«يا اشباه الرجال و لارجال، حلوم الاطفال و عقول ربات الحجال لوددت اني لم اركم و لم اعرفكم معرفه - و الله - جرت ندما و اعقبت سدما، قاتلكم الله لقد ملاتم قلبي قيحا و شحنتم صدري غيضا و جرعتموني نغب التهمام انفاسا» (اي نامردان مردنما، روياهاي كودكان در دلتان، عقول زنهاي حجله نشين (در مغزتان)، اي كاش شما را نميديدم و نميشناختم، سوگند به خدا، اين شناخت، براي من پشيماني آورد و اندوهها بدنبال داشت. خدا نابودتان كناد، قلبم را از خونابه پر كرديد و سينهام را از خشم مالامال نموديد و غم و اندوههاي متالي را جرعه پس از جرعه به من خورانديد).
رهبر رهبران انسانيت مينالد و فرياد ميزند:
او از شغل سياستهاي حرفهاي كه انسان و آرمانهايش را حتي بعنوان جزء صدم از موضوعات كارش به حساب نميآورد، متنفر است. او آنچه را كه به رسميت ميشناسد و آنرا محور اصلي كار خود قرار ميدهد، انسان است و هيچ ناله و آهي از درون مردم قلمرو زمامداريش سر نميكشد، مگر اينكه در سطوح رواني او طنين مياندازد. مگر نديديم كه آزار شدن يك زن مسلمان در جامعهاي كه وي رهبريش را در اختيار دارد، از نظر او مساوي مرگ بود؟ اين همان رهبر است كه در نامهي خود به عثمان بن حنيف مينويسد: أاقنع من نفسي ان يقال لي اميرالمومنين و لا اشاركهم في مكاره الدهر (آيا دربارهي شخصيتم بهمين قناعت كنم كه به من اميرالمومنين بگويند و در ناگواريهاي روزگار با مردم شركت نداشته باشم؟!).
او مردم جامعه را مشتي بوجود جاندار كه جانش وابستهي زمامدار مقتدر باشد، نميداند. او مردم را مانند برگهاي خزاني در برابر طوفان تمايلات زمامدار تلقي نميكند، او از يك افق بسيار والا به آن مردم مينگرد كه جان دارند، من دارند، شخصيت دارند، خواستههاي معقول دارند و او است كه مسئول بارور ساختن همهي آنها است. هيچ جاي ترديد نيست كه اين رهبر كه از پيشتازان «الذين قالوا ربناالله ثم استقاموا» (آنانكه گفتند پروردگار ما الله است و سپس بر اين گفتار همهي شئون حياتي استقامت ورزيدند) و از رهبران كاروانيان «يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت في الحياه الدنيا و في الاخره» (خداوند آنانرا كه ايمان آوردهاند، با گفتار و تعهد ثابت در زندگي دنيوي و اخروي ثابت نگه ميدارد) ميباشد، كمترين مسامحهاي در انجام تكليف روا نداشته است و كوچكترين تخلفي از تعهد برين كه با خدا دربارهي انسانها (كه بمنزلهي عيال خداوندي هستند) انجام نداده است. طرق مختلف انسان شناسي و جهان بيني را بر آنان هموار نموده است. هيچ كوتاهي دربارهي گستردن عدالت براي عموم مردم روا نداشته است. نه ثروتي از دنيا اندوخته و نه دل به مقام و جاه بسته است. دانش و بينش او به روي پردهي طبيعت همچنان است كه به پشت پردهي طبيعت، تا آنجا كه ميگويد: لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا (اگر پرده از روي واقعيات برداشته شود، بر يقين من نيفزايد).
او در عين حركت در بالاترين قلههاي انسانيت و مشاهده واقعيات، بادمسازي از معموليترين فرد در زندگاني امتناعي ندارد. اين ابر مرد چه ديده است؟ راز بگشا اي علي مرتضي اي پس از سوء القضاء حسن القضا اي علي كه جمله عقل و ديدهاي شمهاي واگو از آنچه ديدهاي مولوي با اينحال اين رهبر رهبران مينالد و فرياد بر ميآورد و مردم را نفرين ميكند. با اينكه او ميتوانست به سنت ديرينهي سياستمداران معمولي عمل كرده، با گفتارهاي ساختگي و يا وعدهها و تهديدهاي تصنعي و با نرمشهاي مخملي و خشونتهاي شمشيري و با سازشكاري با قدرتمندان از خدا و از انسان بيخبر، راه سلطه بر آن مردم را براي خود هموار بسازد ولي او مينالد و فرياد بر ميآورد و مانند نوح آنانرا نفرين ميكند و از پاي درآوردن آنانرا آرزو ميكند، ولي دست به مكر پردازيهاي سياسي و بازي تفكرات و شخصيت آنان نميبرد. چرا؟ براي آنكه محو شدن آنان در نتيجهي تبهكاريها و رذالتهاي خود كه قانون الهي است، مستند به مشيت آن آفرينندهي مطلق است، ولي مكر پردازي و به بازي گرفتن تفكرات و شخصيتهاي آدميان باضافهي اينكه بر دردهاي رواني همان مردم ميافزايد، (چنانكه از آغاز تاريخ تاكنون شاهد درد افزائي سياستهاي حرفهاي بودهايم) همان اصول و هدفها راتباه ميسازد كه علي بن ابيطالب (ع) ساخته شدهي آنها است و براي آنها زندگي ميكند.
بعبارت ديگر محو و نابود شدن مردم در اثر نتايج تباهيها و رذالتهاي خود، خاموش شدن زندگي معمولي حيواني است كه به پستيها سقوط كرده است، در صورتيكه ادارهي حيات انسانها با مكر پردازي و با بازي گرفتن استعدادها و شخصيتهاي كمال جوي آدميان، شعلهور ساختن و تباه كردن آن حيات معقول است كه تجسم آن ولو در يك فرد، تفسير كنندهي هدف والاي زندگي و جهان هستي ميباشد. براي توضيح اين حقيقت كه درد و اندوه اميرالمومنين از رذالتها و خودكامگيهاي مردم آن جامعه معلول احساسات خام و ابتدائي نبوده، بلكه با تمام احساسات تصعيد شدهاش، زجر و شكنجه ميديد، بحثي را دربارهي دو نوع احساسات: (خام و تصعيد شده) مطرح ميكنيم: ميگويند: زندگي براي كسي كه با احساسات زندگي ميكند، اندوهبار است كه با كمي شوخي مخلوط است و براي كسي كه با تعقل محض زندگي ميكند، فكاهي و مسخره است و براي كسي كه هم با احساسات و هم با تعقل زندگي ميكند فاجعهاي دردناك است.
از اين سخنان بطور فراوان چه در شرق و چه در غرب از ذهن بعضي از نويسندگان تراوش كرده و روي كاغذها ثبت شده است. البته مسلم است كه اين گونه جملات برخي از افكار را به خود جلب مينمايد و آنها را يك حقيقت مسلم ميپندارند. و ممكن است جملاتي را كه مواردي از نهجالبلاغه كه بازگو كنندهي تاثرات اميرالمومنين عليهالسلام در تاييد مضامين فوق است، مورد استشهاد قرار بدهند و بگويند: چون اميرالمومنين هم با احساسات زندگي ميكرد و هم با تعقل، لذا زندگي براي او يك تراژدي (فاجعهي دردناك) بوده است.
