اعراب پيش از بعثت:
«ان الله بعث محمدا صلي الله عليه و آله و سلم نذيرا للعالمين و امينا علي التنزيل، و انتم معشر العرب علي شر دين و في شر دار. منيخون بين حجاره خشن و حيات صم، تشربون الكدر و تاكلون الجشب، و تسفكون دمائكم و تقطعون ارحامكم، الاصنام فيكم منصوبه و الاثام بكم معصوبه» (خداوند متعال محمد صلي الله عليه و آله را تبليغكننده بر عالميان و امين براي فرستادن قرآن و رسالت مبعوث نمود و در آن حال شما گروه عرب داراي بدترين دين جامعه در بدترين جامعه زندگي ميكرديد. سكناي شما در ميان سنگهاي سخت و مارهاي ناشنوا بود. آنها تيره ميآشاميديد و غذاي خشن ميخورديد و خونهاي يكديگر را ميريختيد. و از خويشاوندان خود قطع رابطه مينموديد. بتها در ميان شما براي پرستش نصب شده و گناهان و انحرافات سخت به شما بسته بود.)
محمد صلي الله عليه و آله، تبليغكنندهي رسالت الهي با كمال امانت:
محمد (ص) خاتم پيامبران، حيات بخش اصول و قوانين سازندهي انساني و روشنگر راه ورود انسانها بر (حيات معقول) به منزلهي وجدان پاك همهي افراد و جوامع بشري در گذرگاه تاريخ براي هميشه ميباشد. به همين جهت دامنهي تبليغ رسالت او برخلاف تصور برخي از محققان دربارهي عقايد و ايدئولوژي محدود به چارچوبهي محيط خود در دوراني معين، نيست. آن عده از انسانهايي كه در مكتب اسلام و به رهبري پيامبر اكرم (ص) تربيت شدهاند، انسانهاي رشديافتهي تمامي قرون و اعصار محسوب ميشوند. كدامين جامعه و تمدني را تصور ميكنيد كه علي بن ابيطالب (ع) پروردهي مكتب اسلام و تربيت شدهي پيامبر نتواند در اين جامعه و تمدن به عنوان مرد شماره يك از نظر شايستگي و دارا بودن به همهي عظمتها و ارزشهاي انساني تلقي نشود؟! اگر جسارتي به خود داده و بگوييم: دوراني فراخواهد رسيد كه جوامع روي زمين يا حداقل يك جامعه در كرهي خاكي پيدا خواهد شد، كه همهي آنان از نظر گسترش دانش و عظمت خواستهها و هدفگيريها و تسلط بر جهان هستي، به صورت فرشتههايي در خواهند آمد كه حتي اندك اشتباهي را مرتكب نخواهند گشت، ناداني از ميان آنان رخت برخواهد بست، هيچ خواستهي غيرعقلاني نخواهند داشت. هيچ دردي ناگوار بشريت را زجر نخواهد داد. آيا علي بن ابيطالب پروردهي محمد (ص) در چنين مدينهي فاضلهاي به عنوان مرد شماره يك از نظر عظمت انساني تلقي نخواهد گشت؟!
آيا ميتوان جامعهاي را تصور كرد كه از نظر مدنيت و منطق عالي روابط اجتماعي و در عاليترين مرحله از رشد و تكامل قرار بگيرد و امثال ابوذر غفاري در چنان جامعهاي به خطا برود و نتواند خود را با آن جامعه تطبيق بدهد. به طور كلي، از مجموع مطالعه دربارهي هويت و مختصات اساسي انساني و سرگذشتي كه در امتداد تاريخ از خود نشان داده است، اين نتيجه را به دست آوردهايم كه اگر انساني در هر موقعيت و شرايطي توانسته باشد، استعدادها و ابعاد مثبت خود را درك كرده آنها را به فعليت برساند و يا در صدد به فعليت رساندن آنها برآيد، چنين انساني ميتواند در همهي جوامع و دورانها در بهترين (حيات معقول) آنها شركت كند، بلكه از يك ديدگاه دقيقتر ميتوان گفت: چنين انساني ميتواند روشنگر الگوها و معيارهاي (حيات معقول) در هر جامعهاي و دوراني بوده باشد.
جاي ترديد نيست كه اسلام چه در صدر اسلام به رهبري خود پيامبر اكرم و چه بعد از آن، در دورانهاي گوناگون و محيطهاي مختلف انسانهايي را كه نمونهي عالي انسانيت بودهاند، تربيت و به تاريخ تقديم كرده است. اين سادهلوحي است كه ما عدم تاثر اكثريت چشمگير مسلمانهاي جغرافيائي از اسلام را، دليل يا با اصطلاحي بهتر بهانهاي براي نارسائي اسلام بدانيم. عدالت و آزادي از آن حقايقي هستند كه قرنهاي متمادي است كه در همهي جوامع و با همهي شرايط مورد درك انسانهابوده، هزاران دفاعكنندگان راستين در راه تحقق بخشيدن به آنها دست از همهي لذايذ و سود شخصي شسته و به حيات خود پايان دادهاند. و هزاران مجلد كتاب و انواع بيشمار تحريك و ترغيب دربارهي آنها صورت گرفته است. با اين حال چه اندك است شمارهي افرادي كه از عدالت و آزادي واقعي برخوردار بودهاند، اگر كمي افراد عادل و آزادمنش، دليل نارسايي دو حقيقت مزبور بوده باشد، محدوديت افراد تربيت شدهي واقعي اسلام نيز ميتواند دليل نارسائي خود اسلام بوده باشد. دلايل ديگري نيز براي اثبات همگاني بودن دين اسلام در تمامي قرون و اعصار با نظر به اصول و احكام ساده و خردمندانهي آن وجود دارد كه در تفسير بعضي از خطبههاي گذشته، مطرح شدهاند، در خطبههاي آينده نيز در اين دلايل بررسيهايي خواهيم داشت. آياتي از قرآن مجيد دربارهي عمومي بودن رسالت پيامبر اسلام بر همهي جهانيان، اين همان رسالت ابراهيم است آياتي كه دلالت بر عموميت رسالت پيامبر اسلام بر همهي جهانيان دارند، فراوانند، ما برخي از آنها را متذكر ميشويم:
1- اكان للناس عجبا ان اوحينا الي رجل منهم ان انذر الناس (آيا براي مردم موجب شگفتي است كه به مردي از آنان وحي كرديم كه مردم را تبليغ نما) توضيح كلمهي (ناس) اسم جمع است كه اگر با الف و لام آورده شود، دلالت بر عموم دارد.
2- تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا. (پاكيزه خداوندي كه قرآن را بر بندهاش نازل نمود كه تبليغكنندهي جهانيان بوده باشد)
3- و ما ارسلناك الا كافه للناس بشيرا و نذيرا (و ما تو را نفرستاديم مگر براي بشارت و تهديد همهي انسانها).
4- و ارسلناك للناس رسولا و كفي بالله شهيدا (و تو را بر همهي مردم رسول فرستاديم و شهادت خداوندي بر اين امر كفايت ميكند).
5- و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين (و ما تو را نفرستاديم مگر رحمتي براي جهانيان).
6- و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء، علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا (و بدينسان شما را امتي معتدل قرار داديم، تا شاهد بر اعمال مردم باشيد و پيامبر نيز شاهد بر شما باشد.)
توضيح:
1- مقصود از شاهد بودن امت، روشنگري ملاك و اصول (حيات معقول) ميباشد، نه شهادت به معناي معمولي
2- معناي (انذار) تهديد و معناي (بشير) بشارت و مژده دادن است. و تبليغ شامل هر دو مفهوم ميباشد. البته چنانكه در مباحث گذشته گفتيم: منظور از تهديد و بيم و هراس و وحشت، در برابر خداوند، لزوم اين پديدهها به جهت انتقامجوئي خودخواهانهي خدا نيست، زيرا چه كسي و چه قدرتي ميتواند بر او ضرري برساند، تا خداوند در صدد انتقامجوئي از او برآيد. نتيجهاي كه از اين آيات گرفته ميشود، ابديت دين اسلام و عموميت رسالت پيامبر اسلام بر همهي جوامع است. اينكه عدهاي از اسلامنشناسان رسالت پيامبر را به مدت معيني از دورانها منحصر و محدود ميسازند و براي اثبات اين مدعا از خود آيات قرآني دليل ميآورند، اگر غرضي نداشته باشند بايستي به بياطلاعي آنان از قرآن و ادبيات عرب تاسف خورد. اگر در آيات قرآني درست دقت كنيم، حتما به اين نتيجه خواهيم رسيد كه اصل متن دين الهي عبارتست از آن اصول و وظايف كلي در (حيات معقول) كه همهي پيامبران الهي مبلغين آنها بودهاند. اين اصول و وظايف كلي در دين ابراهيم خليلالله تنظيم شده است. همهي پيامبراني كه پس از او آمدهاند، ابلاغكننده و روشنگر همان اصول و وظايف بوده و برطرف كنندهي تحريف و انحراف از آنها بودهاند. اين مطلب در قرآن مجيد با تمام صراحت مطرح شده است. ما براي توضيح بيشتر، نمونهاي از آياتي را كه به اين مطلب دلالت دارد، ميآوريم:
1- و من يرغب عن مله ابراهيم الامن سفه نفسه (و كيست كه از آيين ابراهيم اعراض كند مگر اينكه خود را ابله بسازد)
2- قولوا آمنا بالله و ما انزل الينا و ما انزل الي ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتي موسي و عيسي و ما اوتي النبيون من ربهم لانفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون (بگوييد ما به خدا ايمان آوردهايم و (نيز) ايمان آوردهايم به آنچه كه بر ما و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل شده است. و (نيز) ايمان آوردهايم به آنچه كه به موسي و عيسي و پيامبران از پروردگارشان نازل شده است، ما هيچ يك از آنان را تفاوتي نميگذاريم و براي او مسلمان شدهايم)
3- و قالوا كونوا هودا او نصاري تهتدوا قل بل مله ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين (و آنان گفتند: يا يهود باشيد يا نصاري، هدايت خواهيد گشت، به آنان بگو، بلكه ملت حنيف ابراهيم باشيد، و ابراهيم از مشركين نبود)
4- ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما (ابراهيم نه يهودي بود و نه نصراني، بلكه او مسلمان حنيف بود.) توضيح حنيف كه جمعش حنفاء است به معناي صحيح و مستقيم و موحد است و در مباحث ملل و نحل دين ابراهيمي را گويند.
5- ان اولي الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبي و الذين آمنوا و الله ولي المومنين (شايستهترين مردم به ابراهيم كساني هستند كه از او پيروي ميكنند و اين پيامبر (محمد (ص)) و كساني كه ايمان آوردهاند. و خدا ولي مردم باايمان است)
6- قل امنا بالله و ما انزل علينا و ما انزل علي ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتي موسي و عيسي و النبيون من ربهم لانفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون. و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو في الاخره لمن الخاسرين. (بگو: ما به خدا و به آنچه كه بر ما نازل شده است، ايمان آوردهايم و (نيز) ايمان آوردهايم به آنچه كه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل شده است، (نيز) ايمان آورده است. و به آنچه كه به موسي و عيسي و پيامبران از پروردگارشان داده شده است، ايمان آوردهايم. ما ميان هيچ يك از آنان فرقي نميگذاريم و ما به او اسلام آوردهايم. و هر كس جز دين اسلام را بخواهد از او پذيرفته نخواهد گشت و او در آخرت از زيانكاران است) توضيح در اين آيه مانند آيهي 136 از سورهي البقره اصل متن همهي اديان الهي را يكي گرفته و نام آن متن را اسلام نهاده است. در اين آيه صريحا تهديد كرده است كه هر كس غير از اسلام را بخواهد، عملش تباه و در ابديت از زيانكاران خواهد بود. بنابراين، نتيجهي كلي كه به دست ميآيد، اينست كه دين الهي همان اسلام است و بس، اگر چه به وسيلهي پيامبران متعدد و در دورانها و جوامع مختلف ابلاغ شده است. تنها تفاوت در جزئياتي است كه به عنوان سنتها از پيامبران مطرح شده است.
7- و من احسن دينا ممن اسلم وجهه لله و هو محسن و اتبع مله ابراهيم حنيفا و اتخذ الله ابراهيم خليلا (و كيست كه ديني شايستهتر از كسي داشته باشد كه رفتار خود را تسليم خدا نموده در حالي كه احسانگر است و از آيين حنيف ابراهيم پيروي ميكند. خداوند ابراهيم را دوست خود اتخاذ كرده است.) دليل ديگري كه وحدت متن اصلي اديان الهي را ثابت ميكند، آيهايست در قرآن كه در دو مورد آمده است: ان الذين آمنوا و الذين هادوا و النصاري و الصابئين من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون (كساني كه ايمان آوردهاند و آنانكه به يهوديت و نصرانيت و صابئيت گرويدهاند، (رستگار آنان) كسي است كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و عمل صالح انجام داده است، براي آنان بيم و هراسي نيست و آنان اندوهگين نخواهند بود) به همين علت است كه خداوند متعال خبر از برتري بنياسرائيل به جهانيان ميدهد و ميفرمايد: يا بنياسرائيل اذكروا نعمتي التي انعمت عليكم و اني فضلتكم علي العالمين (اي بنياسرائيل به ياد بياوريد نعمتي را كه به شما بخشيدم و شما را بر جهانيان برتري دادم) توضيح قطعي است كه برتري بنياسرائيل بر جهانيان نه مستند به نژاد آنان بوده است و نه به مختصات جسماني و رواني طبيعي آنان، بلكه اين برتري بدان جهت است كه دين موسي (ع) همان متن اصلي دين ابراهيم بوده است كه پس از گذشت قرون و اعصار دگرگون شده و تحريف يافته بود. و اگر همين دين كه موسي (ع) آورده بود، دگرگون و منحرف نميگشت، همان متن حقيقي دين ابراهيم بود كه پيامبر اسلام تبليغ ميكرد و نميبايست آنان با اسلام مخالفت ميكردند.
عموميت دين اسلام براي همهي زمانهاي آينده از يك آيهي ديگر نيز صريحا استفاده ميشود: ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسولالله و خاتمالنبيين و كان الله بكل شيء عليما (محمد (ص) مانند يكي از مردان شما نيست، بلكه رسول خدا و خاتم پيامبران است و خداوند بر همه چيز دانا است) بعضي از بيخبران از لغت عربي كه در كلمهي خاتم به معناي پايان و آخر تشكيك كردهاند، اگر وقتشان اجازه بدهد، ميتوانند به مادهي لغت ختم با همهي مشتقاتش در همهي كتابهاي لغت عرب رجوع كنند، خواهند ديد كه اين ماده در هر مورد و با هر خصوصيات مصداقي كه به كار ميرود، مفهوم اصليش را كه پايان و آخر است، از دست نميدهد. آن آيهاي كه مورد استدلال به عدم خاتميت پيامبر اكرم (ص) قرار گرفته است، اينست: يا بنيآدم اما ياتينكم رسل منكم يقصون عليكم آياتي فمن اتقي و اصلح فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون (اي اولاد آدم، پيامبراني از شما به سوي خدا ميآمدند و آيات مرا براي شما بازگو ميكردند، پس هر كس كه تقوي بورزد و دست به اصلاح بزند، ترسي براي آنان نيست و آنان اندوهگين نخواهند گشت) گفتهاند كه اين آيه استمرار آمدن پيامبران را بر همهي اولاد آدم كه تا پايان جهان گسترده ميشوند، اثبات ميكند و اين استمرار با خاتميت پيامبر اسلام نميسازد!!
پاسخ اين اعتراض روشن است، زيرا، هيچ فعل مضارعي در لغت عربي به معناي وقوع استمراري يك پديده نيست، بلكه استمرار و محدوديت از قراين و دلايل خارج از خود صيغه مضارعت فهميده ميشود. درست است كه مخاطب در اين آيه بنيآدم است و بنيآدم شامل همهي انسانها در گذرگاه تاريخ تا انقراض آنان ميباشد، ولي، با نظر به علت رسالت كه روشن ساختن متن اصلي دين الهي ابراهيم و مرتفع ساختن تحريفات از آن دين ميباشد، با رسالت پيامبر اسلام ختم ميگردد، زيرا قرآن اصول كامل دين ابراهيم را بيان ميكند و همهي اديان منسوب به ابراهيم را دعوت به تطبيق اسلام بر آن دين مينمايد. بنابراين، پس از رسالت پيامبر اسلام موردي براي رسالت ديگر نميماند. معناي رسالت پيامبر اكرم آن نيست كه مقداري تكاليف تعبدي و قوانين مختص دوران و جوامع خود را مطرح كرده و آيندهي تاريخ را به عهدهي پيامبران ديگر، يا عقل نظري محض بشري واگذار نموده است. اصلا در مكتب اسلام عقل را در برابر دين قرار دادن به هيچ وجه صحيح نيست، زيرا آيات قرآني و منابع حديثي همواره دستور به پيروي از عقل و تبعيت از احكام آن را توصيه و بلكه دستور اكيد به بهرهبرداري از روشنگريهاي عقل مينمايد. اگر دين اسلام قابل توضيح با احكام عقلي نبود، چگونه امكان داشت قرآن و ديگر منابع اسلامي عقل را مورد توصيه و دستور اكيد قرار بدهد تا جائي كه آن را حجت خداوندي بر بندگانش معرفي نمايد.
اسلام تنها عقل آن دوران را تعظيم و واجب الاتباع معرفي نميكند، بلكه همهي انسانهاي همهي دورانها را تحريك به تبعيت از عقل مينمايد. نهايت امر دو مسئلهي بسيار مهم در اين مورد و جود دارد كه نبايد ناديده گرفته شوند: مسئله يكم مقصود از عقل فعاليتهاي انديشهاي در قلمرو سودجوئي و خودخواهي و بازي با اصطلاحات و پندارهاي مخلوط با خواستههاي پست حيواني نيست، بلكه منظور آن عقل سليم است كه در پرتو اصول و قوانين سازندهي انساني و بر مبناي انسانمحوري هدفدار فعاليت مينمايد. هيچ يك از اصول و تكاليف اسلام با چنين فعاليت عقلاني مخالفتي ندارند. مسئله دوم گسترش فعاليتهاي عقلاني بشري معنايش آن نيست كه روزي فراخواهد رسيد كه عقول انساني چنان دگرگون خواهد گشت كه دو ضرب در دو با همين محتوائي كه دارد مساوي 100001/503 خواهد گشت! و معنايش اين نيست كه روزي فراخواهد رسيد كه عقول آدميان معلولها را بدون علت درك خواهند كرد و براي به وجود آوردن حرارت صد درجه در آب، به نگاه كردن در آن آب كفايت خواهد كرد!!
اين پندارها همان خيالات مغزكش سوفسطائيهاي ماقبل ميلاد در يونان باستان است. بلكه مقصود اينست كه حواس و ابزار و آلات ارتباط انساني با واقعيات جهان هستي ميدان كار وسيع و وسيعتري را در اختيار عقول آدمي خواهد گذاشت. به عنوان مثال با گسترش معرفتهاي فيزيكي به وسيلهي حواس و آزمايشگاهها و ديگر تصرفات روشنگر در اجسام و نمودهاي آنها، قوانين زيادتري دربارهي جهان فيزيكي براي عقل مطرح خواهد گشت، نه اينكه عقل آدمي چنان دگرگون خواهد گشت كه از يك فوتون نور هفت قطار باربري و يك درخت آلبالو و يك مغز هگل بيرون خواهد آورد!! خلاصه عقل سليم آدميان براي ابد از ديدگاه اسلام درست معادل رسولان عيني، حجت بوده و تعيينكنندهي موقعيت او در جهان هستي و آموزنده بايستگيها و شايستگيهاي آدمي در اين دنيا خواهد بود. و شما طائفهي عرب داراي بدترين دين در بدترين جامعه بوديد براي توضيح مشروح سرگذشت عرب پيش از اسلام و دگرگوني و تحول شگفتانگيزي كه اسلام در عرب بوجود آورد و نيز براي درك اساسي تمدنها كه در نهجالبلاغه به ريشههاي اساسي آنها اشاره شده است، مقدمهاي مشروح دربارهي اصول تمدنها مطرح ميكنيم: در اين مقدمه ميتوان امتيازات تمدن انسانمحوري را كه اسلام بنيانگذار آن است درك نمود. اصول تمدنها مسلم است كه منظور محققان صاحبنظر از شناخت تمدنها، جمع آوري و مطالعهي رويدادها و نمودهاي جالب توجه كه براي بهزيستي و رفاه و تحصيل قدرت در اشكال مختلف آن، كه در يك جامعه بروز ميكنند، نيست.
همچنين مقصود از شناخت تمدنها آشنائي با شخصيتها و نوابغ و سرگذشت زندگي شخصي آنان كه بوجودآورندهي عناصر تمدن هستند، نميباشد، زيرا اين طرز شناسايي از شناخت فيزيكي يك جامعه كه در برههاي از تاريخ، امتيازاتي را به دست آورده است، تجاوز نميكند. منعكس ساختن مشتي نمودها و فعاليتهاي چشمگير از جهان عيني به عنوان تبلورگاههاي فعاليت تمدني و فرهنگي بشري در صفحهي ذهن و صفحات كتابها كاري نيست كه ارزش تلف ساختن بيهودهي نيروهاي فكري و عضلاني را داشته باشد. ما با پاسخ دادن به اين سوال كه چرا به جاي مطالعه و بررسي يك به يك سنگها و صخرههاي فلان كوه و شنهاي فلان بيابان و فراز و نشيبهاي جنگلها، به مطالعه و دقت در اهرام مصر و تخت جمشيد و طاق كسري و مواد حقوق حمورابي و سد مارب و ديوار چين و ارابهي جنگي آشور بانيپال ميپردازيم؟
ميتوانيم تكليف خودمان را دربارهي شناخت تمدنها و فلسفهي آن تعيين كنيم. پاسخ سوال فوق اينست كه تمدنها و فرهنگها با كار و كوشش و هدفگيري انسانها بوجود آمدهاند و تحقيق دربارهي آنها ميتواند كمك شاياني به معرفت ما دربارهي خواستههاي اصلي و فرعي انسان و كميت و كيفيت قدرت و آرمانهاي مادي و معنوي وي بنمايد. از طرف ديگر هر اندازه دامنهي معلومات ما دربارهي انسان و مختصات مادي و معنوي او عميقتر و گستردهتر بوده باشد، كوششهاي ما در شناخت تمدنها نتيجهبخشتر خواهد بود، زيرا چنانكه گفتيم، اين انسان است كه فرهنگها و تمدنها را بوجود ميآورد و اين انسان است كه با فعاليتهاي تجربي و تعقل منطقي اصول ثابت و عوامل بوجودآورندهي تمدنها را تصفيه نموده و به كار خواهد بست. تعريف تمدن بعضي از سطحينگران گمان ميكنند كه چنانكه ما نميتوانيم دربارهي فرهنگ يك تعريف كامل و مورد اتفاق نظر پيدا كنيم، (حتي بعضي از پژوهشگران گفتهاند: شمارهي تعريفهايي كه در شناساندن فرهنگ گفته شده است، از صد و پنجاه تجاوز ميكند) همچنين نميتوانيم دربارهي تمدن يك تعريف كامل و مورد اتفاق نظر به دست بياوريم. اين گمان بياساس است كه از ناتواني از تفكيك دو پديدهي فرهنگ و تمدن ناشي شده است. توضيح اين تفكيك چنين است:
1- فرهنگها بيانكنندهي معلومات و خواستهها و آرمانهاي اختصاصي يك جامعه است، در صورتي كه تمدنها بيانكنندهي فعاليت عوامل اصيل حيات فردي و اجتماعي است. و به همين جهت است كه تعميم يافتن تمدنهاي مساوي در جوامع مختلف، قانوني و طبيعي است ولي انتقال فرهنگها از جامعهاي به جامعهي ديگر قانوني طبيعي نبوده، احتياج به قدرت جامعهي منتقلكننده دارد و يا ناتواني و بيرنگي فرهنگ يك جامعه موجب ميشود كه سيطرهي فرهنگ بيگانه را بپذيرد.
2- ممكن است فرهنگها به جهت از بين رفتن عوامل بوجودآورنده و ادامهدهندهي آنها، از پويائي بيفتند و با اين حال نمودهاي خشكيدهي آنها به عنوان فرهنگ در درون انسانهاي جامعهي خود، فعاليت و تحريك را از دست ندهند در صورتي كه تمدنها به جهت وابستگي كه با عوامل اصيل حيات دارند، هرگز با ايستائي و ركورد سازگار نميباشند. لذا صحيح است كه گفته شود: ايستائي و ركورد يك تمدن مساوي سقوط آن است. 3- ميتوان گفت: به شمارهي اقوام و مللي كه از آغاز تاريخ تا كنون در اين كرهي خاكي زندگي كردهاند، فرهنگهايي بوجود آمده و مقداري از آنها رفته و مقداري ديگر با ثبات و تحولات گوناگون، به وجود خود ادامه دادهاند، ولي تمدنهايي كه در امتداد تاريخ بروز نمودهاند، بسيار محدود بوده و بيشترين رقمي كه در شمارهي تمدنها به دست دادهاند، بيست و يك تمدن است كه توين بي گفته است. شمارهي تمدن در نظر برخي از محققان ده و در نظر بعضي ديگر هيجده ميباشد. براي توضيح بيشتر دربارهي عموميت عناصر تمدن اين مثالهاي زير را در نظر ميگيريم:
1- كشف و اجراي يك رشته مواد حقوقي كه بر مبناي عدالت استوار است و ميتواند زندگي اجتماعي انسانهاي جامعه را در شايستهترين شكل آن تنظيم و هماهنگ نمايد. اين يك عنصر تمدني است كه آرمان اصيل حيات انسانها و قابل تعميم بر همهي جوامع ميباشد.
2- پيدا كردن بهترين راهها براي مبارزه با عوامل مزاحم طبيعت و انسانهاي نيرومند و طغيانگر. اين هم يكي از عناصر تمدن است كه مطلوب همهي جوامع انساني است.
3- مديريت سياسي منطقي كه بهترين تشكل افراد و گروههاي اجتماعي را بوجود آورده و از قدرت شكوفا ساختن ابعاد مثبت و سازندهي آنان بهرهبرداري نمايد. اين هم يكي از اصيلترين عناصر تمدن است كه ايدهآل عالي همهي جوامع ميباشد.
4- كشف و به كار انداختن وسايل تكنولوژيهاي متنوع در راه مرتفع ساختن احتياجات زندگي و بهرهبرداري بيشتر از مغزهاي انساني و مواد طبيعي در راه فراهم كردن رفاه و آسايش حيات در مسير (انسانمحوري). ملاحظه ميشود كه اين هم يكي از عاليترين عناصر تمدن است كه هيچ بشر آگاه از رسيدن به آن امتناع نميورزد.
5- تفسير و توجيه منطقي كارهاي فكري و عضلاني انسانها كه نمودهايي از انرژيهاي حيات مستهلك شدهي آنان ميباشد. اين عنصر تمدن كه متاسفانه نه تنها از ديدگاه بازدهي محض مطرح ميشود و با اين ديدگاه ديگر عناصر تمدن را مختل ميسازد، اهميتي مساوي اهميت خود حيات دارد و تعميم آن براي همهي جوامع، مساوي عموميت خود حيات ميباشد. در صورتي كه فرهنگ عبارت است از مقداري نمودها و فعاليتهائي كه از عوامل اختصاصي هر جامعهاي بروز نموده، زندگي مردم آن جامعه را رنگآميزي مينمايد و اگر فرهنگ يك جامعه مستند به عوامل اصيل حيات انساني بوده و عنصر پوياي حيات در دو قلمرو انسان و جهان در متن آن فرهنگ، فعاليت داشته باشد، اين فرهنگ را ميتوان فرهنگ تمدنزا ناميد. از اين مباحث به اين نتيجه ميرسيم كه تمدن عبارتست از (تشكل هماهنگ انسانها در (حيات معقول) با روابط عادلانه و اشتراك همهي افراد و گروههاي جامعه در پيشبرد اهداف مادي و معنوي انسانها در همهي ابعاد مثبت) تعريف تمدن از دو ديدگاه مختلف كلمهي تمدن هم مانند ديگر كلماتي كه باردار مفاهيم ممتاز انساني ميباشند، از اختلاف نظرهاي متفكران بر كنار نمانده است.
