جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص379
اين خطبه با عبارت «فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هذا النهر» (من شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رود خانه كشته و بر زمين افتاده باشيد) شروع مى شود.
اخبار خوارج:
در مورد پاداش و ثوابى كه خداوند متعال به قاتلان خوارج وعده داده است چندان خبر صحيح مورد اتفاق از پيامبر (ص) نقل شده كه به حد تواتر رسيده است، از جمله در صحاح كه مورد اتفاق همگان است، چنين آمده: كه پيامبر (ص) روزى مشغول تقسيم اموالى بودند، مردى از بنى تميم كه مشهور به ذو الخويصره بود، گفت: اى محمد عدالت كن. پيامبر فرمود: «به درستى كه عدالت كردم.» آن مرد سخن خود را دوباره گفت و افزود، كه عدالت نكردى، پيامبر فرمود: «واى بر تو، اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت مى كند» عمر بن خطاب برخاست و گفت: اى رسول خدا، اجازه فرماى تا گردنش را بزنم. فرمود: «رهايش كن كه بزودى از امثال اين مرد گروهى پيدا مى شوند كه از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كمان، آن چنان كه يكى از شما به پيكان آن مى نگرد و چيزى نمى يابد و به چوبه آن مى نگرد چيزى نمى يابد و سرانجام به پرهاى انتهاى آن مى نگرد و آن تير از چرك و خون در گذشته است، آنان پس از پراكندگى مردم خروج مى كنند، نمازهاى شما در قبال نماز آنان كم شمرده مى شود و روزه شما در قبال روزه ايشان اندك شمرده مى شود، قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه آنان تجاوز نمى كند، نشانه آنان اين است كه ميان ايشان مردى سياه- يا سيه چشمى- است كه يك دست او ناقص است. آن دستش همچون پستان زن يا پاره گوشتى است كه بى اختيار به اين سو و آن سو مى رود».
و در يكى از كتابهاى صحاح آمده است كه پيامبر (ص) هنگامى كه آن مرد از نظرش ناپديد شده بود به ابو بكر فرمود: برخيز و اين شخص را بكش، ابو بكر برخاست، رفت و برگشت و گفت: او را در حال نماز ديدم. پيامبر به عمر هم همينگونه فرمود، او هم برخاست، رفت و برگشت و گفت: او را ديدم كه نماز مى گزارد. رسول خدا به على هم چنين فرمود، على عليه السلام برخاست و رفت و برگشت و گفت: او را نيافتم و پيامبر فرمود «اگر اين كشته مى شد اول و آخر فتنه بود همانا بزودى از امثال اين مرد قومى خروج خواهند كرد...». و در بعضى از كتابهاى صحاح آمده است: «آنها را گروهى كه به حق سزاوارترند مى كشند».
در مسند احمد حنبل از مسروق نقل شده كه گفته است عايشه به من گفت تو از پسران من و بهترين و دوست داشتنى ترين ايشانى آيا خبرى از مخدج [مردى كه دستش ناقص است ] دارى؟ گفتم آرى او را على بن ابى طالب كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تامرا و به قسمت پايين آن نهروان مى گويند و كنار درختان گز و گودالهاى زمين كشت، گفت: در اين مورد براى من گواهانى بياور، من چند مرد را پيدا كردم كه در حضور عايشه به اين موضوع گواهى دادند، سپس به عايشه گفتم ترا به صاحب اين گور سوگند مى دهم كه از پيامبر (ص) درباره آنان چه شنيده اى گفت: آرى شنيدم مى فرمود «آنان بدترين خلق و مردمند و آنان را بهترين خلق و مردم و نزديكترين آنان به خداوند مى كشند».
و در كتاب صفين واقدى، از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است: اگر بيم آن نبود كه ممكن است فريفته شويد و كار و كوشش را رها كنيد براى شما مى گفتم كه بر زبان پيامبر (ص) چه پاداشهايى براى كسانى كه اينان را بكشند بيان شده است. و در همان كتاب آمده كه على عليه السلام فرموده است: هر گاه سخنى را از قول پيامبر (ص) براى شما نقل مى كنم توجه داشته باشيد كه اگر از آسمان بر زمين فرو افتم براى من خوشتر است از اينكه دروغ بر رسول خدا (ص) ببندم، و هر گاه با شما درباره اين جنگ از خودم سخن مى گويم توجه كنيد كه من مردى در حال جنگ هستم و جنگ خدعه است، همانا از پيامبر خدا (ص) شنيدم مى فرمود: «در آخر الزمان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص380
گروهى كم سن و سال و سبك مغز خروج مى كنند كه ظاهر سخن ايشان از بهترين سخنان مردم نيكوكار است، نمازشان از نماز شما بيشتر و قرآن خواندن آنان از قرآن خواندن شما افزون تر است ولى ايمانهاى آنان از استخوانهاى ترقوه يا از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود، از دين بيرون مى جهند آن چنان كه تير از كمان بيرون مى جهد، آنان را بكشيد كه كشتن آنان براى هر كس كه ايشانرا بكشد روز قيامت پاداش خواهد بود».
و در صفين مدائنى، از مسروق نقل شده كه عايشه به او گفته است، من نفهميدم و ندانستم كه على عليه السلام ذو الثديه [مردى كه دستش مانند پستان است ] را كشته است، خداوند عمرو عاص را لعنت كند او براى من نوشته بود كه ذو الثديه را در اسكندريه كشته است، همانا كينه يى كه در دل دارم مرا از گفتن آنچه كه از پيامبر (ص) شنيده ام باز نمى دارد، پيامبر مى فرمود «او را بهترين گروه امت من كه پس از من باشند مى كشند»...