بنظر ميرسد مضامين فوق از يك ديدگاه ادبي نزديك به مرزهاي رواني - فلسفي گفته شده است. و تطبيق آنها بر زندگي اميرالمومنين ناشي از بياطلاعي از شخصيت آن بزرگوار بوده است. ما براي توضيح اين مطلب، احساسات و تعقل را بطور اختصار مطرح ميكنيم تا ببينيم آيا مضامين فوق صحيح است يا نه؟ بطور كلي احساسات عبارتست از تموج رواني و هيجان در هنگام ارتباط با پديدهها و واقعيات كه به نوعي از انواع، دريافت كننده را تحت تاثير قرار ميدهند و دريافت كننده در برابر آنها مقاومت خود را از دست ميدهد. اگر شخصيت دريافت كننده همواره با روان تاثير پذير با عوامل محرك روبرو گردد، جاي ترديد نيست كه تناقضهائي كه از عوامل محرك، درون چنين شخصيتي را جولانگاه خود قرار ميدهند، نتيجهاي جز اندوه مستمر ببار نخواهند آورد. ولي اين روش زندگي نه ميتواند تحركات احساساتي را بطور مطلق محكوم كند و نه ميتواند احساسات را بطور عموم مقابل تعقل قرار بدهد. زندگي با احساسات خام توضيح اينكه احساسات دو حالت اساسي دارد: حالت يكم- ابتدائي و خام چنانكه در كودكان و افراد رشد نيافته ديده ميشود. اين نوع يا اين حالت از احساسات معمولا در انسانهايي است كه عناصر نيرومند رواني، شخصيت آنان را پيريزي نكرده و از مرحلهي بازتابي به مرحلهي فعاليت نرسانيده است.
در نتيجه از بررسي و ارزيابي عوامل و انگيزههايي كه احساسات را به حركت در ميآورند، ناتوانند. از هر پديدهاي كه در جهان طبيعت يا در قلمرو انساني رخ ميدهد، توقع دارند كه سطوح شخصيت آنانرا بنوازد و فورا جاي خود را بيك پديدهي نوازشگر ديگر بدهد. ولي نه جهان طبيعت و نه انسان ها چنين تعهدي را نكردهاند كه همواره با چهرهاي دلارام و هويتي دلپذير سراغ اين انسان احساساتي را بگيرند. آيا زيباتر و با عظمتتر از عدالت چيزي وجود دارد؟ با اينحال اگر روزي عدالت با بالهاي زرينش در بالين آدمي بنشيند و حق او را كه ديگران به يغما برده بودند، بگيرد و با دو دست نوازشگر آن را تقديم او نمايد، روزي ديگر براي گرفتن حق ديگران، با شمشير حق طلب سراغش را خواهد گرفت. اگر كسي عدالت را در هنگام نوازش با آن قيافهي ملكوتيش ببيند و به شخصيت خود بقبولاند كه عدالت يعني همين، و با همين قيافهي ملكوتي با بالهاي فرشتگان، و تحت تاثير چنين احساس خام عدالت را تفسير كند و بخندد و دست بيفشاند و پاي بكوبد، در آنروز كه با بالهاي قانون و شمشير حق طلب به دست، بسراغش آيد، گريستن آغاز خواهد كرد و دستها را گره كرده به مغزش فرو خواهد كوفت و پاهايش را از راه رفتن باز خواهد ماند و اگر زندان گير نباشد، زمينگير خواهد گشت.
در آنهنگام كه آدمي با ديدن بعضي از زيبائيها و عظمتها و ارزشهاي انساني، چنان تحت تاثير قرار بگيرد كه از انسان شناسي به انسان پرستي گام بگذارد، در آنروز كه با چهرههايي مانند چنگيز و نرون روبرو شود تغيير موقعيت از انسان پرستي به انسان دشمني دمار از روان او در ميآورد، آري، اندوه سهل است كه اختلال رواني تباهش خواهد ساخت. اين احساسات خام حتي گاهي مغزهاي متفكر بشري را كلافه ميكند، توقعات و انتظارها چنان تحت تاثيرشان قرار ميدهند كه فراموش ميكنند كه صدها گره و مشكلات زندگي را با تعقل و ديگر عوامل درك و شناخت باز كردهاند، ناگهان فرياد ميزنند كه: سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي جان ز تنهايي به لب آمد خدايا همدمي تا جائيكه انسان و جهان براي اين مغزها چنان اندوهبار ميآيد كه ميگويد:
آدمي در عالم خاكي نميآيد بدست عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي
اين هم كه امكان ندارد و ما نميتوانيم جهاني نو و انساني نوتر بوجود بياوريم، پس چكار بايد كرد؟ اين سئوال كه از جهش از احساسات به تعقل محض دربارهي انسان و جهان بوجود آمده است، به همان فاجعه در داگين منجر ميشود كه در عنوان بحث مطرح كردهايم. لذا ميگويد: دست از اين احساسات و اين تعقل محض بردار و برخيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم: كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي (حافظ) مغزهاي ديگري هم پيدا ميشوند و با همه گونه اشخاص نشست و برخاست ميكنند، با مردمي كه در حماقت بحد نصاب رسيدهاند، تا آنانكه در قدرت عقلاني و احساسات تصعيد شده برهان المحققين شدهاند، دمساز ميشوند و شخصيت آنان تحت تاثير هيچ يك از آن گروهها قرار نميگيرد و براه تكامل معرفت خود ميروند:
من بهر جمعيتي نالان شدم جفت خوشحالان و بدحالان شدم
من آنان را شناختم اما آنان: هر كسي از ظن خود شد يار من وز دون من نجست اسرار من زندگي با احساسات تصعيد شده مقصود از احساسات تصعيد شده اينست كه تاثر روان از انگيزهي احساسات مانند يك معلول ماشيني از يك علت ماشيني نبوده، بلكه پيش از آنكه انگيزهي احساسات در روان آدمي تاثير ايجاد كند، مجموع نيروها و عناصر شخصيت شناخته شده، ارزيابي شده باشد. هر اندازه كه معرفت آدمي دربارهي آن انگيزهها و شئون مربوط به آنها بيشتر بوده باشد تاثر از آنها معقولتر خواهد بود. بعنوان مثال يك فرد عادي وارد يك منظرهي زيبا و لذتبار ميگردد، جاي ترديد نيست كه با تماشاي آن منظره مفروض بقدري عالي باشد كه تماشاگر باصطلاح معمولي از خود بيخود شود. اما اگر فرض كنيم فردي ديگر وارد آن منظره ميشود كه مناظر زيادي را ديده و دربارهي واحدهاي تشكيل دهنده آن و همچنين دربارهي مجموعههاي نسبي و مجموعه ي كلي آن مناظر، معلومات و دريافتهاي فراواني دارد، هيچ جاي شك نيست كه اين فرد از منظرهي مفروض، تاثيري را كه فرد عادي پيدا ميكند، نخواهد داشت زيرا انگيزگي و تحريك زيبائي آن مناظره بوسيلهي معلومات و دريافتهاي فراوان پيشين تفسير و توجيه شده و كيفيت تاثرش عاليتر و مخلوط با فعاليتهاي ديگر ابعاد رواني او خواهد بود. احساساتي كه بچنين شخصي دست خواهد داد، احساساتي است تصعيد شده، نه احساسات خام.
يك مثال ديگر براي توضيح احساسات تصعيد شده در نظر ميگيريم: در كوچهاي جنايتي واقع شده، جسدي بيجان روي خاك و خون غلطيده و جراحتهاي وارد بر پيكر مفروض، بيرحمي و شقاوت وقيحانهي قاتل را مجسم نموده و نمايانگر ناتوان شدن مجني عليه در برابر ضربات بيرحمانهي قاتل جنايتكار ميباشد. احساسات مردم تماشاگر با ديدن جنايت مفروض بسيار گوناگون ميباشد. شايد وقاحت و پليدي جنايت بعضي از تماشاگران را بقدري تحت تاثير قرار بدهد كه واقعا از خود بيخود شوند و چه بسا كه به نوعي اختلال رواني دچار شوند. در آن حال كارشناس مسائل جنائي وارد صحنه ميشود و به تماشا و بررسي جنايت ميپردازد. يقيني است كه اين كارشناس هم بدانجهت كه انسان است از آن منظرهي دردناك متاثر شود، ولي بدون اينكه اين تاثير بتواند نيروي محاسبات و بررسيهاي جنايت را كه بوسيلهي معلومات و قوانين مربوطه به فعاليت ميافتد، خنثي نمايد، كارشناس به بررسي و محاسبات خود ميپردازد. احساسي كه اين شخص در برابر جنايتت دارد، يك احساس تصعيده شدهاي است كه سطوح رواني و نيروهاي فعال مغز او را مختل نميسازد. از اين دو مثال بخوبي روشن ميشود كه مقصود از احساسات تصعيد شده بروز حالات غيرطبيعي در انسان نيست. بلكه آن پديدههاي رواني است كه شخصيتهاي رشد يافته با همكاري معلومات و دريافت شدههاي منطقي و تجربي در برابر انگيزهها از خود بروز ميدهند.
