و من كتاب له (علیه السلام) إليه أيضا:أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ آنَ لَكَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِيَانِ الْأُمُورِ، [فَلَقَدْ] فَقَدْ سَلَكْتَ مَدَارِجَ أَسْلَافِكَ بِادِّعَائِكَ الْأَبَاطِيلَ وَ اقْتِحَامِكَ غُرُورَ الْمَيْنِ وَ الْأَكَاذِيبِ [مِنِ انْتِحَالِكَ] وَ بِانْتِحَالِكَ مَا قَدْ عَلَا عَنْكَ وَ ابْتِزَازِكَ لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ دُونَكَ، فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَكَ مِنْ لَحْمِكَ وَ دَمِكَ مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُكَ وَ مُلِئَ بِهِ صَدْرُكَ؛ فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ الْمُبِينُ وَ بَعْدَ الْبَيَانِ إِلَّا اللَّبْسُ؟ فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ وَ اشْتِمَالَهَا عَلَى لُبْسَتِهَا، فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلَابِيبَهَا وَ [أَعْشَتِ] أَغْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا.
اللَمْحُ الْبَاصِر: بدقت ديدن، خيره شدن.عِيَانُ الُامُورِ: مشاهده امور.الِاقْتِحَام: بدون فكر و انديشه در كارى داخل شدن.الْمَيْن: دروغ، كذب.انْتِحَالُكَ: بخود نسبت دادن.مَا قَدْ عَلَا عَنْكَ: آنچه كه بالاتر از مقام توست.الِابْتِزَاز: چيزى را بزور گرفتن.اخْتِزَن: منع شد.لِمَا هُوَ الْزَمُ لَكَ مِنْ لَحْمِكَ وَ دَمِك: چيزى را كه از گوشت و خون براى تو لازمتر بود، مقصود بيعت با امير المؤمنين است.اللَبْس: مخلوط كردن، در هم آميختن.اللُبْسَة: اشكال.جَلَابِيب: جمع «جلباب»، لباس گشادى كه روى لباسها پوشيده ميشود.أغْشَتِ الَابْصَارَ: چشمها را ضعيف كرد (و از ديدن حقيقت بازداشت).
آنَ: وقتش رسيده استإقتِحام: وارد نمودنمَين: سخن دروغإنتِحال: بدروغ بستن، ادعا نمودنإبتِزاز: از دست بيرون كردن
نامه اى از آن حضرت (ع) نيز به معاويه:اما بعد، وقت آن رسيده كه ديده بصيرت بگشايى و از آنچه عيان است، منتفع شوى. اما تو به همان راهى كه گذشتگانت مى رفتند، قدم نهادى و دعويهاى باطل كردى. مشتى دروغ برساخته اى و در اذهان عوام انداخته اى. مقامى به خود بستى كه از شأن تو بس برتر است و چيزى را كه براى ديگران اندوخته شده بود، بربودى. به جهت فرار از حق، بيعتى را كه از گوشت و خونت بر تو لازمتر است، انكار كردى و آنچه را كه هنوز گوش تو از آن پر و سينه ات از آن انباشته است، ناشنيده انگاشتى. بعد از حق، جز گمراهى آشكار چه تواند بود و بعد از صراحت، جز آميختن حق به باطل چه توان يافت. پس حذر كن از شبهت و از آميختن آن به حق و باطل بپرهيز. كه زمان درازى است كه فتنه پرده هاى خود آويخته و ظلمت آن ديدگان را كور ساخته است.
از نامه هاى آن حضرت است باز هم به معاويه:اما بعد، زمان آن رسيده كه با ديدى دقيق به مشاهده امور روشن برخيزى و از آن بهره مند گردى، تو با ادعاهاى باطل به راه پيشينيانت رفتى، و خود را بى پروا در عرصه فريب و دروغها انداختى، آنچه را برتر از مرتبه توست به خود بستى، و بيت المالى را كه براى ديگران اندوخته شده ربودى، همه اين برنامه هايت به خاطر فرار از حق، و انكار نمودن واقعياتى است كه از گوشت و خون براى تو لازمتر بود، همان واقعياتى كه گوشت شنيده، و سينه ات از آن پر شده، آيا بعد از حق جز گمراهى آشكار چيزى هست، و پس از بيان روشن غير از اشتباه برنامه اى وجود دارد از اشتباه و حق و باطل را به هم آميختن دورى كن، كه فتنه دير زمانى است كه پرده هايش را بر چهره افكنده، و تاريكيش ديده هاى بينا را نابينا ساخته.
