«شغل من الجنه و النار امامه» (آن كس كه بهشت و دوزخ را پيش رو دارد (از بازيچهها و آرزوهاي دور و دراز و بيتفاوتيها) رويگردان است).
بهشت و دوزخ:
مباحث مشروح را دربارهي بهشت و دوزخ و برزخ در تفسير و نقد و تحليل مثنوي مجلد دوم از صفحهي 650 تا 659 و مجلد چهارم صفحهي 705 و مجلد نهم صفحهي 462 مطرح كردهايم. در تفسير جملهي فوق چند مطلب مهم را بطور مختصر متذكر ميشويم: از مجموع منابع معتبر اسلامي اين حقيقت استفاده ميشود كه:
1- بهشت جايگاهي است كه خداوند براي انسانهاي با فضيلت و تقوي آماده نموده است.
2- آن لذائذ عالي كه در بهشت نصيب انسانهاي با تقوي و فضيلت خواهد گشت با خوشيها و لذائذ اين دنياي مادي قابل مقايسه نيست. حتي عظمت آن لذائذ در درجهاي است كه با آنچه كه ما در اين زندگاني لذائذ روحي ميناميم، شباهتي ندارد. اين نكته در روايتي معتبر چنين آمده است: «لا اذن سمعت و لا عين رأت» (نه گوشي آنها را شنيده است و نه چشمي آنها را ديده است).
تبصره: اگر چه ظاهر اين روايت بالاتر بودن لذائذ بهشتي را از آنچه كه در اين دنيا ديده و شنيده شده است، بيان ميكند، ولي چون مقصود حقيقي اينست كه لذائذ بهشتي بالاتر از گنجايش موجوديت آدمي در اين دنياست، ميتوان گفت: ناتواني چشم از ديدن و گوش از شنيدن لذائذ بهشتي كه در روايت آمده است، بعنوان مثال و به منظور قابل فهم ساختن براي اكثر انسانهاست كه همواره با محسوسات سر و كار دارند.
توضيح اينكه- وقتي كه يك انسان در راه عمل به عدالت، همهي اميال و آرزوهاي خود را زير پا ميگذارد و از گردنههاي مهلك خودخواهيها ميگذرد، درست است كه لذتي فوق همهي لذائذ مادي در درون خود در مييابد، ولي ميدانيم كه اين لذت عالي در كالبد محدود مادي و در ميدان تنگي كه فعاليت روح در آن انجام ميگيرد، بروز ميكند. يعني لذت طبيعي رفتار عادلانه همان است كه به عنوان اثر عدالت در ميدان فعاليت روح، كه بدن است به وجود ميآيد، ولكن اثر ماوراي طبيعي عمل به عدالت نميتواند در آن ميدان تنگ و محدود بگنجد. اين نتيجهي ملكوتي كه به عنوان پاداش بهشتي در قرآن آمده است، قابل تحقق در قلمرو ماده و ماديات نميباشد. همچنين است كيفرهاي دوزخي كه با مشقتها و شكنجههاي اين زندگي قابل مقايسه نميباشد.
3- در قرآن مجيد مقداري از عوامل لذت مادي مانند شراب طهور، ظروف با ارزش، ميوهها، حور و قصور … نام برده شده است كه در بهشت نصيب مردم با تقوي خواهد گشت. بايد در نظر گرفت كه معاني اين عوامل لذت مادي، آن مفاهيم نيست كه ما در اين دنيا ميشناسيم، بلكه حقايقي هستند كه فوق هضم و دفع و تكرار و حركت و سكون و ساير عوارض جسماني ميباشند، اگر چه الفاظ شراب و ظرف و ميوه و حور و قصور قابل تطبيق بر آنها ميباشند. براي فهم اين موضوع ميتوانيم به كار بردن الفاظي مانند روشني و تاريكي و خنكي و گرمي و تشنگي و سيرابي را كه به پديدههاي رواني نسبت داده ميشوند، در نظر بگيريم. ميگوئيم: دلم در اين قضيه روشن است مسلم است كه مقصود روشنائي فيزيكي نيست، بلكه آن حالت انبساط و آگاهي رواني است كه ميتوان آن را روشنائي دروني ناميد. دل من با ديدن منظرهي انتقام از آن قاتل جنايتكار خنك شد، دلم از شنيدن مطالب تكراري شما سير شده است، دوست عزيز ما از يك روان زيبا برخوردار است، آن شخص را كه شما توصيف ميكنيد، خرمگسهاي وسوسه، روان او را ميخارد: عشق را بگذاشت دم خر گرفت عاقبت شد خرمگس سرلشكرش خرمگس آن وسوسه است و آن خيال كه همي خارش دهد همچون گرش موج كينه در دل او سر بر ميكشد، نسيم محبت در درون او وزيدن گرفته است، روح او مست عظمتهاي انساني است …
بنابراين، الفاظي كه در قرآن با معاني مادي ناچيز به عنوان پاداش بهشتي به كار رفته است، دليل آن نيست كه پاداشهاي بهشتي چيزهاي محقر ميباشند. براي پذيرفتن اين مطلب كه پاداشهاي بهشتي مواد محقر و محدود دنيوي نيست، ميتوانيم اين مسئله را مطرح كنيم كه هيچ منطق و عقلي باور نميكند كه پيامبران و اوصياء و اولياء الله و ساير عظماي بشري دست از مواد لذت بار اين دنيا بردارند، براي آنكه در جهان ابديت، همين مواد لذت بار دنيوي را به دست بياورند!! يعني مثلا علي بن ابيطالب عليهالسلام خودخواهي را كنار بگذارد و آنهمه كوشش و فداكاري و تقوي و محبت الهي و گذشت از همهي اميال و آرزوها را انجام بدهد، و از سيب و انار و كاخ و چشمهسارهاي اين دنيا صرف نظر كند تا خودخواهي و مواد مزبور را در آخرت به دست بياورد!!
4- آيات فراواني در قرآن مجيد وارد شده است كه پايان رشد و تكامل را لقاءالله (ديدار خداي تعالي) و رضوانالله (رضاي خداي تعالي) معرفي ميكند. جاي ترديد نيست كه اين نتيجه و پاداش با هيچ امتياز و لذتي قابل مقايسه نيست. اينكه ميگوئيم: با هيچ امتياز و لذتي قابل مقايسه نيست براي اينست كه لقاءالله و رضوانالله عبارت است از ورود روح به جهان ملكوت رباني كه همهي امتيازات و لذائذ عالم هستي مانند سايههائي هستند كه در برابر خورشيد آن جهان محو و نابود ميگردند. در حقيقت روح در آن مقام والا خود را با همهي عظمتهايش كه وابسته به منبع خويش است در مييابد، آيا ميتوان مفهوم لذت دنيوي را در آنجا بكار برد؟!! آنانكه در پايان زندگي، ابديت را ميبينند، در اين دنيا از كدامين پديدهها بايد چشم بپوشند؟
اميرالمومنين عليهالسلام در جملهي مورد تفسير ميگويد: آنكس كه بهشت و دوزخ را پيش رو دارد (از بازيچهها و اميال و آرزوهاي دور و دراز و بيتفاوتيها) رويگردان است. براي توضيح اين جمله ميگوئيم: چنانكه براي به وجود آمدن حيات در قلمرو طبيعت، مواد و شرائط و روابط مخصوصي لازم است تا پديدهي مزبور بتواند از راه قانوني خود عبور كرده و در صحنهي طبيعت بروز نمايد، و چنانكه براي به وجود آمدن روان، شرائط و روابط معين در حيات دروني آدمي ضرورت دارد، آمادگي و شايستگي روح براي ابديت نيز احتياج به تظيم گذرگاه روح و پاك سازي ميدان كار و كوشش آن دارد كه بتواند با حفظ موجوديت خود از سنگلاخها و خارستانهاي طبيعت و هوي و هوسهاي پست حيواني بگذرد و آمادهي ورود به ابديت گردد. موانع و توامل مزاحم براي تلاش نتيجه بخش روح در مسير تكاملي، فراوان است. چشمپوشي و مبارزه با آن موانع، اساسيترين شرط ورود به ابديت است. كيست كه بتواند اين حقيقت را انكار كند كه رها ساختن حيات و شخصيت در سيل گاه عوامل و رويدادهاي مبهم و مخالف، مساوي نابود ساختن حيات و شخصيت است؟ آيا نگهداشتن اين دو پديدهي اصيل از موانع و عوامل مزاحم طبيعت و آدميان انسان نشناس، شبيه به نگهداشتن شعلهي چراغ فتيلهاي در هواي طوفاني نيست؟ درست است كه حيات و شخصيت آدمي ساختهي خداوندي است و هيچ انساني در ساختن حيات و نطفهي اصلي شخصيتش كمترين قدرت و اختياري ندارد، ولي هيچ انسان آگاه و خردمند، ترديد ندارد در اينكه حفظ و ادامه حيات و شخصيت و رنگآميزي آن دو با كيفيت مطلوب در اختيار آدمي است. اين حفط و ادامه چنانكه گفتيم در مجراي هزاران عوامل مبهم و مخالف و بيطرف صورت ميگيرد.
لذا بايستي عوامل مخالف را در اين تكاپو حذف و عوامل موافق را انتخاب و موضوعات بيطرف را به سود عوامل موافق توجيه نموده از امكان قرار گرفتن آنها در معرض مخالفت با عوامل موافق جلوگيري كرد. اينست معناي جملهي اميرالمومنين عليهالسلام كه ميگويد:
آن كس كه بهشت و دوزخ را در پيش رو دارد، از بازيچهها و اميال و آرزوهاي دور و دراز و بيتفاوتيها رويگردان است. زيرا آدمي با رها ساختن عنان خود طبيعي، شخصيتي جز من سرگردان نميتواند داشته باشد. با حذف و انتخابي كه متذكر شديم، شخصيت انساني از ناچيزترين حركت تا اساسيترين هدفها و تكاپوهاي حياتي در بنيانگذاري ابديت، فعاليت ميكند و با اين جريان است كه زندگي در مسير هدف اعلاي خود به حركت در ميآيد. اصول كلي آن عوامل كه بايد حذف و مورد چشمپوشي قرار بگيرند عبارتند از: خودخواهي در اشكال گوناگونش، ستمگري در هر لباسي كه امكانپذير است، مهار نكردن هوي و هوس و لذتهاي حيواني كه مزاحم حركت كمال روح ميباشند.
***
«ساع سريع نجا و طالب بطيء رجا و مقصر في النار هوي» (سه گروه مردم:) (تكاپوگر پويا كه نجات پيدا ميكند و جويندهي كندرو كه براي او اميدي هست و مقصريست كه سقوطش در آتش است).
اگر جهان اينست كه ما ميبينيم و اگر انسان همين است كه با موجوديتش آشنائي داريم، هيچ راهي براي به ثمر رسانيدن شخصيت آدمي جز كوشش و تكاپو وجود ندارد:
اندرين ره ميتراش و ميخراش تا دم آخر دمي فارغ مباش
دوست دارد يار اين آشفتگي كوشش بيهوده به از خفتگي
گرچه رخنه نيست در عالم پديد خيره يوسف وار ميبايد دويد (مثنوي)
دو ارزش فلسفي كار و كوشش در زندگي، و بحثي در معناي شانس و بخت و اتفاق:
ارزش يكم- مسلم است كه تنها وسيلهي به دست آوردن محصول و نتيجه، كار و كوشش است كه بايد انجام داد. اين قانون پايدار در هيچ نقطهاي از تاريخ حيات و در هيچ يك از شئون انساني، استثنائي ندارد. آن سادهلوحان كه دست يافتن بعضي از مردم را به برخي از موضوعات بدون كار و كوشش، استثناء و يا نقض قانون مزبور تلقي ميكنند و شانس و بخت و اتفاق را مانند واقعيت ميپذيرند، از دو نكتهي مهم غفلت ميورزند: يكي اينكه- امتيازات و منافعي را كه گاهگاهي بعضي از انسانها بدون تلاش به دست ميآورند، چنين نيست كه معلولهائي باشند كه بدون علت در اختيار آنان قرار گرفته باشند. توضيح اينكه هيچ واقعيتي در اين جهان بدون علت به وجود نميآيد، نهايت اينست كه به جهت موضع گيريهاي مخصوصي كه داريم، گاهي عوامل آن رويدادها را درك ميكنيم و گاهي آن عوامل از حيطهي موضع گيري ما بيرون است و آنها را درك نميكنيم، ولي مسلم است كه به وجود آمدن هر رويدادي از علت خود، احتياج به كار و فعاليت دارد. مثلا يك سيب در شاخهي درخت محصول كار و فعاليتي است كه در درخت صورت گرفته است، يك عدد استكان كه در اختيار من قرار گرفته است، به وسيله كار و فعاليت انسان و ماشين به صورت فعلي در آمده است كه امروز من ميتوانم از آن بهرهبرداري نمايم. نتيجهاي كه از اين اصل ميگيريم اينست كه هيچ موجودي در اين عالم نيست مگر اينكه از گذرگاه كار و فعاليت عبور كرده به صورت فعلي خود در آمده است.
دوم اينكه- ارتباط آن موضوع با من كه هيچ كار و كوششي دربارهي آن انجام ندادهام، انواع گوناگوني دارد:
1- من كاري انجام دادهام كه داراي علتهاي متعدد بوده است و من برخي از آنها را منظور نموده، ديگر جنبههاي آن را نميدانستم يا هدف گيري نكرده بودم. در اين مورد بروز نتايج مغفولهي كار براي من شانس و بخت و اتفاق جلوه ميكند. به عنوان مثال درختاني را در باغچهي حياط ميكاريم و منظور ما استفاده از ميوههاي آنها است. اين كار سه نتيجهي مطلوب ديگر به وجود ميآورد: زيبائي چشمانداز، لطافت هوا، و سايهاي كه مورد نياز است. در اينگونه كارها هيچ انسان عاقلي نميگويد كه من براي به دست آوردن ميوه كار كردم و اتفاقا يا از روي شانس و بخت من، سايه و لطافت هوا و منظرهي زيبا به وجود آمدند، بلكه از روي شعور طبيعي هر سه نتيجهي غير منظور را به همان كاري كه در رويانيدن درخت صورت گرفته است مستند ميسازيم. در حقيقت چهار بعدي بودن كار را درك ميكنيم و ميفهميم كه ما ميتوانستيم هر چهار بعد كار مزبور را هدف گيري نموده نتايج آنها را به علل مشخص آنها منسوب بسازيم. اينست معناي آن بيت كه مولوي ميگويد:
گفت معشوقم تو بودستي نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان
و مضمون بيت زير از شاعر ديگر:
بختم نگر كه طوطي طبعم پي لبت بر بوي پسته آمد و بر شكر اوفتاد
در حقيقت نام گذاري اين موارد به بخت و شانس، ناشي از جهل و بياطلاعي ما از ابعاد و استعدادهاي متعدد كاريست كه انجام دادهايم و ناشي از موضعگيري ما است كه در آن قرار گرفتهايم.
2- رويدادهاي پيش بيني نشده كه خود در مجراي قانون عليت، تحقق پيدا ميكنند، و در منطقهي مالكيت و اختصاص انسان قرار ميگيرند، با شانس و بخت و اتفاق تفتسير ميشوند، ولي چنانكه گفتيم: در اين جهان هستي هيچ پديده و رويدادي بدون قانون به وجود نميآيد، اين جهل و بياطلاعي ما است كه رويدادهاي پيش بيني نشده را به تصادف و بخت نسبت ميدهيم. تاريخنويسان عامي حركت آن ابر سياه پر باران را كه شبانه در واترلو باريد و يكي از اساسيترين عوامل شكست ناپلئون را فراهم آورد، به تصادف و بدبختي ناپلئون نسبت دادهاند، در صورتي كه تشكل اجزاي ابر و حركت آن در مسير معين و رسيدنش به فضاي واترلو و ريختن باران در آن جبهه، همه و همه از قوانين جبري طبيعت پيروي كرده، پيش آمدن آن رويداد را حتمي ساخته بود. آنچه كه عامل گرفتاري ناپلئون در آن رويداد بود، جهل و عدم محاسبهي او دربارهي فضا و ابر آن جبهه بود. اين نكته جالب است كه اگر لشكركشي ناپلئون به واترلو وجود نداشت بلوخر و ولينگتون با سپاهيان كلان در آن رويداد شركت نميداشتند و به عبارت سادهتر اگر واترلو آن روز مانند روزها و ساليان گذشته و آينده، خالي از ناپلئون و بلوخر و ولينگتون و سپاهيانشان بود و قطعهي ابر سياهي ميآمد و ميباريد، هيچكس جرئت نميكرد بگويد كه: در فلان شب تصادفا قطعهي ابر سياهي در فضاي واترلو پيدا شد و باريدن گرفت. بهمين جهت است كه بايد قبول كرد كه موضوع تصادف و بخت و شانس موقعي كه با آگاهي به معناي آنها مطرح ميشود، حتما پاي انسان ناداني به ميان آمده است كه نميخواهد به جهل خود اعتراف نمايد. لذا ميتوان گفت: كلماتي مانند تصادف و شانس و بخت و اتفاق، ساختهي تكبر مردم نادان بوده روپوشي به جهالتهاي بشري ميباشند.
3- گاهي فرد يا اجتماعي از انسانها كاري را با در نظر داشتن نتيجهي معيني انجام ميدهند، نتيجهي مفروض به جهت عواملي كه مزاحم بروز آن ميباشند، در زمان و موقعيت پيش بيني شده به وجود نميآيد، ولي در عين حال در سطوح زيرين واقعيات و رويدادها، به وجود و تقويت خود ادامه ميدهد و پس از گذشت زماني يا در موقعيت ديگري نتيجهي مفروض را به تنهائي يا مخلوط با نتايج ديگري ابراز ميكند و عاميان بياطلاع از حقيقت آن كار، نتيجهي مزبور را به شانس و بخت و اتفاق نسبت ميدهند. مطلب سوم كه اكنون مطرح كرديم، اگر چه شباهتي به مطلب يكم دارد، ولي تفاوتي ميان آن دو وجود دارد كه بايد در نظر گرفته شود. آن تفاوت اينست كه در مطلب يكم، نتايج مغفوله بطور مستقيم، با كار انجام شده مربوط بوده، بدون احتياج به گذشت زمان يا دگرگوني موقعيت، بروز ميكنند، در صورتي كه در مطلب سوم نتايج مغفوله به طور مستقيم و بدون فاصلهي زماني و دگرگوني موقعيت به وجود نميآيند، بلكه به گذشت زمان و سپري شدن تحولات نياز دارند.
4- عوامل ماوراي نمودهاي طبيعي كه محسوس نيستند، در شيوع و رواج مفاهيم تصادف و شانس و بخت، نقش قابل توجهي دارند. اينگونه عوامل از نيروها و فعاليتهاي رواني آدميان سرچشمه ميگيرند. معمولا چنين است كه ما نتايج و خواص فعاليتها و انفعالهاي رواني را در نمودهائي منحصر ميكنيم كه در دنبال آنها ظاهر ميشوند و گمان ميكنيم كه هر گونه فعاليتي نتيجهاي مشابه خود را فورا به وجود ميآورد، در صورتيكه ممكن است فعاليتي يا انفعالي در روان ما بجريان بيفتد و به اضافهي نتايج سطحي آثار و خواصي فعال را در سطوح عميق روان توليد كند. اين آثار و خواص بعدها در موقعيتهاي مناسب دست به كار ميشوند و نمودهاي رواني ديگري را به وجود ميآورند و چون ما از ارتباط ميان اين نمودها و فعاليتها و انفعالات گذشته آگاهي نداريم، خيال ميكنيم آن نمودها اموري تصادفي و اتفاقي و مربوط به بخت و شانس ميباشند. مانند عقدههاي عميق رواني كه در آغاز به وجود آمدن، نمودهائي ناچيز نشان ميدهند و سپس با گذشت زمان و بروز اختلالات رواني متنوع، نتايج و خواص ريشهدار خود را بروز ميدهند. و بالعكس ممكن است يك رفتار عقلاني صحيح و روش عاطفي درست، رشدي مخصوص در روان ايجاد كند كه نتايج و خواص محاسبه نشدهاي را در دنبال خود بياورد و مردم عامي كه اطلاعي از اين علت ندارند، آن نتايج و خواص را شانس و بخت و تصادف بنامند.
5- رويدادهاي ديگر وجود داردند كه از عوامل فوق طبيعي سرچشمه ميگيرند و مردم ناآگاه گمان ميبرند كه آن رويدادها بدون علت بوده تصادفي و شانسي و اتفاقي ميباشند. بعضي از آگاهان هم هستند كه اين نوع رويدادها را به عللي مجهول يا به اصول پيش ساختهي ذهني نسبت ميدهند. به عنوان مثال انفجار اولين مادهي خلقت كه تدريجا به صورت كهكشانها در آمده است، مورد اختلاف نظر قرار گرفته است. عاميان و آن گروه از دانشمنداني كه اگر اين حادثهي بنيادين را به علت فوق طبيعت نسبت بدهند، اصول پيش ساختهي آنان مختل ميگردد، تصادف و اتفاق را پيش ميكشند، همان عنواني كه اگر در آزمايشگاههاي علمي دربارهي ناچيزترين پديده به كار برود، بكار برندهي آن را فورا از آزمايشگاه به بيمارستان رواني منتقل ميسازند. چون هيچ علتي براي انفجار مزبور جز علت برين كه مشيت خداوندي ناميده ميشود وجود ندارد، لذا ميگوئيم: اين رويداد بزرگ كار آن خالق بي چون است و بس. اكتشافات و انتقالهاي ذهن بشري به مجهولات پشت پردهي معلومات نيز از اين قبيل است، يعني با پذيرفتن اين جريان طبيعي كه بايد مكتشف و مخترع براي راهيابي به مجهول، از راه منطقي و تجربي بكوشد و حركت نمايد، آخرين عامل انتقال، مشيت خالق تواناست كه چراغي در فضاي ذهن مكتشف روشن ميسازد و مجهول را به او نشان ميدهد. اگر كسي به خود جرئت بدهد و اينگونه دخالت فوق طبيعي را در ذهن انسانها منكر شود، چنين شخصي با نظر به عيني نبودن روابط ضرورت ميان حلقههاي رويدادها (علل و معلولات)، بايستي همهي حوادث و وقايع طبيعت را در هر لحظه و در هر مورد، تصادف و اتفاق بداند!!
اكنون بر ميگرديم به نتيجهي مباحثي كه مطرح كردهايم و آن عبارت است از ارزش وسيلهاي كار، مباحث ما اين موضوع (ارزش يكم كار و عمل) را كه ارزش وسيلهاي است، روشن ساخت و دانستيم كه نتايج و محصولاتي كه زندگاني مادي و معنوي ما بر آنها استوار شده است، تنها به كار و كوشش مستند است و هيچ واقعيتي به طور ناگهان در مسير حيات ما سبز نميشود.
ارزش دوم- ارزش موضوعي است، بدين معني كه كار و كوشش ذاتا و في نفسه داراي ارزش است. اين قسم از ارزش مانند قسم يكم مورد نظر صاحب نظران نيست، زيرا آنانكه ارزش كار را در وسيله بودن آن براي به دست آوردن نتيجه منحصر ميكنند، ميگويند: حركت مانند سكون، و كوشش مانند ركود، پديده هائي بيطرفند كه نه داراي ارزش هستند و نه بيارزش ميباشند، زيرا حركت و سكون و كوشش و ركود با نظر به عوامل جبري خود يا هستند و يا نيستند و معلوم است كه بودن و نبودن، بدون نظر به آثار و نتايج آن دو وارد منطقهي ارزش نميباشند، مگر از يك ديدگاه عالي فلسفي كه ارزش را از هستي، و هستي را از ارزش نشان ميدهد. و اما از نظر علمي محض، حقيقتي را ميتوان در منطقهي ارزشها قرار داد كه خاصيت و نتيجهاي مفيد براي انسان داشته باشد. بنظر ميرسد كه براي دريافت صحيح دربارهي ارزش موضوعي كار، بايستي دو رابطه را در نظر بگيريم:
رابطه يكم- نسبتي است كه كار به علل جبري در مجراي طبيعت دارد، با نظر به اين رابطه، كار في نفسه همانطور كه گفته شد، وارد منطقهي ارزشها نميگردد، چنانكه جزئي از منطقه بي ارزشها نيز نميباشد.
رابطه دوم- نسبت كار به انسان است، يعني انسان با آگاهي و هدف گيري عالي در حيات، احساس كرده است كه ركود و سكون يك حالت منفي، و حركت و كار حالت مثبت روان آدمي است و او با اين آگاهي و هدف گيري از ركود و سكون ميگريزد و در هر مورد كه احساس ميكند زمينهاي براي كار وجود دارد، دست بكار ميشود و نظري به نتيجه و سود آن ندارد. كار با اين رابطه ميتواند داراي ارزش موضوعي بوده باشد، در اين مورد مسئلهاي مطرح ميشود كه ما آن را بررسي مينمائيم: هيچكس كاري را بدون توقع نتيجه انجام نميدهد اين مسئله كه هيچكس كاري را بدون توقع نتيجهاي انجام نميدهد، بازگو كنندهي جريان معمولي كارهائي است كه با دست و انديشهي بشري به وجود ميآيند. ولي اين جريان معمولي نبايد ما را از يك نكته بسيار مهم و اساسي غافل نمايد. اين نكته عبارت است از اينكه افراد و جوامعي كه كار براي آنان داراي ارزش موضوعي است، به انگيزگي ناچيزترين احتمال نتيجه، دست به فعاليت ميزنند و كار و كوشش به راه مياندازند. در صورتي كه آنانكه ارزش كار را تنها در جنبهي وسيلهاي آن ميدانند، همواره فرصتهاي بسيار ارزنده را به بهانهي اينكه در اين كار نتيجهي مهمي وجود ندارد، يا اينكه رسيدن به نتيجهي مفروضه، كار و تلاش فراواني ميخواهد، از دست ميدهند. بهمين جهت است كه ميتوان گفت: اعتقاد به ارزش موضوعي كار نه تنها علامت زنده بودن يك فرد و اجتماع است، بلكه باعث ميشود كه از كمترين فرصتها عاليترين نتايج را به دست بياورند، به اضافهي اينكه چون كار و حركت مطابق قانون عالم هستي است، جريان مطابق آن قانون كلي اگر چه به احتمال ناچيزترين نتيجه هم نباشد، خود يك پديدهي قانوني تعبيه شده ايست. البته فراموش نميكنيم كه ورود اين حركت به منطقهي ارزش تابع آگاهي و هدف داري در حيات است. اين مباحث براي بررسي ارزش كار از نظر اقتصاد اجتماعي، كافي نيست و در مباحث آينده اين ارزش را تا آنجا كه بتوانيم توضيح خواهيم داد.
در جملات مورد تفسير، اميرالمومنين عليهالسلام پس از بيان وصف مردم هدفدار كه ميگويد: (آنكس كه بهشت و دوزخ را پيش رو دارد (از بازيچهها) رويگردان است). انسانها را به سه گروه: كوشا، كندرو و تقصير كننده، تقسيم فرموده است. با نظر به ترتيب مزبور روشن ميشود كه آن نوع كوشندگان نجات پيدا ميكنند و به رشد و كمال مطلوب ميرسند كه هدف والائي براي حيات خود داشته باشند. كار و كوشش از ديدهگاه قرآن آيات قرآن دربارهي كار و كوشش در قلمرو حيات به قدري فراوان و متنوع است كه با كمال صراحت ميتوان گفت: اسلام دين كار و كوشش است. ما نمونهاي از چند گروه آيات مربوط به كار و كوشش را مطرح ميكنيم:
گروه يكم- آياتي است كه كار را به عنوان نتيجهي حيات آدمي گوشزد مينمايد. مانند: و ان ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري (و براي انسان جز كار و كوششي كه انجام داده است نميماند و قطعا كوشش او ديده خواهد شد.) ان الساعه آتيه اكاد اخفيها لتجزي كل نفس بما تسعي (قطعا روز قيامت خواهد آمد و من آن را مخفي ميدارم، تا هر كسي در برابر كوششي كه كرده است، پاداش داده شود). ان هذا كان لكم جزاء و كان سعيكم مشكورا (اين نعمتهاي ابدي براي شما پاداشي است و كوشش شما مورد شكر است). «يوم يتذكر الانسان ما سعي» (روز قيامت روزي است كه انسان كوششهاي خود را به ياد ميآورد).
توضيح: از اين گروه آيات بخوبي روشن ميشود كه محاسبهي ابدي دربارهي شخصيت آدمي روي كار و كوششي است كه به خود او مستند است. به عبارت ديگر، ملاك شايستگي و ناشايستگي شخصيت در عالم بقاء عملي است كه انجام داده است. اگر سعي و عملي در راه سعادت فردي و اجتماعي انجام داده است، اين شخصيت شايستهي لقاءالله و رضوانالله است و اگر سعي و عمل او در راه هوي و هوس و تخريب خود و اجتماع بوده است، سرانجامي جز سقوط در عذاب و فراق الهي ندارد. اينان كسانياند كه: ضل سعيهم في الحياه الدنيا (كوشش و عمل آنان در اين زندگاني پست، گمراه و نابود ميگردد.) از همين گروه است آياتي كه لزوم هدف گيري انساني را در سعي و عمل، گوشزد مينمايد. مانند: فمن يعمل من الصالحات و هو مومن فلا كفران لسعيه (هر كس كه اعمال صالحه انجام بدهد، در حالي كه داراي ايمان است. كوشش او پوشيده نخواهد گشت).
تبصره- عمل كه به معناي كار و كوشش است در قرآن مجيد در حدود 300 مورد وارد شده و با بيانات گوناگون، ملاك رشد و كمال و سقوط در پستيها، عمل معرفي شده است.
گروه دوم- آياتي است كه نتيجه بخش بودن ايمان را مشروط به عمل و نتيجه بخش بودن عمل را مشروط به ايمان قرار داده است. مانند: من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا، فلهم اجرهم عند ربهم (كساني كه ايمان به خدا و روز قيامت آورده و عمل صالح انجام ميدهند، پاداش آنان در نزد پروردگارشان ميباشد). من عمل صالحا من ذكر او انثي و هو مومن فلنحيينه حياه طيبه (هر كه از مرد و يا زن عمل صالح انجام بدهد در حالي كه داراي ايمان است، او را با حيات پاكيزهاي زندگي ميبخشيم). در قرآن مجيد بيش از 60 آيه در اين باب آمده است كه ايمان مقرون با عمل را مطرح نموده، وصول به امتيازات هر يك را مشروط به ديگري معرفي مينمايد.
توضيح- از اين آيات روشن ميشود كه ايمان و ديگر حالات رواني مثبت دربارهي دين كه عامل رشد انساني است، بدون عمل به هيچ نتيجه مطلوب نخواهد رسيد. معرفت محض و لذائذ روحي كه ناشي از توجه به خدا ميشود و ساير انبساطهاي رواني، به عبارت عاميانه همان حلوا حلوا گفتن است كه تنها لذت تذكر و حالت خوش ذهني را نتيجه ميدهد نه طعم عين حلوا را. از طرف ديگر عمل بدون معرفت و ايمان، يك پديده بي اساسي است كه مولود عوامل بيمحاسبهي طبيعت و ديگر انسانهاست كه با انجام دهندهي عمل ارتباط برقرار ميكنند. بنابراين، صحيح است كه بگوئيم: در دين اسلام: عمل بدون معرفت و ايمان، همان مقدار بينتيجه است كه معرفت و ايمان بدون عمل. ما در اين مبحث نيازي به تفصيل دربارهي معرفت و عمل از ديدگاه تاريخ و مكتبهاي انسانشناسي نداريم، زيرا به هر دورهاي از تاريخ كه مينگريم و هر جامعهي انساني را كه مورد مطالعه قرار ميدهيم، اصلي روشنتر از اين نميبينيم كه معرفت ايمان مجرد به يك آرمان و هدف، نتوانسته است عامل رشد و بقاي انسانها بوده باشد. چنانكه هيچ نوعي از اعمال و كوششهاي آدمي بدون معرفت و ايمان به موضوعات آرماني و هدف گيري شده، نتيجهاي در پيشبرد انسانها نداشته است. و هر مكتبي كه يكي از اين دو حقيقت (معرفت و ايمان يا عمل) را براي حيات تكاملي انسانها كافي بداند، در حقيقت معتقد است كه پرنده ميتواند با يك بال به پرواز در آيد!! يا چنانكه مثل معروف ميگويد: كسي كه معرفت و ايمان را كافي ميداند، مانند اينست كه معتقد شود انساني بي پا با داشتن چشم ميتواند راه برود! و اگر عمل محض را كافي ميداند نظير اينست كه بگويد: انسان نابينا ميتواند راه خود را از صدها راه پر پيچ و خم و سنگلاخ انتخاب كرده حركت كند! با نظر به ماهيت انسان و نمودها و آثاري كه تاكنون از خود نشان داده است، بخوبي اثبات ميشود كه عمل در جوهر ذاتي معرفت و ايمان، آن دخالت را دارد كه معرفت و ايمان در جوهر ذاتي عمل. ما پس از آنهمه باز شدن ابعاد انساني در تاريخ، قبول كردهايم كه معرفت و ايمان محض، نوعي از نمودها و فعاليتهاي رواني هستند كه بدون ميخواهم جدي و بدون آنكه عملي در دنبال داشته باشند، خشك و بي مغز و در معرض زوال و فنا و دگرگونيها قرار ميگيرند.
به عبارت ديگر معرفت و ايمان اگر از تحريك به عمل، ناتوان باشند، خيال و عاطفهاي بيش نيستند كه جز روشنائي و گرايش بياساس نتيجهاي در بر ندارند. اگر اين مطلب را با دقت فلسفي بيان كنيم، ميتوانيم بگوئيم: معرفت و ايمان، موقعي از واقعيت برخوردار ميشوند كه آدمي را به انجام دادن تكاليفي كه به عهدهي او است وادار كنند و به سوي عمل به كشانند و موضوعي را كه شناخته و مورد ايمان است، در شخصيت خود داشته باشند، زيرا هنگامي كه دو پديدهي مزبور جزء شخصيت آدمي نگردند، همانگونه كه گفتيم جز خيال و سايه و عاطفهي خام نميباشند. و هنگامي كه جزء شخصيت آدمي شوند، چون حركت و گرايش به سوي آرمانها و هدفها با تحريك تمام شخصيت انجام ميگيرد، لذا بطور ضروري معرفت و ايمان، عامل محرك ميباشند. اما اينكه عمل بدون معرفت و ايمان نتيجه بخش نميباشد، با نظر به دو نوع عمل اين مسئله روشن ميشود:
نوع يكم- كارها و اعمالي است كه مانند بازتابهاي طبيعي از علل و عوامل ضروري به وجود ميآيند، مانند سرخي رنگ چهره در موقع احساس شرمندگي، جهش ناگهاني از جاي خود، در موقع شنيدن صداي وحشتناك و غيره. از اين نوع است اعمالي كه ضرورتهاي دفاع از حيات طبيعي و ادامهي آن اقتضاء ميكند. مانند مراجعه به پزشك در موقع بيماري، و خوردن در موقع گرسنگي و فرار از زير سقف شكسته كه بيم ريزش آن ميرود … اين گونه اعمال در منطقهي ضرورتها قرار ميگيرد، نه در منطقهي ارزشها، زيرا آنها معلولهائي هستند كه با علل جبري خود به وجود ميآيند و حتي هدف گيريهائي هم كه در تحقق بخشيدن به آن اعمال صورت ميگيرند، فعاليتهاي جبري ميباشند. يعني وقتي كه براي پيدا كردن غذا، سير شدن را هدف گيري ميكنيم، اين هدف گيري يك عمل جبري خالص است كه ناشي از جبر احتياج به غذا است.
نوع دوم- عملهائي است كه آزادانه انجام ميگيرند، يعني انسان با نظر به موقعيتي كه دارد، انجام كار يا ترك آن براي او مساوي است، ترجيحي كه كار در حال آزادي پيدا ميكند، ناشي از هدف گيري مربوط به معرفت و ايمان اوست، مانند كارهاي عادلانه با داشتن قدرت به تخلف از آن كارها. در اين موارد شخص آزاد، بدون تحرك از عوامل جبري، با هدف گيري خود عدالت كه ناشي از معرفت و ايمان اوست، عمل را انجام ميدهد. اين نوع عمل وارد در منطقه ارزشهاست، زيرا مستند به معرفت و ايمان است كه دو عنصر محرك شخصيت رو به كمال ميباشند. مكتبهائي كه ميكوشند اين تقسيم را ناديده بگيرند، و همهي اعمال را از ديدگاه فيزيكي محض مورد مطالعه قرار بدهند، منكر شخصيت انساني ميباشند.
گروه سوم- آياتي در قرآن وجود دارند كه به جهت اهميت عمل، آن را مورد نظارهي الهي معرفي ميكنند، مانند: و هو اعلم بما يفعلون (و او به كاري كه انجام ميدهند، داناتر است). ان الله بما تعملون بصير (قطعا خداوند به كاري كه انجام ميدهيد، بيناست). و الله شهيد علي ما تعملون (و خداوند گواه كاري است كه انجام ميدهيد) الم يعلم بان الله يري (آيا نميداند كه خدا ميبيند) و لاتعملون من عمل الا كنا عليكم شهودا (و عملي را انجام نميدهيد مگر اينكه ما بر شما شاهد ميباشيم) در قرآن مجيد در حدود 80 آيه اين موضوع را تاكيد ميكند كه خداوند متعال همهي اعمال انساني را ميبيند و ميداند. هيچ عاملي براي رشد انساني نيرومندتر از آن نيست كه بداند همهي حركات او تحت نظارهي خداوندي است و هر كاري كه ميكند و سخني كه ميگويد و انديشهاي كه در ذهنش به جريان ميافتد، ثبت و ضبط گشته، سرنوشت آيندهي ابدي او را تشكيل ميدهند. كسي كه به چنين اصلي معتقد است، كمترين تعدي به حقوق ديگران نميكند، هرگز دروغ بر زبانش جاري نميگردد، سخني بر ضرر ديگران نميگويد، حتي انديشههاي خود را هم از گرايش به پليديها محفوظ ميدارد. هيچ يك از مكتبهاي اصلاحي بشري اين عامل نيرومند را توصيه نميكند. تنها اديان حقه، مخصوصا دين اسلام است كه توجه به اين عامل و پذيرش آن را سخت تاكيد مينمايد. آگاهي به اينكه خداوند متعال همه ي حركات و شئون انساني را ميداند، لازمهي معرفتي والا دربارهي خداوند است، كه همه موجوديت انساني را از آن خدا ميداند، لذا اين عامل در آيهاي از قرآن چنين نمودار ميشود: قل ان صلوتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العالمين (بگو به آنان: نماز من و اعمال من و حيات و ممات من از آن خداوندي است كه پرورندهي عالميان است).
آن من كه معتقد بدين اصل كمال بخش است، و خود را از همهي جهات وابسته به مبدا برين ميداند، احساس كدامين قدرت، او را به طغيانگري ميكشاند؟ آن انسان كه به اصل مزبور معتقد گشته است، چگونه ميتواند انسان صميمي نباشد و چگونه ميتواند خود و ديگران را در دام خودخواهيهايش بفريبد؟ معتقد بدين اصل حيات بخش، هرگز احساس حقارت نميكند و به بيماري خود بزرگ بيني هم مبتلا نميگردد. آنانكه اين اصل را نميپذيرند، بروند و براي انتقاد و مبارزه با اصل تنازع در بقاء كه همه رسالتهاي انساني و همه ارزشهاي انسان را به عنوان خرافات و موهومات مينگرد، پاسخي قانع كننده پيدا كنند و خودشان هم ميدانند كه هرگز به چنين پاسخي دست نخواهند يافت. در اين مبحث عظمت كار و كوشش و لزوم هدف گيري عالي براي آن، با بهترين و منطقيترين ديدگاه اثبات گشت.
گروه چهارم- آياتي است كه ملاك مراحل و درجات رشد را كار و كوشش معرفي مينمايد. از آنجمله: و لكل درجات مما عملوا (و براي هر كس با عملي كه انجام ميدهند، درجاتي است) اين گروه هم عظمت كار و كوشش را در حد اعلا قرار ميدهد و ملاك رشد آدمي را مجرد معرفت بيان نميكند. و با نظر به آيات ديگر كه ايمان و معرفت را هم ملاك مراحل ترقي معرفي مينمايد، مانند: يرفع الله الذين آمنوا منكم والذين اوتوالعلم درجات (خداوند درجات كساني از شما را كه ايمان آورده و دانش به آنان داده شده است بالا ميبرد). روشن ميشود كه ملاك اعتلاء سه عنصر دارد: معرفت، ايمان، عمل. اين مساله در تفسير گروه دوم از آيات مشروحا بررسي شده است.
گروه پنجم- بعضي از آيات در قرآن مجيد ميگويد: ايمان و عمل صالح موجب افزايش علم و روشنائي انسان ميباشند. از آنجمله: ان الذين آمنوا و عملوالصالحات يهديهم ربهم بايمانهم (آنانكه ايمان آورده و عمل صالح انجام ميدهند، پروردگارشان آنان را با ايماني كه دارند هدايت مينمايد). ليخرج الذين آمنوا و عملوالصالحات من الضلمات الي النور (تا آنان را كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادهاند از تاريكي بيرون آورده به سوي نور رهسپارشان سازد). واتقوا الله و يعلمكم و الله بكل شيء عليم (و براي خدا تقوي بورزيد و خداوند شما را تعليم ميدهد و خداوند به همه چيز داناست).
عمل عامل افزايش معرفت در اين گروه از آيات يكي از اساسيترين مسائل مربوط به انسان و كار مطرح شده است. اين مساله عبارت است از اينكه، عمل صحيح و هدفدار عامل افزايش معرفت است. استدلالي كه براي اثبات اين مسئله شده است، اينست كه، ما براي دست يافتن به شناختهاي متنوع و همه جانبه نميتوانيم به ارتباط با كيفيات و نمودهاي اولي و جاري واقعيتها كفايت كنيم، زيرا با نظر به محدوديت موضع گيريهاي ما در شناخت از يك طرف، و محدوديت نمودها و كيفيتهاي اولي و جاري از طرف ديگر، در چارچوب شناختهاي كاملا ناچيز قرار ميگيريم. لذا ما مجبوريم براي توسعهي شناختهاي خود دست به تصرف در اجزاء طبيعت و روابط آنها ببريم، ما بدون تجزيهي عملي آب هرگز نخواهيم دانست كه آب مركب است از اكسيژن و هيدرژن با نسبت معين. افزايش آگاهيهاي ما به لابلاي سطوح طبيعت و خواص و روابط اجزاي آن، كه موجب گسترش فوق تصور دانشهاي ما شده است، ناشي از تصرفات و ايجاد دگرگونيها در جهان عيني بوده است. اين مسئله به قدري روشن است كه موردي براي بحث بيشتر در آن نميبينيم. البته اين نكته را هم فراموش نميكنيم كه تصرفات و ايجاد دگرگونيها در اجزاء جهان عيني مطابق قانون و منطق صحيحي پيش ميرود، و چنان نيست كه هر ايجاد دگرگوني و تغيير در هر شرائط و بدون هدف گيري پيشين به نتيجهي صحيح برسد. مثلا براي شناخت اينكه آيا اين نوع درخت در اين زمين مخصوص، بارور ميگردد يا نه، تصرف منطقي ما عبارت است از كاشتن نهال يا زير خاك كردن هستهي آن در آن زمين، نه سوزاندن نهال مفروض. و براي شناخت عناصر تشكيل دهندهي آب، تغييري منطقي كه ضرورت دارد، تجزيه آن است نه آشاميدن يا به خاك ريختن آن. نتيجهاي كه از اين شرط ميگيريم اينست كه، خود تصرفات و ايجاد دگرگونيها براي افزايش شناخت، بايستي مسبوق به مقداري از اصول شناخته شده باشد كه راهنمائي ما را در عمل و ايجاد تغييرات به عهده بگيرد. از همين جاست كه گروه فراواني از فلاسفه و حكماء به يك عده معرفتهاي پيش از تجربه و عمل معتقد شدهاند. اين اصل ايجاد تغيير براي افزايش معرفت دربارهي استعدادها و نمودهاي درون انساني نيز جريان دارد. لذا شناختهاي ما دربارهي انسان نيز در نتيجه تحولات ارتباط او با طبيعت و انسانهاي ديگر گسترش مييابد.