بنابراين، معناي احساسات تصعيد شده نفي خاصيت تاثرپذيري انسان از انگيزههاي محرك احساسات نيست، بلكه نشان دهندهي رشد شخصيت در ابعاد گوناگون است. و اين تفسير دربارهي احساسات تصعيد شده غير از تفسيري است كه بعضي از روانكاوان دوران معاصر مطرح ميكنند و ميگويند: احساسي كه تصعيد ميشود، نوعي ديگر از احساس ابتدائي طبيعي است، مثلا احساسات هنري، تصعيد شده از احساسات جنسي است كه سركوب شده است. اينگونه تفسيرها در نيروها و ابعاد رواني، نه تنها هيچ مشكلي را حل نميكند، بلكه خلاف مشاهدات عيني ما است كه ميبينيم آنچه را كه مادهي خام احساسات تصعيد شده فرض ميشود، دوشادوش يكديگر در روان انسانها به فعاليت ميپردازند، مثلا با اشباع كامل و آزادانهي غريزهي جنسي، فعاليتهاي هنري هم در همان انسان در حد اعلا است. باضافه اينكه ماهيت لذت جنسي و آثار و خواص آن و احساساتي كه در موقع هيجان اين غريزه بوجود ميآيد، با ماهيت و ديگر لوازم لذت هنري و ريشههاي خلاقيت آن هيچگونه شباهتي ندارد. بنظر ميرسد كه در تفسير احساسات تصعيد شده در روانكاوي و روانشناسي معاصر نيز، ذوق پردازي در نتيجهي پافشاري به اصول پيش ساخته كار خود را كرده است.
بهر حال اين جمله كه ميگويد: كسي كه با احساسات زندگي ميكند، زندگي او درام است از يك جريان عادي سخن ميگويد و در عين حال مردم را از امكان رشد دادن شخصيت براي آمادگي به احساسات تصعيد شدهي غافل نگه ميدارد. شعرا و نويسندگان ادبي عالي مقام كه آثار برجسته و سازنده در تاريخ بشري بوجود آوردهاند، دستخوش احساسات خام نبوده با احساسات تصعيد شده با مردم سخن گفتهاند و مقصودي جز تحريك احساسات تصعيد شدهي انسانها، يا روشن ساختن راه تصعيد احساسات آنان نداشتهاند. بينوايان ويكتور هوگو، جنگ و صلح تولستوي يادداشتهاي زيرزميني داستايوسكي، پنج حكايت شكسپير، اين آثار در پيشبرد تكامل بشري گامهاي موثري را برداشتهاند. با اينكه محتويات كتابهاي اينان نه با منطق رياضي اثبات شده است و نه با فلسفهي علوم تحققي محض و نه از تجربه در روي نمودهاي فيزيكي و فيزيولوژيكي انسانها، بلكه استخوان بندي اين آثار سازنده با عناصري از احساسات تصعيد شدهاي است كه در متن حيات انسانها و لابلاي سطوح رواني آنان در جريان است. حال به اين سئوال توجه كنيد: آيا كسي كه با احساسات زير زندگي ميكند، زندگي او دردناك و اندوهبار است كه با شدت تدريجي براي روان او بيماري را به ارمغان ميآورد؟!
1- شب پيش از خفتن باز گفت: هرگز نه از دزدان بترسيم، نه از آدمكشان اينها خطرات بيرونياند، خطرات كوچكند، از خودمان بترسيم، دزدان واقعي فتواهاي بيدليل ما هستند، آدمكشان واقعي نادرستيهاي ما هستند، مهالك بزرگ در درون ما است.
2- هنگاميكه ميخ غلش (ژانوالژان) را بر پشت گردنش با ضربات شديد چكش پر چين ميكردند، ميگريست، اشكهايش خفهاش ميكرد، از حرف زدن بازش ميداشت و او گاهگاه موفق ميشد بگويد: من در فاورول درخت تراش كن بودم سپس هقهق كنان دست راستش را بلند ميكرد و متدرجا هفت دفعه مثل آنكه هفت سر نامساوي را پياپي پس ميكرد، فرود ميآورد و از اين حركت حدس زده ميشد كه كاري كرده و هرچه بوده است براي پوشاندن و غذا دادن هفت طفل كوچك بوده است عظمت دموكراسي در آنست كه چيزي را از انسانيت انكار نكند، چيزي را از انسانيت رد نكند، پهلو به پهلوي حقوق انسان يا لااقل نزديك به حقوق انسان، حقوق جان آدمي است. محو تعصب، تجليل لايتناها، اين قانون واقعي است. آدمي بايد به وظيفهي آدميتش عمل كند، به كرنش كردن زير درخت خلقت و به سير و سياحت در شاخ و برگهاي پر ستارهي آن اكتفاء نكنيم. ما يك وظيفه داريم: كار كردن در راه جان انساني، دفاع از راز در قبال اعجاز، لايدرك را پرستيدن و نامعقول را دورانداختن، از شگفتيها جز آنچه را كه ضروري است، نپذيرفتن، ايمان را سالم كردن، خرافات را از روي دين برداشتن، خدا را از قيود رهاندن.
3- زندگي آدمي پيش از آنكه به نان بسته باشد، به ايجاب بسته است، ديدن و نشان دادن كافي نيست. فلسفه بايد بمنزلهي يك انرژي باشد، بايد عملش و اثرش بكار بهبود جان بشر آيد. سقراط بايد در آدم وارد شود و مارك اورل را به وجود آورد. بعبارت ديگر از مرد سعادت مرد عقل حاصل كرد مبدل كردن عدن به دانشكده. علم بايد يك اكسير مقوي باشد. تلذذ؟! چه هدف ناچيز و چه جاه طلبي بيمقداريست! تلذذ كار جانوران است. پيروزي واقعي جان آدمي فكر كردن است و فكر را براي رفع عطش آدميان بكار بردن. معرفت خدا را همچون اكسير به همه دادن، در وجود همه كس وجدان و علم را دست در آغوش كردن و با اين مواجههي اسرارآميز درستگارشان ساختن. چنين است وظيفهي فلسفهي واقعي. اخلاق يك شكفتگي حقايق است. سير و سلوك به عمل منتهي ميشود، كمال مطلق بايد عملي باشد. ايدهآل بايد براي روح آدمي قابل استنشاق قابل ادراك و قابل خوردن باشد. همين ايدهآل است كه حق دارد بگويد: اين گوشت من است، اين خون من است.
