جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص27
نامه آن حضرت (ع) به معاويه در اين نامه كه با عبارت «فاراد قومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و همّوا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعيل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرّونا الى جبل وعر و اوقدوا لنا نار الحرب.» (قوم ما آهنگ كشتن پيامبرمان و كندن ريشه ما را كردند، چه بد انديشه ها كه درباره ما انديشه كردند و چه كارها كه كردند، ما را از زندگى خوش باز داشتند و جامه بيم بر ما پوشاندند و ناچارمان ساختند به كوهى دشوار پناه بريم و براى ما آتش جنگ بر افروختند.) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات، مباحث مفصل تاريخى زير را در بيش از سيصد صفحه آورده است كه از ترجمه آن گريزى نيست.
ابن ابى الحديد چنين مى گويد: واجب است در اين فصل درباره موضوعات زير سخن بگوييم، آنچه درباره هماهنگى قريش در مورد آزار پيامبر (ص) و بنى هاشم و شوراندن مردم بر ايشان و محاصر كردن آنان در دره آمده است. سخن درباره مؤمنان و كافران بنى هاشم كه با پيامبر (ص) در آن دره محاصره شدند و اينكه آنان چه كسانى بودند، شرح جنگ بدر، شرح جنگ موته، شرح جنگ احد.
هماهنگى قريش بر ضد بنى هاشم و محاصره آنان در دره:
اينك درباره فصل اول آنچه را كه محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب السيرة و المغازى آورده است نقل مى كنيم، كه كتاب مورد اعتماد در نظر همه مورخان و ارباب حديث است و مصنف آن شيخ همه مردم است. محمد بن اسحاق كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچكس از مردم در ايمان آوردن به خدا و پيامبرى محمد (ص) بر على (ع) پيشى نگرفته است، فقط ممكن است خديجه همسر رسول خدا (ص) در اين مورد بر او پيشى گرفته باشد، ابن اسحاق مى گويد: پيامبر (ص) در حالى كه فقط على همراه او بود پوشيده از مردم بيرون مى رفتند و نمازها را در يكى از درّه هاى مكّه مى گزاردند و چون روز را به شب مى رساندند، بر مى گشتند.
مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابو طالب روزى در حالى كه آن دو نماز مى گزاردند، ايشان را ديد و به محمد (ص) گفت: اى برادر زاده اين كارى كه انجام مى دهيد، چيست فرمود: اى عمو اين دين خدا و دين فرشتگان و رسولان او و دين پدرمان ابراهيم است و افزود كه خداوند مرا به پيامبرى براى بندگان برانگيخته است و تو اى عمو جان سزاوار تر كسى هستى كه من بايد خير خواهى خود را بر او عرضه دارم و او را به هدايت فرا خوانم، و شايسته تر كسى هستى كه بايد آن را بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. نقل است كه ابو طالب گفته است: اى برادر زاده من نمى توانم از آيين خود و آيين پدران خويش و آنچه ايشان بر آن بوده اند، جدا شوم. ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه من زنده باشم هيچ ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد.
آورده اند كه ابو طالب به على فرموده است: پسر جان اين چيست كه انجام مى دهى گفت: پدر جان من به خدا و پيامبرش ايمان آورده ام و آنچه را آورده است، تصديق كرده ام و براى خداوند نماز مى گزارم و از گفتار پيامبرش پيروى مى كنم. چنين گفته اند كه ابو طالب به او فرموده است، بدون ترديد محمد (ص) هرگز ترا جز به كار خير دعوت نمى كند، همراه او باش.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص28
ابن اسحاق مى گويد: سپس زيد بن حارثه برده آزاد كرده پيامبر (ص) مسلمان شد و او نخستين كسى است كه پس از على بن ابى طالب (ع) اسلام آورده و همراه پيامبر (ص) نماز گزارده است. پس از او ابو بكر بن ابى قحافة مسلمان شد و سومى آن دو بود، آنگاه عثمان بن عفان و طلحه و زبير و عبد الرحمن و سعد ابن ابى وقاص مسلمان شدند و آنان همان هشت تنى هستند كه در مكه پيش از همه مردم ايمان آوردند. پس از آن هشت تن ابو عبيدة بن جراح و ابو سلمة بن عبد الاسد و ارقم بن ابى ارقم مسلمان شدند و سپس اسلام در مكه منتشر و نامش بر زبانها افتاد و آشكار شد و خداوند به پيامبر (ص) فرمان داد، با صداى بلند آنچه را كه مأمور است اظهار كند. مدت پوشيده ماندن پيامبرى پيامبر (ص) تا هنگامى كه مأمور به آشكار ساختن دين شد آن چنان كه به من خبر رسيده است سه سال بوده است.
محمد بن اسحاق مى گويد: در آن هنگام قريش اين كار پيامبر (ص) را به طور كلى زشت نمى شمرد، ولى همينكه بتها و الهه هاى ايشان را نام برد و بر آنان خرده گرفت، اين كار را گناه بزرگ و بسيار زشت شمردند و بر دشمنى و ستيز با او هماهنگ شدند. ابو طالب عموى پيامبر (ص) به دفاع از او قيام كرد و خود را متوجه او ساخت تا آنكه پيامبر (ص) امر خدا را آشكار ساخت و هيچ چيز او را از آن كار باز نمى داشت.
ابن اسحاق مى گويد: چون قريش طرفدارى ابو طالب از پيامبر (ص) و قيام او را در دفاع و خود دارى او را از تسليم كردن آن حضرت ديدند، گروهى از اشراف قريش پيش او رفتند كه از جمله ايشان عتبة بن ربيعة و برادرش شيبة و ابو سفيان بن حرب و ابو البخترى بن هشام و اسود بن مطلب و وليد بن مغيرة و ابو جهل عمرو بن هشام و عاص بن وائل و نبيه و منبه دو پسر حجاج و ديگر امثال ايشان كه از سران قريش بودند و به او گفتند: اى ابو طالب اين برادر زاده ات خدايان ما را دشنام مى دهد و بر دين ما خرده مى گيرد و خرد ما را سفلگى و انديشه هاى ما را گمراهى مى شمرد، يا او را از ما باز دار و كفايت كن، يا آنكه ميان ما و او را آزاد بگذار. ابو طالب با آنان سخنى نرم گفت و به صورتى پسنديده برگرداند. آنان از حضور ابو طالب بازگشتند و پيامبر (ص) هم راه خويش را ادامه مى داد و دين خدا را آشكار مى كرد و مردم را بر آن فرا مى خواند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص29
پس از آن كينه و ستيز ميان قريش و رسول خدا (ص) افزون شد، بدانگونه كه قريش ميان خود درباره پيامبر (ص) بسيار سخن مى گفتند و يكديگر را به ستيز با آن حضرت وا مى داشتند و براى بار دوم پيش ابو طالب رفتند و به او گفتند: اى ابو طالب تو ميان ما داراى سن و سال و شرف و منزلتى و ما از تو خواهش كرديم برادر زاده ات را از در افتادن با ما باز دارى ولى تو او را از آن كار باز نداشتى و به خدا سوگند كه ما نمى توانيم نسبت به دشنام دادن به نياكان خود و نابخرد شمردن خرد خويش و عيب گرفتن از خدايان خود شكيبا باشيم، اينك يا او را از ما باز دار يا اينكه با او و تو جنگ خواهيم كرد تا آنكه يكى از دو گروه نابود شود، و برگشتند. فراق و ستيز آن قوم بر ابو طالب گران آمد و از سوى ديگر راضى نبود و نمى توانست خود را راضى كند كه برادر زاده را يارى ندهد و او را به ايشان تسليم كند. بدين سبب به پيامبر (ص) پيام داد و چون آمد به او گفت: اى برادر زاده قوم تو پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند، اينك نسبت به من و خودت مدارا كن و كارى را كه ياراى آن را ندارم بر من بار مكن.
گويد: پيامبر (ص) چنان گمان برد كه براى عمويش تغيير عقيده اى پيش آمده است و او را يارى نخواهد داد و تسليم خواهد كرد و پنداشت كه ابو طالب از يارى دادن و دفاع از او ناتوان شده است، بدين سبب فرمود: اى عمو جان به خدا سوگند كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم نهند كه اين كار را رها كنم رها نخواهم كرد تا آنكه خداوند آن را ظاهر و پيروز فرمايد يا من نابود شوم. سپس بغض گلويش را گرفت و گريان برخاست. همين كه پيامبر (ص) پشت فرمود، ابو طالب او را صدا كرد و گفت: اى برادر زاده برگرد و پيامبر (ص) برگشت، ابو طالب به او گفت: برو و هر چه دوست مى دارى بكن كه به خدا سوگند هرگز در قبال هيچ چيز ترا تسليم نخواهم كرد.