اين مثل معروف كه ميگويد: انسان دير شناخته ميشود كاشف از اينست كه آگاهان دورانهاي گذشته نيز اين حقيقت را دريافته بودند كه براي شناسائي انسان، نمودها و فعاليتهاي اولي او كافي نيست، بلكه بايد در مجراي تغيير موقعيتهاي گوناگون، او را مورد شناسائي قرار داد.
گروه ششم- آياتي است كه محبت را زائيده ايمان و عمل صالح گوشزد ميكند، مانند: ان الذين آمنوا و عملوالصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا (براي آنانكه ايمان آورند و اعمال صالحه انجام دهند، خداوند محبتي قرار خواهد داد).
اين مضمون در بعضي از آيات ديگر نيز وجود دارد. عامل محبت اصيل انسانها به يكديگر، ايمان و عمل صالح است. ميدانيم كه بشر تاكنون براي لزوم هيچ حقيقتي مانند مهر و محبت انسانها به يكديگر، اصرار نورزيده است. اگر همهي كتب اخلاقي را باز كنيد و ورق بزنيد، جز اين شعار كه اي انسانها به يكديگر محبت بورزيد محصولي نخواهيد ديد. اگر همهي مكتبهاي اومانيسم را مورد مطالعه قرار بدهيد، خواهيد ديد همهي اين مكتبها يك ريشهي اساسي قابل توجهي كه دارند، عبارت از مهر و محبت انسانها به يكديگر است. آن قسمت از علوم انساني را مانند روانشناسي و روانپزشكي و روانكاوي و حتي علوم گوناگون حقوقي و سياسي واقعي را كه رابطهي انسانها را با يكديگر مطرح ميكنند از نظر بگذرانيد، بدون ترديد پديدهي محبت را در ميان مسائل گوناگون آن علوم مانند رگههاي الماس در ميان انبوه زغالسنگ خواهيد يافت. اين شعارهاي زير را درست توجه فرمائيد:
1- دنيا بدون محبت زنداني تاريك است. 2- در آن جامعهاي كه محبت وجود ندارد، اعضاء ژن جامعه يا مشتي حيوانات وحشياند يا پيچ و مهرههاي ماشين بزرگ و ناخودآگاهي. 3- هيچ مشكل انساني وجود ندارد كه با كليد محبت باز نشود. 4- هر جا كه با دردهاي درمان ناپذير ارتباطات انساني روبرو گشتيد، نسخهي محبت را بنويسيد و عمل كنيد، همهي آن دردها مرتفع ميگردد. 5- محبت كوه را كاه و كاه را كوه ميكند.
اين ابيات جلالالدين مولوي را هم در نظر بگيريد:
از محبت تلخها شيرين شود از محبت مسها زرين شود
از محبت خارها گل ميشود وز محبت سركهها مل ميشود
از محبت دردها صافي شود وز محبت دردها شافي شود
از محبت دار تختي ميشود وز محبت بار بختي ميشود
از محبت سجن گلشن ميشود بيمحبت روضه گلخن ميشود
از محبت نار نوري ميشود وز محبت ديو حوري ميشود
از محبت حزن شادي ميشود وز محبت غول هادي ميشود
از محبت مرده زنده ميشود وز محبت شاه بنده ميشود
از محبت نيش نوشي ميشود وز محبت شير موشي ميشود
از محبت سقم صحت ميشود وز محبت قهر رحمت ميشود
اينهمه خواصي كه مولوي براي محبت ابراز ميدارد، ذوقيات و شعرگوئي بيپايه نيست، اين خواص تجربه شدهاي است كه همهي اقوام و ملل آنها را ديده يا شنيدهاند. آنچه كه مهم است اينست كه بشر روي چه علت با داشتن چنين سرمايهي حيات بخشي در درد بيگانگي از انسانها دست و پا ميزند؟!
به نظر ميرسد رهبران روحي ما در امتداد قرون و اعصار، دربارهي تفسير محبت اشتباه بزرگي نمودهاند كه تا از آن اشتباه برنگردند هيچ چارهاي براي دردهاي انسانسوز بيگانگي از انسانها وجود نخواهد داشت. اينان بايستي اصالت محبت را در درون آدميان به يكديگر اثبات كنند و به هر طريق واقع جويانهاي كه ممكن است انسانها را به داشتن چنين سرمايهي حيات بخش آگاه كنند. با اين موفقيت عظمي كه فوق همه موفقيتهاي انساني است (كه در كشف اسرار طبيعت و هزاران نوع معرفت و دانش و پيشرفت نصيبش گشته است)، ميتوانند ادعا كنند كه نه تنها درماني براي دردهاي مهلك بشري پيدا كردهاند، بلكه زندگي انساني در روي زمين را آغاز نمودهاند. اين حقيقت كه مردم با سير طبيعي خود كه پيش گرفتهاند، هنوز وارد زندگي حقيقي نگشتهاند، مطلبي است كه از تولستوي هم به خاطر داريم. او ميگويد: خيال ورود مردمان اين دوره در ساحت حقيقي حيات، مانند دختريست كه از طبيعت زن بيخبر است و وقتي تصور عوارض آبستني و درد زائيدن را در نظر ميآورد، به گمانش ميرسد، حالتي كه او را به واجبات و تكاليف مادري دعوت ميكند، غير از حالت طبيعي اوست، از زندگي خود نااميد و مايوس ميشود. اكنون كه بحث به اينجا رسيده است و ما ميخواهيم پديدهي محبت را تا آن حدود كه از توانائي ما بر ميآيد، بررسي كنيم، بگذاريد از مسائل و هيجانات ذوقي دربارهي اين عامل اصيل منطقي درحيات آدميان، چشم پوشيده، واقعيت آن را مورد مطالعه قرار بدهيم. ما براي درك مفهوم محبت به همانگونه كه مردم در اشكال مختلف از خود، و ديگران با شعور طبيعي خويشتن، دريافتهاند، قناعت بورزيم، يعني محبت را با همان مفهوم روشني كه همگان آن را دريافتهاند، مطرح ميكنيم و در آغاز سخن به مباحث دقيق رواني نميپردازيم. نخست چهار عنصر اساسي محبت را مطرح ميكنيم:
چهار عنصر اساسي محبت:
عنصر يكم- كسي كه محبت ميورزد. چون بحث ما درباره ي انسانهاست، لذا مسلم است كه مقصود ما از كسي كه محبت ميورزد انسان است، نه ساير جانداران كه از عواطف غريزي برخوردارند.
عنصر دوم- شخص يا موضوعي است كه مورد محبت قرار ميگيرد، كه با كلمهي محبوب بيان ميگردد.
عنصر سوم- محبت است كه همگان مفهوم آن را ميدانند و كم و بيش طعم آن را چشيدهاند.
اگر چه با نظر به موضوع محبوب و وضع رواني كسي كه محبت ميورزد، داراي مراحل و خواص مختلف ميباشد. محبت در مقابل يك سلام متعارفي تا محبت ناشي از كاري كه موجب نجات انسانهائي از مرگ در فجيعترين وضع انجام گرفته است داراي مفهوم مشترك از اين پديده ميباشد، ولي ميتوان گفت: چنانكه آن دو در شدت و ضعف و پايداري و موقت بودن متفاوتند، همچنين از نظر كيفيت هم فاصلهي زيادي با يكديگر دارند، اگر چه يك مفهوم وسيع جامع آن دو و ساير اقسام محبت را در برميگيرد.
عنصر چهارم- انگيزهي محبت است. اين عنصر تعيين كنندهي چگونگي ارزش است. اصول انواع انگيزههاي محبت به قرار زير است:
1- مقداري از انگيزههاي محبت وابسته به قوانين جبري است كه در طبيعت انسانها وجود دارد، مانند قانون مادري و كودكي. هر يك از طرفين محبت خاصي به ديگري دارد، بدون اينكه احتياجي به آگاهيهاي عالي، و درك و دانشهاي ديگري جز همان وصف مادري و فرزندي، وجود داشته باشد.
2- در ميان انگيزههاي طبيعي محبت، نوعي از عوامل وجود دارند كه آنها را عوامل احتياج، تعبير ميكنيم. كسي كه احتياجش به وسيله فرد يا گروه و جامعهاي برطرف ميگردد، بدون ترديد محبتي دربارهي آنها پيدا ميكند. بدان جهت كه انگيزهي محبت در اين موارد، برطرف شدن احتياج است، ارزشي جز طبيعي بودن وضع رواني شخصي كه محبت ميورزد، ندارد. چنانكه در نوع يكم از انگيزههاي محبت، عظمت و ارزشي جز همان طبيعي بودن وضع رواني مادر و فرزند، چيزي وجود ندارد، زيرا اگر افعي هم داراي حالت حيات طبيعي بوده باشد همين علاقه را با كودكانش خواهد داشت.
3- نوعي ديگر از انگيزههاي محبت وجود دارد كه جلب سود از ديگران ميباشد. مسلم است كه دست يافتن به سود بهر معنا كه باشد، موجب محبت به كساني ميشود كه به شخص مفروض سودي بخشيدهاند.
4- قسم ديگري از عوامل محبت داريم كه نوعي از خواستههاي رواني ما را برميآورد. مانند زيبائي كه به طور كلي يكي از خواستههاي ما است. و مانند محبت است كه به طور متقابل در ما محبت به وجود ميآورد. بايد بگوئيم كه اين نوع انگيزهها اگر چه به طور مستقيم از امور مادي محض نيستند، بدانجهت كه برآورنده نيازهاي رواني ما ميباشند، مانند نوع دوم از انگيزهها هستند كه ارزشي جز كشف از طبيعي بودن روان انساني ندارند. بنابراين ملاحظات، نوع دوم و سوم از انگيزهها هيچ ارزشي را جز معاملهگري آدمي نشان نميدهند. و نوع يكم و چهارم هم نشان دهندهي وضع طبيعي روان آدمي است كه داراي ريشههاي جبري است. پس كدام است آن محبتي كه ارزشي ذاتي و مستقل از سودجوئيها و جبر رواني آدمي دارد؟ اين محبت در كدام انساني پيدا ميشود كه والاتر از فرشتگان است؟ كجاست آن محبتي كه عاليترين و محركترين شعارهاي بشري دربارهي آن گفته شده است؟ آيا انسانها براي ابد از اين محبت محروم مانده، تنها در كتابهاي ادبي و ذوقي، لفظ آن را خواهند ديد و دل بدان خوش خواهند كرد؟ براي پاسخ به اين سوالات است كه ما اين جملهي: عامل محبت اصيل انسانها ايمان و عمل صالح است را عنوان مبحث قرار دادهايم. براي اثبات اين مدعا بهترين راه آنست كه ما دريافتهاي اصيل رواني خود را دربارهي محبت اصيل، و خواص و انگيزههاي آن را با تحليل و تركيب منطقي واقع بينانه (نه تجريد خشك و پيش ساخته) تنظيم و مورد استنتاج قرار بدهيم:
1- روشنترين و نخستين قضيهاي كه داريم اينست كه ما انسانها استعداد محبت ورزيدن را دارا ميباشيم.
2- قضيه ديگري بهمين روشنائي داريم كه ميگويد: ما انسانها داراي استعداد گرايش به كمال ميباشيم. و چون گرايش واقعي بدون محبت امكان پذير نيست، در نتيجه ما محبت به كمال داريم و كمال محبوب ما است.
3- محبتهائي كه به انگيزگي جبر رواني يا احتياجات و سودجوئيها بروز ميكنند، در موقع تحليل نهائي به ريشههاي خودخواهي ميرسند كه داراي ارزش نيستند و بلكه به جهت قرار دادن محبت در مجراي سوداگري، موجب بروز نفرت از خود صاحب محبت بر خويشتن ميباشند، زيرا خود سوداگر بهتر از همه ميفهمد كه: آن پديدهي مقدس را كه محبوبيت ذاتي دارد، در معرض خريد و فروش قرار داده است. و آن محبتي كه از جبر رواني سر بر ميكشد، جز حباب جبري، ناشي از هوا و آب و حركت چيزي نيست. سه قضيهي مزبور اثبات ميكند: آن محبت اصيلي كه داراي ارزش ذاتي است، منحصر در رسيدن استعداد گرايش به كمال به فعليت در ذات انساني است.
4- اين كمال كه گرايش به آن يكي از استعدادهاي ذاتي ما، بلكه اساسيترين آنهاست، آن تناقضي را با خودخواهيها دارد كه انديشههاي سازنده با تخيلات ويرانگر. نتيجهي
اعتقاد به اين قضيه اينست كه محبت اصيل كه داراي ارزش است، ضد ناسازگار خود محوري است.
5- بدانجهت كه در محبت اصيل پاي شخصيت آدمي در كار است، يعني شخصيت كمالجوي آدمي است كه از آن محبت برخوردار ميگردد، آگاهي به موضوع محبوب، نخستين شرط اساسي محبت است، زيرا محبت كورانه تفاوتي با حركت يك برگ زرد به وسيله باد به سوي برگ ديگر ندارد. آري: اين محبت هم نتيجه دانش است كي گزافه بر چنين تختي نشست دانش ناقص كجا اين عشق زاد عشق زايد ناقص، اما بر جماد بر جمادي رنگ مطلوبي چو ديد از صفيري بانگ محبوبي شنيد دانش ناقص نداند فرق را لاجرم خورشيد داند برق را يكي از بهترين عباراتي كه دربارهي شرط آگاهي و تعقل در اصالت محبت گفته شده است، جملاتي است كه تولستوي، آن انسان شناس بزرگ بيان كرده است: تمام مردم ميشناسند آن عاطفهاي را كه حل مشكلات ميكند و به انسان سعادت زائداز وصف ميرساند، و آن عاطفه، محبت است. حيات عبارت است از سرور و نشاط شخصيت حيواني، مادامي كه فرمانبردار عقل باشد.
عقل آن ناموسي است كه شخصيت حيواني براي رسيدن به سعادت مطيع اوست. محبت سيرت يگانهي انساني است كه با عقل موافق باشد، در حالي كه شخصيت حيواني راغب به سعادت ذاتي حيواني است. عقل به انسان ثابت ميكند كه سعي در تحصيل سعادت حيواني خبط و خطا است و سير در تاريكي عادي است و سعادت شخصي سرابي است كه انسان را فريب ميدهد و هيچوقت به آن نخواهد رسيد و اخيرا عقل تمام راهها را بر انسان ميبندد مگر يك راه كه فقط محبت ميتواند آن را بپيمايد. چقدر قشنگ و زيباست عاطفهي محبت كه انسان را وادار ميكند به بناي حيات خود براي فائده ديگران. درد مردم ناشي از شخصيت حيواني و مصدرش آنجاست. و تخفيف اين درد ممكن نيست مگر آنكه تن به محبت بدهد تا در او معجزات باهر نمايد. هر قدمي كه انسان براي سعادت شخصي برميدارد او را نزديك ميكند به بزرگترين مصيبتها، يعني مرگ كه بمجرد بديدنش صفا و روشني و مسرات شخصي در نظرش تيره و تار ميگردد، مگر قدم گذاردن در راه محبت كه نه فقط ترس از مرگ را ظاهر نميكند، بلكه به انسان تكليف ميكند كه جسد خود را قرباني سعادت ديگران نمايد. پس چنين مهرباني خشنودي طبيعت انساني را كه رو به جلو ميرود، ضمانت ميكند و او را از حيوان جدا كرده به خدا ربطش ميدهد. محبت ترقي و نمو نميكند مگر زماني كه آفتاب عقل بر او بتابد و به طرف روشنائي و نور خود را بكشاند. محبت بدون آگاهي و تعقل در موضوع محبوب و انگيزههاي آن، گرايش خامي است مانند كينه و خصومت ناآگاهانه و بدون تعقل در موضوع كينه و خصومت، كه يك جدائي و نفرت خام و بياساس است كه ممكن است تا نابودي حيات شخص كينهتوز پيش برود.
6- معرفتي كه شرط اساسي محبت است، تنها شناخت و تعقل محض دربارهي محبوب نيست، بلكه عبارت است از آن آگاهي و تعقلي كه بتواند شخصيت را در جذبهي محبوب قرار داده، آن را جزئي از شخصيت نمايد. از همين جاست كه موضوع گرايش و ايمان به محبوب به عنوان محصول معرفت به آن مطرح ميگردد، لذا بدون گرايش صد در صد به محبوب كه ايمان ناميده ميشود و همهي شخصيت را تحت تاثير جدي خود قرار ميدهد، اصالتي براي محبت و محبوب تصور نميگردد.
7- در اوائل اين مبحث گفتيم آنچه كه ميتواند محبوب ما قرار بگيرد، حقيقتي است كه موصوف به كمال باشد، زيرا هيچ بشر عاقلي به موضوعي پست تر از موقعيتي كه دارد محبت نميورزد. پس موضوع محبت ما حقيقتي است كه جهت كمالي در آن وجود داشته باشد كه نخست ما را از همان جهت به طرف خود جذب نمايد و تدريجا شخصيت ما آن را به خود جذب نموده مانند جزئي از خود قرار بدهد كه اين جزء عامل فعال و توجيه كنندهي شخصيت باشد.
(و اينست معناي ايمان به يك موضوع) اين كمال در جمادات و نباتات و حيوانات و ساختههاي دست بشري وجود ندارد، اگر چه داراي ارزش مادي فوق معمولي بوده باشند. دليل اين مدعا كاملا روشن است، زيرا هر انساني كه از شخصيت خود و عظمت آن آگاه است، نميتواند حاضر شود كه جماد، مثلا يك قطعه الماس را اگر چه داراي گرانترين قيمت است، جزء فعال شخصيت خود تلقي نموده سطوح شخصيت را تحت تاثير قطعهاي جامد قرار بدهد. همچنين است ساير موضوعات مانند نباتات و حيوانات كه قطعا داراي موجوديتي پائينتر از شخصيت انساني ميباشند. هيچ عاقلي نميخواهد كه سگ، جزئي فعال از شخصيت او باشد، اگر چه آن سگ ميليونها ارزش داشته باشد. بلي ممكن است انسان نه تنها به موجودات مزبور، بلكه حتي به يك ماشين ناچيز و حتي به يك جاروب به جهت انسي كه با آن داشته است، علاقهاي در خود احساس نمايد، ولي اين علاقه غير از آن محبت اصيلي است كه تنها به موضوعاتي متعلق ميشود كه شايستگي قرار گرفتن به عنوان جزئي فعال از شخصيت را داشته باشد، بنابراين: انسان، محبوب اصيل ما است زيرا تنها انسان است كه ميتواند داراي كمالي باشد كه شايستهي قرار گرفتن به عنوان جزئي فعال از شخصيت انسان ديگر بوده، با معرفت و ايمان به آن كمال، دارندهي آن را محبوب اصيل خود تلقي نمايد.
اكنون ببينيم: آن كمالي كه ميتواند دارندهاش را محبوب اصيل قرار بدهد چيست؟ آيا كمال عبارت است از داشتن نسب و نژاد برتر؟ نه، هرگز، زيرا برتري نسب و نژاد هيچ دلالتي به عظمت و كمال منسوب به آن را ندارد، شايد به توان دهها مجلد كتاب پر ورق دربارهي نامهاي اشخاصي در يك دورهي كوتاه از تاريخ جمعآوري نمود كه فرزندان اعقاب و نياكان و نژادهاي خوب و اصيل بوده، ولي پليدترين و پست ترين انسانها ميباشند. به اضافهي اينكه انتساب و استناد جبري يك انسان به پدر و مادر با ارزش و با نژاد برتر كه خارج از حدود توانائي و اختيار انسان است، چه كمالي در بردارد؟! چنانكه بالعكس، انتساب اجباري يك شخص به پست ترين فرد و نژاد، دليل نقص و پستي او نميباشد. آيا كمال عبارت است از زيبائي شكل و اندام؟ اين پديده هم مانند پديدهي نسب و نژاد قابل محاسبه در منطقهي كمال و ارزش نيست، زيرا اولا هيچ پديدهي جبري كه زيبائي صورت و اندام نيز جزئي از آنست، كمترين كمالي محسوب نميگردد اگر چه مردم را بر حسب خاصيت رواني كشش به زيبائي، به سوي خود جلب نمايد، زيرا هم موضوع زيبا يك پديدهي جبري است و هم استعداد كشش به زيبائيها، مانند تمايل شديد انسان تشنه به آب و انسان گرسنه به غذا و بيمار به دارو و غيره. ثانيا. ميدانيم كه زيبائي صورت كمترين دليلي براي زيبائي و ارزش روحي موضوع زيبا ندارد.
چه بسا انسانهاي پليدي كه با صورتهاي زيبا، افراد و جوامعي را به تباهي كشيدهاند. وانگهي هيچ انسان آگاه به ارزشها و عظمتهاي شخصيت آدمي حاضر نيست كه چشم و ابرو و اندام زيبا، جزء فعال و گردانندهي شخصيت او بوده باشد مخصوصا اگر بداند كه علاقه و محبت به آن اشكال زيباء ريشهي فرويدي دارد كه آتش به ريشهي اصالت حقيقت ميزند،. كسي كه كمال را از دريچهي زيبائيهاي صوري ميبيند، در حقيقت حيات را كه داراي هزاران بعد تكاملي است، در اشباع يك غريزهي جبري به وسيلهي موضوع جبري با وسيلهي جبري خلاصه مينمايد. آيا كمال عبارت است از هوش و استعداد و تعقل و دريافت و تجسم و ارادهي قوي و فعال؟ بلي، اين پديدهها و نيروها ميتوانند بهترين وسائل كمال بوده باشند، نه خود كمال، زيرا چنانكه ميدانيم وحشت انگيزترين ويرانگريهاي تاريخ بشري به وسيلهي همين پديدهها و نيروها بوده است، زيرا اشخاصي كه داراي مراتب پستي از آن پديدهها و نيروها باشند، كاربرد مهمي ندارند. به اضافهي اينكه دارندگان پديدهها و نيروهاي مزبور، به خوبي ميدانند كه هرگز با داشتن آنها پاسخي براي حس كمالجوئي خود پيدا نكردهاند، مخصوصا اگر به اين حقيقت آگاه شوند كه ريشههاي اوليهي آنها عوامل جبري طبيعي است كه نميتواند به خود آنان مستند بوده باشد. آيا كمال عبارت است از داشتن قدرت بر تصرف و دگرگوني در طبيعت و يا انسانها؟ اين پديده بايد مورد دقت قرار بگيرد، زيرا چنانكه انواع قدرت بسيار متعدد و متنوع است، همچنين از نظر استناد به قدرتمند، به دو نوع اساسي تقسيم ميگردند: نوع يكم- قدرت جبري طبيعي است كه بدون اختيار و كوشش به دست ميآيد مانند چشمهاي جذاب ناپلئون و داشتن معادن پر قيمت بعضي از جوامع كه به طور طبيعي پيشتازان و حتي افراد آن جامعه را قدرتمند مينمايد و همچنين قدرتهائي كه به وسيله رويدادهاي خارج از محاسبه و كوشش به دست ميآيد، مانند بعضي از انتخابات و رويدادهاي ساير جوامع كه در جزر و مد قدرتهاي انسانها و جوامع مربوط به آنها اثر ميگذارد. حتي مردن و از بين رفتن اشخاص قدرتمند مانند مرگ دانشمندي بزرگ در پيشرفت دانشمندان درجهي دوم در اجتماع موثر واقع ميگردد.
اينگونه قدرتها نميتواند عامل محبت بوده مباشد، زيرا چنانكه روشن است، استناد به شخصيت و كار و كوشش دارندگان آنها ندارد. نوع دوم- قدرتهائي است كه تحصيل و به كار بردن آنها مستند به شخصيت آدمي و كار و كوشش اوست. اين نوع قدرتها با نظر به هدف گيري در به كار بردنها به دو قسم اساسي تقسيم ميگردند: قسم يكم- هدف گيريهاي آرماني انساني، مسلم است كه تحصيل قدرت و به كار بردن آن براي اين هدف گيريها از عاليترين كمالات بشري بوده و ميتواند معرفت و ايمان و محبت انسانها را به طور جدي به سوي خود جلب كند. قسم دوم- هدف گيريهاي خودخواهانه است. اگر هم تحصيل قدرت و به كار بردن اختياري آن في نفسه، دليل بر امتياز صاحب آن بوده باشد، ولي اين امتياز با هدف گيري مزبور نه تنها لغو و بيهوده ميگردد، بلكه منجر به جوشش خودخواهي وحشيانه ميشود كه پست ترين درجات حيواني است. با اين تحليل روشن ميشود كه قدرت و به كار بردن آن، موقعي ميتواند كمال محسوب شود كه مستند به كار و كوشش آدمي با هدف گيري آرمان انساني بوده باشد. محبت به اين قدرتمندان كه در حقيقت خود را وسيلهي به قدرت رسيدن و كمال انسانها تلقي ميكنند، اصيل ميباشد، ولي اندك است افراد اين قدرتمندان، و اندك تر از آنان، آن اشخاصي هستند كه به توانند آنان را تميز بدهند. خوب دقت كنيد چه ميگوئيم، عشاق واقعي علي بن ابيطالب عليهالسلام و دوستداران واقعي سقراطها با نظر به ادعاي كمال دوستيئي كه بشر به راه انداخته است، بسيار اندكند. آيا كمال عبارت است از سرعت انعطاف به سوي هر موقعيتي كه پيش ميآيد و ميتواند خواستهاي از خواستههاي زندگي معمولي آدمي را تامين نمايد؟ طرح اين موضوع را براي بررسي كمال، موجب شرمساري ميبينيم. ولي چه ميشود كرد كه بدبختانه گروهي حيوان منش اين سرعت انعطاف را به هر وضعي كه سود شخصي آدمي را تامين كند، كمال ميدانند!!
در صورتي كه ما هيچ رذالت و پستي را در قاموس بشري بدتر از اصل شكني و بيشخصيتي سراغ نداريم. اين انسان نماهائي كه داراي شخصيت مايع هستند، اگر كمي باهوش باشند به موضوع تحول و لزوم تطبيق زندگي با موقعيتهاي جديد، استناد ميكنند، در صورتي كه خود تحول متكي به اصول ثابت و غير قابل ميعان ميباشد، به اضافهي اينكه كدامين تحول صحيح و منطقي، با عقربك دقيقه شمار ساعت دگرگون گشته و جاي خود را به تحول ديگر ميدهد؟!! با نظر به احتمالاتي كه در تعيين كمال بررسي كرديم، ساير موضوعاتي كه به عنوان كمال ممكن است مطرح شوند روشن ميگردند. اكنون نتيجهي اين مبحث را كه منظور آن تعيين كمال شايستهي محبوبيت است، بدست ميآوريم، اين نتيجهي چنين است:
1- آنچه كه شايستگي براي محبت اصيل دارد، انسان است.
2- ملاك شايستگي انسان براي محبت اصيل، معرفت و ايمان و كاري است كه با هدف گيري آرماني انساني انجام ميدهد. اگر درست دقت كنيم، خواهيم ديد كه هر سه موضوع يعني معرفت و ايمان و عمل (نه دانستن و گرايش و بازتابهاي جبري) بدون بهرهبرداري از آزادي، امكانپذير نميباشند. بنابراين محبوب اصيل و معقول ما، انسانهائي هستند كه شخصيت آنان با سه موضوع مزبور به حد اعلائي از زيبائي و كمال آزادنه رسيده است. اينست معناي آيه مورد بحث: «ان الذين آمنوا و عملوالصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا» (كساني كه ايمان آورده و اعمال صالحه بجا بياورند، خداوند براي آنان مهر و ودادي قرار ميدهد). البته محبت بر همهي انسانهاي غير مضر مسئلهاي است كه بعدها مطرح خواهيم كرد.
گروه هفتم - بعضي از آيات قرآني زمينهي آفرينش انسان را تلاش جدي و نهائي معرفي مينمايند. مانند: لقد خلقنا الانسان في كبد (به طور قطع ما انسان را در زمينهي تلاش و گلاويزي در كار آفريدهايم). يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه (اي انسان تو در حال كوشش حياتي به ديدار خداوندي رهسپار ميشوي). در اين نوع از آيات، كار و كوشش، هم زمينهي آفرينش آدمي معرفي ميشود و هم وسيله و راه به سوي خداوند متعال. براي اهميت تلاش در اين زندگاني، دليلي با اهميت تر از اين گروه آيات در هيچ يك از مكتبهاي بشري نميتوان پيدا كرد، زيرا اين گروه هم حركت و كار را عنصري اساسي در طبيعت انسان معرفي ميكند و هم سرنوشت نهائي او را به كار و كوششي كه كرده است، مربوط ميسازد.
گروه هشتم- آياتي در قرآن مجيد آمده است كه سقوط و پوچي شخصيت آدمي را در گذرگاه تاريخ و در مسير ابديت، با سقوط و پوچي و پليدي كارهاي او، توام ميسازد، از آن جمله: مثل الذين كفروا بربهم اعمالهم كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف لايقدرون مما كسبوا علي شييء ذلك هو الضلال البعيد (مثل كساني كه به پروردگارشان كفر ورزيدهاند، كارهاي آنان مانند خاكستري است كه باد تندي در روز طوفاني بر آن بوزد، آنان از چيزي از اندوختههاي خود قدرت بهرهبرداري ندارند؟ اينست گمراهي دور از رشد و هدايت.)
توضيح- خداوند متعال ناگوارترين عذاب و مصيبت را كه براي مردم كافر بيان ميكند، پوچي و نابودي كارها و كوشش هاي آنانست و چه عذاب دردناكي كه آدمي با چشم خويشتن به نابودي و تباهي كارهايش بنگرد كه حياتش را فداي آنها نموده است. و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعه يحسبه الظمان ماء حتي اذا جائه لم يجده شيئا و وجد الله عنده فوفاه حسابه و الله سريع الحساب. (آنانكه كفر ورزيدند، كارهائي كه انجام دادهاند، مانند درخشش سراب در زمين هموارست كه انسان تشنه آن را آب خيال ميكند، تا موقعي كه به سوي آن سراب آب نما بيايد، واقعيتي را در آن نميبيند و خدا را ناظر مييابد به آن عمل، يا به خود آن كافري كه آن كار را انجام داده است كه خدا محاسبهي آن عمل را نموده است و محاسبهي خداوندي سريع است).
توضيح- در اين آيهي شريفه يكي از با عظمت ترين اصول انساني- الهي گوشزد ميشود كه هم ارزش نهائي ايمان را بيان ميدارد و هم ارزش انساني كار را. اين اصل دو قضيهي فوقالعاده مهم را گوشزد ميكند: يكي اينكه: عمل بدون هدف گيري عالي و خالي از معرفت و ايمان و با انگيزگي كفر و افساد در حيات انسانها هر اندازه هم چشمگير باشد، سرابي بيش نيست، نه براي خود او نفع واقعي دارد و نه ديگر انسانها ميتوانند از سراب آب نماي اعمال او برخوردار شوند. دوم اينكه: اين كارهاي فاسد نه تنها فاقد نفع است براي انجام دهندهي آنها و ديگر انسانها، بلكه آن كارها عوامل فسادانگيز است كه در قلمرو اجتماعات بروز ميكند و موجب تباهيها ميگردد. لذا وقتي كه ديگر انسانها آن كارهاي فاسد و مفسد را از نزديك ديدند، تباهي و پوچي آنها، آن انسانها را به ياد خدا مياندازد كه چگونه دست غيبي پوچي آن كارها و تباهي نتايج آنها را آشكار ميكند و مردم را از جهل و فريفته شدن باز ميدارد. اين اصل گاهي به عنوان وجدان حساس تاريخ مطرح ميشود كه حق را از باطل و آلوده را از صافي تفكيك و مشخص مينمايد: ان الذين لايومنون بالاخره زينا لهم اعمالهم فهم يعمهون (آنانكه به آخرت ايمان نميآورند، كارهاي آنان را در برابر ديدگانشان آراستهايم، آنان در حيرتي گيج كننده غوطهور ميشوند).
تجسم كار و كوشش و حتي فعاليتهاي دروني در ابديت:
گروه نهم- آياتي است كه با صراحت كامل ميگويد: انسانها، تجسم يافتهي همهي كارهاي خود را در ابديت مشاهده خواهند كرد. از آنجمله: يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لوان بينها و بينه امدا بعيدا و يحذركم الله نفسه و الله رئوف بالعباد (روز قيامت روزي است كه هر كسي كاري را كه از خوب و بد انجام داده است، حاضر ميبيند. (كسي كه كارهاي بد انجام داده است.) ميخواهد ميان او و كارهاي بد، فاصلهي زيادي باشد كه آنها را نه بيند و خدا شما را دربارهي خود بر حذر ميدارد و خداوند به بندگان خود مهربان است). و ان ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري (و براي انسان جز كار و كوششي كه انجام داده است نميماند و قطعا كوشش او ديده خواهد شد). انه علي رجعه لقادر يوم تبلي السرائر (خداوند به برگردانيدن انسان تواناست، روزي كه همه مخفي شدهها در درون، آشكار و مورد محاسبه قرار ميگيرد). فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره (كسي كه به اندازهي ذرهاي كار خوب انجام دهد، آن را خواهد ديد و كسي كه به اندازهي ذرهاي شر انجام دهد، آن را خواهد ديد) رواياتي معتبر دربارهي تجسم اعمال وارد شده است كه مضمون آيات فوق را تفسير مينمايد. نوعي ديگر از روايات وارد شده است كه كيفيت شكل اشخاص بدكار را در روز قيامت مانند حيوانات توضيح داده است. يومئذ يصدر الناس اشتاتا ليروا اعمالهم (در روز قيامت مردمان در حال پراكنده از گورها بيرون ميآيند تا كارهاي خود را ببينند).
آيا اين همه آيات قرآني براي اثبات اصالت كار در حيات بشري كفايت نميكند؟! آيا با ديدن اين آيات صريح در اصالت كار در حيات دنيوي و حيات ابدي انساني، باز امكان دارد كه يك فرد يا جامعهي مسلمان، دست از كار به كشد و حيات خود را به قضا و قدر و بخت و شانس به سپارد؟!!! مگر از آن همه آيات صريح قرآني ثابت نميشود كه كار و كوشش و تكاپو و تلاش در حد اعلائي كه ممكن است، داخل در حكمت و مشيت الهي است. اين حكمت و مشيت الهي است كه منشاء قضا و قدر ميباشد. يعني خدا در نقشهي هستي همانگونه كار و كوشش انساني را در راه بدست آوردن هدفهاي مفيد مادي و معنوي ثبت نموده است كه حركت و تحول و قانون را در عالم طبيعت. آيا شك و ترديد در اصالت كار در شئون حيات مادي و معنوي انسانها، مساوي شك در واقعيت آيات قرآني نيست؟ كه به انحراف و كفر ميانجامد؟ آيا در حدود 700 آيه از قرآن مجيد كه با اشكال گوناگون چه در موارد شخصي و چه به صورت قانون كلي، اهميت و اصالت و عليت كار و كوشش را به نتايج آن گوشزد ميكند، كافي نيست كه ملاك حيات منطقي واقعي و ارزش آن را كار قرار بدهد؟ بلي، سوگند به خداوندي كه خود، هستي را در مجراي كار و حركت آفريده است، چنين است كه ملاك حيات منطقي واقعي و ارزش آن، كار است و بس. آنچه را كه ما از دلائل تجربي در زندگي انساني و عوامل حياتي سرگذشت بشري و منابع اوليهي اسلامي ميبينيم، اينست كه انساني كه حياتش را از كار و كوشش ديگران تامين مينمايد، طفيلي مزاحم حيات ديگر انسانهاست كه نه تنها بهرهبرداري او از مواد زندگي كه با تلاش ديگران تهيه ميشود، غصب و عدواني است، بلكه حيات او از آن ديگران است و خود مردهاي بيش نيست. با نظر به دلائل تجربي در زندگي انسانها و عوامل حياتي سرگذشت بشري و منبع اصلي اسلام (قرآن مجيد) دربارهي كار، بايد كار را از جهات مختلف و ابعاد گوناگون معتقد شويم:
ارزش انساني كار در مكتب اسلام:
نخست مقدمهي مختصري را دربارهي اهميت حياتي كار متذكر ميشويم: به طور كلي پديدهي حيات بشري به هر معنايي كه در نظر بگيريم از فعاليت طبيعت آغاز ميشود و با كار انساني در مجراي قوانين طبيعي ادامه پيدا ميكند، و با اختلال تركيب وجودي او كه موجب خنثي شدن كار دربارهي او ميگردد، رخت از سطح طبيعت برميبندد. اين جريان عمومي پديدهي حيات آدمي از بدو حركت او در روي زمين چه در حال انفرادي و چه در قلمرو جمعي، از آن قانون پايدار ناشي ميشود كه موجود برين آن را وضع و تثبيت نموده است. احساس اين اهميت دربارهي كار، يك پديدهي تازه نيست. چنانكه توجه به ضرورت حياتي استنشاق هوا و برخورداري از اشعهي خورشيد، مساوي عمر آدمي در اين كرهي خاكي است. توجهات مشروح و آگاهيها و اطلاعات مفصل دربارهي كار و وضع قوانين فراوان دربارهي آن و همچنين ارزيابي و كشف اهميتهاي اجتماعي آن از آغاز صنايع دستهجمعي، نميتواند تاريخ گذشته بشري را به بياعتنائي و چشمپوشي دربارهي كار متهم بسازد.
انساني كه معناي حيات را درك كند و ضرورت تلاش را در درياها و خشكيها، در جنگلها و قلههاي صعبالعبور كوهها دريافت كند، اهميت كار را هم شناخته است. آثار تجسم يافته از كار بشري و كتيبهها و تاليفات باستاني همه و همه شاهد گوياي درك اهميت كار براي حيات بشري ميباشد. نكتهاي كه قابل توجه است و به نظر ما ميتواند روشنگر علت بيارزش نمودن كار در گذشته بوده باشد، پديدهي قدرتهاي متنوع است كه كار و انجام دهندهي كار را مملوك يا مانند خود تلقي كرده است. هيچ جامعهي بشري حتي در قديميترين دورانهاي تاريخ ديده نميشود كه كار در متن زندگي آنها نبوده باشد. آنچه كه مهم است اينست كه قدرتهائي كه غير قابل مهار بودند، با تسلط مطلقي كه بر ناتوانان داشتهاند، نه تنها كار آنان را بلكه حتي هستي آنان را هم در اختيار خود ميديدند، لذا يك اراده از آنان كافي بوده است كه هر كاري كه بخواهند و امكان داشته باشد به وجود بيايد. چنانكه يك ارادهي جزئي براي جابجا كردن يك برگ ناچيز كفايت مينمايد. و اين قاعدهي كلي است كه هر موضوعي كه تحت سلطهي مطلقهي خود طبيعي آدمي قرار گرفت، اهميت و ارزش خود را از دست ميدهد. در دورانهاي متوسط يا در بعضي از جوامع پيشرفتهتر كه طبقات اجتماعي تا حدودي مشخص ميگردند، كار فكري، هنري و مديريت بجاي آنكه به اهميت و ارزش خود قناعت نمايد، ساير انواع كار را از اهميت مياندازد، يعني با اهميت تلقي نميگردند.
اين رفتار هم دليل آن نيست كه مردم دورانهاي گذشته ضرورت حياتي كار بطور عموم را درك نميكردند، بلكه چنانكه ميبينيم فرهنگ مردم را چنان ميساختند كه كار عضلاني و ساير تلاشها به عنوان يك پديدهي جبري كه مردم بايد انجام بدهند، تلقي ميگشت و ميبايست آنان اين جريان جبري را بپذيرند و ضمنا زنده هم بمانند!! اين بوده است عامل عقب ماندگي جوامع از فهم اصول و ارزشهاي كار انساني. پس از اين مقدمه، ميپردازيم به توضيح و تفسير ارزش انساني كار در اسلام. بررسي لازم و كافي در آئين اسلام اين قضيه را كاملا روشن ميسازد كه: كار و كوشش در اين دين انساني از نظر ارزيابي به حد نصاب رسيده، هيچ مكتب و متفكري نخواهد توانست فوق ارزشي را كه اسلام به كار داده است، مطرح نمايد. رجوع فرمائيد به مبحث گذشته (كار و كوشش از ديدگاه قرآن) در آن مبحث ديديم كه قرآن كه اساسيترين منابع دين اسلام است، محور همهي ارزشها را روي معرفت و ايمان و كار قرار داده است. روايات وارده در مسئله كار و ضرورت و ارزش آن مافوق تواتر است كه براي جمع كردن آنها مجلد بيش از 1000 صفحهاي لازم است.
تنها چند روايت را به عنوان نمونهاي از صدها روايات در اينجا ميآوريم. محمد بن الحسن باسناده عن محمد بن احمد … قال مر شيخ مكفوف يسئل، فقال اميرالمومنين عليهالسلام ما هذا؟ قالوا يا اميرالمومنين نصراني، فقال اميرالمومنين عليهالسلام: استعملتموه فاذا كبر و عجز منعتموه! انفقوا عليه من بيتالمال (محمد بن الحسن (شيخ طوسي) با اسناد خود نقل ميكند كه پيرمردي نابينا ميگذشت و از مردم سئوال ميكرد، اميرالمومنين فرمود. اين چيست؟ (گدائي يعني چه!) گفتند: يا اميرالمومنين مردي است مسيحي. آن حضرت فرمود: اين مرد را در جواني به كار وادار كردهايد، يعني جوانياش را در كار سپري كرده است، اكنون كه پير شده ناتوان گشته است، از معاش محرومش ساختهايد!! معاش او را از بيتالمال بپردازيد).
اگر در اين روايت با دقت كامل تامل شود، اين نكات را خواهيم ديد:
نكته يكم- در آن اجتماع عادلانهاي كه اميرالمومنين زمامداري آن را به دست دارد، سئوال و گدائي معنائي ندارد، به همين جهت است كه حضرت با كلمهي ما استفهام فرمودند كه به معناي چيز است، نه با من كه به معناي كس است، يعني سئوال و گدائي در اين اجتماع چه پديده ايست!!
نكته دوم- در برابر سئوال اميرالمومنين (ع) از پديده گدائي، اين پاسخ را دادند كه مردي است نصراني! آن حضرت با تعجب جملهي سئوال بعدي را كه جنبهي سرزنش سخت داشت، فرمود: (او در جوانيش براي شما كار كرده، اكنون كه پير شده است، از معاش محرومش ساختهايد!!).
