ترجمه و تفسیر نهج البلاغه، صفحه 145-92
«فاتقوا الله عباد الله، تقيه ذي لب شغل التفكر قلبه و انصب الخوف بدنه و اسهر التهجد غرار نومه و اظما الرجاء هوا جريومه و ظلف الزهد شهواته و اوجف الذكر بلسانه و قدم الخوف لامانه و تنكب المخالج عن وضح السبيل و سلك اقصد المسالك الي النهج المطلوب، و لم تفتله فاتلات الغرور و لم تعم عليه مشتبهات الامور» (اي بندگان خدا، براي خدا تقوي بورزيد، تقواي خردمندي كه تفكر قلبش را به خود مشغول داشته و ترس بدنش را به زحمت انداخته و شب بيداريها خواب ناچيز را از چشمانش ربوده و با بيداري به بامداد رسيده باشد. و اميد او به رحمت و عنايت خداوندي روزگار گرمش را تشنهي عنايات و رحمتهاي خداوندي نمايد. زهد و پارسائي از شهوات او جلوگيري كرده و ذكر خداوندي بر زبانش جاري و سبقت نمايد. خوف و هراس از پايان كار (و ظهور نتائج آنرا) براي امن و آرامش آن موقع پيش بيندازد. از موانع راه روشن و هدايت، اعراض و كنارهگيري كند و براي رسيدن به روش مطلوب بسوي حيات ابدي معتدلترين راهها را برگزيند و عوامل كبر و غرور كه او را از حق و حقيقت دور ميسازد، از راه راست منحرفش نكند. امور مشكوك و مشتبه نابينايش نسازد.)
تفكر در درون، تكاپو در اعضاء جسماني و شب بيداري:
براي بيداري عقل و وجدان لاجرم بايد انديشيد، عقل و قلب براي انديشه و دريافت است و انديشه و دريافت با عظمت تر و با ارزشتر از آنند كه فقط مطلوبيت ذاتي داشته باشند. شطرنجبازان فكري و غوطهوران در احساسات قلبي فراوانند، اينان از فعاليتهاي فكري و احساسات قلبي بياعتنائي به ضرورت تكاپو و عمل در اين دنيا را نتيجه ميگيرند! و رضايتي هولناك دربارهي بازيهاي فكري و احساسات قلبي از خود نشان ميدهند. انديشه و دريافت و احساسهاي اصيل قلبي نيروهائي بس باعظمت براي حركت در مسير شدنهاي انساني ميباشند، نه براي توقف و ركود با خيال و پندار حركت. اما شب بيداري- تو گوئي اختران ايستادهاندي زبان با خاكيان بگشادهاندي كه هان اي خاكيان هشيار باشيد در اين درگه شبي بيدار باشيد آن انسان كه حداقل زماني از شب را با قلبي بيدار شركت در بيداري جهان هستي ورزيد، همهي بيداريهاي روزانهي او، بيداري واقعي خواهد بود، و الا زندگي پر جوش و خروش او جز حركت در خواب چيزي نخواهد بود. العيش نوم و المنيه يقظه و المرء بينهما خيال سار ابوالحسن تهامي (زندگاني دنيا خوابي است و مرگ بيداري از اين خواب گران، و انسان ميان اين خواب و بيداري خالي است متحرك) در روايتي معروف آمده است: «الناس نيام و اذا ماتوا انتبهوا» (مردم در اين دنيا بخواب رفتگانند و هنگاميكه مردند بيدار ميشوند)
لذا:
به غنيمت شمر اي دوست دم عيسي صبح تا دل مرده مگر زنده شود كاين دم از او است (سعدي)
چنين شنيدم كه هر كه شبها نظر ز فيض سحر نبندد ملك ز كارش گره گشايد فلك به كينش كمر نبندد (حكيم صفا اصفهاني)
آري، آمادگي براي فيض لطف الهي لازم است، تا شبانگاه كه تاريكي همه جا را فرا گرفته (و بخار شكم شكمپرستان آنان را چنان بخواب عميق فرو برده است كه گوئي آنان با همين وضع جامد آفريده شدهاند) فيض قدسي سراغشان را بگيرد و براي برخورداري از انوار سحرگاهي بيدارشان بسازد. سوز دل اشك روان نالهي شب آه سحر اينهمه از نظر لطف شما ميبينم روشنائي اميد چراغ راه او در زندگي است و اميد حيات بخش او به رحمت و عنايت خداوندي، زندگي او را گرم و تشنگي او را بر الطاف الهي روزافزون نمايد. از اينجهت است كه ياس و نوميدي حتي يك لحظه فضاي درونش را تاريك نميسازد. روشنائي اميد چراغ راه او در زندگي است. نيت پاك و صفاي دل و خلوص وجدان نيروئي زوالناپذير براي چراغ راه او است. اگر در اين دنيا سعادت براي كسي امكانپذير بوده باشد، همانا اميد به فيض رحمت و لطف و عنايات الهي است كه اگر كفشي هم در پاي نداشته باشد و لباسي تن او را نپوشاند و غذائي شكمش را سير نكند، بجهت حركت در روشنائي اميد، از آرمانيترين سعادت برخوردار ميباشد.
حال بايد ديد چرا اميد و رجاء به فيض رحمت و عنايت الهي، روزگار زندگي انسان متقي را گرم و تشنگي او را بر الطاف الهي روزافزون مينمايد؟ علت گرمي روزگار زندگي چنين انساني، آگاهي او به رحمت واسعهي خداوندي و لطف و كرم او بر مخلوقاتي است كه با كمال بينيازي آنان را آفريده و در آفرينش هيچ اختياري به آنان نداده است.
از طرف ديگر مخلوقات بدون استثناء براي ادامهي وجود در شدت احتياج به فيض و رحمت او ميباشند و اين احتياج شديد نيز ناشي از چگونگي خلقت آنان بوده است، باضافهي اينكه اگر خداوند متعال در هر لحظهاي رحمت و عنايت و لطف بينهايت براي هر مخلوقي افاضه نمايد، كمترين اثري در كمال فيض و درياهاي رحمت و عنايات و الطاف او نمينمايد و بعبارت سادهتر يك قطره از آن درياها كم نخواهد گشت. شعلههاي غرائز حيواني را مهار كنيد تا آبحيات روح را بصورت هوي و هوس بخار نكند تفاوتي كه بخار شدن آب درياها با بخار شدن آبحيات آدمي با شعلههاي هوي و هوسها دارد، اينست كه بخار آب دريا در فضا بشكل ابر درميآيد و بار ديگر يا به خود همان دريا بصورت قطرات باران فرو ميريزد و يا ميرود و مزارع و درختان و چمنزارها را سيراب ميكند يا منابع چشمهسارها را غني ميسازد و بهر حال بخار در آنموقع كه در دريا بصورت آب بود، كاري داشت و پس از بخار شدن به كاري ديگر ميپردازد و هنگاميكه بصورت قطرهاي درآمد دنبال كاري ديگر را ميگيرد، زيرا- قطرهاي كز جويباري ميرود از پي انجام كاري ميرود و در آنهنگام كه بصورت سيلي خروشان از فراز كوهها به درهها سرازير ميشود مردم ساكنان مسير خود را هشدار ميدهد كه شما در مسير من مسكن گزيدهايد، اينقدر شعور داشته باشيد و بفهميد كه بايد براي من مسيري را بسازيد كه از آن مسير بروم و جانداران و مواد نيازمند به آب را سيراب نمايم و همان حرفي را ميزند كه مواد آتشفشاني و ديگر نيروهاي طبيعت به شنوندگان حرف حق ميزنند. اما در آنهنگام كه شعلههاي غرائز حيواني آب حيات روح بصورت هوي و هوس بخار مينمايد، اين بخار يا بكلي نابود ميگردد و آب حيات روح را تدريجا مستهلك ميسازد و يا اگر برگردد عامل اضرار بخويش و ديگران ميگردد. خدا را ذكر كنيد و بياد خدا باشيد تا هستي خود را دريابيد.
اي خدا اي فضل تو حاجت روا با تو ياد هيچكس نبود روا (مولوي)
اي بلبل جان مست زياد تو مرا وي مايهي غم پست زياد تو مرا
لذات جهان را همه يكسو فكند حالي كه دهد دست زياد تو مرا (منسوب به عبدالرحمان جامي)
ذكر خدا يعني چه؟ بياد خدا باشيد چه معني دارد؟ هيچ كس پاسخ اين سئوال را مانند خود ذكر و بياد بودن خدا بشما نخواهد داد چنانكه هيچكس توانائي پاسخ از اين سئوال را كه عشق چيست؟ جز خود عشق ندارد:
عشق را از كس مپرس از عشق پرس عشق خود خورشيد جان است اي پسر
ترجماني منش محتاج نيست عشق خود را ترجمان است اي پسر
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن (مولوي)
با اينحال با استمداد از خود ذكر، كلماتي چند در خور دريافت مفهومي از ذكر و بياد خدا بودن، ميتواند به اشتياق درك آن كمك كند. ما انسانهاي محدود همواره از اين قاعدهي بسيار شريف كه هميشه اميدبخش تشنگان وادي معرفت بوده است، الهام گرفته و براه ميافتيم كه- «ما لايدرك كله لايترك كله» (چيزي كه همهي آنرا نتوان درك و دريافت نمود، همهي آنرا نتوان رها كرد). بهر حال ذكر خداوندي، يعني بياد آوردن چشمهسار منبع خود را. اگر چشمهسار اين توانائي و درك را داشت كه بفهمد وجود و جريان آن از منبع است معناي ياد آوردن منبع خويش، بياد آوردن وجود و جريان خويشتن بود. اگر ذرات نور ميتوانست كانون خود را بياد بياورد، معنايش اين بود كه ذرات نور وجود و باريدن خود را بياد آورده است. اگر عدد 2 كه در مغز يك انسان بوجود ميآيد، ميتوانست عامل تجريد و وجود خود را متذكر شود، قطعا تجريد شدن و بروز خود را در مغز متذكر ميگشت.
توضيح اينكه آدمي ميتواند هستي و جريان هستي خود را به دو نوع مورد توجه و تذكر قرار بدهد:
يك هستي و جريان بريده از همهي حقايق پيش و پس و همزمان هستي و جريان وجود خويش. هيچ جاي ترديد نيست كه اينگونه توجه و تذكر نه امكانپذير است و نه در صورت امكانپذير بودن، توانائي بوجود آوردن معرفت به هستي و جريان وجود خويش را داشت. چنين ذكر و توجهي شبيه باين بود كه آدمي هر لحظهاي از هستي خود را از لحظه پيش و پس ببرد و آيينهاي در پيش روي خود بگذارد و با ديدن هر لحظهي بيسابقه و بيلاحقه از هستي خويش، ادعا كند كه من از هستي و جريان وجود خويش آگاهم و به آن توجه دارم!!! اين حقيقت جاي ترديد براي هيچ فرد آگاه نيست، اينكه ميبينيم اشخاصي پيدا ميشوند و با برنهادن سلسلهي پدران و مادران تا آغاز وجود اين نوع پيش ميروند و آنگاه زمين را هم به خورشيد متصل كرده و تاريخ جدا شدن آنرا از خورشيد بياد ميآورند و مقداري ديگر عصازنان ظهور انفجار كهكشانها را بياد ميآورند و از اين حلقههاي زنجيري چنين ميپندارند كه اطلاعي از هستي و جريان وجود خويش بدست آورده و ميتوانند با بياد آوردن آن حلقههاي يكي پيش از ديگري، بياد هستي و جريان وجود خويش بيفتند، در برابر دريافت و ذكر مبدء اصلي وجود به يك شوخي انديشهسوز شبيهتر است از درك واقعيت هستي خود، زيرا اين برگشت به عقب و تماشاي ناقص به حلقههاي زنجيري گذشته (اگر اين تئوريها واقعا صحيح بوده باشند) چه سودي بحال آن انسان دارد كه ميخواهد از همهي علل وجودي خود آگاه باشد. او خود را اثري از آن علل ميبيند و شما نميتوانيد با قرار دادن يك زنجير طولاني كه همهي آنها در وابستگي و مستند به غير بودن شريكند بوده و تفاوتي نميبيند مابين حلقهاي بزرگ از آن زنجير مانند منظومهي شمسي و حلقهاي كوچك مانند پدر و مادرش كه چند سال پيش به رحمت ايزدي پيوستهاند. باضافهي اينكه هيچ انساني آگاه نميتواند پاسخ سئوال مثلث از كجا آمدهام؟ و براي چه آمدهام؟ و بكجا خواهم رفت؟ را كه جديترين سئوالي است كه براي انسان آگاه مطرح ميشود، از حلقههاي زنجيري ناآگاه كه با جبر قوانين طبيعي پشت سر هم كشيده ميشوند، دريافت نمايد. چه سادهلوح است آن بشري كه پاسخ سئوال فوق را از موجوداتي ميپرسد كه از ديدگاه علمي، خود آنان از پاسخ دادن بهمان سئوال دربارهي هستي و جريان وجود خويش عاجزند!!.