ابن اسحاق مى گويد: ابو طالب در مورد اينكه قريش بر جنگ با او هماهنگ شده بودند و اين به سبب قيام ابو طالب به حضرت محمد (ص) بود اشعار زير را سروده است: به خدا سوگند تا هنگامى كه به خاك سپرده شوم، آنان با همه توان خويش به تو دست نخواهند يافت. كار خويش را انجام بده كه بر تو بيمى نيست و از اين خبر چشم تو روشن و بر تو مژده باد. مرا هم به آيين خود دعوت كردى و مى گويى خير انديش منى، آرى كه راست مى گويى و پيش از اين هم همواره امين بوده اى...
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص30
محمد بن اسحاق مى گويد: پس از اينكه قريش دانست كه ابو طالب از تسليم رسول خدا (ص) به آنان و يارى ندادن آن حضرت خود دارى مى كند و مصمم به دشمنى و دورى كردن از قريش است عمارة بن وليد بن مغيره مخزومى را كه زيباترين جوان قريش بود با خود پيش ابو طالب بردند و به او گفتند: اى ابو طالب اين عمارة بن وليد زيبا و دليرترين جوان قريش است، او را براى خود و به فرزندى خويش بپذير و از آن تو باشد و اين برادر زاده ات را كه با دين تو و آيين نياكانت مخالف است و يگانگى و جماعت قوم ترا به پراكندگى كشانده است به ما بسپار تا او را بكشيم و در اين صورت مردى در قبال مردى ديگر است.
ابو طالب گفت: به خدا سوگند كه نسبت به من انصاف نمى دهيد، فرزند خودتان را به من مى دهيد كه او را براى شما پرورش دهم و فرزندم را به شما بدهم كه او را بكشيد به خدا سوگند كه اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت. مطعم بن عدى بن نوفل كه از دوستان با صفاى ابو طالب بود به او گفت: اى ابو طالب به خدا سوگند ترا چنان نمى بينم كه از قوم خود پيشنهادى را بپذيرى و به جان خودم سوگند آنان كوشش كردند كه از آنچه تو خوش نمى دارى خود را كنار كشند، ولى مى بينم كه تو نسبت به ايشان انصاف نمى دهى، ابو طالب گفت: به خدا سوگند نه آنان نسبت به من انصاف دادند و نه تو انصاف مى دهى، ولى چنان است كه تو تصميم بر زبون ساختن من و يارى دادن آن قوم بر ضد من گرفته اى، هر چه مى خواهى بكن.
گويد: در اين هنگام كينه ها به جوش آمد و آن قوم دشمنى را آغاز كردند و به يكديگر گفتند و از يكديگر يارى خواستند و قرار بر اين نهادند كه بر هر مسلمانى كه در هر قبيله باشد هجوم برند، و در هر قبيله مسلمانانى را كه ميان ايشان بودند گرفتند و شكنجه مى دادند و كوشش مى كردند آنان را از دين برگردانند، و خداوند متعال پيامبر (ص) را در پناه عمويش ابو طالب محفوظ داشت. ابو طالب چون ديد قريش چگونه رفتار مى كند، ميان بنى هاشم و بنى عبد المطلب قيام كرد و آنان را به دفاع از پيامبر (ص) و حمايت از آن حضرت فراخواند كه پذيرفتند، جز ابو لهب كه بر اين كار با آنان هماهنگ نشد، و ابو طالب براى او اشعارى مى سرود و مى فرستاد و تقاضاى يارى مى كرد، از جمله قطعه اى است كه مطلع آن چنين است: «سخنى از ابو لهب به ما رسيده است كه در آن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص31
مورد مردانى هم ياريش مى دهند»، و قطعه اى ديگر كه مطلع آن چنين است: «آيا گمان مى برى كه من زبون شده ام و غائله هاى تو پس از سپيد شدن موهايم به سبب سالخوردگى مرا فرو مى گيرد»، و قطعه اى ديگر كه مطلع آن چنين است: «ما عذر همه اقوام را مى پذيريم و هر عذرى هم كه تو بگويى و بياورى.» محمد بن اسحاق مى گويد: هرگز از ابو لهب خيرى ظاهر نشده است جز آنچه روايت شده است كه چون خويشاوندان ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى خواستند او را بگيرند و شكنجه دهند و از اسلام او را برگردانند گريخت و به ابو طالب پناه برد.
مادر ابو طالب كه مادر عبد الله پدر رسول خدا (ص) هم هست از قبيله بنى مخزوم است و ابو طالب به همين جهت به ابو سلمه پناه داد. مردانى چند از بنى مخزوم پيش ابو طالب رفتند و به او گفتند: بر فرض كه برادر زاده ات محمد را از تسليم كردن به ما باز مى دارى، اينك ترا چه مى شود كه اين يكى را از ما باز مى دارى، گفت: او به من پناه آورده است و خواهر زاده من است و من اگر از خواهر زاده خود حمايت نكنم از برادر زاده خويش هم حمايت نكرده ام. در اين هنگام صداهاى ايشان بلند شد و صداى ابو طالب هم بلند شد ابو لهب كه هرگز نه پيش از اين موضوع و نه پس از آن ابو طالب را يارى نداده است از جاى برخاست و گفت: اى گروه قريش به خدا سوگند نسبت به اين مرد محترم بسيار سخن مى گوييد و همواره در مورد پناه دادن او اعتراض مى كنيد، شما را به خدا سوگند مى دهم بس كنيد و دست از او برداريد و گرنه ما هم همراه او قيام مى كنيم تا به آنچه مى خواهد برسد. آنان گفتند: اى ابو عتبة از هر كارى كه تو ناخوش داشته باشى منصرف مى شويم و برخاستند و رفتند. ابو لهب دوست ايشان بود و بر ضد رسول خدا (ص)، و ابو طالب آنان را يارى مى داد و آنان بيم كردند و ترسيدند كه مبادا تعصب خانوادگى او را به مسلمان شدن وا دارد. ابو طالب هم كه اين سخن را از ابو لهب شنيد بر او طمع بست و اميدوار شد كه شايد در يارى دادن به پيامبر (ص) همراه او قيام كند و براى تشويق او اين ابيات را سرود: همانا مردى كه ابو عتبة عمويش باشد بايد از اينكه بر او ستمها فرو ريزد در امان باشد... همچنين قصيده ديگرى خطاب به ابو لهب سروده است كه ضمن آن گفته است: براى محمد (ص) نزد تو خويشاوندى نزديك است او هم پيمان و وابسته تو نيست بلكه از نژاده ترين افراد خاندان هاشم است...
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص32
محمد بن اسحاق مى گويد: چون سختى و گرفتارى و شكنجه بر مسلمانان افزون و طولانى شد و كار به آنجا رسيد كه بسيارى از مسلمانان به زبان نه به اعتقاد و دل از اسلام برگشتند، و چون آنان را شكنجه مى دادند مى گفتند: گواهى مى دهيم كه اين خداوند است و لات و عزّى الهه هستند، و چون از آنان دست بر مى داشتند باز به اسلام برمى گشتند. آنان را زندانى مى كردند و به ريسمان مى بستند و در گرماى آفتاب روى سنگها و شنها مى افكندند و روزگار سختى آنان همچنان ادامه داشت و مشركان قريش به سبب قيام ابو طالب در حمايت از پيامبر (ص) به او دست نمى يافتند. قريش هماهنگ شدند كه پيمانى ميان خود درباره بنى هاشم بنويسند و در آن متعهد شوند كه با آنان ازدواج و معامله و همنشينى نكنند. آن پيمان نامه را نوشتند و براى آنكه تأكيد بيشترى در آن بشود آن را درون كعبه آويختند. نويسنده آن پيمان نامه منصور بن عكرمة بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى بود، و چون عهد نامه را نوشتند همه افراد خاندان هاشم و مطلب از ديگران جدا شدند و همگى در آن دره با ابو طالب همراه شدند و فقط ابو لهب از آنان كناره گرفت و به قريش پيوست و آن قوم را بر ضد خويشاوندان خويش يارى داد.
محمد بن اسحاق مى گويد: كار بر بنى هاشم سخت شد و دسترسى به خوراك نداشتند، مگر آنچه پوشيده و نهانى براى آنان برده مى شد كه بسيار اندك بود و كفاف قوت روزانه شان نبود. قريش آنان را سخت به وحشت انداخته بودند، آن چنان كه هيچكس از ايشان آشكار نمى شد و هيچكس هم پيش ايشان نمى رفت، و اين سخت ترين حالتى بود كه پيامبر (ص) و اهل بيت آن حضرت در مكه مى ديدند.