جاي ترديد نيست كه اختلاف مزبور معلول اختلاف در ديدگاههائي است كه عقاید متفكران را دربارهي تمدن از يكديگر جدا مينمايد. مهمترين نظرات در تعريف تمدن، دو نظريهي اساسي است كه از دو ديدگاه مطرح شده است: ديدگاه يكم (انسانمحوري) است. تمدن از اين ديدگاه چنين تعريف ميشود: (تشكل انسانها با روابط عالي و اشتراك همهي افراد و گروههاي جامعه در پيشبرد اهداف مادي و معنوي براي رسيدن به (حيات معقول) كه به فعليت رسيدن همهي استعدادهاي سازندهي انساني در آن حيات دست به كار ميشوند. دو مسئلهي مهم در اين تعريف وجود دارد: يكي اينكه تعريف مزبور به اضافهي اينكه ماهيت تمدن را توضيح ميدهد، روشنگر هدفها و آرمانهاي جوامع از به وجود آمدن تمدن نيز ميباشد. دوم نسبي بودن تمدنها است. اين نسبيت با نظريه گسترش تدريجي علوم و صنايع و آرمانهاي انساني و گسترش ابعاد مثبت انسانها در نتيجهي بروز ارتباطات منطقي ميان آنان، كاملا روشن است. ديدگاه دوم بر مبناي (قدرت محوري) در اشكال مختلف آن است.
تمدن از اين ديدگاه عبارتست از به فعليت رسيدن همهي استعدادها و استخدام همهي اشكال قدرت، در پيشبرد هدفهاي حيات طبيعي معمولي. اين تمدن حقيقي به نام انسان در مسير تكامل عالي و وحدت انسانيت نميشناسد. گردانندگان اين تمدن نژاد و جامعهي خود را محور قرار ميدهند، كه اگر تحليل دقيق دربارهي آن انجام بگيرد، بر مبناي (خودمحوري) تكيه ميكند كه با كلماتي براي فريفتن همان اجتماع ابراز ميگردد مانند (نژاد آلمان برتر از همه) (نژاد فرانسه فوق همه). اين تعريف براي آن جامعهشناسان و تمدنشناسان كه از (انسانمحوري) حمايت ميكنند، نه تنها رضايت بخش نيست، بلكه با يك توجه دقيق آن را نوعي از جلوههاي تنازع در بقاء تلقي مينمايند كه بالاخره به زوال خود آن تمدن نيز ميانجامد. ما امروزه شاهد كتابهاي فراواني در پوچي زندگي و مجهول بودن انسان و جستجوي دواي تمدن هستيم كه در جوامع به اصطلاح متمدن منتشر ميشوند و از مطالعهكنندگان بسيار فراواني هم برخوردار ميباشند. كتابي به نام (هشت گناه بزرگ انسان متمدن) ميتواند يك انتقاد كاملا علمي، دربارهي تمدن از ديدگاه دوم بوده باشد. و اين داد و فريادها را كه در اشكال مختلف در كتابها و سخنرانيها و برخوردهاي حاد و قوي و ضعيف به خوبي توجيه ميكند، ميتوان سرفصل بروز تفكراتي دربارهي تعريف تمدن و كوشش دربارهي عملي ساختن آن، تلقي نمود.
اين تعريف هر چه باشد، بدون ترديد مشابه تعريف يكم براي تمدن كه انسان را محور تکاپوهاي تمدني ميداند، خواهد بود. در اينجا توجه به يك مسئلهي مهم بسيار ضرورت دارد و آن اينست كه تعريف دوم تمدن كه محض قدرت و امتياز يك جامعه را اساس قرار داده است، عنصر يكم تمدن را متذكر شده، عنصر دوم را فراموش كرده است. اين عنصر دوم عبارتست از خود انسان، زيرا ترديدي نيست كه تحصيل قدرت و امتيازهاي متنوع يكي از پايههاي اساسي تمدن به شمار ميرود، ولي عشق به خود قدرت و امتيازات در عين حال كه مستند به انسان است، انسان را از بايستگيهاي تمدن بركنار مينمايد. اين مسئله در كتاب (هشت گناه بزرگ انسان متمدن ص 47) تحت عنوان (4- رقابت آدمي با خود) مورد بررسي قرار گرفته است. اين جملات را از عنوان مزبور نقل ميكنيم: (آدمي به عنوان تنها عامل انتخابي كه تعينكنندهي تكامل بعدي نوع خود است، متاسفانه حتي پيش از خطرناكترين حيوانات صياد، زيان به بار ميآورد. رقابت انسان با انسان برخلاف همهي عوامل طبيعت، به طور مستقيم عليه (نيروي همواره فعال و درمانبخش) طبيعت قد علم ميكند و بدين ترتيب با محاسبهي بيروح خود كه منحصرا بر ملاحطات تجاري و بيتوجه به ارزشها استوار است، تقريبا همهي ارزشهاي زادهي اين نيرو را از بين ميبرد. همه چيزهايي كه براي كل بشريت و حتي براي فرد فرد آدميان سودمندند، زير فشار رقابت انسان با انسان يكسره به كنار گذاشته شدهاند. اكثريت ترسآور مردم امروز، ديگر تنها بر چيزي ارج ميگذارد كه بر پايهي رقابتي بيرحمانه، بر كار برتري يافتن بر ديگران ميآيد. هر وسيلهاي كه شخص را به اين مقصود برساند. به غلط اما بي چون و چرا، ارزش تلقي ميشود.)
سپس يك مثال جالبي را دربارهي اشتباه انسانهاي متمدن امروزي ميآورد و ما آن را در اينجا نقل ميكنيم: (ضربالمثل (وقت طلاست) در نظر كساني كه پول را ارزش مطلق ميپندارند، به اين معني است كه با هر ثانيهاي كه از وقت خود صرفهجوئي ميكنند، بر ثروتشان افزوده ميگردد. اگر امكان ساختن هواپيمائي به ميان بيايد كه بتواند در مدتي كوتاهتر از ديگر هواپيما از اقيانوس اطلس بگذرد، هيچ كس به اين صرافت نميافتد كه بپرسد براي دراز كردن الزامي باند فرود و برخاست سريعتر اين هواپيما و همهي خطرهاي همراه آن و سر و صداي بيشتر حاصل از آن چه بهائي پرداختهايم. نيم ساعت صرفهجوئي در وقت، در نظر همه، ارزشي چنان بي چون و چرا دارد ك در مقابل آن هر قرباني را ناچيز ميدانند. هر كارخانهي اتومبيل سازي در صدد آنست كه مدل جديد اتومبيلش اندكي سريعتر از مدل قبلي باشد، و هر جادهاي را هم بايد تعريض كرد و هر پيچي را هم بايد اصلاح كرد: ظاهرا به خاطر ايمني بيشتر، اما در واقع براي آنكه بتوانيم سريعتر و در نتيجه پرمخاطرهتر برانيم. از خود ميپرسيم كه كدام يك از اين دو عامل به روح انسان امروزي زيان بيشتري ميرساند، پولجوئي كه بصيرت را از انسان سلب ميكند يا شتابزدگي كه اعصاب را خرد ميكند؟ هر كدام كه باشد، صاحبان قدرت همهي جنبشهاي سياسي صلاح كار خود را در اين ميبيند كه هر دو را تقويت كنند و هر انگيزهاي را كه به نحوي موجب رقابت بيشتر ميان مردم ميگردد، دامن بزنند.) از طرف ديگر تمدن بنا بر تعريف دوم كه عبارتست از تحصيل محض قدرت و امتياز بدون توجه به عنصر دوم كه انسان است، براي ادامهي حيات خود، مجبور ميشود هدونيستي يعني لذت پرستي را تا حد هدف زندگي انساني بالا ببرد. حال عوامل اين لذت را آلام و ناگواريهاي چه كساني تامين خواهند كرد، در تمدن به معناي دوم مطرح نيست. به نظر ميرسد امثال نويسندهي عبارات گذشته در دوران ما، اهميت خيلي فراوان به معلولهايي ميدهند كه در ديدگاه آنان قرار گرفتهاند.
از نظر منطق علمي هر چه زودتر، اين متفكران بايستي سراغ آن فلسفهها را بگيرند كه (انسان را گرگ انسان) توماس هابس ميداند و (انسان را صياد انسان) بنا به نقل هاينروت معرفي ميكند و با نشان دادن و اثبات كردن اين حقيقت كه (قدرتها و امتيازات بايستي به نفع انسانها تعديل و مورد بهرهبرداري قرار بگيرند) قدرت واقعي انساني را به ثبوت برسانند. قدرت و امتيازاتي كه در راه اثبات هستي و پيشرفت جامعهاي معين ديگر انسانهاي جوامع را به نابودي ميكشاند، ناتوانتر از آن زنبور عسل است كه توانايي زندگي دستهجمعي را دارا ميباشد. براي توضيح اين مطلب، مثال فردي را هم ميتوانيم در نظر بگيريم: فردي را فرض كنيد كه داراي شكلي از اشكال قدرت است، او ميتواند با آن قدرت، فردي ديگر را نابود بسازد. او با نابود كردن فردي ديگر، چنين تصور ميكند كه دائرهي موجوديت او وسيعتر گشته، بدون عامل مزاحم خواستههاي خود را جامهي عمل ميپوشاند.
فردي ديگر را در نظر ميگيريم كه داراي همان قدرت است و ميتواند فردي را كه به ظاهر مزاحم خود ميبيند، از بين ببرد، ولي اين فرد با درك اين حقيقت كه طعم حيات براي طرف مقابلش همان طعم را دارد كه خود از حيات خويشتن ميچشد. و با درك اين كه ضمنا با وجود فرد مقابل، ابعاد موجوديت من هم گستردگي و تعمق بيشتري به دست خواهد آورد، در نتيجهي موجوديت او را مانند موجوديت خود ميپذيرد، زيرا بنابراين فرض، فرد مزبور، از زندگي شخصي محدود خود فراتر رفته، با موجوديت دو فردي زندگي ميكند. حال، اين سئوال جدي مطرح ميشود: فرد اول داراي قدرت بيشتر است كه از پذيرش موجودت فرد ديگر ناتوان است، يا فرد دوم كه با پذيرش طرف مقابل و تحمل وجود آن، زندگي ميكند؟ قطعا فرد دوم داراي قدرت بيشتري است كه به اضافهي قدرت طبيعي، از رشد و كمال انساني نيز برخوردار است. همين طور است حال تمدنهايي كه در گذشته به وجود آمده و از بين رفتهاند.
بنابراين ميتوان گفت: هر تمدني از تمدنهاي بيست و يك گانه گذشته اگر قدرت تحمل زندگي جوامع ديگر را نداشته، تمدن به معناي حقيقي آن كه عبارتست از (تشكل انسانها با روابط عالي و اشتراك همهي افراد و گروههاي جامعه در پيشبرد اهداف مادي و معنوي آن، در همهي ابعاد ممكن) نبوده، بلكه تحصيل قدرت و امتيازي بوده است كه مدتي از زمان، ابعاد محدودي از انسانهاي جامعهي خود را شكوفا نموده است. ما تنها با نظر به جزئي از تعريف صحيح تمدن (اهداف مادي و معنوي جامعه در همهي ابعاد ممكن) است كه ميتوانيم عوامل و مظاهر تمدن را از (خودهدفي) و (خودمحوري) به (انسانمحوري) تغيير داده كمال و تكاملي را كه از تمدنها انتظار داريم، قابل وصول بسازيم. علت اساسي سقوط تمدنها نظر دقيق دربارهي علل زوال و سقوط تمدنها، اين حقيقت را براي ما روشن ساخته است كه علت اساسي در ميان همهي علل زوال و سقوط از همين اصل منفي (من هستم) پس (تو نيستي) يا (هستي تو مشروط بر اينست كه من آن را بخواهم) ناشي شده است. و براي ظلم هيچ معنايي جز اين وجود ندارد كه (هستي و خواستههاي تو موقعي رسميت پيدا كند كه من ميخواهم!!)
آيات فراواني در قرآن مجيد اساسيترين علت فنا و نابودي جوامع و تمدنها را ظلم و تعدي معرفي كرده است. به عنوان نمونه: و كم من قريه اهلكناها فجائها باسنا بياتا او هم قائلون. فما كان دعواهم اذ جائهم باسنا الا ان قالوا انا كنا ظالمين (و بسا جوامعي كه آنها را نابود ساختيم، بلائي كه فرستاديم. شبانگاه يا موقعي كه در حال گفتگو با يكديگر بودند بر آنان وارد گشت، در آن هنگام كه بلاي ما آنان را فراگرفت، سخني جز اين نداشتند كه ما ستمكاران بوديم) در آيهي زير علت نابودي جوامع و تمدنها را در ظلم منحصر مينمايد: و ما كنا مهلكي القري الا و اهلها ظالمون (و ما هلاك كنندهي جوامع نبوديم مگر اينكه مردم آن جوامع ستمكاران بودند) و لقد اهلكنا القرون من قبلكم لما ظلموا (ما به طور قطع جوامعي را در گذرگاه قرون پيش از شما به جهت آنكه ستم كردند، نابود نموديم) فكاين من قريه اهلكناها فهي ظالمه (بسا جوامعي را كه ستمكار بودند هلاك ساختيم) بعضي از سادهلوحان گمان ميكنند كه معناي ظلم عبارت است از قتل عمدي يك يا چند انسان. در اين صورت كشندهي ظالم و كشته شده مظلوم ميباشد. يا اينكه ظلم عبارت است از محروم ساختن يك فرد يا يك جامعه از معاش و از محصول دسترنج خود. و به طور كلي اينان خيال ميكنند كه ظلم يك تعدي آشكار به مال و جان و حيثيت يك فرد يا يك جامعه است، به طوري كه آن تعدي مورد نفرت همهي مردم بوده باشد. در صورتي كه موضوع ظلم فوقالعاده حساستر و گستردهتر از پديدههاي مزبور است. معناي ظلم كه به فارسي آن را ستم ميگويند، عبارتست از تعدي به قانون واقعي (حيات معقول) بنابراين:
1- كمترين تعدي بر نداي وجدان ظلم بر خويشتن است.
2- اجازه كمترين تعدي از طرف ديگران بر حق خود، ظلم بر خويشتن است.
3- كاستن از ارزش كار و فعاليت و محصول تلاش انسانها ظلم است.
4- به وجود آوردن شرايطي كه انسان را وادار به صرف نظر از حق كار و فعاليت خود بنمايد، ظلم است، اگر چه مظلوم در كمال رضايت و خوشحالي به آن شرايط بنگرد.
5- ايجاد خفقان و عوامل ركود فكري در ديگران ظلم است.
6- مزاحمت با آزادي ديگران اگر چه با منحرف ساختن معناي آزادي و تحصيل رضايت همان كسي همراه باشد كه آزاديش مورد مزاحمت قرار گرفته يا تحريف به پديدههاي خوشايند شده است، ظلم است.
7- ايجاد تقاضاهاي مصنوعي در مردم براي عرضهي كالاها و يا تفكرات تحميلي و بيارزش، ظلم است.
8- بازي با تفكرات و احساسات مردم براي تحميل خواستههاي خودخواهانه ظللم است.
9- ويترين قرار دادن ذهن مردم براي نمايش قيافهي حقبجانب خود، تعدي بر شخصيت انسانها است و ظلم است.
10- عرضه كردن خود براي مديريت سياسي جامعه بدون تسلط به هوي و هوس و لذت پرستي و خودخواهي تعدي و ظلم بر جامعه است.
11- پايمال كردن قدرت و امتيازي كه به دست آمده و ميتواند دردهاي مردم را درمان كند و آلام و ناگواريهاي آنان را تقليل بدهد و سنگي از سر راهشان بردارد، و عامل بهبودي زندگي مادي يا معنوي مردم را به وجود آورد، بدترين ظلم بر انسانها است، چه رسد به اينكه آن قدرت و امتياز را به صورت سلاحي در آورد و يكهتاز ميدان تنازع در بقا گردد. به طور كلي مفهوم ضد عدالت، ظلم است. معناي عدالت رفتار مطابق قانون است و چون همهي شئون فردي و اجتماعي انسانها مشمول قانون به معناي عمومي است، انحراف از آن قانون به هر شكلي كه باشد، ظلم و تعدي و تجاوز است. براي نابود ساختن يك جامعه يا يك تمدن هر يك از انواع ظلم كه ما تنها نمونههايي از آنها را متذكر شديم، كافي است.
روايتي از پيشوايان نقل شده است كه ميگويد: الملك يدوم مع الكفر و لايدوم مع الظلم (ادارهي جامعه با كفر ميتواند دوام داشته باشد، ولي با ظلم امكانپذير نيست).
اميرالمومنين عليهالسلام در خطبههاي آينده نتايج ظلم را گوشزد خواهد فرمود. مباني شناخت اصول فلسفي تمدنشناسي ما در شناخت و تفسير و تحليل تمدنها، هم بازيگريم هم تماشاگر دربارهي شناخت تمدن اسلامي، مانند شناخت ديگر تمدنها و فرهنگها، مختصات ديدگاههاي مكتبي و عقيدتي پيش ساخته كاملا موثر بوده است، لذا به نظر ميرسد اگر ما رنگآميزي انديشهها و عقايد را در درك و تفسير و تحليل تمدنها كه مستند به عوامل درونذاتي و برونذاتي است، ناديده بگيريم، تحقيقات ما دربارهي اين موضوع بااهميت از تاريخنگري و تاريخ نگاري و ابراز آرمانهاي شخصي خود تجاوز نخواهد كرد. اين جمله را كه آلفرد نورث وايتهد درباره تحقيقات گيبون در تاريخ ميگويد: (گيبون دربارهي سقوط و اعتلاي امپراطوري رم تحقيقات قابل توجهي انجام داده است، ولي عينك قرن نوزدهم بر چشمانش) ميتوان بر اغلب تحقيقات در جهانشناسي و انسانشناسي تعميم داد. در بيان تفكيك (شيئي و رويداد براي خود) و (شيئي و رويداد براي ما) كه از زمان فارابي و شايد پيش از او مورد توجه قرار گرفته است، يكي از زيباترين و رساترين جملهاي كه سراغ داريم، همانست كه نيلز يوهر فيزيكدان دانماركي از لائوتسه نقل كرده است: (ما در نمايشنامه بزرگ وجود، هم بازيگريم هم تماشاگر). براي توضيح اين اصل كه ميتوان گفت: براي ارزياتي معرفتهاي ما فوقالعاده داراي اهميت است، بايد اين اصل را كه از نظر (معرفت شناسي) فوقالعاده اهميت دارد، مورد بحث مشروح قرار بدهيم. ما براي روشن شدن اين اصل نخست مباني زير را مطرح ميكنيم:
1- واقعيت اشياء و رويدادها با قطع نظر از درك و تعقل ما وجود دارد، به خلاف ايدهآليستها كه واقعيت اشياء و رويدادها را يا معلول درك و تعقل ميدانند و يا ملاك وجود واقعيت را درك و تعقل تلقي ميكنند. اين مسئله مشروحا در فلسفه مطرح شده است. ما در اين بحث كاري با آن مباحث نداريم، تنها اين مسئله را كه واقعيت اشياء و رويدادها با قطع نظر از درك و تعقل ما وجود دارد، به عنوان اساسيترين اصل ميپذيريم.
2- نوعي از بازيگري و موضعگيري وجود دارد كه هرگز قابل اجتناب نيست و آن عبارتست از عوامل درك و هدفگيري ما در جهان هستي
3- خواستهي اصلي ما در معرفت تماشاگري است، يعني ما انسانها به طور جدي ميخواهيم معرفت اشياء را آنچنان كه هستند به دست بياوريم، و كمترين دخالتي از عوامل برونذاتي و درونذاتي كه بر واقعيت اضافه يا از آن منها ميكند صورت نگيرد. يعني ما ميخواهيم مثلا تمدن ايران باستان يا تمدن مصر، يا تمدن بيزانس را آنچنان كه واقعيت داشتهاند، درست مانند اينكه بخواهيم نور را از نظر فيزيكي محض بشناسيم، درك كنيم، نه آنچنان كه موضعگيري خاص ما در اين دوران اقتضاء ميكند و نه با دخالت دادن آرمانهان عقايدي كه دربارهي اجتماع و طرز زندگي آن داريم، و پس از اين دريافت واقعبينانه اصول ثابت و رويدادهاي موقت را از يكديگر تفكيك نموده براي پيشبرد حيات تكاملي جامعه از اصول ثابته و سازنده بهرهبرداري نمائيم.
4- اين خواستهي ما از ناحيهي دو نوع عوامل دروني و بروني در معرض محدوديت قرار ميگيرد. به عنوان مثال درونذاتي، آن محقق كه دربارهي طبيعت بشري بدبين است، مانند ماكياولي بدون ترديد نميتواند اين عينك را از ديدگان خود در تفسير و تحليل و شناخت تمدنها كنار بگذارد، بالعكس كسي كه طبيعت بشري را نيكو ميداند و خوشبين به طبيعت بشري است، نتايجي را كه از دلايل خود خواهد گرفت، مخالف نتايج محقق بدبين خواهد بود. و مثال عامل برونذاتي، مانند چگونگي اجتماعي كه بررسيكنندهي تمدنها در آن زندگي ميكند.
5- اين اصل كه نتيجهي سه اصل فوق است، چنين است كه معرفت بشري چه بخواهد و چه نخواهد، آگاهانه يا ناآگاهانه تركيبي از بازيگري و تماشاگري ميباشد.
6- بازيگري كه عبارت است از دخالت عوامل دروني و بروني در شناخت اشياء و رويدادها به دو قسمت مهم تقسيم ميگردد:
قسمت يكم بازيگريهايي كه از جبر طبيعت ناشي ميگردد، مانند كوچك ديدن اجسام از مسافت دور، و دايره نمودن پنكهي برقي در حال حركت سريع، با اينكه آنچه كه واقعيت دارد سه شاخهاي در حال حركت سريع است. اين بازيگريها اگر چه معرفتهاي مختلف و متضاد را نتيجه ميدهند، اما با توجه به موقعيتهاي گوناگون ناظران، آن اختلاف و تضاد نه تنها كشنده و تزاحم مضر بر معرفت و حيات انسانها نميباشند، بلكه بهترين وسيله براي شناخت چهرههاي گوناگون واقعيت از ديدگاههاي متنوع ميباشد.
قسمت دوم بازيگريهايي است كه از خواستهها و آرمانها و اصول پيش ساختهاي كه ناظر آنها را پذيرفته است، سرچشمه ميگيرد. اين نوع بازيگريها و موضعگيريها مستند به عوامل گوناگون است.
لازم است كه ما با مقداري از اين عوامل آشنا شويم: عامل يكم توجيهات درون ذاتي: مقصود از درونذاتي آن نيست كه ذات آدمي بدون تماس با واقعيات عيني موضع مخصوصي بر خود ميگيرد، زيرا واقعيت ذات آدمي داراي هيچ گونه موضعگيري ويژهاي قاطعانه نيست بلكه مقصود رسوب تدريجي پديدههايي از جهان عيني در درون است كه استعداد پذيرش آن را در درون داشته و با گذشت زمان و تقويت يافتن به وسيلهي شرايط و مقتضيات ديگر، به صورت عامل فعال در آمده، شخص ناظر را آگاهانه يا ناآگاهانه توجيه ميكند به عنوان مثال: شخصي را فرض كنيم كه در دوران جواني پديدهي لذت براي او بااهميت جلوه ميكند، در جريان و رويدادهاي گوناگون، عوامل لذت پيرامون او را فراميگيرد، در مطالعاتي كه ميكند با فلسفهي اپيكور آشنا ميشود، مقدمات كتاب اصول قوانين بنتام هم كه دربارهي لذت و الم بحث مشروحي دارد سطوح رواني او را اشغال مينمايد. تدريجا پديدهي لذت جوئي در درون شخص مفروض گاهي به قدري شدت پيدا ميكند كه فرماندهي شخصيت را در هر دو بعد معرفتي و عملي به دست ميگيرد. و به طور ملموس يا غيرملموس دست به كار ميشود. مسلم است كه چنين شخصي نه تنها در تفسير تمدنها پديدههاي لذت جوئي را به عنوان عامل اساسي معرفي خواهد كرد، بلكه طبيعت آدمي را با همين پديده تفسير خواهد نمود.
همچنين است سودجوئي و خودخواهي كه امثال توماس هابس و ماكياولي را به خود جلب كرده عينك خاصي را به چشمان آن دو زده است كه هرگز آن را كنار نخواهند گذاشت، مگر پيشامدهاي محاسبه نشدهاي كه گاهي سر راه متفكران را ميگيرد و مسيرشان را عوض ميكند، مانند تغيير مسير فلسفي كه اوگوست كنت به جهت عشقي كه به كلوتد دووو پيدا كرد و نرمش و ظرافت مخصوصي در بينشهاي فلسفي او به وجود آورد. همچنين تغيير مسير حكيم سنائي غزنوي و دهها امثال اينان. عامل دوم پذيرش از محيط و اجتماع ايدهها و عقايدي كه فضاي جامعهاي را فراگرفته است، اين ايدهها و عقايد كه از نمودهاي درون ذات است، معمولا افراد جامعه را تحت سلطهي خود ميگيرد و در هر دو شكل ملموس و غيرملموس در معرفت و عمل افراد تاثير ميگذارد. البته اين عامل به طور مطلق محكوم نيست، بلكه اگر از طرف ناظر مايهگذاري و تشديد نشود، و قدرت درست انديشيدن را از ناظر نگيرد، بالاخره نه تنها ضرري به واقعجوئي و واقعيابي نميزند، بلكه مفيد و سازنده هم ميباشد.
6- آيا راهي براي از بين بردن يا تقليل بازيگري و موضعگيري تا حداقل وجود دارد، يا نه؟ و اگر وجود دارد آن راه را ميتوان پيش پاي همه هموار ساخت؟ در مبحث پيشين موقعي كه بازيگريها را به دو قسمت مهم تقسيم كرديم، ملاحظه كرديم كه قسمت اول عبارتست از بازيگريهايي كه ناشي از جبر طبيعت انسان و موضعگيريهاي او است. قسمت دوم عبارتست از بازيگريهاي ناشي از خواستهها و آرمانها و اصول پيش ساختهاي كه ناظر در جهان عيني آنها را پذيرفته است. با در نظر گرفتن اين تقسيم، آيا ميتوانيم براي هر يك از دو قسمت تا آنجا كه ممكن است راهي را در نظر بگيريم كه بتواند يا بازيگريهاي ما را از بين ببرد و معرفت ما محصول محض تماشاگري و دريافت خود واقعيات بوده باشد و يا حداقل بازيگريهاي ما را تا حداقل تقليل بدهد؟ راه از بين بردن يا تقليل بازيگري ناشي از جبر طبيعت البته اين مقدمهي ضروري را نبايد از نظر دور بداريم كه ناداني دربارهي يك واقعيت را نميتوانيم بازيگري و موضعگيري جبري اصطلاحي بناميم. اگر چه پوشيده شدن واقعيات در موقع جهل ممكن است به مقدمات جبري مستند بوده باشد، زيرا انسان جاهل تماسي با واقعيت برقرار نكرده است، تا بتواند از رابطهي تماشاگري و بازيگري دربارهي واقعيت برخوردار بوده باشد. اما راه از بين بردن يا تقليل بازيگري ناشي از جبر طبيعت، مسلم است كه به كار انداختن عوامل ذهني و مراعات اصول درست انديشيدن و تنظيم حواس طبيعي و تصحيح بهرهبرداري از تماس با اشياء از موضعگيريهاي گوناگون، در تقليل بازيگري اثر فراواني خواهد داشت.