آيا متفكران هستيشناس اجازه خواهند داد كه بگوئيم آقاي حلقهاي از زنجير كه حلقهي بعدي را اجبارا و ناخودآگاه بدنبال خود ميكشي، لطف فرموده بما بگو كه اين حلقهي بعدي از كجا آمده؟ براي چه آمده؟ و بكجا كشيده ميشود؟ اگر آن حلقهي پيشين از دادن پاسخ باين سئوال اظهار ناتواني كرد (چنانكه ناتواني آن قطعي است) آيا حلقهي بعدي پاسخ سئوال فوق را خواهد گفت. بدين ترتيب آقايان متفكران، انسان را رها كنيد و هيچ سئوالي دربارهي هستي و جريان وجودي او بميان نياوريد كه به شوخيهاي بيمعني منتهي خواهد گشت. اكنون برگرديم به توضيح ذكر خدا و بياد بودن او. گفتيم ذكر خدا يعني توجه و گرايش به اصل هستي و جريان وجود خويشتن. اين يك معناي ذوقي محض نيست، بلكه مفاد آن آيهي شريفهاي است كه ميگويد: «و لاتكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون»(و مباشيد از آنانكه خدا را فراموش كردند و خداوند آنان را به فراموش كردن خويشتن مبتلا ساخت، آنان منحرفند). گر نخواهي خود فراموشت شود ياد او كن، ياد او كن، ياد او آيات فراواني در لزوم ذكر خدا و مختصات سازندهي آن در قرآن وارد شده است كه در تكميل روح انساني اثر قاطع دارند. اين آيات از نظر معني به گروههائي تقسيم ميگردند. از آنجمله:
1- ذكر خداوندي موجب آن است كه خدا هم انسان را ذكر كند- فاذكروني اذكركم (مرا بياد بياوريد تا من شما را ذكر كنم). مقصود از اينكه خداوند انسان را ذكر ميكند، يا انسان شايستگي مورد ذكر بودن خدا را بدست ميآورد، نه ذكر لفظي است و نه بياد آوردن معمولي كه فقط در ما انسانها قابل تصور است كه عبارت است از حاضر كردن مفهومي از ميان مفاهيم موجود در حافظه در خودآگاه، بلكه مقصود تعلق مشيت خداوندي بر تصفيه و منور ساختن دورن آدمي براي حركت در مسير رشد روحي است. بنابراين، ذكري كه انسان دربارهي خدا مينمايد، عبارت است از توجه و گرايش به اصل هستي و جريان وجود خويشتن كه نتيجهاش تعلق مشيت الهي بر آماده ساختن شخص ذاكر براي به فعليت رساندن استعدادهاي مثبتي است كه در نهادش بوديعت نهاده شده است.
2- آياتي است كه نتائج بسيار بااهميت ذكر را بيان ميكنند از آنجمله خداوند در توصيف شعراء ميفرمايد: «و الشعراء يتبعهم الغاوون. الم تر انهم في كل واد يهيمون. و انهم يقولون ما لايفعلون. الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ذكروا الله كثيرا و انتصروا من بعد ما ظلموا» (شعراء كساني هستند كه گمراهان از آنان پيروي ميكنند. مگر نميبيني كه شعراء در هر وادي سرگردان ميشوند. و آنان چيزي را ميگويند كه به آن عمل نميكنند. مگر كساني كه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام ميدهند و خدا را زياد بياد ميآورند و پس از آنكه مظلوم واقع شدند (بوسيلهي شعر) ياري ميجويند).
نتيجهي ذكر خداوندي در اين آيات، امتناع از خيالپردازي و كلافه شدن در بيابان بي سر و ته مفاهيم ساختگي و سخن گفتن دربارهي چيزهائي است كه عمل به آنها نميشود. و بطور مختصر ذكر خداوندي آدمي را به واقعبيني و واقعگرائي و واقعگوئي وادار ميكند، زيرا خداست كه ما انسانها را از واقعيتهائي آفريده و مسير و سرنوشت ما را در واقعيتها قرار داده است. شاعر اگر بياد خدا باشد، از تحريف حقائق عالم هستي و انسان بالخصوص كه ضررش مستقيم و مخرب حيات او است، در هر دو قلمرو آنچنانكه هست و آنچنانكه بايد اجتناب ميورزد.
3- ذكر خداوندي از اساسيترين عوامل راهيابي به حقايق و بهرهبرداري از ذخائر دروني است. «و لاتقولن لشايء اني فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله و اذكر ربك اذا نسيت و قل عسي ان يهدين ربي لاقرب من هذا رشدا» (و هرگز مگو: من فردا كاري را انجام خواهم داد، مگر اينكه بگوئي: انشاءالله (اگر مشيت خداوندي به كاري كه انجام خواهم داد، تعلق بگيرد) و يا اگر خدا غير آنرا كه من ميخواهم انجام بدهم، نخواهد. و اگر تعليق به مشيت خداوندي را فراموش نمودي، بياد پروردگارت باش و بگو شايد خداي من مرا به حالتي هدايت كند كه از فراموشي نزديكتر به رشد بوده باشد.) معناي آيهي شريفه توجه دادن انسانها به قانون دوام فيض خداوند و نظاره و سلطهي او بر همهي اشياء و رويدادها است كه مفادش تصرف دائمي خداوندي در عالم هستي است- «كل يوم هو في شان» (هر موقعي خداوند در كاريست). «يسئله من في السماوات و الارض» (هر چه كه در آسمانها و زمين است). (فيض وجود خود را) از خدا ميخواهد. و هيچ موجود و قانوني نميتواند دست خداوندي را از فعاليت دائمي ببندد-
تو روا داري روا باشد كه حق خود شود معزول از حكم سبق (مولوي)
اين مضمون همان بيت است كه مرحوم حاج ملا هادي سبزواري گفته است: «ازمه الامور طرا بيده و الكل مستمده من مدده» (عنان و اختيار همهي امور به دست خداوندي است و همهي امور از قدرت و اراده و مدد او استمداد مينمايند). تصديق اين حقيقت كه سببيت همهي اسباب از خدا است و موجوديت سوزندهي آتش در برابر سبب سازي او، تفاوتي با موجوديت بردا و سلاما براي آتش ندارد، براي خداشناسان واقعي بديهيتر از آن است كه نيازي به فكر و اثبات داشته باشد.
بنابراين، ميتوان گفت: مطالبي را كه مولوي دربارهي خنثي شدن اثر دواهائي كه طبيبان در داستان پادشاه و كنيزك آورده بودند، گفته است، خنثي شدن واقعي دواها بجهت عدم تعليق تاثير دواها به مشيت خداوندي بوده است:
جمله گفتندش كه جان بازي كنيم فهم گرد آريم و انبازي كنيم
هر يكي از ما مسيح عالمي است هر الم را در كف ما مرهمي است
گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترك استثنا مرادم قسوتيست ني همين گفتن كه عارض حالتيست اي
بسا ناورده استثنا به گفت جان او با جان استثنا است جفت
هر چه كردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
از قضا سركنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكي مينمود
از هليله قبض شد، اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
سستي دل شد فزون و خواب كم سوزش چشم و دل پر درد و غم
شربت و ادويه و اسباب او از طبيبان ريخت يكسر آبرو
آن طبيب الهي پس از معاينهي كنيزك ميگويد:
گفت هر دارو كه ايشان كردهاند آن عمارت نيست ويران كردهاند
طبيبان با كبر و نخوتي كه داشتند، ميخواستند خواص دواها را به ذات آنها نسبت بدهند، نسبتي كه تغييرناپذير و مستقل و بينياز از ارادهي خداوندي است! لذا خداوند به آنان نشان داد كه تاثير همه چيز وابسته به مشيت او است، تا طعم سبب سوزي او را بچشند:
از سبب سازيش من سودائيم وز سبب سوزيش سوفسطائيم
در تفسير آيهي دوم: «و اذكر رب اذا نسيت …» دو احتمال وجود دارد: احتمال يكم همان است كه بعضي از مفسران دادهاند كه مقصود از آنچه كه فراموش شده است، تعليق كاريست كه انسان ميخواهد به آن اقدام نمايد، به مشيت خداوندي چنانكه در توضيح آيه متذكر شديم.
احتمال دوم اينست كه جملهي: و اذكر ربك اذا نسيت مستقل بوده باشد، در اينصورت معناي آيه چنين است كه در هر موقعي كه عواملي باعث ميشود براي تو فراموشي عارض شود، با اختلال ديگري در عوامل و نظم انديشه و تعقل روي ميدهد، بياد خدا باش و خدا را ذكر كن و اگر مزيت آن فراموش شده يا مختل شده بسبب اختلالات ديگر در عوامل و نظم و انديشه از دست تو خارج شد، بگو: شايد خداي من براي جبران آنچه كه از دستم رفته است، مزيتي نزديكتر به رشد از آن فوت شده عنايت خواهد فرمود. اگر چه مرحوم علامهي طباطبائي در كتاب الميزان اين تفسير را نميپسندد، ولي با نظر به اين قاعدهي معمولي در قرآن و حديث كه خصوصيت مورد منافاتي با عموميت قاعدهي عام كه در آن مورد گفته شده است ندارد اين تفسير نيز صحيح است و همين تفسير شامل خود مورد كه عبارتست از فراموش شدن تعليق كار به مشيت خداوندي نيز ميباشد. با نظر به اين تفسير است كه مولوي اين مضمون را در مثنوي آورده است: «فكر كن گر نايد ذكر كن»، بدانجهت كه مسير معمولي و قانوني روبنائي دريافت واقعيات، تفكر است و خداوند نيروي تفكر را براي بدست آوردن واقعيات به انسانها عنايت فرموده است كه انسان متفكر با توجه باينكه خود تفكر از بزرگترين نعمتهاي خداويست، ميتواند عمل فكر را جنبهي عبادت بدهد و هر عبادتي ذكر خداوندي است و اگر راه واقعيات از مسير انديشه بسته شد و فراموشي نگذاشت كه حافظه مورد بهرهبرداري قرار بگيرد، يا عوامل ديگري كه در انديشه و نظم آن دخالت دارند، خنثي گشتند، بايد به ذكر خداوندي پرداخت.
اين ذكر موجب آرامش خاطر و تنظيم كار نيروهاي مغزي ميگردد و در صورتيكه خود مطلوب حاصل نگشت، خداوند متعال به بركت آن ذكر، حقائقي را براي انسان روشن ميسازد كه فقدان مطلوب مفروض را جبران مينمايد. اين پديده چيزيست كه بطور فراوان به تجربه رسيده است. و شايد فقدان مطلوب كه ناشي از فراموشي يا خنثي گشتن عوامل انديشه و نظم گشته است، از الطاف خفيهي الهي باشد كه انسان را وادار به ذكر و انقطاع اليالله مينمايد كه بجهت تصفيهي درون، امتيازي خيلي بلاتر از مطلوب گمشده را نصيب انسان خواهد كرد:
گفت معشوقم تو بودستي نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان
اگر پذيرش تاثير ذكر خداوندي در تنظيم انيدشه براي كسي مشكل بود، چنين كسي مناسب است كه برود مقداري در تاريخ اكتشافات و اختراعات تحقيق كند تا بداند كه اگر چه انديشه و تجربه و تحقيق متداول تاثير مقدماتي در بروز اكتشافات و اختراعات دارند، ولي به اتفاق همهي صاحبنظران آن مرحلهي نهائي كه به اكتشاف و اختراع منتهي ميگردد مافوق انديشه و معلومات مربوطه ميباشد.
4- ذكر خداوندي و بياد بودن خدا بايستي مانند بياد بودن و ذكر پدران بلكه والاتر و شديدتر از آن باشد. فاذكرو الله كذكركم ابائكم او اشد ذكرا (خدا را ذكر كنيد چنانكه پدرانتان را ذكر ميكنيد، بلكه شديدتر) اين كيفيت براي ذكر، در حقيقت توجيه انسانها است باينكه چنانكه پدرانتان را با يقين به وجود واقعي آنان و ارتباط يقيني كه وجود شما با وجود آنها دارد و خود را مانند دامنهي شخصيت پدران و وابسته به آنان ميدانيد، ذكر ميكنيد، خدا را هم با همين كيفيت ذكر نمائيد. بلكه شديدتر و والاتر. خداوند متعال با اين آيهي شريفه بندگان خود را متوجه ميسازد باينكه: شما كه ميتوانيد از خود بيرون آمده و در علل طبيعي وجود خود و ارتباط آنها را با خويشتن متذكر شويد، چرا نميتوانيد به ذكر خدا باشيد كه هستي بخش شما و علل وجودي طبيعي شما است.
5- شناخت عظمت نعمتهاي خداوندي يكي از نتائج ذكر الله است، يا دقت و تفكر در نعمتهاي خداوندي شما را وادار به ذكر الله مينمايد. «و اذكروا الاء الله و لاتعثوا في الارض مفسدين» (و نعمتهاي خداوندي را متذكر شويد و در روي زمين شتاب (حركت) براي افساد مكنيد). يعني اگر آن مواد و پديدهها و حقائقي را كه از جنبه مادي و معنوي براي شما سودبخش ميباشند بشناسيد و بدانيد كه همهي آنها نعمت هاي خداوندي ميباشند همواره بياد خدا خواهيد بود و اين ذكر و بياد بودن خدا مانع از افساد در روي زمين و سوء استفاده از آن نعمتها خواهد گشت. «و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم» (بياد بياوريد نعمت خداوندي را كه بشما عنايت فرمود، در آنهنگام كه شما دشمنان يكديگر بوديد، ميان دلهاي شما الفت برقرار نمود). درك اين حقيقت كه رابطهي انس و الفت و محبت و وداد در ميان انسانها از خدا و كينه و خصومت و نفرت از هواهاي نفس حيواني و اغواهاي شيطاني است، از عاليترين نتائج ذكر الله است كه ارزش حيات انسانها را بخدا مستند ميدارد و همهي ما ميدانيم كه اگر بخواهيم انسانها با يكديگر از انس و الفت و محبت اصيل برخوردار شوند، حتما بايد جنبهي الهي اين پديده را در نظر بگيريم.
