پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 3، ص: 491-481و من خطبة له عليه السّلام و فيها صفات ثمانٍ من صفات الجلال.
در اين خطبه هشت صفت از صفات جلال خداوند آمده است (به اضافه، اشاراتى كه به مسأله مرگ و درجات و مقامات معنوى دارد).
خطبه در يك نگاه:
در اين خطبه امام عليه السلام به سه مسأله مهمّ اشاره فرموده است: نخست: بخشى از صفات جلال و جمال پروردگار است كه با تعبيراتى كوتاه و پرمعنا ذكر شده است.
دوم: توجّه دادن مردم به درس هاى عبرت برخاسته از حوادث مختلف زندگى، مخصوصاً مرگ و ميرها كه در انتظار همه انسان ها است.
در بخش سوم: اشاره به درجات و مقامات بهشتى «اولياء اللّه» و نعمت هاى بى پايان آن شده، كه هميشگى و جاودانى است.
تعبيرات «سيّد رضى» در اين خطبه كه با كلمه «منها» آنها را از يكديگر جدا نموده، نشان مى دهد خطبه وسيعتر و گسترده تر از اينها بوده و «سيّد رضى» مانند هميشه، گلچينى از اين خطبه را بيان نموده است.
در طريق معرفت خداوند:
علماى عقايد، صفات ذات خدا را به دو بخش تقسيم مى کنند: صفات جمال و صفات جلال. «صفات جمال» به صفاتى مى گويند که جنبه اثباتى دارد، مانند: علم و قدرت; و «صفات جلال» را به صفاتى مى گويند که جنبه نفى دارد، مانند: نداشتن شريک وشبيه; و چون از هشت وصفى که در بخش اوّل اين خطبه آمده است، بعضى جنبه اثباتى دارد و بعضى جنبه نفى، معلوم مى شود آنچه در عنوان اين خطبه، به عنوان «هشت صفت از صفات جلال» آمده، بر طبق اصطلاح علماى عقايد نيست; بلکه جلال در اينجا به معناى لغوى و اشاره به عظمت اين صفات است، خواه جنبه نفى داشته باشد، خواه اثبات.
به هر حال، از آنجا که معرفت خداوند و شناختِ صفات جمال و جلال او، سرچشمه هر خير و خوبى و ريشه تمام فضايل اخلاقى و اعمال صالح است، امام(عليه السلام) در آغاز بسيارى از خطبه ها به گوشه اى از صفات پروردگار، اشاره مى نمايد و دلها را متوجّه عظمت ذات پاک او و اوصاف جمال و جلال او مى فرمايد و در اين بخش از خطبه - همان طور که در بالا آمد- به هشت صفت اشاره مى کند.
نخست مى فرمايد: «گواهى مى دهم که معبودى جز ذات پاک او نيست، يگانه است و همتايى ندارد.» (و أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلهَ إِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيکَ لَهُ).
درست است که در اين جمله، سه وصف براى خدا ذکر شده: نفى معبودى جز خدا، يگانگى او، و نداشتن شريک و همتا; ولى پيدا است که اين هر سه وصف، به يک حقيقت باز مى گردد و آن يگانگى او است در ذات و صفات و عبوديّت. و از آنجا که اساس صفات خداوند، توحيد است، قبل از همه، به سراغ توحيد رفته و چنان که خواهيم ديد، صفات هفت گانه ديگر، از همين وصف توحيد، سرچشمه مى گيرد.
در دومين وصف مى فرمايد: «همان مبدأ نخستينى که پيش از او، چيزى نبوده است.» (الاَْوَّلُ لاَشَيْءَ قَبْلَهُ).
اين يکى از نشانه هاى بى همتايى او است; چرا که او وجودى است بى نهايت و چنين وجودى، ازلى است و وجود ازلى قبل از هر چيز بوده و بعد از هر چيز خواهد بود، چرا که اگر چيزى قبل از آن باشد، ازليّت او نفى مى شود.
در سومين صفت مى فرمايد: «او آخرى است که پايانى ندارد.» (وَ الاْخِرُ لاَغَايَةَ لَهُ).