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد، كه چون على عليه السلام به كوفه بازگشت گروه بسيارى از خوارج هم با او به كوفه بازگشتند و گروهى از ايشان همراه مردم بسيار ديگرى در نخيلة ماندند و وارد كوفه نشدند، حرقوص بن زهير سعدى و زرعة بن برج طائى كه از سران خوارج بودند پيش على (ع) آمدند، حرقوص به او گفت: از گناه خود توبه كن و ما را به مقابله معاويه ببر تا جنگ كنيم. على عليه السلام به او گفت: من شما را از موضوع حكميت نهى كردم نپذيرفتيد اكنون آنرا گناه مى دانيد، گر چه موضوع حكميت معصيت نيست ولى نمودارى از عجز راى و ضعف تدبير است و من شما را از آن نهى كردم، زرعه گفت: همانا به خدا سوگند اگر از اينكه مردان را به حكميت گماشتى توبه نكنى ترا قطعا خواهم كشت و با آن كار رضايت خدا را مى طلبم. على عليه السلام به او فرمود: درماندگى براى تو باد كه چه بدبختى، گويى ترا مى بينم كه كشته در افتاده اى و بادها بر تو مى وزد، زرعه گفت: بسيار دوست مى دارم كه چنان باشد.
[طبرى ] گويد: على عليه السلام براى ايراد خطبه بيرون آمد، از گوشه و كنار مسجد بر او فرياد كشيدند كه «فرمان و حكم نيست مگر براى خدا» و مردى از ايشان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص381
[در حالى كه انگشتهايش را در گوشهايش نهاده بود اين آيه را خواند] «همانا كه به تو و به رسولان پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياورى بدون ترديد عمل تو نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود»، على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: «پس شكيبا باش كه وعده خداوند حق است و آنان كه يقين ندارند تو را به سبكى نكشانند»... ابن ديزيل در صفين روايت مى كند و مى گويد: خوارج روزهاى اول كه خود را از رايات على عليه السلام كنار كشيدند مردم را تهديد به قتل مى كردند، گروهى از ايشان در ساحل رود نهروان كنار دهكده يى آمدند، مردى از آن دهكده ترسان بيرون آمد و جامه خود را محكم گرفته بود، آنان خود را به او رساندند و گفتند: مثل اينكه ترا به بيم انداختيم گفت آرى، گفتند: ما ترا خوب شناختيم مگر تو عبد الله، پسر خباب صحابى پيامبر (ص) نيستى گفت چرا گفتند: از پدرت چه چيزى شنيده اى كه از رسول خدا (ص) نقل كرده باشد ابن ديزيل مى گويد: عبد الله براى آنان اين حديث را خواند كه پيامبر (ص) فرموده اند: «فتنه يى پيش مى آيد كه نشسته در آن بهتر از ايستاده است...» تا آخر حديث.
كس ديگرى غير از ابن ديزيل مى گويد براى آنان اين حديث را نقل كرد «كه گروهى از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كمان بيرون مى جهد، قرآن مى خوانند و نمازشان بيشتر از نماز شماست...» تا آخر حديث، گردنش را زدند خونش در نهر بدون آنكه با آب مخلوط شود همچون تسمه و دوال كشيده شد، سپس كنيز آبستن او را آوردند و شكمش را دريدند.
ابن ديزيل همچنين نقل مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ خروج از كوفه براى تعقيب حروريه (خوارج) كرد، ميان يارانش منجمى بود كه به او گفت: اى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص382
امير المومنين در اين ساعت حركت مكن و چون سه ساعت از روز گذشت حركت كن كه اگر در اين ساعت حركت كنى به تو و يارانت آزار و بلاى سختى خواهد رسيد و اگر در آن ساعتى كه من گفتم حركت كنى پيروز خواهى شد و به آنچه مى خواهى مى رسى، على عليه السلام به او گفت: آيا مى دانى آنچه كه در شكم اسب من است نر است يا ماده گفت: اگر محاسبه كنم خواهم دانست. على عليه السلام فرمود: هر كس در اين مورد ترا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است، كه خداوند متعال مى فرمايد: «همانا كه علم به هنگام قيامت فقط نزد خداوند است و خداوند باران فرو مى فرستد و آنچه را كه در ارحام است مى داند» سپس فرمود: همانا كه محمد (ص) اين علمى را كه تو مدعى آن هستى ادعا نمى كرد، آيا چنين گمان مى كنى كه مى توانى به ساعتى راهنمايى كنى هر كس در آن ساعت حركت كند به او سودى مى رسد و مى توانى از ساعتى كه هر كس در آن حركت كند زيان مى بيند باز دارى، هر كس كه در اين مورد ترا تصديق كند از يارى خواستن از خداوند متعال براى باز داشتن چيزهاى ناخوش بى نياز است و كسى كه به اين سخن تو يقين داشته باشد سزاوار است كه ترا حمد و ستايش تو كند و خداى عز و جل را نستايد، زيرا كه تو به گمان خود او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه هر كس در آن ساعت حركت كند سود مى برد و او را از ساعتى باز داشته اى كه هر كس در آن حركت كند به بدى و زيان مى رسد و هر كس در اين باره به تو ايمان داشته باشد بر او در امان نيستم كه همچون كسى باشد كه براى خدا شريك و مانندى قائل است. پروردگارا هيچ خيرى جز خير تو نيست و هيچ زيانى جز از ناحيه تو نيست و خدايى جز تو نمى باشد. سپس فرمود: با تو مخالفت مى كنيم و در همان ساعتى كه ما را از حركت در آن بازداشتى حركت مى كنيم و سپس روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم از آموزش نجوم جز آنچه كه براى سير و هدايت در تاريكيهاى خشكى و دريا لازم است بر حذر باشيد، همانا منجم همچون كاهن است و كاهن همتاى كافر است و كافر در آتش است، آنگاه خطاب به آن مرد فرمود: همانا به خدا سوگند اگر به من خبر برسد كه به نجوم اشتغال دارى تا هنگامى كه زنده باشم ترا در زندان خواهم داشت و تا هنگامى كه قدرت داشته باشم ترا از عطا و مقررى محروم مى دارم.