محمد بن اسحاق مى گويد: دو يا سه سال بر آن حال بودند و درمانده شدند و قريش كوشش مى كردند چيزى به آنان نرسد مگر اندك خوراكى كه برخى از قريش به منظور رعايت پيوند خويشاوندى به آنان مى رساندند. ابو جهل بن هشام، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى را همراه غلامى ديد كه انبان گندمى بر دوش مى كشد. حكيم مى خواست آن گندم را براى عمه خويش خديجه دختر خويلد كه همراه پيامبر (ص) در آن دره و در حال محاصره بود ببرد. ابو جهل به او در آويخت و گفت: آيا گندم براى بنى هاشم مى برى به خدا سوگند تو و گندمت نبايد از جاى خود تكان بخوريد تا
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص33
ترا در مكّه رسوا سازم. در اين هنگام ابو البخترى، يعنى عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزى، رسيد و به ابو جهل گفت: موضوع ميان تو و او چيست ابو جهل گفت: او گندم براى بنى هاشم مى برد. ابو البخترى گفت: اى فلانى گندمى از عمه اش پيش او امانت بوده و پيام داده است كه برايش بفرستد آيا از اينكه گندم خودش را براى او روانه كند، جلوگيرى مى كنى آزادش بگذار، ابو جهل نپذيرفت و كار به آنجا كشيد كه هر يك به ديگرى دشنام داد. ابو البخترى استخوان چانه شترى را برداشت و چنان ضربتى به ابو جهل زد كه سرش را شكست و سخت او را در هم كوبيد. ابو جهل برگشت كه خوش نمى داشت پيامبر (ص) و بنى هاشم از آن موضوع آگاه شوند و آنان را سرزنش كنند و شاد شوند.
و چون خداوند متعال اراده فرمود كه موضوع آن پيمان نامه از ميان برود و بنى هاشم از آن سختى و تنگنا گشايش يابند هشام بن عمرو بن حارث بن حبيب بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى در آن باره به بهترين وجه قيام كرد، و چنان بود كه پدرش عمرو بن حارث برادر مادرى نضلة بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بود و بدين سبب از پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى شريف شمرده مى شد. او معمولًا در حالى كه شترى را گندم بار كرده بود، شبانه حركت مى كرد و خود را به دهانه دره اى كه بنى هاشم در آن محاصره بودند مى رساند، و چون بر دهانه دره مى رسيد لگام از سر شتر برمى داشت و ضربه اى به پهلوى شتر مى زد و شتر وارد دره مى شد و بار ديگر شتر را خرما بار مى كرد و همانگونه مى فرستاد. هشام پيش زهير بن ابى امية بن مغيرة مخزومى رفت و به او گفت: اى زهير آيا راضى هستى كه خود خوراك بخورى و آشاميدنى بياشامى و جامه ها بپوشى و با زنان همبستر شوى و داييهاى تو چنان باشند كه مى دانى، نتوانند چيزى خريد و فروش كنند و نتوانند با كسى ازدواج كنند و كسى از ايشان زن نگيرد و هيچكس با ايشان پيوندى نداشته باشد و كسى به ديدارشان نرود. همانا سوگند مى خورم كه اگر آنان داييهاى ابو الحكم بن هشام بودند و تو از او مى خواستى همين كارى را كه از تو خواسته است انجام دهد هرگز موافقت نمى كرد و پاسخ مثبت به تو نمى داد. او گفت: اى هشام واى بر تو من چه كنم كه فقط يك مردم و به خدا سوگند اگر مرد ديگرى همراه من مى بود در شكستن مفاد اين پيمان نامه قطع كننده پيوند خويشاوندى اقدام مى كردم. هشام گفت: من مرد ديگرى هم يافته ام. پرسيد: او كيست گفت: خودم. زهير گفت شخص سومى را هم براى ما جستجو كن. هشام پيش مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف رفت و به او گفت: اى مطعم آيا راضى هستى كه دو
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص34
خانواده بزرگ از نسل عبد مناف از سختى و گرسنگى بميرند و تو در آن كار شاهد و موافق با قريش باشى همانا به خدا سوگند اگر در اين مورد به قريش فرصت دهيد خواهيد ديد كه در انجام بديهاى ديگر نسبت به شما شتابان خواهند بود. مطعم گفت: اى واى بر تو من يك تنم چه مى توانم بكنم هشام گفت: من براى اين كار شخص دومى هم پيدا كرده ام. مطعم پرسيد، او كيست هشام گفت: خودم. مطعم گفت: شخص سومى هم پيدا كن. هشام گفت: پيدا كرده ام. مطعم پرسيد: او كيست هشام گفت: زهير بن اميه. مطعم گفت: شخص جهارمى هم پيدا كن. هشام پيش ابو البخترى رفت و همانگونه كه با مطعم سخن گفته بود با او هم سخن گفت. ابو البخترى گفت: آيا كس ديگرى هم در اين باره كمك خواهد كرد گفت: آرى، و آن اشخاص را نام برد.
ابو البخترى گفت: شخص پنجمى هم براى اين كار پيدا كن. هشام پيش زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزى رفت و با او سخن گفت. زمعة گفت: آيا در اين باره كس ديگرى هم كمك خواهد كرد گفت: آرى و ايشان را نام برد. آن گروه قرار گذاشتند شبانه در منطقه بالاى مكه كنار كوه حجون جمع شوند. چون آنجا جمع شدند با يكديگر پيمان بستند و هماهنگ شدند كه موضوع آن عهدنامه را بشكنند. زهير گفت: من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كس از شما خواهم بود كه در اين باره سخن خواهم گفت. فرداى آن شب همينكه در انجمنهاى خود حاضر شدند، زهير بن ابى اميه كه حله اى گرانبها پوشيده بود، نخست هفت بار گرد كعبه طواف كرد و سپس روى به مردم آورد و گفت: اى اهل مكه آيا سزاوار است كه ما خوراك بخوريم و آشاميدنى بياشاميم و جامه بپوشيم و حال آنكه بنى هاشم در شرف هلاك باشند، به خدا سوگند من از پاى نمى نشينم تا اين عهدنامه كه مايه قطع پيوند خويشاوندى و ستم است دريده شود. ابو جهل كه گوشه مسجد نشسته بود گفت: دروغ مى گويى، به خدا سوگند كه دريده نخواهد شد. زمعة بن اسود به ابو جهل گفت: به خدا سوگند تو دروغگوترى و به خدا سوگند كه هنگامى كه اين پيمان نوشته شده، راضى نبوديم. ابو البخترى هم گفت: آرى به خدا سوگند زمعة راست مى گويد، ما به اين عهدنامه راضى نيستيم و به آنچه در آن نوشته شده است اقرار نداريم مطعم بن عدى گفت: آرى به خدا سوگند اين دو راست مى گويند و هر كس جز اين بگويد دروغ مى گويد. ما از آن عهدنامه و هر چه در آن نوشته شده است به پيشگاه خداوند بيزارى مى جوييم. هشام بن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص35
عمرو هم همچون ايشان سخن گفت. ابو جهل گفت: اين كارى است كه پيشاپيش و شبانه قرار گذاشته شده است. در اين هنگام مطعم بن عدى برخاست و آن پيمان نامه را پاره كرد، و ديدند كه موريانه همه آن را بجز كلمه «باسمك اللهم» را از ميان برده است. گويند نويسنده آن پيمان نامه كه منصور بن عكرمه بود دستش شل شده بود، و چون آن پيمان نامه دريده شد بنى هاشم از محاصره در آن دره بيرون آمدند.
محمد بن اسحاق مى گويد: ابو طالب همچنان ثابت و پايدار و شكيبا در نصرت پيامبر (ص) بود و از آن حضرت حمايت و در دفاع از او قيام مى كرد تا آنكه در آغاز سال يازدهم بعثت درگذشت و در اين هنگام بود كه قريش نسبت به آزار پيامبر (ص) طمع بست و تا حدودى به هدف خود نائل آمدند و پيامبر (ص) ترسان از مكه بيرون رفت و خود را بر قبايل عرب براى پناهندگى عرضه مى فرمود و كار بدان گونه بود تا سرانجام در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد و پس از آن موضوع بيعت خزرجيان، در شب عقبه پيش آمد گويد: از جمله اشعار ابو طالب كه در آن از پيامبر (ص) و قيام خود به دفاع از آن حضرت سخن گفته است اين ابيات است: شب زنده دار و بى خواب ماندم و حال آنكه ستارگان غروب كردند، آرى شب زنده دار ماندم و اندوه ها به سلامت نيايند، اين به سبب ستم عشيره اى بود كه ستم و نافرمانى كردند و سرانجام اين نافرمانى ايشان براى آنان خطرناك است، آنان پرده هاى حرمت برادر خويش را دريدند و همه كارهاى آنان نكوهيده و چركين است... و همو اشعار زير را هم سروده است: آنان به احمد گفتند تو مردى ياوه گوى و ناتوان هستى، هر چند كه احمد براى آنان حق و راستى را آورده است و دروغى براى ايشان نياورده است...
عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه چون پيامبر (ص) از كشتن كافران در جنگ بدر فارغ شد و فرمان داد جسد آنان را در چاه افكندند، به ياد بيتى از اشعار ابو طالب افتاد و يادش نيامد. ابو بكر عرضه داشت، اى رسول خدا (ص) شايد اين بيت او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص36
در نظر دارى كه مى گويد: به خدايى خدا سوگند كه اگر كوشش ما تحقق پذيرد شمشيرهاى ما اشراف و بزرگان را فرو مى گيرد. پيامبر (ص) خوشحال شد و فرمود آرى به خدايى خدا كه چنين است. و از اشعار ديگر ابو طالب اين ابيات اوست: هان پيامى از من كه بر حق است به لوىّ برسانيد هر چند كه پيام پيام دهنده سودى نمى رساند و كار ساز نيست...
