جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص360
ازدواجهاى ميان بنى هاشم و بنى عبد شمس:
[ابن ابى الحديد سپس به شرح الفاظ و تركيبات اين نامه پرداخته است و امثال و كنايات را روشن ساخته است و آنگاه مباحث زير را كه خالى از جنبه هاى تاريخى و اجتماعى نيست آورده است.]
سزاوار است كه اينجا ازدواجهاى ميان بنى هاشم و بنى عبد شمس را ياد آور شويم. پيامبر (ص) دو دختر خود رقيه و ام كلثوم را به همسرى عثمان بن عفان بن ابى العاص در آورد و دخترش زينب را در دوره جاهلى به همسرى ابو العاص بن ربيع بن عبد العزّى بن عبد شمس در آورد. ابو لهب بن عبد المطلب، ام جميل دختر حرب بن اميه را در دوره جاهلى به زنى گرفت، و پيامبر (ص) ام حبيبة دختر ابو سفيان بن حرب را به همسرى خود درآورد، و عبد الله بن عمرو بن عثمان فاطمه دختر حسين بن على (ع) را به همسرى گرفت.
شيخ ما ابو عثمان از قول اسحاق بن عيسى بن على بن عبد الله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است به ابو جعفر منصور دوانيقى گفتم: اكفاء ما براى ازدواج كردن چه كسانى هستند گفت: دشمنان ما. پرسيدم: آنان كيستند گفت: بنى اميه. اسحاق بن سليمان بن على مى گويد: به عباس بن محمد گفتم اگر دختران قبيله ما
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص361
بسيار و پسران ما اندك شوند و از بى شوهر ماندن دختران بيمناك شويم آنان را به كدام يك از قبيله هاى قريش بدهيم، او براى من اين بيت را خواند: خاندان عبد شمس همچون خاندان هاشم اند وانگهى برادران پدر و مادرى هستند. دانستم چه چيز را اراده كرده است و سكوت كردم.
ایوب بن جعفر بن سليمان مى گويد از هارون الرشيد در اين باره پرسيدم، گفت: پيامبر (ص) به افراد خاندان بنى عبد شمس دختر داد و رعايت اصول دامادى ايشان را مى ستود و مى فرمود: «در مورد داماد خود نكوهيده نيستيم و دامادى ابو العاص بن ربيع را نكوهيده نمى داريم.»
شيخ ما ابو عثمان مى گويد: چون دو دختر پيامبر كه يكى پس از ديگرى همسر عثمان بودند درگذشتند، پيامبر (ص) به اصحاب خود فرمود: «چرا عثمان را منتظر مى داريد مگر پدرى كه دخترى بى شوهر يا برادرى كه خواهرى بى شوهر داشته باشد ميان شما نيستند؟ من دو دختر خود را به همسرى او درآوردم و اگر دختر سومى هم مى داشتم، همان كار را مى كردم.» گويد، عثمان بن عفان به همين سبب به ذو النورين ملقب شد.
على (ع) سپس خطاب به معاويه نوشته است، چگونه شرف شما مى تواند چون شرف ما باشد، در حالى كه پيامبر (ص) از ماست و تكذيب كننده يعنى ابو سفيان بن حرب، از شماست كه دشمن رسول خدا و تكذيب كننده آن حضرت و جمع كننده لشكر براى جنگ با او بوده است. اين سه تن كه در قبال يكديگر بوده اند، يعنى پيامبر (ص) در قبال ابو سفيان و على (ع) در قبال معاويه و حسين (ع) در قبال يزيد، ميانشان دشمنى هميشگى و پايدار بوده است، و اينكه على (ع) فرموده است: «اسد الله از ماست» يعنى حمزه و «اسد الاحلاف از شماست»، يعنى عتبة بن ربيعه و شرح اين موضوع ضمن جنگ بدر داده شد.
قطب راوندى گفته است: منظور از مكذب يعنى هر كس از قريش كه با پيامبر (ص) ستيز و او را تكذيب كند و مقصود از «اسد الاحلاف» يعنى اسد بن عبد العزى و افزوده است اين بدان سبب است كه خاندان اسد بن عبد العزى يكى از خاندانهايى بودند كه در حلف المطيبين شركت داشتند و آن خاندانها، خاندان اسد بن عبد العزى و خاندان عبد مناف و خاندان تميم و خاندان زهره و خاندان حارث بن فهر بودند، و اين سخنى شگفت است كه قطب راوندى توجه نكرده است كه لازم بوده است على (ع) در قبال
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص362
پيامبر (ص) شخص تكذيب كننده اى از بنى عبد شمس را قرار دهد، و بدون دقت گفته است مكذب هر كس از قريش است كه با ستيز پيامبر را تكذيب كند و حال آنكه چنان نيست كه در قبال هر تكذيب كننده از قريش معاويه سرزنش شود. راوندى گفته است: منظور از اسد الاحلاف، اسد بن عبد العزى است واين مايه نكوهش معاويه نيست، وانگهى خاندان عبد مناف هم در آن پيمان- حلف المطيبين- بوده اند و على و معاويه هر دو از خاندان عبد مناف اند، ولى راوندى با عرضه داشتن مطالبى كه نمى داند بر خود ستم روا مى دارد.
منظور از اين سخن على (ع) كه فرموده است: «و دو سرور جوانان بهشت از ما هستند» يعنى حسن و حسين، عليهما السلام، و اينكه فرموده است: «و كودكان آتش از شمااند.» مقصود همان سخن پيامبر (ص) هنگام اعدام كردن عقبة بن ابى معيط در جنگ بدر است. عقبة بن ابى معيط براى جلب عطوفت پيامبر گفت: اى محمد چه كسى براى كودكان من خواهد بود و پيامبر فرمود: آتش. عقبة از خاندان عبد شمس است و چون راوندى ندانسته است كه مراد از اين سخن چيست، گفته است كودكان آتش يعنى فرزندان كوچك مروان بن حكم كه به هنگام بلوغ كافر و دوزخى شدند و هنگامى كه پيامبر (ص) اين سخن را فرمود آنان كوچك بودند و سپس بزرگ شدند و كفر را برگزيدند. شبهه اى نيست كه راوندى پيش از خود هر گونه كه مى خواهد سخن مى گويد. و اينكه على (ع) فرموده است: «بهترين زنان جهانيان از ماست» يعنى فاطمه، عليها السلام، كه پيامبر (ص) در اين مورد نص صريح فرموده است و هيچ خلافى در آن نيست. و اينكه فرموده است: «حمالة الحطب از شماست» يعنى ام جميل دختر حرب بن اميه همسر ابو لهب كه در مورد او نصّ قرآنى وارد شده است. و سپس مى فرمايد: «به ضميمه موارد بسيار ديگر كه به سود ما و زيان شماست» يعنى اگر بخواهم مى توانم بسيارى از اين موارد را بگويم ولى به همين مقدار كه گفتم بسنده مى كنم.
[ابن ابى الحديد سپس مبحث مفصل زير را آورده است كه به ترجمه مطالب تاريخى و نمونه هايى از شعرها مى پردازيم.]
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص363
فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس:
سزاوار است اينجا فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس را در دوره جاهلى بيان كنيم. برخى از فضايل و امتيازات ايشان در اسلام هم بيان مى شود. استقصاى فضايل ايشان برون از حد شمار است و بديهى است كه انكارش ممكن نيست، چه فضيلتى بالاتر از آن كه تمام اسلام يعنى محمد، صلى اللّه عليه و آله، و آن حضرت هاشمى است. ضمن همين مبحث آنچه را هم كه بنى اميه براى فضيلت خود حجت آورده اند بيان مى كنيم و مى گوييم شيخ ما ابو عثمان مى گويد، شريفترين مناصب و خصال قريش در جاهليت لواء و نداوت و سقايت و رفادت و سرپرستى زمزم و پرده دارى بوده است و اين مناصب در دوره جاهلى از خاندانهاى بنى هاشم و عبد الدار و عبد العزى بوده است و بنى عبد شمس را در آن بهره اى نبوده است.
جاحظ مى گويد: با در نظر گرفتن اين موضوع كه شرف عمده اين مناصب در اسلام هم به بنى هاشم اختصاص يافته است، زيرا اين پيامبر (ص) بود كه چون مكه را فتح فرمود و كليد كعبه در دست او قرار گرفت و آن را به عثمان بن طلحه عنايت كرد، بنابراين شرف آن به كسى برمى گردد كه كليد را صاحب شده است نه به كسى كه بعد كليد را به او داده اند. همچنين لواء را پيامبر (ص) به مصعب بن عمير داد، بنابراين آن كسى كه مصعب لواء را از دست او دريافت كرده است به شرف و مجد سزاوارتر است و شرف رسول خدا موجب مزيد شرف خاندان او، يعنى بنى هاشم، است.
گويد: محمد بن عيسى مخزومى امير يمن بود، ابىّ بن مدلج او را هجو كرد و ضمن آن چنين گفت: همانا نبوت و خلافت و سقايت و مشورت در خاندان ديگرى غير از شماست.» گويد: شاعرى از فرزند زادگان كريز بن حبيب بن عبد شمس كه در خدمت محمد بن عيسى بود و از جانب او ابن مدلج را هجو گفت و او هم ضمن آن چنين سروده است:... چيزى جز تكبر و كينه توزى نسبت به پيامبر و شهيدان ميان شما نيست، برخى از شما تقليد كننده لرزان و برخى تبعيد شده و برخى كشته اى هستند كه اهل آسمان لعنتش مى كنند، براى ايشان سرپرستى زمزم و هبوط جبريل و مجد سقايت رخشان است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص364
شيخ ما ابو عثمان مى گويد: منظور از شهيدان على و حمزه و جعفر است و منظور از تقليد كننده لرزان حكم بن ابى العاص است كه از راه رفتن پيامبر (ص) تقليد مى كرد. روزى پيامبر برگشت و او را در آن حال ديد و بر او نفرين فرمود و عقوبت خداوند او را چنان فرو گرفت كه تا آخر عمر مى لرزيد. تبعيد شدگان هم دو تن هستند حكم بن ابى العاص و معاوية بن مغيرة بن ابى العاص كه يكى پدر بزرگ پدرى عبد الملك بن مروان و ديگرى پدر بزرگ مادرى اوست. پيامبر (ص) معاوية بن مغيره را از مدينه تبعيد فرمود و به او سه روز مهلت داد، ولى خداوند او را سرگردان كرد و همچنان سرگردان باقى ماند تا آنكه پيامبر (ص) على (ع) و عمار بن ياسر را از پى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند. كشته شدگان بسيارند چون شيبه و عتبه پسران ربيعه و وليد بن عتبه و حنظلة بن ابى سفيان و عقبة بن ابى معيط و عاص بن سعيد ابن اميه و معاوية بن مغيرة و كسان ديگر.
ابو عثمان مى گويد: نام اصلى هاشم عمرو بوده است و هاشم لقب اوست و به او قمر هم مى گفته اند. مطرود خزاعى در اين باره چنين سروده است: مدعى را به سوى ماه درخشان روان و كسى كه در قحط سال به آنان از كوهان شتران خوراك مى دهد، فرا خواندم. مطرود اين بيت را به اين مناسبت سرود كه ميان او و يكى از افراد قريش بگو مگويى پيش آمد و مطرود او را براى محاكمه پيش هاشم فرا خواند. ابن زبعرى هم ضمن ابياتى چنين سروده است: عمرو بلند پايه و برتر براى قوم خويش نانهاى خشك را در تريد شكست و فراهم آورد و حال آنكه مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند. همين گونه كه مى بينى ابن زبعرى در اين بيت همه اهل مكه را به لاغرى و قحطى زدگى توصيف كرده است و فقط هاشم را آن كسى دانسته است كه براى آنان نان را در تريد ريز كرده و شكسته است و همين لقب بر نام اصل او غلبه پيدا كرده است، آنچنان كه جز با اين لقب شناخته نمى شده است. حال آنكه عبد شمس را هيچ لقب پسنديده اى نيست و كارهاى ارزنده اى انجام نداده است كه در اثر آن شايسته داشتن لقبى مناسب گردد، وانگهى عبد شمس داراى پسرى نبوده است كه بازوى او را بگيرد و مايه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص365
رفعت منزلت و مزيد شهرتش گردد ولى هاشم داراى پسرى چون عبد المطلب است كه بدون هيچ گفتگويى سالار وادى مكه و از همگان زيباتر و بخشنده تر و با كمالتر بوده است. او سالار زمزم و ساقى حاجيان و كسى است كه موضوع فيل و پرندگان ابابيل را بيان داشته است، و پسر عبد شمس اميّه است كه به خودى خود ارزش نداشته است و داراى لقبى نبوده است بلكه در پناه نام پسرانش از او نام برده مى شود. در حالى كه عبد المطلب داراى نام و لقب شريف است و او را شيبة الحمد مى گفته اند. مطرود خزاعى در مدح او مى گويد: «اى شيبة الحمد كه روزگارش به عنوان بهترين اندوخته براى اندوخته گران او را ستوده است...» حذافة بن غانم عدوى ضمن مدح ابو لهب به پسر خود خارجة بن حذافه توصيه مى كند كه خود را به بنى هاشم وابسته سازد و ضمن ابياتى چنين سروده است:... پسران شيبة الحمد گرامى كه همه كارهايش ستوده است و تاريكى شب را همچون ماه تمام روشن مى سازد... و ضمن همين ابيات از ابو لهب، يعنى عبد العزى پسر عبد المطلب، به صورت ابو عتبه نام برده است كه داراى دو پسر به نامهاى عتبه و عتيبة است. عبدى هم در دوره جاهلى هنگامى كه مى خواهد درباره خود مبالغه كند مى گويد: ميان مردم خاندانى چون خاندان ما نمى بينى غير از فرزندان عبد المطلب. شرف عبد شمس وابسته به شرف پدرش عبد مناف بن قصى و نوادگان خود يعنى فرزندان اميه است و حال آنكه شرف هاشم در خود او و به سبب پدرش عبد مناف و به سبب پسرش عبد المطلب است و اين چيز روشنى است، همان گونه كه آن شاعر در سخن خود توضيح داده و گفته است: همانا عبد مناف گهرى است كه آن گهر را عبد المطلب آراسته است.
ابو عثمان- جاحظ- مى گويد: ما نمى گوييم عبد شمس شريف نبوده است ولى شرف درجاتى دارد، و خداوند متعال به عبد المطلب در روزگار خودش كراماتى ارزانى فرموده است و به دست او كارهايى را جارى كرده و كرامتش را چنان آشكار فرموده است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است. در سخن او به ابرهه سالار فيل و بيم دادن او را به پروردگار كعبه و اينكه خداوند سخن او را محقق فرمود و فيل را از حركت بازداشت و لشكريان ابرهه را با پرندگان ابابيل نابود و با سنگهاى سجيل همچون علف نيم خورده فرمود برهانى شگفت و كرامتى گران نهفته است و آماده سازى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 366
براى ظهور پيامبرى محمد (ص) و آغاز كرامتى است كه خداوند براى او اراده فرموده است و خواسته است كه اين درخشش و شكوه پيش از ظهور محمد (ص) براى او باشد تا در همه آفاق شهره شود و جلال محمدى در سينه خسروان و فراعنه و ستمگران جاى گيرد و معاند را مغلوب كند و گرد نادانى را از نادان بزدايد. بنابراين، چه كسى مى تواند با مردانى كه نياكان محمد (ص) بوده اند همسنگى و همتايى كند، و بر فرض كه موضوع نبوت را كه خداوند در پناه آن عبد المطلب را گرامى داشته است كنار نهيم و فقط به بيان اخلاق و كردار و خويهاى پسنديده او بسنده كنيم، كمتر انسانى به پاى او مى رسد و چيزى همتاى او نخواهد بود. و اگر بخواهيم كراماتى را كه خداوند متعال به عبد المطلب ارزانى داشته است از جوشيدن چشمه هاى آب از زير سينه و زانوهاى شترش در سرزمين خشك بى گياه و آنچه به هنگام قرعه كشى و تير بيرون آوردن و ديگر صفات شگفت انگيز براى او رخ داده است بر شمريم امكان پذير است، ولى دوست داريم برهان و دليلى جز چيزهايى كه در قرآن مجيد موجود است و در شعر كهن جاهلى و غير آن آمده و بر زبان خواص و عوام و راويان اخبار و بردارندگان آثار جارى است عرضه نداريم.
گويد: ديگر از چيزهايى كه غير از موضوع فيل در قرآن مجيد مذكور است، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد: لِإِيلافِ قُرَيْشٍ (براى گرد آمدن و الفت قريش) و راويان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه اين كار را براى قريش انجام داده هاشم بن عبد مناف بود و چون او درگذشت عبد شمس در آن كار جانشين او شد و چون او درگذشت نوفل كه از ديگر برادران كوچكتر بود آن را بر عهده گرفت. و چنين بود كه هاشم مردى بود كه بسيار به سفر و بازرگانى مى رفت، زمستان به يمن و تابستان به شام مى رفت، او سران قبايل عرب و برخى از پادشاهان يمن و شام را نظير خاندان عباهله در يمن و يكسوم در حبشه و اميران رومى شام را شريك سود بازرگانى خود قرار داد و بخشى از سود را براى آنان قرار داد و براى ايشان شترانى همراه شتران خود مى برد و بدين گونه زحمت سفر را از دوش آنان برمى داشت به شرط آنكه آنان هم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص367
زحمت دشمنانش را از دوش او در رفت و برگشت بردارند و اين به صلاح كامل هر دو طرف بود. آن كه در جاى خود اقامت كرده بود سود مى برد و مسافر هم محفوظ بود. بدين گونه قريش اموال خود را همراه او مى كردند و به نعمت رسيدند و از نقاط دور دست بالا و پايين حجاز خير به آنان مى رسيد و نيكو حال و داراى زندگى مرفه شدند.
