«دخلت علي اميرالمومنين بذي قار و هو يخصف نعله فقال لي: ما قيمه هذا النعل؟ فقلت لا قيمه لها. فقال عليهالسلام: والله لهي احب الي من امرتكم الا ان اقيم حقا او ادفع باطلا». (عبدالله ابن عباس ميگويد: وارد شدم در ذي قار به اميرالمومنين عليهالسلام در حالي كه كفشش را وصله ميكرد، به من فرمود: ارزش اين كفش چيست؟ گفتم: ارزشي ندارد. فرمود سوگند به خدا، اين كفش در نزد من محبوبتر از زمامداري بر شما است، مگر اينكه حقي را برپا دارم يا باطلي را از بين ببرم.)
معادلهي زمامداري بر چند كشور و يك جفت كفش كهنه و وصلهخورده و برتري كفش كهنه:
بله، اين هم يك منطق در برابر منطقنماهاي حيات بشري. آيا در تاريخ طبيعي انسانها دهاني سراغ داريد از روي اعتقاد و ايمان راستين بگويد؟! آيا گوشي سراغ داريد كه توانائي شنيدن چنين جملهاي را داشته باشد؟! پاسخ هر دو سئوال در تمام طول تاريخ طبيعي انسانها منفي است. بلكه با نظر به خواص ذاتي حيات طبيعي محض، اصلا طرح چنين سئوالاتي غلط است، زيرا سلطه بر ديگران و خود را هدف از جهان هستي تلقي كردن و ديگران را وسيله پنداشتن بزرگترين آرمان حيات طبيعي محض است. با اين فرض چطور امكان دارد، كسي از سلطهگري اگر چه به يك فرد دست بردارد؟!
حتي ممكن است جملهاي را كه اميرالمومنين عليهالسلام در ارزيابي زمامداري فرموده است، براي اكثريت قريب به اتفاق مردم قابل تصور نباشد، چه رسد به اينكه آن را تصديق كند و بپذيرد. مگر در امتداد تاريخ بشري براي به دست آوردن قدرت درياهاي خون به جريان نيفتاده است؟ مگر همهي اصول و ارزشهاي انساني در راه قدرت طلبي قدرت پرستان تار و مار نشده است؟ مگر در و ديوار تاريخ پر از توجيه كشتارهاي دستهجمعي در راه به دست آوردن سلطه بر ديگران نيست؟ حالا بايد ببينيم: معناي جمله مورد تفسير چيست و چگونه ميتوان اين معنا را تصور كرد؟
اميرالمومنين عليهالسلام اين حقيقت را دريافته است كه پديدهي زمامداري حتي در آن صورت كه زمامدار خود را مالك زندگي و مرگ مردم تلقي نكند، نوعي احساس سلطه بر ديگران در شئون زندگي را در بر دارد كه زمامدار خود را با آن احساس برتر از ديگران ميبيند. اين احساس برتري ناچار ديگران را زيردست و پيرو تصميم و ارادهي زمامدار قرار ميدهد. و چون اراده و تصميمهاي زمامداران اغلب مستند به درك و خواستههاي شخصي خود آنان ميباشد، و حتي اصول و قوانيني كه براي تعيين خط مشي حكومت طرح شده است در برابر درك و خواستههاي شخصي متصدي حكومت انعطاف ميپذيرد و از نظر وي بيرنگ و شوخي تلقي ميشود، لذا طبيعت زمامداري همواره در معرض وارد كردن خسارت و اهانت بر حيات انسانها قرار ميگيرد. اين گونه زمامداري همان تبهكاري و عامل بدبختي انسانها است كه روح اميرالمومنين (ع) از آن بيزار است، چنانكه از هر گونه باطل و فساد و افساد بيزار است.