على (ع) در همان ساعتى كه منجم او را از حركت در آن منع كرده بود حركت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص383
كرد و بر مردم نهروان پيروز شد و سپس گفت: اگر در آن ساعت كه او گفته بود حركت مى كرديم مردم مى گفتند در ساعتى كه منجم گفت حركت كرد و پيروز و مظفر شد، همانا براى محمد (ص) منجمى نبود و براى ما پس از او منجمى وجود نداشت و خداوند متعال براى ما سرزمينهاى خسرو و قيصر را گشود. اى مردم بر خدا توكل و به او وثوق كنيد كه او از هر كس غير از خودش كفايت مى فرمايد.
مسلم ضبى از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است چون مقابل خوارج رسيديم ما را تير زدند به على عليه السلام گفتيم: اى امير المومنين آنها ما را تير زدند، فرمود: شما دست بداريد. دوباره چنان كردند و گفتيم، فرمود شما دست بداريد، چون براى بار سوم تيرباران كردند و گفتيم، فرمود: اينك جنگ روا و گوارا است بر آنان حمله بريد. و همچنين از قيس بن سعد بن عباده روايت شده است كه چون على عليه السلام مقابل خوارج رسيد فرمود: كسى را كه عبد الله بن خباب را كشته است براى ما قصاص كنيد: گفتند: همه ما قاتلان اوييم، فرمود: بر ايشان حمله بريد.
ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل مى گويد: نخستين كس كه گفت «لا حكم الا لله» «داورى جز براى خدا نيست» عروة بن حدير بود كه اين سخن را در صفين گفت: و گفته شده است زيد بن عاصم محاربى اين شعار و سخن را گفته است.
گويد: در آغاز كه [خوارج ] از على (ع) كناره گرفته بودند سالارشان ابن كواء بود، سپس براى عبد الله بن وهب راسبى كه از خطيبان بنام بود بيعت گرفتند و او به هنگامى كه خوارج با او بيعت مى كردند چنين گفت: بر حذر باشيد از راى ناسنجيده و گفتار همراه با شتاب، بگذاريد بر انديشه شما زمان بگذرد و سنجيده شود كه سنجش راى براى مرد عيب او را اصلاح و روشن مى كند و پاسخ شتابان مايه گمراهى از صواب است و انديشه چنان نيست كه ناسنجيده گفته شود و دور انديشى، در سرعت جواب نيست، اگر از خطا و اشتباه بدبخت كننده به سلامت مانديد و اگر يك بار غنيمتى بدون راى صواب بدست آورديد موجب نشود كه به آن كار باز گرديد و به آن طريق در جستجوى سود باشيد، راى و انديشه پارچه نازك نيست و آنچه كه بديهه گويى به تو مى دهد راى و انديشه نيست، و همانا راى سنجيده بسيار بهتر از راى ناسنجيده است و چه بسيار چيزها كه مانده آن بهتر از تازه آن است و تأخير آن بهتر از تقديم است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص384
مدائنى در كتاب خوارج خود مى گويد: چون على عليه السلام به جنگ نهروان مى رفت، مردى از يارانش كه در مقدمه لشكر بود شتابان و در حالى كه مى دويد خود را به على (ع) رساند و گفت: اى امير المومنين مژده. فرموده مژده ات چيست گفت: همينكه خبر رسيدن تو به خوارج رسيد از رودخانه عبور كردند و خداوند شانه ها و دوشهاى ايشان را به تو بخشيد، على (ع) به آن مرد گفت: تو را به خدا سوگند خودت ديدى كه از رودخانه گذشتند گفت آرى، و على (ع) سه بار او را سوگند داد و او همچنان مى گفت آرى، على عليه السلام فرمود به خدا سوگند از رودخانه نگذشته اند و هرگز از آن نخواهند گذشت و همانا كشتارگاه آنان اين سوى آب است و سوگند به كسى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد به كنار درختهاى گز و كنار آن سو و قصر پوران نخواهند رسيد و خداوند آنان را مى كشد و هر كس دروغ گويد نوميد مى شود.
گويد: در اين هنگام سوار ديگرى شتابان آمد و همچون گفتار آن مرد گفت. و على (ع) به سخن او هم توجه نكرد و سواران شتابان از پى هم و همه ايشان همان سخن را گفتند، على عليه السلام برخاست و بر اسب خود سوار شد و آن را به جولان در آورد. گويد: يكى از جوانان مى گفته است، من كه نزديك على (ع) بودم گفتم به خدا سوگند اگر خوارج از رودخانه عبور كرده باشند پيكان نيزه خود را در چشم على خواهم زد، كارش به آنجا كشيده كه ادعاى علم غيب مى كند و چون على (ع) كنار رود رسيد خوارج را ديد كه نيام شمشيرهاى خود را شكسته اند و اسبان خود را پى كرده اند و بر زانو به حالت آماده باش نشسته اند، و ناگهان همگى يكصدا موضوع داورى را محكوم ساختند و صداى آنان بانگى عظيم داشت، در اين هنگام آن جوان از اسب خود پياده شد و گفت: اى امير المومنين من چند لحظه پيش درباره تو شك كردم و اينك به پيشگاه خداوند و نزد تو توبه مى كنم و تو هم از من در گذر، على (ع) فرمود: خداوند است كه گناهان را مى آمرزد از خداى طلب آمرزش كن.