6- ذكر خداوندي در مرز زندگي و مرگ كه جنگ و كارزار ميان انسانها است- «يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئه فاثبتوا و اذكروا الله كثيرا» اي مردمي كه ايمان آوردهايد، هنگامي كه با گروهي (از دشمنانتان) روياروي شديد، مقاومت نمائيد و فراوان به ذكر خدا باشيد هر دو طرف خصومت در ميدان كارزار در مرز زندگي و مرگ قدم برميدارند، آيا هيچ عاملي غير از ذكر الله ميتواند احساس ضعف و قدرت را تعديل نمايد؟
اگر ما در تاريخ طولاني، جنگ طرفداران حق و باطل را مطالعه كنيم باين نتيجه خواهيم رسيد كه حاميان حق كه اغلب قدرت كمتري داشتند، مخصوصا با نظر به تقيد و پايبندي آنان به اصول و ارزشهاي انساني كه دستهاي آنان را از تعدي و تجاوز ميبست، همواره با ذكر خداوندي و بياد او بودن در برابر حاميان باطل و دشمنان حق مقاومت نمودهاند. اگر هم شكست جسماني در كارزار نصيب آنان گشته است، چنانكه خود نيز يقين و ايمان داشتند همواره پرچم پيروزي حق را در طول تاريخ در اهتزاز نگهداشتهاند و اما رفتار حاميان باطل و گلهاي سرسبد حيوانات درنده و عاشقان تنازع در راه بقاي خود و محو ديگران از صفحهي وجود، در جنگ چه بوده است؟ چون اين گروه هرگز بياد خدا نبودهاند، نه تنها در ميادين كارزار هيچ اصلي از اصول انسانيت را مراعات نكردهاند و نخواهند كرد، بلكه ميتوان گفت ميادين جنگ و كارزارها براي آنان بهترين و مناسبترين جايگاه براي رهائي از فشار اصول و ارزشهاي انسانيت بوده است، و باصطلاح معروف با برداشتن قيد و بند هر گونه اصل و قاعدهي انسانيت از دوش، و احساس آزادي در انجام هر گونه تعدي و تجاوز، نفس آسودهاي ميكشند!
آري، اينست داستان موجودي كه خود را سرفصل تكامل و اشراف مخلوقات!! ناميده است و هنوز هم به تكامل خود ادامه ميدهد! اما حاميان حق، ميدان كارزار را حساسترين موقعيت در آزمايشهاي الهي تلقي نموده، لحظهاي از ذكر خداوندي در آن مرزهاي زندگي و مرگ غفلت نورزيدهاند. پيامبر اكرم و علي بن ابيطالب عليهماالسلام از آغاز مقدمات حركت بميدان جنگ مشغول ذكر خداوندي بوده و ميدان جنگ را مانند محراب عبادت تلقي ميفرمودند و لذا ذكر و نيايش آن قهرمانان انسان و انسانيت در روياروئي با دشمنان چنان عالي و متوالي بوده است كه گوئي: خود آنان حيات را آفريدهاند.
7- آرامش دلها فقط با ذكر خداونديست- «الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب«. (كساني كه ايمان آوردهاند و دلهاي آنان با ذكر خداوندي آرامش نهائي پيدا ميكند، آگاه باشيد فقط با ذكر خداوندي دلها به آرامش نهائي ميرسد).
اگر از آن انديشه و تعقل برخوردار باشي كه با يك توجه فكري مجهولي را كه در حيطهي درك تو بروز كند كشف و روشن نمائي. اگر داراي آن اراده باشي كه هيچ كاري براي تو مشكل ننمايد و در اولين مراحل اراده بهر چه كه مورد خواست تست، اقدام نمائي. اگر از قدرتي برخ وردار شوي كه هر چه را در شعاع موجوديت خود بخواهي بتواني انجام بدهي. اگر صورتي چنان زيبا داشته باشي كه هر بيننده را مسحور كني. اگر عمري بطول عمر حضرت نوح (ع) نصيبت شود. اگر از شهرت اجتماعي بلكه از شهرت جهاني در حد اعلا برخوردار شوي. اگر هيبت شخصيتت بمرحلهاي برسد كه همهي انسانها در برابر تو بلرزند. اگر سفرهي تو همواره از لذيذترين غذاهاي دنيا پر باشد، با اينحال كه مبتني بر فرض محالهاي فراواني است، هر روز كه آفتاب از افق سر برميآورد، نوعي دلهرگي و يا اضطراب و انتظار و شكست تصميم و اندوهي كه عامل آن نامعلوم است و حداقل از عدم امكان همهي آنچه را كه ميخواهي در درون تو سر ميكشد و يك سئوال سپس چه اگر پديدههاي فوق مست و ناهشيارت نكرده باشد، سراغت را خواهد گرفت، تا آنگاه كه خداوند هستيآفرين را بياد بياوري كه همهي امور فوق در اختيار او است و هيچ برگ ناچيزي از درخت بر زمين نميافتد مگر با علم و اذن و مشيت او. از طرف ديگر هيچ ناگواري و اضطرار و اضطرابي براي انسان روي نميآورد، مگر اينكه ذكر خداوندي آنرا به آرامش و اطمينان مبدل ميسازد.
چهار مسئلهي مهم در ذكر الله كه حسن علي كل حال (ذكر خداوندي در همه حال نيكو است). وجود دارد كه ما بطور مختصر مطرح مينمائيم:
مسئلهي يكم- ذكر دائمي اشتغال دائمي به ذكر خداوندي با نظر به مضمون بعضي از آيات و روايات و با توجه به حكم عقل سليم و دل آگاه، مطلوب و مفيد است. مخصوصا با نظر به اينكه ديدگاه حواس بشري و مواد خام انديشه و تعقل معمولي، محسوسات طبيعي محض است كه سطوح روان آدمي را بخود مشغول ميدارند و مانند قشرهائي گوناگون لطافت و حساسيت روان را ميپوشانند، باضافهي تخيلات و انواعي از اشتغالات ذهني كه فضاي درون را فرا ميگيرند. حتي در آنموقع كه نمازگذار مشغول ذكر مستقيم خداوندي است، همان محسوسات طبيعي محض از ديدگاه مغز و روان اكثريت كنار نميروند، لذا انسان خواه آگاه باشد يا ناآگاه احساس روياروئي با خدا را در جملاتي مانند- «اياك نعبد و اياك نستعين». (فقط ترا ميپرستيم و فقط از تو كمك ميجوئيم). در درون خود نمييابد. چارهي اين فراق و مهجوري و برطرف كردن قشر محسوسات، سه چيز است:
يك- اهميت دادن به لحظاتي كه موفق شده است با خداوندي كه نزديكترين حقايق به او است به ذكر و مناجات و نيايش بپردازد.
دو- خالي كردن ذهن از اين پندار خطا كه من كه يك انسان ناچيزم چگونه ميتوانم با خداوندي كه باعظمت ترين موجودات و حقيقتي فوق همهي حقايق است، ارتباط برقرار كنم! تصفيهي ذهن از اين خطا مشكل نيست، زيرا چنانكه انسان بدون احساس حقارت با من خويش ارتباط برقرار ميكند، با اينكه عظمت هويت و مختصات و استعدادهائي كه در من يا روح وجود دارد، خيلي بالاتر از آن است كه آدمي در هر لحظه و هر گونه شرائط بتواند آنها را دريابد و بر فرض دريافت كردن عظمت هويت و مختصات و استعدادهاي من، وحشتي از من به خود راه بدهد، زيرا دريافت امور مزبور در من خود يكي از آن عظمتهائي است كه كسي كه از دور آن را تصور كند، آن دريافت را غير قابل وصول تلقي ميكند، ولي همينكه اقدام به آن دريافت نمايد و درونش آمادگي آنرا داشته باشد، از سهولت آن دريافت دچار شگفتي ميشود. اين ابيات را كه در زير ميخوانيم اشعار خيالي و ذوقي محض نيستند:
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرون بود طلب از گمشدگان لب دريا ميكرد
بيدلي در همه احوال خدا با او بود او نميديدش و از دور خدايا ميكرد (حافظ)
سيد نعمه الله جزائري در كتاب زهر الربيع روايتي را نقل ميكند كه روزي حضرت موسي عليهالسلام بخدا عرض كرد كه: «رب كيف اصل اليك؟ قال الله تبارك و تعالي: قصدك لي وصلك الي». (اي پروردگار من، چگونم بتو برسم؟ خداوند تبارك و تعالي فرمود: همينكه مرا قصد كردي بمن رسيدهاي).
در نيايشهاي ائمهي اطهار عليهمالسلام اين مضمون فراوان آمده است كه حركت كننده بسوي خدا مسافتي ندارد، يا مسافتي نزديك دارد) براي تحقق بخشيدن به اين حركت روحي بسيار والا، تكرار آيات شريفهي «و نحن اقرب اليه من حبل الوريد». (و ما به آن انسان از رگ گردنش نزديكتريم). و هو معكم اينما كنتم. (و او با شما است هر كجا كه باشيد). ضرورت دارد.
سه- ادامهي ذكر و استمرار دادن بحالت ذكر كه موجب تحصيل توانائي براي برقرار ساختن ارتباط با خدا يكي از بهترين مقدمات است.
بهمين جهت است كه در آيات قرآن به تكثير ذكر دستور داده شده است. ادامهي ذكر خداوندي همان گونه ارتباط با خدا را نتيجه ميدهد كه ادامهي انديشه و تعقل و فهم و شناخت قوانين هستي را در مغز انساني. بقول بعضي از حكماء ما نبايد بطوري عمل كنيم كه خودمان را ببينيم كه ميانديشيم و يا تعقل ميكنيم، چنانكه در موقع عبور از خيابان خودمان را ميبينيم كه به درختان تماشا ميكنيم بدون آنكه تماشاي ما مستند به انگيزهي ريشهدار و هدفگيري مستقل دربارهي درختان باشد، نبايد انديشه و تعقلمان دربارهي انسان و جهان و زندگي، يك جريان رها شدهاي در مغز باشد كه اگر عوامل جبري پيدا شد كه آن جريان را بوجود بياورد، ما فقط تماشاگر جريان باشيم. اين مطلب در ذكر خداوند هم صدق ميكند، ما نبايد تماشاگر يك جريان جبري در مغز كه مفهومي (و اغلب ساختگي) از خدا را در خود دارد بوده باشيم، ما بايد در جستجوي آن نزديكتر از من به ما باشيم. اگر اين جستجو جدي باشد، نخستين نتيجهاي كه براي ما خواهد داد اينست كه بدانيم اين جستجو خود ندائي از خدا است:
دمدمهي اين ناي از دمهاي او است هاي هوي روح از هي هاي اوست
مسئلهي دوم- ذكر جلي و ذكر خفي حقيقت اينست كه- كي رفتهاي ز دل كه تمنا كنم ترا متي غبت حتي تحتاج الي دليل. (خداوندا، كي از ديدگاه انسان عارف و آگاه غائب شدهاي تا براي دريافت حضورت نيازي به دليل داشته باشي). اين يكي از جملات نيايش سرور شهيدان راه حق امام حسين بن علي عليهماالسلام است. با نظر به اين مطلب، ميتوان گفت: انسان آگاه و عارف لحظهاي بي ذكر خداوندي سپري نميكند- «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم و يتفكرون في خلق السماوات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار». (خردمندان كساني هستند كه خدا را در حال ايستادن و نشستن و موقعي كه بر پهلو قرار گرفتهاند ذكر ميكنند و در آفرينش آسمانها و زمين به تفكر ميپردازند، اي پروردگار ما، اين جهان هستي را بيهوده نيافريدهاي، تو پاكيزهاي (از اينكه كاري بيهوده انجام بدهي) ما را از عذاب آتش محفوظ فرما).
يك آگاهي مستمر در عمر آدمي باينكه او در ديدگاه خداوندي زندگي ميكند و خدا او را در جاذبهي كمال قرار داده است و انگيزه و هدف او در هر كاري كه انجام ميدهد و هر نوع انديشه و گفتاري كه او مشغول به آن است، و حركت در مسير قانوني وجود او است وي را ذاكر خدا مينمايد، خواه بيل بدست مشغول شخم زمين باشد و خواه مشغول بحركت آوردن چرخهاي ماشين براي توليد محصول بسود بندگان خدا باشد، چه در دانشگاهها بر روي كتاب يا آزمايشگاهها خم شود و يا به دهان استاد خيره بنگرد كه حقائق مطلوب را از آن پديدهها بدست بياورد و خواه در تفريح و بهرهبرداري از لذائذ مشروع باشد يا در ميدان كارزار براي مبارزه با حاميان باطل. و چه در خوشيهاي تندرستي و چه در نالههاي بيماري … همه و همهي حالات و شئون چنين انساني باردار ذكر خداوندي است. و ميتوان بيت زير مولوي را كه ميگويد: من گروهي ميشناسم ز اوليا كه دهانشان بسته باشد از دعا بنحوي با مطلبي كه گفتيم تفسير نمود.