جاحظ مى گويد: حارث بن حنش سلمى كه دايى هاشم و مطلّب و عبد شمس است موضوع ايلاف را چنين بيان كرده است: «برادرك من هاشم فقط برادر تنها نيست بلكه كسى است كه ايلاف را فراهم آورده و براى كسى كه نشسته است، قيام كننده است.» همچنين مى گويد: گفته شده است معنى و تفسير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد: «و آنان را از خوف امان داد»، يعنى خوف اين برادران كه در حال غربت و دورى از وطن و همراه داشتن اموال از ميان قبايل و دشمنان عبور مى كردند، و اين همان تفسيرى است كه ما از آن در چند سطر پيش سخن گفتيم. برخى هم به چيز ديگرى غير از اين تفسير كرده و گفته اند هاشم پرداخت مالياتى را از سوى قبايل مقرر كرده بود كه به او بپردازند تا آن را هزينه حمايت از مردم مكه كند كه دزدان قبايل و گرگ صفتان عرب و كسانى كه اهل غارت و خواهان اموال بودند، حرمتى براى حرم و ماه حرام قايل نبودند و مردم منطقه حرم از ايشان در امان نبودند، نظير قبايل طى و خثعم و قضاعة و برخى از افراد قبيله بلحارث بن كعب، به هر حال، ايلاف، به هرگونه كه بوده است، هاشم قيام كننده بر آن بوده است نه برادرانش.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: ديگر از مسائل قابل ذكر موضوع حلف الفضول و بزرگى و شكوه آن پيمان است كه شريفترين پيمان ميان همه اعراب بوده است و گرامى ترين قرار دادى است كه عرب در تمام طول تاريخ خود پيش از اسلام بسته است و در اين پيمان هم براى خاندان عبد شمس بهره و شركتى نبوده است. پيامبر (ص) كه در مورد حلف الفضول سخن مى گفته است چنين اظهار فرموده است: «من در خانه عبد الله بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در اسلام هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم مى پذيرم» و در بزرگى و شرف اين پيمان همين بس است كه پيامبر (ص) در حال نوجوانى در آن شركت كرده است. عتبة بن ربيعه هم مى گفته است اگر مردى از آنچه قوم او بر آنند بيرون آيد من به حلف الفضول مى پيوندم به سبب آنچه از كمال و شرف آن مى بينم و از قدر و فضيلت آن آگاهم. گويد: به سبب فضيلت اين پيمان و فضيلت اعضاى آن به حلف الفضول موسوم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص368
شده است و آن قبايل هم فضول ناميده شده اند. اعضاى اين پيمان عبارت بودند از بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد بن عبد العزى و بنى زهره و بنى تميم بن مرة كه در خانه ابن جدعان در ماه حرام پيمان بستند و در حالى كه بر پا و ايستاده بودند با يكديگر دست دادند كه همواره ياور مظلوم باشند و تا جهان بر جاى است براى پرداخت و گرفتن حق مظلوم قيام كنند و در مورد اموال و امور زندگى با يكديگر مواسات و گذشت داشته باشند. شرف ابتكار اين پيمان به زبير بن عبد المطلب و عبد الله بن جدعان برمى گردد، ابن جدعان از اين جهت كه آن پيمان در خانه او منعقد شد و اما زبير از اين جهت كه او بود كه براى انعقاد اين پيمان قيام كرد و مردم را بر آن فرا خواند و تحريض كرد كه و همو آن را حلف الفضول نام نهاد. و چنان بود كه چون آواى آن شخص زبيدى مظلوم را شنيد كه بر فراز ابو قبيس رفته و بهاى كالاى خود را مطالبه مى كرد و پيش از آفتاب در حالى كه قريش در انجمنهاى خود بودند، فرياد مى كشيد: «آى مردان به مظلومى كه در مكه از اهل و ديار خود دور است و نسبت به كالاى او ستم شده است يارى كنيد...» به غيرت آمد و سوگند خورد كه ميان خود و خاندانهايى از قريش پيمانى منعقد كند كه قوى را از ستم نسبت به ضعيف و اهل مكه را از جور نسبت به غريب باز دارد و سپس چنين سرود: سوگند مى خورم كه پيمانى بر ضد آنان منعقد سازم، هر چند همگى اهل يك سرزمين هستيم و چون آن پيمان را منعقد سازيم بر آن نام فضول مى نهيم... بنابراين بنى هاشم آن پيمان را حلف الفضول نام نهادند و هم ايشان از ميان همه قبايل آن را پديد آوردند و بر حفظ آن قيام كردند و گواه بر آن بودند و در اين صورت گمان تو نسبت به كسانى كه حاضر بوده اند و در آن باره قيام نكرده اند، چيست.
جاحظ مى گويد: زبير بن عبد المطلب مردى شجاع و بلند نظر و گريزان از زبونى و زيبا و سخنور و شاعر و بخشنده و سرور بود و هموست كه اين ابيات را سروده است: اگر قريش و پيروان ايشان نمى بودند، هرگز مردان جامه توانگران را تا هنگام مرگ هم نمى پوشيدند، جامه آنان لنگى يا عبايى كثيف همچون خيكچه روغن بود... گويد: بنى هاشم بهاى كالاهاى آن مرد زبيدى را كه بر عهده عاص بن وائل بود پرداختند و براى آن مرد بارقى هم بهاى كالايش را از ابىّ بن خلف جمحى گرفتند و آن مرد در اين مورد چنين سروده است: اى بنى جمح حلف الفضول ستم شما را بر من نپذيرفت و حق با زور گرفته مى شود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص369
و هم ايشان بودند كه آن زن زيبا را كه قتول نام داشت و دختر بازرگانى خثعمى بود و نبيه بن حجاج همينكه زيبايى او را ديده بود با زور او را گرفته بود، از چنگ او خلاص كردند و در آن باره نبيه بن حجاج چنين سروده است: اگر حلف الفضول و لرز و بيم از آن نمى بود خود را به خانه هاى معشوقه نزديك مى ساختم و گرد خيمه هايشان مى گشتم... افراد پيمان حلف الفضول از ستم كردن مردان بسيارى جلوگيرى كردند و در مكه معمولا كسى جز مردان نيرومند كه داراى قدرت و مال و منال بودند ستم نمى كرد و از جمله ايشان همين كسانى بودند كه داستان ايشان را گفتيم.
جاحظ مى گويد: براى هاشم فضيلت ديگرى هم هست كه براى هيچ كس نظيرش شمرده نشده است و چنان كارى انجام نداده است و داستان آن چنين است كه سران قبايل قريش در حالى كه پشت به پشت داده بودند براى جنگ با قبيله بنى عامر بيرون رفتند و چنين بود كه حرب بن امية سالار بنى عبد شمس بود و زبير بن عبد المطلب سالار بنى هاشم و عبد الله بن جدعان سالار بنى تميم و هشام بن مغيره سالار بنى مخزوم بودند و بر هر قبيله اى سالارى از خودشان امير بود و در واقع خود را هم طراز با يكديگر مى دانستند و براى هيچ يك رياست بر همگان محقق نمى شد. با وجود اين، خاندان بنى هاشم به شرفى رسيدند كه دست هيچ كس به آن نرسيد و هيچ كس بدان طمع نبست. و چنين بود كه پيامبر (ص) فرمود: در حالى كه نوجوان بودم در جنگ فجار شركت كردم و براى عموها و عمو زادگان خويش تير مى تراشيدم. بودن پيامبر (ص) ميان آنان هرگونه فجورى را از آنان منتفى ساخت و با آنكه اين جنگ به جنگ فجار مشهور است، ثابت شد كه ستم از جانب كسانى بوده است كه با آنان جنگ كرده اند و قريش و بنى هاشم به يمن و بركت آن حضرت و به سبب آنكه خداوند متعال مى خواست كار پيامبر خويش را عزت بخشد و بزرگ دارد، غلبه كننده و برتر شدند و خداوند هرگز او را در مكر و ستم حاضر نمى ساخت و شركت پيامبر در حرب فجار موجب نصرت و حضورش مايه برهان و حجت شد.
جاحظ مى گويد: وانگهى شرف بنى هاشم به يكديگر پيوسته است و از هر كجا كه بشمرى شرف ايشان از بزرگى به بزرگى ديگر رسيده است و بنى عبد شمس چنان نيستند كه حكم بن ابى العاص در دوره اسلام مردى فرومايه بود و در دوره جاهلى هم پرتوى نداشت. و اميه به خودى خود ارزش نداشت و او را كه زبون و زن باره بود نام پدرش
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص370
بركشيد و در اين مورد سخن نفيل بن عدى، جد عمر بن خطاب، به هنگامى كه حرب بن اميه و عبد المطلب بن هاشم پيش او به حكميت رفته بودند كه كدام يك شريفتر و والا تبارترند قابل توجه است. او كه از اين كار حرب با عبد المطلب شگفت كرده بود خطاب به حرب گفت: «پدر تو آلوده دامن و پدر او پاك دامن است و خودش فيل را از وارد شدن به شهر محترم- مكه- باز داشته است.» و چنين بود كه اميه مزاحم زنى از خاندان بنى زهره شد. مردى از ايشان ضربه شمشيرى به امية زد. بنى اميه و پيروان ايشان خواستند بنى زهره را از مكه بيرون كنند، قيس بن عدى سهمى كه مردى گرانقدر و غيرتمند و سختكوش و ستم ناپذير بود و بنى زهره داييهاى او بودند به حمايت از آنان قيام كرد و فرياد برآورد كه «اى شب صبح شو» و اين سخن او به صورت مثل درآمد و بانگ برداشت كه هم اكنون آن كس كه مى خواست كوچ كند، مقيم خواهد بود و در اين داستان وهب بن عبد مناف بن زهرة پدر بزرگ- مادرى- رسول خدا چنين سروده است: اى امية بر جاى باش و آرام بگير كه ستم مايه نابودى است، مبادا روزگار شر آن را براى تو به چنگ و فراهم آورد...
ابو عثمان جاحظ مى گويد: از اين گذشته امية در دوره جاهلى كارى كرد كه هيچ يك از اعراب انجام نداده است و آن اين بود كه يكى از زنان خود را در زندگى خويش به همسرى پسر خويش ابو عمرو در آورد و ابو معيط از او متولد شد. در اسلام نسبت به كسانى كه پس از مرگ پدران خود همسران آنها را به زنى گرفته اند سرزنش شده است. اما اينكه كسى به روزگار زنده بودن پدر خويش همسر او را به زنى بگيرد و با او هم بستر شود و پدر شاهد چنين موضوعى باشد چيزى است كه هرگز نبوده است.
جاحظ مى گويد: معاويه هم به سود بنى هاشم و زيان خود و قوم خود اقرار كرده است و چنان بود كه به او گفته شد در جاهليت كدام يك از دو خانواده شما يا بنى هاشم سرور بود گفت: آنان در يك مورد از ما برتر بودند و سرورى داشتند ولى شمار سروران ما از ايشان بيشتر بود كه ضمن اقرار به آن موضوع ادعايى هم كرده است و معلوم است كه با اقرار خود مغلوب است و در ادعاى خويش هم ستيزه گر است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص371
جحش بن رئاب اسدى هم هنگامى كه پس از مرگ عبد المطلب به مكه آمد و ساكن شد، گفت: به خدا سوگند با دختر گرامى ترين شخص اين وادى ازدواج مى كنم و با نيرومندتر ايشان هم پيمان و هم سوگند مى شوم. او با اميمة دختر عبد المطلب ازدواج كرد و با ابو سفيان بن حرب هم پيمان شد و ممكن است كه نيرومندترين قريش گراميترين ايشان نباشد ولى ممكن نيست گفته شود گراميتر آنان گرامى تر ايشان نيست. ابو جهل هم در اين مورد به زيان خود و بنى مخزوم كه قوم او بودند حكم كرده و گفته است ما با آنان چندان ستيز و هم چشمى كرديم تا همپايه ايشان و چون اين دو انگشت شديم. بنى هاشم ناگاه گفتند، پيامبر از ماست، مى بينيد كه نخست اقرار به تقصير كرده است، سپس مدعى شده است كه با ايشان مساوى شده اند و مى گويد همواره در صدد رسيدن به مقام ايشان بوده و بعد مدعى مى شود كه به آنان رسيده است. در اقرار خود محكوم و در ادعاى تساوى ستيزه گر است. دغفل بن حنظلة نسب شناس مشهور هم در اين مورد به سود بنى هاشم حكم كرده است، هنگامى كه معاويه از او درباره بنى هاشم پرسيد، گفت: آنان بيشتر اطعام مى كند و بيشتر بر سرها شمشير مى زنند و اين دو خصلت بيشترين شرف را در بر دارند.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: و شگفت است كه حرب بن اميه بخواهد با شرف عبد المطلب برابرى كند و خود را همتاى او بداند. حرب به صورت يكى از پناه بردگان به خلف بن اسعد كه جد طلحة الطلحات است سيلى زد. آن شخص پيش خلف آمد و شكايت آورد، خلف برخاست و پيش حرب كه كنار حجر اسماعيل نشسته بود رفت و بدون هيچ گفت و گويى بر چهره او سيلى زد و آب از آب تكان نخورد. سپس ابو سفيان بن حرب پس از مرگ پدرش جانشين او شد و ابو الازيهر دوسى كه ميان قبيله ازد داراى منزلتى بزرگ بود با او هم سوگند و هم پيمان شد. ميان ابو الازيهر و خاندان بنى مغيره در مورد ازدواجى بگو و مگو و محاكمه بود. در حالى كه ابو الازيهر روى صندلى ابو سفيان در بازار ذو المجاز نشسته بود، هشام بن وليد آمد و گردنش را زد. ابو سفيان در مورد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص372
پرداخت ديه يا قصاص گرفتن از بنى مغيره هيچ اقدامى نكرد و حسان بن ثابت ضمن متذكر شدن همين موضوع چنين سروده است: همه اهل دو سوى بازار ذو المجاز سپيده دم حاضر و فراهم آمدند، ولى پناهنده پسر حرب در آن هنگام نه روز آمد و نه شب...- يعنى كشته شده بود.
اينها كه گفتيم بخشى پسنديده از گفته هاى شيخ ما جاحظ بود. اينك ما از كتاب انساب قريش زبير بن بكار مطالبى را كه متضمن شرح گفته هاى مجمل جاحظ است مى آوريم كه سخنان جاحظ به صورت اشاره است و مشروح نيست. زبير مى گويد: عمر بن ابى بكر عدوى، كه از خاندان عدى بن كعب بود، از قول يزيد بن عبد الملك بن مغيرة بن نوفل از قول پدرش براى من نقل كرد كه قريش بر اين موضوع توافق كردند كه هاشم پس از مرگ پدرش عبد مناف عهده دار منصب سقايت و يارى دادن به حاجيان باشد، و اين بدان سبب بود كه عبد شمس مردى عائله مند و داراى فرزند بسيار بود و همواره سفر مى كرد و كمتر در مكه مى ماند. و هاشم مردى توانگر و سبك بار بود. چون هنگام حج فرا مى رسيد هاشم ميان قريش بر پا مى خواست و مى گفت: اى گروه قريش شما همسايگان خدا و ساكنان كنار خانه او هستيد و در اين هنگام زايران خانه خدا براى بزرگداشت خانه او پيش شما مى آيند و بدين سبب ميهمانان خدا شمرده مى شوند و سزاوارترين ميهمان براى گرامى داشتن ميهمانان خدايند و خداوند شما را به اين كار ويژه و گرامى فرموده است، وانگهى به بهترين صورت كه ممكن است كسى از همسايه و پناه آورنده خود حمايت كند شما را حفظ و حمايت فرموده است. اينك ميهمانان خدا و زايران خانه او را گرامى داريد كه آنان ژوليده موى و خاك آلوده و در حالى كه از لاغرى چون چوبه هاى تير شده اند از هر شهر و ديار پيش شما مى آيند. سخنان زشت و ياوه شنيده اند و بر خار مغيلان قدم نهاده اند. توشه آنان كاستى پذيرفته و بر جامه آنان شپش افتاده است. آنان را يارى دهيد و پذيرايى كنيد. گويد: قريش هم بر اين كار يارى مى دادند و برخى از خانواده ها به اندازه توانايى خود فقط چيز اندكى مى بخشيدند و هاشم در هر سال مال بسيارى كنار مى نهاد. گروهى از توانگران قريش هم به صورت پسنديده اى در اين باره يارى مى دادند آنچنان كه گاه هر يك صد مثقال طلاى هرقلى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص373
مى بخشيدند. هاشم فرمان داده بود حوضهايى از پوست و چرم بسازند و در محل چاه زمزم پيش از آنكه حفر شود بگذارند و آنها را از آب چاههاى مكه پر آب مى كرد و حاجيان از آن حوضها آب مى نوشيدند. هاشم از يك روز پيش از روز ترويه- هشتم ذى حجة كه آب به منى و عرفات مى بردند- حاجيان را در مكه و منى و مشعر و عرفه خوراك مى داد و براى آنان نان تريد و گوشت و چربى و آرد تف داده و خرما فراهم مى ساخت و براى آنان به منى آب مى برد و آب در آن روزگاران اندك بود و همينكه حاجيان از منى مى رفتند پذيرايى و ميهمانى هم تمام مى شد و مردم به شهرهاى خود مى رفتند.
زبير بن بكّار مى گويد: هاشم را به همين سبب كه براى مردم تريد فراهم مى كرد هاشم نام نهادند، در حالى كه نام اصلى او عمرو بود و سپس به سبب خصايص عالى و برترى كه در او بود، او را به عمرو العلاء ملقب ساختند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر به حبشه و شام را سنّت نهاد، و هنگامى كه با چهل تن از قريش به ناحيه غزّه رفته بود بيمار شد و همانجا درگذشت و او را به خاك سپردند و ميراث او را براى فرزندانش آوردند. گفته شده است كسى كه ميراث او را براى فرزندانش آورد ابو رهم عبد العزى بن ابى قيس عامرى از خاندان عامر بن لوى بود.
زبير بن بكّار مى گويد: به هاشم و مطلب دو ماه تمام- ماه شب چهاردهم- مى گفتند و به عبد شمس و نوفل دو درخشان مى گفتند. در مورد اينكه كدام يك از پسران عبد مناف از ديگران از لحاظ سن بزرگتر بوده است اختلاف نظر است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است. آدم بن عبد العزيز بن عمر بن عبد العزيز بن مروان- ظاهراً خطاب به يكى از خلفاى عباسى- چنين سروده است: اى امين خدا من سخن شخص متدين و نيكوكار و والاتبار را مى گويم، كه به عبد شمس توهين مكن كه او عموى عبد المطلب است، عبد شمس برادر از پى هاشم است و آن دو برادر تنى يكديگر و از يك پدر و مادرند.
