جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص280
اذا حييت بتحية فحىّ باحسن منها، و اذا اسديت اليك يد فكافئها بما يربى عليها، و الفضل مع ذلك للبادى «چون تو را تحيت و درودى گويند به از آن پاسخ گوى، و چون دستى به تو نعمتى ارزانى داشت با نعمتى فزون تر آن را جبران كن و با اين همه فضيلت براى آغازگر است.»
جمله نخست مقتبس از قرآن عزيز است و جمله دوم متضمن معنى مشهورى است و مقصود از جمله سوم تحريض به كرم و بزرگوارى و تشويق به كار پسنديده است. مدائنى نقل مى كند كه در خراسان مردى همراه مردم به حضور اسد بن عبد الله قشيرى آمد و گفت: خداوند كارهاى امير را قرين به صلاح دارد، مرا بر تو حق نعمتى است. اسد گفت: نعمت تو چيست؟ گفت: فلان روز ركابت را گرفتم سوار شدى، گفت: راست مى گويى نياز تو چيست؟ گفت: مرا به حكومت ابيورد بگمار. گفت: به چه سبب؟ گفت: براى آنكه صد هزار درهم به چنگ آورم. اسد گفت: هم اكنون فرمان مى دهيم كه صد هزار درهم را به تو بدهند و بدين گونه تو را به آنچه دوست مى دارى رسانده ايم و آن دوست خود را هم بر حكومتش باقى گذاشته ايم. آن مرد گفت: خداى كار امير را قرين صلاح دارد، خواسته مرا آن چنان كه بايد بر نياوردى. اسد گفت: براى چه، من آنچه را كه آرزو داشتى به تو دادم. گفت: پس اميرى و محبت امر و نهى كردن كجا مى رود. اسد گفت: تو را حاكم ابيورد قرار مى دهم و پولى را هم كه براى تو فرمان دادم، در اختيارت مى گذارم و اگر هم تو را از حكومت ابيورد بر كنار سازم، از محاسبه معاف خواهم داشت. گفت: به چه سبب مرا بر كنار سازى كه بر كنارى يا به سبب ناتوانى است يا به سبب خيانت و من از آن دو برى هستم، اسد گفت: تا هنگامى كه خراسان در اختيار ما باشد تو امير ابيورد خواهى بود. و آن شخص تا هنگامى كه اسد از حكومت خراسان بر كنار شد، همچنان حاكم ابيورد بود.
مدائنى مى گويد: مردى پيش نصر بن سيار آمد و قرابت خود را با او متذكر شد. نصر پرسيد: قرابت تو چيست؟ گفت: فلان بانو، من و تو را زاييده است. نصر گفت: قرابتى با رخنه و گسسته است، آن مرد گفت: در اين صورت چون مشك فرسوده و پاره اى است كه اگر آن را رقعه زنند از آن استفاده مى شود. نصر گفت: نيازت چيست؟ گفت: صد ماده شتر باردار و صد ماده بز همراه بزغاله هايش. نصر گفت: صد بز آماده است، آن را بگير، اما در مورد ماده شترها فرمان مى دهيم بهاى آن را به تو بپردازند.
شعبى مى گويد: در مجلس زياد بن ابيه حضور داشتم، مردى هم حضور داشت كه گفت: اى امير مرا بر تو حرمتى است، اجازه مى دهى بگويم؟ گفت: بگو. آن مرد به زياد گفت: تو را در حالى كه پسر بچه اى بودى و دو زلف داشتى در طائف ديدم كه گروهى از پسر بچه ها تو را احاطه كرده بودند و تو يكى از آنان را با لگد و ديگرى را با سر از خود مى راندى و ديگرى را با دندانهايت گاز مى گرفتى، آنها گاهى از تو كناره مى گرفتند و گاه فرصت پيدا مى كردند و تو را مى زدند، تا آنكه شمارشان بيشتر شد و از تو نيرومندتر شدند. من خود را رساندم و در حالى كه سلامت بودى از ميان ايشان بيرون كشيدم و حال آنكه آنان همگى زخمى بودند. زياد پرسيد: راست مى گويى تو همان مردى؟ گفت: آرى من همانم. زياد گفت: نياز تو چيست؟ گفت: اينكه از گدايى بى نياز شوم. زياد به غلام خود گفت: اى غلام هر سيمينه و زرينه اى كه پيش توست به او بده و چون نگريست در آن روز پنجاه و چهار هزار درهم گرفته بود كه آن مرد همه را گرفت و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص281
رفت. پس از اين موضوع به آن مرد گفتند: آيا به راستى زياد را در كودكى به آن حال ديده اى؟ گفت: آرى به خدا سوگند او را در حالى ديدم كه فقط دو پسر بچه كه چون دو بزغاله بودند، اطراف او را گرفته بودند و اگر من به يارى او نمى شتافتم، گمان مى كنم همان دو او را كشته بودند.
مردى پيش معاويه كه در جلسه بارعام خود بود آمد و گفت: اى امير المؤمنين مرا بر تو حق و حرمتى است. گفت: چيست؟ گفت: روز جنگ صفين كه اسبت را آورده بودند كه از آوردگاه بگريزى و عراقيان هم نشانه هاى پيروزى را ديده بودند، من خود را به تو نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند اگر هند دختر عتبه - مادر معاويه- به جاى تو بود، نمى گريخت و فقط مرگ با كرامت يا زندگى ستوده را مى پذيرفت، تو كجا مى گريزى و حال آنكه عرب لگام كارها و رهبرى خود را به تو سپرده است و تو به من گفتى: اى بى مادر آرام سخن بگو. ولى پايدارى كردى و در آن حال نگهبانان ويژه تو و خودت به جنبش آمديد و به شعرى تمثل جستى كه اين بيت آن را حفظ كردم «هر چه دلم نيرومندتر و استوارتر مى شد، مى گفتم بر جاى باش تا ستوده باشى يا از زندگى آسوده شوى.» معاويه گفت: راست گفتى، هم اكنون هم دوست مى دارم آرام و آهسته سخن بگويى. سپس معاويه به غلام خود گفت: پنجاه هزار درهم به اين مرد بده و خطاب به او گفت: اگر ادب بيشترى مى داشتى، ما هم بر نيكويى نسبت به تو مى افزوديم.