با اينحال بايد دقت كرد كه مسئلهي ذكر خداوندي در آنچه كه گفتيم تمام نميشود، بلكه ذكر مستقيم چه بوسيلهي زبان و چه در درون از ديدگاه منابع اسلامي بطور جدي مطلوب و مورد دستور قرار گرفته است. حكمت ذكر مستقيم خداوندي كه در دو شكل واجب و مستحب (نماز واجب و اذكار و اوراد غير واجب) مقرر شده است، بسيار متعالي و براي روح ضرورتي است كه مسامحه و بياعتنائي دربارهي آن صحيح نيست، زيرا بدست آوردن آگاهي مستمر كه در بالا متذكر شديم، هر اندازه جدي و مستمر فرض شود، باز شخص آگاه و هدفگير انساني است كه ارتباط شديدي با طبيعت دارد و چه در كالبد كوچكش كه بدن او است و چه در كالبد بزرگش كه عالم طبيعت است پستانهاي ما در طبيعت شيرينتر و جالبتر از آن است كه آدمي را باين زوديها رها كند، حقيقتا- خلق اطفالند جز مرد خدا نيست بالغ جز رهيده از هوا گفت دنيا لهو و لعب است و شما كودكيد و راست فرمايد خدا اين روايت معروف را با دقت مطالعه كنيم كه از اميرالمومنين عليهالسلام نقل شده است: «الناس كلهم هالكون الا العالمون، و العالمون كلهم هالكون الا العاملون، و العاملون كلهم هالكون الا المخلصون و المخلصون علي خطر عظيم» (همهي مردم در هلاكتند مگر علماء و علماء همه در هلاكتند مگر عمل كنندگان و عمل كنندگان همه در هلاكتند مگر مخلصين و مخلصين در يك خطر بزرگ قرار گرفتهاند) بنابراين، ذكر خداوندي چه بطور آشكار و جلي با الفاظي كه قابل شنيدن است و چه با توجهات و مراقبتهاي دروني مطلوب است- ادعوا ربكم تضرعا و خفيه (پروردگار خود را بخوانيد در حال كرنش و مخفيانه)
البته اگر مقصود از خفيه فقط پوشيده از ديگران نباشد. زيرا ذكر مستقيم است كه موجب تمركز انديشه و احساس بر معاني ذكر ميگردد و از اختلاط خيالات و آرزوها و تداعي معانيها و تجسيمهاي بياساس جلوگيري مينمايد. هنگاميكه ذكر الله اكبر را با توجه و آگاهي بمعناي آن و با احساس پذيرش و انجذاب به آن، بزبان ميآوريم يا آنرا در درون خود خطور ميدهيم، تموج و حركت روح را بسوي انس و ارتباط با مقام ربوبي بخوبي احساس ميكنيم. در صورتيكه در كوشش براي معاش حلال مثلا اگر چه با آگاهي فوق باردار ذكر خداوندي است، با اينحال، بطور مستقيم حالت ذكر مستقيم را كه تموج و حركت روح براي انس و ارتباط با خدا است، در درون خود احساس نميكنيم. البته اگر انسان موفق شود كه- رسد آدمي بجائي كه بجز خدا نبيند بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت در اين حال ميتواند همهي شئون و پديدههاي زندگي خود را مانند ذكر مستقيم انجام بدهد، ولي چند نفر ميتوان پيدا كرد كه مانند اميرالمومنين عليهالسلام بگويد: «لم اعبد ربا لم اره» (خدائي را كه نديده باشم نپرستيدهام) «ما رايت شيئا الا و رايت الله معه» (من چيزي را نديدم مگر اينكه خدا را با آن ديدم) با اينحال اميرالمومنين عليهالسلام با اينكه درون تزكيه شده و مباركش همواره بياد خدا بوده است، به ذكر لفظي و جلي نيز بطور فراوان اهميت ميداده است، مانند ساير انبياء و ائمه عليهمالسلام و اولياء. پس كسانيكه ذكر را در خصوص ذكر در درون منحصر مينمايند، سند صحيحي از منابع اسلامي ندارند، بلكه دستور بخواندن دعاها و اذكار ادعاي آنان را باطل مينمايد.
مسئلهي سوم- آيا ذكر بايد مستند به اجازه باشد؟ اگر مقصود از اينكه ذكر بايد به اجازه مستند بوده باشد، اينست كه فهميدن عظمت معناي ذكر و ماهيت و مختصات روحي آن، مانند ديگر حقائق عاليه احتياج به تعلم و تربيت شدن دارد، اين يك مطلب كاملا صحيح است، و دليل لزوم اين تعلم و تربيت شدن، ضرورت آشنائي با مطالبي است كه در مباحث قبل در اين مورد متذكر شديم. و اگر منظور اينست كه ذكر خداوندي با داشتن شرائطي كه هر فردي ميتواند تحصيل كند، باز احتياج به اجازه دارد، بهيچ دليلي مستند نميباشد، چنانكه بوجود آمدن انسان در اين دنيا احتياجي به اجازهي هيچ كس حتي پيامبران عظام و فرشتگان نداشته است و فقط مشيت بالغهي خداوندي اجازهي اين خلقت را داده است، همين طور براي برقرار كردن ارتباط با خداوندي كه از رگ گردن به انسان نزديكتر است، هيچ نيازي به وساطت و صلاحديد و اجازه ندارد، چنانكه توبه و بازگشت بسوي خدا هم احتياجي به دخالت هيچ مخلوقي ديگر ندارد. البته توسل به انبياء و ائمه عليهمالسلام و موضوع شفاعت كه مورد قبول مذهب است، ارتباطي به مسئلهي اجازه و وساطت ديگران ندارد، زيرا توسل به ائمه و انبياء عليهمالسلام با نظر به بعد شخصي محض آنان نميباشد، بلكه بجهت تخلق به اخلاقالله و تادب به آدابالله است كه در حد اعلا در آنان تحقق پيدا كرده و مانند چراغي فرا راه سالكان مسير كمالند كه هيچ انساني را در برابر شخصيت خود ميخكوب نميكنند و طلب تسليم و اطاعت از آنان نمينمايند. مسئلهي توسل و شفاعت را در مباحث آينده مشروحا بررسي خواهيم كرد انشاءالله تعالي. مسئلهي چهارم- شرائط ذكر خداوندي اگر چه توجه دقيق به معناي ذكر خود ميتواند شرائط و نتائج ذكر را براي ما بفهماند، با اينحال براي توضيح بيشتر مناسب است كه مطالبي را دربارهي اين امور مطرح نمائيم:
1- بيك معني ذكر خداوندي بنا بمفاد اين جمله كه بعضي آنرا روايت ميدانند. «ذكر الله حسن علي كل حال» (ذكر خداوندي در هر حال نيكو است) اختصاص بحال معيني ندارد، بنابراين، شرط مخصوصي براي ذكر الله مشخص نشده است. ولي مسلم است كه منظور از ذكر لقلقهي محض زبان نيست (اداي كلمات و اوراد بدون توجه بمعناي آن اگر چه اجمالا ثمري دارد). پس شرط اول ذكر توجه بمعناي آن است و چه بسا كه بدون توجه بمعناي ذكر، طرز اداي كلمات و عشق بخود آنها و تقيد حرفهاي به مخارج حروف و آهنگ صوت و غير ذلك خود موانعي از التفات روحي به حقيقت ذكري باشد كه گفته ميشود. و در ذكر قلبي كه عوارض لفظ و صوت وجود ندارد، روح بهتر ميتواند بطور مستقيم به معاني ذكر متوجه باشد.
2- اداي ذكر بايد در حال اقبال و اشتياق روح باشد، نه مستند به عادت شبه جبري. روشن است كه هر كار و گفتاري كه مستند به عادت رسوخ يافته باشد، وقوع آن كار و گفتار حالتي شبيه به جبر دارد كه آزادي و اختيار و حتي گاهي آگاهي روح در آنها دخالتي ندارد. در اينصورت ذكر يك پديدهي بياثر بوده، بلكه ممكن است از آنجهت كه مانع انديشهي منتج در مصالح مادي و معنوي ميباشد، موجب دو خسران گردد: خسران محروميت از حقيقت ذكر و نتيجهي آن، و خسران از دست دادن انديشه منتج. البته اگر عادت ذكر بطوري رسوخ پيدا نكند كه آگاهي و اختيار روح را منتفي بسازد، در اين صورت اقبال و اشتياق روح به مفاد ذكر ممكن است تحقق داشته باشد.
3- تطبيق اعمال و عموم رفتار با معناي ذكري كه ميگويد، گويندهي ذكر شريف «الله اكبر» نبايد روح خود را در اختيار خودخواهي و مال و منال و مقام و شهرت و ديگر بتهاي طالب پرستش بگذارد، زيرا ذاكر با ذكر مزبور خدا را از هر گونه توصيف و از هر چيز بزرگتر و بالاتر تلقي ميكند، با اينحال اگر چيزي از امور مزبوره را مورد عشق و پرستش قرار بدهد، روح خود را با عمل تناقضانگيز خود زجر ميدهد، تا آنگاه كه معنا و خاصيت ذكر الله اكبر در درونش محو و نابود گردد و چيزي جز لقلقه و تكان دادن زبان نباشد، در چنين صورتي تناقضي در كار نيست. هيچ فراموش نميكنم در فرودگاه جده در گرماي سوزان تيرماه با عده اي از حجاج از تشنگي سوزان رنج ميبرديم، هر چه از ماموران فرودگاه خواهش ميكرديم كه بگذاريد مقداري آب براي حجاج (كه در ميان آنان كهنسالان ناتوان زياد بود،) از منبع آب كه در چند قدمي بود برداريم، ماموران مانع ميشدند در صورتيكه هيچ مانع قانوني وجود نداشت، ماموران با مشت بر سينهي ما ميزدند و ما را به عقب ميراندند و در همين حال چند نفر از آن ماموران آيات قرآن را زمزمه ميكردند و مشغول ذكر خدا بودند!!
در آنهنگام هم كه اشقياي تاريخ سر بريدهي فرزند فاطمه و علي عليهماالسلام يعني سر امام حسين عليهالسلام را وارد شهري ميكردند، تكبير ميفرمودند!! «جاو براسك يابن بنت محمد مترملا بدمائه ترميلا و يكبرون بان قتلت و انما قتلوا بك التكبير و التهليلا» (آن اشقياي تاريخ) سر بريدهي ترا اي فرزند محمد (صلی الله علیه وآله) آوردند در حاليكه بخون خود آغشته بود. آنان به كشتن تو تكبير ميگفتند در صورتيكه با كشتن تو تكبير و تهليل (الله اكبر و لا اله الا الله) را كشته بودند!!!)
آن ذكر كنندهي خداوندي كه ميگويد: يا عدل يا حكيم (اي خداوندي كه محض عدلي، اي خداوند حكيم عليالاطلاق) اگر اين ذكر باعظمت را با سه شرطي كه تاكنون براي ذكر گفتيم، از دل بزبان بياورد يا در دل خود خطور بدهد، آيا ميتواند دست به كمترين ظلم بيازد؟! آيا گويندهي چنين ذكري با غفلت از شناخت حكمت خداوندي ولو باندازهي مقدور ميتواند از زندگي خود رضايتي داشته باشد؟! آيا ميتواند عمر خود را در جهل و غفلت سپري و تباه نمايد؟! اگر ذاكر با توجه باين حقيقت كه با اين ذكر (يا عدل) اعتراف صريح به عدالت خداوندي ميكند، آيا با اينحال ميتواند با تباه كردن استعدادها و سرمايههاي سازندهي خويش به خويشتن ظلم و تعدي كند و با هدف ديدن خود و وسيله ديدن ديگران كوچكترين ستمي به ديگران روا بدارد! آيا هيچ انساني با علاقه به دريدن پردهي حرمت ديگران و عشق به كشف عيوب مردم و ريختن آبروي آنان و عفو نكردن خطاهاي قابل بخشش مردم حق دارد كه بگويد: «يا ستار العيوب، يا غفار الذنوب». (اي پوشانندهي عيبها و اي بخشايندهي گناهان). و با اين سخنان خود را اهل ذكرالله تلقي نمايد!!
آن كسي كه ميگويد: يا صمد (اي خداوند بينياز مطلق و اي موجود مستقل در نهايت استقلال و كمال) ولي آنچه كه در طول زندگي به ذهنش خطور نميكند، تحصيل بينيازي و استقلال از وابستگيها بوده باشد؟!
با نظر به شرائط سه گانهاي كه تاكنون براي ذكر گفتيم، حال با صراحت قاطعانه ميتوانيم بگوئيم: ذكر خداوندي يعني نيرومندترين عامل سازندهي شخصيت، ذكر خداوندي يعني يك كتاب جامع همهي فصول تعليم و تربيتهاي روحي، ذكر خداوندي يعني يك معلم و مربي الهي كه شب و روز و در همهي لحظات عمر با انسان است.
