وعظُ الناس:أَلَا إِنَّ أَبْصَرَ الْأَبْصَارِ مَا نَفَذَ فِي الْخَيْرِ طَرْفُهُ، أَلَا إِنَّ أَسْمَعَ الْأَسْمَاعِ مَا وَعَى التَّذْكِيرَ وَ قَبِلَهُ. أَيُّهَا النَّاسُ، اسْتَصْبِحُوا مِنْ شُعْلَةِ مِصْبَاحٍ وَاعِظٍ مُتَّعِظٍ وَ امْتَاحُوا مِنْ [صَفِيِ] صَفْوِ عَيْنٍ قَدْ رُوِّقَتْ مِنَ الْكَدَرِ. عِبَادَ اللَّهِ، لَا تَرْكَنُوا إِلَى جَهَالَتِكُمْ وَ لَا تَنْقَادُوا [إِلَى أَهْوَائِكُمْ] لِأَهْوَائِكُمْ، فَإِنَّ النَّازِلَ بِهَذَا الْمَنْزِلِ نَازِلٌ بِشَفَا جُرُفٍ هَارٍ يَنْقُلُ الرَّدَى عَلَى ظَهْرِهِ مِنْ مَوْضِعٍ إِلَى مَوْضِعٍ لِرَأْيٍ يُحْدِثُهُ بَعْدَ رَأْيٍ يُرِيدُ أَنْ يُلْصِقَ مَا لَا يَلْتَصِقُ وَ يُقَرِّبَ مَا لَا يَتَقَارَبُ. فَاللَّهَ اللَّهَ أَنْ تَشْكُوا إِلَى مَنْ لَا يُشْكِي شَجْوَكُمْ وَ لَا يَنْقُضُ بِرَأْيِهِ مَا قَدْ أَبْرَمَ لَكُمْ.
امْتَاحُوا: (از چشمه زلالى كه از آلودگيها عاريست) آب برداريد.رُوِّقَتْ: پاك و صاف شد.شَفَا: كناره، لبه.جُرُف: قسمتهايى از كناره رود كه سيلاب آن را برده است.هَارٍ: مشرف به انهدام.شَفَا جُرُفٍ هَارٍ: كناره هاى دريا كه بواسطه تلاطم آب زيرش خالى شده و هر لحظه ممكن است فرو بريزد.الرَّدَى: هلاكت.لَا يُشْكِى: شكايت را نمى پذيرد.الشَجْو: حاجت، نياز.
امتَاحُوا: آب بكشيد، حوض خود را پر كنيدرُوِّقَت: خالص و تصفيه شده استشَفَا: كنار صحرا، لب بيابان كه برودخانه و دريا متصل استجُرُف: جائى كه سيل آنرا برده استهَارٍ: جاى ويران و ريزش دارشَجْو: درد و غصهأبرَمَ: محكم نمود
بدانيد، كه بيناترين چشمها، چشمى است كه نظرش در خير باشد و شنواترين گوشها گوشى است كه پند نيوشد و بپذيرد. اى مردم از شعله چراغ آن اندرز دهنده اى كه خود به آنچه مى گويد عمل مى كند فروغ گيريد. و از آن چشمه اى آب برگيريد كه آبش صافى و گواراست نه تيره گون و گل آلود.اى بندگان خدا، به نادانيهاى خود ميل و اعتماد مكنيد و در پى هواهاى نفس مرويد، كه آنكه در چنين منزلى فرود آيد، به كسى ماند كه بر كناره آب برده رودى فرود آمده كه هر لحظه بيم فرو ريختنش باشد. بار هلاكت خود را بر دوش گرفته از جايى به ديگر جاى مى برد. زيرا هر بار رأيى ديگر مى دهد و مى خواهد چيزى را كه سازوار نيست، سازوار سازد و آنچه به نزديك نمى آيد به نزديك آورد. خدا را، شكايت به نزد كسى مبريد كه اندوه شما نزدايد و نيازتان بر نياورد. و آنچه را كه براى شما مبرم و محكم است با رأى فاسد خود نقض كرده بشكند.
بدانيد بيناترين ديده ديده اى است كه در خير نفوذ كند و شنواترين گوش آن گوشى است كه پند را بشنود و بپذيرد. اى مردم، دل از نور چراغ پنددهنده اى كه خود پند پذير است روشن كنيد، و آب را از چشمه زلالى كه از تيرگى صاف مانده بكشيد.اى بندگان خدا، به نادانى خود تكيه ننماييد، و هواى نفس شما را به دنبال خود نكشد، زيرا آن كه به نادانى خود تكيه زد و اسير هوا شد به لبه پرتگاه هلاكت افتاده، بار ضلالتى را كه به دوش گرفته از جايى به جايى انتقال مى دهد، آن هم به خاطر انديشه باطلى كه به دنبال هم به بازار مى آورد، و مى خواهد آنچه را نمى چسبد بچسباند، و آنچه را نزديك نمى گردد نزديك گرداند. خدا را خدا را، از اينكه نزد كسى شكايت بريد كه اندوه شما را بر طرف نمى سازد، و توانايى باز كردن گره از كار شما را ندارد.
3. اندرزهاى جاودانه، و توجه دادن مردم به اهل بيت عليهم السّلام:آگاه باشيد بيناترين چشمها آن است كه در دل نيكى ها نفوذ كند، و شنواترين گوش ها آن كه پندها و تذكّرات سودمند را در خود جاى دهد. اى مردم چراغ دل را از نور گفتار گوينده با عمل روشن سازيد و ظرف هاى جان را از آب زلال چشمه هايى كه از آلودگى ها پاك است پر نماييد.اى بندگان خدا به نادانى هاى خود تكيه نكنيد، و تسليم هواى نفس خويش نباشيد، كه چنين كسى بر لبه پرتگاه قرار دارد، و بار سنگين هلاكت و فساد را بر دوش مى كشد، و از جايى به جاى ديگر مى برد، تا آنچه را كه ناچسب است بچسباند، و آنچه را كه دور مى نمايد نزديك جلوه دهد. خدا را، مبادا شكايت نزد كسى بريد كه نمى تواند آن را بر طرف سازد، و توان گره گشايى از كارتان ندارد.
آگاه باشيد كه بيناترين چشمها، چشمى است كه نگاه خود را به سوى خوبى گشايد. آگاه باشيد كه شنواترين گوشها گوشى است كه پند را فرا گيرد و قبول نمايد. اى مردم روشنى از زبانه چراغ واعظى طلبيد كه پند خود را كار بندد، و از زلال چشمه اى آب بركشيد كه از تيرگى پالوده بود.بندگان خدا در نادانى خود ميارميد، و رام هوسهاى خود مگرديد كه فرود آينده بدين منزل، بر لب آبكندى فرود آمده است بيقرار، ريزان و ناپايدار. آنچه موجب تباهى اوست به پشت خود برمى دارد، و از جايى به جايى مى رساند، به خاطر رايى كه آن را پى در پى تازه مى گرداند، و مى خواهد چيزى را كه نمى چسبد بچسباند، و آن را كه نزديك نمى آيد به نزديك كشاند. خدا را، مبادا كه شكايت بريد بدان كه حاجت شما را روا ننمايد، و گرهى را كه با رأى نادرست محكم كرده نگشايد.
(6) آگاه باشيد بيناترين ديده ها ديده اى است كه نظرش در خير و صلاح باشد (بفتنه و فساد نظر نيفكند) آگاه باشيد شنواترين گوشها گوشى است كه پند و اندرز را حفظ كرده بپذيرد.(7) اى مردم، چراغ (راه سعادت و خوشبختى خود) را از شعله چراغ پند دهنده پند پذيرفته بيفروزيد (پند و اندرز را از كسى بپذيريد كه آنچه مى گويد طبق آن رفتار مى نمايد، نه از منافق و دوروئى كه كردارش بر خلاف گفتارش باشد) و آب را از چشمه صاف كه تيره و آلوده نيست بكشيد (علوم و معارف را از ائمّه هدى بياموزيد).(8) بندگان خدا بجهل و نادانى خود اعتماد مكنيد، و از خواهشهاى خويش پيروى ننمائيد، زيرا كسيكه به چنين منزلى وارد گردد بكسى ماند كه به كنار رودى كه از مرور سيل زير آن تهى گشته شكافته نزديك به انهدام است، منزل نموده باشد (و پيروى كننده از جهل و نادانى و هواى نفس بار سنگين) هلاكت را بر پشت خود بار كرده از جائى بجائى مى گرداند بجهت انديشه اى كه پس از انديشه ديگرى بكار آرد (هر زمان مشكلى اختيار نموده هر روز انديشه تازه اى دارد) مى خواهد آنچه نمى چسبد بچسباند و آنچه نزديك نمى گردد نزديك گرداند (چون مبناى فكر و انديشه او نادانى و هواى نفس است همواره در وادى ضلالت و گمراهى حيران و سرگردان است تا هلاك شود)(9) پس از خدا بترسيد و شكايت ننمائيد پيش كسيكه غمّ و اندوه شما را برطرف نمى كند، و به رأى خود مى شكند (افساد مى نمايد) آنچه (احكام الهىّ) را كه شما بر آن استوار هستيد (مأموريد انجام دهيد، بلكه بايستى در امر دين و دنيا بكسى مراجعه نمائيد كه امام يا جانشين امام باشد.
آگاه باشيد! بيناترين چشم ها آن است که شعاعش در دل نيکى ها نفوذ کند، و شنواترين گوش ها آن است که اندرزها را در خود جاى دهد و پذيرا گردد! اى مردم! چراغ قلب خود را، از شعله (پر فروغ) واعظ با عمل، روشن سازيد، و ظرف وجود خويش را، از آب زلال چشمه اى که از آلودگى ها پاک است، پُر کنيد.اى بندگان خدا! بر نادانى هاى خود تکيه نکنيد و تسليم هوس هاى خويش نشويد! زيرا آن کس که در اين مقام برآيد (و تکيه بر جهالت و هوا و هوس ها کند) همچون کسى است که بر لب پرتگاهى که در شُرُف فرو ريختن است قرار گرفته. او بار هلاکت را بر دوش مى کشد و از جايى به جاى ديگر مى برد و براى توجيه آراى ناپخته و ضدّ و نقيض خويش، مطالب نامتناسب را به هم پيوند مى دهد. از (نافرمانى) خدا بپرهيزيد! و شکايت خويش را نزد کسى که نمى تواند مشکل شما را حل کند و توان ندارد که با فکر خود گره از کار شما بگشايد، مبريد.
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 4، ص: 460-454
دست از دامن رهبر الهى خود برنداريد:امام(عليه السلام) در بخش دیگر اين سخن مى فرمايد: «آگاه باشيد! بيناترين چشم ها آن است که شعاعش در دل نيکى ها نفوذ کند و شنواترين گوش ها آن است که يادآورى ها را در خود جاى دهد و پذيرا گردد!». (أَلاَ إِنَّ أبْصَرَ الأَبْصَارِ مَا نَفَذَ فِي الْخَيْرِ طَرْفُهُ! أَلاَ إِنَّ أَسْمَعَ الأَسْمَاعِ مَا وَعَى التَّذْکِيرَ وَ قَبِلَهُ).اشاره به اينکه اگر شما و ساير مردم، چشم و گوش باز داشته باشيد; پيداکردن راه خير و سعادت، مخفى و پيچيده نيست; ولى افسوس! که هواى نفس و هوس هاى سرکش، چنان پرده ظلمانى بر چشم و گوش انسان مى اندازد، که حقايق واضح را نمى بيند و دوستانه ترين اندرز را نمى شنوند.دراين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به پند و اندرز مردم پرداخته و با مواعظ شايسته و نکات پر معنا، آنها را اندرز مى دهد و در آغاز براى آماده ساختن روح و جان آنها مى فرمايد: «اى مردم! چراغ دل خود را از شعله (پر فروغ فکر) واعظ با عمل، روشن سازيد و ظرف وجود خويش را از آب زلال چشمه اى که از آلودگى ها پاک است پر کنيد!» (أَيُّهَا النَّاسُ، اسْتَصْبِحُوا مِنْ شُعْلَةِ مِصْبَاح وَاعِظ مُتَّعِظ، وَ امْتَاحُوا(1) مِنْ صَفْوِ عَيْن قَدْ رُوِّقَتْ(2) مِنَ الْکَدَرِ).همانگونه که چراغ هاى پرنور، مسير انسان را در تاريکى ها روشن مى سازد و از سقوط در پرتگاه، يا رفتن به بى راهه حفظ مى کند; بهره گيرى از اندرزهاى «واعظِ متّعظ» نيز، در سير و سلوک معنوى و فکرى و اخلاقى، انسان را از انحرافات عقيدتى و اخلاقى نگاه مى دارد و همانگونه که آب صاف و خالى از هرگونه کدورت و آلودگى، مايه حيات جسم انسان و همه موجودات زنده است; اندرزهاى شايسته رهروان راه حق، مايه حيات جان و روح آدمى است.روشن است که منظور از اين چراغ هدايت و چشمه آب حيات، وجود خود امام(عليه السلام) است که مردم حق شناس مى بايست تا زمانى که دست رسى دارند نهايت استفاده را از آن حضرت بکنند: افسوس و صد افسوس! که نکردند و ما امروز بر سر سفره هدايت او نشسته ايم و از گوشه اى از کلمات آن حضرت که به ما رسيده است، چراغ دل را روشن مى سازيم و از چشمه زلالش سيراب مى شويم.در ادامه اين سخن، بندگان خدا را به طور عام مخاطب قرار داده و از تکيه بر جهل و نادانى و هوا و هوس و افکار باطل بر حذر مى دارد. مى فرمايد: «اى بندگان خدا! بر نادانى هاى خود تکيه نکنيد و تسليم هوس هاى خويش نشويد!» (عِبَادَ الله، لاَ تَرْکَنُوا إِلَى جَهَالَتِکُمْ، وَلاَ تَنْقَادُوا لاَِهْوَائِکُمْ).سپس دليل روشنى براى اين دستور بيان مى کند و مى فرمايد: «زيرا آن کس که در اين مقام برآيد (وتکيه بر جهالت و هوا و هوسها کند) همچون کسى است که بر لب پرتگاهى که در شُرُف فرو ريختن است، قرار گرفته». (فَإِنَّ النَّازِلَ بِهذَا الْمَنْزِلِ نَازِلٌ بِشَفَا جُرُف هَار).(3)«آرى او بار هلاکت و فساد را بر دوش مى کشد و از جايى به جاى ديگر مى برد!» (يَنْقُلُ الرَّدَى عَلَى ظَهْرِهُ مِنْ مَوْضِع إِلَى مَوْضِع).«و براى توجيه آراى ناپخته و ضدّ و نقيض خويش، مطالب نامتناسب را به هم پيوند مى دهد!» (لِرَأْي يُحْدِثُهُ بَعْدَ رَأْي; يُرِيدُ أَنْ يُلْصِقَ مَا لاَ يَلْتَصِقُ، وَ يُقَرِّبَ مَا لاَ يَتَقَارَبُ!).امام(عليه السلام) در اين عبارات، با تشبيهات زيبا و رسايى که فرموده، يک حقيقت مهم را بيان مى کند که يکى از سرچشمه هاى گمراهى، تکيه کردن بر پندارهاى بى اساس و گمان هاى باطل و آراى فاسد و غير مستدل است. اينها گاه ظاهر فريبنده اى دارد! همچون لب رودخانه ها، يا پرتگاه هايى که ظاهرش محکم، امّا زير آن خالى شده است! افراد بى خبر، پاى بر آن مى نهند و ناگهان در درون رودخانه، يا قعر درّه سقوط مى کنند.اينها با اصرار بر پندارهاى جاهلانه خود، همانند کسانى هستند که اسباب مرگ و سقوط خويش را بر دوش گرفته، به هر سو مى برند. و يکى از ناهنجارى ها و بدبختى هاى آنان اين است که براى توجيه افکار باطل خود به امور باطل ديگرى استناد مى کنند و به اين ترتيب، روز به روز و لحظه به لحظه، در گمراهى عميق ترى فرو مى روند.اينها نقطه مقابل کسانى هستند که در آغاز اين بخش، به آنان اشاره شد: کسانى که از چراغ هدايت رهروان راستين، نور مى گيرند واز چشمه هاى زلال علم آنها سيراب مى شوند.سپس امام(عليه السلام) در يک نتيجه گيرى مى فرمايد: «از (نافرمانى) خدا بپرهيزيد و شکايت خويش را نزد کسى که نمى تواند مشکل شما را حل کند توان ندارد که با فکر خود گره از کار شما بگشايد، مَبَريد!» (فَاللهَ اللهَ أَنْ تَشْکُوا إِلَى مَنْ لاَ يُشْکِي شَجْوَکُمْ(4)، وَ لاَ يَنْقُضُ بِرَأْيِهِ مَا قَدْ أَبْرَمَ لَکُمْ).اين جمله ممکن است اشاره به يکى از سرچشمه هاى جهالت و گرفتارى در چنگال پندارهاى باطل باشد و آن، مشورت نزد نااهلان بردن است! کسانى که از فکر سليم و رأى قاطع و آگاهى کافى براى حل مشکلات بى بهره اند و مشورت کنندگان را همراه خود به وادى ضلالت مى کشانند.اين احتمال نيز وجود دارد که اشاره به مطلب تازه اى باشد و آن اينکه مردم فريب قدرت هاى کاذب و جبّار را که جز به منافع خويش نمى انديشند (همچون بنى اميّه) نخورند و حلّ مشکلات خويش را از آنها نخواهند، که نه تنها مشکلى را حل نمى کنند، بلکه در بسيارى از اوقات بر مشکلات نيز مى افزايند.*****پی نوشت:1. «امتاحوا» از مادّه «مَتْح» به معناى بالا کشيدن دلو از چاه آب است.2. «رُوّقت» از مادّه «روق» (بر وزن فوق) به معناى صاف بودن است و هنگامى که به باب تفعيل برده مى شود، به معناى تصفيه کردن مى آيد و «رُوّقت» به صورت فعل مجهول به معناى تصفيه شده است.3. «شفا» به معناى لبه چيزى است و در اصل به معناى لبه چاه و رودخانه مى باشد. و واژه «شفه» به معناى لب نيز از همين ريشه است. «جرف» به معناى حاشيه رودخانه و يا چاه است. (ولى «شفا» لبه آن چيز مى باشد). «هار» از مادّه «هور» (بر وزن غور) به معناى فرو ريختن و ويران شدن و شکست برداشتن است. بنابراين، مجموع سه کلمه چنين معنا مى دهد: لبه حاشيه پرتگاهى که در حال فرو ريختن است.4. «شجو» به معناى غم و اندوه است. (اين واژه، هم معناى مصدرى دارد، هم اسم مصدرى).