مى گويد [ابن ابى الحديد]: دوست ما على بن يحيى البطريق كه خدايش رحمت كناد مى گفت: اگر ويژگى و راز نبوت نمى بود هرگز كسى چون ابو طالب كه شيخ و سالار و شريف قريش است برادر زاده خود محمد (ص) را كه جوانى پرورش يافته در دامن او و يتيمى تحت كفالت او و به منزله فرزندش بوده است، چنين مدح نمى گفته است: «خاندان هاشم كه همگى يكى پس از ديگرى سالارهاى قبيله كعب بن لوى هستند به او پناه مى برند» يا بدينگونه نمى ستوده است كه بگويد: سپيد چهره اى كه از ابر به آبروى او طلب باران مى شود، فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان، درماندگان خاندان هاشم برگرد او مى گردند و آنان پيش او در نعمت و بخششها قرار دارند. كه با اين اسلوب شعر افراد عادى و رعيت را نمى ستايند بلكه ويژه ستايش پادشاهان و بزرگان است، و هنگامى كه در نظر بگيرى كه سراينده اين شعر ابو طالب است، آن پير مرد بزرگوار و پرشكوه، و آن را درباره محمد (ص) سروده است كه جوانى پناهنده به او بوده و از شرّ قريش در سايه او مى آسوده است و ابو طالب او را از هنگامى كه پسر بچه اى بوده است بر دوش و در آغوش خويش پرورانده است و پيامبر (ص) از زاد و توشه او مى خورده و در خانه اش مى زيسته است متوجه ويژگى و راز نبوت و بزرگى كار پيامبر (ص) مى شوى كه خداوند متعال در جانها و دلها چه منزلت بلند و پايگاه جليلى براى آن حضرت نهاده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص37
همچنين در كتاب امالى ابو جعفر محمد بن حبيب كه خدايش رحمت كناد خوانده ام كه ابو طالب هنگامى كه پيامبر (ص) را مى ديد، گاهى مى گريست و مى گفت: هرگاه او را مى بينم از برادرم ياد مى كنم، و عبد الله برادر پدر و مادرى ابو طالب بود كه به شدت مورد علاقه و محبت ابو طالب و عبد المطلب بوده است. ابو طالب بسيارى از شبها كه معلوم بود پيامبر (ص) كجا خفته است و بيم داشت كه مبادا مورد حمله قرار گيرد. شبانه او را از خوابگاهش بلند مى كرد و پسر خود على را به جاى او مى خواباند. شبى على به او گفت: پدر جان من كشته مى شوم. ابو طالب در پاسخ او اين ابيات را خواند: پسر جانم شكيبا باش كه شكيبايى خردمندانه تر است و هر زنده اى فرجامش براى مرگ است... على (ع) در پاسخ او چنين سرود: آيا در يارى دادن احمد مرا به شكيبايى فرمان مى دهى و به خدا سوگند آنچه كه من گفتم از بى تابى نبود، بلكه دوست داشتم كه تو گواه يارى دادنم باشى و بدانى كه همواره فرمانبردارت هستم. و من به پاس خداوند و براى رضاى او همواره چه در كودكى و چه در جوانى و هنگام بالندگى در يارى دادن احمد كه پيامبر (ص) ستوده هدايت است كوشش مى كنم.
سخن درباره مؤمنان و كافران بنى هاشم:
فصل دوم درباره تفسير و شرح اين گفتار على (ع) است كه فرموده است: مؤمن ما در قبال اين كار خواهان پاداش بود و كافر ما از ريشه و تبار خود حمايت مى كرد، كسى از قريش كه مسلمان مى شد از اين آزارى كه ما گرفتارش بوديم بر كنار بود، به سبب هم سوگندى كه او را پاس مى داشت يا خويشاوندى كه در دفاع از او قيام مى كرد و آنان از كشته شدن در امان بودند.
مى گوييم: بنى هاشم كه پس از حمايت از پيامبر (ص) در قبال قريش در آن دره محاصره شدند دو گروه بودند. برخى مسلمان و برخى كافر، على (ع) و حمزة بن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص38
عبد المطلب مسلمان بودند. در مورد جعفر بن ابى طالب اختلاف است كه آيا در آن دره محاصره شده است يا نه، گفته شده است در آن هنگام او به حبشه هجرت كرده بوده است و در آن محاصره حضور نداشته است و همين گفتار صحيح است. از مسلمانانى كه در آن دره با بنى هاشم در محاصره بود عبيدة بن حارث بن مطلّب بن عبد مناف است. او هر چند از بنى هاشم نيست ولى در حكم ايشان است، زيرا خاندان مطلب و خاندان هاشم همواره متحد بودند و نه در دوران اسلام و نه در دوره جاهلى از يكديگر جدا نشدند. عباس، كه خدايش رحمت كناد، همراه ايشان در آن دره بود ولى بر آيين قوم خود بود. عقيل و طالب پسران ابو طالب هم، و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و ابو سفيان برادرش و حارث پسر نوفل هم همچنان بودند. جز اينكه حارث نسبت به پيامبر (ص) سخت خشمگين بود و بر آن حضرت كينه مى ورزيد و با اشعار خود ايشان را نكوهش مى كرد، ولى هرگز راضى به كشتن پيامبر (ص) نبود و با قريش هم در مورد خون آن حضرت فقط براى حفظ حرمت نسب موافقت نمى كرد. سرور و سالار و پير مرد همه محاصره شدگان ابو طالب بن عبد المطلب بود و همو كفيل و حمايت كننده اصلى بود.
اختلاف نظر درباره ايمان ابو طالب:
مردم درباره ايمان ابو طالب اختلاف دارند. اماميه و بيشتر زيديه معتقدند كه ابو طالب مسلمان مرده است. برخى از مشايخ معتزلى ما هم همين عقيده را دارند كه شيخ ابو القاسم بلخى و ابو جعفر اسكافى و كسانى ديگر از ايشانند. بيشتر مردم و اهل حديث و عموم مشايخ بصرى ما و ديگران معتقدند كه او بر دين قوم خود مرده است، و در اين باره حديث مشهورى را نقل مى كنند كه پيامبر (ص) هنگام مرگ ابو طالب به او فرمود: اى عمو جان كلمه اى بگو كه من خود در پيشگاه خداوند براى تو در آن مورد گواهى دهم. گفت: اگر نه اين است كه عرب خواهند گفت ابو طالب هنگام مرگ بى تابى كرد چشمت را با گفتن آن روشن مى كردم. و روايت شده است كه ابو طالب گفته است من بر آيين مشايخ هستم. و نقل شده است كه او گفته است من بر آيين عبد المطلب هستم و چيزهايى ديگر هم گفته شده است. بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «پيامبر (ص) و مؤمنانى را كه با اويند نسزد كه براى مشركان هر چند خويشاوند باشند
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص39
آمرزش خواهى كنند. پس از اينكه براى آنان روشن شده است كه ايشان دوزخى هستند، و آمرزش خواهى ابراهيم براى پدرش فقط به سبب وعده اى بود كه به او داده بود و چون براى او روشن شد كه وى دشمن خداوند است، از او بيزارى جست...» در مورد ابو طالب نازل شده است زيرا پيامبر (ص) پس از مرگ ابو طالب براى او آمرزش خواهى فرموده بود. و نيز روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند كه فرموده است: «همانا كه تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى.» درباره ابو طالب نازل شده است.
و روايت كرده اند كه على (ع) پس از مرگ ابو طالب به حضور پيامبر (ص) آمد و عرض كرد كه عموى گمراهت درگذشت، در مورد او چه فرمان مى دهى و نيز اينچنين حجت آورده اند كه هيچكس نقل نكرده كه ابو طالب را در حال نماز ديده باشد و نماز چيزى است كه فرق ميان مسلمان و كافر را روشن مى كند. همچنين مى گويند على و جعفر چيزى از ميراث ابو طالب نگرفتند. از پيامبر (ص) روايت مى كنند كه فرموده است: «خداوند به من وعده فرموده است كه به سبب آنچه ابو طالب در حق من انجام داده است از عذابش بكاهد و او بر كرانه آتش است.» همچنين روايت مى كنند كه به پيامبر (ص) گفته شد چه خوب است براى پدر و مادر خويش آمرزش خواهى كنى، فرمود: «اگر قرار باشد براى آن دو آمرزش خواهى كنم، بى شك براى ابو طالب آمرزش خواهى مى كردم كه او براى من نيكيهايى انجام داده است كه آن دو انجام نداده اند، و همانا كه عبد الله و آمنه و ابو طالب سنگريزه هايى از سنگريزه هاى دوزخند.»