(نامه ديگرى به معاويه پس از جنگ نهروان در سال 38 هجرى).1. افشاى علل گمراهى معاويه:پس از ياد خدا و درود، معاويه وقت آن رسيده است كه از حقائق آشكار پند گيرى، تو با ادّعاهاى باطل همان راه پدرانت را مى پيمايى، خود را در دروغ و فريب افكندى، و خود را به آنچه برتر از شأن تو است نسبت مى دهى، و به چيزى دست دراز مى كنى كه از تو باز داشته اند، و به تو نخواهد رسيد. اين همه را براى فرار كردن از حق،(1) و انكار آنچه را كه از گوشت و خون تو لازم تر است، انجام مى دهى، حقايقى كه گوش تو آنها را شنيده و از آنها آگاهى دارى. آيا پس از روشن شدن راه حق، جز گمراهى آشكار چيز ديگرى يافت خواهد شد و آيا پس از بيان حق، جز اشتباه كارى وجود خواهد داشت؟ از شبهه و حق پوشى بپرهيز، فتنه ها دير زمانى است كه پرده هاى سياه خود را گسترانده، و ديده هايى را كور كرده است.____________________________________(1). بيعت با امير المؤمنين عليه السّلام.
و از نامه آن حضرت است به معاويه نيز:اما بعد، وقت آن است تا از آنچه عيان است سود برگيرى -و حقيقت روشن را بپذيرى- تو راه گذشتگانت را گرفتى، با دعويهاى باطل كردن، و مردمان را به فريب و دروغ به شبهت در افكندن، و رتبتى را كه برتر از توست، خواهان بودن. و آنچه را براى ديگرى اندوخته است ربودن به خاطر از حق گريختن. و آنچه را رعايت آن از گوشت و خون بر تو لازمتر است، انكار نمودن آنچه گوشت شنيد و سينه ات از آن پر گرديد، و پس از حق جز گمراهى آشكارا چيست و از پس آنچه عيان است جز باطل آميخته به حق نيست. از شبهت بپرهيز و از آميختگى آن به حق و باطل -نيز-، كه روزگارانى است فتنه پرده بر خود افكنده و تيرگيهاى آن ديده ها را پوشانده.
از نامه هاى آن حضرت عليه السّلام است نيز به معاويه (در پاسخ نامه اى كه در آن درخواست نموده بود حكومت شام را باو واگزارد و او را ولىّ عهد و جانشين خود قرار دهد، و بحضور نطلبد، امام عليه السّلام نادرستى گفتار و شايسته نبودنش را براى آنچه درخواست كرده گوشزد مى فرمايد):(1) پس از حمد خدا و درود بر پيغمبر اكرم، ترا وقت آن رسيده كه با بدقّت نگريستن از كارهاى آشكار سود برى (درستى و استوارى خلافت مرا يقين و باور كنى) پس به راههاى (گمراهى) پيشينيانت (خويشانت) رفتى (و از راه راست دورى گزيدى) بسبب اينكه نادرستيها (حكومت شام و ولىّ عهد شدن) ادّعا نمودى، و بى پروا خود را در (وادى گمراهى) دروغها انداختى (و عذاب رستخيز را در نظر نگرفتى) و آنچه از مرتبه تو برتر است (خلافت و حكومت بر مسلمانان) به ادّعا و دروغ بخود بستى، و آنچه (بيت المال) را كه نزد تو سپرده اند ربودى از جهت دورى نمودن از حقّ (دستور خدا و رسول) و انكار و زير بار نرفتن چيزى را (خلافت مرا) كه از گوشت و خونت براى تو لازمتر است (چون گوشت و خون هميشه در تغيير و تبديل است و وجوب طاعت امام ملازم شخص است كه تغيير و تبديل در آن راه ندارد) از آنچه را (فرمايشهاى حضرت رسول در غدير خمّ و بسيار جاهاى ديگر در باره من) كه گوش تو آنرا نگاه داشته (نمى توانى بگوئى نشنيدم) و سينه تو با آن پر شده (نمى توانى بگوئى آگاه نيستم) پس چيست بعد از حقّ و راستى مگر گمراهى آشكار، و بعد از هويدا ساختن حقّ مگر اشتباه كارى و آميختن بباطل (بعد از دانستن حقيقت امر و آشكار بودن حقّ چيزى نيست كه شخص بجويد مگر نادرستى كه بخواهد آنرا بصورت حقّ جلوه دهد)(2) پس از شبهه و آميختن آن حقّ و باطل را با هم بترس، زيرا تباهكارى (كه شبهات پيش آورده) چندى است پرده هاى خود را آويخته (آماده گشته) و تاريكيش ديده ها را تار و نابينا نموده است.