زبير بن بكّار مى گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از عثمان بن عبد الرحمان از قول عبد الله بن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است: نخستين كسى كه سفر و كوچ بازرگانى را معمول ساخت و براى آن بار بست هاشم بود و به خدا سوگند كه قريش پيش از آن هيچ بار و ريسمانى براى سفر نبسته بود و هيچ شترى را براى بار نهادن به زانو درنياورده بود و اين كار را فقط به يارى هاشم انجام داد. و به خدا سوگند نخستين كسى كه در مكه آب شيرين به مردم آشامانيد و در خانه كعبه را زرين ساخت عبد المطلب بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص374
زبير بن بكّار مى گويد: هر چند قريش مردمى بازرگان بودند ولى منطقه بازرگانى ايشان از مكه تجاوز نمى كرد و اين اقوام غير عرب بودند كه براى ايشان كالا مى آوردند و قريش آن را از ايشان مى خريد و سپس ميان خود يا به اعراب اطراف مكه مى فروخت، تا آنكه هاشم بن عبد مناف به شام رفت و در سرزمين قيصر فرود آمد و هر روز گوسپندى مى كشت و ديگى آكنده از تريد فراهم مى ساخت و مردم را دعوت مى كرد و از آن مى خوردند. هاشم از لحاظ زيبايى و اندام در حد كمال بود. به قيصر گفته شد كه جوانى از قريش اينجا آمده است كه نخست نان را ريز مى كند و سپس بر آن آب گوشت مى ريزد و گوشت بر آن مى نهد و مردم را به غذا خوردن فرا مى خواند. گويد: روميها و افراد غير عرب آب گوشت را در بشقاب مى ريختند و سپس گوشت را چون خورشت در آن مى نهادند. قيصر هاشم را احضار كرد و چون او را ديد و با او سخن گفت شيفته هاشم شد و گاهى به او پيام مى داد كه به حضورش برود و هاشم چنان مى كرد. هاشم چون توجه قيصر را ديد از او خواست اجازه دهد كه قريش براى بازرگانى به سرزمين او بروند و براى آنان امان نامه اى بنويسد و قيصر چنان كرد. بدين گونه بود كه هاشم ميان قريش بلند مرتبه شد.
زبير بن بكّار مى گويد: هاشم روز اول ذى حجه صبح زود برمى خواست و در حالى كه كنار در كعبه به ديوار تكيه مى داد، براى مردم سخنرانى مى كرد و مى گفت: اى گروه قريش شما سروران عرب و از همه اعراب زيباروى تر و خردمندتر و والاتبارتر هستيد و از لحاظ پيوند خويشاوندى از همگان به يكديگر نزديكتريد. اى گروه قريش شما همسايگان خانه خداييد، خداوند با ولايت خويش شما را گرامى داشته است و از ميان همه فرزندان اسماعيل شما را به همسايگى و پناه خويش ويژه فرموده است و به بهترين صورت حق همسايگى و پناهندگى را نسبت به شما رعايت فرموده است. اينك ميهمانان و زايران خانه او را گرامى داريد كه از هر شهر و ديار خاك آلوده و موى ژوليده به شهر شما مى آيند و سوگند به پروردگار اين خانه كه اگر ثروت من تكافوى اين كار را مى كرد زحمت آن را از شما كفايت مى كرد و اينك من مقدارى از اموال حلال و پاكيزه خود را كه به ستم و با قطع پيوند خويشاوندى فراهم نشده است و به حرام آميخته نيست، براى پذيرايى حاجيان كنار مى گذارم و هر يك از شما هم كه مى خواهد چنين كند، انجام دهد. فقط شما را به احترام اين خانه سوگند مى دهم و از شما مى خواهم كه هيچ كس از شما براى گرامى داشتن و ضيافت زايران خانه خدا جز مال حلال نپردازد، اموالى را بدهد كه با ستم و قطع پيوند خويشاوندى و غصب فراهم نشده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 375
گويد: افراد قريش از اموال پاكيزه و حلال خود به اندازه توانايى خويش كنار مى نهادند و آن را پيش هاشم مى آوردند و او آن را در دار الندوه براى پذيرايى حاجيان جمع مى كرد.
زبير مى گويد: از جمله مرثيه هايى كه مطرود خزاعى براى هاشم سروده است اين ابيات اوست: همينكه هاشم كه از رحمت خدا دور نباشد در غزّه درگذشت جود و بخشش در شام نابود شد. ابيات زير را هم همو سروده است:... اى چشم بر آن پدر زنان افسرده ژوليده موى گريه كن كه اينك همه شان با اندوه چون دختركانش بر او مى گريند، من هم شب زنده دارى مى كنم و از اندوه بر ستارگان شب مى نگرم و مى گريم و دختركان من هم از اندوه مى گريند.
زبير بن بكّار مى گويد: ابراهيم بن منذر از واقدى از عبد الرحمان بن حارث از عكرمة از ابن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است: نخستين كسى كه خونبها را صد شتر تعيين كرد عبد المطلّب بود و اين سنّت او ميان قريش و عرب معمول شد و پيامبر (ص) هم آن را تأييد و مقرر فرمود. گويد: مادر عبد المطلّب، سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد، از قبيله بنى نجّار انصار است و سبب ازدواج هاشم با او چنين بود كه در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به مدينه بر خانه عمرو بن زيد فرود آمد. سلمى براى او خوراكى آورد و هاشم را شيفته خود كرد. هاشم او را از پدرش خواستگارى كرد و پدر او را به همسرى هاشم درآورد و با او شرط كرد كه سلمى بايد فرزندان خود را پيش خانواده خويش بزايد. هاشم با سلمى ازدواج كرد و دو سال با او در مدينه بود و سپس همسر خود را به مكه آورد و چون حامله و سنگين شد او را با خود به مدينه برد و پيش خانواده اش گذاشت و خود به شام رفت و در همين سفر در غزّه درگذشت. چون عبد المطلّب متولد شد، مادرش به سبب چند تار موى سپيد كه در كنار شقيقه هايش داشت و به هنگام تولد همان گونه بود او را شيبة الحمد سخن نام نهاد، عبد المطلّب شش يا هشت سال آغاز زندگى خويش را در مدينه بود. در آن هنگام مردى از تهامه كه از مدينه مى گذشت متوجه چند پسر بچه شد كه تير اندازى مى كنند و يكى از آن كودكان هرگاه تيرش به هدف مى خورد مى گويد من پسر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص376
هاشم بن عبد مناف سالار بطحايم. آن مرد از او پرسيد: اى پسر تو كيستى گفت: پسر هاشم بن عبد مناف ام. پرسيد: نامت چيست گفت: شيبة الحمد. آن مرد بازگشت و چون به مكه رسيد، مطلّب بن عبد مناف- برادر هاشم و عموى شيبة الحمد- را ديد كه در حجر اسماعيل نشسته است، به او گفت: اى ابا الحارث برخيز و پيش من بيا. مطلّب برخاست و پيش او رفت. آن مرد گفت: بايد بدانى كه من هم اكنون از مدينه مى آيم، آنجا پسر بچه هايى را ديدم كه تير اندازى مى كردند و بقيه داستان را هم براى او گفت و افزود كه آن پسر بچه تير اندازترين كودكى بود كه من ديده ام. مطلّب گفت: آرى به خدا سوگند از او غافل مانده ام و اينك به خانه و مزرعه خود برنمى گردم مگر آنكه نخست پيش او بروم. مطلّب از مكه بيرون رفت و خود را به مدينه رساند. بعد از ظهرى به مدينه رسيد و با مركوب خويش به محله بنى نجار رفت و متوجه شد كه پسر بچه ها در ميدان سرگرم بازى اند. همينكه به برادر زاده خود نگريست از آنان پرسيد كه آيا اين پسر هاشم است، آنان كه او را شناخته بودند گفتند: آرى برادر زاده تو است و اگر مى خواهى او را با خود ببرى هم اكنون تا مادرش متوجه نشده است ببر كه اگر مادرش بفهمد- و اجازه ندهد- ما ناچاريم كه ميان تو و اين پسر حايل شويم. مطلّب شتر خود را خواباند و كودك را فرا خواند و به او گفت: اى برادر زاده، من عموى توام و مى خواهم ترا پيش قومت ببرم. به خدا سوگند كه شيبة الحمد عموى خود را دروغ ندانست و همان دم بر ناقه نشست و مطلّب هم سوار شد و آن را برانگيخت و برفت. و چون مادر شيبة الحمد موضوع را دانست با اندوه بر پسر خويش از جاى برخاست تا كارى انجام دهد. به او گفتند كه او عمويش بوده و كودك را پيش قوم خويش برده است.
گويد: مطلّب، شيبة الحمد را با خود برد و نيمروزى در حالى كه او پشت سرش سوار بود و مردم در دكانها و انجمنهاى خود نشسته بودند، وارد مكه شد. مردم شروع به خوشامدگويى كردند و از او پرسيدند: اين پسرك كيست كه همراه تو است مى گفت: بنده اى كه براى خود از يثرب خريده ام. مطلّب او را به بازار حزوره برد و براى او حله اى خريد و سپس او را به خانه خود و پيش همسر خويش خديجه، دختر سعد بن سهم، برد. او موهاى شيبة الحمد را آراست و حله اى ديگر بر او پوشاند. مطلّب شامگاه او را با خود آورد و در مجلسى كه فرزندان عبد مناف مى نشستند نشاند و داستان او را گفت. ولى مردم پس از آن هرگاه شيبة الحمد را مى ديدند كه در كوچه هاى مكه آمد و شد مى كند و از همگان زيباتر است مى گفتند اين عبد المطلّب است كه مطلّب گفته بود اين برده من است و همين نام بر او باقى ماند و شيبه فراموش شد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص377
زبير بن بكّار در اين باره روايت ديگرى هم نقل مى كند و مى گويد: سلمى مادر عبد المطلّب ميان مطلّب و پسر خويش حايل شد و ميان آن دو در آن مورد بگو و مگويى رخ داد و مطلّب پيروز آمد و اين چنين سرود: «در حالى كه پسر بچه هاى قبيله نجار برگرد شيبة الحمد تير اندازى مى كردند و مسابقه مى دادند، او را شناختم...» شعرى را هم كه حذافة سروده است و آن را شيخ ما، ابو عثمان جاحظ، آورده بود. زبير بن بكّار هم در كتاب نسب خويش آورده و ابيات ديگرى هم افزون از آن نقل كرده است، و ضمن آن چنين آورده است: «افراد كامل و دو مويه ايشان بهترين افراد كامل هستند و نسل ايشان همچون نسل پادشاهان است كه نابود نمى شود و كاستى نمى پذيرد...».
زبير بن بكّار مى گويد: در مورد سبب سرودن اين شعر، محمد بن حسن از محمد بن طلحه از پدرش براى من چنين نقل كرد كه گروهى از مسافران قبيله جذام كه به حج آمده بودند و از مكه بر مى گشتند، در بخش بالاى مكه مردى از همراهان خود را گم كردند و او را از دست دادند. آنان با حذافة عذرى برخوردند، او را با ريسمان بستند و با خود بردند. ميان راه، عبد المطّلب، كه در آن تاريخ كور شده بود، از طايف برمى گشت و پسرش ابو لهب براى عصا كشى همراهش بود، حذافة همينكه چشمش به عبد المطلّب افتاد او را صدا زد، عبد المطّلب به پسرش گفت: اين كيست گفت: حذافة است كه با ريسمان بسته شده و همراه گروهى از مسافران است. عبد المطلّب گفت: خود را به آنان برسان و بپرس كه موضوع او و ايشان چيست. ابو لهب خود را به آنان رساند و ايشان موضوع را به او گفتند. او پيش پدر برگشت و خبر داد. عبد المطلّب به ابو لهب گفت: چه چيزى- پول و كالايى- همراه دارى گفت: به خدا سوگند كه چيزى همراه ندارم. عبد المطلّب گفت: اى بى مادر پيش ايشان برو و خود را گروگان بگذار و آن مرد را آزاد كن. ابو لهب پيش آنان رفت و گفت: شما ميزان مال و چگونگى بازرگانى مرا مى دانيد و من براى شما سوگند مى خورم كه بيست اوقيه زر و ده شتر و يك اسب به شما خواهم پرداخت و اينك رداى مرا گروگان بپذيريد. آنان پيشنهاد او را پذيرفتند و حذافه را آزاد كردند. چون ابو لهب حذافه را همراه خود آورد و نزديك عبد المطلّب رسيدند، عبد المطلّب صداى ابو لهب را شنيد ولى صداى حذافه را نشنيد و بر ابو لهب فرياد كشيد و گفت: سوگند به حق پدرم كه تو سركشى، برگرد كه بى مادرى. ابو لهب گفت: پدر جان اين مرد همراه من است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص378
عبد المطلّب گفت: اى حذافه صداى خودت را به گوش من برسان. او گفت: اى ساقى حاجيان، پدر و مادرم فدايت باد، من اينجا هستم و اينك مرا پشت سر خود بر مركوبت سوار كن و عبد المطلّب چنان كرد تا وارد مكه شدند و حذافه آن شعر را سرود.
زبير بن بكّار مى گويد: عبد الله بن معاذ از معمر از ابن شهاب براى من نقل كرد كه مى گفته است نخستين مسئله اى كه از عبد المطلّب سر زد و بر زبانها افتاد و موجب شهرت او شد اين بود كه افراد قريش از بيم اصحاب فيل از منطقه حرم گريختند و عبد المطلّب كه هنوز نوجوانى بود گفت: به خدا سوگند من از حرم خداوند بيرون نمى روم كه عزت را در جاى ديگر جستجو كنم. او كنار خانه كعبه نشست و قريش همگى از پيش او رفتند و عبد المطلّب اين ابيات را سرود: بار خدايا هر كس از حريم خود دفاع مى كند، تو هم حرم خود را حمايت فرماى، هرگز مبادا كه صليب و قدرت ايشان بر قدرت تو پيروز شود. عبد المطلّب همچنان در حرم پايدار ماند تا خداوند فيل و اصحاب آن را نابود فرمود، قريش برگشتند و عبد المطلّب به سبب پايدارى خود و بزرگداشتى كه نسبت به حرم خدا معمول داشته بود در نظر ايشان سخت بزرگ شد. در همان روزگار كه پسر بزرگ عبد المطلّب، يعنى حارث، به سن بلوغ رسيده بود، عبد المطلّب خوابى ديد كه به او گفته شد چاه زمزم را كه چيز پوشيده و نهانى آن پير بزرگ است حفر كن. عبد المطلّب بيدار شد و عرضه داشت بار خدايا اين موضوع را براى من روشن فرماى، بار ديگر در خواب ديد كه مى گويند تكتم را حفر كن، ميان چرك و خون و جايى كه كلاغ كنار لانه مورچگان و مقابل بتهاى سرخ رنگ منقار بر زمين مى زند. عبد المطلّب برخاست و به مسجد الحرام رفت و نشست و منتظر نشانه هايى كه به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص379
او داده شده بود ماند. در اين هنگام ماده گاوى را كه در منطقه حزوره مى كشتند پس از بريدن گلويش از چنگ سلاخ گريخت و با نيمه جانى كه داشت خود را داخل مسجد الحرام انداخت و در محل زمزم بر زمين افتاد و مرد و گوشت آن را بردند. در اين هنگام كلاغى آمد و ميان چرك و خونى كه آنجا كنار لانه مورچگان ريخته بود به جستجو پرداخت. عبد المطلّب برخاست و به كندن آن نقطه پرداخت. قريش پيش او آمدند و گفتند: اين چه كارى است كه انجام مى دهى، ما ترا نادان نمى دانستيم چرا در مسجد ما چاه مى كنى عبد المطلّب گفت: من اين چاه را خواهم كند و با هر كس كه مرا از آن باز دارد ستيز خواهم كرد. او همراه پسر خود حارث، كه در آن هنگام پسر ديگرى هم جز او نداشت، شروع به كندن چاه كرد و مردم آن دو را سفله نادان مى دانستند و گروهى از قريش با آن دو ستيز مى كردند و گروهى ديگر از مردم قريش كه مى دانستند عبد المطلّب والا گهر و راستگو و كوشش كننده در حفظ دين و آيين ايشان است آنان را از آزار او باز مى داشتند. چون كندن چاه عبد المطلّب را به رنج افكند و خسته ساخت، نذر كرد كه اگر خداوند به او ده پسر عنايت فرمايد يكى از ايشان را در راه خدا قربان كند، و همچنان به كندن ادامه داد تا آنكه به چند شمشير كه آنجا زير خاك پنهان كرده بودند دست يافت. قريش همينكه ديدند عبد المطلّب به شمشيرها دست يافت، گفتند: از آنچه يافته اى به ما هم بده. گفت: نه كه اين شمشيرها از خانه خداوند است و همچنان كه به كندن ادامه داد تا آب جوشيدن گرفت و آن را مرتب ساخت كه آب هدر نرود و سپس بر فراز آن حوضى ساخت و خودش و پسرش از چاه آب مى كشيدند و آنرا پر مى كردند و حاجيان از آن حوض آب مى نوشيدند ولى گروهى از قريش شبانه آن حوض را از رشك و حسد ويران مى كردند و هر بامداد عبد المطلّب آن را مرمت مى كرد. چون اين كار را بسيار انجام دادند، عبد المطلّب به پيشگاه خداوند دعا و تضرع كرد، در خواب به او گفته شد بگو بار خدايا من آب اين حوض را براى شست و شو و غسل كننده حرام كردم و براى آشاميدن حلال و روا مى دارم، شر ايشان از تو كفايت خواهد شد. عبد المطلّب هنگامى كه قريش در مسجد آمد و شد داشتند برخاست و آنچه را در خواب ديده بود گفت و برگشت. پس از آن هيچ يك از قريش آن حوض را خراب نمى كرد مگر اينكه به دردى گرفتار مى آمد و ناچار حوض و سقايت عبد المطلّب را براى خودش رها كردند.
عبد المطلّب سپس زنان ديگرى را به همسرى گرفت و براى او ده پسر متولد شد. عبد المطلّب گفت: بار خدايا من نذر كرده بودم كه يكى از اين پسران را براى تو قربان كنم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص380
و اينك ميان ايشان قرعه مى كشم تا قرعه به نام هر يك كه تو مى خواهى درآيد. ميان ايشان قرعه كشيد و قرعه به نام عبد الله بن عبد المطلّب پدر رسول خدا (ص) درآمد كه محبوبترين پسر او بود. عبد المطلّب عرضه داشت پروردگارا آيا كشتن او را بيشتر دوست مى دارى يا كشتن صد شتر را و عبد المطلّب به جاى عبد الله صد شتر قربانى كرد. عبد الله زيباترين مردى بود كه در قريش ديده شده است.
زبير بن بكّار همچنين از قول ابراهيم بن منذر از عبد العزيز بن عمران از عبد الله بن عثمان بن سليمان از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است: چون چاه زمزم حفر شد و عبد المطلّب به آنچه بايد رسيد، قريش در خود نسبت به او احساس رشك و حسد كردند. خويلد بن اسد بن عبد العزى عبد المطلّب را ديد و گفت: اى پسر سلمى آبى فراوان به تو ارزانى شد و دل دشمنان را از رشك پاره پاره كردى. عبد المطلّب گفت: اى پسر اسد تو در فضيلت آن شريكى، به خدا سوگند هيچ كس در آن مورد به من نيكى و محبت و همراه من قيام نخواهد كرد مگر اينكه با او پيوند خويشاوندى سببى پيدا خواهم كرد. خويلد بن اسد اين ابيات را سرود: اين سخن را مى گويم و سخن من دشنام و مايه ننگ ايشان نيست كه اى پسر سلمى تو حفر كننده زمزم هستى. همان چاهى كه ابراهيم آن را براى پسر هاجر- اسماعيل- حفر كرده است و در نتيجه كوبيدن پاى جبريل (ع) به روزگار آدم پديد آمده است. عبد المطلّب گويد: هيچ ميراث بر علم و دانش را نديدم مگر اينكه پيش مى افتد، جز خويلد بن اسد.