نكته سوم- حكم اسلامي دربارهي كارگران است كه با ناتواني از كار، نبايد از معيشت خود ساقط شوند، بلكه بايستي معاش معمولي آنان پرداخت شود. اين حكم اسلامي در دوراني صادر شده است كه نه از عظمت انساني كار خبري بود و نه از ارزش آن اثري. اين حكم دربارهي ارزش و عظمت كار در اسلام قرنها پيش از سن سيمون و لوئي بلان و پردون و روبرت اون و پيروان آنان صادر شده است. روي همين ارزيابي حياتي كار از نظر اسلام بوده است كه عبدالرحمن بن خلدون چند قرن پيش از متفكران اخير ارزش كار را به طور جدي مطرح ميكند، چنانكه پس از اين مبحث مشروحا بررسي خواهيم كرد. بنابر حقايقي كه از مجموع مباحث گذشته به دست آورديم، متفكران اسلامي بايستي اهميت و ارزش كار را رسما و در آثار حقوقي و اقتصادي و سياسي خود به طور جدي مطرح نمايند. مسامحهاي كه در اين پديدهي حياتي به چشم ميخورد، نه به جهت مقتضاي خود مكتب است، بلكه به جهت خودخواهيها و سودجويي اداره كنندگان جوامع اسلامي بوده است كه بعضي از محققان و متفكران را وادار ميكرد كه تنها به جنبهي بحثي و اخلاقي كار بسنده نموده، چهرهي حياتي آن را آشكار نسازند. خلفاي بنياميه و امراي بنيعباس و ساير سلسلههائي كه اسلام را وسيلهي اشباع حس مقام و ثروت پرستي خود نموده بودند، متفكران را براي توضيح حقايق اسلام آزاد نميگذاشتند تا آنجا كه جهاد در نظر آنان چپاول ملل ديگر براي پر كردن خزانهها و عمل صالح و سعي و كار كه در آيات قرآني آمده است، به عبادات شخصي و اعتيادي و حرفهاي تفسير ميشود. با اين حال، ائمه معصومين و فقهاء و محققان راستين كه تنها محافظين متن حقيقي مكتب اسلام بودند، پديده كار و اهميت و ارزش حياتي آن را در اشكال حديث و فقه و اخلاق و عمل و رفتار عيني خودشان گوشزد ميكردند. اينكه در منطق پيشوايان عالم تشيع، كار براي تنظيم معاش، با اهميت حياتي تلقي شده حتي گاهي جهاد در راه خدا معرفي شده است، اصلي است كه هيچ گونه ترديدي ندارد.
به عنوان نمونه از امام صادق عليهالسلام روايت است كه: الكاد لعياله كالمجاهد في سبيل الله (كسي كه براي معاش عائله خود ميكوشد، مانند كسي است كه در راه خدا جهاد ميكند). الذي يطلب من فضل الله عز و جل ما يكف به عياله اعظم اجرا من المجاهد في سبيل الله (كسي كه براي كفاف معاش عائلهاش، از فضل الهي ميجويد، داراي پاداشي بزرگتر از پاداش مجاهد در راه خداست).
اين روايت در منابع معتبر اسلامي مكرر نقل شده است كه پيغمبر اكرم فرموده است: ما اكل احدكم طعاما قط خيرا من عمل يده (هيچكس از شما هرگز طعامي بهتر از كار دست خويش نخورده است). الحسن بن علي بن حمزه عن ابيه رايت اباالحسن (موسي بن جعفر عليهالسلام) يعمل في ارض له قد استنقعت قد ماه في العرق، فقلت له جعلت فداك اين الرجال؟ فقال يا علي قد عمل باليد من هو خير مني في ارضه و من ابي فقلت له: من هو؟ فقال: رسولالله صليالله عليه و آله و سلم و اميرالمومنين و آبائي عليهمالسلام كلهم كانوا قد عملو بايديهم و هو من عمل النبيين و المرسلين و الاوصياء و الصالحين (حسن بن علي بن حمزه از پدرش نقل ميكند كه ابوالحسن موسي بن جعفر عليهالسلام را ديدم كه در زميني كه داشت كار ميكرد و پاهايش عرق كرده بود. به او عرض كردم: فدايت شوم، كجا هستند مرداني كه به شما كمك كنند؟ فرمود: اي علي، بود كسي بهتر از من و پدرم، كه با دست خود كار ميكرد. عرض كردم: چه كسي بود؟ فرمود: رسول خدا (ص) و اميرالمومنين و پدرانم عليهمالسلام، همهي آنان با دستشان كار كردهاند. كار سيرت پيامبران و مرسلين و اوصياء و نيكوكاران بوده است). ابوعمرو الشيباني: قال رايت اباعبدالله و بيده مسحاه و عليه ازار غليظ يعمل في حايط و العرق يتصاب عن ظهره فقلت جعلت فداك اعطني اكفك فقال لي: اني احب ان يتاذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشه. (ابوعمرو شيباني ميگويد: امام صادق (ع) را ديدم در حاليكه وسيلهي صاف كنندهي زمين به دست و لنگ ضخيمي به كمر، در باغي كه داشت، كار ميكرد و عرق از پشتش ميريخت، عرض كردم: فدايت شوم، وسيله را به من به دهيد تا كار شما را انجام بدهم. به من فرمود: من دوست دارم مرد در گرماي آفتاب در تحصيل معاش، به مشقت بيافتد).
اين روايت را هم مورد دقت قرار بدهيم: ابوبصير: قال سمعت اباعبدالله عليهالسلام يقول: اني لاعمل في بعض ضياعي حتي اعرق و ان لي من يكفيني ليعلم الله عز و جل اني اطلب الرزق الحلال (ابوبصير ميگويد: از امام صادق عليهالسلام شنيدم كه ميفرمود: من در بعضي از زمينهاي خود تا حدي كار ميكنم كه عرق ميكنم با اينكه كسي را دارم كه كار مرا به عهده بگيرد و براي من كفايت كند، تا خداوند عز و جل بداند كه من روزي حلال جستجو ميكنم). قاطعانهترين روايات و تهديد آميزترين آنها دربارهي تحقير كنندگان كار و كوشش، آن روايت بسيار معروف است كه از پيامبر اكرم (ص) نقل شده است: ملعون من القي كله علي الناس (ملعون است، كسي كه بار معاش خود را بر دوش مردم بنهد).
اين بود نمونهاي از منطق پيغمبر اسلام و پيشوايان عالم تشيع و عمل عيني آنان كه ترديدي در اهميت حياتي كار باقي نميگذارد. متفكر بزرگ اسلامي عبدالرحمن بن خلدون در پرتو منابع اسلامي براي اولين بار در تاريخ علوم اقتصادي و اجتماعي ارزش كار را از ديدگاه علمي مطرح ميكند در گذشته به طور مختصر اشاره كرديم كه با نظر به منابع اسلامي و نصوص صريحي كه دربارهي اهميت و ارزش حياتي كار در آن منابع آمده است، ميبايست جوامع اسلامي ارزش كار را پيش از ديگر اجتماعات و متفكران مطرح كنند، ولي ميبينيم كه چنين اقدامي صورت نگرفته است. بعضي از سادهلوحان بياطلاع از اصول و منابع اسلامي دليل اين بياعتنائي به كار را به خود مكتب اسلام نسبت دادهاند، در صورتي كه اگر آنان زحمت مطالعهي جدي و همه جانبه را به خود داده، اصول و منابع اسلامي را بررسي ميكردند از قضاوت مزبور كه قطعا نادرست است، خودداري ميكردند، و ميفهميدند كه اسلام يعني مكتب معرفت و ايمان و عمل. همچنين اشاره كرديم كه عالم اساسي بياعتنائي به كار و كوشش، جاهپرستي و سودجوئي زمامداراني بوده است كه اسلام را وسيلهي استثمار ناتوانان قرار داده بودند.
اكنون تحقيقات ابن خلدون را دربارهي كار و ارزش آن مطرح ميكنيم: ابن خلدون تحقيقات خود را با اين عبارات شروع ميكند: الباب الخامس من الكتاب الاول في المعاش و وجوبه من الكسب و الصنايع و ما يعرض في ذلك كله من الاحوال و فيه مسائل: الفصلالاول في حقيقه الرزق و الكسب و شرحهما و ان الكسب هو قيمه الاعمال البشريه (باب پنجم از كتاب اول دربارهي معاش و وجوب تحصيل آن از كسب و صنعتها و آن احوالي كه در اين موضوعات روي ميدهد. در اين باب مسائلي است: فصل يكم- در حقيقت رزق (روزي) و كسب و شرح آن دو و اينكه كسب عبارت است از ارزش كارهاي بشري. ترجمهي عبارات اين فصل چنين است: بدانكه انسان به طور طبيعي در همهي حالاتش از آغاز نمو گرفته تا دوران رشد و كهنسالي، به موادي كه توشه و ساير احتياجات مادي او را مرتفع بسازد، نيازمند است. و الله الغني و انتم الفقراء (تنها خداست كه بينياز است و همهي شما نيازمنديد) و خداوند سبحان همهي آنچه را كه در جهان هستي آفريده است، براي انسان قرار داده، در موارد متعددي در قرآن اين احسان را كه به انسان فرموده متذكر گشته است. از آنجمله فرموده است: سخر لكم ما في السموات و ما في الارض جميعا (خداوند همهي آنچه را كه در آسمانها و زمين است براي شما مسخر كرده است). سخر لكم البحر (دريا را در سلطهي شما قرار داد). و سخر لكم الفلك (كشتي را در سلطهي شما قرار داد). الله الذي جعل لكم الانعام (خداوندي كه چارپايان را براي شما قرار داد). و شواهد ديگر از اين قبيل آيات.
دست انسان بر همهي جهان و آنچه كه در آن است باز است، زيرا خداوند به انسان مقام خليفه اللهي داده است. و دستهاي بشري در اين عالم به طور مشترك گسترده است و فرد آنچه را كه تحت سلطهاش قرار گرفت، از تسلط ديگري جلوگيري ميكند مگر در برابر عوضي كه بگيرد تا آنچه را كه تحت سلطه دارد رها كند. هنگامي كه انسان از مرحلهي ناتواني گذشته، قدرت را در خويشتن در مييابد، در راه بدست آوردن كسب و انتفاع به تكاپو ميافتد، تا از آنچه كه خداوند به او ميدهد در برطرف كردن احتياجات و ضرورتهاي خويش به وسيلهي كار يا با دادن عوض صرف نمايد. خداوند ميفرمايد: فابتغوا عندالله الرزق (روزي را از نزد خدا طلب كنيد) گاهي اين روزي بدون كمار و كوشش به دست ميآيد، مانند باراني كه براي زراعت و امثال آن مفيد است، ولي اين گونه مفيديت تنها كمك و وسيلهاي براي نتيجه بخش بودن كار ميباشد و ناچار بايد كاري انجام بگيرد تا آن باران به نتيجه برسد چنانكه خواهيم گفت. اين كسب و اندوخته اگر به مقدار ضرورت و احتياج آدمي باشد، معاش ناميده ميشود و اگر اضافه بر ضرورتها و احتياجات باشد، ثروت و تجملات ناميده ميشود. سپس اگر نفع حاصل از كار و اكتساب به خود آدمي برگردد و آن را در راه مصالح و احتياجاتش مصرف نمايد رزق (روزي) گفته ميشود. پيامبر اكرم فرموده است: انما لك من مالكم ما اكلت فافنيت او لبست فابليت او تصدقت فامضيت (جز اين نيست: از مال تو چيزي از آن تست كه خوردي و از بين رفت يا پوشيدي و پوسيد، يا در راه خدا مصرف كردي و آن را در جاي خود به جريان انداختي).
و اگر از آن منافعي كه بدست آورده است، در راه رفع احتياجاتش بهرهبرداري ننمود، آن منافع و اموال براي مالكش روزي ناميده نميشود، بلكه اندوختهاي است كه به دست آورده است. مانند مالي كه به ارث مانده، براي متوفي روزي نيست ولي اندوختهي او ميباشد، زيرا متوفي نميتواند از آن مال بهرهمند شود. و هنگامي كه وراث از آن مال برخوردار شوند رزق ناميده ميشود. اينست حقيقت رزق در عقيدهي اهل سنت. معتزله براي رزق شرط كردهاند كه بايد قابل تملك باشد و چيزي كه قابل تملك نيست رزق ناميده نميشود و به همين جهت اموال غصبي و هر گونه مال نامشروع را رزق نميدانند و خداوند با رحمت و هدايت خود غاصب و ظالم و مومن و كافر و هر كه را به خواهد رزق ميدهد. معتزله در اين مسئله دلائلي دارند كه در اين مبحث جاي تفصيل آنها نيست. سپس بدان كه كسب براي به دست آوردن مال و قصد تحصيل با كوشش، محقق ميگردد. پس به دست آمدن رزق احتياج ضروري به كوشش و كار دارد اگر چه براي بهرهبرداري و جستجو از راههاي آن بوده باشد. خداوند فرموده است: روزي را از نزد خدا طلب كنيد كوشش براي روزي با قدرت بخشي و الهام خداوندي امكان ميپذيرد، و همهي وسائل و اسباب رزق از نزد خداوند است. پس در هر موضوع كسب شده و مال، ناچار كار انساني لازم است، زيرا اگر آن كسب شده تجسم يافتهاي از كار بوده باشد مانند صنايع، روشن است كه كار است كه آن را داراي ارزش نموده است و اگر مال قابل اندوختن مانند حيوان و نبات و معدن باشد، باز كار آدمي لازم است كه آنها را قابل بهرهبرداري نمايد، چنانكه روشن است. و اگر كاري دربارهي آنها انجام نگيرد، قابل استفاده نخواهند بود … اكنون كه اين مطالب اثبات شد، بدانكه هر چيزي كه براي انسان مفيد واقع شود و يا به صورت شيئي قابل اختصاص براي بهرهبرداري درآيد، اگر از نوع صنايعي باشد كه انجام كار در آنها لزوم دارد، خالي از دو حال نيست:
يكم- بيارزشي كه كار در آنها تجسم مييابد (مانند خاك در محلي كه خيلي فراوان است و قيمتي ندارد. در اين موارد ارزش خشتي كه از آن خاك ساخته ميشود، ناشي از كار است و بس)، زيرا فرض اينست كه خود ماده مطلوبست ذاتي ندارد.
دوم- موادي كه كار در آنها تجسم مييابد، في نفسه داراي ارزش است و كار روي آنها نقش ميبندد و ارزش آنها را زياد ميكند، مانند كار درودگري و بافندگي كه روي چوب و نخ و يا پشم تجسم مييابد. در اين حالت دوم، ارزش كار ارزش آن مواد را ميافزايد و هر اندازه كار روي آن مواد بيشتر انجام شود، ارزش كالاهاي حاصله بيشتر ميگردد. و اگر آنچه كه داراي فايده است، از نوع صنايع نباشد، باز بايد براي اينكه مفيد واقع گردد و قابل اختصاص براي بهرهبرداري باشد احتياج به كار دارد و ارزشي كه دارا ميگردد مربوط به ارزش كاري ميشود كه در آن شيئي مفيد صورت گرفته است. گاهي شكل كار در اغلب موارد در اشياء مفيد، آشكار است و ميتوان سهم كار و ارزش آن را چه كم باشد يا زياد، در آن اشياء تعيين نمود و گاهي سهم كار در اشياء مفيد مخفي است، لذا تشخيص و تميز ارزش آن مشكل ميباشد، مانند قيمت مواد خواربار ميان مردم، زيرا ارزيابي كارها و مخارجي كه دربارهي آن مواد صورت گرفته است، (چنانكه پيش از اين اشاره كرديم) مانند حبوبات كه محصول آن كارها و مخارج است، قابل بررسي ميباشد، ولي اين ملاحظه و بررسي در جايگاههائي كه كار زراعت و نيازهاي آن صورت ميگيرد، براي غير اشخاص محدودي از اهل زراعت مشكل ميباشد. با اين بيانات روشن شد كه ارزش همهي فوايد و اندوختههاي مفيد يا اكثر آنها، ارزشهاي كار انساني است و معناي رزق هم كه عبارتست از آنچه كه صاحبش از آن بهرهبرداري نمايد، روشن شد. بدانكه هرگاه كارهاي انساني به كلي از بين برود و يا به جهت كاهش آبادي، نقصان پيدا كند، معلوم ميگردد كه (به جهت تقصير مردم در كار و كوشش) خداوند مقرر داشته است كه كسب قابل بهرهبرداري از معشيت آنان معدوم شود. مگر نميبيني كه در آن شهرها كه نفوس آنها اندك است چگونه رزق و كسب در آنها تقليل مييابد، يا به كلي از بين ميرود، زيرا با فقدان يا قلت نفوس، كار معدوم گشته يا تقليل مييابد … توضيحاتي مربوط به نظريات ابن خلدون دربارهي كار و ارزش آن تقسيم مواد اندوخته و منافع به دو قسمت اساسي:
الف- معاش- عبارتست از آن مواد و منافعي كه در برطرف كردن احتياجات ضروري زندگي بهرهبرداري ميشود.
ب- ثروت و تجملات- آن مواد و منافعي است كه اضافه بر احتياجات زندگي به معناي عمومي است، و اختصاصي ناشي از نياز به دارندهي آنها ندارد.
بنابراين آن مواد و منافع كه مخصوص رفع نيازهاي ضروري زندگي مادي است، معاش انسان ناميده ميشود چه در قلمرو فرد، چه در صحنهي اجتماع و براي همهي مردم. مسئله بسيار مهمي كه در اين تقسيم پيش ميآيد و ابن خلدون آن را مورد توجه قرار نداده است، اينست كه: دو مفهوم ضرورت و تجمل نسبي است و با كيفيتهاي گوناگون زندگي جوامع، مخصوصا با تحولات رو به گسترشي كه در صنايع و خواستههاي انسان در بهرهبرداري از امتيازات زندگي. به وجود ميآيد. چيزي كه ديروز تجمل شمرده ميشد. امروز ضرورت زندگي محسوب ميگردد. پاسخ اعتراض مزبور به ابن خلدون اينست كه اين محقق در صدد تعيين ملاك ضرورت و تجملات و ثروت اندوخته نبوده است. او تنها به بيان رابطهي مواد مفيد با زندگي بشري و سه نوع آن قناعت ورزيده است. البته اين دو مسئله بسيار مهم (ملاك دو نوع مفيد) و (نسبي بودن آنها) بايد دقيقا مطرح شوند. به نظر ميرسد كه اگر ما مسئله يكم را بررسي كنيم.
تكليف ما به مسئله دوم هم روشن ميگردد. اكنون ميپردازيم به بررسي مسئله يكم (ملاك ضرورت و تجمل و ثروت اندوخته) و چون مفهوم ثروت اندوخته را در مباحث بعدي مطرح خواهيم كرد، فعلا به تعريف اختصاري آن قناعت نموده به بحث از ملاك دو مفهوم مزبور ميپردازيم. به طور كلي تعريف ثروت اندوخته چنين است: هر ماده يا حق مفيدي كه اضافه بر معيشت آدمي بوده، چه در حال ثابت و چه در حال جريان در راه معيشت استهلاك نشود. البته كميت و كيفيت معاش از نظر مقدار و زمان و چگونگي مواد و پديدههاي لازم براي معيشت بسيار گوناگون است و ملاك آن، همان رزق است كه ابن خلدون متذكر شده و ما هم در مباحث بعدي آن را مطرح خواهيم كرد، در نتيجه ميتوان گفت: ثروت اندوخته عبارت است از مال و يا آنچه كه مفيد ماليت است، و اضافه بر رزق ميباشد. ملاك ضرورت و تجمل، حيات معقول است با نظر به منطق علمي اين مبحث، بايد زندگي را محور اصلي قرار داده ملاك ضرورت و تجمل را از آن استنتاج كنيم. نخست بايد بدانيم كه مفهوم عام حيات در اينگونه مباحث علمي مشكلي را حل نخواهد كرد، زيرا اين مفهوم وسيع از احساس و حركت ناچيز يك مورچهي خزيده در گوشهاي از لانهاش گرفته تا حيات آن انسان كه صدها بعد متنوع در پهنهي طبيعت و هم نوع خود گسترده است، شامل ميگردد. ما در روش علمي اين مبحث حيات را بر سه نوع تقسيم ميكنيم:
1- حيات طبيعي محض. 2- حيات مستهلك در خواستههاي مهار نشده. 3- حيات معقول
توضيح اختصاري اين سه نوع حيات به قرار زير است:
1- حيات طبيعي محض- اين نوع حيات در همهي جانداران خشكي و دريائي وجود دارد و هرگز مورد خواست انساني كه داراي صدها نيرو استعداد و امكانات است، نميباشد. لذا ميتوان گفت: محدود كردن نوع انساني در حيات طبيعي محض و سنجش ضرورت و تجمل و ثروت با آن حيات مساوي نابود كردن اوست.
2- حيات مستهلك در خواستههاي مهار نشده- اين نوع حيات نيز نميتواند ملاك سنجش و الگوي واقعي ضرورت و تجمل باشد، زيرا به اضافهي اينكه چنين حياتي براي هيچ انساني چه در حال انفرادي و چه در زندگي جمعي امكانپذير نيست، تصور و خواستن چنين حياتي مساوي گسيختن همهي قوانين عالم طبيعت و اصول روابط زندگي اجتماعي است. بنابراين حياتي كه ميتواند نه تنها محصور ضرورت و تجمل بوده باشد، بلكه ميتواند مسير تكامل را براي انسانها هموار به سازد، نوع سوم است كه ما آن را حيات معقول ناميدهايم.
البته واضح است كه مقصود ما از حيات معقول، آن زندگي خيالي و اوتوپيائي و رويائي نيست كه در انديشهي بعضي از سادهلوحان موج ميزند وبا يك مشاهدهي عيني دربارهي واقعيات خشن زندگي فرو مينشيند و جز لذت چند لحظهاي از خود بجاي نميگذارد. همچنين منظور ما آن زندگي نيست كه فعاليتهاي تجريدي عقلاني را به جاي حيات واقعي مينشاند و گمان ميكند كه در جهان عيني زندگي ميكند، و نميداند كه تجسميات دروني را تقويت كرده جهان بروني را از ديدگاهش حذف نموده است. بلكه مقصود ما از حيات معقول آن زندگي است كه به فعليت رسيدن ابعاد اصيل حيات در مسير كمال و بارور گشتن آنها در آن زندگي تامين ميگردد اين حيات معقول است كه در قرآن با عنوان حياه طبيه (حيات پاكيزه) تذكر داده شده است و هدف بعثت پيامبارن الهي و آرزوهاي انساني همهي عظماي بشريت در همهي قارههاي كرهي زمين از باستانيترين دورانهاي تاريخ تا به امروز همين حيات طيبه بوده است. آيا روياهاي افلاطون و فارابي و ابنسينا و كانت جز همين حيات طيبه است كه ما آن را حيات معقول ناميدهايم؟ در اين حيات كه ابعاد اصيل انساني عناصر پايدار آنست، خواستههاي شخصي آدميان كه خواهان لذايذي غير از لذائذ قانوني آن ابعاد اصيل است، به جهت تصادمي كه با لذائذ قانوني دارد، حذف و مردود شناخته ميشود، مانند ثروت غير قانوني و سلطهجوئي و هدف قرار دادن مسائل جنسي و امثال اينگونه خواستهها كه مزاحم ابعاد اصيل خود و ديگران ميباشد. ممكن است اين توهم پيش بيايد كه: اين حيات معقول همان زندگي اوتوپيائي و رويائي است كه هرگز از ذهن انسان شناسان انسان دوست به جهان عيني و واقعيات زندگي كه تاريخ به ما نشان ميدهد تجاوز نخواهد كرد، زيرا كدامين متفكر بزرگ است كه بتواند ابعاد اصيل حيات را تعيين نمايد؟! و كدامين متصديان امور اجتماعي اين توانائي را دارند كه انسانها را از ديدگاه مديريت و مقامي كه دارند، مانند آجرهاي متحرك تلقي نكنند و واقعا خود را جزئي از آنان بدانند تا به توانند ابعاد اصيل انسانها را به فعليت رسانيده آنها را بارور بسازند؟!
كجاست آن قوانين عادلانه كه بر روشهاي ماكياولي متصديان امور انساني پيروز گردد تا انسانها را بر مبناي آن ابعاد اصيل اداره كند؟! در پاسخ اين توهم ديرينه كه متاسفانه از واقعيات جاري تاريخ سرچشمه ميگيرد، مطلبي جز اين نداريم كه ما اراده انساني را خيلي نيرومندتر از آن ميدانيم كه در برابر قويترين عوامل مزاحم ابعاد اصيل آدمي پرچم تسليم باز كند. در برابر سئوالات فوق، اين مسائل را هم ما ميتوانيم مطرح كنيم: آن كدامين مشكل است كه در برابر ارادهي آدمي حل و فصل نگردد؟ آن كدامين گردنه صعبالعبور حيات است كه بشر با ارادهي راستين آن را پشت سر نگذارد؟ آن كدامين بلندي است كه انسان با ارادهي نيرومند و راستينش پرچم برفرازش نزند؟ اين شما و اين سرگذشت پر پيچ و خم و سنگلاخ و پر از مسير پرتگاه بشري كه با مركب اراده از همهي آنها عبور كرده است. با اين اراده و آنهمه معارف و دانشهاي بشري كه به دست آمده است، ما به قدرت نامحدود و اراده سازندهي بشري و معرفتي كه خداوند در نهاد او نهاده (و بشر آن را به فعليت در ميآورد) اطمينان و اميد زيادي داريم و ميدانيم كه او ميتواند به اين حيات معقول دست يابد. تنها يك شرط اساسي دارد و آن اينست كه اين واقعيت را به انسان به قبولانيم كه جز تو، انسان ديگري هم وجود دارد و حيات شما انسانها در يك حقيقت عالي كه وابسته به يك نظم عالي الهي است، مشتركيد. اگر اين شرط جامهي عمل بپوشد و اگر ارادههاي انساني براي عمل به اين شرط به طور جدي تحريك شود، در ورودي حيات معقول به روي ما انسانها باز ميشود.
از همين جا معلوم ميگردد كه رسيدن به چنين حيات، براي هر دوره و جامعهاي امكانپذير است. به طوري كه هيچ جامعهاي در هيچ دوراني نميتواند ادعا كند كه من قدرت وصول به چنين حيات را ندارم، زيرا اين حيات داراي سيستمي باز است كه از احساس اشتراك در حيات وابسته به يك نظم عالي الهي به وجود ميآيد و اگر انسانها داراي ميليونها ابعاد حياتي مادي و رواني هم باشند، در اين سيستم باز جاي ميگيرند و تنها همين دايره وسيعتر ميگردد و بس. آيا چيزي آسانتر از پيدا كردن ملاك ضرورت و تجمل و ثروت در اين حيات معقول پيدا ميشود؟ آيا راه ديگري جز اين حيات معقول براي حل معماي اصالت فرد يا اصالت اجتماع يا هر دو در نظر داريد؟ چرا دربارهي حل اين معما بزرگترين متفكران به زانو درآمدهاند؟ انتظار كدامين معرفت و قدرت و معجزه را ميكشيد كه ناگهان وارد دانشگاهها يا مغزهاي ما گردد و بگويد: اينست حل معماي ضرورت و تجمل و ثروت و آنست حل معماي اصالت فرد يا اجتماع يا اصالت هر دو؟!! آيا شما كه آن همه قدرتهاي متنوع در شناسائي جهان عيني و تصرف در آن پيدا كردهايد مانند اينكه طبيعت را با دست خود ساختهايد، شما كه با رشتههاي بسيار متعدد و متنوع علوم رواني و تاريخي و حقوقي و سياسي و جامعهشناسي و مردمشناسي و دهها نوع از علوم انساني ديگر با انسان آشنا شدهايد، ميتوانيد بگوئيد: ما نميتوانيم ابعاد اصيل حيات آدمي را درك كنيم؟! ما نميتوانيم از عهدهي حل معماي فرد و اجتماع برآئيم؟! چنين سخني به شوخي بيمزه شبيهتر است از يك سخن علمي. شما ميتوانيد و قطعا ميتوانيد با پذيرش حيات معقول مانند بدست گرفتن يك ليوان آب خوردني و نهادن آن بر زمين نه تنها آن دو معما را بلكه همهي مشكلات و معماهاي بشري را حل كنيد. آيا مگر براي درك و پذيرش اين مسئله كه انسان ديگري هم مانند من داراي حيات است و اين حيات مشترك ما به يك نظم عالي و آگاهانه در هستي پيوسته است فرا گرفتن همهي دانشها و فلسفهها و هنرهاي بشري از آغاز تاريخ تا انجام آن لازم است؟! آيا بايد براي درك و پذيرش مسئله فوق كهكشانها و كازارها مسير خود را عوض كنند و قوانين خود را مختل بسازند؟! هيچ يك از اينها مورد نياز نيست، تنها يك قرص تعديل خودخواهي لازم است كه همهي دردهاي بشري را مرتفع بسازد. به عبارت ديگر ورود به حيات معقول يك كليد دارد و آن هم عبارت است از تعديل خودخواهي كه حيات ديگر انسانها را به جهت وابستگي همهي حياتها به يك نظم عالي و آگاهانه در هستي به رسميت بشناسد. براي شناخت ابعاد اصيل اين حيات در هر دوره و جامعهاي الگوها و ملاكهاي روشني وجود دارد، كه به وسيلهي علوم گوناگون شناخته ميشوند. همانطور كه براي تفكيك حركت هشيارانه از حركت مستانه الگو و ملاك واضحي وجود دارد.
اكنون كه تا حدودي حيات معقول را شناختيم، ملاك ضرورت و تجمل و ثروت را نيز ميتوانيم بدست بياوريم. هر حقيقتي كه در ادامهي حيات معقول دخالت مثبت بورزد، ضرورت و آنچه كه اشباع كنندهي ميخواهمهاي خارج از متن اين حيات است تجمل و ثروت ناميده ميشود. البته تجمل كه عبارت است از وسيلهي اشباع ميخواهمهاي خارج از متن و ابعاد اصيل حيات معقول، در صورتي كه مزاحم متن و ابعاد اصيل حيات فرد و اجتماع نباشد، قانوني و مشروع بوده از ديدگاه حيات معقول محكوم نخواهد بود، بلكه تجملات موقعي محكوم است كه حيات معقول را به وسيلهي اخلال به يكي از ابعاد آن، مختل بسازد.
مقدمهاي براي حل معماي اصالت فرد يا اجتماع يا هر دو اعتراف ميكنيم كه طرح اين معماي ديرينه كه همهي افكار عالي را بخود مشغول داشته است، رابطهي مستقيم با بحث كنوني ما كه تعيين ملاك ضرورت و تجمل است ندارد. ولي چون براي تعيين ملاك مزبور به تعريف و توضيح حيات معقول نيازمند بوديم و به طور مختصر آن را مطرح كرديم، لازم ديديم كه ضرورت و ارزش فوقالعاده با اهميت اين حيات را يادآور شويم. لذا مجبور شديم كه: اين مسئله را مطرح نمائيم كه معماي ديرينهي اصالت فرد يا اجتماع يا هر دو كه در مكتبهاي معمولي بشري هرگز به حل و فصل نهائي نرسيده است، تنها با ورود انسانها به حيات معقول گشوده ميشود، زيرا چنانكه روشن است نه حيات طبيعي محض ميتواند جز خود، جاندار ديگري را بشناسد و نه حيات مستهلك در خواستههاي مهار نشده تنها احساس پيوستگي حيات انسان به يكديگر كه پوسته به يك نظم عالي و آگاهانه در هستي است، ميتواند فرد داراي امتياز و استعداد عالي را وادار كند كه همهي موجوديت ممتاز خود را وابسته به حيات كلي مزبور تلقي نمايد و به كار بردن آنها را در حيات جمعي، فوق سوداگريها قرار بدهد.
منظور ما احساس اشتراك و پيوستگي حيات انسانها به يكديگر، يك احساس عاطفي نيست كه ارزشش همان لذتي باشد كه در هنگام آن احساس به وجود ميآيد. بلكه احساسي بالاتر است كه با فعاليت عقل و راهنمائي قطب نماي وجدان در درون انسانها بروز ميكند. به نظر ما كمتر كسي است كه اگر مقداري آگاهي مناسب به او داده شود، احساس مزبور در او بيدار نگردد. يكي از روشنترين دلايل و شواهد وجود ريشهي اين احساس در درون همهي انسانها، به وجود آمدن هزارها كتاب ادبي و انساني در شرق و غرب است كه با بيان جملات مربوطه، احساس اشتراك حياتها و پيوستگي آنها را به يك نظم عالي هستي بيدار و تحريك نمودهاند.
روشن است كه احساس عاطفي لذت بخش و زودگذر غير از اين احساس برين است كه منشاء ايمان و اعتقاد عميق بوده موجبات موثرترين حركات تحولات بشري را فراهم آورده است. رزق و اندوختهها ابن خلدون در تعريف رزق ميگويد: اگر سود حاصل از كار و اكتساب به خود آدمي برگردد و آن را در راه مصالح و احتياجاتش مصرف نمايد، رزق گفته ميشود براي اثبات اين تعريف به يك روايت معروف استدلال نموده است. روايت از پيامبر اكرم است كه ميفرمايد: جز اين نيست كه: از مال تو چيزي از آن تست كه خوردي و از بين رفت، يا پوشيدي و آن را پوساندي، يا در راه خدا مصرف كردي و آن را در جاي خود به جريان انداختي. سپس ابن خلدون ميگويد: و اگر از عوامل منفعت كه به دست آورده است، در راه رفع احتياجاتش بهرهبرداري ننمود، آن منافع و اموال براي مالكش روزي ناميده نميشود، بلكه آنها اندوختههاايست كه به دست آورده است. از اين تعريف به اضافهي روايتي كه پيامبر اكرم نموده و با نظر به آيهي: و ابتغوا عند الله الرزق (روزي را از نزد خدا بجوئيد) به خوبي روشن ميشود كه معاشي كه در حيات معقول بايد تحصيل كرد، جنبهي الهي دارد، زيرا با نظر به كلمهي رزق كه در آيهي مزبور وجود دارد و همچنين با نظر به روايت مزبور و بيان ابن خلدون، آنچه را كه خداوند متعال به عنوان معاش واقعي براي مردم مقدر نموده است، رزق است كه به خداوند رزاق مستند است و بديهي است كه خداوند حكيم با تجويز تجملات و ثروتهاي اندوخته كه حيات معقول را (كه هدف آفرينش انسانها است) مختل نميسازد. آيا با اين وصف ميتوان اموال و منافعي را كه با قدرت و حيلهگري و استثمار ظالمانهي ديگر انسانها و توليد و عرضهي مواد مضر يا بيهوده، اندوخته ميشود يا در تجملات ويرانگر ابعاد اصيل حيات معقول مصرف ميشود، رزق خدادادي ناميد؟!!
1- ثروت اندوخته از ديدگاه اسلام ثروت اندوخته عبارت است از جمع نمودن و متراكم ساختن و راكد كردن مواد معيشت و پول و هر موضوع موثر در حيات انسانها كه معلول هدف قرار دادن ماليكت در زندگي است، با اينكه ماليكت مخصوصا از ديدگاه اسلام وسيلهاي براي ادارهي معقول زندگي است. مالكيت كه تقريبا عبارت است از اختصاص تصرف مطلق در يك موضوع به فرد يا اجتماع يا گردانندگان آن، هنگامي كه جنبهي هدفي به خود ميگيرد انسان را مملوك و مملوك را مالك انسان مينمايد، بنابراين عشاق ثروت اندوخته، بردگاني هستند كه ادعاي مالكيت بر اموال و نفوس جامعه دارند اگر ثروت اندوخته با ارشاد اقتصادي هيئت حاكمه به جريان بيافتد به طوري كه آسيب به حيات معقول انسانها وارد نسازد و حقوق اجتماعي و مقامي بيدليل براي دارندهي ثروت به وجود نياورد، ممنوعيتي از نظر منطقي معمولي براي آن ديده نميشود، مشروط به اينكه آن ثروت، محصول كار و كوشش يا ساير روابطي كه اجتماع آن را قانوني شناخته است، بوده باشد. بهترين دليل براي اين مطلب كه ثروت اندوختهي مزاحم حيات ديگران، ممنوع است چند نوع از آيات قرآني است:
نوع يكم- ممنوعيت كنز (اندوختن) اصول بنيادين معاش است، مانند طلا و نقره كه با در نظر گرفتن وحدت ملاك همهي انواع پول را (كه وسيلهي تبادل كالاها، كار و كالا، كار و كار است) شامل ميگردد. الذين يكنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (آنانكه طلا و نقره را مياندوزند و در راه خدا صرف نميكنند، آنانرا به عذاب دردناكي تهديد كن) و ما افاء الله علي رسوله من اهل القري فلله و للرسول و لذي القربي و اليتامي و المساكين و ابن السبيل كي لايكون دوله بين الاغنياء منكم آن اموالي را كه خداوند از مشركين و كفار (مزاحم) از اهل آباديها به پيامبر اسلام برگردانيده است، از آن خدا و پيامبر و اقرباي نيازمند او و ايتام و بينوايان در راه ماندگان است، (آن اموال بدينگونه تقسيم گردد، تا در دست ثروتمندان شما به جريان نيفتد).
توضيح- جريان اموال ميان اغنياء براي ضرورت معاش نميباشد، زيرا فرض غني و بينيازي با احتياج به معاش ضروري تناقض دارد. بنابراين اگر اموال مسلمانان به دست آنان بيفتد، ثروت اندوختهاي است كه براي افزايش و خودكامگي در تباه كردن مواد معشيت مردم اختصاص مييابد. ويل لكل همزه لمزه. الذي جمع مالا وعدده. يحسب ان ماله اخلده. كلا لينبذن في الحطمه. و ما ادراك مالحطمه. نار الله الموقده. التي تطلع علي الافئده. آنها عليهم موصده. في عمده ممده (واي بر هر طعنه زنندهي (جريحهدار كنندهي شخصيت انساني) غيبت كننده. كسي كه مال جمع نموده آن را ميشمارد و گمان ميبرد مال او براي او هميشگي خواهد ماند. نه هرگز، اين انسان در حطمه انداخته ميشود و تو چه ميداني كه حطمه چيست. آتش شعلهور خداوندي است كه به دلها نفوذ ميكند. آتش دوزخ آنان را در خود گرفته، درهايش به روي آنان بسته و با مسمارهاي آهنين برافروخته بشته خواهند گشت.) اين آيه هم با تاكيد كامل و وعده آتش، ثروت اندوخته را كه از بهرهمند شدن جامعه جلوگيري ميكند، ممنوع اعلام مينمايد.
2- مواد معشيت و هر پديده مفيد به حيات انسانها نبايد در اختيار احمقان خودكامه قرار بگيرد. و لا توتوا السفهاء اموالكم التي جعل الله لكم قياما (و اموال خود را كه خداوند آنها را ركن بر پا دارندهي زندگي شما قرار داده است، به مردم احمق مدهيد). مخاطب در اين آيهي مباركه مردم مسلمان و عاقل ميباشند. آيا اين امكان وجود داشت كه مردم عاقل اختيار اموال خود را به مردم احمق معمولي بسپارند كه هيچ چيز نميفهمند و براي آنان حيات و مادهي معيشت و كار و زحمت مفهومي ندارند؟! آيا خندهآور نيست كه شما به يك فرد خردمندي بگوئيد كه مالي را كه با زحمت و كوشش براي ادامهي حيات خود به دست آوردهاي به شخص احمق و ابله (كسي كه اطلاعي از منطق حيات فردي و اجتماعي ندارد،) نسپاريد! اين سفارش شما شبيه به اينست كه به يك انسان عاقل بگوئيد: اموال خود را به آتش مينداز! و چون چنين احتمالي نميرود، پس ملاك دستور الهي كه در آيهي مورد بحث آمده است، اينست كه مگذاريد اموال و هر گونهي پديده مفيد كه ركن بر پا دارندهي حيات شماست، در اختيار مردمي قرار بگيرد كه از عقل سليم كه حيات انسانها را با يكديگر مربوط ميداند، محروم بوده، اموال و كار و كوششهاي اقتصادي شما را از مجراي حيات اجتماعي منحرف نمايند. آيا احمقي بدتر از اين سراغ داريد كه هوا و اشعهي خورشيد و آب و ساير پديدههاي بر پا دارندهي حيات را در احتكار خود قرار داده، مردم را از حيات خود محروم بسازد؟ مگر خداوند در آيهي مورد بحث اموال را قوام حيات اجتماع معرفي نموده است؟
3- احتكار ممنوع است فقهاء با نظر به منابع اصلي اسلامي كمترين ترديدي در ممنوعيت احتكار ندارند، لذا احتياجي به نقل قوول آنان وجود ندارد. آنچه كه مهم است اينست كه اين حكم اقتصادي- اجتماعي به اصطلاح فقهي منصوص العله است، يعني علت حكم را ممنوعيت اخلالگري بر معيشت مردم ذكر كرده است. بنابراين، بعضي از رواياتي كه احتكار مواد معيني را ممنوع اعلام ميكند، مانند گندم، جو، خرما، روغن و مويز و زيتون نه به جهت انحصار ممنوعيت احتكار در آن مواد است، بلكه براي بيان مصاديق مواد ضروري آن دوران ميباشد. پس با نظر به اينكه دليل ممنوعيت احتكار علت ضرورت و احتياجات معيشت مردم است، به دليل عموميت علت، ممنوعيت مزبور به همه مواد ضروري از طعام و پوشاك و مسكن و دوا شامل ميگردد. اين علت با كمال صراحت در فرمان مالكاشتر چنين آمده است: ان في كثير منهم ضيقا فاحشا و شحا قبيحا و احتكار اللمنافع و تحكما في البياعات و ذلك باب مضره للعامه و عيب علي الولاه (عدهي كثيري از بازرگانان و صاحبان صنايع در معاملات سخت گير و داراي بخل قبيح و سودجوئي و احتكار منافع عمومي و زورگوئي در مبادلات ميباشند و اين صفات وقيح به ضرر عموم جامعه تمام ميشود و عيب (نابخشودني) براي زمامداران است). در اين عبارات براي حفظ منافع عمومي جامعه دستور به جلوگيري شديد از بازيگريهاي سوداگرانه و بالا بردن ارزش مبادلهاي و احتكار و زورگوئي صادر فرموده است.