اما بعد از حمد و ثناى الهى زمان آن فرا رسيده است که تو از مشاهده حقايقِ روشن با چشم بينا بهره مند گردى (و ادعاهاى باطل خود را کنار بگذارى) ولى (مع الاسف) تو همان مسير گذشتگان خود را با ادعاهاى باطل و ورود در دروغ و فريب افکنى و اکاذيب مى پيمايى و آنچه بالاتر از شأن توست به خود نسبت مى دهى و به آنچه بدان نبايد برسى (و شايسته آن نيستى) دست مى افکنى. همه اين کارها براى فرار از حق و انکار چيزى بود که پذيرش آن از گوشت و خونت براى تو لازم تر بود و نيز براى اين بود که از چيزى که گوش تو شنيده و سينه ات از آن پر شده فرار کنى. آيا پس از روشن شدن حق چيزى جز گمراهى آشکار وجود دارد و آيا بعد از بيان واضح چيزى جز مغلطه کارى و شبهه افکنى تصور مى شود؟ بنابراين از اشتباه کارى و غلط هايى که در آن است بپرهيز، زيرا از ديرزمانى فتنه پرده هاى سياه خود را گسترده و ظلمتش بر ديده هايى پرده افکنده است.
و نيز از نامه اى امام(عليه السلام) به معاويه است.(1)
نامه در یک نگاه:همان طور که در سند نامه ذکر کرده ایم، امام این نامه را در جواب نامه دیگرى از معاویه نگاشته است. کلام امام(علیه السلام) در این نامه به سه محور اساسى تقسیم مى شود:در بخش اوّل امام معاویه را پند داده به او مى گوید: وقت آن رسیده است که به راه راست برگردد و دست از خدعه و نیرنگ و شبهه افکنى در برابر حق و حقیقت بر دارد.در بخش دوم به محتواى نامه اى که او به حضرت نوشته اشاره مى کند و بیان مى دارد که آن نامه آکنده از افسانه هایى بود که از دانش و بردبارى در آن اثرى یافت نمى شد. امام به او مى گوید که با نوشتن این نامه به هدفى که انتظار آن را دارد نمى رسد و اگر هم اکنون به فکر چاره نباشد درهاى نجات بر روى او بسته خواهد شد و راه چاره اى براى او باقى نخواهد ماند.در بخش سوم مى فرماید: این فکر را از سر خود بیرون کن که بتوانى والى و حاکم بر مسلمانان باشى و یا من بخشى از کشور اسلام (شام و مصر) را به تو واگذار کنم و پیش از آنکه لشکر حق بر تو پیروز شوند و راه هاى چاره به رویت بسته شود چاره اى بیندیش و به راه حق باز گرد.***همان گونه که از عنوان نامه پيداست امام(عليه السلام) اين نامه را در جواب نامه اى نوشته است که از سوى معاويه به آن حضرت بعد از جنگ نهروان و کشتن خوارج خدمت آن حضرت فرستاده شد.به گفته ابن ابى الحديد امام(عليه السلام) در اين نامه تلويحا اشاره به حديث معروف پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) مى کند که به آن حضرت فرمود: «أُمِرْتُ بِقِتَالِ النَّاکِثِينَ وَالْقَاسِطِينَ وَالْمَارِقِينَ; من مأمور شدم به پيکار با پيمان شکنان و ظالمان و از دين خارج شدگان».(2) و در بيان ديگرى آمده است: «أَمَرَ رَسُولُ اللهِ عَلِىّ بن ابى طالب بِقِتَالِ النَّاکِثِينَ وَالْقَاسِطِينَ وَالْمَارِقِين».(3)بنابراين معاويه که از اين حديث باخبر بود با ديدن جنگ هاى جمل و نهروان مى بايست از خواب غفلت بيدار مى شد، چرا که سخن پيامبر درباره على(عليه السلام) و جنگ هاى او کاملا به وقوع پيوسته بود و از اين رو امام نامه را چنين آغاز مى کند، مى فرمايد: «اما بعد از حمد و ثناى الهى زمان آن فرا رسيده است که تو از مشاهده حقايقِ روشن با چشم بينا بهره مند گردى (و ادعاهاى باطل خود را کنار بگذارى)»; (أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ آنَ(4) لَکَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ(5) الْبَاصِرِ(6) مِنْ عِيَانِ الاُْمُورِ، فَقَدْ سَلَکْتَ مَدَارِجَ(7) أَسْلاَفِکَ بِادِّعَائِکَ الاَْبَاطِيلَ).منظور از «مَدَارِجَ أَسْلاَف» همان برنامه هاى ابوسفيان در مقابله با پيغمبر اسلام و مسلمين و برافروختن آتش هاى جنگ هاى متعدد بر ضد مسلمانان است و همچنين جد مادرى معاويه «عتبة بن ربيعه» و دايى اش «وليد بن عتبه» است که همه از سران کفر، شرک، بت پرستى و نفاق بوده اند.