«عبادالله، ان انصح الناس لنفسه اطوعهم لربه، و ان اغشهم لنفسه اعصاهم لربه» (اي بندگان خدا، خيرخواهترين مردم دربارهي خويشتن، مطيعترين مردم بر خدايش و خائنترين مردم بر خويشتن، معصيت كارترين آنان بر پروردگارش ميباشد.) اكنون بخود بيائيم و شرائط زيستن با حيات معقول را از اميرالمومنين (ع) بشنويم.
شرايط زيستن با حيات معقول:
1- خيرخواهترين مردم دربارهي خويشتن، مطيعترين مردم بر خدايش است اطاعت خداوندي حقيقتي است كه اغلب مردم حتي گاهي بعضي از آنان كه تكاپوها كرده و در مسير رشد قرار گرفتهاند، گمان ميبرند: اطاعت خداوندي عبارت است از برقرار ساختن رابطه ميان خود و خداوندي كه نتيجهي آن عائد خدا ميگردد، مثلا شكر او را ميگذارد و اين شكرگذاري مانند نفعي است كه نصيب خدا ميشود! حمد او را ميگويد، و اين حمد نفعي است كه عائد او ميگردد! خدا را تعظيم مينمايد و خداوند متعال از اين تعظيم خوشحال ميشود! از خدا استمداد ميكند، يعني اعتراف ميكند كه قدرت و قوت از او است و اين اعتراف خدا را خشنود ميسازد! گاهي اطاعت كننده چنين ميپندارد كه خداوند اگر هم احتياجي به شكرگذاري و حمد و تعظيم و استمداد نداشته باشد، از اينكه اطاعت كننده فهميده است كه بايد خدا را اطاعت كند تا او خشنود شود، رضايت و خشنودي پيدا ميكند! ولي اينكه همهي اطاعتها بدون استثناء مربوط به خود اطاعت كننده ميباشد همواره مورد غفلت قرار ميگيرد.
در صورتي كه حقيقت همين است كه اطاعت خداوندي در هر شكل و با هر مقدار و هر زمان چيزي جز شكوفائي و فعليت روح خود آدمي چيز ديگري نيست. شايد ناشايست ترين نتيجهاي كه اعتقاد به ارتباط اطاعت به خدا (امتياز بخشيدن به خدا) بوجود ميآورد، كوچك كردن خدا و اهانت به مقام شامخ ربوبي باشد كه همواره مستلزم تنزل روح و پوچي اطاعت ميباشد. توضيح اينكه شخص مطيع با اعتقاد مزبور بطور ناآگاه خود را با خدائي روياروي ميبيند كه از امتيازاتي كه شخص مطيع به او ميبخشد خوشحال و خرسند ميگردد. اين گونه تلقي از اطاعت به اضافهي اينكه موجب كبر و نخوت براي مطيع ميباشد، قدر خداوندي را پائين ميآورد. «و ما قدروا الله حق قدره» (و آنان قدر خداوندي را آنچنانكه شايستهي او است، به جاي نياوردهاند).
از طرف ديگر معناي اينكه اطاعت و نتائج آن به خود اطاعت كننده مربوط است، اغلب موجب خود بزرگ بيني و تحسين و تمجيد خويشتن ميگردد. و بدين ترتيب اطاعت كنندهي خام و سادهلوح اگر بخواهد از خود درآيد و راهي كوي حق و حقيقت شود، برميگردد در خود سقوط ميكند. چارهي اين گرفتاري شديد روحي اينست كه آدمي در حال اطاعت و انجام هر گونه تكليف بداند كه در ارتباط با خداوند، او است كه هستي خود را به آن مقام شامخ عرضه ميكند. او با علم به اين حقيقت و انگيزه قرار دادن آن در هنگام ارتباط با خدا، هستي خود را شكوفا ميسازد و بايستي و شايستي آن را به فعليت ميرساند. از طرف ديگر هر اندازه كه به آگاهي او به عظمت و بينيازي خداوند افزوده شود، جوشش اشتياق او به عرضه كردن همهي ابعاد و سطوح موجوديت خويشتن و تسليم آنها به آن ذات اقدس زيادتر ميگردد. با اين بيان به خوبي اثبات ميشود كه خيرخواهترين مردم دربارهي خويشتن مطيعترين مردم به خدايش ميباشد.
***
«و ان اغشهم لنفسه اعصاهم لربه» (و خائنترين مردم دربارهي خويشتن معصيت كارترين آنان به خدايش ميباشد).
2- معصيت بخدا يعني خيانت به خويشتن. اين مطلب از مسئلهي اول (شرط يكم زيستن در حيات معقول روشن ميشود. براي توضيح بيشتر ميگوئيم: با ملاحظهي همه جانبه دربارهي مصالح و خيرات و فضائل روح، قطعي است كه همهي آنها از خداوند متعال كه فياض مطلق است به انسان عطا ميشود، اگر چه خود انسان در آماده كردن روح با تهذيب و تصفيهي آن دخالت كامل دارد. يعني نخست بايد انسان با تلاش و گذشت از هواهاي نفساني و زير پا گذاشتن تحريكات خودخواهي آمادهي گرفتن فيوضات رباني بوده باشد و خداوند طبق وعدهاي كه داده است: «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (و كسانيكه در مسير مشيت ما مجاهدت ميكنند، ما آنان را به راههاي خود هدايت ميكنيم). آن خيرات و فضائل را به انسان عنايت ميفرمايد. و هيچ ترديدي در اين نيست كه:
نابرده رنج گنج ميسر نميشود مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
آيات و رواياتي كه به اين مقدمه و نتيجه تاكيد ميكنند، خيلي فراوان ميباشند و اين منابع با كمال صراحت ميگويند: براي اخذ نتيجهي كار و مجاهدت بااخلاص مقدمات ضروري ميباشند. بنابراين، هر اندازه كه آدمي با دستورات خداوندي مخالفت نمايد، در حقيقت خود را از فيوضات الهي محروم ساخته است و درهاي بركات و رحمت خداوندي را بر روي خود بسته است.
اسفبارترين حالات يك انسان، خصومت و عداوت وي با خويشتن است. و چه خصومت و عداوتي بالاتر از دشمني انسان با خويشتن؟ بدين ترتيب ميتوان گفت: چه اندك است شمارهي اشخاصي كه در روز معاد كه آغاز ابديت است، خطاب جنايتكار به آنان متوجه شود، زيرا هر خيانتي كه دربارهي روح انجام ميگيرد جنايتي است كه به روح وارد شده است. آيا خاموش كردن شعلههاي اشتياق روح به ارتباط با حقيقت (كه معصيت به خدا است) جنايت به روح نيست؟! آيا قطع ارتباط روح با خدا كه اگر آن ارتباط صحيح برقرار شود، به منزلهي شعاعي از انوار عظمت خداوندي ميباشد، جنايت به روح نيست؟! آيا ظلم و تعدي بر حقوق ديگران كه از بزرگترين گناهان است، جنايت به روح نيست؟! خصومت با علم و معرفت و غوطهور شدن در لجن نادانيها جنايت به روح نيست؟! آري، همهي اينها جناياتي است كه انسان غافل به روح خود وارد ميآورد. در آن هنگام كه آدمي خدا را فراموش ميكند و خود را از مجراي فيض او دور ميسازد، در حقيقت خود را فراموش ميكند. «و لاتكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم» (و نباشيد از آنان كه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنان را به فراموش كردن خويشتن وادار كرد) گر نخواهي خود فراموشت شود ياد او كن ياد او كن ياد او فراموشي خداوندي، يعني بريدن چشمهسار از منبع خود، و بريدن چشمهسار از منبع خود، يعني خشكيدن آن چشمهسار.
در حقيقت با معصيت و فراموش كردن خدا، خودطبيعي فرمانده مطلقالعنان درون ميگردد و روح بجهت عدم تحمل جنايات وارده خود را از ميدان حيات بركنار مينمايد و از ديدگاه درون ناپديد ميگردد.
***
«و المغبون من غبن نفسه» (زيانكار كسي است كه زيان بر خود بياورد).
3- هر زياني كه داراي اهميتي است و بايد آنرا جبران نمود، ماداميكه روح متضرر نشده باشد و زيان وارد شده روح را مختل نساخته باشد، قابل جبران خواهد بود و از اين جهت جاي نگراني نيست، اما اگر خسارت و زيان بر روح وارد شود، هيچ زياني اگر چه ناچيز هم بوده باشد، قابل جبران و ترميم نخواهد بود، مگر اينكه نخست خود روح از آن خسارت و مغبونيت نجات پيدا كند در يك شعر ساده، تشبيه اين مسئله چنين آمده است:
هر چه بگندد نمكش ميزنند واي به روزي كه بگندد نمك
***
«و المغبوط من سلم له دينه» (شايستهي غبطه كسي است كه دين او براي او سالم باشد).
4- آرزوي وصول به مقام آن كسي شايسته است كه دين او براي او سالم بوده باشد. در اين دنيا بجهت اختلافي كه مردم در داشتن و فقدان امتيازات مادي و معنوي دارند، گروهي مورد غبطه و گروهي ديگر غبطه ميخورند. معناي غبطه خوردن آرزوي شديد به داشتن امتيازيست كه نصيب ديگري گشته است. و اين معني غير از حسد و رشك است كه آرزوي سلب شدن امتياز از ديگران ميباشد. تفاوت مهمي ميان غبطه و حسد وجود دارد و غبطه به يك معني يك فعاليت دروني سازندهاي است كه بدون تزاحم و يا نيت تزاحم و اخلال بر موجوديت ممتاز ديگران، ميتواند مورد بهرهبرداري قرار بگيرد. اميرالمومنين (ع) ميفرمايد: هيچ يك از امتيازات دنيوي كه در همين دنيا سر برميكشند و در همين دنيا از بين ميروند، قابل غبطه خوردن نميباشند، زيرا-
هر صورت دلكش كه ترا روي نمود خواهد فلكش ز دور چشم تو ربود
رو دل به كسي نه كه در اطوار وجود بوده است هميشه با تو و خواهد بود
آرزوي وصول به كدامين امتياز؟ امتيازهائي كه به ويران كردن خانمان ديگران تمام ميشود، امتياز نيستند، بلكه پديدههائي فريبنده ميباشند كه-
آتشش پنهان و ذوقش آشكار دود او ظاهر شود پايان كار
و اگر منظور از امتياز وسائل خودكامگي و اشباع شهوات ميباشد، اگر چه بر پايمال كردن حقوق ديگران هم تمام نشود، تباهي روح را نتيجه ميدهد كه براي هيچ عاقل آگاهي قابل آرزو و غبطه خوردن نميباشد. و اگر منظور از امتياز عامل مطلق لذت بوده باشد، تلذذ چه هدف ناچيز! تلذذ كار جانوران است. آنچه كه قابل غبطه خوردن ميباشد عبارتست از حركت در مسير حيات معقول است كه فقط دين الهي ميتواند آنرا تعيين نمايد. آن كسي كه به تفسير و توجيه هدف عالي حيات خود موفق شده است و از عهدهي پاسخ سئوال بزرگ و فراگير از كجا آمدهام؟ براي چه آمدهام؟ به كجا ميروم؟ برآمده است، حقا مورد غبطه است، مگر براي كسي كه عظمت اين سئوال بزرگ اثبات نشده باشد. چنين شخصي چرا مورد غبطه نباشد در صورتيكه با كمال آگاهي در اين جهان بسيار پرمعني زندگي ميكند و حتي يك لحظه هم مبتلا به ابهام و تاريكي در مبدء و مسير و هدف حيات خود نيست، اگر چه با كفشهاي پاره پاره برود كه در راه رفتن خاك و گل توي آن ميرود، ولي فروغ عشق همهي سطوح جانش را روشن ساخته است.
***
«و السعيد من وعظ بغيره و الشقي من انخدع لهواه و غروره» (سعادت از آن كسي است كه از ديگران براي خود وعظ و عبرت بگيرد و شقي آن كسي است كه از هوي و غرور خود فريب بخورد).
5- زندگي ديگران ميتواند پند و اندرز موثر بما بدهد و ما را سعادتمند بسازد. تجسم عيني حقايق و بايستگيها در جريان زندگي مردم قابل مشاهده ميشود نه در عالم خيال و نه در هوا، لذا مطالعهي زندگي ديگران چه در گذشته كه صفحات تاريخ براي ما حفظ كرده است و چه در زندگي مردم معاصر، ميتواند درسهاي آموزندهاي براي تنظيم و توجيه زندگي ما بوده باشد. معناي اين قضيه اينست كه همهي انسانها در برابر همديگر مانند كتابها و آزمايشگاههائي هستند كه ميتوانند بهترين وسيله در پيشبرد فهم و تعقل و تجارب مفيد براي همديگر باشند. بعنوان مثال وقتي كه فردي از اين انسانها ميبيند كه فرد يا افرادي از همنوعان خود، فقط بوسيلهي كار و تلاش و بكار انداختن همت به نتيجه رسيدهاند، اين درس بزرگ و احياء كننده ميتواند يكي از اساسيترين قوانين حيات معقول را براي آنان بياموزد. وقتي كه عكس اين جريان را يعني سقوط و نابودي را بوسيلهي رفاهطلبي و تنپروري و بار سنگين شدن بر دوش اجتماع در فرد يا افرادي ميبيند، بايد اين درس آموزده و احياء كننده را فرا بگيرد كه ساختمان انسان و جهان بطوري بنا شده است كه هيچ راهي براي زندگي صحيح جز حركت مستند به كار و كوشش وجود ندارد. وقتي كه ميبيند كبر و غرور آتش بر خرمن انسانها زده است، بايد بفهمد كه كبر و غرور يك بيماري است و در نابود كردن خرمن وجود آدميان هيچ تفاوتي در ميان آنان نميگذارد.
انسان شقي كسي است كه فريب هوي و غرور و عوامل فريبندهي خود را بخورد. سختيها و ناگواريهاي دنيا و محروميت از عوامل لذتبار و محبوبيت و شهرت اجتماعي و حتي قرار گرفتن در نهانخانهي تاريك گمنامي، هيچ يك از اين امور را نميتوان شقاوت ناميد و با اين نامگذاري دروغين و تلقين نابخردانه روح علويطلب را زير فشار شكنجه قرار داد. شقي كسي نيست كه در اين دنيا مالك چيزي نيست، شقي كسي است كه مالك خويشتن نباشد و در عين برخورداري از خوشايندترين لذائذ بردهي حلقه بگوش عوامل لذت بوده باشد. شقي كسي است كه در عين برخورداري از قدرت، بردهي بياختيار قدرت خويشتن است. شقي آن نيست كه از نعمت علم و معرفت بجهت علل جبري بهرهور نيست، شقي كسي است كه علم و معرفت را وسيلهاي براي تورم خودطبيعياش نموده است و در لجن غرور و خودخواهي فرو رفته است. شقي كسي نيست كه پائي براي رفتن ندارد، شقي كسي است كه راه ميرود و ارزشها و ناتوانان را زير پاي خود محو و متلاشي ميسازد. شقي آن نيست كه براي ديدن اشكال و رنگهاي عالم طبيعت، چشم بيننده ندارد، شقي كسي است كه با ديدن همهي اشكال و رنگها و حقائق و روابط موجوده در جهان هستي، هيچ معناي معقولي را در آن نميبيند و همهي هستي و وجود خويش را با چشمانش لمس ميكند:
ندهي اگر به او دل به چه آرميده باشي نگزيني ارغم او چه غمي گزيده باشي
نظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني گرش از جهان نبيني به جهان چه ديده باشي (ملا محسن فيض كاشاني)
سادهلوح آن كسي است كه ميگويد: من ميتوانم كتاب هستي را آنچنانكه هست بخوانم و آنچنانكه بايد در آن تصرف كنم و با آن ارتباط برقرار كنم، بدون اينكه بدانم مولف اين كتاب كيست و براي چه هدفي آن را نوشته است!
ممكن است يك سادهلوحي بگويد: كتاب را بدون اينكه مولفش شناخته شده باشد، ميتوان خواند و از مطالبش استفاده كرد و احتياجي به شناختن مولفش نيست. اين اعتراض كننده بايد بداند كه تشبيه عالم هستي و وجود انسان به كتاب نبايد ما را باين خطا دچار بسازد كه واقعا عالم هستي و وجود انسان دو كتابند كه مطالب آنها با الفاظ معمولي كه دلالت آنها بر معاني خود قراردادي ميباشد تاليف شده است، زيرا كتاب هستي و وجود انسان جلوههائي واقعي از مشيت خداوندي هستند كه هر لحظه وجود خود را از فيض او سيراب نموده و ادامه ميدهند، زيرا هر مطلقي را كه براي ادامهي وجود كائنات در نظر بگيريم، ساختهي ذهن ما است و واقعيتي ندارد.
***
«و اعلموا ان يسير الرياء شرك، (و بدانيد كه اندك رياء شرك است).
6- رياكاري شرك است. مقداري از مباحث مربوط به رياء در تفسير خطبههاي گذشته بررسي شده است. در اين مورد به بعضي از آسيبهاي روحي و زيانهاي اجتماعي كه از رياكاريها بوجود ميآيند، اشاره ميكنيم:
1- هيچ ضرري براي يك روح بالاتر از آن نيست كه عملي را كه بجا ميآورد، بجاي آنكه موجب اعتلاي روح او بوده باشد، موجب سقوط آن در شرك شود و وسيلهي اهانت به مقام ربوبي گردد.
2- نتيجهي شركي كه از رياكاري بوجود ميآيد، سقوط همهي ارزشها و اصول است، زيرا رياكار با ريائي كه انجام ميدهد باعظمت ترين و باارزشترين حقيقت را كه عبارتست از شكوفا ساختن روح با قرار گرفتن در جاذبهي كمال الهي مورد اهانت قرار ميدهد و آنرا با يك انسان كه چه بسا كه از شقيترين اشقياء باشد معاوضه ميكند!! براي چنين كسي هيچ ارزشي مفهوم نخواهد داشت.
3- نوعي اضطراب و تشويش دروني كه در نتيجهي رياكاري درون آدمي را فرا ميگيرد كه با هيچ گونه تلقين و تسليت منتفي نميگردد، مگر اينكه قبح رياء را درك كند و توبه و بازگشت نمايد.
4- ضررهاي اجتماعي كه از رياكاري عائد انسانها ميگردد، بسيار است از آنجمله: رواج آرايش ظاهر و صورت سازي و مقدم داشتن آن بر حقيقت كه تدريجا شكل اصل و قانوني به خود ميگيرد و مردم را دربارهي حقائق، بيخيال و بياعتناء ميسازد و چه بسا حقيقت را منفور جلوه ميدهد! رياكاري وقيحترين صفت را كه عبارت است از دروغگوئي، پسنديده جلوه ميدهد، زيرا رياكاري يكي از مهمترين موارد تخلف واقعيت از نمود و علامت است كه نيرومندترين عامل سقوط فرد و اجتماع است. اين صفت رذل و وقيح بقدري داراي اشكال متنوع و ناملموس باريك و خفي است كه تشخيص آن حتي گاهي براي خود رياكار هم دشوار است، ولي خوشبختانه استحكام مقداري از اصول و قوانيني كه واقعيات را از ظاهرسازيها تفكيك ميكند، ميتواند پشت اين پيراهن شفاف را به خوبي نشان بدهد-
ثوب الرياء يشف عما تحته و اذا التبست به فانك عار (ابوالحسن تهامي) (لباس رياء با شفافيتي كه دارد، زير خود را نشان ميدهد و هنگاميكه با اين لباس خود را پوشانيدي، قطعا تو برهنه و عرياني) بنابراين يكي از مهمترين شرائط حركت در مسير حيات معقول دوري از رياكاري است كه بدون اخلاص امكانپذير نيست.