پس علت حكم شامل ممنوعيت احتكار هر گونه منافع جامعه ميباشد. از يك نظر عاليتر دربارهي حيات مادي انسانها ميتوان گفت: دين اسلام اشتراك در معاش ضروري را تا جائي مراعات كرده است كه حتي در موارد احتياجات اهم و مهم را منظور نموده جانب اهم را ميگيرد. مسلم است كه در اختيار داشتن غذائي كه چند ماه براي يك خانواده كفايت ميكند، نه احتكار است و نه ثروت اندوخته و نه كنز (اندوختهي نقدي زياد). با اين حال در صورت ضرورتهاي زندگي اجتماعي همان غذاي چند ماههي يك عائله شبيه به احتكار گشته و با احساس احتياج ضروري حيات انسانها مورد بهرهبرداري قرار ميگيرد. متعب ميگويد: امام صادق (ع) فرمود: قيمت غلات در مدينه گاهي بالا ميرود، ما چه مقدار گندم داريم؟ عرض كردم: ما به مقدار كفايت ماههاي زيادي غلات داريم، فرمود: آنها را بيرون بياور و بفروش. عرض كردم: غلات در مدينه پيدا نميشود، دستور داد ببر و بفروش و طعام ما را روزانه خريداري كن و نيمي از طعام خانوادهام را از گندم آماده كن و نيمي ديگر را از جو، زيرا خداوند ميداند كه من ميتوانم به خانوادهي خودم گندم بخورانم، ولي ميخواهم خدا مرا بندهاي بداند كه حساب معيشت را دارم. مهمترين نكتهاي كه در اين روايت است اينست كه امام مادهي معيشت خانواده خود را كه حتي به مقدار يك سال نبوده است، در اختيار اجتماع ميگذارد و علت آن را محاسبه در معيشت بيان ميدارد، اين علت به خوبي روشن ميسازد كه اجتماع از ديدگاه اسلام در مواد ضروري معيشت، مقدم بر اختصاصات فردي است.
4- ممنوعيت جريان غير منطقي در اموال در موارد زيادي از مسائل فقهي- اقتصادي قانون ممنوعيت اكل مال به باطل مورد استناد قرار ميگيرد. در همهي آن موارد كه موضوعات مورد مبادله داراي ارزش مفيد عقلاني نباشند، با استناد به قانون مزبور حرام و ممنوع اعلام شده است. مانند قمار، مواد مست كننده، رباخواري، رشوتخواري، رقاصي و غنا، كار و فعاليت براي تقويت ظالم و مواد تجملي مضر بر معشيت و غير ذلك. ماخذ اين قانون عبارت است از اين آيه كه در دو مورد از قرآن آمده است: و لاتاكلوا اموالكم بينكم باالباطل (اموال خود را در ميان خود با اسباب و جريانات باطل مخوريد) تحليلي در قانون ممنوعيت جريان غير منطقي در اموال: مقصود از اكل كه معناي آن خوردن است، عموم تصرفات و مبادله و ارتباطاتي است كه ميان انسانها و كار و كالاهاي توليد شده و ساير مواد قابل بهرهبرداري كه جنبهي ماليت دارند، صورت ميگيرد. زيرا با كمي دقت در معناي آيه اين مسئله ثابت ميشود كه خداوند علت ممنوعيت را باطل معرفي نموده است، يعني اموالي كه خداوند به وسيلهي نيروي كار فكري و عضلاني و قوانين طبيعت در اختيار انسانها قرار ميدهد، نبايد در جرايان باطل قرار بگيرد. توليد موادي كه موجب ضرر جسمي يا رواني ميگردد، جريان باطل اموال بوده و ممنوع است. بيارزش ساختن كار و فعاليتهاي فكري و عضلاني مردم و قانع ساختن آنان به مزد و پاداشهائي كمتر از ارزش واقعي كار و فعاليتشان، انداختن كار به جريان باطل بوده و ممنوع است. به وجود آوردن تقاضاهاي مصنوعي، براي توليد مواد تجملي كه نيازمنديهاي ضروري معيشت اجتماع را مختل ميسازد و همچنين توليد و مالكيت بر سود چنين موادي، باطل و ممنوع است.
5- اسراف در اموال و مواد مفيد زندگي دربارهي ممنوعيت اسرافگري آياتي متعدد در قرآن آمده است، از آنجمله: ان الله لايهدي من هو مسرف كذاب (قطعا، خداوند كسي را كه اسراف كننده و دروغگو است هدايت نميكند) كلوا و اشربوا و لاتسرفوا (بخوريد و بياشاميد و اسراف نكنيد) و لاتسرفوا انه لايحب المسرفين (و اسراف نكنيد، زيرا قطعا خداوند اسراف كنندگان را دوست نميدارد) و لاتطيعوا امرالمسرفين (و امر اسراف كنندگان را اطاعت مكنيد) و ان المسرفين هم اصحاب النار (و قطعا اسراف كنندگان در آتشند) ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين (قطعا، اسراف كنندگان برادران شياطين هستند) اسراف عامل اخلالگر همهي شئون اقتصادي و اجتماعي در آن هنگامي كه اسرافگري در جامعهاي رواج پيدا ميكند، خودكامگان سودپرست به بهانهي آزادي براي ايجاد كالاهاي تجملي كه تنها براي اشباع هوسرانيها به درد ميخورد، با ايجاد تقاضاهاي مصنوعي دست به انواع گوناگون از تبليغات و عرضهي آن نوع كالاها ميزنند و به دنبال آن بخشهاي گوناگون به وجود ميآورند. و چون به قول ارسطو: سوداگران هيچ حد و مرزي براي سودپرستي خود نميشناسند، دست به افزودن بخشهاي توليد آن كالاها ميبرند، در نتيجه هم موادي را كه بالقوه ميتوانند در خدمت ابعاد اصيل ضروري انسانها شكل بگيرند، تباه ميسازند و هم خسارتها و اختلالات منحرف كننده را به حيات مردم وارد ميسازند. و هم تلاطمها و دگرگونيهاي موثر در وضع كار و بها و سود و مزد در توليد كالاهائي كه مربوط به نيازمنديهاي حياتي انسانهاست، به وجود ميآورند هيچ ميدانيد رواج اسرافگري در جامعه چه نتيجهاي را به بار ميآورد؟ نتيجه اسرافگري به طور قطع و بدون استثناء اينست كه گروهي از انسانها حيات خود را مستهلك ميسازند و انرژيهاي مغزي و عضلاني خود را در مقابل مزدي كه زندگي ضروري آنان را تامين نمايد، صرف ميكنند، تا گروه اسرافگر محصول حيات آنان را در ارضاي هوي و هوسهاي حيوانيشان مصرف نمايند!! اسراف پديدهايست كه در دو شكل ميتواند جامعه را به تباهي بكشاند يكي از اين دو شكل عبارت است از بطر (طغيانگري به وسيله ثروت) شكل دوم عبارت است از ترف (خودكامگي در مستهلك ساختن مال)
شكل يكم- در قرآن مجيد چنين آمده است: و كم اهلكنا من قريه بطرت معيشتها (و چه بسيار جوامعي را كه به وسيله ثروت، طغيانگري ميكردند، هلاك ساختيم). منشاء طغيان به وسيلهي ثروت، ناشي از اينست كه دارندهي ثروت نميداند كه ركن حيات مادي انسانها كار و كالائي است كه به وجود ميآورند و ميخواهند حيات خود را بوسيلهي آنها تامين نمايند. يا ميداند ولي قدرت طلبي او نميگذارد، مطابق درك خود دربارهي وسائل حيات مردم عمل نمايد، در نتيجه مال و ثروت را در اخلال به عدالت اجتماعي به كار مياندازد. پس در حقيقت چنين شخصي نخست اسرافگر ميشود، سپس به طغيانگري آغاز ميكند.
شكل دوم- ترف (خودكامگي در مستهلك ساختن مال)، در آيات متعددي از قرآن، نابودي جوامع را به ترف مستند ميدارد از آنجمله: و كم قصمنا من قريه كانت ظالمه و انشانا بعدها قوما آخرين. فلما احسوا باسنا اذاهم منها يركضون. لاتركضوا و ارجعوا الي ما اترفتم فيه و مساكنكم لعلكم تسئلون. قالوا يا ويلنا انا كنا ظالمين. فما زالت تلك دعويهم حتي جعلنا هم حصيدا خامدين. و ما خلقنا السماء و الارض و اما بينهما لاعبين (چه بسيار جوامعي را كه مردمانشان ستمكار بودند، درهم شكستيم و پس از آنان گروهي ديگر به وجود آورديم و هنگامي كه مردم ستمكار بلاي شكننده را كه ما براي آنان فرستاده بوديم، احساس كردند، پاي به فرار گذاشتند. (به آنان گفتيم:) فرار مكنيد و برگرديد به همانجا كه در تباه كردن مال، خودكامگيها كردهايد، برگردي به مسكنهاي خويش، باشد كه مسئول قرار بگيريد. آنان گفتند: واي بر ما، ما به طور قطع از ستمكاران بودهايم. آنان به پشيماني و واي واي گفتن مشغول بودند، كه ما آنان را درو كرده و در چنگال مرگ خاموش نموديم. و ما آسمان و زمين و آنچه را كه در ميان آنهاست، در حال بازي نيافريدهايم). و اذا اردنا ان نهلك قريه امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا (و هنگامي كه بخواهيم جامعهاي را هلاك كنيم اوامر و دستورات (نجات بخش را بوسيلهي پيامبران و عقل و وجدان) به اغنياي خودكامهي آن آبادي ابلاغ ميكنيم، آنان در آن جامعه از اوامر ما منحرف ميشوند (يا در آن اوامر انحراف ميورزند). قول نابود كردن آنان به علت انحراف خودكامگان بر آن جامعه تحقق پيدا ميكند و نابودشان ميسازيم).
توضيح- آيهي شماره 7 كه پيش از آيهي فوق مطرح كرديم، مسير عليت خودكامگي در تباه كردن مال را بر مجراي قانون دائمي مشيت الهي توضيح ميدهد: ستمكاري و تباه كردن مال، جامعه را به نابودي ميكشاند، زيرا ضد قوانين جهان هستي و حيات انسانهاست. پس معناي ستمكاري و خودكامگي در تباه ساختن مال، در حقيقت به بازي گرفتن قوانين جهان هستي و حيات انسانهاست كه جلوهگاه مشيت خداوندي ميباشند، در صورتي كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست براي بازي آفريده نشدهاند. هيچ بيان و استدلالي در هيچ يك از مكتبهاي بشري دربارهي لزوم محاسبه و نظم در حيات و مواد مفيد و كار ارزنده براي آن، به اين جديت و عظمت مطرح نگشته است. تجارب تاريخي و مشاهدات عيني به خوبي اثبات ميكنند در هر جامعهاي كه هدف گيريهاي افراد و گروههايش كامجوئي مادي و تباه ساختن نعمتهاي الهي كه با وسيلهي نيروهاي فكري و عضلاني و استهلاك حيات به وجود ميآيند، بوده باشد، دير يا زود در معرض نابودي قرار ميگيرد.
اين پديدهي اجتماعي متكي به يك دليل روشن است و آن اينست كه هر پديدهاي كه آدمي را به عنوان هدف به خويشتن جلب ميكند، انگيزههاي فعاليتهاي رواني و مغزي و عضلاني آن انسان را در اختيار خود ميگيرد و مقام رهبري براي او پيدا ميكند. به عنوان مثال: كسي را كه علم يا پول يا مقام به عنوان هدف جلب ميكند، بدون ترديد آن هدف به مثابهي فرمانده شخصيت كه خود فرمانرواي همهي فعاليتهاي انساني است، برميآيد، لذا به طور طبيعي همهي قواي رواني و مغزي و عضلاني شخص در آن هدف متمركز ميگردد. با نظر به اين اصل است كه ميتوان گفت: براي شناخت يك انسان يا يك جامعه، شناسائي هدف گيريهاي آنها بسيار ضروري است. بنابراين دليل، هنگامي كه كامجوئي مادي هدف قرار ميگيرد، خودكامگي از درون آن برميآيد، زيرا كامجوئي پديدهاي است كه حداكثر سود و لذت را براي خود ميخواهد و خودكامگي معنائي جز سودجوئي و لذت پرستي ندارد. و هنگامي كه خودكامگي توجيه كنندهي حيات و شخصيت آدمي ميگردد، حتي ضروريترين قوانين جهان و انسان در هر شكل كه بوده باشد از قدرت تحريك ميافتد و براي انسان خودكامه جنبهي مسخرهاي پيدا ميكند. اين همان دردي است كه دوران معاصر ما را با نابسامانيهاي غير قابل حل و فصل روبرو ساخته است. هدف گيري خودكامگي نخستين قربانيئي كه ميدهد، فعاليتهاي فكري و عضلاني و انرژيهاي حيات اقتصادي است، كه قرباني شدن بقيه شئون حيات انسانها را به دنبال خود ميآورد. بحثي در ادعاي آنان كه ميگويند: اسلام در تنظيم شئون اقتصادي به نصيحت اخلاقي قناعت ورزيده است!!
اي كاش، آن عده از مغرب زمينيها كه در شئون اقتصادي اسلام و قوانين اجتماعي آن، اظهار نظر ميكنند، اين اهميت را به اظهار نظر خود قائل شوند كه نه مدتهاي طولاني نه ده سال و نه پنج سال و نه حتي يك سال، بلكه حداقل ده روز از زندگي معرفت جويانهي خود را به مراجعه به منابع اصيل اسلامي اختصاص داده با اطلاع از اصول بنيادين اقتصادي و اجتماعي اسلام، اظهار نظر نمايند. اين ادعا كه اسلام در تنظيم اين شئون حياتي به نصيحت و اندرز قناعت ورزيده است، كاملا دور از واقعيت است. براي اثبات اينكه اسلام با جديترين قوانين فقهي و حقوقي الزامي، شئون حياتي انسانها را چه در قلمرو اقتصايد و چه در ساير قلمروهاي زندگي تنظيم نموده است، از مباحث گذشته نه اصل را استنباط ميكنيم:
1- اندوختن ثروت كه مضر به زندگي اقتصادي جامعه است ممنوع ميباشد. 2- كنز كه اندوختن و راكد كردن پول و پشتيبان ساير ارزشها هست، ممنوع است. 3- قرار گرفتن اموال در اختيار ثروتمندان كه ميان آنان جنبهي دولت پيدا ميكند، ممنوع است. 4- سپردن اموال و ساير مواد مفيد به زندگي انسانها به اختيار احمقان خودكامه ممنوع ميباشد. 5- احتكار كه ضرر زندگي مادي مردم را نتيجه ميدهد، ممنوع است. 6- اسراف در اموال و مواد مفيد ممنوع است. 7- طغيانگري به وسيلهي ثروت (بطر) و خودكامگي در مستهلك ساختن مال (ترف) ممنوع است. 8- جريان غير منطقي اموال (اكل مال به باطل) ممنوع است. 9- بخس (از ارزش انداختن كار و كالاي مردم) ممنوع است.
آيا با اين ممنوعيتهاي جدي، اين ادعا را كه اسلام در شئون اقتصادي و اجتماعي به نصيحت و اندرز قناعت كرده است، باطل نميسازد؟ آيا اين آيهي قرآن كه ميگويد: و انفقوا في سبيل الله و لاتلقوا بايديكم الي التهلكه (و در راه خدا انفاق كنيد و خود را با دست خويشتن به هلاكت ميفكنيد) آيا پند و اندرز اخلاقي است؟! آيا اين آيه ميخواهد تنها احساسات و عواطف مالداران طغيانگر و تباه كنندگان ثروت كه محصول نيروهاي فكري و عضلاني مردم است، برانگيزد و با جملاتي از قبيل خواهش ميكنم، آدمهاي خوبي باشيد حيات اجتماعي انسانها را تنظيم نمايد؟!! اين آيه با صراحت كامل ميگويد: اندوختن مال و صرف نكردن آن در راه خدا كه اجتماع جلوهگاه مشيت اوست، عامل نابودي شما خواهد بود. خداوند سبحان حيات انسانها را ميخواهد و دستوراتي اكيد در تنظيم و پيش برد آن صادر ميكند و هلاكت انسانها را نميخواهد و از به وجود آمدن عوامل هلاكت انسانها سخت جلوگيري مينمايد.
در قرآن مجيد در 66 مورد كلمهي انفاق با مشتقات مختلفش وارد شده نتايج ضروري و مفيد انفاق و نتايج مهلك و تباه كنندهي عدم انفاق را با بيانات گوناگون گوشزد نموده است. آيا اينهمه تاكيد و الزام به انفاق ميتواند يك پند و اندرز اخلاقي عاطفي بوده باشد؟! بعضي از متفكران گمان كردهاند كه مقصود از آيات انفاق همان حقوق واجبه مانند زكات و غيره است كه در منابع اسلامي تعيين گرديده است. اين تفسير دربارهي كلمهي انفاق كه در 66 آيه آمده است، با در نظر گرفتن اينكه دلائل حقوقي واجبه به حد كافي لزوم اداي آن حقوق را گوشزد كرده است، منطقي نيست، مخصوصا با توجه به آيهي كنز كه از تراكم و جمود ثروت جلوگيري ميكند. و به همين جهت است كه اعتراض ابوذر غفاري به طلا و نقرهي اندوختهي عبدالرحمن به عوف به علت پرداخت نكردن زكات آن اندوختهها نبود، بلكه اعتراض ابوذر به اندوختن و متراكم ساختن طلا و نقره بود. از اين مطالب چنين نتيجه ميگيريم كه مكتب اسلام كه از ركود و تراكم ثروت با وجود احتياج جامعه جلوگيري ميكند، از آن ثروت و مالي كه وسيلهي بطر و ترف است، جلوگيري شديدتري مينمايد. اختلاف مردم در بهرهبرداري از رزق يك ادعاي باطل ديگر دربارهي اسلام كه از ناآگاهان سراغ داريم، اينست كه ميگويند: قرآن كه اصيلترين منابع مكتب اسلام است، معاش و روزي مردم را به قضا و قدر حواله ميكند و اختلاف انسانها را در بهرهبرداري از مواد معيشت، يك قانون ضروري تلقي ميكند! اين ادعا هم مانند ادعاي گذشته بسيار دور از حقيقت است.
ما در اين مبحث تنها به مفهوم قضا و قدر و ارتباط آن با معاش مردم اشاره ميكنيم: قضا يعني حكم خداوندي، قدر يعني هندسهي منظمي كه از آن قضا در جريان هستي نقش ميبندد. با نظر به صدها دليل قرآني و عقلي و حديثي، چنانكه ضرورت كار و كوشش براي تحصيل معاش و استخراج مواد اقتصادي حيات از طبيعت، به وسيلهي قواي مغزي و عضلاني همه و همه مربوط به قضاي الهي است كه بايد در هندسهي عالم هستي نقش ببندند، همچنين لزوم گرفتن حق و دريافت ارزشهاي واقعي كار و فعاليتهاي فكري و عضلاني نيز از قضاي الهي سرچشمه ميگيرد و به وسيله معرفت و آگاهي و قدرت آدمي در هندسهي حيات و عالم هستي نقش ميبندد. آيا ممنوعيتهائي كه در مبحث قبل مشروحا مورد بررسي قرار گرفتند، براي اثبات اينكه كار و كوشش براي تهيهي معاش و گرفتن حق و دريافت ارزشهاي واقعي كار و فعاليتهاي فكري و عضلاني، مورد مشيت خداوندي در قضا و قدر ميباشند، كفايت نميكند؟!!
بلي، مسئلهاي به نام اختلاف مردم در بهرهبرداري از رزق وجود دارد و اين چيزي نيست كه قابل انكار و ترديد بوده باشد و هيچ مكتب و ايدهئولوژي و قوانين علمي هم نميتواند اين پديده را منتفي بسازد، زيرا اختلاف در كميت و كيفيت رزق كه بطور طبيعي حتي در اشتراكيترين جوامع دنيا در موضوعات اقتصادي وجود دارد، نميتوان با فقر و ثروتمنديهاي ناشي از چپاولگري و استثمار و از ارزش انداختن نيروهاي حياتي مردم كه منشا كارهاي فكري و عضلاني آنهاست، مخلوط كرد. اختلاف انسانها در بهرهبرداري از مواد معيشت در بعضي از آيات قرآني آمده است، مانند: و الله فضل بعضكم علي بعض في الرزق (خداوند بعضي از شما را دربارهي روزي به بعض ديگر برتري داده است.) نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحياه الدنيا (ما معيشت آنان را در اين زندگاني دنيوي ميان آنان تقسيم كرديم.) منشا اختلاف انسانها در بهرهبرداري از رزق و مواد معيشت عبارت است از اختلافات فراواني كه انسانها در موقعيت زندگي خود دارند. ما بعضي از عوامل اختلاف را در اينجا متذكر ميشويم:
1- اختلاف محيطهاي طبيعي، مانند چگونگي زمينها از نظر بازدهي محصول، كمي يا فراواني آبهاي زميني و بارآنها و تفاوت محيطها از نظر معادن و غيره.
2- اختلاف محيطهاي اجتماعي از نظر قوانين و رسومي كه در آنها حكمفرماست.
3- اختلاف هر يك از انسانها از جهت كوتاهي و درازي عمر و بيماريها و تندرستيهاي جسماني.
4- اختلاف در هوش و استعداد و تفكرات و نيروهاي جسماني و رواني و آمادگي براي فراگيري كار بغرنج كه باعث ميشود هر كاري از دست هر انساني ساخته نشود، در صورتيكه كارها از نظر مفيد بودن داراي ارزشهاي گوناگوني ميباشند، كه در نتيجه اختلاف در مزد و بهرهبرداري از مواد معيشت مطابق اصل عدالت بروز ميكند.
اين اختلاف در كتاب اصول علم اقتصاد چنين توضيح داده شده است: اگر در طي تعيين ارزش كالاها، زمان كاري را كه پيشهوران مختلف مصرف كردهاند، با هم بسنجيم و حتي اگر اين زمان كار را به زمان اجتماعا لازم تخفيف دهيم، به يك اشكال بزرگ برميخوريم، و آن اينست كه آيا ما ميتوانيم يك ساعت كار يك وردست را با يك ساعت كار يك متخصص تراش در يك رديف قرار دهيم؟ البته خير، زيرا اگر چنين بود هيچكس اين زحمت را بخود تحميل نميكرد كه در تراش فلز تخصص يابد و شمارهي متخصصين تراش تقليل مييافت. براي اينكه كارگري متخصص گردد بايد وقت بسيار و كوشش فراوان براي شاگردي و آموختن تراش فلز به كار برد، حتي نه شاگرد، بلكه استاد نيز براي آموزش آن شاگرد وقت خود را مصرف مينمايد. پس آيا به زحمت آن ميارزد كه كارگري آن مقدار وقت خود را مصرف نمايد و تازه مزدش به اندازهي مزد يك وردست باشد كه براي شاگردي پيشهي خود ابدا انرژي و وقت به كار نبرده است؟ بنابراين بدون شك اگر ارزش كارهايي كه اينقدر با يكديگر اختلاف دارند، مساوي باشد، تعادل اجتماعي به هم خواهد خورد و شايد فقط شمارهي بسيار كمي از كارگران يافت شوند كه مايل باشند پيشهي تراش فلز را بياموزند. پس، با تقليل شمارهي متخصص تراش، ترقي تراشكاري و بالنتيجه ترقي صناعت فلزكاري متوقف ميگردد، از اين جهت به صنايع ديگر نيز لطمه وارد ميآيد. مثلا خياطها ديگر ماشين خياطي نخواهند داشت و دهقانان از ماشينهاي شخمزني و غيره محروم خواهند بود پس بيگمان تعادل اجتماعي برقرار نخواهد ماند، مگر زمانيكه ارزش حاصل كار كارگر غير متخصص پايينتر از ارزش حاصل كار كارگر متخصص باشد.
5- اختلاف در كميت زماني دوران كودكي و آموزش كار فكري يا عضلاني كه دوران صرف مواد معيشت است بدون بازدهي.
6- اختلاف پديدههاي رواني دربارهي كار و انتخاب نوع معيشت … هيچ مكتبي قدرت مرتفع ساختن اين اختلافات را ندارد. حتي نميتوان سرنوشت رزق و معيشت يك فرد از انسان را كه در موقعيتي مخصوص از ارتزاق و برخورداري از معيشت قرار گرفته است، براي همهي عمر با فرض قرار گرفتن در دگرگونيهاي محيطي و خصوصيات جسماني و رواني، تعيين و مشخص نمود. ولي اين اختلاف غير از چپاول و استثمار معيشت ديگر انسانهاست كه به وسيله قدرتمندان در هر دوره و جامعهاي وجود داشته و هنوز هم وجود دارد. آنان كه مكتب اسلام را چنين معرفي ميكنند كه اسلام دست و پاي مردم را در برابر قضا و قدر ميبندد، چنانكه گفتيم، براي مطالعه در منابع اصيل اسلام و استنباط اصول آن، نيازي به صرف وقت زياد ندارند، تنها كافي است كه چند روزي از زندگي آگاهانه خود را براي بررسي آن اصول اختصاص دهند، خواهند ديد: هيچ مكتبي به اندازه اسلام، انسانها را به استخراج معيشت حلال از سنگلاخ طبيعت و به دفاع از كار و كوشش آدمي تحريك نموده است. آيا عدالت از اساسيترين شعارهاي اسلام نيست؟
مسئله سوم- ارزش همهي موضوعات مفيد و كالاها و اندوختهها، يا ارزش اكثر آنها معلول كار آدمي است ابن خلدون در اين مبحث به ارزش كار تاكيد فراوان مينمايد، به همين جهت است كه بسياري از متفكران اقتصادي دوران معاصر ما تصريح ميكنند كه موضوع وابستگي ارزش اكثر كالاها را به كار، بيش از اقتصاد دانان قرن نوزدهم و بيستم، نخستين بار ابن خلدون به طور جدي مطرح نموده و از آن دفاع كرده است.
اين استنباط كاملا صحيح است و عبارات محقق مزبور در اين مسئله كاملا روشن و صريح است. البته در اين مورد هم نبايد به افراط گري دچار شده كه بگوئيم: ابن خلدون همهي مطالب مربوط به كار و ارزش كالا را از جنبههاي گوناگون آنها بررسي علمي دقيق نموده است، زيرا بديهي است كه كار و كالا و ابعاد و خواص اقتصادي و اجتماعي آنها از ديدگاه متفكران قرن نوزدهم به اينطرف وسيعتر و عميقتر مطرح گشتهاند، چنانكه نطفهي اوليهي بسياري از موضوعات علمي و فلسفي، در قرون و اعصار گذشته به وجود آمده سپس با پيشرفت تكاملي تفكرات همان نطفهها روئيده به فعاليتهاي كنوني رسيده است. نظرات اتمي از دموكريت، حركت و تضاد از هراكليد، جاذبه و روانكاوي از جلالالدين محمد مولوي، اصول هندسه از اقليدس، وحدت گرائي از پارمنيد و جبر و مقابله از شيخ موسي خوارزمي روش علمي در شناخت نور و ديد آن از حسن بن هشيم بصري و غيره بروز نموده در قرون بعدي تدريجا مسير تكامل را پيش گرفتهاند.
البته اين را هم ميدانيم كه هر پيشرفت علمي و جهانبيني با امتيازاتي كه دارد، غالبا همراه با خوش بينيهاي ناشي از عشق به مسائل پيشرفته ميباشد. اين خوش بيني عاشقانه ميتواند نقش بزرگي در بستن سيستم معرفتي انساني داشته باشد. به عنوان مثال، هنگامي كه پيشرفت تعقلي در قرون وسطي را در نظر ميگيريم، ميبينيم كه بعضي از متفكران با دست يافتن بر چنين روش تعقلي، اگر چه امتيازاتي را مانند توسعه فكري و گسترش فعاليتهاي تجريدي عقلاني و انديشههاي قياسي به دست آوردهاند، ولي خوش بيني ناشي از عشق به چنين روش فكري، آنان را در محاصره تعقلهاي دور از تجربه و مشاهدات عيني انداخته، عظمت و ارزش، بلكه ضرورت تجربه و مشاهدات عيني در طبيعت و انسان را به بوتهي فراموشي انداخت. ما بيش از همه چيز بايد اين قانون را بپذيريم كه رابطهي انسان را با جز خود چه در قلمرو طبيعت و چه در قلمرو انسان، نبايد در سيستمهائي كه به وسيلهي متفكران و دانشمندان به وجود ميآيد، ببنديم. مسلم است كه تحقيقات و بررسيهاي امروز ما هم دربارهي كار و ارزش آن از اين قانون مستثني نميباشد. ماهيت كار انساني اگر بخواهيم كار به معناي عمومي آن را تعريف كنيم، ميتوانيم بگوئيم: كار عبارت است از حركتي كه داراي تاثير است ولي اين يك تعريف فلسفي عمومي است كه ميتوان آن را با مفهوم كلي حركت مساوي دانست.
مفهوم كلي حركت چه در پهنهي طبيعت ناخودآگاه و چه در قلمرو انساني كه انواعي از حركات بازتابي و اضطراري و عادي و اجباري و ارادي آزادانه دارد، داراي تاثير و تاثر ميباشد، زيرا اساسيترين مختص حركت كه در همهي قلمروها وجود دارد عبارت است از تغيير و عبور نقطههاي مثبت و منفي در يك جزء يا مجموعهاي از اجزاء. بنابراين حركت حتي در ناچيزترين اجزاء هستي به جهت ارتباطي كه آنها با يكديگر دارند دو پديدهي تاثير و تاثر را به وجود ميآورد، اعم از اينكه اثر مزبور سازنده باشد يا ويرانگر، مفيد باشد يا مضر. و به همين جهت است كه فعل (كار) را به جاي حركت در كاتگوريها (مقولات ده گانه) آورده و آن را چنين تعريف كردهاند كه فعل يا (يفعل) عبارت است از حركت شييء در حال تاثير و انفعال يا (ان ينفعل) عبارت است از شييء در حال تاثر. لذا براي تعريف كار انساني، حركت با آن مفهوم عمومي صحيح به نظر نميرسد. اشكال ديگري كه در تعريف كار انساني با حركت داراي تاثير به نظر ميرسد، اينست كه كار انساني همواره با هدف گيري آگاهانه صورت ميگيرد، اعم از اينكه انجام دهنده كار داراي آگاهي به طور مستقيم بوده باشد، يا تابع آگاهي ديگري باشد كه در سيستم مجموعي كار وجود دارد، در صورتي كه حركت داراي تاثير به طور عموم مقيد به آگاهي و مفيد بودن نميباشد. بنابراين ميتوان كار انساني را چنين تعريف نمود: كار انساني عبارت است از حركت داراي تاثير مفيد كه با هدف گيري آگاهانه به وجود ميآيد، اعم از اينكه آگاهي مزبور به طور مستقيم به انجام دهندهي كار مستند باشد، يا تابع هدف گيري شخص ديگر. اين تعريف بر همه كارها قابل تطبيق است. مثلا اگر كار را از ديدگاه اقتصادي در نظر بگيريم، خواهيم ديد: كار حركتي است آگاهانه و داراي تاثير در مواد اوليه كه آنها را براي مفيد بودن در معيشت آدمي دگرگون ميسازد. كار در تعليم و تربيت آن حركات فكري و بياني آگاهانه است كه در وضع مغزي و رواني انسانهاي مورد تعليم و تربيت تاثير مفيد به وجود ميآورد.
مقدمهاي بر مقياس تعيين ارزش كارها:
توجه به يك مقدمه پيش از بررسي مقياس ارزش كارها لازم است: قرون و اعصار گذشته شاهد تكاپوها و فداكاريهائي بيشمار در راه اثبات ارزش و حق كار و دريافت آن بوده است. عمدهي اين تلاشها و تقلاها بر دو عامل اساسي تكيه ميكند: عامل يكم- خود مردم فعال و كارگر كه انرژيهاي فكري و عضلاني خود را مستهلك ميساختند و محصولات با ارزش ضروري يا تجملي را بوجود ميآورند. البته اين نكته هم مسلم است كه تكاپوها و فداكاريهاي دستهجمعي و تشكل يافتهي رسمي براي اثبات ارزش و حق كار و دريافت آن، در دو قرن اخير صورت گرفته است، زيرا اينگونه تكاپو احتياج دارد به مطرح شدن طبقهاي به عنوان كارگر و فعال كه موقعيت خود را دريافته باشد و اين پديدهي موقعيت يابي از دوران به وجود آمدن كارگاههائي آغاز ميشود كه عدهاي از افراد به طور متشكل مشغول كار شدهاند. درست است كه در اعصار باستاني نيز كارها و فعاليتهاي دستهجمعي صورت گرفته است، مانند ساختمانهاي قدرتمندان، و مانند اهرام فراعنهي مصر و تخت جمشيد و بعضي از دانشگاههاي اروپا و تاج محل و غيره، ولي در آن دورانها به علل گوناگون، احراز موقعيت براي طبقهاي به عنوان كارگر و مردم فعال وجود نداشته است. از آنجمله:
1- عدم عموميت محصول كار و جزئي بودن آن اين عموميت و تكثر از زمان ظهور صنايعي شروع شده است كه قدرت به وجود آوردن محصول متشابه با كميت زياد را دارا شدهاند. به وجود آمدن محصول متشابه با كميت زياد، نقش اساسي كار را رسما مورد آگاهي اجتماعات قرار ميدهد.
2- عدم ارزيابي جدي حيات بشري كه در كار و فعاليت مستهك ميگردد. مبارزه با اين علت و مرتفع ساختن آن، از زمان ظهور دين اسلام به وجود آمده بشر را متوجه ارزش كار و فعاليت نمود. در مباحث گذشته با اهميت تلقي شدن كار به وسيلهي دين اسلام در عاليترين حدي كه تصور ميرود، مطرح گشت و ديديم كه چگونه پيشوايان شماره يك اسلام با بيانات و رفتار عيني خودشان حيات بي فعاليت و كار را از ارزش ساقط نموده و با ارزشترين حيات را حياتي معرفي كردهاند كه با كار و كوشش سپري ميگردد. اسلام به اضافهي اين ارزيابي جدي، دستور ديگري دربارهي كار صادر نموده كه براي ابد عظمت حياتي كار تثبيت شده است و آن دستور اينست كه ارزش و حق كار را نميتوان با فرمولهائي در عرضه و تقاضاي تصنعي كار يا با بهرهبرداري از اضطرار كارگر و مردم فعال تعيين نمود، بلكه بايد رضايت واقعي او تحصيل گردد، نه رضايت صوري و اضطراري. چون اكثرا افراد كارگر و فعال به جهت اشتغال فكري و تمركز قواي دماغي به تحصيل وسائل ادامهي زندگي، ارزش كار خود را نميدانند، لذا اسلام در سه مورد از قرآن مجيد دستور اكيد صادر ميكند كه: و لا تبخسوالناس اشيائهم و لاتعثوا في الارض مفسدين (و اشياء مردم را بيارزش نكنيد و در روي زمين فساد به راه نيندازيد) و در هر دو آيه پس از بيان ممنوعيت بيارزش كردن كار و كالاي مردم، ممنوعيت افساد در روي زمين را گوشزد مينمايد. يعني از ارزش انداختن كار مردم، افساد در روي زمين را در دنبال خود خواهد آورد. اين مبحث را مشروحا بررسي خواهيم كرد.
3- عدم گسترش تفاهم ميان افراد كارگر و فعال براي احراز و تثبيت موقعيت خود، مگر در دو قرن اخير. عامل دوم- پيامبران و انسان شناسان مصلح و همهي حكماي الهي به جهت شناخت ارزش حيات انسانها و استعدادها و نيروهاي نهفته در آنان، در آگاه ساختن جوامع به عظمت و ارزش كار از همهي ديدگاهها دست به فعاليت زدهاند. اين عقيده كه پيشتازان فوق اغلب در توضيح حكمت جهان هستي و قواني حاكم بر آن و بايستگيها و شايستگيهاي انسان كار كرده و اهميت چشمگير به كار و فعاليت انساني قائل نشدهاند، قطعا خلاف واقع بوده، ناشي از عدم اطلاع كافي از ديدگاههاي سازندهي آن پيشتازان ميباشد. توصيه و دستورهاي اكيد آنان به اينكه عدالت بنياد اساسي حيات اجتماعي صحيح ميباشد، همچنين تصريح به مالكيت انسان بر خود و كار و فعاليتي كه از پديدههاي همان خود ميباشد، بهترين دليل براي اثبات اين حقيقت است كه پيشتازان به ارزش و عظمت كار بالاترين اهميت را ابراز كردهاند. آنچه كه باعث عدم آگاهي جوامع آن پيشتازان به اهميت و ارزش كار بوده است، اينست كه تا پيش از دو قرن اخير كار و نقش حياتي آن صورت فردي و گسيخته از يك پديده اجتماعي عام انجام ميگرفت.
در مبحث تعريف ارزش اين مسئله را كه يك بعد اساسي ارزش عبارت است از بعد انساني، اثبات كرديم و گفتيم: اگر انسان را در شناخت معناي ارزش منها كنيم، مفهوم مفيديت به تنهائي براي شناساندن آن كافي نيست. بنابراين هر چيزي كه براي انسان مفيد است و به دست آوردن آن احتياج به كار، يا دست برداشتن از اختصاصي كه شييء با ارزش به انسان در حال فردي يا گروهي دارد، داراي ارزش ميباشد. در دورانهاي گذشته با نظر به سه علت كه در آغاز اين مبحث گفتيم، توجهي به اهميت حياتي ارزش كار وجود نداشته است، بلكه انجام دهندهي كار به تامين وسائل حيات خود به وسيلهي كار قناعت ميكرد و در اغلب موقعيتها به حداقل زندگي به وسيلهي كار رضايت ميدادند. مثلا در نظام بردگي در مقابل كاري كه بردگان انجام ميدادند، اگر در موقعيت خوبي قرار داشتند، خوراك و پوشاك و مسكن لازم را دريافت ميكردند. در نظام فئودالي (ارباب و رعيتي) دو نوع مبادلهي كار و ارزش ديده ميشود:
1- اشتراك رعيت در قسمتي از محصول با مالك كه بر حسب موقعيتهاي محيطي و مقتضيات اجتماعي بسيار متفاوت بوده است.
2- دريافت وسائل معيشت به عنوان دستمزد. در سيستم فئودالي نوعي ديگر از كار ديده ميشود كه نه تنها مبادلهاي ميان كار رعيت و قيمتي كه ارباب ميبايست بپردازد، ديده نميشود، بلكه اصلا كار صادر از زيردستان به قدرت ارباب مستند بوده، حتي كارگر به وسيله كاري كه انجام ميداد، به حداقل معيشت خود نيز موفق نميگشت. كار اينگونه كارگران، بيگاري ناميده ميشد. بدين ترتيب ميبينيم انسان حيات همنوع خود را بدون كمترين توجهي به اينكه طرف او نيز انسان است و لااقل جاندار است مستهلك ساخته است. در نظام صنفي استاد كار وسائل معاش كارآموز و كارگر را ميداد و گاهي ارزش نقدي هم به او پرداخت ميكرد. پس از بروز تحولات اقتصادي و صنعتي مخصوصا، پديدهي اجرت و مزد نيز اهميت فراواني پيدا كرد و موضوع مباحث جدي قرار گرفت. اكنون ميپردازيم به بحثي در تعيين مقياس كار و ارزش و بهاي آن و چنانكه در اول بحث گفتيم محصول اين بحث نميتواند جز مقدمهاي براي مباحث نهائي دربارهي مقياس پديدههاي سهگانه زير بوده باشد: معناي تعيين مقياس اينست كه واحدي تعيين گردد كه موضوعي كه براي سنجش مطرح ميشود، با آن واحد قابل سنجيدن بوده باشد، مانند يك متر، يك گرم، يك ليتر و غير ذلك. ما براي پيدا كردن تعيين مقياس ارزش كار مجبوريم سه واحد مقياس را جدا از يكديگر مطرح نموده سپس رابطهي آنها را بررسي نمائيم.
ضمنا پوشيده نماند كه مباحث مربوط به تعيين مقياس پديدههاي سهگانه زير، تنها جنبهي مقدمه تحليلي داشته و نظريات نهايي نويسنده نميباشد. 1- واحد مقياس كار. 2- واحد مقياس ارزش كار. 3- واحد مقياس قيمت (بها) كه در مقابل واحد كار با ارزش پرداخت ميشود.
1- واحد مقياس رياضي- بديهي است كه منظور از واحد مقياس كار و دو واحد ديگر (واحد مقياس ارزش كار و واحد مقياس قيمت) يك پديدهي رياضي تجريد شده نيست كه از محصولات مغز بشري بوده هرگز عينيتي ندارد. يعني هيچ يك از واحد مقياسهاي سهگانه، خود عدد تجريد شده مانند 2 و 4 و 10 نيست، تا بگوئيم: عدد 10 داراي پنج عدد 2 يا عدد 100 داراي بيست و پنج عدد 4 و عدد 1000 داراي صد عدد 10 ميباشد. بلكه موضوع ما كار و ارزش آن و قيمتي است كه در مقابل كار پرداخت ميشود و مسلم است كه هر يك از موضوعات سهگانه يا كاملا داراي نمود عيني هستند، مانند كار و نقش عيني آن در مواد، و قيمتي كه در مقابل آن پرداخت ميگردد و يا اگر هم خودداري نمود عيني نميباشد، ولي منشاء انتزاع آن، كاملا عينيت دارد. اين همان موضوع ارزش است كه با نظر به خاصيت مفيد كالا و محصول و كار و خواستهي انساني داراي عينيت ميباشد.
2- واحد مقياس عيني- مقصود از واحد مقياس عيني اينست كه مقدار معيني از نمود عيني براي سنجش موضوع عيني كه قابل تقسيم به مقدارهاي مشابهي است، منظور شود. مانند يك متر پارچه براي سنجش ده متر از آن. حال ببينيم آيا ميتوانيم چنين واحدي را دربارهي خود كار في نفسه داشته باشيم؟
اگر با نظر علمي دقيق بخواهيم چنين واحدي را تعيين كنيم، هرگز به نتيجهاي صحيح نخواهيم رسيد، زيرا كار انساني پديدهاي است كه از فعاليتهاي حياتي و رواني مستمر و در عين حال غير قابل تكرار به وجود ميآيد. به اين معني كه كوچكترين واحدي براي كار كه بتوانيم آن را به عنوان يك واحد تصور كنيم. معلول تموجاتي از حيات و روان و فعاليتهاي متنوع آن دو است، بنابراين واحدي كه انتخاب ميشود، واحد معلول و گسيخته از اجزاي علل اصليش ميباشد، لذا اگر به همين واحد معلول قناعت كنيم در حقيقت به يك واحد فرعي و پيروي قناعت كردهايم و اگر به خواهيم اجزاي علل اصلي كار را براي انتخاب واحد كار در نظر بگيريم، بدانجهت كه اجزاي علل مفروض از پديدههاي حيات و روان است كه به هيچ وجه قابل اندازهگيري رياضي نميباشند، باز به نتيجهي صحيح علمي نخواهيم رسيد. اين مسئله در كارهاي فكري پيچيدهتر از كارهاي عضلاني است، زيرا چيست آن واحد مقياس علمي كه بتواند حدس يك مدير مجموعهي سيستمي را كه موجب پيشرفت آن مجموعه ميباشد، تعيين نمايد؟! كجاست واحد مقياس علمي مسيري كه بايد يك مكتشف يا هنرمند يا پيشتاز اجتماعي براي رسيدن به هدف خود، آن را تعيين نمايد؟ آيا اميد ميرود كه روزي فرا رسد كه ما بتوانيم واحد مقياس علمي فعاليت احساساتي را كه بشر در پيشبرد هدفهاي عالي خود انجام ميدهد، تعيين نمائيم؟ كدامين وسائل علمي دقيق خواهد توانست واحد مقياس علمي تعليم و تربيتي را تعيين كند كه از يك كلاس، هم افرادي مانند ماكس پلانك و انيشتين و مندليف را به وجود بياورد و هم درندگان و وحوش و خودخواهان بدتر از درندگان را؟! آيا ميتوان توقع داشت كه روزي اصول رياضي و فيزيك و فيزيولوژيك و پسيكولوژيك دست به هم داده، واحد مقياس علمي براي سنجش فعاليت يك روان با ايمان به كار فكري يا عضلاني را كه مخلوطي از اميد و آرزو و فرماندهي شخصيت و هدف گيري اعلاي اجتماعي و تفسير هدف زندگي است، تعيين نمايد؟
جاي ترديد نيست كه پاسخ همهي اين سوالات منفي است. و اگر بخواهيم واحد مقياس علمي كار را با نظر به بعد خود كار در نظر بگيريم و آن را از انگيزه و محصول و حامل كار مانند سلولها و اعصاب مغز و دست و پا و چشم خود تجريد كنيم، چيزي جز فعاليت تجريد شده نميماند، ولي كار و فعاليت به اين معني نه مفيد است و نه اثر و نقشي در جهان عيني ايجاد ميكند تا كوششي براي پيدا كردن واحد مقياس علمي آن انجام بدهيم. و به فرض اينكه به پيدا كردن واحد اين بعد كار نيازمند باشيم، ناچار بايد واحد زمان را به طور قراردادي خالص به عنوان واحد مقياس منظور بداريم. تقسيم مباحث كار و ارزش آن به منطقههاي سهگانه به خلاف بعضي از متفكران كه گمان ميكنند مباحث مربوط به كار و ارزش آن، مانند بعضي از مباحث علوم و فلسفه آسان و قابل درك همگاني است و داراي بعد اقتصادي محض ميباشد، ما معتقديم كه مباحث مربوط به كار و ارزش آن را در سه منطقه مهم بايد بررسي كرد: 1- اقتصادي محض 2- اقتصادي- اجتماعي 3- اقتصادي- انساني.