بنابراين، هر نوع حكومت و زمامداري (مالكيت بر زندگي و مرگ انسانها و احساس سلطه بر ديگران در شئون زندگي) از ساحت روح كمال يافتهي اميرالمومنين به دور است چه رسد به اينكه قابل مقايسه با كفش كهنه و وصلهخورده باشد. پس مسلما مقصود از آن زمامداري كه قابل مقايسه با كفش كهنه و وصلهخورده باشد، محض حكومت و سلطهي بيضرر و خسارت بدون احساس تعهد برين است كه به عنوان يك حرفهي مخصوص منظور شده است. اين حرفه محض و سلطهي بيضرر و خسارت بر خود و ديگران (ولي بدون احساس تعهد برين) براي همهي انسانها لذتبار و خوشايند است، كيست كه از چنين حرفهاي رويگردان شود؟! اميرالمومنين عليهالسلام اينگونه زمامداري را كه في نفسه لذتبار و خوشايند است، پست تر از يك كفش كهنه و وصلهخورده معرفي مينمايد. حال اين سئوال پيش ميآيد كه با اينكه چنين فرض شده است كه زمامداري كه هيچ گونه ضرر و خسارتي نه براي خود وارد ميآورد و نه بر ديگران، چرا بيارزشتر از يك كفش كهنه و وصلهخورده ميباشد؟
پاسخ اين سئوال روشن است، زيرا تصدي به مقام حكومت و زمامداري و قناعت به اينكه حاكم ضرر و آسيبي به كسي نرساند، مانند اينست كه كسي به خود زندگي حيواني قناعت كند و دلخوش باشد كه ضرر و آسيبي به كسي نرسانيده است! چنين زندگي يك جريان طبيعي است كه جانداران غيرموذي هم سپري ميكنند، در حالي كه انسان موجوديست كه با نظر به استعدادها و نيروهاي سازندهاش، بايستي در پيشبرد عناصر رشد و كمال خود و ديگران تلاش نمايد. به همين جهت است كه اميرالمومنين (ع) در ارزيابي زمامداري و مقايسهي آن با كفش كهنه و وصلهخورده اين استثنا را بيان فرموده است: «الا ان اقيم حقا او ادفع باطلا» (مگر اينكه حقي را برپاي دارم و باطلي را دفع نمايم.) و ما ميدانيم كه مقصود از حق در كلام اميرالمومنين فقط حقوق مربوط به تنظيم روابط زندگي دستهجمعي در جامعه نيست كه يك ضرورت ماشيني زندگي اجتماعي است. بلكه اين حق كه ميتواند زمامداري را از ديدگاه اميرالمومنين داراي ارزش نمايد، اعم از حقوق جانهاي آدميان است كه بدون تفسير و اجراي آنها، انساني وجود ندارد. روشنترين دليل اينكه مقصود از حق، معناي عمومي آنست سرتاسر زندگي اميرالمومنين و سخنان او در نهجالبلاغه است كه ميتوان گفت اكثر اين سخنان مربوط به انسانسازي و نشان دادن طرق (حيات معقول) است.
***
«ان الله بعث محمدا صلي الله عليه و آله و ليس احد من العرب يقرا كتابا و لايدعي نبوه فساق الناس حتي بواهم محلتهم و بلغهم منجاتهم فاستقامت قناتهم و اطمانت صفاتهم» (خداوند متعال محمد صلي الله عليه و آله را بر مردم مبعوث نمود، در حالي كه هيچ كسي از نژاد عرب نه كتابي ميخواند و نه پيامبري ادعا ميكرد).
سرزمين حجاز پيش از بعثت پيامبر اكرم (ص):
براي توصيف سرزميني كه پيامبر اسلام در آن مبعوث شد و جهاني را با فروغ الهي خود منور ساخت، جملاتي را از جرج جرداق كه به خوبي از عهدهي بيان آن سرزمين و انسانهايش برآمده است، در اينجا ميآوريم: گهوارهي نبوت معجزهاي بود سرگذشت اين سرزمين، و معجزهايست آيندهي آن (كه با بعثت پيامبر اسلام شروع گشت) بيابانهائي است بسيار وسيع و گسترده كه اگر بارانها در آنها فرو ريزد و سبزي و طراوت بر آنها ببخشد و سیرابشان نمايد همهي گرسنگان دنيا را سير و همهي برهنگان را ميپوشاند. كشش و امتداد اين دشتهاي پهناور فراتر از خيال و مافوق اندازهگيريهاي تصور است. اين صحراهاي گسترده با آن ريگهاي پيچاپيچ و برآمدگيها و درههاي پراكنده و كوههاي خشك و كمارتفاع و بيابانهاي آتشزا و شعلهورش، هنوز اولين دورانهاي تكون خود را ميگذراند. اين سرزمين با اينكه سه دريا آن را احاطه كرده است از گرمترين نقاط دنيا و بي رطوبت ترين آنها است. فقط گاهگاهي در بعضي از نقاط اين بيابانها باراني ميآيد و مختصر طراوتي بر آنها ميبخشد، ولي طولي نميكشد كه بادهاي سمآگين كه بدترين بادها است در همهي آن دشت و بيابانها وزيدن ميگيرد و هر گونه اثر رطوبت و طراوت را از بين ميبرد و گاهي هم بساط زندگي زندگان را برميچيند و به راه خود ميرود و در آن هنگام كه امواجي از نسيم صبا از طرف شرق سراغ آن بيابانها را ميگيرد، شعراي چادرنشين چونان انسانهائي كه عطرهاي بهشتي بر مشامشان برسد، به سرودن شعر ميپردازند.