4- ذكر خداوندي بايد مانند عامل به فعليت رسانندهي روح ملكوتي آدمي تلقي شود، نه عامل آرايش محض روان كه موجب تسليت در برابر جهالتها و نابكاريها بوده باشد. آري ذكر حقيقي عامل به فعليت رسانندهي روح ملكوتي است نه منتفي كنندهي ملالت يكنواختي زندگي و ناديده گرفتن اضطرابات و اضطرارهائي كه در هنگام تزلزل ديوار زندگي و محروميت از خواستهها پيش ميآيد- «فاذا ركبوا في الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الي البر اذا هم يشركون» (و هنگاميكه سوار كشتي شدند، خدا را در حال اخلاص و اسناد دين به او ميخوانند و همينكه خداوند آنان را از دريا نجات داد و به خشكي رساند، ناگهان شرك ميورزند).
اشخاصي فراوان ديده ميشوند كه براي منتفي ساختن ملالت يكنواختي زندگي متوسل به ذكر ميشوند! معناي واقعي اين ذكر مساوي با آب زدن بصورت است كه شخص خوابآلود براي برطرف كردن كسالت خواب متوسل ميشود. همچنين ذكر الله نبايد وسيلهاي براي انجام اعمال شگفتانگيز بوده باشد چنانكه مرتاضان و جوكيها انجام ميدهند. آيا اين يك كار شايستهاي است كه آدمي با ذكر خداوندي كه ميتواند مردهي خود را زنده كند و تخلق به اخلاقالله داشته و سعادت واقعي خود و جامعهاش را تامين نمايد، مثلا به حركت دادن آجر از جاي خود بسنده كند! آيا دانستن منويات ديگران ارزش آن را دارد كه از ذكر الله بجاي بهرهبرداري در فعليت رساندن روح ملكوتي، مورد استفاده قرار بگيرد؟! آري، ذكر الله اگر از روي ايمان و از اعماق قلب برآيد، كارهاي فوق طبيعي فراواني ميتواند انجام بدهد و حتي گاهي نتيجهي قابل توجهي را در بر دارد كه عبارتست از باز كردن ديد سطحينگراني كه جز غوطهور شدن در شناختهاي سطوح طبيعت با تعريفي كه براي آن دارند، روابط و نيروهاي ديگري را قبول ندارند. با اينحال بايد بدانيم كه ذكر الله براي سوداگري نيست. مولوي در داستان ابلهي كه با حضرت عيسي (ع) همراه شده بود، اين حقيقت را بسيار زيبا و آموزنده مطرح ميكند كه آن احمق از حضرت عيسي(ع) التماس ميكند كه اسم اعظم را به او تعليم كند:
گشت با عيسي يكي ابله رفيق استخوانها ديد در گور عميق
گفت اي روح الله آن نام سني كه بدان تو مرده زنده ميكني
مر مرا آموز تا احسان كنم استخوانها را بدان با جان كنم
گفت خامش كن كه اين كار تو نيست لايق انفاس و گفتار تو نيست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر وز فرشته در روش چالاكتر
عمرها بايست كادم پاك شد تا امين مخزن افلاك شد
خود گرفتي اين عصا در دست راست دست را دستان موسي از كجاست
گفت اگر من نيستم اسرار خوان هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عيسي يا رب اين اسرار چيست ميل اين ابله در اين گفتار چيست
چون غم خود نيست اين بيمار را چون غم جان نيست اين مردار را
مردهي خود را رها كرده است او مردهي بيگانه را جويد رفو
گفت حق ادبار گر ادبارجو است خار روئيده جزاي كشت او است
چونكه عيسي ديد كان ابله رفيق جز كه استيزه نميداند طريق
مينگيرد پند او از ابلهي بخل ميپندارد او از گمرهي
خواند عيسي نام حق بر استخوان از براي التماس آن جوان
حكم يزدان از پي آن خام مرد صورت آن استخوانرا زنده كرد
از ميان برجست يك شير سياه پنجه برزد كرد نقشش را تباه
كلهاش بركند و مغزش ريخت زود همچو جوزي كاندر او مغزي نبود
خوف و هراس از پايان كار:
آنانكه اين زندگي را يك پديدهي سادهاي ميپندارند كه قوانين ناآگاه طبيعت آنرا بدون هدف بجريان انداخته است، چنانكه آغاز حكمتآميزي براي آن سراغ ندارند، پايان معقولي هم براي آن تصور نميكنند و لذا نه محاسبهاي را براي آغاز زندگي ضروري ميدانند و نه بيم و هراس و برحذر بودن دربارهي پايان آنرا جائز ميشمارند. در نتيجه منطقي را كه از اين گريز از محاسبات بيرون ميآورند، همانست كه هدونيستها (سرخوشان)، (خوش باشان)، (لذت پرستان) براي بشريت تحفه آوردهاند! پس هيچ نترسيد، حساب نكنيد، بگذاريد طبيعت كار خود را با همهي جبر و ناآگاهي كه دارد، بخوبي انجام بدهد! به افسانههاي افسانهسرايان و اساطير گذشتگان اعتنائي نكنيد كه چند روز ديگر آفتاب بهر جا كه بنگرد، نشاني از تو نخواهد يافت، نه در روي زمينت خواهد يافت و نه در ميان گوري كه لاشهي بيجانت را در برابر چشمان اشكآلود اقرباء و خويشاوندانت در آن نهادند و دنبال كار خود رفتند. اگر اين توصيههاي دلسوزانه! (هيچ نترسيد و هيچ حساب نكنيد، بگذاريد طبيعت كار خود را با همه جبر و ناآگاهي كه دارد، انجام بدهد) فقط موجب يك زندگي بيوسوسه و بيدغدغهي خاطر و با رفاه و آسايش و برخورداري از لذائذ در حداكثر ممكن بود، باز قابل توجه بود، باين معني كه افراد بشر در هر دوران و جامعهاي در خوشيها غوطهور ميگشتند و پس از چند صباحي روانهي زير خاك گشته، در آن بستر براي ابد خاموش ميشدند. ولي! ولي! و به عدد بينوايان و مظلومان و بال و پر سوختگان جوامع بشري، ولي … بسيار خوب، بمن توصيه كردي كه نترسم و حسابي نكنم و بگذارم طبيعت كار خود را با همهي جبر و ناآگاهي كه دارد انجام بدهد، فقط بكوشم كه رفاه و آسايش و لذت طبيعي در حداكثر را بدست بياورم، اما نگفتي:
ده تن از تو زرد روي و بينوا خسبد همي تا بگلگون ميتو روي خويش را گلگون كني (ناصر خسرو)
و بمن نگفتي: اساسيترين مختص اصل لذت و حاكميت مطلق آن بر زندگي آن خودخواهي است كه جز خود براي او بهيچ وجه مطرح نيست و در نتيجه اصل لذت به تزاحم و تضاد با خودهاي انسانها منجر گشته و جنگ و كشتار را ميان انسانها اصيلترين قانون جلوه خواهد داد. و بمن نگفتي: حاكميت مطلق لذت كه اساسيترين مختص خودخواهي است، با كمال جبر و ضرورت به حاكميت مطلق قدرتمندان بيترس و بيهراس منجر ميگردد. بمن گفتي نترس، از چه نترسم؟ از غوطه خوردن در نادانيهاي مهلك به حكمت وجودم! از لرزندان اعضاء و ارواح بشري در برابر قدرتم! از دروغ و حقهبازي و مكرپردازي و خانمان براندازي همنوعانم، فقط بدان جهت كه ميگويند: ما هم هستيم و ما هم لذت ميخواهيم و ما نميخواهيم آن درد و المها را متحمل شويم كه لذائذ شما بر آنها استوار است. از هماكنون برگرديم و اوراق تاريخ بشري را ورق به ورق مطالعه كنيم، خواهيم ديد بزرگترين عظماي سازندهي انسانها (نه فراعنهي شكنندهي استعدادهاي آنها) همه و همه از مرداني بودند كه ترس و هراس از بازي با حيات انسانها داشته و بيمحاسبهي آغاز و پايان حيات بهيچ كاري اقدام نكردهاند. دهها هزار پيامبر و حكماء و انسانشناسان بيشمار، بدون تهيهي پاسخ به سئوال مثلث اين انسان از كجا آمده و براي چه آمده و بكجا خواهد رفت نتوانستهاند براي انسانها ادعاي رهنمائي و رهبري نمايند.
و بهر حال، در اين مبحث بعضي از لوازم بيم و هراس و نگراني بسيار مقدس را كه در پاسخ مطالب برتراند راسل دربارهي اينكه ترس عامل مذهب بوده است در ايام حياتش داده بودم، ميآورم:
1- اگر ترس باعث شده است كه پيامبر اسلام بگويد: «الخلق كلهم عيال الله و احبهم اليه انفعهم للناس». (مردم همه مانند عيال خداوندي هستند و محبوبترين مردم نزد خداوند سودبخشترين آنها براي مردم است).
2- اگر ترس باعث شده است كه كتاب آسماني مسلمين بگويد: «انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا». (قطعي است كه كسي كه نفسي را بدون عنوان قصاص يا افساد در روي زمين بكشد. مانند اينست كه همهي انسانها را كشته است و هر كسي كه نفسي را احياء كند، مانند اينست كه همهي انسانها را احياء كرده است).
3- اگر ترس باعث شده است كه مسلمانان از اواخر قرن دوم هجري كه همهي دنياي آن روز در ظلمات جهل غوطهور بودند كاروان انبوهي از دانشمندان را براه بيندازد و با نگرش علمي رهسپار شناخت طبيعت شوند و رياضيات را تكامل بخشيده و در مقدار فراواني از موارد دست بابتكار بزنند و خلاصه علم را در همهي ميادين بجريان بيندازند.
4- اگر ترس باعث شده است كه از قرون اوليهي ظهور اسلام مسلمانان عاليترين بيمارستانها را در قلمرو وسيع اسلامي بنا كنند.
5- اگر ترس باعث شده است كه اسلام در آن دورانها كه هنوز حقوق انسانها در ابهام و ضعف و نابساماني گرفتار بود، اسلام به اضافهي بيان حقوق انسانها (تا جائيكه با تطبيق آن بر جديدترين حقوقها امتيازات خود را نشان داد) حقوق حيوانات را نه با تكيه بر احساسات و عواطف محض بلكه با تكيه به ارزش جانداران مقرر و مورد عمل قرار داد.
6- اگر ترس باعث شده است كه فرهنگي بوجود بيايد كه كارواني بيانتها از فارابيها، ابنسيناها، ابنرشدها، كنديها، ابنمسكويهها، ابوريحان بيرونيها، غزاليها، جلالالدين مولويها، سنائيها، عطارها، ابنخلدونها، البتانيها و حسن بن هيثمها، شيخ موسي خوارزميها، صدرالمتالهينها، ميردامادها، سهرورديها و خواجه نصيرها و علامهها … به راه بيفتند و آنهمه واقعيات را بوسيلهي علم و حكمت و هستيشناسي براي بشريت عرضه كنند.
7- اگر ترس باعث شده است كه در زمان عمر بن عبدالعزيز كه بودجهي بيتالمال كشورهاي اسلامي زيادتر از مصارف لازم در اجتماع گردد و زمامداران بودجهي اضافي را براي آزاد كردن بردهها در آفريقا اعم از مسلمان و غير مسلمان بفرستد و اگر …، كاش همهي انسانها از پايان كار زندگي بترسند و از مسئوليت در روز قيامت بهراسند و امثال قدمهائي را كه براي بشريت بوسيلهي حساب نهائي زندگي برداشته شده و ما فقط نمونهي اندكي از آنها را ذكر كرديم بردارند.
بالاتر از همهي آنها را كه گفتيم، آيا خودخواهيها و هويپرستيها و پندارگرائيهاي ما اجازه خواهند داد كه روزي بنشينيم و با كمال صفا و صميميت در اين باره فكر كنيم كه آن كدامين ترس و هراس بود كه علي بن ابيطالبي را ساخته است كه «شبلي شميل» مادهگرا دربارهاش ميگويد: «الامام علي بن ابيطالب عظيم العظماء نسخه مفرده لم ير لها الشرق و لا الغرب صوره طبق الاصل لا حديثا و لا قديما». (پيشوا علي بن ابيطالب بزرگ بزرگان يگانه نسخهايست كه نه شرق و نه غرب، نه ديروز و نه امروز صورتي مطابق اصل اين نسخه نديده است)؟!
آن كدامين ترس و هراس بود كه سلمان فارسي و ابوذر غفاري و اويس قرني و عمار بن ياسر و ذوالشهادتين و حنظلهي غسيل ملائكه و امثال اين انسانهاي تكامل يافته را بر تاريخ بشريت تقديم كرد كه هر گونه تمدن واقعي انساني را در هر دوراني كه تصور كنيم، اين انسانها ميتوانند الگوهاي تمار عيار انسانيت در آن تمدن بوده باشند. همهي اين قدمهاي بزرگ و همهي اين شخصيتهاي تكامل يافته، ساخته شده پاسخ نهائي سئوال مثلث معروف است كه، از كجا آمدهام؟ بكجا ميروم؟ براي چه آمدهام؟. اين پاسخ عبارتست از: «انا لله و انا اليه راجعون». (ما از آن خدائيم و بسوي خدا برميگرديم)- ما ز بالائيم و بالا ميرويم، ما ز درياييم و دريا ميرويم.
