وقایع روز دوم رمضان
۲۴ آبان ۱۳۹۵ 0 فرهنگ و اجتماع۱- مأمون حضرت رضاعليهالسلام را به زور وليعهد خود قرار داد درسال ۲۰۱ قمری
چون مأمون بر خلافت نشست در شهر مرو اقامت نمود و در اطراف حجاز و يمن بعضى از سادات به طمع حكومت مخالفت با مأمون كردند و مأمون بعد از مشورت با اطرافيانش مصمّم شد كه حضرت را از مدينه به مرو طلب كند و وليعهد خود قرار دهد تا سادات طمع از خلافت بردارند و از مأمون اطاعت كنند . پس مأمون براى خواباندن انقلاب علويين حضرت را به مرو طلبيد، يا به جهت كوچك كردن مقام شامخ آن بزرگوار كه به مردم بفهماند اين خانواده از مال دنيا تهى دستند لذا به دنيا اعتنا نمى كنند اگر دنيا در دست اينها باشد محبوب مى دارند يا به جهت تزلزل مقام و موقعيت سياسى مأمون كه با اين نقشه حكومت خود را مى خواست تحكيم نمايد . لذا رجاء بن ضحاك مأمور مأمون براى انجام اين كار به مدينه مشرف شد و آن بزرگوار مجبورانه از مدينه به مرو تشريف آوردند و در آن وقت از عمر شريف حضرت جواد هفت سال مى گذشت.
امام اول به زيارت خانه خدا رفت . بعد به مدينه برگشت و با پيامبر اسلام و اجداد طاهرينش و با بستگان و خانواده اش وداع نمود و به راه افتاد . از بصره عبور كرده وارد فارس بعد به اصفهان (بنا به فرموده قرحة الغزىّ للسيد عبدالكريم بن طاوس به قم وارد و مورد استقبال گرم اهل قم واقع شد و خانه اى كه مهمان شده بود اكنون مدرسه اى به نام رضويه ساخته اند) و از آنجا به نيشابور وارد شدند و در محله قزوينى (يا بلاش آباد) منزل نمود . از چشمه اى به نام كهلان كه آبش كم شده بود غسل نمود آبش بيشتر شد و حضرت نماز خواند و مردم امروز به قصد تبرك غسل مى كنند و از آن مى آشامند و نزد آن نماز مى خوانند صدها نفر از اهالى نيشابور و محدثين از حضرت استقبال نمودند.
امام وقتى كه مى خواست از نيشابور خارج شود در بازار اصحاب حديث مخصوصا دو نفر از حافظان حديث به نام ابوزرعه رازى و محمد بن اسلم طوسى از حضرت درخواست نمودند كه براى ما حديثى بفرمائيد حضرت بغله را نگه داشت و پرده را كنار زد چشمهاى مسلمانان از ديدار حضرتش روشن گرديد و مردم از كثرت عشق و محبت به آن حضرت، بعضى گريان بعضى نالان و بعضى جامه خود را مى دريدند و بعضى خود را به خاك مى غلطانيدند بعضى گردن دراز كرده بود ند حضرت را زيارت كنند و بعضى ركاب بغله را مى بوسيدند تا وقت ظهر رسيد . بزرگان و قضاة گفتند : فرزند پيامبر را اذيت ندهيد ساكت باشيد و حضرت حديث سلسلة الذهب را املاء فرمود و آن دو نفر محدث بعنوان مستملى براى مردم مى رسانيدند.
حضرت فرمود : پدرم از پدرانش تا از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و حضرت از جبرئيل و او از خداوند متعال خبر داد كه خداوند فرمود : كلمه لا اله الّا اللّه حصارمحكم من است هر كس بدين حصار وارد شود از عذاب من درامان است . وقتى كه مركب به راه افتاد حضرت فرمود : بشروطها و انا من شروطها ولى به شروط آن كه من از شروط آن مى باشم يعنى اعتقاد به امامت من متمم توحيد و نبوت است.
در كشف الغمه ج ۳ ص ۱۴۵ آمده است که : اين حديث را يكى از امراء ساسانيه احتراما و تعظيما به آب طلا نوشت و وصيت كرد با او به قبر نهند (لذا سلسلة الذهب نامند).
در عيون ج ۲ ص ۱۳۶ آمده است که :
وقتى امام به ده سرخ رسيد پياده شدند آب نبود وضو بگيرند با دست مبارك زمين را گود كرد به اعجاز چشمه اى ظاهر شد همه وضو گرفتند اثر آن چشمه تا امروز باقى است.
از آنجا به سناباد تشريف آوردند و تكيه به كوه سنگ نموده فرمودند : اللهم انفع به و بارك فيما يُنحت منه خداوندا نفع ده با اين كوه و بركت ده در آن چيزى كه از اين كوه تراشيده مى شود پس امر كرد از اين كوه ديگها ساختند و فرمود طعام آن حضرت را در آن ديگها بپزند . از آن روز مردم از آن كوه ظرفها و ديگها ساختند و از آنجا به مرو رفت و داخل خانه حُمَيد بن قحطبه شد و بعد وارد قبه هارون گرديد . به دست مبارك خطى به يك طرف قبر كشيد و فرمود : اينجا قبر من است به زودى من در اينجا دفن خواهم شد خداوند اين محل را جاى رفت و آمد دوستان و شيعيان ما مى كند . به خدا قسم هر كه از ايشان مرا در اين مكان زيارت نمايد يا بر من سلام كند خداوند مغفرت و رحمت خود را به شفاعت ما اهل بيت بر او واجب گرداند.
وقتى كه امام به مرو رسيد مأمون به تجليل و تكريم حضرت پرداخت و خواصّ و اصحاب خود را جمع نمود و گفت : در ميان آل عباس و آل على فكر كردم هيچكس را افضل و احق به امر خلافت از على بن موسى نيافتم و رو كرد به حضرت رضاعليهالسلام گفت : اراده نموده ام خود را از خلافت خلع كنم و به تو تفويض نمايم .حضرت فرمود : اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده جايز نيست به ديگرى ببخشى و اگر مال تو نيست اختيار ندارى به ديگرى تفويض نمائى . تا مدت دو ماه ميان حضرت و مأمون گفتگو بود هر قدر مبالغه كرد حضرت قبول نفرمود . گفت : حالا كه خلافت را قبول نمى كنى ولايتعهدى را قبول نما كه بعد از من خليفه باشى . حضرت فرمود : پدران من خبر داده اند كه من زودتر از تو خواهم مرد، خلاصه خيلى سخنان به ميان آمد ولی امام قبول نمى كرد . بالاخره مأمون گفت : اگر قبول نكنى گردنت را مى زنم . حضرت فرمود : خداوند نفرموده : من خود را به مهلكه بياندازم هر گاه مجبور نمائى قبول مى كنم به شرط آنكه كسى را عزل و نصب نكرده و احداث كارى نكنم واز دور بر بساط خلافت نظر نمايم سپس دست به سوى آسمان برداشت و عرض كرد : خداوندا تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند و به ضرورت اين كار را اختيار كردم .(بقيه در ششم رمضان).