4- اگر طبيعت مشيت ناميده ميشود، اجتماع بايد بصيرت نام داشته باشد. ضرورت رشد معنوي و اخلاقي كمتر از لزوم بهبود مادي نيست. دانستن يك توشهي حياتي است، فكر كردن داراي نخستين ضرورت است. حقيقت مانند آرد غذاي آدمي است. دماغي كه از دانش و خرد روزه داشته باشد، لاغر ميشود. بهمان اندازه كه به شكمهاي گرسنه رحم ميكنيم، به روحهايي كه غذا نميخورند نيز دل بسوزانيم. اگر چيزي بتوان يافت كه از احتضار يك جسم بر اثر نان نداشتن رقت انگيزتر باشد، همانا جان آدمياست كه از نور نداشتن ميميرد. آيا محتويات اين جملات كه در چهار قطعه از هوگو نقل كرديم، احساسات خام است كه زندگي را غم انگيز مينمايد؟! با اينكه اين محتويات را نميتوان با استدلالهاي عقل نظري و منطقي رسمي كه در جريانش بر واحدهاي كميت و كيفيت و روابط ضروري و محصولات حواس تكيه ميكند، اثبات نمود و با اينكه به هيچ وجه نميتوان همهي چون و چراهايي را كه در تحليل و تركيب محتويات مزبور پيش ميآيد، پاسخ منطقي رسمي داد و با اينكه دريافت كنندهي محتويات مزبور مغز و دل گويندهي آنها را به دردها و ناگواريهاي انسانها مشغول داشته است، با همهي اين اوصاف وضع رواني ويكتور هوگو را در يكي از عاليترين مراحل شكوفايي و انبساط نشان ميدهند كه ايكاش هوگو آن وضع رواني را موقع چشم بربستن از اين دنيا، اكثر متفكران اروپا تقسيم ميكرد و ميرفت.
اينست معناي احساسات تصعيد شده كه بايستي همهي تعليم و تربيتها متوجه آنها گشته و با اهميت جدي تقويت آنها را در انسانها هدف خود قرار بدهند، اگر انساني براي بوجود آوردن تاريخ انسان بجاي تاريخ طبيعي مورد احتياج بوده باشد، و با در نظر گرفتن مطالب فوق و توجه به اينكه علي بن ابيطالب (ع) بطور قطع اسیر و تحت تاثير احساسات خام كه روشنترين دليل ضعف شخصيت است، قرار نگرفته است، باين نتيجه ميرسيم كه علي بن ابيطالب با احساسات تصعيده شدهاي كه عقل سليم و جهان بين در بوجود آمدن آنها شركت داشتهاند، زندگي كرده است. مهمترين دلايلي كه اين مدعا را ثابت مينمايد، حالت شكرگذاري و احساس رضايت دائمي دربارهي مشيت خداوندي در جريان زندگيش بوده است. هيچ تاريخي اگر چه سند قطعي هم نداشته باشد، نشان نميدهد كه علي بن ابيطالب (ع) در برابر آن همه ناملائمات گوناگون و بيشمار كه پيرامون او را گرفته بود، دچار احساسات شده و دربارهي زندگيش با خدا و گلايه و شكوه بپردازد، و بگويد كه: بارالها، من علي بن ابيطالب كه بنده و تسليم قوانين تو هستم، من كه عدالت ورزيدن را با تمام سطوح رواني و ذرات خونم در آميختهام، من كه در همهي زندگيام حتي يك دروغ نگفتهام، حتي به مورچهاي با كشيدن پوست جوي از دهانش ستم روا نداشتهام، هرگز ارتباط خود را با بينوايان و مستضعفان جامعه قطع نكرده، بلكه در راه دفاع آنان به جانبازي و شهادت تن در دادهام و براي ريشه كن كردن ظلم، اهانتها از از معاويهها و عمر و عاصها را متحمل شدهام …
پروردگارا، با همهي اين گذشت و كوششها در راه حيات معقول انسانها، چرا مرا در دريايي از مصيبتها و ناگواريها غوطهورم ساختهاي؟ بلكه بالعكس همواره در سرتاسر نهجالبلاغه با نوعي از انبساط روحي علي بن ابيطالب در برابر عدل الهي رويارو ميشويم، كه موجب حيرت ما ميگردد جملاتي كه اميرالمومنين دربارهي شكرگزاري نعمتهاي خداوندي و گسترش عمومي عدالت الهي در پهنهي جهان هستي، در نهجالبلاغه بيان نموده است، خود بهترين دليل آن است كه ابراز ناراحتيها و ناگواريهايي كه در چند مورد در نهجالبلاغه آمده است، معلول تحرك احساسات خام نبوده است، بلكه احساس درد و رنجش و ابراز آن كه ناشي از خنثي گشتن آرزوها و اميدها و تلاشهاي اميرالمومنين در راه ايجاد حيات معقول بوده براي مردم جامعه بوده اين يك احساس مربوط به شكست معمولي در زندگي شخصي نبوده است تا گفته شود احساس خام بوده و بازگو كردن احساسات خام و تحت تاثير قرار گرفتن اميرالمومنين عليهالسلام از آن احساسات، شايستهي مقام والاي آن حضرت نبوده است، مگر او لذت پرست و مقام جو و ثروت طلب و خودخواه بود كه با اختلال در يكي از آنها، احساسات تصعيد نشدهي او بحركت در آيد و آنها را به رخ مردم بكشد.
اين عدالت محض، اين حق طلب حق خوي، اين نور خاموش نشدني، بر تاريكي ديگران ميسوخت و شعلههايش بصورت كلمات و جملاتي از زبانش زبانه ميكشيد، بطور كلي ميتوان گفت: اگر سر تا سر اوراق تاريخ بشري را تتبع و فحص نماييم، هيچ انسان بزرگي را كه واقعا انسان و ارزش بر چهرهاش سايه انداخته، قطراني از اشك فوق ارزش بر رخسارهاش سرازير گشته، و تبسمي اميد بخش بر لبانش نقش بسته است. شما چه گمان ميكنيد؟ خيال ميكنيد كه يك رهبر واقعا انسان ميتواند به خندهها و خوشيهاي آنانكه روانشان بقول هرگو از نداشتن روشنايي و مغزشان از نداشتن فكر در حال جان كندن بسر ميبرند، دلخوش نموده، نگريد و ننالد و فرياد نزند؟ اين گريه و ناله و فرياد نمودهايي از احساسات خام نيست، اين جوشش مشيت الهي در دل و مغز انسانهايي است كه هدف زندگي انسانها را در هدف كلي آهنگ هستي درك كرده و با تمام قوا در نزديك ساختن آنان به هدف زندگيشان تلاش ميكنند و به تكاپو ميپردازند. آيا سوزش دروني كه يك انسان بزرگ از رواج دروغ در جامعه احساس ميكند، از نوع احساسات خام است؟! آيا وقتي كه يك انسان بزرگ از خفه شدن صداها و نالههاي مستضعفان جامعه مينالد، نوعي از احساسات خام است؟! در آنهنگام كه انسان بزرگ سقوط ارزش جانهاي آدميان را در برابر تمايلات قدرتمندان سلطهگر ميبيند و جان و روانش را در شعلههاي سوزان آرمانهاي اعلاي انساني كه بوسيلهي سلطهگران به آتش كشيده شده است، ميبيند، ننالد و آهي بر نياورد؟! براي انسانهاي رشد يافته اصلي وجود دارد كه غوطهوران در لجن خودكامگيها نميتوانند آنرا درك كنند.
