در پاسخ شعار خوارج:
«كلمه حق يراد بها الباطل نعم انه لا حكم الا الله و لكن هولاء يقولون لا امرة الا لله» (سخني است حق كه باطل از آن اراده شده است، بلي، حكمي نيست مگر از آن خدا، ولي اينان ميگويند: رياست و زمامداري نيست مگر از آن خدا).
رهبر در مقابل باطلي حقنما:
مكرپردازان قرآنها را بر سر نيزه گرفتهاند، داد و فرياد و هلهله و ازدحام براي حمايت از قرآن گوش فلك را كر كرده است. عجبا ديده نشده است كه آن قوم در تاريخ زندگي پيامبر اكرم براي اثبات حقانيت قرآن و تبليغ آن چنين داد و فريادي از خود برآورد! آري، براي شستشوي مغزي سادهلوح چنان فريادي لازم بود. حتي صاحب قرآن خود چنين جنجالي را براي جلب مردم بطرف قرآن راه نينداخته بود. آن احمقها كه تحت تاثير آن جنجال و هياهو قرار گرفته بودند، نخست از روي سادهلوحي و پذيرش مكر مكاران، آن باطل حقنما را پذيرفتند، سپس بجهت لجاجت و مقاومت آهنيني كه در درون خود به وجود آوردند، همهي حقايق و منطقهاي الهي را كه اميرالمومنين براي برداشتن پرده از روي آن حيلهپردازيهاي نابكارانه بيان ميفرمود، حاضر به شنيدن و پذيرش آنها نشدهاند.
چنانكه در تفسيرهاي خطبههاي گذشته با كمال وضوح ديديم، هيچ كس مانند خود اميرالمومنين عليهالسلام در اولين لحظهي بروز حيلهي معاويه و معاويهپرستان به حقيقت آن حيله پي نبرده بود، لذا فورا به مردم ابلاغ كرد كه اي مردم، عقل و هوش خود را از دست ندهيد، اينان نه دين ميشناسند و نه قرآن، سست نشويد و به راه خود ادامه بدهيد. اما ميدانيم كه اميهپرستان در لشگريان اميرالمومنين چه دسيسهها بكار بردند و بالاخره يك اكثريت قانوني در ظاهر را، فريب داده و آنان را واردار به درخواست حكميت كردند، پس از آن كه اميرالمومنين عليهالسلام با اكراه و اجبار آن اكثريت، حكميت را پذيرفت، قرار شد كه حكمهايي از دو طرف مطابق قرآن حكم كنند. باز ميدانيم كه اميرالمومنين عليهالسلام ابنعباس را براي حكميت از طرف خود انتخاب فرمودند، در اين مرحله نيز، همان گردانندگان اكثريت فريب خورده اميرالمومنين را وادار به قبول ابوموسي اشعري نمودند، با اينكه آن حضرت مخالفت صريح خود را با ابوموسي ابراز كرد!
در اين جا يك مسئلهي بسيار مهم وجود دارد كه دقت در آن ضرورت دارد و آن اين است كه با اينكه خوارج ميدانستند كه اميرالمومنين عليهالسلام نتيجهي حكميت آن دو مرد با هم ساخته را نخواهد پذيرفت، چه علتي داشت كه آن اشعار ويرانگر را سردادند و موجبات آنهمه اخلالگريها را در دوران جنگ با طاغوتيان زمان بوجود آوردهاند؟! بنظر ميرسد كه خود همين جنجال تبهكارانهي خوارج هم يكي از حيلههاي زنجيري اربابان شام به سركردگي عمرو عاص و معاويه بوده است كه بواسطهي قيافههائي حق بجانب به راه انداختند. حال به طرح شعاري كه خوارج به راه انداخته بودند، ميپردازيم. شعار خوارج اين بوده است: لا حكم الا لله (حكمي نيست مگر حكم خدا). آيا آن خوارج نميدانستند كه اميرالمومنين زودتر و عميقتر از آنان اين آيه: «ان الحكم الا لله»(حكمي نيست مگر از آن خدا) را درك كرده و پذيرفته و از اعماق روحش به آن ايمان آورده است؟! مگر اميرالمومنين كه در تمام طول زندگاني از حاكميت مطلقهي الهي دفاع و در راه اشاعهي آن اغلب زندگيش را در مرز زندگي و مرگ حركت نموده است ميتواند منكر آن باشد و يا ترديدي در صحت آن بخود راه بدهد كه يقين آوردنش به آن احتياج به آن كاسههاي داغتر از آش داشته باشد؟!
انسان در هنگام توجه به اين داستان غمانگيز واقعا نميداند دربارهي تفسير رواني اينگونه مردم نابكارانه چه بگويد!! اين داستان شرمآور درست مانند اينست كه دستهاي از مدعيان اسلام به عنوان دفاع از قرآن راه بيفتند و رويارويي پيامبر اسلام صفآرائي نموده و شمشير بر روي او بكشند و بگويند: لا كتاب الا كتاب الله (كتابي نيست مگر قرآن!) و بدين ترتيب كسي را مورد اعتراض قرار بدهند و به او دستور صادر فرمايند!! كه تو به قرآن عمل كني كه قرآن به خود او وحي شده است! منظور خوارج اين بود كه اميرالمومنين عليهالسلام در پذيرش حكميت آن دو حيلهگر به خطا رفته است، زيرا حكم از آن خدا است نه در آن دو حكم. البته همه ميدانند كه اميرالمومنين به هيچ وجه به حكميت آن دو نفر رضايت نداشته است و بااكراه و اجبار او را به اين كار وادار كردند و سپس خود وادار كنندگان كار خود را تخطئه كردند. اكنون اين اشعار حقنما را سر دادند كه حكمي نيست مگر حكم خدا مگر حكم اميرالمومنين منكر قرآن و يا ترديدي در آن داشت كه نيازمند به چنين اشعارهايي بوده باشد؟
گمان نميرود حماقت و جهالت خوارج به آن اندازه بوده است كه اميرالمومنين را از قرآن منحرف بدانند، بلكه همانگونه كه آن حضرت تصريح فرموده است: آنان ميخواستند حكومت علي بن ابيطالب (ع) را بجهت تن دادن به حكميت از رسميت بيندازند و بگويند: تو بايد توبه كني از اينكه بر خلاف قرآن حكميت دو مرد را پذيرفتي!! علي (ع) در پاسخ آنان با طريقهي الزام منطقي ميفرمايد: مقصود شما را خوارج عمل به معناي حقيقي اين آيه نيست، بلكه مقصودي كه شمت پشت اين شعار داريد اينست كه حاكم بايد از همه جهات مورد تصديق خداوندي باشد و رياست مسلمين از مختصات كسي است كه حكومت او را خدا بپذيرد و آنگاه دربارهي من چنين تطبيق كنيد كه چون شايستهي رياست نيستم! در صورتيكه براي جامعهي مسلمين رياست و زعامتي لازم است كه بتواند جامعه را از هرج و مرج و اختلالهاي نابود كننده محفوظ بدارد. اگر بنا به تخيلات واهي شما من منحرف شدهام، بنابه اصل لزوم مديريت و رياست نيفتادهام.
البته احتياجي به گفتگو ندارد كه اين پاسخ اميرالمومنين عليهالسلام چنانكه گفتيم، براي اقناع و الزام منطقي خوارج بوده است. و الا با نظر به شخصيت الهي اميرالمومنين و گفتار پيامبر دربارهي وي: «يا علي انت مني بمنزله هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي» (اي علي نسبت تو با من نسبت هارون به موسي است، بجز اينكه پس از من پيامبري وجود ندارد). اين حديث تقريبا مورد اتفاق همهي مذاهب اسلامي است و همچنين اين حديث كه: «الحق مع علي و علي مع الحق» (حق با علي و علي با حق است). كه در معتبرترين روايات هر دو گروه شيعه و سني آمده است. حكومت اميرالمومنين قطعا و قطعا يك حكومت الهي بوده است و ترديد در آن، ترديد در همهي منابع اسلامي است.
***
«نعم انه لا حكم الا لله و لكن هولاء يقولون لا امره الا لله و انه لابد للناس من امير بر او فاجر يعمل في امرته المومن و يستمتع فيها الكافر و يبلغ الله فيها الاجل و يجمع به الفييء و يقاتل به العدو و تامن به السبل و يوخذ به للضعيف من القوي حتي يستريح بر و يستراح من فاجر» (آري، حكمي نيست مگر از آن خدا، ولي اينان ميگويند: زمامداري نيست مگر از آن خدا. وجود حاكم و زمامدار براي مردم ضروري است، يا حاكم نيكوكار و بدكار، كه اگر زمامدار بدو منحرف باشد، شخص باايمان در زمامداري او عمل صالح خود را انجام ميدهد و شخص كافر هم براي دنياي خود برخوردار ميگردد، تا روزگار زندگي مومن و كافر (يا زمامداري بدكار و منحرف) سپري شود و خداوند بوسيلهي زمامدار منحرف عنائم را جمع و بوسيلهي او جهاد با دشمن را به راه مياندازد و راهها بوسيلهي او امن ميگردد و بوسيلهي او حق ضعيف از قوي گرفته ميشود تا نيكوكار راحت شود و مردم از شر تبهكار در امان باشند).
اگر زمامدار يك جامعه باايمان نباشد درست است كه مطابق منابع اسلامي حكومت اصلي در جوامع اسلامي جنبهي الهي دارد و بايد مردم براي بدست آوردن چنين حكومت از كوشش و تلاش هيچ خودداري نكند و بوسيلهي حكومت الهي است كه حق و عدالت و صلح و صفاي واقعي در جامعه حكمفرماست و پايان همهي حكومتهاي جوامع دنيا يك حكومت جهاني الهي خواهد بود. ولي اگر چنين حكومتي امكانپذير نشد در درجهي دوم وجود حكومتي كه مديريت جامعه را به عهده بگيرد و جامعه را از هرج و مرج و اختلالهاي مانع از حيات اجتماعي نگهداري نمايد، يك ضرورت طبيعي است، اگر چه متصدي يا متصديان حكومت خود در آتش بيايماني بسوزند و تباه شوند. اين مطلب را جلالالدين مولوي در موقعيت اغنياي بيايمان كه شامل حكومتها ميشود، چنين بيان ميكند: شهوت دنيا مثال گلخن است كه ازو حمام تقوي روشن است ليك قسم متقي زين تون صفاست زانكه در گرمابه است و در تقاست اغنياء مانندهي سرگين كشان بهر آتشش كردن گرمابه دان اندر ايشان حرص بنهادهي خدا تا بود گرمابه گرم و بانوا اين ابيات عين مضاميني است كه اميرالمومنين عليهالسلام در جملات مورد تفسير فرموده است.