«ولى (مع الاسف) تو همان مسير گذشتگان خود را با ادعاهاى باطل و ورود در دروغ و فريب افکنى و اکاذيب مى پيمايى و آنچه بالاتر از شأن توست به خود نسبت مى دهى و به آنچه بدان نبايد برسى (و شايسته آن نيستى) دست مى افکنى»; (وَاقْتِحَامِکَ(8) غُرُورَ الْمَيْنِ(9) وَالاَْکَاذِيبِ، وَبِانْتِحَالِکَ(10) مَا قَدْ عَلاَ عَنْکَ، وَابْتِزَازِکَ(11) لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ(12) دُونَکَ).منظور از ادعاى باطل همان ادعاى خلافت است که معاويه در شام براى خود بيعت گرفت و منظور از ورود در دروغ، فريب افکنى و اکاذيب، ادعاى خون خواهى عثمان و مظلوم بودن طلحه و زبير و عايشه است و منظور از نسبت دادن چيزى که در شأن او نيست به خود و دست انداختن به آنچه حق او نيست همان حکومت مصر و شام است که انتظار داشت امام آن دو را به او واگذار کند و آن را شرط بيعت قرار داده بود. و جمله «وَابْتِزَازِکَ ...» به گفته بعضى از شارحان نهج البلاغه مى تواند اشاره به بيعتى باشد که معاويه براى خود براى خلافت از اهل شام گرفت.(13)طبرى در کتاب خود در حوادث سال 60 هجرى نقل مى کند که معاويه از اهل شام در اين سال در ماه ذى القعده بعد از پايان کار حکَمين به عنوان خلافت پيامبر بيعت گرفت در حالى که قبلاً براى مطالبه خون عثمان از آنها بيعت گرفته بود.(14)اين احتمال نيز داده شده که منظور امام بيعت گرفتن معاويه نسبت به مطالبه خون عثمان باشد، زيرا اين کار در حد او نيست; اين گونه خون ها را صاحبان خون (در درجه اوّل فرزندان) از امام مسلمانان مطالبه مى کنند; معاويه نه از اولياى دم بود و نه امام المسلمين و در واقع همان طور که امام مى فرمايد همه اينها براى فرار از پذيرش حق; يعنى بيعت با اميرمؤمنان على(عليه السلام) بود.اين تعبيراتِ گويا و حساب شده پرده را از روى مغالطه کارى هاى معاويه در نامه اش برمى دارد و هدف نهايى او را که رسيدن به حکومت به ناحق مصر و شام يا حکومت بر قاطبه مسلمانان است برمى دارد. امام نيّات فاسد واقعى او را آشکار مى سازد، هرچند بر خردمندان نه در آن زمان و نه در اين زمان مخفى و پنهان نبوده و نيست.آن گاه امام دليل اين ادعاى باطل را چنين بيان مى کند و مى فرمايد: «همه اين کارها براى فرار از حق و انکار چيزى بود که پذيرش آن از گوشت و خونت براى تو لازم تر بود و نيز براى اين بود که از چيزى که گوش تو شنيده و سينه ات از آن پر شده فرار کنى»; (فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ، وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَکَ مِنْ لَحْمِکَ وَ دَمِکَ، مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُکَ وَ مُلِئَ بِهِ صَدْرُکَ).منظور از فرار از حق و انکار چيزى که از گوشت و خون براى معاويه لازم تر بوده است همان بيعت عمومى مهاجران و انصار و توده هاى مردم با على(عليه السلام) بود به اضافه مطالبى که معاويه با گوش خود درباره آن حضرت از پيغمبر شنيده بود، زيرا او در ماجراى غدير حضور داشت و نص بر امامت على را از پيغمبر شنيد و نيز در غزوه تبوک حاضر بود و حديث معروف نبوى «أنْتَ مِنّي بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى; تو نسبت به من همچون هارون برادر موسى نسبت به موسى هستى» و سخنان ديگرى درباره على(عليه السلام) را که پيغمبر اکرم با آن، او را در همه جا ستوده بود شنيده بود يا با چشم خود صحنه ها را ديده بود.بديهى است شنيدن بيعت عمومى مسلمانان با على و آن سخنان بسيار روشن از پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) اين فريضه قطعى را براى معاويه فراهم ساخته بود که در نخستين فرصت با امام بيعت کند و در برابر او تسليم شود; ولى معاويه دروغ هايى به هم بافت و بر خلاف خواسته مسلمانان قيام کرد و از مردم شام براى خود بيعت گرفت(15) و سنگ زيربناى تفرقه و جدايى در ميان مسلمانان را که مايه جنگ هاى داخلى شد نهاد.