***
«و مجالسه اهل الهوي منساه للايمان و محضره للشيطان» (و همنشيني با هويپرستان جايگاه (علت) فراموشي ايمان و حضور شيطان است).
7- همنشيني با هويپرستان بايد ترك شود هويپرستان كه عقل و انديشه و احساسات برين را فداي اميال و هواهاي نفساني خود نمودهاند، اصرار شديد بر آن دارند كه براي توجيه نابود كردن سرمايههاي الهي تا بتوانند از ارزش و عظمت آنها بكاهند و در اين راه بهر گونه ياوهگوئي و خرافات دست بازند و مطلوبيت اشباع اميال و هواهاي نفساني را با بيانات جالب به عقيدهي خودشان اثبات كنند. مانند بيچاره آن كسي كه گرفتار عقل شد خرم دلي كه كره خر آمد الاغ رفت اگر مقداري هم سواد داشته باشند، در صدد استدلال و استشهاد به گفتار يا عمل كساني مينمايند كه از يك بعد شهرت چشمگيري داشته باشند، مانند خيام و امثال او كه اصلا معلوم نيست سرايندهي آن رباعيات متناقض كدامين خيام است؟ آيا اين همان عمر بن ابراهيم خيامي است كه در فلسفهي الهيات با اصول و روش قاطعانه از مباني ماوراي طبيعت و الهيات مانند ديگر فلاسفه بحث مينمايد. از طرف ديگر موقعي كه در تذكرهها و تواريخ نام او را ميبرند با كلمات و اصطلاحاتي نام ميبرند كه فقط دربارهي پيشوايان درجهي اول ديني استعمال ميكنند مانند الامام حجه الحق علي الخلق و محال است كه اينگونه كلمات را دربارهي يك شاعر نيهيليست (پوچگرا) بكار ببرند.
و بهر حال، هويپرستان براي توجيه روشي كه در زندگي پيش گرفتهاند، بهمه گونه توجيهات نامعقول تن ميدهند، همنشيني با اين بازيگران عقل و انديشه و احساسات عالي را ميفرسايد و فضاي درون را تيره و تاريك ميسازد و همهي نظم و قوانين عالم هستي و سرمايههاي انساني را در برابر هوي و هوس بازيهاي خود، رنگ پريده ميسازند و در خواب ناهشياري فرو ميروند. كساني كه با اهل هوي و هوس مجالست نمايند و نتوانند آنها را از لجن كثيفي كه در آن فرو رفتهاند نجات بدهند، اگر داراي شخصيت ناتواني باشند، بدون ترديد تدريجا خود را در برابر آنان خواهند باخت و روزي فرا خواهد رسيد كه آنچه را كه امروز قبيحترين معصيت تلقي ميكنند، در آنروز آنرا بعنوان يك امر طبيعي و شايسته انجام خواهند داد. و اگر داراي شخصيت نيرومند بوده باشند، درست است كه نيروي شخصيت نخواهد گذاشت كه خود را در برابر هويپرستان ببازند، ولي قطعا از مشاهدهي انحرافات و معصيتهائي كه مرتكب ميشوند، زجر و شكنجه خواهند ديد. و اگر فرض كنيم قدرت شخصيت آنان بقدري زياد باشد كه از مشاهدهي نابخردي و نابكاري اهل هوي و هوس احساس زجر و شكنجه نخواهند كرد، جاي شك نيست كه همنشيني آنان با هويپرستان، خود نوعي توجيه روش آنان تلقي خواهد گشت، يعني هم خود هويپرستان به روش خود جرئت بيشتري خواهند داشت و هم عدم اهميت هويپرستي و طبيعي بودن آن در جامعه انعكاس خواهد يافت.
***
«جانبوا الكذب فانه مجانب للايمان. الصادق علي شفا منجاه و كرامه، و الكاذب علي شرف مهواه و مهانه» (از دروغ اجتناب كنيد، زيرا دروغ بيگانه و دور از ايمان است. انسان راستگو بر كنارهي نجات و كرامت و دروغگو در پرتگاهي از سقوط و پستي است).
8- دروغ مگوئيد و راست بگوئيد. در همهي اجزاء جهان هستي فقط انسان است كه ميتواند دروغ بگويد هيچ تاكنون اتفاق افتاده است كه خيار خود را طلا نمايد! آيا شنيدهايد كه مورچهاي بگويد من فيلام! آيا تاكنون در جائي ديدهايد كه كبوتر ادعا كند كه من عقابم! آيا احتمال ميدهيد كه در ميلياردها سال عمر كهكشان يك قطعه كلوخ بگويد: آفتاب را من زاييدهام! آيا فكر ميكنيد كه در پهنهي هستي يك شتر ادعا كند كه من آن مدير حكيم هستم كه ميتوانم جوامع بشري را بسوي بهترين هدفهاي مادي و معنوي توجيه نمايم! نه خير، اين دروغها تاكنون در هيچ جا ديده نشده و شنيده نشده و احتمال آنها هم مساوي احتمال نيستي هست مطلق است. اما اين انسان اشرف موجودات و سرفصل تكامل و گل سرسبد عالم وجود و رهرو منزل رشد و اعتلا ميتواند دروغ بگويد. به يك معني اختيار دروغ ميتواند زمينهي عظمت او بوده باشد، به شرط اينكه از اين زمينه در راستگوئي و تدبير امور استفاده كند، يعني اين يك امتياز است كه انسان با توانائي به دروغگوئي دروغ نگويد و براي اجتناب از اين صفت وقيح، عقل و انديشه و قدرت اراده و نيروي شخصيت را بكار بيندازد و با واقعيات روياروي شود، واقعيت را بگويد و تحمل شنيدن واقعيات را داشته باشد. اصلاحطلبان و مكتب سازان و پيشتازان قلمرو انسانيت اگر بجاي تحمل مشقتها و زحمات فراوان براي بيان و توضيح طرق اصلاح انسانها و دور كردن آنان از حقكشيها و خونريزيها كه به نظر ميرسد اغلب آنها معلولهائي هستند كه زائيدهي عللي ميباشند، به علل اصلي بپردازند، قطعا يكي از علل آن بدبختيها و نكبتها را در دروغگوئي خواهند يافت.
تفاوتي كه اين علت با ديگر علل دارد، اينست كه قبح و زشتي علل ديگر معمولا مورد تصديق و زودتر از دروغ فاش ميشود، مانند سودپرستي و خودخواهي و بيپروائي و شهرتطلبي و امثال اينها، در صورتي كه دروغ پديدهاي است كه هم ممكن است زير چندين حجاب ضخيم پوشيده و تحويل طرف داده شود و هم ممكن است در صورت آشكار شدن با تاويلات و تفسيرات گوناگون نه تنها قبح و وقاحت آن را از بين برد، بلكه ميتوان براي آن دروغ چنان ضرورتي ساخت كه بالاتر از ضرورت ابراز واقعيات جلوه كند! سرفصل تكامل! (انسان) انواعي از دروغ و مبارزه با واقعيات دارد كه هنوز از بكار بردن كلمهي دروغ دربارهي آنها وحشت دارد و براي هر يك از آن دروغ اصطلاح مناسبي تهيه مينمايد. ميتوان گفت كه اگر ما بر مبناي بعضي از محاسبات، ترقي و تكامل بشري را در تاريخ انكار كنيم نميتوانيم اين تكامل و رشد را منكر شويم كه انسان در امتداد قرون و اعصار به درجهاي از عظمت و كمال!! رسيده است كه ميتواند بدون اينكه كلمهي دروغ را بكار ببرد، انواعي فراوان از دروغها را مرتكب شود و بلكه مبناي زندگي خود را بر دروغ استوار بسازد، همهي آنها را با اصطلاحاتي بيارايد و تنظيم كند كه فوق فرشته بودن وي را در راستگوئي اثبات نمايد!! دروغي داريم كه سيب را ميگويد: انار است! اين دروغ با آشكار شدن شكل و طعم و ديگر مختصات سيب در دهان خلاف واقع بودن خود را اثبات ميكند.
دروغي ديگر داريم كه روز را ميگويد: شب است! و در عين حال مخاطب را بدون شمع و چراغ و لامپ برق ميبيند و با اينكه او را با تمام شكل و رنگ لباسهايش ميبيند ميگويد: اكنون شب است! اين دروغ بيپايه و سادهلوحانه با سرعت همان نور كه در فضا پراكنده ميشود، فاش خواهد گشت. دروغي وجود دارد كه ميگويد: بهترين اطلاع را دربارهي خورشيد فقط خفاشان ميتوانند بدهند و ادعاي ميلياردها انسان و ميليارد ميلياردها جانوران و گياهان و معادن دربارهي خورشيد دروغ است!! پوچي اين دروغ هم با آوردن يك خفاش بينوا و بيادعا و نهادن آن در زير نور خورشيد است. اما يك دروغ زيبا و تكامل يافته! در گفتار سرفصل تكامل! يعني انسان بطور فراوان مشاهده ميشود كه ميگويد: بشر را بدون دروغ كه (با كلمهي ورشكست شدهي سياست آراسته است) نميتوان اداره كرد! اين دروغ شايد وقيحتر از آن سخن دروغين باشد كه ميگويد: كهكشانها در جيب لباس من است يا خورشيد عبارتست از يك سيني طلائي كه آقاي زيد زرگر محل ما آنرا ساخته و توي آن مقداري آتش زغال ريخته و با دست خود بلند كرده و آنرا در فضا با ميخ نصب نموده است! زيرا دروغ اول (كه ميگويد: بشر را بدون دروغ نميتوان اداره كرد (ماهيت انسان يا طبيعت جاريهي او را تعريف ميكند و دروغ را به عنوان يك قانون ضروري معرفي ميكند و براي خلاف واقعگوئي منبع ابدي ميسازد و ضمنا با اسناد دروغ به طبيعت آدمي، آنرا مساوي حق قلمداد ميكند، زيرا قانون بيان كنندهي حق است، در نتيجه مردم راستگو و صميمي و واقعگرا و حقجو و حقيقت خواه در اين دنيا مخالف حق و قانون عمل ميكنند و باعث ركود بشر از پيشرفت و ترقي ميباشند!!! آيات قرآني با بيانات مختلف، به اجتناب از دروغ و اتصاف به صدق دستور ميدهد و ميفرمايد: «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين» (اي كسانيكه ايمان آوردهايد، براي خدا تقوي بورزيد و با راستگويان باشيد) قال الله هذا يوم ينفع الصادقين صدقهم (خداوند فرمود: اين روز (قيامت) روزيست كه صدق راستگويان به آنان نفع خواهد كرد) و آيات مربوط به دروغ در تفسير خطبههاي گذشته طرح شده است، مراجعه شود.
***
«و لاتحاسدوا فان الحسد ياكل الايمان كما تاكل النار الحطب» (و هرگز حسادت نورزيد، زيرا حسد ايمان را ميخورد، چنانكه آتش هيزم را)
9- از حسد اجتناب كنيد- داستان حسودان غمانگيزترين داستاني است كه در صفحات زندگي بشر خوانده ميشود. چشمان حسود بر زيبائيها و عظمتها و امتيازات است، درونش در آتش سوزان شعلهور-
اني لارحم حاسدي لحرما ضمنت صدورهم من الاوغار
نظروا صنيع الله بي فعيونهم في جنه و قلوبهم في نار (ابوالحسن تهامي( (دلم به آن كسانيكه بر من حسادت ميورزند ميسوزد، و براي آنان احساس ترحم ميكنم، زيرا سينههاي آنان از آتش كينه و حسد شعلهور شده است. آن حسودان به من كه تماشا ميكنند و لطف خدا را در من ميبينند، چشمان آنان در بهشت سير ميكند و دلهايشان در آتش دوزخ شعلهور است). در آيهي قرآني دستور داده شده است كه از شر حاسدان به خدا پناه برده شود: «قل اعوذ برب الفلق … و من شر حاسد اذا حسد» (بگو به آنان: به خداوند شكافندهي دانهها (يا مطلق عالم طبيعت كه بسته بود) پناه ميبرم از … و از شر حسود هنگاميكه حسادت بورزد).
در توبيخ حسودان ميفرمايد: «ام يحسدون الناس علي ما آتاهم الله من فضله» (يا آنان به مردم بدانجهت كه خداوند از فضل خود به آنان عنايت فرموده است، حسادت ميورزند) روايات وارده در توبيخ حسد از زبان پيامبر اكرم و ائمهي معصومين عليهمالسلام در حد تواتر است كه بجاي ترديد در قبح اين حالت رواني نميگذارد. از آنجمله: معاويه بن وهب ميگويد: «قال ابوعبدالله عليهالسلام: آفه الدين الحسد و العجب و الفخر» (امام صادق (ع) فرمود: آفت دين حسد و از خود راضي بودن و فخر نمودن است.
و عن داود الرقي عن ابي عبدالله عليهالسلام. قال: «قال رسولالله صلي الله عليه و آله و سلم: قال الله تعالي لموسي بن عمران عليهالسلام: لاتحسدن الناس علي ما اتيتهم من فضلي و لاتمدن عينيك الي ذلك و لاتتبعه نفسك، فان الحاسد ساخط لنعمي، صاد لقسمي الذي قسمت بين عبادي و من كان كذلك فلست منه و ليس مني» (داود رقي از امام صادق عليهالسلام نقل ميكند كه رسولخدا فرمود: خداوند به موسي بن عمران فرموده است: به مردم بدانجهت كه از فضل و احسان خود دادهام حسادت مكن و چشمانت را به سوي فضلي كه به آنان داده شده است، دراز مكن و نفس خود را بدنبال آن مينداز، زيرا حسود بر نعمتهاي من غضبناك است و از قسمتي كه ميان بندگانم تقسيم نمودهام، جلوگيري مينمايد. و كسي كه اين (صفت خبيث) را داشته باشد، من از او نيستم و از من نيست).
محمد بن مسلم ميگويد: «قال ابوجعفر عليهالسلام ان الرجل لياتي بادني بادره فيكفر و ان الحسد ليأكل الايمان كمال ياكل النار الحطب» (امام محمد باقر عليهالسلام فرمود: يك انساني كمترين جرمي را مرتكب ميشود و كفارهي آن را ميپردازد و حسد ايمان را ميخورد چنانكه آتش هيزم را).
ابوبصير ميگويد: «قال ابوعبدالله الصادق عليهالسلام: اصول الكفر ثلاثه: الحرص و الاستكبار و الحسد» (امام صادق عليهالسلام فرموده است: اصول كفر سه چيز است: حرص و استكبار و حسد).
فضيل بن عياض ميگويد: «قال ابوعبدالله عليهالسلام: ان المومن يغبط و لايحسد و المنافق يحسد و لايغبط» (امام صادق عليهالسلام فرمود: مومن غبطه ميخورد و حسادت نميورزد منافق حسادت ميورزد و غبطه نميخورد).
روايات دربارهي پليدي حسد و لزوم معالجهي اين بيماري مهلك كه مقدمات آن از خودخواهي سوزانندهي جز خود شروع ميشود، بسيار است. مباحثي متعدد دربارهي رواياتي كه آورديم ميتوان مطرح نمود كه ما مقداري از آنها را متذكر ميشويم:
1- در روايت معاويه بن وهب صريحا آمده است كه حسادت آفت دين است. يعني حسادت نه تنها با دين سازگار نيست، بلكه مختل كنندهي دين نيز ميباشد، زيرا اولا چنانكه در روايت داود رقي آمده است، حسادت اعتراض به قسمت خداوندي است كه براي مردم بطور مختلف داده است. (البته بحث ما دربارهي يغماگران حقوق و اموال مردم نيست، يعني لازمهي مبارزه با حسد تصديق تاراجگريهاي از خدا بيخبران ضد انسان نيست).
2- در روايت داود رقي پس از آنكه خداوند حضرت موسي بن عمران (عليهالسلام) را دستور اكيد ميدهد كه به كسانيكه فضل و احسان نمودهام، حسادت مكن و چشم به سوي آنان از روي خودخوري دراز مكن و نفس خود را به دنبال آن فضل و احساني كه به آنان نمودهام مينداز، ميفرمايد: انسان حسود از من نيست و من هم از حسود نيستم اين جمله از طرف خداوندي در حقيقت اعلان قطع رابطه مابين حسود و خدا است كه خود حسود علت اين قطع رابطه بوده است.
3- در روايت محمد بن مسلم از امام محمد باقر عليهالسلام چنين است كه حسد از اصول كفر است، زيرا حسود چه بدان و چه نداند، با مشيت بالغهي خداوندي مبارزه ميكند. نتائج تباه كنندهي حسد كه دامنگير فرد و اجتماع ميگردد نخست بايد ريشهي اين بيماري مستند به اختيار را در نظر بگيريم و ببينيم اين بيماري قبيح از كجا ناشي ميشود. به نظر ميرسد اين صفت كثيف از دو ريشهي مهم سرميكشد:
ريشهي يكم- شكست و انحراف در موضوع صيانت ذات و ارزيابي آن وقتي كه آدم در موضوع مزبور كه تنظيم و تعديلش اصلالاصول است شكست بخورد و دچار انحراف گردد، در ميان تباهيها و بيماريهاي متنوع و فراواني غوطهور خواهد گشت كه يكي از خطرناكترين آنها حسد است. بنابراين، اگر كسي را ديديم كه حسادت ميورزد، بجاي آنكه به معلولها و نمودهاي فرعي پديدهي مزبور در آن بيمار بپردازيم، بايد ريشهي درون ذاتي آن را كه علت اصلي بروز اين پديده است، پيگيري كنيم. در اينجا بيت معروف مولوي را در نظر بگيريم كه ميگويد:
زانكه هر بدبخت خرمن سوخته مينخواهد شمع كس افروخته
سوختن خرمن دروني كه همهي سرمايهي آدمي است گاهي ناشي از خود بزرگ بيني افراطي است كه ايجاب ميكند، كه حسود چنين احساس كند كه همهي امتيازات زندگي حق مسلم او است و ديگران با زور و اجبار از او گرفتهاند، در صورتيكه ديگران كه آن امتيازات را بدست آوردهاند، كوچكتر از او بوده و لياقت آن امتيازات را ندارند!! اين يك حالت رواني واقعا مهلك و تباه كننده است كه حماقت و جهالت آدمي به درجهاي ميرسد كه نتواند بديهيترين قضيه را كه عبارت است از وجود استعدادها و نيروها، در ديگر انسانها، بفهمد و آنرا بپذيرد و اين خود يك جنگ آشتيناپذير با خويشتن است كه تا نابودي خويشتن از پاي نخواهد نشست. اين يك نكته را كه متذكر ميشويم، همواره به ياد داشته باشيم كه اصطلاح خودخواهي به دو جهت قابل هضمتر از حسادت است:
جهت يكم- ابهامي كه در معناي عمومي آن است، زيرا خودخواهي هم در موارد خود بزرگ بيني و عشق به خويشتن كه كينهتوزي دربارهي ديگران را در بر دارد، بكار ميرود و هم در موارد داشتن و صيانت خود كه از اصل صحيح حب ذات ناشي ميشود، بكار ميرود، لذا بمجرد گفتن اينكه فلان كس خودخواه است بيماري خاصي دربارهي آن شخص به ذهن نميآيد. در صورتيكه بكار بردن صفت حسود دربارهي يك شخص فورا بيماري خودخوري براي متورم ساختن خود و نابودي ديگران به نظر ميرسد. بهمين جهت است كه خطاب حسود دربارهي كسي قابل هضم نبوده و اينرا دشنام و اهانت تلقي خواهد كرد.