البته پايداري حكومت زمامداران بيايمان بستگي به اين دارد كه قوانین و اصول حيات اجتماعي و مديريت آنرا بپذيرند و مطابق آنها عمل كنند و در صورت ظلم و تعدي در جامعه همان ضرورت طبيعي كه حكومت آنان را پيريزي كرده بود، دمار از روزگارشان برميآورد و از بين ميبرند. اين يك ضرورت طبيعي بوده و داخل منطقهي ارزشها نميباشد. بدان جهت كه مسئلهي حكومت اسلامي بارها در نهجالبلاغه مطرح شده است، لذا در اينجا يك بحث نسبتا مشروح را در اين مسئله مطرح ميكنيم: توضيحي دربارهي حاكميت خداوندي و سازگاري آن با حكومت مردم بر مردم نخست چند كلمه بايد در تحليل اين اشعار بسيار جالب (حكومت مردم بر مردم) مطرح كنيم. آيا محتواي اين شعار تاكنون حتي در يك جامعه از جوامع بشري تحقق عيني يافته است؟
شايد خوشبينان و سطحنگراني وجود داشته باشند كه به اين سئوال پاسخ مثبت بدهند و كساني هم پيدا ميشوند كه با كمال بدبيني ناشي از سطحنگري جواب منفي به اين سئوال بدهند. ما از اين دو افراط گري و تفريط گري صرف نظر نموده، واقعيت مسئله را براي تحليل در نظر ميگيريم: در طول تاريخ در هيچ جامعهاي اتفاق نيفتاده است كه همهي افراد و گروههاي آن بطور عموم كه شامل نادانهاو دانايان و احمقها و خردمندان و كوچك و بزرگ و با شخصيت و بيشخصيت ميباشد. در يك محل جمع شوند و بدون تاثر از عوامل محيطي و اجتماعي و نفوذ شخصيتها و قدرتمندان قوانيني را با دلايل و براهين متقن وضع نموده و سپس انسان يا انسانهائي را به عنوان مجريان آن قوانين با استناد به دلايل و براهين متقن انتخاب نموده و هر گونه مجهولات مربوطه به آن قوانين حاكم را حل و فصل نموده به يك حيات معقول يا به اصطلاح پر طمطراق غربي دموكراسي (حكومت مردم بر مردم) نائل شوند. و اگر كسي پيدا شود و بگويد: من چنين جامعهاي را سراغ دارم اين شخص دربارهي انسانهائي كه ما در طول تاريخ ميشناسيم، صحبت نميكند، بلكه پيرامون فرشتگاني سخن ميگويد كه بنشينند و براي خود قانون و حاكمي انتخاب كنند و روش مزبور را بكار ببندند!! شما بيائيد با دقت كامل در اين عوامل كه در زير اشاره ميكنيم بررسي نمائيد و ببينيد آيا واقعا مسئلهي حكومت مردم بر مردم بتمام معناي كلمه امكانپذير است؟
1- نفوذ شخصيتها در بوجود آوردن فضاي خاص براي استنشاق آنچه هست و آنچه بايد باشد در جامعه.
2- نفوذ قدرتهاي متنوع مانند نيروهاي اقتصادي و علمي و جنگي در فضاي جامعه و تاثير آنها در ايجاد شرايط مخصوص در ذهن مردم.
3- براي رسيدن به راي و عقيدهي متحد در جامعه، هرگز افراد معمولي كه غالبا با يك يا چند بعد محدود زندگي ميكنند، توانائي آن رشد و اعتلاي مغزي و رواني را ندارند كه بالاتر رفته و با صاحبنظران و خردمندان رشد يافته و دانشمندان در درك و فهم متحد شده و در آن راي و عقيدهاي كه آن رشد يافتگان ابراز خواهند كرد مشترك و متحد شوند. پس حالا كه مردم معمولي بالاتر نخواهند رفت، در نتيجه براي وصول به راي و عقيدهي واحد، آن رشديافتگان را پايين خواهند آورد و در اينصورت راي از آن انسانهاي يك بعدي بوده و رشديافتگان بطور اجبار از آنان پيروي خواهند كرد.
4- هرگز ديده نشده است كه انسانهاي يك جامعه براي وضوح قانون و انتخاب حاكم با توجه به همهي مصالح و مفاسد و با روشنائي كامل و با اعتدال مغزي و رواني بدون اضطرار و بدون قرار گرفتن در جاذبهي اكثريت و با شناخت قانون و ريشهها و نتايج آن و با معرفت كامل به شرايط ذهني و محتويات و عناصر رواني يك شخص به عنوان حاكم، قانوني را وضع ميكند و حاكمي را انتخاب كنند و اينكه چنين وضع و انتخابي ديده نشده است، تصادفي نبوده، بلكه بجهت امكانناپذير بودن آن ميباشد. همه ميدانيم كه امروزه پس از نوشتن هزاران كتاب اجتماعي و سياسي و بروز متفكران بزرگ و مبارزات بسيار جدي در گذشته براي تحقق بخشيدن به شعار حكومت مردم بر مردم وضع قانون و انتخاب حاكم با چه صحنهسازيها و عواملي كه مردم براي انعطاف و پذيرش آنچه كه خواسته شده است به جريان ميافتد. از طرف ديگر بدبيني تفريطي كه ميگويد: شعار مزبور به هيچ وجه تحقق نمييابد، همان اندازه مردود است كه خوشبيني افراط گونه، زيرا هيچ قانون و حاكمي را كه براي يك جامعه وضع و انتخاب ميشوند، نميتواند مردم و خواستههاي آنان را بكلي ناديده بگيرد. و مسلم است كه وجدان آگاه بشري اگر در افراد و گروههاي محدود هم بوده باشد، بالاخره قانون و آن حاكم را كه از همه جهات ضد حيات بشري است، استفراغ نموده و با گذشت زمان و اجتماع شرايط، آن قانون و آن حاكم را به زبالهدان تاريخ فرستاده است.
از اين دو پديده چنين نتيجه ميگيريم كه شعار حاكميت مردم بر مردم بطور مطلق يك شعار بسيار جالب است كه هرگز در اين كرهي زمين كه ما در آن زندگي ميكنيم، نه تحقق يافته و نه تحقق خواهد يافت. وانگهي گمان نميرود تاكنون براي تفسير اين شعار، عناصر اصلي آن عبارتست از مردم و حاكميت كاملا روشن شده باشد. آيا مقصود از مردم موجودات آسماني ملكوتي هستند كه كمترين خطائي نميكنند و از هر گونه خودخواهي و لذت پرستي و سودجوئي و خودكامگي منزه و مبرا ميباشند؟!! يا همين موجودات است كه ما تا حدودي با هويتشان و با تاريخشان آشنائي داريم؟ اگر اين موجودات است كه در جريان زندگي طبيعي و معمولي خود همواره مشغول تيز كردن اسلحهي يكهتازان ميدان تنازع در بقاء بوده است، بدون ترديد معناي حاكميت اين موجودات جز اين نيست كه بيانديشند و بكوشند تا كساني را كه بهتر ميتوانند در ميدان تنازع در بقاء تاخت و تاز كنند، براي حكومت انتخاب كنند و قانوني را وضع كنند كه اگر خيلي پيشرفته و مترقي باشد، سدي در مقابل جست و خيز قدرتمندان ايجاد نكند. و قانوني كه وضع ميشود با اصطلاحات فريبندهاي بر مبناي وطنپرستي، قهرمان پروري، تمدن، پيشرفت و از اين قبيل مفاهيم زيبا كه تاكنون ابراز مناسبي براي شعلهور شدن آتش خودمحوري بودهاند، مورد عمل قرار بگيرد. با نظر باينكه اين مسائل چهارگانه كه مطرح كرديم، روشن ميشود كه اين اشعار حكومت مردم بر مردم يك شعر بسيار زيبائي است كه براي اشباع حس آرمانگرائي مردم در زندگي اجتماعي سروده است و مرتبا خوانده ميشود.
مقصود ما از اين جمله انتقاد و طرد اصل شعار مزبور نيست و نميخواهيم بگوئيم: شعار مزبور غلط است. بلكه ميخواهيم بگوئيم: آنچه كه تاكنون از اين شعار نصيب بشريت گشته است، اين نبوده است كه همهي مردم با همهي ابعاد و استعدادها و هدفهاي بشري، موادي را به عنوان قوانين صالحه تدوين نمايند و سپس آنها را به دست انسانهائي كه كاملا از آلودگيهاي هوي و هوس و خودخواهي منزه و مبرا هستند، بسپارند تا آنان به اين اشعار آرماني تحقق ببخشند. بلكه آنچه كه اين شعار تاكنون نتيجه داده است، با قطع نظر از اينكه خواستههاي مردم جوامع قدرتمند فشار و شكنجهي سختي بر جوامع ضعيف وارد آورده است، در خود همان جوامع قدرتمند هم چيزي جز اين نبوده است كه يك همزيستي ماشيني ناخودآگاه و غير متعهد به وسيلهي حكومتها بوجود آورده است. با تحليلي كه ما در مبحث حاكميت خداوندي ميآوريم، حكومت مردم بر مردم از يك شعار زيبا تحول يافته و مبدل به يك واقعيت عيني ميگردد. حاكميت خداوندي يعني چه؟ مسلم است كه طرح حاكميت خداوندي براي عمل در يك جامعهي امروزي كه قرون و اعصاري زياد بدون اينكه در مغز گردانندگان جوامع چنين مفاهيمي مطرح شده باشد و با در نظر گرفتن بروز عقايد و مكتبهائي كه حكومت مردم بر مردم را اگر چه به عنوان شعار مطلوب و آرمان بطور جدي مطرح ساختهاند، بسيار بعيد و نامانوس جلوه خواهد كرد. همان اندازه كه طرح انسان رها از زنجير خودخواهي و ماشين و از خود بيگانگي بعيد و نامانوس جلوه ميكند.
بنابراين، آنچه كه منطق واقعيابي انسان اقتضاء ميكند، اينست كه ما خود واقعيت را پيگيري نموده و هراسي از شرايط ساختگي ذهنها كه بوسيلهي پيشتازان قدرت پرست و خودمحور بوجود آمده است و هر گونه واقعيتهاي ضروري و مفيد را بعيد و نامانوس جلوه ميكند، نداشته باشيم. لذا بايد نخست مفردات دو قضيهي: حاكميت خداوندي را از آلودگي گوناگون ذهني كه قيافهي واقعي آن دو را پوشانيده است، تصفيه و تنقيح نمائيم:
1- الله خدا بدون كمترين ترديد نميتوان به آن مفاهيمي كه در اذهان معمولي بشري ساخته ميشود و يا در افكار آن دسته از كساني كه دربارهي خدا به نوعي حساسيت دچار شدهاند، ارزش شناختي دربارهي آن موجود برين قائل شويم. شگفتآورتر از اين انحراف فكري ديده نميشود كه قانون لزوم رجوع به پايينترين و عاليترين مختصات يك حقيقت براي شناخت آن، در همهي واقعيات جهان هستي مورد قبول قرار گرفته است ولي دربارهي شناخت الله قانون مزبور مراعات نميشود!!