پند مردم: «الا ان ابصر الابصار ما نفد في الخير طرفه، الا ان اسمع الاسماع ما وعي التذكير و قبله» اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: بيناترين چشمها، چشمي است كه نگاهش در خير نفوذ كند. آن چشمي كه همواره دنبال ديدن هويهاي نفساني و عمل مطابق آنها ميگردد و آن انديشه و احساس دروني كه فقط در جستجوي لذائد زودگذر مادي است، چنين چشم و انديشه و احساسي در حقيقت كور است و از اين دنيا و زندگاني چيزي براي ديدن سراغ ندارد. نگرش در آيات الهي در جهان هستي، نگرش در خير است و نگاه در آن حقائقي كه موجب پيشرفت تفكر در واقعيابي و حركت در (حيات معقول)، است نگاه در خير است، چنانكه بكار انداختن احساس و انديشه در دريافت و شناخت قانون هستي در جلوهها و نمودهاي بسيار بسيار متنوعش احساس و انديشه در خير است كه اساسيترين مقدمه وصول به هدف اعلاي زندگي است، زيرا هدف اعلاي زندگي كه خدا براي انسانها مقرر فرموده است، خيراست. و ميفرمايد: شنواترين گوشها، گوشي است كه تذكر درباره خير و كمال را بشنود و بپذيرد و عمل نمايد. با در نظر گرفتن تلاش شديد پيامبران عظام و اوصياء و اولياءالله و حكما در راه ايصال مردم به خير و كمال كه در هدف زندگي آنان وجود دارد، همه گونه سخنان مفيد و سازنده گفته شده است. آنچه كه موجب عقب ماندگي است، گوش ندادن به آن سخنان سازنده است كه ناشي از گريز از معرفت و اراده خير است.****«ايها الناس، استصبحوا من شعله مصباح واعظ متعظ، و امتاحوا من صفو عين قد روقت من الكدر» (اي مردم، از شعلهي چراغ واعظي كه خود وعظش را پذيرفته باشد فروغ بگيريد، و از آب زلال چشمهاي بكشيد كه از تيرگي تصفيه شده باشد.)مشعلي از فروغ سخنان واعظاني كه خود عامل بوعظ خويشتن هستند فرا راه خود بگيريد:مفهومي از جمله شريفه اينست كه پيرامون واعظاني كه به دانستههاي خود عمل نميكنند نگرديد. درون تاريك آنان درون شما را كه احتياج به فروغ الهي دارد تاريك ميسازد. بگذاريد جلوهها در منابر نمايند، ولي سخنانشان مانند دانستههايشان و بال گردن آنان در روز قيامت باشد. شما براي شناسائي اينگونه واعظان هيچ احتياجي به نشان دادن علائم و امارات مخصوص نداريد. هينكه احساس كرديد سخنان آنان گوشهايتان به قلبتان نفوذ نميكند، بدانيد كه گوينده حرفهايست كه استيكال (طلب خوردن) به علم مينمايد- يقينا بدانيد كه: ((مر زبان را مشترن جز گوش نيست)). الموعظه اذا خرجت من القلب دخلت في القلب و اذا خرجت من اللسان لم تتجاوز الاذان (هنگاميكه موعظه از قلب برآمد در قلب نشيند و هنگاميكه از زبان برآمد از گوشهاي شنوندگان تجاوز نميكند.)واعظاني كه عظمت وعظ و هدف واقعي آنرا ميدانند و از نياز جدي انسانهائي كه با چشم اميد به آنان مينگرند اطلاع دارند، از طرز سخناني كه بر زبان ميآورند و بوسيله كردارهايي كه با سخنانشان منطبق ميشوند ميتوانند با آنچه كه ميگويند، مردم را واقعا ارشاد نمايند و صراط مستقيم را به آنان نشان بدهند. گاهي فروغ مشعلي كه اين مربيان عاليمقام بدست گرفتهاند، بقدري تابناك و روشنگر است كه چهره آنان را مانند خورشيدي كه همه چيز را روشن ميسازند منور نموده و با آن نور، درون آدميان را روشن ميسازند، اگر چه سخني نگفته باشند، همانگونه كه در داستان پادشاه و كنيزك آمده است كه وقتي شاه براي ديدار طبيب حقيقي در ايوان نشسته بود:ديد شخصي كاملي پرمايهاي آفتابي در ميان سايهايميرسيد از دور مانند هلال نيست بود و هست بر شكل خيال …آنخيالي را كه شه در خواب ديد در رخ مهمان همي آمد پديدنور حق ظاهر بود اندر ولي نيك بين باشي اگر اهل دليآن ولي حق چو پيدا شد ز دور از سر و پايش همي ميتافت نورشه بجاي حاجيان واپيش رفت پيش آن مهمان غيب خويش رفت …شه چو پيش ميهمان خويش رفت شاه بود اوليك بس درويشرفت دست بگشاد و كنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت …گفت اي نور حق و دفع حرج معني الصبر مفتاح الفرجاي لقاي تو جواب هر سوال مشكل از تو حل شود بيقيل و قالترجمان هر چه ما را در دلست دستگير هر كه پايش در گل استسپس ميفرمايد: و از آب زلال چشمهاي بكشيد كه از تيرگي تصفيه شده باشد. اگر مغزهاي متفكران و مربيان و معلمان را داراي منابع آب زلال حقايق بدانيم، آب زلالي كه از منابع آن مغزها ميجوشد، لوازم و خواص موجود در آن مغزها را بخود ميگيرد، همانند آب زلالي كه از درون منبعي در شكم كوه بجريان ميافتد و در سر راه خود از مواد گوناگون سمي يا مفيد عبور ميكند. چنانكه اين آب زلال خاصيت آن مواد سمي يا مفيد را گرفته و راهي مزارع مردم و درختان و جايگاههاي ذخيره آب براي آشاميدن خواهد گشت، همچنان آنچه كه از منابع مغزهاي متفكران و مربيان و معلمان به جريان ميافتد با محتويات مغز و مختصات رواني آنان مخلوط ميگردد. در صورتيكه محتويات مغز و مختصات رواني حقائق مفيد باشد، مزارع و نهالهاي باغ دروني انسانها از آن آب زلال استفاده خواهند برد و اگر محتويات مغزي و مختصات رواني آنان آلوده و كدر و مسموم بوده باشد، قطعي است كه آن مزارع و نهالها را به تباهي خواهد كشيد. اين قضيه بسيار جديست كه پيشوايان فرمودهاند: اذا صلح العالم صلح العالم و اذا فسد العالم فسد العالم. (هنگاميكه عالم صالح (عامل مخلص به علم خود) باشد دنيا صالح ميشود و اگر عالم فاسد شد دنيا فاسد ميگردد.) منابع اسلامي در نكوهش عالم فاسد و واعظ غير متعظ و بيان لزوم دوري جستن از او بقدري فراوان است كه نيازي به بيان تفصيلي آن وجود ندارد.****«عباد الله، لا تركنوا الي جهالتكم» (اي بندگان خدا، به ناداني خود تكيه و اعتماد نكنيد.)هرگز صلاح را در آن نبينيد كه نادان بمانيد. و هرگز صلاح را در آن نبينيد كه به نادانيهاي خود تكيه و اعتماد كنيد. فقط خدا ميداند كه چه استعدادها و نبوغهاي باعظمت، بجهت تكيه بر جهالت، جامعه خود را بلكه جامعه بشريت را از بكارافتادن سرمايه استعداد و نبوغ خود محروم ساختند و رفتند. شايد بجرات بتوان گفت كه اين اشخاص در آغاز ابديت كه روز قيامت و روز رسيدگي به اعمال آدميزادگانست، موصوف به خيانت و با صفت خائن مخاطب شوند، در صورتيكه اگر وضع مغزي و رواني آنانرا بطور صحيح مورد بررسي قرار بدهيم، خواهيم ديد كه آنان در موقعيتي قرار گرفته بودند كه اگر يك يا چند سوال از دانايان ميكردند و پاسخ صحيح به سوالات آنان گفته ميشد، صخرهاي كه روي منبع استعداد و نبوغ آنان قرار گرفته بود ميشكافت و سيل انبوهي از آب زلال حقائق از مغزشان به مزارع و باغهاي جوامع سرازير ميگشت. حال كه بدون رساندن يك قطره آب زلال به گلوي تشنگان حقيقت، راهي زير خاك گشتهاند، ناشي از تكيه بر جهالت خود بوده است كه خداوند آنانرا بدانجهت مورد بازخواست قرار خواهد داد. تكيه و اعتماد بر جهالت علل و انواعي دارد كه همه آنها از ديدگاه اسلام شديدا ممنوع است. از آنجمله:1- تكيه بر جهالت ناشي از اينكه اگر عالم شود تكليف يا تكاليفي متوجه او خواهد گشت، لذا براي رفع يا دفع تكليف، بر جهالت خود باقي ميماند و نميداند كه وصول به هدف اعلاي زندگي بدون اهميت دادن به تكليف امكانپذير نيست.2- تكيه بر جهالت، براي اينكه اگر عالم شود ممكن است زشتي و قبح چيزهائي كه با آنها مرتكب ميگشت روشن گردد و نتواند آنها را ترك كند و به اضطراب دروني ناشي از كشاكش علم و هواي نفساني دچار شود.3- اگر بخواهد تحصيل علم كند بايد خود را بشكند در صورتيكه خود هر چه باشد (حيواني يا غير حيواني) براي او بقدري باارزش است كه حاضر نيست كمترين اهانتي را درباره آن خود تحمل نمايد.4- تحمل پيدا كردن مجهولات و تنظيم سوال درباره آنها و گرفتن پاسخهاي مناسب براي آنها را ندارد.بدينجهت و با نظر به اصرار اميرالمومنين عليهالسلام بهمه انسانها و به فرزند عزيزش امام حسن مجتبي عليهالسلام درباره لزوم دوري از جهل و تحصيل علم، مقداري از مباحث مربوط به سوال و انواع آن و پاسخ و مطالب مربوط به آنرا در اينجا مطرح مينمائيم. سوال يعني چه؟1- چه عواملي باعث پيدايش سوال ميشود؟ نخست بايد در نظر بگيريم كه سوال بمعناي حقيقي آن، عبارتست از ابراز اشتياق به تحصيل معرفت درباره يك مجهول. يعني سوال كننده با هر وسيلهاي مانند لفظ، كتابت و اشاره ميخواهد بگويد: من مجهولي دارم و ميخواهم آن مجهول را حل نمايم. با اين توصيف كه در پديده سوال عرضه شده، ثابت ميشود كه: سوال كننده:1- مقداري از روشنائيها و معلومات دارد كه در توسعه و يا تحقيق آنها به تاريكي و مجهولي رسيده است، زيرا آدمي هرگز از مجهول مطلق كه در مقدمات و پيرامون آن هيچگونه روشنائي نداشته باشد، سوال نميكند، بلكه اصلا براي مغز انساني بعنوان موضوعي قابل تحقيق مطرح نميگردد.2- سوال كننده اين حقيقت را فهميده است كه مجهولاتي كه در مسير حيات بشري پيش ميآيد، امكان حل و توضيح و تفسير و اثبات دارد، و الا نه تنها سوالي درباره مجهولش نميكرد، بلكه ياس و نوميدي از حل مجهولات و متوقفش ميساخت و در تاريكيها غوطهورش مينمود.3- سوال كننده اميد دارد كه كسي را كه مورد سوال قرار داده است، پاسخ صحيح آنرا بدون غرض ورزي و آلودگيهاي ضد واقعگويي بيان خواهد نمود. بنابراين، بايد گفت: سوال بمعناي حقيقي آن، انگيزه و علتي جز واقعيابي ندارد. لذا ميگوئيم: هر سوالي توقفي را نشان ميدهد. اگر اين توقف در برابر انسانهاي دانا به موضوع سوال، و وارسته از سودجوئي از مشكلات مردم، بوده باشد، توقفي است براي گرفتن نيروي حركت در مسير معرفت، مانند توقف ماشين براي گرفتن بنزين كه حركت بمقصد بدون آن توقف امكانپذير نميباشد. يك مساله ديگر را كه از اهميت زيادي برخوردار است در اينجا متذكر ميشويم و آن اينست كه نسبت سوال حقيقي به سوالهاي غرض آلود، نسبت صدق است بر كذب و نسبت واقعجوئي است بر اخلالگري در واقعيات. همان مثال نحوي و كشتيبان را بياوريد كه نحوي پس از آنكه سوار كشتي شد براي من بازي و من نمائي خويشتن رو به كشتيبان نمود و (گفت هيچ از نحو خواندي؟ گفت: لا) اين يك سوال واقع جويانه نبود، لذا اگر كشتيبان كسي بود كه نحو را خوانده بود و در پاسخ نحوي چنين ميگفت: بلي، نحوي عزيز، نحو و صرف و علم اللغه و علم اشتقاق و معاني و بيان و بديع، همه اينها را خوانده و پس از آن فنون كشتيراني را آموختهام، قطعا دنيا در مقابل ديدگان آن نحوي تيره و تار ميگشت، زيرا از رسيدن به مقصد شومش كه خودنمائي بود، محروم ميگشت.گاهي سوال به انگيزگي اهانت و وارد كردن زجر بر روح مخاطب صورت ميگيرد، نه براي خودنمائي محض. در اين هنگام است كه سوال كننده با چهره ضد انساني و با شمشير بران الفاظ سوال، روح مخاطب را مجروح ميكند و با شماتتهائي كه بجهت ناتواني مخاطب ابراز ميكند، بجراحتهاي روحي مخاطب نمك ميپاشد. بايد اين نابخردان تبهكار منتظر جراحتهاي روحي از باب مكافات باشند كه دير يا زود سراغ اروح آنها را خواهد گرفت. به اضافه اينكه چون اينگونه اشخاص علم را وسيله آزار و شكنجه مردم قرار ميدهند، خداوند متعال نور علم را از درون آنان سلب نموده است. و تركهم في ظلمات لا يبصرون. (و آنها را در تاريكيهائي رها ميكند كه بينائي را از دست ميدهند.) اميرالمومنين عليهالسلام در پاسخ كسي كه از آن حضرت درباره مشكلي سوال كرده بود، چنين فرمود: سل تفقها و لا تسئل تعنتا فان الجاهل المتعلم شبيه بالعالم و ان العالم المتعسف شبيه بالجاهل المتعنت. (بپرس براي فهميدن و مپرس براي آزار دادن و وارد كردن مسوول در مشقت و ناراحتي، زيرا جاهلي كه در جريان تعلم و آموزش است، شبيه به عالم است و عالمي كه كج انديش است شبيه به جاهل موذي است.)در آغاز اين مبحث گفتيم كه معناي واقعي سوال اينست كه سوال كننده ميگويد: من در حركت بسوي معرفت، با مجهول و تاريكي روبرو شدهام و مشتاق حل آن مجهول و برطرف شدن تاريكي هستم. و چون افراد انساني (جز انبياي عظام و ائمه معصومين و آن دسته از اولياءالله كه بوسيله معرفت و تهذب نفس از نور عالي معرفت برخوردار شدهاند) تدريجا بمقام علم ميرسند و مجهولات آنان بطور تدريجي بوسيله مشاهدات و تجارت و تحقيق و تعقل برطرف ميگردد، لذا عبور از پلها و گردنههاي متنوع ترديد و احتمال و ظن كه پديده سوال را ايجاب ميكنند، يك جريان كاملا طبيعي است، بلكه ميتوان گفت: يقينهاي حاصله در جريان طولاني معرفت هر اندازه كه بيشتر از آن پلها و گردنهها عبور كنند، نابتر و مستحكمتر خواهند بود.اين جريان مقتضي روياروئي مستمر انسانها با علامت سوال است. كسانيكه در طول حياتشان از اهميت سوال اطلاعي نداشته باشند و ندانند كه اصلا سوال چيست، بسيار اندكند. بلكه اگر اين حقيقت را در نظر بگيريم كه گاهي سوال بدون اينكه رسما بوسيله لفظ يا كتابت يا اشاره و چيزهاي ديگر ابراز گردد، بوسيله حركت و تكاپوي عملي صورت ميگيرد، ميپذيريم كه هيچ فردي آگاه در اين دنيا بدون سوال نميتواند زندگي خود را تفسير نمايد. مثلا هنگاميكه يك معدن شناس بطرف كوهي ميرود كه ببيند آيا در آن كوه فلان معدن وجود دارد يا نه، خواه لفظ يا ديگر وسائل سوال را بزبان بياورد، يا در سكونت محض حركت كند، سوال متعددي در مغز او (كه آيا در آن كوه معدني وجود دارد يا نه؟) بوجود آمده است كه وي را به كوشش و تكاپو در راه تحقيق درباره آن كوه براه انداخته است. بنابراين ميتوان گفت: سوال از اين جهت بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد: 1- سوال بارز (نمودار شده بوسيلهي مناسب) 2- سوال غير بارز. براي كسي كه سوالي مطرح نيست، معرفتي مطرح نيست. اين جمله كه براي من سوالي مطرح نيست، اين جمله را در بردارد كه براي من معرفتي مطرح نيست، زيرا هيچ انساني بجز گروه انبياي عظام و ائمه معصومين عليهمالسلام و آن دسته از اولياءالله كه از نور عالي معرفت برخوردار شدهاند، نميتواند در هر موقعيتي با هر واقعيتي بطور مستقيم با روشنائي كامل روياروي قرار بگيرد. بنابراين، براي من سوالي مطرح نيست، يا اينكه من علم مطلق به هستي بطور مطلق دارم و هيچ نقطهاي مشكوك و مبهم براي من وجود ندارد و يا اينكه من علم مطلق به هستي بطور مطلق دارم و هيچ نقطهاي مشكوك و مبهم براي من وجود ندارد! و هر دو پندار غلط كشف از اختلال مغزي گوينده ميكند.