مثلا با به كار انداختن فعاليت تجريدي صحيح در مغز ميتوان اعداد و كليات را با دقت بيشتر و بدون دخالت دادن توهمات تجريد نموده، در كارهاي علمي مورد استفاده قرار بدهيم. ما ميتوانيم با افزايش معلومات دربارهي عوامل به وجودآورندهي هنرها و تشخيص نمودهاي حقيقي هنري و زيبائي، از بازيگريهاي خود دربارهي دو موضوع مزبور تا حد قابل توجه بكاهيم. از طرف ديگر به دست آوردن و تنظيم وسائلي كه ميتوانند ابعاد بيشتري از واقعيات را براي ما قابل درك بسازند و مختصات موضعگيري ما را الغاء كنند، موفقيت بيشتري در تقليل بازيگري ناشي از موضعگيري خاص به دست بياوريم. مانند ميكروسكوپ و تلسكوپ و غيره. از آن جمله تنظيم قطب عيني اشياء در موقعيتهاي گوناگون آشنائي صحيحتري با ابعاد واقعيات نصيب ما خواهد كرد. مانند مطالعهي آهن در سرما در حرارتهاي گوناگون، در حال ذوب، در ماندن زير خاك، در تماس با آب و غير ذلك و تنظيم قطب ناظر مانند از نزديك ديدن اجسام و از دور ديدن آنها و تماشاي اجسام از ديگر نقاط گوناگون. همچنين تصرفهاي متنوع در واقعيتهاي عيني كه در نتيجهي آنها ميتوانيم با استعدادها و امكانات موجوده در واقعيتها آشنائي بيشتري پيدا كنيم. ما با اين فعاليتها ميتوانيم تا حدود زيادي از دخالت موضعگيري و بازيگريهاي خود در شناخت واقعيات بكاهيم و هيچ روش علمي و بينش مكتبي تاثير اين فعاليتها را در تقليل مختصات موضعگيري در معرفت را نميتواند منكر شود.
اكنون اين مسئله پيش ميآيد كه آيا اين همه فعاليتها براي به دست آوردن شناخت همهي ابعاد واقعيتها بدون كمترين دخالتي از موضعگيريهاي ما كفايت ميكند، يا نه؟ پاسخ اين مسئله منفي است بدون اينكه ما را دربارهي معرفتهايي كه به دست ميآوريم، مردد نموده تزلزلي در منطقي بودن معرفتها، به وجود بياورد. توضيح اينكه اگر چه ما نميتوانيم ساختمان حواس و خصوصيات فيزيولوژيك مغز را به كلي كنار گذاشته و قدرتي به دست بياوريم كه بدون كمترين دخالتي از قطب درك كننده، همهي واقعيتها را در همهي شرايط بشناسيم و همچنين اگر چه نميتوانيم مختصات ويژهي وسائلي را كه براي كمك و گسترش معرفت ما ساخته ميشوند، از آنها سلب كنيم، مانند مختص آهن و چوب و آب و جيوه و پشم و فلزات گوناگون و جيوه در پذيرش و منعكس ساختن اثر حرارت، با اين حال روش علمي و معرفتهاي جهانبيني ما با عوامل و مقدمات منطقي خود، زندگي ما را در دو بعد علمي و عملي به عهده ميگيرند. به همين جهت است كه متفكران صاحبنظر همواره اين اصل كلي را كه معرفتهاي ما دربارهي جهان عيني نميتوانند مطلق بوده باشند، به عنوان يك اصل كلي پذيرفتهاند، لذا در اين مورد نبايد ايدهآليستها بهانهاي به دست آورده، بگويند كه بنابراين، واقعيتها تابع قطب درك كننده ميباشند، زيرا اين يك حرف سادهلوحانه است كه از عدم درك (جهان با شناسائي جهان فرق دارد) ناشي ميگردد.
به اضافهي اينكه آن تشنگي سوزان كه در نهاد همهي انسانها براي درك واقعيتها وجود دارد، با توجه به اصول و قوانين كاملا مشترك ميان همهي انسانها، ميتواند اشباع گردد. مثلا وقتي كه وارد كارگاه معظمي ميشويم و ميبينيم كه دهها ماشين با فعاليتهاي گوناگون، در عين حال منظم كار ميكنند، با اينكه از طرز كار و نتيجهي كار هر يك از آن ماشينها اطلاع مشروح نداريم، اين اصل كلي را درك كردهايم كه همهي اجزاي ماشين و روابط آنها با يكديگر در مجموعهاي تشكل يافته كه به وسيلهي انسانهائي عاقل به كار افتادهاند، محصول يا محصولهائي را به وجود ميآورند. اگر پذيرش اين اصل كلي معلول موضعگيري خاص است، همهي انسانها در اين موضعگيري مشتركند و اگر پذيرش آن معلول تماشاگري محض است. همهي انسانها از اين تماشاگري برخوردارند. دو نوع اصول مشترك به عنوان پايههاي اساسي اصول در شناخت پيريزي تمدنها جريان دارند: نوع اول اصل يكم (غير مشروط) خودخواهي حيات به اتفاق نظر همهي زيست شناسان و صاحبنظران علوم انساني، خودخواهي حيات چه در صورت فردي و چه در حال تشكل جمعي يك اصل كلي و استثناء ناپذير است. حيات پديدهايست كه تكاپو براي جلب عوامل ادامهي خود و دفع هر گونه عامل مزاحم بقاي خود بارزترين مختصات آن است. اين اصل با عباراتي گوناگون مطرح ميگردد: (صيانت ذات)، (حب ذات)، (خودخواهي طبيعي)، (خود داشتن)، (تكاپو در راه حراست و بقاي حيات). ما اين خودخواهي را بر دو قسمت مهم تقسيم ميكنيم:
1- خودخواهي مثبت (خودخواهي معقول) 2- خودخواهي منفي (كه عامل زوال خود را در خود ميپروراند) خواص و عوامل اين دو نوع خودخواهي در اين مبحث تدريجا روشن خواهد گشت. حاكميت مطلق اصل خودخواهي كه مورد مشاهده و محصول تجربهي كاملا عمومي است، چگونه و از چه عاملي به وجود ميآيد، هنوز در ميان فرضيههاي زيادي غوطهور است، تفسير علمي محض دربارهي اين پديدهي مزبور غالبا در مرزي ميان مكتبهاي فلسفي و فرضيههاي علمي صورت ميگيرد. اين پديدهي كاملا اصيل در جانداران غير انسان، به جهت محدوديت استعدادهاي گوناگون، بسيار محدود و فعاليت آن در ابعاد اندكي است. لذا دنياي حيوانات نه فرهنگي دارد و نه تمدني و نه ساير مختصات تكاملي. تنها انسان است كه به جهت داشتن مغز امكان رشد خود طبيعي به روان و روح، به كاوش در طبيعت و رابطه با افراد همنوع خود پرداخته، ابعاد متنوعي از مغز و روان خود را ميگستراند و در نتيجه تمدنها و انواعي از فرهنگها را به وجود ميآورد. در نتيجه اين كاوشها و ارتباطات پيشتازانه، خاصيت اساسي حيات را كه (خودخواهي) است، نه تنها از دست نميدهد، بلكه معمولا در پيرو آن فعاليتها، خودخواهي و نيز وسعت و قدرت و تنوع زيادتري پيدا ميكند.
در گذرگاه توسعه و تنوع و اقتدارخواهي، عوامل محيطي و اجتماعي و آرمانهاي تثبيت شده در اجتماع و بارقههاي مغزي و رواني انسانها، در توجيه پديدهي خودخواهي نقش اساسي را به عهده ميگيرند. براي كساني كه آگاهيها و هشياريهائي بوجود آمده و انسانهاي جز خود را براي آنان مطرح نموده و توانستهاند هدفهاي والا براي زندگي تصور نمايند، خودخواهي آنان باطي تدريجي مراحل رشد، مسير مثبت را پيش ميگيرد و طعم حيات كلي انسانها را به آنان ميچشاند و ارزش تكاپو براي هدفهاي والاتر را براي آنان قابل پذيرش ساخته و آنان را براي رسيدن به آن هدفهاي والا به تكاپو وادار ميكند. اين خودخواهي مثبت، خودخواهي معقول نيز ناميده ميشود. اين خودخواهي مثبت مبناي پيشرفت خود را تعهد و احساس مسئوليت در برابر آن تعهد استوار ساخته، عدالت و آزادي بارور و معرفت مثمر را چه در خود و چه در ديگران، عناصر اساسي حيات خود تلقي ميكند.
در مقابل اين نوع انسانها، نوعي ديگر را كه متاسفانه اكثريت چشمگير را تشكيل ميدهد، ميتوان ديد كه خود حيات و همهي استعدادهاي پرتحرك و فعال آن را در راه تورم خود طبيعي استخدام ميكنند. و ميتوان گفت: خودطبيعي اين مردم كه كوششي براي تفسير و توجيه معقول آن ننمودهاند، دست به كار شده، خود حيات و استعدادهاي فعال و متنوع آن را در مسير تورم خود طبيعي مستهلك ميسازند. اين خود طبيعي توجيه نشده مبدا و مسير و مقصدي جز خودمحوري نميشناسد، اگر ميلياردها برابر جهان هستي تحت سلطهي اقتدار آن قرار بگيرند، براي افزايش تورم خود همهي آنها را قرباني مينمايد و نه تنها آهي هم نميكشد، بلكه قطعا خود را طلبكار هم ميداند كه چرا مثلا كهكشان هفتاد و سوم، در حركت مطابق خواستهي او يك دقيقه و پنجاه و نه ثانيه و نيم تاخير روا داشته است!!! او در تاخير كهكشان مزبور در آمدن به پيشگاهش (به مقدار يك دقيقه و پنجاه و نه ثانيه و نيم) از اينكه آن كهكشان از حساب بازيگرانهي او سر در نميآورد، بسيار خشمگين خواهد بود!
اين هم يكي از مختصات پديدهي خودخواهي است كه همواره در كمين بهرهبرداري از حقايق باارزش انساني، مانند عدالت و آزادي و فرهنگ و تمدن نشسته، داد و فريادهاي جدي به راه مياندازد، اين داد و فريادها كه در شكل جدي و بسيار ماهرانه به راه ميافتد فضاي درون انسانهاي جامعه را اشغال و آنان را به حركت در ميآورد، سپس از آن هنگام كه پيشتازان خودخواه توانستند ميدان جامعه را براي خواستههاي خود خالي نمايند، همان عدالت را براي بازيگريهاي ذهني به بيابان بي سر و ته فلسفه تبعيد مينمايد و آزادي را در حدودي كه وارد به منطقهي ممنوعهي خواستههاي آنان نگردد، محترم ميشمارند. فرهنگ و تمدن نيز براي تمركز قدرت استخدام ميشوند!! و اگر (خودخواهي طبيعي) در مسير خود به (خودخواهي معقول) تبديل گردد، تمدني كه در حال پيريزي يا حركت به رشد و كمال است، عامل بقاء و اعتلاي خود را در ذات خويش تضمين مينمايد، چنانكه عناصر طبيعي تشكيل دهنده و توليدكنندهي حيات با وسيله قرار گرفتن و باز كردن راه براي پيشرفت حيات، موجب به وجود آمدن خود در جاندار گشته و ادارهي حيات را در برابر عامل مزاحم آن تضمين مينمايد.
در نتيجهي اين ملاحظات است كه ميتوان با صراحت قاطعانه گفت كه ملاك تمدنها نه ساختمانهاي سر به فلك كشيده است و نه افزايش جمعيت و نه پيشرفتهاي تكنولوژيك و نه فراواني دانشاندوزان، همچنين علامت يك تمدن واقعي نه سرعت در حركات و نقل و انتقالات است و نه ماشينهاي بسيار دقيق و بوجودآورندهي محصولات عالي و نه اشباع لذايذ گوناگون و فعاليتهاي خودخواهانه كه موجب بركنار ماندن انسان از هدفهاي تفكرات و تكاپوها ميباشند. پديدههاي مزبور هنگامي ميتوانند به عنوان تمدن واقعي و باارزش تلقي شوند كه دربارهي انسانيت دركي و احساسي دارند. نتيجهي ديگري كه از اين ملاحظات به دست ميآيد، اينست كه چون ملاك تمدن انساني، تعديل خودخواهي و به حركت در آوردن انسانهاي داراي خود در راه تحقق بخشيدن به (حيات معقول) است، لذا شماره تمدنهائي كه تا كنون به عنوان تمدن مطرح ميشوند، بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرند.
به همين جهت است كه به نظر ما اجتماعي از انسانها كه به مرحلهي درك (حيات معقول) و كوشش صميمانه در راه تحقق بخشيدن به آن رسيده و با امكاناتي كه دارا هستند، در به فعليت رسانيدن ابعاد مادي و معنوي خود در دو قلمرو فرد و اجتماع گام بر ميدارند، از تمدن حقيقي برخوردارند، اگر چه از نمودهاي معمولي تمدن اصطلاحي محروم بوده باشند. با تمام جرئت ميتوان گفت:
اگر ده فرد از انسان در يك كوير با ارتباط منطق انساني با يكديگر زندگي كنند و همهي آنان در لذايذ و آلام و موفقيتها و محروميتها شريك يكديگر باشند و هشياري و وجدان آزاد راهنماي زندگي آنان بوده امتيازاتي را كه به دست ميآورند، اما تنهائي تلقي كنند كه حيات دستهجمعي آنان مالك آن امانتها بوده باشد، اين ده فرد در سالمترين تمدن زندگي ميكنند، در صورتي كه زندگي صد ميليون انسان در يك جامعه با تسلط به همهي ابعاد زندگي و با سيطرهي به همهي كرات كيهاني و اعماق اقيانوسها و قلمرو ذرات بنيادين جهان و با داشتن همهي امتيازات زندگي معمولي، بدون اشتراك با وجدان آزاد در (حيات معقول) از تمدن واقعي محرومند. تعديل خودخواهيها بر اساس جبر تكنولوژي ناآگاه از عناصر تمدن واقعي نيست امروزه وقتي كه قدم به يك جامعهي مغرب زمين يا مشرق زمين ميگذاريد كه داراي نمودهاي تمدن اصطلاحي است، نظم و ترتيب را در همه جا حكمفرما ميبينيد. كارگاهها، آموزشگاهها، مراكز نقل و انتقال، موزهخانهها، راهروهاي زيرزميني، ادارهها، مراكز ارتشي، معابد، فروشگاهها، همه جا و در هر شرايطي نظم دقيق در جريان است، به طوري كه گوئي در آن مراكز و جايگاهها انساني با (ميخواهم شخصي) وجود ندارد. بدون ترديد اين نظم و منفي شدن (ميخواهم شخصي) ناشي از تعديل خودخواهي است، وليكن كدامين تعديل؟ و با كدامين عامل؟
نخست عامل تعديل را متذكر ميشويم، سپس چگونگي تعديل خودبخود روشن ميگردد. عامل اين تعديل تكنولوژي به معناي وسيع آن است كه در همه شئون انسانهاي امروزي حاكميت مطلق دارد. تكنولوژي چيست؟ تكنولوژي به طور ساده عبارتست از مواد و پديدهها و اشكال صنايع ماشيني كه از آگاهي و آزادي و ارزشها و عدالت و تاريخ و لذت و الم بشري بركنار است. اين غول ناآگاه كه زائيده شده از فرشتهي مقدس علم است، در گذرگاه قرون و اعصار به عنوان آرماني در لابلاي سطوح رواني انسانها وجود داشته و با كلماتي مانند رفاه و آسايش و ترقي و تكامل در جهان هستي ابراز ميشده است. به عقيدهي ما اكنون هم تكنولوژي كه فرزند مشروع علم است، امتياز مزبور را از دست نداده است و بزرگترين نعمت الهي است كه خدواند به وسيلهي مغزهاي بشري براي انسانها عنايت فرموده است.
آنچه كه باعث حسرت و تاسف و بدبختي انسانهاي امروزي گشته است، نه علم است و نه هنر است و نه تكنولوژي، بلكه ادامهي بيش از حد بيماري خودخواهيها است كه در جنگ جهاني اول و دوم، همهي جوامع را تا پرتگاه مرگ رسانيد، با اين حال خودخواهان كه خود را گردانندگان تمدن ناميدهاند، به خود نيامدند و روز به روز به بستن دست و پاي انسانها با زنجير پولادين تكنولوژي افزودند و تكنولوژي را به شكلي از وسيلهي انتقال ارادهي عدهاي از گردانندگانش در آوردند كه تا حد تعيين سرنوشت و كيفيت و كميت حيات انسانها و آگاهيها و ارزشهاي آنان دست به كار شده است.
اينست آن تعديل خودخواهي كه نه خودي را براي انسانها باقي گذاشته است و نه خواستن آن خود را. مفهوم واقعي از (خودبيگانگي) از همين تعديل جبري خود و خودخواهي سرچشمه ميگيرد. خودشكني يا تعديل خودخواهي بر اساس جبر تكنولوژي يا زيربناي قدرت پرستي ماكياولي! مسئله اين نيست كه بشر امروزي خودشكني را بر اساس جبر تكنولوژي با زيربناي قدرت پرستي ماكياولي، تعديل خودخواهي و پيشرفت ناميده است مسئله اين است كه مجموعهي اين خودشكني و قدرت پرستي را با كلمهي تمدن كه داراي مفهوم آرماني است، به رخ بشريت كشيده و با اين كلمهي انساني، خود انسان را به بيگانگي از خود و ديگران مبتلا ساخته است. اين همان تمدن است كه پايمال شدن جوامع و اقوام ناتوان را امري كاملا طبيعي و مسابقهي قدرتمندان را با مستهلك ساختن مواد حياتي و مغزها و بودجههاي كلان كه با ارقامي شبيه به ارقام نجومي محاسبه ميشوند، قانوني و ضروري تلقي ميكند. حتما اين سوال را مطرح خواهيد كرد كه شما به چه علت نام تعديل (خودخواهي) را به خودشكني تغيير داديد؟
ما در كشورهاي صنعتي در همهي شئون زندگي انسانها با رضايت و اقناع و خوشيها روبرو ميشويم و هيچ فردي را نميبينيم كه احساس كند كه (خود) او شكسته است. پاسخ اين سئوال شما خيلي روشن است. اولا زنبور عسل و موريانهها هم، هيچ احتمالي نميدهند كه در برابر (خود) هاي انسانها، خود بسيار بسيار محدود و شكستهاي دارند. ثانيا شناخت واقعيتهاي اساسي يك جامعهي انساني را نميتوان از نمودهاي روبنائي عيني مردم آن جامعه استنباط نمود و الا ميبايست دورهگردها و رانندگان وسائل نقليهي عمومي و گردانندگان كافهها و فروشندگان بليطهاي سينماها و ورزشگاهها، جامعهشناسان و فيلسوفان و صاحبنظراني برجسته دربارهي انسانها و جوامع آنان بوده باشند!! آنچه كه ميتواند بازگوكنندهي واقعي شئون زندگي مردم امروزي باشد، نظرات و عقايد محققان صاحب نظر و دور از آلودگيهاي متنوع است كه انسان را از ديدن واقعيتها منحرف ميسازد. جاي بسي خوشوقتي است كه دوران ما از وجود اينگونه محققان راستين برخوردار است.
شما همزمان با مطالعهي زيبائيها و امتيازات زندگي ماشيني كه تنها در سطوح ظاهري حيات آدميان ديده ميشوند، ميتوانيد صدها كتاب و مقالات بسيار ارزنده و علمي را هم مطالعه كنيد كه محتويات آنها از شكستن خود انسانها و بيگانگي آنان از يكديگر و حتي بيگانگي از خود و نگراني شديد جوانان از آينده و بياختياري حيات امروزي و تحولات دگرگونكنندهي مشخصات ساختي و اختلال كنشي زندگي و غير ذلك، داد و فرياد به راه انداخته است. به عنوان نمونه براي هشت نوع انحراف انسان از مجراي طبيعت مطلوب خود، كتابي به نام (هشت گناه بزرگ انسان متمدن) از خود مغرب زمين منتشر ميگردد اين هشت گناه بزرگ عبارتند از:
1- مشخصات ساختي و اختلالهاي كنشي سيستمهاي زنده. 2- تراكم جمعيت. 3- ويران ساختن محيط زندگي. 4- رقابت آدمي با خود. 5- سستي احساس. 6- تباهي وراثت. 7- سنت شكني. 8- نظريه پذيري. مقداري قابل توجه از تباهيهائي ديگر كه رهآورد تمدن محاسبه نشدهي مغرب زمين است، پنج گناه ديگر را ميتوان به آن گناهان هشتگانه افزود كه برخي از آنها از مشتقات و نتايج همين گناهان هشت گانه است كه لورنتس بررسي ميكند. 9- تخدير گرائي. 10- اغماض و ناديده گرفتن تناقضات. 11- بياعتنائي به آينده. 12- توجيه فلسفي قدرت پرستي كه ريشههاي آن به افكار ماكياولي كشيده ميشود. 13- پيوستن انسان به انسان براي رفع احتياج و گسيختن آن دو از يكديگر به جهت سود شخصي. يا خودخواهي را به كلي طرد كنيد، يا فلسفهي ماكياولي را بپذيرد!
اين هم يك منطق شگفتانگيز است كه ميگويد: (يا خودخواهي را به كلي طرد كنيد، يا فلسفهي ماكياولي را بپذيرد) سادهلوحاني كه افكار حقيقت جو را در محاصرهي فوق قرار ميدهند، راه سوم را فراموش ميكنند كه عبارت است از (خودخواهي تعديل يافته به وسيلهي وجدان آزاد) اگر كسي امكانپذيري و تحقق اين راه سوم را انكار نمايد، در حقيقت ميليونها قربانيان حق و حقيقت و نمودها و فعاليتهاي كاملا انساني رادمردان تاريخ را ناديده ميگيريد. و حتما آن بنيانگذاران اصيل ارزشهاي انساني را احمق و ديوانه بلكه مضر و مفسد تلقي ميكند! زيرا آنان نه تنها خودخواهي را از درون خويشتن منتفي ساختهاند، بلكه عوامل مزاحمي براي طغيانگري طغيانگران نيز بودهاند.
پس خودخواهي را ميتوان با وجدان آزاد، نه با عوامل جبر عيني تعديل نموده با عامل انسانمحوري حتي در راه (حيات معقول) انسانها به زندگي خود پايان داد و پايههاي رسالت انساني را محكمتر ساخت. از طرف ديگر فلسفهي ماكياولي عامل نابودي خود را در درون خود ميپروراند. وقتي كه ميگوئيد فلسفه ماكياولي، در حقيقت ميگوئيد: فلسفهي مخصوصي كه عامل نابودي خويشتن هم هست. براي اثبات اين ادعا نخست اصول اساسي اين فلسفه را يادآور ميشويم: (خلاصهاي از عقايد سياسي ماكياولي)
1- هدف وي از فلسفهي موضوعهي خويش: تاسيس دولتهاي متحده و قوي و مستقل و متمركز ايتالي كه تابع كليسا نباشد و در اروپا صاحب تفوق سياسي گردد.
2- مرام كلي: بدبيني (پسيميسم) و طرفداري از ظلم و استبداد و حكومت مطلقهي نامحدود.
3- طبيعت انسان: گويد انسان موجود سياسي است و طبعا فاسد و شر و خودخواه خلق شده است، لذا علاج دفع شرور انساني و شرط برقراري نظم در جامعه همانا تشكيل حكومت مطلقه و مقتدر است.
4- زمامدار و فن زمامداري چون مردم طبعا بد و خودخواه خلق شدهاند، لذا محرك زمامدار بايد اولا طبيعت خودپرستي (اگوئيسم) باشد و ثانيا روش خود را بر اساس بدبيني (پسيميسم) قرار دهد و اعمال و افعالش شديد و سخت و ظالمانه باشد و حدي نداشته باشد. و چون طبيعت انسان متجاوز و منفعت جو است و طمع وي را حدي و سرحدي نيست و مدام ميخواهد بر موجودي مال و مقام و موقعيت خود بيفزايد و چون قدرت و تملك اموال به واسطهي كميابي طبيعي، محدود است، لذا كشمكش و رقابت بين افراد جامعه را به هرج و مرج (آنارشيسم) تهديد ميكند، مگر آنكه قدرتي مافوق ايشان جلوشان را بگيرد و مطامع آنها را مهار كند. زمامدار نه تنها معمار كشور و دولت است، بلكه معمار اخلاق و مذهب و اقتصاد و همه چيز است. اگر زمامدار بخواهد بماند و موفق باشد، نبايد از بدي كردن بهراسد و مبادا از شرارت احتراز جويد، زيرا بدون انجام شرارت و بدي حفظ دولت محال است. بعضي تقويها موجب خرابي و بربادي است و بعضي شرارتها باعث بقاء و سلامتي. تنها دولت متكي به زور موفق است و بس. هيچ ترازو و مقياسي براي قضاوت عمل زمامدار در دست نيست، به جز موفقيت سياسي و ازدياد قدرت.
5- اخلاق و مذهب: اخلاق و مذهب و ساير تصورات اجتماعي، همه آلت دست زمامدار است براي نيل به قدرت و آن را نبايد در سياست و ادارهي حكومت دخالت دهد و رعايت نمايد.
6- حقوق و قانون، ناشي از ارادهي زمامدار است: زمامدار خود به منزلهي قانون است و قانون موضوعهي وي واجبالاطاعه. ولي خودش از رعايت قانون و اخلاق مستثني است. قانون بر حسب ارادهي زمامدار قابل نسخ و تغيير است. زمامدار مافوق قانون است و هر چه كه بخواهد ميتواند بكند. اخلاق مخلوق قانون موضوعهي زمامدار است.
7- حكومت: حكومت بر پايهي ضعف افراد بنا شده و افراد براي حفظ خويشتن از خطر افراد ديگر محتاج به كمك دولتند.
8- روش حكومت: زمامدار براي نيل به قدرت و ازدياد قدرت و حفظ آن مجاز است به هر عملي از زور و حيله و تزوير و غدر و قتل و جنايت و تقلب و نقض قول و پيمانشكني و نقض مقررات اخلاقي متوسل شود و هيچ نوع عملي براي نيل به قدرت و حفظ آن براي زمامدار ممنوع نيست، به شرط آنكه با مهارت و زيركي و در صورت لزوم محرمانه و سري انجام بگيرد تا نتيجهي منظور را بدهد. اگر عمل ظلم و جنايت زمامدار را متهم ميكند، در عوض نتيجهي عمل كه موفقيت است وي را تبرئه مينمايد اكثر اين مواد را در دو كتاب (شهريار) و (مقالات) ماكياولي ميتوان ديد، با اين تفاوت كه محتويات كتاب مقالات، بسيار معتدلتر بوده، و به واقعيات اجتماعي بيشتر اهميت ميدهد. تحليل و انتقاد از تفكرات سياسي ماكياولي بدان جهت كه در نهجالبلاغه با حقايق و واقعياتي مخالف تفكرات ماكياولي روبرو ميشويم، و بدان جهت كه از دورانهاي اوليه بروز دولتها تا كنون، سياستمداران معمولي و حرفهاي آگاهانه يا ناآگاهانه با كميتها و كيفيتهاي مختلف، روش ماكياولي را پيش گرفته و با توسعهي روابط اجتماعي، ميان جوامع و شيوع استثمار و سلطهگري قدرتمندان، اين روش را توسعه ميدهند، لذا مجبوريم كه تفكرات سياسي ماكياولي را مورد تحليل قرار داده و انتقاداتي را كه بر آنها وارد است، مطرح نمائيم:
مسئله يكم (هدف وي از فلسفهي موضوعهي خويش) تاسيس دولتهاي متحده و قوي و مستقل و متمركز ايتالي است كه تابع كليسا نباشد و در اروپا صاحب تفوق سياسي گردد. اصل اين قضيه كه جلوگيري از هرج و مرج در جامعه و ويرانيهائي كه از تعدد مراكز قدرت و تصميمگيري، به وجود ميآيد، احتياج به قدرت متمركز دارد، جاي ترديد نيست، زيرا اين يك اصل بديهي سياسي است كه افراد و گروههايي كه در يك جامعه زندگي ميكنند، فرشتگان نيستند، سودجوئي دارند و خودخواهيها. و گمان نميرود حتي يك فرد عاقل كه اندك اطلاعي از خودمحوري انسانها داشته باشد، مخالف اصل تمركز قدرت و تصميمگيري بوده باشد، تا آن گاه كه دگرگونيهاي تكاملي واقعي نصيب انسانها گردد و خودمحوري انسانها به انسانمحوري مبدل شود كه فعلا با، يرايطي كه ما ميبينيم، رويايي بيش نيست. آنچه كه مهم است دو موضوع است كه ماكياولي ميخواهد از اصل تمركز نتيجه بگيرد:
موضوع يكم- (به دست آوردن تفوق سياسي در اروپا) اين سئوال پيش ميآيد كه چرا ايتاليا به اصلاح جامعهي خود و ادارهي آن، قناعت نكند و هواي تملك و سلطهگري بر اروپا را در سر بپروراند؟ كدامين دليل اثبات كرده است كه ايتاليا بايد قيم جوامع اروپائي باشد؟! همان دليل كه ميگويد: بايد ايتاليا قيمومت اروپا را در اختيار خود بگيرد، به نژاد ژرمن و باواريا هم ميگويد: قيمومت اروپا بايد در دست آلمان بوده باشد و همين دليل است كه به نوبت خود ناپلئون بناپارت را به حركت و فرياد زدن درميآورد كه (فرانسه فوق همه). تجويز اينكه دولت ايتاليا بايد چنان قدرتمند و متمركز باشد كه اروپا را تحت سلطهي خود قرار بدهد، فلسفه نيست، بلكه فرمان هجوم آتيلائي به اروپا است. بهترين دليل اينكه ماكياولي با اين جمله كه (بايد دولت قدرتمند ايتالي تفوق سياسي در اروپا بوجود بياورد) فلسفه نبوده، بلكه فرمان حمله به اروپا را صادر ميكند، اينست كه در هنگام انتقاد از كليساهاي ايتاليا ميگويد: (كليسا هنوز كشور ما را در حال تجزيه نگاهداشته و مسلما هيچ كشوري نميتواند هرگز به مرحلهي وحدت برسد و شاد باشد مگر اينكه كاملا مطيع يك حكومت گردد، خواه آن حكومت جمهوري باشد و خواه سلطنتی، چنانكه در اسپانيا و فرانسه ملاحظه ميشود).