به عنوان مثال براي بدست آوردن شناختي صحيح دربارهي گل و ترتيب اثر دادن به آن شناخت، بهرهبرداري از قانون مزبور را ضروري ميبيند كه ميگويد: بايد از گل دو برگي بسيار ساده تا آن گل كه داراي برگهاي زياد و بوي عالي و رنگهاي متنوع است، همه و همه مطرح شود و نميتوان براي تحصيل معرفت به درك ابتدائي كسيكه در دامنهي كوهها فقط يك نوع گل ساده را ديده است، قناعت نمود، ولي دربارهي مفهوم الله به بررسي ابتدائيترين ذهنها اكتفا مينمايند: هستش خدا مثال يكي پادشاي پير بالاي آسمون تنهور پايه پندري هر جا كه را مرهادماش با خودش مرن ديو و نخونش چو حيطه مصفايه پندري اينان اطلاعي ندارند از اينكه خدا درون ابراهيم خليل و موسي بن عمران و عيسي بن مريم و محمد بن عبدالله صلوات الله عليهم چگونه دريافت شده است.
اينان نميدانند در درون علي بن ابيطالب دربارهي خدا و دريافت آن چه ميگذرد، بلكه در رديفهاي پايينتر از آن پيشوايان الهي از قبيل ابنسينا و فارابي و سهروردي و شيخ محمود شبستري و مولانا جلالالدين و دكارتها چه ميگذرد كه ميگويد: اگر كسي بخود اجازه بدهد كه دربارهي خدا ترديد كند، او قدرت ندارد كه حتي واقعيت يك اصل مهم بديهي و رياضي را براي من اثبات نمايد. آيا وقتي كه ميگوئيم: حاكميت خدا در روي زمين بر بندگانش خداي مجسم در ذهن ابتدائي را به عنوان يك پادشاي پير كه بالاي آسمون تنهور پايه قصد ميكنيم! يا خداي علي بن ابيطالب و شاگرد مكتبش ابوذر غفاري و طلايهداراني مانند مولوي و غيره را؟! خداوندي كه حاكميت او را در زمين براي انسانها مطرح ميكنيم، آن موجود برين است كه نظم و قانون شگفتانگيز جهان اثر ارادهي او را در جهان هستي با وضوح كامل نشان ميدهد. آن موجود برين است كه قدرت مطلقه و علم مطلق او نمونههائي را كه در اين جهان براي نجات يافتگان از خودمحوري و لذت پرستي ظاهر ميسازد. آن خداوندي كه همهي انسانهاي آگاه در همهي جوامع و ملل از قديميترين دوران زندگي بشري تاكنون دريافت او را با عبارات و كلمات گوناگون ابراز ميدارند.
آن خداوندي كه نسبت شعاع وجودش با ديگر موجودات نسبت نور است كه در اجسام شفاف مانند شيشه نفوذ داشته، ولي عين آنها نيست. خداوندي كه به فطرت پاك و وجدان باعظمت انسانها آن نيرو و استعداد را داده است كه اراده و مشيت الله را دربارهي حق و باطل و حيات معقول چه بوسيلهي پيامبران عظام و چه بوسيلهي عقول سليمه و راهنمائيهاي حكماي راستين كه نمونههائي از پيامبرانند درك و دريافت نمايند. خداوندي كه به همهي مردم قدرت راز و نياز و ارتباط مستقيم آنان را با خود، عنايت فرموده است آنان را با بدست آوردن يك آگاهي والا حاضر در پيشگاه خود معرفي نموده است. خداوندي كه مبناي خلقت جهان و انسان را بر عدالت استوار ساخته، و اندك ظلم بر بندگان و حتي بر جانداران ناچيز را محكوم ساخته است. خداوندي كه راه وصالش را به شمارهي نفوس مخلوقات قرار داده است: (الطرق الي الله بعدد نفوس الخلايق) يا بعدد انفاس الخلايق. آري مقصود از خدا در مسئلهي حاكميت خدا اينست، نه آن خدايان ساخته شدهي ذهن مردم عامي و خودپرستان گريزان از خدايابي كه جريان محيط و اجتماع و قدرت پرستان خودمحور آنان را در ابتدائيترين مراحل معرفت متوقف ساختهاند.
2- حاكميت، عين همان آلودگيهاي ذهني و نقص معلومات كه انسانهاي فراواني را از دريافت الله محروم ساخته است، در موضوع حاكميت خداوندي نيز وجود دارد. عدهاي گمان ميكنند كه مقصود از حاكميت خدا عبارتست از اينكه خداوند عزوجل در شكل يك موجود بزرگ مجسم ميشود و در پشت ميز مينشيند و كاغذي را هم بدست ميگيرد و آن قوانين بشري را مينويسد و آنگاه يك تازيانهي بزرگي هم بدست ميگيرد و آن قوانين را اجرا مينمايد!! عدهاي ديگر چنين توهم ميكنند كه خدا بوسيلهي اقويا و زورمندان خودمحور ارادهي خود را بر مردم تحميل ميكنند و همهي مردم هم از روي اجبار تن به حاكميت آن اقويا ميدهند!! بعضي ديگر چنين تصور ميكنند كه حاكميت خداوندي بر انسانها يعني حاكميت طبقهاي مخصوص كه جنبهي معنوي دارد و اين جنبه هم براي آنان يك حرفهاي است مانند ديگر حرفهها دربارهي تفسير حاكميت خدا در اذهان مردم از اين پندارها و لا طائلات فراوان وجود دارد، ولي براي يك انسان محقق و واقعجو تكيه بر اين پندارها براي تفسير حاكميت خدا همان مقدار ارزش دارد كه زبالههاي يك شهر بزرگ ارزش تفسير نوابغ و خردمندان آن شهر را دارد!! اگر ما اين نظريه را بپذيريم كه رابطهي خدا با انسانها شبيه به رابطهي روح با فعاليتهايش ميباشد. (البته هيچ ترديدي نيست كه اين تشبيه نارسا است و فقط براي توضيح گفته شده است و «ليس كمثله شييء» هيچ چيزي مثل او نيست) آن وقت ميفهميم كه حاكميت خدا چه معنا ميدهد.
براي توضيح بيشتر ميگوئيم: آيا هيچ عاقلي سراغ داريد كه در حاكميت من يا روان يا شخصيت يا هر اصطلاح ديگري كه شما ميپسنديد، بر بدن، ترديدي داشته باشد. آيا يك روانشناس و يا فيلسوف سراغ داريد كه مديريت و توجيه اجزاي بروني و دروني انسان را بوسيلهي من منكر شود؟! مسلما چنين شخصي تاكنون ديده نشده است و پس از اين هم ديده نخواهد شد. و ما ميدانيم كه هرگز من يا شخصيت از درون انسان بيرون نميآيد كه روي صندلي نشسته و به مديريت اجراي دروني و بروني انسان بپردازد. اين من بوسيلهي استعدادها و نيروهاي متنوع كه در انسان وجود دارد مانند عقل و انديشه و هوش و نبوغ و وجدان و قلب با صدها فعاليتش، به مديريت موجوديت انساني ميپردازد. اين مثال را به عنوان تشبيه كامل بر ناقص به مسئلهي حاكميت خدا ميتوان بدين نحو تطبيق نمود كه عقول رشد يافتهي انسانها و وجدان و فطرت پاك آنان و پيامبران عظام، وسايل حاكميت خداوندي هستند، چنانكه عقل و انديشه و هوش و نبوغ و قلب با صدها فعاليتي كه دارد وسايل فعاليت من ميباشد. پس در حقيقت منظور از حاكميت خداوندي، بروز و ظهور ارادهي خدا بوسيلهي پيامبران و عقول و وجدانهاي سليم در جوامع بشري و اجراي آن بوسيلهي خود انسانها است، مانند حركت عضلاني انسان با بوجود آمدن اراده از من كه مديريت و توجيه موجوديت آدمي را در اختيار دارد. آيا ميتوان امكان نفوذ و به فعليت آمدن حاكميت خداوندي را بدينگونه كه طرح نموديم، پذيرفت؟ بلي، براي اثبات اين مدعا ميتوانيم دلايل زير را مورد توجه قرار بدهيم:
1- هيچ گونه جاي ترديدي نيست كه با قطع نظر از ياوهگويان قدرت پرست و عشاق مكتب ماكياولي و آتش افروزان تنازع در بقاء كوششها و تلاشهاي صميمانهي رهبران قلمرو و معرفت و پيشتازان انساني جوامع چه در قلمرو اقتصاد و چه در قلمرو سياست و فرهنگ و اهداف و پيشتازان انساني جوامع و آرمانهاي تعليم و تربيت همه و همه در اين راه مصرف ميشود كه آنچه را كه واقعا بحال بشر سودمند است كشف و در اختيار انسانها قرار بدهند و از اين راه سعادت بشري را تامين نمايند. اسناد اين پديدهي مقدس به خداوند و حاكميت او بر انسانها در قرآن مجيد چنين گوشزد شده است: «فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض» (اما كفهاي ناپايدار پوچ ميشوند و از بين ميروند و اما آنچه كه بحال مردم سودمند است، در روي زمين پايدار ميماند). اينست نوع حاكميت خداوندي بر مردم از مجراي قوانين هستي، اما حاكميت تشريعي خداوند بر مردم همان است كه آيهي 25 از سورهي الحديد آمده است: «لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط »(ما پيامبران خود را با دلايل آشكار فرستاديم و كتاب و ميزان را با آن پيامبران نازل نموديم تا مردم به عدالت قيام كنند) آيا حكومت عادلانه يا قوانين عادلانه براي وصول به رشد عدالت كه خداوند آن را هدف رسالت پيامبران معرفي كرده است، در نهاد و عقول سليم و وجدانهاي پاك آدميان وجود ندارد؟! بلي حتما وجود دارد كه هيچ مكتبي تاكنون قدرت مخالفت با آن را نداشته است، اينست حاكميت خداوندي بر مردم بوسيلهي پيامبران كه كاري جز شكوفا ساختن نهادهاي مثبت انسانها ندارند.
2- همهي فلاسفه و دانشمندان انسانشناس با همهي اختلافاتي كه در جهانبيني و انسانشناسي دارند، در اين مسئله اتفاق نظر دارند كه انسان در مسير تكاملي به آن عظمت و استقلال ميرسد كه ميتواند اصول بنيادين سرنوشت حيات خود را بارور ساخته، امتيازات حيات معقول برخوردار گردد. پيگيري مستمر پيشتازان راستين بشري در گذرگاه قرون و اعصار براي تقويت و به فعليت رسانيدن اين عظمت و استقلال بسيار جديتر از آن بوده است كه حمايتگران قدرت پرستي و خودمحوري و ماكياوليگري بتواند آن را به شوخي تلقي نمايند. اين عظمت و استقلال بر پايهي آن آزادي كه آدمي را به مرحله اختيار بايد برساند، استوار شده است. جستجوي جدي اين آزادي و اختيار در نهاد بشري از اساسيترين نمودهاي حاكميت خداوندي بر انسانها است. رهائي از عوامل جبري و شبه جبري برون ذاتي است و بدست آوردن اختيار را نميتوان به يك مشت عوامل و پديدههاي جبري طبيعت و بني نوع انساني مستند ساخت. تلاش براي اين رهائي بوده است كه بشر را همواره از سقوط از پرتگاههاي نابود كننده حفظ نموده است. اين اختيار كه عبارتست از آزادي شكوفا در مسير خير و كمال بدون پذيرش موجود برين الله و احساس تعهد براي وصول به خير و كمال كه قطعا ريشهي فوق طبيعي دارد، امكانپذير نيست بنابراين، معناي حاكميت خدا چنين است كه خداوند متعال بذرهاي خير و كمال را در نهاد انسانها كاشته و بوسيلهي عقل و وجدان و پيامبران عظام، رويانيدن و به فعليت رسانيدن آن بذرها را از انسانها ميخواهد.