مجموعه اين مسائل را با انگيزههاي ديگري كه براي فرار از سوال و تحصيل آرامش سطحي ميتوان در نظر گرفت، بقرار زير است:1- محدوديت تفكرات و ناچيزي اطلاعات كه فقط ميتوانند زندگي محقر شخص را در محدوده ديدگاهي كوچك كه براي خود ساخته است، اداره كنند. بهمين جهت چون و چراهائي كه براي اين اشخاص طرح ميشود، بدان جهت كه خيلي سطحي و محدود ميباشد، پاسخهاي مناسب آنها نيز قانع كننده و آرامشان ميسازد.2- اشخاصي هستند كه از قدرت تفكر و وفور اطلاعات درباره اصول و مسائل زندگي و كائناتي كه محيط بر آنان ميباشد، برخوردارند، ولي بجهت قرار گرفتن در جاذبه لذائذ (كه نميگذارد آدمي به عمق اطلاعاتي كه بدست آورده است نفوذ فكري نمايد و درباره آنچه كه از طبيعت و غير طبيعت در پيرامونش ميگذرد، بطور دقيق بينديشد) لذا از صحنه زندگي ميگذرد بدون اينكه با حقيقت و اصول بنيادين آن، سر و كار داشته باشد.3- عدهاي ديگر را ميبينيم كه بوسيله عوامل گوناگون تخدير، از هوشياريها ميگريزند و اصلا تخدير نميگذرند سوالي در پيش رويشان نمودار گردد، تا مجبور به دادن پاسخ به آن بوده باشند. متاسفانه اكثريت چشمگيري از انسانها از اين گروهند و آرامش خاطرشان مستند به سستيها و تخديرهاي گوناگون است.جمله عالم ز اختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خودميگريزند از خودي در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتديتا دمي از هوشياري وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند4- گروهي ديگر از انسانها در برابر عوامل جبرنماي زندگي ضعف اسفناكي از خود نشان ميدهند، مانند اسيران دست قدرت پرستان و شهوترانان و خودكامگان، و با اين ناتواني كاذب كه در خود احساس ميكنند، در همان اسارت و بردگي، احساس آرامش مينمايند!! و در درون خود انگيزهاي براي چون و چرا در آن زندگي كه پيش گرفتهاند نميبينند. اينان هم آرامش خاطر دارند، مانند آرامش خاطر حيواناتي كه در باغوحش در ميان قفسها احساس ميكنند. آيا ميتوان آرامشهاي چهارگونه را كه بطور مختصر متذكر شديم، آرامش و اطمينان ناميد؟! بنظر ميرسد اين آرامشها معلول بريدن و گسيختن ابعاد بسيار مهمي از انسان در زندگي است، نه آرامش طبيعي و منطقي. شرابخوار پس از ميگساري، يا هر شخص تخدير شده كه در خود احساس آرامش مينمايد كه ناشي از حذف يك بعد يا يك نيروي فوقالعاده بااهميت (هشياري و تعقل) در زندگي باشد، سكوني است خيالي نه آرامشي حقيقي، اميرالمومنين عليهالسلام در وصيت معروفش به امام حسن مجتبي عليهالسلام ميفرمايد: فان اشكل عليك شيء من ذلك فاحمله علي جهالتك فانك اول ما خلقت به جاهلا ثم علمت، و ما اكثر ما تجهل من الامر و يتحير فيه رايك و يضل فيه بصرك ثم تبصره بعد ذلك (فرزندم، اگر درباره واقعياتي كه براي تو بيان نمودم، مشكلاتي پيش آمد، آنرا بر جهالت خود حمل كن، زيرا تو در آغاز خلقت به آن جاهل بودي (يا در آغاز خلقت چيزي نميدانستي) و چه بسيار است جهالت تو درباره واقعياتي كه راي تو در آنها حيران و بينائيت در آنها گمراه بوده است، سپس درباره آنها بينائي ميآوري.)اين جملات شريف انسان را به سوال و جستجو تحريك مينمايد و اين نكته سازنده را گوشزد ميفرمايد كه وقتي حقيقتي براي تو تاريك جلوه كند، حقيقت را متهم مكن و آنرا منحرف مساز، بلكه آنرا بجهل خود مستند نما.اين انسان بزرگ در شكايت از فساد روزگاري كه در آن زندگي ميكرده است چنين ميفرمايد: «يا ايهاالناس انا قد اصبحنا في دهر عنود و زمن كنود. بعد فيه المحسن مسيئا و يزداد الظالم عتوا. لا ننتفع بما علمنا و لا نسئل عما جهلنا و لا نتخوف قارعه حتي تحل بنا». (اي مردم، ما در روزگاري زندگي ميكنيم كه معاند باعظمتها و ارزشها، پافشاري كننده بر باطل در برابر حق است. مردم اين زمان بر همهي نعمتهاي الهي كفران ميورزند. نيكوكار در اين روزگار بدكار شمرده ميشود و ستمكار بر طغيان و شدت لجاجت و عصيانش ميافزايد. از آنچه كه ميدانيم و سودي نميبريم و درباره آنچه كه نميدانم سوال و جستجو نميكنيم و از هيچ حادثه كوبندهاي نميهراسيم تا آن حادثه بر سر ما تاختن بگيرد.)در اين منطق الهي، يكي از مختصات روزگار فاسد، برخوردار نشدن از معلومات و طرح نكردن مجهولات براي شناخت است. جالبترين مسالهاي كه ميتواند انسان حقشناس را از ديدگاه حقوق بخود جلب نمايد، مطلبي است كه علي عليهالسلام در هنگام پاسخ بسوالي كه يكي از ياران آن حضرت براي او طرح كرده بود در حاليكه آن سوال موقعيت مناسبي نداشت، آن حضرت پاسخش را با اين جمله شروع فرمود: ((تو اي مرد اسدي، انسان مضطربي هستي، زبانت را در غير موضعش رها ميكني. ولي چه بايد كرد كه از دو جهت داراي حق هستي: يكي اينكه با پيامبر اكرم رابطه سببي داري (زينب دختر جحش زن پيامبر از قبيله بنياسد بود) و دوم اينكه تو حق سوال داري.)) اگر در اين جمله اخير بيشتر دقت كنيد، خواهيد ديد كه همه انسانها در تحصيل معرفت از دو حق عظيم برخوردارند: حق طرح سوال و حق شنيدن پاسخ، و حق دوم هر دانائي را مكلف ميسازد كه پاسخ سوالي را كه ميداند، بدهد. در تاييد اين مطلب آن روايت معروف را در نظر بگيريم كه معصوم فرمود: ((اگر از كسي درباره موضوعي سوال شود و مسوول عنه پاسخ آن را بداند و نگويد، خداوند در روز قيامت لجامي از آتش بدهان او خواهد زد.))مرحوم محدث بزرگ حاج شيخ عباس قمي در كتاب سفينهالبحار ج 1 ص 585 از امام باقر عليهالسلام نقل ميكند كه آن حضرت فرمود: الا ان السوال مفتاح العلم. (آگاه باشيد، سوال كليد علم است.) سپس اين بيت را خواند: شفا العمي طول السوال و انما تمام العلمي طول السكوت علي الجهل (شفا از نابينائي در ادامه سوال از مجهولات است و جز اين نيست كه كوري تمام در دوام سكوت و استمرار بر ناداني است.) معلمان و مربيان بايد متعلمان و متربيان را با ضرورت و شايستگي سوال آشنا بسازند. با جرات بايد گفت كه يكي از اساسيترين وظايفي كه بر عهده مربيان است، آشنا ساختن نونهالان و بطور عموم هر انساني كه مورد تعليم و تربيت قرار ميگيرد، با ضرورت و شايستگي سوال است. حقيقتي كه پس از سوال صحيح و پاسخ صحيح در مغز يك انسان راه مييابد ميتواند بخود آن انسان مستند بوده باشد، به اين معني كه وقتي حقيقتي براي درك و فهم مطرح شد، براي باز كردن سطوح و ابعاد و جهات آن حقيقت، چون و چراها لازم است، چنانكه براي شخم زمين و آماده كردن آن براي رويانيدن زراعتها بيل يا ديگر ابزار شخم ضرورت دارد.در باز كردن سطوح و ابعاد و جهات يك حقيقت قطعي كه پاي استدلال و استشهاد و تمثيل بميان كشيده خواهد شد، هر اندازه كه چون و چراها زيادتر بوده باشد، سطوح و ابعاد و جهات كشف شده در يك حقيقت افزايش خواهد يافت. القاء واقعيات بوسيله معلمان و مربيان و وادار كردن متعلمان و متربيان به پذيرش اجباري آنها بدون اينكه متعلمان و متربيان مجاز باشند كه چون و چرائي در اين جريان حياتي براه بيندازند، درست مانند شاخههاي گل است كه از ريشه قطع شدهاند و آنها را به شاخهها و ساقهها درختي كه خشكيده است بچسبانند! دنياي امروز بشري حتي جامعه خودمان از وجود با سوادهاي بسيار فراوان برخوردار است، در بعضي از كشورهاي دنيا به نقل آگاهان وجود افراد بيسواد تا نزديكي صفر تقليل يافته است اما كو صاحبنظران؟ صاحبنظران در هر رشتهاي از علوم و فلسفهها و هنرها در اقليت اسفانگيزند. مقصود از صاحبنظران كساني نيستند كه داراي اطلاعات فراوان در رشته معرفتي خود باشند، همچنين منظور از صاحبنظران آن عده از اشخاص نيستند كه با معلوماتي محدود ميتوانند خود را در ميان جامعه با بكار بردن وسائل جلب كننده مانند قلم چنان مطرح كنند كه مردم بسوي آنان بعنوان اينكه صاحبنظرند، جلب شوند. صاحبنظر كسي است كه معرفت او درباره موضوعات مطروحه، مستند به دريافتهاي عميق و استدلالهاي صحيح بوده معرفتي كه درباره موضوعات مورد شناخت بدست آورده حتما بايد بتواند از عهده اثبات و نفي مطالب مربوط به آن موضوعات برآيد. اين درجه از معرفت براي افراد بسيار اندك مخصوصا در علوم انساني، قابل وصول ميباشد. علت اساسي اين كمبود اسفانگيز همانا ناشي از بياعتنائي عده فراواني از معلمان و مربيان به لزوم برانگيختن سوال در مغز متعلمان و متربيان است كه توجهي به اهميت تحريك استعداهاي مغزي و رواني مردم مخصوصا نونهالان نميكنند. و از اينرو است كه نبوغ و استعدادهاي عالي پيش از بروز، خاموش ميشوند از بين ميروند.جاي بسي دريغ و تاسف است فعليت و كه گفته شود: ((در هر قرني اگر خواستيد تعداد نوابغ و صاحبنظراني را كه نبوغ و ديدهوري آنان به فعليت رسيده باشد، با انگشتانتان بشماريد و عدد انگشتانتان كه ده تا تمام شده است و هنوز مشغول ادامه شمارش هستيد، بدانيد كه به ضعف باصره مبتلا شدهايد.))خلاصه، روزگار ما چنان در كمبود صاحبنظران ميگذرد كه گوئي خروج از تقليد گناهي است نابخشودني! اين نكته هم بايد در نظر گرفته شود كه مساله تشويق انسانها مخصوصا نوباوگان به طرح سوال و مطالبه دليل براي اثبات ادعاها، چندان كار سادهاي نيست، زيرا چه بسا علاقه به پيدا كردن دليل و تحليل مساله بوسيله سوال بجهت بيتوجهي به كميت و كيفيت تشويق مزبور، موجب بيماري شك و ترديد شود كه خطرش بيش از تقليد در معلومات و معارف است كه اميد تبدل آن، به فهم عميق و اجتهاد و نظر وجود دارد. طرح صحيح سوال اساسيترين عامل تسهيل جواب است. اين مبحث را ميتوان با نام ((مساله شناسي)) يا ((سوال شناسي)) نيز مطرح نمود. شناخت اينكه ((مساله چيست)) و ((ابهام در كجا است))، بسيار كار بزرگي است و ميتوان گفت: مشخص ساختن نقطه حقيقي ابهام و مجهول كه سوال براي كشف و روشن ساختن آن ابزار خواهد گشت، به درجه قابل توجهي از معرفت در مسائل پيرامون آن نقطه ابهام نيازمند است. اين مثال را در نظر بگيريم: فرض كنيم مورد سوال اينست كه آيا بشر روزي خواهد توانست از قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاي ثابت شده انساني را زير پا نگذارد؟ اگر ما مفاهيم روشني درباره ((بشر))، ((قدرت))، ((آينده))، ((استفاده))، ((ناتواني)) و ((اصول و ارزشهاي ثابت)) داشته باشيم، قطعا نخواهيم فهميد كه اصل مساله چيست و مجهول ما كدام است. لذا ممكن است مساله با اشكال زير مطرح گردد، يا اگر اشكال زير مورد حل و فصل قرار نگيرد، سوال يا مساله خنثي خواهد ماند:1- آيا بشر قدرت را خواهد شناخت؟ مسلم است كه همه سوال اين نيست، زيرا بشر تا آنجا كه امكان داشته است قدرت و كاربرد آنرا شناخته است. 2- آيا بشر آن قدرت را دارد كه در برابر قدرت ناتوان نگردد؟ طرح سوال بدين ترتيب هم ابهامانگيز است، زيرا در جمله مزبور نه تنها معناي قدرت روشن نيست، بلكه معناي ناتواني هم معلوم نيست كه ناتواني از چه؟ 3- ممكن است سوال اينطور مطرح گردد و يا اين مساله هم يكي از ابعاد سوال مطروحه باشد كه آيا آگاهي انسان در برابر ناآگاهي قدرت بايد نابود گردد؟ 4- آيا اصلا ضرورتي وجود دارد كه از قدرت سوء استفاده نشود و كدامين دليل اثبات كرده است كه بايد ارزشهاي انساني قرباني قدرت نگردد؟ 5- آيا انتخاب اصلح براي بقاء خود يكي از اصول ارزشها نيست؟ اگر چنين است پس اصل سوال بايد اصلاح شود.ملاحظه ميشود كه يك سوال چه اندازه داراي جهات و سطوح مختلف است كه اگر يكايك آنها روشن نشود سوال در يكعده مفاهيم كلي و غير مشخص گم ميشود. لذا براي تنقيح و تصفيهي سوال مورد بحث بايد:يك- معناي بشر روشن گردد كه بشر حيواني است داراي استعدادهاي بسيار عالي و داراي مختصات بسيار مهم و اين استعدادها و مختصات در صورت شناخت و كاربرد صحيح آنها، چهرهاي فوقالعاده عالي و حقيقتي كامل از انسان را نشان ميدهند و در صورت عدم شناخت و يا عدم بهرهبرداري صحيح از آنها، چهرهاي خطرناك و حقيقتي غير قابل تفسير توجيه از انسان را نشان خواهند داد. براي اثبات اين مدعا كه انسان قابل انعطاف به يكي از دو نقيض صعود و تنزل پست دارد، اندك مطالعهاي درباره همين انسان كافي است. پس اولين جزء سوال ما روشن است.دو- اين موجود كه انسان ناميده شده است، دو گونه لذت ميتواند دريافت نمايد: لذت طبيعي جسماني، لذت معنوي عقلاني. و آن انسانهائي كه طعم لذت معنوي عقلاني را چشيدهاند، با اضافه اينكه شوون حيات آنان اصيلتر و رفتارشان در زندگي اجتماعي با ديگر انسانها خردمندانهتر ميباشد، احساس لذتي كه ميبرند عميقتر و عاليتر از احساس لذائذ طبيعي جسماني ميباشد. گمان نميرود كسي كه از دو بعدي بودن انسان درباره لذت (جسماني و عقلاني) اطلاعي داشته باشد در اين مطلب كه طرح كرديم، ترديدي داشته باشد. اگر كسي درباره اين جزء از سوال ترديد داشته باشد يا آنرا انكار كند، بايد در همين مرحله توقف كند و بكوشد تا اين جزء براي وي، روشن و الا بهيچ نتيجهاي از سوال مطروحه نخواهد رسيد، يعني سوال قيافه حقيقي خود را به چنين شخصي نشان نخواهد داد. اين جزء از سوال هم كاملا روشن است.