پس به اعتراف ماكياولي، اسپانيا و فرانسه در آن دوران از وحدت اجتماعي و حكومت متمركز برخوردار بوده است، با اين اعتراف توصيه به تفوق سياسي بر اروپا، اگر مقصود زير سلطه گرفتن اروپا باشد، فرمان حمله به اروپا است، نه فلسفهي سياسي. مگر اينكه گفتار ماكياولي چنين تفسير شود كه او اعتلاي سياسي ايتاليا را ميخواهد، نه سلطهي ايتاليا را بر اروپا. ولي با نظر به زيربناي تفكرات وي، ميتوان نه تنها آرزوي سلطهي ايتاليا را بر اروپا، بلكه بر همهي قارههاي دنيا را در مغز ماكياولي سراغ گرفت، زيرا او طبيعت بشري را چنان سلطهگر ميداند كه قناعت به حوزهاي محدود را ضد طبيعت بشري تلقي ميكند. البته مسلم است كه ناپلئون بناپارت ماكياوليتر از خود ماكياولي نبوده است، با اين حال مطابق گفته وي دربارهي طبيعت انساني بود كه همهي دنيا تكميل كنندهي لقمهاي بود كه بناپارت ميخواست. البته اين يك آرمان اعلاي انساني است كه انسانهاي بزرگي از جوامع برخيزند، و سر حدات را بردارند و تحت پرچم انسانمحوري يك دولت جهاني تشكيل بدهند و اين دولت آرماني با فرض (هر كس قدرت و اسلحه و حيلهگري بيشتري دارد، پيش بتازد) تناقضي آشكار است كه جز در مغزهاي محروم از انديشههاي معقول پديدار نميگردد.
موضوع دوم- ماكياولي توصيه ميكند كه دولت قوي و مستقل و متمركز ايتاليائي، بايستي از كليسا جدا شود و از آن تبعيت نكند. اين هم يك مطلقپردازي است كه ذهن ماكياولي را به خود مشغول نموده است. يك انديشهي فلسفي دقيق كه متكي بر واقعيات و تجربيات عيني بوده باشد، نبايد با حساسيت و خصومت خاصي دربارهي نهادهاي ريشهدار انسانها قضاوت كند. مسجد ضرار در صدر اسلام بدان جهت كه وسيلهاي براي مختل ساختن افكار رو به تكامل جامعه گشته بود، با دستور پيامبر و با دست مسلمانان محكوم و ويران گشت، همچنين مساجد دوران بنياميه و بنيعباس كه جايگاه تبليغ خودكامگان سلطهگر گشته بود، مورد نفرت مسلمانان حقطلب بوده و آنان با ديدهي جايگاه سازندگي انسان به آن مساجد نمينگريستند.
با اين حال مساجد به طور مطلق محكوم نگشت و بعدها وظايف واقعي خود را انجام داد. كليسا هم با نظر به معتقدان راستين آنها مانند مساجد مسلمانان و ديگر معابدي است كه به عنوان رصدگاههايي براي نظاره به كمال بينهايت كه خدا است و پاكي از خودخواهيها و توجه به اصالتهاي انساني بوجود آمدهاند، هر معبدي كه از انجام اين وظيفه منحرف گشته، آلت دست سودجويان خودمحور گردد، آن معبد اگر تا حد مسجد ضرار برسد، نه تنها دولت انسانمحور بايد راه خود را از آن معبد جدا كرده و تبعيت از آن ننمايد، بلكه وظيفهي دولت انسانمحور آنست كه آن معبد را ويران نموده، مصالح ساختمانياش را در ساختن آشيانه براي انسانها به كار ببرد و اگر تا حد مسجد ضرار نرسيده و با دغل بازيهائي كه گردانندگان معبد به وسيلهي آن، بر ضرر جامعه بهرهبرداري ميكنند، آن گردانندگان را از رسميت ساقط نموده، روانهي ميدان كار اجتماعي نمايند. ولي با اين فرض كه هدف معابد در روي زمين، و وظيفه آنها، وظيفهي پالايشگاه آدميان براي تصفيه و تزكيهي شخصيت در مسير رشد است، محكوم نمودن مطلق يا حاكم نمودن مطلق معابد با فرض اينكه به وسيلهي انسانها اداره ميشوند، دور از تفكر منطقي است. چنانكه محكوم يا حاكم نمودن دانشگاه به طور مطلق با در نظر گرفتن اين حقيقت كه با دست انسانها اداره ميشوند، با هيچ گونه تفكر منطقي سازگار نيست، زيرا دانشگاه با اينكه از ممتازترين نهادهاي اجتماعي است، ممكن است انساني كه در آن نهاد از نظر علمي تقويت ميگردد، اين قوه و قدرت را در نابودي انسانها يا آزادي آنان به كار ببرد.
البته ما در اين موضوع نميتوانيم قضاوت ماكياولي را دربارهي كليساهاي آن دوران و نتايجي كه نهاد كليسا نصيب ايتاليا كرده بود، به طور صريح و قاطعانه انجام بدهيم، زيرا بنا به نوشتههاي برخي از محققان، كليساهاي ايتاليا در آن دوران، معمولا كليساهاي ضرار مانند مسجد ضرار شده بود. ماكياولي خود، وضع كليساي آن دوران را چنين توضيح داده است: (ما ايتاليائيها لامذهبي و بديهاي خود را مديون كليساي رم و كشيشانش هستيم، ولي ديني بزرگتر نيز داريم، ديني بزرگ كه موجب فناي ما خواهد شد. و آن اينست كه كليسا كشور ما را هنوز در حال تجزيه نگاهداشته و مسلما هيچ كشوري نميتواند هرگز به مرحلهي وحدت برسد و شاد باشد مگر آنكه كاملا مطيع يك حكومت گردد، خواه آن حكومت جمهوري باشد يا سلطنتي، چنانكه در اسپانيا و فرانسه ملاحظه ميشود. و تنها سببي كه ايتاليائي واجد آن حالت نگشته و تابع يك حكومت جمهوري يا سلطنتي نيست، همانا كليسا است … كليسا نه آن قدر قوي است كه بتواند بر تمام ايتاليا حكومت كند و نه به قدرت ديگري اجازهي اين مهم را ميدهد و همين نكته موجب آن است كه ايتاليائي هيچگاه قادر به ايجاد وحدت در تحت قيادت يك زمامدار نگشته و هميشه در قيد زنجير عدهاي از شاهزادگان و اشراف باقي مانده كه آن قدر موجب انحطاط و تنزل و تضعيف آن گشتهاند كه نه تنها صيدي در برابر بربرهاي نيرومند قرار گرفته، بلكه در معرض تجاوز هر كسي است كه ميل نمايد به ايتاليا حمله و تجاوز نمايد).
بنابراين توضيحاتي كه ماكياولي دربارهي كليساهاي آن روز ميدهد، آن كليساها مانند مسجد ضرار بودهاند. مسئلهي دوم مرام كلي: بدبيني و طرفداري از ظلم و استبداد و حكومت مطلقهي نامحدود اين مسئله به سه موضوع مهم تحليل ميگردد: موضوع يكم بدبيني، چنانكه در مسائل بعدي خواهيم ديد: ماكياولي به طبيعت بشري بدبين است. اين بدبيني افراطي از كجا ناشي شده است؟ آيا از وضع خانوادگي ماكياولي و چگونگي دوران كودكي و جواني او تا ماقبل ميانسالي كه زمان انعقاد شخصيت است ناشي شده است و يا از محدوديت مطالعات او در تاريخ ساير اقوام و ملل و توجه به اوصاف بسيار مثبت و عالي انساني، و يا تاثير شديدي كه قيصر بورژيا در او به وجود آورده است؟ همه اين مسائل محتمل است.
و ما نميتوانيم علت بدبيني افراطي او را تنها در اوضاع مختل ايتاليا در آن دوران جستجو كنيم، زيرا در گذرگاه تاريخ بشري جوامع فراواني وجود داشتهاند كه در برههاي از زمان، اگر چه طولاني هم بوده است، اختلالات و پراكندگيهاي مستند بر سلطهگري و خودخواهي، دمار از روزگار آنها درآورده است، با اين حال ديده نشده است كه متفكران آن جوامع به بيماري بدبيني افراطي دربارهي بشريت گرفتار شوند. به همين جهت است كه براي يك محقق لازم است كه پس از درك و شناخت تفكرات ماكياولي، با دقت كامل و حوصله و بردباري فراوان، موقعيت و شخصيت ماكياولي را از همهي جوانب مورد بررسي قرار بدهد. اگر ماكياولي چنين ميگفت: من با نظر به وضع فعلي اروپا و دقت در ريشههاي اصلي آن و با نظر به اخلالگري اربابان كليسا و سلطهپرستي و خودكامگي اعيان و اشراف و شاهزادگان ايتاليا، به اين نتيجه رسيدهام كه افراد فراواني از نوع انساني ميتوانند شرور و بد باشند و وقاحت و بيشرمي را به جائي برسانند كه بدون اعمال قدرت نتوان حيات مردم آن جامعه را تامين نمود، فوقالعاده منطقي بود، حتي ماكياولي اگر با نظر به سرگذشت اكثر اقوام و ملل به بازگو كردن اين قضيه كفايت ميكرد كه عمل عيني اكثريت مردم جوامع خودخواهي و خودكامگي و قدرت طلبي است، براي همهي انسانشناسان و سياستمداران مفيد ميگشت، ولي با قرار گرفتن در محدودهاي از زمان و در جامعهاي معين كه عوامل شناخته شدهاي باعث شده است كه بعد ويرانگي انسانهاي آن جامعه، به فعاليت بيفتد، هرگز از نظر منطقي و فلسفي، نتيجهي بدبيني به طبيعت بشري به طور كلي را به وجود نميآورد.
اين گونه نتيجهگيري عاميانه مساوي همان نتيجهگيري سادهلوحانه است كه يك متفكر با ديدن علي بن ابيطالب به خوش بيني افراطي دربارهي بشر مبتلا گردد و دربارهي او شعرها بسرايد و حماسهها به راه بيندازد. ما اگر بخواهيم با اصولي پيش ساخته و با عينكي كه شيشههاي آن را وضع خاص رواني ما و قاب آن را محيط ساخته باشد، قضاوت نكنيم، بلكه با مطالعهي لازم و كافي در سرگذشت بشري و عناصر اصيل موجوديت او حكم كنيم، چنانكه بايستي محدودهي ايتالياي دوران ماكياولي را دقيقا مورد توجه قرار بدهيم، همچنين لازم است كه بيست و سه سال شبهجزيرهي عربستان را كه علي بن ابيطالب و ابوذرها و سلمانها به وسيله پيامبر اسلام به وجود آمدهاند، كاملا در نظر بگيريم. ما با اين تتبع همهجانبه در نمودها و فعاليتهايي كه بشر از خود بروز ميدهد، به اين نتيجهي تجربي خواهيم رسيد كه بشر داراي طبيعتي است كه ميتواند بدون تمايل خاص به بدي يا نيكي وجود داشته باشد و ميتواند با تعليم و تربيت صحيح و با قرار گرفتن در جاذبهي شخصيت رهبران سازنده و پاكي محيط، به سلطهگري و قدرت طلبي و خودكامگي آلوده نگردد و با معكوس بودن امور فوق به جانوران خونآشامي تبديل شوند كه جامعهي آنان فقط ميدان نبردي براي تنازع در بقا بوده باشد.
نتيجهي اين مطالعه و حكم همان است كه شناخت ما دربارهي انسان و سرگذشت او آن را اثبات ميكند. موضوع يكم طرفداري از ظلم و استبداد: اميدواريم كه ماكياولي و آنان كه از نظريات او پيروي كردهاند از دو كلمهي ظلم و استبداد، منظور ديگري داشته باشند، مثلا منظورشان اين باشد كه براي مرتفع ساختن هرج و مرج و بوجود آوردن اجتماع قابل زندگي قدرت و تسلط مورد احتياج است.
البته اين يك اصل منطقي است كه گمان نميرود فردي عاقل در اين دنيا وجود داشته باشد و اين اصل را انكار كند. ماكياولي و كساني كه اين اصل را ناآگاهانه به كلماتي از قبيل ظلم و استبداد تعبير ميكنند، به طور يقين از داشتن ديد علمي و فلسفي محرومند، زيرا استفاده از قدرت كه ذاتا يك نعمت بزرگ الهي است، براي نجات دادن زندگي مردم از هرج و مرج و سلطهجويي خودكامگان و طغيانگران نه تنها ظلم و استبداد نيست، بلكه عين عدالت محض است كه در اسلام عاليترين عبادت محسوب ميگردد. نه ظلم و استبداد كه جز انحراف از واقعيت و حق معنائي ندارد، در مقابل، عدالت كه عبارت است از رفتار مطابق حق و واقعيت. هنگامي كه زمامدار يا هر گونه ادارهكنندهي زندگي اجتماعي مردم، خلاف تمايلات خودكامگان سلطهجو رفتار نموده آنها را سركوب مينمايد درست مطابق حق و واقعيت زندگي اجتماعي كه حفظ جان و حيثيت و ارزشهاي مردم جامعه است رفتار ميكند، و اين عدالت محض است، نه ظلم و استبداد دربارهي سركوب كردن تمايلات خودكامگان سلطهجو. عدالت در همه جا و براي ابد، عدالت است و ضرورت دارد و ظلم و استبداد در همه جا و براي ابد ظلم و استبداد است و ويرانگر جانهاي آدميان. كيفر قاتل عمدي ظلم خوب نيست، بلكه با نظر به حقوق جانهاي آدميان عدالت محض است، چنانكه ترحم بر پلنگ تيزدندان عدالت بد نيست، بلكه عين ستمگاري بر گوسفندان ناتوان است.
موضوع سوم- حكومت مطلقهي نامحدود اگر ماكياولي عين اين مفاهيم را گفته باشد، يا واقعا از طبيعت بشر اطلاعي كامل نداشته است، يا اينكه مفاد اين مفاهيم را درك نكرده است. حكومت مطلقهي نامحدود، يعني چه؟ بناليد اي بشر و بشردوستان! اين مرد ميدانيد چه ميگويد؟ اين مرد ميگويد: بايد رابطهي زمامدار با جامعه، رابطهاي خشنتر و جبريتر و مسلطتر از رابطهي ميان طبيعت و عوامل ناآگاه و جبري آن، با انسانها بوده باشد، زيرا كوه در هنگام آتشفشاني بدون اطلاع از زندگي كنندگان در دامنهاش و بدون اعلان دور باش از تير رس مواد ذوب شدهاش و بدون توجه به آرمانها و اختيارات قابل شكوفان شدن انسانها و بدون توجه به لزوم تنظيم مسائل اقتصادي و ديني و اخلاقي و حقوقي و اجتماعي آنان، عامل مرگ را بر سر آنان فرو ميبارد، و اين كوه كمترين آگاهي و تعمد در كاري كه ميكند، ندارد ولي زمامدار كه فردي از همين انسانها است، ميتواند همين رابطه را با آگاهي و تعمد با جامعهي خود برقرار نمايد! آقاي ماكياولي چرا به جاي تيز كردن شمشير قدرتمندان خودكامه، زمامداران و مردم را به شكوفا ساختن ابعاد و استعدادهاي سقراطي و ابوذري و مارك اورل كه قطعا در نهاد انسانها وجود دارند، توصيه نميكنيد؟!
اگر از ديدگاه يك انسان بيطرف در برابر واقعيات، اظهار نظر ميكنيد؟! چرا تيغ به دست زنگي مست ميدهيد؟! به چه دليل مردم را توصيه ميكنيد كه روابط خود را با طبيعت و قوانين آن تنظيم كنيد و نميگوئيد كه اي مردم طبيعت را در ميدان تنازع در بقا نابود كنيد و يا اي طبيعت، با نيروها و قوانيني كه تو داري، بر سر انسانها بتاز و آنان را اسير و بردهي خود بساز! در صورتي كه انسانها نميتوانند طبيعت را از بين ببرند، بلكه عوامل مزاحم آن را بايد به سود زندگاني خود مهار كنند، چنانكه طبيعت در برابر قدرت علمي و اراده و تكاپوئي كه انسان داشته است، نتوانسته است انسان را از خود براند يا نابودش بسازد. مسئلهي سوم انسان موجودي است سياسي (گويد انسان موجودي است سياسي و طبعا فاسد و شرور و خودخواه خلق شده است، لذا علاج دفع شرور انساني و شرط برقراري نظم در جامعه همانا تشكيل حكومت مطلقه و مقتدر است) تحليل و پاسخ اين مسئله در مباحث پيشين روشن شده است. در تحليل اين مسئله دو موضوع مهم را بايد مطرح كنيم:
موضوع يك- (انسان موجودي است سياسي) اولا بعد سياسي انسان يكي از ابعاد زندگي اجتماعي او است، نه همهي ابعاد او. و ما با نظر به سه موقعيت اساسي انسان (انسان با نظر به هويت او، انسان با نظر به زندگي اجتماعي او، انسان با نظر به موضعي كه در جهان هستي دارد) بيش از 900 مختص در اين نوع از جانداران كه انسان ناميده ميشود. سراغ گرفتهايم. ثانيا اينكه بعد سياسي اساسيترين بعد زندگي اجتماعي او است، احتياج به توضيح و تفسير دارد. مقصود از بعد سياسي چيست؟ اگر مقصود اينست كه يك عده جانداران به نام انسانها نهايت كوشش خود را از نظر فكري و عضلاني به كار بيندازند و جامعه را به ميدان نبرد قدرت و سلطهجوئي و خودكامگيهاي خود در آورند، تا يك فرد مانند (لوياتان) توماس هابس يا افرادي از لوياتانها كه از قدرت و حيلهگري و استبداد بيشتري برخوردار هستند، زمام جامعه را به دست بگيرند. اين ميدان بدتر از جنگل، حتي در ابتداييترين زندگي بشري در اين كرهي خاكي وجود نداشته است، زيرا در همان موقع رو به انقراض ميرفت و نوبت به تفكرات ماكياولي نميرسيد. بر فرض محال، ما بوجود آمدن چنين جنگل را كه عناصر اصلي و زيربنائي آن، قدرت و سلطه و استبداد و روي پردهي آن، جامعهي انساني ناميده است، امكانپذير تلقي ميكنيم، آيا عامل و دليلي سراغ داريد كه به قدرتمندان و سلطهجويان خودكامهي چنين جامعهاي كه تحتالشعاع سلطهگر قدرتمندتر و مستبدتر از خود، به جهت ترس، در خيابانها به راه رفتن آرام مشغولند، توصيه كند و دستور بدهد كه از قدرت و نيروي خودكامگي خود استفاده نكنيد و آرام بنشينيد و بگذاريد آن سلطهگر و قدرتمند مطلق هر كاري را كه دلش ميخواهد انجام بدهد؟!!
موضوع دوم- احتمال ميرود: در جملهي مورد تحليل از اينكه (انسان موجوديست سياسي) اين نتيجه گرفته شده است كه (و طبعا فاسد و شرور و خودخواه خلق شده است) البته اين مقدمه و نتيجه را از ديدگاه تشنگان شراب قدرت، معكوس هم ميتوان كرد، به اين ترتيب: چون انسان طبعا فاسد و شرور و خودخواه خلق شده است. لذا موجوديست سياسي. اگر اين موضوع را ماكياولي قبول كرده باشد و حقيقتا انسان را با چنان طبيعتي كه در جملهي فوق گفته شده است، بشناسد، بحث و تحليل و انتقاد از تفكرات وي اگر چه اين تفكرات صدها مجلد كتاب را اشغال كرده باشد، بيهوده است، زيرا محتويات آن صد مجلد كتاب، يك سخن دارد و آن اينست كه انسان طبعا شرور و خودخواه و فاسد خلق شده است. اين يك سخن هم يك پاسخ بيش ندارد و آن اينست كه طبيعت انسان با مشاهدات بسيار فراوان در گذرگاه تاريخ و با بررسي بيطرفانه در هويت او يا با طبيعت بيطرف از خير و شر آفريده شده است، يا با طبيعتي كه داراي هر دو استعداد است، به وجود آمده است. قرآن نظر دوم را آورده است: و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقواها (سوگند به نفس انساني كه آفريده و تنظيمش نموده و استعداد انحراف و استقامت را در او به وديعت نهاده است.)
مسئله چهارم- زمامدار و فن زمامداري (چون مردم طبعا بد و خودخواه خلق شدهاند، لذا محرك زمامدار بايد اولا طبيعت خودپرستي (اگوئيسم) باشد و ثانيا روش خود را بر اساس بدبيني (پسيميسم) قرار دهد و اعمال و افعالش شديد و سخت و ظالمانه باشد و حدي نداشته باشد. و چون طبيعت انسان متجاوز و منفعت جو است و طمع وي را حدي و سرحدي نيست و مدام ميخواهد بر موجودي مال و مقام و موقعيت خود بيفزايد و چون قدرت و تملك اموال به واسطهي كميابي طبيعي محدود است، لذا كشمكش و رقابت بين افراد، جامعه را به هرج و مرج (آنارشيسم) تهديد ميكند، مگر آنكه قدرتي مافوق ايشان جلوشان را بگيرد و مطامع آنها را مهار كند.)
تا اينجا اگر از جملهي اول كه طبيعت بشري را شرور و خودخواه معرفي ميكند، (با نظر به انتقادهاي گذشته)، صرف نظر كنيم، موضوع گرايش مردم به منفعت جوئي كه با نظر به محدوديت مواد مفيد طبيعت و لزوم صرف انرژي براي به وجود آوردن آنها كه به رقابت و كشمكش منجر ميشود، كاملا صحيح و بازگوكنندهي يك جريان عادي است و براي جلوگيري از اين جريان و ايجاد نظم و عدالت در جامعه، احتياج به دولت و ادارهكنندهي اجتماع به وسيلهي انواع نيروها ضروري است، ولي مطلب مهم اينست كه دولت چيست؟ و چگونه بايد نظم و عدالت را در جامعه برقرار بسازد و مردم جامعه چه مقدار قابليت انعطاف به خوبيها و پيروي از وجدان به بركت تعليم و تربيت دارند؟ و آيا هدف برقراري نظم و عدالت در جامعهايست كه از انسانها تشكيل يافته است، يا هدف سلطهگري و استبداد زمامدار است؟ پاسخي كه در آثار ماكياولي به اين سئوال مهم داده شده است، دوپهلو ميباشد، يعني گاهي هدف را برقراري نظم در جامعه ميگيرد و گاهي سلطهگري و استبداد زمامدار را. اكنون براي شناخت چارهجوئي ماكياولي براي مرتفع ساختن هرج و مرج و رقابتها و كشمكشها! عبارات بعدي را مطرح ميكنيم: (زمامدار نه تنها معمار كشور و دولت است، بلكه معمار اخلاق و مذهب و اقتصاد و همه چيز است.) اين عبارت را در خاطر داشته باشيد تا مسئلهي پنجم و ششم را هم در نظر بگيريم:
مسئلهي پنجم- اخلاق و مذهب و ساير تصورات اجتماعي، همه آلت دست زمامدار است براي نيل به قدرت، و آن را نبايد در سياست و ادارهي حكومت دخالت دهد و رعايت نمايد. مسئلهي ششم حقوق و قانون ناشي از ارادهي زمامدار است، زمامدار خود به منزلهي قانون است و قانون موضوعهي وي واجبالاطاعه، ولي خويش از رعايت قانون و اخلاق مستثني است. قانون بر حسب ارادهي زمامدار قابل نسخ و تغيير است، زمامدار مافوق قانون است و هر چه كه بخواهد ميتواند بكند. اخلاق مخلوق قانون موضوع زمامدار است. اگر واقعا محتويات اين عبارات، مقصود ماكياولي بوده باشد، اجتماع خوش بيني افراطي او درباهي فردي از بشر كه تا مقام خدائي بالاتر رفته و فقط بدان جهت كه شمشيرش تيزتر از شمشير ديگران بوده است، يك درجه هم بالاتر از خدا ميشود!! با بدبيني افراطي او در طبيعت بشري، چگونه در مغز اين شخص جاي گرفته و آن را متلاشي نساخته است؟! جاي تامل فراواني است. تناقض به اين صراحت را كه در يك مغز جاي ميگيرد، كدامين منطقدان ميتواند حل و فصل نمايد؟! به نظر ميرسد در آن دوران اربابان كليسا از يك طرف (چنانكه در مبحث سابق خود ماكياولي تذكر داده است) و بيبندوباري قدرتمندان سلطهگر. دست به هم داده، خداي تقليدي را از درون ماكياولي بيرون رانده است. ماكياولي براي اشباع حس خداجوئي خود، زمامداري بالاتر از خدا را براي بشريت از همين جانوران درندهي بد طبيعت كه انسان ناميده شدنش هم يكي از دلايل بد طبيعت بودن او است، پيشنهاد فرموده است!!!
بار ديگر تكرار ميكنيم كه اگر فردي در تاريخ تفكرات بشري پيدا شود و چنين شمشير استبداد را بر كمر زمامدار ببندد و هر گونه استعدادهاي مثبت و سازنده و اعتلاهاي روحي انسانها را لجنمال كند و آنان را دست بسته پيش شمشير زمامداران را نگه بدارد، اين فرد ضد بشر بوده است، نه يك انسان متفكر و اميدواريم كه ترجمه و تفسيركنندگان آثار ماكياولي اشتباه كرده باشند) انتقادي از توجيهكنندگان مكتب ماكياولي ويكتور هوگو در تفسير تفكرات ماكياولي، راهي را پيش گرفته است كه شايد به تبرئهي ماكياولي بيانجامد. او ميگويد: (خاصيت حق آن است كه تا ابد زيبا و خالص بماند و عمل هر چند كه به ظاهر ضروريترين چيز، هر چند كه مقبولترين چيز براي معاصران به شمار رود، اگر عمل محض است و اگر كمتر اثر از حق دارد و يا هيچ حق در آن نيست، بي چون و چرا سرنوشتش چنين است كه با طول زمان بدشكل، چركين، نفرتانگيز و حتي وحشت زا شود. اگر كسي بخواهد با يك نظر محقق سازد كه عمل طي قرون به پايهاي از زشتي ميتواند برسد، بايد به ماكياول بنگرد. ماكياول يك اهريمن بدكار نيست و ديو و دد هم نيست يك نويسندهي بيغيرت و پست و بينوا هم نيست، چيزي جز يك عمل نيست و اين فقط عمل ايتاليائي نيست، عمل اروپائي است، عمل قرن شانزدهم است، زشت به نظر ميرسد و در پيشگاه قرن نوزدهم زشت هم هست.