و ابو العباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد: چون على (ع) در نهروان با خوارج روياروى شد، به ياران خود فرمود: شما جنگ را آغاز مكنيد تا
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص385
آنان آغاز كنند، در اين هنگام مردى از ايشان به صف ياران على (ع) حمله كرد و سه تن را كشت و اين رجز را خواند: «آنان را مى كشم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود او را نيزه خواهم زد.» على (ع) به مصاف آن مرد آمد و شمشيرى بر او زد و او را كشت، و همينكه شمشير بر او فرود آمد، گفت: آفرين و خوشامد بر رفتن به بهشت عبد الله بن وهب، سالار ايشان گفت: به خدا نمى دانم به بهشت رفته است يا به دوزخ مردى از آنان [خوارج ] كه از طايفه بنى سعد بود گفت: به وسيله اين مرد- يعنى عبد الله بن وهب- گول خوردم و [در جنگ ] شركت كردم و اينك مى بينم كه خودش شك دارد، او همراه گروهى از مردم از جنگ كناره گرفت. هزار تن از خوارج به سوى ابو ايوب انصارى كه فرمانده ميمنه سپاه على (ع) بود هجوم بردند، على (ع) به ياران خود فرمود: بر ايشان حمله بريد كه به خدا سوگند از شما ده تن كشته نمى شود و از ايشان ده تن به سلامت نخواهد ماند. و بر آنان حمله برد و ايشان را سخت در هم كوبيد. از ياران على عليه السلام فقط نه تن كشته شدند و از خوارج فقط هشت تن توانستند بگريزند.
همچنين ابو العباس [مبرد] و كس ديگرى غير از او نقل كرده اند كه چون امير المومنين عليه السلام، عبد الله بن عباس را پيش ايشان فرستاد كه با آنان مناظره كند به آنان گفت: شما چه چيزى را بر امير المومنين اشكال مى گيريد گفتند: او امير مومنان بود ولى چون در مورد دين خدا داورى را پذيرفت از ايمان خارج شد، اينك بايد نخست اقرار به كفر خود كند و سپس توبه كند تا ما به فرمانبردارى او برگرديم. ابن عباس گفت: براى مؤمنين كه هيچگاه ايمان خود را با شك نياميخته است سزاوار نيست كه اقرار به كفر كند. گفتند: او داورى را پذيرفته است، ابن عباس گفت: خداوند در مورد كفاره كشتن شكار در حال احرام امر به پذيرفتن نظر داور داده و فرموده است: «كفاره اش چيزى است كه دو عادل از شما به آن حكم كند» تا چه رسد به موضوع امامتى كه بر مسلمانان مشكل شده باشد. گفتند: اين داورى بر على (ع) تحميل شده است و خود به آن راضى نبوده است. گفت: حكميت و داورى هم چون امامت است، همانگونه كه هر گاه امام فاسق شود سرپيچى از فرمان او واجب است، در صورتيكه داوران با احكام خدا مخالفت كنند گفته هايشان دور افكنده مى شود، برخى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص386
از خوارج به برخى ديگر گفتند اين احتجاج قريش را بر خود ايشان دليل و حجت قرار دهيد كه اين مرد از آنانى است كه خداوند در مورد ايشان گفته است «كه آنان قومى ستيزه جو هستند.» و همچنين خداى عز و جل فرموده است: «و تا معاندان لجوج را به وسيله آن بترسانى».
ابو العباس [مبرد] همچنين مى گويد: نخستين كس كه در مورد حكميت اعتراض كرد عروة بن ادية بود. ادية نام يكى از مادر بزرگهاى دوره جاهلى اوست و نام پدرش حدير و از افراد طايفه ربيعة بن حنظلة است، گروهى هم گفته اند نخستين كس كه اعتراض كرد مردى از طايفه محارب بن خصفة بن قيس بن عيلان به نام سعيد بوده است، و در اين مورد خوارج همگى بر عبد الله بن وهب راسبى اجتماع كردند و او را به سرپرستى خود انتخاب كردند و او نخست نمى پذيرفت و اشاره مى كرد كس ديگرى را بر آن كار بگمارند و آنان جز به پيشوايى او راضى نشدند، و او رهبر آن قوم بود و به داشتن رأى و تدبير معروف بود، و نخستين شمشير از شمشيرهاى خوارج كه از نيام بيرون كشيده شد شمشير عروة بن اديه بود و چنان بود كه او روى به اشعث كرد و گفت: اى اشعث اين حالت پستى و بدبختى و اين داورى چيست مگر شرطى استوارتر از شرط خداى عز و جل هست و سپس بر روى او شمشير كشيد و اشعث گريخت و او با شمشير به كفل استرش زد، ابو العباس [مبرد] مى گويد: اين عروة بن حدير از آن چند تنى است كه از جنگ نهروان جان به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه گذشت زنده بود و او را همراه يكى از بردگان آزاد كرده اش گرفتند و پيش زياد آوردند، زياد از او درباره ابو بكر و عمر پرسيد، عروه از آن دو به نيكى ياد كرد، زياد به او گفت: درباره امير المومنين عثمان و ابو تراب چه مى گويى؟ عروه شش سال اول حكومت عثمان را پذيرفت و سپس به كفر او گواهى داد و نيز از كار على (ع) همينگونه ياد كرد و گفت: تا حكميت را نپذيرفته بود خليفه بود و پس از آن كافر شد، آنگاه زياد از او درباره معاويه پرسيد كه او را دشنامى زشت داد، سپس از او درباره خودش پرسيد، عروه گفت: آغاز كار تو نتيجه زنا كارى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص387
بود و سرانجام كار تو چنين بود كه ترا به خود بستند، وانگهى تو نسبت به خداى خود عاصى هستى، زياد، دستور داد گردن عروه را زدند، سپس برده آزاد كرده او را خواست و گفت چگونگى كار عروه و حالاتش را براى من بگو، گفت: مفصل بگويم يا مختصر زياد گفت: مختصر بگو. گفت: هيچ روز براى او خوراكى نبردم و هيچ شب براى او بسترى نگستردم [كنايه از آنكه روزها روزه بود و شب را نماز مى گزارد].