اين اصل عبارت است است از اصل احساس وحدت همهي انسانها در حركت به سوي كمال كه عامل و راهنماي اين حركت انسانهاي رشد يافته ميباشند. اين احساس چنين است كه تلخي درماندن فردي از اين كاروان پويندهي مسير كامل بيش از كمال بيش از آنكه ذائقهي آن فرد را بيازارد، ذائقهي رهبر را شكنجه ميدهد. هرگاه كه يك فرد از كاروان اين مسير با فرد ديگر گلاويز شده و براي اشباع حس خودخواهي او را از پاي در ميآورد احساس وحدت مزبور در درون رهبر، از پاي در آمدن فرد ستمديده را از پاي در آمدن خود ميبيند، اگرچه از پاي در آورنده در شاديها غوطهور شود و خندهها چهرهي او را در همهي عمر اشغال و عقل و خردش را استثمار نمايد. اين يك احساس اسرار آميز و خيالي و اوتوپيائي نيست. اين يك احساس تلقيني و ناشي از ناديده گرفتن واقعيات عيني زندگي كه ماكياولي را شمشير بدست رو در روي همهي ارزشها و اصول عالي انساني قرار داده است، نميباشد. همگان ميتوانند از احساس وحدت ميان يك پدر خردمند و مادر عطوف و كودك منحصر به فردشان، آن حساس عالي را كه وحدت والا و معقول ميان انسانها را بخوبي اثبات ميكند درك نمايند. چنانكه اصل احساس وحدت عاطفي كه خنده و شادي كودك در حال بازي با كارد برنده را، مبدل به ناراحتي فعال در موقع گرفتن كارد از دست كودك در درون پدر و مادر مينمايد، همچنان احساس وحدت معقول انسانهاي رشد يافته را با ديدن انحرافات و خودكامگيها و خودكشيهاي مردم كه توام با رضايت و خوشحالي انجام ميدهند به درد و زجر و شكنجه دچار ميشوند. زندگي با تعقل محض در عنوان كلي اين مبحث ديديم كه گفته بودند: زندگي با تعقل محض فكاهي و مسخرهي موجب خنده است. آيا اين مطلب درست است؟
بايد گفت درستي و واقعيت اين مطلب هم مساوي درستي و واقعيت همان مطلب است كه ميگفت: زندگي با احساسات رنج آور و درد آگين است. اگر منظور از تعقل محض اين باشد كه آدمي در واقعيات زندگي با همهي ابعادش با استدلالهاي متكي بر اصول بديهي (آكسيومها) و حداقل با اصول قراردادي كه صحيح تلقي شدهاند (پوستولاها) و با تجربي
ات قاطعانه و دادههاي اوليه كه هيچ كسي كمترين ترديدي در آنها نداشته باشد، بطوريكه همهي زندگي با دقيقترين فرمولهاي رياضي و منطقي محض به جريان بيفتد، چنين زندگي بيش از آنكه فكاهي و مسخره بوده باشد. امكانناپذير است. زيرا سپري كردن همهي عمر براي پاسخ نهايي فقط براي اين سئوال كه چرا فكر ميكنيم؟ كفايت نخواهد كرد و اگر بخواهيم براي لزوم ادامهي حيات دليل كاملا منطقي و عقلائي اقامه كنيم، مسلم است كه بدون شناخت واقعي پديدهي حيات موفق به پيدا كردن چنين دليلي نخواهيم بود، در حاليكه براي شناخت حقيقت حيات بنا به پيدا كردن چنين دليلي نخواهيم بود، در حاليكه براي شناخت حقيقت حيات بنا به گفتهي اوپارين زيست شناس معروف بايستي از گردنهي هفت ميليون چون و چرا بگذريم، يعني به هفت ميليون سئوال پاسخ قانع كننده پيدا كنيم.
البته ميتوان با يك احساس ذوقي و با يك ديد خاص همهي آن سئوالات را با پاسخي مانند جبر طبيعت چنين اقتضاء ميكند. هر معلولي از علت بوجود آمده است، در مسير حركت هر موقعيت سابق موقعيت لاحق را زمينه چيني ميكند، اصل تكامل چنين است مرتفع ساخت، ولي همه ميدانيم كه مرتفع ساختن سئوال با نفي موضوع آن، غير از پاسخ علمي محض براي سئوال مفروض ميباشد. ممكن است اين اعراض بنظر رسد كه مقصود گويندهي جملهي مزبور آن نيست كه اگر مردمي پيدا شوند و زندگي خود را بر مبناي مسائل و اصول علمي و فلسفي عقلائي محض قرار بدهند، زندگي آنان مسخرهاي بيش نخواهد بود. يا زندگي را جز فكاهي و مسخره نخواهند ديد، زيرا چنين زندگي امكان پذير نميباشد، بلكه ميگويد: اگر كسي بخواهد جريان زندگي عيني خود را بر مبناي تشخيص هدفهاي عقلائي و وسائل مناسب آنها و هم چنين بر مبناي مراعات همهي احتمالات مفيد و مضر قرار بدهد، در دريائي از ضد و نقيضها و شك و نوميديها و شكست و پيروزي و شاديها و اندوههايي كه قابل محاسبهي دقيق عقلائي نميباشند، غوطهور خواهند گشت. مطلبي كه ما در اين مسئله داريم به نظير همان مطلب است كه دربارهي زندگي مبني بر احساسات گفتيم.
ما در آن مبحث احساسات خام را از احساسات تصعيد شده تفكيك كرديم و حل مسئله را با آن تقسيم و توضيح دربارهي دو نوع احساسات پيشنهاد نموديم. در اين مبحث ميتوانيم بگوئيم: مقصود اين گوينده از تعقل چيست؟ و آن زندگي كه تحت سيطرهي حاكميت عقل بجريان ميفتد كدام است؟ اگر مقصود مستند ساختن و بناگذاري زندگي بر استدلالهاي متكي بر اصول بديهي و حداقل بر اصول موضوعي و بر تجربيات قاطعانه و دادههاي اوليه است كه هيچ كسي ترديدي در صحت آنها نداشته باشد، حتي خود عقل محض متكفل وصول اين فعاليتها به واقعيت نيست، چه رسد به اينكه ناتواني را به گردن انسان و عدم گنجايش زندگي و عدم آن بيندازيم. و اگر منظور گوينده، زندگي با تعقل آن انسان است كه با شخصيت رشد يافتهاش تعقل را در ميدان خاص فعاليتهاي خود و احساسات را در پديدهها و انگيزههاي مربوطه و هريك از تجسم و تداعي معاني و اراده و تصميم و انديشه و ديگر نيروهاي فعال رواني را در ميدان مخصوص به خود به كار بيندازد، بدون ترديد اين انسان زندگي كاملا آرماني خواهد داشت. براي درك همه جانبهي اين مسئله بايد اصل زير را مورد توجه قرار بدهيم: احساس تصعيد شده (احساس برين) عامل واقعي تعيين كنندهي روش عقلاني بشري در زندگي است احساس تصعيد شده را احساس برين و فهم برين نيز ميتوان ناميد. مقصود از اين احساس و فهم، درك واقعيت جهان هستي و ضرورت قوانين حاكم در آن و لزوم شناخت آنها به اضافهي دريافت واقعيت زندگي و اصول مربوط و شناخت آنها ميباشد.
اين احساس برين كاري با فعاليتهاي جزئي حواس و عقل و انديشه كه به موضع گيريهاي خاص آدميان بوجود ميآيد، ندارد. اين احساس دستوري كه صادر ميكند، اينست كه انسان موظف است واقعيات جهان هستي و ضرورت قوانين حاكم در آن و لزوم شناخت آنهارا به اضافهي دريافت واقعيت زندگي و اصول مربوطه و شناخت آنها براي عمل و پيشبرد زندگي به سوي حيات معقول بطور قطع بپذيرد. كمترين ترديد در وجود اين احساس، راهي جز آن راه كه به قهوهخانهي نهليسيتي پوچ گرائي منتهي ميشود، در پيش ندارد. اگر فلاسفه و حكمايي دربارهي اين احساس بحث و استدلال مشروح نداشته باشند، بجهت شدت بداهت و روشنايي آن بوده است، نه اينكه اين احساس براي انان مورد ترديد بوده باشد. اين احساس برين قضاياي كلي زير را دربارهي چگونگي ارتباط صحيح ميان انسان و واقعيتهاي فوق مطرح مينمايد:
قضيهي يكم - تنوع موضع گيري انسان در ميان نمودهاي جهان طبيعت، موجب اختلاف در محصولي است كه از ارتباط با حواس ناشي ميگردد، مانند اينكه اجسام از دور كوچك ديده ميشوند. سرعت حركت موجب نمايش اتصال مجموعهي اجزاء متحرك جسم ميگردد، ماند سه شاخهي پنكه برقي در حال سرعت حركت كه دايرهي حقيقي نمودار ميگردد. همچنين نمايش اغلب كيفيتها و كميتهايي كه نمود عيني دارند، بستگي به چگونگي ارتباط حواس با آنها دارند. احساس برين با مشاهدهي تنوع محصول ارتباط حواس با محسوسات، اين قضيه كليه را صادر ميكند كه در شناخت و ارزيابي محصول مزبور موضع گيريهاي خاص آدمي دخالت ميورزند. پس ما اين قضيه را بطور كلي بعنوان اصل صحيح در معرفت ميپذيريم كه ما در نمايشنامهي بزرگ وجود، هم بازيگريم هم تماشاگر.