اين كشمكش بين حق و عمل از آغاز پيدايش اجتماعات بشري بوده است. اين جنگ تن به تن را پايان دادن، تصور محض را با واقعيت انسانيت درآميختن، حق را با ملايمت در عمل و عمل را در حق نفوذ دادن كار خردمندان است) البته ما نميدانيم در هنگام نوشتن اين مطالب در مغز رشديافتهي هوگو چه ميگذشت، ما با محتويات اين عبارت فارسي كه از فرانسه ترجمه شده است، سر و كار داريم. چند مسئله را دربارهي عبارات فوق مطرح ميكنيم: البته اين نكته را نخست يادآور ميشويم كه هوگو و طرز تفكرات او، چنانكه از آثارش برميآيد كاملا ضد ماكياولي بوده سرتاسر آثار او مخصوصا بينوايان، چيزي جز اصالت و ارزشهاي انساني نيست. حتي در همين عباراتي كه مورد انتقاد قرار ميدهيم، تضاد تفكرات او با روش فكري ماكياولي به خوبي روشن شده است، مسائلي را كه دربارهي عبارات فوق مطرح ميكنيم بدين قرار است:
مسئله يكم (ميگويد: خاصيت حق آن است كه تا ابد زيبا و خالص بماند) گمان نميرود كه ستمكاران و زورگويان خودخواه تاريخ، از اين مطلب ابزار ناخشنودي كنند، زيرا آنچه كه آنان را ناراحت ميكند اينست كه حق وارد ميدان عمل شود و انسانها حق و عدالت و صدق را هم كه سه نمود اساسي حقند، از آنان مطالبه نمايند و الا حق مجرد در ذهنهاي تجريدطلب يا در اوراق كتابها، مانند صدها تابلوي زيبا از حضرت عيسي و حضرت محمد و علي (ع) در خانهها، چيزي نيست كه مورد نفرت ستمگرترين مردمان بوده باشد، شايد در همهي تاريخ، شمارهي ستمگراني كه حتي از حق دور از عمل كه كمترين ارتباطي با كارهاي آنان نداشته باشد، اظهار ناراحتي كنند، از شمارهي انگشتان تجاوز ننمايد.
ما با تمام جرئت در برابر هوگو ميتوانيم بگوئيم: خاصيت حق آنست كه در عمل وارد شود، و رشد كمال آدميان را تضمين نمايد و از سقوط مردم در منجلاب تبهكاريها و از تسليت به اينكه ما تابلوي زيباي حق را در خانهمان نصب نمودهايم، جلوگيري نمايد. حق چنانكه در مباحث مربوط به خطبهي بيست و هفتم، خواهد آمد، داراي دو قطب است: قطب انساني قطب واقعي براي خود. قطب واقعي براي خود، واقعياتي است كه تا در عمل وارد نگردد و انسان را با حق مربوط نسازد، تعلقي به انسان ندارد.
مسئله دوم: (عمل هر چند كه به ظاهر ضروريترين چيز، هر چند كه مقبولترين چيز براي معاصران به شمار ميرود، اگر عمل محض است و اگر كمتر اثر از حق دارد و يا هيچ حق در آن نيست بي چون و چرا سرنوشتش چنين است كه با طول زمان، بدشكل، چركين، نفرتانگيز و حتي وحشت زا شود.)
جملهي اول با اين جمله كه بيان كرديم، تناقضي در بر دارد كه دو طرف آن بدون فاصله در عبارات فوق قرار گرفتهاند. زيرا اگر (مقصود از اينكه خاصيت حق آن است كه تا ابد زيبا و خالص بماند) اين باشد كه وارد عمل و متن زندگي مردم نگردد، گله و شكوه از اينكه عمل محض تدريجا و با طول زمان، بدشكل، چركين، نفرت انگيز خواهد گشت، منطقي نميباشد. اگر هوگو به اين نكته متوجه ميگشت كه حقيقت حق واقعيتي است ضروري و مفيد براي انساني كه در مسير رشد و كمال فردي و اجتماعي ميرود، هرگز از كلمهي زيبائي با مفهوم معمولي آن كه به ذهن تبادر مينمايد، در تفسير خاصيت حق استفاده نميكرد، يا اين قيد را ميآورد كه خاصيت حق با آن تعريف كه ما كرديم، براي خردمنداني كه براي عالم بشريت (حيات معقول) را ميخواهد زيبا است و اين مفهومي والا از زيبائي است كه تعديل اموال و خودخواهي را هم در برميگيرد. در اين صورت هوگو به اين نتيجه ميرسيد كه حق روح عمل و حيات آدمي است كه بدون آن عمل و حيات آدمي، بدشكل و چركين و نفرتانگيز و بياساس ميباشد.
مسئلهي سوم: (اگر كسي بخواهد با يك نظر محقق سازد كه عمل در طي قرون به چه پايه از زشتي ميتواند برسد، به ماكياولي بنگرد. ماكياولي يك اهريمن بدكار نيست و ديو و دد هم نيست، يك نويسندهي بيغيرت و بينوا هم نيست. چيزي جز يك عمل نيست و اين فقط عمل ايتاليائي نيست، عمل اروپائي است، عمل قرن شانزدهم است، زشت به نظر ميرسد و در پيشگاه فرن نوزدهم زشت هم هست.) اين جملهي هوگو با نمايش ادبي زيبا و بسيار عالي كه دارد، توانائي تعديل و نرم كردن تفكرات ماكياولي را ندارد. در مقابل منطق ماكياولي كه از بدبيني به طبيعت بشري شروع و در تجويز تار و مار شدن انسانها و همه ارزشهاي او در چنگال قدرتمندان پايان مييابد، نميتوان با خواهش و تمنا از آن خردمنداني كه در جامعهي ماكياولي خود محكوم اطاعت از قدرتمندان بايد باشند، با وارد كردن تدريجي حق در عمل، قد علم كرده خشونت مرگبار تفكرات ماكياولي را از بين ببرند. بايد به ماكياولي و ماكياوليان گفت: شما شايستگي اظهار نظر در تفسير هويت انسانها را نداريد، زيرا تنها به آن گروه توجه داريد كه خودخواهي و خودكامگي آنان عرصه را به مردم تنگ مينمايد.
شما يك عمل جاري محصول طبيعت خام بشري را ملاك حكم و قضاوت خود قرار ميدهيد، ولي اطلاعي از گروه ديگر انسانها كه عدالتخواه و آزادي طلب و حقپرستند و همواره در همهي جوامع به طور فراوان وجود دارند، نداريد. شما اثر سازندهي تعليم و تربيت را ناديده ميگيريد. ضعف ديد چشمان شما از تماشاي مليونها انسان بافضيلت و شرافت و از ميليونها پرچمداران تحولات سازنده و جانبازان راه انسانيت و شهداي حق و حقيقت باعث شده است كه جز شمشير و زور بازو چيزي ديگر نميبينيد. با اين مشاهدهي عيني كه در سرگذشت بشري صورت گرفته و اثبات ميكند كه با خيره شدن به نرون نميتوان واقعيت سقراط را منكر گشت، چطور ميتوان تفكرات بدبينانهي ماكياولي را كه كاري جز تيز كردن شمشير يكهتازان ميدان تنازع در بقاء انجام نداده است، به عنوان بازگوكنندهي عمل كل انسانها تلقي كنيم؟! اين جمله از نظر جامعهشناسان صاحبنظر به عنوان يك اصل پذيرفته ميشود كه: تاريخ بشري مبارزه بين حاميان حق و هواخواهان باطل و زورگوئي است. وانگهي فرض ميكنيم كه ماكياولي جريان عيني زندگي بشر در پهنهي اجتماع را توضيح داده است.
آيا توصيف جريان عيني مستلزم دستور به تاكيد و تشديد همان جريان است؟ ماكياولي چرا دستور به ظلم و استبداد و دروغ و حيله و نقض تعهدها ميدهد؟! مگر دستور به بيماري معالجهي بيماري است؟! ماكياولي با طرز تفكرات سياسي خود چيزي شبيه به اين مثال را ميگويد. او ميگويد: بيائيد من جوامع انساني را كه كوههاي آتشفشاني هستند براي شما توصيف كنم، كوه آتشفشان داراي اين خصوصيات است و اگر آتشفشاني كند هر مقداري از مواد منفجرهاش ميتواند انسانهاي فراواني را نابود كند. بسيار خوب، آقاي ماكياولي اولا جوامع انساني كوه آتشفشان نيستند، بلكه كوههائي هستند كه مواد مضرهاي را هم در بر دارند، كه ممكن است خطراتي را به بار بياورند، ثانيا چارهي اين خطر چيست و چگونه ميتوان از خطرات كوه آتشفشان در امان بود؟ پاسخ ماكياولي اينست كه يك عدد بمب اتمي روي قلهي آن كوه بگذاريد كه وقتي كوه خواست آتشفشاني كند، خود آن كوه را از زمين كنده و گردش را به هوا بفرستد؟!! آقاي ماكياولي مهاركنندهي خود آن بمب اتمي چيست؟
پاسخ اينست كه هيچ كس، زيرا بمب اتمي مافوق مهار و مهاركننده است!! خلاصه، ماكياولي اين نكته را كه عمل جاري چشمگير بشري بر مبناي سودجوئي و قدرت پرستي است، درست دريافته است، ولي اعتراض ما اينست كه اين عمل جاري بازگوكنندهي همهي ابعاد طبيعت بشري نيست تا ماكياولي به عنوان بازگوكنندهي عمل جاري قابل دفاع و تبرئه بوده باشد. اي كاش ماكياولي پيش از فتواي نابودي بشري در زير چكمهي ظلم و استبداد، توجهي به كاروان با شكوه و مجلل عدالتخواهان و حقپرستان و فضيلت طلبان داشت كه با ميليونها پيراهن خونآلود شهيدان در بالاي پرچمشان چه در شرق و چه در غرب به راه افتادهاند، و اشتياق سوزان بر عدالت و تكامل را در سينههاي پاكان اولاد آدم شعلهور نگاهداشتهاند. نتيجهي كار اين كاروان مجلل تنها ادامهي حيات بشري در روي اين خاكدان، با وجود صدها عوامل نابودي به وسيلهي زورگويان و سلطهگران، تكاپوي همين كاروان مجلل انسانيت بوده است كه برخلاف درك و ميل ماكياولي همواره بوده و پس از اين هم به وجود و حركت خود ادامه خواهد داد. هوگو چطور ميتواند ماكياولي را تبرئه كند، در صورتي كه اگر هوگو عصارهي شريفترين و باارزشترين دوران عمرش را كه كتاب بينوايان است، براي اظهار نظر دربارهي آن به ماكياولي بفرستد، گمان ميكنيد ماكياولي در نامهاي كه به عنوان اظهار نظر در آن كتاب براي هوگو خواهد نوشت، چه خواهد بود؟
ناگفته پيدا است كه اين ويرانگر انسانيت خواهد نوشت آقاي هوگوي عزيز، پس از سلام، كتاب اهدائي جنابعالي رسيد، از لطف شما متشكرم، متاسفانه مجبورم عرض كنم كه با ديدن نام كتاب كه بينوايان است، دلم به حال شما و سلطهگران قدرتمند و خودكامه سوخت دلم براي شما سوخت، زيار در حدود ده سال از زندگي خود را در دفاع از بينوايان صرف كردي و براي موجوديت اين موجودات كه با هدفگيري زمامداران براي رسيدن به قدرت و استبداد بايد نابود شوند، صرف كردي و دلم به حال سلطهگران قدرتمند و خودكامه نيز سوخت، زيرا من سالها زحمت كشيده از اينان دفاع نموده بودم كه حق و عدالت و وجدان و صدق و صفا و انسانيت همه و همه مربوط به تمايلات خودخواهانه آنها است. و شما آقاي هوگو ميخواهي اختيارات اين موجودات را كه در نظر من فوق خدا هستند محدود سازي. مسئلهي چهارم (اين كشمكش ميان حق و عمل از آغاز پيدايش اجتماعات بشري بوده است) پس از آنكه هوگو دوام و استمرار اين كشمكش را ميپذيرد به بيان خصومت و تضاد خود با ماكياولي پرداخته چنين ميگويد: (اين جنگ تن به تن را پايان دادن، تصور محض را با انسانيت درآميختن، حق را با ملايمت در عمل و عمل را در حق نفوذ دادن كار خردمندان است.) جاي شگفتي است كه هوگو با آن تفكرات عالي كه دربارهي انسان و انسانيت دارد از اين حقيقت غفلت ورزيده است كه حق هرگز وارد ميدان كارزار نميگردد، تا با باطل و قدرت و عمل عيني انسانها، به جنگ تن به تن بپردازد، تا گاهي پيروز شود و گاهي ديگر با شكست مواجه گردد.
حق اهل جنگ و جدل و كشتي نيست چنانكه آفتاب، اهل پيكار و نبرد و رزمآرائي با آنچه كه بر او ميتابد نيست، آفتاب هر موجودي را كه خود را به آن عرضه نمايد، روشن ميسازد و به آن حرارت ميبخشد. قانون در جهان هستي با هيچ موجودي سر جنگ و نزاع ندارد، قانون واقعيت دارد و كار خود را ميكند، اين انسان است كه اگر جريان قانون در جهان هستي را ناديده بگيرد، با شكست قطعي روبرو خواهد گشت و اگر خود را با آن قانون تطبيق نمايد، پيروز خواهد شد. اين قضيه كه (زندگي بدون تلاش پوچ است) حق است. اين حق بالاتر از آن است كه تجسم فيزيكي پيدا كرده شمشيري به دست گرفته و با مردم زالوصفت جوامع كه براي خود زندگي را از دسترنج ديگران ميربايند بجنگد تا گاهي پيروز شود و گاهي ديگر شكست بخورد و از صفحهي واقعيات محو و نابود گردد. با تمام اطمينان ميگوئيم: حق آن واقعيتهاي ضروري و مفيد در (حيات معقول) انسانها است كه به مثابهي روح عمل عيني آدميان است.
اين نكته را دقيقا در نظر بگيريم كه عملهاي جاري انسانهائي كه توانستهاند آنها را با حق اشباع نموده، به صورت (حيات معقول) درآورند، هرگز با همديگر بجنگد، در صورتي كه اعمال جاري مردمي كه اعتنائي به حق و حقيقت ندارند، دائما در حال نبرد و ستيزه به سر ميبرند. اين نبرد و ستيزه طبيعت اصلي همهي افكار و اعمال مردمي است كه الگوئي به نام حق نميشناسند، زيرا تمايلات هر فرد در برابر افراد ديگر و تمايلات هر جامعهاي در مقابل جوامع ديگر حد و مرزي ندارد، همواره تعيينكنندهي حد و مرز ميان هر دو طرف شمشير و نگهبان آن نيز شمشير بوده و خواهد بود.
همچنين ميان كساني كه اعمال خود را با حق تطبيق ميدهند، با آن مردمي كه حق را به رسميت نميشناسند و يا به تماشاي زيبائيهاي حق در اوقات فراغت فكري قناعت ميورزند، در جنگ دائمي به سر ميبرند، و اين جنگ با نظر به ابديت حق و دوام وجود حاميان آن فناناپذير خواهد بود نتيجهي كلي اينكه با پذيرش اين مسئله كه حق وارد ميدان ميشود و با اعمال جاري مردم ميجنگد، توصيهي هيچ خردمندي به اينكه حق با ملايمت در عمل وارد شود و عمل در حق نفوذ كند (اگر چنين قابل تصور بوده باشد)، اثري نخواهد بخشيد. قضاوت بارتلمي سانتهيلر دربارهي تفكرات ماكياولي سانتهيلر ميگويد:
1- (دربارهي تفكرات سياسي منفور ماكياولي، همه چيز گفتته شده است. نام اين تفكرات سياسي در نظر دولتمردان حتي در نظر فاسدترين آنان همراه با نوعي رسوائي است. تنها اخلاقيون نيستند كه از اين تفكرات انتقاد ميكنند، حتي آن پادشاهان نيز كه گفته ميشود: ماكياولي كتاب (شهريار) را براي آنان تاليف نموده است، كتاب مزبور را طرد كردهاند. شرافت فردريك دوم بود كه باعث شد آن كتاب را پيش از ديگران محكوم و مطرود بسازد. اين سياست شايستهي همان خصومت و نفرت است كه صاحبنظران با اتفاق كلمه ابزار داشتهاند. محال است كه يك انسان كتاب شهريار را با هشياري بخواند و آن را بپذيرد. تفكرات مولف در اين كتاب كاملا روشن است، اگر چه تفسيرهاي گوناگوني دربارهي آن تفكرات ابزار شده است. اين تفكرات پندهائي است كه ماكياولي به لورنزدومديسي داده و قواعد زمامداري را كه از تجربهي خصوصي و روش مشهورترين زمامداران استخراج كرده است، به او تعليم ميدهد. خود ماكياولي در جملاتي كه بازگوكنندهي تقديم كتاب به لورنز است، همين مطلب را تصريح كرده است، و كساني كه پس از او آمدهاند، نميتوانند منكر اين تقديم باشند.)
2- آشكار است كه ماكياولي درك هر گونه امتياز مابين خير و شر را از دست داده است. او به ارتكاب جنايت در همهي اشكالش با كمال خونسردي توصيه ميكند. ماكياولي معمولا نمونههايي را براي اثبات تفكرات خود، انتخاب ميكند كه راي عموم مردم از آن نمونهها بدان جهت كه غولهائي وحشتناكند، متنفر و بيزار است، مانند سزار بورژيا و پدر فاسقش اسكندر ششم.)
3- (اگر هم گاهي ماكياولي اشقياي خونخوار تاريخ را توبيخ ميكند، براي جنايتكاريهاي آنان نيست، بلكه براي لغزشهايي است كه در رفتار خونخوارانهي خود مرتكب ميگشتند … در آن هنگام كه ماكياولي دربارهي دوك ولنتنو سخن ميگويد، با عبارت صريح چنين ميگويد: (من نميتوانم كمترين نقصي در او پيدا كنم، بلكه او چنانكه من مطرحش كردهام، ميتواند نمونهاي براي اشخاصي باشد كه به جهت خوش شانسي يا به كمك اسلحهي ديگران با سركشي و غرور بزرگ و برنامههائي بزرگتر، به تخت زمامداري رسيدهاند. اين برنامهها همان جنايتهاي سزار بورژيا بود كه ماكياولي آنها را شايستهي تعظيم ميداند! ولي اين دوك در زندگانيش تنها يك خطا مرتكب شده است و آن اينست كه ژول دوم را رها كرد تا به تخت پاپ بنشيند و دستوري براي محروم ساختن ژول از آن مقام صادر نكرد.)
4- (اجتماع دو موضوع در طرز تفكرات ماكياولي كه انسان را دچار حيرت آميخته با وحشت مينمايد: اين مرد از يك طرف با ذهن و عقلي كه گمان ميبرد عيني گرايانه عمل ميكند، توانسته است خيالات پوچ خود را مورد استدلال قرار بدهد، گوئي تاريخ و وجدانش هيچ چيزي را براي او تعليم ننموده است. اين مرد عبرتي از سرنوشت راهزناني نبرده است كه لحظاتي خوشحالند و كيفر عدالت را كه قطعا سراغشان را خواهد گرفت، نميبينند. او نميبيند كه سعادتي كه بر مبناي خيانت استوار باشد، زوال و نابودي آن، طولي نخواهد كشيد. و آن موفقيتي كه او گمان ميبرد بايد با قرباني انسانيت و فضيلت و دين، به دست آورد، با اين قيمت مساوي نيست. (ماكياولي نميداند كه چيست آن مغزهائي كه تعليمات سياسي وي براي آنان سودمند خواهد بود؟ زيرا اشرار و اشقياي خونخوار احتياجي به آموزش اين تعليمات ندارند، زيرا شهوات طغيانگر و فرصت جويي آنان، آموزگان بينظيري براي آنان هستند كه در همه حال و هر گونه شرايط آمادهي راهنمائي آن اشرار ميباشند.)
اين نظريه كلي را هم از آقاي دكتر پازارگاد نقل نموده، بحث قضاوت در تفكرات ماكياولي را خاتمه ميدهيم: (و با آنكه مكرر تبعيت كنندگان از دستورهاي زمامداري ماكياولي دچار شكستهاي فاحش گرديده و عاقبت كارشان به نابودي و عاقبت كار كشورشان به ويراني و بربادي كشيده شده است، باز هم مستبدان بعد از ايشان از سرنوشت آنها عبرت نگرفته، كساني كه هميشه نيل به قدرت يا ازدياد قدرت مطمح نظر و آمالشان بوده و يا در شرف نيل به قدرت بودهاند، گفتههاي ماكياولي را بدون تفكر و انديشه از صميم قلب پذيرفته و از آن پيروي كردهاند. به تصديق عموم فلاسفهي سياسي بعد از ماكياولي و كليهي مفسرين سياسي اين نكته مسلم شده كه فلسفهاي كه موفقيت سياسي را صرفا يا بيشتر از هر چيز نتيجهي تزوير و زيركي و مهارت و طراري زمامدار بداند و شكست سياسي را تنها نتيجهي اهمال زمامدار بشناسد، كاملا سطحي است و عمقي نيست و هيچگاه نميتوان عوامل مهم ديگر را مانند اخلاقيات، مذهب، اجتماعيات و اقتصاديات كه از آغاز تاريخ تا زمان معاصر در تعيين سرنوشت ملل و موفقيت يا شكست زمامدار يا سيستم و رژيم حكومت نقش مهم را عهدهدار بوده است، ناديده گرفت و تا اين درجه مانند ماكياولي عوامل مزبور را غيرموثر و بياهميت پنداشت و آن عوامل را تنها آلات و ابزاري براي نيل به قدرت دانست.)
هدفگيري نابخردانهي ماكياولي، قانون منطقي (هدف وسيله را توجيه ميكند) را در ذهن او مختل ساخته است استدلال ماكياولي براي اثبات تفكرات ضد انسانيش به قانون منطقي (هدف وسيله را توجيه ميكند) مغالطه و سفسطهايست كه ضررش بيش از ضرر هدفگيريهاي او را تفكراتش بوده است، زيرا وقاحت هدفگيريهاي ماكياولي با اولين روياروئي با عقل سليم و وجدان و مشاهدات تاريخي، روشن ميشود و براي بررسيكنندهي آن هدفها ابهامي نميماند، ولي وقتي كه پيش از دقت در ماهيت و نتايج هدفگيري ماكياولي، به بررسيكننده بگوئيد: البته شما ميدانيد كه هدف وسيله را توجيه ميكند قانوني است كاملا منطقي، و اين جمله را هم اضافه كنيد كه ماكياولي يك فرد عامي نيست، بررسيكننده كه ميخواست با ذهن بيطرف وارد مطالعه تفكرات ماكياولي شود، با پذيرش دو اصل پيش ساخته شروع به كار ميكند و چه بسا در ارزيابي تفكرات ماكياولي به وسيلهي آن دو اصل به نتيجهي مثبت ميرسد. به طور كلي ماكياولي از قانون منطقي هدف و وسيله كه پس از اين، تا حدودي توضيح خواهيم داد، بهرهبرداري منطقي متكي به واقعيات نميكند، بلكه نخست خواستهي خود را كه ضرورت ظلم و استبداد و خيانت و نقض تعهدها و دروغ و تزوير براي به دست گرفتن و قدرت ميباشد، به عنوان هدف تعيين مينمايد، سپس قانون منطقي (هدف وسيله را توجيه ميكند) را هم براي اثبات هدف بودن خواستههاي خود و هم براي تجويز ارتكاب هر نوع خلاف حق و حقيقت مورد بهرهبرداري قرار ميدهد.
به نظر ميرسد وضع رواني خاص ماكياولي عاشق وفادار سزار بورژيا چنين ايجاب كرده است كه سوء استفاده از قانون مزبور را هم با عامل لزوم بهرهبرداري از هر گونه وسيله براي هدف خود، صورت داده است، به اين معني كه هدفگيري ماكياولي ايجاب كرده است كه براي رسيدن به هدف خود كه علمي نشان دادن تفكرات سياسياش بوده است، از تطبيق نابخردانهي قانون مزبور بر غير مورد حقيقياش نيز استفاده كرده است. آري او ماكياولي است. براي توضيح تطبيق نابخردانهي ماكياولي دربارهي قانون مزبور مبحث زيرا مطرح ميكنيم: كدامين هدف كدامين وسيله را توجيه ميكند؟ براي توضيح اين مسئله و پاسخ آن، مجبوريم معناي هدف و وسيله را و لو به طور اختصار بدانيم: هدف عبارتست از آن مطلوب كه به نوعي از انواع ضرورتها و مفيديتها در زندگي آدمي دخالت داشته باشد و اين مطلوب چنان در دسترس نباشد كه انسان به مجرد اراده، آن را به دست آورد: خاصيت ديگر هدف اينست كه به جهت مطلوبيتي كه دارد، نخست اراده و اشتياق و تصميم را در انسان به وجود ميآورد، سپس آدمي را براي به دست آوردن وسائلي كه وصول به آن را امكانپذير ميسازد، تحريك مينمايد. وسيله عبارت است از هر چيزي كه وصول به هدف را ممكن و ناتوانيهاي انساني را از رسيدن به آن مرتفع ميسازد.
تبصره-
1- بدان جهت كه مطلوبيت اشياء با نظر به موضعگيريها و موقعيتهاي گوناگون بسيار مختلف است، لذا هدف بودن اشياء يك امر كاملا نسبي ميباشد
2- هيچ واقعيتي در جهان عيني و درونذاتي وجود ندارد كه با علامت خاص هدف بودن يا وسيله بودن مشخص گردد. اين تقسيمپذيري بر مبناي مطلوبيت و تاثير اشياء در وصول به آن مطلوب استوار است، لذا اين انسان است كه با نظر به دانستهها و خواستههايش، چيزي را هدف و چيز ديگري را وسيله قرار ميدهد، چنانكه ممكن است واقعيتي كه امروز براي يك انسان هدف جلوه كرده است، مانند دانستن محض، فردا براي او وسيلهاي براي عمل صحيح تلقي گردد. و بالعكس امروز واقعيتي براي يك انسان وسيلهاي تلقي ميگردد، مانند دانستن، ولي با دگرگون شدن خواستهها يا اطلاعات ديگر همان دانستن براي او هدف جلوه ميكند. به نظر ميرسد عموم مردم دربارهي دو مفه
وم هدف و وسيله دريافتهاي صحيحي به دست آورده آگاهانه يا ناآگاه، واقعيتها را بر آن دو تقسيم نموده ارزش هر يك از آن دو را بجاي ميآورند. 3- هنگامي كه يك واقعيت وسيله قرار ميگيرد، ضرورت بقاء و مطلوبيت ذاتي خود را از دست ميدهد و از ديدگاه شخص هدفگير در معرض تصرف و تغيير يافتن و حتي نابود شدن در راه وصول به هدف واقع ميگردد.