1- منطقه اقتصادي محض: مباحثي كه دربارهي كار و انواع و ارزش آن صورت ميگيرد، سر و كار متفكران اقتصادي با نمودهاي عيني كار و مفيد بودن و عرضه و تقاضاي كار و كالا و ابزار توليد و سيستمهاي مديريت و غيره است و تحقيق در اين گونه مسائل بيشباهت به تحقيق در نمودهاي فيزيكي نيست كه با قطع نظر از صدها چون و چراي زير بناي نمودها بررسي ميشوند و به نتايج خود ميرسند. اين تحقيقات محوري را به نام انسان و اصول و ارزشهاي آن، نميشناسند چنانكه فيزيك، محوري را به نام طبيعت آگاه و داراي اختيار و ارزش مطرح نمينمايد. فيزيوكراتها كه هيچ توجهي به مسائل فوقالعاده پيچيده كار و كالا و ارزش آن دو نداشتند، در منطقه اقتصادي محض زنداني بودند، گوئي آنان انساني را كه انجام دهندهي كار و بوجود آورندهي كالاست، نميديدند. نظرات اين اقتصاد دانان فيزيوكرات و كلاسيك و مكتب ليبرال فرانسوي را در كتاب اقتصادار شادي و ليبراليسم چنين مي خوانيم: آنان مدعياند كه بشر نبايد با وضع تدوين مقررات اجتماعي در امور اقتصادي مداخل نمايد و چنانچه جريانهاي اقتصادي را به حال خود رها كنند، طبعا خود به خود تحت نظم و هماهنگي در ميآيند و هدف علم اقتصاد از نظر فيزيوكراتها عبارت است از كشف همين قانون طبيعي و فطري، زيرا نظم طبيعت بنابر ارادهي خداوند برقرار گرديده و چون او در هر حال خواستار خير و سعادت ماست، پس بهترين قوانين، قانون طبيعت است و اطاعت از آن به مراتب از نيروي مقررات و تعاليمي كه به دست بشر و به طور مصنوعي تدوين يافته به صرفه و صلاح ما نزديكتر ميباشد و اين همان چيزي است كه به نام ترويج قوانين مسلم و يا الزام فيزيكي علم اقتصاد ناميده ميشود.
پس حال كه يك نظم طبيعي در دنيا وجود دارد و چون اين نظم بهترين قانون موجود ميباشد، بهتر است از مداخله در مكانيزم اقتصاد خودداري نمائيم و امور را به حال خود رها نمائيم تا خود به خود ترتيب حاصل كنند و از اينجا فرمول معروف بگذاريد بشود، بگذاريد بگذرد بدست ميآيد … براي اين اقتصاد دانان و هر كسي كه به نمودهاي جاري مسائل اقتصادي مانند ساير مسائل فيزيكي مينگرند، بحث از كار و كالا و ارزش آن دو، هيچ گونه پيچيدگي ودردسري ندارد، آنان ميتوانند با خيال راحت اقويا را به حال خود رها كنند كه حكمفرماي زندگي و مرگ مردم باشند! تعجب در اينست كه اين اقتصاد دانان چگونه به خود اجازه دادهاند كه به ارادهي خداوندي دربارهي لزوم برقرار ساختن عدالت در ميان انسانها پشت پا بزنند! گويا آن همه پيامبران و مصلحان، خلاف نظم طبيعت قيام ميكردند و سودجويان زورگو را به جاي خود مينشاندند!! وانگهي نظم طبيعت به وسيلهي نوابغ و دانشمندان با گذشت زمانها از زير پردهها تدريجا آشكار ميگردد و معلومات گذشته در پيشرفتهاي آينده مردود ميگردد و اين جريان هنوز هم ادامه دارد و به نظر ميرسد كه استمرار آن براي هميشه ادامه خواهد داشت. بنابراين شما اقتصاد دانان قوانين اقتصادي را با كدامين معلوماتتان دربارهي قوانين و نظم طبيعت، تنظيم مينمائيد؟! از طرف ديگر در رو بناي طبيعت عقرب و افعي و ميكربهاي كشنده و زلزله و وبا و انسان نماهائي بدتر از درندگان هم وجود دارد، مگر يكي از قوانين طبيعت بشر آن آنست كه با اين عوامل مزاحم زندگي انسانها مبارزه شود؟!!
2- منطقه اقتصادي- اجتماعي- دشواري و اهميت مباحث مربوط به كار و ارزش آن، در اين منطقه بيشتر ميگردد، زيرا عوامل اجتماعي كار و توليد و توزيع اجتماعي كالا و حقوق كار و محاسبهي ارشادهاي اقتصادي براي جلوگيري از تورم و بيكاري و رقابتهاي پايمال كنندهي ضعفا و غير ذلك در مسائل مربوط به كار و كارگر و ارزش كالا تاثير فراوان ميگذارند. در اين منطقه انسانهائي مطرح ميشوند كه زندگي دستهجمعي دارند و توليد و توزيع و تفكرات و به جريان انداختن نيروها را در حال ارتباط اجتماعي انجام ميدهند. مسلم است كه بررسي كار و ارزش آن در اين منطقه، انسانيتر بوده تمايلات سودجويانهي شخصي افراد تقليل مييابد، و با اينحال مكتبها و متفكراني هستند كه پديدهي اجتماع را با مفاهيمي تفسير ميكنند كه واقعيت انسان از آن پديده حذف ميگردد.
براي توضيح بيشتر نظريات اين تفسير كنندگان را به دو نظريهي عمده تقسيم ميكنيم:
نظريه يكم- اجتماع را افرادي ميداند كه از همهي جهات و ابعاد انساني و از همهي خواستهها آزادند. جز در مواردي كه براي اجتماع و افراد مزاحمتي ايجاد نمايد. اين تزاحم و تصادم و طرق جلوگيري آن، به وسيلهي قانون اعلان شده و به وسيلهي دادرسيها تحقيق و تطبيق ميگردد. سپس به دست اجرا سپرده ميشود. مباني قانون اعلان شده به يك همزيستي بر كنار از تعدي به حوزهي رسمي شخصيت افراد تكيه ميكند، نه بر واقعيت حيات انسانها و با آشنائي به خواستههاي تكاملي و خواستههاي پست آنان مانند خودخواهي در اشكال مختلفش و سودجوئي با رنگهاي گوناگونش.
نظريه دوم- اجتماعي را پي ريزي ميكند كه با كوشش و تلاشهاي پيگيرانه در راه مرتفع ساختن تزاحم و تنازع در راه پول پرستي و سودجوئي، گامهاي جدي برداشته و هزاران مسئله را كه از روش حيات اقتصادي سودپرستانه پيش روي مردم به وجود ميآمد، منتفي ميسازد. طبيعت خودخواه و سودجوي بشري نه در اين نظريه و نه در نظريه يكم اصلاح نميشود، بلكه در نظريه يكم قانون هم از آن طبيعت در حدود عدم تزاحم با زندگي اجتماعي مردم، دفاع مينمايد. در نظريهي دوم، قانون آن طبيعت را بوسيلهي نيروهاي اجرائي خنثي ميكند، بدون اينكه اصل آن را دگرگون بسازد و هر فردي همهي اجتماع را اجزاء خود تلقي ميكند. اصالت اجتماع در نظريهي يكم ابعاد و خواستههاي معقول و نامعقول آدميان را از ديدگاه واقعيتهاي ارزشي لازم نمينگرد بلكه همه آنها را در زمينهي تشكل سياسي و حقوقي اجتماع به تحليل ميبرد، به همين جهت است كه اصول عالي و ارزشهاي فوق مادي حيات در چنين تشكلهاي سياسي و حقوقي كمترين جلب توجه نميكند. در اينجا عبارت روبرت هوگوت جاكسون دادستان ديوان كشور ممالك ممتحده را يادآور ميشويم: قانون در آمريكا، فقط يك تماس محدودي با اجراي وظائف اخلاقي دارد، در حقيقت يك شخص آمريكائي در همان حال كه ممكن است يك فرد مطيع قانون باشد، ممكن است يك فرد پست و فاسدي هم از حيث اخلاق باشد.
مسلم است كه مقصود جاكسون از يك فرد پست و فاسد از حيث اخلاق تنها پديدههاي سطحي و معمولي اخلاق نيست، بلكه او ميخواهد بگويد: يك فرد در آمريكا هر گونه وضع رواني كه داشته باشد، مادامي كه مخل قانون حقوقي و سياسي نيست ميتواند بدون اندك ممنوعيتي از همه گونه آزادي برخوردار باشد. يعني شخصيت نرون با سقراط و آبراهام لينكلن با پست ترين افراد از نظر رواني، با فرض عدم انحراف از قانون سياسي و حقوقي، هيچگونه تفاوتي ندارند، برتراند راسل از اين تساوي هم بالاتر رفته در پاسخ كاپلستون كه ميگويد: طرز رفتار فرمانده بازداشتگاه بلزن از نظر من و شما نامطلوب ميآيد و در نظر آدلف هيتلر ظاهرا اين رفتار خوب و مطلوب بوده است جملاتي را ميگويد، سپس كاپلستون ميگويد: پس شما ميگوئيد كه خارج از احساس، محكي وجود ندارد كه ما با كمك آن، تمايز بين رفتار فرمانده بلزن و رفتار مثلا سيراستافورد كويبس يا اسقف كانتر بوري را از هم تميز بدهيم؟ پاسخ راسل چنين است: من در اين مورد بيش از مورد ادراك رنگ احتياج به دليل ندارم. بعضي مردم هستند كه خيال ميكنند همه چيز زرد است. بعضي مردم يرقان دارند و من با اين مردم موافق نيستم، من نميتوانم ثابت كنم كه همه چيز زرد نيست ولي بيشتر مردم با من موافقند كه همه چيز زرد نيست و بيشتر مردم هم با من موافقند كه فرمانده بلزن اشتباه كرده است.
در نظريه دوم- براي مرتفع ساختن پول پرستي و سودجوئي كه ميبايست بطور طبيعي اصول عالي و ارزشهاي فوق مادي حيات را شكوفان سازد، مفهومي از اجتماع تجريد يافته را مطرح مينمايد. با اين ترتيب واقعيت انسان در هر دو سيستم اقتصادي- اجتماعي بطور ابهامانگيز و بدون اينكه به سوالاتش پاسخي داده شود، به سر ميبرد. منطقه سوم- اقتصادي- انساني: نخست فلسفهي زير بناي اين منطقه را به طور اختصار بيان ميكنيم: مقصود ما از كلمهي فلسفي مفاهيم و اصول خشك و پيش ساخته براي ورزش فكري و تلف كردن نيروهاي مغزي نيست، بلكه منظور ما از اين كلمه دريافت عوامل و هدفهاي بنيادين حيات معقول است كه از آغاز تاريخ رسمي و قابل اعتماد بشري تاكنون در مغزها و دلهاي انسان شناسان انسان دوست موج ميزند و هرگاه موثر و فرياد سازنده و تحول مثبت در امتداد تاريخ در هر گونه جوامع، مستند به آن عوامل و هدفهاي بنيادين است. شما ميتوانيد با مطالعهي لازم و كافي به مطلوبيت جدي اين حيات معقول از داستانهاي آفريقاي باستاني گرفته تا دستورات انساني همهي مذاهب حقه و تفكرات و آرمانهاي همهي حكماء (نه فلاسفهي حرفهاي) و تا انسان شناسان انسان دوست دوران ما پي برده بدانيد كه زير پوشش رضايتهاي معمولي كه بشر در گذرگاه تاريخي از خود نشان داده است، دست نيافتن به گمشدهاي به نام حيات معقول براي او رنجآور بوده است. حيات واقعي اكثريت افراد آن جوامع و نيروهاي فكري و عضلاني آنان در اختيار و توجيه اقليت خودخواه و سودجو قرار ميگيرند و با نقشهها و اشكال گوناگون و تدبيرهاي ماهرانه تقاضاهاي مصنوعي براي كالاهاي تباه كننده جسم و مغز و روان و تجملات تخدير كننده در ميان مردم به وجود ميآورند و آن گاه با عرضهي اينگونه كالاها بر ثروت و قدرتهاي غير مستقيم خود ميافزايند.
براي اينگونه بازي با حيات انسانها و نيروهاي آن بازي، يك كلمه آزادي، كه به زنجير كشيدن آزادي ديگر انسانها را در دنبال دارد، سرپوش ضخيمي است كه جز چشمهاي بسيار نافذ در شئون انساني زير آن سرپوش را نميبيند. اين بازي كارها و فعاليتهاي فكري و عضلاني مردم در چنين اجتماعات در مراحل توليد و تنظيم ابزار آن و در قلمرو رقابت در عرضه و بازيهاي پول و مديريتهاي گوناگون به اضافه اينكه جريان اقتصادي معقول در كارها و كالاهاي مورد نياز را مختل ميسازند، حيات واقعي هر دو گروه فعال و فرمانروايان امور اقتصادي و اجتماعي را هم مختل نموده براي عموم انسانها به جاي تاريخ انساني، تاريخ طبيعي ميسازند. اينست نتيجه نهائي آن زندگي كه نظريهي يكم به بار آورده است، با اقتصاد اجتماعي كه توضيح داديم: گروههاي فراواني از انسانها در زنجير كارها و ماشينهاي ناآگاه و گروههاي ديگري مست و مخمور و گروه سوم در بنبست تفكرات گسيخته: پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد از خاك بر آمديم و بر خاك شديم نظام اقتصادي- اجتماعي اينگونه جوامع، اگر چه با ارشادهاي دولتي و وضع ماليات و تنظيم حقوق كار و بيمهها و ساير عواملي كه استهلاك حيات و نيروهاي آن را رضايت بخش مينماياند، ولي اگر اين رضايت سطحي از اشباع شدن همهي ابعاد حيات معقول ناشي ميگشت، اينهمه صرف وقت و كار در توسعهي بازي با اسافل اعضاء و مطالعهي كتابهائي كه در پوچي زندگي نوشته ميشود، صورت نميگرفت. به همين جهت است كه انسانهاي هوشيار با وجود همان رضايت، از روياروي قرار گرفتن با سوالاتي از قبيل: ما در كدامين نقطه از تاريخ قرار گرفتهايم؟، آيا همهي ابعاد حيات ما اشباع ميشوند؟، آيا ما آيندهاي هم داريم؟ و اگر آيندهاي داريم، به چه صورت خواهد بود؟، آيا نسل جوان ما براي يك آيندهي خوب تربيت ميشوند؟، آيا با آن همه تلاش فكري و عضلاني كه براي اثبات ارزش حيات و با عشق جوشاني كه انسانها به حيات خود دارند، فكري براي جلوگيري از نابود شدن كرهي زمين صورت ميگيرد؟ و اگر زعماي اقوام در اين باره به طور كامل و جدي ميانديشند، ميدانند كه براي به ثمر رسيدن اين انديشه بايد از خودخواهي و سودجوئي دست بردارند يا نه؟، آيا پس از آن همهي ياوه گوئيها دانشمند نماها براي پوچ بودن وجدان عالي انساني و گسيختن انسان و جهان از خداي كمالبخش كه هستي را در مجراي تكامل به حركت در آورده است طريق ديگري براي اثبات ارزش حيات انساني داريم؟ يا تنها بايد به تحريك تنازع در بقاء زندگي كنيم؟.
آري از روياروي قرار گرفتن با اينگونه سوالات اجتناب ميورزند و بعضي از هشيارانشان كه به اين سوالات گوش ميدهند و آنها را درك ميكنند ميگويند: پس اين همه زحمات و فعاليتهاي كارخانههاي انواع شرابهاي تخدير كننده براي چه صورت ميگيرد، آري تنها براي اينست كه اين سوالات شما را پندار بافي تلقي كنيم!! اين حقيقت كه اشخاص اندكي هستند كه پاسخ جديترين سئوالات مربوط به انسان را بدهند، در ابيات مولوي در زير منعكس شده است:
جمله عالم ز اختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خود
ميگريزند از خودي در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتدي
تا دمي از هوشياري وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند
موضوع يكم- انواع و ابعاد كار انساني با نظر به انواع كارهائي كه از انسانها صادر ميگردند، نميتوان كار را با مفهوم بسيار وسيعي كه دارد، مورد تحقيق و ارزيابي قرار داد لذا ما مجبوريم اصول انواع و ابعاد اساسي كار را اگر چه با اختصار هم باشد، مورد توجه قرار بدهيم: كارهاي فكري و فعاليتهاي مثبت رواني.
1- كار فكري محض- مانند تفكرات رياضي، تفكرات منطقي كه براي تنظيم و تحقيق و توسعهي آن دو علم صورت ميگيرند. از اين نوع است تفكرات فلسفي و شناخت روشهاي علوم و معارف ايدهئولوژيك. درست است كه نتايج نهايي اين نوع كارهاي فكري را با مقداري از وسايط ميتوان در عمل عيني پياده كرد، ولي فاصله ميان آن تفكرات عقلاني و تئوري و مطالعات و تحقيقات و عمل عيني نتيجهي آنها كه قابل محاسبه باشد بسيار است و گاهي نسبت كارهاي فكري محض به نتايج عيني آن نسبت ميان 1000 و 1 است. يعني براي اينكه يك تفكر محض گام به جهان عيني بگذارد، هزار فعاليت مغزي مورد نياز ميباشد و 999 فعاليت فكري ديگر كار و كوششي بوده است كه صورت گرفته و انرژيهاي فراوان مغزي را مستهلك نموده است.
2- كار فكري، مقدمه بر كار عيني- مانند كارهاي متنوع مهندسي و طراحي و تفكرات تطبيقي طرح بر اجرا. البته در اين نوع كارهاي فكري، اگر چه به عنوان مقدمه براي كارهاي عيني انجام ميگيرد، با اينحال رابطه ميان آنها و كارهاي عيني، جبري ضروري نيست، زيرا مقداري فراوان از كارهاي مزبور در معرض تحقيق و انتقاد و تصحيح قرار ميگيرد و مخصوصا در موقع ورود طرح به قلمرو اجرا ممكن است با مشكلاتي زياد روبرو شود و حتي به طرد نقشه و طرح منجر گردد و با اينحال كار فكري صورت گرفته و انرژيهائي مصرف شده و زماني كم و بيش، مستهلك گشته است.
3- كار فكري براي ادامهي جريان طبيعي موضوع- مانند تفكرات پزشكي براي تشخيص بيماريها براي اقدام به معالجهي بيمار، نتيجهي اين گونه تفكرات ادامهي جريان طبيعي موضوعات است، چه در قلمرو اجزاي جهان ماده و چه در منطقهي انسانها و ساير جانداران. و مانند حفظ منابع آب و مسير الكتريسيته از ورود عوامل اخلال كننده از اين نوع است فعاليتهاي فكري قضائي، زيرا احقاق حق و محو ساختن ظلم و تعدي در حقيقت كوشش براي ادامهي جريان طبيعي زندگي اجتماعي است.
4- كار فكري در راه سازندگي انسانها براي حيات فردي و اجتماعي مطلوب- فعاليتهاي تعليم و تربيتي با انواع گوناگوني كه دارند. نتيجه اين كارها به فعليت رساندن استعدادهاي متنوع انساني است. اگر انگيزهي اين فعاليتهاي فكري و راهيابيهاي منطقي تكامل رو به افزايش انسانها نباشد، نتيجهاي جز همان كارهاي شماره 3 كه ادامهي جريان طبيعي موضوع است نخواهند داشت. فاصلهي ميان اينگونه كارهاي مغزي و اعمال عيني، مخصوصا با در نظر داشتن ارادهي آزاد كه انسانها دارا ميباشند، فوقالعاده زياد است، مگر اينكه كيفيت تعليم و تربيت نوعي انتخاب شود كه انسانها در قالبهاي جبري، مسير تعيين شده را به طور جبر پيش بگيرند.
5- كار فكري هنري- شايد بتوان گفت: انواع كارهاي فكري هنري كه در نمودهاي متنوع جلوه ميكنند، قابل شمارش نباشند، اگر ما كارهاي هنري تقليدي را كه خود از جملهي حرفهها به شمار ميرود، كنار گذاريم، خود ماهيت ابداع هنري چنانكه در فعاليتهاي فكري اكتشافي خواهيم ديد، مشخص نميباشد زيرا ممكن است براي بروز يك بارقهي هنري كه فاليتهاي فكري فراواني را نيازمند است، صدها تجسم ذهني و تداعي معاني و زير و رو شدن محتويات حافظه و شورش واحدهاي موجود در ضمير ناخودآگاه و دگرگوني آنها در هنگام عبور به ضمير خودآگاه و حذف و انتخاب در عوامل و رويدادهاي عيني مربوط و تفكرات منطقي فراواني مورد احتياج بوده باشد. كارهاي فكري هنريرا با نظر به نتايجي كه دارند، ميتوان به سه نوع اساسي تقسيم كرد:
الف- كارهاي هنري كه روي مواد مفيد تجسم مييابد و آن مواد را زيبا و جالب مينمايد در نتيجه ماده مفيد هم ميتواند احتياج ضروري انسان را مرتفع بسازد و هم حس زيباجوئي او را اشباع نمايد مانند كار ابداعي هنري روي ميز و بخاري و ساختمان و وسائل نقليه و چاپ كتاب و غير ذلك. اين نوع كارهاي هنري ماداميكه آسيبي به ديگر وسائل حيات معقول وارد نياورد. از نظر منطق حيات نه تنها با مشكلي روبرو نميگردد، بلكه به جهت اصالت حس زيباجوئي بشري مطلوب و مفيد واقع ميشود.
ب- كارهاي هنري كه ذاتا داراي قدرت تحريك به كار و كوشش در تحقق بخشيدن به حيات معقول ميباشد، ميتوان گفت: اين نوع كارها مانند ساير فعاليتهاي ضروري حيات، مطلوب و حتميت دارد. به عنوان مثال تابلوئي بسيار جالب يا شعري فوقالعاده لطيف و پر معني ساخته ميشود و موجب تحريك احساسات ريشهدار براي تلاش و كوشش در زندگي ميگردد.
ج- كارهاي هنري كه تنها ابراز بارقهي هنرمند را نتيجه ميدهد و نمودي را به وجود ميآورد كه يا به جهت ندرت امثالش جالب است و يا نشان دهندهي اوج خيالپردازي هنرمند است و هيچ گونه نتيجهي عيني مفيدي (اگر چه با واسطههاي متعدد باشد)، براي انسانها ندارد.
از اين نوع است فعاليتهاي هنري تجريدي كه به هيچ وجه ارتباطي با واقعيتها ندارد. و آن نوع فعاليتها كه در جالبترين نمودها شكستن منطقهي حيات و اهانت عمدي به آن را در بر دارد، مانند تابلوئي كه درندهي خونخواري جاندار ناتواني را از پاي در ميآورد و آقاي هنرمند براي نشان دادن بهرهبرداري از قدرت مهار نشده با نكاتي كه در اثر خود بوجود آورده است، (اگر چه ناخودآگاه) دستور صادر مينمايد!! بعضي ديگر از فعاليتهاي هنري، محصول به كار بردن دهها قوانين كشف شده در راه مفيديتهاي زندگي بشري بوده و احتياج به صرف انرژي ساليان دراز از زندگي و استهلاك مواد مفيد داشته تا يك خندهي نمكين مجسمه يا تابلوئي را نشان دهد كه همهي انسانها در طول عمر خود صدها بار واقعيت عيني خود آن خنده را ميبينند، اگر آنهمه نيروهاي سازنده در تنظيم حيات معقول بشري صرف ميشد، دردهاي زيادي از قلمرو بشريت مرتفع ميگشت. به عقيدهي ما كه بر ملاحظات استعدادهاي دروني و نمودهاي حياتي بروني انسانها تكيه ميكند، حقيقت اينست كه نيروي احساسات هنري مانند ساير نيروهاي تعقل و اكتشاف و هوش و حدس در درون انسانها به طور ناب قابل بهرهبرداري مفيد وجود دارد، و اين وظيفهي حياتي مديريتهاي اجتماعي است كه بايد آنها را با تعليم و تربيتهاي صحيح توجيه و قابل بهرهبرداري بسازند.
6- فعاليت فكري سياسي- كه عبارت است از تفكر منطقي و انديشههاي ابداعي براي ادامهي حيات معقول اجتماع تفاوت اينگونه كارهاي فكري با نوع شماره سوم در اينست كه انديشه و تعقل در شمارهي سوم تنها هدفي كه منظور مينمايد ادامهي جريان طبيعي موضوع و جلوگيري از ورود اختلال بر آنها است، در صورتيكه در فعاليتهاي فكري سياسي به اضافهي كوشش مزبور، كوشش فكري براي پيشبرد اهداف عاليهي اجتماع نيز ضرورت دارد.
7- كار فكري اكتشافي- انواع ششگانه كارهاي فكري كه مطرح كرديم، به جز نوع اكتشافي و ابداعي هنر، چه آگاهانه چه به طور ناخودآگاه از قوانين منطقي پيروي ميكنند. اما نوع هفتم كه كار فكري اكتشافي ناميده ميشود، فوق تفكرات منطقي تثبيت شده ميباشد. به همين جهت است كه اكثريت قريب به اتفاق مغزهائي كه به كشفياتي نائل آمدهاند، منطق دانان حرفهاي نبوده، بلكه شايد اطلاعي از فصول و ابواب منطق هم نداشتهاند. اديسون و مندليف و رونتگن از منطق دانان به شمار نميروند. درست است كه انساني كه به كشف يك مجهول و يا اختراعي موفق ميشود، بايد كوشش فكري، حتي كارهاي عضلاني فراواني را متحمل شود و چه بسا كه اين كوشش ساليان متمادي به طول انجامد، بلكه ممكن است رسيدن به يك مطلوب اكتشافي نتيجهي تفكرات و كارهاي عضلاني ديگر انسانها باشد، ولي جاي تردي نيست كه مرحلهي اخير كوششها و كارها كه به اكتشاف و اختراع ميانجامد، اكثرا قابل پيشبيني و محاسبه نميباشد. كتابي كه دربارهي همين مسئله تاليف شده است (سرنديبي بودن دانشها) اثبات كنندهي همين موضوع است كه عامل نهائي انتقال به يك حقيقت تازه، نتيجهي انديشهي منطقي آگاهانه نيست. كلود برنارد ميگويد: هيچ قاعده و دستوري نميتوان به دست داد كه هنگام مشاهدهي امري معين در سر محقق، فكري درست و مثمر كه يكنوع راهيابي قبلي ذهن به تحقيق صحيح باشد، ايجاد شود. تنها پس از آنكه فكر به وجود و ظهور آمد ميتوان گفت چگونه بايد آن را تابع دستورهاي معين قواعد منطقي كه براي هيچ محقق انحراف از آن جائز نيست قرار داد، ولكن علت ظهور آن نامعلوم و طبيعت آن كاملا شخصي و چيزي است مخصوص كه منشاء ابتكار و اختراع و نبوغ هر كس شمرده ميشود. بلكه بعضي از اكتشافات را مانند اشعهي ايكس سراغ داريم كه كاشف آن رونتگن در صدد كشف آن نبوده، بلكه مشغول بررسي در اشعهي ديگري بوده است. و به قول جلالالدين مولوي: گاهي جويندگان به موضوعاتي ميرسند كه اصلا در مسير كارو حركتشان هدف گيري نميشود:
گفت معشوقم تو بودهستي نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان
از طرف ديگر ممكن است كشف كنندهي يك موضوع هدفي از كوششها و كارهاي خود، جز ارضاي حس كنجكاوي يا لذت وصول به مطلوب نداشته باشد، در صورتيكه ارزش اقتصادي و ساير شئون حياتي آن به قدري با عظمت باشد كه به توصيف و تعريف نيايد. و بالعكس ممكن است يك اشتباه فردي يا دستهجمعي دربارهي ارزيابي يك موضوع باعث شود كه انرژي فكري مصرف شده و زمان كوششهاي طولاني خيلي با ارزشتر و با عظمت تر از موضوع هدف گيري شده، باشد. اكنون كه منظور خود را از فلسفهي بنيادين منطقهي سوم توضيح داديم، ديگر احتياجي به توضيح مستقل دو كلمهي اقتصادي و انساني نداريم و در يك عبارت كلي ميگوئيم: مقصود ما از منطقه اقتصادي- انساني اينست كه كار و ارزش آن را در زمينهي حيات معقول بررسي كنيم كه مورد ادعا و آرمان همهي مكتبها و متفكران است. در اين منطقه محور اصلي انسان و حيات معقول اوست، و هيچگونه بندبازيها و شطرنج بازيهاي اقتصادي و سياسي و هنري و حقوقي نميتواند اين محور اصيل را فرعي قرار بدهد، يا آن را به طوري مسخ كند كه جز نام بيمعنائي از آن باقي نماند. حيات معقول انساني در اين منطقه يك حقيقت مطلق است كه هيچ يك از مكتبهاي فلسفي و علمي قدرت قرار دادن آن را در مجراي معامله و مبادله ندارد، مگر با دادن مطلقي والاتر از آن.
فلسفه بافيها و علم پرستيهائي كه اين محور اصلي را چه در قلمرو ذهن و چه در صحنهي عيني حيات، بازيچه خود قرار بدهد، جز خيالات مضره كه در صورت فلسفه و علم ابراز ميگردد، چيزي ديگر نخواهد بود. مكتب اسلام هر گونه تلاش و فعاليت اقتصادي و سياسي و هنري و حقوقي را روي همين محور (حيات معقول انساني) قرار ميدهد و هيچ يك از آن امور را به طور جداگانه و گسيخته از محور مزبور نميپذيرد، به اين معني كه اگر اقتصادي را مطرح ميكند در حقيقت براي حيات معقول انسانها پي ريزي ميكند، نه براي تيز كردن سلاح اقويا. اگر حقوقي را براي روابط اجتماعي پيشنهاد ميكند نه براي دفاع از قدرت قدرتمندان و تمايلات حيواني حيوان صفتان. از اين اصل اساسي روشن ميشود كه كار و ارزش آن در اسلام، در منطقهي اقتصادي- انساني روي محور حيات معقول مطرح ميگردد، نه بعنوان پديدههاي مستقل و دور از واقعيتهاي انسان. حيات معقول چه معني دارد ما در اين مبحث با تعريفات و مسائل بيولوژي و پسيكولوژي حيات و هفت ميليون چون و چرائي كه در شناخت جوهر حيات به قول اپارين وجود دارد كاري نداريم، بلكه ميخواهيم حيات انساني را با نظر به لزوم به فعليت رسيدن آن همه استعدادهاي مثبت كه دارد مطرح نموده، به عنوان حيات معقول مورد بررسي قرار بدهيم. اين حيات يك پديدهي گسيخته از مجراي قوانين طبيعت نيست، چنانكه پديدهاي گسيخته و تجريد شده از پديدههاي حقوقي و اقتصادي و سياسي و مذهبي و اخلاقي و هنري نيز نميباشد.
براي اينكه حيات جنبهي معقولي به خود بگيرد، لازم است پديدههاي مزبور پاسخگوي واقعي استعدادهاي مثبت آدمي در حال انفراد و در قلمرو اجتماع بوده باشد. و هنگامي پديدههاي مزبور پاسخگوي واقعي آن استعدادها ميگردند كه براي حيات ارزش واقعي مطلقه اثبات شده باشد، كه بتواند محور اصلي آن پديدهها قرار بگيرد و در غير اينصورت نميتوان از گردانندگان گوناگون حيات بشري و از متفكرين انسان شناس توقع داشت كه حيات انساني را محور اصلي همه فعاليتها قرار بدهند. براي تفسير و توجيه بيگانگي انسانها از يكديگر و از خودبيگانگي كه انسان امروز را در ابهام كلي فرو برده است چيزي جز اين نداريم كه حيات معقول نه تنها محور كارها و فعاليتهاي فكري و عضلاني قرار نميگيرد، بلكه حتي به عنوان يك عنصر اساسي هم مورد توجه نميباشد. منظور ما از حيات معقول آن حيات ذهني ايده آليستي نيست كه تنها در ذهن فلاسفه موج ميزند و در قضاي درون خاموش ميگردد. ما براي اينكه حيات معقول را به طور صحيح درك كنيم، مجبوريم نخست به اين مقدمه كوتاه توجه كنيم: ما در قاموس مكتبهاي بشري هيچ مكتبي را به جز پوچگرايان پوچگر و هدونيستها كه جز لذايذ شخصي، هدفي براي زندگي بشري درك نميكنند، سراغ نداريم كه حيات آدمي را كه سر فصل تكامل و داراي صدها بعد و استعداد سازنده و تكامل طلب است، در تنفس از هوا و استهلاك مقداري مواد معيشت و توليد مثل خلاصه نموده، اين رهگذر جوينده و عاشق تكامل را تا سر حد يك حيوان خودخواه و لذت پرست و يا يك مهرهي ناخودآگاه ماشين ناخودآگاه اجتماع تنزل بدهد. كوشش و فداكاريهاي بسيار جدي همه بانيان و زعماي مذاهب و مكتبهاي بشري، دلائل كاملا قاطعانهاي است براي اثبات عدم رضايت انسانها در همه دورانها و جوامع به زندگي پست حيواني كه از انسانيت نشاني جز بي بند و باري در اشباع سودجوئي و خودخواهي (به نام آزادي) ندارد.
همچنين همان دلائل به خوبي اثبات كرده است كه هر مكتب و متفكري كه بخواهد زندگي انسانها را تا حد مهرههاي وابسته جبري به ماشين زندگي و اصول پيش ساختهاي تنزل دهد كه آزادي معقول او را سلب نمايد، دير يا زود انسان را از ديدگاه مكتب و تفكراتش بر كنار ميكند. مكتب انساني اسلام پيشتاز همه مكتبها، با سيستمي باز كه براي تكاپوي آگاهانه و آزادي معقول، انسان را محور اصلي خود قرار داده است، هيچ عقيده و حكم و حقي را از خارج از ذات انسان و ابعاد اصيل آن بر انسان تحميل نميكند، از طرف ديگر اين موجود دو جنبهاي (خودخواه پستگراي و حقيقت خواه تكامل طلب) را با احكام و ارشاد و تعليم و تربيتهاي سازنده كه ناشي از تشكل مجموعي عقايد و احكام و حقوق است، از چنگال خودخواهي پستي گرايانه رها نموده و به جاذبهي حقيقت خواهي تكامل جويانه ميسپارد. اينست فهرست اجمالي حيات معقول. پس از توجه به اين مقدمه كوتاه، اكنون ميپردازيم به اصول اساسي حيات معقول:
اصل يكم- آگاهي از حيات خويشتن و پذيرش آن: بدون اينكه انسان از موجوديت و حيات خويشتن آگاه شود و آن را بپذيرد، اگر چه از همهي لذايذ برخوردار شود، بهرهاي از حيات معقول ندارد. در نظر سطحي بيان اصل آگاهي بسيار تعجبآور است، زيرا حتي كودكي كه اندك تشخيصي را دارا شده است، ميداند كه زنده است و چون كه از زندگي خود دفاع ميكند روشن ميشود كه آن را پذيرفته است، چه رسد به انسانهاي رشد يافتهي طبيعي كه داراي فعاليتهاي معتدل مغزي و رواني ميباشند. اين تعجب كاملا بيمورد است، زيرا افعي و موريانه و خوك هم بطور غريزي از زندگي خود، آگاه بوده و از آن دفاع ميكنند ولي اين زندگي غريزي غير از حيات معقول است كه ميليونها بشر و صدها مكتب در راه به وجود آوردن آن براي انسانها در هر دورهاي به تلاش و تكاپو برخاستهاند. انسان وابسته به تمايلات خام حيواني و يا وابسته به فعاليتهاي زنجيري ماشين زندگي نميتواند بگويد: من هستم و من زندهام، زيرا احساس و پذيرش هستي و زندگي براي انسان بدون شخصيت آزاد و متحرك در مسير تكامل، خيالي بيش نيست. معناي من هستم و زندهام اينست كه ميتوانم بينديشم و ميتوانم به موقعيت پستي كه در آن قرار گرفتهام، اعتراض كنم و ميتوانم ارزش واقعي حياتم را كه در اجتماع مستهلك ميسازم، دريابم. من طالب روشنائي هستم، اجتماع بايد مرا روشن بسازد.
اصل دوم: تامين و تنظيم زندگي مادي فردي و دستهجمعي، بطوريكه هيچ انساني تا آنجا كه امكانات جامعه و محيط اجازه ميدهد، دچار فقر و وابستگي اقتصادي اهانت بارنگردد. اين اصل بدون مديريت منطقي مسائل اقتصادي از طرف هيئت حاكمهي عادل امكانپذير نخواهد بود. اصل سوم: چهار مرحلهي اساسي زندگي كه انسانها از آن عبور ميكنند، عبارتند از:
1- مرحلهي كودكي. 2- مرحلهي تعليم و تربيت به معناي عمومي. 3- مرحلهي بازدهي بوسيلهي كارها و فعاليتهاي فكري و عضلاني. 4- مرحلهي پيري و ناتواني از بازدهي.
انسان در همهي مراحل چهارگانه مجبور به مصرف مواد و محصولات مربوط به معيشت مادي است، ولي دوران بازدهي او معمولا بطور طبيعي مخصوص مرحلهي سوم است. انسانها در جوامع معمولي در مرحله يكم و دوم خود را طلبكار جامعه و اصول و مقررات آن تلقي نميكنند، زيرا در دو مرحلهي مزبور چيزي به جامعه ندادهاند. در مرحلهي چهارم هم كه زندگي قوس نزولي را طي ميكند، هرگز در صدد محاسبهي دقيق بازدهي خود با جامعه كه در مرحلهي سوم انجام دادهاند، بر نميآيند، زيرا قواي جسماني و رواني آنان رو به تحليل و سستي ميرود و از زندگي در مراحل گذشته جز شبحي دورنما در خاطرشان نميماند و گمان ميكنند هر چه را كه در جامعه داده و گرفتهاند، مستند به قوانين جبري رواني و محيطي و اجتماعي بوده است و بس و آنانكه اين جبر را قبول ندارند، اگر احساس كنند كه در مقابل آنچه كه دادهاند، عوض رضايت بخش براي خويشتن يا جامعهاي كه براي آنان ايدهآل تلقي شود نگرفتهاند، با يك رنج مستمري، بقيهي عمر را براي مشغول ساختن فكر خود با ميگساري و تماشاي موزه خانهها و ساير وسائل سرگرمي سپري ميكنند و جز آسايش نسبي چيزي را نميخواهند. همهي غوغاها و جنجالهاي مكتبي و حقوقي جوامع دربارهي مرحلهي سوم است كه مرحلهي بازدهي فكري و عضلاني است. ما براي تفسير و توجيه مرحلهي سوم ميتوانيم يكي از چهار نوع مكتب يا سيستم را در نظر بگيريم:
نوع يكم: ميدان فعاليت را براي انسان بدون قيد و شرط باز ميگذارد و تنها محدوديتي كه بوجود ميآورد، عدم مزاحمت سطحي به زندگي ديگر افراد و گروههاي جامعه ميباشد. اين باز گذاشتن ميدان فعاليت، قدرتهاي گوناگون را در افراد بوجود ميآورد كه زير بناي زندگي اجتماعي را به حاكميت آن قدرتها برميآورد، و با روپوش بسيار زيباي آزادي! حيات ديگر انسانها را وابسته و از خود بيگانه ميسازد.
نوع دوم- ميدان فعاليت را با اصول و قوانين پيشرو و پيش ساخته آمادهي كار فكري و عضلاني نموده، براي تحقق بخشيدن به آرمان حيات اجتماعي، موجوديت خود فرد كه جزئي واقعي از تشكيل دهندگان اجتماع است، فرعي تلقي ميشود. اين دو مكتب يا سيستم اجتماعي، براي حل منطقي مرحلهي سوم در دو نقطهي متضاد قرار ميگيرند.
نوع سوم- ميدان فعاليت براي همهي افراد گروهها باز است، با يك ارشاد در تفسير و توجيه اصول اقتصادي و اجتماعي كه رضايت اكثريت جامعه را هدف خود قرار ميدهد. اين مكتب يا سيستم اجتماعي اگر چه اين امتياز را دارد كه اكثريت افراد و گروهها از زندگي خويش رضايت دارند، ولي اينكه از زندگي رضايت دارم اين نتيجه را در بر ندارد كه پس من هستم و زندهام، زيرا موريانهها و مورچگان و زنبورعسل عين همان احساس را دارند (از زندگي رضايت دارم). رضايت از زندگي يك بعدي و ناآگاه از ابعاد ديگر كه يكي از آنها، (انسانهائي جز من هم وجود دارند) ميباشد، يك احساس خام است كه به درد موريانهها و خفاشها ميخورد. رضايت از آن زندگي كه نميداند از كجا آمده است؟ به كجا ميرود و از براي چه آمده بود؟ و نميداند كه چه ميدهد و چه ميگيرد و حيات خود را براي كدامين هدف انساني مستهلك ميسازد، يك رضايت كودكانهاي است كه با بدست آوردن يك عكس حيوان بوجود ميآيد و با پاره شدن آن به اندوه و گريه تبديل ميگردد.
نوع چهارم- انسان خود را در مرحلهي بازدهي در ميداني ميبيند كه نه تنها ارزش كار و فعاليتهاي فكري و عضلاني خود را در اختيار قدرتمندان نميبيند و نه تنها وجود خود را آلت و مهرهي ماشين ناخودآگاه تلقي نميكند و نه تنها ارزش مزبور را به رضايت خام از زندگي نميفروشد، بلكه حيات شخصي و محدود خود را بوسيلهي كار و فعاليتهاي فكري يا عضلاني با تمام آزادي شخصيت در اختيار جامعهاي ميگذارد كه وجود او را در آغوش گرفته، در گذرگاه تكامل رو به كمال ميرود. اگر او احساس ميكند كه حياتش بوسيلهي كار و كوشش مستهلك ميگردد، اين احساس را هم دارد كه اين استهلاك مانند استهلاك سيمهاي تار است كه در به وجود آوردن آهنگ حيات خود و جامعه ايدهآل صورت ميگيرد. اينست اصل سوم حيات معقول كه اسلام هدفي جز بوجود آوردن آن براي انسانها ندارد.