آن گاه امام با صراحت به او مى گويد: «آيا بعد از روشن شدن حق چيزى جز گمراهى آشکار وجود دارد و آيا بعد از بيان واضح چيزى جز مغلطه کارى و شبهه افکنى تصور مى شود؟»; (فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ الْمُبِينُ، وَبَعْدَ الْبَيَانِ إِلاَّ اللَّبْسُ؟(16)).چه گمراهى از اين آشکارتر که بيعت عام مسلمانان را ناديده بگيرد و کسى که تا آخرين لحظه پيروزى اسلام خودش و خاندانش در صفوف کفر و دشمنان بوده بخواهد بر جاى پيغمبر اکرم تکيه زند و لباس خلافت او را در تن بپوشد.به گفته ابن ابى الحديد اگر ما سخنان شيعه را درباره نصب على(عليه السلام) به خلافت در غدير خم را قبول نکنيم ـ که نمى کنيم ـ پيامبر سخنان فراوانى در هزار مورد درباره على بيان فرمود که مقدم بودن او را بر سايرين روشن مى سازد; از جمله اينکه فرمود: «حَرْبُکَ حَرْبى; جنگ با تو جنگ با من است» و فرمود: «أنا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتَ وَسِلْمٌ لِمَنْ سالَمْتَ أللّهُمَّ عادِ مَنْ عاداهُ وَ والِ مَنْ والاهُ; من با کسى که با تو سر جنگ داشته باشد سر جنگ دارم و با هرکس صلح کنى صلح مى کنم خداوندا! آن کس که او را دوست دارد دوست بدار و آن کس که او را دشمن دارد دشمن بدار»(17) آيا همه اين امور را ناديده گرفتن و به فراموشى سپردن چيزى جز ضلال مبين است؟!جمله امام «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ ...» برگرفته از تعبير قرآن مجيد است که در سوره يونس بعد از بيان نعمت هاى واضح خداوند مى فرمايد: (فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ).(18)در ذيل نامه 16 (جلد نهم همين کتاب) اين جمله را از حسن بصرى نقل کرديم که مى گفت: چهار چيز در معاويه بود که حتى اگر تنها يکى از آنها را داشت، موجب هلاکت (اخروى) وى مى شد: نخست اينکه امر حکومت را با شمشير به دست گرفت در حالى که بقاياى صحابه و صاحبان فضيلت که از او برتر بودند وجود داشتند. دوم اينکه فرزند شراب خوارش را که لباس ابريشمين مى پوشيد و طنبور مى زد، خليفه بعد از خود کرد. سوم اينکه ادعا کرد زياد برادر من است در حالى که پيغمبر فرموده بود: فرزند به پدر رسميش ملحق مى شود و نصيب فرد زناکار سنگ است. چهارم اينکه حجر بن عدى (آن مرد پاک ايمان) را به قتل رساند.(19)آن گاه امام(عليه السلام) براى تأکيد و توضيح بيشترى درباره آنچه پيش از اين بيان کرده است مى فرمايد: «بنابراين از اشتباه کارى و غلط هايى که در آن است بپرهيز، زيرا از دير زمانى فتنه پرده هاى سياه خود را گسترده و ظلمتش بر ديده هايى پرده افکنده است»; (فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ وَاشْتِمَالَهَا عَلَى لُبْسَتِهَا، فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا(20) أَغْدَفَتْ(21) جَلاَبِيبَهَا(22) وَأَغْشَتِ(23) الاَْبْصَارَ ظُلْمَتُهَا).تعبير به «شبهه» ممکن است اشاره به اشتباه افکنى معاويه در مورد خون عثمان باشد که آن را به على(عليه السلام) بدون هيچ دليلى نسبت مى داد و جمله «اشْتِمَالَهَا عَلَى لُبْسَتِهَا» نيز مى تواند اشاره به همين موضوع باشد که معاويه اين شبهه افکنى را گسترش داد تا در تمام شام شايع شد.اين احتمال نيز وجود دارد که منظور از جمله مزبور اين است که از شبهه بپرهيز و همچنين از آثار ناشى از شبهه و يا اينکه از شبهه بپرهيز و از اينکه آن را همچون لباسى در بر کنى و همه جا از بهانه خون خواهى عثمان براى پيشبرد اهداف نامشروعت بهره گيرى.(24)منظور از «فتنه» همان اختلاف و شکافى است که معاويه در جهان اسلام افکنده بود; نخست از شاميان براى خون خواهى عثمان بيعت گرفت و مدتى بعد، براى خلافت و آنها را از خليفه به حق مسلمانان جدا ساخت. در مسأله خلافت بدعتى که سابقه نداشت ايجاد کرد و به دنبال او ساير بنى اميّه همان طريقه نادرست وى را در پيش گرفتند و خلفا را يکى بعد از ديگرى به زور تعيين کردند و بر مسلمانان تحميل نمودند که اوّلين پايه شوم آن بيعت گرفتن براى فرزندش يزيد بود.