زبير بن بكّار مى گويد: موضوعى كه در اين شعر درباره پاى كوبيدن جبريل (ع) آمده چنين است كه سعيد بن مسيب مى گويد: ابراهيم (ع) اسماعيل و مادرش را به مكه آورد و به آن دو گفت از برگ و بر درختان بخوريد و از آب جمع شده در دره ها بياشاميد و از آن دو جدا شد و چون آبها تمام شد و تشنه شدند، مادر اسماعيل به او گفت: تو از اين كوه بالا برو و در اين وادى كوششى كن و به هر حال من شاهد مرگ تو و تو شاهد مرگ من نباشى. اسماعيل چنان كرد. در اين هنگام خداوند متعال فرشته اى را از آسمان بر مادر اسماعيل فرو فرستاد و به او فرمان داد دعا كند. دعاى او را مستجاب فرمود و فرشته با بالهاى خود به محل چاه زمزم كوبيد و گفت: از اين آب بياشاميد، و آن آب روان بود و اگر اسماعيل و مادرش آن را بر حال خود مى گذاردند، همچنان جارى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص381
مى بود ولى هاجر از تشنگى اسماعيل ترسيد و بر گرد آن گودالى كند و سنگ چين كرد و چون آب فروكش كرد آن دو محل آن را با سنگ مشخص ساختند. سپس مردم نابود شدند و سيلها محل آن را زير خاك و شن پوشاند، تا آنكه به عبد المطلّب در خواب گفته شد چاه زمزم را حفر كن و نكوهش مكن و آن را از ديگران باز مدار كه گروه بزرگ حاجيان را سيراب مى كند. سپس بار ديگر در خواب ديد كه به او مى گويند چاهى را كه داراى آب خوشگوار است حفر كن كه بر خلاف ميل دشمنان به تو ارزانى شده است. براى بار سوم در خواب ديد كه مى گويند تكتم را حفر كن، ميان بتهاى سرخ و كنار لانه مورچگان. او همان گونه كه در خواب ديده بود شروع به كندن چاه كرد و قريش به استهزاء او آغاز كردند، تا آنكه نشان سنگ چين چاه آشكار شد و در آن دو آهوى زرين و شمشيرى مرصع پيدا شد. عبد المطلّب قرعه كشيد و به نام كعبه درآمد و آنها نخستين زيورى بود كه كعبه به آن آراسته شد.
زبير مى گويد: حرب بن امية بن عبد شمس نديم عبد المطلّب بود و عبيد بن ابرص همسن او بود. عبيد به يكصد و بيست سالگى رسيد و عبد المطلّب پس از او بيست سال ديگر زنده ماند. زبير مى گويد: برخى از اهل علم گفته اند، عبد المطلّب در نود و پنج سالگى درگذشته است و گفته شده است در عبد المطلّب پرتو پيامبرى و هيبت پادشاهى ديده مى شد و شاعر در مورد او چنين سروده است: من سوگند به لات و خانه اى كه با آن شير ژيان عبد المطلّب استوار است چنانم.
زبير بن بكّار مى گويد: عمويم مصعب بن عبد الله برايم نقل كرد كه روزى عبد المطلّب در حال پيرى و پس از كور شدن چشمش بر گرد خانه كعبه طواف مى كرد. مردى به او تنه زد، گفت: اين كه بود گفتند: مردى از بنى بكر است. گفت: چه چيز مانع او بود كه خود را از من كنار كشد، او كه مى ديد كه من نمى توانم- نمى بينم- تا خود را از او كنار بكشم.
و هنگامى كه ديد پسرانش به ده پسر رسيدند گفت: مرا از عصا چاره اى نيست ولى اگر عصاى بلند در دست بگيرم براى من دشوار است و اگر عصاى كوتاه به دست بگيرم راست است كه بر آن مسلط خواهم بود ولى پشت من خميده خواهد شد و خميدگى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص382
پشت خوارى و زبونى است. پسرانش گفتند كار ديگرى هم ممكن است انجام داد و آن اين است كه هر روز يكى از ما همراه تو باشد تا بر او تكيه دهى و نيازهاى خود را برآورى و طواف كنى.
زبير بن بكّار مى گويد: مكارم عبد المطلّب افزون از آن است كه به شمار آيد، بدون هيچ سخن، او چه از لحاظ خويش و چه از نظر پدر و خانواده و زيبايى و كمال و رخشندگى و كارهاى پسنديده سرور قريش بوده است. يكى از افراد بنى كنانة او را ستوده و چنين گفته است:... سوگند به حق كسى كه كوههاى بلند را برافروخته است و زمين را گسترده و آسمان را بر فرازشان قرار داده است، براى اداى حق پسر سلمى- عبد المطلّب- ثنا گوى او هستم و مدايح خود را به او هديه مى كنم.
زبير بن بكّار مى گويد: اما ابو طالب پسر عبد المطلّب كه نام اصلى او عبد مناف است، عهده دار كفالت رسول خدا (ص) و حامى او در قبال قريش و ياور و رفيق او و سخت بر آن حضرت مهربان و وصى عبد المطلّب در مورد پيامبر (ص) بوده است و به روزگار خويش سالار بنى هاشم بوده است. هيچ كس از قريش در جاهليت بدون مال سيادت و سرورى نداشته است جز ابو طالب و عتبة بن ربيعه.
زبير بن بكّار مى گويد: ابو طالب نخستين كسى است كه در دوره جاهلى در مورد خون عمرو بن علقمه كه كشته شده بود قسامة را معمول كرد و در اسلام هم سنّت شد و مورد تأييد قرار گرفت. منصب سقايت در دوره جاهلى در اختيار ابو طالب بود و سپس آن را به برادر خويش عباس سپرد.
زبير بن بكّار مى گويد: ابو طالب شاعرى نغز گفتار بود، همنشين او در دوره جاهلى مسافر بن عمرو بن امية بن عبد شمس بود كه گرفتار بيمارى استسقاء شد و براى معالجه به حيره رفت و در هبالة درگذشت و ابو طالب در مرثيه او اشعارى سروده است: مسافران پيش ما برگشتند و حال آنكه دوست من در گور و خاك نهفته است، چه بسيار دوست و همنشين و پسر عمو و ياران مهربان كه مرگ بر آنان چنگ انداخت...
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص383
زبير مى گويد: چون مسافر بن عمرو درگذشت، ابو طالب با عمرو بن عبدود بن ابى قيس بن عبدود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى همنشينى داشت و به همين سبب بود كه در جنگ خندق عمرو بن عبدود به على (ع) كه براى مبارزه با او رفته بود گفت: پدرت با من دوست بود.
زبير بن بكّار مى گويد: محمد بن حسن از نصر بن مزاحم از معروف بن خربود براى من نقل كرد كه ابو طالب ايام جنگ فجار در آن حاضر مى شد و پيامبر (ص) هم كه در آن هنگام نوجوانى بود همراهش بود. هرگاه ابو طالب مى آمد، افراد قبيله قيس به هزيمت مى رفتند و هر گاه نمى آمد بنى كنانه به هزيمت مى رفتند، بدين سبب آنان به ابو طالب گفتند لطفا از ميان ما غايب مباش و او چنان كرد.
زبير بن بكّار مى گويد: اما زبير بن عبد المطلّب از اشراف و روى شناسان قريش بود و او همان كسى است كه بنى قصى او را بر بنى سهم مستثنى ساختند و آن هنگامى بود كه عبد الله بن زبعرى بنى قصى را هجو كرد و آنان عتبة بن ربيعة بن عبد شمس را پيش بنى سهم فرستادند. عتبة به آنان گفت: قوم شما خوش نداشتند كه در مورد شما عجله كنند و مرا در مورد اين فرومايه اى كه آنان را بدون هيچ گناهى كه درباره او مرتكب شده باشند، هجو كرده است فرستاده اند تا بگويم اگر اين كار را با انديشه شما كرده است كه رأى شما چه بد رأيى بوده است و اگر بدون ميل شما و بى رأى شما بوده است او را تسليم آنان كنيد. بنى سهم گفتند: به خدا پناه مى بريم كه آن كار با موافقت رأى ما بوده باشد، عتبه گفت: پس او را به ايشان تسليم كنيد. يكى از افراد بنى سهم گفت: اگر مى خواهيد اين كار را مى كنيم به شرط آنكه هر كس از شما هم كه ما را هجو كرده است او را به ما تسليم كنيد. عتبه گفت: تنها چيزى كه مانع من است كه با تو هم عقيده باشم اين است كه زبير بن عبد المطلّب اينك از مكه غايب و در طائف است و مى دانى كه او به زودى در اين مورد تصميم مى گيرد و خواهد گفت. در عين حال من زبير را خطرى براى ابن زبعرى نمى بينم و ابن زبعرى نمى تواند همسنگ زبير باشد. يكى از بنى سهم گفت: اى قوم او را به ايشان تسليم كنيد و به جان خودم سوگند براى شما هم آنچه بر عهده شماست بر عهده ايشان خواهد بود در اين باره سخن بسيار شد و همينكه عاص بن وائل چنين ديد ريسمان پوسيده اى خواست و عبد الله بن زبعرى را با آن بست و او را به عتبه سپرد. عتبه او را همچنان بسته با خود پيش قوم خويش آورد. حمزة بن عبد المطلّب عبد الله بن زبعرى را آزاد كرد و بر او جامه پوشاند. گروهى از قريش ابن زبعرى را بر ضد بنى سهم كه قوم او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 384
بودند تحريك كردند و گفتند: اينك كه آنان ترا تسليم كردند آنان را هجو كن، او چنين سرود: به جان خودم سوگند كه عشيره من كار ناپسندى انجام نداده اند و اگر با برادران خود مصالحه كرده اند، آنان را سرزنش نمى كنم... گويد: و چون زبير بن عبد المطلّب از طائف آمد قصيده معروف خود را سرود كه ضمن آن مى گويد: «اگر قبايل قريش نمى بود، هرگز مردان تا هنگام مرگ جامه عزت نمى پوشيدند» و ما بخشى از آن را در مباحث گذشته آورديم.
زبير بن بكّار سپس ابيات ديگرى از سروده هاى زبير بن عبد المطلّب را آورده است و در پى مطالب خود گفته است: زبير بن عبد المطلّب مردى خردمند و داراى فكر و نظر بوده است. پيش او آمدند و گفتند: فلان مرد ستمگر قريش درگذشت. گفت: با چه عقوبت و چگونه گفتند: به مرگ طبيعى. گفت: به هر حال اگر آنچه شما درباره ظلم و ستم او مى گوييد بر حق باشد، براى مردم معاد و بازگشتى است كه در آن حق مظلوم از ظالم گرفته مى شود.
گويد: كنيه زبير بن عبد المطلّب ابو طاهر بود و به همين سبب صفيه دختر عبد المطلّب مدتى به پسر خويش زبير بن عوّام كنيه ابو طاهر داده بود، و زبير بن عبد المطلّب پسرى به نام طاهر داشت كه از نوجوانان ظريف مكه بود و در نوجوانى درگذشت و پيامبر (ص) به نام او پسر خويش را طاهر نام گذارى فرمود و صفيه هم نام پسر خود را به حرمت نام برادر خويش زبير نهاد. صفيه در مرثيه برادر خود زبير چنين سروده است: اگر مى خواهى بر مرد گرامى و كريمى گريه كنى، بر زبير سرا پا نيكى گريه كن كه درگذشت... گويد: ضرار بن خطاب هم زبير بن عبد المطلّب را چنين مرثيه سروده است و بر او گريسته است: اى ضباع بر پدرت گريه كن، گريه اندوهگين دردمند... پدرى كه چون ستاره رخشان پرتوش بر پرتو ستارگان فزونى داشت...
اما زبير بن بكّار در كتاب انساب قريش داستان قتول خثعمى را كه زنى زيبا بود و او را نبيه بن حجاج سهمى از پدرش به زور گرفته بود، چنين آورده است: مردى از قبيله
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص385
خثعم براى بازرگانى به مكه آمد، دخترش به نام قتول كه از زيباروترين زنان بود همراهش بود. نبيه بن حجاج سهمى او را به زور از چنگ پدرش بيرون كشيد و به خانه خود برد. به پدر گفتند متوسل به افراد پيمان «حلف الفضول» شو. او پيش ايشان شكايت برد. آنان پيش نبيه آمدند و گفتند: دختر اين مرد را بيرون بياور. در آن هنگام نبيه به ناحيه دور افتاده اى از مكه پناه برده بود و آن دختر هم همراهش بود. آنان به نبيه گفتند: اگر چنين نكنى ما كسانى هستيم كه ما را مى شناسى. نبيه گفت: اى قوم اجازه دهيد يك امشب را از او بهره مند شوم گفتند: خدايت زشت بدارد كه چه نادانى. نه، به خدا سوگند كه به اندازه يك بار دوشيدن زن شيرده هم مهلت نمى دهيم. نبيه قتول را پيش آنان آورد و ايشان او را به پدرش سپردند و نبيه در اين مورد قصيده بلندى سروده است كه ضمن آن مى گويد: يارانم شامگاه رفتند و نتوانستم بر قتول سلامى دهم و نتوانستم از ايشان وداع كنم، وداعى پسنديده.
داستان بارقى را هم زبير بن بكّار چنين آورده است: كه مردى از تيره ثماله قبيله ازد به مكه آمد و كالايى به ابىّ بن خلف جمحى فروخت. و او در پرداخت بهاى آن امروز و فردا مى كرد و ابى بن خلف مردى نكوهيده و بد آميزش بود. آن مرد ثمالى پيش افراد حلف الفضول آمد و به ايشان خبر داد. گفتند: پيش او برگرد و بگو كه پيش ما آمده اى، اگر حق ترا داد كه چه بهتر و گرنه پيش ما برگرد. آن مرد پيش ابىّ بن خلف رفت و به او گفت كه اهل حلف الفضول چه گفته اند. ابىّ حق او را به او داد و آن مرد ثمالى چنين سرود: آيا سزاوار است كه ابى بن خلف در مكه به من ستم ورزد و حال آنكه نه قوم من و نه يارانم پيش من هستند، قوم خودم قبيله بارق را صدا زدم كه پاسخم دهند ولى ميان من و قوم من چه بيابانها و صحراهايى فاصله است، اى بنى جمح، حلف الفضول به شما اجازه ستم به من نمى دهد و حق با زور گرفته مى شود.
اما داستان حلف الفضول و شرف و اهميت آن را هم زبير بن بكّار در كتاب خود چنين آورده است: بنى سهم و بنى جمح اهل ستم و ستيز بودند و چون بسيار ستم كردند، بنى هاشم و بنى مطلّب و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم جمع شدند كه پيمان بندند و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص386
هم سوگند شوند كه از هر ستمى در مكه جلوگيرى كنند و نسبت به هيچ كس ستم نشود مگر اينكه از او دفاع كنند و حق او را بگيرند. پيمان ايشان در خانه عبد الله بن جدعان صورت گرفت. پيامبر (ص) فرموده است: «همانا در خانه عبد الله بن جدعان در پيمانى حضور يافتم كه دوست نمى دارم آن را در قبال داشتن شتران سرخ موى عوض كنم و اگر امروز هم به چنان پيمانى فرا خوانده شوم اجابت خواهم كرد و اسلام چيزى جز استوارى بر آن نمى افزايد.»
زبير بن بكّار مى گويد: مردى از بنى اسد براى گزاردن عمره به مكه آمد و كالايى همراه داشت كه آن را عاص بن وائل سهمى از او خريد و در خانه خود نهاد و سپس روى پنهان كرد. آن مرد اسدى كالاى خود را مطالبه كرد ولى عاص را نديد. پيش بنى سهم آمد از آنان يارى خواست، با او درشتى كردند و دانست كه راهى براى به دست آوردن مال خود ندارد، او ميان قبايل قريش راه افتاد و از ايشان يارى خواست، ياريش ندادند. او كه چنين ديد هنگامى كه قريش در انجمنهاى خود نشسته بودند، روى كوه ابو قبيس رفت و با صداى بلند چنين گفت: «اى مردان مظلومى را كه كالاى او را در مكه گرفته اند و او از اهل و ياران خود دور افتاده است يارى دهيد. اى آل فهر كه ميان حجر اسماعيل و حجر الاسود نشسته ايد، محرم خاك آلوده ژوليده مويى را كه هنوز عمره خود را نگزارده است، كمك كنيد. آيا كسى نيست كه انصاف دهد و از بنى سهم آنچه را كه پنهان كرده اند، بگيرد مگر خوردن مال عمره گزار حلال است» اين كار بر قريش گران آمد و در آن باره سخن گفتند افراد پيمان مطيبين گفتند به خدا سوگند اگر در اين باره قيام كنيم احلاف خشمگين مى شوند. احلاف هم گفتند: اگر در اين كار قيام كنيم مطيبين خشمگين مى شوند. افراد برخى از خاندانهاى قريش گفتند بياييد پيمان تازه اى ببنديم كه مظلوم را بر ضد ظالم يارى دهيم و تا جهان برپاست چنان باشيم. خاندانهاى هاشم، مطلّب، اسد، تميم و زهره در خانه عبد الله بن جدعان جمع شدند. رسول خدا (ص) هم كه در آن هنگام بيست و پنج ساله و جوان بود و هنوز بر او وحى نازل نشده بود همراه ايشان بود. آنان هم سوگند شدند كه در مكه نسبت به هيچ غريب و مقيم آزاده و برده اى ستم نشود مگر اينكه همراه و ياور او باشند تا حق او را بگيرند و داد او را از خويشتن و ديگران بستانند. آنان كنار چاه زمزم رفتند و ديگى را از آب پر كردند و كنار كعبه رفتند و اركان آن را با آن آب شستند و آن آب را جمع كردند و نوشيدند. آنگاه پيش عاص بن وائل رفتند و به او گفتند: حق اين مرد را بده و او آن را پرداخت. آنان روزگارى بر اين حال بودند و در مكه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص387
به هيچ كس ستمى نمى شد مگر اينكه حق او را برايش مى گرفتند. عتبة بن ربيعة بن عبد شمس مى گفته است اگر قرار باشد مردى به تنهايى از قوم خود بيرون رود و كنار كشد، من از ميان خاندان عبد شمس خود را كنار مى كشيدم و به پيمان حلف الفضول مى پيوستم.
زبير بن بكّار مى گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسى بن محمد از پدرش نقل مى كرد كه اساس آن پيمان بر اين موضوع استوار بود كه ميان همه مردم مكه و احابيش- حبشيان و افراد غير عرب- هر مظلومى كه از آنان يارى بخواهد بايد ياريش دهند تا از او رفع ستم شود و مالش را بر او برگردانند و داد او را بستانند يا آنكه عذرى موجه داشته باشند و اينكه امر به معروف و نهى از منكر كنند و در امور زندگى يكديگر را يارى دهند.