جهت دوم- اصطلاح خودخواهي بجهت عموميت مبتلايان به آن تا حدود زيادي اهميت خود را از دست داده و تقريبا همهي گوشها با بكار بردن آنها دربارهي اغلب مردم آشنا ميباشند، در صورتيكه اصطلاح حسد كه يكي از خواص و معلولهاي خودخواهي است، چون همهي مردم بيماري بودن آن را بطور مستقيم ميپذيرند، لذا هيچ كس حاضر نيست حسادت به او نسبت داده شود. برگرديم به توضيح ريشهي يكم حسادت، گفتيم: اين يك صفت خبيثهايست كه معلول شكست و انحراف در شناخت اصلالاصول و عمل به آن است. اين معلول تا نابودي خود علتش كه خويشتن است، پيش ميرود و آن زجر و شكنجهي دائمي كه درون حسود را تا محو ساختن خويشتن اشغال ميكند، بسيار تلخ و ناگوار است تا جائيكه بعضي از ادباء مردن حسود را رهائي و بهتر از بيماري علاجناپذير حسد ميدانند:
توانم آنكه نيازارم اندرون كسي حسود را چكنم كاو ز خود برنج در است
بمير تا برهي اي حسود كاين رنجيست كه از مشقت آن تا بحشر نتوان رست (سعدي)
ريشهي دوم- يك ريشهي ديگر كه موجب بروز و گسترش اين صفت خبيثه ميگردد، برون ذاتي است، يعني حسود در شناخت اصول و قوانين بيرون از ذات خود و ارزيابي آنها شكست ميخورد و منحرف ميگردد و گمان ميكند كه آن اصول و قوانيني كه مثلا موجب بروز نبوغ و ديگر امتيازات در اشخاص ديگر گشتهاند، همه و همهي آنها خطاكارند و اينكه امتيازات را در اختيار او نگذاشتهاند، حتما بجهت خصومت و كينهاي بوده است كه آن اصول و قوانين دربارهي حسود در دل ميپرورانند!
البته ميتوان گفت: اين ريشهي دوم هم از ريشهي اول سرچشمه ميگيرد، ممكن است براي بعضي از مطالعه كنندگان محترم اين قضيه باور كردني نباشد كه آدمي به آن مرحله از حماقت برسد كه گمان كند كه اصول و قوانين هستي با او خصومت و عداوت دارند! ولي مشاهدات تاريخ ادبي مردم اين قضيهي باور نكردني را به خوبي اثبات ميكند. اولا دقت بفرمائيد در اين مسئله كه اظهار بدبيني به كارگاه هستي و دستگاه خلقت كه از زبان مقداري از غوطهوران در مفاهيم توصيفي محدود كه خود را دانشمند و فلسفهدان و شاعر نيز ناميدهاند، مشاهده ميشود، ممكن است از يكي از دو عامل يا هر دوي آنها ناشي شود:
1- ممكن است ناشي از جهل به هستي و مباني و قوانين آن باشد كه در اينصورت بدبيني و دشنام اين بينوايان در حقيقت متوجه جهل خويشتن است، نه بر هستي و مباني و قوانين آن.
2- و ممكن است ناشي از حسادت به امتيازاتي باشد كه ديگر دانشمندان و فلاسفه و حكماء و شعراي عاليقدر در شناخت جهان و ابراز احساسات برين بدست آوردهاند! و همچنين اين روحيهي بيمار در افراد زيادي از مردم عادي نيز ديده ميشود كه از هيچ يك از زيبائيهاي هستي لذت نميبرند و از هيچ شكوه و جلال هستي احساس عظمتي نميكنند بطوريكه گوئي با عالم هستي و انسانها جنگ و خصومت ذاتي دارند! اين تيرگي و بيچارگي چنانكه ممكن است ناشي از جهل به دستگاه بزرگ هستي باشد و يا ناشي از شكست در انتظارات و توقعات و هدف گيريهايش در زندگي در ميان همنوعان خود و جهاني كه با آن در ارتباط است، بوده باشد، همچنين ممكن است ناشي از حسادت به اشخاصي باشد كه يا به جهت عوامل صحيح و اختياري به امتيازاتي نائل شدهاند و يا به سبب عوامل غير اختياري و رويدادهاي محاسبه نشده و يا به جهت زورگوئيها و خودكامگيها به آنها دست يافتهاند. و مسلم است كه نبايستي هيچ يك از امتيازات بدست آمده بوسيلهي امور سهگانهي فوق موجب خودخوري و نابود ساختن سرمايهي وجودي خود بوده باشد. براي توضيح اين مسئله بحث زير را مورد دقت قرار بدهيم: عوامل سهگانهاي كه موجب بدست آوردن امتيازات ميگردد چنانكه در بالا اشاره كرديم، امتيازاتي كه بدست انسانها ميرسد و انسانها بدان وسيله داراي تشخص قابل توجه براي خود يا در نظر ديگران ميگردند، بر سه قسم عمده تقسيم ميگردند:
قسم يكم- عوامل بوجود آورندهي امتياز كه مستند به كوشش و تلاش و اختيار ميباشند، اگر مشاعر و عقل و انديشهي كسي مختل نباشد و اندك اطلاعي از قانون كار و نتيجه داشته باشد، نبايد كمترين احساس حسادت در درون خود داشته باشد، زيرا صاحب امتياز مفروض خود را در مجراي قانوني كار و نتيجه قرار داده و به كسب امتياز نائل شده است. اگر حسود درست متوجه شود، خواهد ديد كه حسادت او دربارهي يك شخص معين نيست، بلكه او با قانوني كينه و خصومت ميورزد كه اگر مراعات نشود، حيات اجتماعي انسانها مختل گشته و همهي ارزشهاي مبتني بر كار و اختيار از بين خواهند رفت. حسادت دربارهي اين قسم از امتيازات كه با شايستگي و بر مبناي حق نصيب انسانها ميگردد، در حقيقت به حسادت بر حيات اجتماعي و ارزشها منجر ميشود. براي ريشهكن كردن اين بيماري در اين قسم از امتيازات، هيچ دوائي جز توجيه مغز و روان حسود به معناي اصل و قانون و علل و نتائج آنها وجود ندارد. و اگر اين توجيه موثر واقع نگردد، مراجعه به روانپزشك براي چنين شخصي ضرورت حياتي دارد و اگر آن هم موثر نشد، بداند كه قطعا دچار نوعي اختلال رواني ناشي از معصيت و انحراف از صراط مستقيم حق ميباشد كه حسادت به اصول و قوانين و ارزشها يكي از ميوههاي آن است.
قسم دوم- امتيازات مستند به عوامل غير اختياري و رويدادهاي محاسبه نشده اين قسم را نميتوان به عنوان يك نوع عوامل امتياز به حساب آورد، زيرا درست است كه عوامل محاسبه نشده نيز از گروه عوامل غير اختياري ميباشند، ولي با نظر به اختلاف ريشههاي آن عوامل و رويدادها ميتوان آنها را با دو نوع جداگانه در نظر گرفت:
نوع يكم- عوامل غير اختياري كه ناشي از استعدادهاي ذاتي مانند نبوغ با اقسامي كه دارد و همچنين عوامل جبري محيط طبيعي و غير ذلك ميباشند.
نوع دوم- عوامل و رويدادهاي مربوط به سوء مديريت جامعه است كه موجب امتيازبخشيهاي نابجا و ظالمانه براي بعضي از افراد ميگردد. دربارهي امتيازات نوع يكم، توجه به مطلبي كه در گذشته گفتيم، بسيار اهميت دارد و آن اينكه قسمت مردم در عوامل غير اختياري امتيازات نبايد موجب حسادت بوده باشد، زيرا آن عوامل مستند به مشيت خداوندي است كه بر مبناي مصالح واقعي فعاليت ميكند و عدم رضاي به اين نوع از امتيازات در حقيقت گله و شكايت و عدم رضايت از مشيت پروردگار است. وانگهي حتي خود عوامل اين امتيازات غير اختياري ذاتا داراي هيچ ارزشي نميباشند، مثلا اگر كسي داراي همهي انواع نبوغ بوده باشد، ولي در بكار بردن آنها نيت خير و هدفگيري انساني نداشته باشد، بهيچ وجه حتي از كمترين ارزش برخوردار نميباشد، بنابراين، چنين اشخاصي امتياز باارزشي ندارند، تا مورد حسادت قرار بگيرند. آيا منطقي است كسي به درخت سيب كه بار آورده است، حسادت بورزد و در اين حسادت بجاي اينكه سيب آن درخت را بخورد، به بيماري خودخوري دچار گردد؟! و همچنين امتيازات مربوط به عوامل جبري محيط طبيعي نيز كه بدون دخالت اختيار نصيب يك انسان ميگردند، در حقيقت ارتباطي با شخص او ندارند تا موجب برتري آن شخص بوده و موجب حسادت بوده باشد. و بط
ور كلي در هر موردي از امتيازات كه پاي جبر در كار باشد، ارزشي وجود ندارد كه حسود بيچاره در راه خواستن نابودي آن شخص، به بيماري خودخوري دچار شود يا آنرا ادامه بدهد. نوع دوم- آن عوامل و رويدادهائي كه ناشي است از سوء مديريت و فرهنگ ناشايست متداول در آن جامعه. در اين موارد شخص مبتلا به حسادت بايد اين مقدار عقل و انديشه داشته باشد كه انرژيها و استعدادهاي خود را در ريشهكن كردن آن عوامل و رويدادهاي ناشايست بكار بيندازد، نه دربارهي شخص و اشخاصي كه آگاهانه يا ناآگاه از امتيازات آن عوامل و رويدادها برخوردار ميشوند.
قسم سوم- امتيازاتي كه از راه زورگوئي و قدرت پرستي و خودكامگي بدست ميآيد. آيا مردمي كه حسادت ميورزند بايد در راه ريشهكن كردن عوامل فوق بكوشند يا اينكه بنشينند و با تقويت بيماري حسادت، خود را تضعيف نموده و آن نابكاران را تقويت نمايند! از مجموع اين مبحث اثبات ميشود كه حسادت نوعي بيماري است كه نه تنها هيچ كار مثبتي را انجام نميدهد و نه تنها هيچ دردي را درمان نميكند، بلكه آن اصل و منبعي را هم كه عبارتست از صيانت ذات نابود ميسازد و همهي طول عمر را با يك شخصيت و من مختل شده در زجر و شكنجه بسر ميبرد. حق كشيها و جنگ و خونريزيهائي بناحق كه در نتيجهي حسادت، بوجود ميآيند آيا اين همه خودكشيها و جنگ و خونريزيها و ويرانگريهاي بناحق كه از اين بشر (رو به تكامل!) در صفحات بسيار متراكم تاريخ سر ميزند، واقعا براي احقاق حق و ابطال باطل ميباشد؟ آيا واقعا اين پديدههاي شرمآور به علل و عوامل منطق حيات مستندند؟ آيا انسان ذاتا جنگ طلب و خونخوار است؟
هيچ عاقلي نميتواند پاسخ اين سوالها را مثبت بدهد. اگر ما حسادت را كه خودخواهي شدت يافته و بيماري ناشي از اين خودخواهي است، در تفسير حقكشيها و جنگ و خونريزيها به حساب نياوريم، خودمان را فريب دادهايم و بدينوسيله حجابي مابين خود و واقعيتها بوجود آوردهايم. شايد در تفسير اين امور شرمآور كلمات حسد و حسادت و حسود بكار ببريم، بعضي از اشخاص بگويند: ما در تفسير و تحليل نابسامانيهاي تاريخ بشري درس اخلاق نميخوانيم و بايد در اين تفسير و تحليل از روش علمي استفاده كرد. بنابراين، ما هم براي رضايت خاطر اين اعتراض كنندگان از كلمات حسد و مشتقات آن، استفاده نميكنيم و اصطلاحي را بكار ميبريم كه از ديدگاه علمي مورد اعتراض قرار نگيرد. و ميگوئيم: آنهمه حقكشيها و جنگ و خونريزيهاي بناحق، از يك ريشهي بسيار زهرآگين سرچشمه ميگيرد كه خودخواهي ناميده ميشود. اين خودخواهي ناشي از انحراف در شناخت و ارزيابي اساسيترين اصل حيات كه صيانت ذات ناميده ميشود سرچشمه ميگيرد. آيا ميتوانيد كسي را پيدا كنيد كه از شئون و مختصات و رفتار انساني تا حدودي اطلاع داشته باشد و به انكار اين حقيقت كه گفتيم برخيزد؟! زيرا حسادت همان خودخواهي پليد است كه با خوردن و تباه كردن خويشتن، در صدد خوردن و تباه كردن ديگران برميآيد.
البته خودخواهي در اشكال مختلفي بروز ميكند، مانند سودجوئي مادي، انحصارطلبي، شهرت پرستي، محبوبيت پرستي، هويپرستي و غير ذلك و يكي از اشكال اين خودخواهي حسادت است كه ضديت با كساني را كه داراي امتيازي هستند بازگو ميكند. حسد و غبطه و مسابقه حسد چنانكه از تعريفات علماي اخلاق برميآيد، عبارتست از خواستن آرزوي شديد زوال امتياز و نعمتي كه نصيب محسود شده است فقط از آن جهت كه امتيازي است براي شخص محسود. اين تعريف اعم از آن است كه باضافهي خواستن و آرزوي شديد زوال امتياز و نعمت از محسود همراه با اين باشد كه همان امتياز را شخص حسود دارا شود و اينكه فقط امتياز از آن محسود زائل شود و نظري به آن نداشته باشد كه امتياز مورد حسادت به حسود داده شود يا نه. و همچنين اعم است از اينكه دارندهي امتياز، آن را بر مبناي حق بدست آورده باشد يا نه و بر هر يك از دو شق امتياز را در مجراي حق بكار ببرد يا مجراي باطل. اگر چه شخص حسود ممكن است براي توجيه حالت رواني و رفتار حسودانهي خود بهانههائي را بتراشد كه مثلا امتياز مفروض بناحق نصيب شخص محسود گشته است و يا اينكه محسود آن امتياز را در مجراي حق بكار نميبرد.
نكتهاي كه در تعريف فوق بايد مورد تذكر قرار داده شود، اينست كه خواستن و آرزوي شديد زوال امتياز از يك شخص، مجرد خواستن و آرزو به معناي معمولي آن نيست، بلكه تاثر بسيار عميق از آنست كه محسود صاحب آن امتياز شده است، و آن تاثر تدريجا به شكل عنصر فعال رواني درميآيد كه فقط براي زوال آن امتياز از محسود فعاليت ميكند. اثر عيني پديدهي حسد بستگي به شدت و ضعف حسادت و مقدار توانائي و طرز تفكر حسود دارد، هر اندازه كه حسد شديدتر و مقدار توانائي حسود بر اقدامات خارجي عيني بيشتر و طرز تفكر او قويتر بوده باشد، بدون ترديد اقدامات عملي و عمل خارجي عيني او شديدتر و بنيانكنتر خواهد بود. در عين حال اگر حسود با آن وصفي كه گفتيم: با يك ضربهي روحي بيدار كننده يا مربي سازنده بيدار شود و به بيماري خود آگاه گردد، ميتواند نيروهاي مزبور را كه در آتش حسادت ميسوزند و تباه ميشوند، در بدست آوردن امتيازاتي چه بسا بهتر و عاليتر از آن كه خود را براي سلب و زوال آن از ديگران ميسوزاند، مصرف نموده و نتائج بسيار عالي بدست بياورد.
غبطه- بنابر تعريفي كه دربارهي غبطه گفته شده است، عبارتست از خواستن و آرزوي شديد مثل امتيازي كه در ديگران ميبيند، بدون اينكه زوال و نابودي آن را از ديگران آرزو كند و بخواهد. او زوال علم و معرفت از ديگران را نميخواهد بلكه ميخواهد مثل همان علم و معرفت نصيب او هم بشود و چنانكه در روايت فضيل بن عياض از امام صادق عليهالسلام آمده است، غبطه خوردن براي شخص مومن مانعي ندارد، بلكه از آن جهت كه غبطه آرزوي وصول به خير و كمال امتيازي است كه ديگران نيز از آن برخوردارند بدون اينكه سلب و زوال آنرا از ديگران آرزو كند، محبوبيت هم دارد، زيرا غبطه ميتواند عامل حركت در مسير پيشرفت بسوي خير و كمال و امتيازات صحيح بوده باشد.
گاهي ممكن است حسادت و غبطه با همديگر مخلوط شوند، يعني حسادت غبطه تلقي شود و يا بالعكس: غبطه حسادت تلقي گردد. بهمين جهت است كه كسي كه در مسير حيات معقول گام برميدارد، حتما بايستي از اين اختلاط و اشتباه جلوگيري نمايد. مسابقه- مقصود از مسابقه در اين مبحث مسابقه در راه كسب خيرات و كمالات و امتيازات صحيح و معقول است. در آيات و روايات فراواني دستور به اين مسابقه داده شده است كه مضمون بعضي از آنها اينست كه اصلا اين دنيا جايگاه مسابقه در خيرات است. براي شناخت و تمييز اين پديدهي مقدس و تكاپو در راه آن، حتما بايستي از دو پديدهي ديگر كه رقابت بيحساب و تنازع در ميدان امتيازات براي بدست آوردن امتيازات اگر چه به پايان دادن حيات ديگران تمام شود، تفكيك شود. رقابت بيحساب عبارتست از بدست آوردن امتياز و پيشي گرفتن بر ديگران نه با هدفگيري تحصيل امتياز مثبت فقط، بلكه اگر چه بعقب ماندن و بيچارگي رقيب تمام شود، ولي نه مستقيما تا سرحد مرگ و سقوط كلي او.
اين پديده كه مستند به خودخواهي و سودجوئي است، اگر چه امروزه رواج بينالمللي دارد و متاسفانه با اشكال گوناگون سرتاسر تاريخ را فرا گرفته است، اگر چه به وقاحت و پليدي تنازع در بقاء نميرسد، ولي قطعا موجب پايمال كردن حقوق انسانها و منحرف ساختن مسير زندگي قانوني آنان ميباشد. متاسفانه براي تحقق بخشيدن باين رقابت چه تفكرات دقيق و كوششهاي مغزي انجام ميگيرد، نهايت امر: منهاي خود انسان!. براستي اسفناك است حال ما انسانها كه با داشتن يك حيات و يك من و يا يك روح چند موجود متضاد شدهايم كه هر يك بدست گروهي سپرده شده است كه تا آنرا تشريح نمايد و بايستگيهايش را تعيين نمايد. موجوديت اقتصادي انسان در دست گروه اقتصاددانان همان موجوديت جنگلي و غارنشيني (باصطلاح) انسان است كه از فرديت به تجمع گروهي، كشوري، بلوكي ترقي يافته است، انسان و انسانيت و ارزشهاي آن عبارتست از موجوديت اخلاقي ما كه تضاد كامل با يغماگري و تاراج اقتصادي دارد!! و به هر حال تاكنون كه رقابت بيحساب با اشكال و اصطلاحات خوشايند حاكميت خود را حفظ كرده است، تا فردا چه پيش بيايد.