اما چشمهسارهاي اين سرزمين- ميتوان گفت: حتي يك چشمهسار دائمالجريان در اين سرزمين شگفتانگيز پيدا نميشود، فقط گاهي سيلهائي انبوه به سبب ريزش بارانهاي تند در بعضي از نقاط آن، از درهها به جريان ميافتد كه مردم آن بيابانها با چارهجوئيها و تلاش سدهائي ابتدائي ميسازند كه آن آبها را تا مدتي نگهداري نمايند. اما جانوران اين سرزمين- شباهتي با جانوران ديگر نقاط روي زمين ندارند. خداوند براي آنان ساق پاي بلندي داده است كه بتوانند در مسافتهاي بسيار طولاني بدون اينكه در پهنهي بيابانهاي بي آب و علف گم شوند، حركت كنند. براي بعضي از آن جانوران سمهاي دائرهاي داده است كه ساقهاي آنان در ريگها فرونرود. براي آن جانوران قدرت تحمل و شكيبائي مطابق سرزمين زيستشان كه سنگلاخ و ناهنجار و داراي راههاي هولناكست بخشيده است. خداوند متعال اين حيوانها را با مقاومت در مقابل تشنگي و گرماي سوزان آفريده و براي آنان معدهاي بزرگ ساخته است كه آب را براي چند روز ذخيره كنند. گاهي آبهاي ذخيرهشده در شكم اين حيوانها را با برخي از وسائل بيرون ميكشند و عرب بياباني كه صاحب آن شتر است و براي او هزار نام وضع كرده است، از آن آب بياشامد. دربارهي گياهانش- زياد صحبت نميكنم: كمياب، خاردار آتشزا، داراي رگهاي خشكيده از بيآبي.
خانههايش- اصلا نام خانه بر آن آشيانهها نهادن غلط است آنها چادرهائي است كه همواره با بادهاي سوزان و گرماي تباهكننده دائما در پيكار است كه ناگهان ستونها افتاده و چادرها در پهنهي بيابان اين طرف و آن طرف بر زمين پهن شده است. به اضافهي اينكه اين چادرها همواره در حال كوچ و انتقال از نقطهاي به نقطهي ديگر است. كوشش بيهودهايست اگر ساكنان اين چادرها بخواهند جائي را براي اقامت اختيار كنند. وسيلهي معيشت اين فرزندان بيابانهاي سوزان خرما و آبست كه گاهي گوشت شتر و بعضي شكارهاي صحرائي هم به آن دو اضافه ميشوند. گاهي طبيعت اين بيابانهاي سوزان مردمش را به جنگ و كشتار برميانگيزد. آفتاب سوزان بر فضاي صحراهاي جزيرهالعرب زبانههاي آتشين ميفرستد و عرب فقير و گرسنه لاشهي گرگ يا گوسفند ذبح شدهاي را روي سنگهاي تفتيده آن صحراهاي سوزان كباب ميكند. بر فضاي صحراهاي اين جزيره ملالتي كشنده و زجر تلخ سايه انداخته است، زيرا مناظر آن صحراها يكنواخت و بدون اندك دگرگوني در اقيانوس ريگها كه هيچ سبزي و طراوتي در آنها ديده نميشود، گسترده شده است.
