پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 3، ص: 174-159و من خطبة له عليه السّلام فى ذمّ اهل العراق و فيها يوبخهم على ترك القتال و النّصر يكاد يتمّ، ثمّ تكذيبهم له.
از سخنانى است كه امام عليه السلام در نكوهش جمعى از اهل عراق فرمود و در آن، آنها را توبيخ مى كند بر اين كه، در آن موقع كه پيروزى كامل، نزديك شده بود، دست از جنگ كشيدند، سپس امام عليه السلام را تكذيب كردند (زيرا امام عليه السلام در بعضى از خطبه ها پيشگويى هايى مخصوصاً درباره آينده مردم عراق فرموده بود).
خطبه در يك نگاه:
در بعضى از روايات آمده است كه على عليه السلام روزى بر منبر فرمود: «لَوْ كُسِرَتْ لِيَ الْوَسَادَةُ لَحَكَمْتُ بَيْنَ أَهْلِ التَّوْرَاةِ بِتَوْرَاتِهِمْ وَ بَيْنَ أَهْلِ الْإِنْجِيلِ بِإِنْجِيلِهِمْ وَ بَيْنَ أَهْلِ الْفُرْقَانِ بِفُرْقَانِهِمْ وَ مَا مِنْ آيَةٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ أُنْزِلَتْ فِي سَهْلٍ أَوْ جَبَلٍ إِلَّا وَ أَنَا عَالِمٌ مَتَى أُنْزِلَتْ وَ فِيمَنْ أُنْزِلَتْ؛ اگر مسندى براى سخن گفتن جهت من ترتيب داده شود كه گروههايى از پيروان مذاهب مختلف حضور داشته باشند، من در ميان اهل توارت، به توراتشان داورى مى كنم و در ميان اهل انجيل، به انجيل شان و در ميان پيروان قرآن، به قرآن شان و هيچ آيه اى در كتاب اللَّه نيست، كه در دشت، يا كوهستان نازل شده، مگر اين كه من مى دانم كِى نازل شده و درباره چه كسى نازل شده است.»
هنگامى كه امام عليه السلام اين سخن را فرمود، يكى از كسانى كه پاى منبر امام عليه السلام نشسته بود، گفت: «يَا لَلَّهِ وَ لِلدَّعْوَى الْكَاذِبَةِ؛ خدايا! چه ادّعاى بزرگ دروغى.» و عجب اين كه، كسى كه در كنار او نشسته بود، رو به على عليه السلام كرد (و آهسته) گفت: «من گواهى مى دهم كه تو خداوند عالميانى (يكى در جهت افراط و ديگرى در جهت تفريط گام برمى دارد)».
در روايت ديگرى آمده است كه: روزى على عليه السلام خطبه اى خواند و از حوادث آينده خبر داد و فرمود: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي؛ هرچه مى خواهيد از من بپرسيد پيش از آن كه من در ميان شما نباشم» و سپس بخشى از حوادث دردناك آينده را بيان فرمود. گروهى از كسانى كه پاى منبر نشسته بودند، به آن حضرت جسارت كرده و به ساحت مقدّسش نسبت دروغگويى دادند.
اين گونه سخنان به سمع مبارك مولا رسيد و به نظر مى رسد كه خطبه مورد بحث را، بعد از آنها ايراد كرد. به هر حال، اين خطبه از خطبه هايى است كه امام عليه السلام بعد از جنگ «صفّين» ايراد فرموده و آن ها را سرزنش مى كند كه چرا از پيروزى كه در چند قدمى شما بود استقبال نكرديد و كار را ناتمام گذارديد و كشور اسلام را در فتنه فروبرديد؟! به همين جهت، آنها را تشبيه به زن باردارى مى كند كه در آخرين روزهاى دوران حمل، جنين خود را ساقط كند و سرپرستش بميرد و ميراث او را بستگان دوردستش ببرند و به تمام معنا بيچاره شود. سپس در بخش ديگرى از اين خطبه، به پاسخ كسانى مى پردازد كه پاره اى از سخنانش را تكذيب كردند و حقايق گرانبهايى را كه امام عليه السلام در اختيار آنها گذارده بود، بر اثر نادانى و عدم شناخت ناديده گرفتند. اين خطبه نيز به خوبى نشان مى دهد كه على عليه السلام تا چه حدّ مظلوم بود و گرفتار چه مردمى شده بود.