*****پی نوشت:1. سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه سند ديگرى غير از نهج البلاغه براى اين نامه ذکر نشده است جز اينکه از قرائن کلمات ابن ابى الحديد استفاده مى کند منبع ديگرى در دسترس او بوده که هم نامه معاويه به امام را در آن ديده و هم پاسخ امام را (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 460).2. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 24 (اين حديث در لسان العرب نيز در ريشه «قسط» نقل شده است).3. مستدرک الصحيحين، ج 3، ص 139.4. «آنَ» فعل ماضى است از ريشه «أيْن» بر وزن «عين» به معناى نزديک شده و وقتش فرا رسيده است.5. «اللّمْح» در اصل به معناى درخشيدن برق است سپس به معناى نگاه کردن سريع آمده است.6. «الباصِر» به معناى نگاه دقيق است و اين دو واژه «لمح» و «باصر» هنگامى که با هم به کار مى رود مفهومش اين است که با يک نگاه دقيق و سريع چيزى را نگريستن.7. «مَدارج» جمع «مَدْرَجه» به معناى گذرگاه است.8. «اقتحام» به معناى ورود در چيزى بدون مطالعه است و بعضى به معناى ورود در چيزى با قدرت و شدت گرفته اند و بعضى آن را به معناى ورود در کارهاى سخت و خوفناک تفسير کرده اند (تفسير اوّل از معجم الوسيط و تفسير دوم از مجمع البحرين و تفسير سوم از مفردات راغب است و تمام اين تفسيرها در عبارت بالا مى تواند جمع باشد).9. «المَيْن» در بسيارى از کتب لغت به معناى دروغ ذکر شده، بنابراين «اکاذيب» (جمع اکذوبه) تأکيدى بر آن است و بعضى گفته اند: «مَيْن» غالباً با «کذب» ذکر مى شود و استعمال آن به تنهايى کمتر است. اين احتمال نيز وجود دارد که «مين» اشاره به اصل دروغ باشد و «اکاذيب» اشاره به انواع دروغ.10. «انْتِحال» به معناى ادعا کردن چيزى است که تعلق به گوينده ندارد و گاه به معناى اعتقاد به چيزى داشتن و آن را به عنوان مذهب خود پذيرفتن آمده است و در جمله بالا به همين معنا به کار رفته است.11. «ابْتِزاز» در اصل به معناى ربودن يا دزديدن آمده است و ضرب المثلى در عرب است که مى گويد: «من عزّ بزّ» يعنى کسى که غلبه کند اشيا را از ديگران مى ربايد.12. «اختُزِنَ» يعنى ذخيره شده است و «اخْتُزِنَ دُونَک» يعنى براى ديگرى ذخيره شده است از ريشه «خَزَنَ» به معناى چيزى را در جايى ذخيره کردن.13. فى ظلال، ج 4، ص 166.14. تاريخ طبرى، ج 4، ص 239.15. فى ظلال، ج 4، ص 166.16. «لَبْس» بر وزن «درس» به معناى پرده پوشى و اشتباه کارى است. (ماضى آن «لَبَسَ» بر وزن «ضَرَبَ» است) و «لُبْس» بر وزن «قفل» به معناى پوشيدن لباس است (و ماضى آن «لَبِسَ» بر وزن «حسب» است) و «لُبْسة» به معناى شبهه آمده است.17. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 24.18. يونس، آيه 32.19. کامل التواريخ، ج 3، ص 487.20. «طالَما» يعنى در زمانى طولانى اين کار تحقق يافته است (توجّه داشته باشيد که «طال» فعل است و به گفته شارح کافيه «ما» ممکن است زائده و يا کافّه باشد).21. «أغْدَفَتْ» به معناى فرو افکندن و رها ساختن است. اين واژه در مورد فرو افکندن پرده يا نقاب بر صورت نيز به کار مى رود.22. «جَلابيب» جمع «جِلباب» بر وزن «مفتاح» (به کسر جيم و فتح آن به معناى چادر و پارچه اى است که تمام بدن را مى پوشاند و به پيراهن بلند و گشاد نيز اطلاق شده است).23. «أَغْشَت» از ريشه «غَشَيان» بر وزن «غليان» در اصل به معناى پوشاندن و احاطه کردن است و در جمله بالا به همان معناى پوشاندن آمده است.24. در صورت اوّل و دوم فاعل «اشتمال» ضمير «ها» است که اشتمال اضافه به آن شده است و در احتمال سوم فاعل «اشتمال» معاويه است و ضمير «ها» که به شبهه برمى گردد مفعول آن است.