اما تنازع در بقاء: «و ما ادراك ما التنازع في سبيل البقاء» در اين باره نبايد صحبتي كرد كه خدا نخواسته اهانت به مقام شامخ انسان رو به تكامل! نشود. انتخاب اصلح به معناي انتخاب نيرومند فيزيكي براي حيات كه هدف از تنازع در بقاء است، مربوط به اين انسانها نيست! هواداران اين نظريه حيوانشناسي جديد كه وايتهد دربارهي نظريهي هيوم بكار برده است، از يكي از كرات فضائي كه شكلشان هم شكل آدمي نبود، پائين آمده و بذر اين نظريه را در كويرهاي كرهي زمين كاشته و رفتهاند و تدريجا آن بذرها در كويرها روئيده و هزاران جنگ و خونريزي و حقكشي و مبارزه با حيات انسانها را براه انداخته است و ابدا مربوط به اين انسانها نيست!! زيرا اين انسانها كه در مسير تكامل قدم برميدارند، هرگز احترام و ارزش حيات و جان را فراموش نميكنند!! آنچه كه ميتواند حيات حيواني يك فرد را به حيات انساني تبديل نمايد و تاريخ طبيعي محض انسان را به تاريخ انساني مبدل بسازد، مسابقه در خيرات و كمالات و امتيازات معقول است، براي توضيح معناي اينگونه مسابقه اگر چه در مباحث گذشته مطالبي مطرح شده است، با اينحال مسائل مختصري را بيان ميكنيم:
1- معناي مسابقه عبارتست از دو يا چند حركت براي پيشي گرفتن يكي بر ديگري در راه وصول به هدفي كه تعيين شده است. ممكن است مبدء حركت مسابقهاي نسبي باشد، ولي هدف تعيين شده غالبا مشخص است و خود حركتها با اينكه ممكن است در مقاديري از زمان موازي هم بوده باشند، ولي شرط لازم و فراگير همهي لحظات مسابقه نميباشد. آنچه كه در مسابقههاي معمولي با قطع نظر از ارزشها، معمول است، همان رقابت در وصول به هدف پيشي گرفتن يكي بر ديگري است بدون در نظر گرفتن حقيقت و ارزش هدف و چگونگي نتائج مترتبه بر پيش افتادن يكي و عقب ماندن ديگري.
2- مسابقهاي كه در اديان الهي مطرح است و مخصوصا دين اسلام كه متن حقيقي همهي آن اديان از ابراهيم تا محمد (ص) است آنرا توصيه ميكند و بلكه مورد دستور قرار ميدهد، موضوعات آن حتما بايستي خير و كمال و امتياز معقول بوده باشد. بهمين جهت است كه سبقت در نيرنگ بازيها و مكرپردازيها و براه انداختن شر و پليديها و شعلهور كردن آتش خصومت و كينهتوزيها و جنگ و خونريزيها و چپاول و غارتگريها و توليد و توزيع مواد مضر بر ابدان و ارواح مردم در مشيت خداوندي كه در وجدان پاك انسانها و قرآن بيان شده است، مسابقه در خيرات نيست، بلكه گلاويزي در تشديد افزايش شرور و پليديها است.
3- مسابقه در اديان الهي و مخصوصا در دين اسلام حتما بايد با نيت و هدفگيري براي بوجود آوردن امكانات براي زيستن در حيات معقول بوده باشد. بدينجهت است كه مسابقه در امور مفيد اگر چه در قلمرو حيات طبيعي محض ضرورت داشته باشد، اگر مقرون به نيت خير و تحقق بخشيدن به حيات معقول انسانها نباشد، بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد: قسم يكم- نيت و هدفگيري مسابقه كننده وصول به خواستهها و آرمانهاي مادي خالص خود بوده باشد، اين مسابقه اگر چه تكاپو به قصد پيشي گرفتن در شر و پليديها نيست، ولي مسابقه در خيراتي نيست كه داخل منطقهي ارزشها بوده باشد. آنچه كه در اين قسم نصيب برندهي مسابقه خواهد بود، همان منافع مادي است كه نميتوان آنرا قدمي با ارزش در حيات معقول جامعه تلقي نمود.
قسم دوم- مسابقه فقط براي پيشي گرفتن است كه حيات و انرژيهاي آن فداي اين عنوان خيالي كه من در مسابقه پيشي گرفتم ميگردد: بر خيالي صلحشان و جنگشان بر خيالي نامشان و ننگشان تحصيل قدرت اراده بدون اهميت دادن به اينكه اين ارادهي قوي در كجا صرف خواهد گشت شاخهاي از تورم خودطبيعي است كه به لرزه افتادن مردم در برابرش (چون قهرمانان) يا احترام و تمجيد از او (بدانجهت كه خودطبيعياش را متورم ساخته است) از مختصات لاينفك آن است.
4- مسابقه در خيرات بر دو نوع عمده تقسيم ميگردد: نوع يكم- مسابقه در ميان جمعي كه تكاپوي آنان فقط براي وصول به امتيازات مادي در زندگي طبيعي محض است. اگر چه حقيقت اين تكاپو مسابقه در خيرات نيست، زيرا حركت عيني تكاپو كنندگان با نيت خير و هدفگيري ارزشدار نميباشد، با اينحال بدانجهت كه موضوع عيني هدفها (ماديات) و همچنين صورت حركت و تكاپوها نيز ميتوانند با نيت پاك انجام بگيرند، لذا ميتوان آن را براي شخص يا گروه و يا جامعهاي كه با نيت خير و هدفگيري داراي ارزش انجام ميدهند، مسابقه در خيرات ناميد. تفاوت حركت كنندگان در اين تكاپوي دستهجمعي با آنانكه حركتشان مسابقه در خيرات است، بسيار است، از آنجمله تكاپوگران براي وصول به امتيازات مادي، عظمت و ارزش مردان مسابقه در خيرات را نميدانند و گاهي متاسفانه به عدم شناخت كيفيت حيات معقول آنان قناعت ننموده در صدد عقب زدن بلكه نابود كردن آنان نيز برميآيند! در صورتيكه مردان مسابقه در خيرات كاملا آنانرا ميشناسند و ارزش عمومي حيات آنانرا بجاي ميآورند و ماداميكه سنگر ضد انساني بخود نگرفته باشند از كمك كردن به آنان دريغ نميكنند. و اگر تزاحمي ميان دو گروه مزبور پيش بيايد مردان مسابقه در خيرات آن تزاحم را به سود طرفين حل ميكنند بشرط اينكه موجب سوء استفاده نشود، در صورتيكه تكاپوگران در راه امتيازات مادي محض در هنگام تزاحم ممكن است تا سرحد محو وجود مردان مسابقه در خيرات پيش بروند. داستان اينان با آن انسانهاي خير و كمالجو در اين موارد شبيه به داستان جغدهاي محقر و پست با باز بلندپر و از است كه در مثنوي آمده است:
باز در ويرانه بر جغدان فتاد راه را گم كرد و در ويران فتاد
او همه نور است از نور رضا ليك كورش كرد سرهنگ قضا
خاك در چشمش زد و از راه برد در ميان جغد و ويرانش سپرد
بر سري جغدانش بر سر ميزنند پر و بال نازنينش ميكنند
ولوله افتاد در جغدان كهها باز آمد تا بگيرد جاي ما
چون سگان كوي پر خشم و مهيب اندر افتادند در دلق غريب
باز گويد من چه ميخوردم به جغد صد چنين ويران رها كردم به جغد
من نخواهم بود اينجا ميروم سوي شاهنشاه راجع ميشوم
خويشتن مكشيد اي جغدان كه من ني مقيمم ميروم سوي وطن
اين خراب آباد در چشم شما است ور نه ما را ساعد شه باز جا است
جغد گفتا باز حيلت ميكند تا ز خان و مان شما را بر كند
خانههاي ما بگيرد او به مكر بركند ما را به سالوسي زو كر
مينمايد سيري اين حليت پرست والله از جمله حريصان بدتر است
او خورد از حرص طين را همچو دبس دنبه مسپاريد اي ياران به خرس
لاف از شه ميزند و ز دست شاه تا برد او ما سليمان را ز راه
خود چه جنس شاه باشد مرغكي مشنوش گر عقل داري اندكي
جنس شاهست او و يا جنس وزير هيچ باشد لايق بوزينه شير!
آنچه ميگويد ز مكر و فعل و فن هست سلطان با حشم جوياي من
اينت ماليخولياي ناپذير اينت لاف و خام و دام گول گير
هر كه اين باور كند از ابلهيست مرغك لاغر چه درخورد شهيست
كمترين جغد ارزند بر مغز او مر ورا ياريگري از شاه كو
گفت باز ار يك پر من بشكند بيخ جغدستان شهنشه بركند
جغد چبود خود اگر بازي مرا دل برنجاند كند با من جفا
شه كند توده بهر شيب و فراز صد هزاران خرمن از سرهاي باز
پاسبان من عنايات وي است هر كجا كه من روم شه در پي است
بازم و در من شود حيران هما جغد كه بود تا بداند سر ما
شه براي من ز زندان ياد كرد صد هزاران بسته را آزاد كرد
يكدمم با جغدها دمساز كرد از دم من جغدها را باز كرد
اي خنك جغدي كه در پرواز من فهم كرد از نيكبختي راز من
در من آويزيد تا بازان شويد گر چه جغدانيد شهبازان شويد
نوع دوم- مسابقه در ميان جمعي كه همگي در مسير حيات معقول به تكاپو پرداختهاند و همهي آنان با نيت خير و كمالجوئي در جوش و خروشند. اگر چه تاكنون چنين مسابقهاي مخصوصا در جوامع بزرگ مشاهده نشده است، ولي هيچ ترديدي نيست كه تا جوامع بشري به اين آرمان بزرگ توفيق پيدا نكنند، نه تنها علوم انسانشناس
ي ما ناقص خواهد ماند، و نه تنها محروميت از مزايا و ارزشهاي انساني ادامه خواهد يافت، بلكه اگر دردها و ناگواريها و مصائب بشري رو به افزايش نروند، تقليل پيدا نخواهند كرد. بگذاريد وعده- كنندهها وعده بدهند كه: بزك نمير بهار مياد، كنبزه با خيار مياد و نويسندگان هم در هنر نويسندگي به عاليترين اوج هنر خود برسند و از حيات انسانها صورتها و يا كاريكاتورهائي تاويل آدميان بدهند و سياستمداران حرفهاي و زمامداران قدرت پرست هم براي راكد ساختن چرخ اعتلاي روحي انسانها قدم بردارند! و بهر حال، بنظر ميرسد تا بروز يك دولت جهاني مافوق طبيعي توقع شركت همهي جوامع در مسابقهي دسته جمعي در خيرات در مسير حيات معقول توقع بيجائي است كه هرگز به مرحلهي عمل نخواهد رسيد. با اينحال جاي ترديد براي هيچ كس نيست كه رواج مسابقهي مزبور در جوامع عاليترين آرمان هر متفكر و مكتبي است كه انسان واقعا براي او مطرح است و همين آرمان ناملموس است كه در مفهوم حيات معقول، (اگر چه در جهان ذهني فقط) از خالي شدن روي زمين از جانداراني بنام انسان كه اشتياقش به تنازع در بقاء و انتخاب اصلح (من) هيچ ورقي از تاريخش را خالي از جنگ و حقكشي نگذاشته است) جلوگيري ميكند. در پايان اين مبحث، نكتهاي را متذكر ميشويم كه شايستهي توجه كامل است. و آن اينست كه مسابقهگران در مسير حيات معقول به جهت احساس ارزش و عظمت حيات نميتوانند ناتوانان در مسابقه را عقب ماندگان واقعي تلقي نموده آنانرا از حيات و مزاياي آن محروم نمايند، زيرا آنان بخوبي ميدانند كه همهي انسانهائي كه حالت ضد انساني به خود نگرفتهاند، در جائزهاي كه نصيب سبقت گيرندگان ميگردد، سهمي دارند كه آنان نيز بجهت حركت و تلاش در ميدان مسابقه از برندگان جائزه محسوب ميشوند.
***
«و لاتباغضوا فانها الحالقه» (و با يكديگر عداوت نورزيد، زيرا عداوت تراشنده (و محو كنندهي) ايمان است.)
10- از عداوت و كينهتوزي بپرهيزيد. دوري و مخالفت انسان با يك انسان ديگر مانند محبت و عشق داراي درجات بسيار متفاوت است. مخالفت انسان با يك انسان ديگر گاهي بسيار سطحي و ناچيز است كه ناشي از عوامل بسيار ناچيز ميباشد، گاهي مخالفت بحد بغض و كينهتوزي بسيار شديد ميرسد كه اگر امكان داشت كه دو انسان كينهتوز داراي جانهاي بينهايت بودند، همهي جانهاي هر يك از دو طرف در برابر همه جانهاي طرف ديگر حالت تضاد بر خود گرفته و با تلخترين و با شكنجهترين وجه براي نابودي طرف خصومت ميپرداخت. اين پديده در انسان وجود دارد، چنانكه پديدهي مقابل آن كه عبارت است از محبت و عشق ميان انسانها نيز هيچ حد و مرزي نميشناسد. محبت از ضعيفترين و ناچيزترين ميل و رغبت شروع ميشود و ممكن است مبدل به عشق گردد كه بوسيلهي آن اگر عاشق داراي جانهاي بينهايت بوده باشد، حاضر است همهي جانهاي خود را فداي معشوق نمايد و اگر همين حالت در معشوق هم وجود داشته باشد، او هم بچنين فداكاري آماده خواهد گشت. بدين ترتيب انسان چنانكه از نظر پستي به بينهايت درجهي سقوط تنزل ميكند و از نظر عظمت و كمال به بينهايت درجهي رشد صعود مينمايد، همچنين انسان در دو پديدهي متضاد عشق و كينه هم همين سقوط و صعود را دارد. شايد در طول تاريخ بشر مخصوصا در همهي جوامعي كه ضرورت همزيستي و زندگي دستهجمعي بر مبناي اصول و قوانين ثابت شده است، بيشترين توصيهها و دستورات براي دوري از بغض و عداوت و كينهتوزي و چشيدن طعم محبت انسانها بر يكديگر بروز نموده است و هر چه كه در يك جامعه سطح معرفت و ارتباطات معقول و عالي بالاتر رفته است، توصيهها و دستورات هم پرمعنيتر شده و هم افزايش يافته است. ادبيات دنيا مخصوصا آن آثار ادبي كه بوجود آورندگان آنها انسانهاي رشد يافته و حساس و ظريف و انسانشناس بودهاند، در تحريك انسانها به محبت و عشق و علاقه بيكديگر و دوري از بغض و عداوت با همديگر داد سخن داده و آنقدر مطالب ملكوتي در اين باره بيان نمودهاند كه محيرالعقول است.
بالاتر از همهي اينها كتب آسماني و پيامبران عظام اساسيترين هدفهاي رسالت الهي خود را ايجاد صلح و صفا و سلم و محبت در ميان انسانها معرفي نمودهاند: «هل الدين الا الحب» (آيا دين جز محبت چيز ديگري است؟!) اينهمه عربده و مستي و ناسازي چيست! نه همه همره و هم قافله و همزادند اگر ما در كتب و مباحث علم اخلاق كه تاكنون با دست بشر نوشته شده است، چه آن كتب و مباحثي كه پشتيبان اخلاق را خدا معرفي كردهاند و چه آنهائي كه اخلاق را از استعدادهاي ذاتي بشر و يا محبوبيت ذاتي خود اخلاق استنباط نمودهاند، همه و همه محبت را ضروري حيات انسانها و خصومت و عداوت را تباه كنندهي آن معرفي نمودهاند. در ميان آنهمه تقبيح پديدهي عداوت و بغض، ميتوان با قاطعيت گفت: هيچ جملهاي به عظمت جملهي اميرالمومنين (ع) كه مورد تفسير ما است، ديده نميشود، زير ميفرمايد: بغض و عداوت تراشندهي موجوديت باارزش انسانها است. معناي اين جمله موقعي روشن ميشود كه آثار و نتائج قطعي اين صفت خبيثه را در نظر بگيريم. اين صفت خبيثه در يك جملهي كوتاه ميگويد: هستي طرف، مزاحم هستي من است! وقتي كه هستي يك انسان مزاحم هستي ديگري بود، كوشش براي تراشيدن و محو نمودن آن، يك امر بديهي و ضروري تلقي خواهد گشت. گفتيم كه: هيچ يك از صفات متقابل بشري مانند بغض و محبت مورد توجه و حساسيت مردم مخصوصا رشد يافتگان نبوده است.
با اينحال، رواج كينهتوزيها و بغض و عداوت نه تنها تقليل نيافته، بلكه به تبع باز شدن استعدادهاي انساني و گسترش نهادهاي وجودي او در دو قلمرو انسان و جهان، ابعاد و اشكال بسيار دقيق و متنوعي پيدا كرده است. بعنوان مثال امروزه قدرتمنداني كه ميخواهند خود يا جامعهي خود را بر ديگران مسلط بسازند، آنقدر حيلهگريها در صورت مصلحت و شكل منطق اجتماعي و حتي بعنوان دلسوزي و نجات دادن جامعهي ديگران و بهانهي پيشرفت براه مياندازند كه واقعا قابل توصيف نيستند. دانشهائي كه بوسيلهي دانشمندان در اين مسائل بكار گرفته ميشود اگر نيروي آن كار را در ايجاد محبت و علاقه ميان انسانها بكار ميبردند، ميتوانستند بشريت را از تاريخ طبيعي خارج ساخته وارد تاريخ انساني نمايند. ولي هيهات! چه خوشبيني و چه خيال خامي و چه پندار بياساسي!
تعبير حالقه (تراشنده) كه در جملهي مورد تفسير آمده است، معناي بسيار مهمي را در بر دارد كه با نظر سطحي نميتوان اهميت آن را درك كرد. براي روشن شدن اين معني، بايد در نظر گرفت كه عداوت مانند تيغ تيز يا ديگر وسيلهي تراشي است كه پديدههاي باارزش متنوع روان و مغز طرفين را ميتراشد. اين پديدههاي باارزش عبارتند از عواطف و احساسات و زيبايابيهائي كه عناصر اساسي حيات انساني ميباشند. هر نگاه كينهتوزانه اگر چه همراه با عمل مخرب نباشد، تير مهلكي است كه هر يك از آن پديدهها را كه در آن ديدگاه قرار گرفته است ميشكافد و متلاشي مينمايد. گاهي نگاههاي كينهتوزانه به قدري بر اعماق مغز و روان طرف نفوذ ميكند كه گوئي شعاع آن نگاهها مستقيما روح انساني را نشانه گرفته و هيچ واسطهاي در ميان نبوده است. اين نگاهها حتي امان نميدهند كه انديشه و تعقل طرف خصومت به كار افتاده و از حدت و شدت آنها بكاهند. براي روح آدمي عذابي تلختر و جانكاهتر از آن نگاههاي كينهتوزانه تصور نميشود كه گوئي همهي عوامل زجر و شكنجهي دنيا در آن نگاهها خلاصه شده است. آيا چشم انساني ميتواند لحظهاي پليدتر و وقيحتر از آن را داشته باشد كه در يك نگاه واسطهي بروز همهي پليديها و كثافتهاي درون صاحبش بوده باشد؟! آيا انسان در دشمني و خصومت ميتواند بجائي برسد كه مستحق چنان نگاهها بوده باشد؟!
