبت و وداد و مهر خداوندي بر انسانها، علاقه و رغبت عاطفي طبيعي كه ميان انسانها با يكديگر وجود دارد، نميباشد، بلكه مفاهيمي خيلي بالاتر از آن است كه ما انسانها بيكديگر ابراز ميكنيم. براي درك اجمالي اين معني، ميتوانيم درجات بسيار متفاوت محبت در ميان مردم را مورد بررسي قرار بدهيم. مثلا محبتي مابين دو نفر انسان بوجود ميآيد كه بتازگي با يكديگر الفت پيدا كردهاند و هنوز از انگيزههاي محبت در يكديگر اطلاعي ندارند. اين محبت ممكن است معلول اندكي از مال باشد كه يكي از آن دو بديگري بخشيده است. در ميان مادران و كودكانشان، و پدران و فرزندانشان و برادرها و خواهرها و همچنين همسران با يكديگر، انواعي از محبتها ديده ميشود كه نه از نظر هويت و نه از نظر خواص قابل مقايسه با هم نميباشند، با اينحال همهي آنها در كلماتي مانند علاقه، محبت، وداد و غيرذالك گنجانده ميشوند.
اكنون بپردازيم به بيان محبت معقول و والا كه متاسفانه بسيار اندك ديده ميشود. مقصود از اين محبت، آن انجذاب و خواستن است كه پس از شناخت حقيقت محبوب و آثار وجودي و ارزشهاي آن پديدار ميگردد:
اين محبت هم نتيجهي دانش است كي گزافه بر چنين تختي نشست
دانش ناقص كجا اين عشق زاد عشق زايد ناقص اما بر جماد
بر جمادي رنگ مطلوبي چو ديد از صفيري بانگ محبوبي شنيد
دانش ناقص نداند فرق را لاجرم خورشيد داند برق را
جاي ترديد نيست كه هيچ انساني توانائي شناسائي كامل و همه جانبهي محبوب خود را ندارد و نميتواند داشته باشد، تا محبت او از اين شرط اساسي برخوردار گردد، بنابراين هيچ محبتي از مردم به مردم در هر وضع و موقعيتي كه باشند، به درجهي اعلا و كامل نخواهد رسيد حتي در عشقهاي مجازي، اگر چه كيفيت محبت و علاقه به منتها درجهي شدت ميرسد، ولي بدانجهت كه از شرط اساسي مزبور برخودار نيست و نيز معشوق در معرض تغير و دگرگوني است، لذا محبت به درجهي معقول و والا نميرسد بنابراين، فقط محبت خدا بر مخلوقات خويش است كه اصيل و مبني بر تمام واقعيت آنها است.
نكتهي دوم- تشويق و تحريك انسانها به دوست داشتن يكديگر است، زيرا خصومت با انسانها بدون علت مجوز، در حقيقت خصومت با مخلوقاتي است كه مورد مهر خداوندي ميباشند، حتي بيطرفي و بياعتنائي به انسانها نيز مطابق آنچه كه گفته شد: (انسانها مورد مهر خداوندي هستند) انحراف از جادهي حقيقت است. اميرالمومنين (ع) درجملهي بعدي ميفرمايد:
(روزي مخلوقات را تضمين و توشههاي آنان را مقدر فرموده است) براي توضيح اين مساله رجوع شود به مجلد 4 ص 68 و از ص 82 تا 86- سپس ميفرمايد: (و راه مشتاقان ديدارش را و جويندگان الطافش را هموار فرموده است) براستي، در اين زندگاني، آن كساني كه نميدانند يا ميدانند و اهميت نميدهند باينكه اگر خداوند راهي براي يافتن توفيق ديدارش هموار نميكرد، اشتياق ديدار و جستجوي خود را در دلهاي انسانها شعلهور نميساخت، چگونه ميانديشند؟! مگر نميدانند كه:
گر نخواهم داد خود ننمايمش چونش كردم بسته دل بگشايمش
اين دعا هم بخشش و انعام تست ور نه در گلخن گلستان از چه رست
و ليس بما سئل باجود منه بمالم يسئل (بخشايش خداوند متعال بانچه كه مورد مسالت قرار گرفته است بيشتر از بخشايش در موردي كه از او مسئلت نشده است، نميباشد) اينست معناي جود بيپايان و بينياز از انگيزه بدانجهت كه خداوند سبحان هر چه را كه به بندگانش عنايت ميفرمايد، بمقتضاي فياضيت مطلقه وجود محض او بر بندگانش است كه آنانرا براي تمتع و برخورداري از فيض وجود خود آفريده است، مگر اينكه انساني خود رااز مجراي اين فيض وجود بر كنار بسازد:
من نكردم خلق تا سودي كنم بلكه تا بر بندگان جودي كنم
لذا جريان فيض الهي با مسالت و عدم مسالت بندگانش تفاوتي ندارد. در يك تشبيه كامل بر ناقص، ميتوان عموميت كار خورشيد را در نظر گرفت كه بر همهي آن موجودات كه در نوررس آن قرار دارند، ميتابد بدون اينكه فرقي بگذارد ميان انسانها كه عظمت هويت و خواص آنرا ميدانند و آنرا براي احتياجات خود ميخواهند، و كوچكترين جانداران روي زمين كه بدون اينكه بدانند اثر خورشيد دربارهي حيات آنها چيست و بدون اينكه از آن خورشيد چيزي بخواهند، از نور و حرارت آن برخوردار ميگردند، حتي خورشيد بدون امساك دربارهي آن موجودات پليد كه تابش حرارتش آنها را پليدتر مينمايد، به كار حيات بخش خود ادامه ميدهد. باران را هم بنگريد:
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره زار خس
ميتوان گفت: تساوي جريان فيض وجود الهي بر آنانكه مسالت مينمايد و بر آنانكه مسالتي از او ندارند، با نظر بمقتضاي فياضيت مطلقه و جواد محض بودن او و نياز مطلق بندگان به آن ذات اقدس است. و اما با نظر به خاصيت دعا و مسالت چنانكه در آيات و احاديث فراوان آمده است، ميتوان گفت: انسان با اين نوع نيايش و مسالت ميتواند از فيض بيشتري از خداوند برخوردار گردد، بدون اينكه محروميت از فيض خداوندي براي آنانكه دعا و مسالتي از بارگاه خداوندي نمينمايند، مستند به امساك خداوندي از فيض و احسان دربارهي آنان بوده باشد. هر چه هست از قامت ناساز بياندام ما است و رنه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست و بقول آن شاعر ديگر: گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست. الاول الذي لم يكن له قبل فيكون شيء قبله و الاخر الذي ليس له بعد فيكون شيء بعده (موجود اوليكه براي ما زماني پيش از وجود او نبود تا چيزي پيش از او وجود داشته باشد، و موجود آخري كه براي او زماني بعد او از وجود نيست تا چيزي بعد از او وجود داشته باشد.) او است قبل و بعد همهي موجودات و زمانها مفاهيمي كه با دو كلمهي اول و آخر ابراز ميشود، متعدد است. از آنجمله:
1- اول زماني حقيقي- عبارتست از لحظهي (نقطهي) نخستين زمان كه ميتوان آنرا اول حقيقي زمان ناميد. اين اول (آغاز) ميتواند يكي از از دو معني را داشته باشد: معناي يكم- اولين رويداد از حركت كه در جهان هستي آغاز شده و منشاء زمان را بوجود آورده است.
معناي دوم- اولين امتدادي كه يك درك كننده از حركت عين انتزاع نموده است. مطابق همين مفهوم، مفهوم متقابل اول كه آخر و پايان است قابل تصور ميباشد، يعني آخرين نقطه از حادثه و حركت كه در جهان هستي روي خواهد داد و پس از آن منشاي براي انتزاع زمان وجود نخواهد داشت يا آخرين درك كنندهي امتدادي كه از حركت در جهان هستي كشش زمان را دريافت خواهد نمود.
2- اول زماني براي يك حادثه- پس از آغاز حركت و انتزاع امتداد زمان در عامل درك كننده در جهان هستي، زمان چونان جويبار دائم الجريان در عبور و در گذر است لذا فرض زمان اول در وسط اين جريان مستمر، اول حقيقي نخواهد بود و چنانكه توضيح خواهيم داد، يا اول نسبي بايد منظور شود يا اول قراردادي، مانند آخر نسبي و آخر قراردادي. ولي بعضي از حوادثي كه در زمان تحقق پيدا ميكند و در جويبار آن قرار ميگيرد، داراي اول حقيقي ميباشد مانند آغاز حقيقي تدريس، آغاز حقيقي پاشيدن بذر براي كشت، آغاز حقيقي نوشتن و غيرذلك.