باز هم گله شديد از دوستان نادان:
اين خطبه بعد از ماجراى صفّين ايراد شده است، ماجرايى که دردناکترين خاطره زمان حکومت على(عليه السلام) بود; چراکه مسلمانان تا آستانه پيروزى پيش رفتند، ولى بر اثر فريبکارى دشمن و ساده لوحى گروهى از لشکريان على(عليه السلام) نه تنها پيروزى را براى هميشه از دست دادند، بلکه اسباب تفرقه و نفاقِ داخلىِ لشکر نيز، آماده شد و اختلاف چنان در ميان آنان بالا گرفت، که سرانجام به جنگ و خونريزى داخلى، منتهى شد.
امام(عليه السلام) که از اين حادثه دردناک، دل پرخونى داشت، مردم عراق را مورد نکوهش شديد قرار داده، مى فرمايد: «امّا بعد اى مردم عراق! شما به زن باردارى مى مانيد که در آخرين روزهاى دوران حملش، جنين خود را ساقط کند و با اين حال قيّم و سرپرستش نيز بميرد و بيوگى او به طول انجامد (سپس از دنيا برود) و ميراثش را دورترين بستگانش ببرند (چراکه نتوانست فرزند سالمى به دنيا آورد)» (أَمَّا بَعْدُ يَا أَهْلَ الْعِرَاقِ، فَإِنَّمَا أَنْتُمْ کَالْمَرأَةِ الْحَامِلِ، حَمَلَتْ فَلَمَّا أَتَمَّتْ أَمْلَصَتْ(1) وَ مَاتَ قَيِّمُهَا، وَ طَالَ تَأَيُّمُهَا،(2) وَ وَرِثَهَا أَبْعَدُهَا ).
در اين جمله هاى کوتاه، تشبيهات ظريف و نکات بسيار دقيقى نهفته شده است; نخست اينکه: مردم «عراق» را به «زن» تشبيه مى کند; چون مردانه از عزّت و شرف خود دفاع نکردند، سپس روى باردار بودن اين «زن» تکيه مى کند، چراکه آنها حدّاقل اين شايستگى را داشتند که با اطاعت از فرمان على(عليه السلام) فرزند پيروزى را به دنيا بياورند و دست غارتگران شام را، از دامان اسلام و قرآن و مسلمين کوتاه سازند; ولى متأسّفانه در آخرين روزهاى باردارى، در اثر جهل و نادانى، اين فرزند را ساقط کردند; نيرنگ «عمروعاص» در رابطه با بالا بردن قرآن ها بر سر نيزه ها، به نتيجه مى رسد و جمعيّت با اين خدعه و نيرنگ، دست از جنگ مى کشند و حتّى از پيشروى «مالک اشتر» به سراپرده معاويه و فرود آوردنِ آخرين ضربت، جلوگيرى مى نمايند، که اگر مالک برنگردد تو را خواهيم کشت.
چنين زنى اگر شوهر و سرپرست خود را از دست بدهد و همسر مناسب ديگرى نيز انتخاب نکند و با حسرت و اندوه از دنيا برود، بديهى است که ميراث او را افراد دوردست مى برند، نه فرزندى دارد که ادامه بخش حيات او باشد، نه همسرى که براى او اشک بريزد (و فرض اين است که پدر و مادر نيز ندارد)!
بعضى از بزرگان معتقدند که اين بخش از کلام مولا(عليه السلام) اشاره به پيشگويى هايى از آينده است و نشان مى دهد که امام(عليه السلام) پيش بينى مى کند که مردم «عراق» بر اثر سوء تدبيرى که در مسأله «جنگ صفّين» و مانند آن داشتند، با گرفتارى هاى شديد، روبه رو مى شوند; پيشوايشان على(عليه السلام) را از دست مى دهند و جانشين آن حضرت به خاطر بى وفايى ها و تمرّدها آنها را رها مى سازد و افراد دوردست، بر آنها مسلّط مى شوند و روزگار آنان را سياه مى کنند، همان طور که اين مسئله انجام شد.