هرگز از چنين طبيعت خشن و باقساوت و اين زندگي يكنواخت و اين موجوديت دشوار نتوان انتظار داشت كه در مغز مردمي كه در چنين طبيعتي ناهنجار و ضد حيات زندگي ميكنند، شعوري دربارهي عظمت هستي و عموميت و ارزش حيات و خيرات بوجود بياورد كه ارواح آن مردم را با ايمان عميق نرم و لطيف بسازد. اين گونه احساسات عالي در سرزمينهاي سبز و خرم به وجود ميآيد نه در بيابانهاي يكنواخت و بي آب و گياه و در درون انسانهائي كه از معيشت معمولي برخوردارند پرورده ميشود نه در درون بينوايان از حيات بيخبر و زجركشيدگان صحراهاي سوزان. و نميتوان دربارهي بعضي از آباديهاي اين جزيره در آن زمان حساب كرد، زيرا آن آباديها اندكي در مقابل اندكتر و سختي در برابر سخت تر بوده است. با اين حال، خود آن آباديها هم تسليم فضاي عمومي آن صحراي سوزان و خشونت پناهگاه حيات و طغيان فقر و تنگدستني و دوري مسافتها و گسيخته شدن از امكانات ساير نقاط دنيا بوده است، مگر در بعضي از اراضي طائف و مدينه كه يك ثروت و تمكن نسبي وجود داشت. اما مكه خانهاي براي بتها! اهل مكه- بازرگاناني كه معيار و ملاك زندگي در نظر آنان گرفتن روح است در برابر دينار! يك تيرگي شكنجهزا از زندگي، در جهنمي از ريگها، در ملالتي كشنده و در ياسي از فرداي مبهم.
اينست جزيرهالعرب. انسان اين سرزمين آيا شگفتانگيز نيست كه در چنين سرزميني انساني وجود داشته باشد، در حالي كه در همسايگان اين سرزمين فراواني مواد معيشت و سيراب شدن و تغذيه و پوشاك و ديگر وسايل زندگي به طور فراوان وجود داشته است. وجود انساني در چنين سرزمين كه حاضر نيست وطني جز آن براي خود انتخاب كند، معجزهي سرگذشت آن است، يعني معجزه صحراي جزيره پيش از بعثت پيامبر اسلام. ولي چيست ارزش همهي منابع زمين كه خيرات بيرون بريزد؟ چيست ارزش جلگههاي زيبا و پرنعمت كه با سبزيها و طراوتها بدرخشد؟ چيست ارزش ثروت همهي دنيا كه در يك شهر جمع شود؟ چيست ارزش رطوبتهاي شبانگاهي و شبنمهاي صبحگاهي و نفسهاي حياتبخش نسيم صبا؟ چيست آن ارزش بدنها كه با وسائل خوشايند زندگي با رفاه و لذتبار در زميني كه عسل و شير در جريان باشد پرورده شود؟ چيست ارزش خندهي طبيعت و شاديها و جهشهايش در باغهاي بهشتي؟ براي هيچ يك از اين امتيازات حيات، آن عظمت و ارزشي وجود ندارد كه جزيرهي عرب، آن سرزمين معجزات ميخواهد به دنيا عرضه كند. اين جزيره حقيقتي باعظمت تر از همهي آنها را به دنيا عرضه كرد كه مشرف بر هستي و وحدت بخش زمانها است.
اين جزيره با بوجود آوردن معجزهي ابديش منابع خيرات را صاف و ارزشهاي حيات را آشكار نمود و وجدان عالم هستي را در انسانيت ناب و مطلق و در فيض عالي خير و اعتلاي طبيعت و گسترش عناصر فضيلت از هر گونه قيد آزاد ساخت تا در يك وحدت زنده در غارنشين غار حراء محمد بن عبدالله (ص) مستقر بسازد و سپس اين وحدت زنده وجود خود را در برگزيدهي اوليا و اصحابش علي بن ابيطالب (ع) استمرار ببخشد. مبعوث شدن اين موجود بزرگ و استمرار حقيقت او در پسرعمويش علي بن ابيطالب كه تجسيمكنندهي حقيقت عظمي در چنان سرزميني و در چنان روزگاي كه معيار و ملاك زندگي، گرفتن روح در برابر دينار بود، معجزهي آيندهي آن سرزمين است- معجزه صحرا پس از بعثت پيامبر اسلام. صداي محمد (صلی الله علیه وآله) از شعلههاي صحراي سوزان جزيره فروغي تابناك در چشمانش. از گسترش بيپردهي ريگهاي بيابان در زير درخشش آفتاب صراحتي بر لبانش. و از باغهاي سرسبز مدينه و درختان طائف و از جلگههاي شناور در فضاي حجاز كه گويي جزيرههائي پراكنده در دريائي از ريگ است در زير مهتاب، قطراتي از شبنم در دل و نرمي و محبت و داد در خونش. از وزش گردبادهاي طوفاني، انقلابي در خيالش. از بيان شعر و نور ملكوتي آسماني جذابيتي در زبان و نوري فروزان در روحش. از صدق تصميم و كلمهي الله قاطعيتي در شمشير و رسالهاي به دستش.