اصل چهارم- مديريت حيات معقول عبارت است از تدبير و توجيه اجتماع به بهترين هدف مادي و معنوي. اين مديريت با هر عنواني از عناوين سياسي كه باشد، دربارهي همهي گفتارها كردارهايش مسئول است (ولست فوق ان اخطيء … ) ضد مكتب ماكياولي است. مكتب ماكياولي چه معنا ميدهد؟ اين مكتب انسان و شئون او را در راه رسيدن سياستمدار به هدف خويشتن، چيز ميداند نه كس. اين مكتب كه بيانيهي سياسي تنازع در بقاء است، هيچ اصل و قانوني را جز آنچه كه كمك به وصول سياستمدار به هدف خود نمايد، نميپذيرد، به همين جهت است كه ممكن است فرياد عدالت و آزادي و انسانيت به راه بياندازد و مقصودي جز ريشه كن كردن همان پديدهها نداشته باشد. در حيات معقول هيچ هدفي براي سياست و سياستمدار بالاتر از جانهاي آدميان كه در گذرگاه كمال در حركتند وجود ندارد، مگر آن جانداران انساننما كه جانهاي آدميان را ارج نمينهند و خود را هدف و آنان را وسيلهي خواستهاي خودخواهانه خود تلقي ميكنند.
اصل پنجم- افزايش آزادي شخصيت انساني با افزايش به فعليت رسيدن استعدادهايش. اين آزادي است كه از مرحلهي هر چه بخواهم ميگويم و هر چه بخواهم ميكنم و هر چه بخواهم ميانديشم بالاتر رفته، به مرحلهي والاي اختيار ميرسد كه عبارت است از توجيه نمودن گفتار و انديشه و كردار به سوي هدفهاي خير و كمال فردي و اجتماعي.
تفاوت آزادي و اختيار در اين است كه انتخاب راه با احساس آزادي، ضرورت و صلاح هدف را تامين نميكند، در صورتيكه اختيار عبارت است از سلطه و نظارت شخصيت براي توجيه انسان به هدفهاي خير و صالح و كمال. از اينجاست كه هر اندازه استعدادهاي آدمي بيشتر به فعليت ميرسد، اختيار او كما افزايش مييابد و كيفا عاليتر ميگردد. وظيفهي حتمي مديريت حيات معقول تقويت هر چه بيشتر اين نوع آزادي است كه نه تنها مزاحم آزادي ديگر انسانها نميباشد، بكله بدون اين آزادي حيات آدمي طعم واقعي خود را نداده، و اشتراك انسانها در حيات قابل تفسير نخواهد بود.
اصل ششم- باز گذاشتن سيستم معرفتي انسانها در هر دو قلمرو طبيعي و انساني. اين اصل داراي چند ماده است:
ماده يكم- بدان جهت كه انديشهي بشري هيچ حد و مرزي ندارد، لذا واقعيت انگاشتن هر چه كه به ذهن بشري خطور ميكند، ضد حقيقت بوده، تصديق همهي آنها در هر موقعيت و در همه حال به نابودي واقعيتهاي معرفت بشري ميانجامد، بنابراين، آن انديشههائي ميتوانند به قلمرو معرفت بشري وارد شوند كه مستند به حس و تجربه بوده يا منطق قوانين ثابت شده آنها را تائيد كند.
ماده دوم- انديشهها و تئوريهائي كه در ذهن متفكران نمودار ميگردند. به شرط آنكه رسيدن به واقعيات را هدف قرار بدهند، هيچ گونه محدوديتي نبايد آنها را تهديد نمايد. اين آزادي در انديشه و ابراز تئوري و نظرات به طوري فراگير است كه حتي شامل تفكر در بديهيترين قوانين مربوط به انسان و طبيعت نيز ميگردد.
ماده سوم- آزادي مطلق در انديشه، مستلزم آن نيست كه همان آزادي براي بيان و قلم نيز امكانپذير بوده باشد. فرض كنيم شخصي ميانديشد و به اين نتيجه ميرسد كه ملاك زندگي قدرت است، يعني هر كس قدرتمندتر است، زندگي از آن اوست و حق زندگي ناتوانان را بايد در اختيار قدرتمندان گذاشت و فرض كنيم كه براي اين مدعا مغالطههائي جالب هم به راه انداخت. آيا ميتوان با استناد به حق آزادي انديشه، اجازه داد كه اين مدعاي بنيان كن را با آن مغالطهها در جو اجتماع كه اكثريت افراد آن را مغزهاي معمولي تشكيل ميدهد، عرضه كرد؟! آيا افكار عمومي جامعه به استثناي ذهنهاي ورزيده ميتوانند تناقضهاي مكتبي و تضادهاي نظرات را هضم كنند؟! آيا بزرگترين عامل پوچگرائي و نوميدي ويرانگر دوران ما مستند به فضاي پر از ضد و نقيض نظرات و مكتبها نيست؟! آري، قطعا چنين است.
بنابراين، موضوع آزادي انديشه با نظر به آزادي قلم و بيان كه نتايج منفي مزبور را به بار ميآورد به صورت يك معماي بسيار پيچيده در آمده است كه جوامع امروزي براي حل معقول آن گامي برنداشتهاند. اين معما در حيات معقول بدين ترتيب حل ميشود: آزادي انديشه و تحقق و كاوش به شرط اينكه واقعيابي را هدف خود قرار بدهند، هيچگونه محدوديتي ندارد. اما براي اينكه اين انديشهها و تحقيقات به حال انسانها مضر نباشند، بايد دوران آزمايشي و تجربي لازم و كافي را از نظر متخصصان بي غرض بگذراند و پس از آنكه صحت آنها مانند يك قانون علمي واقعي ثابت شد، در معرض افكار گذاشته شود. اگرچه اين قانون علمي ثابت شده همهي اصول و قوانيني را كه تا آن روز صحيح تلقي گشته بود، باطل نمايد. اين نظارت و كوشش متخصصان همان اندازه ضرورت دارد كه تصويب فرمولهاي يك دوا براي رفع بيماريهاي جسماني كه احيتاج به نظارت و كوشش متخصصان فن دارد. وقتي كه انسان فكر ميكند كه براي تجويز قرص سردرد، بايد شرط تصديق و تصويب متخصصان مراعات شود، ولي بازي با جانهاي آدميان به بهانهي آزادي بيان و قلم هيچ گونه قيد و شرطي ندارد، در دريائي از تاسف به بياعتنائي خودخواهان و سودجويان غوطهور ميگردد.
خلاصهي اين ماده چنين است كه انسانها در انديشه و تحقيق در هر موضوعي و مسئلهاي آزادي مطلق دارند، زيرا آزادي مغز و روان خود را دارا هستند، ولي اين آزادي نبايد مغز و روان ديگر انسانها را شكنجه بدهد. و بدان جهت كه حقايق و واقعيات تدريجا و بوسيلهي مغزهاي نافذ و هشيار با تمسك به آزمايشها و تجربههاي مربوط گسترش پيدا ميكند، لازم است كه براي تشخيص صحت و بطلان انديشهها بوسيلهي كارشناسان متخصص و بي غرض دوران مناسبي براي تحقيقات و تجربههاي نهائي منظور شود و پس از آنكه صحت آن انديشهها اثبات شد، به عنوان معرفت بشري در معرض بهرهبرداري قرار داده شود. كارهاي عضلاني براي توضيح كار عضلاني، بايستي آن را به سه بعد اساسي تحليل كرد: 1- بعد دروني 2- بعد بروني 3- بعد تجسم نقش و اثر كار عضلاني در روي مواد.
1- بعد دروني كار عضلاني- هر كار عضلاني معمولا و بطور طبيعي با يك عدهي عوامل و پديدههاي دروني همراه است كه بعضي از آنها در زنجير علتها قرار ميگيرند و بعضي ديگر همزمان با صدور كار و برخي از آنها پس از مرحلهي نهائي كار بروز ميكنند. از آن جمله عوامل و پديدههائي كه در زنجير علتها قرار گرفته و پيش از صدور مجموع يا اجزاي بعدي كار به جريان ميافتد:
الف- آگاهي لازم به مجموع يا اجزاي بعدي كار.
ب- اشتياق و اراده و تصميم به انجام دادن كار.
ج- اراده دريافت قيمت كار.
د- در آن موارد كه كار به تمام معني با ارادهي آزاد بوجود ميآيد: (به اضافهي آگاهي كه در بالا متذكر شديم) سلطهي شخصيت به دو قطب مثبت و منفي و كيفيت و خصوصيات كار (كه ميتوان آن را فرماندهي مطلق شخصيت نيز ناميد)، مديريت همهي عوامل و پديدههاي دروني مربوط به كار را بعهده ميگيرد. هر يك از اين عوامل و پديدهها با نظر به چهار موضوع مهم، در انجام دهندگان كار مختلف ميباشد:
موضوع يكم- قدرت واطلاعات و تجربههايي كه بطور مستقيم و يا غير مستقيم با كار ارتباط دارند.
موضوع دوم- اشتياق و علاقه يا اكراه و اجبار و اضطرار به كار.
موضوع سوم- كميت و كيفيت مديريت دربارهي عوامل و پديدههاي دروني مربوط به كار، زيرا مسلم است كه اشخاص در هماهنگ ساختن تضادهاي دروني و خواستهها و احساسات و انديشههاي منطقي و بهرهبرداري دربارهي كارهايي كه انجام ميدهند، بسيار متفاوت ميباشند.
موضوع چهارم- عوامل و فعاليتهاي عقيدتي و ايدهئولوژيك دربارهي كار. بديهي است كه اين موضوع نقش بسيار مهمي در همهي ابعاد كارهاي انساني اعم از فعاليتهاي فكري و رواني و كارهاي عضلاني دارا ميباشد كسي كه كاري موافق عقيده ايدهئولوژي را انجام ميدهد، نه تنها احساس خستگي و فرسودگي و صرف انرژي نمينمايد بكله ارزش عيني كار را كه حيات طبيعي او را تامين مينمايد، يا اصلا منظور نميكند، يا با نظر كاملا فرعي آن را مينگرد. در سرگذشت بشري ميلياردها كار جزئي و كلي، فكري و عضلاني با انگيزگي عقيده بوجود آمده و ارزش عيني آنها كه تامين حيات طبيعي است، ناديده گرفته شده است. بعضي ديگر از عوامل دروني كه همزمان با صدور كار به جريان ميافتند، عبارتند از صرف انرژي مغزي و عضلاني و آگاهيهاي مستمر دربارهي اجراي كار و آمادگي براي جلوگيري از موانع و عوامل مزاحم كار مخصوصا در آن كارها كه در معرض خطرها و رويدادهاي مضر انجام ميگيرد. برخي از پديدههاي مغزي يا رواني كه پس از صدور كار منتج يا خنثي بوجود ميآيند، عبارتند از: تجارب جديد، آگاهيهاي تازهتر و شادي معلول انجام كار در صورتيكه كار صادر شده مستند به شخصيت آزاد انجام دهنده آن بوده باشد و احساس فرسودگي و ناراحتي در صورتيكه با اكراه و اضطرار و اجبار تحريك به كار شده باشد.
2- بعد بروني كار عضلاني- اين بعد عبارتست از حركات مفيد عضلات در رسيدن به هدفهاي كلي و جزئي از كاري كه انجام ميگيرد. مقصود از عضلات اعم از دست و پا و چشم و گوش و هر عضوي از بدن كه ميتواند در بوجود آمدن كار مفيد تاثيري داشته باشد. مقداري فراوان از كارهاي عضلاني در همين بعد تمام ميشود و بعد سوم را كه عبارت است از تجسم نقش كار روي ماده دارا نميباشد. مانند انواع كارهايي كه تنها براي جلوگيري از عوامل ضد حيات جامعه صورت ميگيرد، مانند كار سربازان كه فعاليت رسمي آنان حفظ حيات و استقلال جامعه از دستبرد اجانب ميباشد. همچنين مانند متصديان نقل و انتقال كالاهاي توليد شده و غير ذلك. مسلم است كه در اين نوع از كارها عضلات انساني به فعاليتهاي گوناگون ميپردازد، ولي معمولا اثر و نقشي روي مواد بوجود نميآورد.
3- بعد تجسم نقش و اثر كار عضلاني در روي مواد- دربارهي اين بعد دو اصطلاح به كار برده ميشود: اول- تجسم كار. دوم- تبلور كار.
به نظر ميرسد دو اصطلاح مزبور كه در اين مورد به كار ميرود، كاملا دقيق نميباشد، زيرا خود كار عضلاني كه عبارتست از حركات اعضاي مختلف در روي مواد، نه مجسم ميگردد و نه در آنها تبلور مييابد، زيرا خود كار هيچ گونه نمودي جدا از حركات عضلاني ندارد، مگر از يك ديدگاه عالي فلسفي و مذهبي كه همهي اعمال آدميان را در پشت پرده طبيعت قابل تجسم ميداند. به همين جهت است كه ما اين بعد را تجسم نقش و اثر كار عضلاني در روي مواد اصطلاح نموديم. بهر حال بعد تجسم مزبور عبارت است از كيفيتها و اشكال گوناگوني كه به عنوان نتيجه و معلول كار روي مواد اوليه نقش ميبندند، توضيح اينكه هيچيك از خود اطلاعات و تجارب و آگاهي و هدف گيريها و اراده و تصميم و فرماندهي شخصيت و عقيده، داراي نمود فيزيكي و عينيتي نميباشند كه در روي مواد نقش ببندند، و گرنه، ميبايست هزاران عدد از يك نوع كالاي شخص مانند استكان يا سنجاق كه از نظر ماده و شكل يكي ميباشند، داراي تنوع و كيفيتهاي مختلف و متضاد باشند!!
وانگهي براي تحليل يك كالاي ساخته شده با برگردانيدن آن به مادهي اوليه خود، جز تحليل يا از بين بردن نقش و كيفيتي كه بوسيلهي كار بوجود آمده است، چيزي امكانپذير نيست، مثلا شكل هندسي خاص استكان كه در اثر كار بوجود آمده از بين ميرود، نه زمان و حركت عضلاني كه آن شكل را بوجود آورده است، زيرا نه زمان نمود عيني در آن استكان دارد و نه پديدهي كار. براي توضيح بيشتر اين مثال را هم ميتوانيم در نظر بگيريم كه در يك كارگاه، با گردانيدن يك چرخ، اجزاي گوناگوني از ماشين، حركات مختلفي را ايجاد ميكنند كه هر يك از آنها نقشي معين در يك محصول بوجود ميآورد كه در نتيجه با گردش يك چرخ دهها نقش و دگرگوني متفاوت بوسيلهي قسمتهاي مختلف اجزاي ماشين در محصول نمودار ميگردد، يا محصولهاي متفاوتي بوجود ميآيند. كار عضلاني كه در اين مثال انجام گرفته است، تنها گرداندن چرخ است، در صورتيكه آثار و نقشهها و دگرگوني كه در ماده بوجود آمدهاند متفاوت ميباشند. كار انجام گرفته كه گردش چرخ است در نمودهاي بوجود آمده، عينيتي ندارد، بلكه چنانكه گفتيم آثار و نقشهايي است كه مختصات اجزاي ماشيني بوسيلهي گردش چرخ نمودار كرده است. اين مثال را در بعد دروني كار هم ميتوان تصور نمود: كارگاهي را در نظر ميگيريم كه داراي صدها فعاليت گوناگون است، و اين فعاليتها با زدن كليد برق شروع ميشود در اين صورت يك ارادهي دروني براي زدن كليد برق كفايت ميكند كه صدها فعاليت به جريان افتد و آن اراده هيچ گونه تجسمي در ماشينآلات و محصول ندارد، مانند مقدار زماني كه در امتداد آن فعاليتها و صدور محصول گذشته است.
مقدمهاي براي توضيح علمي كار در جريان حيات و پديدههاي آن در قلمرو معرفت و جهان بيني علمي بدون مراعات يك اصل ضروري، جز شناختهاي ناقص كه گاهي هم مانع پيشرفت شناسائيهاي لازم ميباشند، نتيجهاي گرفته نميشود. اين اصل عبارت است از اصل ارتباط در شناخت، معناي آن بطور روشن اينست كه براي شناخت لازم و كافي يك موضوع بايستي آن را در حال ارتباط با ديگر موضوعات و پديدهها كه رابطهي منطقي با آنها دارد، مورد بررسي و شناخت قرار داد، زيرا تفكيك و جدا كردن يك موضوع از ديگر موضوعات و پديدههاي مربوط به آن، چهرهاي ناقص از آن را در ديدگاه ما قرار ميدهد.
يك مثال روشني را درنظر ميگيريم: برگ سبز و با طراوت را از درخت ميچينيم و آن گاه آن برگ را در مجهزترين و دقيقترين آزمايشگاه براي شناسائي مورد بررسي قرار ميدهيم. در اين تحقيقات آزمايشگاهي ممكن است اجزاء و خواص و كيفيتهاي فراواني از برگ را بشناسيم، ولي موضوعي را كه ما شناختهايم برگي است كه از شكوفهي متصل به شاخه و ساقه درخت و مواد تغذيهي زميني و جريان آب و تماس با هوا و اشعهي آفتاب بريده و جداست. با اين فرض، قطعي است كه ما همهي موجوديت برگ را در حال ارتباطات مزبور نشناختهايم.
مثال ديگر براي توضيح اصل ارتباط در شناخت: يك نمود هنري را براي شناخت و ارزيابي بر مينهيم، هيچ جاي ترديد نيست كه اگر آن نمود هنري را بريده و جدا از انگيزهها و آگاهيهاي شخص هنرمند و همچنين بريده و جدا از وضع ذهني و رواني جامعهاي كه نمود هنري مزبور، در آن بوجود آمده است، براي شناخت برنهيم، بطور قطع شناسائي ما از حدود درك آن نمود هنري كه عينيت پيدا كرده است، تجاوز نخواهد كرد بلكه ممكن است آن اثر هنري با ناديده گرفتن ارتباطات مزبور، بكلي نامفهوم و بيمعنا بوده باشد، مانند بعضي از نقاشيهاي كوبيسم كه پيكاسو به وجود ميآورد. پس از اين مقدمه و تصديق به ضروري بودن اصل ارتباط در شناخت بايستي همين اصل را در مباحث مربوط به حقيقت و ابعاد كار و ارزش آن، موكدا رعايت نمائيم. اساسيترين موضوعي كه با كار و فعاليت انساني ارتباط مستقيم و منطقي قطعي دارد، حيات خود انسان است، يعني كار يكي از اساسيترين و با عظمت ترين پديدههاي حيات است، بطوريكه ميتوان گفت: بهترين و ارزندهترين حيات آن است كه كار و كوشش در آن موجب به ثمر رسيدن شخصيت انساني گردد. و همچنين با نظري ديگر ميتوان گفت: كار عبارت است از آن تموج و فعاليت حيات كه آدمي بدون آن تفاوتي با جمادات و نباتات ندارد مگر در يك عده مختصات طبيعي ضروري مانند احساس و حركت ارادي و غيره. بنابراين، مجبور ميشويم كه كار و جريان حيات انساني و ارتباط آن دو را با يكديگر مطرح نموده، راهي براي حل اين مسئله پيدا كنيم كه انسان زنده كه در اين دنيا زندگي خود را بوسيلهي كار مستهلك ميسازد، چه ميدهد و چه ميگيرد؟
براي پيدا كردن اين راه حل بايستي انواع دورانهاي حيات آدمي را در نظر بگيريم. نخست مسير حيات انسانهاي دوران معاصر را بررسي ميكنيم: نظري بر مسير حيات در دوران معاصر اولين دوران حيات چنانكه در تقسيمبندي ما خواهد آمد، از دوران كودكي تا آغاز دوران تعليم و تربيت و انعقاد شخصيت، با قطع نظر از نواقص عضوي يا مغزي كودكان كه معلول مراحل پيش از انعقاد نطفه مانند عدم مراعات اصول بهداشتي جسماني و رواني پدران و مادران است كه خود مصيبت بزرگي در حيات دوران ما محسوب ميگردد و با قطع نظر از فقر مادي جوامعي كه امروزه از فقر معيشت رنج ميبرند كه خود پديدهاي معلول خودخواهي و سودجويي جوامع ثروتمند است، دوران كودكي عصر ما از مراعات اصولي كه زمينهي رواني آيندهي كودك را آماده تعليم و تربيت صحيح نمايد، محروم است. در جوامعي كه وسايل مادي زندگي كودك بخوبي فراهم است و يا حداقل ميتوان وسائل مزبور را فراهم كرد، پدران و مادران يا موسسات حمايت از كودكان فعاليت لازم و كافي را در زمينهي رواني كودك انجام نميدهند. جملات زير بازگو كنندهي وضع نابسامان دوران كودكي در كشورهاي پيشرفته است: هرندون ميگويد: حتي پر حرارت ترين مدافعان نهضت مدارس آزاد يا تجربهاي كم كم در ترديد فرو ميروند كه آيا جوانان و اطفال اصولا احتياج به مدرسه دارند يا خير؟ چه مدارس نميتوانند آنها را در جريان آنچه كه واقعا در جامعهشان ميگذرد قرار دهند. اما به نظر ميرسد كه بيشتر مدارس روي اذهان كودكان سرپوشي قرار ميدهند كه كنجكاوي و خلاقيت آنها را سركوب ميكند.
يادگيري با حفظ كردن برابر تلقي ميشود و لذا آن را تبديل به كاري ميكند كه از بازي متفاوتست. فقط عدهي قليلي قادر ميشوند كه كار و بازي و يادگيري را بعدها دوباره در زندگي تلفيق دهند. جملات زير را هم مورد دقت قرار بدهيم: بيشتر اطفال كه در مدرسه خوب از آب در ميآيند، اين عمل را براي كشستن سيستم يا خشنودي والدين خود انجام ميدهند و يا اينكه عمل كردن به غير اين صورت، تلاش زيادتري را براي آنها ايجاب ميكند. در نظر عدهي زيادي، مدرسه در حكم شبكهي پر پيچ و خمي است كه فرد بايد از ميان آن عبور كند تا به آزادي، از جمله آزادي يادگيري برسد. در دوران دوم زندگي كه تعليم و تربيت و انعقاد شخصيت وضع جديتري به خود ميگيرد، جريان كار بهتر و منطقيتر از دوران اول نيست. براي اثبات اين مطلب كافي است كه اوضاع گوناگون دوران دانشجويي دانشگاههاي اغلب كشورها را در نظر بگيريم. فراموش نميكنم كه تاكنون بارها اتفاق افتاده است كه دانشجوياني از دانشكدههاي گوناگون ادبي و حقوقي پس از فراغت از تحصيلات دانشگاهي، پيش من آمده با تمام صميميت گفتهاند: تحصيلات دانشگاهي ما تمام شده است، اكنون ميخواهيم علم فرا بگيريم، آيا وقت داريد كه مقداري براي ما علوم ادبي و حقوقي تدريس كنيد؟! حالا ما ميتوانيم مقداري از نابساماني دورهي دوم حيات را از زبان كارشناسان امور دانشجويي مورد دقت قرار بدهيم: كالجها و دانشگاهها نيز وضع بهتري نسبت به مدارس سطح پائينتر ندارند، موسسات آموزش عالي، مثل بيمارستانها به خاطر استفاده و راحتي خادمها اداره ميشوند نه آنهايي كه خدمات مزبور برايشان در نظر گرفته شده بطور كلي: - مدرسه امروز به صورت يك كارخانه طرح ريزي شده كه دانشآموز تازه وارد را مثل سهامي تلقي ميكند كه داخل يك خط توليد گرديده، تبديل به يك محصول تمام شده ميشود. مراحل اين فرايند، طرح ريزي و زمان بندي ميگردد، از جمله ساعات تنفس و غذا براي اين شبه ماده كه به ترتيب فوق به عمل ميآيد، امتيازات معدودي قائلند. به ترتيب الفبائي در خط قرار ميگيرند، گام به گام قدم برميدارند، تا وقتي كه با آنها صحبت نشود ساكت خواهند بود، به رديف مينشينند،هر چند وقت يكبار مورد بازرسي و امتحان قرار ميگيرند و غيره … و اما وضع جسماني و رواني آن كودكان و جوانان را كه در موسسات رسمي آموزش نميبينند، دو علل اساسي ميسازد:
يكي- اصول و مقررات زندگي اجتماعي كه هرگز كاري با رشد و تكامل افراد ندارند. دوم- رويدادهاي محاسبه نشدهي محيط و اجتماع مستقل و يا وابسته. دورهي سوم حيات انسانها كه دورهي بهرهبرداري از حيات و ابعاد و انرژيهاي آنست: مشاهده عيني حذف شدن انسان آگاه و تكامل جو از مسير حيات معمولي اين دوران، احتياج به مطالعه و كوشش زياد ندارد. تنها كافي است كه ما در گسترش نفوذ تكنولوژي در همهي اعماق و ابعاد انساني بنگريم. اين چند جملهي زير را مورد دقت قرار بدهيم: ژاك الول ميگويد: نظم جامعهي ما (اروپائي) بوسيلهي تكنولوژي (دانش فني) آن تعيين ميشود و اينكه تكنولوژي به طريق خودكاري تغيير مييابد و لذا، ديگر جامعه بوسيلهي انسان كنترل نميشود. چنانكه فوربس مورخ بزرگ هلندي در علوم بيان كرده … اكثر ما در مقابل نظريه الول همين عكسالعمل فوربس را داريم، يعني تكنولوژي داراي ديناميسم ذاتي نيست و كاملا عاجز از تعيين مقررات خود بر مبناي منطق و شيرهاش در محدودهي يك دائره كاملا بسته است.
لكن حتي اگر ثابت كنيم كه تكنولوژي هنوز قابل تطبيق با نظارت ما ميباشد، نتيجه نميشود كه ما آن را كنترل ميكنيم. آلوين تافلر در كتاب بسيار پر خواننده اش بنام ضربهي آينده چنين نظر داده: حقيقت خوفناك اينست كه تا آنجا كه پاي تكنولوژي در ميان است، هيچكس مسئول نيست دو مسئله بسيار مهم در اين مطالب وجود دارد كه در مبحث ما حائز اهميت فراوان است: مسئله يكم- وضع زندگي امروزه چنين است كه يك پديدهي ناآگاه بنام تكنولوژي، زمينهي زندگياي را تعيين ميكند كه داراي آگاهي و هدف گيري و آزادي و دهها مختصات حياتي ميباشد، در حاليكه نظارت انساني به آن زمينهي ناآگاه يا بسيار اندك است و يا با وجود نظارت كنترل نميگردد. مسئله دوم- كه نتيجهي مسئلهي يكم است، اينست كه تا آنجا كه پاي تكنولوژي در ميان است، هيچكس مسئول نيست بنابراين، حيات در مسير خود در دوران ما عاليترين نمودهاي خود را كه آگاهي و احساس مسئوليت است، از دست ميدهد. با اين وضع است كه مقياس ارزشها و قيمتهايي كه در برابر آنها پرداخت ميشود، با كميتهائي مانند 8 ساعت و غيره تعيين ميگردد و انسان كه به عقيدهي همهي متفكران انسان شناس، موجودي است پر از ابعاد و فعاليتهاي كيفي، در مجراي كميتها حيات خود را سپري ميكند.
جملاتي ديگر را در كتاب تجديد بناي آينده ص 5 از نظر ميگذرانيم: امكان خود نابودي كامل آثار رواني عميقي در همهي ما دارد، ولي تاثير خاص آن روي جوانهايي است كه در قطعهاي از زمان متولد شده و رشد يافتهاند كه در توليد آنها حضور داشتهاند. اين تاثير شامل بيتفاوتي گسترده نسبت به جامعه و بيگانگي و خصومت ورزي با آن ميباشد، لذا تعجبي ندارد كه جورج والد پروفسور بيولوژي دانشگاه هاروارد و برندهي جايزهي نوبل معتقد باشد، آنچه كه باعث ناراحتي دانشجويان است اينست كه به هيچ وجه مطمئن نيستند كه آيندهاي دارند. دورانهاي چهارگانه زندگي و استهلاك حيات و انرژيهاي آن در دو نوع كار (فكري و عضلاني) انسانها داراي زندگي محدود و معيني هستند كه با اختلاف مدتهاي عمر زندگي را آغاز و آن را به پايان ميرسانند. زندگي هر انسان با نظر به استهلاك حيات و انرژيهاي متنوع آن و با نظر به بازدهي وجودي و گيرندگي و استهلاك مواد و ساير محصولات طبيعي و ساختهي انساني به چهار دورهي مهم تقسيم ميگردد:
دوره يكم- زمان استهلاك مواد مفيد و بهرهبرداري از محصول كار اجتماع تا آغاز دوران رشد جسماني و فكري. افراد انساني در اين دوره قدرت بازدهي ندارند، و در اشكال گوناگون كه معلول سيستمهاي اجتماعي مختلف است، موادي را مستهلك و از مزاياي حيات برخوردار ميگردند.
دورهي دوم- از آغاز رشد جسماني و فكري شروع ميگردد. معمولا در اين دوره است كه تعليم و تربيت (فراگيري و به فعليت رسيدن استعدادها) براي آمادگي به دورهي سوم زندگي ضرورت پيدا ميكند. شكلگيري حيات و انعقاد شخصيت نيز از مختصات اين دوره ميباشد.
دورهي سوم- دوره بازدهي آدمي بوسيلهي دو نوع كار (فكري و عضلاني) است. ما ميتوانيم اين مدت از زندگي را دورهي تبادل نيز بناميم، زيرا انسانها در اين دوران، حيات خود را با انرژيها و فعاليتهاي مغزي و رواني و عضلاني در معرض تبادل با عوامل ادامه حيات خود در اجتماع ميآورند.
دورهي چهارم- دوران ناتواني از بازدهي و صرف انرژي در اشتراك براي بوجود آوردن عوامل ادامهي حيات است كه با اصطلاح بازنشستگي واقعي تعبير ميگردد. البته روشن است كه براي هر يك از دورانهاي چهارگانه مرز دقيق رياضي وجود ندارد، زيرا اختلاف انسانها از نظر قدرت عضلاني و استعدادهاي مغزي و رواني و رويدادهاي فردي و اجتماعي محاسبه نشده بقدري زياد است كه هر مرزي را براي تفكيك دورههاي چهارگانه تعيين نمائيم نسبي و تخميني و مشروط خواهد بود. مشتركات و مختصات دورههاي چهارگانه آنچه كه در همهي دورههاي چهارگانه مشترك است وهيچ استثنايي را نميپذيرد، دو موضوع است:
موضوع يكم- استهلاك مدت زندگي. موضوع دوم- بهرهبرداري از عوامل ادامهي آن.
اولين لحظهي تولد كودك، مقطع ناچيزي از زمان است كه به سرعت عبور ميكند و هر لحظه از زندگي او كه سپري شده غير قابل بازگشت ميباشد. بهمين ترتيب لحظات زمان يكي پس از ديگري از آينده ميرسند و به گذشته ميخزند و در نتيجه با گذشت هر كميتي از زمان به همان مقدار به پايان زندگي نزديك ميگردد. همچنين هيچ قطعهاي از زمان زندگي نميگذرد، مگر اينكه انسان زنده در هر دورهاي هم كه بوده باشد، از عوامل ادامه حيات بهرهبرداري مينمايد. اما مختصات هر يك از دورههاي چهارگانه: در دورهي يكم كه روزگار كودكي است، به جهت ناتواني از تفكر دربارهي مفاهيم عالي زندگي و ناآشنايي با حركت و تحول و لزوم مهار شدن خواستهها و آزاديهاي اوليه و خام، نه ارزش براي حيات قابل درك است و نه ضرورتها و واقعيتها از خيالات و ضد واقعيتها قابل تفكيك است، به همين جهت است كه كودك نه دربارهي سپري شدن لحظات زندگي ميانديشد و نه دربارهي برخورداري از عوامل ادامهي حيات و ارزشها و اصول آنها. كودك از تماشاي روشنائي سوختن انباري پر از كالاهاي ضروري زندگي مردم، همان لذت را ميبرد يا آن حالت رواني مخصوص را پيدا ميكند كه از شعلههاي مواد فاسد كه جز سوختن و خاكستر شدن راه ديگري براي جلوگيري از فساد آنها وجود ندارد. در دورهي دوم كه رشد جسماني و فكري بوجود آمده است، نيروهاي عضلاني براي توجيه شدن، و استعدادها براي شكلگيري و به فعليت در آمدن، آماده ميگردند و زمينهي رواني براي انعقاد شخصيت فراهم ميشود. مختص حياتي اين دوره، معمولا تعيين سرنوشت افراد به دست عوامل زندگي اجتماعي است كه با قالبها و الگوهايي كه براي ساختن هر يك از افراد آماده نموده است، سرنوشت را براي او مشخص مينمايد. هر اندازه قالبها و الگوهاي تعيين كنندهي سرنوشت نزديك به همهي ابعاد مثبت انساني بوده باشد، يعني هر اندازه بتواند پاسخ منطقي به ابعاد مثبت انساني بدهد، موفقتر و رشد يافتهتر خواهد بود و هر مقدار كه قالبها و الگوهاي مزبور، ابعاد مثبت آدمي را حذف نموده يا ناديده بگيرد، زندگي انسانهاي آن اجتماع ناقص بوده و در معرض تحولي تنزلي قرار خواهد گرفت.
مختص دورهي سوم: به جريان افتادن موقعيت مبادلهي حيات و انرژيها و فعاليتهاي مغزي و رواني و عضلاني با عوامل ادامهي حيات در زندگي اجتماعي ميباشد. بدانجهت كه اكثريت انسانهايي كه از نظر رواني معتدلند. در اين دوره احساس مبادله ميان آنچه كه از دست ميدهند در برابر آنچه كه ميگيرند نموده، طعم زندگي را ميچشند، لذا ميتوان گفت: با اهميت ترين دورههاي حيات، دورهي سوم است. در دورهي چهارم، آگاهي به كاهش امتداد زندگي همراه با تاثير از انقراض دوران جواني و ميانسالي و به تحليل رفتن قوا، يك رنج مستمر را كه گاهي ضعيف و گاهي تند و فراوان است، به وجود ميآورد. مخصوصا اگر احساس كند آنچه را كه از حيات و نيروهاي فكري و عضلاني در دورهي سوم از دست داده است، ارزش واقعي آنها را از اجتماع دريافت ننموده است. يا مقداري از استعدادها و نيروهاي او را قالب گيريها و الگوهاي پيش ساختهي اجتماع حذف نموده يا ناديده گرفته است، با توجه به اين مسائل است كه او جريان عمر خود را چنين ميبيند: من كيستم؟ تبه شده ساماني افسانهاي رسيده به پاياني حتي كساني كه در فعاليتهاي معرفتي و جهان بيني عمر خود را سپري كردهاند، اگر دورهي سوم زندگاني را قماري احساس كنند كه در آن باختهاند، باز رنج مستمري را كه در بالا گفتيم احساس نموده، موجوديت خويش را چنين احساس خواهند كرد: يك چند به كودكي به استاد شديم يك چند به استادي خود شاد شديم پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد از خاك برآمديم و بر باد شديم اينست منطق شكست خوردگان دورهي سوم زندگي كه با هيچ نوازش و تسليت و حتي دادن امتيازات، قابل جبران نميباشد، زيرا با فرض اختلال حيات در دورهي سوم، شكست مطلق در زندگي بوجود آمده است كه خود را همواره در نيستي وحشتانگيز ميبنيد.
متاسفانه با يك نظر دقيق اكثريت چشمگير انسانهايي كه به دورهي چهارم ميرسند، در اغلب جوامع، با وضع رواني كه در فوق گفته شد روبرو ميگردند. يك مطالعهي معمولي در عاليترين اشعار و جملات ادبي شرق و غرب همين رنج و حسرت ناشي از تباه شدن حيات و نيروهاي آن و نزديك شدن به سردي مرگ را بيان ميكند. اگر انسانها در دورهي سوم كه دوران مبادله ناميديم، از حيات معقول برخوردار شوند، نه به وسائل تخدير و ناآگاهي از شكست حيات محتاج هستند و نه از آن رنج و حسرت، فرسوده ميگردند. حتي اگر احتمال شكست در مبادلهي دورهي سوم، به مغز انسانهاي دورهي دوم خطور كند، بدون ترديد، فراگيري و گرديدن (تعليم و تربيت) و انعقاد شخصيت براي آينده نيز مختل ميگردد. بطور كلي اصالت حيات و شئون و ارزشهاي آن در دورهي سوم تفسير و توجيه ميگردد، زيرا دورهي يكم و دوم جنبهي علت و مقدمهاي براي دورهي سوم دارد و دورهي چهارم معلول و يا رويداد حتمي پس از دورهي سوم است. لذا از هر نظري كه انسان را مطرح كنيم، چه از نظر اقتصادي و حقوقي و اجتماعي و سياسي و چه از نظر عقيدتي و اخلاقي، مجبوريم دورهي سوم حيات انسان را در درجه يك از اهميت تلقي كنيم. زيرا انسان در دورهي يكم و دوم براي دورهي سوم ساخته ميشود و در دورهي چهارم با سپري كردن معمولي دورهي سوم، خود را برگي لرزان و خزان ديده در شاخساري از درخت بهاري محيط و اجتماع ميبيند و اگر دوره سوم را با موفقيتي كه اجتماع وسائل آن را فراهم نموده است بگذراند، نه تنها فرسودگي و سردي دورهي چهارم او را طفيلي و برگ لرزان خزان ديده نمينمايد، بلكه طراوت و زيبائي بهاري درخت اجتماع را كه روزگاري در رويانيدن آن گذرانيده است، در خويشتن احساس ميكند.
بنابراين ملاحظات مجبور ميشويم دورهي سوم حيات انسانها را از نظر قرار گرفتن آن در مجراي مبادله، مورد تحقيق و بررسي جدي قرار بدهيم: مباحث مربوط به دورهي سوم در اينجا به توضيحاتي دربارهي اصول اساسي مسائل مربوط به دورهي سوم ميپردازيم:
بحث يكم- دو نوع استهلاك حيات: در مبحث گذشته اين مسئله را كه هر يك از دورههاي چهارگانه مشتركاني دارد و مختصاتي، اين جريان را كه حيات هر انساني در نقطهاي از زمان آغاز ميشود و در نقطه ديگر پايان مييابد و هر لحظهاي كه ميگذرد از عمر آدمي ميكاهد و به هيچ وجه قابل بازگشت نيست، يكي از پديدههاي مشترك همهي دورههاي چهارگانه است. اين سپري شدن حيات، بر دو نوع عمده تقسيم ميگردد:
نوع يكم- زندگي با شناخت حيات و ارزش حقوقي آن: مسلم است كه چون انسان حيات را با اختيار بدست نياورده و هيچگونه قدرتي براي جلوگيري از سپري شدن و پايان يافتن آن ندارد، لذا داشتن حيات و جريان قانوني آن، موجب هيچگونه شكنج و رنجي نخواهد بود. بلكه حساسيت و محاسبه دربارهي حيات و استهلاك آن، از هنگامي شروع ميشود كه آدمي با معناي حيات و ارزش و حقوق آن آشنا ميگردد، اين آشنائي اگر موانعي در كار نباشد، معمولا در دورهي سوم بوجود ميآيد، زيرا در اين دوره است كه با صرف نيروهاي مغزي و عضلاني و ارزشي كه در برابر آن دريافت ميشود، آشنائي مزبور نوعي از حساسيت را دربارهي حيات نتيجه ميدهد.
نوع دوم- زندگي بدون شناخت حيات و ارزش و حقوق آن: متاسفانه ميتوان گفت: افراد فراواني در همهي جوامع، با اين نوع از حيات زندگي ميكنند، يعني هيچ درك و شناختي دربارهي حيات و ارزش و حقوق آن ندارند، يا قالب گيريها و الگوهاي ساخته شده اجتماع آنان را از چنين درك و شناختي محروم ساخته است. اسفناك تر از اين دو گروه ناآشنا با حيات، انسانهايي هستند كه در برابر هشياري به حيات و ارزش و حقوق آن، با وسائل گوناگون تخدير، به مبارزه برميخيزند!! جمله عالم زاختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خود تا دمي از هوشياري وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند ميگريزند از خودي در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتدي به جرئت ميتوان گفت: اين همه بياعتنايي به حيات و ارزش حقوق آن كه از اكثريت انسانها ديده ميشود، موجب شده است كه رهبران فكري سادهانديش، مباني فكري خود را روي حيات بيارزش و بيحقوق اكثريت استوار نموده، مدعاي خود را با دلايلي كه از روش اكثريت استفاده ميكنند، به گمان خود به ثبوت رسانند!! خطر مهلك اينگونه تفكرات بيپايه، اينست كه قدرت تفكر كساني را هم كه ميخواهند با آشنائي به حيات و ارزش حقوق آن زندگي كنند، سلب مينمايند.
به عبارت سادهتر: بعضي از رهبران سطحينگر، اكثريت افراد را ميبينند كه زندگي آنان با بيگانگي از درك حقيقت حيات و ارزش و حقوق آن ميگذرد، بجاي آنكه با تعليم و تربيتها و ايجاد توجهات منطقي، بيگانگي مزبور را به آشنائي مبدل بسازند و سطح فكري و رواني انسانها را بالا ببرند، جريان بيگانگي را به عنوان يك واقعيت صحيح تلقي كرده براي تفكرات ضد حياتي خود مبنا قرار ميدهند!! با اين تفكرات بيپايه كه حيات انسانها را به خاكستر مبدل ميسازند، زمينهي مساعدي براي بيگانگي از حيات به وجود ميآيد، و دورهي سوم حيات كه حساسترين دوران عمر آدميان است، سپري ميگردد. اي كاش در آن روزها كه ژان ژاك روسو و امثال او مبناي قرارداد اجتماعي را پي ريزي ميكردند، عده ديگري از متفكران پيدا ميشدند و اين سوال را هم مطرح ميكردند كه دورهي مبادلهي حيات انسانها در اجتماع چگونه بايد سپري شود؟ يعني انسانها كه پس از دوران كودكي و تعليم و تربيت، حيات و انرژيهاي مغزي و غضلاني خود را در اختيار جامعه ميگذارند، ارزش آنها را چگونه بايد دريافت نمايند؟ متاسفانه متفكران گذشته ما را آماده زندگي در اجتماع نمودند، ولي مسئله حياتي مزبور را يا مطرح نكردند، يا اگر هم مطرح كردند، پاسخ منطقي و قانع كنندهاي به آن مسئله ندادند.