اما كسانى كه پنداشته اند ابو طالب مسلمان بوده است بر خلاف اين روايت مى كنند و خبرى را به امير المؤمنين (ع) اسناد مى دهند كه گفته است، پيامبر (ص) فرموده است: جبريل (ع) به من فرمود خداوند شفاعت ترا در شش مورد مى پذيرد، شكمى كه ترا حمل كرده و او آمنه دختر وهب است، و پشتى كه ترا بر خود داشته و او عبد الله پسر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص40
عبد المطلب است، و دامنى كه ترا كفالت كرده و او ابوطالب است، و خانه اى كه ترا پناه داده و او عبد المطلب است، و برادرى كه در دوره جاهلى داشتى، و پستانى كه ترا شير داده است و او حليمه دختر ابو ذؤيب است، گفته شد: اى رسول خدا آن برادرت چه كار پسنديده داشت فرمود بخشنده بود، خوراك و نعمت به ديگران ارزانى مى داشت.
مى گويم: از نقيب ابو جعفر يحيى بن ابى زيد به هنگامى كه اين خبر را پيش او مى خواندم پرسيدم كه آيا پيامبر (ص) را در دوره جاهلى برادرى پدرى يا مادرى يا پدر و مادرى بوده است گفت: نه. منظور از برادرى، دوستى و محبت است. گفتم: او كه خطاب برادرى به او شده كه بوده است گفت: نمى دانم.
همچنين مى گويند: همگان از پيامبر (ص) نقل مى كنند كه فرموده است ما از پشتهاى پاكيزه به شكمهاى پاك منتقل شده ايم، و با توجه به اين سخن واجب است كه همه نياكان آن حضرت از شرك پاك باشند كه اگر بت پرست مى بودند، پاك نبودند.
و مى گويند: آنچه در قرآن درباره ابراهيم و پدرش آزر و اينكه او مشركى گمراه بوده، آمده است در مذهب ما زيانى نمى زند، زيرا آزر عموى ابراهيم بوده و پدرش تارخ بن ناحور است. وانگهى در قرآن از عمو گاهى به پدر نام برده شده است، آنچنان كه فرموده است: «آيا حضور داشتيد هنگامى كه يعقوب را مرگ فرا رسيد و هنگامى كه به پسرانش گفت: چه چيزى را پس از من پرستش و عبادت خواهيد كرد گفتند: خداى ترا و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را، مى پرستيم. پروردگار يگانه را، و ما مطيع فرمان اوييم.» و در اين آيه اسماعيل را در زمره پدران و نياكان بر شمرده است و حال آنكه او از نياكان يعقوب نيست، بلكه عموى اوست.
مى گويد [ابن ابى الحديد]: اين احتجاج در نظر من سست است، زيرا مراد از گفتار پيامبر (ص) كه فرموده است: «از پشتهاى پاكيزه به ارحام پاك منتقل شده ايم مقصود پاك دانستن نياكان پدرى و مادرى از زنا و ازدواج حرام است نه چيز ديگر، و اين مقتضى سياق سخن است، زيرا عرب در اين مورد و اينكه در نسب كسى يا ازدواج او شبهه اى باشد بر يكديگر خرده مى گرفتند. و اينكه گفته اند اگر بت پرست مى بودند طاهر نبودند صحيح نيست و به آنان گفته مى شود چرا چنين مى گوييد كه اگر بت پرست مى بودند پشت و نسب ايشان طاهر نمى بود كه اين دو با يكديگر منافاتى ندارد. اگر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص41
پيامبر (ص) آنچه را كه ايشان مى پندارند اراده فرموده بود سخن از اصلاب و ارحام نمى آورد، بلكه به جاى آن از عقايد سخن مى آورد. وانگهى عذرى هم كه در مورد ابراهيم و پدرش آورده اند در مورد ابو طالب صحيح نيست، زيرا او هم عموى پيامبر (ص) است و پدر آن حضرت نيست و هنگامى كه در نظر آنان مشرك بودن عمو يعنى آزر جايز باشد، اين سخن آنان در مورد اسلام ابو طالب نمى تواند حجت باشد.
همچنين در مورد مسلمانى نياكان به روايتى كه از جعفر بن محمد (ع) رسيده است حجت مى آورند كه فرموده است: خداوند عبد المطلب را روز قيامت در حالى مبعوث مى فرمايد كه بر او چهره و پرتو پيامبران و فره پادشاهان است. روايت شده است كه عباس بن عبد المطلب در مدينه از پيامبر (ص) پرسيده: درباره ابو طالب چه اميدى دارى فرمود: از خداوند عز و جل براى او همه خيرها را اميد دارم.
و روايت شده است كه يكى از رجال شيعه كه ابان بن محمود است براى على بن موسى الرضا (ع) نوشت: فدايت گردم من در اسلام ابو طالب شك كرده ام، حضرت رضا براى او نوشت: «و هر كس با رسول خدا (ص) ستيز ورزد آن هم پس از آنكه هدايت براى او روشن شود و راهى غير از راه مؤمنان را پيروى كند...» تا آخر آيه و پس از آن نوشت: اگر تو به ايمان ابو طالب اقرار نداشته باشى، سرانجامت به سوى آتش است.
همچنين از محمد بن على الباقر (ع) روايت شده است كه چون از ايشان درباره آنچه مردم مى گويند كه ابو طالب بر كرانه آتش است پرسيدند، فرمود: اگر ايمان ابو طالب را در يك كفه ترازو و ايمان اين خلق را در كفه ديگر نهند، ايمان او فزون خواهد بود. و سپس فرمود: مگر نمى دانيد كه امير المؤمنين (ع) در زنده بودن خود فرمان مى داد همه ساله به نيابت از عبد الله و ابو طالب حج بگزارند و سپس در وصيت نامه خود هم وصيت فرمود كه از سوى آنان حج گزارده شود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص42
و روايت شده است كه سال فتح مكه ابو بكر دست پدرش ابو قحافه را كه پيرى فرتوت و نابينا بود گرفته بود و در پى خود به حضور پيامبر (ص) مى آورد، پيامبر (ص) به او فرمود: چه خوب بود اين پير مرد را به حال خود مى گذاشتى تا ما پيش او بياييم. گفت: اى رسول خدا خواستم با اين كار خداوند او را پاداش دهد. همانا سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من از اسلام عمويت ابو طالب بيشتر شاد شدم تا اسلام پدرم كه مى دانستم مايه روشنى چشم تو است. فرمود: آرى، راست مى گويى.
و روايت شده است كه از على بن حسين (ع) در اين مورد پرسيدند. فرمود: جاى بسى شگفتى است- كه چنين سؤالى مى كنيد- زيرا خداوند نهى فرموده است كه پيامبر (ص) زن مسلمانى را به همسرى شوهر كافر باقى بدارد و فاطمه دختر اسد از زنان پيشگام در مسلمانى است و تا هنگامى كه ابو طالب در گذشت او همچنان همسرش بود.
گروهى از زيديه روايت مى كنند كه محدثان حديثى را كه به ابو رافع برده آزاد كرده پيامبر (ص) اسناد داده اند نقل كرده اند كه مى گفته است: در مكه خودم شنيدم ابو طالب مى گفت: محمد برادر زاده ام برايم نقل كرد كه خدايش او را با فرمان به رعايت پيوند خويشاوندى گسيل فرموده است و محمد در نظر من راستگوى امين است. گروهى گفته اند اين گفتار پيامبر (ص) كه فرموده است: «من و كفالت كننده يتيم چون اين دو انگشت من در بهشتيم» منظورش از كفالت كننده يتيم، ابو طالب است.
اماميه مى گويند آنچه كه عامه روايت كرده اند كه على (ع) و جعفر از ميراث ابو طالب چيزى نگرفته اند حديث مجعولى است و مذهب اهل بيت بر خلاف آن است. به عقيده ايشان مسلمان از كافر ارث مى برد ولى كافر از مسلمان ارث نمى برد، هر چند از نظر نسب نزديكترين درجه را داشته باشند. و گفته اند ما هم به موجب همين سخن رسول خدا (ص) كه فرموده است «ميان اهل دو دين ميراث بردن نيست» حكم مى كنيم كه توارث باب تفاعل است، و ظاهرش اين است كه براى هر دو طرف است ولى در ميراث اينچنين نيست و ما حكم مى كنيم كه فقط يك طرف يعنى طرفى كه مسلمان است، ارث مى برد نه اينكه هر دو از يكديگر ارث مى برند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص43
گويند: از سوى ديگر محبت پيامبر (ص) به ابو طالب چيزى معلوم و مشهور است و اگر ابو طالب كافر مى بود، محبت نسبت به او براى پيامبر (ص) روا نبود، كه خداوند متعال فرموده است: «هرگز قومى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نخواهى يافت كه نسبت به كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند دوستى ورزند... تا آخر آيه.» گويند: و اين حديثى مشهور و متواتر است كه پيامبر (ص) به عقيل فرموده است: «من ترا دو گونه دوست مى دارم، يكى دوستى خودم نسبت به تو و ديگر دوستى به سبب آنكه پدرت ترا دوست مى داشت.»