3- اول زماني قراردادي و اعتباري- مانند اولين زمان تعلق حق اختصاصي به آب يك چشمهي مشترك ميان عدهاي از اشخاص. مثلا آغاز حق اختصاص شخص معين روز شنبه از اول ساعت 7 صبح قرار داده شده است. در اين مثال بدانجهت كه آب چشمه دائما در جريان است و آن شخص داراي قدرتي است كه ميتواند در هر موقعي از آب چشمهي مفروض بهرهبرداري نمايد، اين قانون مقرر فقط اول ساعت معين (7 صبح) در روز معين (شنبه) را براي آن شخص آغاز برخودراري مجاز از حق اختصاصي تعيين نموده است. آخرين لحظهي امكان برخورداري از آب چشمهي مفروض براي آن شخص ذيحق، پايان و آخر زمان حق اختصاصي است.
4- اول وجودي- مقصود از اول وجودي آن موجود يا موجودات است كه پيش از آغاز منشاء زمان كه حركت است، واقعيت پيدا كردهاند مانند عقل اول بنابر مسلك فلاسفهي مشاء. و انوار مقدس خاتم الانبياء و ائمهي معصومين و پيامبران عظام عليهمالسلام، و يا عقل مقدس كه مطابق احاديث اولين مخلوق خداوندي است. اين موجود يا موجودات پيش از گسترش بساط ماده و حركت آن، بوجود آمده و در مجراي مشيت خداوندي قرار گرفتهاند، لذا مافوق زمان ميباشند. خداوند متعال پيش از همهي اين اولها بوده و پس از آخر همهي موجودات و پايان زمان خواهد بود. وجوده قبل القبل في ازل الازل و بقائه بعد البعد من غير انتقال و لا زوال (وجود خداوندي پيش از پسش در ازل ازلها بوده و بقايش بعد از بعد بدون انتقال از حالي به حال ديگر و بدون زوال خواهد بود.)
بنابراين، خداوند سبحان فوق هرگونه آغاز و انجام و قبل و بعد بوده و خواهد بود. زيرا خداوند همانگونه فوق امتداد زماني است كه فوق بعد گسترش مكاني و فضائي است. و الرادع اناسي الابصار عن ان تناله او تدركه (او خداونديست كه مردمكهاي چشمان را از ديدن و درك خود ممنوع فرموده است) براي اثبات ناتواني چشمان از ديدن خداوندي پس از دقت در آيهي زير مطلب بعدي را دقت فرمائيد لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير (چشمان او را درك نميكنند و او است كه چشمان را درك ميكند و او است لطيف و خبير) براي ديدن خدا (مجوئيد زمين را و مپوئيد سما را) ذات اقدس ربوبي جسم نيست و هيچ كيفيت و نمودي به آن ذات اقدس راه ندارد كه بوسيلهي آنها در زمين يا آسمان قابل ديدن بوده باشد. خداوند متعال با نظر به قوانين فيزيكي مربوط به ديدن (چه آن قوانين كه براي ديدن چشم ضرورت دارد و چه آن قوانين كه نمودها و اشكال را قابل ديده شدن مينمايد) با آن چشمهاي نمود بين و شكل بين ديده نميشود زيرا ديده شدن مستلزم تعين فيزيكي و مكاني و زماني ميباشد، و خداوند فوق همهي اين تعينها و محدوديتهاست. با توجه به اين اصل است كه ساده لوحي برخي از اشخاص و غرض ورزي مردمي ديگر كه ميگويند: (ما او را نميبينيم و چون او را نميبينيم، پس نميتوانيم او را بپذيريم!!) ثابت ميشود.