بنظر ميرسد كه قدرتمندان اجتماعي و اقتصادي با حل نهايي مسئله مزبور روي موافق نشان نخواهند داد، زيرا موقعيتهايي كه قدرتمندان در جامعهي خويش بدست ميآورند، الگوهاي معيني را براي تبادل حيات و انرژيهاي مغزي و عضلاني انسانها تثبيت ميكنند، و يا آنچه را كه از پيش تثبيت شده است و موافق آرمان آنان ميباشد، اجرا ميكنند و شايد هرگز دربارهي اينكه انسانها در زندگي خود چه ميدهند و چه ميگيرند نميانديشند. بحث دوم- ارزش حيات و كار و نيروهاي آن دو كه مستهلك ميشوند و قيمتي (بها) كه در برابر آنها دريافت ميگردد. تعريف ارزش و بها تاكنون براي شناساندن معناي ارزش و بها تعريفات متعددي گفته شده است. جامع مشترك و اولي آن تعريفات عبارت است از مفيديت، يعني انسانها موضوعات مفيدي را بوجود ميآورند و آنها را در مقابل موجودات مفيد ديگر واگذاري ميكنند. كه به عبارت آشكارتر، انسانها بحسب جريانات زندگي اجتماعي كار و كالاي مفيد خود را ميدهند و در برابر آنها بهاي مفيد را دريافت ميدارند. البته ميدانيم كه اين جامع مشترك (مفيديت) نميتواند تعريف صحيح و رضايت بخش دربارهي ارزش و بها بوده باشد، قناعت كردن به اينگونه تعريفات دربارهي موضوعاتي كه در جريان بررسيهاي چند بعدي قرار ميگيرند، كاملا پوچ و بينتيجه ميباشد. درست است كه شناخت حقيقت واقعي ارزش مانند عده زيادي از موضوعات اساسي علوم و فلسفهها دشوار، بلكه حتي وضع معمائي دارد با اينحال ما ميتوانيم با قرار دادن موضوعات مزبور در ديدگاههاي گوناگون، كه اصل مهم در شناختها است تعريفهايي نسبتا رضايت بخش دربارهي آنها بدست بياوريم. ما در شناخت ارزش از اصل مزبور استفاده نموده، با تقسيم ارزش به انواع اساسي خود پيش ميرويم:
نوع يكم- ارزش استعمال- اين ارزش كه مواد معيني را به وسيلهي كار به صورت كالا در ميآورد، عبارت است از مفيديت موادي كه ناشي از خواص طبيعي و شيميائي آنها ميباشد. و موضوع داراي ارزش بوسيلهي همين خواص، احتياجات و خواستههاي انساني را اشباع و مرتفع ميسازد.
نوع دوم- ارزش مبادلهاي- عبارتست از ارزشي كه با نظر به مجموع جريانات عرضه و تقاضا و رقابتها در ميان توليد كنندگان و مسائل مربوط به پول و ساير پديدههاي اجتماعي بوجود ميآيد كه موجب نوسانات ارزش كار و كالا ميباشد. و اين ارزش معمولا با پول و گاهي با ساير مواد مفيد زندگي بيان ميگردد. تعريف كلي بها (قيمت) را از اين نوع ارزش ميتوانيم بدست بياوريم، به اين ترتيب كه بها عبارتست از ارزشي كه در برابر كار يا كالاي عرضه شده پرداخت ميگردد.
نوع سوم- ارزش توجيه ذاتي- اين ارزش مخصوص كارهايي است كه انسانها در راه توجيه خود در مسير هدفهاي زندگي فردي و اجتماعي خود انجام ميدهند. اين نوع ارزش به دو قسمت مهم تقسيم ميگردد:
قسمت يكم- ارزشهاي فكري اعم از علمي و فلسفي و هنري و ايدئولوژيك كه براي تنظيم و توجيه آرمانهاي مغزي و رواني جامعه ضرورت دارند و يا حداقل عامل حركتهاي تكاملي جامعه ميباشند. جامعهاي كه اعتنايي به اين ارزشها ندارد، اگر چه در حد اعلاي آسايش و رفاه مادي نيز بوده باشد، انسان را با ابعاد سازنده و پيشرو كه داراست حذف نموده است. اين جامعه در مسيري از تاريخ كوركورانه حركت ميكند و دير يا زود، بوسيلهي عوامل محرك درون خود يا جوامع ديگر اگر سقوط نكند، مجبور به برگشتن از مسير خود خواهد گشت.
قسمت دوم- ارزشهاي توجيه ذاتي جبري- مانند تعليم و تربيتهاي گوناگون و تفكرات و فعاليتهاي مديريتهاي گروهي و اجتماعي. اصطلاح ارزش استعمال در هر دو قسمت از ارزش توجيه ذاتي بهيچ وجه صحيح نيست، زيرا محصول اينگونه كارها و فعاليتها روي هيچ ماده طبيعي كه خاصيت استهلاك در راه احتياجات اقتصادي دارند، نقش نميبندند. بلكه افراد جامعه را براي زندگي مطلوب در جامعه يا در حال حاضر و يا براي آينده آماده ميسازند. نوع چهارم- ارزشهاي فوق مبادلهاي- مانند ارزش كارها و فعاليتهاي مغزي و رواني و عضلاني كه براي تحقق بخشيدن به ايدهآلها و هدفهاي علمي و مذهبي و فلسفي براي تفسير عدالت و توجيه حيات جامعه بسوي عدالت و صميميت و آزادي و دفاع از انسان و ارزشهاي عالي آن. ناديده گرفتن اين ارزشها به تغيير تاريخ انساني رو به تاريخ طبيعي به اضافهي خشونتهاي ناشي از تنازع در بقا در ابعاد بسيار وسيع ميانجامد.
توضيحي دربارهي چهار نوع ارزش:
نوع يكم- ارزش استعمال- اين ارزش داراي سه بعد اساسي است:
بعد يكم، آن خواص عيني مفيدي است كه در مواد عيني وجود دارد: خواص طبيعي و شيميائي و فيزيكي و غيره.
بعد دوم، عبارت است از محدوديت موضوعي كه داراي خواص مفيد است، به همين جهت است كه هوا و اشعهي آفتاب و آب و ديگر مواد عمومي كه در طبيعت فراوان است، با اينكه همهي آنها مفيد و داراي ارزش ميباشند ولي به جهت فراواني، تبديل به بها (قيمت) نميگردند.
بعد سوم- بعد انساني ارزش است، مفيديت كه يكي از عناصر اساسي ارزش است، از اين بعد بوجود ميآيد. اگر بعد انساني ارزش را در نظر نگيريم، جنبهي عيني و طبيعي آن، جز خواص و پديدههاي عيني موضوع كه مانند ساير خواص و پديدههاي طبيعي در مجراي تحليل و تركيب قرار ميگيرند، چيزي ديگر نيست. همچنين يك كارگاه بسيار معظم كه داراي هزاران دستگاههاي ماشيني ميباشد، با قطع نظر از رابطهي مفيد محصول آن با انسان، آهن پارههايي هستند كه داراي اجزاء و روابط و مختصات مكانيكي ميباشند كه كار و كوشش بشري آنها را به وضع مطلوب درآورده است. با نظر به بعد انساني ارزش است كه ارشاد و تعليم افراد جامعه براي فهم و توجيه صحيح ارزشها ضرورت حياتي پيدا ميكند. يعني اين وظيفه بعهدهي مديران اجتماعي و متصديان رهبري جامعه است كه مفيديتهاي واقعي را از مفيديتهاي هوي و هوس و تمايلات پست تفكيك نمايند و آنچه را كه مفيديت واقعي به ابعاد حيات معقول انسانها دارد، تقويت نمايند، تا سودجويان دست به توليد كالاهاي تجملاتي و وسيلهي اسراف و اشباع كنندهي هوي و هوس و تمايلات پست نبرند. بدين جهت است كه در مكتب اسلام هر گونه كار و كالايي كه به ضرر جسماني يا رواني يا تنها براي ارضاي هوي پرستي و تجملات مضر كمك كند، ممنوع ميباشد.
مانند توليد مسكرات و هر گونه وسيلهي تخدير، وسايل قمار، مجسمهها براي پرستش و وقت گذراني بيهوده و آرايشگري در انسانها و در مواد معيشت، كه خلاف واقعيت را نشان ميدهند، سحر و جادو و شعبده بازيها و رقاصي و وسايل و هر گونه كار و كالا براي تقويت ظلم ظالم و رباخواري و احتكار و غيره.
نوع دوم- ارزش مبادلهاي- اين ارزش در اصطلاح اقتصادي عبارت است از ارزشي كه كار يا كالا در حال ارتباط با ساير كارها و كالاها بوجود ميآيد، يعني اين ارزش بستگي دارد به مقدار توليد و توزيع و رقابتها و عرضه و تقاضا، نه خاصيت طبيعي كه خود كار و كالا دارا ميباشند. ميتوان گفت فعاليت همهي مغزهاي اقتصادي و اجتماعي و انساني بايستي متمركز تنظيم و تعديل اين نوع ارزش گردد، زيرا اين ارزش است كه آرمان سودجوئي سودپرستان و چپاولگران مواد معيشت مردم ميباشد. ضرورت لزوم ارشاد در مسائل اقتصادي اعم از توليد و توزيع و رقابتها و عرضه و تقاضا به جهت تعديل و تنظيم ارزش مبادلهاي روشنتر از آنست كه احتياجي به بحث و تفصيلات داشته باشد. در مكتب اسلام در موارد متعدد لزوم تعديل اين ارزش گوشزد شده است.
از آن جمله ابوجعفر فزاري ميگويد: روزي امام صادق عليهالسلام خدمتكارش مصادف را خواست و فرمود: عائلهي من زياده شده است، اين هزار دينار را بگير و جنسي بخر و آمادهي مسافرت به مصر باش و در آنجا بفروش. مصادف مالي خريد و به همراه بازرگانان رهسپار مصر گشت وقتي كه به مصر نزديك شدند، با قافلهاي كه از مصر بيرون آمده بودند روبرو گشتند، بازرگانان مدينه كه مصادف وكيل امام صادق (ع) هم با آنان بود، از قافلهي مصر دربارهي مالالتجارهاي كه با خود آورده بودند، (در بازار مصر) پرسيدند، اين مالالتجاره كالائي بود كه مورد احتياج عموم بود. قافلهي مصر پاسخ دادند كه اين كالا در مصر ناياب است، بازرگانان مدينه با يكديگر سوگند خودرند و پيمان بستند كه مالالتجاره خود را به كمتر از يك دينار به سود يك دينار نفروشند. سپس وارد مصر شده مال را مطابق سوگند و پيماني كه بسته بودند، فروخته، قيمت را گرفتند و به مدينه برگشتند. مصادف نزد امام صادق (ع) رفت و دو كيسه داشت كه در هر يك هزار دينار بود. كيسهها را در برابر امام گذاشت و گفت: فدايت گكردم اين يك كيسه سرمايهي اصلي و اين كيسه دوم سودي است كه به دست آوردهام. امام فرمود (اين سود زياد است، مالالتجاره را چگونه فروختي؟) مصادف جريان سوگند و پيمان را بازگو كرد. امام فرمود: سبحان الله (اين جمله در مقام شگفتي گفته ميشود) سوگند ميخوريد كه در جامعهي اسلامي كالا را جز به سود صد در صد نفروشيد؟!! سپس امام يكي از دو كيسه را برداشت و فرمود: (اين سرمايهي من است و احتياجي به چنين سودي نداريم) سپس فرمود (اي مصادف تلاش با شمشيرها آسانتر است از طلب روزي حلال) درست است كه ارزشهاي مبادلهاي در دوران ما خيلي پيچيدهتر از دوران امام صادق (ع) است، ولي ملاك در هر دو مورد يكي است و آن اينست كه ارزش مبادلهاي نبايد از ارزش استعمال فاصلهي نامعقول پيدا كند. اميرالمومنين عليهالسلام در فرمان مالكاشتر دربارهي لزوم جلوگيري از فاصله گرفتن ارزش مبادلهاي از ارزش استعمال، اين دستور را صادر ميفرمايد: (و بدان كه اكثر بازرگانان و صاحبان صنايع در معملات سخت گير و داراي بخل قبيح و سودجوئي و احتكار منافع عمومي و زورگوئي در مبادلات ميباشند و اين صفات وقيح به ضرر عموم جامعه تمام ميشود و عيب (نابخشودني) براي زمامداران است. از احتكار جلوگيري كن، زيرا پيامبر خدا احتكار را ممنوع فرموده است. بايستي معاملات سهل و ساده و با موازين عدالت و قيمتهايي كه به طرفين مبادله تعدي نشود، انجام بگيرد. اگر پس از آنكه دستور به ممنوعيت احتكار دادي، كسي مرتكب احتكار شود، او را مجازات نموده به كيفر خود برسان، بدون اينكه اسرافي صورت بگيرد).
نوع سوم- ارزش توجيه ذاتي- در تعريف اين ارزش گفتيم كه عبارت است از ارزش كارها و فعاليتهائي كه انسانها در راه توجيه خود در مسير زندگيهاي فردي و اجتماعي خود انجام ميدهند. و در همان مبحث ديديم كه اين ارزش به دو قسمت مهم تقسيم ميگردد:
قسمت يكم- ارزشهاي فكري اعم از علمي و فلسفي و هنري و ايدئولوژيك كه براي تنظيم و توجيه آرمانهاي مغزي و رواني جامعه ضرورت دارند و يا حداقل عامل حركتهاي تكاملي ميباشند. قسمت دوم- ارزشهاي توجيه ذاتي جبري است، مانند تعليم و تربيتهاي گوناگون و تفكرات و فعاليتهاي مربوط به مديريتهاي گروهي و اجتماعي و دادرسيها و غيره، در مكتب اسلام تحريك جدي و دستورات بسيار موكد براي به وجود آوردن هر دو قسمت از ارزش توجيه ذاتي وجود دارد. اين تحريك و دستورات موكد براي آن است كه در مكتب اسلام، انسان و قرار گرفتن در مسير يك زندگي صحيح (حيات معقول) محور اساسي همهي مسائل مذهبي و اقتصادي و حقوقي و فلسفي و سياسي و هنري و علمي است. مسلم است كه مقصود اسلام از اصل نظام حيات يك زندگي وابسته به ساير افراد و يا اقوياي جامعه نيست، بلكه مقصود آن عبارت است از زندگي انسان در نظام حيات معقولي كه بايستي در مسير تكامل فناناپذير قرار بگيرد. اگر بخواهيم ضرورت چنين نظام را در اسلام از نظر اساس ايدئولوژيك، اثبات كنيم، كافي است به اين قانون مسلم فقهي توجه كنيم كه ميگويد: هر كار و فعاليتي كه براي نظم حيات لزوم دارد، واجب بوده و در صورت تعيين حتي نميتوان آنها را در مجراي مبادله قرار داده، قيمت براي آن تعيين نمود. و زندگي انجام دهندگان اينگونه كارها و فعاليتهاي توجيهي بايستي به حد لازم و كافي از بيتالمال اداره شود. از طرف ديگر در صورت احتياج به اينگونه كارها و فعاليتها، متصديان اجتماع بايستي به هر وسيلهي مشروع كه امكانپذير است، مقدمات و عوامل آموزش آنها را براي كساني كه استعداد آنها را دارند، فراهم بياورند.
نوع چهارم- ارزشهاي فوق مبادلهاي- مانند كار و فعاليت براي تحقيق در ايدهآلها و هدفهاي عالي زندگي و عدالت و صميميت و دفاع از ارزشهاي انساني و كوشش براي تحقق بخشيدن به امور مزبوره. پائين آوردن اين گونه كارها و فعاليتهاي رسالتي براي قرار دادن آنها در مجراي مبادله با هر گونه قيمت مادي (بها) جز اعلان نابودي انسان چيز ديگري نيست. اگر در همين روز از تاريخ كه در آن قرار گرفتهايم، سر به عقب برگردانيده سرگذشت عناصر اصيل تمدنها را مطالعه نمائيم، خواهيم ديد يا همهي آن عناصر يا اكثر قريب به اتفاق آنها را، كارها و فعاليتهاي فكري يا عضلاني مافوق مبادلات تشكيل ميدهند. از يك نيت و هدف گيري انساني گرفته تا تفكرات و فعاليتهاي تجربي و عقلاني در همهي طول زندگاني و از برداشتن يك سنگ از سر راه انسانها تا متحد ساختن اقوام و ملل گوناگون براي زندگاني بدون تبعيض و جلوگيري از زورگوئي قدرتمندان تا پاي جان، همه و همهي اين كارها و فعاليتها انرژيها و ابعاد حيات انساني بوده است كه بدون توقع قيمت (بها) مستهلك شده و موجب ادامهي حيات انسانيت گشتهاند. اقتصاد داناني محض كه با اين ارزشها سر و كار ندارند و تنها مطالعات و تفكراتشان دربارهي شناخت اصول كارتلها و كار و كالا و توليد و عرضه و تقاضا و مديريت مسائل اقتصادي محض خلاصه ميشود و نميدانند كه اين مسائل را بايستي براي انسان مطرح كنند، موضوع بحث آنان زندگي زنبورعسلي است كه اقوياء براي انسانها پي ريزي ميكنند.
***
«اليمين و الشمال مضله و الطريق الوسطي هي الجاده عليها باقي الكتاب و آثار النبوه و اليها مصير العاقبه» (انحراف به راست و چپ گمراهي و جادهي حقيقي راه وسط است، كتاب پايدار الهي و آثار نبوت و پايان سرنوشت انسانها روي آن جادهي متوسط است).
ايدهئولوژي اسلامي طبيعت واقعي انسان را در مسير جادهي وسط رو به تكامل به حركت در ميآورد. تاريخ بشري شاهد بروز عقايد و مكتبهائي فراوان است كه ميخواهند طبيعت انسان را مطابق شرائط ذهني خود تفسير نموده و زندگي تكاملي او را تعليم دهند. بدان جهت كه اين عقايد و مكتبها محصول فكر و موضعگيريهاي خاص بنيانگذاران آنها بوده و هيچ يك از آنها توانائي شناخت طبيعت واقعي انسان و جادهاي را كه براي رسيدن به تكامل، بايد روي آن حركت كند دارا نميباشند. لذا هم در شناخت و تشخيص طبيعت واقعي انسان به افراط و تفريط افتادهاند و هم در تعيين جادهاي كه كاروان انساني با پيمودن آن به مقاصد سازنده و تكاملي خويش ميرسد. پس افراط و تفريط در دو موضوع صورت گرفته است:
موضوع يكم- شناخت انسان: ما دربارهي اين موضوع با افراط و تفريطهاي زير كه جنبهي نمونهاي دارند روبرو هستيم: آنچه را كه دربارهي شناسائي انسان به دست آوردهايم، كامل بوده هيچ نقطهي مجهولي دربارهي انسان نمانده است. اين يك افراط است كه وجود صدها مجهول در قلمرو تاريخ و هنرها و روانشناسي و هدفهائي كه تاكنون براي زندگي انسان عرضه شده است و زير بناهاي حقوقي و عوامل بروز شخصيتها و تمدنها و سقوط آنها و مسائل اقتصادي، آن را اثبات ميكند. در برابر اين افراط، با چنين تفريطي روبرو هستيم كه ميگويد، هيچ چيزي از انسان شناخته نشده است، و اين موجود يك مجهول مطلق است كه هر نظريهاي دربارهي شناخت آن گفته ميشود، پردهاي ديگر بر چهرهي واقعي آن ميكشد. حد وسط اين افراط و تفريط اينست كه ما دربارهي انسان خيلي چيزها ميدانيم و از اين دانستنيهائي كه در اختيار ما قرار گرفته است بهرهبرداريهاي متنوع نمودهايم. ما انسانها با يكديگر تفاهم ميكنيم، ارتباطات گوناگوني ميان خود برقرار ميسازيم و تا حدود قابل توجهي، آيندهي انسان را پيشبيني ميكنيم، و با مشاهديه كيفيتهاي زندگي او، علل و شرائط بوجود آورندهي آنها را درك ميكنيم … از طرف ديگر ما دربارهي پديدهها و فعاليتهاي مغزي و رواني آدمي جز با استفادهي مبهم از قوانين عمومي طبيعت برون ذاتي مانند قانون عليت، و درك آثار فيزيكي و فيزيولوژي آن پديدهها و فعاليتها چيزي نميدانيم، ما لذت و الم را با انواع فرواني كه دارند، مانند نمودهاي فيزيكي كه بطور مستقيم به وسيلهي حواس يا در آزمايشگاهها كه قابل مشاهده ميباشند نميبينيم، بلكه فقط آنها را درمييابيم.
ما دربارهي شناخت سرگذشت و آيندهي انسانها از تجزيه و تركيب پديدهها و رويدادهائي استفاده ميكنيم كه معمولا ميتوانند معلول عواملي باشند كه به جهت اشتراك در به وجود آوردن آنها قابل تعيين قطعي نيستند، به عنوان مثال تاريخ براي ما ميگويد: ميان دو قوم با يكديگر در فلان زمان جنگ و پيكار بوده است، چون ميدانيم كه جنگ ممكن است به عوامل گوناگون مستند باشد، مانند امور اقتصادي، مسائل ايدهئولوژيك، برتري جوئي و خودخواهي، لذا امكان ندارد كه يكي از آن عوامل سهگانه را به طور قطع عامل مشخص آن جنگ معرف نمائيم. بلكه در آن موارد هم كه دخالت يكي از آن عوامل در جنگ مفروض براي شخص محقق چشمگيرتر بوده باشد، باز نميتوان حكم قاطعانهاي در انحصار آن عامل صادر كرد، زيرا ممكن است عامل حقيقي جنگ برتري طلبي يا آزادي خواهي باشد، در عين حال عامل چشمگير جنبهي ثانوي، يا نتيجهاي براي عامل حقيقي داشته باشد. بنابراين، حد وسط در شناخت انسان همان است كه در مكتب اسلام ميبينيم كه با تحريك انسانها براي به كار انداختن حواس و عقل و تجربه، انسان و جهان را قابل شناسائي معرفي ميكند: سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم (ما براي آنان آيات خود را در پهنهي جهان و نفوس خود آنان نشان ميدهيم).
در اين آيه به اضافهي اينكه امكان شناسائي انسان و جهان را تصريح ميكند، اين نكته را هم متذكر ميشود كه شناخت انسان و جهان بتدريج صورت خواهد گرفت، و در عين حال با بيانات مختلف متذكر ميشود كه سيستم معرفتي دربارهي انسان و جهان براي هميشه باز خواهد بود: و قل رب زدني علما (و بگو پروردگارا، بر علم من بيفزا) آيا طبيعت انساني شر است يا خير، يا داراي هيچ يك از آن دو خصوصيت نيست؟ در اين مسئله با اهميت نيز افراط و تفريطهاي فراواني به چشم ميخورد گروهي از متفكران برآنند كه طبيعت انسان شر محض است، زيرا خودخواه است، سودجوست، فرصت طلب و كمينگير است، دروغگوست، در راه رسيدن به هدف خود از پايمال كردن هيچ حقي فرو گذاري نميكند، اطاعتش از قانون براي اشباع خواستههاي خود ميباشد، در يك عبارت مختصر، انسان درندهي چند بعدي است، چهرهي صلح نشان ميدهد كه خونينترين جنگها را براي رسيدن به مقاصد خود براه بيندازد …
در برابر اين افراطگري نابكارانه، تفريطهائي در معرفي طبيعت انساني صورت گرفته است، از آنجمله: انسان اشراف موجودات است، انسان تنها حيواني است كه رو به تكامل روحي ميرود، انسان نمونهي صفات الهي است. انسان است كه خود به خود راه سازندگي خويشتن را در مينوردد و خود را ميسازد. اين تفريطهاي شاعرانه آن اندازه از شناساندن طبيعت انساني بدور است كه افراطهاي ناشي از قرار گرفتن انسان در ديدگاه درندگان معرفت جو. در اين مسئله با اهميت نيز، اسلام حد وسط را ميگيرد و واقعيت انسان را آنچنانكه هست، بيان ميدارد. در ايدئولوژي اسلام، خلقت آدمي با يك فطرت پاك و كمال طلب صورت ميگيرد، بر فرض اينكه اختلالاتي در ژنها از مسير وراثت وجود داشته باشد، تعليم و تربيت صحيح، و شكوفان ساختن فطرت پاك و كمال طلب، ميتواند آن اختلالات را مرتفع ساخته، آدمي را براي يك زندگي معقول آماده بسازد. همهي آن پديدههاي پليد كه افراطگران براي انسانها ميشمارند، معلول بياعتنائي جامعه و گردانندگان آن به اصيلترين غريزهي آدمي است كه عبارتست از حب ذات كه نيرومندترين محرك زندگي آدميان ميباشد.
اگر اين حب ذات از آغاز زندگي در محيط مناسب و بوسيلهي تعليم و تربيتهاي سازنده توجيه شود، نه تنها بصورت نيروي محرك زندگي معقول يك فرد در ميآيد، بكله حتي ميتواند در اصلاح و توجيه منطقي يك جامعه نيز موثر واقع گردد. همچنين آن پديدههاي پاكيزه و عالي كه افراطگران دربارهي انسان سراغ ميدهند، معلول به كار افتادن برخي از استعدادهاي آدمي و كار و كوشش زياد در راه تصفيه و اعتلاي روحي ميباشد. نه طبيعت معمولي آدمي. اسلام حد وسط معقولي را در طبيعت انسان بيان ميكند: و نفس و ماسواها فالهمها فجورها و تقواها (سوگند به نفس آدمي و به آنچه كه آنرا بوجود آورده و تعديل نموده و دو استعداد انحراف و تقوي را در وي به وجود آورده است) اگر چه مقداري از اوصاف انساني به وسيلهي عوامل وراثت به فرزندان منتقل ميشود كه ممكن است زمينهاي براي خوبي يا بدي انسان آماده نمايد ولي ميدانيم كه اين عوامل زمينهي سازندهي قطعي سرنوشت آدميان نميباشد و عوامل محيطي و تعليم و تربيتي در دگرگون ساختن مزينه وراثت اثر قطعي دارند. اين جمله از ويكتور هوگو بيان كنندهي يك واقعيت است كه ميگويد: (هيچ حيواني كبوتر به دنيا نميآيد كه بعدها مبدل به كركس شود، مگر انسان كه كبوتر زائيده ميشود و تدريجا كركس ميگردد.)
بطور خلاصه، اسلام موجوديت انساني را بزرگ و داراي استعدادهاي بسيار متنوع معرفي مينمايد و ميگويد: و لقد كرمنا بني آدم و حملناهم في البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلنا هم علي كثير ممنن خلقنا تقضيلا (ما فرزندان آدم را مورد كرامت قرار داده، آنان را در خشكي و دريا بحركت در آورده و از مواد پاكيزه به آنان روزي داديم و آنان را بر بسياري از مخلوقات برتري داديم.) ملاحظه ميشود كه خداوند متعال در اين آيه عنايت خاص خود را دربارهي خلقت آدميان و برتري آنان را بر بسياري از مخلوقاتش گوشزد مينمايد. و با نظر به آيات ديگر كه ارزش انساني را مربوط به ايمان و علم و عمل صالح ميسازند، به خوبي روشن ميگردد كه طبيعت آدمي نه خوب است و نه بد، بلكه واقعيتي است با عظمت و داراي نيروها و استعدادهاي مفيد. ولي ارزش و خوبي و بدي و خير و شر بودن او مربوط به هدف گيري و فعاليت رواني و عضلاني او در راه رسيدن به هدف ميباشد. عقايد اسلامي حد وسط است عقايدي را كه اسلام از مردم ميخواهد، كاملا ساده و متوسط و از هر گونه افراط و تفريط بر كنار ميباشند. اين عقايد فوق طاقت بشري نيستند هر كسي داراي تعقل معتدل باشد، براي پذيرش آنها به مشكلي دچار نخواهد گشت.
بهمين جهت است كه از آغاز تاريخ معرفت و عقيده تاكنون، اين عقايد را با اشكال مختلف و خصوصيات محيطي در همهي اقوام و ملل كه عوامل جبري، انديشهي آنان را توجيه و منحرف نساخته است، مشاهده ميكنيم عامل بروز اين عقايد در درون انسانها همان فطرت اولي و پاك است كه خداوند بدون تفاوت در نهاد آدميان به وجود آورده است. فطره الله التي فطر الناس عليها (فطرت خداوندي كه انسانها را بر مبناي آن آفريده است) ما ميتوانيم سادگي و متوسط بودن اساسيترين اصول اسلام را كه در نهاد همهي اقوام و ملل وجود دارد، از زبان افلاطون نيز بشنويم. بارتلمي سانتهيلر در بيان فلسفهي اجتماعي و سياسي افلاطون چنين ميگويد: (با اينحال، ما نبايد كودكان خود را در ميدان زندگي رها بسازيم كه عوامل پليد دامن طهارت و پاكيزگي آنان را به كثافتها و پليديها بيالايد ما نبايد به روشن كردن عقل كودكانمان با روشنائي علم و تلقين فضيلت بوسيلهي اندرزها و ضرب المثلها قناعت بورزيم، بلكه بالاتر از اين بايد اصول دين را كه طبيعت در دلها همهي آنان به وديعت نهاده است، برويانيم. اصول دين عقايدي نيرومندند كه انسان را با خدا مربوط ميسازند. خداست آغاز و وسط و پايان همه ي امور. تنها اوست كه مقياس واقعي عدالت براي همه چيز در ميان انسانهاست. ايمان به وجود خداوند اساس قوانين است اينست آن عقايد با عظمت و ضروري كه تربيت كردن و روشن ساختن فرزندان با آنها لازم است. اينست آن عقايد با عظمت و ضروري كه قانونگذار اگر حكيم و خردمند باشد، بايد با هر وسيلهاي كه ممكن است آنها را ابلاغ و به اجرا بگذارد. اين عقايد بهمان اندازه كه ساده هستند، ضروري نيز ميباشند. اصول اين عقايد عبارتست از الله و نظارت او بر جهان هستي و عدل او كه هيچ تمايلي راه به آن ندارد.)
سپس افلاطون نتيجهي بياعتنائي به اصول سهگانهي مزبور را چنين توضيح ميدهد: (انسان بدون اعتقاد به اصول سهگانهي مزبور در تصادفهاي اين دنيا سر در گم گشته، از تفسير زندگي با عوامل و هدفهاي منطقي والا ناتوان خواهد بود. آدمي بدون عقايد سهگانهي مزبور تسليم تمايلات و تاريكيهاي شهواني و نادانيهاي خود ميگردد. شخصي كه نميداند از كجا آمده است و چيست آن ايدهآل مقدس كه بايد براي پيروي از آن، خود را تمرين و تربيت نمايد، منكر خويشتن است. براي دولت قاعدهاي وجود ندارد، اگر به اصول سهگانهي مزبور متكي نباشد، زيرا عدالت كه ركن اساسي و بر پا دارندهي حيات دولت است، منشائي جز خداوند ندارد- عدالتي كه با جوهر ابدي او اتحاد دارد … هر تربيتي كه ديني نباشد، ناقص و باطل است و هر دولتي كه شهروندانش از اين اصول با عظمت رويگردان يا از ديدن آنها نابيناست، دولتي است كه بدون ترديد در معرض هلاكت است. واقعيت آن نيست كه گاهي سياستمداران عوام ميپندارند كه دين را وسيلهي حكومت خود قرار ميدهند. دين هدفي والاتر از اين پندارهاي عاميانه دارد كه تنها براي نظم اجتماع استخدام شود، اگر چه يكي از ابعادش نظم حيات ميباشد.) اصل دوم كه افلاطون متذكر ميشود، عبارتست از نظارت خداوندي بر جهان هستي، اين نظارت شامل وضع دستورات و تكاليفي است كه عقل و وجدان آدمي را با هماهنگي كامل در استخدام تكامل شخصيت يا روح قرار ميدهد. و چون روح انساني با استعدادهاي بسيار والائي كه از خود نشان ميدهد، و حواس و عقل و خواستههاي معمولي انسان از عهدهي بارور كردن آن استعدادها برنميآيد، لذا عدالت و لطف الهي اقتضا ميكند كه پيامبراني را براي نشان دادن راههاي بارور ساختن آنها، در ميان مردم برانگيزد، اين پيامبران به وسيلهي گيرندگي خاصي كه دارند، با رابطهي وحي واسطههائي ميان خدا و مردم ميباشند.
اين عقايد سهگانه چنانكه افلاطون متذكر شده است همانقدر كه ضرورت دارند، ساده و بيپيچ و خم و معتدل هستند كه براي مردم معتدل و دور از افكار افراطي و تفريطي اهميت حياتي دارند. اصل ديگر از عقايد اسلامي عبارت است از معاد. معاد عبارتست از باز يافتن حيات براي مشاهدهي نتايج كار و انديشه و گفتار و هدف گيريها كه انسانها در اين دنيا دارا بودهاند. آن گاه ابديت شروع ميشود و مسئله تقسيم انسانها به سعداء و اشقيا و متوسط به ميان ميآيد. اين تقسيم چيزي جز تجسم عيني كار و انديشه و گفتار و هدف گيريهاي آدمي نيست. بالاخره اصل امامت در اسلام مطرح است كه بيان كنندهي پيشوائي مادي و معنوي است. اين پيشوائي در حقيقت دامنهي پيامبر است كه منصب مفسري و نگهباني و تطبيق ايدهي اسلامي را در امتداد قرون و عصار دارا ميباشد. و همين امامت در صورت فوت شخص پيشوا، با عنوان نيابت از امام به شخصيتهائي منتقل ميگردد كه جامع شرايط علمي و تقوائي و فضيلتهاي عالي انساني بوده باشند. اعتقاد به اين اصول سهگانه، جز به توجه و درك معتدل كه بديهي بودن آنها را روشن ميسازد به هيچ گونه پيچ و خم و سنگلاخهاي غير قابل حل و فصل، نيازي ندارند. احكام و تكاليف اسلامي حد وسط است با نظر به اينكه مبناي اصلي احكام و تكاليف اسلامي (حيات معقول) است، از هر گونه افراط و تفريطي كه آسيب به حيات معقول برساند، دور و مبرا ميباشد. هر موضوع و پديدهاي كه به سود حيات مزبور است مورد دستور و تاييد، و هر چه كه به ضرر آن حيات است ممنوع قلمداد گشته است.
در حقيقت وقتيكه ميگوئيم (حيات معقول) حد وسط را خود بخود دارا ميباشد. گمان نميرود حتي بياعتناترين متفكران دربارهي انسان و انسانيت در مطلوب بودن حيات معقول ترديدي داشته باشند. حيات انساني بدون در نظر داشتن هدفي والاتر از خور و خواب و خشم و شهوت و خودخواهيها نميتواند معقول بوده باشد. ركن اساسي حيات معقول، آن هدف والاست كه بتواند حس كمالجوئي آدمي را اشباع نمايد. حيات انساني بدون ارتباط معقول ميان افراد و گروههاي انساني، حياتي است ناقص و حيواني، چه رسد به اينكه از عنوان معقول بودن هم برخوردار بوده باشد. حياتي كه مبناي حركت خود را بر روي خودخواهي استوار بسازد، پديدهايست ضد حيات خود و ديگران، چه رسد به اينكه شايستگي اتصاف به معقول بودن را هم داشته باشد. هنگاميكه حيات به عشق و پرستش جزئي از جهان عيني يا موجودي مثل خود و يا به مصنوع وساختهي فكر يا دست خويشتن ميپردازد، جريان طبيعي واقعي خود را از دست ميدهد و از حركت بسوي كمال اعلا و موجود برين كه تنها اشباع كنندهي حس عشق ورزي و پرستش اوست، باز ميماند. در نتيجه: حيات معقول عبارت است از حيات هدفدار كه ارتباط انسانها را با يكديگر از مرحلهي پست احتياج و سودجوئي به مرحلهي عالي اتحاد روحي برده و آن را اعتلا ميبخشد. تنها در اين حيات معقول است كه خودخواهي به مالكيت بر خود و ارزيابي و فراگير بودن خود بر همهي انسانها تبديل ميگردد و براي عشق و پرستش سراغ كمال اعلا و موجود برين را ميگيرد كه يگانه عامل اعتلا و تكامل حيات است.
فعاليتهائي كه براي رسيدن به حيات معقول ضرورت دارد و مورد دستور و تحريك دين اسلام است، حد وسط همهي فعاليتهاست. در آيهاي از قرآن مجيد چنين آمده است: و كذلك جعلنا كم امه وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا (و بدين ترتيب شما را امت وسط قرار داديم تا شاهد مردم بوده باشيد و پيامبر شاهد شما باشد.) مقصود از شاهد در آيهي فوق ميزان و ملاك و مبني ميباشد، يعني مكتبي را كه به امت اسلامي دادهايم، با نظر به ماده و معني و تلاش و آسايش و لذائذ و آلام و ساير واقعيتهاي متضاد كه تمايل به يكي از دو طرف و ناديده گرفتن طرف ديگر به افراط و تفريط ميكشاند،مكتب اسلام حد وسط را پيشنهاد ميكند و همان مسير وسط است كه آدمي را به حيات معقول ميرساند، حيات معقول حد وسط حياتهائي است كه بشر در امتداد تاريخ براي خود ميتواند انتخاب نمايد و در هيچ يك از دورانهاي تاريخ با رضايت همه جانبه، نتوانسته است حياتهاي خارج از حيات معقول را بپذيرد. زيرا افراطها و تفريطها در انتخاب حياتهاي بدون محاسبه و يا تحميلي امري است كاملا طبيعي، بهمين جهت است كه هيچ يك از آن حياتها نتوانسته است پاسخگوي همهي ابعاد انساني بوده باشد. هنگاميكه يكي از ابعاد موجوديت آدمي بر ديگري ترجيح داده ميشود، انحراف از حيات آغاز ميگردد و حيات آسيب ميبيند، در صورتيكه قرآن و ساير منابع معتبر اسلامي مانند سنت و عقل و اجماع، وارد ساختن هر گونه ضرر و آسيب بر موجوديت انساني را ممنوع ساخته است. قرآن ميگويد: ما يريد الله ليجعل عليكن من حرج (خداوند نميخواهد براي شما حرج و مشقت و ضرر وضع كند.) و ما جعل عليكن في الدين من حرج (و خداوند براي شما در دين مشقتي قرار نداده است).
همچنين قاعدهي لاضرر و لاضرار كه از اساسيترين قواعد اسلامي است. اين نكته را هم بايد فراموش نكنينم كه ممنوعيت ضرر و حرج محدود به ضرر و حرج مخصوصي نيست، بلكه هر گونه ضرر و حرجي كه بعدي از ابعاد حيات آدمي را مختل نمايد، ممنوع ميباشد.
***
«هلك من ادعي و خاب من افتري» (به هلاكت افتاد كسيكه ادعا كرد، و مايوس و ساقط گشت كسي كه افترا زد).
آنچه را كه نداريم ادعا نكنيم و اگر از ياس و سقوط گريزانيم افترا نزنيم اين يك تخيل عاميانهايست كه ادعاي بياساس را در آن داد و فريادهاي نامعقول كه با شيپور و كرناي براه ميافتد، منحصر نمائيم، اصلا چنين امواج راهي به گوش عقلا و خردمندان جوامع ندارد، تا احتياجي به هشدار دادن داشته باشيم كه هان اي عقلا و خردمندان، از شنيدن ادعاهاي بياساس برحذر باشيد، اگر چه صاحبان آنها داراي نامها و عنوانهاي پر طمطراق بوده باشند. مدعيان آن ادعاها كه حيات فرد و اجتماع را از مسير خود منحرف نموده، انسانها را از حيات معقول محروم ميسازند، بسيار ماهرتر از آنند كه شيپوري بر لبان خود گرفته، فرياد برآورند كه اي مردم، به وجود آوردن علم و هنر و اخلاق و حقوق و اقتصاد و سياست و دين براي بوجود آوردن (حيات معقول) در اختيار من است و بس!! زيرا هر عاقلي ميداند كه صاحب چنين مدعائي بدون احتياج به معاينههاي روانپزشكي، جوياي قفسهاي در تيمارستان، يا لااقل خواهان تختخوابي در بيمارستانهاي رواني ميباشد. اين مدعيان حتي ماهرتر از آنند كه گفتار و اقدام و كردار خود را به صورت ادعا ارائه بدهند، تا مورد بازخواست دربارهي دليل و علت آن قرار بگيرند. آنان ميتوانند:
1- ادعاهاي خود را در شكل بيان واقعيات ابراز نمايند (آري مردم، چنين است راه سعادت!!)
2- دست از لذائذ محدود و موقت برميدارند، تا به لذائذ نامحدود و پايدار برسند. (ميبينيد كه من دست از ثروت برداشتهام، من مقام را نميخواهم!!).
3- هيچكس نيست كه دل به انسانها بسوزاند، دانشهاي بوجود آمده همه و همه به ضرر انسانهاست. مكتبهاي جهانبيني دكانهائي است كه اربابان آن مكتبها براي خودفروشي باز كردهاند. (من انسان را ميشناسم و هيچ يك از امتيازات فوق و تلاشهائي كه در راه بدست آوردن آنها صورت گرفته است، داراي ارزش نميباشند!!) اين مدعيان نابكار ميخواهند خسارت حيات خود را كه معلول خود بزرگ بيني و خودخواهي ويرانگر است، با چسباندن امتيازاتي به پيشاني خود كه حتي عظمت آنها در خاطرشان خطور نميكند، جبران نمايند. اين ادعاهاي بياساس آن ترانه هاي مصنوعي است كه جويندگان گلستان واقعي حيات را به خود مشول ميدارند و مردم را از وصول به واقعيات (حيات معقول) محروم مينمايند. مردم را در تخيلاتي كه با بيان و شكل جالب بوجود آورده و تلقين مينمايند، غوطهور ميسازند. در نتيجه: اين مدعيان نخست به هلاك ساختن ديگران اقدام ميكنند و سپس به نابود كردن خويش ميپردازند. ضرري كه از ادعاهاي بياساس بر تاريخ بشري وارد آمده است، نه تنها كمتر از ضرر اسلحهي بران كه آدميان را به خاك و خون كشيده است، نبوده، بلكه ميتوان گفت ضرر ادعاهاي بياساس آن گاه كه در تحريف حيات معقول جوامع تاثير نموده است، بيشتر و عميقتر بوده، زيرا چنگيزها و نرونها قفس كالبد مادي آدميان را شكسته و ارواح آنان را خارج از نوبت به پشت پرده طبيعت فرستادهاند، در صورتيكه اين مدعيان نابكار ارواح انسانها را در همين خاكدان به لجن كشيده و بكلي آنها را نابود ساختهاند. افتراء نزنيد- هر ادعاي بياساس كه از روي آگاهي به خلاف واقع بودن مدعا، صورت ميگيرد افترائي است كه مدعي به خود و ديگران ميزند، افتراء بخود ميزند، زيرا خود ميداند كه داراي آن امتياز نيست كه به خويشتن ميبندد. افتراء به ديگران ميزند، زيرا ديگران را فاقد آن امتياز يا داراي نقصي ميبيند كه جبران آن را در اختيار خود تلقي مينمايد.
در بعضي از آيات قرآن مجيد افتراء را كه از يك جهت همان ادعاي بياساس است بدترين ظلم معرفي نموده، از آنجمله: فمن اظلم ممن افتري علي الله كذبا ليضل الناس بغير علم (كيست ستمكارتر از كسي كه افتراي دروغين بر خدا بزند، تا مردم را از روي جهل گمراه نمايد). فمن اظلم ممن افتري علي الله كذبا او قال اوحي الي و لم يوح اليه شيئي (كيست ستمكارتر از كسي كه افتراي دروغين به خدا بزند يا بگويد به من وحي شده است، در صورتيكه چيزي به او وحي نشده است). و قد خاب من افتري (مايوس و ساقط گشت كسي كه افترا زد). و من اظلم ممن افتري علي الله كذبا او كذب بالحق لماجائه (و كيست ستمكارتر از كسي كه افتراي دروغين به خدا بزند، يا حقيقت را پس از آنكه روي باو آورد، تكذيب نمايد).