3- همهي ما ميداننيم كه گروهي از پيشتازان معرفت بشري از اين حقيقت كه زمامداران بايد از حكماي راستين بوده باشند بطور جدي طرفداري كردهاند. از چشمگيرترين پيشتازاني كه اين حقيت را مطرح كردهاند، افلاطون الهي است كه در كتاب جمهوريت در گفتگوئي ميان سقراط و غلوكون چنين ميگويد: س- ما ميان فلاسفهي حقيقي و دجالهاي فيلسوف نما فرق گذاشتهايم- روشن است كه گروه اول (فلاسفه حقيقي) هستند كه بايد به حكومت و زمامداري انتخاب شوند. اكنون مقداري از امتيازات فلسفهي حقيقي را بيان ميكنيم:
1- رغبت و تمايل شعلهور براي شناخت همهي واقعيات اصيل. 2- عدوات و خصومت با دروغ و محبت حقيقي به صدق و خلوص. 3- پست شمردن لذات جسماني. 4- بياعتنائي به مال و ثروت. 5- علو ادراكات و آزادي انديشه. 6- عدالت و اخلاق لطيف. 7- سرعت انتقال در خاطرات و قدرت و يادآوري محفوظات. 8- فطرت منظم و قانوني.
اگر ما در اين اوصاف بسيار عالي انساني كه براي زمامدار شرط اساسي ميباشند، دقت كنيم، خواهيم ديد حاكميت چنين اشخاص در حقيقت، حاكميت نمايندگان خداوندي در روي زمين است. اين يك نظريهي فرسوده در گذرگاه قرون و اعصار نيست، بلكه حقيقتي است كه براي هر محقق روشنفكر و روشن ضمير (نه تحقيق فروشان حرفهاي) كه مسئلهي حاكميت را جدي و همه جانبه و بااخلاص مطرح نمايد، به آن حقيقت خواهد رسيد.
به عنوان نمونه: اغلب پژوهشگران در فلسفهي حاكميت و قراردادهاي اجتماعي از طرز تفكرات ژان ژاك روسو اطلاع دارند و ميدانند كه اين شخصيت با اينكه در ضرورت و لزوم حكومت و اجتماع مبني بر دموكراسي داد سخن داده و دلايل متقن و روشني رابراي اثبات مدعاهاي خود آورده است. اين متفكر بالاخره به اين نتيجه ميرسد كه براي كشف بهترين قوانين كه به درد ملل بخورد، يك عقل كل لازم است كه تمام شهوات انساني را ببيند، ولي خود هيچ حس نكند. با طبيعت رابطهاي نداشته باشد ولي كاملا آن را بشناسد، سعادت او مربوط به ما نباشد ولي حاضر شود به سعادت ما كمك كند … سپس ميگويد: بنابر آنچه گفته شد، فقط خدايان ميتوانند چنانكه شايد و بايد براي مردم قانون بياورند. البته كاملا روشن است كه منظور روسو از خدايان، نمايندگان خدا در روي زمين ميباشد كه در اصطلاح اديان پيامبر ناميده ميشوند، زيرا روسو مردي است مسيحي و يكتاپرست. و در جاي ديگر ميگويد: روح بزرگ قانون نويس تنها مهجزهاي است كه ميتواند ماموريت آسماني او را به خلق اثبات نمايد.
تفاوت مهمي كه گفتهي روسو با افلاطون دارد، در اينست كه افلاطون براي زمامداري شرايطي را لازم ميداند كه مجموع آنها را روسو در الهي بودن انسانها قانونگذار كه كشف از وجود بعد الهي در قانونگذار مينمايد ميپذيرد. به نظر ميرسد كه با توجه دقيق در طرز تفكرات هر دو شخصيت مزبور به حقيقتي خواهيم رسيد كه در مكتب اسلام مقرر شده است: اين حقيقت عبارتست از مشروط بودن قانونگذار به داشتن بعد الهي كه پيامبر اسلام و پيشوايان الهي بنام ائمهي معصومين از اين شرط برخوردار بودهاند، با اين تفاوت كه رابطهي پيامبر با خدا بوسيلهي وحي مستقيم بوده و رابطهي ائمه با خدا بوسيلهي تخلق به اخلاقالله و عصمت ميباشد. همچنين همين حقيقت دربارهي زمامدار و رهبر در اسلام نيز ديده ميشود كه زمامدار بايد با يك رابطهي الهي در مردم حكومت كند، نهايت امر اينست كه در صورتيكه پيامبر زمامدار بوده باشد، ارتباط او با خدا هم از راه تخلق به اخلاقالله است و هم داشتن بعد گيرندگي وحي. و در صورتيكه زمامدار يكي از ائمهي معصومين بوده باشد، ارتباط او با خدا بجهت عصمت و تخلق به اخلاقالله است، بدون رابطهي وحي. بنابر نظريهي دو متفكر نامبرده، انسانها ميتوانند از مسير شخصيتهاي الهي به دموكراسي واقعي خود برسند و الا هر دو مكتب افلاطون و روسو در مسئلهي قانونگذار و زمامدار دچار تناقص غير قابل حل خواهند ماند.
نتيجهي اين مبحث اينست كه حاكميت خداوند بر انسانها مخالف دخالت خود مردم در سرنوشت حيات معقول خود نميباشد، بلكه حيات معقول انسانها با تكيه بر اصول الهي قابل تفسير و توجيه و متكي بر هدف اعلاي زندگي خواهد بود.
در اول مبحث توضيح داديم كه بنابه يك تشبيه تقريبي كه بر مبناي تشبيه ناقص بر كامل ميباشد، نسبت خدا به انسانها نسبت روح به فعاليتهايش ميباشد كه تقريبا از جملهي معروف اميرالمومنين عليهالسلام برميآيد: «داخل في الاشياء لا باالممازجه و خارج عن الاشياء لا بالمباينه» (خداوند داخل در اشياء است نه بطور اختلاط و امتزاج و بيرون از اشياء است نه بطور مباينت).
بنابراين، نسبت حاكميت خداوند به حاكميت مردم بر مردم، همان نسبت روح است به فعاليتهاي آن، به عنوان مثال: وقتي كه مردم يا گروه عقلا با عقل سليم و وجدان پاك واقعيتي را به صلاح انسانها ديدند، حكمي كه بر مبناي اين بينش از مردم صادر ميشود، حاكميت خداوندي بوسيلهي مردم براي مردم خواهد بود. اين همان حجيت مستقل عقل است كه از جملهي كلما حكم به العقل حكم به الشرع استفاده شده است (هر چيزي كه عقل به آن حكم ميكند شرع نيز به آن حكم ميكند) و اصل تلازم عقل و شرع ناميده ميشود. اين واقعيت براي همهي ما روشن است كه عقل و وجدان مردم بجهت محدوديت ديدگاهها و چشماندازهاي مبهم كه در هدف گيريهاي زندگي دارند و بجهت غلبهي تمايلات و هوسبازيها و خودمحوريها كه همواره سطوح رواني آنان را اشغال مينمايد، قدرت كارآئي خود را از دست ميدهد و نميتواند بر طبق هويت واقعگرايانه كه دارند، به مديريت زندگي انسانها بپردازند، بلكه ميتوان گفت: شئون فوق طبيعي حيات معقول بشري از قلمرو عقول و وجدانهاي مردم بالاتر است. لذا بر مبناي عدل و لطف الهي پيامبراني كه رابطهي مستقيم بوسيلهي وحي با خدا دارند، از طرف خدا براي نجات دادن انسان از محدوديتهاي عقل و وجدان و آلودگي آن دو با تيرگيهاي خودمحوري و طبيعت گرائي در ميان جوامع، مبعوث ميشوند و به كمك عقل و وجدان ميشتابند و براي همين است كه روايات معتبر عقل را حجت دروني و پيغمبر را حجت بروني معرفي مينمايند. از آنجمله: «يا هشام ان الله علي الناس حجتين: حجه ظاهره و حجه باطنه فاما الظاهره فالرسل و الانبياء و الائمه و اما الباطنه فالعقول» (اي هشام، خداوند براي مردم دو حجت دارد، حجت ظاهري و حجت باطني. حجت ظاهري رسولان و پيامبران و ائمه عليهمالسلام، و حجت باطني عقول ميباشد) «العقل دليل المومن» (عقل راهنماي انسان باايمان است) و لابعث الله نبيا و لا رسولا حتي يستكمل العقل و يكون عقله افضل من (جميع عقول) امته» (و خداوند هيچ پيامبر و رسولي را مبعوث نكرده است مگر اينكه عقل او كامل شود
و بر عقول همهي افراد جامعهاش برتري داشته باشد) اميرالمومنين(ع) در خطبهي يكم از نهجالبلاغه يكي از اهداف رسالت رسولان را به فعليت رسانيدن و شكوفا ساختن عقول مردم معرفي كرده است: و يثيروا دفائن العقول (و نهاديهاي مخفي عقول مردم را برانگيزانند و به فعليت برسانند).
حال اين سوال پيش ميآيد كه آيا دو حجت خداوندي عقل و پيامبر ميتوانند مخالف متناقض با يكديگر بوده باشند؟! چنين چيزي امكانپذير نيست كه پيامبران بيايند و عقول انسانها را در رديف خودشان و به اصطلاح معمولي همكار خودشان معرفي نمايند و سپس به تناقض گوئي و پيكار با يكديگر برخيزند!! اين هماهنگي عقل و پيامبر با اين مسئله تاييد و تاكيد ميشود كه يكي از منابع فقه اسلامي عقل است (كتاب، سنت، اجماع، عقل) بنابراين، احكامي كه از عقل سليم مردم دربارهي شئون زندگيشان صادر ميشود و آن حاكم رشد يافته كه احكام را در جامعه به مرحلهي تطبيق و اجراء درميآورد، حكومتي است از مردم بر مردم با وسيلهي احكام و قوانيني كه از پيشوايان فوق طبيعي و حجت باطني انسانها كشف و صادر شده است. حكومت مردم بر مردم مانند حكومت روح تصفيه شده بر صفات و فعاليتهاي انساني با نظر به مجموع مباحث گذشته به اين نتيجه ميرسيم كه بجهت لزوم حاكميت خدا بر انسانها، حكومت مردم بر مردم در مكتب اسلام، عبارتست از حكومت روح و مديريت آن بر صفات و فعاليتهاي انساني و هدف اصلي چنين حكومت عبارتست از تقويت دو بعد مادي و معنوي مردم و تقليل دردها و تامين آسايشهاي آنان در مسير هدف اعلاي زندگي كه حيات معقول ناميده ميشود. تعيين چنين حكومت بوسيلهي بعد مادي محض و خواستههاي طبيعي خالص مردم كه از سرچشمهي خودمحوري ميجوشد، امكانپذير نيست. حكومت در اسلام جلوهاي از حاكميت خداوندي در روي زمين است و به همين جهت است كه چنين حكومتي با استبداد و ظلم و جور طواغيت اجتماعات به هيچ وجه سازگار نميباشد، چنانكه روح انساني نميتواند به صفات و فعاليتهاي انساني استبداد و ظلم و جور و طغيانگري راه بيندازد.