قضيهي دوم - تعقل آدمي كه مواد خام فعاليتهاي خود را از ارتباط حواس با محسوسات و ديگر ابزار و وسايل ارتباط با جهان عيني ميگيرد، مبناي كار خود را بر اصول و قوانيني قرار ميدهد كه در آن موقعيت زماني و محيطي تثبيت شده تلقي شدهاند. اينست قلمرو عقل نظري كه بدون مواد خام مزبور قدرت فعاليت ندارد. اين فعاليت يكي از اساسترين وسيلهي تنظيم مسائل علوم و جريان زندگي عيني انسانها ميباشند كه هيچ نيرويي جز همان عقل نظري قادر به انجام چنين فعاليتي نميباشد. پس اين قضيه را هم بطور كلي بعنوان يك اصل در حقيقت و ارزش فعاليتهاي عقل نظري ميپذيريم.
قضيه سوم - ما نوعي از درك دربارهي واقعياتي داريم كه جنبهي عيني فيزيكي ندارند مانند همهي اهداف و آرمانهاي والاي انساني، مانند عدالت و آزادي و احساس تعهد و اشتياق و كوشش در راه رشد و كمال. درك اين بايستگيها و شايستگيها با كمال وضوح در ما وجود دارد، اگر اشخاصي نتوانند عامل ديگري براي درك و دريافت مزبور بپذيرند و در عين حال وجود و اصالت آن را قبول كردهاند، هيچ مانع منطقي وجود ندارد كه آنرا يكي از فعاليتهاي عقلي بنامند، حتي مانعي وجود ندارد كه آنان ميدان عمل عقل نظري را آنقدر توسعه بدهند كه درك بايستگيها و شايستگيهاي مزبور را به عقل نظري مستند نمايند، زيرا جاي گفتگو نيست كه بحث ما در واقعيت است نه الفاظ و نقش اعتبار و قرارداد آنها در ابراز معاني، پس اين هم يك قضيهي كلي كه ميتوانيم بعنوان دريافت شدههاي اصيل احساس تصعيد شده يا احساس و فهم برين تلقي نمائيم. روي اين سه اصل كلي ميتوانيم بگوئيم. كسي كه رفتار زندگي خود را بر مبناي عقل تنظيم كند، يكي از سعادتمندترين و با فضيلت ترين انسانها بشمار ميرود. شوخي و مسخرگي زندگي از عقل ناشي نميشود، بلكه از ناتواني از شناخت و بكار بردن عقل بوجود ميآيد.
***
«و افسدتم علي رايي بالعصيان و الخذلان، حتي لقد قال قريش: ان ابن ابيطالب رجل شجاع ولكن لاعلم له بالحرب. لله ابوهم! و هل احد منهم اشد لها مراسا و اقدم فيها مقاما مني؟ لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين و ها انا ذا قد ذرفت علي الستين ولكن لا راي لمن لايطاع» (راي و نظرم را با نافرماني و تنها گذاشتن من مختل ساختيد، تا آنجا كه قريش گفتند: فرزند ابيطالب مرديست دلاور، ولي فنون جنگ را نميداند! خدا پدرشان را حفظ كناد، آيا در ميان آنان كسي در امور جنگي با مهارتتر از من و با سابقهتر از من وجود دارد؟! من هنوز به بيست سالگي نرسيده بودم، قيام به تكاپو در جنگ نمودهام، اكنون ساليان عمرم از شصت تجاوز ميكند. (ولي چكنم؟!) كسي كه اطاعت نميشود، رايي ندارد).
تماشاگران بيخبر از واقعيتها به قضاوت نشسته و دربارهي علي (ع) به قضاوت پرداختهاند!! اين تماشاگران كار افزا و اين بيگانگان از انسان و خدا بيخبر و اين تشنگان مال و مقام و كامجوئي كه آنانرا مبتلا به بيماري استسقاي خون نموده است. با اين قضاوت كه علي بن ابيطالب (ع) با فنون جنگي آشنايي ندارد، مقصود ديگري دارند و نميخواهند بگويند: علي احتياج به آموزشهاي جنگي دارد. زيرا خودشان ديدهاند و شهادت ميدهند كه علي در دهها جهاد و دفاع اسلامي پيروز بوده، هيچ فرد هر قدر هم غرض ورز بوده باشد، نميتواند بگويد يا از كسي نقل كند كه علي در فلان نبرد شكست خورده است. آيا پيروزي در همهي عمر در انواعي از جنگ و دفاعها نميتواند دانش جنگي يك انسان را اثبات نمايد؟ به اضافه اينكه اينان اعتراف ميكنند كه علي مردي است شجاع. اين شجاعت كه ميگويند، غير از بيباكي است كه تهور ناميده ميشود، تهور عبارتست از وارد شدن به خطرات جنگي بدون راي و انديشه. متبني ميگويد: الراي قبل شجاعه الشجعان هو اول هو و هي المحل الثاني و هما اذا اجتمعا لنفس مره بلغت من العلياء كل مكان لولا العقول لكان ادني ضيغم ادني الي شرف من الانسان (راي و انديشه در مرحلهاي پيش از شجاعت انسان دلاور است، راي و انديشه در رتبهي اول و دلاوري در مرحلهي دوم است) (در آن هنگام كه راي و انديشه و دلاوري در يك انسان جمع شوند، اين انسان بهر مرحلهاي از عظمت كه تصور شود، رسيده است اگر عقل انساني وجود نداشت، ناچيزترين شير درنده نزديكتر از انسان به شرافت بود، اين نابخردان، بهتر از ديگران ميدانستند كه علي بن ابيطالب كيست و تسلط او در ميدان نبرد نظير ندارد. مسئله اينست كه اينان ديگر ابعاد او را نميشناختند كه او:
گفت من تيغ از پي حق ميزنم مالك روحم نه مملوك تنم
خون نپوشد جوهر تيغ مرا باد از جا كي كند ميغ مرا (مولوي)
آنان گمان ميكردند كه بكار بردن هرگونه مكرپردازي و حيلهگري و اوصاف ضد بشري براي نابود كردن دشمن، علوم جنگي ناميده ميشود و اگر هركس اين وقاحتها را در جنگ بكار نبرد، به علوم جنگي نادان است!! اينان نور را با ظملت يكي ميگيرند و ماكياولي را با ابراهيم خليل رهروان يك كاروان تلقي ميكنند!! علي بن ابيطالب همواره جنگ را تا نزديكي تاريكي شب به تاخير مياندازد در بعضي از روايات معتبر آمده است كه اميرالمومنين عليهالسلام كوشش داشت جنگ و پيكار تا طرف عصر و نزديكي تاريكي شب تاخير بيفتد. فرماندهان پيشنهاد ميكنند كه يا اميرالمومنين، اجازه بدهيد جنگ را طرف صبح و پيش از ظهر براه بيندازيم، زيرا طرف عصر سربازان خسته و بيحالند. از اين تاخير چند منظور دارم:
1- سربازان آخر روز خسته و بيحالند و در نتيجه از درنده خوئي آنان كاسته ميشود و خون كمتر ريخته ميشود.