همان گونه که در بالا اشاره شد، اين نتيجه بى پايان بودن ذات او است و به تعبير ديگر: بى همتايى او.
روشن است که وصف دوم و سوم جنبه اثباتى دارد: اوّليّت او در ازل، و آخر بودن او در ابد.
در چهارمين صفت مى فرمايد: «انديشه ها، کنه صفاتش را درک نکنند.» (لاَتَقَعُ الاَْوْهَامُ(1) لَهُ عَلَى صِفَة).
مى دانيم عقل ما محدود است و جز امور محدود را درک نمى کند; بنابراين، ذات بى پايان خدا و صفات نامحدودش که عين ذات او است نيز، در وهم نمى گنجد و به تعبير ديگر: اگر ما به صفات او آگاهى داريم، از قبيل علم اجمالى است و الاّ علم تفصيلى درباره ذات و صفاتش براى مخلوقات، امکان پذير نيست.
از آنچه در بالا گفته شد، معلوم شد که «اوهام» در اينجا به معناى انديشه ها است منتهى در آنجايى که انديشه، نارسايى پيدا مى کند از آن تعبير به «وهم» مى شود.
در پنجمين و ششمين وصف اشاره به نفى «کيفيّت» و «کميّت» از ذات پاک پروردگار مى کند و مى فرمايد: «عقلها به چگونگى ذاتش پى نبرند، و تجزيه و تبعيض در او راه ندارد.» (وَ لاَ تُعْقَدُ الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى کَيْفِيَّة، وَ لاَتَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ).
«کيفيّت» عبارت است از هيئتى که اشياء به خود مى گيرند; خواه اين هيئت ديدنى باشد، يا شنيدنى، يا لمس کردنى. بديهى است «کيفيّت» مربوط به امورى است که اوصافش زائد بر ذات آن است; امّا کسى که صفتش عين ذات اوست و ذاتش خالى از هر گونه دوگانگى و چندگانگى است «کيفيّت» در او راه نمى يابد.
به تعبير ديگر: «کيفيّت»ها ناشى از محدوديّت هاست و ذات نامحدود پروردگار، خالى از هرگونه کيفيّت است.
همچنين دارا بودن جزء و بعض، مربوط به اجسام است. به همين دليل «کميّت» را از عوارض جسم شمرده اند و از آنجا که خداوند متعال، جسم نيست، اجزاء و ابعاض ندارد و «کميّت» در ذات پاکش راه ندارد.
به تعبير ديگر: «کميّت» در جايى گفته مى شود، که افزايش و نقصان مى پذيرد; وجود بى پايان خداوند که افزايش و نقصانى در آن راه ندارد، کميّت هم ندارد.
مطابق آنچه در بالا آمد، تجزيه و تبعيض دو لفظ مترادف است که هر دو يک معنا را مى رسانند; ولى بعضى از «شارحان نهج البلاغه» احتمال داده اند که تجزيه اشاره به اجزاى عقليّه (مانند جنس و فصل منطقى) و تبعيض اشاره به اجزاى خارجيّه است و در هر حال، مفهوم آن اين است که ذات پاک خداوند، مرکّب از اجزايى نيست، نه در خارج و نه در عقل; چرا که اگر اجزايى داشته باشد در وجود خود نيازمند به آنهاست; در حالى که او از همه چيز، بى نياز و غنىّ بالذات است و چيزى که نيازمند است، ممکن الوجود است، نه واجب الوجود.
در هفتمين و هشتمين وصف مى فرمايد: «چشمها و انديشه ها به او احاطه نمى يابد (چشمها او را نمى بيند و عقلها نيز به کنه ذاتش نمى رسد)» (وَ لاَتُحِيطُ بِهِ الاَْبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ).