گويند: خطبه نكاح مشهورى كه ابو طالب به هنگام ازدواج محمد (ص) و خديجه ايراد كرده است چنين است: «سپاس خداوندى را كه ما را از ذريه ابراهيم و نسل اسماعيل قرار داده است و براى ما سرزمينى محترم و خانه اى كه بر آن حج مى گزارند معين فرموده است و ما را حاكمان بر مردم قرار داده است. و سپس همانا محمد بن عبد الله برادر زاده ام جوانى است كه هيچ جوانمردى از قريش با او سنجيده نمى شود مگر اينكه محمد از لحاظ نيكى و فضيلت و خرد و دور انديشى و انديشه بر او برترى دارد، هر چند از لحاظ مال تهى دست است. و مال سايه از ميان رونده و عاريتى است كه باز گرفته مى شود. اينك او را به خديجه دختر خويلد رغبتى است و در خديجه هم چنين رغبتى موجود است و هر كابين كه دوست داشته باشيد بر عهده من است و به خدا سوگند كه براى محمد از اين پس خبرى شايع و كارى بس بزرگ خواهد بود.» گويند: آيا ابو طالب را چنان مى بينى كه با آنكه از خبر شايع و كار بس گران محمد (ص) از پيش آگاه بوده است و خود از خردمندان است باز ممكن است با او ستيز و او را تكذيب كند، اين كارى نادرست از لحاظ عقلهاست.
گويند: و از ابو عبد الله جعفر بن محمد (ع) روايت است كه پيامبر (ص) فرموده است: اصحاب كهف ايمان خود را پوشيده و كفر را آشكار مى داشتند، خداوند پاداش ايشان را دو چندان داد، ابو طالب هم ايمان خويش را پوشيده و كفر را آشكار مى داشت خدايش پاداش او را دو چندان ارزانى خواهد داشت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص44
و در حديث مشهور آمده است كه جبريل (ع) در شبى كه ابو طالب رحلت كرد به پيامبر (ص) فرمود: از مكه بيرون رو كه ياورت در گذشت. گويند: حديث كرانه آتش را همه مردم فقط از يك شخص روايت كرده اند و او هم مغيرة بن شعبه است و دشمنى و كينه او با بنى هاشم و به ويژه با على (ع) مشهور و معلوم است و داستان فسق او پوشيده نيست.
گويند: و رواياتى با سندهاى فراوان كه بعضى به عباس بن عبد المطلب و بعضى به ابو بكر بن ابى قحافه مى رسد نقل شده است كه ابو طالب نمرده است تا آنكه «لا اله الا الله، محمد رسول الله» گفته است. و اين خبر هم مشهور است كه ابو طالب هنگام مرگ سخنى آهسته مى گفته است، عباس گوش خود را نزديك او برده و گوش داده است و سپس سر خود را بلند كرده و به پيامبر (ص) گفته است، اى برادر زاده به خدا سوگند عمويت كلمه توحيد گفت ولى صدايش ضعيف تر از آن است كه به تو برسد. و از على (ع) روايت شده كه گفته است: ابو طالب نمرد تا آنكه پيامبر (ص) را از خود راضى كرد.
اماميه مى گويند: اشعار ابو طالب هم دلالت بر آن دارد كه مسلمان بوده است و هر گاه كلامى متضمن اقرار به اسلام باشد فرقى ندارد كه نظم باشد يا نثر، مگر نمى بينى اگر مردى يهودى ميان گروهى از مسلمانان شعرى بالبداهة بسرايد كه متضمن اقرار او به پيامبرى محمد (ص) باشد حكم مى كنيم كه مسلمان است، همانگونه كه به نثر بگويد «اشهد ان محمدا رسول الله»، از جمله اشعار ابو طالب اين شعر اوست: آنان كار بزرگى را از ما اميد دارند كه براى رسيدن به آن ضربه هاى شمشير و نيزه زدن با نيزه هاى استوار لازم است، گويا اميد دارند كه ما براى كشته شدن محمد سخاوت ورزيم و نيزه هاى گندم گون برافراشته به خون آغشته نشود، سوگند به خانه خدا كه دروغ مى گوييد مگر آنكه جمجمه هايى را بشكافيد و ميان حطيم و زمزم در افتد... و از اشعار ابو طالب كه در موضوع صحيفه اى كه قريش در مورد قطع رابطه با بنى هاشم نوشتند سروده است ابيات زير است: آيا نمى دانيد كه ما محمد را پيامبرى همچو موسى يافته ايم كه نامش در كتابهاى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص45
پيشين آمده است و ميان بندگان بر او محبتى است و در كسى كه خداوندش به محبت مخصوص فرموده است هيچ ستمى نيست.
تا آنجا كه مى گويد: و ما هرگز از جنگ خسته نمى شويم مگر آنكه جنگ از ما خسته شود و هرگز از پيش آمدن مصيبتها گله نمى گزاريم... و در همين مورد ابيات زير را هم سروده است: خيالهاى خود را درباره محمد به سفلگى آلوده مكنيد و فرمان گمراهان تيره بخت را پيروى مكنيد. آرزو داريد كه او را بكشيد و حال آنكه اين آرزوى شما همچون خوابهاى شخص خفته است و به خدا سوگند او را نخواهيد كشت مگر جدا شدن و خراشيدن جمجمه ها و چهره ها را ببينيد...- تا آنجا كه مى گويد- پيامبرى كه او را از پيشگاه پروردگارش وحى مى رسد و هر كس بگويد نه، دندان ندامت بر هم خواهد فشرد.
ديگر از اشعار او ابياتى است كه در مورد شكنجه عثمان بن مظعون سروده است و به پاس او خشم گرفته و چنين گفته است: آيا از ياد كردن روزگار بى امان افسرده شده اى و همچون شخص اندوهگين گريه مى كنى يا از ياد كردن مردمى سفله و فرومايه كه آن كسى را كه به دين فرا مى خواند در پرده ستم فرو مى گيرند، خداى جمع شما را زبون كناد مگر نمى بينيد كه ما براى عثمان بن مظعون خشمگين شده ايم...- تا آنجا كه مى گويد- يا آنكه به كتاب شگفتى كه بر پيامبرى كه همچون موسى يا يونس است نازل شده است ايمان آوريد. و گويند: روايت شده است كه ابو جهل بن هشام هنگامى كه پيامبر (ص) در سجده بود سنگى برداشت و قصد كرد آن را بر سر پيامبر (ص) بكوبد. سنگ بر دستش چسبيد و نتوانست قصد خود را انجام دهد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص46
ابو طالب در اين باره ضمن ابيات ديگرى چنين سروده است: اى پسر عموها به خود آييد و از گمراهى برخى از ياوه سرايان پرهيز و بس كنيد و گرنه از بدبختيهايى كه بر سر شما خواهد رسيد بيمناكم، همانگونه كه پيش از شما اقوام عاد و ثمود آن را چشيدند و چيزى از آنان باقى نماند. و از اين شگفت تر براى شما موضوع سنگى است كه بر دست آن مرد چسبيد كه با آن آهنگ مرد شكيباى پرهيزكار راستگو را داشت...
گويند: مشهور است كه مأمون خليفه عباسى مى گفته است به خدا سوگند ابو طالب با سرودن اين ابيات خود مسلمان شده است: پيامبر (ص) يعنى پيامبر خداوند را يارى مى دهم با شمشيرهاى سيمگونى كه همچون برق مى درخشد. من از رسول خدا (ص) دفاع و حمايت مى كنم، حمايت شخصى كه بر او مشفق است... گويند: در سيره چنين آمده است و بيشتر مورخان آن را نقل كرده اند كه چون عمرو بن عاص به حبشه رفت كه براى جعفر بن ابى طالب و يارانش پيش نجاشى حيله سازى كند چنين سرود: دخترم مى گويد: آهنگ كجا دارى كجا، و جدايى از من در نظر ناستوده نيست مى گويم: رهايم كن و آزادم بگذار كه من در مورد جعفر آهنگ رفتن پيش نجاشى دارم... عمرو عاص را دشمن پسر دشمن مى ناميدند زيرا پدرش چنان بود كه در مكه هرگاه پيامبر (ص) از كنارش مى گذشت مى گفت به خدا سوگند من ترا سرزنش مى كنم و دشمن مى دارم و در مورد او اين آيه نازل شد كه: «همانا دشمن بدگوى تو دم بريده و مقطوع النسل است.»
گويند: ابو طالب براى نجاشى شعرى سرود و گسيل داشت و او را به گرامى داشتن جعفر و يارانش و روى گرداندن از آنچه عمرو عاص درباره او و يارانش مى گويد تشويق كرد و از جمله آنها اين ابيات است. اى كاش بدانم جعفر در برابر عمرو عاص و ديگر دشمنان نزديك پيامبر (ص) ميان مردم چگونه است، آيا احسان نجاشى جعفر و يارانش را شامل شده است يا در اثر فتنه انگيزيهاى آن فتنه انگيز از آن كار باز مانده است. و قصيده اى مفصل است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص47
گويند: از على (ع) روايت شده كه گفته است پدرم به من گفت: پسر جان ملازم و همراه پسر عمويت باش كه در پناه او از همه گرفتارى حال و آينده- اين جهانى و آن جهانى- به سلامت خواهى ماند، و سپس اين ابيات را براى من خواند: همانا وثيقه و اعتماد در پيوستن به محمد است، در مصاحبت با او استوار باش.