اينست محمد بن عبدالله (ص) پيامبري كه از عرب ظهور كرد، شكنندهي بتهائي كه انسان را از برادرش انسان دور كرده بود- بت پرستي مال، بت پرستي عادات پوسيده، بت پرستي نژادي كه انسانها را از هم شكافته بود. فرزندان قريش زندگي دنيا را در درهمي خلاصه كرده بودند كه از دست يك عرب سادهلوح بلغزد و در جيب آنان فرو رود. آنان ارزشهاي زندگي را در تجارتي سودآور و اندوختهاي روي اندوخته خلاصه كرده بودند. حركت و تكاپوي آنان در زندگي جز اين نبود كه دسته دسته، قافله قافله در كوهها و درهها راه بيفتند و با خواندن آواز براي شترانشان بيابانها را درنوردند و پناهگاهي جز يك باغ قرشي و جايگاه امني جز مكهي بتخانه نداشته باشند، آن بتخانه كه عزت را از آن درهم ميدانست و نخوت را از آن دينار. ناگهان در گوش اين زندگان از حيات بيخبر صدائي طنينانداز شد كه اعصاب آنان را دگرگون و شهواتشان را متلاشي ساخت و در دنبال اين دگرگوني شگفتانگيز، دنيا را به سوي آنان كشيد و ميگفت: براي انسان ارزشي است ماوراي آن ارزشي كه شما ميشناسيد. و براي اين عرب سرگردان در پهنهي ابهامانگيز بيابانها رسالتي است ماوراي آنچه شما ميپنداريد.
اين صدا، صداي محمد (صلی الله علیه وآله) بود قبايل اسد و بنيتميم طريق حماقت ميپيمودند و در سيهچالهاي گمراهي سير ميكردند. آنان دختران را زنده به گور ميكردند و از اين عمل ضد انساني مقصودي جز پيروي از عادات پوسيده و تحريف آيات خالق يكتا و انكار زيبائي و تخريب احساس شورانگيز عالم هستي نداشتند. در اين هنگام صدائي در گوشهاي آنان لطيفتر از نسيم محبت و هيجان عاطفه و زمزمهي آسماني طنينانداز گشت: اي بندگان خدا، بپرهيزيد از سپردن دختران زنده به زير خاك تيره، خداوند براي زن همان ارزش را داده است كه براي مرد، و هيچ مخلوقي حق زندگي و مرگ بر مخلوق ديگر ندارد و فقط خدا است كه مالك حيات و موت انسانها است. نژاد عرب در زندگاني راهي بس شرمآور در پيش گرفته بودند. آنان با لبههاي شمشير يكديگر را نابود و با زبانهائي كه مانند تازيانههاي دوزخ بود، همديگر را ميكوبيدند. لبان دختران را با لبهي شمشيرهاي هندي ميبوسيدند. آغاز تصادم همان و به جان هم افتادن همان، مناظري دلخراش بوجود ميآمد- سواراني سلحشور به افتخار و قهرماني خود ميغريدند و مرداني متلاشي شده در خاك و خون ميغلطيدند، كودكاني نالهكنان و پناهجويان در اضطراب ميان زندگي و مرگ.
اين بود زندگي آن زندههاي بيخبر از حيات. در اين هنگام، صدائي در چادرهاي آنان كه مهيبتر از رعد و هولناكتر از باد طوفاني بود، طنين انداخت و ميگفت: اين چه وحشيت و درندگي است كه به راه انداختهايد! چگونه به كشتار هم برخاستهايد در حالي كه همهي شما در برابر آفرينندهي آسمان و زمين برادر و برابريد. جنگ و كشتار عمل شيطاني است، براي شما انسانها صلح و صفا شايسته است. شما نعمتهاي بهشتي را كه در روياهاي خود ميبينيد در همين صلح و صفا خواهيد يافت. اين صدا، صداي محمد (ص) بود نژاد عرب در چنان كبر و نخوتي فرو رفته بود كه در هيچ ملت و امتي ديده نشده است. عرب چنان تحقير و توهيني بر عجم ابراز ميكرد و چنان تعدي و غرور و اخلاق پليد به عجم نشان ميداد كه شرف و كرامت انساني عجم را نابود ميساخت. اين تحقير و توهين براي صاحب رسالت عظمي سخت گران بود كه با فرياد الهياش آن خودپرستان غوطهور در نخوت را با اين جملات بيدار ساخت كه: براي هيچ عربي فضيلتي بر عجم نيست مگر به تقوي، و انسان برادر انسان است چه بخواهد و چه نخواهد.