سه- افراط در اشباع تمايلات و بيبندوباري در تحصيل لذائذ جسماني به اضافه تضعيف ديگر استعدادهاي سازنده مانند عقل و انديشه، موجب تزاحم و تصادم با ديگر انسانها خواهد بود، در صورتيكه لذائذ معنوي عقلاني نه تنها باعث تقويت ديگر استعدادهاي سازنده ميباشد، بلكه موجب ائتلاف و اتحادهاي مفيد انساني نيز خواهد بود و بقول مولوي:جان گرگان و سگان هر يك جدا است متحد جانهاي شيران خدا استچهار- يكي از اجزاء بسيار بااهميت سوال قدرت است. قدرت با اينكه اشكال بسيار گوناگون دارد، ولي مفهوم كلي آن يكي از مفاهيم بديهي است كه از باز و گرفته تا توانائي حاصل از علم و انديشه و انواع نيروهاي متحرك جهان طبيعت و انسانها را شامل ميگردد. قدرت ميتواند عمل ايجاد كند و عمل ممكن است بصلاح انسانها باشد و ممكن است بصورت عامل فساد، دود از دودمان بشري درآورد. و هيچ عمل و حركتي بدون قدرت با اشكال مختلفي كه دارد، قابل تحقق نيست. يكي از مطالب فوقالعاده بااهميت درباره قدرت، ناآگاهي آن است، اگر چه خود قدرت معلول آگاهي يك انسان هشيار بوده باشد، به اين معني كه انسان سودجو و قدرت پرست ميتواند از آگاهيهائي كه درباره شئون زندگي ديگران بدست ميآورد توانائي بزانو درآوردن آنان را پيدا كند. ولي خود قدرت چنانكه گفتيم عامل و حركت است.پنج- يكي از مختصات اساسي قدرت پرستي اينست كه نه تنها رنگ حق و باطل را در نظر قدرتمند مات ميكند، بلكه حتي اشكال نمودها و روابط موجودات در مجموعه هستي براي قدرت پرست مفاهيمي ديگر پيدا ميكنند، چنانكه در حالات عشق معمولي، هر گونه زيبائي كه در جهان وجود دارد، وابسته به زيبائي معشوق آن عاشق ميباشد. گلها زيبا هستند، زيرا وابسته يا شبيه به صورت معشوق او ميباشند، رنگ ماه بسيار زيبا است، زيرا از رنگ روي معشوق او تقليد كرده است! بهمين ملاك، معاني همه واقعيات جهان هستي اعم از موجودات طبيعي و انسانها از ديدگاه قدرتمند قدرت پرست اشيائي هستند كه در آنهنگام كه قدرت پرست اراده كرده است قدرت خود را در راه مقاصدش بجريان بيندازد، همه آن واقعيات بايد در برابر او دست بسينه اعلان تسليم نمايند!شش- اين بدانجهت است كه كسيكه قدرتي بدست آورده است، خواه از نوع طبيعي آن باشد و خواه از نوع قراردادي آن، به خويشتن چنين تلقين ميكند كه قوانين هستي امتيازي خاص به وي داده كه بديگران نداده است! و اين بخشش كه از طرف قوانين هستي به او صورت گرفته است، مربوط به شايستگي او است، چنانكه محروميت ديگران از آن بخشش مربوط به ناشايستگي آنان ميباشد!!هفت- تاكنون آنچه كه از كتب آسماني و پيامبران و اوصياء، و اولياء، و حكماي راستين براي بشريت آمده و با جديترين وضع تبليغ گشته است، اينست كه زندگي بشري در اين خاكدان با ورود به زير خاك پايان نميپذيرد و اين روزهائي كه در اين دنيا براي بشر ميگذرد به يك روز نهائي منتهي ميگردد كه سطوح و ابعاد و استعدادهاي بشري و آنچه كه در اين دنيا بوسيله انديشهها و اعمال و گفتارهايش اندوخته است، نمودار خواهد كشت و حيات ابدي كه در پيش خواهد گرفت بر مبناي همان سطوح و ابعاد و استعدادها با اعمال اندوخته بجريان خواهد افتاد. تبليغ اتصال اين زندگي زودگذر به حيات ابدي بوسيله عقول سليمه و وجدانهاي حساس و فعال انسانها تاكيد شده است. اينكه شنيدهايم: تا مايه طبعها سرشتند ما را ورقي دگر نوشتند كار من و تو بدين درازي كوتاه كنم كه نيست بازي (نظامي گنجوي) رساترين و روشنترين صدائي است كه در درون ما طنين مياندازد. عامل اين صداي مقدس و معني بخش همه حقائق زندگي ما هر چه باشد و از هر كجا باشد، تنها عامل معقول بودن حيات ما است لذا:هر كجا هست آن حكيم اوستاد بانگ او از كوه دل خالي مباد (مولوي)اين مساله هفتم به هم انسانها هشدار جدي ميدهد كه با اين حيات جدي كه تا ابديت كشيده خواهد شد، شوخي نميتوان كرد و كساني كه قدرتي بدست آوردهاند، نبايد اين پديده بسيار بااهميت را وسيله زورآزمائي قرار بدهند. قدرتها براي تقويت و تنظيم اين حيات و آماده ساختن براي ابديت است نه براي تخريب آن. اين مساله هفتم اگر اثبات نشود، اصل سوالي كه مطرح شده است: ((آيا بشر روزي خواهد توانست از قدرتي كه بدست ميآورد سوء، استفاده نكند و خود بجهت داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاي ثابت شده انساني را زير پا نگذاذد؟)) در همان آغاز گفتگو درباره آن، منتفي خواهد گشت، زيرا:روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستي گرنه اين روز دراز دهر را فرداستي (ناصرخسرو قبادياني)هشت- جزئي ديگر از سوال عبارت از ارزشهاي انساني است. هر اندازه هم كه تاكنون جمعي از عين گرايان علم پرست در طول تاريخ براي نفي ارزشهاي معنوي و روحي انسان كوشيدند و تلاش كردند، باز توانائي آن را نداشتهاند كه همه موجوديت آدمي را در ابعاد مادي عيني و جلوههاي آن خلاصه نموده و از راه علم نه خيال پردازي و از راه منطق نه شطرنج بازي مغزي، ارزشهاي معنوي و روحي انساني را منتفي بسازند. هم اكنون كه بشر در اوج زندگي ماشيني روزگار ميگذراند، بينياز از وجدان پاك و عشق به آرمانهاي انساني و حقجوئي و حقشناسي و و اخلاق برين و فضائل عالي انساني نيست و مردم آن جوامع كه به جهت بردگي ماشين و فرو رفتن در پول مقام و لذايذ جسماني از ارزشهاي فوق محروم گشتهاند، هشياراني دارند كه بخوبي ناگواريهاي محروميت از آن ارزشها را درك و آنرا بيان مينمايد، ولي چه بايد كرد كه دو صداي بسيار گوشخراش و دلخراش قدرت و ماشين نميگذارد صداي آن هشياران در ميان مستان به گوش مردم برسد و آنانرا به فكر چارهجوئي بيندازد. تجارب بسيار گسترده و ممتد بخوبي اثبات كرده است كه بدون سلب آگاهيها و تخدير مغزي و رواني انسان، نميتوان عشق او را به عدل و آزادي و خودشناسي و برخورداري از وجدان پاك و گرايش به زيبائيهاي معقول و فضيلتهاي انساني و فداكاري در راه سعادت واقعي انسان و مخصوصا علاقه شديد به شناخت پاسخ سه سوال از كجا آمدهام؟ براي چه آمدهام؟ به كجا ميروم؟) را حذف كرد و ناديده گرفت.همچنين مشاهدات و تجربيات دامنهدار و فراوان، اين واقعيت را با كمال وضوح اثبات كرده است كه هر موقع و در هر شرايط و عواملي كه ارزشهاي انساني از متن حيات انسانها حذف شده است، همه استعداهاي آدمي در استخدام قدرتگرائي و زورگوئي و هدف ديدن خويش و وسيله ديدن ديگران، درآمده است، و گمان نرود كه قدرتمندي پيدا شود و صريحا بگويد: من همه استعداهاي عالي انساني خود را در استخدام قدرت قرار دادهام و من از اين زندگاني جز تسلط بر ديگران و اشباع شهوات و هدف ديدن خويشتن و وسيله ديدن ديگران، چيزي ديگر سراغ ندارم. حتي هيچ احمقي اگر از كمترين آگاهي برخوردار باشد، چنين سخنان زشتي را بر زبان نميآورد بلكه آنچه كه از اين اشخاص نمودار ميگردد سخنان قابل هضم و آراسته با كلماتي حقنما است مانند اراده ما بايد قوي باشد، منافع ما چنين اقتضاء ميكند، علاقه به قهرمان بودن، وطن پرستي، نژاد پرستي، دفاع از فرهنگ، دفاع از آزادي و … اين مفاهيم هر يك ميتواند در صورتيكه موجب تزاحم و از بين بردن حق ديگران و موجب كبر و خودخواهي و تورم دادن به خودطبيعي نگردد، بلامانع و بعضي از آنها مفيد و ضروري هم بوده باشد، ولي همه ما ميدانيم كه اين مفاهيم با كلمات و جملهبنديهاي زيبا چه آتشي در دودمان بشري شعلهور ميسازند. بهر حال، براي فهم سوالي كه بعنوان مثال مطرح نموديم (آيا بشر روزي خواهد توانست از قدرتيكه بدست ميآورد سوء استفاده نكند، و خود از داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول ارزشهاي ثابت شده انساني را زير پا نگذارد؟) نه تنها مسائل فوق بايد مطرح شود، بلكه دهها مسئله جزئي و كلي ديگر نيز بايد مورد تحليل و بحث قرار بگيرد، تا چهره واقعي سوال براي ما روشن شود. در اين موقع است كه نصف پاسخ سوال كه عبارت است از روشنائي حقائق پيرامون سوال، روشن شده است.اكنون ميتوانيم معناي جملهاي را كه پيامبر اكرم فرموده است درك كنيم كه فرمود: حسن المساله نصف العلم. (سوال را نيكو طرح كردن مساوي نصف علم (به جواب) است.) لذا پاسخ يك سوال هنگامي ميتواند بمنطق واقعي خود برسد كه موضوع و انگيزه سوال كاملا روشن شود. هم از آنسو جو جواب اي مرتضي كاين سوال آمد از آنسو مر تو را بنابر مباحث فوق براي طرح صحيح سوال ممكن است شرايط متعددي لزوم داشته باشد، ولي شرط اساسي رسيدن پاسخ سوال به منطق واقعي خود دوامر بسيار مهم است: يكي روشن شدن موضوع اصلي سوال است كه در بحث قبلي تا حدودي درباره آن بحث شد و دوم عبارت است از روشن شدن انگيزه سوال. براي توضيح امر اول به اضافه بحث قبلي، بايد گفت: تا موضوع سوال كاملا روشن نشود، براي حل آن حتي يك گام ناچيز هم برداشته نخواهد گشت.به عنوان مثال (كه در حقيقت با در نظر گرفتن مثال قدرت كه در مبحث قبلي گفتيم، مثال دوم ميشود) اگر منظور از حيات در اين سوال ((فلسفه و هدف زندگي چيست؟)) حيات طبيعي محض بوده و سوال كننده نتوانسته باشد كه معني حقيقي حيات را بطور همه جانبه مطرح كند، پاسخي كه منظور او را بيان خواند كرد، جز لذت و رضايت به آنچه كه حيات طبيعي محض اقتضا ميكند، نخواهد بود. و اگر منظور از حيات حقيقتي است كه در وجود انساني با عظمتترين استعدادهاي طبيعي و ماوراي طبيعي را اداره ميكند و آنها را به فعليت ميرساند و داراي گسترشي است به گسترش جهان هستي با يك احساس عميق درباره اينكه اين حيات از بعد ماوراي طبيعي كه دارد در اين چند روزه محدود پايان نميپذيرد، پاسخي كه براي فلسفه و هدف حيات به اين معني بايد گفته شود قطعا غير از آن لذت و رضايت است كه براي حيات طبيعي محض ارائه ميشود. امر دوم عبارتست از روشن شدن انگيزه سوال. در همان سوال فوق ممكن است انگيزه سوال كننده اين باشد كه بداند اصلا چنين سوالي منطقي است؟ يعني با نظر باينكه هر انسان زنده هر كاري كه انجام ميدهد، بدون ترديد براي هدف و رعايتي انجام ميدهد، آيا با اينحال منطقي است كه مجموع پديدهها و فعاليتها و تاثرات زندگي را بعنوان يك مجموعي فرض كرده و سپس از علت آن پرسيد؟ پاسخ سوال بر مبناي انگيزه مذبور غير از پاسخ سوال بر مبناي اين انگيزه است كه آيا اشراف به پديده زندگي و قرار دادن آن در ديدگاه سوال از ماهيت يا هدف و غايت آن امكانپذير است يا نه؟گاهي ممكن است انگيزه اصلي از سوال، اثبات اهميت موضوئي باشد كه بايد آن را فهميد مانند اينكه آيا هيچ ميداني از چيست و ظلم چيست؟ آيا هيچ ميداني نبايد هر حقيقتي را وسيلهاي را براي هر هدفي قرار داد آيا ميداني كه: روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستي گرنه اين روز دراز دهر را فرداستي؟ گاهي ديگر انگيزه اصلي سوال بيدار كردن مخاطب و بخود آوردن او است. اينگونه سوال در جريانات تعليم و تربيت و ارشاد بطور عموم، فراوان طرح ميشود، مانند: الم تر كيف فعل ربك بعاد. (آيا نديدهاي كه پروردگار تو با قوم عاد چه كرد؟) الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل. (آيا نديدهاي كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟) البته ميدانيم كه مقصود از امثال اينگونه سوالات، مردم هستند نه خود پيامبر اكرم (ص)، زيرا آن بزرگوار از همهي آنگونه واقعيتها آگاه بوده و آن غفلت را نداشت كه نيازي به چنين تنبيهي داشته باشد. گاهي ديگر براي بدست آوردن معرفت و آگاهي مخاطب درباره موضوع سوال است. اينگونه سوالات وسيله امتحان و آزمايشها است كه پديدهاي ضروري و بسيار رايج است. در برخي حالات تشخيص انگيزه بقدري اهميت پيدا ميكند كه بطور صحيح مشخص نگردد، آنچه كه صورت گرفت سوالي است مبهم و پاسخي است مبهمتر كه جز تشويش فكر و تلف كردن اوقات گرانبهاي عمر و صرف بيهوده انرژي مغزي حتي گاهي اضافه مجهولهائي بيسر و ته به مجهولات خود، نتيجهاي نخواهد داد مثال سادهاي كه در اين باره بنظر ميرسد، مساله محبت است.مضموم محبت از آن مفاهيم عمومي است كه تقريبا براي همه قابل درك و فهم است هنگامي كه موضوع در يك جمله سواليه قرار ميگيرد، مثلا گفته ميشود: ((آيا شما محبت داريد؟) دقيقا بايد توجه كنيم ببينيم چه كسي است كه اين سوال را طرح ميكند؟ آيا يك سياستمدار ماكياولي لست كه ميپرسد: آيا شما محبت داريد؟ بدانجهت كه ميدانيم محبت ماكياولي ميتواند وسيله اي براي ضد خدو، يعني كينهتوزي و حتي از ديدگاه نابودي انسان مورد استفاده قرار بگيرد بايد پاسخي مناسب انگيزه او داد، تا پاسخ- دهنده با كشف حقيقت محبت، وسيله و برده آن ماكياولي قرار نگيرد. آيا سوال كننده از محبت، يك سوداگر پول پرست است؟ مثلا يك سوداگر بپرسد كه آيا شما اعضاي خانواده خود را دوست ميداريد؟ ممكن است انگيزه او از اين سوال، ايجاد تقاضاي مصنوعي در ذهن شما براي خريد كالائي باشد كه آن سوداگر ميخواهد عرضه نمايد. آيا سوال كننده از محبت، يك انسان وارسته از علائق حيواني است كه واقعا معناي معقول محبت و خواص و نتائج عالي آن را درك كرده و ميخواهد مخاطب را با آن معناي معقول آشنا بسازد؟ملاحظه ميشود كه تشخيص انگيزه سوال به اندازه تشخيص حقيقت موضوع سوال و اجزاء آن اهميت دارد. يك سوال و پاسخهاي متعدد هميشه اينطور نيست كه هر سوال يك پاسخ داشته باشد. بلكه ميتوان گفت بجهت ارتباطات متنوع اشياء و رويدادها با يكديگر از يكطرف و تنوع موضع گيريها و موقعيتهاي سوال كنندگان از طرف ديگر كه موجب تعدد و تنوع جهات موضوع و انگيزه سوال ميباشند، اكثر سوالها قابل تحليل به آن جهات بوده و براي هر جهتي پاسخي ضرورت دارد. مراعات اين تنوعات و جهات، براي رسيدن به پاسخهاي مناسب، ضرورتي است كه نيازي به اثبات ندارد. براي مثال يك ميز را مورد سوال قرار ميدهيم و ميگوئيم: (ميز چيست؟). مقداري از پاسخهائي كه بجهت موضوع مزبور ميتوان در نظر گرفت، بقرار زيراست:1- از ديدگاه يك فيلسوف موجوديست در سلسله موجودات بيشمار كه هر سه حالت گذشته و حال و آينده آن در مجراي قوانين قرار گرفته است. 2- از ديدگاه فيزيكي جسمي است داراي مختصات و مشخصات مخصوص بخود. 3- از ديدگاه اقتصادي كالائي است كه با وضع خاصي توليد شده و در جريان استفاده قرار گرفته است. 4- از ديدگاه يك شيميدان موجودي است قابل تحليل به عناصري كه با نسبت معين تركيب يافتهاند. 