آن گروه ساده لوح كه ميگويند: (چون نميبينيم، پس وجود ندارد) ممكن است با تحليل و بحث و توضيح نسبي مفهوم خدا، موفق به آگاهي و درك شوند و بالاخره بفهمند كه خدا وجود دارد و قابل ديدن با چشم و قابل لمس با دست و قابل شنيدن با گوش و قابل انعكاس در هيچ آزمايشگاهي نيست. اما اگر پناه بر خدا، مسالهي غرض- ورزي در كار باشد، اين همان بيماري غير قابل معالجه است كه فقط يك طبيب ميتواند دست به كار معالجهي او شود و آن، وجدان او است بشرط اينكه بيماري آنقدر شديد نباشد كه خود طبيب (وجدان) را كشته باشد. راه اقدام اين طبيب دروني (وجدان) چنين است كه بيمار نخست بخود بيايد و بفهمد كه او با اين جمله كه ميگويد (چون نميبينم پس نيست) نخست اعتبار و ارزش همين جمله را از بين برده است، زيرا جملهي مزبور محصول و نتيجهي فعاليت عقل و انديشه بوده و از مقدماتي بدست آمده است كه حداقل نظم منطقي آنها ذهني محض است، و او خود ميداند كه نه عقل و انديشه قابل ديدن است و نه نظم منطقي آن مقدمات كه جنبهي ذهني محض دارد. سپس وجدان بايد اين شخص را متوجه درون خود او نمايد و از او بپرسد: آيا احساس داري؟
آري، كو احساس! تو كه آنرا نميبيني، چرا خود را فريب ميدهي؟! شخصيت داري؟ آري، كو شخصيت! تو كه آنرا نميبيني چرا خودت را فريب ميدهي؟! آيا علت ديروزي كه در امروز معلولي را بوجود آورده وجود داشته است؟ آري، كو آن علت؟ زيرا نه شما آنرا ميبينيد و نه من، چرا خود را فريب بدهيم، بهترين و منطقيترين راه اينست كه بگوئيم، چه علتي؟ كدامين شرط و سبب! معلولي كه امروز ميبينيم، ناگهان و تصادفا و بيعلت و از روي بخت و شانس و اتفاق سر از زمين بر آورده است!! آيا اين همه مسائل علمي محض كه موجودات و حوادث و جريانات كنوني عالم طبيعت را براي ما معني ميكنند و رابطه و تكليف ما را در برابر آنها روشن مينمايند، به چه واقعياتي مستند ميباشند، ما كه علل مادي و صوري آنها را از ميلياردها سال تا پيش نديدهايم، چگونه ميتوانيم با خودفريبي بخود بقبولانيم كه اين موجودات و حوادث و جريانات امروزي معلولات و دامنههاي عللي هستند كه ما آنها را نديده و لمس نكردهايم.
اگر گفته شود: قانون عقلي وجود آنها را اثبات ميكند، عين همين استدلال براي اثبات وجود خداوند نامحسوس نيز جريان دارد. آري خداوند قابل شهود و قابل رويت است، با چه وسيلهاي؟ بوسيلهي آن بينائي كه خدا نيروي آنرا در درون ما بوديعت نهاده است، اين همان بينائي است كه اگر يك انسان آن را به فعليت نرساند و در همان حالت بذر بودن تباهش بسازد، نه تنها خدا را رويت و شهود نخواهد كرد، بلكه حتي هيچ ارزش و عظمتي فوق غلطيدن در علفزار ماده و ماديات براي او قابل فهم نخواهد بود. آزادي بمعناي واقعي، كه اصل اساسي حيات انساني است و عدالت كه قانون حقيقي روح آدمي است، حقيقتيابي و خدمت به حقيقت كه باارزشترين و باعظمتترين هدف براي ورود به (حيات معقول) است، آري، اينهمه ارزشها و عظمتها بدون آن بينائي، نه قابل دركند و نه قابل پذيرش. پس در حقيقت كساني كه از شهود خداوندي محرومند، از رويت و شهود همهي ارزشها و حقايق بيبهره ميباشند. «ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال، و لا كان في مكان فيجوز عليه الانتقال» (نه دهر و زماني به خداوند سبحان جريان داشته است كه آن جريان حالات مختلفي در خدا ايجاد كند و نه در مكاني جايگزين بوده است كه انتقال براي او از آن مكان، امكانپذير بوده باشد) خداوند سبحان فوق هرگونه حركت و امتداد دهري و قرار در مكان است اين اجسام طبيعي و ماده بمعناي عام آن است كه در مجراي تطاول حركت و دستبرد گرديدنها و حدود و ثغور امتدادها و جايگزيني در مكان و فضا ميباشد، نه ذات اقدس ربوبي كه آفريننده و فوق همهي آنها است.