اين صدا، صداي محمد (صلی الله علیه وآله) بود اما شكنجهشدگان روي زمين و آن طردشدگاني كه در زبانههاي عوامل سوزان و زهرآگين صحرا سوخته و درمانده و از آن اجتماع مزدور رانده شده بودند. و زندگي بياباني آنان را در تنگناي مرگبار قرار داده در حياتي بيارزشتر از شنهاي بيابان صفحات تاريكي از زندگي را سپري ميكردند، ياران صاحب رسالت گشتند و پيرامون او جمع شدند، همچنان كه فقرا و طردشدگان ياران عيسي بن مريم (ع) و ديگر عظماي تاريخ بشري بودهاند. پيامبر اسلام براي مراعات حال آنان بود كه شوري را مقرر فرمود و بردگي را تحريم و به زنجير كشيدن انسان را به وسيله انسان ممنوع ساخت. بيتالمال و كوششهاي مردم را براي استفاده عموم مقرر فرمود و پشتهاي عموهاي قرشي خود را با تازيانههاي سازنده شعلهور ساخت. او با تمام وجودش به وحدت هستي مشرف و تجسمي از عظمت الهي بود. تبهكاران روزگارش مردم احمق و كودكان را براي آزار او تحريك ميكردند كه سنگها به سوي او پرتاب كنند و استهزايش كنند. اما آن شكنجهديدگان و بردگاني كه بلال اولين موذن اسلام از جملهي آنان بود، صدائي عميقتر از سرود صبحگاهي و گستردهتر از سلطهي بال شب و موثرتر از صوت قدر در دلهاي آنان طنين انداخت. اين صدا چنين بود كه (مردم همه مانند عيال خداوندي هستند و محبوبترين آنها در نزد خداوند سودمندترين آنان به مردم ميباشند).
اين صدا، صداي محمد (صلی الله علیه وآله) بود. اما دشمنان و سنگساركنندگان اين صاحب رسالت، اين صداي حيات بخش را از زبانش ميشنيدند كه: و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفرلهم و شاورهم في الامر فاذا عزمت فتوكل علي الله ان الله يحب المتوكلين (اگر تندخو و سخت دل باشي از اطراف تو پراكنده ميشوند از آنان درگذر و براي آنان استغفار كن و در امور با آنان به مشورت بپرداز، هنگامي كه تصميم گرفتي بر خدا توكل كن، زيرا خداوند توكل كنندگان را دوست ميدارد.)
اين صدا، صداي محمد (صلی الله علیه وآله) بود اما آنان كه در راه به وجود آوردن حيات بهتر ميجنگيدند و آن يارانش كه بر ضد شر و پرستش بتها قيام كرده بودند و آنان كه در درون خود درباره پايمال شدن حقوق و كرامت انساني در هنگام نبرد و دفاع از اصل پايدار انساني با خويشتن گفتگوها داشتند، اين سخنان زيبا و پرمعنا در دلهاي آنان رسوخ پيدا كرده بود كه: (در ميدان نبرد حيلهگري ضد انساني به راه نيندازيد، كسي را به زنجير نكشيد، كودك و زن و كهنسال و كسي را كه در معبدي گوشهگيري كرده است مكشيد، نخلي را مسوزانيد، درختي را مبريد و ساختماني را ويران مكنيد.)
اين صدا، صداي محمد (صلی الله علیه وآله) بود عرب اين صداي باكرامت را از فرزند عبدالله گرفت و آن را در روي زمين گسترش داد، تا آنجا كه همهي تاجداران و سلاطين را در آن صدا فروبرد و با همين صدا بود كه رابطهي ميان انسانها با يكديگر را و ميان انسان و روح كائنات را كه در پيامبر صحرا تجسم يافته و مربوط به خداوند بيهمتا بود، محكم نمودند. سايه محمد بن عبدالله (صلی الله علیه وآله) گسترش يافت و جهان آن دوران را فراگرفت تا اينكه از مشرق تا مغرب آفتاب، زميني بود كه خير و معرفت و صلح و صفا ميرويانيد. پيامبر صحرا دست به مافوق دنيا دراز كرده بود تا در زمين اين دنيا بذرهاي برادري و محبت را بپاشد. اين دست الهي پهناي افق را فرا گرفت و هنوز در حال گسترش است. از اين صدا دولتي براي عرب بوجود آمد كه پائي در هند و پاي ديگرش در اندلس بود).