سپس امام(عليه السلام) در ادامه سخن، به اين نکته توجّه مى دهد که هجرت او از مدينه به کوفه، در واقع يک امر اضطرارى بوده، نه اين که مردم کوفه، چنان شايستگى داشته باشند که امام(عليه السلام) با علاقه به سوى آنان هجرت کند، به عکسِ مردمِ مدينه، که رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با علاقه و محبّت به سوى آنان هجرت نمود; چراکه واقعاً شايستگى داشتند. مى فرمايد: «آگاه باشيد! به خدا سوگند! من به ميلِ خود، بسوى شما نيامدم، بلکه حوادث اضطرارى مرا به طرف شما حرکت داد!» (أَمَا وَاللهِ مَا أَتَيْتُکُمُ اخْتِيَاراً; وَلکِنْ جِئْتُ إِلَيْکُمْ سَوْقاً).
تاريخ نيز به اين واقعيت، شهادت مى دهد که اگر مسأله «جنگ جمل» نبود، امام(عليه السلام) به سوى بصره حرکت نمى کرد و اگر نيروهاى حجاز براى درهم شکستن پيمان شکنانِ بصره، کافى بود، از کوفيان کمک نمى طلبيد و اگر خطر «معاويه» کشور اسلام را تهديد نمى کرد، براى دفع او، در پايگاه کوفه مستقر نمى شد و جوار رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) و قبر بانوى اسلام و سرزمين وحى را رها نمى فرمود.
اين سخن، در واقع پاسخى است براى يک اشکال مقدّر، و آن، اين که اگر مردم عراق و کوفه داراى چنين صفات نکوهيده اى هستند، چرا امام(عليه السلام) آنها را به عنوان ياران خويش برگزيد، امام(عليه السلام) در پاسخ اين سؤال مى فرمايد: «اين يک گزينش اجبارى بود، نه اختيارى».
سپس به پاسخ يکى از سخنان بسيار زشت آنها درباره خودش پرداخته، مى فرمايد: «به من خبر رسيده است که (بعضى از شما) مى گوييد: «على خلاف مى گويد.» خدا شما را بکشد! به چه کسى دروغ بسته ام؟ آيا به خداوند؟ حال آن که نخستين مؤمن به او بوده ام; يا به پيامبرش؟ حال آن که نخستين تصديق کننده او بوده ام» (وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّکُمْ تَقُولُونَ: عَلِيٌّ يَکْذِبُ، قَاتَلَکُمُ اللهُ تَعَالَى! فَعَلَى مَنْ أَکْذِبُ؟ أَعَلَى اللهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ! أَمْ عَلَى نَبِيِّهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ!).
پرونده زندگى امام(عليه السلام) در اين جهات، کاملاً روشن است; نخستين کسى که از مردان، به خدا ايمان آورد - بلکه در تاريخ زندگيش، هرگز غير خداپرستى ديده نمى شود - و نخستين کسى که پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) را تصديق کرد و به ياريش برخاست، على(عليه السلام) بود.
اين سخن ممکن است، اشاره به اخبار غيبى و حوادثى که از چشم و گوش آنها پنهان بوده است، بوده باشد; زيرا گروهى از منافقان، در صفوف مردم کوفه بودند که هرگاه على(عليه السلام) از مسائل غيبى خبر مى داد و آن را به عنوان «تَعلُّم مِنْ ذِي عِلْم» (فراگرفتن از پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)) معرفى مى کرد، آن تاريک دلان کورباطن، زبان به تکذيب مى گشودند.
و نيز مى تواند اشاره به احکام و معارف عاليه اسلام باشد که امام(عليه السلام) آنها را از قرآن مجيد، يا از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آموخته بود و افکار منافقان، کِشِش درک آنها را نداشت.