و اين يك سير و حركت ملكوتي است كه از بيل زدن در مزرعهي محقر گرفته تا مثمرترين انديشه و از برگشتن از اين پهلو به آن پهلو در رختخواب براي حل يك مسئلهي سازنده در خوابگاه شبانگاهي را شامل ميشود. موانع را از سر راه تكاپو براي كمال برداشتن عظمت حيات تكاملي در اين است كه همواره با موانعي از عوامل طبيعي و همنوعان مزاحم روياروي ميگردد و چنانكه تكاپوگر راه كمال براي ايجاد مقتضيات و شرائط بايستي تلاش جدي كند، و تنپروري و لذتجوئي و هواپرستي را بحساب عدم قدرت نياورد، همچنين نبايد در برابر موانعي كه قدرت مقاومت خود را از سست عنصري و ضعف ارادهي ما تامين مينمايند، بدون سنجش و ارزيابي قدرت بزانو درآيد. اين يك پديدهي اسفانگيز است كه در آنهنگام كه ارادهي آدمي بر يك موضوع بعنوان يك امر حياتي تعلق بگيرد موانع را مقتضيات و شرائطي تلقي مينمايد كه براي تحصيل آن امر حياتي تحقق يافتهاند. و اگر يك موضوع مورد كراهت آدمي واقع گردد، مقتضيات شرايطي كه واقعا ميتوانند بوجود آمدن آن موضوع را تامين نمايند، موانعي تلقي مينمايد كه سد راه وصول به موضوع مورد كراهت ميباشند!. در حركت بسوي حيات ابدي معتدلترين راهها را برگزيدن منطق اساسي و پايدار هر حركت در اين دنيا اعتدال است- «و كذالك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء علي الناس» (و بدين ترتيب شما را امت معتدل قرار داديم تا عقائد و احكام و رفتار شما الگو و معيار همهي انسانها در انسانيت بوده باشد). و علي الله قصد السبيل (و اعتدال در راه مبناي مشيت خداوندي است). يعني خداوند متعال حركت در راه معتدل را از بندگانش ميخواهد البته اين خواستن تشريعي است، زيرا بندگان بايد با فهم و اختيار و تلاش اين راه را پيدا كنند. «منهم امة مقتصده و كثير منهم ساء ما يعملون» (و از آنان امتي است ميانهرو و بسياري از آنان مرتكب عمل بد ميشوند).
پيش از تحقيق در معناي اعتدال يك آيهي ديگر را كه مربوط به موضوع بحث ما است، ميآوريم. اين آيه چنين است: «ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله ذلك هو الفضل الكبير» (سپس ما كتاب را به كساني از بندگانمان كه آنان را برگزيديم، واگذار نموديم، از آن امتي كه كتاب را بر پيشوايانشان فرستادهايم، گروهي از آنان بر خويشتن ظلم كردند و گروهي از آنان ميانهروي را پيش گرفتند و گروهي با اذن خداوندي براي وصول به خيرات سبقت نمودند و آن سبقت بر خيرات فضل بزرگي است (كه خداوند براي آنان عنايت فرموده است.) اقتصاد و قسط و وسط و اعتدال و سبقت بر خيرات سه كلمهي يكم و دوم و سوم و پنجم در قرآن مجيد در موارد متعددي وارد شده و كلمهي چهارم (اعتدال) كه از مادهي عدل است، در قران نيامده است ولي خود مادهي عدل با مشتقاتش در آيات متعدد ذكر شده است. در آن موارد كه مادهي قصد (كه در فارسي به ميانهروي ترجمه ميشود) و همچنين حد وسط كه تقريبا مرادف اقتصاد است، ديده ميشوند اگر به رفتار انسان نسبت داده شوند تقريبا عمل به متن قانوني دين ميباشند و كسي كه از اين متن قانوني تعدي نمايد، مرتكب بدي شده است چه دربارهي خويشتن «فمنهم ظالم لنفسه» گروهي از آنان ستم بر خود روا ميدارند كه مقتصد در مقابل آن قرار گرفته است و چه دربارهي خويشتن و ديگران، چنانكه از عموم آيهي: «و كثير منهم ساء ما يعملون» (و عدهي زيادي از آنان مرتكب عمل بد ميشوند). و مردم مقتصد در برابر اين عدهي كثير منهم امه مقتصده كساني هستند كه مرتكب عمل بد نميشوند.
معناي ديگري براي قصد و حد وسط در قرآن وجود دارد كه صفت خود دين الهي است كه بمعناي عاليترين وسيلهي كمال و تقرب به خداوند متعال ميباشد. چنانكه در آيهي 143 از سورهي البقره آمده است: «و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء علي الناس» (و بدين ترتيب شما را امت وسط قرار داديم تا عقائد و رفتار شما الگو و معيار همهي انسانها در انسانها بوده باشد). و در آيهي 19 سورهي النحل: «و علي الله قصد السبيل» (و اعتدال در راه، مبناي مشيت خداوندي است). و در سورهي الحديد آيهي 25: «لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط» (ما رسولان خود را با دلائل روشن فرستاديم و كتاب و ميزان را با آنها نازل نموديم تا مردم به قسط قيام نمايند.)
لذا ميتوان گفت: با نظر به مجموع آيات قرآني كلمات قصد و قسط و وسط و عدل هنگاميكه از خواص دين منظور شده باشند بمعناي عاليترين وسيلهي كمال و تقرب به بارگاه ربوبي ميباشند و اگر به رفتار انسانها نسبت داده شوند، رفتار مطابق متن قانون دين ميباشد اعم از اينكه اين رفتار در حد اعلاي تقوي و عرفان الهي باشد كه سبقت بر خيرات، السابقون ناميده ميشود و يا فقط رفتار رسمي مطابق متن قانون دين خداوندي باشد بدون انحراف از آن. بنابراين، مشكلي از اين جهت وجود ندارد كه اگر دين الهي عاليترين و منحصرترين وسيلهي كمال و تقرب ببارگاه خداوندي است، چرا سبقت بر خيرات فوق متن قانوني دين است كه قصد السبيل و امت وسط از آن تعبير شده است؟
حال ميتوانيم دو نوع اختلاف ضروري در متن قانون دين را مورد بررسي قرار بدهيم:
نوع يكم- اختلاف درجات مردم از نظر گرايش ديني و برخورداري از آن است كه در همهي دورانها و جوامع بوضوح كامل ديده ميشود. بعنوان مثال از آن چوپاني كه حضرت موسي (ع) را ميبيند و خدا را در شكل يك انسان توصيف مينمايد و عشق و اشتياق روحي خود را براي وصول بچنان خدائي ابراز ميدارد:
تو كجائي تا شوم من چاكرت چارقت دوزم كنم شانه سرت
دستكت بوسم بمالم پايكت وقت خواب آيد بروبم جايكت
گر ترا بيماری اي آيد به پيش من ترا غمخوار باشم همچو خويش
گر بدانم خانهات را من مدام شير و روغن آرمت هر صبح و شام
گرفته، تا خداشناسي ابراهيم خليل و موسي بن عمران و عيسي بن مريم و محمد بن عبدالله و علي بن ابيطالب و ائمهي اطهار صلوات الله عليهم اجمعين، همه در مسير عشق ربوبي و كمال برين حركت ميكنند. و همچنين از يك مسلمان عادي كه در گفتارش وحشتي از ابراز خلاف واقع (البته با اعتقاد به قبح و ممنوعيت آن در دين) ندارد، تا ابوذر غفاري كه آسمان سايه نينداخته و زمين بر خود حمل نكرده است انساني را راستگوتر از ابوذر غفاري «ما اظلت الخضراء و لااقلت الغبراء علي ذي لهجه اصدق من ابيذر» موصوف به متديناند، ولي- ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است.
نوع دوم- اختلاف- تشكيكي در معناي حد وسط و اعتدال و قصد و قسط، با نظر به مراحل معرفت الهي و عمل مطابق آن معرفت كه دين ناميده ميشود. ابيات زير را از مولوي مورد توجه قرار بدهيم:
گفت راه اوسط ار چه حكمت است ليك اوسط نيز هم با نسبت است
آب جو نسبت به اشتر هست كم ليك باشد موش را آن همچو يم
هر كه را باشد وظيفه چهار نان دو خورد يا سه خورد هست اوسط آن
ور خورد هر چار دور از اوسط است او اسير حرص مانند بط است
هر كه او را اشتها ده نان بود شش خورد ميدان كه اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتهي مر ترا شش گرده، همدستيم؟ ني
تو به ده ركعت نماز آئي ملول من به پانصد درنيايم در نحول
آن يكي تا كعبه حافي ميرود وان يكي تا مسجد از خود ميشود
آن يكي در پاكبازي جان بداد وان يكي جان كند تا يك نان بداد
اين وسط در با نهايت ميرود كه مر آنرا اول و آخر بود
اول و آخر ببايد تا در آن در تصور گنجد اوسط در ميان
بينهايت چون ندارد دو طرف كي بود او را ميانه منصرف
اول و آخر نشانش كس نداد گفت لو كان له البحر مداد
بدانجهت كه معرفت بخدا و استعدادهاي متنوعي كه در اين پديده بكار ميافتند و مسيري كه براي وصول به كمال و در خود كمال پيموده ميشود مانند خود كمال و معرفت خدا حد و مرز و پاياني ندارد و از جهت ديگر طرف سقوط دربارهي ارتباط انسان با دو موضوع مزبور نيز نهايتي ندارد، لذا تعيين حد وسط و اعتدال و قصد و قسط بمعناي متداولي كه دارند، نميتوانند دربارهي دو موضوع مزبور مطرح گردند. در ابيات فوق هر دو اختلاف (اختلاف درجات اشخاص و اختلاف تشكيكي در مراحل معرفت الهي و كمال) از بيت يكم تا بيت نهم اختلاف نوع اول را بيان ميكند و چهار بيت آخر نوع دوم را.
ممكن است گفته شود كه: اختلاف نوع دوم في نفسه وجود ندارد، بلكه اين انسانها هستند كه بجهت موقعيتهاي جبري يا موضعگيريهاي اختياري موجب اختلاف در انطباق اعتدال و حد وسط و قصد و قسط بر وضعي كه دارند، ميباشند. بايد گفت اين مسئله بايد به شكل زير مطرح شود: آيا كمال مطلق في نفسه بينهايت بمعناي اصطلاحي آن است و آيا مسير و حركت انسان بسوي كمال بينهايت است؟ اگر چه ميتوان گفت: حكماي عاليقدر اين مسئلهي بااهميت را از نظر دور نداشتهاند و قاعدتا براي هر متفكر هستيشناس و حكيم چنين مسئلهي مهمي مطرح بوده است، ولي بحث و بررسي آن را بعنوان يك مسئلهي مستقل كه قطعا بايد در حكمت الهي طرح شود، مورد توجه قرار ندادهاند، لذا براي شناخت نظريات آنان در اين مسائل بايستي فصول و ابواب مختلفي از هستيشناسي و حكمت را پيگيري نمود. و بهر حال، اين مسئله بطور جدي بايد مطرح گردد و در معرض افكار صاحبنظران قرار بگيرد.
ميگوئيم: مفهوم بينهايتي كه براي كمال مطلق (خدا) نسبت ميدهيم قطعا با آن مفهوم بينهايتي كه ما از زمان و عدد و فضا و امور قابل شدت و ديگر موضوعات داراي امتداد و كشش و بعد كه در ذهن خود ميآوريم متفاوت است. براي تسهيل بحث و عدم تكرار كلمات، بينهايت منسوب به كمال مطلق را بينهايت اول نامگذاري ميكنيم و بينهايت منسوب به زمان و عدد و فضا و امور قابل شدت و ديگر موضوعات داراي امتداد و كشش و بعد را، بينهايت دوم ميگوئيم. با نظر به ماهيت و خواص بينهايت دوم، يقيني است كه قابل تطبيق يا قابل حمل به كمال مطلق نميباشد، زيرا همهي انواع و اصناف اين امور از مقولهي كمي هستند كه قابل تجزيه و تركيب بوده و هر چه باشند، بالاخره داراي نوعي بعد و مقدار ميباشند كه كم و زياد و تساوي در آنها راهيابي دارند و كمال مطلق فوق همهي ماهيتهاي كمي و خواص آن ميباشد، لذا بايد گفت: وقتي كه ميگوئيم: كمال مطلق حتما بايد هر گونه مفهوم كمي و تجريد شده از امتدادها و كششها و بعدها و امور قابل تشديد را از ذهن خود دور كنيم.