اينکه مى فرمايد: چشم او را نمى بيند، دليلش روشن است; زيرا انسان با چشم، رنگ ها و نورها را مى بيند و به تَبَع آنها اجسام را، و چون رنگ و نور از خواصّ جسم است و جسم داراى زمان و مکان و اجزاء است، نتيجه آن، نيازمند بودن و ممکن الوجود بودن است و خداوند برتر و بالاتر از آن است. هر چند جمعى از علماى اهل سنّت به خاطر بعضى از روايات - که يا سندش مخدوش است و يا دلالتش- معتقدند، خداوند با همين چشم ظاهر در قيامت ديده مى شود، که اين سخنى است بسيار زننده و شرک آلود; زيرا مفهومش آن است که: خداوند جسم باشد و زمان و مکان و جهت و رنگ داشته باشد و ما به پيروى از امامان اهل بيت(عليهم السلام) معتقديم که محال است خداوند ديده شود، نه در اين جهان و نه در جهان ديگر; و دلائل عقلى که در بالا به گوشه اى از آن اشاره شد، اين حقيقت را ثابت کرده. و دليل عقلى هم استثنا بردار نيست.(2)
امّا عدم احاطه عقل ها به ذات پاک او، به خاطر آن است که کنه ذاتش نامحدود است و عقلِ محدود، قادر به درک نامحدود نيست; به همين دليل، در بالا گفتيم: علم ما به ذات پاک خداوند و صفات او، علم اجمالى است، نه علم تفصيلى.
جالب اينکه امام(عليه السلام) در مورد نفى رؤيت بوسيله چشم و همچنين مشاهده عقليّه تعبير به «عدم احاطه» کرده است، که در واقع به منزله دليل بر مطلوب است; زيرا لازمه رؤيت، يا مشاهده عقلى، احاطه پيدا کردن به چيزى است و يک وجود نامحدود و بى پايان «مُحاط» به چيزى نمى شود.
در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اينکه خود امام(عليه السلام) در يکى ديگر از کلماتش مى فرمايد: «لاَتُدْرِکُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ، وَلکِنْ تُدْرِکُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الاِْيمَانِ; چشمها هرگز او را آشکارا نمى بينند، امّا عقلها با نيروى حقيقت ايمان، وى را درک مى کنند»(3).
آيا اين سخن، با آنچه در اين خطبه آمده است، منافات ندارد؟
با توجّه به يک نکته، جواب اين سؤال روشن مى شود و آن اينکه: منظور از عدمِ احاطه عقل به ذات او، که در خطبه محلّ بحث آمده، نفى ادراک کنه ذات و به تعبير ديگر: علم تفصيلى است; امّا آنچه در خطبه 179 آمده که خداوند با چشم دل ديده مى شود، اشاره به علم اجمالى است.
در حديث پرمعنايى از امام جواد(عليه السلام) مى خوانيم که فرمود: «أَوْهَامُ الْقُلُوبِ أَدَقُّ مِنْ أَبْصَارِ الْعُيُونِ، أَنْتَ قَدْ تُدْرِکُ بِوَهْمِکَ السِّنْدَ وَ الْهِنْدَ وَ الْبُلْدَانَ الَّتِي لَمْ تَدْخُلْهَا وَ لاَتُدْرِکْهَا بِبَصَرِکَ، فَأَوْهَامُ الْقُلُوبِ لاَتُدْرِکُهُ، فَکَيْفَ أَبْصَارُ الْعُيُونِ؟; انديشه هاى انسانى از ديد چشم ها دقيق تر (و عميق تر) است; چرا که انسان گاه شهرهايى را که هرگز با چشم نديده و در آن وارد نشده است، مانند: «سند» و «هند» به قوّت انديشه، مى تواند در ذهن خود حاضر کند; با اين حال، هنگامى که انديشه ها قادر بر درک کنه ذات پروردگار نيست، چگونه چشم ها توان اين کار را دارد؟»(4)
به هر حال، توصيفى که امام(عليه السلام) در اين جمله هاى -کوتاه در فراز اول اين خطبه- از ذات و صفات خداوند بيان کرده، اوج توانايى انسان را در معرفة اللّه نشان مى دهد; چيزى که بالاتر از آن براى هيچ انسانى ممکن نيست و اين گونه توصيف جز از زبان امام معصوم و انسان آگاهى چون على(عليه السلام) هرگز شنيده نشده است.