توضيح:1- در آيهي اول اين مضمون وجود دارد كه (افترا زننده مردم را از روي جهل گمراه ميكند) ممكن است مقصود از اين مضمون استفادهي افترا زننده از جهل مردم بوده باشد، يعني خود شخص مفتري، خلاف واقع بودن افترائي را كه ميزند، ميداند، ولي مردم از دغل بازي او آگاه نيستند. و ممكن است مقصود ناداني شخص مفتري باشد، باين معني كه نتيجهي فاسد افتراء را كه از روي جهل است، نداند.
2- در بحث گذشته گفتيم كه ضرر ادعاهاي بياساس در آن هنگام كه موجب منحرف ساختن انسانها از حيات معقول بوده باشد، بيشتر از ضرر كشتارهائي است كه موجب شكستن قفسهي كالبد آدميان و پرواز خارج از نوبت ارواح آنان ميگردد، زيرا منحرف ساختن انسان از حيات معقول مساوي نابود كردن روح اوست. واقعيت اين مقايسه را به اضافهي اينكه دليل عقلي مزبور اثبات ميكند، آيات فوق نيز تاييد مينمايند، زيرا هم در آيات فوق و هم در آياتي ديگر كه دربارهي قبح افتراء و ادعاي بياساس در قرآن آمده است، شخص مفتري ظالمترين ظلم كنندگان معرفي شده است.
3- در مجموع آياتي كه دربارهي افترا آمده است، در حدود 20 آيه ادعاي خلاف واقع را افترا زدن به خدا تعبير نموده است.
توضيح اين مطلب چنين است كه واقعيتهاي جهان هستي چه در قلمرو طبيعت و چه در قلمرو انسانها و چه در جهان پشت پردهي طبيعت، همه و همه جلوهگاه مشيت خداوندي است كه مطابق قوانين مقرره تحقق پيدا كردهاند، مثلا گيرندگي وحي، مخصوص پيامبران است. اين واقعيتي است كه با مشيت الهي به جريان ميفتد.
بنابراين كساني كه ادعاي رسيدن به واقعيات به وسيلهي وحي مينمايند، افتراء به خدا ميزنند. كسي كه ادعاي علم دربارهي موضوعي مينمايد در صورتيكه جاهل به آن است، در حقيقت آن موضوع را از واقعيت اصلي كه در مشيت الهي دارا ميباشد، منحرف ميسازد.
***
«من ابدي صفحته للحق هلك» (كسي كه در برابر حق عرض اندام نمايد، هلاكت او قطعي است).
ستيزه با حقو حقيقت، ستيزه با خويشتن است بجاي آنكه براي توضيح مفهوم حق با كلمات و اصطلاحات بازي كنيم و بجاي آنكه انبوهي امواج حسرت و تاسف از اعراض اكثريت از حق را در دلها به حركت در آوريم، بجاي آنكه ماتمي بر كشته شدگان راه حق بر پا كنيم، بجاي آنكه براي مطالبهي حق ناتوانان از نيرومندان، اشكهاي بينتيجه بريزيم، بهتر آن است كه حيات و شخصيت آنان را كه رويا روي حق به ستيزه برميخيزند، تفسير نمائيم، باشد كه گرگ و راههاي تسلط او را بر گوسفندان بشناسانيم. مقداري از مختصات ستيزهگران در برابر حق را به عنوان نمونه از نظر ميگذرانيم:
1- اگر ديديد يك انساني پيدا شده و ميگويد: (هدف وسيله را توجيه ميكند) و هيچ قيد و شرطي را براي اين قضيه لازم نميداند، بدانيد كه اين انسان ستيزه با حق و حقيقت دارد.
2- هنگاميكه يك انسان از نفع و خوشيهاي عدالت كه حق او را بجاي ميآورد، خوشحال ميشود، ولي موقعيكه عدالت حق ديگران را از او ميگيرد و به صاحبانش ميرساند، احساس ناخوشي و دلتنگي مينمايد، چنين شخصي ستيزه با حق و حقيقت دارد.
3- هر انساني كه خود را هدف و ديگران را وسيله تلقي مينمايد، او روش ضد حقيقت پيش گرفته است.
4- كسي كه خود را در همهي احوال و در همهي گفتارها و كردارها و تفكرات، حق ميداند، او روياروي حق به پيكار برخاسته است.
5- هر كس كه ديگر انسانها را چيز پنداشته و حق تعيين سرنوشت آنان را در اختيار خود بداند، در برابر حق به پيكار برخاسته است.
6- هر كس كه آرزوي بدست آوردن قدرت در سر بپروراند، بدون اينكه مالك خويشتن باشد، در صدد پايمال كردن حق برآمده است.
7- هر فرد و اجتماعي كه بدون فعاليت و صرف نيروهاي عضلاني و فكري، توقع نتيجهي مفيد داشته باشد، توقع ضد حقيقت در مغز خود ميپروراند.
8- احساس آزادي مطلق در جهان هستي، با مشاهدهي حاكميت قوانين ريشهدار در دو قلمرو انسان و طبيعت، ستيزه در مقابل حق است.
9- مدعياني كه با ادعاهاي بياساس خويشتن، جوياي موقعيت چشمگير ميباشند، حق را از صحنهي حيات آدميان بيرون رانده، ميخواهند خود را جانشين آن قرار بدهند.
10- هر انساني كه بخواهد درون شفاف مردمي را كه نشان دهندهي حق است، به شكل ويترين خودنمائي خويش در آورد، باطلترين باطلها را بجاي حق مينشاند و لذتي كه از اين جانشين ساختن نابكارانه احساس ميكند، لذتي است كه كودك خردسال از شعلههاي آتشي احساس ميكند كه به خوابگاه او افتاده دير يا زود او را هم طعمهي زبانههايش خواهد ساخت.
11- بياعتنائي به حق و مفهوم مقابل آن، اگر به وسيلهي پندارها و اصطلاح بافيهاي فريبنده بوده باشد، پاياني جز پوچگرائي ندارد و اگر به جهت گرايش به هوي و هوس و خودخواهي باشد، نتيجهاي جز مبارزه با خويشتن و از خود بيگانگي به بار نميآورد.
12- تسليم و تملق در برابر حق ناشناسها، به جهت حفظ منافع و لذائذ خويشتن نوعي ديگر از پيكار با حق و نابود ساختن آن است. اينست معناي جملهاي كه اميرالمومنين (ع) دربارهي نتيجهي عرض اندام در برابر حق فرموده است كه (كسي كه در برابر حق عرض اندام نمايد، هلاكت او قطعي است).
***
«و كفي بالمرء جهلا الا يعرف قدره» (كسي كه خود را ارزيابي نكرده است، در جهل فراگيرندهاي غوطهور است).
خودشناسي و ارزيابي خويشتن روانشناسان حرفهاي و آن دسته از فيلسوفان كه به شناخت نمودها و فعاليتهاي مغزي و رواني موفق گشتهاند، افراد كمي نيستند، بلكه بالعكس سياحان قارهها و درياهاي درون و نظاره كنندگان اشياء گوناگون در آن قارهها و امواج و جانداران و معادن زير دريائي آن درياها، بسيار فراوانند فراوانتر از اينان افرادي هستند كه حتي بدون آموزشها و تفكرات و مطالعات و تجربيات علمي و فلسفي معمولي، خيلي چيزها دربارهي خود ميدانند و با شعور طبيعي و ادراكات خام با حقايق زيادي در درون خود آشنائي دارند شما اين بازيگران صحنههاي گوناگون زندگي را با ديدهي ناچيز منگريد، زيرا براي آنكه يك انسان بتواند از عهدهي بازيگري ماهرانه در صحنههاي متنوع زندگي برآيد، شناختهاي فراواني در مسائل رواني را لازم دارد. وقتي كه هتلر ميگويد: (اجتماع شبيه به زن است كه تسلط شوهري با شخصيت و قدرتمند و مدير را بر خويشتن، به آن شوهر بيشخصيت و ناتوان كه بازيچهي دستش باشد، ترجيح ميدهد.)
اين جمله خيلي پر معناتر از آن است كه از يك انسان بياطلاع از وضع رواني خود و ديگران صادر شود. خودخواهان خودنما كه ميتوانند با راهها و وسائل گوناگون خود را در جامعه مطرح نمايند، روان شناساني هستند كه بدون حضور در كلاسهاي روان شناسي و مطالعه در كتب و آزمايشگاههاي رواني، آشنائي فرواني با روان خود و ديگران پيدا كردهاند. نويسندگان زبردست شرق و غرب مانند جلالالدين مولوي، تولستوي، داستايوسكي، ويكتور هوگو روانشناسان متخصص نبودهاند كه عمر خود را در تحقيقات رواني سپري كرده باشند، با اينحال با آن كيفيت شگفتانگيز و به آن مقدار حيرتآور كه اينگونه نويسندگان در قارهها و درياهاي درون خود و ديگران به سياحت پرداختهاند، معلوماتي خيلي بيش از روانشناسان و فيلسوفان حرفهاي بدست آوردهاند.
بنابراين شناخت و آشنائي با درون و با آنچه كه در درون ميگذرد، در حوزهي اختصاصي روانشناسي حرفهاي و فلسفههاي معمولي محاصره نميشود. هنگاميكه يك شاعر حساس دربارهي مختصات عشق و وصال و شكست در عشق صحبت ميكند، قطعا بيانش عاليتر و دقيقتر از آن روانشناسان و فلاسفهاي كه بمفهوم خشك و تجريد شده عشق ميپردازند. يك سياستمدار وضع رواني خود را در زير و رو كردن هدفها و وسيلهها، و در موقع روبرو گشتن با قواعد و اصول ثابته اجتماع در موقع اقدام به كار يا خودداري از آن، عميقتر و وسيعتر از يك روانشناس معمولي درك ميكند. همچنين يك هنرمند اگر بخواهد عوامل و انگيزههاي جوشش احساسات و شروع بارقههاي مغزي و تموج جريان آنها را توصيف نمايد، خيلي بهتر و رساتر از روانشناسان آزمايشگاهي و استاد ديده و كتاب خوانده بيان ميكند. بهر حال خودشناسي و آشنائي با آنچه كه در درون ميگذرد، پديدهاي است كه ميتواند نصيب انسانهاي فرواني بوده باشد. اما ارزيابي خويشتن، مسلم است كه وصول به اين پديده بسيار دشوارتر از خودشناسي است. آيا نميتوان گفت ارزيابي خويشتن بقدري استثنائي و به ندرت اتفاق ميافتد كه نسبت آن به خودشناسي نسبت فيزيكدانان است به كساني كه با هدف اعلاي جهان هستي آشنائي پيدا كردهاند.
اينكه بعضي از انسان شناسان ميگويند: (اگر ديديد شماره انگشتانتان براي شمردن انسان در هر قرني تمام شده و باز داريد انسان ميشماريد يقينا به ضعف باصره مبتلا هستيد) شوخي نميكند، زيرا با نظر به عظمت ارزيابي خوشتن و دشواري آن، حقيقت همان است كه در جملهي مزبور آمده است. دشواري ارزيابي خويشتن از آنجا ناشي ميشود كه:
اولا بايستي آدمي با مجموع اجزاي تشكيل دهندهي روان خود آشنائي نزديك داشته باشد، به اضافهي اين آشنائي مهم، بتواند قرار گرفتن موقعيت فعلي خود را در ميان گذاشتهاي دريابد كه واقعياتي را در درون آدمي به حالت رسوبي در آورده و قطعا در موقعيت فعلي و آينده او موثر خواهد بود، و در آن تحولاتي كه در آينده در ان غوطهور خواهد گشت ناگهاني و غير قابل محاسبه وارد نگردد.
ثانيا- امكانات و غير مقدورهائي را كه واقعيات طبيعت و روابط انساني پيش ميآورند، دقيقا بشناسد و آنها را از يكديگر تفكيك نمايد. به عبارت ديگر دومين عنصر ارزيابي خويشتن، شناخت كيفيت و كميت قدرتي است كه موجوديت او دارا ميباشد.
ثالثا- محاسبهي دقيق دربارهي رابطهي خويش با اصول و قوانيني كه در پيشبرد تكاملي او نقشي دارند.
اين شناختها در صورتي به نتيجهي سازنده خواهد رسيد كه آدمي با خويشتن سر و كار داشته و بخواهد با اين شناختها موجوديت خود را در مجراي تكاپوي تكاملي قرار بدهد، و الا اين شناختها هم مانند شناسائيهائي كه در خودشناسي مطرح كردم، نوعي از تموجات مغزي است كه براي آرايش خودنمائي بدرد ميخورد، بلكه گاهي همين شناسائيها به صورت قدرتي برنده در ميدان تنازع در بقاء درميآيد. احساس استقلال مطلق در ارزيابي خويشتن هر گونه ارزيابي كه دربارهي خويشتن انجام بگيرد، اگر به احساس استقلال مطلق خويشتن منتهي گردد، نه تنها آن ارزيابي نابجا و غلط خواهد بود، بلكه نوعي مبارزه با خويشتن ميباشد كه بدون ترديد مبارزه با ديگر انسانها را نتيجه خواهد داد. استقلال خويشتن كه در ارزيابي اختلال وارد ميكند، به آن معنا نيست كه آدمي موجوديت و اختيار و قدرتها و امتيازات خود را منكر شود، زيرا چنين انكاري نوعي مبارزه با خويشتن ميباشد، بلكه مقصود احساس آن نوع استقلال است كه موجوديت خود را فوق اصول و ارزشها تلقي نمايد.
مثلا گمان كند كه موجوديت او مستقل از دستور (دروغ مگو) است!! او آن قدر استقلال دارد كه ميتواند لذايذ و آلام ديگران را ناديده بگيرد! استقلال او بحدي است كه ميتواند اهميتي به حيات ديگر انسانها قائل نشود! و استقلال دارد و ميتواند به فرياد عظماي پيشتاز تاريخ در لزوم تكامل و نداي وجدان براي برحذر بودن از احساس بيهدفي، گوش فرا ندهد و اعتنايي نكند! و استقلالي دارد كه ميتواند تكليف موقعيت خود را در جهان هستي با نظم دقيقي كه در جريان است، تصفيه نكند! اينگونه احساس استقلالها كه با دريافت خام به وجود ميآيد، با معلول خودخواهيهائي است كه ضررش از همهي وابستگيها بيشتر و مهلكتر است و يا معلول آن جهل مطلق است كه تاكنون دواي آن كشف نشده است در جملهاي ديگر از اميرالمومنين (ع) آمده است كه:
«رحم الله امرء عرف قدره و لم يتجاوز طوره» (خدا رحمت كند مردي را كه ارزش خود را شناخت و از حد خود تجاوز ننمود.) اين نكته را هم فراموش نكنيم كه خطاي انسانها در ارزيابي و شناخت حدود خويشتن، بمقدار زيادي معلول فرهنگهائي است كه بدون تصفيه و تنقيح در فضاي جوامع حكمفرمائي ميكنند. اين فرهنگها هرگز به فكر تعليم طرق ارزيابي خويشتن براي انسانها، نيستند. به اين معني كه هيچ اهميتي به اين مسئلهي حياتي نميدهند كه مردم حتي دقيقهاي دربارهي ارزيابي همهي ابعاد خود بينديشند، بلكه بالعكس، كوشش نمودهاي ملموس و ناملموس فرهنگهاي دوران ما، در راه بسط دادن رهائي از هر قيد و اصل مبذول ميگردد، در نتيجه براي انسانها خود قابل محاسبهاي نميماند كه آن را ارزيابي نمايند.
***
«لايهلك علي التقوي سنخ اصل و لا يظما عليها زرع قوم».
ماداميكه تفكرات و گفتار و كردار شخص مستند به تقوي نباشد، پديدههاي مزبور امواج و طوفانهائي هستند كه تحت تاثير عوامل بيرون از ذات انساني سر برميكشند و با خنثي شدن همان عوامل، يا در برابر عواملي نيرومندتر فرو مينشينند و از بين ميروند. اگر مالكيت بر خويشتن و خودداري از غوطهور شدن در تمايلات نفساني كه تقوي ناميده ميشود، اصالتي براي شخصيت آدمي به وجود نياورد درون آدمي مانند آن كوه آتشفشان است كه هر لحظه در معرض انفجار و آتشفشاني است. وضع قوانين شايسته و تنظيم اصول زندگي و نمودهاي جالب فرهنگي و تعليم و تربيتهاي فني، بدون تقويت و رشد تقوي در شخصيت انساني، مانند آن ساختمان بسيار مجلل و آراستهاي است كه در قلههاي كوه آتشفشان بنا ميشود.
اينهمه حق كشيها و دروغگوئيها و جنگهاي عالم سوز و زندانها و بيمارستانهاي رواني و اهانت بر انسانها در اشكال گوناگون و نوميديها و احساس پوچي، جز مواد گداخته آتشفشانهاي درون آدميان چيزي ديگر نيستند. جاي شگفتي نيست كه پس از داد و فرياد آنهمه عظماي تاريخ و فداكاريهاي رادمردان و صرف انرژيهاي مغزي و گذشت از لذائذ زندگي كه دربارهي اصلاح وضع انسانها و تعليم اصول مديريت جوامع صورت گرفته است، هنوز دروغ و ارتكاب خلاف واقعيتها نه تنها مفيد تلقي ميگردند، بلكه بعنوان يك پديدهي ضروري، مشغول فعاليت در حيات اجتماعي انسانها تلقي ميشوند! توصيه به تقوي كه عبارت است از خودداري از ارتكاب پليديها، حتي ارزش اندرز و نصيحت شايسته را هم از دست ميدهد و به بهانهي آنكه توصيه بر تقوي دست ناتوانان را در برابر نيرومندان ميبندد، خيانتي محسوب ميگردد!! واقعيت چنان نيست كه سادهلوحان گمان ميبرند كه نظم و زيبائي در شئون زندگي، دليل رشد و كمال انساني در قلمرو حيات است. امروز تفكيك درخشش لبخند آدميان بر روي يكديگر، از بارقههاي شمشيري كه در پشت گردن همديگر ميكشند، امكان ناپذير است. وقتي كه آدمي از محبت بر خود و حفظ شخصيت از هوي و پليديهاي آن، محروم است، نه براي خندههاي او ملاكي وجود دارد و نه بر گريههايش، نه شكستهاي او قابل تفسير و توجيه است، و نه پيروزيهايش نه آزادي براي او معنائي دارد و نه جبر.
زيرا همانطور كه اميرالمومنين (ع) ميفرمايد، براي شخصيت چنين اشخاصي ريشهاي وجود ندارد، و جامعهاي كه از چنين افرادي تشكيل شده است، ماتمكدهاي براي هشياران در ميان مستان است و بهشتي ايدهآل در نظر ماكياوليستها.
***
«فاستتروا في بيوتكم»(در خانههاي خود بنشينيد).
هنگامي كه داد و فرياد به ضرر جامعه تمام ميشود، سكون بهترين حركتهاست هوي پرستان از انسان بيخبر كه عمري را در شناختن نقاط ضعف انسانها سپري كرده و همهي اصول تخدير آنان را شناختهاند و به خوبي ميدانند كه چگونه مردم سادهلوح را وادار به داد و فرياد كنند و در موقعي مناسب هم آنان را به خواب ببرند، در انتخاب كلمات و طرق توجيه افكار و تحريك ارادهها نقشههائي را ميتوانند بكشند كه اگر يك هزارم آن انرژيها و بودجههائي را كه در اين بازيگريها صرف ميكنند، در اصلاح حال مردم و آماده كردن آنان براي روبرو شدن و پذيرش واقعيات، به كار ميانداختند، امروزه نه كتابهائي در پوچي زندگي نوشته ميشد و نه معمائي لاينحل براي نفس كشيدن در كرهي خاكي وجود داشت. داد و فريادهائي كه در جامعهاي به راه ميافتد، داراي يك علت مشخص نيست و ما به عنوان نمونه ميتوانيم بعضي از علل اساسي آن را متذكر شويم:
1- تباه شدن (حقوق حيات معقول)، جمعي كه براي احقاق اين حقوق فرياد ميزنند، نه تنها كار شايستهاي انجام ميدهند، بلكه ميتوان گفت: لزوم اين فرياد چه به وسيله بيان و قلم و چه به وسيلهي اعتراضات گوناگون، حتي با توسل به سكوت كه گاهي صدايش بلندتر از هر گونه فرياد است، و چه به وسيلهي مقاومتهاي منفي به اندازه اهميت خود آن حيات، داراي ضرورت و اهميت ميباشد.
2- فرياد براي دگرگون ساختن مسير (حيات معقول) و لجن مال كردن هدفهاي عالي آن. البته افرادي كه ارزش و عظمت اين فرياد اعتراضآميز را درك ميكنند، در هر جامعهاي بسيار اندكند، زيرا تاكنون با همهي آن تفكرات و گذشتها كه در توضيح و بيان ارزش حيات معقول بوسيلهي پيامبران و مصلحان انجام گرفته است، اهميت آن حيات در مغزها و دلهاي مردم آنچنان اصالت و اهميتي پيدا نكرده است كه در حال به خطر افتادن آن، داد و فريادهاي جدي و موثر با رسميت كامل به جريان بيفتد. به عنوان مثال هنوز اطلاعي از طنين فريادهائي نداريم كه براي از بين بردن بيماري كشندهي خودخواهي كه بزرگترين مانع (حيات معقول) جامعه است، به وجود آمده باشد. براي مقابله با دروغگوئيها و فريبكاريها هنوز نه اعتصابي صورت گرفته و نه داد و فرياد دستهجمعي شنيده شده است. همهي اعتراضات و سر و صداهاي مثبت كه تاكنون صورت گرفته، منحصر به آب و نان و ديگر وسائل حيات معمولي طبيعي بوده است. در اينجا به ياد جملهي آن متفكر انسانشناسي ميافتيم كه ميگويد: (اگر يكصدم آن اشكهائي كه براي شكمهاي گرسنه و بدنهاي برهنه، ريخته شده است، به ارواح گرسنهي انسانيت و برهنه از اصول عالي انسان شدن ريخته ميشد، نه شكم گرسنهاي پيدا ميشد و نه بدن برهنهاي و نه روحي كه در آتش جهل و خودخواهي زبانه بكشد.) به همين جهت است كه داد و فريادهائي كه به انگيزگي پاسداري از انحراف حيات معقول انسانها، زده شده است، در صفحات كتابهائي مانده است كه در گوشهاي از كتابخانهها در سكوت مرگبار به سر ميبرند. فريادهائي را كه در مقابل دو علت فوق كه مثبت ميباشند، به راه ميافتند، ميتوانيم با صراحت كامل منفي بناميم، از جملهي اين نوع منفي:
3- اعتراضاتي است كه در اين جمله خلاصه ميشود: (كه ميخورند حريفان و من نظاره كنم؟!) اين فرياد زنندگان هر گونه نمودها و فعاليتهاي اجتماعي را كه با نيتهاي پاك و با تمام خلوص و در كمال عظمت از طرف رادمردان و انسانهاي بزرگ در جامعه به وجود ميآيد، مانند آن شراب مست كننده تلقي ميكنند كه نميتوانند زندگي خود را بدون آن تفسير نمايند. و منظورشان از حريفان، امثال خودشان هستند كه صورت آنان را در آينهي پيشروي خودشان ميبينند. چونان سرباز چنگيزي كه شيخ عطار نيشابوري را هم يك حيواني مانند خود تلقي ميكند.
4- داد و فريادهائي است كه از روي ناآشنائي با واقعياتي كه دانايان با آنها روبرو هستند به راه ميافتند. همانند فريادهاي حضرت موسي (ع) كه در برابر كارهاي خضر (ع) بلند شده بود. اينگونه فريادها كه از روي ناآشنائي با واقعيات برآورده ميشوند، دليلي بر پليدي و سوء نيت نيست، مگر آنكه راه تماس با واقعيات باز باشد و شخص يا گروه ناآشنا با واقعيت آن راه را مورد بياعتنائي قرار بدهند.
5- فريادهاي مردم بي بال و پر كه بال و پر نيرومندان جامعهها ميشوند و بدون اينكه خود قدرت پرواز داشته باشند، بال و پري براي پرواز ديگران ميباشند. اين فريادها داراي ارزش ذاتي نيستند، و ارزش آنها وابسته به هدف گيريهاي اقويا است و بايد ديد آنان چه ميخواهند. پيامبر اسلام در برابر آن بت پرستان ضد انساني كه فرياد ميزدند: نحن لنا العزي و لاعزي لكم (اين مائيم كه بت عزي را داريم و شما عزي نداريد) به مسلمانان دستور داد كه چنين فرياد بزنند: الله مولانا و لا مولي لكم (الله مولاي مطلق ماست و شما مولا نداريد) هر دو فرياد فوق وابسته به شخصيتهاي پيشتاز ميباشند، با اين تفاوت كه فرياد اولي با هدف گيري ضد انساني دستور دهنده به وجود آمده است. دومي با هدف گيري انساني- تكاملي طنين انداز شده است.
اميرالمومنين عليهالسلام در جملهي مورد تفسير از فريادهاي منفي جلوگيري ميكند و مردم را از تباه شدن در راه خواستههاي ضد انساني نيرومندان، برحذر ميدارد.
***
«واصلحوا ذات بينكم» (و ميان خود صلح و صفا را بر قرار نمائيد).
اصلاح ميان انسانها از بزرگترين عبادتهاست
معناي اين جمله كه در ميان خود صلح و صفا را بر قرار نمائيد، آن نيست كه بگذاريد جنگها برافروخته شود و عداوتها در سينهها بجوشد و بخروشد و اسلحهي براي دمار از روزگارتان در آورد، سپس شما وارد ميدان خونبار گشته، مابين متخاصمين صلح و صفا را بر قرار نمائيد. بلكه با نظر به مباني حيات بخش اسلام، اساسيترين وظيفهي انسانها در مقابل يكديگر اينست كه بايد عوامل عداوت و كينهتوزي ريشه كن شود و نوبت به صلح بعد از جنگ نرسد، همچنين جملهي مزبور آن صلحهاي خيالي و سودجويانه را نميگويد كه جنگ را در زير سطح ظاهري خود ميپروراند، مانند آتشي كه در زير خاكستر به وجود خود ادامه ميدهد. با اينكه هر دو پديدهي صلح و جنگ با نظر به علل اساسي دشمنيها و دوستيهاي بياساس براي انسانهائي كه به جهت نداشتن رشد روحي، براي هيچ يك از شئون حياتي خود اصل و قانوني را قبول ندارند، خيالي بيش نميباشند: بر خيالي صلحشان و جنگشان بر خيالي نامشان و ننگشان گاهي صلحهاي بعد از جنگها براي اين عقب ماندگان كاروان انسانيت مانند استراحتي است براي تجديد قوا در راه آماده شدن به جنگ و فعاليتهاي كينهتوزانهي مستمر.
بنابراين ملاحظات و با نظر به تشويق و تحريك اسلام به درك اتحاد معقول انسانها، مقصود از صلح، آشنا ساختن افراد و جوامع به اصل اتحاد و اشتراك در حيات معقول است كه در نتيجهي پذيرش ايدهآلهاي عالي حيات تحقق ميپذيرد و ماداميكه درك اتحاد معقول براي انسانهاي جوامع، روياي شبانه تلقي ميشود و ماداميكه دعوت كنندگان به لزوم درك مزبور اندرز گوياني تلقي ميشوند كه فوق واقعيات جاري در جوامع سخن ميگويند، نه تنها بشر موفق به صلح واقعي و پايدار نخواهد گشت، بلكه جنگاوران گنج جو در موقع مناسب فلسفه بافاني را تربيت خواهند كرد كه قيافهي ساختگي علم و فلسفه را بر خود گرفته، جنگ را جزئي از طبيعت انساني قلمداد خواهند كرد!!
***
«و التوبه من ورائكم» (توبه همواره در دنبال شماست).
در فكر بازگشت به خويشتن براي نوسازي خود باشيد شخصيت آدمي آن ساختمان شگفتانگيز است كه از موقع قرار گرفتن در مسير رشد، عامل نوسازي را در خويشتن ميپروراند، اين عامل ملكوتيترين شخصيت انساني است كه براي از بين رفتن آن، تبهكاريها و پليديهاي بينهايت لازم است و ميتوان گفت: اين عامل نوسازي تا آنجا كه خشتي از ساختمان شخصيت آدمي باقي بماند، به وجود و فعاليت خود ادامه خواهد داد. روان پزشكيهاي امروز مانند روانشناسي حرفهاي كه بقول اريك فروم با همه چيز سر و كار دارد جز روح (كه موضوع اصلي اين علم است) نميخواهد به وجود اين عامل معجزه آسا اعتراف كند و گمان ميبرد با جانشين ساختن تقويت اراده به جاي نوسازي شخصيت، انقلابي در فكر بشري ايجاد كرده است! مگر با پر كردن جايگاه بنزين ماشين، بدون راننده ميتوان آن ماشين را رو به مقصد خود رهسپار نمود؟ اراده مانند نيروئي براي كارگاه ماشيني بدن آدمي است و شخصيت راننده آن ماشين. در آن هنگام كه عامل فرماندهي درون آدمي مختل است، نيروي فعاليتهاي عضلاني و فكري هر اندازه كه زياد باشد، با فرض اختلال مديريت شخصيت، نه تنها فعاليتهائي كه صورت ميگيرد، از منطق صحيح برخوردار نخواهد بود، بلكه تحريكات نابهنگام و بينتيجهي نيروي اراده، موجب انحرافات و اختلالات ديگري در رفتار عيني و اعمال رواني خواهد گشت.
امروزه در خيلي از جوامع به اصطلاح متمدن، توبه كه عبارتست از بازگشت به خويشتن براي نوسازي خود، مفهومي ندارد و اگر شما بخواهيد دربارهي توبه با كسي صحبت كنيد، شنونده اگر بهرهاي از ادب داشته باشد، پاسخ شما را چنين خواهد داد كه توبه يك مفهوم پوسيدهاي است كه با بروز تمدن دوران معاصر، به عنوان تابوهاي گذشته (حركات بيمنطق كه جزئي از اخلاقيات عقب افتادگان ميباشد) از بين رفته است.
مسلما اين پاسخ گوينده يا از معناي توبه كه عبارت است از بازگشت به خويشتن براي نوسازي خود غافل است و يا اصلا معصيت و انحراف از قانون را كه مختل كنندهي شخصيت است نميشناسد و يا واقعيتي را به نام خود و شخصيت كه ممكن است رو به رشد و كمال برود و ممكن است رو به پستي و سقوط برود، نميپذيرد. اگر درست دقت كنيم، خواهيم ديد فريب خوردگان زندگي ماشيني با تسليت به وسيلهي كلمهي زيباي تمدن، در هر سه مسئله مزبور مرتكب خطا شدهاند. اما مسئله يكم كه بازگشت به خويشتن براي نوسازي خود ميباشد، آن قدر ضرورت دارد كه بازگشت از مستي و ناهشياري به آگاهي و هشياري. كسيكه منكر اين ضرورت است كه حتي نميتواند معناي خودآشنائي و از خودبيگانگي و لزوم برگشت به خودآشنائي براي خودسازي را هم درك كند تنها كسي كه ميتواند با اينكه اشخاص سخني داشته باشد، روانپزشك است و بس. اگر علت انكار توبه اينست كه شخص منكر، پديدهاي را به نام معصيت نميشناسد، نخست بايد از او پرسيد آيا قبول داري كه اطاعت و پيروي از قوانين و مقررات بدون پاداش سودآور و كيفر ناگوار، يكي از فضيليتهاي انسان است و تخلف از قانون و مقررات بدون عذر منطقي يكي از وقاحتها و بيشرميها است؟
اگر پاسخ دهنده اين دو مسئله را نپذيرد، باز ما سخني با چنين شخصي نخواهيم داشت، مناسبترين هم صحبت اين شخص ماكياولي و نرون است، نه پيامبران عظام و نه پيشتازان انسان ساز، و كتابي كه او بايد بخواند كتاب شهريار ماكياولي است، نه اخلاق كانت. ممكن است در اين مورد اعتراضي به نظر برسد و آن اينست كه ارزش اطاعت از قانون و وقاحت تخلف از آن، پديدههائي هستند كه احتياج به علت دارند، يعني قرار دادن اطاعت از قانون در منطقهي ارزشها و تخلف از آن، در منطقه ضد ارزشها بايد به علت و ملاك صحيحي مستند شوند، و قوانين و حقوق امروزي، تنها موافقت عيني عمل با قانون را ميخواهد، بدون احتياج به اينكه عمل مزبور رنگ اطاعت داشته باشد. و همچنين كيفر را براي كسيكه از قانون تخلف ميكند، مقرر ميدارد، خواه اطلاعي از قانون داشته باشد يا از آن بيخبر باشد و خواه عذري كه در قانون قيد نشده است، مانع عمل به آن بوده باشد يا نه، بدون اينكه تخلف بدون عذر موجب عنوان معصيت گردد. ميگوئيم: اين اعتراض با نظر به جريان حقوق و مقررات متداول دوران ما كاملا صحيح است، ولي اين نكته را هم بايد در نظر بگيريم كه جدا كردن انگيزههاي عمل به قانون از منطقهي ارزشها و جدا كردن عوامل انحراف از قانون، از منطقهي ضد ارزشها، نتيجهاي را كه براي بشر امروزي به بار آورده است، محو كامل وجدان و فعاليتهاي سازندهي آن ميباشد، وجداني كه قطب نمائي براي كشتي وجود آدمي در اقيانوس زندگي قابل تفسير ميباشد. اما انكار شايستگي توبه، به اين دليل كه واقعيتي به نام شخصيت وجود ندارد، نميتواند جز از مغزهائي كه با سم مهلك نيهيليستي مسموم شده است، بروز نمايد. هيچ دوائي براي اين مسموميت مغزي، در قاموس بشري وجود ندارد، مگر اينكه خود نيهيليست به خود بيايد و هستي را از نيستي متمايز بسازد.
گروهي از اشخاص ميگويند: معصيت كه ويراني شخصيت را به بار ميآورد، جز مخالفت دستورات فوق طبيعي كه از طرف خداوند به وسيلهي پيامبران، براي مردم ابلاغ ميشود چيزي ديگر نيست و اگر براي كسي (خدا) مطرح نباشد، معصيتي وجود ندارد، تا توبه از آن معصيت مفهومي داشته باشد. اينان هم بايد بدانند كه از آغاز زندگي بشر در اين كرهي خاكي تاكنون يك متفكري پيدا نشده است كه از روي دلائل علمي و يا فلسفي اثبات كند كه خدائي وجود ندارد، تنها كاري كه انجام شده است اينست كه در دلائل خداشناسان مناقشه كردهاند. چگونه ميتوان ادعا كرد خدا وجود ندارد، در حاليكه اين ادعا بدون شناخت همهي عالم هستي امكانپذير نخواهد بود و اگر هم فرض كنيم كه شخص يا اشخاصي پيدا شوند كه همهي عالم هستي را بگردند و همهي اجزاء و روابط آنها را ببينند و بشناسند، آيا ميتوانند با اين مشاهده نفي هر حقيقتي را در پشت پردهي عالم هستي بنمايند؟! هرگز نميتوانند. چنانكه اگر علوم تشريح بطور فرض همهي اجزاء و روابط بدن آدمي را توضيح بدهند و همهي آنها را قابل شناخت بسازند، اراده و شخصيت را نميتواند مشاهده كنند.
بنابراين احتمال، وجود خدا كاملا مستند به منطق علمي است. اين احتمال، احتمال ديگري را بدنبال ميآورد و آن اينست كه خداوند دربارهي كردار و گفتار آدميان محاسبهاي دارد، آنان كه عامل به قوانين و دستورات او هستند، مطيع و آنانكه مخالفت ميورزند، معصيت مينمايند، خواه اين اطاعت و معصيت، دربارهي قوانين و مقررات مربوط به زندگاني معمولي اجتماعي بوده باشد و خواه دربارهي قوانين و دستورات الهي كه بوسيلهي پيامبران ابلاغ شده و لااقل با احتمال منطقي كه كشف از واقعيتي
ميكنند، بوده باشد. توبه آن نوسازي شخصيت است كه در هر دو مورد براي بازگشت به خويشتن و نوسازي خود ضرورت دارد. آيات قرآني در موارد فراواني دستور به توبه ميدهد از آنجمله:
1- و توبوا الي الله جميعا ايها المومنون لعلكم تفلحون (و اي مردم با ايمان همگان بسوي خدا بازگشت كنيد، باشد كه رستگار شويد)
2- الم يعلموا ان الله يقبل التوبه عن عباده (آيا ندانستهاند كه خداوند توبه را از بندگانش ميپذيرد)
3- ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين (خداوند توبه كنندگان و تطهير نفس كنندگان را دوست ميدارد)
4- و الله يريد ان يتوب عليكم (و خداوند ميخواهد توبه شما را بپذيرد).
اين نكته را هم بايد در نظر بگيريم كه توبه گاهي از بازگشت بسوي خدا آغاز ميشود و اين بازگشت، موجب بازگشت به خويشتن و نوسازي خود ميگردد و سپس اين خود نوساخته به مسير رشد و تكامل ميافتد كه پايانش رجوع به خداست. و گاهي توبه از بازگشت به خويشتن و تصفيه و نوسازي خود شروع و به قرار گرفتن در مسير رشد و كمال ميانجامد كه پايانش رجوع به خداست.
***
«و لا يحمد حامد الا ربه و لايلم لائم الا نفسه» (و هيچ ستايش كنندهاي جز پروردگارش را ستايش نكند و هيچ ملامت كنندهاي جز نفس خود را سرزنش نكند.)
چون همهي خيرات از خداست و هيچ شر و فسادي به خدا مستند نيست، پس حمد مر خدا راست و چون شر و فساد اختياري به خود انسانها مستند است، پس ملامت مر نفس آدمي را است. آنچه كه از طرف خداوند متعال به سوي بدگانش سرازير ميشود، جز صلاح و خير نيست، زيرا ذات پاك الهي تواناتر و بينيازتر از آن است كه براي ادارهي جهان هستي كه بدون درخواستي از طرف خود جهان، آن را آفريده است، و بدون اينكه خداوند نيازي به آفريدن آن داشته باشد، فساد و شر را به كار ببرد، لذا اگر آدمي زبان به سخن دربارهي خدا بحركت درآورد، نبايد چيزي جز حمد و ستايش او بوده باشد و هيچكس جز خداوند سبحان كه بوجود آورندهي همهي نيكوئيها و خيرات و كمالات ميباشد، شايسته سپاس و ستايش حقيقي نيست. و چون هيچ ناشايستگي و بدي از طرف خداوند بر انسانها وارد نميشود و آن ذات پاك اسبابها و علل طبيعي و انساني را چنان آفريده است كه يا نتيجهاي جز خير محض براي انسان ندارند و يا لااقل بيطرف ميباشند، لذا بهرهبرداري آدميان از اين اسباب و علل در راه فساد و ناشايستگيها مربوط به خود آنان ميباشد.
در نتيجه هيچ اعتراض و ملامتي نه بر خدا متوجه است و نه بر علل و اسباب جهان طبيعت، بلكه اين نفس سركش و طغيانگر است كه سزاوار اعتراض و ملامت است. ممكن است گفته شود: آيا اين همه مصائب و بلاهاي طبيعي و ناگواريهائي كه از طرف نيرومندان درندهخو متوجه انسانها ميگردند، شر و فساد نيستند؟
ميگوئيم: اما مصائب ناشي از عوامل طبيعي، بدان جهت مصيبت تلقي ميشوند كه مزاحم حيات انسانها ميگردند، به عنوان مثال بهمني كه از كوه سرازير ميگردد، اگر بيك درهاي سرازير شود كه با هيچ جانداري تصادم پيدا نكند، مصيبت ناميده نميشود، و همچنين سيل خروشاني كه از بلنديها به درهها سرازير شود و راهي درياها ميگردد و هيچ جانداري را تلف نميكند، مصيبت محسوب نميگردد. پس بهمن و سيل موقعي به عنوان شر و فساد تلقي ميشوند كه مزاحمتي براي زندگي زندگان ايجاد نمايند. همچنين نيرو و قدرتي كه از مجراي منطقي حيات نصيب بعضي از افراد با جوامع انساني ميگردد ذاتا شر و فساد نميباشد، بلكه نيرو و قدرت از موقعي به صورت شر و فساد در ميآيد كه در راه مختل ساختن حيات ديگران بكار برود.
ملاحظه ميشود كه نه عوامل طبيعت ذاتا بلا و مصيبت ميباشند و نه قدرتهائي كه نصيب بعضي از آدميان ميگردد. شر و مصيبت از ديدگاه حيات محوري انتزاع ميگردد كه حيات را براي آدمي مطلوب مطلق و شعلهي خاموش نشدني، حتي كاهش ناپذير جلوه ميدهد. بعبارت روشنتر عرض اندام خيالي بشر در مقابل حقيقت است كه حادثه و يا موجودي را شر و فساد تلقي ميكند. براي حل اين مسئله ميتوان مطالب زير را در نظر گرفت.
1- آنچه كه از كائنات و امور آنها به خدا مستند هستند، واقعيت و شئون و خواص آنها ميباشند و چون همهي اين واقعيتها در كارگاه هستي، با مشيت خداوند بينياز مطلق و بدون درخواست قبلي خود آن واقعيتها به جريان افتادهاند، تصور شر و فساد در آنها تصور غلطي است. كائنات با قوانيني كه دارند، موجوداتي وابسته به مشيت خداوند ميباشند، آيا كمترين احتمال ميرود كه خداوند با بعضي از آن كائنات خصومت داشته باشد، و به وسيلهي بعضي ديگر از كائنات آنچه را كه با او خصومت دارد، بكوبد و مبتلا به شر و فساد بسازد؟! آيا همهي جهان هستي و ميلياردها برابر آن، ميتوانند در معرض مخالفت با مشيت بالغه و قاهر خداوندي برآيند، تا خداوند با آنها خصومت بورزد؟!! بنابراين شر و فساد به هيچ وجه نميتواند مستند به خدا بوده باشد.
2- طبيعت حيات در هر جانداري كه باشد مقتضي انتزاع حيات محوري است، يعني چنانكه گفتيم: از ناچيزترين جاندار تا تكامل يافتهترين انسانها، به مقتضاي حياتي كه دارا هستند، حيات را مطلوب مطلق تلقي كرده، حتي رضايت به كاهش اندك شعلهي حيات نميدهند. اين شدت علاقه و مطلق تلقي كردن حيات كه از جوشش دروني آن برميآيد، اساسيترين عامل حفظ و نگهداري آن از آفات طبيعي و ديگر عوامل مزاحم ميباشد، نه اينكه اين علاقه و مطلق تلقي شدن به عنوان يك واقعيت در جهان هستي نيز ضبط شده است، به عبارت روشنتر حكمت و فلسفهي اين علاقه و مطلق تلقي شدن براي حفظ و ابقاي اختياري حيات است، نه طغيان و سركشي بر قوانين بنيادين هستي كه يكي از آنها انقراض و پايان يافتن حيات است، به جهت كاهش نيروهاي آن، و يا تزاحم نيرومندي كه آدمي از جلوگيري آنها ناتوان است و اختياري در برطرف كردن آنها ندارد.