زبير بن بكّار مى گويد: و گفته شده است سبب نام گذارى اين پيمان به «حلف الفضول» اين است كه در روزگاران گذشته تنى چند از سران عرب پيمانى براى جلوگيرى از ستمها بسته بودند و نامشان فضيل و فضّال بود و مفضل بود و چون اين پيمان موجب زنده ساختن آن پيمان كه متروك مانده بود گرديد به آن «حلف الفضول» گفتند.
زبير مى گويد: محمد بن جبير بن مطعم كه از دانشمندان قريش بود پيش عبد الملك بن مروان رفت، عبد الملك به او گفت: اى ابا سعيد، آيا ما خاندان عبد شمس و شما در حلف الفضول شركت نداشتيم محمد بن جبير گفت: امير المؤمنين خود داناتر است. عبد الملك گفت: بايد حقيقت آن را به من خبر دهى. محمد گفت: اى امير المؤمنين به خدا سوگند كه نه، ما و شما از آن بيرون بوديم، و ما و شما در جاهليت و در اسلام متحد و دست ما با دست دشمن يكى بوده است.
زبير مى گويد: محمد بن حسن از ابراهيم بن محمد از يزيد بن عبد الله بن هادى ليثى از قول محمد بن حارث براى من نقل كرد كه ميان حسين بن على، عليهما السلام، و وليد بن عتبة بن ابى سفيان در مورد مزرعه اى در ناحيه ذو المروة بگو مگويى بود. وليد در آن هنگام كه روزگار خلافت معاويه بود امير مدينه بود. حسين (ع) فرمود: گويا وليد مى خواهد با حكومت خود بر من قدرت نشان دهد، به خدا سوگند مى خورم كه اگر در مورد حق من انصاف ندهد شمشيرم را به دست مى گيرم و ميان مسجد خدا مى ايستم و افراد حلف الفضول را فرا مى خوانم. چون اين سخن به اطلاع عبد الله بن زبير رسيد گفت:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص388
به خدا سوگند مى خورم كه اگر حسين افراد حلف الفضول را فراخواند من هم شمشير برمى دارم و همراه او قيام مى كنم تا داد خود را بستاند يا هر دو با يكديگر بميريم. اين سخن به اطلاع مسور بن مخرمة بن نوفل زهرى رسيد، او هم همين گونه گفت و چون گفتار ايشان به اطلاع عبد الرحمان بن عثمان بن عبيد الله تميمى رسيد او هم همين گونه گفت. چون سخن ايشان به اطلاع وليد بن عتبه رسيد، نسبت به امام حسين (ع) از خويشتن انصاف داد تا امام حسين راضى شد.
زبير بن بكّار مى گويد: براى امام حسين (ع) با معاويه هم داستانى نظير اين پيش آمده است كه چنان است كه ميان حسين (ع) و معاويه در مورد زمينى كه از حسين (ع) بود بگو مگويى صورت گرفت. حسين (ع) به معاويه گفت: يكى از اين سه پيشنهاد مرا بپذير، يا حق مرا خريدارى كن يا آن را به من برگردان يا آنكه در اين مورد عبد الله بن عمر يا عبد الله بن زبير را حكم قرار بده و در غير آن صورت راه چهارمى خواهد بود كه صيلم است. معاويه پرسيد: صيلم چيست گفت: افراد حلف الفضول را ندا مى دهم و برخاست و خشمگين بيرون رفت. چون از كنار عبد الله بن زبير عبور كرد موضوع را به اطلاع او رساند، عبد الله بن زبير گفت: به خدا سوگند اگر افراد حلف الفضول را فراخوانى، اگر دراز كشيده باشم مى نشينم و اگر نشسته باشم همان دم برمى خيزم و اگر ايستاده باشم همان دم راه مى افتم و اگر در حال راه رفتن باشم همان دم شروع به دويدن مى كنم و جان خود را فداى جان تو و همراه آن مى كنم مگر اينكه او داد ترا بدهد. چون اين سخنها به اطلاع معاويه رسيد، گفت: ما را نيازى به صيلم نيست و به حسين (ع) پيام داد كسى را بفرست و مال خود را بگير كه ما آن را از تو خريدارى كرديم.
زبير بن بكّار مى گويد: اين داستان را على بن صالح از قول پدر بزرگم عبد الله بن مصعب از قول پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است: حسين (ع) خشمگين از پيش معاويه بيرون رفت و عبد الله بن زبير را ديد و با او در مورد آنچه ميان او و معاويه پيش آمده بود گفتگو كرد و فرمود كه معاويه را براى انتخاب يكى از پيشنهادهاى خود مخير كرده است. ابن زبير سخنانى را كه گذشت به امام حسين گفت، و سپس پيش معاويه رفت و گفت: حسين مرا ملاقات كرد و گفت: ترا در انتخاب يكى از سه پيشنهاد خود مخير كرده است و راه چهارم صيلم است. معاويه گفت: خيال مى كنم حسين را در حالى كه خشمگين بوده است ملاقات كرده اى. ما را به صيلم نيازى نيست آن سه پيشنهاد را بگو.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص389
گفت: نخست اينكه من يا ابن عمر را ميان خودت و او حكم قرار دهى. معاويه گفت: ترا حكم ميان خودم و او قرار دادم، يا ابن عمر را يا هر دوى شما را حكم قرار مى دهم. ابن زبير گفت: يا آنكه به حق او اقرار كنى و سپس آن را از او بخواهى. گفت: هم اقرار كردم و هم از او چنين مسألتى مى كنم. ابن زبير گفت: يا آنكه آن را از او بخرى. گفت: آن را از او خريدم. اينك بگو كه صيلم چيست ابن زبير گفت: اينكه افراد حلف الفضول را ندا دهد و در آن صورت من نخستين كسى هستم كه به او پاسخ مى دهم. معاويه گفت: ما را نيازى به اين كار نيست. و چون سخن حسين به اطلاع عبد الله بن ابى بكر و مسور بن مخرمة رسيد آنان هم به او همان را گفتند كه ابن زبير گفته بود.
اما داستان جوشيدن آب از زير پاهاى شتر عبد المطلّب در سرزمين خشك كويرى را محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره آورده و چنين گفته است كه: چون عبد المطلّب موفق به استخراج آب از چاه زمزم شد، قريش بر او رشك بردند و گفتند: اى عبد المطلّب اين چاه نياى ما اسماعيل است و ما را در آن حقى است، بايد ما را با خويشتن در آن شريك گردانى. گفت: چنين كارى نمى كنم كه اين لطفى است كه از ميان همه شما به من ارزانى شده است و من ويژه آن شده ام. قريش گفتند: ما ترا رها نمى كنيم و در آن باره با تو مخاصمه خواهيم كرد. گفت: ميان من و خودتان حكمى قرار دهيد تا پيش او حكميت بريم. گفتند: كاهنه قبيله بنى سعد بن هذيم را حكم قرار مى دهيم. عبد المطلّب پذيرفت و آن زن كاهنه در مناطق مرتفع شام ساكن بود. عبد المطلّب همراه تنى چند از بنى عبد مناف سوار شد و از هر قبيله از قبايل قريش هم گروهى سوار شدند و سرزمين مسير ايشان بيابانهاى خشك بود. در يكى از بيابانهاى ميان حجاز و شام آب همراه عبد المطلّب و خويشاوندان او تمام شد و سخت تشنه شدند، از قوم خود آب خواستند. آنان از آب دادن خود دارى كردند و گفتند ما در بيابانيم و بر جان خويش بيمناكيم كه همان بر سر ما آيد كه بر شما آمد. عبد المطلّب كه چنين ديد و بر جان خود و همراهانش ترسيد به ياران خود گفت: چه مصلحت مى بينيد گفتند: انديشه ما پيرو انديشه تو است. به آنچه خوش دارى فرمان بده. گفت: من چنين مى بينم كه هم اكنون هر كس براى خويش گورى حفر كند كه هنوز نيرويى باقى است و هر يك از ما كه مرد ديگر يارانش او را به خاك بسپرند تا آنكه فقط جسد يك تن بر خاك بماند كه تباهى يك تن آسانتر از تباهى همه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص390
مسافران است. گفتند: نيكو گفتى و هر يك از ايشان برخاست و براى خود گورى كند و سپس منتظر مرگ نشستند. در اين هنگام عبد المطلّب گفت: اين هم كه ما اين چنين تسليم مرگ شويم و براى جستجوى آب در زمين حركت نكنيم كمال عجز است. برخيزيد و بگرديد شايد خداوند در بخشى از اين زمين به ما آبى ارزانى دارد، حركت كنيد. و آنان حركت كردند. آن افراد قبايل قريش به ايشان مى نگريستند كه چه مى كنند، عبد المطلّب هم كنار مركب خود آمد و سوار شد و همينكه شتر بر پا خواست از زير پايش چشمه آبى شيرين جوشيدن گرفت. عبد المطلّب تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند، و فرود آمد و خود و يارانش آب نوشيدند و ظرفهاى- مشكهاى- خويش را پر آب كردند و سپس افراد قبايل قريش را فرا خواند و به ايشان گفت: بياييد آب برداريد كه خداى بر ما آب عنايت كرد. آنان هم آشاميدند و برداشتند و گفتند: خداوند به سود تو قضاوت فرمود و هرگز درباره زمزم با تو مخاصمه نمى كنيم، همان كس كه در اين فلات اين آب را به تو ارزانى فرمود، زمزم را به تو عنايت فرموده است، و خوشبخت به سوى سقايت خويش برگرد و بدون اينكه پيش كاهنه بروند همگى برگشتند و او را با زمزم رها كردند.
صاحب كتاب واقدى روايت مى كند كه عبد الله بن جعفر بن ابى طالب در حضور معاويه با يزيد بن معاويه مفاخره كرد و به يزيد گفت: به كدام يك از نياكان خود بر من افتخار مى كنى آيا به حرب كه ما او را پناه داديم يا به اميه كه مالك او شديم يا به عبد شمس كه ما او را تحت تكفل داشتيم؟ معاويه گفت: نسبت به حرب بن اميه اين چنين گفته مى شود گمان نمى كردم به روزگار حرب كسى تصور مى كرده است كه از او شريفتر باشد. عبد الله گفت: چنين نيست. شريفتر از حرب كسى است كه ظرف خويش را براى او باژگونه كرد و رداى خويش را بر او پوشاند. معاويه به يزيد گفت: پسركم آرام بگير عبد الله از اين جهت به تو فخر مى فروشد كه تو از اويى و او از تو است. عبد الله بن جعفر آزرم كرد و گفت: اى امير المؤمنين دو دست نظير يكديگر با هم بگو مگو مى كنند و دو برادر با يكديگر كشتى مى گيرند، و چون عبد الله بن جعفر رفت، معاويه به يزيد گفت: پسركم از ستيز با بنى هاشم بر حذر باش كه آنان آنچه را كه مى دانند فراموش نمى كنند و نادان نمى شوند و دشمن ايشان فحش و ناسزايى براى ايشان نمى يابد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص391
گويد: مقصود از اين سخن عبد الله بن جعفر كه گفته است «آيا به حرب كه او را پناه داديم» اين است كه قريش هرگاه سفر مى كردند چون به گردنه نزديك مكه مى رسيدند كسى حق نداشت از آن عبور كند تا افراد قرشى نخست عبور كنند. شبى حرب بيرون رفت و چون به گردنه رسيد، مردى از خاندان حاجب بن زراره تميمى با او برخورد. حرب سينه خود را صاف و سرفه اى كرد و گفت: من حرب بن اميه ام. آن مرد تميمى هم همان كار را كرد و گفت: من پسر حاجب بن زراره ام و از حرب پيشى گرفت و از گردنه عبور كرد. حرب گفت: خداوند هرگز چنين نخواهد، ديگر تا من زنده باشم نبايد و نمى توانى وارد مكه شوى، آن مرد تميمى مدتى درنگ كرد و به مكه نيامد ولى چون مكه محل بازرگانى او بود مشورت كرد كه از شر حرب به چه كسى پناه برد. گفته شد به عبد المطلّب يا پسرش زبير پناهنده شو. او سوار بر ناقه خود شد و شبانه به مكه آمد و شتر خود را بر در خانه زبير بن عبد المطلّب خواباند. ناقه بانگ برداشت و زبير بيرون آمد و پرسيد آيا پناه آورده اى كه پناه داده شوى يا خواهان ميهمانى هستى كه از تو پذيرايى شود و او اين ابيات را سرود كه- خلاصه اش- چنين است: بر گردنه با حرب روياروى شدم... او را پشت سر نهادم و پيش از او از گردنه گذشتم و من همواره در سفرها چنين بوده ام... او را واگذاشتم كه چون سگ به تنهايى عوعو كند و خود را پيش سرور و سالار مكارم اخلاقى و افتخار رساندم... آرى زبير با شمشيرى كه آهن آب داده و تيز و كشنده است از من دفاع خواهد كرد. زبير به او گفت به خانه وارد شو- به خانه ات برو- كه ترا پناه دادم و چون صبح شد زبير برادر خود غيداق را فراخواند و هر دو در حالى كه شمشير بر دوش آويخته بودند بيرون آمدند و آن مرد تميمى هم همراه ايشان بيرون آمد. زبير و غيداق گفتند ما به هر كس پناه دهيم پيشاپيش او حركت نمى كنيم، تو پيشاپيش ما حركت كن تا چشمهاى ما ترا ببيند و مراقب باشد كه مبادا از پشت سر مورد حمله قرار گيرى و آن مرد تميمى همچنان كوچه هاى مكه را مى پيمود تا وارد مسجد الحرام شد. حرب همينكه او را ديد، گفت عجب كه تو اينجايى و پيش آمد و سيلى بر چهره او زد. زبير فرياد كشيد، مادرت بر سوگت بگريد در حالى كه او را پناه داده ام سيلى بر او مى زنى حرب خم شد و سيلى ديگرى بر چهره آن مرد تميمى زد، زبير شمشيرش را كشيد و بر حرب كه پيش او بود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص392
حمله كرد. حرب گريخت و زبير هم دوان دوان از پى او مى رفت و برنمى گشت تا آنكه حرب ناچار خود را به خانه عبد المطلّب افكند. عبد المطلّب پرسيد: چه پيش آمده است گفت: زبير. عبد المطلّب گفت: بنشين و ظرفى را كه هاشم در آن تريد مى ساخت كنار او باژگونه نهاد. مردم جمع شدند. ديگر پسران عبد المطلّب هم در حالى كه شمشير در دست داشتند به زبير پيوستند و كنار خانه پدرشان ايستادند. در اين هنگام عبد المطلّب ازار و رداى خويش را كه داراى دو حاشيه بود بر حرب پوشاند و او را پيش ايشان فرستاد و دانستند كه پدرشان او را جوار و پناه داده است.
اما معنى و مقصود عبد الله بن جعفر از اين سخن كه گفته است «يا به اميه كه مالك او شديم» اين است كه عبد المطلّب با اميه بن عبد شمس در مورد دو اسب شرط بندى كردند و قرار نهادند كه اسب هر يكى برنده شد ديگرى صد شتر و ده برده و ده كنيز بپردازد و يك سال خدمتكار باشد و موهاى جلو پيشانى او زده شود. اسب عبد المطلّب مسابقه را برد، عبد المطلّب صد شتر و ده برده و ده كنيز را گرفت و ميان قريشيان تقسيم كرد و چون خواست موهاى جلو پيشانى او را قطع كند حرب گفت: به جاى اين كار ده سال خدمتكار تو باشم. عبد المطلّب پذيرفت و اميه پس از آن ده سال از حشم و خدمتكاران عبد المطلّب بود كه در قبال خوراك خود او را خدمت مى كرد. اما معنى اين گفتار او كه گفته است «يا به عبد شمس كه او را تحت تكفل داشتيم» اين است كه عبد شمس تهيدست و بدون مال بود و برادرش هاشم او را تحت تكفل داشت و به او كمك مى كرد و اين موضوع تا هنگام مرگ هاشم ادامه داشت.
و در كتاب الاغانى ابو الفرج آمده است كه معاويه به دغفل نسب شناس گفت: آيا عبد المطلّب را ديده اى گفت: آرى. گفت: او را چگونه ديدى گفت: مردى تيز هوش و گرامى و زيبا و رخشان كه گويى بر چهره اش پرتو پيامبرى بود. معاويه پرسيد: آيا امية بن عبد شمس را ديده اى گفت: آرى. پرسيد: او را چگونه ديدى گفت: مردى نزار و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص393
گوژ پشت و كور كه برده اش ذكوان عصا كش او بود. معاويه گفت: او پسرش ابو عمرو بوده است. دغفل گفت: شما چنين مى گوييد ولى قريش را عقيده بر آن بود كه او برده اوست.
اين موضوع را از كتاب هاشم و عبد شمس تأليف ابن ابى رؤبة دباس نقل مى كنم، او مى گويد: هشام بن كلبى از قول پدرش نقل مى كند كه نوفل بن عبد مناف در مورد زمينهايى كه به صورت چند ميدان بود به عبد المطلّب ستم روا داشت و عبد المطلّب با همه بنى هاشم همدست بود و از گروهى از قوم خويش يارى خواست كه در آن مورد كوتاهى كردند. عبد المطلّب از داييهاى خود كه افراد خاندان نجار مدينه بودند يارى خواست هفتاد سوار با او از مدينه آمدند و به نوفل گفتند: اى ابا عدى به خدا سوگند كه جوانمردى تا اين اندازه خوش چهره و تنومند و خوش نفس و پاك سرشت و به دور از همه بديها نديده ايم و مقصودشان عبد المطلّب بود و خويشاوندى نزديك او را نسبت به ما مى دانى و زمينهايى از او را گرفته اى. دوست داريم حق او را پس دهى. نوفل پس داد و عبد المطلّب چنين سرود: خاندانهاى مازن و بنى عدى و ذبيان بن تيم اللات از پذيرش ستم بر من خود دارى كردند... و گويد: همين موضوع سبب هم پيمانى و هم سوگندى قبيله خزاعه با عبد المطلّب شد.
ابو اليقظان سحيم بن حفص نقل مى كند كه عبد المطلّب به هنگام مرگ خود پسرانش را كه ده پسر بودند جمع كرد. ايشان را امر به معروف و نهى از منكر كرد و پندشان داد و گفت: هان كه از سركشى و ستم بر حذر باشيد و به خدا سوگند كه خداوند هيچ چيزى را شتابانتر براى عقوبت و عذاب از سركشى و ستم نيافريده است و من هيچكس را كه با سركشى و ستم و بر آن باقى مانده باشد جز اين برادران شما از خاندان عبد شمس نديده ام.