ابو العباس [مبرد] مى گويد: علت نامگذارى خوارج به «حرورية» اين بود كه چون على عليه السلام پس از مناظره ابن عباس با آنان، شخصا با ايشان مناظره كرد، ضمن سخنان خويش گفت: آيا نمى دانيد كه چون شاميان قرآنها را برافراشتند به شما گفتم اين كار مكر و سستى است و اگر آنان به راستى حكم قرآن را مى خواستند نزد خودم مى آمدند و از من مى خواستند كه درباره حكميت تصميم بگيرم و آيا شما كسى را مى شناسيد كه بيشتر از من حكميت را ناخوش داشته باشد گفتند: راست مى گويى، گفت: آيا اين را مى دانيد كه شما مرا مجبور به پذيرش حكميت كرديد تا ناجار شدم تقاضاى شما را بپذيرم، و در عين حال شرط كردم و گفتم داورى آن دو فقط هنگامى نافذ خواهد بود كه به حكم خدا داورى كنند و اگر با آن مخالفت كردند من و شما از داورى آنان بيزار خواهيم بود و مى دانيد كه حكم خدا هرگز به زيان من نيست گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم. گويد: به هنگام اين گفتگو ابن كواء هم با آنان بود و اين موضوع پيش از آن بود كه عبد الله بن خباب را كشته باشند و او را در مرحله دوم جدايى خود در كسكر كشتند، خوارج به على عليه السلام گفتند: بنابراين به تقاضاى ما در كار دين خدا داورى را پذيرفتى و ما اقرار مى كنيم كه در آن هنگام كافر شده بوديم و اينك از كفر خويش توبه كنندگانيم، تو هم به آنچه ما اقرار كرده ايم اقرار كن و به توبه درآ، تا همراه تو به شام حركت كنيم، على (ع) گفت: مگر نمى دانيد كه خداوند متعال در مورد بروز اختلاف ميان زن و شوهر فرمان به داورى داده و فرموده است: «داورى از خويشان زوج و داورى از خويشان زوجه گسيل داريد»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص388
همچنين در مورد شكار جانوران كوچكى چون خرگوش كه نيم درهم ارزش داشته باشد، فرموده است [كفاره آن چيزى است كه ]: دو عادل از ميان شما به آن حكم كنند» گفتند: در آن هنگام كه عمرو عاص آنچه را كه تو در عهدنامه درباره خود نوشته بودى نپذيرفت و جمله «اين عهدنامه يى است كه آن را بنده خدا على امير المومنين نوشته است» را به على بن ابى طالب تغيير دادى و عنوان خلافت را از نام خود محو كردى خود را [از خلافت ] خلع نمودى، على فرمود: در اين مورد رسول خدا (ص) براى من سرمشق بودند و آن هنگامى بود كه در صلحنامه «حديبيه»، سهيل بن عمرو نپذيرفت كه نوشته شود «اين صلحنامه يى است كه آنرا محمد رسول خدا و سهيل بن عمرو نوشته اند» و گفت، اگر اقرار مى كردم كه تو رسول خدايى هرگز با تو مخالفت نمى كردم. ولى به مناسبت فضل و برترى تو اجازه مى دهم نام خود را پيش از نام من بنويسى، بنابراين فقط بنويس «محمد بن عبد الله»، پيامبر (ص) به من فرمودند: اى على، عنوان «رسول خدا» را محو كن، گفتم اى رسول خدا نفس من مرا يارا نمى دهد كه عنوان پيامبرى را از نام تو محو كنم، پيامبر (ص) آنرا با دست خود محو كرد و سپس به من فرمود بنويس: محمد بن عبد الله، آن گاه لبخندى بر من زد و گفت: اى على تو هم بزودى گرفتار چنين وضعى مى شوى و از عنوان خود گذشت خواهى كرد، دو هزار تن از خوارج كه در شهر «حروراء» بودند با او برگشتند و خوارج در آن شهر جمع شده بودند، على عليه السلام به آنان گفت: به شما چه نامى بنهيم سپس خود فرمود: شما كه در حروراء جمع شده ايد «حروريه» هستيد....
همه [مورخان و] سيره نويسان روايت كرده اند كه چون على (ع) خوارج را از پاى در آورد به جستجوى جسد «ذو الثديه» بر آمد و ميان كشتگان بسيار جستجو كرد و همه را از پشت به رو خواباندند و بر جسد او دست نيافت و از اين جهت ناراحت شد و مى فرمود: به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است، به جستجوى جسد آن مرد برآييد كه بايد ميان كشتگان قوم باشد، و چندان جستجو كردند كه جسد او را يافتند، و آن مردى بود كه يك دستش از كار افتاده بود و همچون پستانى بود كه از سينه اش آويخته باشد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص389
ابراهيم بن ديزيل در كتاب صفين از قول اعمش از زيد بن وهب نقل مى كند كه چون على عليه السلام خوارج را با نيزه ها از پاى در آورد، فرمود: جسد ذو الثديه را پيدا كنيد و آنان سخت به جستجوى آن بر آمدند و آنرا در زمين پست و هموارى در زير ديگر كشتگان پيدا كردند و پيش على (ع) آوردند، و بر سينه اش موهايى چون سبيل گربه روييده بود، على (ع) تكبير گفت و مردم هم از شادى همراه او تكبير گفتند.
او همچنين از مسلم ضبى، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است: ذو الثديه مردى سياه و بويناك بود، دستى همچون پستان زنان داشت كه چون آنرا مى كشيدند به بلندى دست ديگرش مى رسيد و چون آنرا رها مى كردند جمع مى شد و به شكل پستان زن در مى آمد. و بر آن موهايى همچون سبيل گربه روييده بود، چون جسد او را پيدا كردند آن دستش را بريدند و بر نيزه يى زدند، و على عليه السلام با صداى بلند مى گفت: خداوند راست گفت و رسولش درست ابلاغ كرد و تا پس از عصر، او و يارانش همچنين اين كلمه را مى گفتند تا هنگامى كه خورشيد غروب كرد يا نزديك بود غروب كند.
ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون كاسه صبر على (ع) در جستجوى جسد ذو الثديه لبريز شد، فرمود: استر رسول خدا (ص) را بياوريد، آنرا آوردند سوار شد و مردم از پى او روان شدند و كشته ها را نگاه مى كردند و مى فرمود: كشتگان به رو در افتاده را به پشت بر گردانيد و آنان كشتگان را يكى يكى بررسى كردند تا جسد او را پيدا كردند و على عليه السلام سجده [شكر] بجا آورد. و گروه بسيارى روايت كرده اند كه چون على (ع) استر پيامبر (ص) را خواست تا سوار شود فرمود: آن را بياوريد اين استر راهنما خواهد بود و سرانجام استر، كنار پشته اى از جنازه ها ايستاد و جسد ذو الثديه را از زير جنازه ها بيرون كشيدند.
عوام بن حوشب، از پدرش، از جد خود يزيد بن رويم نقل مى كند كه مى گفته است، على عليه السلام روز جنگ نهروان فرمود: امروز چهار هزار تن از خوارج را مى كشيم كه يكى از ايشان ذو الثديه خواهد بود، و چون خوارج زير آسياى جنگ آرد شدند و على (ع) تصميم گرفت جسد او را پيدا كند من هم از پى او روان بودم، على (ع) به من دستور داد براى او چهار هزار تير نى بريدم، آنگاه بر استر رسول خدا سوار شد و به من گفت: بر هر يك از كشتگان يك نى بينداز، من در اين حال پيشاپيش
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص390
على (ع) حركت مى كردم و او از پى من مى آمد و مردم از پى او روان بودند و همچنان بر هر كشته يى يك نى مى نهادم تا آنكه فقط يك نى در دست من باقى ماند، من به على (ع) نگريستم و ديدم چهره اش افسرده است و مى گويد: به خدا سوگند من دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است، ناگاه در جاى گودى صداى ريزش آب شنيديم، فرمود اينجا را جستجو كن، جستجو كردم و ديديم كشته يى در آب افتاده است، يك پاى او را در دست گرفتم و كشيدم و گفتم: اين پاى انسانى است، على (ع) هم شتابان از استر پياده شد و پاى ديگر جسد را گرفت و با يكديگر آنرا بيرون كشيديم و چون آنرا روى خاك نهاديم معلوم شد جسد ذو الثديه است، على عليه السلام با صداى بسيار بلند تكبير گفت و سپس سجده [شكر] بجا آورد و همه مردم تكبير گفتند.
بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص) روزى به ياران خود فرمود: «همانا يكى از شما در مورد تأويل قرآن جنگ خواهد كرد همانگونه كه من در مورد تنزيل قرآن جنگ كردم»، ابو بكر گفت: اى رسول خدا آن كس منم فرمود نه، عمر گفت: آيا من هستم فرمود: «نه، آن كسى است كه كفش را پينه مى زند» و سپس به على عليه السلام اشاره فرمود.... ابو العباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد و گفته شده است نخستين كس كه بر موضوع حكميت اعتراض كرد ولى صداى خود را بلند نكرد مردى از خاندان سعد بن زيد منات بن تميم بن مر از طايفه بنى صريم بود و نامش حجاج بن عبد الله و معروف به برك بود، او همان كسى است كه بعدها به قصد كشتن معاويه بر كشاله رانش ضربت زد، گفته مى شود چون او موضوع حكميت را شنيد، گفت: مگر امير المومنين در مورد دين خدا مى تواند داور تعيين كند فرمانى جز براى خدا نيست، كس ديگرى كه اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند نيزه يى سخت زد كه تا عمق نفوذ خواهد كرد.
ابو العباس مى گويد: و نخستين كس كه ميان دو صف بر داورى اعتراض كرد مردى از خاندان يشكر بن بكر بن وائل و از ياران على عليه السلام بود كه نخست حمله
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص391
كرد و مردى از شاميان را غافلگير كرد و كشت و سپس ميان دو صف ايستاد و گفت: «فرمان و داورى جز براى خدا نيست» و باز بر ياران معاويه حمله كرد و آنان نزديك بود بر او چيره شوند، او كنار لشكر على (ع) برگشت، مردى از قبيله همدان بيرون آمد و او را كشت و شاعر همدانى در اين باره چنين سرود: «مرد يشكرى را از آنچه به دوزخ در آيد چيزى باز نداشت، در آن بامداد كه نيزه ها او را فرو گرفته بود و او فرياد مى زد: نخست على و سپس معاويه را از حكومت خلع مى كنم».
ابو العباس مى گويد: محدثان روايت كرده اند كه كسى در محضر امير المومنين على عليه السلام اين آيه را تلاوت كرد «بگو آيا به شما خبر بدهم از زيانكارترين افراد از لحاظ عمل، آنان كه كوشش ايشان درباره زندگى اين جهانى تباه شد و حال آن كه آنان [به باطل ] مى پنداشتند كه نيكو رفتار مى كنند»، على عليه السلام فرمود: اهل حروراء از همين گروهند.
ابو العباس مى گويد: از جمله اشعار امير المومنين على (ع) كه در آن هيچ اختلافى نيست [كه خود آنرا سروده و مكرر مى خوانده است، سه مصرع زير مى باشد و موضوع آن چنين است ] كه چون او را متهم كردند تا اقرار به كفر خويش كند و [از گناه خويش ] توبه كند تا با او براى نبرد به شام بروند، فرمود: آيا پس از افتخار مصاحبت رسول خدا و تفقه در دين به كفر برگردم و سپس چنين سرود: «اى گواه خداوند بر من گواه باش كه من بر آيين احمد نبى (ص) هستم و هر كس در خدا شك كند، همانا من بر هدايت هستم».