مثلا آن موادي كه براي تبديل به سيمان، در دست كسي كه سيمان را ميخواهد، دگرگون ميگردند. موجوديت آب براي آبياري درختان و آشاميدن جانداران و انسانها، مورد صرف نظر قرار ميگيرد، نه اينكه آب معدوم ميشود، بلكه براي بهرهبرداري از آن، وضع معيني كه با نمود خاص دارد از بين ميرود. با نظر به تعريف اجمالي هدف و وسيله و با توجه به تبصرههاي سهگانه، از هر ديدگاه علمي و فلسفي كه بنگريم، بايستي هدفي كه وسيله را دگرگون يا نابود ميسازد، داراي ارزش و مطلوبيتي بيشتر از وسيله بوده باشد. اصلا ميتوانيم بگوئيم: برتري ارزش و مطلوبيت هدف از وسيله جزء ذات موضوعي است كه هدف قرار گرفته است و پايينتر بودن ارزش و مطلوبيت وسيله جزء ذات موضوعي است كه به عنوان وسيله انتخاب شده است. اكنون بايد از ماكياولي و مقلدانش پرسيد كه آيا قدرت مطلقه و استبداد مطلق يك فرد ميتواند هدفي تلقي شود كه جانهاي آدميان و همهي ارزشهاي آنها را در يك جامعه به عنوان وسيله نابود يا به سود خود تغيير بدهد تغييري كه موجوديت آن جانها را مختل بسازد و يا جلو پيشرفت و آزادي مثبت آنها را بگيرد؟!!
و چون انتقاد بر روش تفكرات سياسي ماكياولي از نظر خطائي كه در بهرهبرداري از قانون منطقي (هدف وسيله را توجيه ميكند) در همين جملاتي كه گفتيم، خلاصه ميشود، لذا در اين مبحث به همين مقدار قناعت نموده، بقيهي مسائل مربوط به موضوع هدف و وسيله را به مبحث شهادت در تفسير عمومي خطبهي بيست و هفتم موكول ميكنيم. تمدني كه مبناي خود را بر اين فلسفه ماكياولي استوار بسازد، وحشيگري سيستماتيك ناميده ميشود. شايد يكي از نتايج همين فلسفه است كه انسانيت امروز تا اين حد تنزل كند كه (زندگي انسان محصول اشباع لذت بيمحاسبهي يك نر و ماده بوده باشد و مرگش فداي قدرت بيمحاسبهي قدرتمندان). قدرت به عنوان عامل سازنده مباحثي كه دربارهي اصل غيرمشروط (خودخواهي) و قدرت و رابطهي آن دو با تمدن مطرح كرديم، نبايد اين اشتباه را به وجود بياورد كه ما از آن مكتب دفاع ميكنيم كه خودخواهي و قدرت را دو پديدهي مضر ميداند، مانند مرتاضان از هستي بيخبر و ترك كنندگان عظمتها و ارزشهاي جهان كه در برابر برخورداري از يك بعد رواني همهي موجوديت انساني و عوامل برپادارندهي آن را منكر ميشوند.
ما چنانكه اشاره كرديم (خودخواهي) را به معناي داشتن خود و حركت دادن آن در مسير تكامل كه اشتراك واقعي خود را در يك وحدت عالي انساني در مييابد، حياتيترين اصل زندگي ميدانيم، وقتي كه خود را در اين مسير به جريان و تكاپو ميافتد، هر لحظه حلقهاي از زنجير سنگين بار خود طبيعي را از خود دور ساخته، با به دست آوردن آزاديهاي تدريجي و جهشي، داراي خود حساس و صيقليشدهتري ميگردد و اگر بخواهيم حقيقت امر را بازگو كنيم، بايد بگوئيم: عقلانيترين و واقعيترين (خودخواهي)ها از آن عظماي ازخودگذشته و شهداي راه انسانيت است كه واقعيت خود را به جا آورده و آن را تا حد اعلاي هدف زندگي بالا بردهاند. و اما آن خودخواهان معمولي كه همواره از منطق (من هدف و ديگران وسيله) تبعيت ميكنند، در حقيقت منكر خود و همواره در حال مبارزه با خود به سر ميبرند. تعليم و تربيتهاي انسانساز بايد دو كار اساسي انجام بدهند: يكم ايجاد عوامل رشد شخصيت انسانها كه مهمترين آنها تفسير و توجيه جوهر قدرت و چگونگي بهرهبرداري از آن ميباشد، كه خود اين رشد معلول تفهيم اين قانون انساني است (بر خود بپسند آنچه را كه بر ديگران ميپسندي، و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نميپسندي) دوم ميانجيگري جدي براي آشتي دادن انسانها با خويشتن.
توضيح اينكه اكثريت بسيار چشمگير مردم در جوامع انساني با خاموش ساختن نداهاي وجداني خود و با منحرف ساختن انديشه و تعقل و مختل كردن احساسات عالي انساني خود شمشير به دست مشغول قطعه قطعه كردن وجدان و تعقل و احساسات خويشتن ميباشند. بايد تعليم و تربيت وارد كارزار نبرد انسان با خويشتن گردد و وجدان و تعقل و احساسات عالي را از شمشير بران خود طبيعي آنان نجات بدهد.
اگر اين ميانجيگري و ايجاد آشتي ميان انسان با خويشتن به ثمر نرسد، ماكياولي و فلسفهي او را با دست خود حاكم مطلق همهي شئون بشري خواهد ساخت. اما قدرت به معناي عمومي و در هر شكل كه باشد، اساسيترين عامل حركتها و دگرگونيها است. اگر بگوئيم: جهان و انسان منهاي قدرت، فورا اين نتيجه را بايد بگيريم كه جهان و انسان منهاي جهان و انسان! پس قدرت عامل هر گونه تحرك و فعاليت در جهان هستي است. حال ببينيم به چه علت این بزرگترين عامل گرديدن انسان و جهان، موجب زورگوئيها و حقكشيها و كشتارهاي بيشمار و سقوط انسان به دست انسان ديگر و تضادهاي كشنده ميگردد؟ اين علت از نسبت دادن قدرت به من شخصي بي مهار و بينهايت سودجو و خودخواه سرچشمه ميگيرد. اينست خطرناكترين چهرهي انسان كه با تملك قدرت (من هدف و ديگران وسيلهي) همهي سطوح رواني او را اشتغال مينمايد. احساس بينيازي مطلق از همهي روابط طبيعي و انساني، احساسي به نام بينيازي از قانون و تكليف و حق را به دنبال خود ميكشد و طغيانگري قدرتمند آغاز ميگردد. و اگر قدرت از تملك من شخص بي مهار نجات پيدا كند و آدمي خود را عامل تعديل قدرت و ايجادكنندهي حركت و دگرگونيهاي سازنده در دو قلمرو انسان و جهان تلقي نمايد، و خود دستخوش تلاطمهاي طوفانزاي قدرت نگردد.
ميتوان گفت تكامل انساني كه هنوز در مغز مردم حالت رويائي دارد، آغاز شده است. نميدانيم چرا گروهي فراوان از انسانها بردگي خود را به قدرت، مالكيت بر قدرت، نام نهادهاند؟ برخي از صاحبنظران را عقيده بر آنست كه به طور كلي احساس (من قدرتمندم) از طغيان بر اصول و قوانين و ديگر انسانها قابل تفكيك نميباشد و اينست معناي: ان الانسان ليطغي ان راه استغني (قطعا انسان هنگامي كه خود را بينياز ببيند، طغيان ميكند) به نظر ميرسد احساس بينيازي غير از احساس قدرتمندي است. معناي احساس اول اينست كه (من مطلق هستم)، (من در عالم هستي هيچ گونه وابستگي و احتياج ندارم)، (من از همهي رشد و كمالات برخوردارم) بدون ترديد اين خيالات خطرناك هر گونه طغيانگري و ياغيگري بر همهي اصول و همهي انسانها را در بر دارد، زيرا آدمي با اين احساس و ادعا و با فرض اينكه در همين جهان طبيعت و در ميان انسانها زندگي ميكند، خود را ذيحق و صاحبنظر و داراي قدرت بر تصرف در همه چيز و همه كس ميداند. و با اين فرض و احساس و ادعا هيچ اقدامي بر مبناي اعتقاد به اصل و قانون ننموده، از كمترين حركات وي تا همهي حياتش طغيانگري و تمرد بر همهي حقايق و واقعيات خواهد بود.
اين احساس بينيازي غير از احساس داشتن قدرت است. لازمهي احساس داشتن قدرت، طغيانگري نيست، چنانكه احساس داشتن چشم و گوش و زبان و احساس و عقل هرگز ملازم قطعي طغيانگري نيست، زيرا چنانچه شخصيت رشديافتهي آدمي چشم را براي ديدن و گوش را براي شنيدن و زبان را براي سخن گفتن و احساس را براي دريافت و عقل را براي استنتاج صحيح به كار ميبرد و خود آن وسايل را مورد عشق و پرستش قرار نميدهد، همچنين قدرت را در انواع و اشكال گوناگونش جز وسيلهاي براي هدفهاي معقول تلقي نمينمايد. هدف آدمي در اين زندگاني است كه رابطهي او را با قدرت و طرز تفكر او را دربارهي قدرت تعيين و مشخص مينمايد. همچنان كه هدفگيريهاي آدمي طرز تفكر و رابطهي او را با عقل و نوع كاربرد آن را مشخص ميسازد.
يك معناي عاليتر از انواع ارتباطات با قدرت وجود دارد كه عبارتست از پذيرش اين حقيقت كه آدمي با نظر به انواعي بيشمار از وابستگيها به طبيعت، به تاريخ، به جامعه، به صدها مقدماتي كه موجب به وجود آمدن قدرت معين كه امروزه در اختيار وي قرار گرفته است، خود را مانند رودخانهاي تلقي كند كه به جهت قرار گرفتن در موقعيت خاص جغرافيائي، آبي زلال و حيات بخش كه از مبدا لايزال الهي در آن به جريان افتاده است ميرود و نباتات و جانداران را سيراب نموده براي آنها حيات ميبخشد. تمدنهاي رسمي و گردانندگان ناآگاه آنها، اين طرز تلقي از قدرت و توصيه و تاكيد به آن را پند و اندرز و موعظه ميپندارند و اعتنائي به آن ننموده، ميگويند برويد اين مطالب را در معبدها مانند مسجد و كليسا و كنيسه و معابد بودائي و محافل مرتاضان مطرح كنيد، اين حرفها به درد ما نميخورد.
ما هيچ پاسخي براي اينان نداريم، جز نشان دادن افزايش تيمارستانها، و افزايش زورگوئيها و حقكشيها و رواج ماكياوليگريها و جنگهاي مستمر خانمانسوز و پايمال گرديدن جوامع ناتوان به وسيلهي جوامع قدرتمند و استخدام مقدسترين وسايل مانند علم و آزادي و وجدان و غير ذلك براي اشباع خودخواهي بيمارگونهي قدرتمندان و صرف محصول انرژيهاي حياتي آدميان در بنيانكنترين اسلحهها. بايد يقين داشته باشيم كه اگر رابطهي آدمي با قدرت و طرز تفكر او دربارهي قدرت به همان طور بود كه ما در بالا گفتيم هيچ عاملي براي سقوط تمدنها و زوال آنها از جوامع بشري، قابل اثبات نبود، به اين معني كه قانون عدم رجوع به قهقراء اقتضا ميكند كه امتيازي را كه بشر به دست ميآورد، يا بايد بر آن بيفزايد، يا آن را در همان وضعي كه به دست آورده است، نگهداري كند و يا در صورتي كه به جهت هجوم رويدادهاي محاسبه نشده از طرف طبيعت و يا انسانهاي وحشي و درندهخو از نگهداري آن امتياز ناتوان گردد، به نحوي مناسب و امكانپذير آن امتياز را به انسانهاي جوامع ديگر منتقل بسازد، و ممكن است تمدن (باصطلاح) امروزي مغرب زمين، دستخوش احساس پوچي زندگي و نااميد شدن جوانان آن سرزمين از آيندهي مبهم، رو به انقراض برود.
اگر براي گردانندگان آن تمدن تفسير ما دربارهي قدرت و تفسير رابطهي انسانها با آن، موعظه تلقي نشود، و گردانندگان بتوانند از (خودخواهي) عبور نموده به (انسانمحوري) گام بگذارند، مسلما ميتوانند امتيازاتي را كه تمدن ناميدهاند، از سقوط حتمي نجات بدهند، اما هيهات، بيم آن ميرود كه اين به خواب رفتگان در بستر قدرت را، جز غرش موشكها و اتمها كه ختم تاريخ بشري با برچيده شدن بساط تمدن را اعلام خواهد كرد. بيدار ننمايد. مباحثي ديگر در مسئلهي (آيا حق پيروز است يا قدرت؟) وجود دارد كه ما آنها را در تفسير خطبهي بيست و هفتم مطرح خواهيم كرد.
اصل دوم غيرمشروط- اقتصاد محققان هر دوره و جامعهاي از هرگونه موضعگيري مخصوصي كه بخواهند به بررسي تمدنها بپردازند، نميتوانند اهميت مطلق مسائل اقتصادي را ناديده بگيرند. ما واقعيت انسان را چه در حال فردي و چه به عنوان جزئي از جامعه با هر عينكي هم كه تفسير كنيم، اين حقيقت را در متن طبيعت آدمي مشاهدهي عيني خواهيم كرد: تباهي يا اختلالات اقتصادي ميتواند عامل نابودي هر گونه تمدني بوده باشد، اگر چه آن تمدن در اوج شكوفائي سير كند. اين اصل كلي غيرمشروط نه به عنوان يكي از مختصات تمدن به شمار ميرود، بلكه بديهي است كه قوام حيات بشري و ميدان تحرك آن را مسائل اقتصادي تشكيل ميدهد، زيرا انسان چه در ابتدائيترين شكل حيات بوده باشد و چه در عاليترين اشكال آن، بدون استهلاك موادي از طبيعت، امكان ادامهي حيات ندارد. البته اين دو مسئله را لزوما از يكديگر تفكيك ميكنيم كه بوجود آمدن رفاه اقتصادي از مختصات بسيار مهم يك تمدن است، نه علت اصلي آن. به اين معني كه هيچ تمدني نميتواند بدون نظم و رفاه اقتصادي صحيح به وجود بيايد، ولي چنين نيست كه اگر نظم و رفاه اقتصادي يك جامعه تكميل شده باشد، حتما و بالضروره بايستي از تمدن به معناي اين كلمه برخوردار بوده باشد.
ما امروزه كشورهائي را در اروپا و جوامعي را در آمريكا ميبينيم كه از لحاظ اقتصادي در حد اعلا برخوردارند، ولي از آرمانهاي اعلاي انساني و اخلاقي و بلكه از درك هدف اعلاي زندگي در فقر اسفانگيزي به سر ميبرند. اگر اقتصاد و بارور شدن همهي ابعاد آن ميتوانست شرط لازم و كافي يك تمدن بوده باشد، ميتوانست همهي افراد جامعهاي را كه مسائل اقتصادي آنان بارور گشته است، از امتيازات عالي انساني مانند تعديل خودخواهيها و لذتجوئيها و عشق به حق و عدالت و اشتياق به افزايش معرفت و جهانبيني برخوردار نمايد. ولي ما ميبينيم عملا چنين نبوده و نيست.
ممكن است گفته شود: مقصود از بارور شدن ابعاد اقتصادي جامعه، رفاه و آسايش مطلق و وفور مواد اقتصادي و ريشهكن شدن فقر فقط نيست، بلكه مقصود به وجود آوردن آن نظم و انضباط اقتصادي است كه موجب اختلال ديگر ابعاد آدمي نباشد. به اين معني كه بتواند ابعاد هنري و اخلاقي و نوعدوستي و معنوي و عدالتخواهي و معرفت جوئي مردم را شكوفا بسازد. پاسخ اين مسئله روشن است، زيرا بحث در اين نيست كه شكوفا گشتن اين ابعاد مطلوب همهي جوامع و رهبران راستين آنها است، زيرا اين يك ضرورت زندگي آدمي است كه بدون آن، هر نظم و انضباطي هم كه در حيات انسانها برقرار بوده باشد، طعمي براي خود حيات نميبخشد، بلكه بحث در اينست كه آيا به جريان افتادن عاليترين اصول اقتصادي اجتماعي، بهترين مقدمه و وسيله براي آمادگي افراد جامعه به رشد و تكامل مغزي و رواني در ابعاد متنوع آنها است، يا اينكه خود جريان عالي اصول اقتصادي اجتماعي، رشد و تكامل مغزي و رواني افراد جامعه را به طور جبر به وجود ميآورد، چنانكه يك علت كامل معلول كامل خود را به وجود ميآورد؟
تجارب تاريخي و قواعد انسانشناسي شق اول را نشان ميدهند و اثبات ميكنند كه شكوفا شدن بعد اقتصادي انسانها و به جريان افتادن منطقي اصول اقتصادي بهترين، حتي ضروريترين مقدمه و وسيله براي آمادگي افراد جامعه به رشد و تكامل مغزي و رواني در ابعاد متنوع آنها ميباشد. به همين جهت است كه ما در بررسي تمدنهاي گذشته تا كنون فقط ميتوانيم با مشاهدهي اقتصاد مردم را شكوفان در يك تمدن، اين گونه قضاوت كنيم كه آن تمدن بعد اقتصادي مردم را شكوفان ساخته بود. ولي نميتوانيم بگوئيم: افراد جوامع آن تمدن، همه عدالتخواه و آزادي طلب و حقشناس و طالب هنر و معرفت و جهانبيني و اخلاق بوده و از تعدي و ستم و جهل و ركود فكري گريزان بودهاند. ما در دوران عمر بن عبدالعزيز با همين مسئله رويارو ميشويم كه وضع اقتصادي جوامع اسلامي به حدي از نظم و انضباط و خودكفائي برخوردار بود كه بودجه بيتالمال موردي براي مصرف در كشورهاي اسلامي نداشت، لذا به دستور عمر بن عبدالعزيز اين بودجه براي آزاد كردن بردهها به آفريقا فرستاده شد، اعم از بردههاي مسلمان و غيرمسلمان. با اين حال رشد مغزي و رواني مردم آن دوران داراي مختصات عاليتر از ديگر دورانهاي خلافت بنياميه و بنيعباس نبود، مگر آنچه كه از اختصاصات رواني عمر بن عبدالعزيز، بر مردم پيرامون خود سرازير ميگشت.
اصل سوم غيرمشروط آزادي و اختيار اگر عظماي تاريخ بشري مينشستند و شب و روز در اين مسئله ميانديشيدند كه آيا ما آزاديم يا مجبور؟ براي تصفيهي اين مسئله از مغالطه و اشتباه در تطبيق و فريبكاري اصطلاحات و مخلوط شدن جريانات پديدههاي طبيعت با جريانات و فعاليتهاي رواني، عمر خود را سپري ميكردند، به كوچكترين گامي در راه پيشرفت مادي و معنوي انسانها موفق نميگشتند. همچنين اگر انسانهاي اوليه مينشستند و در مقدمهي هر كاري كه براي پيشبرد زندگي مطلوب خود برميداشتند، نخست به يكديگر ميگفتند كه صبر كنيد و دست به هيچ كاري نزنيد تا ببينيم آيا ما در انجام دادن اين كار مجبوريم يا آزاد؟ اگر به اتفاق آرا يكي از دو طرف را پذيرفتيم، چه بهتر. و اگر اكثريت از نصف به اضافه يك به بالا هم، يكي از دو طرف را پذيرفت، باز مطابق اين اكثريت عمل ميكنيم و در صورت تساوي آرا مينشينيم و منتظر ميشويم كه يا براي هر يك از ما وحي نازل شود و يا … !! مسلم است كه بشر اولي با ادامهي غوطهور شدن در اين حماقت معرفت نما نه تنها مانع بروز تمدنها ميگشت بلكه حيات خود را بباد فنا ميداد و مانند نسل برخي از حيوانات ماقبل تاريخ راه انقراض را ميپيمود. اين يك اشتباه بسيار بزرگ است كه انسان از تعريف و اثبات فيزيكي آزادي كه محبوب ترين پديدهي حيات و اساسيترين عامل پيشرفت او است، ناتوان ميشود و مورد ترديد و انكارش قرار ميدهد!
مثل اينكه در جوامع بشر كسي پيدا نميشود كه فرياد بزند: اي انسانها، شما كه قدرت تغيير دادن موقعيت پست براي به دست آوردن موقعيت عاليتر را در خود احساس ميكنيد، از اين قدرت بهرهبرداري كنيد و نام آن را جبر و ضرورت و حتم بگذاريد و هيچ باكي هم از لغت دانان نداشته باشيد. بنظر ميرسد چنانكه آزادي و اختيار براي به وجود آوردن تمدن ضرورت دارد همچنين بدون آزادي و اختيار هيچ تمدني نميتوانند به وجود خود ادامه بدهد، زيرا هنگامي كه انسانهاي يك جامعه نتوانند فعاليتهاي مغزي و عضلاني را مستند به شخصيت خود بدانند و نتوانند وجدان خود را در آن فعاليتها آزاد احساس كنند، خود را نوعي از ماشين تلقي ميكنند كه عوامل جبري دروني و بروني آنان را اداره ميكند، در اين فرض باضافهي احساس خشكي حيات و محروميت از چشيدن طعم (ميتوانم اين كار را بكنم و ميتوانم نكنم، ولي براي اشباع احساس تعهد آن را انجام ميدهم) بيگانگي از شخصيت خويشتن در صورت بقاي هشياري، رنج مستمري در درون آنان ايجاد خواهد كرد.
اگر جوامع بشري بتوانند با چنين وضعي كه در انسانهاي خود بوجود آوردهاند، همهي كرهي خاكي را به بهشت زيبا تبديل كنند بطوري كه هيچ گرسنه و برهنهاي پيدا نشود و از هيچ گونه بيماري اثري و خبري ديده نشود و همهي مغزها همهي دانشهاي جهان را بدون زحمت فرابگيرند و هيچ فردي به فرد ديگر اعتراضي نداشته باشد و وسايل حركت چنان آماده شود كه هر كس بخواهد در نيم روز همهي كرات فضائي را سير كند و برگردد و ناهارش را در منزل خود با همسر و فرزندانش صرف كند، بدان جهت كه هيچ يك از اين پديدهها و كارها به شخصيت و وجدان آزاد انسانها مستند نيست، تمدن واقعي كه بر اساس (انسان محوري) است، نخواهد بود. اين اصل زيربنائي دربارهي تمدنها بيش از اين به بحث و تفصيل احتياج ندارد. آنچه كه فوقالعاده مهم و به بحث و اثبات كافي نيازمند است، اينست كه آيا براي شناخت حقيقت و ارزش يك تمدن، آزادي محض اهميت دارد يا آزادي بثمر رسيده كه اختيار ناميده ميشود؟
اگر امروزه از جامعهشناسان و پژوهشگران دربارهي تمدن بپرسيد كه آنچه براي يك تمدن واقعي ضرورت دارد، چيست؟ بطور قطع، فقط آزادي را گوشزد خواهند كرد. اگر ما آزادي را به معناي هر چه را بخواهم انجام دهم و هر چه را بخواهم انجام ندهم به عنوان يك پايهي اساسي براي تمدن پيشنهاد كنيم، نه تنها عقل و وجدان و حواس خود را به مسخره گرفتهايم، بلكه همهي اصول و قوانين را كه در دو قلمرو درون و برون موجوديت انساني حكومت ميكنند، زير پا گذاشتهايم. آن كدامين منطق است كه بتواند لزوم هزاران نوع فعاليتهاي عضلاني و تلاشهاي ضروري را در ساختن بناي تمدن، مربوط به خواستن و نخواستن مردم بيبندوبار بسازد. مگر ميشود كه دو ضرب در دو مساوي است با چهار از خواستن و نخواستن انسان پيروي نمايد؟! آزادي وسيلهايست براي به دست آوردن كمال براي توضيح بيشتر دربارهي تفاوت ميان آزادي محض و آزادي معقول، سه موضوع را بايد از يكديگر تفكيك كنيم. اين سه موضوع عبارتند از:
1- رهائي 2- آزادي 3- اختيار.
رهائي عبارت است از برداشته شدن زنجير و قيد و بندي كه به دست و پاي آدمي پيچيده و از حركت و فعاليت دلخواه مانع است. رهائي از زندان، از اطاق دربسته، از تعهدي كه كرده است و رهائي از عوامل مختلفي كه توجيهكنندهي وضع رواني و حقوقي و سياسي است، انواعي از رهاييها است كه برطرف شدن انواعي از زنجير و قيد و بند را نشان ميدهد. در حقيقت رهائي تنها منتفي شدن محدوديتي است كه آدمي را در خود ميفشارد. و اما اينكه وضع انسان رهاشده پس از رهائي چيست؟ بستگي به اين دارد كه عوامل دروني و بروني او چه پيش خواهد آورد. آزادي آن وضع رواني است كه بيانكنندهي قدرت انتخاب يكي از راههايي است كه در پيش پاي شخص آزاد گسترده شده است، در حقيقت آزادي يك پديدهي مثبت است كه حق انتخاب و قدرت برگزيدن راهي را دارد كه شخص آزاد، در پيش ميگيرد. متفكران معمولي و مردم متوسط و آنان كه آرمان زندگي را در اشباع ميخواهمهاي آدمي ميدانند، آزادي را بزرگترين موفقيت در زندگي تلقي نموده، دربارهي آن، از ديدگاه هدفي مينگرند. از قرن نوزدهم به اين طرف چه كتابها كه در بزرگداشت اين پديده و انواع و عوامل و نتايج آن ننوشتهاند و چه قلمفرسائيها و سخنرانيهاي آتشين كه دربارهاش انجام ندادهاند و ميتوان گفت: اين پديدهي آزادي به حدي در افكار متفكران قرن نوزدهم و بيستم، بزرگ و باارزش جلوه كرده است كه تا حد يك روياي بهشتي و مقدسترين مقدسات بشري مورد تمجيد قرار گرفته است. و ميتوان گفت: حتي جملات برجستهاي كه به شكل كلمات قصار از مغز متفكران آزاديخواه روي كاغذها نقش بسته است، ميتواند به صورت چند مجلد كتاب در آيد. دربارهي آنچه كه در تعظيم آزادي گفته شده است، هر چه بگوييم و بنويسيم، كم است.
با اين حال اندك متفكراني بودند كه تحت تاثير آن هياهو و جار و جنجالها قرار نگرفته و از خود ميپرسيدند كه بسيار خوب، آزادي همان است كه اين حماسهسرايان دربارهي آن ميگويند و اين پديده داراي همان سبكي لذت و مفيديت است كه آنان تشخيص دادهاند، با اين حال اين لذت و احساس سبكي و مفيديت، نتيجهي دو عامل است، يكي رهايي است كه عبارتست از منتفي شدن زنجير و قيد و بند، دوم احساس قدرت و حق انتخاب راهي كه به وسيلهي پديدهي آزادي انجام خواهد گرفت. بنابراين، آزادي مرحلهايست كه ميان دو موقعيت رهائي از زنجير گذشته و انتخاب راه بعدي است. هيچ فرد عاقل و خردمندي در روي اين پل ننشسته و نخواهد نشست و هيچ انسان آگاه تنها به احساس اينكه او آزاد است، قناعت نخواهد ورزيد، زيرا آزادي نه خوردني است و نه آشاميدني و نه ساختماني است كه قابل سكونت باشد، لباس هم نيست، مقام و علم و زيبايي و قدرت به ثمر رسيده هم نيست، بلكه اين يك پديدهي رواني است كه دارندهي آن، احساس خوشي و شخصيت مينمايد. و خود او بهتر از همه ميداند كه خود اين احساس بدون اينكه يك امتياز داراي نمود عيني و داراي اثر طبيعي بوده باشد، تنها عامل لذت تكيه بر شخصيت و انتخاب راه دلخواه مرحلهي بعديست. در نتيجه بايد بگوئيم: اين احساس و موقعيت پل و وسيلهي بسيار مناسب و باارزش است براي انساني كه ميخواهد موقعيت او در زندگاني مستند به خويشتن بوده باشد.