براي توضيح اين حقيقت، ميگوئيم: مقصود از حكومت مردم بر مردم آن نيست كه يك عده از افراد جامعه بر افرادي ديگر خط مشي زندگي را با زور و قدرت، تعيين نمايند، نيز مقصود آن نيست كه جمعي از افراد جامعه تخيلات و پندارها و خواستههاي بياساس خود را بر ديگر افراد تحميل كنند. همچنين منظور از حكومت مردم بر مردم آن نيست كه هر چه به زعم خود براي مردم صلاح و شايسته ديدند، پيش كشيده و مردم را به پذيرش آن مجبور نمايند. زيرا معناي حكومت رهبري مردم در مسير حيات معقول رو به بهترين هدفهاي مادي و معنوي با هماهنگ ساختن آنها ميباشد. اين حيات معقول يك جريان طبيعي تحقق يافته مانند ديگر جريانات طبيعي تحقق يافته نيست، بلكه بايد آن را بوجود آورد. آنچه كه در جهان عيني طبيعي موجود و در جريان است، زندگي طبيعي محض است كه در مجراي توالد و تناسل در قالبهاي محيطي و اجتماعي بوجود ميآيد و از بين ميرود. براي بوجود آوردن حيات معقول براي اجتماع، حكومت ضرورت قطعي دارد كه آن زندگي طبيعي محض را با هدف گيريهاي معقول توجيه نموده و بصورت حيات معقول درآورد، يعني از آنچه هست، آنچه بايد باشد را حاصل نمايد.
بنابراين، مقصود از حكومت مردم بر مردم آنست كه عقول و وجدانهاي پاك مردم را براي حكومت ميكند، نه زور و قدرت مردم و نه تخيلات و پندارها و خواستههاي بياساس و نه نطريات شخصي و غير ذلك. و گمان نميرود متفكري پيدا شود و سرسخت ترين مدافع حكومت مردم بر مردم بوده باشد و جز اين كه به عنوان ملاك حكومت مطرح نموديم، چيزي قابل توجه بگويد. آيا احتمال ميدهد كه يك متفكر هشيار و انسانشناس كه اطلاعي از زندگي فردي و اجتماعي داشته باشد و بگويد ملاك حكومت مردم بر مردم زور و قدرت يا تخيلات و خواستههاي بياساس و نظريات شخصي حكام است؟! گمان نميكنم حتي ماكياولي كه به عقيدهي متفكراني فراوان بزرگترين جنايت را به حيات سياسي انسانها نموده است، ملاك حكومت را امور مزبور بداند زيرا ممكن است او بگويد: من كه براي زمامداري امور مزبوره را تجوير كردهام، به عنوان ابزار و وسايلي براي رسيدن به هدف كه ابقاي زمامداري است مطرح نمودهايم.
به هر حال ترديدي در اين نيست كه مقصود از حكومت مردم بر مردم، حكومت عقول و وجدانهاي پاك مردم پس از تشخيص معناي حيات معقول بر مردم ميباشد. در نتيجهي اين حكومت چنانكه گفتيم مانند حكومت روح بر صفات و فعاليتهاي انساني است كه جلوهاي از حاكميت خداوندي بر مردم است. جماعت و شوري در منابع اسلامي پديدهي جماعت و شوري بطور جدي مطرح است. اين دو روايت و مضامين شبيه به آن دو در منابع اسلامي وجود دارد: الجماعه رحمه (جماعت رحمت است). و يدالله مع الجماعه (دست خدا با جماعت است). اين دو روايت يك واقعيت عيني را مطرح كرده است كه مردم در حال تشكل جمعي براي تحقق و بدست آوردن يك هدف معقول ميتوانند از فهم و عقل و وجدان يكديگر بهرهبرداري كنند و هر يك از آنان كتابي گشوده در مقابل ديدگان ديگري بوده باشد. اجتماع و تفاهم عقول انساني حداقل نتيجهاي را كه در بر دارد، تصاعد حسابي محصول و بيشتر اوقات نتيجهي تصاعد هندسي ببار ميآورد. افضل الناس رايا من ل يستغني عن راي مشير (بهترين مردم از نظر راي و نظر كسي است كه از راي مشورت كننده بينياز نباشد).
از طرف ديگر دو آيه در قرآن مجيد موضوع شور و مشورت را بيان ميكند:
1- «فبما رحمه من الله لنت لهم و لو كنت غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم في الامر فاذا عزمت فتوكل علي الله ان الله يحب المتوكلين» (برحمت خداوندي بر آنان نرم شدهاي و اگر تندخو و سخت دل بودي از پيرامون تو پراكنده ميشدند، پس آنان را عفو كن و و براي آنان طلب مغفرت نما و در امر با آنان مشورت كن و هنگامي كه تصميم گرفتي توكل بر خدا كن، خداوند توكل كنندگان را دوست ميدارد).
2- «والذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش و اذا ما غضبواهم يغفرون والذين استجابوا لربهم و اقاموا الصلوه و امرهم شوري بينهم و مما رزقناهم ينفقون. والذين اذا اصابهم البغي هم ينتصرون» (و آنان كه از گناهان بزرگ و فحشاها اجتناب ميورزند و هنگامي كه غضبناك شدند، ميبخشند و كسانيكه پروردگارشان را پاسخ پذيرش گفتند و نماز را برپا داشتند و امر آنان در ميانشان شوري (مشورت) است و از آنچه كه به آنان روزي كرديم، انفاق ميكنند و آنان كساني هستند كه هنگامي كه اگر به آنان ستمي برسد، به ياري هم برميخيزند).
توضيحي دربارهي شوري با نظر به دو آيهي فوق: آيهي شمارهي يكم براي اعضاي مشورت شرطي ذكر نكرده است. لذا بعضي چنين گمان كردهاند كه همهي مردم با هر گونه شرايط ذهني ميتوانند شركت نمايند. اين گمان بنظر صحيح نميرسد زيرا ماهيت مشورت عبارتست از اجتماع يك عده اشخاص به عنوان اعضاي مشورت براي بيان عقايد و نظريات خود، دربارهي موضوعي كه بديهي نبوده و امري است نظري. اعضاي مشورت ميخواهند واقعيت موضوع مورد مشورت را كه از نظر ابتدائي پوشيده است، روشن بسازند و بهترين راه حل آن موضوع را براي دفع ضرر يا جلب منفعت براي مردم اجتماع ارائه بدهند. مسلم است كه مشورت به اين معني و هدفي كه از آن منظور است، با فرض عدم توجه به شعور و درك و معلومات و تقواي اعضاء مشورت بطور قطع ناسازگار است، بنابراين، انساني كه فاقد شعور و درك و معلومات و تقوي است، چيزي ندارد كه به نفع انسانها ابراز عقيده و نظر نمايد. همچنين با نظر به هدف و غايت از مشورت كه عبارتست از بدست آوردن بهترين عقيده و نظر براي مصالح مردم، اجتماع، بينيازي از شعور و درك و معلومات و تقوي، خطائي است كه هيچ اداره كنندهي اجتماع نميتواند مرتكب آن شود. به اضافهي اينكه يكي از مخاطبين به دستور شوري خود پيامبر اكرم (ص) هم است، در اينصورت چگونه جايز است كه پيامبر آگاه از همه چيز و مطلع از مصالح و مفاسد زندگي مردم عقل خود را مساوي يك فرد فاقد شعور و درك قرار بدهد و در برابر او يك راي داشته باشد؟!
اين مطالب كه گفتيم، قرينهي عقلي براي تفسير آيه به وجهي است كه ما متذكر شديم، يعني قطعا بايد اعضاي شوري واجد صلاحيت مشورت بوده باشند. با قطع نظر از قرينهي عقلي براي تفسير آيه به وجهي است كه ما متذكر شديم، يعني قطعا بايد اعضاي شوري واجد صلاحيت مشورت بوده باشند. با قطع نظر از قرينهي عقليه كه بيان نمودهايم، از نظر فن تفسير و اصول بيان و محاورات آيهي شمارهي دوم مبين و مفسر آيهي شمارهي يكم است. آيهي شمارهي دوم اوصاف اعضاي شوري را چنين توضيح ميدهد:
1- مرتكب گناهان بزرگ و فحشاء نباشند. 2- غضب خود را فرو نشانند. 3- بطور كلي كساني باشند كه به دستورات الهي پاسخ بدهند. و نماز را برپاي دارند. 4- و از آنچه كه خداوند بر آنان عنايت فرموده است، انفاق نمايند. 5- هنگاميكه از بيگانگان تعدي و ستم بر آنان متوجه شود، به ياري هم بشتابند.
هيچ جاي ترديدي نيست كه امور مزبوره هم آگاهي و علم به موضوع مشورت را شرط ميداند و هم عدالت و تقوي را. از جمله رواياتي كه دلالت صريح به لزوم مشورت دارد، روايتي است كه مرحوم آيهالله العظمي آقا ميرزا محمدحسين نائيني نقل كرده است كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: اشيروا علي اصحابي (اي اصحاب من، بر من اشاره كنيد). معناي اين جمله چنانكه در موارد استعملات ديده ميشود، همان مشورت است كه دو يا عدهاي از عقلا، براي درك حقيقت از درك و شعور و معلومات يكديگر بهرهبرداري ميكنند. در جنگ احد با اينكه نظر پيامبر اكرم (ص) با چند نفر ديگر اين بود كه از مدينه بيرون نروند، ولي چون اكثريت آراء صحابه اين بود كه از مدينه خارج شوند، پيامبر اكرم (ص) با اكثريت موافقت فرمود و بعدا معلوم شد كه نظر پيامبر كاملا مطابق واقع بوده است.