بنابراين بينهايتي كه قابل تطبيق يا قابل حمل به كمال مطلق است، بينهايت اول ميباشد نه بينهايت دوم. و بهمين ترتيب مسير و حركت انسان به سوي كمال مطلق نميتواند مانند بينهايت دوم بوده باشد، چنانكه در منابع اسلامي مطابق عقل سليم و دريافت اصيل وجداني ميبينيم كه خداوند در پاسخ سئوال حضرت موسي (ع) كه گفت: كيف اصل اليك؟ (خداوندا، چگونه ببارگاه تو برسم) ميفرمايد: قصدك لي وصلك الي (اي موسي، همينكه مرا قصد كردي، ببارگاه من رسيدي) و آنچه كه انسانهاي كمال جو در درون خود در مييابند همين است كه خداوند به حضرت موسي (ع) فرموده است. اگر يك انسان واقعا خود را روياروي اين سئوال ببيند كه- گر ز حال دل خبر داري بگو ور حديث مختصر داري بگو مرگ را دانم، ولي تا كوي دوست راهي ار نزديكتر داري بگو قطعا جواب خود را خواهد شنيد كه:
در صف معراجيان گر بيستي (بايستي) چون براقت پر گشايد نيستي
ني چو معراج زميني تا قمر بلكه چون معراج كلكي تا شكر
ني چو معراج بخاري تا سما بل چو معراج جنيني تا نها
خوش براقي گشت خنگ نيستي سوي هستي آردت از نيستي
چنانكه تبدل مواد اوليهي نيشكر به شكر يك تبدل دروني است و فاصلهي هندسي و ديگر امتدادها و كششها راهي در آن ندارد، راه بسوي كمال مطلق هم به معناي فاصلهي هندسي و زماني نيست، زيرا- و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (و ما از رگ گردن به او نزديكتريم) بلي، هيچ امتداد و كششي چه متناهي و چه بينهايت در اين مسير وجود ندارد:
اي بسا كس را كه صورت راه زد قصد صورت كرد و بر الله زد
همچو اعرابي كه آب از چه كشيد آب حيوان از رخ يوسف چشيد
بهر فرجه شد يكي تا گلستان فرجهي او شد جمال باغبان
رفت موسي كاتشي آرد به دست آتشي ديد او كه از آتش برست
اگر چه مثالهاي مزبور در ابيات فوق براي حركتهائي است كه وصول به كمال در آنها با هدفگيري انجام نشده است، ولي از آنجهت كه مابين قصد صورت و آب چاه و گردش در گلستان و سراغ آتش رفتن حضرت موسي (ع) و وصول به حقايق والاتر فاصلهي زماني و هندسي نبوده است، لذا ميتوانند براي توضيح مقصود ما كمكي نمايند. آيا ما در معقولات و دريافتهاي خويشتن چنين پديدهاي داريم كه مابين متحرك و مقصد هيچ گونه فاصلهي زماني و هندسي وجود نداشته باشد؟ بلي، خوشبختانه در علم حضوري و دريافت ذات كه نابترين علم و دريافت ما است، هيچ گونه فاصله و كشش و امتداد زماني و هندسي وجود ندارد، و اين حركت (حركت ذات براي دريافت خويشتن) نه تنها مافوق فاصلهها است، بلكه اصلا مسير و راهي جز موج خويشتن بر روي خويشتن چيز ديگري مورد نياز نيست.
يك سئوال ديگر در اينجا پيش ميآيد كه بسيار خوب، اگر هيچ گونه فاصلهاي مابين حركت واقعي به سوي كمال با وصول به كمال وجود ندارد، پس دوام و استمرار جستجو و تاديب و تهذيب نفس و تصفيهي درون تا آخرين لحظات عمر كه مورد اتفاق نظر همهي پيشوايان الهي و حكماء و علماي اخلاق است، چه معني دارد؟ آيا خود لزوم ادامهي جستجو و تاديب و تهذيب نفس و تصفيهي درون دليل آن نيست كه قصد و حركت حقيقي بسوي كمال بارقهايست كه لحظاتي درون آدمي را از فروغ تابناك كمال روشن ميسازد و سپس راه خود را پيش ميگيرد و از آن پس، انسان است و حواس و ذهنيات و آرمانهايش؟
پاسخ اين سئوال چنين است كه نوعي از قصد و حركت همانست كه در سئوال مطرح شده است و غروب فروغ حاصل در درون آنهم در مدت اندك، خود دليل آن است كه آن قصد و حركت ريشهدار نبوده و درون آمادهي تحول به كمال كه توانائي دريافت كمال مطلق را داشته باشد نبوده است. لذا اسلام در بزرگترين عبادت كه نمازهاي پنجگانه است، دستور الزامي به خواندن سورهي فاتحه در هر دو ركعت اولي صادر نموده است كه آيهي اهدنا الصراط المستقيم ده بار تكرار ميشود. براي چه؟ براي اينكه- پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز.
بنابراين، هر انساني به مقدار دوري موضعي كه با كمال گرفته است، بايد بكوشد، تا از خشكيها بگذرد و آمادهي قصد و حركتي باشد كه قدم را بردارد و پاي در درياي كمال بگذارد- و بعبارت ديگر كوششهاي مقدماتي در حقيقت مانند لاروبي درون از لجنها است، و منبع آبحيات دريافت كمال هيچ مانعي از جريان خود ندارد.
سئوال سومي نيز دراين مورد ميتواند طرح شود و آن اينست كه بالاخره هر چه كه انسان كمالجو در مسير و حركت خود پيش ميرود، بدون ترديد به معرفت و كماليابي او افزوده ميشود، اگر اين تدريج در افزايش معرفت و كماليابي مستند به وسعت بينهايت كمال بوده باشد، پس خود واقعيت كمال همان بينهايت را دارا است كه كم و زياد و تساوي در اجزاء يا درجات آن راهيابي دارد و اگر تدريج معرفت و كماليابي مستند به خودگيرندگي و تحول انسان است، پس طي فاصلهي زماني و ديگر واحدهائي كه بايد سپري شوند مخالف اصل قصد همان وصل همان ميباشد.
پاسخ اين سئوال بدين نحو است كه استعداد كماليابي آدمي است كه با هر لحظه شكوفائي و به فعليت رسيدن قصدي دارد و وصلي. بعنوان مثال غنچهي گل از آن هنگام كه شروع به باز شدن مينمايد، به شكوفائي ميرسد و عطرافشاني را شروع ميكند. هر اندازه غنچه استعداد شكوفائي بيشتر داشته باشد، گرديدن كمالي آن بيشتر خواهد بود، ولي غنچه از همان آغاز باز شدن، گل شده است. اگر چه گل شدن آن بجهت استعداد نامحدود، نامحدود بوده باشد. آن شاعري كه ميگويد: بيزارم از آن كهنه خدائي كه تو داري هر لحظه مرا تازه خداي دگرستي نميخواهد بگويد: واقعا خدا حقيقتي است در تحول و نو به نو شدن، بلكه ميگويد: خود استعداد خدايابي كه من وجود دارم، با فعليتهاي مستمري كه دارد، هر لحظه با پيشرفت در تهذب و تصفيهي روحي سطوح جديدتري از استعداد خدايابي و كماليابي بروز ميكند و خدا و كمال را درمييابد. بهمين معني است بيتي كه از خواجوي كرماني در زير نقل ميكنيم:
اي مقيمان درت را عالمي در هر دمي رهروان راه عشقت هر دمي
در عالمي عوامل كبر و غرور دمار از روزگار حياتش درنياورد بحث در تقوي است، تقوي يعني بهرهبرداري معقول و تنظيم الهي صيانت ذات كه اصلالاصولش ميناميم. اصلالاصول يعني اساسيترين پايهي همهي اصول معارف و سازندگي انساني. عوامل مخرب تقوي از هر قلمروي كه تصور شود، بالاخره قدرت تاثير آنها مربوط به خودطبيعي است كه ذات قابل ترقي و تعالي را از حركت و گرديدنهاي صعودي باز ميدارد و تا آخرين نفس زندگي جز اشتياق به تورم خواستهاي ندارد. اين اشتياق مواد اوليهي همان شعلههاي دوزخ است كه آدمي از همين دنيا براي خود مياندوزد. اين بيماري تورم خودطبيعي است كه كبر و غرور بمعناي فريفتن خويشتن ناميده ميشود. فرياد از اين خودطبيعي كه بتي در درون شود و همهي موجوديت آدمي را مجبور به سجده و به زانو درافتادن در برابر خود نمايد- مادر بتها بت نفس شما است زانكه آن بت مار و اين بت اژدها است آهن و سنگ است نفس و بت شرار آن شرار از آب ميگيرد قرار سنگ و آهن زاب كي ساكن شود آدمي با اين دو كي ايمن بود زيرا:
سنگ و آهن در درون دارند نار آبرا بر نارشان نبود گذار
زاب چون نار برون كشته شود در درون سنگ و آهن كي رود
بت شكستن سهل باشد نيك سهل سهل ديدن نفس را جهل است جهل
صورت نفس ار بجوئي اي پسر قصهي دوزخ بخوان با هفت در
برويد از آغاز تاريخ زندگي بشري براه بيفتيد و هر خون بناحقي را كه ديديد زمين را رنگين ساخته است، براي تفسير و تحليل آن، مغز خودتان را خسته نكنيد، آن خون ناحق را كبر و غرور و خودخواهي بني نوع صاحب همان خون ريخته است. در وسط راه به ميليونها خرابيها خواهيد رسيد. اگر براي شما ثابت شد كه آن خرابيها روزي آباديهاي عالي بودند و روز ديگري تيشهي ستم آنها را ويران نموده است، براي شناخت عامل آن ستم، هيچ راه دوري نرويد، بلكه دنبال عامل حقيقي آن برويد كه كبر و غرور و خودخواهي موجودي است كه انسان ناميده ميشد. از هر جا و هر مكان و زمان كه ناله و شيون سوزناكي شنيديد كه معلول فقدان عوامل زندگي مناسب ناله و شيون كنندگان نبوده است، حتما بدانيد كه كبر و غرور و خودخواهي حيواناتي انساننما موجب آن ناگواريها بوده است. اگر در سر راهتان با شكمهاي گرسنه و بدنهاي برهنه و خرابهنشينان مواجه شديد، براي تفسير اين پديدههاي جانگاه احتياجي به فلسفهبافيهاي بيهوده نداريد، قطعا بدانيد كبر و غرور و خودخواهي موجوداتي از خود راضي بنام بشر روزگار آن مردم را سياه كرده است.
هنگاميكه به اين نقطه از تاريخ رسيديد كه امروز ما است و علم و صنعت و باصطلاح برخي از سادهلوحان تمدن (مدينهي فاضله) در اوج پيشرفت است و بنا به آمار بينالمللي اخير شمارهي نفوس سرفصل تكامل و اشرف مخلوقات از چهار ميليارد و نيم ميگذرد، اگر يك آدم آگاه و خردمند ديديد كه در كمال هشياري و بدون كمترين تخدير شدگي بشما گفت: من امروز در نقطهي اعتلاي تاريخ زندگي ميكنم و هيچ نقص و نگراني ندارم، فورا از او بپرس كه از كجا آمده است؟ و آدرس مسكني كه در آنجا زندگي ميكند كجا است زيرا سخني ميگويد كه شبيه به حرفهاي خردمندان هشيار كرهي زمين فعلي ما نيست. فقط براي اينكه واقعيت را از فرد فرد چهار ميليارد و نيم بشنويد، مقداري آگاهي و هشياري به آنان بدهيد و سپس بپرسيد: شما چيستيد يا كيستيد و چه فكر ميكنيد؟ آيا ميتوانيد فردا را پيشبيني كنيد كه متكبران و مغروران و خودخواهان قدرت پرست دربارهي فرداي بشري چه ميكنند و از جان بشر چه ميخواهند؟
قطعا پاسخ سئوال شما فقط اضطراب مخاطب است كه حتي شايد نتواند از شدت اضطراب، كلماتي را كه پيرامون فقط خدا است كه ميتواند فرداي بشر را نجات بدهد خواهد گفت، بخوبي ادا كند. در يك سخن كوتاه، تا بيماري خودخواهي و غرور و كبر از خاندان بشري با دواي اصلالاصول معالجه نشود، بهر كجا كه روي آسمان همان رنگ است، والسلام. امور ابهامانگيز و مشكوك نابينايتان نسازند محدوديت وسائل و ابزار معرفت و تدريجي بودن به فعليت رسيدن استعدادها و اخلالگريهاي هوسها و هويهاي نفساني از يكطرف، و طوفانهاي بسيار تند خودخواهيها و محدوديتهاي متنوع همنوعاني كه در زندگي با همديگر شركت داريم، از طرف ديگر غالبا روي واقعيتها و حقائق گرد و غبارهاي غليظ ميكشند و نابينايمان ميسازند. هر ابهام و شكي براي انسان آگاه و خردمند علامت سئوالي بوجود ميآورد.
اين علامت سئوال خردمند آگاه را متوقف ميسازد، ولي نه براي ركود، بلكه براي گرفتن نيرو از منابع تفكر وتعقل و چه بسا كه ابهامها سئوالها برميانگيزند و سئوالها راهها باز ميكنند و راه مقاصد حياتي پيشبيني نشدهاي را پيش ميآورند. در صورتيكه همان ابهامها و شكها براي ناآگاهان و نابخردان يا خفقان ميآورند و بكلي آنان را در تاريكيها فرو ميبرند و نابيناترشان ميسازند و يا بر بيقيد و بنديهاي آنان باين بهانه كه من چيزي نميفهمم و الزامي هم نيست كه بهفمم ميافزايند.