از اشعار ديگر ابو طالب كه با همين معنى مناسبت دارد اين شعر اوست: همانا على و جعفر در پيشامدها و گرفتاريهاى روزگار مورد اعتماد منند، كوتاهى مكنيد، پسر عموى خود را كه پسر برادر پدرى و مادرى من است يارى دهيد، به خدا سوگند كه من از يارى پيامبر (ص) خود دارى نمى كنم و هيچيك از پسران والا تبارم از يارى او خود دارى نمى كند. مى گويند: روايت شده است كه چون ابو طالب درگذشت، على (ع) به حضور پيامبر (ص) آمد و مرگ پدر را به اطلاع آن حضرت رساند. پيامبر (ص) سخت افسرده و اندوهگين شد و فرمود: برو خودت او را غسل بده و چون او را بر تابوت نهاديد مرا آگاه كن. على چنان كرد. پيامبر (ص) هنگامى رسيد كه جنازه ابو طالب بر دوش مردان برده مى شد، پيامبر (ص) فرمود: اى عمو جان پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و پاداش پسنديده داده خواهى شد و همانا كه مرا در كودكى پرورش دادى و كفالت فرمودى و در بزرگى يارى دادى و همكارى كردى. آنگاه تا كنار گور جنازه را تشييع فرمود و كنار جسد ايستاد و گفت: همانا به خدا سوگند براى تو چنان آمرزش خواهى و شفاعتى خواهم كرد كه آدمى و پرى از آن شگفت كنند.
اماميه مى گويند: براى مسلمان جايز نيست كه عهده دار غسل كافر شود و براى پيامبر (ص) هم جايز نيست كه براى كافر ترحم آورد و دعاى خير كند و او را به آمرزش خواهى و شفاعت وعده دهد. و على (ع) از اين جهت عهده دار غسل ابو طالب شده است كه طالب و عقيل هنوز مسلمان نشده بودند و جعفر هم در حبشه بود و هنوز نماز گزاردن بر جنازه ها واجب نشده بود و رسول خدا (ص) بر جنازه خديجه هم نماز نگزارد، بلكه مراسم عبادت از تشييع و رقت و دعا كردن بوده است. گويند: و از اشعار ابو طالب كه خطاب به برادر خود حمزه، كه كنيه اش ابويعلى بوده، سروده است اين ابيات است:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص48
اى ابا يعلى بر دين احمد شكيبا باش و دين را آشكار ساز كه شكيبا و موفق باشى، برگرد كسى باش كه از پيشگاه خداى خود بر حق و با راستى و عزم استوار آمده است. و اى حمزه كافر مباش، هنگامى كه گفتى مؤمنى، مرا شاد ساخت و براى رسول خدا (ص) فقط به پاس خداوند ياور باش... گويند: و از اشعار مشهور او اين ابيات است: تو محمد پيامبرى، دلاور نيرومند و سالار سروران گرامى كه همگان پاك و پاك زاده اند، از تبارى كه ريشه اش هاشم بخشنده يگانه است... گويند: همچنين از اشعار مشهور ابو طالب كه خطاب به محمد (ص) سروده و آن حضرت را به آشكار ساختن دعوت فرمان داده و دلاورى خويش را هم در آن نهفته است، ابيات زير است: مبادا دستهايى كه به حمله پرداخته اند و هياهو، ترا از حقى كه بر آن قيام كرده اى باز دارد كه اگر به آنان گرفتار شوى دست تو دست من است و جان من فداى جان تو در سختيها خواهد بود.
و از همين جمله اشعار او ابيات زير است و گفته شده است سراينده اين ابيات طالب پسر ابو طالب است: چون گفته شود گزيده تر مردم و نژاده ترين ايشان كيست...- تا آنجا كه مى گويد- گزيده ترين فرد خاندان هاشم احمد است كه پيامبر خداوند در اين دوره فترت است. و از همين جمله اشعار او اين ابيات اوست: همانا خداوند محمد نبى را گرامى فرموده است و گرامى ترين خلق خدا ميان مردم احمد است. خداوند نام او را براى تجليل او از نام خويش مشتق فرموده است. آرى دارنده عرش محمود است و اين محمد است. و ابيات زير هم از ابو طالب است، برخى هم آن را از على (ع) دانسته اند: اى گواه خداوند براى من گواهى بده كه من بر آيين احمد مرسلم و هر كس در دين گمراهى است من هدايت يافته ام. اماميه مى گويند: همه اين اشعار در حكم يك چيز متواتر است، زيرا بر فرض كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص49
يك يك آن به صورت متواتر نباشد مجموعه آن بر يك موضوع مشترك و واحد دلالت مى كند و آن تصديق به نبوت محمد (ص) است و مجموع آن خبرى متواتر را ثابت مى كند. همانگونه كه هر چند هر يك از دليريها و جنگهاى على (ع) با شجاعان به صورت جداگانه نقل شده است، ولى از مجموعه آن يك خبر متواتر به دست ما مى رسد و آن علم ضرورى ما به شجاعت اوست. همينگونه است آنچه كه درباره سخاوت حاتم و بردبارى احنف و معاويه و تيز هوشى اياس و نابسامانى ابو نواس و موارد ديگر آمده است.
و مى گويند: همه اينها را يك طرف بگذاريد، درباره قصيده لاميه ابو طالب چه مى گوييد كه شهرت آن همچون شهرت قصيده «قفا نبك» است و اگر روا باشد و بتوان در قصيده ابو طالب يا بعضى از ابيات آن شك كرد مى توان و روا خواهد بود كه در قصيده «قفا نبك» يا برخى از ابياتش شك كرد. اينك ما بخشى از آن قصيده را مى آوريم: از هر سرزنش كننده كه بر ما به بدى طعنه زند و ياوه سرايى كند به پروردگار خانه كعبه پناه مى برم و از هر تبهكارى كه از ما غيبت كند و در آيين ما آنچه را كه ما قصد آن را نداريم ملحق سازد. سوگند به خانه خدا دروغ پنداشته ايد كه ممكن است بدون آنكه در راه حفظ محمد نيزه بزنيم و جنگ كنيم بر او چيره شوند. او را چندان يارى مى دهيم كه همگى بر زمين افتيم و پسران و همسران خويش را به فراموشى مى سپريم...- تا آنجا كه مى گويد- پروردگار بندگان با نصرت خود او را تأييد مى فرمايد و دين حقى را كه باطل نيست، آشكار مى سازد.
در كتابهاى سيره و مغازى نقل شده است كه چون عتبة بن ربيعه يا شيبه در جنگ بدر توانست پاى عبيدة بن حارث بن مطلب را قطع كند، بلا فاصله على و حمزه به يارى او شتافتند و او را از چنگ عتبه رها كردند و عتبه را كشتند و عبيده را با خود از آوردگاه بيرون آوردند و به سايبانى كه پيامبر (ص) زير آن بود بردند و در حضور پيامبر (ص) بر زمين نهادند. مغز ساق پاى عبيده بيرون مى ريخت، در همان حال گفت: اى رسول خدا اگر ابو طالب زنده بود مى دانست كه در اين اشعار خود راست گفته است: به خانه خدا سوگند به دروغ پنداشته ايد كه بدون آن كه براى حفظ محمد نيزه بزنيم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص50
و جنگ كنيم دست از او برمى داريم. او را چندان يارى مى دهيم كه بر گردش بر زمين افتيم و پسران و همسران را به فراموشى مى سپريم. گويند: پيامبر (ص) براى عبيدة و ابو طالب آمرزش خواهى فرمود. عبيده همراه پيامبر (ص) تا منطقه صفراء رسيد، آنجا درگذشت و همانجا به خاكش سپردند.
اماميه مى گويند: و روايت است كه مردى اعرابى در قحط سالى به حضور پيامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا در حالى به حضورت آمده ايم كه براى ما كودكى كه شير خواره باشد باقى نمانده است و نه ماده شترى كه پستانش قطره شيرى تراوش كند، و سپس اين ابيات را براى آن حضرت خواند: در حالى به حضرت آمده ايم كه از پستان زنان از بى شيرى خون مى تراود و مادر كودك شيرخوار، كودك خود را فراموش كرده است...- تا آنجا كه مى گويد- و از چيزهايى كه مردم مى خوردند چيزى جز حنظل بى ارزش و گياه- علف بى مايه- براى ما وجود ندارد و چاره اى جز گريز به حضورت براى ما نيست و مگر نه اين است كه گريز مردمان به پيشگاه رسولان است.