همچنين در جنگ احزاب كه با اكثريت آراء صحابه در عدم پذيرش مصالحه با قريش موافقت فرمودند مرحوم نائيني اصل مشورت را به سيره (روش) معمولي پيامبر نسبت داده ميگويد: سيرهي مقدسهي نبويه صلي الله عليه و آله در مشورت با اصحاب و اشيروا علي اصحابي فرمودن در حوادث را، كتب سير (تواريخ زندگي پيامبر) مشروحا متضمن است در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه موضوع مشورت با اهميت جدي بيان شده است. از آنجمله: «فلاتثنوا علي بجميل ثناء لاخراج نفسي الي الله و اليكم من التقيه في حقوق لم افرغ من ادائها و فرائض لابد من امضائها. فلاتكلموني بما تكلم به الجبابره و لاتتحفضوا كني بما يتحفظ به عند اهل البادره و لاتخالطوني بالمصانعه و لاتظنوا بي استثقالا في حق قيل لي و لا التماس اعظام لنفسي، فانه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه فلاتكفوا عن مقاله بحق او مشوره بعدل، فاني لست في نفسي بفوق ان اخطي و لاآمن ذلك من فعلي الا ان يكفي الله ما هو املك به مني فانما انا و انتم عبيد مملكون لرب لا رب غيره يملك منا ما لانملك من انفسنا و اخرجنا مما كنا فيه الي ما صلحنا عليه فابدلنا بعد الضلاله بالهدي و اعطانا البصيره بعد العمي». درست دقت فرمائيد: (مرا در مقابل وظيفهاي كه انجام دادهام سپاس خوشايند ننمائيد، آزاد ساختن شخصيت از چنگال تمايلات و روانه كردن آن بسوي شما (كه جلوهگاه مشيت خداوندي هستيد) سپاسگزاري ندارد. من كاري جز اين نميكنم كه به مقتضاي تكليف انساني الهيام حقوق حيات فردي و اجتماعي شما را كه از بجا آوردنش فارغ نشدهام، ادا ميكنم و وظايف واجب و ضروري را كه بايستي اجرا كنم، انجام ميدهم. گفتگويتان با من مانند گفتگو با جباران روزگار نباشد. در برابر من از تسليم و خودداري كه در مقابل قدرتمندان پرخاشگر داريد، بپرهيزيد. با قيافهي ساختگي و ظاهري با من آميزش نكنيد. گمان مبريد هنگاميكه سخن حق به من گفته شود، براي من سنگيني خواهد كرد و يا خودم را از آن حق بالاتر قرار خواهم داد، زيرا كسي كه شنيدن سخن حق يا نشان دادن عدالت براي او سنگيني كند، عمل به حق و عدالت براي او سنگينتر خواهد بود. در برابر من از گفتن حق و مشورت از روي عدالت خودداري نكنيد. اگر عنايت خداوندي كه مالكتر از من به من است، كفايتم نكند، من داراي شخصيتي فوق خطا نيستم. قطعي است كه من و شما بندگان مملوك پروردگاري هستيم كه جز او خداوندي وجود ندارد. او است مالك مطلق نفوس ما كه بالاتر از مالكيت خود ما است. اوست كه ما را از مراحل پايين حيات به مراتب عالي آن حركت داده، گمراهي ما را به هدايت و نابينائي ما را به بينائي مبدل ساخته است).
اهميت مشورت در عبارات فوق در چند جمله بخوبي ديده ميشود:
1- هنگاميكه حق به من گفته شود، بدون كمترين كبر و نخوت آن را خواهم پذيرفت. در اين جمله ابراز حق اگر چه در شكل مشورت هم نباشد، گوشزد شده است، چه رسد به لزوم پيروي از حق كه بوسيلهي مشورت نمودار ميگردد. 2- در برابر من از گفتن حق خودداري نكنيد. 3- از مشورت با من از روي عدالت خودداري نورزيد. 4- من داراي شخصيتي فوق خطا نيستم. در جملهاي ديگر فرموده است: لا ظهير كالمشاوره (هيچ پشتيباني مانند مشورت وجود ندارد). و در جملهي 113 از كلمات قصار فرموده است: و لا مظاهره اوثق من المشاوره- (و هيچ پشتيباني و استمدادي محكمتر از مشورت نيست). و در جملهي، 211از كلمات قصار فرموده است: والاستشاره عين الهدايه و قد خاطر من استغني برايه (و مشورت عين هدايت است، قطعا به خطر افتاد كسي كه استبداد و استغناء به راي خود نمود).
اين تاكيدهاي صريح كه اميرالمومنين عليهالسلام دربارهي ضرورت مشورت نمودن فرموده است، فقط گفتار زباني نبوده و عمل آن بزرگوار كمترين تخلفي از گفتارش نداشته است. به عنوان نمونه همانطور كه مرحوم آيهالله العظمي آقاي نائيني متوجه شده است، در حساسترين و بااهميت ترين حادثهي دوران حكومتش با اينكه يقين به خطاي اكثريت داشت، عمل به راي اكثريت نموده و بر حكميت تن داد، و اين راي اكثريت بر گرفتاريهاي اميرالمومنين افزود و ميفرمود: من بشما گفتم: اين كار حكميت صحيح نيست و در مبارزهي با معاويه حق بجانب شما است و شما نپذيرفتيد. اين داستان رنجآور قانوني بودن آراء مردم را بخوبي اثبات ميكند. از مجموع آيات و روايات و روش مستمري پيشوايان الهي اسلام است كه ترديد در آن يا ناشي از بياطلاعي است و يا معلول غرض ورزيهاي نابكارانه. البته چنانكه در مباحث مربوط به داستان حكميت با نظر به منابع قطعي اين داستان كاملا اثبات شد كه اميرالمومنين عليهالسلام حكميت را از روي مشورت نپذيرفته است، بلكه بجهت بوجود آمدن آراء اكثريتي بوده است كه در سپاهيان اميرالمومنين (ع) با حيلهگري هواخواهان معاويه بروز كرد و مقاومت آن حضرت و ياران و خواص اصلي او مانند مالك اشتر موثر نشد و كار به متلاشي شدن سپاهيان آن حضرت منجر ميگشت. سند و دليل اصالت مشورت با در نظر گرفتن شرايط پنجگانهاي كه در آيهي 37 و38 و 39 سورهي الشوري ملاحظه نموديم. و با در نظر گرفتن حكم عقل صريح كه هدف از مشورت رسيدن به واقعيت است و با در نظر گرفتن جملهي اميرالمومنين عليهالسلام كه مشورت را عين هدايت معرفي فرمودهاند، حقيقتي كه در مباحث گذشته مطرح شد، مانند اصل بديهي بايد تلقي شود و آن حقيقت اينست كه عقول و وجدانهاي پاك مردم حجتهاي دروني مردم ميباشند، چنانكه پيامبران حجتهاي بروني براي مردم هستند.
با توجه به اين حقيقت است كه ميگوئيم: حاكميت مردم بر مردم فقط از ديدگاه اسلام ميتواند مطابق منطق واقعبيني تلقي شود، نه از ديدگاه افراطيون شعارپرداز و تفريطيون بدبين و غوطهور در ظلمات جهل و نكبت. پس بايد بگوئيم: سند و دليل اصالت مشورت در مكتب اسلام هم عقل است كه حجت خداوندي است و هم نقل است كه از حجج بيروني الهي صادر شده است. بنابراين محصول يك مشورت صحيح با اجتماع شرايط پنجگانه كه گفتيم، از ديدگاه اسلام، بايد مورد پيروي قرار بگيرد، اينست قانون.
از طرف ديگر ميدانيم كه آراء مردم هر چند كه پاك و مبرا از آلودگيها باشد، بالاخره از اشتباه و خطا مصون نميباشد، زيرا سالم ماندن عقول و مشاعر مردم از خصوصيتهاي موضعگيري و فهم شخصي و تاثرات ثابت دروني آنچنان عموميت ندارد كه هر مجموعهاي از آراي چند نفر حتي مجموعه اي از اكثريت آراي جامعه مطابق واقعيتي باشد كه مورد هدف گيري قرار گرفته است، مگر بطور استثنائي كه نميتواند بازگو كنندهي يك اصل عمومي قابل پذيرش همگاني بوده باشد. اين جمله را بياد داريم كه يكي از متفكرين مغرب زمين كه ساليان عمرش را انسان، انسان، انسان گفته است، ميگويد: برخورداري از عقل سالم موضوعي كاملا نسبي است، افراد بسيار معدودي كاملا از عقل سليم برخوردارند، تقريبا هر كس زوايائي دارد كه در آن زوايا داراي جنون است.
اين عبارت را هم از آلفرد نورث وايتهد ملاحظه فرمائيد: طبيعت بشري آنچنان گره خورده است كه ارزش آن برنامه كه روي كاغذ براي تنظيم اجتماع نوشته ميشود، در نزد مرد حاكم، با ارزش همان كاغذ باطل شده هم مساوي نيست. يك عبارت ديگر از گويندهي عبارت اول در پاسخ سوال زير يكي از مشكلاتي كه در برابر انسان قرار دارد اينست كه بشر هرگز نميتواند هيچ چيز را از روي اعتدال انجام دهد، ممكن است كاري را بخوبي آغاز كند، اما سپس آن را به افراط ميكشاند. آيا بنظر شما بشر سرانجام رعايت حد وسط را خواهد آموخت؟ چنين ميگويد: من مطمئنم و اميدوارم كه حد وسط را خواهد آموخت و به عقيدهي من نهايت لزوم را دارد و اين عمل كاملا ممكن است. من اين پيشگوئيهاي تاريك را كه در جريان آن هستيم، به عنوان يك وحي منزل تلقي نميكنم. من اميدواري زيادي ندارم ميتوان با كمترين تتبع و بررسي، امثال عبارات فوق از همهي متفكران شرقي و غربي را بطور فراوان جمعآوري كرد. بسيار خوب، با اين فرض كه اعتدال فكري و عقل سليم فقط در افراد معدودي از انسانها وجود دارد، چگونه ميتوان مشورت و محصول آن را به عنوان واقعيت تلقي نموده و آن را پذيرفت؟
پاسخ اين سوال از ديدگاه اسلام بدين قرار است:
اولا- تعليم و تربيت ارشاد دائمي و مستمر انسانهاي جامعهي اسلامي آگاهي و برخورداري از منطق واقعيات و تصفيهي دروني مردم را همواره وظيفهي اصلي خود ميداند. انجام اين وظيفهي حياتي كمك كاملا قابل توجه در آماده ساختن مردم براي درست انديشيدن در مباني حيات معقول و مصالح و مفاسد آن خواهد نمود. اين وظيفهي حياتي از جملهي رباني اميرالمومنين: «كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته» (همهي شما چوپانيد و همهي شما دربارهي مردمي كه ميتوانيد از تفكرات و ديگر خدمات شما در راه حيات معقولشان بهرهبرداري نمايند، مسئوليد) استفاده شده است.
