جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص175
از سخنان آن حضرت (ع) اين خطبه با عبارت شيواى «و الله لان ابيت على حسك السعدان مسهدا، او اجر فى الاغلال مصفدا، احب الى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد» (به خدا سوگند، اگر شب را با بيخوابى بر روى خار سعدان- مغيلان- بگذرانم يا مرا در حالى كه بند بر كشيده باشم در غل و زنجيرها بكشند براى من خوشتر از آن است كه روز رستاخيز در حالى كه به يكى از بندگان ستم كرده باشم خدا و رسولش را ديدار كنم) شروع ميشود.
[ابن ابى الحديد گويد:] اشعث بن قيس نوعى از حلوا ساخت كه در آن تكلف به خرج داده بود و على عليه السلام از اين جهت كه اشعث او را دوست نمى داشت او هم اشعث را دوست نمى داشت و اشعث با خود گمان برده بود كه با اين كار براى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص176
رسيدن به غرضى دنيايى كه در سينه داشت از على استمالت و او را به سوى خود مايل ميگرداند و چون على (ع) موضوع را فهميده و دانسته بود هديه اشعث را رد كرد و اگر آن موضوع نمى بود هديه او را پذيرفته بود، زيرا پيامبر (ص) هديه را قبول ميفرمود و على عليه السلام هم هداياى جماعتى از ياران خود را پذيرفته است آن چنان كه يكى از يارانش كه با او انس داشت او را براى خوردن حلوا [سمنو]يى كه روز نوروز پخته بود دعوت كرد. على عليه السلام از آن خورد و پرسيد: اين حلوا را براى چه پخته بودى گفت: امروز نوروز است. على (ع) خنديد و گفت: اگر ميتوانيد همه روز براى ما نوروز بگيريد. وانگهى على عليه السلام از لحاظ لطائف اخلاق و پسنديدگى خويها بر قاعده يى بسيار پسنديده و استوار قرار داشت ولى از گروهى كه از دشمنى آنان نسبت به خود آگاه بود نفرت داشت همچنين از هر كسى كه ميخواست بدين گونه در مورد اموال مسلمانان او را بازى دهد و غير ممكن است كه ريگ سخت براى دندان نرم شود.
ميگويم: اگر درباره اين گفتار امير المومنين كه فرموده است «آيا صله يا زكات يا صدقه است» كه بر ما اهل بيت حرام است اعتراض كنى و بگويى فقط زكات واجب بر ايشان حرام است و صدقات مستحبى و پذيرفتن صلات بر آنان حرام نيست ميگويم: منظور على عليه السلام از اهل بيت فقط همان پنج تن، يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است نه افراد ديگر بنى هاشم و فقط بر آن پنج تن پذيرفتن صله و صدقات مستحبى هم حرام است ولى در مورد افراد ديگر بنى هاشم چنين نيست و فقط زكات واجب بر آنان حرام است. اگر بگويى، چگونه ادعا ميكنى كه قبول كردن صلات بر آن پنج تن حرام است و حال آنكه حسن و حسين عليهما السلام صله معاويه را ميپذيرفتند؟ ميگويم: هرگز، پناه بر خدا كه آن دو بزرگوار صله معاويه را پذيرفته باشند بلكه آنان بخشى از حقوق خود از بيت المال را كه معاويه به ايشان ميپرداخت ميپذيرفتند. وانگهى حق و سهم ذوى القربى كه در كتاب خدا منصوص است از آن ايشان بوده است و غير از آن هم سهم ديگرى از غنايم اسلام داشته اند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص177
ابن ابى الحديد سپس برخى ديگر از لغات و اصطلاحات را توضيح داده است و پس از آن به مناسبت ذكر نام عقيل در اين خطبه بحث زير را آورده است.
پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب:
عقيل پسر ابو طالب عليه السلام است و ابو طالب پسر عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف است. عقيل برادر پدر و مادرى امير المومنين عليه السلام است. ابو طالب چهار پسر داشته است. نخست طالب كه ده سال از عقيل بزرگتر بوده است و عقيل كه ده سال از جعفر بزرگتر بوده است و جعفر كه ده سال از على بزرگتر بوده است و على كه از همه برادران كوچكتر و از همگان بلند مرتبه تر بوده است و نه تنها از آنان كه قدر و منزلت او پس از پسر عمويش از همه مردم برتر است. ابو طالب عقيل را از ديگر پسران خويش بيشتر دوست ميداشت و به همين سبب بود كه چون در آن قحط سالى پيامبر (ص) و عباس پيش او آمدند تا فرزندان او را تقسيم كنند و بدان گونه از هزينه ابو طالب بكاهند به ايشان گفت: عقيل را براى من باقى بگذاريد و هر كدام را ميخواهيد بگيريد، عباس جعفر را انتخاب كرد و پيامبر (ص) على عليه السلام را.
كنيه عقيل ابو يزيد بوده است و پيامبر (ص) به او فرمود «اى ابا يزيد من تو را به دو سبب دوست ميدارم: نخست دوستى يى به سبب خويشاوندى نزديكت با من و دوستى يى ديگر از آن سبب كه دوستى عمويم را نسبت به تو ميدانم». مشركان عقيل را با زور به جنگ بدر آوردند همان گونه كه عباس را، عقيل اسير شد، فديه او پرداخت شد و به مكه برگشت و پس از آن پيش از حديبية به مدينه هجرت كرد و در جنگ موته همراه برادر خويش، جعفر طيار (ع) شركت كرد، و به روزگار حكومت معاويه در سال پنجاه هجرى در نود و شش سالگى در گذشت.
عقيل را در مدينه خانه يى معروف بوده است. او نخست به عراق و سپس به شام كوچ كرد و باز به مدينه برگشت. او همراه برادر خود امير المومنين در هيچ-
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص178
يك از جنگهاى دوره خلافت آن حضرت شركت نكرد بدين معنى كه حضور خود و پسرانش را در جنگ پيشنهاد كرد ولى امير المومنين او را معاف فرمود و حضور در جنگ را بر او تكليف نكرد. عقيل از همه قريش در مورد نسبت و جنگهاى گذشته داناتر بود و از همين روى قريش او را خوش نمى داشتند كه او معايب ايشان را بر ميشمرد. او را گليمى بود كه در مسجد پيامبر (ص) مى انداختند و عقيل روى آن نماز ميگزارد و مردم براى آگاهى از علم نسب و جنگهاى گذشته اعراب پيش او جمع ميشدند و مى پرسيدند و در آن هنگام چشمش كور شده بود او از همه مردم حاضر جواب تر بود و بشدت درگير ميشد. مى گفته اند در عرب چهار تن هستند كه در مورد علم نسب و افتخارات جنگهاى گذشته مردم آنان را حكم قرار مى داده اند و سخن آنان را مى پذيرفتند و آن چهار تن عبارتند از: عقيل بن ابى طالب و مخرمة بن نوفل زهرى و ابو الجهم بن حذيفه عدوى و حويط بن عبد العزى عامرى.
مردم درباره اينكه آيا عقيل در حال زنده بودن امير المومنين عليه السلام به معاويه پيوسته است يا نه اختلاف نظر دارند. قومى گفته اند به هنگام زنده بودن على (ع) عقيل به معاويه پيوسته است و روايت ميكنند كه روزى معاويه در حالى كه عقيل پيش او نشسته بود گفت: اين ابو يزيد اگر چنان نمى دانست كه من بهتر از برادرش هستم پيش من نمى بود و او را رها نمى كرد و اقامت پيش ما را بر نمى گزيد. عقيل گفت: برادرم براى دين من بهتر است و تو براى دنياى من بهترى و من دنياى خويش را برگزيده ام ولى از خداوند مسئلت ميكنم فرجام پسنديده داشته باشم.