همچنين ابو العباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد: كه على عليه السلام در آغاز خروج خوارج بر او، صعصعة بن صوحان عبدى را كه قبلا هم او را همراه زياد بن نضر حارثى و عبد الله بن عباس براى آن كار گسيل داشته بود احضار كرد و از او پرسيد خوارج بيشتر اطراف چه كسى هستند گفت: به يزيد بن قيس ارحبى توجه دارند. على عليه السلام سوار شد و به حروراء رفت و شروع به بررسى كرد تا كنار خيمه يزيد بن قيس رسيد و نخست دو ركعت نماز در آن گزارد سپس از خيمه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص392
بيرون آمد و بر كمان خود تكيه داد و روى به مردم كرد و فرمود: اينجا مقامى است كه هر كس در آن رستگار شود در آخرت نيز رستگار است سپس با آنان سخن گفت و سوگندشان داد، گفتند: ما نخست كه تسليم داورى شديم گناهى بزرگ كرديم و اينك توبه كرده ايم تو هم همانگونه كه ما توبه كرده ايم توبه كن تا به بيعت و فرمان تو برگرديم. على عليه السلام فرمود: من از هر گناهى از خداوند طلب آمرزش مى كنم، و آنان كه ششهزار تن بودند با او برگشتند و چون در كوفه مستقر شدند چنين شايع كردند كه على (ع) از اعتقاد به داورى برگشته است و آنرا گمراهى مى داند، همچنين گفتند. امير المومنين منتظر است تا اسبها فربه شوند و اموال جمع شود و سپس با ما به شام حركت خواهد كرد. در اين حال اشعث به حضور على عليه السلام آمد و گفت: اى امير المومنين مردم مى گويند كه تو داورى را گمراهى مى دانى و بر پا داشتن و پايبندى به آنرا كفر مى پندارى على (ع) برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: هر كس چنين پندارد كه من از موضوع داورى و اعتقاد به حكميت برگشته ام دروغ گفته است، و هر كس پذيرش آنرا گمراهى بداند گمراه شده است، و در اين هنگام بود كه خوارج از مسجد بيرون رفتند و بانگ برداشتند كه «داورى جز براى خدا نيست».
مى گويم [ابن ابى الحديد]: هر فساد و نابسامانى كه در مدت خلافت على عليه السلام اتفاق افتاده و هر پريشانى كه صورت گرفته ريشه آن اشعث بن قيس بوده است، آن چنان كه اگر در همين مورد، او درباره معنى حكميت و داورى با على (ع) ستيز و جدل نمى كرد جنگ نهروان اتفاق نمى افتاد و امير المومنين عليه السلام همراه خوارج به جنگ معاويه مى رفت و شام را تصرف مى كرد، زيرا على، كه درودهاى خدا بر او باد، چاره انديشى كرده بود كه با آنان به روش «كج دار و مريز» رفتار كند و از جمله امثال نقل شده از پيامبر (ص) يكى اين است كه «جنگ، خدعه است»، بدين معنى كه چون خوارج به او گفتند، از آنچه كرده اى توبه كن، همانگونه كه ما توبه كرده ايم، در اين صورت با تو براى جنگ با مردم شام حركت كنيم، در پاسخ آنان كلمه مجملى گفت كه همه پيامبران و معصومين هم همان را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص393
مى گويند و آن گفتار او بود كه فرمود: «از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم» و خوارج با همين كلمه راضى شدند و آنرا موافقت با خواسته خود پنداشتند و نيت آنان نسبت به او پاك و ضمائر آنان نسبت به او صاف شد بدون اينكه اين كلمه متضمن اعتراف به كفر يا گناهى باشد، ولى اشعث دست از على (ع) بر نداشت و براى استفسار و روشن كردن موضوع و به نيت اينكه پرده كنايه و پوشيدگى موضوع را بدرد و آنرا از حالت اجمال و چاره انديشى كه در آن بود به حالتى در آورد كه موجب تباهى تدبير و دلتنگى و بازگشت فتنه شود، و [اشعث ] در مورد آن كلمه از امير المومنين عليه السلام در حضور افرادى استفسار كرد و پرسيد كه براى آن حضرت امكان هيچگونه مجامله و خوددارى نبود و چنان آن حضرت را مورد سؤال قرار داد كه آنچه را در دل دارد بگويد و نتواند آنرا به صورتى كه احتمال ديگرى داده شود و به چيز ديگرى معلق فرمايد بيان كند و ناچار شد آنرا بسيار روشن و آشكار بگويد، در نتيجه آن تدبير در هم شكسته شد و خوارج به شبهه نخستين خود برگشتند و سر از فرمان بيرون كشيدند و همچنان داورى و حكميت را محكوم كردند و بدينگونه است كه دولتهايى كه در آنها نشانه هاى انقراض و نيستى ظاهر مى شود گرفتار پديده هايى چون اشعث مى شوند كه از تبهكاران در زمين هستند «اين سنت خداوند است در امتهايى كه در پيش بوده و گذشته اند و براى سنت خداوند هرگز تبديلى نخواهى يافت».
ابو العباس [مبرد] مى گويد، سپس خوارج به نهروان رفتند و آنان مى خواستند از آنجا به مداين بروند، و از اخبار شگفت انگيز آنان اين بود كه ايشان در راه خود به يك مسلمان و يك مسيحى برخوردند، مسلمان را كشتند زيرا به عقيده آنان به سبب مخالفت با اعتقاد ايشان، كافر بود اما در مورد مسيحى به يكديگر سفارش كردند و گفتند: ذمه پيامبر خويش را حفظ كنيد.