ثانيا- اصل مشورت يك نعمت الهي و خداوندي براي انسانها است كه آنان را به خود متكي ميسازد و از داشتن استعدادها و امكانات و نيروهاي سازنده آگاه مينمايد و آنان را به اصل تفاهم و بوجود آوردن هماهنگي در زندگي مطلع مينمايد و خداوند با اين اصل مشورت اثبات ميكند كه اين موجود شايستگي زندگي مستند به عقل و شعور را دارا ميباشد. اما اينكه مشورت و آراء اكثريت بلكه اتفاق آراء مستلزم وصول به واقعيتها نيست، مسئلهاي است كاملا بديهي و غير قابل ترديد، و ضروري به اصالت و حجيت مشورت وارد نميآورد، زيرا آن خداوندي كه وصل به واقعيتها را از انسانها خواسته است، قانوني براي اين وصول نيز تعيين كرده است. اين قانون چنين است كه انسانها در مسير حيات معقول اولا و بالذات بايد با واقعيات تماس بگيرند. يعني وقتي كه ميتوانند پردهي پنجره را كنار زده و بطور مستقيم از نور خورشيد استفاده كند، به يك چراغ ضعيف قناعت نورزند و خود را فريب ندهند. و در آن هنگام كه دستشان به نور خورشيد نميرسد، حيات خود را در ظلمات مختل نسازند. بلكه هر چه بتوانند وسايل روشنائي ثانوي بدست بياورند و خود را از ظلمات نجات بدهند. مشورت آن چراغ روشنگر است كه ميتواند در صورت عدم امكان ارتباط با خود واقعيات، آدميان را از تاريكيها رهائي ببخشد. و همين مقدار رهائي از تاريكي و وصول به واقعيت، مورد پذيرش خالق زندگي و مرگ است كه ميگويد: و امرهم شوري بينهم. اين يك بعد مشورت است كه معمولا موارد بهرهبرداري مشورت را نشان ميدهد.
بعد ديگر مشورت اينست كه انسانها با يك محصول عالي عقلاني و وجداني دربارهي زندگي خودشان نظر ميدهند. و چون آگاهي و وثوق يا عدالت در اعضاي مشورت شرط است، اگر محصول مشورت مخالف واقع هم بوده باشد. ضرري بر ارزش اصيل مشورت وارد نميآورد، زيرا اين خلاف واقع مستند به جهالت و فسق و پليدي اعضاي شوري نيست، بلكه معلول يك ناتواني غير اختياري است كه مورد مسئوليت نميباشد. اكنون ميتوانيم اساسيترين مسئلهي مشورت را از ديدگاه اسلام مطرح نمائيم: موضوع مشورت در اسلام چيست؟ از مباحث گذشته روشن شد كه مشورت عبارتست از اجتماع عدهاي از مردم آگاه و مطلع از موضوع و كاملا مورد وثوق براي بدست آوردن حقيقت دربارهي آن موضوع كه براي مشورت مطرح گشته است. البته روشن است كه اگر امر دائر باشد ميان اينكه عضو مشورت با داشتن آگاهي و اطلاع كامل از موضوع داراي عدالت باشد، يا وثوق، البته صفت عدالت مقدم است، زيرا با وصف عدالت اطمينان به واقعيتي كه بوسيلهي شخصي عادل ابراز ميگردد، بيشتر و عاليتر ميباشد. اما موضوع مشورت، يعني اموري كه در اسلام قابل برنهادن براي مشورت و استخراج آراء است، همهي موضوعات و شئون حياتي انسانها و زمينهي صدور احكام مستند به عناوين ثانوي است. براي توضيح اين مسئله ميگوئيم: همهي امور نظري در حيات فردي و اجتماعي مسمين بر دو نوع تقسيم ميگردند: نوع يكم- حكم. نوع دوم- موضوع.
نوع يكم- حكم است كه شامل همهي تكاليف و وظايف اسلامي است كه با كوشش و اجتهاد فقهاء از منابع اربعهي (كتاب و سنت و اجماع و عقل) استخراج و استنباط شده و در اختيار مسلمانان گذاشته ميشود. اما احكام اوليه مربوط به همهي افعال و اعمال مكلفين است كه چون به هيچ وجه قابل تغيير و دگرگوني نميباشند، لذا به هيچ وجه براي مشورت و اظهار نظر مطرح نميشوند، مانند واجبات و محرمات و مستحبات و مكروهات و مباحات كه احكام پنجگانه ناميده ميشوند و هيچ يك از اعمال مكلفين خارج از اين احكام نيست. مانند نماز و روزه و حج و زكات و خمس و جهاد و دفاع و احكام اوليهي مربوط به معاملات و حدود و ديات و احكام اوليهي مربوط به آئين دادرسي و شهادت و غير ذلك و تعريف كلي اين نوع احكام عبارت است از حكمي كه بوسيلهي قرآن و سنت پيامبر اكرم و اجماع با شرايطي كه دارد و عقل براي مصالح و مفاسد فطرت و طبيعت مادي و روحي بشر وضع نموده است و به هيچ وجه قابل دگرگوني و تغيير نميباشند، اگر چه با نظر به موقعيتهاي گوناگون مكلفين متنوع ميباشند، مانند مسافر و حاضر و مضطر و مجبور و وضع عادي و غير عادي و غير ذلك. يك مطلب بسيار مهم دربارهي اين احكام وجود دارد كه بايد كاملا مراعات شود، اينست كه با نظر به ارتباط شديد شئون اجتماعي مسلمين با يكديگر و با جوامع بيگانه، اختلاف در فتوي و احكام كه بجهت نظري بودن منابع فتوي يك امر طبيعي است، نبايد موجب اختلال زندگي اجتماعي مسلمين بوده باشد. بدين جهت است كه فتاوي و احكام مربوط به حيات اجتماعي حتما بايد با شوراي فقاهي و رهبري صادر شده و در اختيار جامعه گذاشته شود و در غير اينصورت ضررهاي قابل توجه جامعه را مختل خواهد كرد.
احكام ثانويه- عبارتند از احكامي كه فقهاي جامع الشرايط با نظر به خصوصيات و شرايط و موقعيتهاي مقتضي فردي يا اجتماعي صادر مينمايند، مانند حكم تحريم استفاده از تنباكو كه مرحوم آيهالله العظمي آقا ميزرا محمدحسن شيرازي رحمهالله عليه صادر فرمودند.
تفاوت ميان احكام اوليه و احكام ثانويه در اين است كه:
1- احكام اوليه بطور مستقيم مستند به دلايل چهارگانه (كتاب و سنت و اجماع و عقل) است كه پس از اصول و عقايد ضروري متن دين اسلام را بطور ثابت تشكيل ميدهند. در صورتيكه احكام ثانويه بطور مستقيم مستند به دلايل چهارگانه نبوده و معلول استنباط فقيه جامعالشرايط با نظر به مصالح و مفاسد عارضي براي فرد و اجتماع ميباشد. البته معناي اينكه احكام ثانويه معلول استنباط فقيه جامعالشرايط است، آن نيست كه احكام ثانويه ارتباطي به دلايل چهارگانه ندارند، بلكه مقصود اينست كه با در نظر به اصول و قواعد كلي مستفاد از آن دلايل براي حفظ كيان مكلف و جامعهي اسلامي، علل و انگيزههائي موجب ميشود كه فقيه جامعالشرايط با ولايتي كه دارد يا با مشورت فقهاي ديگر حكمي را براي صلاح يا برانداختن فساد صادر نمايد
2- نكتهي مهمي كه در اين نوع از احكام بايد مراعات شود، اينست كه احكام ثانويه در زمينهي مباحات اوليه صادر ميشود، مانند استفاده از تنباكو كه ذاتا و بدون عارضه از مباحات است و مرحوم آيهالله العظمي آقا ميرزا محمدحسن شيرازي آن را تحريم نموده بود. در صورتيكه احكام اوليه با هيچ علت و انگيزهاي تغيير نميپذيرد.
3- احكام اوليهاي كه بجهت اضطرار و يا اكراه و اجبار دگرگون ميشوند، مثلا بجهت ناامن بودن راهها، فقيه حكم به عدم جواز حج صادر ميكند. اين حكم ثانوي نيست، بلكه اضطرار موجب منتفي شدن وجوب حج يا حرمت آن ميگردد، زيرا قدرت و اختيار و علم شرايط اصلي تكليف ميباشند.
4- بمجرد منتفي شدن علل و انگيزههاي احكام ثانوي، و احكام اضطراري آن احكام منتفي شده و موضوع محكوم به احكام اوليه خود ميباشد.
در مقدمات صدور احكام ثانويه، فقيه جامعالشرايط در موارديكه احتياج به اطلاعات و آگاهيهاي موضوعي دارد، حتما براي بدست آوردن علم به موضوع بايد به مشورت بپردازد، و بدون مشورت اگر به خطا بيفتد، معذور نخواهد بود. نوع دوم موضوع هر پديده و رابطهاي كه در انسان و جهان وجود دارد، با رابطه با انسان ميتواند موضوع حكمي قرار بگيرد. مثلا زراعت يك پديدهاي است كه با نظر به احتياج انسان به مواد معيشت موضوعي است كه محكوم به يكي از احكام ميگردد. مانند حكم وجوب، موقعي كه معاش انساني نيازمند به آن باشد. ازدواج موضوعي است كه با نظر به احتياج و مراتب نياز انسانها به آن محكوم به احكامي است، مانند وجوب و استحباب. محصولات صنعت نيز بدان جهت كه با زندگي انسان از نظر احتياجات در ارتباط است، موضوعي براي احكام قرار ميگيرد. ارتباطات جنگي يا صلحي ميان اقوام مسلمين و ميان مسلمين و بيگانگان موضوعاتي هستند كه با اختلاف موقعيتها محكوم به احكام مختلف ميباشند. همهي امور مربوط به چگونگي توليد و توزيع و برخورداري از منابع زميني و تعليم و تربيت و تعلم و پذيرش تربيت … همه و همهي اينها موضوعاتي هستند كه با نظر به موقعيتهاي فردي و اجتماعي محكوم به احكام مختلف ميباشند. تشخيص و تحقيق در ماهيت موضوعات و ارتباطاتي كه موضوعات با انسانها پيدامي كنند، بطور كلي در اختيار خود مردم آگاه و موثق ميباشد، و لذا مشورت در تحقيق و تشخيص موضوعات و ارتباطات آنها با شئون انساني يك قانون اصيل است كه بهترين راه براي بدست آوردن واقعيات در امور نظري ميباشد.
بنابراين ملاحظات فقه و حقوق اسلامي در تقسيمبندي معروف رسمي: 1- پيشرو 2- پيرو، قرار نگرفته بلكه داراي هر دو جنبهي پيشرو و پيرو ميباشد. جنبهي پيشروي فقه و حقوق اسلامي در احكام اوليه است كه تعريف آن را در گذشته بيان كرديم. اسلام در آن احكام چون مستند به وحي الهي و بازگو كنندهي مصالح و مفاسد فطرت و طبيعت مادي و روحي انسانها است، پيشرو محض است و هيچ فرد و جمعي حق تغيير دادن آنها را ندارد.
جنبهي پيروي فقه و حقوق اسلامي در موضوعات و زمينهي احكام ثانويه است كه تحقيق و تشخيص آنها به عهدهي خود مردم است، آن مردمي كه از آگاهي كامل و عدالت يا وثوق برخوردار بوده باشند. و معناي حكومت مردم بر مردم به اين معني در اسلام جريان دارد، زيرا چنانكه ملاحظه شد، انتخاب شئون حيات و كيفيت آنها، در زمينهي همهي موضوعات زندگي ماداميكه به نهي صريح برخورد نكند، در اختيار خود مردم است و چون اسلام اين اختيار در انتخاب را پذيرفته و شوري و جماعت را (يدالله مع الجماعه) اصل قرار داده است، بنابراين حكومت مردم بر مردم را در يك معناي عالي پذيرفته است.