پيامبر (ص) در حالى كه رداى خود را از پى مى كشيد برخاست و به منبر رفت و نخست خداى را سپاس و ستايش كرد و عرضه داشت: «بار خدايا بارانى فرياد رس و گوارا و خوش و فراوان و دانه درشت و پيوسته و همه جا گير بر ما فرو فرست كه زمين را با آن زنده سازى و گياهان را برويانى و پستانها را پر شير فرمايى. خدايا آن را بارانى فورى و سودمند و بدون آنكه به تأخير افتد قرار بده.» گويند: به خدا سوگند هنوز پيامبر (ص) دستهاى خود را كه بر افراشته بود پايين نياورده بود كه آسمان ابرهاى پر باران خود را آشكار ساخت و باران سيل آسا فرو باريد، و مردم آمدند و فرياد مى كشيدند: اى رسول خدا بيم از غرق شدن است، غرق شدن.
پيامبر (ص) عرضه داشت: پروردگارا، باران بر اطراف ما ببارد نه بر خود ما. و ابرها از آسمان مدينه بر كنار رفت و بر گرد آن همچون تاجى حلقه زد. پيامبر (ص) چنان لبخند زد كه دندانهاى او آشكار شد، و فرمود: پاداش ابو طالب را خداوند ارزانى فرمايد كه اگر زنده مى بود چشمش روشن مى شد، اينك چه كسى اشعار او را براى ما مى خواند على برخاست و گفت: اى رسول خدا شايد اين ابيات را اراده فرموده اى كه گفته است: «سپيد چهره اى كه به آبروى او از ابر طلب باران مى شود» فرمود: آرى. و على (ع) چند بيت از آن قصيده را براى ايشان خواند و پيامبر (ص) همچنان كه بر منبر بود براى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص51
ابو طالب استغفار مى فرمود. سپس مردى از قبيله كنانه برخاست و ابيات زير را براى پيامبر (ص) خواند: ستايش تراست و ستايش از آن كسى است كه سپاسگذارى كند و ما به سبب آبروى پيامبر (ص) با باران سيراب شديم. او خداوند را كه آفريدگار اوست فرا خواند و چشم به رحمت او دوخت و جز ساعتى بلكه كمتر طول نكشيد كه ما دانه هاى درشت باران را ديديم... پيامبر (ص) فرمودند: اگر شاعرى نيكو سروده باشد تو نيكو سرودى.
اماميه مى گويند: ابو طالب اسلام خود را آشكار نساخت كه اگر آن را آشكار مى ساخت امكان يارى دادن پيامبر (ص) براى او آنچنان كه فراهم بود فراهم نمى شد و همچون يكى از مسلمانانى مى بود كه از آن حضرت پيروى كرده بودند، مانند ابو بكر و عبد الرحمان بن عوف و ديگران، و امكان يارى دادن و دفاع از پيامبر (ص) را نمى داشت ابو طالب از اين جهت امكان دفاع و حمايت از پيامبر (ص) را داشت كه ظاهراً بر آيين قريش بود، هر چند در باطن مسلمان بود. همان طور كه اگر انسانى مثلا در باطن شيعه و ساكن يكى از شهرهايى باشد كه مذهب كراميه دارند و او در آن شهر داراى احترام و سابقه باشد، و گروهى اندك از شيعيان در آن شهر سكونت داشته باشند كه همواره از مردم و بزرگان و سران شهر آزار ببينند، تا هنگامى كه آن مرد تظاهر به مذهب كراميه كند و بدانگونه حرمت خويش را محفوظ بدارد و بر اظهار آن قدرت داشته باشد بيشتر مى تواند از آن چند تن شيعه دفاع كند. ولى اگر تشيع خود را آشكار سازد و با مردم آن شهر ستيز كند حكم او هم همچون حكم يكى از آن شيعيان مى شود و همان آزار و زيانى كه به آنان مى رسد به او هم مى رسد و نمى تواند آنچنان كه در نخست بوده است از آنان دفاع كند.
مى گويد [ابن ابى الحديد]: اما در نظر من اين موضوع مشتبه است و اخبار هم با يكديگر تعارض دارد و خداوند به حقيقت حال او آگاه است كه چگونه بوده است. در سينه من نامه محمد بن عبد الله نفس زكيه به منصور خارخار مى كند كه در آن نوشته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص52
است: «من پسر گزيده ترين گزيدگان و پسر سرور اهل بهشتم و من پسر بدترين بدان و پسر سالار دوزخيانم.» و اين سخن گواهى او به كفر ابو طالب است و محمد نفس زكيه در واقع پسر ابو طالب است و نمى توان او را به دشمنى با ابو طالب متهم كرد و روزگارش به روزگار پيامبر (ص) نزديك است و زمان چندان به دراز نكشيده است كه اين خبر ساختگى باشد.
خلاصه آنكه درباره مسلمانى ابو طالب همچنين درباره مردن او بر آيين قوم خود اخبار فراوانى رسيده است و جرح و تعديل در اين موضوع به تعارض پرداخته است. همچون تعارض دو دليل با يكديگر در نظر حاكم شرع كه ناچار اقتضاى آن توقف است و من در كار ابوطالب متوقفم.
اما اينكه گفته اند نقل نشده كه ابو طالب نماز گزارده باشد، ممكن است در آن هنگام هنوز نماز واجب نبوده است، بلكه مستحب بوده و هر كس مى خواسته است نماز مى گزارده است و هر كس نمى خواسته است نمى گزارده است و نماز در مدينه واجب شده است. ممكن است اصحاب حديث بگويند اگر اينگونه كه شما مى گوييد جرح و تعديل تعارض داشته باشند، در نظر دانشمندان اصول فقه، جانب جرح ترجيح دارد و بايد آن را پذيرفت، زيرا آن كس كه كسى را جرح مى كند بر كارى آگاه است كه معدل و كسى كه آن شخص را عادل مى داند بر آن آگاه نيست. البته ممكن است به ايشان چنين پاسخ داده شود كه اين سخن در اصول فقه درست است، به شرطى كه در قبال تعديل مجمل، طعن مفصلى وجود داشته باشد. مثال آن چنين است كه مثلا شعبه از قول مردى حديثى را نقل كند و با روايت خود از آن مرد او را توثيق كرده باشد و بديهى است كه اگر احوال آن مرد در نظر شعبه پوشيده باشد و ظاهرش منطبق بر عدالت باشد براى توثيق او كافى است، و در مقابل شعبه مثلا دار قطنى- نام محدثى است- بر آن مرد طعنه زند و بگويد اهل تدليس بوده يا فلان گناه را مرتكب شده است و بدينگونه در قبال تعديل مجملى، طعن مفصلى زده باشد. حال آنكه در مورد ابو طالب و مسأله ايمان و كفر او روايات مفصلى كه با يكديگر متعارض است رسيده و هيچكدام مجمل نيست، زيرا گروهى به تفصيل روايت مى كنند كه ابو طالب به هنگام مرگ شهادتين
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص53
گفته است و گروهى ديگر به تفصيل روايت مى كنند كه گفته است من بر آيين مشايخ هستم. و همينگونه به شيعيانى كه مى گويند روايات ما درباره اسلام ابو طالب ارجح است پاسخ داده مى شود، زيرا ما حكمى را كه ايجاب است روايت مى كنيم و بر اثبات آن شاهد مى آوريم و گواهى مى دهيم، و حال آنكه مدعيان ما بر نفى گواهى مى دهند، و در مورد نفى شهادتى نيست و اين بدان جهت است كه به هر حال اين گواهى در هر دو مورد براى اثبات چيزى است يا اثبات ايمان يا اثبات كفر، البته دو اثباتى كه با يكديگر متضاد هستند.
در اين عصر يكى از سادات طالبى كتابى درباره اسلام ابو طالب تصنيف كرده است. او كتاب خود را براى من فرستاد و تقاضا كرد كه چيزى به خط خودم به نظم يا نثر بنويسم و به صحت موضوع كتاب گواهى دهم و استوارى و وثاقت دلايل او را تأييد كنم. من چون در مسأله ايمان ابو طالب متوقفم و رأى قاطعى ندارم، نخواستم در آن باره حكم قاطعى بدهم. از سوى ديگر براى خود جايز و روا ندانستم كه از تعظيم ابو طالب خود دارى كنم كه به خوبى مى دانم كه اگر ابو طالب نمى بود هيچ پايه اى براى اسلام استوار نمى شد، و مى دانم كه حق ابو طالب تا هنگام قيامت بر گردن هر مسلمانى واجب است. بر پشت جلد آن كتاب اين ابيات را كه سروده ام نوشتم: اگر ابو طالب و پسرش- على (ع)- نبودند هرگز پيكره دين آشكار و پايدار نمى شد. آن يكى در مكه پناه داد و حمايت كرد و اين يكى در مدينه با مرگ پنجه در افكند. عبد مناف- يعنى ابو طالب- كفالت را عهده دار شد و چون در گذشت على در كار تمام و كامل در آمد...- تا آنجا كه مى گويد- ياوه سرايى نادان و اينكه شخص بينايى خود را به كورى بزند به بزرگى ابو طالب زيانى نمى رساند، همانگونه كه پندار كسى كه پرتو روز را تاريكى پندارد به روشنى و پرتو بامداد زيانى نمى رساند. بدينگونه حق بزرگداشت او را به تمام پرداختم و از ابو طالب تجليل كردم و در عين حال در كارى كه در آن متوقف بودم حكم قطعى نكردم.