در واقع - و به گفته «ابن ابى الحديد» - دقّت در اين سخنان و بررسى تاريخ زندگى على(عليه السلام) بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشان مى دهد که همان منافقان عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يا کسانى که در خطّ آنها گام برمى داشتند، همان نسبت هايى را که به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دادند، به على(عليه السلام) نيز مى دادند. گويى حالات آن امام(عليه السلام) عصاره اى از حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. کسى که در سوره هايى از قرآن، مانند سوره «برائت» دقّت کند و پاسخهايى را که قرآن به منافقين مى دهد در نظر بگيرد، مى بيند حال و هوايى همچون حال و هواى بعضى از خطبه هاى نهج البلاغه را دارد.(3)
روشن است کسى که نخستين موحّد و خداپرست و تصديق کننده پيامبراکرم(صلى الله عليه وآله) بوده، هيچ گاه دروغى به خدا يا پيغمبر نمى بندد و از مسايلى که آگاه نيست، خبر نمى دهد. اين گونه سخنان خلاف، از آنِ کسانى است که ايمان درستى ندارند و به کانون وحى و ايمان نزديک نبوده اند. و از کانون تقوا دور مانده اند.
به تعبير ديگر: على(عليه السلام) تمام معارفى که داشت و حتّى اخبار غيبى را که بيان مى فرمود، به عنوان درسهايى بود که از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آموخته بود، آيا ممکن است خلافى در آنها راه داشته باشد، در حالى که او وفادارترين و مخلص ترين و آگاه ترين و باتقواترين شاگرد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بود؟! ولى منافقين که دنبال منافع مادّى کثيف خود بودند، به اين گونه مسايل، هرگز توجّه نمى کردند; چراکه با منافع آنها در تضادّ بود، بلکه اصرار داشتند چهره امام(عليه السلام) را طور ديگرى نشان دهند.
امام(عليه السلام) در پايان اين سخن، که پايان خطبه است، مى افزايد: «نه به خدا سوگند! اين گونه نيست (که منافقان کوردل مى پندارند) بلکه آن چه گفته ام واقعيتى است که شما از آن غايب بوديد و حضور نداشتيد (بلکه) اهل درک آن نبوديد» (کَلاَّ وَاللهِ! لکِنَّهَا لَهْجَةٌ(4) غِبْتُمْ عَنْهَا، وَلَمْ تَکُونُوا مِنْ أَهْلِهَا).
«مادر آن گوينده به عزايش بنشيند، اگر آنها ظرفيت مى داشتند، اينها پيمانه اى بود (از علوم و دانشها و معارف والا) که رايگان در اختيارشان قرار مى گرفت، و به زودى خبر آن را خواهيد دانست!» (وَيْلُ(5) اُمِّهِ کَيْلا بِغَيْرِ ثَمَن! لَوْ کَانَ لَهُ وِعَاءٌ، «وَلَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِين»).
منظور از جمله (لکِنَّهَا لَهْجَةٌ غِبْتُمْ عَنْهَا) - با توجّه به اين که «لَهجه» در اينجا به معناى حقايق و مطالب و اسرارى است که از آنها مکتوم بوده - اين است که، تکذيب و انکار شما، از کوتاهى افکار و پايين بودن سطح معلومات و بى خبر بودن شما از اسرارى است که من در مکتب پيامبر(صلى الله عليه وآله) آموخته و از «کتاب اللّه» استفاده کرده ام; ولى چون شما اهل آن نبوده ايد، طبق مَثَل معروف: «اَلنَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهِلُوا; مردم دشمن چيزى هستند که نمى دانند»، به مخالفت و دشمنى با آن از طريق تکذيب و مانند آن برخاستيد.
جمله (وَيْلُ اُمِّه) - با توجه به اين که کلمه «وَيْل» گاه به عنوان دعاى شرّ به کار مى رود و گاه به عنوان ترحّم يا تعجّب است - از سوى مفسّران «نهج البلاغه» دوگونه تفسير شده است; گاه گفته اند که منظور تأسّفِ آن حضرت، نسبت به زحماتى است که در حقّ آن جمعيّتِ نااهل کشيد; و گاه گفته اند که منظور نفرين در حق منافقانى است که پيوسته در حکومت آن حضرت، مشغول فسادانگيزى بودند; معناى دوم مناسب تر به نظر مى رسد.