قومى ديگر ميگويند: عقيل پيش معاويه نرفت مگر پس از رحلت امير المومنين عليه السلام و در اين مورد به نامه يى استدلال ميكنند كه على (ع) در واپسين روزهاى خلافت از عقيل دريافت فرمود و پاسخى كه براى او نوشته است و ما ضمن مطالب پيشين آن را نقل كرده ايم، همچنين در بخش نامه هاى على عليه السلام خواهد آمد. همين عقيده و گفتار در نظر من هم صحيح تر است.
مدائنى نقل ميكند كه روزى معاويه به عقيل گفت: آيا نيازى دارى كه براى تو آن را برآورم گفت آرى كنيز دوشيزه يى را خواستم بخرم ولى صاحبانش آن را به كمتر از چهل هزار درهم نفروختند. معاويه كه دوست داشت با عقيل شوخى كند،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص179
گفت: اى عقيل تو كه كورى و با كنيز دوشيزه يى كه پنجاه درهم ارزش داشته باشد بى نياز ميشوى چه نيازى به كنيزى كه چهل هزار درهم ارزش دارد دارى؟ گفت: آرزومندم با او همبستر شوم و پسرى بزايد كه چون او را به خشم آورى گردنت را با شمشير بزند. معاويه خنديد و گفت: اى ابا يزيد، با تو شوخى كرديم و فرمان داد همان كنيز را براى او خريدند و از همان كنيز دوشيزه مسلم بن عقيل متولد شد. چون مسلم هجده ساله شد و در آن هنگام عقيل در گذشته بود به معاويه گفت اى امير المومنين مرا در فلان جاى مدينه زمينى است كه صد هزار درهم ميخرند و دوست دارم اگر تو بخواهى آن را به تو بفروشم، پولش را به من بده معاويه فرمان داد آن زمين را گرفتند و بهاى آن را به مسلم پرداختند.
چون اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد نامه يى به معاويه نوشت كه نوجوانى از بنى هاشم را فريفته اى و زمينى را كه در واقع از او نبوده است از او خريده اى اينك پولى را كه داده اى از آن نوجوان بگير و زمين ما را به خودمان برگردان.
معاويه به مسلم پيام فرستاد و چون آمد نامه امام حسين عليه السلام را براى او خواند و گفت مال ما را پس بده و زمينت را بگير چون ظاهرا چيزى را كه مالك نبوده اى فروخته اى. مسلم گفت: اين كار را بدون اينكه سرت را با شمشير بكوبم انجام نخواهم داد. معاويه در حالى كه از شدت خنده به پشت افتاده بود و پاهاى خويش را به هم ميماليد گفت: پسركم، به خدا سوگند، اين سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را براى او خريدم گفت. معاويه آن گاه براى حسين (ع) نامه يى نوشت كه من زمين شما را به خودتان برگرداندم و آنچه را هم كه مسلم گرفته است حلالش كردم. امام حسين عليه السلام فرمود: اى آل ابو سفيان شما فقط ميخواهيد كردم و بخشش كنيد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص180
معاويه به عقيل گفت: اى ابا يزيد، هم اكنون عمويت ابو لهب كجاست گفت: چون به جهنم در آمدى به جستجوى او بپرداز او را خواهى يافت كه با عمه ات ام جميل دختر حرب بن اميه هم آغوش است. همسر معاويه كه دختر عتبة بن ربيعه بود گفت: اى بنى هاشم، دل من هرگز شما را دوست نميدارد، عمويم كجاست برادرم كجاست آنانى كه گردنهايشان از سپيدى چون جام سيمين بود بينى هايشان پيش از آنكه لبهايشان آب را ببيند آب مى ديدند عقيل گفت: چون به دوزخ در آمدى به سمت چپ خويش برو.
معاويه از عقيل در مورد آهن گداخته يى كه على (ع) در اين خطبه به آن تصريح فرموده است پرسيد، عقيل گريست و گفت: اى معاويه، من نخست موضوع ديگرى از على (ع) را براى تو ميگويم و سپس در مورد پرسشى كه كردى پاسخ ميدهم.