قطعي است كه اين گونه كمالات!! در درندهترين حيوانات ديده نميشود كه مغز و روان آنها بيش از عامل طبيعي خصومت براي كينهتوزي فعاليت نمايد. در صورتيكه اين انسان تكامل يافته! ميتواند براي تراشيدن همهي سطوح موجوديت طرف خصومت خود، كينهتوزي را تا بينهايت تشديد نموده و آنرا از روزنهي كوچك چشمانش به نمايش درآورد. اين مطلب از يك اصل مهم سرچشمه ميگيرد كه عبارت است از اينكه آدمي چنانكه مفهوم تجريدي بينهايت را ميتواند در ذهن خود درك نمايد، همچنين ميتواند تاثرات دروني خود را مانند احساسات و عواطف، تا بينهايت تشديد نمايد. بعنوان مثال ميل به يك چيزي كه كمترين خواستهي انساني است مبدل به محبت ميگردد و آن محبت بوسيلهي تشديد به عشق منجر ميشود، در اينحالت ميل به درجهي بينهايت رسيده است. و بنابراين، ما در نهاد انسانها با يك پديدهي فوقالعاده بااهميت روبرو هستيم كه ميتوانيم آنرا بينهايت سازي بناميم. در آنهنگام كه اين پديده بكار ميافتد، از حد و مرز واقعيات عيني تجاوز ميكند، (چون واقعيات عيني هر چه باشند محدودند)، لذا بايد بپذيريم كه منبع جوشش اين پديده، مغز يا روان آدمي است، نه واقعيت عيني. وقتي كه ميگوئيم: سلسلهي اعداد بينهايت است قطعي است كه اين حكم نه مستند بواقعيات معدودهاي عيني است و نه بر خود اعداد تحقق يافته در ذهن متكي ميباشد. همچنين عواطف و احساسات و ديگر تاثرات كه در درون آدمي از حدود انگيزههاي واقعي تجاوز ميكند و داراي شدت بينهايت ميگردد، مربوط به مغز يا روان انساني است، نه انگيزههاي واقعي آن عواطف و احساسات و تاثرات. در نتيجه ميتوان گفت: شدت بغض و عداوت هم كه از تاثرات منفي منقلب شده به فعاليت مغزي يا رواني پليد است، ميتواند تا بينهايت بيفزايد.
پس در حقيقت دو طرف خصومت و كينهتوزي در صدد تراشيدن پديدهها و سطوح مغزي و رواني يكديگر تا بينهايت برآمدهاند. اين حالت پليد رواني در آنهنگام كه شكل دستهجمعي بخود بگيرد، يعني جمعي از انسانها با جمعي ديگر به كينهتوزي و بغض بپردازند، موجب بروز وقيحترين چهره در انسانها ميگردند كه هيچ كلمه و كلامي توانائي بازگوئي آنرا ندارد. بگذاريد روانشناسان و روانپزشكان حرفهاي باينگونه مسائل توجه نكنند و از كنار آنها با كمال بياعتنائي بگذرند و به توزين و فرمولگيري عينيات بپردازند! نبايد نشاط علمي آنان را با اينگونه جملات كه بيائيد دربارهي خاصيت بينهايت سازي انسانها درست بينديشيد و راه بهرهبرداري صحيح از آن را براي مردم توضيح بدهيد از بين برد!! اين يك فضولي قبيح است كه به روانشناسان و روانپزشكان بگوئيد: اگر از مطالعهي عيني آزمايشگاهي فراغت پيدا كرديد، چند ورق هم از كتاب سرگذشت بشري را مطالعه و مورد دقت قرار بدهيد تا با ريشههاي اغلب حقكشيها و جنايات و خونريزيها كه كينهتوزيها و خصومتهاي وقيح بوده است، آشنا شويد و در فكر چارهسازي بيفتيد!! آخر مگر تاريخ و سرگذشت زندگي انساني كه از دهها هزار سال تاكنون در مقابل ديدگان ما گسترده شده است، آزمايشگاه بزرگ و دقيق نيست؟!
عوامل بغض و عداوت ميان انسانها پيش از بيان عوامل بغض و عداوت نابكارانه و نابخردانه ميان انسانها، نخست يك عامل دوري دو انسان از يكديگر را متذكر ميشويم: اين عامل عبارتست از هدفهاي والاي انساني، مسلم است كه تقيد به اين هدفها و بياعتنائي يا ضديت با آنها ميان انسانها تزاحم و تضادي ايجاد ميكند كه بالاخره منجر به خصومت و عداوت ميگردد. در اين مورد با كمال صراحت و قاطعانه بايد گفت: همان علت كه باعث ميشود آدمي به هواداران هدفهاي والاي انساني عشق و علاقه بورزد، همان علت ايجاب ميكند كه از بياعتنايان به آن هدف و از مبارزه كنندگان با آنها دوري گزيند و متنفر باشد، زيرا محبت به دو ضد آشتيناپذير در توجيه حيات امكانناپذير است. يعني امكان ندارد منطق انساني اجازه بدهد كه انسان همانگونه كه به رشد يافتگان و زحمتكشان در راه احياي انسانها محبت ميورزد، به آن مردم ضد حيات كه در زندگي آرماني جز حقكشي و تبهكاري ندارند، محبت بورزد يا حتي بيتفاوت باشد، زيرا بيتفاوتي در برابر اشقياء يعني بيتفاوتي در برابر حيات خود و ديگران. آن بيتفاوتها كه در خيال خودشان دربارهي وحدت ارزشي انسانها به اوج درك و فهم رسيدهاند، و به اصطلاح به مقام صلح كل نائل گشتهاند، نميدانند كه-
ترحم بر پلنگ تيز دندان ستمكاري بود بر گوسفندان
انسان واقعا متحير ميماند در اينكه چطور بعضي از مغزها حاضر ميشوند كه چنين بينديشند كه چنگيز و شيخ عطار، معاويه و اويس قرني، سقراط و قضاوت نابكار آتن حسين بن علي (ع) و يزيد بن معاويه، بار تلمي سانتهيلر و سزار بورژيا مربي ماكياولي، اين اضداد كه تباين و خصومتشان با همديگر حتي در اضداد جهان جمادات پيدا نميشوند در يك وحدت ارزشي انسان مشترك ميباشند. اگر از چنگيز بپرسيد كه شيخ عطار كيست؟ اولا خودتان از نظر چنگيز در اين سئوال به يك خطاي نابخشودني مرتكب شدهايد كه شكل سئوال را اينطور مطرح كردهايد: شيخ عطار كيست؟ سئوال شما براي چنگيز موقعي منطقي بود كه شكل سئوال شما اينطور باشد كه: شيخ عطار چيست؟ تا او پاسخ شما را بدهد كه شيخ عطار چند لقمه گوشت لذيذ است كه فرماندهان من آنرا در ديگ پخته بخورند و قدرت پيدا كنند و دنبال كشتن شيخ عطارهاي ديگر راه بيفتند. اگر به معاويه ميگفتي: اويس قرني چيست؟ پاسخ آن انسان وارونه (به قول علي (ع)) براي شما اين بود كه يكي از موجوداتي است كه ما ميتوانيم با خون او بيابانهاي صفين را رنگين كنيم. سقراط براي قضات نابكار آتن، حيواني مزاحم يا خرمگس معركهي هواهاي نفساني آنان بود، نه يك انسان حكيم. يزيد بن معاويه در راه اشباع شهوات حيواني و مقامپرستيهاي رذل و قيحانهي خود، حسين بن علي (ع) را كه گويندهي اين جمله در نيايش است. الغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك. (پروردگار من، آيا براي غير از تو از
كائنات آن ظهور و وضوح وجود دارد كه ترا ظاهر و آشكار بسازد). چه موجودي تلقي مينمايد؟! آن پليد شقي چگونه ميتواند با حسين بن علي (ع) در طرح صلح كل خيالپردازان جاهل به نيك و بد و ارزش و ضد ارزش، وحدت پيدا كند؟!
اكنون ميپردازيم به عوامل بغض و عداوت ميان انسانها.
عامل يكم- شيطان، فعاليت اين موجود پليد در ايجاد بغض و عداوت ميان انسانها بطور ناملموس و نامحسوس انجام ميگيرد. و بدينجهت است كه مورد توجه قرار نميگيرد. فعاليت شيطان براي اغواي فرزندان آدم ابوالبشر (ع) بجهت حسادتي است كه دربارهي ابوالبشر ابراز نمود و با تكيه به يك خيال واهي ناشي از خود بزرگ بيني و تحقير آدم (ع) كه موجب شد از سجده به او امتناع بورزد، مطرود درگاه خداوندي گشته و بر پليدي خود اصرار ورزيد ولي لجاجت نموده و به شقاوت ابدي دچار گشت. بدتر از آن حسادت، ادامهي پليدي و شقاوتي است كه با اغواي فرزندان آدم (ع) و ايجاد بغض و عداوت ميان آنان انجام ميدهد. دو گروه از مردم به شيطان و اغواها و ايجاد بغض و كينهي آن در ميان اولاد آدم اعتنائي ندارند:
گروه يكم- كساني هستند كه ايمان به واقعيات ماوراي طبيعت ندارند و بر مبناي يك زمينهي مخالف علم (نميبينم پس نيست) هر چه را كه در ديدگاه حسي خود نميبينند، منكر ميشوند! و چون براي اين گروه اطاعت و معصيتي مطرح نيست، لذا چنانكه عقل و وجدان الهي براي اينان مفهومي ندارد، لذا خودطبيعي و شيطان هم نميتواند براي اينان به عنوان واقعيت، قابل قبول بوده باشد و هنگاميكه اطاعت و معصيتي مطرح نباشد، التزام به اطاعت و امتناع از معصيت وجود نخواهد داشت، تا شيطان موضوع كاري براي خود پيدا كند.
گروه دوم- با همان ملاك فوق كه گفتيم آن تبهكاران و معصيت كاراني هستند كه با اعتقاد به ماوراي طبيعت و شيطان، هيچ پروائي از ارتكاب معصيت و ترك اطاعت ندارند، يعني در حقيقت خودطبيعي آنان كار شيطان را هم به عهده گرفته است و نيازي به اغواهاي شيطاني ندارند. بغض و عداوت و كينهتوزي براي هر دو گروه كه دائما شخصيتهاي آنان در عرصهي امتيازات مادي به تزاحم و تصادم ميرسند، يك قاعدهي بنيادين است و منتفي شدن آن پديدههاي ضد حيات از ميان آنان يا بوسيلهي كيفرها و جلب منافع است و يا ضعف و ناتواني كه موجب كنار رفتن از ميدان تزاحم ميباشد. بنابراين، اغواهاي شيطان و فعاليتهاي اين موجود پليد متوجه كساني است كه اطاعت و معصيت براي آنان مطرح و داراي اهميت ميباشند. و چون محبت بر انسانهاي غير مزاحم زندگي مادي و معنوي اطاعت، و بغض و عداوت با انسانها، معصيت است، و بطور طبيعي ميخواهند اين اطاعت بزرگ را بجاي آورند و از معصيت بغض و عداوت اجتناب نمايند، لذا شيطان سراغ اين گروه را ميگيرد و در صدد اغواي آنان برميآيد. خداوند متعال تاكيد شديدي دربارهي مخالفت با شيطان فرموده و با صراحت كامل از فريبكاري شيطان كه دائما ميخواهد صلح و صفا و سلم را از ميان مردم بردارد و آنان را به بيماري بغض و عداوت مبتلا كند، بر حذر ميدارد. از آنجمله آياتي است كه دستور مزبور را صادر ميكند:
1- يا ايها الذين آمنوا ادخلوا في السلم كافه و لاتتبعوا خطوات الشيطان انه لكم عدو مبين. (اي مردمي كه ايمان آوردهايد، همگي در (صلح و صفا) و سلم داخل شويد و از گامهاي شيطان تبعيت مكنيد، زيرا شيطان براي شما دشمن آشكاري است). اين آيهي شريفه بيان ميكند كه زندگي در صلح و صفا دستور و خواستهي خداوندي است و زندگي در ضد صلح و صفا خواستهي شيطان است.
2- انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوه و البغضاء … (جز اين نيست كه شيطان ميخواهد ميان شما عداوت و دشمني ايجاد كند). كلمهي انما كه مفيد حصر است، اهميت دخالت شيطان را در بروز عداوتها ميان مردم به خوبي نشان ميدهد. اگر اولاد آدم دخالت ناملموس شيطان را در ايجاد عداوتها و يا تشديد خصومتها مورد اهميت قرار ميدادند، قطعا اينهمه حقكشيها و خونريزيها سرتاسر تاريخ را فرا نميگرفت. متاسفانه اكثر مردم از شيطان اسمي شنيدهاند و گاهي هم در مورد مناسب يا نامناسب به او لعنت ميفرستند. اينكه گفتيم: نامناسب براي آن است كه گاهگاهي خود انسان شيطان را بر خود مسلط ميكند و يا اينكه پليدي خود را بگردن شيطان مياندازد. داستان لطيف زير كه از مولوي است، جالب توجه است:
بود كمپيري نود ساله كلان پرتشنج روي و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توبه تو ليك در وي بود مانده عشق شو
ريخت دندانها و مو چون شير شد قد كمان و هر حسش تغيير شد
عشق شوي و شهوت و حرصش تمام صيد خواه و پاره پاره گشته دام
مرغ بيهنگام و راه بيرهي آتشي پر در بن ديگ تهي
عاشق ميدان و اسب و پاي نه عاشق زمر و لب و سرناي نه
بود در همسايهاش سوري عجب كرده بودند از قضا او را طلب
چون عروسي خواست رفت آن مستخيف پيش رو آيينه بگرفت آن خريف
موي ابرو پاك ميكرد آن عجوز تا بيارايد رخ و رخسار و پوز
آن عجوز آيينه بنهاده به پيش تا بيارايد رخ و رخسار خويش
چند گلگونه بماليد از بطر سفرهي رويش نشد پوشيدهتر
عشرهاي مصحف از جا ميبريد ميبچسبانيد بر رو آن پليد
تا كه سفرهي روي او پنهان شود تا نگين حلقهي خوبان شود
عشرها بر روي هر جا مينهاد چونكه برميبست چادر ميفتاد
باز او آن عشرها را با خدو ميبچسبانيد بر اطراف رو
باز چادر راست كردي از كمين عشرها افتادي از رو بر زمين
چون بسي ميكرد فن و آن ميفتاد گفت صد لعنت بر آن ابليس باد
شد مصور در زمان ابليس زود گفت اي كمپیر زشت بيورود
من همه عمر اين نينديشيدهام ني ز جز تواي اين ديدهام
تخم نادر در فضيحت كاشتي در جهان تو مصحفي نگذاشتي
صد بليسي تو خميس اندر خميس ترك من گو اي عجوز درد بيس
چند دزدي عشر از امالكتيب تا شود رويت ملون همچو سيب!
عامل دوم- جهالتها، اين درد بنيانكن نيز يكي از عوامل بغض و عداوت ميان انسانها است. نادانيهائي را كه موجب بغض و عداوت ميان انسانها ميباشند، ميتوان به دو قسمت عمده تقسيم نمود:
1- ناداني مطلق- كه اصلا نميداند زندگي يعني چه، انسان چه معنائي دارد، لذت و درد و الم و محروميت و شكست چيست. بعض و عداوتهائي كه از اين گونه نادانيها بوجود ميآيند، اگر چه از نظر كميت بسيار زيادند، ولي از نظر كيفيت غالبا همه جانبه و عميق نيستند، اگر چه گاهي خود اجراي بغض و عداوت ناشيانه صورت ميگيرد و نتائج مرگبارش با كمال سادگي هم طرف خصومت و گاهي هم دامن خود تشديد كنندهي خصومت را ميگيرد، مثلا دست به سلاحي ميبرد و بسرعت جنايتي را مرتكب ميگردد كه بسرعت خود را به دام كيفر مياندازد.
2- دانائيهاي ناقص- بغض و عداوتهاي ناشي از دانائيهاي ناقص به اضافهي اينكه عامل بغض و عداوت را ميتواند تشديد و تضعيف نمايد، زيرا فرض اينست كه صاحب بغض و عداوت تا حدودي از ضررهاي اين صفت پليد آگاه است، و با اين آگاهي ميتواند جوانب گوناگون بغض و شخص مبغوض را دريابد، اين خصوصيت را هم دارد كه ممكن است عواقب وخيم بغض را بداند و احساسات عميق درونياش به جريان بيفتد و او را ناگهان يا تدريجا از اين صفت خبيثه دور نمايد. و ممكن است يك يا چند بار آگاهيهاي خود را در مسير منحرف بكار ببرد و از اجراي كينه سودي بدست بياورد، و به مقاومت بر اين پديدهي كثيف بيفزايد. خلاصه تفاوت ميان بغضهاي ناشي از نادانيهاي مطلق و دانائيهاي ناقص عمده در تغييراتي است كه در صورت دانائي هاي ناقص امكانپذير است.
3- دانائيهاي مخلوط با اغراض پليد. شديدترين و وحشتناكترين عداوتها و كينهها در اين قسمت سوم است. زيرا فرض اينست كه كينهتوز شخصي است دانا و توانا بر ارزيابي قدرت خود و نكات ضعف طرف كه مبغض او است. البته مقصود ما از دانائي در اين مبحث آشنائي با علل و معلولات و موضعگيريها و به بازي گرفتن رويدادها است نه دانائي به مفهوم علم باارزش كه خود موجب اجتناب از عداوت و كينهتوزيها است. خطر و پليدي دانائيهاي شرورانه و نتائج وخيمي كه همواره به انسانها وارد كرده است، از تعريف و توصيف بالاتر است. از مدتها پيش مغزها و انرژيهاي بسيار متنوع براي تعليم اينگونه دانائيها كه طرف را چگونه ميتوان تسليم ارادهي خويش كرد و طرف را چگونه ميتوان به صورت يك آلت بياختيار محض درآورد و چگونه ميتوان به سلطههاي جابرانه ادامه داد و چگونه ميتوان مايههاي مادي و معنوي طرف را مكيد و او را به صورت لاشهاي بيحس درآورد، بكار افتاده است. اين درندگان آگاه پس از اجراي بغض و خصومتهاي خود دربارهي انسانها بطمع مال و منال و مقام دنيا، خندهها سر ميدهند و شادمانيها مينمايند، كه انسانهائي را از پاي درآوردهاند و به هدفهاي جاه طلبانهي خود نائل گشتهاند! غافل از آنكه تاكنون سنت خداوندي در تاريخ بشري اين بوده است كه آنان كه مردمي را بيدليل و يا براي هموار كردن ميدان براي خودكامگيهاي خود، گرياندهاند خود نيز گريستهاند- گريستني كه تلخي يك لحظه از آن، ناگوارتر از شيريني ساليان بلكه قرنهاي طولاني خنده بوده است. بهر حال بغض و عداوتي كه با آگاهي و اطلاع از علل و معلولات و موضعگيريها و به بازي گرفتن رويدادها و حتي تغيير وضع رواني انسانها صورت ميگيرند، عميقتر و دامنهدارتر از دو قسم اول و دوم است.