6- از ديدگاه مقاومت شناسي، موجوديست كه داراي مقاومتي معين است و ميتواند تا درجهاي از ثقل و ضربهها را تحمل نمايد. 7- از ديدگاه يك حقوقدان مملوكي است كه مالكش ميتواند از حق مالكيت خود در آن، بهرهبرداري نمايد … ملاحظه ميشود كه يك موضوع بجهت داشتن جهات مختلف ميتواند در سوالاتي متنوع گشته و پاسخهاي متنوعي دريافت نمايد. آيا ممكن است براي يك موضوع و از ديدگاه مشخص پاسخهاي متعدد و متنوعي داده شود؟ مثلا براي پاسخ به اين سوال كه (آيا حركت مستند به ذات ماده است يا از خارج بر آن وارد ميشود؟) هم جواب مثبت داده شود هم منفي، چنانكه در آراء و عقائد فلسفي درباره حركت ماده ديده ميشود. بايد گفت: علت اختلاف پاسخ به يك سوال داراي انواعي متعدد است:نوع يكم- گاهي مستند به تنوع جهات موضوع سوال است كه ما در آغاز اين مبحث مشروحا آنرا متذكر شديم. در اين قسم از تعدد پاسخ اصلا نبايد گفت: به يك سوال پاسخهاي متعدد داده شده است، زيرا با فرض تعدد جهات موضوع كه براي هر يك از آنها پاسخي معين داده ميشود، در حقيقت هر سوالي يك پاسخ داشته است.نوع دوم- موضوع مورد سوال يك حقيقت بوده و داراي تنوع جهات نيست و با اينحال پاسخهاي مختلف و گاهي پاسخهاي متضاد به آن داده ميشود. اين اختلاف مستند به شرايط ذهني و رواني پاسخ گويندگان ميباشد، مانند كسي كه بيماري يرقان داشته باشد، اگر درباره رنگ آبي از وي سوال شود، خواهد گفت: (زرد است) و كسي كه شرائط ذهني و رواني او چنين باشد كه به طبيعت بشري بدبين بوده باشد، در برابر سوال از اينكه (آيا حركت تكاملي بشري رو به خير و عظمتها است و يا رو به خودخواهي و درندگي و خود هدف ديدن و غيرذلك؟) قطعا پاسخ او همان خودخواهي و درندگي و خود هدف ديدن خواهد بود. اگر محبوب يك انسان را در ميان يك منظره طبيعي بسيار زيبا كشته باشند، اگر درباره آن منظره از او بپرسند، قطعي است كه ناگواري دروني ناشي از كشته شده محبوب وي در ميان آن منظره زيبا در كيفيت پاسخ وي موثر خواهد بود.و بطور كلي چنانكه كيفيت موضعگيريهاي فيزيكي و چگونگيهاي ساختمان عضوي انسان در درك و دريافت واقعيتها موثر است، همچنين شرايط ذهني و دريافتها و آرمانهاي روحي نيز در معرفت حاصل از ارتباط با واقعيت موثر ميباشد. در اين نوع اختلاف، اگر آن شرايط ذهني و مختصات رواني كه در چگونگي پاسخ موثر ميباشد امور طبيعي باشند، مانند موضعگيري فيزيكي (ديدن اجسام از فاصلههاي دور كه موجب كوچك ديدن آنها ميباشد) هيچ اعتراض و اشكالي در اختلاف پاسخها پيش نميآيد، زيرا همينكه دخالت شرايط خاص ذهني در نظر گرفته شد، همه قانع ميشوند كه پاسخ مطابق شرايط ذهني يا مختصات رواني گوينده، گفته شده است. و اگر اختلاف مستند به آن شرايط ذهني و رواني باشد كه براي آن انسان پاسخگو الزامي و جبري نبوده و قابل تحقيق و تصحيح ميباشند كه بوسيله آن ميتواند پاسخ صحيح به سوال بدهد ولي كوتهنظريها و خودخواهيهايش نميگذارد كه در آن شرايط ذهني و رواني تحقيق و تجديد نظر و تصحيح بعمل بياورد، در اين فرض پاسخ اين شخص درباره سوال مبهم بوده و اطمينان بخش نخواهد بود. متاسفانه از اينگونه پاسخهاي مختلف ناشي از اصرار به شرايط ذهني غلط ولي قابل تصحيح، در قلمرو معرفت كه موجب پاسخگوئي صحيح ميباشد فراوان ديده ميشود. جلالالدين مولوي اين اصرار و لجاجت را با ريشههاي اصليش چنين بيان ميكند: جمله لذات هوي مكراست و زرق سوز و تاريكيست گرد نور برق برق نور كوته و كذب و مجاز گرد او ظلمات و راه تو دراز ني به نورش نامه تاني خواندن ني به منزل اسب تاني راندن ليك جرم آنكه باشد رهن برق از تو روي اندر كشد انوار شرق خشم گيرد بر دلت آن آفتاب چون تو جوئي از عطارد نور و تاب ميكشاند مكر برقت بيدليل در مفازه مظلمي شب ميل ميل گاه بر كه گاه بر جو اوفتي گه بدانسو گه بدين سو اوفتي خود نبيني تو دليل اي جاه جو ور ببيني رو بگرداني ازو و دليل تو براي توجيه اين اصرار احمقانه اينست كه- من سفر كردم در اين ره شصت ميل مرمرا گمراه گويد اين دليل! گر نهم من گوش سوي آن شگفت امر او را هم ز سر بايد گرفت من در اين ره عمر خود كردم گرو هر چه باداباد اي خواجه برو آري، اي شصت ميل راه رفته-راه كردي ليك در ظني چو برق عشر آن ره كن، پي وحيي چو شرقظن لا يغني من الحق خواندهاي وز چنان برقي ز شرقي ماندهايهين در آ در كشتي ما اي نژند يا كه آن كشتي به اين كشتي ببندگويد او چون ترك گيرم گير و دار چون روم من در طفيلت كور واركور با رهبر به از تنها يقين زان يكي ننگست و صد ننگست اينپاسخهاي اينگونه اشخاص براي سوالات كه حاضر نيستند كمترين تغييري در وضع رواني و شرائط ذهني خود بدهند، موجب تراكم جهلها و خطاها در مغز انسانها ميباشد.نوع سوم- اختلاف پاسخها مستند به اختلاف درك و تفسير موضوع سوال ميباشد، چنانكه در سوال از هدف حيات (هدف حيات چيست؟) اختلاف درك و تفسير موضوع سوال كه (حيات) است، موجب اختلاف در پاسخها شده است. اين يك امر طبيعي است، ولي براي بدست آوردن واقعيتي كه مورد سوال قرار گرفته است، بايد حداكثر كوشش را بعمل آورد، زيرا ممكن است درباره يك موضوع تفسير و توجيههاي غلطي بوجود آمده باشد و در نتيجه موضوع سوال مبهم بماند و پاسخها نتواند از عهده حل آن برآيد. اميرالمومنين عليهالسلام در شماره 243 از كلمات قصار (حكم) ميفرمايد: اذا ازدحم الجواب خفي الصواب (هنگاميكه جواب متعدد و در هم و بر هم شود، حقيقت مخفي ميماند.) سوالهاي غير منطقي مواردي وجود دارند كه طرح سوال درباره آنها غير منطقي است. اين موارد بر سه قسم عمده تقسم ميگردند:قسم يكم- نارسائي معلومات و قدرت انديشه براي درك پاسخ سوال، مانند سوال يك دانشآموز سال پنجم درباره مسائل پيچيده علميو فلسفي كه بداشتن معلومات و قدرت انديشه عالي نيازمند ميباشد. غير منطقي بودن سوال در اين قسم ناشي از بيجواب بودن سوال نيست، بلكه دانشآموز مفروض آمادگي ذهني براي درك پاسخ ندارد. در اين مورد نه تنها پاسخ به سوال مفيد نيست، بلكه ممكن است بضرر مغزي سوال كننده بينجامد، اگر چه ممكن است گوينده پاسخ با بيان خوب و مهارت عالي بتواند پاسخ را براي سوال كننده قابل درك بسازد، ولي بيم آن ميرود كه گوينده پاسخ، سوال كننده را به بلوغ زودرس مغزي برساند و شرائط بعدي از عهده بجريان انداختن طبيعي آن بلوغ برنيايد و ذهن سوال كننده دچار بحران يا ركود گردد.قسم دوم- محدوديت معلومات و نيروهاي مغزي انسانها بطور عموم، اگر چه از عاليترين معلومات و تجارت و هستي شناسي و مقتدرترين استعدادهاي مغزي برخوردار بوده باشند، مانند طرح سوال درباره ذات پاك خداوندي، ذات خداوندي براي مغز انساني اگر چه قدرتمندترين مغز بوده و همه دانشهاي طبيعي و ماوراي طبيعي را اندوخته باشد، توانائي طرح ذات خداوندي را براي سوال ندارد. ذات خداوندي فوق ابزار و وسائل درك و تعقل بشري است، و لذا هر مفهومي را كه بعنوان ذات خدا مطرح كند، ساخته ذهن او بوده و مطابق واقعيت نخواهد بود، زيرا: مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزداني كشد بيشك بشكل مورچه با شاخ حيواني كشد مغز شبان هم نقشه موسي بن عمراني كشد در فكر ماني گرفتد او صورت ماني كشد ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستي البته اين مطلب دليل آن نيست كه بشر از برقرار كردن هر گونه رابطه معرفتي با خداوند ناتوان است- نظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني گرش از جهان نبيني بجهان چه ديده باشي وارستگيهاي روحي و تهذبهاي دروني و تادب به آداب الله و تخلق به اخلاق الله است كه آدمي را شايسته ديدار فروغ جمال و عظمت جلال خداوندي كه (از رگ گردن به او نزديكتر است) مينمايد و آن مقام والا را به انسان ميبخشد كه (خدائي را كه نديده است عبادت نكند).قسم سوم- بايد اين اصل را بپذيريم كه چنان نيست كه همه واقعياتي كه در قلمرو انسان در حال ارتباط با جهان و همنوعان و همه شوون زندگي وي در جريانند و قابل درك و دريافت ميباشند، بايستي براي شناخت و اطلاع مورد پيگيري قرار بگيرند. معناي اين اصل ترجيح جهل بر علم نيست، بلكه توضيح منطقي امكانات و ظرفيتهاي آدميان است كه نميتواند در هر حال توانائي اطلاع از ناگواريهاي سرنوشت آينده و نتائج تباه كننده سرگذشت را داشته باشند، مانند اطلاع يافتن بيمار از اينكه بيماري او مهلك است. پيش از توضيح اين مساله چند آيه از قرآن مجيد را در نظر ميگيريم: يا ايهاالذين امنوا لاتسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسوكم و ان تسئلوا عنها حين ينزل القران تبدلكم! عفاالله عنها و الله غفور حليم. قد سالها قوم من قبلكم ثم اصبحوا بها كافرين. (اي كسانيكه ايمان آوردهايد، از چيزهايي سوال نكنيد كه اگر براي شما آشكار شود، شما را ناراحت نمايد و اگر از آن اشياء در موقعيكه قرآن نازل ميشود بپرسيد، براي شما آشكار خواهد شد. خداوند از آنها عفو فرمود (يا سوال نكنيد از اشيائي كه خدا از آنها عفو فرموده است) و خداوند بخشنده و شكيبا است. قومي پيش از شما از اشيائي سوال كردند و سپس به آنها كفر ورزيدند.)در تفسير اين آيات مطالبي در كتب تفسير آمده است، از آنجمله در مجمع البيان تفسير همين آيات در سوره مائده ميگويد: چنين روايت شده است كه عدهاي از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم سوالاتي كردند تا حدي كه سوال از حد اعتدال خارج شد و آن حضرت را سوال پيچ نمودند. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ناراحت شد و براي سخنراني (ايراد خطبه) برخاست و فرمود: (سوال كنيد از من، سوگند به خدا از هيچ چيزي سوال نخواهيد كرد مگر اينكه براي شما روشن خواهم ساخت.) مردي از قبيله بنيسهم كه عبدالله بن حذافه ناميده شده و نسبش مورد اشكال بود، عرض كرد: يا رسولالله، پدر من كيست؟ حضرت فرمود: پدر تو حذافه بن قيس است. مرد ديگري برخاست و عرض كرد: يا رسولالله، پدر من كيست؟ … فرمود در آتش. عمر بن خطاب برخاست و پاي پيغمبر را بوسيد و گفت: (يا رسولالله، ما به زمان جاهليت و شرك نزديك هستيم (تازه به اسلام گرويدهايم)، از ما درگذر، خدا از تو درگذرد. در اينموقع غضب پيامبر اكرم فرو نشست و فرمود: سوگند به خدائي كه جان من در دست او است، لحظاتي پيش بهشت و دوزخ در پهناي اين ديوار براي من مصور شد و مانند امروز در خير و شر نديده بودم).باز نقل شده است كه گاهي براي استهزاء از پيامبر سوال ميكردند و گاهي براي امتحان. بعضي ميگفتند: پدر من كيست؟ بعضي ديگر ميگفتند: كجا است پدر من؟ و كسانيكه شترشان گم ميشد، ميپرسيدند: شتر من كجاست؟ خداوند آيات مزبوره را فرستاد.اين روايت را ابوعلي طبرسي در تفسير آيات مزبوره از عبدالله بن عباس نقل كرده است. طبرسي روايتي از اميرالمومنين عليهالسلام و ابوامامه باهلي آورده است كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم خطبهاي خواند و فرمود: خداوند براي شما وظيفهي حج مقرر فرموده است. عكاشه بن محصن و بعضي گفتهاند سراقه بن مالك برخاست و سوال كرد: يا رسولالله، در هر سال؟ حضرت از او روي گردانيد و او دو يا سه بار سوال را تكرار نمود. حضرت فرمود: ويحك (شگفت بر تو، يا رحم بر تو.) چه تضمين داري، اگر بگويم: آري، هر سال بايد به حج برويد، و اگر بگويم، حج هر سال واجب ميشود و اگر واجب شود، ناتوان ميگرديد و اگر ترك كنيد كافر ميشويد، مرا بحال خود رها كنيد همچنانكه من شما را بحال خود رها ميكنم. جز اين نيست كه كساني پيش از شما بجهت سوالات زياد كه بر پيامبرانشان طرح ميكردند و با آنان اختلاف مينمودند، هلاك گشتند. وقتي كه من شما را به چيزي امر كردم، بمقدار توانائي كه داريد آنرا بجاي بياوريد و اگر شما را از چيزي نهي كردم، از آن اجتناب نمائيد همچنين آيات مربوط به حضرت موسي عليهالسلام و بنده صالح كه بعضي گفتهاند: مقصود حضرت خضر عليهالسلام است.در اين آيات حضرت موسي عليهالسلام به آن بنده صالح كه خداوند رحمت و علمي براي او عنايت فرموده بود چنين گفت: هل اتبعك علي ان تعلمن مما علمت رشدا. قال انك لن تستطيع معي صبرا. و كيف تصبر علي مالم تحط ما لم تحط به خبرا. قال ستجدني انشاءالله صابرا و لا اعصي لك امرا. قال فان اتبعتني فلا تسئلني عن شيء حتي احدث لك منه ذكرا. (آيا بدنبال تو باشم از آن علم رشدآور كه فرا گرفتهاي مرا تعليم نمائي؟ گفت: تو با من نميتواني تحمل نمائي (كارهائي كه انجام خواهم داد براي تو قابل هضم نميباشد) و چگونه ميتواني درباره چيزي كه احاطه و آگاهي به آن نداري، تحمل كني. موسي عليهالسلام گفت: انشاءالله مرا بردبار خواهي يافت و از هيچ امر تو نافرماني نخواهم كرد. آن بنده خدا گفت: با من همراه شدي و تبعيت كردي، از هيچ چيزي مپرس تا من خود درباره آن چيزي براي تو بگويم … ) در اين داستان هر كاري كه آن بنده خدا انجام داد، حضرت موسي عليهالسلام سوال كرد و حتي گاهي قيافه اعتراض بخود گرفت كه چرا چنين كار ناروا را انجام دادي. اگر چه اين امور در واقع قابل درك و شناخت براي حضرت موسي عليهالسلام و ديگران بود، ولي موقعيت حضرت موسي عليهالسلام و لزوم تبعيت او از قوانين رسمي كه خود او ما مورد ابلاغ و اجراي آنها بود، آن كارها را كه آن بنده خدا انجام داد، شگفتآور و غير قابل هضم تلقي نمود.