2- تاريكي نزديك ميگردد و اين تاريكي وسيلهي خوبي است براي فرار و كنار رفتن كساني كه از جنگ وحشت زده شدهاند و مجروحان ميتوانند از تاريكي هوا استفاده كرده از ميدان جنگ بيرون بروند.
3- كساني كه در راه رو به ميدان جنگ ميآيند، تاريكي مانع رسيدن آنان به ميدان گردد.
4- غروب نزديك ميشود و روح سربازان حساستر ميشود و قدرت توجه به خدا را پيدا ميكنند و درهاي رحمت خداوندي را با آن توجهات برروي خود باز ميكنند. آقايان اعتراض كنندگان به كوتاه آمدن اميرالمومنين در جنگها و خونريزيها، اين روحيه يا روحيهي چنگيزي و ماكياولي گري يكي است؟! اگر با اين ارزش و احترامي كه اميرالمومنين براي خونهاي آدميان قائل است، حيلهگري را كنار بگذاريد و دشمنان او كه جز ضديت با انسانها هدفي براي زندگي خود انتخاب نكردهاند، تصور پيروزي نمايند، علامت اينست كه اميرالمومنين در جنگ و پيكار صاحبنظر نيست؟! اي جنگاوران خونخوار، و اي پرچمداران ضديت با انسانها، و اي مستان خون آدميان، تصورات و نظرات خود را دربارهي اميرالمومنين عوض كنيد، اين مرد، آن جلاد خون آشام نيست كه شما تصور كردهايد. علي (ع) هميشه پيش از شروع جنگها با خداي خود تماس ميگيرد و خود را كه بينهايت كوچك ميبيند، با خدايي كه بينهايت بزرگ است در ارتباط قرار ميدهد، با وحشت و هراس بينهايت از خونريزي و بازي با جانهاي آدميان، چنين نيايش ميكند: خداوندا، دلها حركت كرده و به پيشگاه تو رسيدهاند، گردنها كشيده شده و چشمها باز و پلك روي هم نمينهند، قدمها تا مرز زندگي و مرگ برداشته شدهاند، بدنها نحيف و لاغر گشتهاند. خداوندا، كينههاي پوشيده آشكار گشته و ديكهاي عداوت جوشيدن گرفته است. خداوندا، از نبودن پيامبر در ميان ما و فراواني دشمنان و پراكندگي اميال، بتو شكايتها داريم. اي پروردگار ما، مشكل ما و قومي كه با ما روياروي قرار گرفتهاند، با دست عنايتت و بر مبناي حق، حل و فصل فرما، تويي بهترين حل كنندهي مشكلات. علي بن ابيطالب عليهالسلام در اين نيايش نخست وضع روحي مردمي را توضيح ميدهد كه با انواعي از انگيزهها به ميدان جنگ كشيده شدهاند:
1- دلهاي اين مردم چه بدانند و چه ندانند، چه بخواهند و چه نخواهند از قلمرو حيات عبور كرده و به مرز زندگي و مرگ رسيده است. در اين مرز نگاهي به مرگ و زندگي دارند و نگاهي به جاني كه امانت الهي است و در كف دست نهاده باين سو و آنسو ميتازند، آيا اينست زمان برگرداندن امانت الهي؟ آنانكه در اين كشاكش زندگي و مرگ هدفگيري انساني دارند و با گذشت از جان خود احياي انسانها را منظور نمودهاند، فروغ لايزالي بر دلهاي آنان تابيدن گرفته است و آن نابخردان هواپرست كه رنگ ارغواني خون آدميان براي آنان همان مستي را ميآورد كه گلهاي ارغواني دشت و دمنهاي سرسبز، از ظلمت پشت پردهي مرگ، در دهشت و تاريكي مافوق تصور فرو رفتهاند. آن دسته از ساده لوحان كه با احساسات خام و هدفگيريهاي محقرگام به مرز زندگي و مرگ نهادهاند و هيچ اطلاعي از حقيقت زندگي و مرگ ندارند، كودك وار در ميدان نبرد به اين سو و آنسو، اين دشت و آن تپه ميدوند و بدون توجه به اينكه در كجا هستند و چه ميكنند و در هر حالي كه باشند، بدون اينكه ارزش جان خود را بدانند، منزلگه جان را همان نقطه تلقي ميكنند كه بزرگان و پيشتازان براي آنان تعيين نمودهاند. پس بهرحال دلهاي همگان در ميدان نبرد، در مرزي قرار گرفته است كه اين طرفش حيات طبيعي و آن طرفش منطقهي ربوبي است.
2- گردنها كشيده شده است، براي چه؟ براي تماشاي امواج طوفاني جانها كه در ميدان كارزار در حركت و اضطرابند. براي تماشاي خندهي آنانكه فقط كشتن انسانها را پيروزي تلقي ميكنند، براي تماشاي گريه و نالهي شكست خوردگاني كه آخرين نفسهاي آنان به شمارش افتاده است. براي محاسبهي حمله و گريز طرفين. آنجا كه حيات به روي گور خويش خم ميشود، گردن آدمي خود را به سمت بالا ميكشد كه سمت متضاد گور است.
3- چشمها باز و پلكها روي هم نميافتد. چشمها در ميدان جنگ بهر سو كه نگرند، خيره ميشوند، گويي خداوند مالك مرگ و زندگي در سرتاسر صفحهي فضاي ميدان كلمهي، نه، نزنيد، نكشيد، طغيان نكنيد را ترسيم نموده است و يك ارگ سوزناك اين كلمات را كه از اعماق جانهاي آدميان بر ميآيد، با آهنگ الهي در فضاي آن ميدان طنين انداز مينمايد.
4- جنگاوران رزمجو دورانهايي از عمر خود را سپري نموده از فراز و نشيب زندگي گذشته از گلستانها و خارستانها عبور كرده، يا با قطب نماي حساس وجدان و عقل خود را به ساحل درياي زندگي رسانيدهاند، و يا بادهاي اميال و هوي و هوس و خودخواهي، زورق وجود آنان را بدون هدفگيري انساني به اين مراحل رسانيده است، بهرحال هردو گروه قدمي در درياي زندگي و قدمي در بيرون اين دريا مينهند. موقعيت بسيار حساس است و لحظاتش تعيين كنندهي سرنوشت، نه تنها تعيين كنندهي سرنوشت خويش، بلكه تعيين كنندهي سرنوشت قومي و ملتي و جامعهاي.
5- عداوتهاي پنهاني آشكار و ديگهاي كينه و خصومت جوشيدن گرفته است. اينجا ميدان جنگ است. ميدان جنگ يعني چه؟ ميدان جنگ يعني جايگاهي كه همهي سطوح رواني و حافظه و خاطرات با همهي محتوياتش به فعاليت ميافتند و ميشورند و ميشورانند و در اين شورش و طوفان چيزي كه در سطوح عميق رواني به حالت سربي درآمده و در شورش محتويات شرت نميكنند، آگاهي از ارزش و عظمت جانهاي آدميان و قيمت اصول عالي انساني است. هرچه كه از سطوح رواني و لابلاي ناخودآگاه ميجوشد و بيرون ميآيد كينه توزي و عداوت و لجاجت و انتقام جويي است. آيا حق داريم كه ادعا كنيم نوع بشر در گذرگاه تاريخ خود رو به تكامل انساني بوده است؟! با اينكه ميبينيم هنوز بشر نتوانسته است كه انسانيت خود را در حالات جنگ شركت داده و فقط با بعد درندگي در برابر هم قرار نگيرند.