* * *
نکته ها:
1- نخستين کسى که ايمان آورد على(عليه السلام) بود
نه تنها در اين خطبه، بلکه در بعضى ديگر از خطبه هاى نهج البلاغه نيز به اين معنا تصريح شده است که على(عليه السلام) نخستين کسى بود که به پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) ايمان آورد (البتّه حضرت خديجه(عليها السلام) از ميان زنان اوّلين نفر بود).
بعضى ار متعصّبان «اهل سنّت» مانند نويسنده کتاب «البداية و النهاية» خواسته اند اين مطلب را - که هم از نظر تاريخى مسلّم است و هم از نظر روايات اسلامى - به بهانه هايى انکار کنند; ولى همان گونه که در بالا اشاره شد هم روايات اين مطلب را تأييد مى کند و هم تاريخ اسلام.
مرحوم «علاّمه امينى» در جلد سوم «الغدير» حدود «يک صد» حديث در اين باره از منابع اهل سنّت نقل کرده است، که بعضى از آنها شخص رسول الله(صلى الله عليه وآله) است و بعضى از صحابه، يا تابعين. از جمله:
1- در حديثى از «پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)» مى خوانيم که فرمود: «أَوَّلُکُمْ وَارِداً عَلَىَّ الْحَوْضَ أَوَّلُکُم إِسْلاَماً عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِب; نخستين کسى که در حوض کوثر بر من وارد مى شود، نخستين کسى است که اسلام آورده است و او علىّ بن ابى طالب است»(6)
2- «ابن عبّاس» از پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى کند: «إنَّ أَوَّلَ مَنْ صَلَّى مَعِي عَلِيٌّ; نخستين کسى که با من نماز خواند على(عليه السلام) بود».(7)
3- خود «على(عليه السلام)» که سخنش براى همه مسلمين مقبول است، در حديثى مى فرمايد: «أَنَا عَبْدُ اللّهِ وَ أَخُو رَسُولِ اللّهِ وَ أَنَا الصِّدِّيقُ الاَْکْبَرُ، لاَ يَقُولُهَا بَعْدِي إلاَّ کَاذِبٌ مُفْتَر، وَ لَقَدْ صَلَّيْتُ مَعَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قَبْلَ النَّاسِ بِسَبْعِ سِنِينَ، وَ أَنَا أَوَّلُ مَنْ صَلَّى مَعَهُ; من بنده خدا، برادر رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) و صدّيق اکبر (تصديق کننده بزرگ) هستم و اين ادّعا را بعد از من هيچ کس نمى کند، جز دروغگو و تهمت زن; من با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هفت سال پيش از ديگران نماز خواندم و نخستين کسى هستم که با او به نماز ايستادم».(8)
4- «امام حسن مجتبى(عليه السلام)» در مجلس «معاويه» از جمله سؤالاتى که از او و اطرافيانش کرد اين بود: «أُنْشِدُکُمْ بِاللّهِ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّهُ أَوَّلُ النَّاسِ إِيمَاناً; شما را به خدا سوگند مى دهم آيا شما مى دانيد که على(عليه السلام) نخستين کسى بود که ايمان را پذيرفت».(9)
5- در بسيارى از منابع معتبر از «انس بن مالک» که خادم پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بود نقل شده است که مى گفت: «نُبِّىءَ النَّبِىُّ يَوْمَ الإِثْنَيْنِ وَ أَسْلَمَ عَلِىٌّ يَوْمَ الثَّلاَثَاءِ; پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) روز دوشنبه مبعوث به نبوّت شد و على(عليه السلام) روز سه شنبه ايمان آورد».(10)