4- حرص و طمع در مواد مفيد دنيا و باصطلاح عداوتها و خصومتهاي اقتصادي كه بخش مهمي از حقكشيها و خونريزيهاي سرگذشت بشري را تشكيل ميدهد. مباحث مربوط به اين نوع از بغض و عداوتها بسيار روشن است و احتياجي به تفصيل بيشتر نداريم. و مبناي آن مباحث همگي مربوط به اين است كه مواد اقتصادي به وسيلهي كار و كوشش آمادهي بهرهبرداري ميگردند و همواره بطور محدود در دسترس مردم قرار ميگيرند، زيرا اگر نامحدود بودند، مانند هوا و نور خورشيد و آب در جوامع دنيا (كه هم محدوديت ندارند و هم براي بهرهبرداري نيازي به كار و تلاش ندارند) ارزش معاملهاي پيدا ميكردند. از طرف ديگر مواد اقتصادي پايهي معيشت انسانها و قوام حيات طبيعي آنان ميباشند، روي اين مبني تزاحم و تصادم و بغض و عداوت در بدست آوردن مواد اقتصادي و بهرهبرداري از آنها يك امر طبيعي خواهد بود. چارهجوئي و گشودن مشكلات و معماهاي ارتباط مردم با مواد اقتصادي، عقائد و آراء و مكتبهاي متنوع و متعدد بوجود آمده است كه هر يك از آنها نكات مفيدي را طرح نموده و در برابر مشكلات ديگر نكات ضعفي را هم بدون حل و فصل گذاشته و آنرا به آينده موكول كردهاند.
به نظر ميرسد اگر بخواهيم مشكلات و معماهاي مسائل اقتصادي را به سود انسانها حل كنيم، هيچ راه معقولي در چشمانداز علوم بشري جز اين ديده نميشود كه بايد خود انسان را با ابعاد اساسياش موضوع بحث قرار بدهيم. پاره پاره كردن انسان به بعد اقتصادي جداگانه و بعد مذهبي و بعد معرفتي و بعد هنري و بعد خانوادگي و بعد حقوقي و بعد اخلاقي و بعد سياسي و غير ذلك چنانكه تاكنون صورت گرفته است، هيچ دردي را چاره نخواهد كرد و روز بروز به بغض و كينههاي دستهجمعي و جوامع با يكديگر خواهد افزود.
ما در دين اسلام يك اصل انساني فراگير داريم كه با كمال صراحت ميگويد: همگان داراي حق عمومي حيات ميباشند، مادامي كه سد راه حيات كسي نشوند و حق حيات كسي را پايمال نسازند. «لاينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم في الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين. انما ينهاكم الله عن الذين قاتلوكم في الدين و اخرجوكم من دياركم و ظاهروا علي اخراجكم ان تولوهم و من يتولهم فاولئك هم الظالمون» (خداوند شما را از نيكوكاري و عدالت دربارهي كساني كه با شما جنگي نداشته و شما را از وطنهاي خود بيرون نكردهاند نهي نكرده است، خداوند عدالت كنندگان را دوست ميدارد. جز اين نيست كه خداوند شما را از محبت ورزيدن به كسانيكه در دين با شما جنگيده و از وطنهايتان بيرون نموده و در بيرون راندن شما كمك كردهاند نهي مينمايد و كساني كه به آنان محبت بورزند ستمكارانند).
ملاحظه ميشود كه اسلام ميگويد: اصل بر محبت و عدالت و نيكوكاري با همهي انسانها است، مگر اينكه مزاحم زندگي مردم باشند. بنابراين، مواد اقتصادي كه مورد نياز حياتي انسانها است، نميتواند در اسلام عامل بغض و عداوت بوده باشد. در مجلد چهارم از اين تفسير از ص 13 تا ص 142 بعد اقتصادي انسانها تا حدودي بررسي شده است. مطالعه كنندگان محترم ميتوانند به آن مجلد مراجعه فرمايند و بدانند كه اگر در مسائل اقتصادي خود انسان با همهي ابعاد اساسياش مطرح شود، قطعا يغماگريها و استثمارها و حقكشيها منتفي ميگردد، و مادامي كه انسان با همهي ابعادش مطرح نگردد، حتي توقع برطرف گشتن مشكلات اقتصادي يك جامعهي كوچك هم توقعي نابجا خواهد بود و در نتيجه بغض و عداوت ناشي از تو خوردي من نخوردم چنانكه تاريخ گذشتهي ما را اشغال كرده است، آينده ما را هم اشغال خواهد كرد.
5- عشق به قدرت اگر يك هزارم عشقي كه نوع انساني به تحصيل قدرت صرف كرده است، به شناخت هم نوع خود و احياي يكديگر صرف ميكرد، نه تنها براي بدست آوردن پيشرفتها و ترقيات و سلطه بر عالم طبيعت براي يك زندگاني معقول به آنهمه قدرت و صرف انرژيهاي حيات نيازمند نبود، بلكه نتائج قدرتهاي صرف شده (كه غالبا در تهيه حيات پر از بغض و عداوت ميان انسانها مستهلك شده است) در بوجود آوردن يك زندگي گوارا در مسير حيات معقول و بالا بردن سطح روحي انسانها كارهائي را انجام ميداد كه تصور عظمت آنها براي معتادان بغض و عداوت قابل تصور نيست.
بيائيد يك حقيقت بيپرده را در ميان بگذاريم (اگر چه براي يك انسان واقعا دردناك است) و حداقل دربارهي اين حقيقت خود را فريب ندهيم: آيا بغض و عداوت با اشكال گوناگون و با درجات ضعيف و شديد از ميان دو فرد گرفته تا ميان دو جامعه و تا ميان همهي جوامع با همديگر جزئي ناملموس از همه فرهنگهاي دنيا نيست؟
براي پاسخ به اين سئوال شگفتانگيز و جنگلي (كه اميدواريم ما در طرح آن اشتباه كرده باشيم) چند چيز را كنار بگذاريد:
يكم- شوخي. دوم- احساسات سطحي و خام. سوم- پردهپوشي و تسليت به خويشتن. چهارم- چماق بشر حيواني است تكامل يافته. پنجم- سرگرميهاي آكادميك. ششم- شعرگوئيهاي خيالپردازانه …
البته بديهي است كه منظور ما از اينكه بغض و عداوت انسانها با يكديگر جزئي ناملموس از فرهنگهاي همهي دنيا است، اين نيست كه هر يك از انسانها در دوران غارنشيني (باصطلاح) با يك سنگ و در دوران ما با يك سلاح اتمي سر راه همديگر را گرفته و آمادهي نابود كردن يكديگر ميباشند. بلكه ميگوئيم: با نظر به اين اصل بنيانكن كه نخست حيات مطلوب من، سپس حيات ديگران بشرط اينكه مزاحم حيات مطلوب من نباشند مادهي بسيار ريشهدار بغض و عداوت را در دلهاي ما انسانها نسبت به همديگر بوجود آورده و خود نيز در مولد بودن آن ماده ريشهدار، با عشق و علاقهي تلاش ميكنيم. پيشتازان جوامع به جاي خشكاندن اين ريشهي جدا كنندهي انسان از برادرش انسان، براي بدست آوردن قدرت با اصطلاحات نژاد من، قوم من، جامعهي من تاريخ من، فرهنگ من شكم من آن ريشهي مهلك را آبياري نمودهاند. اين من، منها يك عامل بازدارندهي بسيار نيرومندي است كه از نزديك شدن انسان به انسان ديگر جلوگيري مينمايد و شگفتآورتر از همه اينست كه پس از آنكه اين من، منها انسانها را به ميدان كارزار كشيد و در مرزهاي زندگي و مرگ آنان را به جان هم انداخت و هزاران، بلكه ميليونها بدنها بجاي گردش و برخورداري از زيبائيهاي طبيعت و انس و الفت سازنده با همديگر در خاك و خون درغلطيدند به قول ويكتور هوگو: هنوز لاشههاي انسانها كاملا طعمهي لاشخوران بيابانها نشده، آن من، منها جامهاي ميرا به سلامتي همديگر بهم ميزنند و چنانكه در بعضي از سخنان سرور شهيدان حسين بن علي (ع) آمده است: و يجلسون في الاسواق كانهم لم يصنعوا شيئا (بنياسرائيل پيامبراني را ميكشتند و سپس در بازارها (با كمال بياعتنائي و بيخيالي) مينشتسند، گوئي آنان كاري نكردهاند)!! حقيقت اينست كه قدرت پرستي را ميتوان اساسيترين يا يكي از اساسيترين عوامل بغض و عداوت در ميان انسانها به حساب آورد. خدايا! روزي فرا خواهد رسيد كه بشر معناي قدرت را بفهمد و با بكار انداختن معقول آن در بوجود آوردن حيات معقول انسانها، قدرت انساني خود را اثبات نمايد؟
6- حسادتها، مباحث مربوط به حسادت در تفسير جملات گذشته تا حدودي مطرح گشته است، مطالعه كنندگان ارجمند ميتوانند به آن مباحث مراجعه فرمايند. تاثير قطعي اين صفت خبيثه در ايجاد كردن بغض و عداوت ميان انسانها بطور مستقيم، روشنتر از آن است كه نيازي به تفصيل داشته باشد. ما در آن مباحث دربارهي حسد و رقابت و غبطه و مسابقه در خيرات مسائلي را متذكر شدهايم. در اينجا فقط بذكر يك نكته اصرار ميكنيم و آن نكته اينست كه: خود حسد اغلب يا از جهل به هويت شخصي انسان و اصول ارزشهاي انساني ناشي ميشود و يا مستند به خودخواهي است كه در مباحث گذشته يادآور شديم و تذكر دوباره در اين مورد چنانكه گفتيم براي اصرار و تاكيد بر آن است.
7- خودخواهيها، براي توضيح لازم دربارهي چگونگي ارتباط خودخواهي با بغض و عداوت، مجبوريم دو نوع خودخواهي را به طور اجمال بيان كنيم:
نوع يكم- صيانت ذات يا كوشش ذات براي حفظ و ادامهي خويشتن، اين درجه از خودخواهي، محكمترين قانون حيات است كه بدون آن، دوام زندگي نه تنها در قلمرو انسانها بلكه حتي در عالم جانداران به طور عام امكانناپذير است. لذا هر گونه تفكر و مكتبي كه اين پديدهي اساسي را ناديده بگيرد و يا آن را منكر شود، قطعا اطلاعي از حيات و اساسيترين عنصر آن ندارد.
نوع دم- بروز علاقه و رغبت به ذات با هويت طبيعي كه دارد، و معلوم است كه هويت طبيعي ذات همان خودطبيعي است كه از مورچهي ضعيف گرفته تا قويترين جاندار از مديريت آن برخوردار ميباشند. علاقه و رغبت به اين خودطبيعي، نتيجهاي جز تشديد تورم آن در بر ندارد. زيرا محبت و علاقه به خودطبيعي (كه حتي ممكن است در مالكيت به همهي قدرتها و با بدست آوردن همهي امتيازات و با قرار دادن همه واقعيات هستي به عنوان وسائل وصول به خواستهي اين خود، محدود نگردد) آغاز خصومت و بغض با هر موجودي است كه در نظر خدمتگذار خودطبيعي مانع و مزاحم آن است.
البته ترديدي نيست در اينكه بغض و خصومت خود طبيعي با جز خود جزئي از ذات و ماهيت آن نيست، بلكه چنانكه اشاره كرديم معلول علاقه و محبت به خودطبيعي است. لذا هر اندازه اين علاقه و محبت شدت پيدا كند، بغض و عداوت دربارهي ديگران تشديد خواهد گشت، تا آنجا كه به حد عشق و پرستش برسد كه در اين صورت بغض و عداوت سطحي مبدل به كينهتوزي و مغايرت به تضاد آشتيناپذير مبدل ميگردد. ممكن است گفته شود: علاقه و محبت به خود طبيعي جزئي از ذات يا يكي از مختصات غير قابل تفكيك آن است. اين مطلب صحيح نيست، زيرا آنچه جزئي از ذات خود طبيعي يا مختص غير قابل تفكيك آن است، صيانت ذات و تلاش براي بقاي آن است نه محبت و علاقه به آن كه يك پديدهي ثانوي است و مهمترين و روشنترين دليل اين مسئله كه محبت و علاقه بر خودطبيعي يك پديدهي ثانوي است، بياعتنائي رشد يافتگان بلكه تحت فشار قرار دادن آن است كه از بركت تقويت خود اعلاي انساني ناشي ميگردد. يك خطاي بزرگ در ذهن بشري كه از محبت و علاقه بر خويشتن، بغض و عداوت بر ديگران را نتيجه ميگيرد اين قضيهي بسيار بااهميت را بار ديگر مورد دقت قرار بدهيم كه خودطبيعي كه عبارتست از حقيقتي خودگردان، هيچ اصل و قانوني جز ادارهي خويشتن را نميشناسد و نميپذيرد، لذا نميتواند مورد محبت و علاقهي مطلق انساني بوده باشد، آنچه كه خودطبيعي به عنوان مختص غير قابل تفكيك از خود نشان ميدهد، خواستن ادامهي موجوديت خويشتن است بي قيد و شرط و بدون هيچ ضابطهاي كه بتواند آنرا محدود بسازد و يا سد راهش باشد. اين خواستن كه عبارتست از حركت ضروري فدائي خودطبيعي از مقولهي محبت آگاهانه به شايستگي يك حقيقت براي محبت نميباشد، بلكه جوشش و حركتي است در محور گرداندن و ادامهي موجوديت خويشتن بدون دخالت خوبي يا زيبائي در آن، در صورتيكه اساسيترين عامل محبت وجود خوبي و زيبائي در موضوع محبوب است.
اگر بخواهيم از مفهوم محبت دربارهي خودطبيعي بهرهبرداري نمائيم، درست شبيه باينست كه به موتور ناآگاه يك ماشين عشق بورزيم، در صورتيكه موتور ماشين همان كار را كه در هنگام حركت ماشين به سوي يك هدف مطلوب انجام ميدهد، همان كار را در موقع حركت به طرف سقوط نيز انجام ميدهد. بنابراين كسي كه ميگويد: من علاقه و محبت به خويشتن (خودطبيعي) دارم و مطابق همين علاقه و محبت در مسير حيات معقول حركت ميكنم يا معاني اين كلمات را نميفهمد و يا دروغ ميگويد و يا باشتباه در تطبيق دچار شده است. محبت با آن معناي والائي كه در قاموس بشري دارد، بدون شناخت واقعي محبوب امكانپذير نيست زيرا- اين محبت هم نتيجهي دانش است كي گزافه بر چنين تختي نشست دانش ناقص كجا اين عشق زاد عشق زايد ناقص اما بر جماد و جاي ترديد نيست كه ماهيت خودطبيعي اگر كاملا شناخته شود، قابل محبت و عشق نيست، بلكه ضرورتي را در موجوديت بشري دارد كه در ديگر حيوانات نيز وجود دارد. هرگز از يك انسان عاقل شنيده نشده است كه من به نفس كشيدن خود محبت و عشق ميورزم، من عاشق مكان گرفتن خود ميباشم البته اينكه ميگوئيم: خودطبيعي قابل محبت و عشق ورزيدن نيست، بلكه وجود آن از ضرورتي مانند ضرورت موتور براي ماشين برخوردار است مشروط به اينست كه خودطبيعي كار طبيعي خود را انجام بدهد و اما در صورتي كه حماقتهاي آدمي و بياعتنائي او به وصول و ارزشها موجب حاكميت مطلق خودطبيعي در درون بوده و همهي استعدادها و قواي مغزي و رواني آدمي را در استخدام خود درآورد، پليدترين دشمني است كه انسان را به سقوط و نابودي ميكشاند.
با ملاحظهي مطالب فوق روشن ميشود كه مقصود از خويشتن كه مورد محبت و علاقه معقول انسان ميتواند بوده باشد، خويشتن حقيقي او است كه خود را جزئي از هستي هدفدار تلقي نموده و هدف اعلاي هستي را كه عبارتست از قرار گرفتن در جاذبهي خداوندي از حركت در مسير حيات معقول تعقيب مينمايد. اينكه گفتيم: خويشتن حقيقي براي اينست كه زيستن با خودطبيعي براي آن موجودي كه انسان ناميده ميشود و داراي استعداد وصول به كمال و قرار گرفتن در جاذبهي كمال اعلا را دارد زيستن با خود مجازي است. وقتي كه حكما به پيروي از افلاطون ميگويند: «مُت بالاراده تحيي بالطبيعه» (با اراده بمير تا با طبيعت روح زندگي كني) شوخي نميكنند، زيرا مقصود اصلي گويندهي عبارت فوق اينست كه هواهاي نفساني و ساير فعاليتهاي غرائز حيواني را با اراده محدود كن و به تبعيت عقل و وجدان درآور (كه احساس زندگي خودسرانه نكنند) تا بتواني از حيات طبيعي روح برخوردار شوي. پس زندگي با حيات طبيعي رو به كمال و ابديت زندگي با خودحقيقي است و بس. اين خودحقيقي است كه قابل محبت و عشق ورزيدن است و از اين محبت و عشق نه تنها بغض و عداوت بر ديگران بوجود نميآيد، بلكه موجب درك محبوبيت ارواح ديگران نيز ميگردد، زيرا خودحقيقي كه بذر وجود خود را از خالق مهربان هستي دريافته است، تنها با تادب به آدابالله و تخلق به اخلاقالله در اين دنيا كه براي آن خود، ايامالله است به فعليت ميرسد و اين تادب و تخلق بدون درك ارزش و محبوبيت فوق طبيعي ارواح ديگر انسانها امكانناپذير است.
اينجانب با نظر به دلائل عقلي و لوازم منابع نقلي چه در همين كتاب (ترجمه و تفسير نهجالبلاغه) و چه در تفسير و نقد و تحليل مثنوي و چه در ساير كتابهاي مربوط به علوم انساني و معارف اسلامي، بارها اين نكته را يادآور شدهام كه محبت و علاقهي معقول و والا بر ديگران بدون محبت و علاقهي والا بر خويشتن يكي از محالات است كه بشر براي خود خيال يا آرزو مينمايد و اين شعار عمومي كه همهي مسير تاريخ بشري را فرا گرفته است به انسانها محبت بورزيد هرگز از خيال و آرزو به مقام عمل نخواهد رسيد، مخصوصا با نظر به اينكه شعار هم مانند ديگر شعارهاي زيبا كه بازگو كنندهي آرمانهاي انساني ميباشند، اغلب وسيلهاي براي وصول به مقاصد شخصي قدرتمندان قدرت پرست قرار گرفته است. اين مطلب كه طرح كرديم در اين جمله خلاصه ميشود كه انساني كه نتواند حقيقتي را كه خود پايدار او است و از همه كس به وي نزديكتر است، دوست بدارد و به آن محبت بورزد، چگونه ميتواند به ديگران كه غير از خود او است و زماني محدود با وي در ارتباط خواهد بود و در موقع مقتضي چهرهي تضاد هم به او نشان خواهد داد، عشق و محبت راستين داشته باشد.