***
«ظافرا بفرحه البشري و راحه النعمي في انعم نومه و آمن يومه، و قد عبر معبر العاجله حميدا و قدم زاد الاجله سعيدا و بادر من وجل و اكمش في مهل و رغب في طلب و ذهب عن هرب، و راقب في يومه غده و نظر قدما امامه. فكفي بالجنه ثوابا و نوالا، و كفي بالنار عقابا و وبالا، و كفي بالله منتقما و نصيرا و كفي بالكتاب حجيجا و خصيما» (انسان باتقوي با اين حركت و تكاپو كه بدست آورده است) شادي بشارت سعادت ابدي و آسايش در نعمت الهي را در آسودهترين و ملايمترين خوابها و روياها و امنترين روزي (كه در انتظارش است) بدست آورده است. (چنين انساني است) كه گذرگاه موقت دنيا را با وضعي پسنديده عبور نموده و توشهي پايان سرنوشت را سعادتمندانه پيش اندخته و از ترس خداوندي به اعمال صالحه پيشدستي كرده است. (اين انسان متقي) در روزگار مهلتي كه در زندگي نصيبش گشته است، بسوي سعادت شتافته و رغبت در طلب نجات نموده و از پليديها گريخته و در امروزش به فكر فردايش پرداخته و همواره به پيش نگريسته است. (براي لزوم معرفت و عمل انسان باتقوي) عطا و پاداش بهشتي و هراس از عذاب و كيفر و وبال آتش كافي است. انتقام خداوندي يا ياري او و احتجاج و مخاصمهي كتاب آسماني (براي انسان باتقوي) كفايت مينمايد).
فرح و شادي در بشارت رهائي از زنجير گرانبار زندگي دنيوي است و همواره به پيش نگريستن و حركت به پيش نمودن. (از مختصات انسان باتقوي): شادي و انبساط احساس رهائي از زنجير گرانبار زندگي و دريافت سعادت و امن و امان ابدي است كه ترس و غم و غصهها هرگز سراغش را نميگيرند. و در آن حيات ابدي غوطهور ميگردد كه زيباتر از خواب و روياهاي شيرين است. وي كسي بود كه با بينائي و روشنبيني و روشن فكري سرعت گذشت و انقراض قطعي زندگي دنيوي در دريافت و بجاي آنكه بنشيند تا دنيا بر او بگذرد، او از دنيا كه گذرگاه موقتي بود، با كمال آگاهي و هشياري درگذشت. و بجاي آنكه بگذارد شب و روز بر او سوار شوند و هر يك بنوبت خود با حركت سريعي كه داشت مهميز به پهلوهايش بزند و روح و روان او را زخمي كند، با چالاكي روح و روان بر آن دو اسب سياه و سفيد سوار شد و با زندگي پيروزمندانه و توشهاي كه ضامن سعادت ابدي او بود، از اين دنيا عبور كرد. او با دريافت اين حقيقت كه نيك بنگر ما نشسته ميرويم مينبيني قاصد جاي نويم پس مسافر آن بود اي رهپرست كه مسير و روش در مستقبل است حركت و گذشتن را شوخي تلقي نكرد و نگذاشت كه جريان لاينقطع جويبار زمان او را بخواب ببرد، تا هنگاميكه چشم باز كند، ببيند هشتاد بهار حيات بخش را در پشت سر گذاشته و بادهاي خزان ابدي وزيدن گرفته است. خزاني كه هيچ فصل بهاري در اين دنيا بدنبال خود نخواهد آورد. او نگذاشت كه شاهد عبور ساليان زندگي يكي پس از ديگري بر روي حلقههاي زنجيري كه بيصدا و بيتكرار به گذشته خزيدهاند بوده باشد.
آري، تقوي، آن اصلالاصول صيانت ذات از قناعت به نشستن در زير درخت خلقت و سياحت در شاخ و برگ زيباي آن، ممنوعش ساخت، زيرا اين معلم و مربي الهي حقيقت بزرگي را به او فهمانده بود كه انساني كه حيات و انديشه و عقل و وجدانش به پردههاي نگارين و شفاف زيبائيها كه روي كمال كشيده شده است، خيره گشت و كمال پشت آن پرده را نديد، روزي را خواهد ديد كه همان پردههاي نگارين و شفاف نه تنها زيبائيهاي خود را از او دريغ خواهند داشت، بلكه براي پايان بخشيدن به خيرگيهاي وي بر روي آن پردههاي نگارين، بر چهره ناگوار فنا و زوال كه اين مسافر در حال وداع پيدا كرده است، خيره خواهند گشت. حال كه ميرويم و در حال عبور هستيم و براي اين عبور بازگشتي نخواهيم داشت، بياييد تا ميتوانيم سررشتهي حيات خود را از دست اميال و آرزوهاي نفساني بگيريم و بدست عقل و وجدان بسپاريم، تا با گرايش به خيرات و مسابقه در ميدان رشد و كمال حيات معقول، اعمال صالحه بيندوزيم كه بقا و پايداري از آن اعمال صالحهي ما است. اگر اين مهلتها و فرصتها را كه در اين زندگي بما داده شده است، غنيمت نشماريم، ديري نخواهد گذشت كه موجوديت ما در ميدان كارزار تنازع براي شهوت بيشتر و تورم پر بادتر دستخوش عوامل نيرومندتر گشته و آنرا به غنيمت خواهند برد. فقط حركت به پيش است كه ميتواند جريان زندگي و تكاپو در آن را تفسير و توجيه نمايد. اگر حركت به دور خويشتن و يا حركت به عقب براي عالم هستي امكانپذير بود، آيا امروز خبري و اثري از انسان بود؟!
تصور اينكه عالم هستي در حركت خود حتي يك لحظه توقف نمايد يا به عقب برگردد يا دور خود بچرخد، چه تفاوتي با تصور نفي حركت دارد؟! دقت فرمائيد:
تو از آن روزي كه در هست آمدي آتشي يا خاك يا بادي بدي
گر بدان حالت ترا بودي بقا كي رسيدي مر ترا اين ارتقا
از مبدل هستي اول نماند هستي ديگر بجاي او نشاند
همچنين تا صد هزاران هستها بعد يكديگر دوم به ز ابتدا
آن مبدل بين وسائط را بمان كز وسائط دور گردي ز اصل آن
واسطه هر جا فزون شد اصل جست واسطه كم، ذوق وصل افزونتر است
از سبب داني شود كم حيرتت حيرتي كه ره دهد در حضرتت
اين بقاها از فناها يافتي از فنا پس رو چرا برتافتي
زان فناها چه زيان بودت كه تا بر بقا چفسيدهاي
اي بينوا چون دوم از اولينت بهتر است پس فناجوي و مبدل را پرست
صد هزاران حشر ديدي اي عنود تاكنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادي بيخبر سوي نما وز نما سوي حيات و ابتلا
باز سوي عقل و تمييزات خوش باز سوي خارج اين پنج و شش
تا لب بحر اين نشان پايها است پس نشان پا درون بحر لاست
باز منزلهاي خشكي ز احتياط هست دهها و وطنها و رباط
هين بده اي زاغ اين جان باز باش پيش تبديل خدا جانباز
باش تازه ميگير و كهن را ميسپار كه هر امسالت فزونست از سه پار
ور نباشي نخل وار ايثار كن كهنه بر كهنه نه و ايثار كن
كهنه و گنديده و پوسيده را تحفه ميبر بهر هر ناديده را
با اينحال آيا روا بداريم كه هستي ما از حركت ذاتي خود كه رو به تجرد و كمال است، باز بماند و بقول مولوي: بگندد و بپوسد و غذائي مطبوع بر مور و مار عوامل متلاشي كنندهي طبيعت و موادي براي شعلههاي سوزان خودخواهي خودخواهان و وسيلهاي براي برافروختن آتش قهر الهي در ابديت باشد؟! «اتقوا النار التي وقودها الناس و الحجاره». (بترسيد از آتش دوزخي كه مواد سوخت آن انسانها (خود طبيعيهاي گنديده) و سنگها است). پس پايان حركت به پيش، بهشت است و حضور در بارگاه خداوندي و رسيدن به لقاءالله، و حركت به عقب يا به دور خود، پاياني جز آتش كه نتائج مبارزه با طبيعت حركت و جايگاهش دوزخ است نداشته و همچنين پاياني جز فراق و دوري از خدا و كرامات او وجود نخواهد داشت.
***
«اوصيكم بتقوي الله الذي اعذر بما انذر و احتج بما نهج و حذركم عدوا نفذ في الصدور خفيا و نفث في الاذان نجيا، فاضل و اردي و وعد فمني، و زين سيئات الجرائم، و هون موبقات العظائم، حتي اذا استدرج قرينته و استغلق رهينته، انكر ما زين، و استعظم ما هون و حذر ما امن» (من شما را به تقوا براي خداوندي توصيه ميكنم كه با ابلاغ نتائج ناگوار اعمال زشت (بوسيلهي پيامبران و حكم عقل سليم و تحريك وجدان الهي) جاي عذري نگذاشته است. و با طرقي روشن كه پيش پاي شما گسترده، احتجاج نموده است. و شما را از دشمني كه در سينههايتان نفوذي مخفي داشته و آهسته در گوشهايتان ميدمد، برحذر داشته است. (اين دشمن ديرينهي اولاد آدم (ع)) شيطان است كه گمراه ميكند و به هلاكت مياندازد و وعده ميدهد و فرزند آدم (ع) را در خيال آرزوها غوطهور ميسازد و زشتيهاي گناهان را براي آنان ميآرايد و معاصي بزرگ و نابود كننده را در نظر آنان ناچيز مينمايد. تا آنگاه كه دمساز و همنشين خود را فريب داد گروگان خود را محكم با گره بست، آراستههاي خود را انكار و آنچه را كه ناچيز جلوه داده بود، بزرگ و از آنچه كه براي انسان امان تلقين كرده بود، برحذر ميدارد).
براي تقوي كه عمل به اصلالاصول است اجتناب از آرايشها و اغواهاي شيطان مطرود ضرورت دارد. اين بار سوم است كه اميرالمومنين پيشواي متقيان در اين خطبهي مباركه مردم را به تقوي توصيه ميفرمايد. و در هر بار انواعي از لوازم و خواص و شرائط تقوي را بيان ميفرمايد. اين انسان كامل در سرتاسر سخناني كه در جهت آماده ساختن جامعهي انساني براي تربيت و تعليم انسان كامل فرموده است، بيش از همهي مطالب به تقوي اهميت داده است. اين اهميت دادن، متقنترين و روشنترين دليل براي اصلالاصول بودن تقوي ميباشد. در چند جملهي فوق صيانت ذات را در برابر شيطان مطرح و توصيه مينمايد كه اگر بخواهيد به اصلالاصول صيانت ذات كه تقوي است، نائل گرديد، حتما بايد از وعدههاي فريباي شيطان و ظاهر آرائيهاي آن خبيث مطرود درگاه الهي برحذر باشيد.
اين دشمن بروني مكار و آرايشگر حيال و غدار با برقرار ساختن ارتباط آشكار يا مخفي با خودطبيعي آدمي زاد كه مديريت درون را بعهده ميگيرد، به آسانترين وجه و با نزديكترين راهها و با كمترين وسيله ميتواند همهي درون و استعدادهاي فوق ارزش آنرا چنان ويران كند كه حتي يك لحظه براي نشستن فرشتهي روح در آن درون شايستگي نداشته باشد و با الفاظ زيبايش گوش آدميزاد را چنان بنوازد كه مجالي براي شنيدن سروش غيبي و زمزمههاي دروني روح نگذارد. سادهلوح انسان! بيخيال انسان! كه در برابر دو دشمن بيامان و مهلك كه يكي نفس اماره و ديگري شيطان مكار است، با خاطري آسوده نشسته و حقيقت را از ضد حقيقت، واقعيت را از دشمن واقعيت ميجويد. پيالهي زرين انديشه و تعقل را دو دستي بر امواج خيالي سراب آب نما عرضه كرده و از آن امواج دروغين آب حيات معقول التماس مينمايد!! سپس همان پيالهي خالي را بلبانش نزديك ميكند و تجسم نيرومند آن امواج كه فقط در عالم خيال سر ميكشند، تا مدتي مست و ناهشيارش ميسازد، تا آنگاه كه دست مرگ نقاب از جلو ديدگانش بردارد و در همان اولين لحظهي بخود آمدن بفهمد كه آن پياله از اول خالي بوده است.
سرور متقيان در جملات بالا به تلخترين لحظات قيامت كه روياروئي آدميزاد با شيطان است، اشاره ميفرمايد كه پس از آنكه شيطان در امتداد عمر آدميزاد با اغوا و فريبكاريها و پاشيدن دانه براي انداختن وي در دام مهلك، روزگارش را تباه ساخته است، در موقع روياروئي با انسان، سوزانندهترين سخن را به او ميگويد كه: مگر من ترا به سقوط و هلاكت مجبور ساخته بودم؟!. «و قال الشيطان لما قضي الامر ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم و ما كان لي عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم، ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي اني كفرت بما اشركتمون من قبل ان الظالمين لهم عذاب اليم». (و هنگاميكه امر زندگي دنيوي تمام شد، شيطان به اولاد آدم ميگويد: خداوند بشما وعدهي حق داد و من بشما وعده كردم و تخلف نمودم و من بر شما سلطهاي نداشتم، جز اينكه شما را دعوت (به تباهيها) نمودم و شما پذيرفتيد، پس مرا ملامت نكنيد و خودتان را ملامت كنيد، من (امروز) بفرياد شما نميرسم و شما بفرياد من، من به آنچه كه شما پيش از اين مرا در آن شركت و دخالت دادهايد، منكرم. و قطعا براي ستمكاران عذاب دردناكي است).
مگر خداوند بوسيلهي پيامبرانش شما را از من برحذر نداشته بود. شما ميدانستيد من كه خرمن وجودم را به آتش كبر و حسادت سوخته و تباه كرده بودم، به روشنائي چراغ و شمع زندگي شما راضي نبودم:
زانكه هر بدبخت خرمن سوخته مينخواهد شمع كس افروخته