براي روشن شدن اين مسئله مثالي را در نظر بگيريم: دو فرد را در نظر ميگيريم: فرد يكم پس از رسيدن به رشد جسماني و فكري همهي ساليان عمرش همواره در حال احساس آزادي سپري شده است و چنين فرض كنيم كه عوامل محيط طبيعي و اجتماعي هم مانع عمل آزادانهي او نبوده است، چنانكه در افراد قدرتمند قابل تصور است، ولي اعمال و گفتار او جز در راه اشباع خواستههاي پست حيواني و تورم بخشيدن به خود طبيعي، نبوده است و يا به فرض بسيار بعيد به همان احساس آزادي و قدرت بر انتخاب قناعت ورزيده، همهي حركات و تكاپوي قوانين و پديدههاي طبيعت و تلاش انسانها را گهوارهاي تلقي نموده روي آنها خوابيده است. فرد دوم از آغاز زندگي تا پايان آن، در ميان حلقههاي زنجير عوامل جبري درون و برون بسته شده است، تنها در يكي از ساليان عمرش و در يكي از روزها ساعتي از آن حلقههاي زنجيري عوامل جبري رها شده در حال احساس آزادي كاري مثبت در راه رشد موجوديت خود يا به نفع ديگران انجام داده، بار ديگر زنجير عوامل جبري تا پايان عمر او را در خود فشرده است. تفاوت ميان اين دو فرد، از نظر ارزش انساني، تفاوت ميان هستي و نيستي است. اين كه گفتيم: تفاوت ميان هستي و نيستي است، طنزگوئي و شوخي و خيالبافي نيست، بلكه حقيقتي است كه تنها براي آشنايان با معناي جبر و آزادي قابل درك و پذيرش است.
اكنون به اين نتيجه رسيدهايم كه آزادي به معناي قدرت و حق انتخاب يكي از چند راهي كه پيش پاي آدمي گسترده است، يا انتخاب انجام كار و ترك آن، اگر چه با نظر به فشار جبري كه آدمي را ميكوبد، نمايش هدفي دارد، ولي از همان لحظه كه آزادي نصيب انسان ميگردد، كاملا ارزش وسيلهاي دارد كه تنها براي انسانهاي هشيار قابل درك است. احساس آزادي مطلق به عنوان هدف، شاخهاي از جنون است. اختيار عبارت است از به كار بردن آزادي در راه به دست آوردن آنچه كه خير و كمال است و ميتوان گفت: اختيار پديدهايست كه آزادي را به نتيجهي معقول رسانيده و به ثمر رسيده است.
توضيح اينكه تعريف اختيار عبارت است از نظارت و سلطهي شخصيت بر دو قطب مثبت و منفي كار (كردن و نكردن) و اعمال آن سلطه در راه وصول به موقعيتي والاتر با در نظر گرفتن اين تعريف براي اختيار است كه ميتوان فرق ميان رهايي و آزادي محض و اختيار را درك كرد. امتياز فوقالعاده عالي اختيار در اينست كه داراي هر دو ارزش وسيلهاي و هدفي است، يعني در عين حال كه اختيار وسيله منظور ميشود، داراي ارزش هدفي عالي است، زيرا كسي كه به مرحلهي عالي اختيار رسيده است، اگر چه كاري هم انجام نداده است، بدانجهت كه شخصيت او تمايل به خير و كمال دارد و آمادهي نظارت و سلطه بر دو قطب مثبت و منفي كار با اعمال سلطه در راه وصول به موقعيتي بالاتر است، لذا يك فعاليت دائمي و مستمر در درون خود دارد كه ميتوان آن را نيت خير و فعال نيز نامگذاري كرد. ارزش دوم ارزش وسيلهايست، اختيار كه از فعاليتهاي بسيار عالي شخصيت است، جنبهي وسيلهاي پيدا ميكند هدفي كه در پرتو آن قابل وصول ميگردد، استناد كامل به شخصيت انساني دارد و ميتواند بگويد: اين كار را كه كردم يا آن كار را كه ترك نمودم، با عامل رو به خير و كمال شخصيت انجام دادم. انسانهائي كه به عنوان بنيانگذاران تمدن وارد عرصهي فعاليت ميگردند، هم خود آنان بايد از اين اختيار بهرهمند بوده باشند و هم زمينهاي را كه براي يك تمدن انسانمحوري به وجود ميآورند، بايد بتواند عوامل تقويت اين پديدهي والا را به وجود بياورد.
همچنين در شناخت تمدنهاي اصيل، شناسائي اينكه بنيانگذاران يك تمدن و انسانهائي كه در قلمرو آن زندگي كردهاند، چه مقدار از اختيار برخوردار بودهاند.
اصل چهارم غيرمشروط- ايستائي يك تمدن، آغاز رجوع به قهقرا است اين اصل را ميتوان چنين مطرح كرد كه فعاليت يك تمدن وابسته به جوشش منابع اصلي آن است. همين كه منابع اصلي يك تمدن از جوشش و فوران بيفتد، در حقيقت علت واقعي آن تمدن به ركود ميگرايد، هنگامي كه ركود و ايستائي يك تمدن آغاز ميگردد، محصول فعاليتهاي آن رو به استهلاك و زوال تدريجي ميرود. به عنوان مثال اگر نوابغ مكتشف يا ادارهكنندهي تمدن ناگهان يا تدريجا از بين بروند، بدون ترديد ايستائي و ركود شروع ميشود و چون استهلاك و زوال فعاليت مربوط به آن نوابغ جبران نميگردد، لذا رجوع تمدن مفروض به قهقرا امري طبيعي و ضروري خواهد بود. البته اين اصل غير از امكان نوسانات متناوب در استمرار يك تمدن است، به اين معني كه ممكن است جريان استمراري يك تمدن دچار نوسانها و بالا و پائين رفتنهاي متنوع بوده باشد، چنانكه در تمدن آسوريها در قرن هفتم پيش از ميلاد ميبينيم كه در زمان فرمانروايي آشور بانيپال به اوج خود ميرسد.
اين تمدن از 850 سال پيش از ميلاد شروع و با جزر و مدهائي در دوران فرمانروايي آشور بانيپال (668 -626 ق م) به اعتلاي خود رسيده و سپس حركت نزولي خود را شروع و در حدود پانصد سال پيش از ميلاد از بين ميرود. همچنين در تمدن تركيبي يونان رم كه از 590 پيش از ميلاد شروع و تقريبا تا 180 سال پس از ميلاد ادامه مييابد نوسانات مهمي ديده ميشود در قرن دوم پس از ميلاد كه قرن آنتونينها ناميده ميشود، در فرمانروايي چهار امپراطور به نام تراژان، آدرين، آنتونين، مارك ارل تمدن انساني رم اعتلاء مييابد. در چند قرن ك تمدن رم استمرار پيدا ميكند، فراز و نشيبهايي ديده ميشود. در هر يك از نشيب و نزولها كه دقت شود، ميبينيم، در هر دورهي نزولي كه عوامل اصيل فرهنگ و تمدن دچار ركود نگشته است، صعود و فرازي به دنبال آن بروز نموده است. سقوط نهايي هر تمدني معلول ركود عوامل بوجودآورنده آن است.
تمدن در جوامع شبيه به رشد فردي از انسان است، هنگامي كه عامل رشد يك فرد از فعاليت ساقط شد، فرد در همان موقعيت متوقف نميگردد، بلكه شروع به سير نزولي مينمايد. به طور كلي تمدن مانند رشد يك انسان همواره نيازمند عامل نگهدارنده است و به مجرد اينكه آن عامل خنثي گشت، چنانكه رشد بوجود آمده تنزل پيدا ميكند و تدريجا از بين ميرود، همچنين تمدن در يك جامعه، مثال مناسبي كه براي توضيح اصل چهارم ميتوان در نظر گرفت، آب چاه است كه بالا آوردن آن از ته چاه احتياج به عامل مستمر دارد، مانند تملبه و همين كه آن عامل از فعاليت بايستد، آب از ته چاه بالا نميآيد. از اين مطالب ميتوان اين نتيجه را گرفت كه تمدني ميتواند پايداري خود را در تاريخ تضمين كند كه مستند به عوامل هميشه پويا و جوشان بوده باشد. اصل پنجم غيرمشروط قانون عليت دو مسئلهي شگفتانگيز در ميان جوامع گذشته و كنوني وجود دارد كه همهي تلاشها و فداكاريهاي انسانهاي شيفتهي رشد و كمال را به باد فنا ميدهند، اين دو مسئله از يك ريشه سربرميآورند، اين ريشه عبارتست از تفكيك نابخردانهي حدوث يك پديدهي مطلوب و بقاي آن. اين دو مسئله عبارتند از:
1- در هر جامعه و دوراني عدهاي از انسانها به راه ميفتند و هر گونه تلاش عضوي و فكري را انجام ميدهند و هدف اعلاي خود را عدالت در قلمرو انسانها معرفي مينمايند و مردم جوامع همهي امتيازات و خواستهها و حتي جان خود را هم براي رسيدن به عدالت در طبق اخلاص عرضه ميدارند، همين كه تحول و دگرگوني صورت گرفت و رهبران و پيشتازان به نام مدافع حق و عدالت مديريت جوامع را به دست گرفتند، عدالت را براي بررسي و شناسايي به بيابان بيسر و ته فلسفه تبعيد ميكنند و اخلاق و انساندوستي را به بهشت موعود!! (البته منظور ما رهبران الهي راستين و پيشتازان انسانشناس و انساندوست واقعي كه متاسفانه در اقليتند، نميباشد) گويا اينان ادعاي عليت عدالت را دربارهي بوجود آوردن جامعهي سالم و تمدن راستين، پيش ميكشند، و معلولي كه در نظر دارند، سلطهي قدرتمندان خودشان ميباشد!! در گذرگاه تاريخ ميتوان به طور فراوان با اين پديده روبرو شد كه قدرتمنداني زياد در آغاز كار، وصول انسانهاي جامعه را به رشد و كمال و تمدن هدف، و همهي موجوديت خود را وسيلهاي براي دست يافتن جامعه به آن هدف معرفي كرده پس از رسيدن به قدرت، ادعا و معرفي به كلي معكوس گشته، خود را هدف و نه تنها مردم را، بلكه خود آن هدفي را كه علت نهايي تحريك مردم منظور كرده بودند، وسيله تلقي ميكنند!!
مسئلهي دوم منطق حركت و تحول جوامع در راه پيشرفت اينست كه حركت و تحول به هر گونه تلاش فكري و عضوي و جرئت و گذشت از تمايلات سودجويانهي شخصي و تحمل ناگواريها و بهرهبرداري از ذخاير گوناگون انساني به طور حتم احتياج دارد، بطوري كه اندك مسامحه و تقصير در يكي از آن علل و شرايط بدون ترديد به همان اندازه موجب اختلال در حركت و تحول خواهد بود، در اين مورد هم به طور فراوان ديده ميشود كه سطحينگريها، پيشتازان قانون عليت را پس از وصول به ابتداييترين نقاط پيروزي در تحول فراموش نموده استمرار و قوام نتيجهي حركت و تلاشها (فرهنگ سالم و تمدن) را يا به وجود خودشان مستند ميدارند و يا به عللي نسبت ميدهند كه جنبهي ساختگي و پرداختگي دارند. اين دو مسئلهي شگفتانگيز در نظر سادهلوحان موجب سستي يا شكست قانون عليت در مسائل انساني تلقي ميشوند آنان ميگويند: فلاسفه و دانشمندان دربارهي تعميم قانون عليت دچار اشتباه بزرگي شدهاند و بايستي قلمرو انسانها را از قلمرو غيرانسانها تفكيك نموده، عليت را وارد قلمرو انسانها ننمايند، و مادامي كه قانون عليت را از قلمرو انسانها دور نكنند، هيچ يك از تفسيرها و توجيههاي آنان دربارهي جامعهشناسي و تمدنشناسي و اغلب علوم انساني خالي از خطا و انحراف نخواهد بود. اينان ميگويند: ما هر چه عوامل و عناصر انساني را در نظر بگيريم، نميتوانيم آن را به عنوان يك علت صددرصد كامل براي بوجود آوردن يك معلول مشخص به طور حتم و اجتناب ناپذير تلقي كنيم. به عنوان نمونه:
1- علم به وجود آورندهي آگاهي و هشياري به واقعيتها است، و انساني كه دربارهي يك واقعيت آگاهي دارد، به طور حتم مطابق همان آگاهي دربارهي واقعيت مفروض عمل خواهد كرد. پاسخ نه خير، چنين ضرورت و حتميتي وجود ندارد، زيرا بطور فراوان ديده ميشود كه افراد فراواني در همهي جوامع وقاحت دروغ را ميدانند، با اين حال بدون كمترين پروايي دروغ را ميگويند، نه تنها دروغ را تجويز ميكنند، بلكه براي پيشبرد خودخواهيهايشان، دروغ را واجب و ضروري ميشمارند. مانند سياستمداران حرفهاي. هيچ انسان معتدلي وجود ندارد كه ستم را تجويز و عدالت را لازم و واجب نداند. اين علم به وقاحت ستم و ضرورت و نيكويي عدالت، نميتواند علت صددرصد كامل براي بوجود آمدن عدالت در جوامع بشري بوده باشد.
2- دريافت طعم حيات و عظمت و مطلوبيت مطلق آن، بايستي و به طور حتم از وارد كردن آسيب به حيات ديگران و بروز جنگ و كشتارها جلوگيري كند. پاسخ نه خير، چنين ضرورت و حتميتي مابين دريافت طعم حيات و امتناع دريافت كننده از وارد ساختن آسيب به ديگران وجود ندارد. بفرماييد اين سرگذشت بشر تا اين روز و اين لحظه كه من مشغول نوشتن اين كلماتم و اين هم شما با درك و تفكراتي كه داريد.
3- بشر دانش و اصول و قوانين حقوقي را به وجود آورده و آن را توسعه داده و تكميل نموده است، تا هيچ گروه و هيچ يك از افراد بشري تعدي و تجاوز بر حقوق ديگري ننمايد. پاسخ نه خير، تا كنون ديده نشده است كه توسعه و تكميل دانش و اصول و قوانين حقوقي در يك جامعه علت كامل منفي شدن تعدي و تجاوز بر حقوق ديگران بوده باشد.
4- اگر بشر به دانش و بينش سياسي عالي آگاه شود و اگر سياستمدار عادل و خردمندي در جامعه وجود داشته باشد. امور جامعه منطقي و از روي عدالت به جريان ميافتد. پاسخ- نه خير، زيرا در هر دورهاي از تاريخ مخصوصا در دوران ما دانش و بينش سياسي به حد اعلا وجود دارد، با اين حال كم كشوري پيدا ميشود، بلكه ميتوان گفت: كشوري وجود ندارد كه همهي هشياران خردمند و عادل آن كشور از سياست جاري در كشورش رضايت كامل داشته باشد. همچنين ديده نشده است كه براي انتخاب يك سياستمدار عادل و خردمند همهي افراد و مقامات يك جامعه اتفاقنظر داشته باشند.
5- اگر رفاه و آسايش مادي يك جامعه كاملا آماده شده باشد و فقر و نياز به كلي مرتفع گردد، آن جامعه هر گونه ناگواري و درد و بدبختي را از خود دور كرده و افراد آن ذاتا عوض ميشوند و خودخواهي و زورگويي و سودجويي شخصي را به دور مياندازند. پاسخ نه خير، امروزه كشورهاي متعددي در روي زمين در كمال رفاه و آسايش و بدون فقر و نياز زندگي ميكنند، با اين حال تعديلي در خودخواهي و زورگوئي و سودجوئي شخصي آنان صورت نگرفته و خودكشيهاي فراواني را در آن سرزمين سراغ ميدهند.
6- هر جامعهاي كه شمارهي باسوادها و دانشوران و دانشمندان در آن زيادتر باشد، به همان اندازه جامعهي مفروض از سعادتها برخوردار خواهد بود. پاسخ نه خير، سواد و علم و دانش جز چراغي فرا راه انساني كه راه ميرود نيست، اما اينكه مقصد چيست؟ آن مقصد زشت است يا زيبا؟ كاري ندارد. به عنوان مثال اگر مقصد كشتن انسانها يا احياي آنها باشد، زشتي انسانكشي و نيكوئي احياي او، به روشنايي چراغ سواد و علم مربوط نيست.
7- هر جامعهاي به اندازهي قدرتي كه به دست آورده است، سعادتمند است. پاسخ نه خير، جوامع فراواني چه در گذشته و چه در دوران معاصر مشاهده شده است كه انواعي از قدرتها را در اختيار خود داشته، ولي افراد آن جامعه در ضعيف ترين حالات رواني زندگي كردهاند. اينان داراي آرمانهاي ناچيز، خندههايي بياساس، اندوههايي بيپايه، افقهايي بسيار تنگ و محدود در ديدگاهشان. بيخبر از آينده بياعتنا به استقلال شخصيت. بيتوجه به معناي آزادي و اختيار حقيقي. بالاتر از همهي اينها بياعتنائي شگفتانگيز به اين كه از كجا آمدهام؟ براي چه آمدهام؟ و به كجا ميروم؟ و چه كاري را در مرحلهاي بالاتر از خودخواهي و سودجويي و لذت پرستي ميتوانم انجام بدهم؟ و به طور كلي هر امتيازي كه براي زندگي يك جامعه تصور شود، بوجود آمدن آن امتياز علت كامل سعادت و اشباع همهي ابعاد انسانهاي آن جامعه نميباشد. بلي فقدان هر يك از آن امتيازات علت كامل فقدان اثر و معلول طبيعي آن امتياز ميباشد. بنابراين داشتن دانش براي يك جامعه دليل و علت كامل سعادت آن جامعه نيست، اگر چه فقدان دانش موجب فقدان آن اثر و معلولي است كه اگر جامعهاي در راه تمدن سعادتآميز قدم بردارد، نياز قطعي به آن اثر و معلول دارد.
همچنين جامعهاي كه از وجود سياستمدار خالي باشد، مديريتي را كه جامعه به آن نيازمند است، از دست خواهد داد، ولي برعكسش صحيح نيست، يعني چنين نيست كه اگر جامعه پر از مغزهاي سياسي باشد، آن جامعه سعادتمند است. لذا براي كشف ارزش يك تمدن، بايستي به تشكل هماهنگ امتيازات جامعه در حال پويائي به سوي كمال توجه كنيم، نه به وجود امتيازات بيجان كه خود موجب بيجان گشتن انسانهاي آن جامعه ميباشد. آيا با ملاحظات فوق ميتوانيد قانون عليت را در جوامع و تمدنها در همهي موارد به حساب بياوريد؟ با ملاحظات فوق چنين استنباط ميشود كه قانون عليت را نبايد در شئون جوامع بشري و تمدنها به عنوان يك اصل عمومي و غيرمشروط مورد بهرهبرداري قرار داد. پاسخ اين نظريهي منفيگرايانه اينست كه شما نميتوانيد يا نميخواهيد ميان انواع مختلف علتها فرق بگذاريد و گمان ميكنيد هر چيزي از همه چيز صادر ميشود و صدور هم يك نوع بيشتر نيست … اين تصورات از نظر علمي واقعبينانه توهماتي است كه ناشي از نقص اطلاعات و دقت در اعماق مسائل است. ما براي توضيح عموميت قانون عليت مسائلي را ذيلا مطرح ميكنيم:
1- هيچ پديدهاي در جهان طبيعي و انساني كه در نقطهاي از زمان بوجود ميآيد، نميتواند بيعلت بوده باشد، لذا تصادف و اتفاق و بخت و شانس و ناگهاني، كلماتي است كه يا براي روپوش جهالتهاي خود به كار ميبريم و يا مسامحهاي در كاربرد آنها در معناي حقيقي خود كه عبارتست از معلول بدون علت روا ميداريم و يا اين يك اصطلاح سنتي است كه دربارهي رويدادهاي محاسبه نشده از كلماتي مانند تصادف و بخت و اتفاق و شانس استفاده ميكنيم. دليل اين مسئله اينست كه اولا بوجود آمدن يك حقيقت بدون علت، معنايش اينست كه حقيقتي در نقطهاي از فضا و يا مكان و زمان و در ميان حقايق و پديدههاي عيني مربوط با يكديگر بدون اينكه به آن فضا و زمان و پديدهها و حقايق مربوط بوده باشد، به وجود آمده است، در حقيقت حلقههاي زنجير اجزاء و روابط جهان هستي در آن نقطه كه حقيقتي بدون علت بوجود آمده است، از هم گسيخته و ميداني براي آن حقيقت باز كردهاند! اين احتمال همهي قوانين جهان هستي را درهم ميشكند.
به عبارت ديگر روشنتر فرض اينكه حقيقتي تصادفا و بدون علت به وجود آمده است، بطور قطع حركت و شدن را اثبات مينمانيد، يعني وقتي ميگوئيم: اين كوه بدون علت در اين نقطه از مكان و زمان بوجود آمده است، در حقيقت از حركت و حادثهاي در عالم طبيعت خبر ميدهيم كه وجود نداشت و فعلا بوجود آمده است. ترديدي نيست در اين كه حركت و حادثه داراي مبدا و مسير و نقطهي تحقق است كه نظير مقصدي بر آن حركت و حادثه ميباشد. با اين وصف چگونه ممكن است كه حقيقتي در حال بوجود آمدن، اجزاء و روابطي را كه در مبدا و مسير خود تا نقطهي تحقق دارد، از عمل خنثي نموده يا آنها را بشكافد و ميليونها علت و معلول را از كار بيندازد، تا موجود شود؟! ثانيا هر موجودي كه در جهان عيني پديدار ميگردد، قطعا داراي هويت و خصوصيات ويژهاي ميباشد كه موجب تعين خاص آن موجود است، زيرا فرض اينست كه موجود تصادفي در جهان عيني و در ميان نمودهاي فيزيكي پديدار گشته است و يك حقيقت مجرد از ماده و صورت نيست، حال اين سئوال بيپاسخ مطرح ميشود كه آن هويت و خصوصيات ويژهاي از كجا آمده است؟ چرا هويت و خصوصيات ديگري در كار نيست؟!
ثالثا احتمال يا اعتقاد به امكان تصادف و صدور معلول بدون علت تناقض كاملا صريحي را در بر دارد، زيرا امكان بوجود آمدن يك كوه به طور تصادف كه پيش از اين دقيقه وجود نداشت، مستلزم اينست كه نيستي و هستي آن كوه بدون اندك تغيير در حلقههاي زنجيري علل و معلولات، يكسان است و اين تناقض صريح است كه تصورش براي بطلانش كافي است، به توضيح اينكه نبودن كوه در يك دقيقه پيش، يا بدانجهت بوده است كه بوجود آمدنش ذاتا محال بوده است و يا اينكه بوجود آمدن آن ممكن بوده ولي به جهت نبودن علت و يا وجود مانع، معدوم بوده است، احتمال اينكه بوجود آمدن كوه در يك دقيقه پيش ذاتا محال بوده است، صحيح نيست زيرا فرض اينست كه هيچ تغييري كه موجب امكانپذير بودن و بوجود آمدن كوه باشد، در عالم هستي صورت نگرفته است، بنابراين، بوجود آمدن كوه نه به طور تصدفي امكانپذير است و نه به جهت به وجود آمدن علت، زيرا چيزي كه ذاتا محال است، علتي كه آن را به وجود آورد نيز محال است، مانند چهار ضلعي بودن دائره، اگر دائره، فرض شده است و چهارضلعي هم چهار ضلعي فرض شده است، نه تنها اين همان شدن دو شكل مزبور محال است، بلكه وجود علتي كه آن دو شكل را با فرض دو هويت و خصوصيات مختلف، يكي كند، نيز امكانناپذير است. چنين احتمال كه مفهومي محال امكانپذير و موجود شود، بدون كمترين تغييري در هويت آن مفهوم تناقضي است كاملا روشن. و اگر نبودن يك حقيقت در دقيقهاي پيش به جهت نبودن علت و يا وجود مانع بوده است، با فرض اين كه نه علتي بوجود آمده است و نه مانعي برطرف شده است، حقيقتي بوجود آمده است، مساوي اين فرض است كه هستي و نيستي يك حقيقت در عالم هستي يكسان است!! تعجب در اينست كه معتقدان به امكان تصادف دربارهي معدوم شدن تصادفي يك حقيقت، سخني نميگويند! يعني آنان دربارهي امكان اينكه يك الكترون و يا كوه هيماليا ناگهان و بدون علت از صفحهي هستي معدوم شود، نميانديشند.
به نظر ميرسد كه تناقض در اين فرض روشنتر از تناقض در موجود شدن حقيقتي بيعلت، ميباشد. در صورتي كه با اندك تفكري ميتوان دريافت كه تناقض در هر دو مورد، كاملا قابل درك است. مقاومت و پافشاري براي تصحيح اين مغالطهي ضد علم و شكنندهي اصول جهانبيني، از يك ريشهي مخفي نيهيليستي (پوچگرائي) سربرميكشد كه انتقاد از آن، ارزش تلف كردن بيهودهي وقت را ندارد. در پايان اين مسئله از تذكر به يك نكتهي مهمي ناچاريم و آن اينست كه احتمال ميرود كساني كه تصادف را امكانپذير ميدانند، ناآگاه يا آگاهانه از بوجود آمدن بيسابقهي مادهي عالم هستي استفاده ميكنند، در صورتي كه عالم هستي بيسابقهي مادي بوجود آمده است، نه بدون علت فاعلي كه خدا است، مانند بوجود آمدن تصورات بيسابقه در ذهن انساني كه مادهي پيشين ندارد ولي يقينا علت فاعلي و انگيزهي بيرون از خود را دارا ميباشد. بنابراين، تصور اينكه يك پديدهي مربوط به تمدن خود به خود بوجود آمده، و مربوط به تصادف و شانس و اتفاق بوده است، چيزي جز روپوش گذاشتن روي جهالتها و توجيه تنپروري و خودخواهي نميباشد.
2- دخالت و وساطت ارادهي آزاد در فعاليتهاي بشري كه تمدن نيز يكي از آنها است، موجب امكان تصادف و صدور معلول بدون علت نميشود. بلكه پيش بيني معلول و يا چگونگي آن را از قطعيت ساقط ميسازد.
سقوط پيش بيني معلول از قطعيت به اين سبب است كه ممكن است از عوامل درونذاتي يا برونذاتي اختلالي در اجزاي علت وارد شود. مثال درونذاتي قاعدهي كنش و واكنش اقتضاء ميكند كه كسي كه جنايت دلخراشي مشاهده ميكند، سخت متاثر گردد و احساس ناراحتي نمايد. با اين حال ممكن است در درون شخص نوعي عامل مقاومت در برابر تاثر بوجود بيايد و نگذارد شخص مفروض از مشاهدهي جنايت دلخراش متاثر گردد، مانند تكرار زياد مشاهدهي جنايت و يا قرار گرفتن انسان در جبههي جنگ. ممكن است همه گونه دلايل و شواهد، صدور جرم از جنايتكار را تاييد و اثبات كند، با اين حال مجرم از اقرار كردن به جنايت امتناع بورزد، عامل اين امتناع دروني است كه لجاجت ناميده ميشود. ميگوئيم: فلان شخص يا فلان جامعه هيچ گونه فقر مادي ندارد، پس تعدي و تجاوز به ماديات ديگران نميكند، بلي اگر طمعكار باشد و علاقه به داشتن مواد ضروري معيشت در آن فرد و يا جامعه، به عشق و پرستش مبدل شود و يا هواي تسلط بر ديگران در مغزش موج بزند، حتما تعدي و تجاوز خواهد كرد.
ميگوئيم: اگر يك مقامپرست به آرمان خود برسد و عاليترين مقام را در يك جامعه به دست بياورد، خاطرش آرام ميگردد و به عدالت و حقگويي و حقكرداري ميپردازد. بلي، اما ممكن است ادامهي مقام خود را در ستمگري و باطلگويي و باطلكرداري تلقي نمايد و از حق و عدالت رويگردان شود. بدينسان همهي شئون فردي و اجتماعي بشري در معرض تهديد عامل درون ذاتي قرار دارد و چون محاسبهي دقيق عوامل دروني از عهدهي بررسيهاي علمي تجربي خارج است، لذا گمان ميرود كه دخالت و وساطت ارادهي آزاد بشري است كه فعاليتهاي فرد و جامعه را از شمول قانون عليت بركنار مينمايد. مثال برونذاتي شامل همهي عوامل محاسبهناشده ايست كه از آغاز بروز فعاليتهاي بشري پيرامون آنها را احاطه ميكند. بدين ترتيب ميتوان گفت: در محاسبهي قانون عليت در فعاليتهاي بشري، بايستي ديگر عوامل دروني و بروني را هم تحت بررسي قرارداد، اگر چه پيش بيني معلول محال يا لااقل بسيار دشوار خواهد بود ولي پس از صدور معلول همهي اجزا علل آن معلول را ميتوان پيدا كرد، مگر اينكه معلول علت نوعي باشد نه شخصي. اين مطلب در شماره چهارم توضيح داده خواهد شد.