***
«و اعلموا ان الامل يسهي العقل و ينسي الذكر، فاكذبوا الامل فانه غرور و صاحبه مغرور» (و بدانيد آرزو باعث فراموشكاري و غفلت عقل ميگردد و ذكر خداوندي را به فراموشي مياندازد. پس آرزو را تكذيب كنيد كه موجب فريب است و صاحب آرزو فريب خورده ميباشد.)
11- آرزوها؛ آرزوئي كه در اين جملات آمده است عبارت است از نوعي خواستن كه خواسته شده موضوعات غير ضروري بوده و دور از توانائي فعلي است و ممكن است همين ناتواني براي آينده هم ادامه پيدا كند. و بهمين جهت است كه بايد گفت انسان آرزوگرا همواره در فرداهاي موهوم زندگي ميكند و واقعيت زنجيري ديروز و امروز در زندگي او نقش طبيعي خود را از دست دادهاند. و تفاوت ميان آرزو و اميد در اينست كه اميد به آن خواسته متعلق ميشود كه بدست آوردن آن معقول بوده و توانائي براي وصول به آن، دور از امكان نيست. بهمين جهت است كه اميدواري يكي از پديدههاي مطلوب رواني است بشرط اينكه عامل كوشش براي تامين ضرورتهاي ابعاد طبيعي و روحي انساني بوده باشد. با اين تفسير معلوم ميشود كه هر آرزوئي داراي آن خاصيتها كه در جملات مورد تفسير آمده است نميباشد. همچنين تفاوت ميان آرزو و ميل به موفقيت در زندگي در اينست كه ميل به چيز معقول در زندگي و احساس نشاط بوسيلهي آن ميل، پديدهايست سازنده و مفيد كه به اضافهي شادابي و طراوت روح كه اثر مستقيم آن است، مناسبترين عامل منتفي شدن ملالت و ياس و بدبينيهاي مخرب نيز ميباشد. دربارهي آرزو از نظر ماهيت و مختصات آن و همچنين با نظر به عوامل و انگيزههائي كه در كميت و كيفيت پديدهي مزبور موثرند، مطالب متعددي را ميتوان مطرح نمود.
ما در اين مبحث سه خاصيت اساسي آرزو را كه در جملات مورد تفسير آمده است مورد بررسي قرار ميدهيم و سپس جملات ديگري را كه دربارهي آرزو در نهجالبلاغه آمده است مورد توضيح قرار ميدهيم:
خاصيت يكم- فراموشكاري و غفلت عقل در كارهاي خود، خاصيت اول آرزوهاي دور و دراز است. اين قضيه با نظر به اينكه تعقل ناب آدمي بر مبناي مقدورات و امكانات و ضرورتهاي زندگي فعاليت مينمايد و با نظر به اينكه تمايل و خواستن در آرزوها مباني مزبور را مراعات و محاسبه نميكند، لذا آرزو به معناي مزبور يكي از عوامل اختلال عقل محسوب ميشود. از طرف ديگر پديدهي آرزو به اضافهي اينكه مغز انسان را با خيالات واهي و بازي با مفاهيم غير مقدور مشغول ميسازد، داراي نوعي عامل تاثر رواني است كه ناشي از رها كردن حقائق و واقعيات معقول فعلي و دل بستن به حقيقت نماهائي در آينده است كه مانند سراب آب نما ميدرخشند، و به اضافهي اينكه از آن سراب بهرهاي نصيب انسان نخواهد گشت، حتي در راه وصول بهمان سراب نيز انواعي رويدادهاي محاسبه نشده بوجود مي آيند كه از رسيدن بهمان سراب جلوگيري مينمايند. اين تاثير كه معلول ترتيب اثر دادن به بازيگريهاي مغزي دربارهي خواستههاي بياساس است، يك پديدهي بيطرف و بيكار در درون آدمي نيست، بلكه حتي يك لحظه از آن پديده بدون مستهلك ساختن انرژي و توان مغزي بوجود نميآيد و ادامه پيدا نميكند. زيرا-
پس بهر ميلي كه دل خواهي سپرد از تو چيزي در نهان خواهند برد
پس ميتوان گفت آرزوهاي بياساس بعلاوهي مختل ساختن فعاليت عقل انرژي و توان با ارزش مغزي را ميخورد بدون اينكه نتيجهاي معقول داشته باشد. آيا اين همه نالهها و گلهها از قصور تعقل در فعاليتهاي خود و از سستي و بينشاطي در حيات، معلول اين گونه آرزوهاي بيپايه و غير متكي بر واقعيات نيست؟ زيرا بديهي است كه شكستن هر آرزو و عملي نشدن آن ضربهاي به روان آدمي وارد ميسازد و موجب افسردگي ميگردد.
خاصيت دوم- آرزوهاي بيپايه انسان را از ذكر خداوندي غافل ميسازد و موجب آن ميشود كه انسان خدا را فراموش نمايد. در نتيجهي اين غفلت و فراموشي است كه انسان به غفلت دربارهي خويشتن و خود فراموشي دچار ميگردد- «و لاتكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون». (و نباشيد از آنانكه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنانرا وادار به خود فراموشي نمود. آنان فاسقند).
بديهي است كه انسان آرزوگرا كه دل به خيالات خوشايند بسته است، و همواره در فرداهائي موهوم كه ساختهي مغز بازيگر خويش است، زندگي ميكند، چگونه ميتواند طعم واقعيتها و قوانين جاريه در آنها را بچشد و چگونه ميتواند دوام فيض خداوندي را بر آن واقعيات و قوانين درك نمايد؟! بعضي از مردم عامي اگر چه در موضوعات فراواني هم از انديشه و دانش برخوردار هستند، گمان ميبرند كه مقصود از ذكر خداوندي كه مخالف آرزوگرائي است، فقط به ياد آوردن مفهومي مبهم از خدا كه با مغز خودشان ساختهاند، ميباشد و يا منظور از ذكر خداوندي عبارت است از به زبان آوردن الفاظي زيبا كه داراي مفاهيمي ماوراي طبيعي است، و نميفهمند كه اينگونه مفهومگرائي و اينگونه عشق به الفاظ خود حجاب ضخيمي است كه از تابش فروغ الهي بر دلها جلوگيري ميكند. ما بايد بدانيم كه منظور از ذكر خداوندي چه بوسيلهي الفاظ باشد و چه با يادآوري قلبي، قرار گرفتن در جاذبهي كمال مطلق است كه اساسيترين عنصر آن، عبارتست از حركت در واقعيات هستي بزرگ كه جلوهگاه فروغ رباني است.
بهمين جهت است كه اشتغال دروني به فرداهاي موهوم و خواستههاي بياساس، در حقيقت اعراض از هستي و قانون آن و غفلت و ناديده گرفتن آن فروغ رباني است كه فقط ديدگان بينايان آنرا ميبيند. آرزوگرائي مانند زيستن در آن گونه شعر و شاعري است كه حيات را با خيال و تجسمهاي پا در هوا مستهلك ميسازد و حقائق حيات را مسخ و آنها را به شكل كاريكاتور درميآورد و اين هم يكي از عوامل غفلت و فراموش كردن ذكر خداوندي است. بهمين جهت است كه خداوند خالق حيات و مغز و روان براي بيدار كردن شاعران ميفرمايد: «و الشعراء يتبعهم الغاون. الم تر انهم في كل واد يهيمون. و انهم يقولون ما لايفعلون. الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ذكروا الله كثيرا …» (و شعراء كساني هستند كه گمراهان از آنان پيروي ميكنند. مگر نميبيني آنان در هر وادي گمراه ميگردند. و آنان چيزي ميگويند كه به آن عمل نميكنند. مگر كساني كه ايمان آورده و اعمال صالحه بجا ميآورند و خدا را فراوان ذكر ميكنند).
ذكر خداوندي و ايمان و عمل صالح است كه شاعر را از غوطهور گشتن در خيالات بياساس و مسخ واقعيات جلوگيري مينمايند. خاصيت سوم- خودفريبي است، كسانيكه عمر خود را در آرزوها سپري مينمايند، چنان نيست كه مشاعر و انديشه و هشياريهاي خود را بكلي از دست بدهند، اگر چه از امتيازات طبيعي آنها خود را محروم ميسازند، اين اشخاص با آن عوامل درك واقعيات اگر چه بطور ناقص ميفهمند كه آرزوهاي آنان بر پايهي منطقي واقعيات استوار نيست، مخصوصا آن اشخاص كه بارها با شكست آرزوها و پوچي آنها روياروي شدهاند، بنابراين، تكيه بر آرزوها با فرض توجه به بيپايگي آنها و به مواجه شدن آنها با شكست، از آشكارترين موارد خودفريبيها است كه موجب محرومي از زندگي با خودحقيقي ميباشد. اميرالمومنين عليهالسلام در مواردي از سخنانش پديدهي آرزوگرائي را مطرح و يا بيانات گوناگون مردم را از اين پديده بر حذر داشته است. ما اين موارد را متذكر ميشويم:
1- «من اطال الامل اساء العمل». (كسي كه آرزوي دراز در سر بپروراند، عمل او بد خواهد گشت).
2- «عبادالله، انكم و ما تاملون من هذه الدنيا اثوياء موجلون». (اي بندگان خدا، شما و آنچه را كه از اين دنيا آرزو ميكنيد مهمانان موقت هستيد).
3- «فلايغرنك سواد الناس من نفسك، و قد رايت من كان قبلك ممن جمع المال و حذر الاقلال و امن العواقب طول امل و استبعاد اجل» (فريب سياهي انبوه مردم در پيرامونت را مخور در صورتيكه كساني را پيش از خود ديدي كه مال جمع كردند و از قناعت به اندك اجتناب نمودند و بجهت آرزوي دراز و دور شمردن پايان زندگي از عواقب ناشايست و ناگوار آنها خود را در امن ديدند).
4- «اما رايتم الذين ياملون بعيدا و يبنون مشيدا و يجمعون كثيرا، كيف اصبحت بيوتهم قبورا و ما جمعوا بورا». (آيا نديديد كساني را كه آرزوهاي دور و دراز در سر پروراندند و بناهاي عالي و محكم ساختند و اندوختههاي زياد جمع كردند، چگونه خانههاي آنان مبدل به گورها شد و اندوختههايشان عامل هلاكتشان گشت).
5- «الا و انكم في ايام امل من ورائه اجل». (آگاه باشيد، شما در اين دنيا روزهاي آرزو را سپري ميكنيد كه به دنبال آنها پايان زندگي فرا ميرسد).
6- «فبادروا العمل و كذبوا الامل فلاحظوا الاجل». (پس به عمل پيشدستي كردند و آرزو را تكذيب نمودند و پايان زندگي را در نظر گرفتند).
7- «و من عبرها ان المرء يشرف علي امله فيقتطعه حضور اجله، فلا امل يدرك و لا مومل يترك». (از عوامل عبرتگيري از اين دنيا است كه مرد بر آرزوي خود ميل و اشراف پيدا ميكند و حضور پايان زندگيش آرزو را از وي قطع ميكند، و با حضور مرگ نه آرزوئي دريافت شده است و نه از آنچه كه از او خواسته شده است، رها گشته است).
8- «ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان: اتباع الهوي و طول الامل. فاما اتباع الهوي فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسي الاخره». (شديدترين ترسي كه دربارهي شما دارم، دو چيز است: پيروي از هوي و درازي آرزو. اما پيروي از هوي مانع از زندگي بر مبناي حق است. و اما درازي آرزو، آخرت را به فراموشي ميسپارد).
9- «و لايغلبنكم فيها الامل» (در اين دنيا آرزو بر شما غلبه نكند).
10- «ايها الناس، الزهاده قصر الامل و الشكر عند النعم و التورع عند المحارم». (اي مردم، زهد همان كوتاه كردن آرزو و شكر در موقع متنعم شدن به نعمتها و پرهيز شديد از محرمات است).
11- «و اعلم يقينا انك لن تبلغ املك». (فرزندم، يقينا بدان كه تو به آرزويت نخواهي رسيد).
12- «لاتكن ممن يرجو الاخره بغير العمل و يرجي التوبه بطول الامل». (مباش از آن كساني كه آخرت را بدون عمل آرزو ميكند و به آن اميد ميدارد و به جهت طول آرزو توبه را به تاخير مياندازد.)
13- «لو راي العبد الاجل و مصيره لابغض الامل و غروره». (اگر بنده پايان زندگي و سرنوشت نهائي خود را ميديد، آرزو را دشمن ميداشت).
14- «فعيشك قصير، و خطرك يسير و املك حقير» (اي دنيا عيش تو كوتاه و خطر تو ناچيز و آرزو دربارهي تو محقر است).
15- «فاتقي عبد ربه، نصح نفسه، و قدم توبته و غلب شهوته، فان اجله مستور عنه و امله خادع له». (آن بنده براي خدايش تقوي ورزيد كه خيرخواه خويشتن شد و توبهاش را پيش انداخت و به شهوتش غلبه كرد، زيرا پايان زندگي او پوشيده و آرزويش فريبندهي او است).
16- «من جري في عنان امله عثر باجله» (هر كس كه خود را به اختيار آرزويش سپرد، با پايان زندگيش بلغزش ميافتد (يا نتيجهي لغزشش را با پايان رسيدن اجلش خواهد ديد) 17- «تراه قريبا امله، قليلا زلله» (انسان متقي را خواهي ديد كه آرزويش نزديك و لغزشش اندك است)
18- «الدهر يخلق الابدان و يجدد الامال» (گذشت روزگار بدنها را كهنه و آرزوها را تجديد مينمايد)
19- «و تصافيتم علي حب الامال» (اجتماع بر محبت آرزوها نموديد)
20- «ارهقتهم المنايادون الامال» (مرگهاي آنان (گذشتگان) پيش از آنكه به آرزوهاي خود برسند شتابان بر سرشان تاختن گرفتند)
21- «و تحلت بالامال و تزينت بالغرور» (و دنيا خود را (براي مردم سادهانديش و هويپرست) بياراست و براي فريفتن آنان خود را مزين نمود)
22- «قد غاب عن قلوبكم ذكر الاجال، و حضرتكم كواذب الامال» (ناپديد شده است از دلهايتان ذكر اجلها و حاضر شده است در دلهايتان آرزوهاي دروغين.)
23- «و انما هلك من كان قبلكم بطول آمالهم و تغيب آجالهم» (و جز اين نيست كه آنانكه پيش از شما در اين دنيا زندگي كردهاند، به جهت آرزوهاي دور و دراز و ناپديد كردن پايان زندگي براي خويشتن هلاك گشتند).
مقدمهاي بر توضيح مختصات آرزوهاي دور از موقعيت منطقي در جملات اميرالمومنين عليهالسلام:
در جملاتي كه در بالا از اميرالمومنين عليهالسلام آورديم، مختصات گوناگون آرزوهاي دور و دراز و خلاف موقعيت منطقي آدمي گوشزد شده است. نخست اين تقسيم را دربارهي مفهوم آرزو و متعلق آن متذكر ميشويم كه براي فهم جملات اميرالمومنين عليهالسلام ضرورت دارد. در مقدمهي اين مبحث گفتيم: آرزوئي كه در جملات مورد تفسير آمده است، عبارتست از نوعي خواستن كه خواسته شده امري غير ضروري بوده و دور از توانائي فعلي باشد و احتمال همين ناتواني براي آينده هم ادامه پيدا كند. از اين توصيف روشن ميشود كه هر آرزوئي باطل نيست. بلكه با نظر به مفهوم خود آرزو و متعلقات آن، انواعي از آرزوها وجود دارد.
1- در آنصورت كه آرزو به معناي خواستن امري معقول بوده و موجب اختلال در جريان منطق حيات معقول نباشد، مسلما اين خواستن باطل نبوده و درجهي مطلوبيت آن، مربوط به درجهي اهميت آن امر معقول است كه مورد آرزو قرار گرفته است، زيرا مطلق پديدهي خواستن اگر چه موضوع خواسته شده در آينده بوده باشد، امري قبيح و باطل نيست مگر چنانكه در نوع چهارم خواهيم گفت: خواستن امري در آينده موجب گسيختن خويشتن از واقعيات و منطق صحيح جريان حيات بوده باشد.
2- خواستن امري ضروري در آيندهاي مناسب با موقعيت انسان و امكانات مربوط به آن امر ضروري، نه تنها قبيح و باطل نيست، بلكه با نظر به ضرورت آن امر، مطلوب و شايسته هم ميباشد، مانند كشاورزي كه سعي و كوشش خود را در بوجود آوردن مقدمات محصول مانند آماده كردن زمين و پاشيدن بذر و آبياري كشتگاه و دفع آفات كشت و غير ذلك، انجام داده و رسيدن محصول و بهرهبرداري از آن را در حيات معقول خود ميخواهد. اين خواستن كاملا امري است طبيعي كه از مطلوبيت خواستن يك جريان طبيعي قانوني نيز برخوردار ميباشد.
3- خواستن امري زشت و ناشايست، اينگونه آرزو چه متعلق به آيندهي نزديك يا دور باشد و چه در حال حاضر قبيح و باطل است و قطعا موجب اختلال در قوانين مغزي و رواني بوده و آرزوگرا را در معرض ابتلاء به نابكاريها و زشتيها قرار ميدهد.
4- گسيختن خويشتن از واقيعات فعلي و منطق صحيح جريان حيات، اگر چه موضوع خواسته شده في نفسه امري شايسته بلكه ضروري بوده باشد، زيرا گسيختن خويشتن از واقعيات فعلي و منطق صحيح حيات، قطعا موجب اختلال حلقههاي زنجيري واقعيات براي او در آينده بوده و موجب سقوط موضوع خواسته شده از شايستگي و ضرورت مربوط به حلقههاي زنجيري خواهد بود. با نظر به انواع چهارگانهي آرزو، اين مسئله پيش ميآيد كه بنابر اختلاف انواع آرزوها، چه بايد كرد كه آدمي منطق حيات معقول خود را در اين زندگاني از دست ندهد كه موجب از دست دادن خويشتن گردد؟
شايد مطالعه كنندهي محترم پاسخ اين مسئله را در ضمن توصيف انواع چهارگانهي آرزو دريافته باشد. با اين حال براي تذكر ميتوان پاسخ مسئله را چنين بيان كرد: اگر انساني كه خواستار حيات معقول است به دو موضوع بسيار بااهميت توجه كند، بطور طبيعي همهي خواستنها و خواسته شدههاي او چه در صورت آرزو و چه در صورت اميد و رجاء با منطق واقعي خود به جريان ميافتند و نه تنها موجبات عقب ماندگي او را در مسير رشد فراهم نميآورند، بلكه عاليترين و نيرومندترين عامل حركت در مسير رشد هم ميباشند. اين دو موضوع عبارتند از:
يك- شناخت و ارزيابي واقعيات حيات به اندازهي توانائي در شناخت و برقرار كردن ارتباط با آنها.