دريافت اين حقيقت هم بسيار آسان است و هم بسيار دشوار. آسان است براي كساني كه محدوديت و زوال اين امور را دريافتهاند و با عقل و فطرت ناب كه توانستهاند از دامهاي پيچيدهي اين امور رها شوند در واقعيات مينگرند. و بسيار دشوار است براي كساني كه هرگز سر از نمودها و سطوح جهان طبيعت و تخيلات و اوهام خود، بالا نميبرند كه بتوانند از عقل و فطرت ناب براي درك حقيقت مزبور برخوردار گردند. ميتوان گفت كه حقائقي در ديدگاه بشر قرار دارد كه او را به درك عظمت خداوندي و بالاتر بودن او از هرگونه حركت و امتداد دهري و قرار در مكان، نائل ميسازد. مانند نفس خود او كه قرار گرفتن آنرا در فوق امور مزبور بخوبي درمييابد. او بخوبي و در كمال وضوخ ميبيند كه عقل با احساس والائي كه دارد بر همهي هستي اشراف پيدا ميكند و بر آن اعتلاء مييابد و دربارهي آن احكام جهانبيني و هستيشناسي صادر ميكند- و به قول ناصرخسرو: عقل ما بر آسيا كي پادشا گشتي چنين گرنه عقل مردمي از كل خويش اجزاستي (البته منظور از (كل و اجزا) در بيت فوق، كل و اجزا مربوط به كميت و كيفيتها نيست، بلكه مقصود حقيقت و ساخته شدهي آن است كه نمونهاي از صفت او را دارا ميباشد) اگر عقل يا احساس والاي ما اسير زمان و مكان و حركت غوطهور در آنها بود، بهيچ وجه توانائي اين اشراف و اعتلاء را نداشت كه همهي هستي را با ماده و حركت و زمان و دهر و مكان و فضايش حتي خويشتن را در ديدگاه خود قرار داده و احكام كلي مستند به جهانبيني و هستيشناسي دربارهي آنها صادر نمايد.
***
«و لو وهب ما تنفست عنه معادن الجبال و ضحكت عنه اصداف البحار من فلز اللجين و العقيان و نثاره الدر و حصيد المرجان، ما اثر ذلك في جوده و لا انفد سعه ما عنده و لكان عنده من ذخائر الانعام ما لا تنفده مطالب الانام، لانه الجواد الذي لا يغيضه سوال السائلين و لا يبخله الحاح الملحين» (و اگر خداوند سبحان هر آنچه را كه معادن كوهها بيرون ميدهند (محتويات با ارزش معادن) و آنچه را كه صدفهاي دريا، دهان مانند خنده باز نموده (از خود بيرون ميآورند) از فلز سيم و زر (از معادن كوهها) و در منثور و دانههاي مرجان (از صدفهاي درياها) ببخشد، در جود و بخشايش او تاثيري نميگذارد و گسترش و وفور آنچه را كه او دارا است، فاني نميسازد و قطعا از ذخائر قابل احسان آنقدر در نزد خدا وجود دارد كه خواستههاي مردم آنرا به پايان نميرساند، زيرا او است بخشايندهاي كه برآوردن سوال (حاجت) مسالت كنندگان از او نكاهد و مقاومت اصراركنندگان در مسالت، او را وادار به بخل و امساك ننمايد.)
مطالب مربوط به كم نشدن قدرت و احسان و نعمتهاي خداوندي با بذل و بخشش بيپايان در تفسير جملات اوليهي همين خطبه مطرح شده است، مراجعه فرماييد. اما تفسير جملهي آخر (مقاومت اصراركنندگان در مسالت، او را وادار به بخل و امساك نمينمايد) بدين ترتيب است كه احاطه و سلطهي مطلقهي الهي بر همهي اشياء و همهي انسانها و بر همهي خواستهها و نيتهاي آنان، از يك طرف و بيپايان بودن نعمتها و جود و احسان خداوندي از طرف ديگر، چنان است كه مقاومت اصراركنندگان در خواستنها نه موجب غضب خداوندي ميباشد و نه موجب بخل و امساك آن وجود صمد و بينياز مطلق.