اين سخن را با گفته هايى از «ابن ابى الحديد» در اين زمينه پايان مى دهيم. او در ذيل اين فراز از خطبه، چنين مى گويد:
«بدان که توحيد و عدل و مباحث شريف الهى (و معارف عقيدتى) جز از کلام اين مرد بزرگوار (على(عليه السلام)) شناخته نشده و کلمات بزرگان صحابه - غير از او - هيچ چيز از اين حقايق را تبيين نمى کند. اصولاً هرگز اين مفاهيم به فکر آنها خطور نمى کرد، چرا که اگر چنين بود، بيان مى کردند و اين فضيلت به نظر من بزرگترين فضايل على(عليه السلام) است.(5)»
***
نکته:
چگونگى معرفت انسان نسبت به ذات خدا:
اين مسأله از دقيق ترين و باريک ترين مسائل عقيدتى است و جايى است که قلم ها و قدم ها در آن مى لغزد و گروهى به راه افراط و گروهى به راه تفريط رفته اند.
گروهى آن چنان از «معرفة اللّه» فاصله گرفته اند که به اصطلاح، قائل به «تعطيل» معرفت شده اند و مى گويند ما از ذات پاک پروردگار و صفات او هيچ چيز مثبتى نمى دانيم و تنها بر يک سلسله امور منفى تکيه مى کنيم. مى گوييم: خدا معدوم نيست، عاجز و جاهل نيست و اگر بخواهيم در طريق اثبات گام برداريم، فضا در مقابل ما کاملاً تاريک است. اين گروه را طرفداران «تعطيل» مى شمرند.
گروه ديگرى درست در نقطه مقابل قرار گرفته اند و خدا را در حدّ «جسميّت» تنزّل داده و براى او بدن و اعضا، قائل شده اند و آنها را قائلين به «تشبيه» يا «مشبّهه» مى نامند.
در ميان تعطيل و تشبيه، که هر دو خطا و گمراهى است و با قرآن و تعليمات اسلام بيگانه است، راه سومى وجود دارد و آن معرفت اجمالى ذات و صفات است، بى آن که کسى به کنه ذات و صفات پى ببرد.
به تعبير واضحتر: هنگامى که نگاهى به عالم هستى مى کنيم و آثار علم و حکمت و قدرت عظيمى را در همه جا مى نگريم، به خوبى درک مى کنيم که اين نظامات پيچيده عجيب و اين همه ظرافت ها و لطافت ها و قوانين منسجم و حساب شده از مبديى سرچشمه گرفته که داراى علم و قدرتى بى پايان است و از همين جا، به ذات پاک او به صورت يک معرفت اجمالى، پى مى بريم.
از سوى ديگر، هنگامى که در ذات او انديشه مى کنيم که حقيقت او چيست؟ نور است؟ مافوق نور است؟ هستى بسيط و خالص است؟ نمى توانيم دقيقاً بفهميم که او چيست! مى دانيم او بالاتر از جسم و جسمانيّت و برتر از خيال و قياس و گمان و وهم است و از هر چه ديده ايم و خوانده ايم و نوشته ايم فراتر است. او داراى علم و قدرتى بى پايان است، امّا علم او، و قدرت او چگونه است، براى ما مشخّص نيست.
هر چه ما بخواهيم او را در فکر خود جاى دهيم و به حقيقت ذاتش برسيم مى بينيم در فکر ما نمى گنجد و به گفته آن شاعر عرب: «هر زمان يک وجب به حقيقت ذات او نزديک مى شويم، به اندازه يک ميل عقب نشينى مى کنيم» و غير از اين هم نمى تواند باشد، چرا که ما موجودى کوچک و محدوديم و او بزرگ و نامحدود.