به عنوان مثال: كسي كه ميداند در هيچ نقطهاي از صحنهي گستردهي جهان و موجوديت آدمي، معلولي بدون علت بوجود نميآيد، قطعي است كه چنين شخصي بهيچ وجه با يقين به عدم امكان بروز علت براي بوجود آمدن معلولي كه خواستهي او است معلول مزبور را نخواهد خواست و آنرا مورد آرزو قرار نخواهد داد.
دو- پذيرش و ايمان به اين اصل اساسي كه فيض مستمر هستي چه در پهنهي وجود عيني و چه در حيات آدمي در هر لحظهاي از خداوند متعال سرازير ميگردد و هيچ رويدادي اگر چه ناچيزتر از همهي وقايع و حوادث دنيا باشد، بدون اراده و مشيت خداوندي به جريان نميافتد.
اين موضوع دوم همان است كه خداوند متعال به بندگانش در قرآن مجيد اعلام فرموده است: «و لاتقولن لشييء اني فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله» (و حتما مگو دربارهي چيزي كه من فردا آن را انجام خواهم داد، مرگ اينكه (بگوئي) اگر خدا بخواهد) علت اين شرط همان استناد دوام و استمرار هستي با تمام جزئيات و كلياتش به فيض و مشيت خداوند سبحان است كه با دلائل محكم اثبات شده است. اگر كسي بخواهد يك روشنائي مختصر و ابتدائي دربارهي اين موضوع داشته باشد، كافي است به وضع مغز و رواني خود بنگرد كه هيچ كس توانائي شناخت همه جانبهي لحظهي بعدي خود را نميداند و اين حقيقتي است كه دوام حركات و دگرگونيهاي دروني متجدد و مختلف مستند به عوامل گوناگون آنرا اثبات نموده است- عواملي كه هرگز پيشبيني آنها به صد در صد نميرسد. و اما جهان بروني چه در روابط انسانها با يكديگر و چه در روابط انسانها با طبيعت و پديدههائي كه با دست خود ميسازد، ناتواني از فهم قطعي حتي ناتواني از حدس كامل كه لحظات بعدي دقيقا چه خواهد شد، روشنتر از آن است كه احتياجي به بحث و گفتگو داشته باشد. اگر محول جان جهانيان نه قضا است چرا مجاري احوال بر خلاف رضا است بلي قضا است بهر نيك و بد عنانكش خلق بدان دليل كه تدبيرهاي جمله خطا است هزار نقش برآرد زمانه و نبود يكي چنان كه در آئينه تصور ما است انوري البته مقصود از قضا در ابيات فوق، نظاره و سلطه و تصرف دائمي خداوندي در هستي است، نه معناي اصطلاحي آن. در پايان اين مقدمه، نكتهاي را كه بايد متذكر شويم، اينست كه با نظر به مطالب فوق هر چه زمان آرزو، يعني زمان حصول خواسته شده طولانيتر بوده باشد، يا هر چه موضوع خواسته شده از حيطهي امكانات آدمي دورتر بوده باشد، آرزوئي بياساستر و باطل و مهلكتر خواهد بود.
اكنون ميپردازيم به تفسير جملات اميرالمومنين (ع) دربارهي آرزو و آرزوگرائي كه مختصات آنرا بيان مينمايند:
1- آرزوهاي دور و دراز موجب بد عملي است. اين مختص از جملهي شمارهي 1 و 4 و 6 برميآيد. دليل اين مختص كاملا روشن است، زيرا مغز و روان آدمي تا حدودي همان اشتياق و نيرو و ديگر سرمايههاي حياتي را در موقع آرزوها مصرف مينمايد كه در هنگام عمل يعني آرزو با اينكه يك پديدهي ذهني و تمايل رواني است بدون اينكه به شكل اراده در هنگام عمل بوده باشد، با اينحال اقناع و تسلي كه انسان آرزوگرا براي خود تلقي مينمايد، مانند اقناع و تسلي خاطر در ارادهي مقرون به عمل ميباشد، بهمين جهت است كه اعمال انسان آرزوگرا بهمان اقناع و تسلي خيالي مستند ميگردد و جوهر و ارزش خود را از دست ميدهد. به عنوان مثال: كسي كه علم را نه براي وصول به واقعيات و گريز از ظلمت جهل، بلكه مستند به آرزوي ثروت و مقامي كه در آينده بدست خواهد آورد، فرا ميگيرد، بدون ترديد طعم جوهر و ارزش ارتباط صحيح با واقعيات را نخواهد چشيد، از اين جهت علمي كه بدست خواهد آورد، داراي آن حقيقت و ارزش نخواهد بود و اين همان درد ناگواري است كه تمدن اخير باصطلاح براي بشريت به ارمغان آورده است. از طرف ديگر آرزوي وصول به مقاصد دور و دراز و خارج از حيطهي امكانات، عملي را كه صادر ميشود در جاذبهي آن مقاصد قرار ميدهد و چون مقاصد دور از حيطهي امكانات و به گذشتن برهههائي از زمان نيازمند است، نميتواند اثر منطقي در عمل عيني داشته باشد، لذا عمل صادر شده يا مستند به عوامل محاسبه نشده انجام ميگيرد و يا مستند به سايههاي خيالي آن مقاصد، و در نتيجه عمل مردم آرزوگرا بيپايه و بيارزش ميگردد. لذا اگر آگاهي و هشياري شخص آرزوگرا به اصالت عمل و ارزش آن، بكلي از بين نرفته باشد، با كشف شدن اصالت و ارزش آن دير يا زود غم و اندوهي خاص سراغ درونش را خواهد گرفت:
آن غم آمد ز آرزوهاي فضول كه بدان خو كرده است آن صيد غول
2- آرزوهاي دور و دراز موجب غفلت از آيندهاي كه دير يا زود سراغ آرزوگرايان را مانند ديگر انسانها خواهد گرفت، ميباشد، زيرا آدمي با آرزوئي كه در سر ميپروراند، هم بطور ناآگاه زمان را تا بينهايت ميكشاند، و از موقعيت حياتي محدود خود بيشتر كشش ميدهد و نميگذارد عواقب حقيقي حيات در ديدگاه او قرار بگيرد و هم در مقاصد و عواقبي كه در مغز و روان خود ساخته است، زندگي مينمايد و لذا همواره از انديشهي صحيح در عواقب حقيقي زندگي و رويدادهاي آن، خود را محروم ميسازد. همچنين آرزوگرائي آدمي را از هدف اعلاي زندگي و عاقبت حتمي آن كه بدون آن حيات جز يك خيال از هيچ به سوي هيچ نميباشد، غافل و منصرف مينمايد. اين بدترين و مهلكترين مختص آرزوگرائي است كه زندگي آدمي را به افسانهاي بيمعني مبدل ميسازد. اين مختص را اميرالمومنين (ع) در جملات شمارهي 3 و 13 و 15 و 22 و 23 بيان فرموده است.
3- بدانجهت كه تحقيق آرزوها مانند خود انسان است كه داراي عمري محدود و امكانات معين است، لذا نميتواند نامحدود و بيحساب بوده باشد. در هر شبانهروزي در اين دنيا صدها هزار انسانهائي كه آرزوهاي دور و دراز در سر ميپرورانند، پيش از آنكه حتي به مقدمات وجودي آن آرزوها برسند، اجل آنان فرا ميرسد و سر ببالش مرگي كه پايان دهندهي همهي خيالات و پندارها و آرزوها است ميگذارند. يكي از دلائل محكم براي اثبات اين حقيقت كه اكثريت مردم به جهت محروميت از مديريت زندگي اجتماعي و تعليم و تربيت صحيح، نابالغ از اين دنيا ميروند، همين عدم تطابق ميان آرزوها و محدوديت زندگي است كه مغز و روان آدمي را مشغول مينمايد و در عين حال نميفهمد كه خود مغز و روان در يك رشته حوادث جهان هستي حلقههائي بسيار محدود از آنها را اشغال نموده و مهمان چند روزهاي است كه تا بخواهد به آن آرزوها برسد، طومار زندگيش در هم پيچيده شده است. اين مختص آرزو در جملات شمارهي 2 و 5 و 6 و 7 و 16 و 20 آمده است. لذا اين قضيه را ميتوان به عنوان قانون آرزو در نظر گرفت كه:
آرزو ميخواه ليك اندازه خواه بر نتابد كوه را يك برگ كاه
4- متعلق آرزو هر چه باشد، حقير و ناچيز است. معناي اين مختص آن نيست كه آنچه كه مقصود انسان آرزوگراست، حتما به نظر او محقر است، زيرا هيچ انسان معمولي از نظر درك و شعور آنچه را كه براي او محقر و ناچيز است آرزو نميكند، بلكه معناي اينكه آرزو هر چه باشد محقر است، اينست كه ارزش حيات و اراده و عقل و وجدان آدمي باعظمت تر و باارزشتر از آن است كه در به وجود آوردن آرزو و تقويت و ادامهي آن كه از خيال محض سيراب ميشود و جز استهلاك حيات و اراده و عقل ميوهاي نميدهد صرف شود. البته تاكنون در ضمن اين مباحث روشن شده است كه مقصود از آرزوئي كه ارزش صرف كردن انديشه و تعقل و خواستن ندارد، آن آرزو است كه امور غير ضروري زندگي را مورد طمع و خواست قرار ميدهد و آدمي را از واقعيات و از نظاره و سلطهي مطلقه و دائمي خداوندي غافل ميسازد. اين مختص در جملات 5 و 6 و 7 و 14 و 16 و 20 آمده است.
5- آرزوهاي دور و دراز از رفتار و گفتار بر مبناي حق جلوگيري ميكند. در مباحث گذشته به اين مطلب اشاره كرديم كه دارندهي آرزوهاي نامعقول واقعيات فعلي را زير پا ميگذارد و به واقعيت نماهاي دور از موقعيت حقيقي آدمي دل ميبندد و بدانجهت كه هر انساني بايد حس واقعجوئي و ارتباط خود را با واقعيات اشباع و تنظيم نمايد، لذا انسان آرزوگرا با بهرهبرداري از نيروي تجسيم و تلقين، واقعيت نماهاي خارج از حيطهي موقعيت منطقي خود را عين واقعيت حقيقي تلقي ميكند و بدين ترتيب خود را از حركت بر مبناي حق محروم ميسازد. اين مختص در جملهي 8 و 22 و 23 آمده است و در جملهي 23 تعبيري وجود دارد كه بسيار بااهميت است، در اين جمله اميرالمومنين (ع) ميفرمايد: جز اين نيست كه آنانكه پيش از شما در اين دنيا زندگي كردهاند، بجهت آرزوهاي دور و دراز و ناپديد كردن پايان زندگي براي خويشتن هلاك گشتند چنانكه ملاحظه ميشود، فريب آرزوهاي دور و دراز خوردن عامل هلاكت معرفي شده است، نه فقط عامل از دست رفتن سود و لذت حيات معقول اين همان نتيجهي قطعي است كه ما از آن به عنوان معلول كاملا طبيعي گسيختن از حقائق و واقعيات تعبير مينمائيم.
آرزو جستن بود بگريختن پيش عدلش خون تقوي ريختن
اينجهان دام است و دانهاش آرزو در گريز از دامها روي آرزو
چون چنين رفتي بديدي صد گشاد چون شدي در ضد آن ديدي فساد
6- آرزوهاي دور و دراز بر نفوس ضعيف پيروز ميشوند و شخصيت انساني را در سايههائي از واقعيت نماهاي گسترده در زمانهاي دور سرگردان مينمايند. اين عشق و علاقه بر واقعيتهاي جوشش استعدادهاي ذاتي شخصيت را خاموش ميسازد و شخصيت انساني مانند درختي ميشود كه شاخهها و شكوفههاي آن را قطع كنند و بجاي آنها چوبهاي خشك را به همان درخت بچسبانند، اگر چه شكل و رنگ آن چوبهاي خشك خيلي زيباتر از شاخهها و شكوفههاي اصلي خود درخت بوده باشد. و اين زيبائي و جاذبه موجب ناپديد شدن شخصيت از انسان و بايستيهاي آن ميگردد. اين مطلب در جملهي شمارهي 10 آمده است. در اينصورت آدمي خود را ميفريبد و ديگران نيز كه از وضع شخصيت او اطلاعي ندارند گول آن چوبهاي خشك را ميخورند.
7- كوتاه بودن آرزوها يكي از سه عنصر زهد در اين دنيا است و عنصر دوم آن، سپاس و شكر در موقع برخورداري از نعمتها است و عنصر سوم آن، خودداري و پرهيز شديد از محرمات ميباشد. مسلم است كه مقصود از كوتاهي آرزوها فقط كوتاهي زماني نيست، زيرا اگر موضوع آرزو امري نامعقول بوده باشد، هيچ تفاوتي مابين يك دقيقه و يك قرن براي تباهي خواستن وجود ندارد و اگر آرزو به معناي اشتياق و خواستن امري معقول بوده باشد، چه دقيقه و چه يك قرن، اثري در مطلوبيت چنين آرزوئي ندارد. مبناي قضيه اينست كه اگر آرزو و خواستن به طوري باشد كه بتواند روح آدمي را با كمالجوئي و حقيقتطلبي شاداب و باطراوت بسازد، قطعا اين آرزو مطلوب و دليل صفا و كمالطلبي روح است.
اين مطلب در پاسخ اميرالمومنين عليهالسلام از سخن مردي كه در يكي از جهادها در خدمت اميرالمومنين (ع) گفت كه ايكاش فلان دوست ما امروز با ما بود آن حضرت فرمودند: آيا ميل و خواست آن دوست با ما است، آن مرد پاسخ داد: آري، يا اميرالمومنين. آن حضرت فرمودند: چون ميل و خواست او با ما بود، در حقيقت در اين مورد شريك ما بوده است. اين جمله چنين تعبير شده است: «من رضي بفعل قوم فهو منهم». (كسي كه رضايت به عمل قومي دارد، از همان قوم محسوب ميشود).
ميتوانيم اين پديدهي والاي روحي را چنين بيان كنيم كه اگر اشتياق و خواستن آرمانهاي معقول و عوامل رشد به صورت يك عنصر فعال در شخصيت آدمي درآيد، در اين صورت زمان و كوتاهي و درازي آن، اهميت خود را از دست ميدهد، زيرا در اين فرض موضوع اين نيست كه آدمي يك مطلوب تجملي يا پديدههاي ضد حيات را در امتداد طولاني زمان ميخواهد و آن را مورد آرزو قرار ميدهد، بلكه موضوع اينست كه روح يا شخصيت آدمي با خواستن و آرزو و آرمانهاي معقول و عوامل رشد، طبيعت الهي خود را شكوفا ميسازد و چنانكه دربارهي انديشه ميگوئيم:
اي برادر تو همان انديشهاي مابقي خود استخوان و ريشهاي
گر بود انديشهات گل گلشني ور بود خاري تو هيمهي گلخني
همچنان دربارهي آرزو نيز ميگوئيم آرزوي آرمانهاي معقول و عوامل رشد، شخصيت را از ذات خود شكوفا ميسازد و مورد آرزو را در حد اعلاي معقول، در خود درمييابد. اين معني مربوط به قانون سنخيت ميان خواهنده و خواسته شده ميباشد:
آرزوي گل بود گلخواره را گلشكر نگوارد آن بيچاره را
8- گذشت روزگاران و ساليان عمر موجب كاهش نيروهاي جسماني ميگردد، ولي آرزوها تازهتر و تجديد مستمر پيدا ميكند. اين مختص در جملهي 18 تصريح شده است. براي تجدد آرزوها با گذشت ساليان عمر دو علت ميتوان در نظر گرفت:
علت يكم- گسيخته شدن دست انسان از واقعياتي كه در دوران جواني و ميانسالي، طعم آنها را چشيده بود و انسان خام و سادهانديش با پندار و آرزوي تجدد آن واقعيات پايان يافته خود را دل خوش ميدارد و به خويشتن تسلي ميدهد!
علت دوم- بر هم زدن يكنواختي زندگي كه از تكرار رويدادها ناشي ميگردد. اين يك قاعدهي كلي است كه در همهي روانهاي مردم قابل مشاهده است كه در آنهنگام كه آسياب مغز كه تا آخرين نفس از حركت باز نميايستد، دانههاي معقول و مفيد براي آرد كردن پيدا نكند، اگر در انبار حافظه يا ضمير ناآگاه واحد و قضايائي داشته باشد كه براي آسياب شدن دوباره و سهباره قابل بهرهبرداري بوده باشد، آنها را با مناسبتهائي به جاي دانههاي معقول و مفيد به آسياب مغز ميريزد و خود را با آنها مشغول ميدارد و در آن صورت كه انبار حافظه و ناخودآگاه موادي براي بهرهبرداري نداشته باشد، آسياب مغز خود را ميسايد كه آن هم نوعي بيماري رواني به وجود ميآورد. چارهي اين اختلالات مغزي و رواني، توليد دانههاي معقول و مفيد از دو جهان برون ذاتي و درون ذاتي است.
9- بازگشت به سوي خدا با اشتغال به آرزوهاي دور و دراز قابل جمع نميباشد، اين جمله در شمارهي 12 آمده است. بدانجهت كه توبه ناشي از احساس دوري از خدا بوسيلهي انحراف و گناه و لزوم بازگشت به سوي او است، لذا اولا آرزوي دراز مستلزم احساس طول عمر است كه بطور طبيعي فرداهاي بسيار طولاني را براي شخص آرزوگرا وعده ميدهد و كشش خيالي زمان از احساس ضرورت چارهجوئي براي انحرافات و گناهان جلوگيري مينمايد. و ثانيا- اشغال مغز به آرزوهاي دراز خود از اين امر كشف ميكند كه موضوع بازگشت بسوي خدا و بازسازي روح با حقائق ضروري تلقي نشده است و الا انسان خردمندي كه حقيقتي به عنوان قانون روح براي او مطرح است نميتواند حتي يك لحظه از معالجه و چارهجوئيهاي اختلالاتي كه وارد شخصيت شده است، غفلت نمايد.
آرزو بگذار تا رحم آيدش آزمودي كاين چنين ميبايدش
در عدم بودي نرستي از كفش از كف او چون رهي اي دست خوش
در پايان اين مبحث به يك نكتهي مهم اشاره ميكنيم و آن عبارت است از اينكه كلمهي امل يعني آرزو در بعضي از جملات اميرالمومنين عليهالسلام مطلق و بدون قيد طولاني مورد توبيخ قرار گرفته است، در صورتيكه آرزو به معناي خواستن خيرات و آرمانهاي معقول اگر چه در زمانهاي بسيار طولاني هم بوده باشد، مطلوب و كشف از رشد روحي مينمايد، چنانكه آن آرزوگراياني كه مورد آرزوي آنان شرور و پليديها و جنايات است اگر چه جامهي عمل به آنها نپوشانند، داراي منهاي منحرفي هستند كه با قانون اصلي روح ناسازگار ميباشد. لذا مقصود از آرزوهائي كه مذموم و نوعي انحراف مغزي يا رواني محسوب ميشوند همان خواستنهاي نامعقول است كه نامعقول بودن آنها يا ناشي از خواستن موضوعاتي در زماني دور از مدت زندگي آدمي با كميت و كيفيت معقول است و يا به جهت ناشايست بودن خود آن موضوعات است كه به وسيلهي آرزو خواسته ميشوند. اين تفسير با نظر به دليل عقل و ديگر دلائل معتبر اسلامي است.