3- رهبري و توجيه ارادهي آزاد انسانها به يكي از دو نوع امكانپذير است: نوع يكم رهبري و توجيه جبري براي قرار گرفتن اراده در سيستم متشكلي كه رهبران ادارهي آن را به عهده گرفتهاند، مانند ارادههاي افراد جوامع امروزي كه تنها در راه همزيستي بدن مزاحمت به يكديگر توجيه ميشوند. تعديل ارادهها به اين ترتيب و براي زندگي تعين يافته و قالب گيري شده، موجب امكان پيش بينيهاي پيشتر و دقيقتر ميگردد. نوع دوم رهبري و توجيه ارادهي آزاد در مسير اختيار كه هدفش همواره وصول به خير و كمال است. و چون هدفهاي خير و كمال و آرمانهاي رشدانگيز غالبا قابل محاسبه ميباشد، لذا در اين نوع رهبري و توجيه هم ميتوان پيش گوييهاي دقيق و بيشتر دربارهي معلول فعاليتها و مختصات انساني انجام داد. در غير اين دو نوع از رهبري و توجيه، محاسبهي علل و معلولات دربارهي فعاليتها و مختصات انساني و پيش بيني دقيق دربارهي معلولات تقريبا امكانپذير خواهد بود.
4- نمودها و فعاليتهايي كه بشر از خود نمودار ميسازد، از يك جهت از بيان علل حقيقي و مشخص براي آنها ناتوان است، زيرا امكان صدور نوعي از معلول از انواعي از علل بسيار فراوان است. مثال ساده براي توضيح اينگونه علل و معلولات، حرارت جزئي از بدن است. ما نميتوانيم به مجرد مشاهدهي حرارت جزئي از بدن علت حقيقي آن را مشخص نمائيم، زيرا ممكن است آن جزء بدن، مثلا دست نزديكي آتش قرار گرفته باشد، ممكن است معلول فرو بردن دست در آب گرم بوده باشد. ممكن است آن گرمي نتيجهي تب يا قرار گرفتن در زير آفتاب يا اصطكاك به اجسام مولد حرارت و يا غير ذلك بوده باشد. حال فرض كنيد ما در بررسي يك تمدن، رفتارهاي عادلانهي فراواني را ميان انسانهاي جامعهي آن تمدن مشاهده كرديم. آيا علت اين رفتارهاي عادلانه وجود قوانين خوب بوده است، يا آن رفتارها مستند به خوبي اجراي قانون بوده است؟ يا هيچ يك از اينها نبوده، بلكه فشار جبري از ملل خارج به آن جامعه موجب تعديل رفتار گشته است؟ آيا علت رفتارهاي مزبور مستند به يك رشته عقايد عالي بوده است؟ آيا ترس و وحشت در آن رفتارها تاثير داشته، يا عشق به عدالت بوجود آورندهي آنها بوده است؟ همهي اين احتمالات وجود دارد و براي تعيين هر يك از آنها دليل كافي مورد نياز است.
5- در آغاز اين مبحث مسئلهاي را مطرح نموديم كه در تفسير قانون عليت در شناخت تمدنها و در جامعهشناسي به طور كلي، بسيار موثر است. آن مسئله اينست كه عدهاي از متفكران در علوم انساني به طور عموم، دربارهي دو نوع علت (علت به وجودآورنده و علت نگهدارنده) كه در اصطلاح علت محدثه و علت مبقيه ناميده ميشوند، دقت لازم و كافي نمينمايند. ما نخست اين دو نوع علت را به طور مختصر تعريف ميكنيم:
1- علت بوجودآورنده (يا علت محدثه) عبارتست از به وجود آورندهي يك موضوع، مانند عليت پدر و مادر كه به وجود آورندهي نطفهي جنين هستند (البته در اين مورد كاري با تحليل دقيق و نهايي علت نداريم، بلكه براي توضيح مسئله از اصطلاحي عمومي علت و معلول استفاده ميكنيم.)
2- علت نگهدارنده (يا علت مبقيه) عبارتست از علتي كه ادامه و بقاي آنچه را كه بوجود آمده است، تضمين مينمايد، مانند موادي كه جنين در ادامهي موجوديت خود تغذيه ميكند. همچنين مانند دانهاي كه زير خاك قرار ميگيرد و ريشه را به وجود ميآورد. اين دانهي قرار گرفته در زير خاك با تماس با عناصري كه در حركت دانه موثر است، علت بوجود آورندهي ريشه و ساقه و شاخه، علت نگهدارنده (يا علت مبقيه) ناميده ميشود. مردم با شعور خام و ابتدائي، اصالت و اهميت را به همان علت بوجودآورنده قائل ميشوند، وقتي كه ميخواهند علت يك انسان هشتادساله را در نظر بگيرند، فورا پدر و مادري را كه نطفهي اوليه او را بوجود آوردهاند، منظور مينمايد، در صورتي كه براي تحول و ادامهي وجود آن انسان از حالت نطقه بودن تا هشتادسالگي هزاران علت دستاندركار بودهاند.
همچنين هنگامي كه ميخواهند علت يك ساختمان را بيان كنند، فورا يك مهندس و چند بنا و چند كارگر و مقداري هم مصالح ساختماني را به عنوان علت ساختمان فعلي كه مثلا سالها پيش ساخته شده است، در نظر ميگيرند! در صورتي كه با يك توجه دقيق خواهيم ديد مهندس و بنا و مصالح ساختماني در نقطهاي از زمان، ساختمان مفروض را به وجود آوردهاند، ولي ادامهي وجود آن ساختمان تا امروز تحت تاثير عللي ديگر امكانپذير بوده است، مانند مقاومت زميني كه پي و بنياد ساختمان در آن فرو رفته است، مقاومت مصالح در برابر عوامل مخرب بروني و استحكام ذاتي خود آن مصالح و غير ذلك. پس از اين توضيح ميتوانيم يكي از مشكلترين ايرادي را كه به قانون عليت در تمدن شناسي و جامعهشناسي وارد شده است، حل و فصل نمائيم.
مثلا هنگامي كه بوجود آمدن يك رشته عقايد منطقي و حقوق شايسته را در جامعهاي متمدن سراغ ميگيريم، نبايد فورا به اين نتيجه برسيم كه چون علت به وجود آمدن چنان عقايد و حقوقي تحقق پيدا كرده بود، پس بايستي آن عقايد و حقوق براي ابد بوجود خود ادامه بدهند. وقتي كه ميبينيم آنها به مدت طولاني به وجود خود ادامه نداده است، فورا اين نتيجه را ميگيريم كه قانون عليت در نمودهاي تمدني و جامعهشناسي حكمفرما نيست!! با تقسيمي كه دربارهي علت بر علت بوجودآورنده و علت نگهدارنده نموديم، اين توهم سادهلوحانه مرتفع ميگردد. براي بقاي عقايد منطقي و حقوق شايسته، دوام آمادگي مردم و عوامل محيطي و اجتماعي و مقاومت هويت خود آن عقايد و حقوق، عللي هستند كه ادامه و بقاي آن عقايد و حقوق را تضمين ميكنند، نه علت بوجودآورندهي آنها. بحثي در اصول فلسفي مشروط در تمدنشناسي معناي اصول فلسفي مشروط در تمدنشناسي اينست كه اين اصول به خلاف اصول غيرمشروط، مقيد به عامل يا عواملي معين ميباشند. همهي اصول فلسفي غيرمشروط كه تا كنون مطرح كردهايم، ميتوانند با تقليد و مشروط بودن به يك يا چند عامل معين در چگونگي تمدن تاثير بگذارند. بلكه از يك نظر ميتوان گفت هيچ يك از اصول فلسفي غيرمشروط بدون محدوديت از ناحيهي عوامل بيروني و دروني نميتواند تاثيري در تمدن داشته باشد.
براي توضيح بيشتر، اصل غيرمشروط خودخواهي كه از عموميترين اصول است، در هيچ جامعه و تمدني، بدون محدوديت به جريان نميافتد، عوامل طبيعي بروني و دروني از يك طرف و خودخواهي ديگر افراد اجتماع از طرف ديگر بدون ترديد به محدوديت خودخواهي منتهي ميگردد. كوشش يك تمدن انسانمحوري بايستي صرف منطقي ساختن تقيد اصول عمومي غيرمشروط بوده باشد. به اين معني كه خودخواهي حيات كه اصل عمومي غيرمشروط است، به سود انسانمحوري مشروط گردد. يعني تعليم و تربيتها و مديريتهاي سياسي و امكانات اقتصادي و بهرهور شدن انسانها از دسترنج خود، طوري ترتيب داده شوند كه پديدهي خودخواهي بدون جبر عوامل حقوقي كيفري و بدون بسته شدن با زنجير زندگي قالب گيري شده، تعديل، و با وجداني آزاد جنبهي مثبت به خود بگيرد. اين مشروطيت اصول عمومي در حقيقت تبديل خودخواهي منفي به خودخواهي مثبت خواهد بود. همچنين اصل غيرمشروط اقتصاد را ميتوان با اصول منطقي كه مسايل اقتصادي را از جنبهي منفي (فقر) به مرحلهي مثبت و از طغيانگري كه باز توليد كنندهي نتايج منفي است به مرحلهي مثبت كه برآورندهي ضرورتها و ابعاد مادي معقول انسانها است تبديل نمود. حاكميت مطلق اقتصاد به عنوان اصل عمومي غيرمشروط را ميتوان با تبديل و تعديل فوق به صورت اصل مشروط كه بقاي تمدن را تضمين مينمايد. درآورد. آزادي يك پديدهي فوقالعاده جالبي است كه با قطع نظر از آن، هيچ تمدني با زيربناي انسانمحوري قابل تصور نيست. از طرف ديگر اگر اين آزادي را بدون قيد و تعديل به عنوان اصل غيرمشروط در تمدنها تلقي كنيم، همان درد بيدرمان خودخواهي تعديل نشده را به بار خواهد آورد كه دير يا زود به اضمحلال و نابودي تمدن خواهد انجاميد.
به همين جهت است كه ما ضرورت ترقي دادن آزادي به مرحلهي اختيار را مطرح نموديم. پس آزاديخواهي يك اصل عمومي غير مشروط است كه بايستي با خيرخواهي و كمالجوئي مقيد و مشروط گردد اصل چهارم غيرمشروط عبارت بود از ايستايي يك تمدن آغاز رجوع به قهقراست اين اصل كلي در جريان تحققي تمدنها مشروط به ركود كمالجوئي افراد و ادارهكنندگان جامعه ميباشد. اگر در نتيجهي فشار مقداري از عوامل دروني يا بروني جامعه، توقفي در جريان و شكوفائي تمدن بوجود بيايد، اين عارضه به تنهائي دليل سقوط تمدن نخواهد بود، بلكه سقوط و بقاي تمدن وابسته به اينست كه مباني و اصولي كه آن تمدن را به وجود آورده است، چه اندازه از استحكام و جوشش دروني برخوردار ميباشد. تمدن يونان در خود آن سرزمين به ظاهر متوقف ميشود، ولي در جريان تمدن رم به وجود و تحريكات خود ادامه ميدهد. پس از دوراني محدود از ظهور اسلام، در زمان بنياميه، جنبهي انسانمحوري آن ركود پيدا ميكند، در دوران عمر بن عبدالعزيز بار ديگر تا حدودي انسانمحوري اسلام بروز ميكند. در دوران بنيعباس ابعاد ديگري از تمدن اسلامي و در قرن سوم و چهارم هجري بعد دانش گرائي آن اوج ميگيرد.
در قرنهاي بعدي جنبههاي معرفهالنفس و عرفان اين تمدن شكوفا ميگردد. با اين ملاحظات ايستائي يك تمدن در برههاي از زمان يا در بعدي از ابعاد آن، دليل سقوط حتمي آن تمدن نميباشد. بلكه بايستي به كميت و كيفيت استحكام و كشش اصول آن تمدن توجه نمود. دخالت و تاثير استحكام مباني يك تمدن در بقا و ادامهي آن، نخست مشروط به طرز تلقي انسانهاي جامعه از آن تمدن است كه دربارهي آن چگونه ميانديشند و از نگهداري آن چه ميخواهند. اگر مباني يك تمدن مستحكم و بر پايهي انسانمحوري استوار باشد و انسانهايي كه در جو چنين تمدني زندگي ميكنند، آن را حياتي و شايستهي حيات معقول بدانند و آن را بخواهند، منطق زندگي اقتضا ميكند كه چنين تمدني پايدار بماند و هميشه پويا به وجود خود ادامه بدهد. و فشار عوامل جبري خارجي جز ايستائي موقت براي آن تمدن نتيجهاي نميبخشد. اصل پنجم غيرمشروط كه عبارتست از قانون عليت، همواره از ناحيهي دانستهها و خواستههاي انسانها و سازندگان تمدن توجيه ميگردد، ولي توجيه قانون عليت شبيه به تقييد و تعديل خودخواهي و تنظيم اقتصاد نيست بلكه توجيه عليت با نظر به قدرت انسانها و خواستههاي آنان دربارهي موضوعات و پديدهها و روابط آنها است.
با يك مثال ساده اين توجيه را توضيح ميدهيم بدون ترديد سرماي بيش از حد زمستاني، علت بيماري يك انسان برهنه ميباشد قانون عليت با لباس مناسب كه انسان برهنه ميپوشد، شكست نميخورد، بلكه با تغيير و دگرگون نمودن موضوع كه لباس مناسب پوشيدن انسان برهنه است بدون آن شخص مشمول عليتي ديگر ميگردد. پس از اين مقدمه، به طور اختصار ميپردازيم به تمدني كه اسلام از سرزمين عربستان به جوامع بشري تقديم كرد. درست است كه در دورانهاي بسيار قديم، يمن كه نژاد عرب از قحطان در آنجا زندگي ميكرد تمدني داشته است كه سبايون ناميده ميشود و گويا عمالقه را كه با فراعنهي مصر قرين هم ميآورند، تمدنهايي كم و بيش در آن سرزمين برپا كردهاند ولي در شبهجزيرهي عربستان، تمدني شكوفا كه قابل توجه و در شمارش تمدنها آورده شود، به هيچ وجه ثابت نشده است.
در دوران ماقبل اسلام جزيرهي عربستان كه نژاد عرب از عدنان در آن، زندگي ميكرده است، جو جامعه شرك و بت پرستي بوده و منتظر عبور بازرگانان بودند كه در فصول معين از بعضي نقاط آن سرزمين عبور كنند و سودي به مردم شبهجزيره برسانند. اگر بخواهيم دربارهي عمران و آبادي آن سرزمين صحبت كنيم بايد بگوييم: اگر اين فرضيه صحيح باشد كه زمين از كرهي خورشيد جدا شده و مدتي در حال ذوبان و حرارت شديد بوده، سپس تدريجا خنك شده و قابل پروراندن گياه و جانداران گشته است و كم كم انسانها به زندگي اجتماعي موفق گشتهاند، بايد بگوئيم شبهجزيرهي عربستان از همان دوران كودكي زمين پيشتر نرفته بود. مگر جمعي از يهودان و گروهي از از نصرانيان و حنفاء متفرقه و گسيخته از هم كه از بلوغ فكري نسبي در عين حال غوطهور در خيال و پندارها بدون كمترين تشكيلات علمي و قضائي و سياسي و لشكري زندگي ميكردند. اما وحشيت و بربريت ساكنان آن سرزمين، كافي بود كه يك نفر به فردي از قبيلهاي، حتي در يك امر خيالي توهين كند، تا قبايلي ساليان دراز به جان هم افتاده، جنگهاي خونبار به راه بياندازند. اهانت به يك شتر ممكن بود به كشته شدن صدها جان بيانجامد!
پيامبر اسلام در چنين سرزمين ظهور ميكند. و در اين ريگزار بيسر و ته و در چنين جامعهاي غيرقابل درك حيات، تمدني انسانمحوري را بنا ميگذارد كه هيچ محقق با انصافي در اصالت آن ترديد ندارد. آن عرب غوطهور در خودخواهي محقر ميان سنگهاي سوزان و همنشين با مارها كه گوشت حيوانات پست بيابانهاي شعلهزاي عربستان را غذاي بهشتي ميدانست، معناي زندگي را ميفهمد، جز خود زندگي انسانهاي ديگر را هم به رسميت ميشناسد. انسان را در عاليترين مفهوم تفسير ميكند. دانش و بينش و حكمت و فرهنگ جهان شمول بر همهي جوامع عرضه ميكند. شخصيتهايي را تربيت ميكند كه هر يك از آنان به تنهائي ميتوانند الگوئي براي هر يك انسان رشد يافته بوده باشند. انواعي فراوان از دانشها در مغزها موج ميزند، تجربهها به كار ميافتد در قرن سوم هجري اندلس داراي كتابخانهاي ميشود كه تعداد 600000 (ششصد هزار) مجلد كتاب در آنجا جمع ميگردد. هشتاد مدرسهي عمومي كه تقريبا به منزله دانشكدههاي امروزي ما است به وجود ميآيد، شرق و غرب را در مسير رشد علمي و جهانبيني به تكاپو درميآورد. اين تمدن با رسالت پيامبر اسلام بنا نهاده ميشود و عرب به وسيلهي همين تمدن به اوج افتخار ميرسد.
اين نژاد تدريجا عامل پيشرفت تمدني خود را كه اسلام بود فراموش ميكند، و گمان ميكند كه تمدن و پيشرفت عظيمي كه نصيبش گشته بود، مربوط به عظمت مخصوص نژاد او بوده است، آنقدر تكيه به عرب بودن نموده، عرب و عروبه ميگويد و منابع قدرت اصلي خود را فراموش ميكند كه زير پاي نژادپرستان ديگري كه مغول مغول يا ترك ترك يا فرنگ فرنگ ميگفتند، چنان موجوديت خود را از دست ميدهند كه: كان لم يكن بين الحجون الي الصفا انيس و لم يسمر بمكه سامر (گوئي اصلا در ميان حجون تا صفا آدم مانوسي وجود نداشته و هيچ داستانگوئي در مكه داستاني نگفته است) ارتباط تمدنها و تاثير و تاثير آنها از يكديگر معمولا نوعي اشتياق در مغز بررسيكنندگان در تمدنها براي كشف ارتباطات آنها با يكديگر وجود دارد. البته در طول تاريخ ميان بعضي از تمدنها روابطي وجود داشته است، مانند يونان و رم. سه نظريهي مهم را در مسئله ي ارتباط تمدنها با يكديگر ميتوان تصور نمود:
نظريه يكم اينكه همهي تمدنها از يكديگر متاثر گشته و ارتباط ريشهاي با يكديگر داشتهاند.
نظريه دوم در مقابل نظريهي يكم است كه ميگويد: هيچ يك از تمدنها تحت تاثير ديگري قرار نگرفته، و در جوامع مختلف و در دورانهايي كه با يكديگر فاصله داشتهاند، به وجود آمدهاند، مخصوصا با نظر به نبودن وسائل نقليه در ماقبل تمدن كنوني و اختلاف نمودها و فعاليتهائي كه با يكديگر دارند.
نظريهي سوم ارتباط و تاثير و تاثر در ميان تمدنها را به به كلي نفي ميكند و نه به طور عموم براي همهي تمدنها اثبات ميكند و ميگويد: هيچ ضرورت منطقي وجود ندارد كه يكي از دو نظريهي يكم و دوم را بپذيريم.
آنچه كه ديده شده است، تشابهي است كه ميان تمدنها وجود داشته است و اين تشابه دليل اينكه يكي از ديگري بوجود آمده است، نميباشد. تحقيق اين مسئله احتياج به بررسي چند موضوع دارد:
موضوع يكم اينست كه اشتراك همهي جوامع در وسائل اوليه درك مانند حواس و تعقل و انديشه و تخيل و همچنين اشتراك همهي انسانها در خواستههاي اصلي كه مربوط به زندگي و كيفيتهاي مطلوب آن ميباشند، مقتضي است كه همهي انسانهاي جوامع، قدرت به وجود آوردن تمدنهاي مشترك را دارا بوده باشند. آنچه كه موجب بروز تمدن در يك جامعه و در دوران خاص ميباشد، به اضافهي مساعدت محيط زيست كه فقط زمينه را ميتواند براي به وجود آمدن تمدن آماده بسازد، ظهور نوابغي كه داراي انديشهها و تلاشهاي مثبت بوده باشند و مسئلهي بروز احتياجات حياتي كه موجب گسترش معلومات و توسعهي روابط با طبيعت و انسانهاي ديگر است نيز بسيار اهميت دارد.
موضوع دوم- ما بايستي ميان تمدنهاي اصيل و تمدنهاي تقليدي و التقاطي تفاوت بگذاريم و آنها را با يكديگر مخلوط نسازيم، مانند فرهنگهاي اصيل و تقليدي و التقاطي. نوع اول مانند تمدن بيزانس و اسلام، چنانكه محققان آگاه از سرگذشت تمدنها و ريشههاي آنها معتقدند ميگويند: اين دو تمدن از هيچ تمدني متاثر نگشتهاند و خود جوامع آنها را بودهاند كه جوشيدهاند و حركت كردهاند و بناي تمدن را پيريزي نمودهاند. موضوع سوم تفكيك ميان نمودهاي عيني تمدن، مانند ساختمانهاي عالي و وسائل پيروزي بر طبيعت، تقليل بيماريها، به وجود آوردن امنيت حقوقي و ارزش حيات و هنرهاي مثبت و غير ذلك و رشد و عظمت روحي انسانها كه آنان را از زندگي معمولي ترقي داده بر حيات معقول وارد نمايد. بنظر مي رسد اگر رشد و عظمت روحي انسانها براي به وجود آوردن حيات معقول در يك تمدن به عنوان هدف مطرح نگردد، آن تمدن اگر چه داراي هر گونه نمودهاي عيني جالب هم بوده باشد، از اصالت انساني برخوردار نيست.
به عبارت ديگر چنانكه در آغاز مباحث مربوط به تمدن اشاره كرديم تمدني كه بر مبناي انسانمحوري پيريزي نگردد، انسان را فداي وسائلي خواهد كرد كه با دست خودش آنها را ساخته و پرداخته و در دريائي از روياي بياساس دربارهي چشمگير بودن آن وسايل فرو رفته است. امروزه هنگامي كه در يك آمار نسبتا دقيق ميخوانيم: كتابخانههائي كه در كشورهاي دنيا امروز بوجود آمدهاند، در حدود چهار ميليارد كتاب در آن كتابخانهها جمع شده است. چهار ميليارد كتاب غير از فيلمها و اسلايدها و ديگر منعكس كنندههاي فعاليتهاي مغزي و عضلاني جالب توجه ميباشد. اگر تخمين بزنيم كه نيمي از اين كتابها و آثار دربارهي علوم انساني از ابعاد مختلف ميباشد. اگر از رقم دو ميليارد كتاب در علوم انساني، اعم از كتابهاي پزشكي با رشتههاي فراواني كه دارند، همچنين ادبي، حقوقي، اقتصادي، هنري، رواني، تاريخي، جنگي، و صدها موضوعات ديگر كه از اصول علوم انساني منشعب ميشوند، آنچه را كه مربوط به ساختن انسانها و هموار كردن راههاي رشد و اعتلاي آنان ميباشند، كنار بگذاريم، بدون ترديد كمتر از ده ميليون نخواهد بود. يعني ما امروزه در حدود ده ميليون مجلد كتاب و اگر بخواهيم دقيقتر و با احتياط بگوئيم، تعداد نه ميليون مجلد را كنار ميگذاريم و ميگوئيم فقط يك ميليون كتاب اخلاقي و مذهبي و ادبي و فلسفي مربوط به انسانسازي داريم كه ميتوانيم مشتركات منطقي محتويات آنها را بر همهي جهانيان عرضه نموده، طعم انسان شدن را بر همهي جوامع بچشانيم. اين چه بدبختي ناگواري است كه تعداد سي ماده به عنوان اعلاميهي جهاني حقوق بشر از آن كتابها ميتوان استخراج كرد، ولي سي مادهي ديگر براي شروط انسان شدن و مواد حيات معقول نميتوان استخراج نمود. آيا از ميليونها كتاب كه كتابخانههاي كشورهاي متمدن، با صرف انرژيهاي مادي و مغزي نگهداري ميكند و همهي آنها بر ضد جنگ و خونريزي فرياد خاموشانه برميآورند، اثري در نمودهاي عيني تمدن ما ديده ميشود؟!
اگر آن كتابها بلكه همهي چهار ميليارد كتاب كه امروزه بر آنها ميباليم، دربارهي تنفر و انزجار از جنگ و آدمكشي تحريم قطعي آن نوشته شده بودند، آيا ميتوانستند بيش از اين، عامل تحريك به جنگ و زورگوئي و خونريزي بوده باشند؟! اين بحث را كنار بگذاريم و بگذريم زيرا اگر بيش از اين، تفصيل بدهيم، به اين نتيجه ميرسيم كه در دوران ما تمدني با دست انسانها براي كشتن انسانها به وجود آمده و در جريان قرار گرفته است، خدا ميداند كه كي و با چه شرايطي ميتوان اين تمدن را معالجه نمود. اكنون كه ثابت شد نمودهاي عيني پيشرفت در ارتباط انسان با طبيعت و باز شدن ابعاد انساني در فضاي طبيعت محض، غير از تمدن انسانمحوري است، ميتوانيم اين نتيجه را بگيريم كه جوامع بشري اگر هم در بوجود آوردن تمدنها تحت تاثير يكديگر قرار ميگيرند، ولي در تمدن انسانمحوري يا در بعد انساني تمدن، ارتباط و تاثر تمدنها از يكديگر صحيح نيست، زيرا هيچ تمدني نميتواند به جامعهاي ديگر دستور به انسانمحوري را صادر نمايد. انسانمحوري بدون تعقل و آزادي و هدفگيري براي بوجود آوردن حيات معقول امكانپذير نيست. مثل ارتباط و تاثير و تاثر تمدنها از يكديگر، مثل دو انسان است كه يكي از آن دو در اوج رشد و كمال انساني است و ديگري از آن رشد و كمال محروم است، مسلم است اگر انسان رشديافته بخواهد تاثير مثبت روي آن انسان محروم بگذارد، نميتواند اين كار را با محض ارتباط انجام بدهد، بلكه بايستي اين فرد محروم، خود دربارهي ضرورت تعقل و هدفگيري و آزادي بيانديشد و بجوشد و به راه بيفتد. اين اصل بسيار مهم در قرآن مجيد، با صراحت قاطعانه گوشزد شده است.
نمونهاي از آياتي كه مربوط به اين اصل است توجه فرمائيد: تلك امه قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم (آن (گذشتگان) امتي بودند كه گذشتند، آنان مسئول اندوختههاي خويشند و شما مسئول اندوختههاي خود) بنابراين، بعد انسانمحوري تمدنها قابل تقليد و التقاط نيست. آنچه كه قابل پذيرش و جنبهي سازندگي دارد، اندوختن تجربهها و به دست آوردن اصول و قوانين مثبت است كه در به وجود آوردن تمدنها نقش اساس دارند. به عنوان مثال رفتار عادلانه و بهرهور بودن مردم جامعه از آزادي معقول، اصلي است كه در به وجود آوردن تمدن انسانمحوري، يا در بعد انسانمحوري تمدنها اثر بنيادين دارد، و برعكس ظلم و اجبار در شئون حيات اساسيترين مانع تمدن مزبور است. همچنين اندوختن تجاربي در جريان قانون عليت و مسائل اقتصادي و پديدهي خودخواهي كه در مباحث گذشته مطرح كرديم، از مطالعهي تمدنها براي بهرهبرداري در تمدني كه بناگذاري ميشود، ضرورت قاطعانه دارد، ولي نه به معناي تقليدي و منعكس ساختن جاهلانه، بلكه به معناي درك و دريافت واقعيت و به دست آوردن حقيقتي كه مبناي تمدنهاي انسان محوري است.