آنچه در سرتاسر تاريخ ديده ميشود، اينست كه هيچ يك از طرفين كارزار حتي از ذهنش خطور نميدهد كه طرف مقابل من انسان است. اين نابخردان جنگ پرست متفكر نماهايي را كه جنگ و تخريب را جزيي از طبيعت انساني معرفي ميكنند، چنان ميستايند و تعظيم مينمايند كه يك عابد و پارساي الهي معبودش را!! آن متفكر نماهاي خودخواه و شهرت پرست درك نميكنند كه آنچه كه در طبيعت آدمي است جنگجويي و خونخواري نيست، بلكه غريزه خودخواهي است و بس. اين خودخواهي در مسير رشد و تكامل قابل توجيه و بهرهبرداري در انواعي از خودها است. بعنوان مثال ممكن است خود بسوي سازندگي هنري كشيده شود و ممكن است بطرف فراگيريهاي علمي تمايل پيدا كند. چنانكه ميتواند به عدالت و آزادي و انسان دوستي كشيده شود. بطور كلي خود در مسير رشد از حالت طبيعياش كه همه كس و همه چيز را براي خويشتن ميخواهد، به خود انساني و از خود انساني به خود عالي ملكوتي تحول مييابد. انكار اين انقلاب و تحول مساوي انكار تاريخ انساني و منحصر ساختن تاريخ بشري در تاريخ طبيعي است. چنين قضاوتي در تاريخ بشري كه انسانها هرگز و در هيچ جامعهاي نتوانستهاند خودخواهي طبيعي را تعديل نموده و بجهت اينكه جنگ و نفي جز خود در طبيعت بشري است: وقيح ترين اهانت به مقام انسانيت است كه در سرتاسر تاريخ بطور آشكار فراوان مشاهده ميشود. اگر جنگ و نفي جز خود جزيي از طبيعت آدمي بود، نه در سرتاسر تاريخ انساني ديده ميشد و نه تحولاتي كه در فوق متذكر شديم، بوقوع ميپيوست.
بنظر ميرسد آن متفكر نماهايي كه جنگ و تخريب و نفي جز خود را جزء طبيعت آدمي معرفي ميكنند، در حقيقت از طبيعت مسخ شدهي خود سخن ميگويند، اميرالمومنين عليهالسلام در آخر خطبهي مورد تفسير ميفرمايد: «ولكن لاراي لمن لايطاع» (كسي كه اطاعت نميشود، راي ندارد.)
سست عنصري و بيتفاوتي اكثريت مردم دربارهي حقوق جان خود، يكي از عوامل بدبيني و نگراني عميق به نوع انساني بوده است. علي بن ابيطالب (ع) به آن مردم چه ميگفت و از آنان چه ميخواست؟ آيا به آنان ميگفت: برويد تسبيحي بدست بگيريد و از بامداد تا شامگاه و از شامگاه تا بامداد، در مساجد اعتكاف كنيد؟! نه هرگز، علي بن ابيطالب به آنان ميگفت: من به شما مردم ميگويم، همهي صحنههاي زندگي با داشتن اين آگاهي كه در مسير رشد و كمال هستيد، مساجدي هستند كه شما را با خدا در رابطهي مستقيم قرار ميدهند. اگر شما اين راي مرا ناديده بگيريد و اطاعت نكنيد، وجود اين راي مانند عدم آن است. آيا من به شما ميگويم: شمشير بدست بگيريد و با هر كس كه روياروي قرار گرفتيد، فورا او را درو كنيد؟! نه هرگز. من ساليان عمرم را با شما گذراندهام. شما از همه شئون زندگي من اطلاع داريد.
آيا كسي را سراغ داريد كه مانند من شجاع و سلحشور و قهرمان ميدان نبرد باشد و با اينحال از خونريزي چنان ترس و وحشت داشته باشد كه از نابودي مطلق خويش؟! من ميگويم: وقتي كه براي شما قطعي شد كه دشمن ميخواهد رگهاي گردن شما را ببرد و يقين پيدا كرديد كه دشمن چنان درنده خود شده و حالت ضد انساني بخود گرفته است كه اگر بر شما مسلط شود، حيات شما را از جنين گرفته تا كودكان نو رسيده تا پيران كهنسال به آتش خواهد كشيد و سپس سوزاندن مزرعهي حيات شما را براي خود وسيلهي افتخار قرار خواهد داد، برخيزيد و شمشير به دست گرفته از حيات خود و ديگران دفاع كنيد و ضمنا بدانيد شمشير مانند چاقوي جراحي است كه فقط و فقط بايد عضو فاسد و مفسد را از بين ببرد و كمترين بيتفاوتي در چرخانيدن شمشير و بياعتنائي به آن شمشير كه بر سر چه كسي فرود ميآيد، بطور قاطع همان شمشير بر ميگردد و دير يا زود بر سر خود نيز فرود ميآيد. اين راي من است كه بشما ميگويم. بار ديگر بشما ميگويم: هر شمشيري كه بنا حق بر سر انساني فرود آيد، در همان لحظات كه بر تاريك مظلوم فرو ميرود، آه آن مظلوم بسوهاني اعجاز آميز تبديل ميشود، لبهي ديگر همان شمشير را تيز ميكند و با دست انتقام الهي بر سر خود قاتل فرود ميآيد. اينست راي من، اگر شما اين راي مرا ناديده بگيريد و آنرا اطاعت نكنيد، وجود اين راي مانند عدم آن است.
من بشما ميگويم از شما ميخواهم اين حقيقت را بدانيد كه خداونديكه مواد جامد زميني را به حركت در آورده و حيات را از آنها بيرون آورده است و آن خداونديكه از پديدهي حيات جان را پديدار ساخته و روان را از آن جان بوجود آورده است، همان خداوند راه كمال و وسايل رسيدن به آن را نيز براي شما تهيه نموده و در اختيار شما گذاشته است. پس شما كه از خاك برخاستهايد و ميتوانيد رهگذر گذرگاه كمال بينهايت شويد، چرا بروي همان خاك خم ميگرديد. آيا شما ميخواهيد با اين خم شدن گمشدهي خود را پيدا كنيد؟ بلي شما گمشدهاي داريد، ولي اگر اين گمشدهي شما در خاك بود، شما را از خاك بيرون نميآوردند و به بالا نميكشيدند گمشدهي انساني كه وابسته به بالا است، در افق بالاتر است، نه در خاك. اينست راي من و شما كه اطاعت نميكنيد، وجود و عدم راي براي شما يكسان است. آيا تاكنون اتفاق افتاده است كه در اين حقيقت حياتي بيانديشيد كه علت چيست كه شما در همه چيز به تفكر ميپردازيد و در همهي شئون زندگي طبيعي به موشكافيهايي بحد لازم و كافي ميپردازيد، بلكه گاهي اين تفكرات و موشكافيهاي شما از حد عادي ميگذرد و به افراط گري ميرسد، با اينحال درصدد صرف لحظاتي از عمر خود در شناخت حقوق جانهاي خويشتن بر نميآييد؟! آخر، چرا فكر نميكنيد در اينكه چگونه ممكن است براي كمترين حركات زندگي طبيعي در جامعه حق و حقوقي وجود داشته باشد، ولي براي جانهاي خودتان هيچ حق و حقوقي وجود نداشته باشد! من چه بگويم در بارهي شما، شما كه آدرس جان خود را از معاويهها ميخواهيد و علي بن ابيطالب را مزاحم خود ميبينيد؟!
آري، اين جريان مستمر در ادوار تاريخ و در جوامع بوده است كه ميدان براي سلطهگران خودخواه باز كرده است. بعبارت ديگر مردمي كه آدرس جان خود را گم كرده و از حقوق جان خود بياطلاع يا به آن حقوق بياعتنا بودهاند، با دست خود چنگيزها ساخته و بناپارتها را پرداختهاند. در آن جامعه راي علي بن ابيطالب اطاعت نميشود، شمشير معاويه آدرس جانهاي آن جامعه را تعيين مينمايد.