در اين مبحث بايد به يك اصل كلي اشاره كنيم و آن اينست كه لازمه اينكه همه واقعيات در هر گونه شرايط قابل سوال و طرح براي دريافت پاسخ نيست، اين نيست كه آن سوالات پاسخ ندارند، يا آن تاريكيها هرگز روشن نخواهند گشت، بلكه چنانكه بطور مختصر متذكر شديم، در خيلي از موارد، شرايط ذهني و وضع رواني شخص واقعجو است كه از طرح سوال براي پيدا كردن جواب جلوگيري مينمايد. اگر عدم اجتماع شرايط ذهني و وضع رواني صاحب سوال و واقعجو، ناشي از عوامل جبري مربوط به شخص او بوده و هيچ راهي براي شكستن آن عوامل جبري وجود نداشته باشد، در اين فرض چنانكه تكليفي براي دارنده سوال وجود ندارد همچنين هيچ مسووليتي براي دانايان و عالمان آن واقع نيست. و اگر عدم آمادگي كسي كه واقعيتي را ميجويد، مستند به عدم اجتماع شرايط تعلم بوده باشد (در حاليكه متصديان امور اجتماعي ميتوانند آنرا برطرف نمايند) يا مستند به مسامحه خود دارندگان سوال در درون كه آن را ابراز نميكنند بوده باشند، باز در اين فرض هم بر عهده متصديان ارشاد ذهني و رواني جامعهايست كه مردمي را كه با داشتن نياز به طرح سوال درباره واقعيات وادار سازند، زيرا منابع اسلامي با جديترين دستورات، تحصيل معرفت بر واقعيات را مخصوصا آن قسمت را كه حيات آدمي بدون شناخت آنها پوچ است، مورد الزام قرار داده است.يكي از مقدسترين حالات روحي انسان موقعي بروز ميكند كه در آن هنگام كه پاسخ سوالي را كه نميداند. سكوت كند، و مقدستر از آن اينست كه به سكوت محض قناعت نورزد و با كمال شجاعت و صراحت بگويد: (من نميدانم) بهمين (نميدانم) هم قناعت نكند و حركت خود را ادامه دهد و در رديف جويندگان و سوال كنندگان درباره واقعيتي كه نميداند قرار گيرد. در اين دنيا اگر كسي پيدا شود و در برابر هر مساله و سوالي اظهار علم نمايد و از (نميدانم) چنان وحشت كند كه از آشاميدن زهر مهلك، بدون ترديد چنين كسي بنوعي اختلال مغزي يا بيماري رواني مبتلاست كه هنوز در ليست اختلالات و بيماريهاي مغزي و رواني ثبت نشده است تا در صدد پيدا كردن طرق معالجه آن برآيند. چگونه ممكن است يك انسان با داشتن مغز و روان سالم، با علم به اينكه اگر جزئي در مجموعه اجزاء و روابط عالم هستي و در همه اجزاء و شوون مادي و روحي انسان كه در ارتباط كامل با يكديگر بوجود خود ادامه ميدهند، مجهول بوده باشد، ادعاي علم درباره كل مجموعه نمايد؟! چنين ادعايي بياساسترين ادعا است. مخصوصا با علم به اينكه عمر آدمي با محدوديتي كه دارد نميگذارد معلو مات واقعي انسان از مقداري دانستني محدود و نسبي تجاوز نمايد، و با علم به اينكه خصوصيات موضعگيريهاي انسان در برابر واقعيات و مختصات ذاتي وسائل درك و شناخت مانند حواس و ذهن و ديگر ابزار ساخته شده بوسيله همان حواس و ذهن براي هدفهاي معين، مانع از وصول به معلومات كامل درباره واقعيات است، ادعاي (ميدانم) در برابر هر مساله و سوالي نمايد!!توجه به اين حقيقت كه متذكر شديم، آغاز علم است، و عدم توجه به اين حقيقت همه ادعاهاي (علم نما) را از اعتبار علمي ساقط مينمايد، زيرا در اينصورت هيچ اطميناني وجود ندارد كه مدعي علم، تخيلات و اوهام و گمانهاي خود را با نمايش علم تحويل انسانها ندهد. البته اين نكته را فراموش نميكنيم كه اگر اظهار نظر در مسائل علمي و فلسفي و هنري و صنعتي و غيرذلك و ابراز پاسخ در برابر سوالات مربوط به آن امور، مستند به اعتقاد و جزم به واقعيتها صورت بگيرد و صاحبنظر و گوينده پاسخ نخواهد تخيل و پندار و وهم و گمان و احتمال خود را بعنوان علم به واقعيات تحويل مغزهاي بشري بدهد، در اين مورد نميتوان گفت: اين اشخاص داراي وجدان علمي نيستند، حتي اگر اينان در درك حقائق علمي و … مرتكب خطا هم بشوند، انسانهاي خردمند به بيان خطاي آنان قناعت ميورزند، و توبيخ و اهانتشان نميكنند، زيرا آنان از روي اعتقاد به اينكه واقعيت را درك كردهاند، اظهار نظر نموده يا سوالي را پاسخ دادهاند. درد ناگوار بشري در باب معرفت از آن مدعيان ناشي ميشود كه از وجدان علمي و تقواي معرفتي بيبهره بوده بدون اينكه كمترين اهميتي براي واقعيات و مغز و روان بشري قائل بشوند و بدون اعتنا به تباهيهاي مغزي و رواني خويش، خود را صاحبنظر قلمداد نموده به افزودن به مجهولات و دردهاي بشري عشق ميورزند. براي چه؟ فقط براي آنكه جمله (نميدانم) را بزبان نياورند، و مبادا كه زبانشان از گفتن (نميدانم) آتش بگيرد، آتش به مغزها و روانهاي بشري ميزنند و از تماشاي شعلههاي آن لذت ميبرند!! خداوندا، كاروان پوياي بشري را در مسير معرفت از اين راهزنان درنده نجات بده. در اين مورد بشنويد:قاضی اي بنشاندند و ميگريست گفت نايب قاضيا گريه ز چيست؟اين نه وقت گريه و فرياد تست وقت شادي و مبارك بادتستگفت آه چون حكم راند بيدلي در ميان آن دو عالم جاهليآن دو خصم از واقعه خود واقفند قاضي مسكين چه داند زان دو بندجاهليست و غافل است از حالشان چون رود در خونشان و مالشانگفت خصمان عالمند و علتي جاهلي تو ليك شمع ملتي زانكه تو علت نداري در ميان آن فراغت هست نور ديدگانوان دو عالم را غرضشان كور كرد علمشان را علت اندر گور كردجهل را بيعلتي عالم كند علم را علت كژو ظالم كندتا تو رشوت نستدي بينندهاي چون طمع كردي ضرير و بندهايحكمت اعلاي اين مطلب كه در ابيات بالا ميبينيد، در جملهاي از اميرالمومنين عليهالسلام چنين آمده است: سل تفقها و لا تسئل تعنتا فان الجاهل المتعلم شبيه بالعالم، و ان العالم المتعسف شبيه بالجاهل المتعنت. (بپرس براي فهميدن و مپرس براي آزار دادن و وارد كردن مسوول در مشقت ناگوار، زيرا جاهلي كه در جريان تعليم و آموختن است شبيه به عالم است و عالم كج انديش شبيه به جاهل موذي است.) اين معلم مخلص و الهي بشر در توصيف مردم نابخرد و دور از رشد و كمال چنين فرموده است: سائلهم متعنت و مجيبهم متكلف. (سوال كننده آنان قصد آزار و به مشقت انداختن مسوول را دارد و پاسخگوي آنان خود را به تكلف و تصنع وادار ميكند.) هيچ ميدانيد كه يك (نميدانم) در موقع مناسب از صدها (ميدانم) بيمدرك و بيماخذ سازندهتر و روشن كنندهتر است؟ آري، قطعا چنين است، زيرا اعتراف به ندانستن كشف از يك احساس عظمت و ارزش در واقعيات مينمايد كه اظهار كننده (نميدانم) را از ببازي گرفتن آنها باز ميدارد و اين احساس موجب آن ميشود كه خود را در رديف جويندگان و سوال كنندگان قرار بدهد و بگفتن (نميدانم) قناعت نكند.اگر در اين مورد دقت بيشتري نمائيم، اين امتياز را هم براي اعتراف كننده به (نميدانم) مشاهده ميكنيم كه سوال كننده با شنيدن (نميدانم) از اعتراف كننده مخصوصا اگر شخصيتش در معرفت چشمگير هم بوده باشد، حشمت و جلالي در روح آن شخصيت و عظمت و ارزش بزرگي در واقعيات احساس ميكند كه آن انسان بزرگ آن واقعيات را ببازي نميگيرد. از طرف ديگر (ميدانم) هائي كه برخلاف واقع از يك جاهل ابراز ميشود، چه بسا كه او را بروزگار سياه بنشاند و حتي گاهي بنابودي وي بينجامد. در كلمات قصار شماره 85 از اميرالمومنين عليهالسلام چنين ميخوانيم: من ترك قول لا ادري اصيب مقاتله. (هر كس كه جمله (نميدانم) را ترك كند به موارد نابودي خود كشيده ميشود.) اين معني را در جملاتي از اميرالمومنين عليهالسلام چنين ميخوانيم: و لا يستحيين احد منكم اذا سئل عما لا يعلم ان يقول لا اعلم، و لا يستحيين احد اذا لم يعلم الشيء ان يتعلمه. (هيچ يك از شما از گفتن ((نميدانم)) در موقع سوال از چيزي كه آنرا نميدانيد، احساس شرم نكند و هيچيك از شما از تعلم و آموختن چيزي كه نميداند، خجالت نكشد.) گويا اميرالمومنين عليهالسلام ميخواهد اين حقيقت را متذكر شود كه يك انسان نبايد از اعتراف به اينكه در موقعيت پائينتر قرار گرفته است و بايد گام ببالاتر گذارد، خجالت بكشد و همچنين هرگز از حركت بسوي كمال يعني آدم شدن احساس شرم ننمايد.اگر در هر مسير شناخت واقعيات در حركتيد، گذر شما به روشنائيها و تاريكيها خواهد افتاد، متوجه باشيد بدون علت روشنائيها را با تاريكيها مشوش و تاريك مسازيد. اگر احساس كرديد كه واقعا در مسير معرفت قرار گرفته و در حركتيد، از فراز و نشيبها و سنگلاخها و حفرههاي فراواني كه در اين مسير خواهيد ديد، به وحشت و هراس نيفتيد، و بدانيد كه هيچ روشنائي در اين دنيا براي يك انسان پيش نميآيد مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور از آن روشنائي، تاريكي يا تاريكيهائي وجود دارد، و بالعكس در اين دنيا هيچ تاريكي براي يك انسان پيش نميآيد مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور از آن، روشنائي وجود دارد. عدهاي از ناتوانان وجود دارند كه در همان آغاز حركت با ورود به اولين تاريكيها خود را ميبازند و چنان ميبازند كه روشنائيهاي پرفروغ مسير حركت را نميبينند و گمان ميبرند همان تاريكيهاي ابتدائي همه سطوح مغزي و رواني و جهان بروني را فرا گرفته است. همه جا تاريك است، هيچ روزنهاي وجود ندارد، اصلا روشنائي يعني چه؟ اين همان منطق طبيعت خفاشي است كه هر گاه به او بگويند: خورشيدي وجود دارد كه در منظومه خود ميلياردها ميليارد موجودات را روشن ميسازد، فورا خواهد گفت: همه آنها دروغ ميگويند و چنين چيزي وجود ندارد و فقط من راست ميگويم و آن هم اينست كه اگر در دنيا چيزي مطلق و فراگير هستي وجود داشته باشد، همانا تاريكي مطلق است! و اما انسانهائي كه طبيعت و موجوديت خود را يافتهاند، با كمال اطمينان خاطر و در حد اعلاي يقين ميدانند كه در اين دنيا تاريكي مطلق وجود ندارد و كسي كه چنين گماني ببرد، نوعي بيماري در وسائل درك و شناخت در وي پديد آمده است كه بايد در صدد معالجه آن برآيد. اگر استعداد واقعيابي آدمي بكار بيفتد و عظمت ارتباط صحيح با واقعيت را دريابد، يك روشنائي اندك بواقعيت را قرباني هزاران تاريكيهاي ديگر نمينمايد. آيا اين واقعيت را نپذيريم كه با آغاز چنين احساس شريف (نبايد يك روشنائي كوچك را قرباني هزاران تاريكي نمود) نمونهاي از روشنائي مطلق فضاي درون ما را فرا گرفته است كه اگر ارزش آنرا بدانيم با هر گامي كه به نيت افزايش آن روشنائي برداريم، تاريكيهاي ما يكي پس از ديگري مبدل به روشنائيها خواهد گشت؟آري، بايد اين حقيقت را بپذيريم، و الا خود را تحقير مينماييم و يا فريب ميدهيم و ديگران را هم دچار تشويش ميسازيم. هرگز در آن صدد نباشيم كه براي حفظ موقعيت خود و يا بجهت وحشت از روياروئي با حقائق جديد، پاسخ سوال را چنان ابهامآميز و در هم و بر هم كنيم كه مغز سوال كننده را بپيچانيم. اشخاصي كه با تحقيقات علمي مخصوصا با تفكر در مسائل علوم نظري و انساني سروكار دارند، به اين نكته توجه دارند كه همواره عدهاي از اشخاص وجود دارند، حتي داراي اطلاعات و معلومات هم هستند، با اينحال بجهت علاقه شديد و افراطي به اندوختههاي قبلي خود از تفكر دقيق و صحيح درباره سوال يا مسالهاي كه براي آنان مطرح ميگردد، خود را محروم ميسازند، لذا با كمال تاسف ميخواهند بهر طريقي كه شده از تحليل آن سرباز زنند، تا مجبور به پاسخ صريح و قاطع كه موجب تزلزل موقعيت تثبيت شدهشان است، نباشد! و لذا تا ميتوانند باصطلاح معروف طفره بروند، يا از اين شاخ به آن شاخ بپرند، يا بيچاره سوال كننده و طرح كننده مساله را با يك تردستيها و چشمبنديها در طوفاني از اصطلاحات فرو برند و گيجش كنند، و جاي دلسوزي بطرح كننده مساله و سوال كننده موقعي است كه او يك انسان پاكدل و روشن ضمير باشد و بجهت اعتقاد به قداست علم احتمال ندهد كه پاسخ دهنده براي حفظ موقعيت رسمي خود، يا بجهت وحشت از حقائق تازهاي كه قلم بطلان بهمه يا به بعضي از اندوختههاي معرفتي او خواهد كشيد، مشغول شعبده بازي و مغلطه كاري است و با كمال آرامش خاطر با نگاههاي معصوم، چشم بدهان پاسخ دهنده يا سطور كتابي كه براي حل مساله و سوال خود، ميخواند دوخته است.اين پاكدل و عاشق حقيقت، احتمال نميدهد كه آن جملات را كه ميشنود يا در آن كتاب ميخواند، فاضلاب مغز و روان پاسخ دهنده است كه جز حقيقت مفيد همه چيز ولي فرو رفته در لجن، در آن وجود دارد. بيائيد اي متصديان پاسخ سوالات و حل كنندگان مسائل بشري، به نگاههاي معصوم و گوشهاي شنواي جويندگان حقيقت دقت كنيد، باشد كه وجدان انساني شما بحركت در آيد و علم را قرباني موقعيت چشمگير ولي رو به فنا وحشت از روياروئي با حقائق تازه ننمائيم. آري، يا سخن دانسته گوي اي مرد بخرد يا خموش در اينجا كمي دقت كنيد و ببينيد چقدر فرق است ميان كسي كه سوال جوينده حقيقت را آنقدر ميپيچاند كه بيچاره سوال كننده گيج و از وصول به حقيقت مايوس ميشود و كسي كه ناتواني سوال كننده را درك ميكند و در تحقيق و توضيح سوال ميكوشد تا سوال كننده را با مقصودش آشنا ميسازد و با كمال محبت و خلوص در صدد پاسخگوئي برميآيد.حتي ممكن است سوال را تحليل كند و همه احتمالات را متذكر شود، مثلا بگويد: احتمال ميرود كه مقصود شما چنين باشد، اگر مقصود شما چنين است، پاسخش اينست. و احتمال اين ميرود مقصود شما چنان باشد، در اين صورت سوال شما خيلي پرمعني است، بنابراين بايد بررسي و دقت بيشتري در سوال شما انجام داد و هكذا … فرق ميان جاهل خودپرست و گمراه كننده و عالم با اخلاص ((كه حيوان تا به انسان فرق دارد)). فقط خدا ميداند كه چه حقايق با اهميتي پيش از آنكه از مغز باردار يك انسان در شكل يك سوال زاييده شود، با ضربه پاسخگوي خودپرست، سقط شده و از بين رفته است. در حقايق عالي هستي و اصول بنيادين حيات، سراغ دانايان وارسته از آلودگيها را بگيريم، چه بسا كه بدون اينكه شما مساله را مطرح كنيد، با وضع روحي و گفتار مستند به روش ماوراي طبيعي، مساله شما را حل و فصل نمايند. البته در اينجا بحث ما در مسائل علوم عيني مربوط به اجزاي طبيعت نيست كه رشتههاي متنوعي از علوم، حل و فصل آنها را بعهده گرفتهاند و ما كه با مشيت خداوندي مجهز به حواس و نيروهاي شگفتانگيز مغز و آزمايشگاهها و قدرت تجربه ميباشيم، موظفيم كه با آن وسائل و ابزار و نيروها در شناخت طبيعت و بهرهبرداري از آن پيش برويم.