يكى ديگر از نامه هاى امام (ع) به معاويه:اين نامه نيز مانند نامه قبلى در پاسخ معاويه است.عبارت: «امّا بعد... الامور»،از باب پندگيرى و برحذر داشتن معاويه از ادعاى چيزى كه حق او نيست، هشدار به اوست. مقصود آن است كه هنگام سود گرفتن تو از كارهاى واضح و مشاهده آنها با چشمانت فرا رسيده است.كلمه اللّمح استعاره از درك دقيق و سريع چيزهاى مفيد است. بعضى عيون الامور نقل كرده اند، يعنى واقعيت و حقيقت امورى كه جاى دقت و عبرت گرفتن است. صفت: باصر را براى مبالغه در ديدن آورده است، مانند قول عربها كه مى گويند: ليل أليل (شب بسيار تاريك).عبارت: «فقد سلكت... اللبس»،اشاره به دليل نيازمندى معاويه به هشدارى است كه قبلا بيان شد، يعنى رفتن او به راهى كه پيشينيانش رفته اند، با چهار نشانه اى كه ياد شد، ادعاهاى بيهوده اش، ادعاى چيزى كه حق او نبود، از قبيل خون عثمان، طلحه، زبير و نظير اينها، ورودش در منجلابهاى دروغ، ورودش در غفلت از پيامد بدانها. امّا دروغهاى وى در ادعاى خود روشن است، و چيزى كه از حد او بالاتر است همان امر خلافت مى باشد. و چيزى كه نزد او به امانت گذارده بودند و او در ربود، عبارت از اموال و سرزمينهاى مسلمانان بود كه بر آنها مسلط شده بود، مقصود امام (ع) اين است كه از طرف خدا اين امانت در نزد او بوده است.كلمات: فرارا و جحودا مصدرهايى هستند كه جايگزين حال گرديده اند.چيزى كه براى او از گوشت و خونش لازمتر بود، عبارت است از سخنانى كه از پيامبر خدا (ص) شنيده و سينه اش در موارد مختلف از علم بدانها مملو بود، مانند سخنان پيامبر (ص) در غدير خم و ديگر جاها كه بايد بدانها سر مى نهاد، از گوشت و خونش مهمتر بودند، از آن رو كه گوشت و خون همواره در تغيير و تبديلند، امّا ضرورت فرمان بردن از پيامبر (ص) امرى است لازم كه هيچ گونه تغيير و دگرگونى در آن روا نيست، كلمه صدر (سينه) را به طور مجاز از باب اطلاق نام متعلّق بر متعلّق به در قلب به كار برده است و با اشاره به آيه مباركه، بر اين مطلب توجه داده است كه آن حقى را كه نسبت به من اطلاع دارى، براى كسى كه تجاوز به آن حق نمايد، جز گمراهى و هلاكت چيزى نيست، زيرا حقّ مرزى است كه اگر كسى از آن تجاوز نمايد به يكى از دو سوى افراط يا تفريط مى افتد، و همچنين پس از آن كه جريان كار من براى تو واضح شد، كار تو چيزى جز مغالطه كارى نيست.آن گاه معاويه را از اشتباهكارى كه مشتمل بر آميختن حق و باطل است برحذر داشته و مقصود از اشتباهكارى همان خونخواهى عثمان است، و كلمه: اللبسه (پرده پوشى) استعاره آورده شده، براى آنچه در داخل آن اشتباهكارى قرار گرفته است از باب شباهت آن به پيراهن و نظاير آن. و دليل برحذر داشتن وى از اين كار و توقّف و تأمّل در برابر آن را، چنين بيان كرده است. «فانّ الفتنة... ظلمتها»، و اين عبارت، خود صغراى قياس مضمرى است.كلمه جلابيب (روپوشها) را براى كارهاى شبهه ناكى استعاره آورده است كه چشمان اشتباهكاران را بر حقّ، نابينا مى سازد، همان طورى كه زن به هنگام آويختن چادر بر روى صورتش، چيزى را نمى بيند. و هم چنين لفظ: «الظّلمة» (تاريكى) را از نظر مشتبه شدن كارها در جايى كه حق و باطل به هم آميخته مى شود، و راهى به سمت حق برده نمى شود، استعاره آورده است، هم چون تاريكى كه كسى در آن راه به جايى نمى برد. كلمات اغداف و اعشاء را از باب ترشيح به كار برده است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 378
المختار الرابع و الستون و من كتاب له عليه السلام اليه أيضا:أمّا بعد، فقد آن لك أن تنتفع باللّمح الباصر من عيان [عين ] الأمور فلقد سلكت مدارج أسلافك بادّعائك الأباطيل، و إقحامك [اقتحامك ] غرور المين و الأكاذيب، و بانتحالك ما قد علا عنك و ابتزازك لما اختزن دونك، فرارا من الحقّ، و جحودا لما هو ألزم لك من لحمك و دمك، ممّا قد وعاه سمعك، و ملىء به صدرك، فما ذا بعد الحقّ إلّا الضّلال المبين، و بعد البيان إلّا اللّبس؟ فاحذر الشّبهة و اشتمالها على لبستها، فإنّ الفتنة طالما أغدفت جلابيبها، و أعشت الأبصار ظلمتها.