6- «ابن عبّاس» مى گويد: نزد عمر بودم سخن از پيشگام در اسلام پيش آمد عمر گفت: پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) امتيازاتى براى على(عليه السلام) در برابر من و ابوعبيده و ابوبکر که حضور داشتند، بيان فرمود که اگر يکى از آن افتخارات را من داشتم، از آنچه آفتاب بر آن مى تابد براى من بهتر بود. از جمله دست بر شانه على(عليه السلام) گذاشت و فرمود: «يَا عَلِىُّ! أَنْتَ أَوَّلُ المُسْلِمينَ إِسْلاَماً وَ أَنْتَ أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ إِيمَاناً، وَ أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى; اى على! تو نخستين مسلمان و نخستين مؤمنى و تو نسبت به من همچون هارون، نسبت به موسى هستى (وزير من و خليفه منى)».(11)
7- «احمد حنبل» يکى از ائمّه چهارگانه معروف اهل سنّت، در کتاب «مسند» خود از على(عليه السلام) نقل مى کند که فرمود: «لَقَدْ صَلَّيْتُ قَبْلَ أَنْ يُصَلِّيَ أَحَدٌ، سَبْعاً; من هفت سال (با پيامبر اکرم) نماز گزاردم، پيش از آنکه احدى از مردم نماز بگزارد».(12)
همانگونه که در بالا اشاره شد، در اين زمينه احاديث بسيار زيادى نقل شده است که ذکر همه آنها به طول مى انجامد. مرحوم «علامه امينى» اين احاديث را طبقه بندى کرده (احاديث رسول الله، احاديث على(عليه السلام) احاديث امام حسين(عليه السلام) و احاديث صحابه و سخنان صحابه و تابعين و اشعار فراوانى که گروه زيادى از شعرا در اين زمينه سروده اند) و همچنين گواهى مورّخانى همچون: «طبرى» در «تاريخ» خود، «ابن اثير» در «کامل» و «نصربن مزاحم» در «صفّين» را آورده است. (کسانى که مى خواهند از مجموع اين احاديث آگاهى يابند، مى توانند به جلد سوم الغدير، صفحه 218 به بعد، مراجعه نمايند).
«ابن ابى الحديد» نيز احاديث مربوط به اين موضوع را از منابع اهل سنّت در شرح نهج البلاغه خود نقل کرده است.(13)
2- پاسخ به يک سؤال
نکته قابل توجّه اين که بعضى از متعصّبان که نتوانسته اند اين فضيلت بزرگ را از نظر تاريخ و منابع انکار کنند، به بهانه هايى براى نفى آن متشبّث شده اند که مهمترين آنها اين است:
مى گويند: على(عليه السلام) در آن زمان که اسلام آورد، ده ساله بود و اسلام کودک ده ساله پذيرفته نيست; اين بهانه جويى به قدرى در ميان مخالفان فضائل على(عليه السلام) گسترده شده است، که باور کرده اند يک اشکال مهم و غير قابل پاسخ است; در حالى که:
اوّلاً: مناسب است گفتگويى را که در ميان «مأمون» خليفه عبّاسى که با يکى از علماء اهل سنّت در عصر او به نام «اسحاق» صورت گرفت، بياوريم (اين حديث را «ابن عبد ربّه» در «عقد الفريد» آورده است).
«مأمون» به او گفت: آن روز که پيامبر اکرم(عليه السلام) مبعوث شده از تمام اعمال چه عملى افضل بود؟
«اسحاق» گفت: اخلاص در شهادت به توحيد و رسالت پيامبر(عليه السلام).
«مأمون»: آيا کسى را سراغ دارى که بر على(عليه السلام) در اسلام پيشى گرفته باشد؟
«اسحاق»: على(عليه السلام) اسلام آورد، در حالى که کم سن و سال بود و احکام الهى بر او جارى نمى شد!
«مأمون»: آيا اسلام على(عليه السلام) به دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود؟ آيا پيامبر(عليه السلام) اسلامش را نپذيرفت؟ چگونه ممکن است پيامبر(عليه السلام) کسى را به اسلام دعوت کند، که اسلامش پذيرفته نيست؟!