وليد بن هشام بن محذم روايت مى كند كه روزى عثمان بن عفان گفت: دوست مى دارم مردى را ببينم كه پادشاهان را ديده باشد و براى من از گذشته سخن بگويد. براى او نام مردى را كه در حضرموت بود بردند. عثمان او را احضار كرد و سخنان مفصلى با او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 394
گفت كه آوردن آن را رها مى كنيم، تا آنكه عثمان از او پرسيد: آيا عبد المطلّب بن هاشم را ديده اى گفت: آرى، مردى ديدم با ظاهرى پسنديده و قامتى كشيده و سپيد چهره كه داراى ابروان پيوسته به يكديگر بود، ميان دو چشمش سپيدى رخشانى به نظر مى رسيد، گفته مى شد در او فرخندگى و بركت است و همان گونه بود. عثمان پرسيد: آيا امية بن عبد شمس را هم ديده اى گفت: آرى، مردى ديدم سيه چرده و زشت و كوتاه قامت و كور و گفته مى شد كه شوم و نافرخنده است و همان گونه هم بود. عثمان گفت: در مورد تو بايد گفت: «آواز دهل شنيدن از دور خوش است» و دستور داد بيرونش كردند.
هشام بن كلبى مى گويد: امية بن عبد شمس به هنگام نوجوانى اموال حاجيان را مى دزديد و او را نگهبان و پاسدار نام نهادند- از باب تمسخر و بر عكس نهند نام زنگى كافور- ابن ابى رؤبة در اين كتاب خود مى گويد: نخستين كشته از بنى عبد شمس كه به دست بنى هاشم كشته شد، عفيف بن ابى العاص بن اميه است كه او را حمزة بن عبد المطلّب كشت و من- ابن ابى الحديد- بر اين خبر در همين كتاب دست نيافتم.
گويد: و از چيزهايى كه مؤيد اين است كه امية بن عبد شمس همچون برده و خدمتكار عبد المطلّب بوده است شعرى است كه ابو طالب به هنگام محاصره در شعب و هم پشتى خاندانهاى عبد شمس و نوفل بر ضد او و رسول خدا (ص) سروده و ضمن آن چنين گفته است: پدرشان از دير باز برده پدر ما بود، فرزندان كنيزك درشت چشمى- كبود چشمى- كه سحر و جادو بر آن چيره است... اينك به دنباله نقل سخنان ابو عثمان جاحظ برمى گرديم و گاهى آن را با توضيحات خود يا ديگران كه مناسب آن باشد مى آميزيم.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: اگر بنى اميه بگويند وليد بن يزيد بن عبد الملك بن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص395
مروان بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى از خاندان ماست و يزيد خليفه اى است كه نسل چهارم است و پدر و پدر بزرگ و جدش مروان هم خليفه بوده اند، در پاسخ ايشان مى گوييم كه بنى هاشم، واثق پسر معتصم پسر هارون پسر مهدى پسر منصور را دارند- پنج پشت- و منصور پسر محمد كامل و او پسر على سجّاد است كه در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى گزارد و به سبب عبادت و فضيلت به سجاد مشهور شد و او زيباترين فرد قريش و خوش چهره ترين آنان بود. او شبى كه على بن ابى طالب (ع) كشته شد متولد شد و نام و كنيه آن حضرت را بر او نهادند و بعدها عبد الملك مروان به او گفت: نه، به خدا سوگند كه اين نام و كنيه را براى تو تحمل نمى كنم، بايد يكى را تغيير دهى. او كنيه خود را به ابو محمد تغيير داد و او فرزند عبد الله است كه درياى علم و دانشمند قريش و فقيه در دين و معلم تأويل بوده است و او پسر عباس است كه خردمند و بردبار قريش بوده است و او پسر شيبة الحمد است كه همان عبد المطلّب و سرور همه ساكنان وادى است و او پسر عمرو است كه همان هاشمى است كه براى مردم تريد فراهم مى كرد و هموست كه از شدت زيبايى به قمر معروف بوده است و همگان به او اقتدا مى كرده اند و از رأى او هدايت مى شده اند، و او پسر مغيره است كه همان عبد مناف است و او پسر زيد است كه بيشتر به قصّى و مجمّع معروف بوده است، سيزده پشت كه همگى سرور و سالار بوده اند. هيچ يك از آنان از سرورى محروم نشده اند و از رسيدن به غايت و نهايت بزرگى باز نمانده اند، و هيچ يك از ايشان نيست مگر اينكه ملقب به لقبى است كه از كردار پسنديده يا سرشت پاك او مشتق است و كسى از اين سيزده نسل نيست مگر آنكه خليفه يا از لحاظ مقام همچون خليفه است و در روزگاران گذشته سرور و سالار و زاهد نامدار و فقيه گرانقدر و خردمند باوقار بوده است و اين موضوع براى هيچ كس جز ايشان فراهم نيست. وانگهى پنج پشت خليفه اند و اين بيشتر از چيزى است كه بنى اميه بر شمرده اند، لذا مروان كجا قابل مقايسه با منصور است كه منصور همه سرزمينها و اقطار را به تصرف خويش درآورد و بيست و دو سال همه اطراف را در اختيار داشت و حال آنكه خلافت مروان آنچنان نبوده است. فقط نه ماه خلافت كرد و سپس همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه از اين جهت كه به خالد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص396
پسرش كه از شوهر اول او بود دشنام داده و گفته بود اى پسر زنى كه نشيمنگاهش تر است، او را كشت. اگر مروان را با مدت كم خلافت و اختلاف بسيارى كه وجود داشته است و آشوبى كه در شهرها ديده مى شده است، صرف نظر از گرفتاريهاى اطراف، بتوان خليفه دانست، ابن زبير براى اطلاق نام خليفه از او شايسته تر است كه همه نقاط اسلامى جز بخشى از اردن را به تصرف آورد، و چون پادشاهى عبد الملك مروان به پادشاهى مروان متصل شد در نظر مردم پيوسته به نظر آمد و سستى حكومت مروان از ديدگاه كسانى كه علم نداشتند پوشيده ماند. وانگهى سالهاى حكومت مهدى عباسى سالهاى خوشى و سلامت بود و حال آنكه سالهاى حكومت عبد الملك همه در كشش و كوشش گذشت و پادشاهى يزيد بن عبد الملك هم هرگز چون پادشاهى هارون نبوده و پادشاهى وليد چون پادشاهى معتصم نبوده است.
مى گويد [ابن ابى الحديد]: خداوند جاحظ را رحمت فرمايد كه اگر امروز زنده مى بود نه پشت از خلفاى بنى هاشم را پشت در پشت مى شمرد كه بدين گونه است، مستعصم پسر مستنصر پسر طاهر پسر مستضىء پسر مستنجد پسر مقتفى پسر مستظهر پسر مقتدر. و از اين گذشته، خلفاى طالب مصر امروز ده پشت شمرده مى شوند، آمر پسر مستعلى پسر مستنصر پسر طاهر پسر حاكم پسر عزيز پسر معتز پسر منصور پسر قائم پسر مهدى.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: بنى هاشم بر آنان افتخار مى كنند كه سالهاى پادشاهى ايشان بيشتر و مدتش طولانى تر است و تا امروز- روزگار جاحظ- مدت پادشاهى آنان به نود و چهار سال رسيده است. همچنين بنى هاشم بر بنى اميه افتخار مى كنند كه پادشاهى را از طريق ميراث و اينكه اقوام و خويشاوندان رسول خدايند به ارث برده اند و پادشاهى ايشان در رستنگاه پيامبرى است و اسباب و وسايل حكومت ايشان غير از اسباب بنى مروان است، بلكه بنى مروان را هيچ خويشى سببى و نسبى با پيامبر (ص) نبوده است مگر اينكه بگويند ما هم قرشى هستيم و در اين اسم در ظاهر با قريش مساوى هستند و روايتى كه نقل شده است «ائمه از قريش هستند» بر هر قرشى اطلاق دارد، و حال آنكه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص397
اسباب خلافت معروف است و آنچه هر گروه ادعا مى كنند معلوم است، و هر يك از گروهها راهى را پذيرفته اند. گروهى از مردم آن را به دليل آنكه همه اسباب قرابت و سابقه و وصيت در على (ع) جمع است خلافت را براى او مى دانند. و اگر اين صحيح باشد، اصولا خاندان ابو سفيان و خاندان مروان را نرسد كه در آن مورد ادعايى داشته باشند و اگر خلافت بر مبناى وراثت و استحقاق عباس از لحاظ عمو بودن و حق خويشاوندى باشد، باز هم براى آل ابو سفيان و مروان ادعايى باقى نمى ماند. اگر جز به سوابق و اعمال و جهاد به چيز ديگرى بستگى نداشته باشد در ان صورت براى ايشان هيچ قدم مؤثر و عمل ارزنده مشهودى وجود ندارد و هيچ سابقه اى براى آنان نيست و هيچ چيزى كه بدان سبب مستحق خلافت باشند، ندارند و اگر آنچه آنان را از رسيدن به خلافت به شدت ممنوع و محروم ساخته است نمى بود، شايد كار براى آنان آسانتر بود.
و به خوبى دانستيم كه ابو سفيان در دشمنى نسبت به پيامبر (ص) و جنگ و ستيز كردن با آن حضرت و جمع كردن سپاه بر ضد ايشان چگونه سر سخت بوده است و چگونگى اسلام او را به هنگامى كه براى رهايى از شمشير اسلام آورد مى دانيم و معنى سخن او به هنگام فتح مكه كه لشكرهاى مسلمانان را ديد و گفتار او در جنگ حنين و سخن او به هنگامى كه بلال بر فراز كعبه اذان گفت همگى روشن است. وانگهى بايد دانست كه ابو سفيان به دست عباس، كه خدايش رحمت كناد، مسلمان شد و ابن عباس بود كه مردم را از كشتن او بازداشت و او را پشت سر خود سوار كرد و به حضور رسول خدا (ص) آورد و از ايشان مسألت كرد كه او را شريف و گرامى و بلند آوازه فرمايد. اين نعمتى بزرگ و محبتى گران و مقامى بلند بود كه عباس معمول داشت و داستان جنگ حنين هم غير قابل انكار است. در قبال اينهمه احسان، پاداش بنى هاشم از سوى فرزندان ابو سفيان اين چنين بود كه با على (ع) جنگ و حسن (ع) را مسموم كردند و حسين (ع) را كشتند و زنان او را سر برهنه بر شتران چموش سوار كردند و چون نتوانستند تشخيص دهند كه على بن حسين به حد بلوغ رسيده يا نرسيده است كشف عورتش كردند. همچنان كه اين كار را نسبت به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص398
ذريه مشركان كه با جنگ به خانه هايشان رفته باشند انجام مى دهند. و معاويه پسر بن ارطاة را به يمن فرستاد و او دو پسر كوچك عبيد الله بن عباس را كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بودند كشت و عبيد الله بن زياد در جنگ طف- عاشورا- نه تن از صلب على (ع) و هفت تن از صلب عقيل را كشت و به همين جهت مرثيه سراى ايشان چنين سروده است: اى چشم با اندوه اشك بريز و اگر مويه مى كنى بر آل پيامبر (ص) مويه كن، نه تن از صلب على و نه تن از صلب عقيل كشته شدند.
وانگهى بنى اميه چنين پنداشته اند كه عقيل معاويه را بر ضد على (ع) يارى داده است. اگر در اين سخن خود دروغگويند كه دروغ خود چه كژى و كاستى بزرگى است، و اگر راستگو باشند، چه پاداشى به عقيل درباره آنچه كرده است داده اند كه پس از امان دادن به مسلم بن عقيل با مكر و فريب گردنش را زدند و هانى بن عروه را هم به جرم اينكه او را پناه و يارى داده است با او كشتند و به همين سبب شاعر چنين سروده است: اگر تاكنون نفهميده اى كه مرگ چيست، در بازار به پيكر هانى و پسر عقيل بنگر، دلاورى را مى بينى كه شمشير چهره اش را دريده است و ديگرى را كشته از فراز بام بر زمين افتاده. و هند- مادر معاويه- كبد حمزه را خورد. بنابراين زن جگر خواره و همچنين پناهگاه و مركز اصلى نفاق از ايشان است، و آن كس كه با چوبدستى بر لب و دندانهاى حسين (ع) كوبيد از ايشان است. قاتل ابو بكر بن عبد الله بن جعفر به روز عاشورا و قاتل عون بن عبد الله بن جعفر به روز حره از ايشان است، روز حره همچنين از بنى هاشم فضل بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلّب و عباس بن عتبة بن ابى لهب بن عبد المطلّب و عبد الرحمان بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلّب كشته شدند.
مى گويد [ابن ابى الحديد]: ابو عثمان جاحظ به روزگار واثق ميان مدت پادشاهى بنى اميه و بنى هاشم مقايسه كرده و گفته است بنى هاشم بر آنان برترى دارند، زيرا مدت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص399
پادشاهى ايشان دو سال بيشتر از بنى اميه است. اگر امروز جاحظ زنده مى بود چه مى گفت كه پادشاهى بنى هاشم پانصد و شانزده سال طول كشيده است و اين مدت حدود سى سال از مدت پادشاهى سومين خاندان پادشاهان ايران بيشتر است. همچنين اگر طول مدت پادشاهى مايه افتخار باشد، براى بنى هاشم حدود دويست و هفتاد سال در مصر پادشاهى بوده است، و علاوه بر آن پيش از آنكه به مصر منتقل شوند در مغرب هم پادشاهى داشته اند.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: بنى هاشم به بنى اميه مى گويند، مردم مى دانند كه شما در مورد ما چه كشتار و تار و مارى كرديد. آن هم نه به سبب گناهى كه نسبت به شما انجام داده باشيم، على بن عبد الله بن عباس را دو بار تازيانه زديد، يك بار به بهانه اينكه چرا با دختر عمه خود جعفريه، كه قبلا همسر عبد الملك بوده است، ازدواج كرده است و بار ديگر به تهمتى كه در مورد قتل سليط به او زديد. ابو هاشم عبد الله بن محمد بن على بن ابى طالب (ع) را مسموم كرديد، و گور زيد را شكافتيد و پيكرش را بر دار كشيديد و سر بريده اش را در صحن خانه افكنديد كه آن را لگدكوب كنند و مرغهاى خانگى بر مغزش منقار زدند تا آنجا كه شاعرى چنين سروده است: خروس را بايد از شقيقه زيد برانم چه مدت درازى كه مرغان بر آن پا ننهاده اند. همچنين شاعر شما چنين سروده است: براى شما پيكر زيد را بر تنه خرما بنى بر دار كشيديم و هرگز مهدى اى نديده ايم كه بر چوبه اى بر دار شود، شما از سفلگى على را با عثمان مقايسه كرديد و حال آنكه عثمان از على بهتر و پاكيزه تر است. و روايت شده است كه يكى از صلحاى اهل بيت، عليهم السلام، به پيشگاه خداوند عرضه داشت بار خدايا اگر اين شاعر دروغگوست، سگى از سگهاى خود را بر او چيره گردان. روزى كه او به سفرى مى رفت در راه شيرى او را شكار كرد و دريد.