البته فراموش نميكنيم كه حتي در همين قلمرو علوم هم از با رقهها و شهودها و حدسهائي كه بدون نياز به سپري كردن مقدمات منطقي مربوط بواقعيات بوده باشد، بهرهبرداريهاي قابل توجهي نصيب بشر ميگردد. آنچه در اين مبحث ميخواهيم مورد دقت و بررسي قرار بدهيم، يكي از خصائص فوقالعاده با اهميت ارواح رشد يافته انسانها است و آن عبارتست از وجود انگيزههاي شهود و دريافتهاي مستقيم در سخنان ارواح رشد يافته كه ميتوانند حقائقي را براي انسانها قابل درك بسازند و به آنان بفهماند، حتي بدون آنكه آن سخنان ارتباط مستقيم با مسائل و مشكلات انسانهاي جوينده داشته باشند. و گاهي ممكن است جلوههاي رشد و كمال روح چنان حالت پذيرش در مغز و روان انسانهاي جوينده بوجود بياورند كه براي حل مسائل و مشكلاتشان اندك اشارهاي از آن ارواح يا استدلال مختصري كفايت كند. در صورتيكه شايد اگر اين جويندگان براي پيدا كردن پاسخ مسائلشان متفكران و متخصصان حرفهاي رجوع كنند، به دلائل منطقي علمي و فلسفي قانع نشوند. لذا در آن روايت بسيار معروف آمده است كه- كونوا دعاه الي الله بغير اقوالكم. (دعوت كنندگان بسوي خدا باشيد نه با سخنانتان) بلكه با اعمال و جلوههاي رشد روحي كه بدست آوردهايد.و آن روايت ديگر كه ميگويد: (عالم حقيقي كسي است كه روايت او خدا را بياد تو بياورد). مضمون اين مطلب را در داستان (پادشاه و كنيزك) در آنجا كه پادشاه پس از تلاش زياد و انقطاع كلي الي الله، شهود كرده است كه طبيب حقيقي كنيزك فردا خواهد آمد و به او چنين گفته شد كه: (گر غريبي آيدت فردا ز ما است).ابيات مربوط به مطلبي كه مطرح كردهايم، عبارتند از: 1- نور حق ظاهر بود اندر ولي نيك بين باشي اگر اهل دلي 2- آن ولي حق چو پيدا شد ز دور از سر و پايش همي ميتافت نور 3- هر دو بحري آشنا آموخته هر دو جان بيدوختن بر دوخته 4- گفت معشوقم تو بودستي نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان 5- اي لقاي تو بودستي نه آن مشكل از تو حل شود بيقيل و قال 6- ترجمان هر چه ما را در دل است دستگير هر كه پايش در گل است بهمين جهت بوده است كه گرديدنهاي روحي اغلب تحت تربيت آن مربيان والامقام صورت گرفته است كه باصطلاح مولوي ديدارش جواب هر سوال بوده است و بقول سعدي:گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائيالبته ما ميدانيم كه هضم اين مطلب براي كساني كه غوطهور در محسوسات و شهوات بوده و از فعاليتهاي والاي عقلاني بركنارند و از عظمتهاي اخلاقي انساني خود را محروم نمودهاند، بسيار مشكل و در بعضي شرائط امكانناپذير است. ولي چه باك از اينكه كساني هستند كه هيچ استعداد و راز عالي را در عالم ارواح نميتواند هضم كنند، با اينكه افراد كاروان شهوديون درباره واقعيات نه تنها اندك نيستند، بلكه چونان رگههاي الماس گرانبها در ميان انبوه زغال سنگ همواره عده فراواني از آدميزادگان را بخود جلب خواهند كرد، اگر چه غوطهوران در زغال سنگها از چنين رگههايي بياطلاع باشند، يا آنان را ببينند، ولي اهميتي به آنان ندهند. شايد اين جملهي اميرالمومنين عليهالسلام كه در توصيف يك برادر روحاني در گذشته داده است، همين مطلب باشد كه مورد بحث ما است. فرموده است: فان قال بدا لقائلين و نقع غليل السائلين. (اگر سخني ميگفت، گويندگان را چنان قانع مينمود كه ديگر دربارهي آن موضوع سخني نگويند و سخن وي سيراب كننده عطش سوال كنندگان بود.)محتواي اين جمله محتملا اينست كه گفتار او چنانكه بجهت بازگو كردن حقيقيت، گويندگان را از اظهار نظر باز ميداشت، سوال كنندگان را اگر چه سخنانش بطور مستقيم متوجه سوالات آنان نبود، ميتوانست بطور غير مستقيم اشباع نمايد. دخالت چگونگي وضع محيط و اجتماع در بروز سوالات و پاسخهاي آنها از يك جهت ميتوان مسائلي را كه براي مردم مطرح ميشوند، بر دو قسمت عمده تقسيم نمود:قسمت يكم، آن مسائلي است كه بجهت عموميت محتوياتي كه دارند، بدون اختصاص به يك دوران و به يك محيط و اجتماع، براي همگان مطرح ميباشند. مسائل علمي و فلسفي كه بر مبناي اصول مشترك حواس و استعدادهاي مغزي انساني و جهاني كه در آن زندگي ميكنند، مطرح ميگردند، همه از اين قسم مسائل ميباشد و بهمين جهت است كه اين گونه مسائل در محدودههاي اقليمي و مكتبي و زماني محدود نگشته، در همه زمانها و محيطها و اجتماعات در معرض بروز و قابل طرح براي همه انسانها ميباشد. آيا انسان بجهت تعليم و تربيت قابل رشد و تكامل است، براي همه انسانها قابليت طرح شدن دارد. به اين معني كه عوامل و انگيزههاي بنيادين طرح اينگونه مسائل در همه دورانها و جوامع و محيطها بالقوه يا بالفعل وجود دارد.قسمت دوم- مسائل روبنائي و معلولي هستند كه اگر چه با نظر به اصول زيربنائي و علل كلي آنها مانند قسمت يكم قابل طرح براي عموم ميباشند، ولي خود آن مسائل در مجراي شرايط و مختصات زماني يا محيطي و اجتماعي بوجود ميآيند مانند مسائلي كه زندگي ماشيني بوجود ميآورد. اگر اصول زيربنائي و علل كلي زندگي ماشيني را در نظر بگيريم، خواهيم ديد: مثلا اينكه آيا بشر طالب سرعت در انتقال از يك نقطه به نقطه ديگر هست يانه؟ با نظر به نياز به حركتهاي سريع و نتائج آن، همواره قابل طرح بوده و بطور طبيعي پاسخ مثبت داشته است، يا ميبايست پاسخ مثبت به آن داده شود. اما خود اين مساله كه آيا قالب گيري شدن مغز و روان بشري است يا نه؟ سوالي است كه با نظر به امكان محدود ساختن سيطرهي ماشين براي حفظ موجوديت انسان كه ناشي از چگونگي كاربرد ماشين گشته است، در محيطها و مجتمعات ماشيني محض كه طعم آنرا چشيدهاند بطور جدي بروز مينمايد. همچنين وقتي كه در فرهنگهاي مخصوص هر يك از مجتمعات بشري دقت ميكنيم، ميبينيم: آن فرهنگها از دو قسمت تشكيل يافتهاند: قسمت يكم، اصول مربوط به مختص فرهنگ گرائي است كه در نهاد بشري وجود دارد و اين اصول چنانكه گفتيم از عموميت فراگير برخوردار است. قسمت دوم، خصوصيات و نمودها و عناصر روبنائي فرهنگ است كه هر يك از آنها مسائل خاصي را براي خود بوجود آورد. اين مطلب كه متذكر شديم قابل ترديد نيست. يكي از نتائج مهمي كه ميتوان از اين مطلب گرفت، اينست كه بيماري و سلامت وضع يك محيط و اجتماع ميتواند در بوجود آوردن سوالات مخصوص بخود موثر بوده باشد. در آن هنگام كه محيط بر مبناي اصل لذت ساخته شده و اصول جاريه در جو مجتمع مستند به اصل (هر چه لذت بيشتر، زندگي بهتر) بوده باشد)، قطعي است كه عمده مسائل بر محور لذت خواهد گشت و در نتيجه سوالات مطروحه مربوط بمسائل همين محور خواهد بود.همچنين اگر وضع محيط براي سودجوئي پي ريزي شده باشد و اصول جاريه در جو مجتمع به (اصالت منفعت) مستند باشد، قطعي است كه عمده مسائل بر محور اصالت منفعت خواهد گشت و طبيعتا سوالات مطروحه مناسب با همان مسائل خواهد بود. در اينگونه محيطها و جوامع پاسخ سوالات مطروحه بطوريكه مقبول تلقي شود بايد بمقتضاي همان پديده حاكم بر جو محيط و مجتمع (مثلا لذت يا سود پرستي) اراده شود، و در غير اينصورت، يعني اگر پاسخگو انساني باشد كه از بيماري جو چنان محيط و مجتمع آگاه بوده و شرافت انسانيش وجدان او را تحريك كند و بخواهد پوچي سوالات را بجهت تباهي مسائل پذيرفته شده در لذت محوري يا سودمحوري طرح كند، از ديدگاه توده چشمگير مردم، جاهل و مردود شمرده خواهد شد. ولي يكي از الطاف عاليه درباره انسانها اين بوده است كه بمقتضاي: و لكل قوم هاد. (براي هر قومي هدايت كنندهاي وجود دارد.)همواره مسائل عالي انسانيت را در درون گروهي از مردم اگر چه در اقليت اسفناكي هم بوده باشند، حتي اگر چه بوسيله يك فرد هم بوده باشد، تحريك نموده و علامت سوال را بطور رسمي يا غير رسمي، مستقيم يا غير مستقيم در مقابل چشمان مردم آگاه قرار ميدهد. اگر اين لطف بزرگ خداوندي نبود، معلوم نيست كه امروزه سرنوشت بشري با حاكميت تفكرات اپيكور و اپيكوريان و ماكياولي و ماكياوليان و هابس و هابسيان و چنگيز و چنگيزيان چه ميشد و بكجا ميانجامد!گاهي اضطرابات و تشويشهاي حاكم بر فضاي محيط و اجتماع، توانائي طرح سوال را از سوال كنندگان حق جو و قدرت پاسخ را از انسانهاي شايسته پاسخگوئي سلب مينمايد. اميرالمومنين عليهالسلام در اين مورد ميفرمايد: و لو قد فقدتموني و نزلت بكم كرائه الامور و حوازب الخطوب لاطرق كثير من السائلين و فشل كثير من المسوولين. (و اگر مرا گم كرديد (يعني رخت از ميان شما بربستم) و امور ناگوار و ناخواسته بر شما فرود آمدند و شديدترين حوادث بر سر شما تاختن گرفتند، عده فراواني از سوال كنندگان سر بپائين خواهند انداخت و جمع كثيري از مسوولين در پاسخ سوالها شكست خواهند خورد).****«و لا تنقادوا لاهوائكم، فان النازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار، ينقل الردي علي ظهره من موضع الي موضع لراي يحدثه بعد راي يريد ان يلصق مالا يلتصق و يقرب يتقارب» (و مطيع هواهاي خود نباشيد، زيرا كسيكه بچنين موقعيتي سقوط كند، به لبهي رودخانهاي افتاده كه سيل آنرا برده است. چنين شخصي هلاكت خود را بجهت رايي كه پس از رايي بوجود ميآورد، از محلي به محل ديگر منتقل ميسازد. (آن نابخرد با آن حركات نابخردانه) ميخواهد بچسباند آنچه را كه نميچسبد و نزديك كند آن چه را كه نزديك نخواهد گشت.)يكي از اساسيترين مختصات هوي پرستي بار كردن هلاكت بر دوش و منتقل كردن آن از موقعيتي بموقعيتي ديگر است. پيروي از هوي يعني گسيختن از همه اصول و قوانين تنظيم كننده (حيات معقول) براي وصول به يك لذت طبيعي محدود يا براي يك لذتي خيالي كه شامل جاه و مقام و شهرت پرستي و غيرذلك ميباشد- بر خيالي صلحشان و جنگشان بر خيالي نامشان و ننگشان و شانه خالي كردن از هر اصل و قانوني اگر چه بياهميت جلوه نمايد و گسيختن از هر اصل و قانوني اگر چه بنظر ناچيز نمايد، در حقيقت گسيختن رشتهاي از (حيات معقول) است، و با گسيخته شدن هر يك رشته از (حيات معقول) مرگي و هلاكتي است كه هيچ چيزي نميتواند جلوي آنرا بگيرد. در نتيجه همانطور كه اميرالمومنين عليهالسلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد، چنين شخصي در هر موقعيتي هلاكتي مخصوص به آن موقعيت دارد. هر رايي كه ابراز ميكند، هلاكتي براي او به ارمغان ميآورد. پس چنين شخصي تمامي طول زندگي خود را بار هلاكت ميكشد، چنانكه آن بيماري كه مرض او علاج ندارد، همهي اوقات زندگي، تابوت مرگ خود را بنام كالبد بدوش ميكشد.با اينحال او در ميان زندگان نفس ميكشد و يكي از زندگان محسوب ميشود و طبيعي است كه چنانكه خود او براي تنفس و حركت و احساس به تبعيت جبري از مقداري اصول و قوانين مربوط به زندگي ملزم است، همچنين بجهت ارتباطي كه با مردم جامعه دارد، مجبور است از اصول و قوانين زندگي اجتماعي بطور جبري پيروي نمايد. اين دو موقعيت الزامي جبري موجب ميشود كه او هم مانند ديگران در امور دخالت كند، راي بدهد، اظهار نظر نمايد، تعهد ببندد، در امر توليد با توزيع شركت كند، ولي بدانجهت كه انقياد از هوي ميكند، يعني فقط هوي است كه انگيزهها و علل زندگي او را تشكيل ميدهد، لذا در هيچ يك از شوون زندگي فردي و اجتماعي اصلي و قانوني براي او اصالت نداشته و تبعيت از آنها را لازم نميداند، ولي از آنطرف همانطور كه اشاره كرديم مجبور است براي اداره شوون زندگي خود در واقعيات جاريه شركت كند، يعني همانگونه كه اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد اموري را به يكديگر بچسباند و اموري را به يكديگر نزديك كند، هويپرستي و بياعتنائي كه به اصل و قانون در صورتيكه بجهت دارد، هيچيك از اقداماتش منطقي نخواهد بود.****«فالله الله، ان تشكوا الي من لا يشكي شجوكم، و لا ينقض برايه ما قد ابراهيم لكم» (خدا را، خدا را در نظر بگيريد از اينكه شكايت پيش كسي ببريد كه نتواند اندوه از شما زائل كند و نتواند با راي خود چيزي را بشكند كه براي شما محكم گشته است.)درد و رنج خود را براي كسي بازگو نكنيد كه كاري از وي ساخته شود. بدانجهت كه اميرالمومنين عليهالسلام براي گوشزد كردن اهميت اظهار درد و رنج لفظ جلالهي الله را با تكرار فرموده است كه بپرهيزيد از زبان به شكايت گشودن درباره درد و رنج در پيش با اهلان، معلوم ميشود كه اين كار بسيار ناشايست است، زيرا ناله و شكوه از درد در نظر شخص نااهل از قدر و قيمت جان ميكاهد و آن را ذليل و پست ميگرداند. مردم نااهل همواره در معرض اين نابكاراي هستند كه بجاي هستند كه بجاي مرهم گذاشتن بر زخم مجروهين مادي و معني و بجاي تقليل درد و رنج، زخم يا زخمهاي ديگري بزنند و بر درد و رنج آدم غوطهور در درد و رنج بيفزايند. احترام ذات و مراعات ارزش آن، بقدري بااهميت است كه علي بن ابيطالب عليهالسلام آن درد آشناي بزرگ عالم انسانيت از مراجعه به نااهلان نهي فرموده و ضمنا دستور به تحمل درد ميفرمايد. حقيقتا چه دردناك است زبان به شكوه گشودن به اميد برطرف ساختن ناگواريها و تلخيهاي روزگاران در پيش كسانيكه آشنائي با زجر و شكنجه ندارد و تلخي جايگزاي مصيبتها را نچشيدهاند.دردناكتر از اين، زبان شماتتي است كه آن شخص بظاهر مورد استمداد به انسان دردمند باز كند و بجاي نشان دادن مرهم و دوا و علاج، آن بينواي نيازمند به نوازش را مورد عتاب و خطاب هم قرار بدهد. خلاصه، ارزش جان آدمي و احترام ذات او خيلي بالاتر از آن است كه براي رفع درد و اندوه روي بكسي برده شود كه نه جان را ميشناسد و نه ارزش و احترام آن را. با درنظر گرفتن جملات بعدي، احتمال قوي ميرود كه نهي از رجوع و پناه بردن بكسانيكه نميتوانند يا نميخواهند دردها و مشكلات ما را مرتفع بسازند، موكدا ناظر به زمامداران و صاحبان قدرت بطور عموم ميباشد كه آنان براي جانها سراغ ندارند تا در طريق مرتفع ساختن دردها و مشكلات آنان قدمي بردارند.