«اسحاق» پاسخى نداشت که بدهد.(14)
مرحوم «علاّمه امينى(رحمه الله)» بعد از نقل اين داستان از «عقد الفريد» مى افزايد: ابو جعفر اسکافى معتزلى متوفاى سال 240 در رساله خود مى نويسد که همه مردم مى دانند که على(عليه السلام) افتخار پيشگامى به اسلام را داشت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) روز دوشنبه مبعوث شد و على(عليه السلام) روز سه شنبه ايمان آورد، و مى فرمود: من هفت سال قبل از ديگران نماز خواندم! و پيوسته مى فرمود: «من نخستين کسى هستم که اسلام آوردم، و اين مسأله از هر مشهورى مشهورتر است، و ما کسى را در گذشته نيافتيم که اسلام على(عليه السلام) را سبک بشمرد، يا بگويد او اسلام آورد در حالى که کودک خردسالى بود، عجب اين که افرادى مثل «عباس» و «حمزه» براى پذيرفتن اسلام، منتظر عکس العمل «ابوطالب» بودند، ولى فرزند ابوطالب هرگز منتظر پدر ننشست و ايمان آورد».(15)
کوتاه سخن اين که: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، اسلام على(عليه السلام) را پذيرفت و کسى که اسلام او را در آن سن و سال معتبر نداند، در واقع ايراد به پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) مى گيرد.
ثانياً: در روايات معروف داستان «يوم الدّار» آمده است که پيامبر(صلى الله عليه وآله) غذايى آماده کرد و بستگان نزديکش را از قريش دعوت نمود و آنها را به اسلام فرا خواند و فرمود: نخستين کسى که دعوت او را براى دفاع از اسلام بپذيرد، برادر و وصىّ او، و جانشين او خواهد بود. هيچ کس دعوت آن حضرت را نپذيرفت جز علىّ بن ابيطالب(عليه السلام) که گفت: من تو را يارى مى کنم و با تو بيعت مى نمايم، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود تو برادر و وصىّ من و جانشين منى.(16)
آيا کسى باور مى کند پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) کسى را که در آن روز نيز به حد بلوغ نرسيده بود و به گفته بهانه جويان، اسلامش پذيرفته نبود، به عنوان برادر و وصىّ و جانشين خود معرفى کند و ديگران را به پيروى از او دعوت نمايد، تا آنجا که سران شرک از روى تمسخر به ابوطالب بگويند: «تو بايد پيرو فرزندت باشى.»
بدون شک، سن بلوغ شرط پذيرفتن اسلام نيست; هر نوجوانى که عقل و تميز کافى داشته باشد و اسلام را بپذيرد - به فرض که پدرش هم مسلمان نباشد - از او جدا مى شود و در زمره مسلمين قرار مى گيرد.
ثالثاً: از قرآن مجيد استفاده مى شود که حتّى بلوغ شرط نبوّت نيست و برخى از پيامبران در طفوليّت به اين مقام رسيدند، چنانچه درباره حضرت يحيى(عليه السلام) مى فرمايد: «وَ آتَيْنَاهُ الْحُکْمَ صَبِيّاً; ما فرمان نبوّت را در طفوليّت به او داديم».(17)
و در داستان عيسى(عليه السلام) نيز آمده است که به هنگام کودکى با صراحت گفت: «إِنِّي عَبْدُاللهِ آتَانِىَ الْکِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً; من بنده خدا هستم، کتاب آسمانى به من بخشيده و مرا پيامبر قرار داده است».(18)
فراتر از همه اينها، همان است که پيامبر، اسلامِ على(عليه السلام) را پذيرفت. حتّى در داستان «يوم الدّار» او را به عنوان برادر و وصى و وزير و جانشين خويش معرّفى فرمود.
به هر حال، رواياتى که مى گويد على(عليه السلام) نخستين کسى بود که دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را پذيرفت، فضيلتى بى مانند براى آن حضرت در بر دارد، که هيچکس در آن با او برابرى ندارد، و به همين دليل، او شايسته ترين فردِ امّت، براى جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده است.(19)
***
پی نوشت:
1. «اَمْلصت» از مادّه «ملص» (بر وزن مست) به معناى «از دست رفتن چيزى بطور سريع» است و «املصت» به معناى «ساقط کردن فرزند» آمده است.