اللغة:(آن): قرب و حان، (اللمح الباصر): النظر بالعين الصحيحة، (الأباطيل) جمع الباطل على غير قياس، (المدارج): الطرائق، (الاقحام و الاقتحام): الدخول في الشيء من غير رويّة، (المين): الكذب، (الغرور): بالضمّ مصدر و بفتح الأول صفة بمعنى الفاعل، (الانتحال): ادّعاء ما ليس له، (الابتزاز): الاستلاب، (الجحود): إنكار ما يعلم.الاعراب:مجاز الباصر: صفة لقوله باللمح مجازا، أى بلمح الانسان الباصر و الباء للاستعانة، بادّعائك: الباء للسببيّة، ممّا قد وعاه: من للتعليل، فاحذر الشبهة و اشتمالها: قال الشارح المعتزلي: و يجوز أن يكون اشتمال مصدر مضاف إلى معاوية أى احذر الشبهة و احذر اشتمالك إيّاها على اللبسة، أى ادّراعك بها و تقمّصك- إلى أن قال: و يجوز أن يكون مصدرا مضافا إلى ضمير الشبهة فقط.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 380
المعنى:تلويح قال الشارح المعتزلي «ص 27 ج 18 ط مصر»: و هذا الكتاب [... فقد آن لك ...] هو جواب كتاب وصل من معاوية إليه عليه السّلام بعد قتل عليّ عليه السّلام الخوارج، و فيه تلويح بما كان يقوله من قبل: إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وعدني بقتال طائفة اخرى غير أصحاب الجمل صفّين، و إنّه سمّاهم المارقين.أقول: و كان معاوية بعد قتل الخوارج و هم شجعان جيش الكوفة الصادقين للجهاد في صفّين يرجو نيل الخلافة على كافّة المسلمين لأنّ خلافهم مع عليّ عليه السّلام و قتلهم في نهروان كافّة إلّا عدد يسير قد فتّ في عضد عليّ عليه السّلام و شوّش أمره إلى حيث انجرّ إلى الفتك به، فانتهز معاوية هذه الفرصة و طمع في قبول عليّ عليه السّلام شروطا للصلح تؤيّد مقصود معاوية في صعود عرش الخلافة الاسلاميّة برضا كافّة المسلمين و تجويز عليّ خلافته باقراره على ولاية الشام و نصبه على أنّه وليّ عهد له من بعده.قال الشارح المعتزلي «ص 26 ج 18 ط مصر»: و كان كتب إليه يطلب منه أن يفرده بالشام و أن يولّيه العهد من بعده، و أن لا يكلّفه الحضور عنده، و كان مقصوده بعد أخذ هذا الاعتراف عنه عليه السّلام التدبير في الفتك به بأيّ وجه يمكنه، و قد أدرك عليه السّلام غرضه من هذا الكتاب فأبلغ في ردعه و دحض مطامعه بما لا مزيد عليه، و بيّن له أنّه بعيد عن مقام الخلافة بوجوه عديدة:1- سلوكه مسالك أجداده الجاهليّين بادّعاء الأباطيل و اقتحام غرور المين و الأكاذيب فكأنّه باق على كفره أخلاقا و معنا و إن كان مسلما ظاهرا، فلا أهليّة له لزعامة المسلمين.2- دعواه مقاما شامخا علا عنه، و استلابه ما قد اختزن دونه، قال الشارح المعتزلي: يعني التسمّى بأمير المؤمنين، و فسّره ابن ميثم بمال المسلمين و بلادهم الّتي يغلب عليها.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 381
3- فراره عن الحقّ و جحوده ما يعلمه حقّا و ثبت عنده حتّى وعاه سمعه و مليء به صدره.و قد فسّره المعتزلي بفرض طاعة عليّ عليه السّلام لأنّه قد وعاها سمعه، لا ريب في ذلك. إمّا بالنصّ في أيّام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كما تذكره الشيعة، فقد كان معاوية حاضرا يوم الغدير لأنّه حجّ معهم حجّة الوداع، و قد كان أيضا حاضرا يوم تبوك حين قال له بمحضر من الناس كافّة «أنت منّي بمنزلة هارون من موسى» و قد سمع غير ذلك.و إمّا بالبيعة كما نذكره نحن فانّه قد اتّصل به خبرها، و تواتر عنده وقوعها، فصار وقوعها عنده معلوما بالضرورة كعلمه بأنّ في الدنيا بلدا اسمه مصر، و إن كان ما رآها.الترجمة:از نامه اى كه آن حضرت عليه السّلام باز هم بمعاويه نگاشته است:أمّا بعد، آن هنگامت فرا رسيده كه بخود آئى و از آنچه بچشم خود ديدى پند پذيرى، براستى كه تو باز هم براه نياكان بت پرست خود مى روى براى آنكه بيهوده دعوى دارى و خود را در فريب و دروغ اندر مى سازى و آنچه را برتر از مقام تو است بخود مى بندى و در آنچه از تو دريغ است دست اندازى مى كنى تا از حق گريزان باشى و از پيروى آنچه از گوشت و خون تنت بتو آميخته تر است سرباز زنى و انكارش كنى، همان حقائقى كه بگوش خود فرا گرفتى و در دلت انباشته اند و بخوبى مى دانى. پس از كشف حقيقت راه ديگرى جز گمراهى و ضلالت نيست، و پس از تمامى بيان و حجّت جز شبهه سازى وجود ندارد، از شبهه سازى و فريب كارى و عوام فريبى بر كنار شو، زيرا كه دير زمانى است فتنه و آشوب پرده هاى سياه خود را گسترده و با تيرگى خود ديده هاى كوته بين را كور و نابينا كرده.