امام (ع) سپس درباره لزوم بيدارى فكر در جهت به دست آوردن سعادتهاى باقى و خير جاويد و پذيرش موعظه و اندرز آغاز سخن مى كند و مى فرمايد بيناترين چشمها آن است كه نظر در خير و نيكى دوخته باشد، و شنواترين گوشها آن است كه اندرز را فرا گيرد و بپذيرد، و مراد از نگاه چشم (طرف بصر) نگاه عقل است، و سمع نيز به طريق استعاره آمده است، يا اين كه منظور همان حسّ بينايى و شنوايى است، به اين معنا كه بهترين ديدنيهاى چشم و شنيدنيهاى گوش آن است كه به بيننده و شنونده فايده مطلوب را برساند، و اينها همان كمالات نفسانى است كه از طريق علوم و اخلاق به دست مى آيد.و پس از تمهيد اين مقدّمه مردم را مخاطب قرار داده و به آنها گوشزد مى فرمايد كه گفتار او را بپذيرند، و چراغ دل را به انوار هدايت او روشن سازند و براى خود واژه مصباح (چراغ) را استعاره فرموده و با ذكر شعله و استصباح (نور از چراغ گرفتن) آن را ترشيح داده است، و نيز واژه عين (چشمه) را بر سبيل استعاره آورده است، و صفو (ناب)، ترويق (زلال كردن) و متح (دلو آب را از چاه كشيدن) در ترشيح آن آمده است. و وجه استعاره نخست اين است كه آن حضرت مانند چراغ، كه تاريكيها را مى زدايد و مردم را رهنمون مى شود، راهنما و پيشواى خلق است، و جهت استعاره دوّم اين است كه مايه هاى زندگى جاويد در پرتو وجود او به دست مى آيد، همچنان كه آب چشمه سارها مايه زندگى مردم در اين دنياست، و ذكر صاف و پاكيزه بودن آن از تيرگيها، اشاره به مراتب رسوخ آن حضرت در علم است، و اين كه هيچ گونه غبار شبهه اى نمى تواند زلال يقين او را مكدّر و آلوده سازد.امام (ع) در اين گفتار به مردم دستور مى دهد كه از او كسب هدايت كنند و علم و اخلاق از وى فرا گيرند، و پس از اين به سخنان خود ادامه داده آنان را از جهالت و نادانى و دل خوش داشتن و تكيه كردن بدان نهى مى فرمايد، و از پيروى هوسهاى باطلى كه انسان را از دايره حقّ و صلاح و فضيلتهاى اخلاقى بيرون مى برد، و به سوى باطل و خويهاى زشت و ناپسند مى كشاند بر حذر مى دارد.فرموده است: «فإنّ النّازل بهذا المنزل...»:مراد كسى است كه ديگران را راهنمايى مى كند، و با نادانى و ناآگاهى به مصالح عمومى ادّعاى نصيحت و خير خواهى آنها را دارد، زيرا آن حضرت مصالح عامّه را ملاحظه، و مردم را به سوى آنها راهنمايى مى فرمود، ولى آنها هنگامى كه با يكديگر خلوت مى كردند، منافقان ايشان، آنان را از انجام دادن دستورهاى آن حضرت كه براى آنها زحمت و مشقّت داشت مانند جهاد يا اقدام بر كارهاى دشوار باز مى داشتند و به عكس فرموده امام فرمان مى دادند، اين منافقان كينه توز كه خود را شايسته احراز مقام آن حضرت معرّفى مى كردند، براى اين كه در دين فساد و تباهى پديد آورند، مردم را در جهتى كه بر وفق دلخواه و موجب تأمين مقاصد آنان بود، سوق مى دادند، و اين گفتار اشاره است به كسى كه خود را در مقام راهنمايى، خيرخواه، قرار مى دهد، در حالى كه رهنمودهاى او همه برخاسته از نادانيها و هوسهايى است كه بر دل او چيره شده و او را به لبه پرتگاه نابودى كشانيده است، امام (ع) واژه جرف (كناره رودخانه كه آب زير آن را خالى كرده باشد) را براى آراء و عقايد فاسدى كه ابراز مى شود استعاره فرموده است، زيرا اين گونه عقايد بر نظام عقل استوار نيست، و شرع هم آنها را اجازه نداده است و به منزله ويرانه سست بنيادى است كه هر چه بر آن بنا شود، محكوم به خرابى و ويرانى است، و مانند اين است كه دعوت كننده اين گونه عقايد فاسد، بر لب پرتگاه ايستاده است كه ناگهان محلّ او فرو مى ريزد و او را سرازير جهنّم مى كند، و يا در سراشيب نابودى اين دنيا سرنگون مى سازد، معمولا در باره كسى كه كار خلاف قاعده اى انجام مى دهد، و از اين بابت انتظار كيفرى در باره او مى رود، گفته مى شود: إنّه على شفا جرف هار (او بر لب پرتگاه نابودى است) و نظير آن فرموده خداوند متعال است: «أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ».فرموده است: «ينقل الرّدى على ظهره من موضع...»:«ردى» به معناى نابودى است، و چون رأى فاسد هم براى كسى كه آن را تبليغ مى كند، و هم براى كسى كه آن را مى پذيرد، موجب هلاكت است، آن كس كه از روى هوا و هوس، انديشه باطل را بر مردم عرضه مى كند مانند اين است كه هلاكت را بر پشت گرفته از پيش يكى به نزد ديگرى مى برد، و آن را ميان كسانى كه انديشه نادرست خود را به آنها عرضه مى دارد، پخش مى كند، در حالى كه او مدّعى است كه هلاكت را از آنان دور مى سازد.فرموده است: «لرأي يحدثه بعد رأى يريد أن يلصق ما لا يلتصق»:در اين گفتار نتيجه و حاصل كار او بيان شده است، زيرا انتقال او از جايى به جايى مستلزم نقل هلاكت و نابودى از اين جا به آن جاست.لرأي با واو (و لرأي) نيز روايت شده است، از اين رو اين عبارت، كلامى مستأنف و مستقلّ از سخن پيش است و معنايش اين است كه به سبب انديشه تازه خود مى خواهد آنچه را چسبيدنى و قابل امكان نيست بچسباند و ممكن سازد، امام (ع) در اين جا واژه لصق (چسباندن) را براى صلح استعاره فرموده، و مراد اين است كه او مى خواهد ميان شما و دشمنانتان صلح و سازش برقرار كند، در حالى كه اين امر سازش پذير نيست، و جهت مشابهت ميان اين دو اين است كه همان گونه كه چسب دو چيز را به يكديگر مى چسباند و متّحد مى سازد، صلح دهنده نيز دو طرف مخاصمه را كه رو در روى هم قرار گرفته اند گرد هم مى آورد و موجبات وحدت آنان را فراهم مى سازد، و شايد هم مراد اين باشد كه او مى خواهد از انديشه هاى باطل و آراى فاسد خود آنچه را شايسته شما نيست بر شما بچسباند. جمله «و يقرّب ما لا يتقارب» نيز به همين معناست، يعنى فاصله دورى را كه ميان شما و دشمنان شماست بر دارد و شما را به يكديگر نزديك گرداند، و اين امر نزديك شدنى نيست، و از اين عبارت فهميده مى شود كسى كه آنان را از مشورت با آن حضرت باز مى دارد، و صلح با معاويه را به ميان مى آورد، دست از يارى آنان در جنگ باز داشته، و از مداخله در آن سرباز زده است.سپس امام (ع) آنان را از عذاب خداوند بيم مى دهد، كه از اندوه خود نزد كسانى كه شايستگى آن را ندارند، شكوه كنند، زيرا كسى كه شكايت نزد او برده مى شود يا طرف مشورت قرار مى گيرد، اگر در اندوه شكايت كننده سهمى نداشته باشد هر چند به حسن انديشه معروف باشد شايستگى اين كار را ندارد، و دليل اين مطلب اين است كه اگر انسان نسبت به كارى اهتمام و دلسوزى داشته باشد، منتهاى فكر خود را به كار مى اندازد، و جنبه هاى مختلف موضوع را بررسى مى كند، و آنچه را بهتر و سودمندتر است بر مى گزيند هر چند چنين كسى از انديشه اى ممتاز برخوردار نباشد، بر خلاف كسى كه بدون دلسوزى و همدردى بخواهد راه بهتر را پيدا كند و به آنچه شايسته است دست يابد كه انتظار چنين اهتمامى از او نيست.پس از اين امام (ع) آنان را نهى مى فرمايد از اين كه منافقان با بد انديشيهاى خود عزم آنها را در باره آمادگى براى جنگ كه آن حضرت با نگرشى صحيح در آن اصرار دارد سست كنند.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 245
الفصل الثاني:ألا إنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه، ألا إنّ أسمع الأسماع ما وعي التّذكير و قبله، أيّها النّاس استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متعّظ، و امتاحوا من صفو عين قد روّقت من الكدر، عباد اللّه لا تركنوا إلى جهالتكم، و لا تنقادوا إلى أهوائكم، فإنّ النّازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار، ينقل الرّدى عن ظهره من موضع إلى موضع لرأي يحدثه بعد رأي، يريد أن يلصق ما لا يلتصق، و يقرّب ما لا يتقارب، فاللّه اللّه أن تشكوا إلى من لا يشكى شجوكم، و لا ينقض برأيه ما قد أبرم لكم.اللغة:(الطرف) بالفتح نظر العين و (استصبح) بالمصباح استسرج به و (الامتياح) نزول البئر و ملؤ الدلاء منها و (الترويق) التصنفية و منه الرواق بالكسر و هو الصافي من الماء و غيره و (الشفا) شفير الشّيء و جانبه و (الجرف) بالضمّ و بضمّتين ما تجرّفته السّيول و أكلته من الأرض و (الهار) الضعيف الساقط المنهدم يقال هار الجرف يهور هورا فهو هائر و هار كقاض. و (اشكيت) زيدا بهمزة الأفعال أزلت شكايته و (الشجو) الهمّ و الحزن و (ابرم) الأمر أى أحكمه، و الحبل أى جعله طاقين ثمّ فتله.الاعراب:مصباح في بعض النسخ بالتّنوين فيكون واعظ بدلا و في بعضها بلا تنوين بالاضافة، و على ذلك فيحتمل أن يكون الاضافة لامية و أن تكون من اضافة المشبّه به إلى المشبّه من قبيل لجين الماء، و فى نسخة الشارح المعتزلي من شعلة بمصباح واعظ بتنوين شعلة و اضافة مصباح مع الباء الجارة و هى باء الآلة منعلّقة باستصبحوا.و ينقل الرّدى عن ظهره عن بمعنى على كما في قوله:لاه ابن عمّك لا أفضلت في حسب عنّى و لا أنت ديّانى فتخزوني أى للّه درّ ابن عمّك لا أفضلت في حسب علىّ، و في أكثر النّسخ على ظهره و هو الأنسب، و قوله فاللّه اللّه بالنصب فيهما و العامل محذوف أى اتقوا اللّه، و احذرّكم اللّه.المعنى:اعلم أنه عليه السّلام لما نبّه في الفصل السّابق على تقصير المخاطبين من بني امية و من يحذ و حذوهم فيما يجب عليهم رعايته، و أشار إلى أنّ المقصرين في حقهم و الظالمين لهم و السّاعين في دمائهم مؤاخذون بتقصيرهم مجزيّون بسوء أعمالهم، عقّبه بهذا الفصل حثا لهم على طاعته و ملازمته، و ترغيبا على الاقتباس من أنوار هدايته، و تحذيرا من الركون إلى الجهالة و التيه في بوادى الرّدى و الضّلالة، و صدّر ذلك بذكر محاسن التفكّر و البصيرة توطئة و تمهيدا فقال: (ألا إنّ أبصر الابصار ما نفذ في الخير طرفه) أراد بنفوذه في الخير رؤيته المحاسن و اتباعها، فانّ أفضل ابصار البصر ما يفيد للمبصر بصيرة و يجلب له فايدة في تحصيل السّعادة الأبدية و الكمالات النفسانية (ألا إنّ أسمع الأسماع ما وعى التذكير و قبله) أى أفضل سماع الاسماع أن يحفظ التذكير و المواعظ و يتدبّر فيها فيقبلها.استعاره مرشحة- استعاره تخييلية (أيّها النّاس استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متّعظ) أى استسرجوا من شعلة سراج واعظ لغيره متّعظ في نفسه، فانّ من لم يكن متّعظا في نفسه لا يكون موعظته مؤثرة في القلوب، بل تكون القلوب نافرة منه و النفوس مشمئزّة قال الشاعر:لا تنه عن خلق و تأتى مثله عار عليك إذا فعلت عظيم و لا يخفى عليك أنّ اضافة مصباح إلى واعظ إن كانت من اضافة المشبّه به الى المشبّه فذكر الشعلة و الاستصباح ترشيح للتّشبيه و وجه الشبه كونهما من أسباب الهداية، و إن كانت الاضافة بمعنى اللام فلفظ المصباح استعارة لموعظة الواعظ و الشعلة و الاستصباح ترشيح الاستعارة، و يحتمل أن يكون ذكر الشعلة تخييلا و الاستصباح ترشيحا على ما ذهب إليه بعض البيانييّن من عدم الملازمة بين التخييل و الاستعارة بالكناية و إمكان وجوده بدونها، و كذلك لو كان مصباح منوّنا و واعظ بدلا منه إلّا أنّ المستعار له على الأوّل هو الموعظة، و على الثاني يحتمل أن يكون الموعظة و أن يكون نفس الواعظ
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 248
و كيف كان فالاشارة بالواعظ المتّعظ إلى نفسه الشريف و مثله قوله: استعاره محسوس بالمحسوس- استعاره مرشحة- استعاره تخييلية (و امتاحوا من صفوعين قدر وقّت من الكدر) فانه استعار صفو العين للعلوم الحقة و هو من استعارة المحسوس للمعقول و الجامع أنّ العلم به حياة للأرواح كما أنّ صفو العين به حياة الأبدان و ذكر الترويق و الامتياح ترشيح للاستعارة أو الترويق تخييل و الامتياح ترشيح على ما مرّ و أراد الترويق من الكدر خلوّ تلك العلوم من شوائب الأوهام و بالامتياح أخذها من منبعها و هو أمر لهم باقتباس العلوم الشّرعية و المعارف الحقة منه عليه السّلام.و لما أمر بذلك أردفه بالنهى عن الركون إلى الجهالة فقال عليه السّلام (عباد اللّه لا تركنوا إلى جهالتكم) أى لا تميلوا إليها (و لا تنقادوا إلى أهوائكم) أى الأهواء الباطلة المخرجة عن كرائم الأخلاق إلى رذائلها و عن حقّ المصالح إلى باطلها (فانّ النازل بهذا المنزل).يحتمل أن يكون المراد به من ادّعى الخلافة من غير استحقاق لها الذي وضع نفسه في مقام و نزل بمنزل ليس له أهليّة به و يشعر بذلك ما سيأتي من نهيه عليه السّلام عن الشكاية إلى من لا يقدر على ازالة الشكوى و ما ذكر بعده من أوصاف الامام الحقّ عليه السّلام.إلّا أنّ الأظهر بقرينة ما سبق أنّ المقصود به من نزل منزل الركون إلى الجهالة و مقام الانقياد إلى الأهواء، فانه لما نهى عن الركون و الانقياد علّله بذلك و أردفه به، يعني أنّ من ركن إلى جهالته و انقاد إلى هواه و استبدّ برأيه و استغنى به عن امامه فقد أسّس بنيان دينه على باطل لاقوام له و لاثبات.و مثله مثل (نازل بشفا جرف هار) مشرف على السقوط و الانهدام و هو اقتباس من قوله سبحانه: «أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ»
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 249
يعني من أسّس بنيان دينه على قاعدة محكمة هى الحقّ الذي هو التّقوى من اللّه و طلب مرضاته بالطاعة خير أمّن أسّس بنيانه على قاعدة هى أضعف القواعد و هو الباطل و النفاق الذي مثله مثل شفا جرف هار في قلّة الثّبات و الاستمساك.قال الزمخشري في الكشاف: وضع شفا الجرف في مقابل التقوى لأنّه جعله مجازا عمّا ينافي التقوى ثمّ قال: فان قلت: فما معنى قوله فانهار به في نار جهنّم؟قلت لما جعل الجرف الهائر مجازا عن الباطل قيل فانهار به في نار جهنّم على معنى فطاح به الباطل في نار جهنّم إلّا أنّه رشح المجاز فجيء بلفظ الانهيار الذى هو للجرف، و ليصوّر أن المبطل كأنّه أسّس بنيانه على شفا جرف من أودية جهنّم فانهار به ذلك الجرف فهوى في قعرها، و لا ترى أبلغ من هذا الكلام و لا أدّل على حقيقة الباطل و كنه أمره منه، هذا.و لما نبّه عليه السّلام على أنّ الرّاكن إلى جهالته و المنقاد إلى هواه المستبدّ برأيه الزاعم لنفسه الاستقلال مقيم على باطل و نازل بمنزل في معرض السّقوط و التهدّم، و كان الباطل مستلزما للهلاك الدّائم، عقّبه بقوله (ينقل الرّدى) أى الهلاك الناشى عن باطله (على «عن» ظهره من موضع إلى موضع لرأى) فاسد (يحدثه بعد رأى يريد أن يلصق ما لا يلتصق و يقرّب مالا يتقارب) أى يريد اثبات باطله بحجج باطلة ثمّ حذّرهم عن الرّجوع إلى الجهّال و عن اتباع أئمة الضّلال بقوله: (فاللّه اللّه أن تشكوا إلى من لا يشكى شجوكم) أى لا يقدر على إزالة حزنكم برفع الأسباب الموجبة له، و ذلك لعدم بصيرته في مجارى الامور و عدم معرفته بوجوه المصالح (و لا ينقض برأيه ما قد أبرم لكم) أى لا يقدر على كشف المعضلات و حلّ المشكلات في المعاش و المعاد لقلّة البصيرة و المعرفة، و في بعض النسخ: و ينقض برأيه بدون لا، و هو أولى، أى لا تشكوا إلى من ينقض برأيه الفاسد و نظره الكاسد ما قد أحكمه الشرع في حقكم بالآيات الباهرة و السنة الزاهرة.الترجمة:فصل دويم از اين خطبه متضمن نهى از ركون بجهالت و أمر باقتباس أنوار علم و هدايت است چنانچه فرموده:آگاه باشيد بدرستى كه بيناترين چشمها آن چشمى است كه نفوذ كند در أمر خير نظر با بصيرت او، آگاه باشيد بدرستي كه شنواترين گوشها آن گوشى است كه حفظ كند نصيحت را و قبول نمايد آنرا.اى گروه مردمان طلب افروختن چراغ نمائيد از شعله چراغ پند دهنده و پند گيرنده، و بكشيد دلو آب معرفت را از چشمه صافي زلال كه صافى شده باشد از كدورت و تيره گى شبهات باطله.اى بندگان خدا ميل ننمائيد بسوى جهالت خود، و اطاعت نكنيد مر خواهشهاى نفسانيه خود را، پس بتحقيق كه نازل شونده باين منزل نازل شده است بكنار رودخانه سيل برده افتاده در حالتى كه نقل ميكند هلاكت را بر پشت خود از محلّى بمحلّي بجهت رأى فاسدى كه پديد مى آرد آنرا بعد از رأى فاسد ديگر، إراده ميكند كه بچسباند چيزى را كه قابل چسبيدن نيست، و نزديك گرداند چيزى را كه قابل نزديك شدن نيست.پس مى ترسانم شما را از خدا از اين كه شكايت كنيد بكسى كه زايل نتواند نمايد اندوه شكايت شما را، و بكسى كه نتواند بشكند باراى صائب خود آن چيزى را كه محكم شده براى شما، يعني نتواند حل مشكلات شما را نمايد.