ابو العباس همچنين مى گويد. نظير اين مطلب اين است كه واصل بن عطاء كه خدايش رحمت كناد همراه تنى چند مى آمدند، احساس كردند كه خوارج در راه اند، واصل به دوستان و همراهان خود گفت رويارويى با ايشان كار شما نيست، كنار برويد و مرا با ايشان واگذاريد، و از بيم مشرف بر مرگ شده بودند، به او گفتند: خود دانى، واصل پيش خوارج رفت، گفتند: تو و يارانت كيستيد گفت، ما گروهى مشرك هستيم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص394
كه به شما پناهنده شده ايم، دوستان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آنرا بفهمند، گفتند شما را پناه داديم، واصل گفت: احكام را به ما بياموزيد و آنان شروع به آموختن احكام خود به ايشان كردند، واصل گفت: من و همراهانم احكام شما را پذيرفتيم، گفتند: همگى با هم برويد كه برادران ما شديد، واصل گفت شما بايد ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: «و اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده، تا سخن خدا را بشنود، سپس او را به جايگاه امن خودش برسان» گويد: خوارج برخى به برخى نگريستند و به آنان گفتند اين حق براى شما محفوظ است و با آنان همراه جمعيت خود حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند....
ابو العباس مبرد مى گويد: عبد الله بن خباب در حالى كه برگردن خود قرآنى آويخته بود و همراه زنش كه حامله بود سوار خرى بود به خوارج برخورد، آنان به او گفتند همين قرآن كه برگردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مى دهد، عبد الله به آنان گفت: آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنيد و آنچه را از ميان برده است بميرانيد، در اين هنگام يكى از خوارج يك دانه خرما را كه از درختى بر زمين افتاده بود برداشت و در دهان خويش نهاد ديگران بر سرش فرياد زدند و او را به رعايت پارسايى آنرا از دهان خود بيرون افكند، مردى ديگر از ايشان خوكى را كه راه را بر او بسته بود كشت ديگران اعتراض كردند كه اين كار تباهى در زمين است و كشتن خوك را كارى ناشايسته دانستند، سپس به عبد الله بن خباب گفتند: از قول پدرت براى ما حديث نقل كن، او گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: خود شنيدم كه پيامبر (ص) مى فرمود «بزودى پس از من فتنه يى خواهد بود كه در آن دل مرد مى ميرد همانگونه كه بدنش مى ميرد، روز را به شب مى رساند و مومن است و شب را به صبح مى رساند در حالى كه كافر است» سپس پدرم به من گفت: اى عبد الله، مقتول باش ولى هرگز قاتل مباش، خوارج به او گفتند درباره ابو بكر و عمر چه مى گويى او از آن دو به نيكى ياد كرد، گفتند: درباره على پيش از پذيرفتن داورى و درباره شش سال آخر خلافت عثمان چه مى گويى عبد الله آن دو را ستود، گفتند: درباره على پس از پذيرش حكميت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص395
چه مى گويى گفت: على به خداوند داناتر است و از هر كسى در حفظ دين خود استوارتر و بينش او از همه بهتر و نافذتر است، گفتند: تو از هدايت پيروى نمى كنى و فقط از نام مردان پيروى مى كنى و او را كنار رودخانه بر زمين انداختند و سرش را بريدند.
ابو العباس مبرد مى گويد: خوارج ارزش خرماى درختى را كه از مردى مسيحى بود از او پرسيدند، گفت: اين درخت از شماست، گفتند: ما بدون پرداخت بهاى آن نمى خواهيم، مرد مسيحى گفت: شگفتا مردى همچون عبد الله بن خباب را مى كشيد و حاصل درخت خرمايى را بدون پرداخت بهاى آن نمى پذيريد...
ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: در جنگ نهروان يكى از خوارج نيزه خورد و نيزه در بدنش ماند او با همان حال و با شمشير كشيده به حركت خود ادامه داد و خود را به كسى كه بر او نيزه زده بود رساند و با شمشير بر او ضربتى زد و او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند «خدايا و من به پيشگاه تو شتافتم تا خشنود شوى». ابو عبيده همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام نخست از ايشان درباره كشتن عبد الله بن خباب استفسار كرد، اقرار كردند، فرمود: دسته دسته شويد كه من پاسخ هر دسته از شما را بشنوم، آنان دسته دسته شدند و هر دسته همانگونه اقرار كردند كه دسته ديگر، و همگى گفتند: ما عبد الله بن خباب را كشته ايم و ترا هم همانگونه كه او را كشته ايم خواهيم كشت، على (ع) گفت به خدا سوگند اگر تمام مردم جهان اين چنين به قتل او اقرار كنند و من قدرت داشته باشم آنان را به قصاص او مى كشم. و سپس به ياران خود روى كرد و فرمود: بر ايشان حمله بريد و من نخستين كس هستم كه بر آنان حمله مى برم و سه بار با شمشير ذو الفقار بر آنان سخت حمله كرد و در هر حمله چندان بر آنان ضربه زد كه تيغه ذو الفقار خم شد و هر بار آنرا با كمك زانوان خود صاف مى كرد و باز بر ايشان حمله مى برد تا آنكه همه را نابود كرد.
محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام روز جنگ نهروان براى خوارج
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص396
خطبه ايراد كرد و ضمن آن براى ايشان چنين فرمود: «ما خاندان نبوت و جايگاه رسالتيم، آمد و شد فرشتگان پيش ما بوده است، عنصر رحمت و معدن علم و حكمت و افق روشن حجازيم، كند رو به ما مى پيوندد و توبه كننده به سوى ما باز مى گردد، اى قوم من شما را بيم دهنده ام كه همگان به صورت كشتگان در زمينهاى هموار و ناهموار اين وادى بيفتيد...» تا آخر فصل.