و شما امام جعفر صادق (ع) و يحيى بن زيد را كشتيد و قاتل يحيى را خونخواه مروان و ناصر دين نام نهاديد و افزون بر اين سليمان بن حبيب بن مهلب به گفته و فرمان شما نسبت به عبد الله ابو جعفر منصور پيش از آنكه به خلافت رسد، چنان كرد كه كرد و مروان بن محمد نسبت به ابراهيم امام چنان كارى كرد كه سرش را در جوال آهك فرو كرد تا مرد. و اگر شما براى ما اين شعر را بخوانيد كه:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص400
كشته شدگان در كدى و كشته شدگان در كثوة- نام دو محل است- كه هنوز دفن نشده اند اشك ديدگان را فرو ريختند و چه بسيار كسانى كه كنار دو رودخانه زاب و كنار رودخانه ابى فطرس كشته شدند. ما به شما پاسخ مى دهيم كه «كشتارگاه حسين و زيد و آن را كه كنار مهراس كشته شد- يعنى حمزه- و آن ديگرى را كه در حران در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد- يعنى ابراهيم امام- را به ياد آوريد. وانگهى شما خود احوال پدرتان مروان و ناتوانى او را مى دانيد، او مردى بود كه نه فقه مى دانست و نه به زهد و صلاح و روايت اخبار شناخته شده بود و نه افتخار مصاحبت داشته است و نه همتى بلند، و جز اين نيست كه نخست سرپرستى امور روستايى از روستاهاى داربجرد را از سوى ابن عامر عهده دار شد و سپس هم از سوى معاويه والى بحرين شد. وانگهى مروان همه ياران و پيروان خود را جمع كرده بود كه با عبد الله بن زبير بيعت كند و عبيد الله بن زياد او را از آن كار باز داشت. مروان در جنگ مرج راهط كه در اطاعت از او سرهاى مردم از دوش جدا مى شد و فرو مى افتاد چنين مى گفت: آنان را زيانى جز كشته شدن افراد نيست و هر كدام از دو امير قريش پيروز شود مهم نيست. اين سخن، سخن كسى است كه شايستگى حكومت بر يك چهارم منطقه و يك پنجم جايى را ندارد. مروان يكى از كسانى است كه به سبب سخن ناهنجارى جان باخته و به دست زنان كشته شده است. اما پدر مروان، حكم بن عاص، كسى است كه چگونگى راه رفتن پيامبر (ص) را تقليد مى كرد و در ساعات خلوت پيامبر (ص) سخنان آن حضرت را دزدانه گوش مى داد و پيامبر (ص) او را تبعيد و نفرين فرمود و او در راه رفتن خود مى لرزيد. ابو بكر و عمر هم همچنان او را در حال تبعيد باقى گذاشتند و از برگرداندن او به مدينه خوددارى كردند و شفاعت عثمان را در آن باره نپذيرفتند. چون
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص401
عثمان خليفه شد، او را به مدينه برگرداند كه از همگان بر او نافرخنده تر بود و پدر مروان بزرگترين بهانه براى كشته شدن و خلع عثمان از خلافت شد. اما عبد الملك بن مروان پدر خليفگان مروانى كه بنى اميه بر آنان افتخار مى كنند و مى بالند از همه مردم در كفر ريشه دارتر بود كه يكى از نياكانش- جد پدرى او- همين حكم بن عاص بوده است و نياى مادرى او معاوية بن مغيرة بن ابى العاص است كه او را هم پيامبر (ص) از مدينه تبعيد فرمود و فقط سه روز به او مهلت داد و خداوند او را سرگردان فرمود كه متردد در حومه مدينه ماند و نمى توانست راه خود را تعيين كند و سرانجام على (ع) و عمار را به جستجوى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند. بنابراين شما ريشه دارترين مردم در كفر و ما- بنى هاشم- ريشه دارترين مردم در ايمان هستيم و امير المؤمنين على (ع) از همگان به ايمان سزاوارتر و قديمى تر است.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: ديگر از چيزهايى كه بنى هاشم به آن افتخار مى كنند، اين است كه مى گويند هيچ كس به خاطر ندارد كه مدت نود سال طاعون ديده نشده باشد مگر در نود سالى كه از خلافت ايشان گذشته است. و مى گويند اگر دعوت و حكومت ما هيچ بركتى جز اينكه اميران ولايات از شكنجه كارگزاران خراج به آويختن و برهنه كردن و از ميان بردن آنان و عذاب دادن با بيدار نگاه داشتن و آهك و فلك كردن چوب زدن با ابزار آهنى و غل جامعه و بريدن پوست به اقرار واداشتن خوددارى كرده اند، اين خود خير و بركت بسيار است. در مورد طاعون كه از ميان رفته است و عرب از طاعون به «نيزه جن» تعبير كرده اند عمانى راجز چنين سروده است: همانا خداوند نيزه هاى جن- طاعون- را از ميان برداشته و شكنجه تهمت زدن و مال اندوزى را نابود كرده است.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: بنى هاشم همچنين بر بنى اميه افتخار مى كنند كه كعبه را ويران نكرده اند و قبله را تغيير نداده اند و پيامبر (ص) و رسول پروردگان را فروتر از خليفه ندانسته اند و بر گردن اصحاب پيامبر (ص) داغ بردگى نزده اند و اوقات نماز را دگرگون نكرده اند و بر كف دست مسلمانان مهر نزده اند، و روى منبر رسول خدا (ص) چيزى نخورده و نياشاميده اند و حرم را تاراج نكرده اند و زنان مسلمان را در شهرهاى اسلامى به اسارت نگرفته اند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص402
مى گويد [ابن ابى الحديد]: از كتاب افتراق هاشم و عبد شمس تأليف ابو الحسين محمد بن على بن نصر معروف به ابن ابى رؤبة دباس نقل مى كنم كه گفته است: بنى اميه به روزگار پادشاهى خود براى نماز عيد اذان و اقامه مى گفتند و پس از نماز خطبه مى خواندند و در نمازهاى خود در ركوع و سجود تكبير را بلند نمى گفتند. هشام بن عبد الملك برده خايه كشيده اى داشت كه هرگاه هشام كه در مقصوره- محل داراى نرده- نماز مى گزارد به سجده مى رفت، لا اله الا الله مى گفت و مردم آن را مى شنيدند و به سجده مى رفتند، و در يكى از خطبه هاى نماز جمعه و عيد مى نشستند و در ديگرى برمى خاستند. كعب مروان بن حكم را ديد كه نشسته خطبه مى خواند، گفت: به اين بنگريد كه نشسته خطبه مى خواند و حال آنكه خداوند متعال به پيامبرش مى فرمايد «و ترا ايستاده رها مى كنند» همو مى گويد: نخستين كس كه به هنگام خطبه خواندن نشست معاوية بود و نخستين كس كه در نماز عيد اذان و اقامه گفت بشر بن مروان بود. كارگزاران بنى اميه از اهل ذمه اى كه مسلمان مى شدند همچنان جزيه مى گرفتند و مى گفتند اينها براى فرار از جزيه مسلمان شده اند. و از اسب زكات مى گرفتند چه بسا كه وارد خانه كسى مى شدند كه اسبش مرده يا آن را فروخته بود ولى همينكه چشم ايشان به ريسمان و افسار مى افتاد مى گفتند: اينجا اسبى بوده است، زكاتش را بده. و چنان سرگرم خطبه نماز جمعه مى شدند كه وقت فضيلت نماز را به تأخير مى انداختند و چندان خطبه را طول مى دادند كه وقت نماز عصر هم سپرى و نزديك آفتاب زردى مى شد، اين كار را وليد و يزيد پسران عبد الملك و حجاج كارگزار بنى مروان انجام مى دادند.
حجاج گروهى سلاح شمشير به دست بر سر مردم گماشته بود كه نمى توانستند نماز جمعه را در وقت آن بجا آورند. حسن بصرى مى گفته است شگفتا كه آن مرد ريز چشم شبكور به ولايت ما آمد و ما را از دين خودمان بازداشت، بر منبر ما مى رفت و خطبه را چنان طولانى مى خواند كه مردم به خورشيد مى نگريستند و او مى گفت شما را چه مى شود كه به خورشيد مى نگريد، به خدا سوگند ما براى خورشيد نماز نمى گزاريم، براى خداى خورشيد نماز مى گزاريم، مگر نمى توانيد به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 403
او بگوييد اى دشمن خدا، خداوند را حقوقى در شب است كه در روز آن را نمى پذيرد و حقوقى در روز است كه در شب آن را نمى پذيرد. حسن بصرى سپس مى گفت: چگونه مى توانستند چنين بگويند كه بالاى سر هر يك گبرك تنومندى با شمشير ايستاده بود.
گويد: خليفگان اموى و مروانى زن و فرزند خوارج عرب و غير عرب را به اسيرى مى گرفتند و هنگامى كه قريب و زحاف، كه دو تن از سران خوارج بودند، كشته شدند، زياد زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت و يكى از دختران ايشان را به شقيق بن ثور سدوسى داد و دختر ديگرى را به عباد بن حصين داد. دخترى از عبيدة بن هلال يشكرى و دخترى از قطرى بن فجاءة مازنى اسير شدند. دختر قطرى در سهم عباس بن وليد بن عبد الملك قرار گرفت، نام آن دختر ام سلمه بود. عباس به اعتقاد خودش با او معامله كنيز زر خريد مى كرد و با او هم بستر شد و آن زن مومل و محمد و ابراهيم و احمد و حصين پسران عباس را براى او زاييد. و اصل بن عمرو القنا اسير شد، او را به بردگى گرفتند. سعيد صغير حرورى هم اسير شد، او را هم به بردگى گرفتند. مادر يزيد بن عمر بن هبيره هم از زنان اسير شده عمان بود كه مجاعه آنان را به اسيرى گرفته بود. بنى اميه هرگاه مردى وام دار مى شد، او را مى فروختند و معتقد بودند كه او برده مى شود. معن پدر عمير بن معن كاتب آزاد و وابسته خاندان بنى عنبر بود و او را در قبال وامى كه داشت فروختند و ابو سعيد بن زياد بن عمرو عتكى او را خريد. حجاج على بن بشير بن ماحور را هم به سبب اينكه فرستاده مهلب را كشته بود به بردگى به مردى از قبيله ازد فروخت.
اما در مورد كعبه چنين بود كه حجاج به روزگار حكومت عبد الملك آن را ويران كرد. وليد بن يزيد هرگاه كه از مستى به هوش مى آمد، نماز به سوى غير قبله مى گزارد و چون تذكرش دادند اين آيه را خواند: «به هر كجا روى كنيد همانجا روى خداوند است.» حجاج در كوفه ضمن خطبه از كسانى كه در مدينه مرقد رسول خدا (ص) را زيارت مى كنند سخن گفت و افزود مرگ بر ايشان باد كه بر چوبهاى پوسيده ويران طواف مى كنند، كاش بر گرد كاخ امير المؤمنين عبد الملك طواف كنند، مگر نمى دانند كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص404
خليفه شخص بهتر از رسول اوست. گويد: بنى اميه بر گردن مسلمانان داغ بردگى مى زدند، همان گونه كه بر اسب داغ مى نهند. مسلم بن عقبة با همه مردم مدينه كه ميان ايشان باقيماندگان صحابه و فرزندان ايشان و صالحان تابعان بودند با اين شرط بيعت كرد كه همگان برده خانه زاد امير المؤمنين يزيد بن معاويه باشند غير از على بن حسين (ع) كه از او به عنوان برادر و پسر عموى يزيد بيعت گرفت. گويد: همچنين بر كف دست مسلمانان داغى مى نهادند كه نشان بردگى ايشان باشد همان گونه كه بر اسيران جنگى رومى و حبشه اى داغ مى نهادند. خطباى بنى اميه به سبب آنكه خطبه نماز جمعه را به درازا مى كشاندند روى منبر چيزى مى خوردند و مى آشاميدند و مسلمانان هم زير منبر مى خوردند و مى آشاميدند.
[دنباله اين افتخار كردن بنى هاشم و بنى اميه كه پنجاه صفحه ديگر شرح اين خطبه را در بر دارد گاه موضوعاتى خارج از بحث تاريخى است و به جدل و مناظره بيشتر شبيه است، به اين جهت براى خوانندگان گرامى گزينه اى از بقيه بحث كه به نظر قاصر اين بنده بيشتر جنبه تاريخى دارد، ترجمه مى شود و به لطايف آن قناعت خواهد شد.]
جاحظ مى گويد: اگر افتخار به درست انديشى و سخن پسنديده باشد، چه كسى مثل عباس بن عبد المطلب و پسرش عبد الله بن عباس است و اگر در سرورى و اصالت رأى و حكمت و ارزش گران باشد، چه كسى همچون عبد المطلب است و اگر افتخار به فقه و علم و شناخت تأويل و قياس استوار و زبان آورى و ايراد خطبه هاى طولانى باشد چه كسى همتاى على بن ابى طالب (ع) و عبد الله بن عباس است. گفته اند، عبد الله بن عباس به هنگامى كه عثمان در محاصره بود در مكه خطبه اى ايراد كرد كه اگر تركان و ديلمان آن را مى شنيدند بدون ترديد مسلمان مى شدند. در مورد ابن عباس، حسان بن ثابت چنين سروده است: هرگاه با سخنان گزيده اى كه هيچ حشوى در آن نمى بينى سخن گويد، جاى هيچ
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص405
سخنى براى سخنگو باقى نمى گذارد. سخن او هر چه را در دلهاست بسنده و كافى است و براى هيچ نيازمندى هيچ جد و هزلى در گفتار باقى نمى گذارد. او دريا و دانشمند راستين است و عمر به روزگار جوانى ابن عباس به هنگام اظهار رأى كردن مى گفت: اى در هم شكننده در درياى انديشه فرو شو و گهر بيرون آور و او را بر همه پيشينيان مقدم مى دانست.
مى گويد [ابن ابى الحديد]: جاحظ فقط مى خواهد از على (ع) روى گردان باشد، مگر نمى توانست آنچه را درباره عبد الله بن عباس گفته است در مورد على بگويد و به جان خودم سوگند كه اگر مى خواست بگويد مى توانست گفتارى فراخ تر بگويد، مگر غير اين است كه مردم آداب خطبه خواندن و فصاحت را از على (ع) آموخته اند و مگر عبد الله بن عباس، كه خدايش رحمت كناد، فقه و تفسير قرآن را از غير على آموخته است. چه مى توان كرد، خدا جاحظ را رحمت كناد كه بصره و محيط آن بر دانش و انديشه او چيرگى يافته است.
جاحظ مى گويد: و اگر افتخار در دليرى و بى باكى و كشتن هماوردان و از پاى درآوردن سواران باشد چه كسى همچون حمزة بن عبد المطلب و على بن ابى طالب است. احنف هرگاه از حمزه نام مى برد، لقب اكيس به او مى داد و راضى نمى شد كه فقط كلمه شجاع را براى او به كار برد. عرب براى بيان دليرى چهار لغت داشت كه به ترتيب نشان دهنده چهار مرتبه شجاعت بود، نخست كلمه شجاع را به كار مى برد و اگر فراتر بود كلمه بطل و اگر فراتر بود كلمه بهمه و اگر از آن فراتر بود كلمه اكيس را به كار مى برد.
عجاج هم گفته است: «او اكيسى است كه در بذل جان و تن سخاوتمند است.» وانگهى بيشتر زخميها و كشته شدگان به دست آن دو سران و بزرگان شما- بنى اميه- هستند. آن چنان كه حمزه و على (ع) عتبه و وليد و شيبه را كشتند و در كشتن شيبه با عبيدة بن حارث شركت كردند. على (ع) حنظلة پسر ابو سفيان را هم كشته است. اما نياكان و پادشاهان مروانى شما همگان گونه اند كه عبد الله بن زبير هنگامى كه خبر كشته شدن برادرش مصعب به او رسيد گفت: كه به خدا سوگند ما چون خاندان ابو العاص از شكم بارگى نمى ميريم و به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص406
خدا سوگند هيچ كس از آنان در دوره جاهلى و اسلام كشته نشده است، و ما فقط با ضربه هاى نيزه و زير سايه هاى شمشير با كشته شدن، مى ميريم.
جاحظ مى گويد: گويا عبد الله بن زبير كشته شدن معاوية بن مغيرة بن ابى العاص را از اين جهت كه در غير ميدان جنگ كشته شد به حساب نياورده است. همچنين كشته شدن عثمان بن عفّان را كه در محاصره كشته شده است و كشته شدن مروان بن حكم را كه به صورت خفه شدن به دست زنان صورت گرفته به حساب نياورده است. جاحظ مى گويد: عبد الله بن زبير به كشته شدگان خاندان اسد بن عبد العزى افتخار كرده است، زيرا شأن عرب چنين بوده است كه به كشته شدگان خود چه قاتل باشند و چه مقتول افتخار كنند. مگر نمى بينى كه بسيارى كشته شدگان فقط ميان خاندانهايى است كه معروف به دليرى و نيرومندى و فراوانى رويارويى با دشمن و شركت در جنگها باشند، همچون خاندانهاى ابو طالب و زبير و مهلب.
جاحظ مى افزايد: مخصوصا در خاندان زبير هفت پشت كشته شده اند كه در خانواده هاى ديگر چنين چيزى مشاهده نمى شود. عماره و حمزه دو پسر عبد الله بن زبير در جنگ قديد به دست خوارج كشته شدند. عبد الله بن زبير در جنگ با حجاج كشته شد. برادرش مصعب بن زبير در جنگ دير جاثليق به شرافتمندانه ترين صورت در رويارويى با عبد الملك بن مروان كشته شد. زبير در وادى السباع در حالى كه از جنگ جمل روى گردان شده بود، كشته شد و پدرش عوّام بن خويلد در جنگ فجار كشته شد و پدرش خويلد بن اسد بن عبد العزى در جنگ خزاعه كشته شد كه هفت تن پشت در پشت هستند.
جاحظ مى گويد: ميان بنى اسد بن عبد العزى كشتگان فراوان ديگرى غير از اينان هستند. منذر بن زبير در مكه به دست شاميان در جنگ حجاج كشته شد. او سوار بر استرى سرخ به كوه مى گريخت و در همان حال كشته شد و يزيد بن مفرغ حميرى در هجويه اى كه عبيد الله بن زياد را به سبب فرار در جنگ بصره مورد نكوهش قرار داده است، به كشته شدن منذر اشاره كرده است. عمرو بن زبير را هم برادرش عبد الله بن زبير كشته است، با آنكه در پناه و جوار برادر ديگرش عبيدة بن زبير بوده است و عبيدة براى او كارى انجام نداد و شاعرى عبيدة را مورد نكوهش قرار داده و او را به كشتن برادرش عبد الله بن زبير برانگيخته و ضمن سرودن ابياتى خطاب به او چنين گفته است: با شمشير خود ضربتى بزن كه شهره شود و امانت و وفادارى خود را انجام بده.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص407
بجير بن عوام برادر زبير بن عوام هم به دست سعد بن صفح دوسى جدّ مادرى ابو هريره در ناحيه يمامه همراه دو برادرش اصرم و بعلك پسران عوام كشته شدند.
گروهى از نام آوران خاندان اسد در جنگ با پيامبر (ص) به روز بدر كشته شده اند، از جمله ايشان زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزى است كه از اشراف مكه بود و روز بدر كشته شد. پدرش اسود چنان بود كه به قدرت و شوكت او در مكه مثل مى زدند و پيامبر (ص) هم ضمن بيان احوال كسى كه ناقه صالح (ع) را كشته است فرموده اند: «مردى پر شوكت و قدرت همچون ابو زمعه بود.» كنيه زمعة بن اسود ابو حكيمة بود. حارث بن اسود بن مطلب- برادر زمعه- هم در جنگ بدر كشته شد. عبد الله بن حميد بن زهير بن حارث بن اسود بن مطلب بن اسد هم به روز بدر كشته شد. نوفل بن خويلد هم در جنگ بدر به دست على (ع) كشته شد. يزيد بن عبد الله بن زمعه در جنگ حره به دست مسرف بن عقبه گردن زده شد. مسرف به او گفت: بايد با امير المؤمنين يزيد با شرط بندگى و اينكه غلام زر خريد او خواهى بود بيعت كنى. او گفت: با او بيعت مى كنم به اينكه برادر و پسر عموى او باشم و مسرف گردنش را زد. اسماعيل بن هبار بن اسود هم شبانه كشته شد. او كه براى پاسخ دادن به كسى كه از او فرياد رسى مى كرد بيرون آمده بود، كشته شد.
مصعب بن عبد الله بن عبد الرحمان متهم به كشتن او شد، معاويه او را پنجاه بار سوگند داد و رهايش ساخت و شاعرى در اين باره چنين سروده است: هرگز در شب پاسخ فرا خواننده اى را نخواهم داد كه از غافلگير شدن مى ترسم همان گونه كه ابن هبار غافلگير شد... عبد الرحمان بن عوّام بن خويلد هم به روزگار خلافت عمر بن خطاب در يكى از جنگها كشته شد. پسرش عبد الله روز جنگ خانه عثمان همراه عثمان كشته شد. بنابراين عبد الله بن عبد الرحمان بن عوّام بن خويلد كشته پسر كشته پسر كشته پسر كشته است يعنى نسل چهارمى كه هر چهار پشت كشته شده اند. ديگر از كشته شدگان ايشان عيسى پسر مصعب بن زبير است كه در ناحيه مسكن در جنگ با عبد الملك بن مروان مقابل ديدگان پدر خويش كشته شد. كنيه مصعب ابو عيسى و ابو عبد الله بوده است و شاعر در آن مورد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص408
چنين سروده است: آرى كه بايد بر ابو عيسى و بر خود عيسى همه وابستگان قريش از هر طبقه بگريند.
ديگر از كشته شدگان ايشان مصعب بن عكاشة بن مصعب بن زبير است كه در جنگ قديد با خوارج كشته شد و شاعر از او ياد كرده و چنين سروده است: اى زنان مويه گر برخيزيد و بر مردانى كه در قديد كشته شده اند و بر كاسته شدن شمار ايشان بگرييد و هيچ كس را با مصعب همسنگ مدانيد... ديگر از ايشان خالد بن عثمان بن خالد بن زبير است كه همراه محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن خروج كرد و ابو جعفر منصور او را كشت و پيكرش را بر دار كشيد. عتيق بن عامر بن عبد الله بن زبير كه به نام جد مادرى خود ابو بكر عتيق نام داشت نيز در جنگ قديد كشته شد.