به فرموده امام صادق(عليه السلام): «فَهذِهِ الشَّمْسُ خَلْقٌ مِنْ خَلْقِ اللّهِ فَإِنْ قَدَرْتَ أَنْ تَمْلاََ عَيْنَيْکَ مِنْهَا فَهُوَ کَمَا تَقُولُ; اين خورشيد يکى از مخلوقات خدا است (تو نمى توانى به آن نگاه کنى) هرگاه توانستى کاملاً به خورشيد نگاه کنى، همان است که تو مى گويى (اشاره به اينکه در اين صورت آفريننده خورشيد را نيز مى توانى ببينى).»(6)
در واقع مقصود امام (عليه السلام) اين است که محدود بودن قدرت ديد و فکر و انديشه ما را، در برابر نامحدود بودن ذات پاک او مشخص کند.
اينجا است که بايد در پيشگاه خداوند زانو بزنيم و دست به جانب درگاه او برداريم و همان سخنى را که امام هادى(عليه السلام) در پيشگاهش عرضه مى دارد، عرض کنيم: «إِلهِي تَاهَتْ أَوْهَامُ الْمُتَوَهِّمِينَ، وَ قَصُرَ طَرْفُ الطَّارِفِينَ، وَ تَلاَشَتْ أَوْصَافُ الْوَاصِفِينَ، واضْمَحَلَّتْ أَقَاوِيلُ الْمُبْطِلِينَ عَن الدَّرْکِ لِعَجِيبِ شَأْنِکَ، أَوِ الْوُقُوعِ بِالْبُلُوغِ إِلَى عُلُوِّکَ، فَأَنْتَ فِي الْمَکَانِ الَّذِي لاَيَتَنَاهَى وَ لَمْ تَقَعْ عَلَيْکَ عُيُونٌ بِإِشَارَة وَ لاَعِبَارَة، هَيْهَاتُ! ثُمَّ هَيْهَاتُ; معبودا! انديشه هاى دور پرواز انديشمندان، حيران شده و نگاه بينندگان کوتاه گشته و توصيف توصيف کنندگان، متلاشى شده و سخنان بيهوده گويان، ناتوان شده از اين که شگفتى هاى ذات پاکت را درک کنند، يا به مقام والاى تو دست يابند. تو در موقعيّت غير متناهى قرار دارى; هرگز چشم ها نمى تواند تو را ببيند، يا به ذات پاکت اشاره کند، يا توصيف نمايد. آرى بسيار دور است! بسيار دور است!»(7)
ولى هرگز اينها بدان معنا نيست که ما از معرفت و شناخت اجمالى محروم باشيم; چرا که آثار ذات و صفات او تمام جهان و درون و برون وجود ما را، پر کرده است.(8)
***
پی نوشت:
1. «اَوْهام» جمع «وَهْم» (بر وزن فهم) در لغت به معناى خطورات قلبى آمده است و در استعمالات روزمرّه ما در فارسى، به معناى پندارهاى باطل يا مشکوک است; ولى قراين نشان مى دهد که در خطبه بالا و مانند آن، به معناى انديشه هاى دور پرواز است که آن هم به کنه ذات و صفات خدا نمى رسد و به تعبير ديگر: «آخرين حرکت عقل که از آن به عنوان وهم در اينجا ياد شده» به کنه ذات او نمى رسد.
2. شرح بيشتر را درباره نفى رؤيت خداوند، در جلد اوّل همين کتاب، صفحه 105 به بعد و کتاب «پيام قرآن» جلد 4، صفحه 232 تا 251 مطالعه فرماييد.
3. نهج البلاغه، خطبه 179.
4. ميزان الحکمة، جلد 3، صفحه 1893 (حديث 12316)
5. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 346.
6. اصول کافى، جلد 1، صفحه 93.
7. توحيد صدوق، صفحه 66.
8. سند خطبه: «ابونعيم اصفهانى» در كتاب «حلية الأولياء» كه قبل از «نهج البلاغه» نوشته شده است، قسمت هايى از اين خطبه را نقل كرده است و «سبط بن جوزى» كه بعد از سيّد رضى مى زيسته در كتاب «تذكرة الخواص» و «محمّد بن طلحه شافعى» در «مطالب السؤل» بخشهايى از آن را ذكر كرده اند.(مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 122).