2. «تأيّم» از مادّه «ايم» (بر وزن زيد) به معناى «از دست دادن همسر» است که هم در مورد شوهر به کار مى رود و هم در مورد زن.
3. با اقتباس از «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 6، صفحه 129.
4. «لَهجه» از مادّه «لَهَج» (بر وزن فلج) گاه به معناى ملازمت با چيزى و گاه به معناى اختلاط و آميزش و گاه به معناى علاقه شديد به چيزى آمده است; سپس به «لغتِ انسان» که در واقع ملازم وجود او است و مجموعه اى از امور مختلط است، اطلاق گرديده است و در جمله بالا اشاره به اسرار و مفاهيم خاصّى است.
5. «وَيلُ اُمّه»; اين جمله ترکيبى است از «ويل» که براى نفرين و يا تعجّب مى آيد و «امّه» که به معناى مادر او مى باشد. در صورتى که «ويل» مرفوع خوانده شود به «امّ» اضافه شده است و در اين صورت مبتدا است و خبر آن محذوف شده و در اصل «وَيْلُ اُمِّهِ ثَابِتٌ اَوْ کائِنٌ» بوده است و اگر منصوب خوانده شود منادى است (يا وَيْلَ اُمِّه). در بعضى از «نُسَخ» به صورت يک کلمه نوشته شده است، که همان مفهوم را مى رساند.
6. اين حديث را «حاکم» در «مستدرک» جلد 3، صفحه 136 و «خطيب بغدادى» در «تاريخ» خود، جلد2، صفحه 81 و جمعى ديگر نقل کرده اند.
7. اين حديث را «فرائد السّمطين» از چهار طريق نقل کرده است.(باب 47).
8. اين حديث را عدّه زيادى از شخصيت هاى معروف اهل سنت، با اَسناد معتبر نقل کرده اند; از جمله: «نسايى» در «خصائص» صفحه 3; «حاکم» در «مستدرک» جلد 3، صفحه 112; «ابن ماجه» در «سنن» خود، جلد 1، صفحه 57، «طبرى» در «تاريخ» معروفش، جلد 2، صفحه 213 و گروه زياد ديگر.
9- اين حديث را «ابن ابى الحديد» در جلد دوم، صفحه 101 نقل کرده است.
10- اين حديث را «ترمذى» در کتاب «جامع» جلد 2، صفحه 214 و «حاکم» در «مستدرک، جلد 3، صفحه 112 و گروه زياد ديگرى نقل کرده اند.
11- بحارالأنوار جلد 37، صفحه 268.
12- مسند احمد، جلد 1، صفحه 99 (طبع دار الصادق).
13. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 4، صفحه 116 به بعد.
14.عقد الفريد، جلد 3، صفحه 43 (با تلخيص).
15.الغدير، جلد 3، صفحه 237.
16. اَسناد اين روايت را به طور مشروح در ذيل حديث «يوم الدّار» در پيام قرآن، آورديم (جلد 9، صفحه 326).
17. سوره مريم، آيه 12.
18. سوره مريم، آيه 30.
19. سند خطبه: نويسنده «مصادر نهج البلاغه» مى گويد: اين خطبه بخشى از خطبه طولانى ترى است كه امام عليه السلام بعد از جنگ صفّين آن را در برابر مردم عراق بيان فرمود كه بخشى از آن را «ابن دأب» كه از معاصران خليفه عبّاسى «موسى الهادى» بود، در كتاب «اختصاص» آورده است. مرحوم «شيخ مفيد» نيز آن را در «ارشاد» نقل كرده. از كلام «ابن ابى الحديد» نيز استفاده مى شود كه او اين خطبه را در منبع ديگرى نيز ديده و پاره اى از تفاوتهايى را كه آن منبع، با نهج البلاغه داشته است، بيان مى كند. سپس نويسنده مصادر مى افزايد: با دقّت روشن مى شود كه اين خطبه و خطبه 97 يك خطبه بوده است كه مرحوم «سيّد رضى» دو بخش آن را از يكديگر جدا كرده است.(مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 66).