براى حسين پسر على (ع) ميهمانى رسيد، درهمى وام گرفت و نان خريد، و نيازمند خورشى بود. از قنبر خدمتكارشان خواهش كرد سر يكى از مشكهاى عسلى را كه براى آنان از يمن رسيده بود بگشايد و يك رطل عسل برگرفت، و چون على (ع) آن مشكها را براى تقسيم خواست فرمود اى قنبر خيال ميكنم درباره اين مشك چيزى پيش آمده است. قنبر موضوع را به او گفت: او خشمگين شد و فرمود: هم اكنون حسين را پيش من آوريد، و چون آمد بر روى حسين تازيانه كشيد، حسين گفت تو را به حق عمويم جعفر سوگند ميدهم و چون او را به حق جعفر سوگند ميدادند آرام ميگرفت. آن گاه على عليه السلام فرمود: چه چيزى تو را بر آن واداشت كه قسمت خود را پيش از ديگران بردارى گفت: مرا در آن حقى است هرگاه عطا فرمودى پس ميدهم. على فرمود: پدرت فداى تو باد درست است كه تو را در آن حقى است ولى براى تو روا نبوده است كه از حق خود پيش از آن كه مسلمانان به حق خود برسند بهره مند شوى. همانا اگر نه اين است كه خود ديده ام كه پيامبر دندانهاى پيشين تو را ميبوسيد چنان بر دهانت مى زدم كه احساس درد كنى.
على عليه السلام آن گاه يك درهم را كه در گوشه رداى خويش بسته بود به قنبر داد و فرمود بهترين عسل را خريدارى كن و بياور.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 181
عقيل گفت: به خدا سوگند گويى هم اكنون به دو دست على مينگرم كه دهانه مشك را گشوده و بر گردانده است و قنبر عسل را در آن ميريزد. آن گاه على دهانه مشك را محكم بست و شروع به گريستن كرد و عرضه ميداشت. پروردگارا، حسين را بيامرز كه نمى دانسته است.
معاويه گفت: از كسى سخن به ميان آوردى كه فضيلت او انكار نمى شود. خداى ابا حسن را رحمت كناد كه از همه پيشينيان خود گوى سبقت در ربود و هر كه را كه پس از او آيد ناتوان ساخته است اينك داستان آهن گداخته را بگو.
عقيل گفت: آرى، سخت درمانده شدم و گرفتارى و گرسنگى مرا فرا گرفت، چيزى از او خواستم توجهى نكرد و تغييرى در او پديد نيامد. من كودكان خويش را جمع كردم و آنان را كه بينوايى و درماندگى بر چهره شان آشكار بود پيش او آوردم. فرمود: شامگاه پيش من آى تا چيزى به تو بدهم. شامگاه در حالى كه يكى از پسرانم دستم را گرفته بود و راهنمايى ميكرد پيش او آمدم. به فرزندم فرمان داد دور برود آن گاه به من گفت: بگير من در حالى كه طمع بر من چيره شده بود و ميپنداشتم كيسه پول است دست دراز كردم و دست خود را بر قطعه آهنى نهادم كه چون آتش بود هنوز آن را نگرفته رها كردم و چنان بانگى بر آوردم كه گاو نر زير دست قصاب بانگ ميكشد. على (ع) به من گفت: مادرت بر سوگت بگريد اين آهنى است كه آتش اين جهانى آن را برافروخته است، چگونه خواهد بود حال من و تو در فرداى قيامت اگر ما را با زنجيرهاى جهنم فرو بندند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود. «هنگامى كه غل ها بر گردنهاى ايشان است و زنجيرها را مى كشند» سپس به من گفت: براى تو پيش من افزون از حقى كه خداوند براى تو واجب كرده است جز همين كه ديدى نيست. پيش خانواده ات برگرد.
معاويه شگفت زده ميگفت: هيهات، هيهات كه زنان از زاييدن نظير او سترونند.