***
«و انه لابد للناس من امير بر او فاجر يعمل في امرته المومن و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ الله فيها الاجل و يجمع به الفييء و يقاتل به العدو و تامن به السبل و يوخذ به للضعيف من القوي حتي يستريح بر و يستراح من فاجر» (وجود حاكم و زمامدار براي مردم ضروريست چه حاكم نيكوكار و چه حاكم بدكار كه اگر زمامدار بدكار و منحرف باشد، شخص باايمان در زمامداري او عمل صالح خود را انجام ميدهد و شخص كافر براي دنيايش برخوردار ميگردد، تا روزگار زندگي مومن و كافر (يا روزگار زمامداري بدكار و منحرف) سپري شود و خداوند بوسيلهي زمامدار منحرف غنائم را جمع و بوسيلهي او جهاد با دشمن را به راه مياندازد و راهها بوسيلهي او امن ميگردد و بوسيلهي او حق ضعيف از قوي گرفته ميشود، تا نيكوكار راحت شود و مردم از شر تبهكار در امن باشند).
زمامداري و حكومت جبري طبيعي، و زمامداري و حكومت انساني- الهي:
براي شناخت اين دو نوع حكومت جبري طبيعي و حكومت انساني- الهي رجوع به درون آدمي و مديريتي كه در آنجا بوجود ميآيد، بسيار مناسب است. هيچ ترديدي نيست در اينكه هر فردي از انسان با نظر به موجوديت مادي و رواني كه دارد، از اجزاء و عضلات و نيروها و استعدادهاي رواني گوناگوني متشكل است كه با نظر به جاندار بودن او يك مديريت ناشي از متن حيات كه صيانت ذات، خودگرداني ناميده ميشود، در درون او مشغول فعاليت است كه بر مبناي دو عنصر اساسي جلب نفع و دفع ضرر دست به كار ميشود. اين مديريت ناشي از همان جبر طبيعي است كه عامل ادامهي حيات بطوريكه ميخواهد، در عرصهي طبيعت ميباشد. اين مديريت همهي جانداران با اختلاف طبايعي كه دارند، وجود دارد، ولي در نوع انساني بدانجهت كه داراي استعدادهاي متنوع و نيروهاي گوناگون است، همين مديريت جبري طبيعي براي ادارهي همهي موجوديت او با آن استعدادها و نيروها گستردهتر و عميقتر و ظريفتر و پيچيدهتر ميباشد. ولي از آن نظر كه اين مديريت ناشي از جبر طبيعي موجوديت انساني است با ديگر جانداران تفاوتي ندارد.
نوع انساني در اين مديريت جبري كاري با مفاهيم ارزشي و آرمانهاي عالي انساني ندارد، چنانكه در مباحث تعهد- تعين دوم مشروحا مطرح نموديم. اگر هم به انواعي از ارزشها و اصول انساني فوق جبر طبيعي معتقد و پايبند بوده باشد، بجهت احساس لذت و درك مطلوبيت در خود آنها است، چنانكه در جملهي سرور شهيدان راه حق و حقيقت امام حسين عليهالسلام ديدهايم كه خطاب به آن درندگان خونخوار آدمنما در دشت كربلا در روز عاشورا فرمودند: «ان لم يكن لكم دين و كنتم لاتخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم» (اگر شما از داشتن دين الهي بيبهره و بيمي از معاد نداريد، اقلا مردم آزاده در زندگي دنيوي خود باشيد). يعني عمل به يك عده اصول و قاعدي را كه انسانهادر مافوق جبر طبيعي محض پذيرفتهاند، فراموش نكنيد. شما نژاد عرب هم در برابر ديگر اقوام و ملل دنيا براي خود، مردانگيهائي داريد، اصول آن مردانگي را در اين جنگ مراعات نمائيد. اگر چه مديريت در اين زمينه از موجوديت انساني كه مقداري اصول و قوانين فوق جبر را (كه اصول عمومي اخلاق نيز ناميده ميشوند) بالاتر و باارزشتر از مديريت جبر طبيعي محض حيواني ميباشد، ولي از نظر ارزشهاي تكاملي انساني پايينتر از مديريت انساني- الهي است كه در حد اعلاي مديريت قرار دارد.
بنابراين مديريت و حاكميت دروني انساني بر سه نوع عمده تقسيم ميگردد:
1- مديريت جبري طبيعي محض كه در همهي جانداران موجود است، با اين تفاوت كه چنانكه اشاره كرديم: مديريت دروني انسان بجهت كثرت و تنوع استعدادها و نيروهائي كه دارد، گستردهتر و عميقتر و ظريفتر و پيچيدهتر از ديگر جانداران ميباشد. به عنوان مثال: آدمي در مديريت جبري طبيعي خود ميتواند قدم به مافوق كهكشانها بگذارد، ولي يك جاندار ضعيف مانند مورچه فقط آشيانه و چند متر دورتر از آن را ميشناسد و فاصلهي بيش از دو متر را نميتواند طي كند. با اينحال قدم گذاشتن به مافوق كهكشانها در صورتيكه فقط به انگيزگي اشباع خودطبيعي در گسترش بر پهنهي طبيعت باشد، هيچ تفاوتي با حركت مورچه در دو متري لانهي محقرش ندارد، زيرا هر دو حركت ناشي از جبر طبيعي محض است.
2- مديريت جبري مخلوط با مقداري از اصول فوق جبر طبيعي بنام اصول آرماني، اخلاقي، انساني، مسلم است كه اين مديريت باعظمت تر و نزديكتر به منطقهي ارزشهاي عالي انسان از مديريت جبري طبيعي محض است، ولي پاسخگوي همهي ابعاد و استعدادهاي فطري انساني نيست.
3- مديريت انساني- الهي، اين مديريت عاليترين و با ارزشترين مديريتي است كه انسانها ميتوانند در موجوديت طبيعي و رواني خود داشته باشند. انگيزهها و هدف اصلي انسان در اين مديريت، تحقق بخشيدن به همهي استعدادهاي فطري و ذاتي است كه با قطع نظر از وابستگي آنها به كمال برين، به فعليت و باروري نهائي نميرسند. انسان تنها با اين مديريت است كه بحد نصاب شناخت و حركت نائل ميگردد. او با اين مديريت است كه با جهان هستي مانند يك آشيانهي پرورندهي استعدادها آشنا ميشود. يكي از اساسيترين كارها كه اين مديريت انجام ميدهد درك و پذيرش احترام ذات و محبت بر انسانها است كه آن دو را از احساسات ابتدائي و خام بالاتر برده و به درجهي عالي معقول ميرساند. و بالجمله اين مديريت است كه آدمي را در مسير حيات معقول موصوف به نمونهاي از صفات كمال برين يعني خداوند يكتا مينمايد. تطبيق مديريتهاي سهگانه بر حكومت و زمامداري در اجتماعات تطبيق اقسام مديريتهاي سهگانه بر مديريتها و حكومتها و زمامداريهاي اجتماعي بقدري آسان است كه احتياج به گفتگوي زياد و غوطهور شدن دراصطلاحات پر پيچ و خم و بيسر و ته ندارد.
توضيح اينكه مديريت و حكومت بر اجتماع، گاهي از نوع جبر طبيعي محض است كه مردم از ترس متلاشي شدن در برابر نيروهاي طبيعي و عوامل مزاحم همنوعان خود، مجبور ميشوند كه قدرت بزرگي را در يك يا چند شخص، يا چند نهاد متمركز نمايند تا در متلاشي شدن و از هم پاشيدن زندگي در امان باشند و براي تنظيم حيات اجتماعي خود با ارتباطات گوناگوني كه افراد و گروههاي اجتماع با يكديگر دارند، قوانين و مقرراتي را وضع نمايند و با استناد به آن قوانين و مقررات و با ضمانت اجرائي قدرت متمركز، به حيات خود ادامه بدهند. اين همان جبر طبيعي محض زندگي است كه آنان را وادار به پذيرفتن مديريت قدرتمند مينمايد. آيا هيچ تفاوتي ميان اين مديريت و حكومت جبر طبيعي محض در اجتماع و مديريت و حكومت دروني يك فرد براي حفظ موجوديت خويش از متلاشي شدن و محو و نابود گشتن تصور ميشود؟! نه هرگز. گاهي ديگر مديريت و حكومت بر اجتماع مخلوطي از جبر طبيعي محض حيات اجتماعي و مقداري فرهنگ اخلاقي و آرماني است كه همواره و در همهي جوامع بشري با اختلافات كم و بيش ديده ميشود، عين همين مديريت و حكومت دربارهي فرد نيز وجود دارد. يعني يك فرد ميتواند در درون خود مديريتي بوجود بياورد كه مخلوطي از جبر طبيعي محض زندگي و مقداري از اصول آرماني و اخلاقي بوده باشد. جملات اميرالمومنين عليهالسلام دربارهي تعميم حكومت بر حكومتهاي نيكوكار و منحرف شامل اين دو نوع مديريت و حكومت است، نه مديريت و حكومت اعلاي انساني كه پيامبران و اوصياء، و اولياءالله و حكماي راستين آن را تبليغ نمودهاند.
اينست آنچه كه هدف اعلاي اميرالمومنين (ع) در حكومت بوده است. ولي هنگاميكه مردم از چنين حكومتي محروم باشند، يا تبهكاريهاي خودشان موجب منتفي شدن چنين حكومتي از جامعه بوده باشد، نوبت به مديريت و حكومت دو نوع اول و دوم ميرسد (حكومت جبر طبيعي محض يا حكومت مخلوط از جبر طبيعي و اصول آرماني و اخلاقي) كه البته نوع دوم شايستهتر است و مقدم بر نوع اول است. البته پر واضح است كه عامل حكومت جبر طبيعي محض همان طور كه اميرالمومنين عليهالسلام بيان فرمودهاند امكانپذير ساختن حيات مردم در جامعه ميباشد و اما اگر انحراف مديريت و حكومت بحدي باشد كه حتي مخل حيات مردم باشد مانند تعدي و ستمگري و تجاوز، در اينصورت همان قانون جبر طبيعي زندگي، حكومت جائر را دير يا زود ريشهكن خواهد كرد. چنانكه در اين روايت يا جملهي بسيار حكيمانه آمده است كه: الملك يدوم مع الكفر و لايدوم مع الظلم (حكومت با كفر ممكن است باقي بماند، ولي حكومت با ظلم بقائي ندارد). زيرا به اصطلاح معروف: حكومت با ظلم نقض غرض است و اما تكليف انسانهاي كمالجو و متقي در حكومتهاي منحرف همانست كه اميرالمومنين فرموده است: آنان بايد از حداكثر امكانات خود در بجا آوردن اعمال صالحه بهرهبرداري نمايند و تحمل ناگواريها و تلخيهاي حكومتهاي منحرف براي آنان موجب نيل به مقامات عاليه در پيشگاه خدا ميگردد. و في روايه اخري … بدانجهت كه مضامين جملات اين روايت تقريبا مضامين همان جملات تفسير شده است، لذا تكرار نميكنيم.