مى گويد [ابن ابى الحديد]: اين هم از كارهاى نارواى جاحظ است كه چيزى را به زور به ديگران مى بندد. اى كاش كشته شدگان كربلا را نام مى برد كه بيست سرور از يك خاندان بودند كه در يك ساعت كشته شدند و اين چيزى است كه نظيرش در جهان و ميان عرب و عجم اتفاق نيفتاده است. چون حذيفة بن بدر در جنگ هباءة همراه سه يا چهار تن از افراد خانواده اش كشته شد اعراب او را بسيار بزرگ شمردند و مثلها در آن مورد زده شد، و چون موضوع كربلا پيش آمد، چنان سيلى بود كه همه چشمه سارها را در خود فرو برد. و اى كاش جاحظ كشته شدگان از خاندان ابو طالب را مى شمرد كه به روزگار او شمار ايشان چندين برابر كشته شدگان خاندان اسد كه او نام برده است، بوده اند.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: و اگر فخر و فضيلت در بخشش و سخاوت باشد چه كسى همتاى عبد الله بن جعفر بن ابى طالب و عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب است. بنى اميه در اين مورد ممكن است اعتراض كنند و بگويند عبد الله بن جعفر چيزهايى را مى بخشيده است كه معاويه و يزيد به او مى بخشيده اند، بنابراين، او از بخشش ما بخشنده شده است. بنى اميه گفته اند، معاويه نخستين كس بر روى زمين است كه يك ميليون درهم بخشيده است و پسرش يزيد نخستين كسى است كه آن را چند برابر كرده است. آنان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص409
مى گويند معاويه به حسن و حسين پسران على (ع) در هر سال به هر يك هزار هزار درهم جايزه مى داده است و به عبد الله بن عباس و عبد الله بن جعفر هم همان گونه مى پرداخته است. و چون معاويه مرد و يزيد بر جاى او نشست عبد الله بن جعفر پيش او رفت و گفت: امير المؤمنين معاويه براى رعايت پيوند خويشاوندى من هر سال هزار هزار درهم مى پرداخت. يزيد گفت: اينك براى تو دو هزار هزار درهم خواهد بود. عبد الله بن جعفر به يزيد گفت: پدر و مادرم فدايت باد. و سپس گفت: همانا كه من اين سخن را براى هيچ كس پيش از تو نگفته ام، و يزيد گفت: بنابراين براى تو چهار هزار هزار درهم خواهد بود.
اين اعتراض بى ارزش است كه، بر فرض صحت سخنان آنان، اين گونه بخششها، جود و سخاوت و رعايت پيوند خويشاوندى نيست، زيرا اين اشخاص كه معاويه بر آنان بذل و بخشش مى كرده است از آن طبقه بوده اند كه از ايشان بر پادشاهى خويش بيم داشته است و از موقعيت آنان در دلهاى مردم و حق ايشان بر خلافت آگاه بوده است و در اين مورد چاره انديشى مى كرده و افزونيهايى را براى حفظ دولت و پادشاهى خود معمول مى داشته است، آنچنان كه ما آنچه را كه خلفاى بنى هاشم- عباسيان- به فرمانروايان و دبيروان و پسر عموهاى خود مى پرداخته اند، هرگز جود و سخاوت نمى شمريم. مأمون به حسن بن سهل ده هزار هزار درهم از درآمد غله را اختصاص داد و آن را از كرامت او نمى شمردند. همچنين هر چيزى كه در باب دلجويى و معامله سياسى و به منظور تدبير كار حكومت پرداخت شود، جود و سخاوت نيست، بلكه جود و سخاوت چيزى است كه پادشاهان به نمايندگان و شاعران و سخنوران و اديبان و افسانه سرايان و نظاير ايشان پرداخت مى كنند و اگر چنين نباشد بايد آنچه را كه خليفه به عنوان حقوق به سپاهيان خود پرداخت مى كند در زمره جود او به حساب آورد. پرداختهايى كه در قبال عمل و به صورت مزد و براى دفع امور ناخوش صورت مى گيرد چيزى است و جود و بخشش چيز ديگرى است. وانگهى عطايى كه معاويه و يزيد بر آن گروه مى داده اند بخشى اندك از حقوق ايشان بوده است كه بخش بيشترى از حق آنان را ضايع كرده اند. اگر بخواهم عطاهاى پادشاهان بنى عباس و پادشاهان بنى اميه را مقايسه كنم بنى اميه و ياران ايشان سخت رسوا خواهند شد كه زنان خليفگان عباسى از مردان اموى بيشتر اموال مى بخشيده اند، آنچنان كه اگر بذل و بخشش ام جعفر را به تنهايى در نظر بگيريم، بيشتر از همه بذل و بخشش بنى مروان است و اين موضوع معروف است. اگر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص410
خيرات و بخشش زنان ديگرى چون خيزران و سلسبيل برشمرده شود، طومارهاى بسيارى آكنده خواهد شد. خالصه كنيز عباسيان را در جود و بخشش فراتر از همه بخشندگان بنى اميه مى پنداريم و اگر مى خواهى وابستگان و دبيران ايشان را نام ببرى، عيسى بن ماهان و پسرش على و خالد بن برمك و پسرش يحيى و پسران او جعفر و فضل و دبير ايشان منصور بن زياد و محمد بن منصور و فتى العسكر را نام ببر كه براى هر يك از ايشان بذل و بخششى مى يابى كه بر همه بذل و بخشش خاندان عبد شمس فزونى دارد.
اما پادشاهان اموى برخى چنان بوده اند كه بر غذا دادن هم بخل مى ورزيده اند و جعفر بن سليمان همواره اين موضوع را مى گفته است. معاويه افراد پرخور را اگر بر سفره اش مى نشستند خوش نمى داشت. منصور دوانيقى هرگاه از خليفگان اموى نام مى برد، مى گفت: عبد الملك ستمگرى بود كه هيچ اهميتى نمى داد كه چه مى كند، وليد ديوانه اى بود، همت سليمان فقط در شكم و فرجش بود، عمر بن عبد العزيز يك چشمى ميان كوران بود، مرد آن قوم فقط هشام بود. منصور از پسر عاتكه- يزيد بن عبد الملك- نام نمى برد، در مورد هشام هم با آنكه او را استثنا مى كرد، مى گفت او لوچ و دزد بود، همواره پرداخت شهريه سپاهيان را از اين ماه به آن ماه و ماه بعد موكول مى كرد تا جايى كه حقوق يك سال آنان را براى خود تصرف كرد. ابو النجم عجلى براى او ارجوزه اى سرود و مطلع آن چنين بود «سپاس خداوند بخشنده بسيار عطا كننده را» و هشام براى تحسين او همواره كف مى زد، همينكه به وصف خورشيد رسيد و گفت «خورشيد در افق همچون چشم لوچ است»، دستور داد پس گردن او زدند و او را بيرون انداختند و اين نشانه ناتوانى و نادانى است. ابراهيم بن هشام مخزومى دايى هشام بن عبد الملك مى گفته است از او جز دو بار خطا نديدم يكى اين بود كه سراينده اى خطاب به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص411
شترى كه هشام بر آن سوار بود، چنين سرود: «اى شتر تنومند همانا سوار تو گرامى ترين سوارى است كه شتران بر خود برده اند» و هشام گفت: آرى راست گفتى و ديگر آنكه گفت: به خدا سوگند روز قيامت از دست سليمان- برادرش- به امير المؤمنين عبد الملك شكايت خواهم برد، و اين نشان ناتوانى و نادانى بسيار است.
جاحظ مى گويد: هشام مى گفته است، به خدا سوگند من آزرم مى كنم كه به كسى بيش از چهار هزار درهم بدهم و سپس به عبد الله بن حسن چهار هزار دينار پرداخت و آن را به حساب جود و بخشش خود گذاشت و حال آنكه با آن كار پادشاهى و جان خود و آنچه را در دست داشت حفظ كرد. برادرش مسلمة بن عبد الملك به هشام گفت: آيا با آنكه بخيل و ترسويى طمع دارى به خلافت برسى گفت: در عوض بردبار و عفيف هستم. و مى بينيد كه خودش اعتراف به بخل و ترسو بودن كرده است و آيا خلافت با يكى از اين دو عيب استقامت مى يابد و بر فرض كه بر پا بماند جز با خطر بزرگ و گرفتارى نخواهد بود و اگر از فساد و انقراض سالم بماند از عيب مصون نخواهد بود.
منصور هم كه در سخن خود عمر بن عبد العزيز را بر ديگر خليفگان اموى برترى داده است از او به يك چشم ميان كوران تعبير كرده است، و شما امويان چنين مى پنداريد كه او زاهد و پارسا و پرهيزكار بوده است. عمر بن عبد العزيز چگونه اين چنين بوده است و حال آنكه خبيب بن عبد الله بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى سرد و زمستانى مشك آب سردى بر سرش ريخت و گرفتار كزاز و فلج شد و مرد. عمر بن عبد العزيز نه اقرار به خون او كرد و نه حق اولياى او را پرداخت و نه دادخواهى كرد. خبيب از كسانى نبوده است كه حدود شرعى و احكام آن و قصاص بر او لازم شده باشد و گفته مى شود كه براى اجراى آن مطيع بوده است و همان تازيانه زدن جان او را مى گرفته است و بر فرض كه بگوييد تازيانه زدن او براى تعزير و ادب كردنش لازم بوده است، ديگر چه بهانه و دليلى براى ريختن آب سرد در روز زمستانى آن هم پس از صد تازيانه وجود دارد.
و چون به عمر بن عبد العزيز خبر رسيد كه سليمان بن عبد الملك مى خواهد كسى را به جانشينى خود معرفى كند، آمد و در جايى كه آمد و شد پيش سليمان بود نشست و به رجاء بن حبوة گفت: ترا به خدا سوگند مى دهم كه در مورد خلافت و فرمانروايى از من
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص412
نام نبرى و به من اشاره نكنى كه به خدا سوگند مرا بر اين كار تاب و توان نيست. رجاء گفت: خدا ترا بكشد كه چه قدر بر آن حريصى. و هنگامى كه وليد بن عبد الملك خبر مرگ حجاج را آورد و به عمر بن عبد العزيز گفت: اى ابو حفص حجاج مرد. عمر گفت: مگر نه اين است كه حجاج يكى از افراد خاندان ما بود و هنگام خلافت خود گفت: اگر نه اين است كه بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم است، خلافت پس از خود را در شورايى مركب از اسماعيل بن امية بن عمر بن سعيد اشدق، و قاسم بن محمد بن ابى بكر كه متدين و دلير قريش است و سالم بن عبد الله بن عمر قرار مى دادم. براى عمر بن عبد العزيز هيچ زيان و گناهى نبود و هيچ كاستى نداشت كه على بن عبد الله بن عباس و على بن حسين را هم در آن شورا قرار دهد، و بديهى است كه او نمى خواسته است كسى از قبيله تميم و عدى را در آن راهى باشد بلكه كار را براى امويان تدبير مى كرده است، ولى اشكال در اين است كه گويا در نظرش هيچ كس از بنى هاشم شايستگى عضويت آن شورا را نداشته است. از اين گذشته او كار را بدان گونه مى خواسته است كه با برادرش ابو بكر بن عبد العزيز بيعت شود و چنان شد كه او را مسموم كردند و كشته شد. و چون عبد الله بن حسن بن حسن پيش او آمد و عمر بن عبد العزيز كمال و سخن آورى و نسب و موقعيت و احترام او را در دل مسلمانان و سينه مؤمنان مى دانست اجازه نداد حتى يك شب در شام بماند و به او گفت: پيش خاندان خودت برگرد كه بهترين چيزى كه براى آنان مى برى سلامت و برگشت خود تو پيش ايشان است و من از طاعونهاى شام بر تو بيمناكم، و به زودى نيازهاى ترا همان گونه كه مى خواهى و دوست مى دارى بر مى آوريم و برايت مى فرستيم. عمر بن عبد العزيز خوش نمى داشت مردم شام عبد الله بن حسن بن حسن را ببينند يا سخن او را بشنوند كه مبادا تخم دوستى در سينه هاى آنان بيفشاند يا نهال دوستى در دلشان بنشاند. وانگهى عمر بن عبد العزيز به جبر از همه خلق خدا معتقدتر بوده است تا آنجا كه در آن مورد از جهميه هم جلوتر و از هر غايتى پيشتر افتاده و صاحب ننگ و عار شده است و با آنكه به علم كلام نادان بوده است و با اهل نظر كم آميزش داشته است و در آن باره
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص413
كتابها مى نوشته است. شوذب خارجى از او پرسيد اگر پدر و خويشاوندانت در نظرت تبهكارند، آنان را لعن نمى كنى بلكه از پدرت به نيكى ياد مى كنى. عمر به او گفت: تو چه هنگامى فرعون را لعن كرده اى گفت: به خاطر ندارم كه او را لعن كرده باشم. عمر بن عبد العزيز گفت: چگونه براى تو رواست كه از لعن فرعون خود دارى كنى و براى من روا نيست كه از لعن پدر و نياكان خويش خود دارى كنم و بدين گونه پنداشت كه بر او پيروز شده است و برهان او را باطل كرده است، و افراد متوسطى هم كه از عالم فروتر و از جاهل فراترند، چنين پنداشته اند. حال آنكه چه شباهتى ميان خاندان مروان و ابو سفيان با فرعون است و اينان قومى هستند كه گروهى پيرو و شيعه ايشان بوده اند و گروه بسيارى معتقد به فضيلت آنان بوده اند و كارشان مورد شبهه بوده است، در صورتى كه فرعون بر خلاف آنان شيعه و پيرو و نسل و دوستدارانى در آن روزگار نداشته و گمراهى او مورد شبهه نبوده است. وانگهى عمر بن عبد العزيز در مورد خويشاوندان خويش متهم بوده است و مى بايست آن اتهام را با تبرى جستن از ايشان از خود بزدايد و حال آنكه شوذب خارجى متهم به طرفدارى از فرعون نبوده است و امساك از لعن و تبرى جستن از فرعون در برنامه خوارج شناخته شده نبوده است و چگونه اين دو موضوع در نظر عمر بن عبد العزيز يكسان آمده است.
مردى از خويشاوندان عمر بن عبد العزيز پيش او از وام سنگين و عائله مندى خود شكوه كرد، عمر براى او بهانه آورد. آن مرد گفت: اى كاش در مورد عبد الله بن حسن هم بهانه مى آوردى. عمر بن عبد العزيز گفت: مگر لازم بوده است در كار خود با تو مشورت كنم. او گفت: مگر مرا مشير خود مى بينى. عمر بن عبد العزيز گفت: مگر آنچه به او پرداخته ام برخى از حق او نبوده است او گفت: چرا از پرداخت همه حقوق او خوددارى كردى عمر بن عبد العزيز دستور داد او را بيرون كردند و او بر همان گرفتارى بود و محروم از عطاى عمر ماند تا درگذشت. وانگهى همان كارگزاران خويشاوندانش، كارگزاران و اميران او بر شهرها بودند، آنچه موجب حسن شهرت نسبى او شده است و كارش را بر اشخاص كم اطلاع مشتبه ساخته، اين است كه او پس از قومى كه عموم شرايع دين و سنّتهاى پيامبر (ص) را دگرگون
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص414
ساخته بودند به حكومت رسيده است و مردم پيش از او چنان ستم و جور و بى اعتنايى به اسلام و خوار و سبك شمردن احكام را ديده بودند كه آنچه از او مى ديدند در مقايسه با قبل اندك و كوچك به نظر مى رسيد. چون عمر بن عبد العزيز پاره اى از آن كارهاى زشت را كاست او را در شمار خلفا و رهبران شايسته و رو به راه شمردند. در اين باره همين موضوع كافى است كه خليفگان اموى و مروانى، على (ع) را بر منابر خود لعن مى كردند و همينكه عمر بن عبد العزيز از اين كار جلوگيرى كرد و او را نيكوكار دانستند، و سخن كثيّر شاهد بر اين مورد است كه خطاب به او چنين سروده است: به ولايت رسيدى و بدون اينكه از مردم بترسى و از سخن گنهكار پيروى كنى از دشنام دادن به على خود دارى كردى. اين شعر دليل بر آن است كه دشنام دادن به على (ع) چنان عادت زشتى بوده است كه او را به سبب خود دارى از آن ستوده اند. هنگامى كه خالد بن عبد الله قسرى حاكم مكه شد هرگاه خطبه مى خواند على و حسن و حسين، عليهم السلام، را لعن مى كرد.
عبيد الله بن كثير سهمى چنين سرود: خداى لعنت كناد هر كس از پيشوايان و رعيت را كه بر على و حسين دشنام مى دهد، آيا بايد بر آنان كه نياكان و عموهايشان همگى گرامى و پاكيزه بوده اند دشنام داد... عبد الله بن وليد بن عثمان بن عفان كه از دشنام دهندگان بود هنگامى كه هشام بن عبد الملك بر منبر عرفات و روز عرفه خطبه مى خواند، برخاست و گفت: اى امير المؤمنين امروز روزى است كه خلفا لعن كردن ابو تراب را مستحب مى دانستند. هشام گفت: ما براى اين كار نيامده ايم. بنابراين مى بينى كه لعن كردن على (ع) ميان آنان آشكارا و معمول بوده است، و همين عبد الله بن وليد بن عثمان بن عفان ضمن دشنام دادن به على (ع) مى گفت: او هر دو نياى پدرى و مادرى من، يعنى عثمان و زبير را كشته است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص415
مغيرة كه كارگزار معاويه بود، روزى به صعصعة بن صوحان گفت: برخيز و على را لعنت كن. او برخاست و گفت: اى مردم اين امير شما به من فرمان مى دهد كه على را لعن كنم، او را لعنت كنيد كه خدايش لعنت كناد و از ضمير او مغيره را در نظر داشت.
اما در مورد عبد الملك و نادانى او همين بس كه شرايع دين و اسلام را دگرگون ساخت و در عين حال مى خواست در پناه نام همين دين كار مردم و ياران خويش را بر عهده بگيرد. درباره نادانى او همين بس كه مى پنداشت بهترين تدبير در منع بنى هاشم از خلافت اين است كه بر منابر او على (ع) را لعن كنند و در مجالس او آن حضرت را متهم به تبهكارى سازند و اين مسأله موجب روشنى چشم دشمن و كاستى و سرزنش دوست او خواهد بود. و همين بس كه عبد الملك بر منبر خلافت ايستاد و گفت: اى مردم به خدا سوگند كه من خليفه ناتوان و خليفه چرب زبان و خليفه درمانده نيستم و اين كسانى كه او از آنان چنين ياد مى كند خليفگان پيش از او و پيشوايان اويند كه به پايمردى ايشان به اين مقام رسيده اند و به سبب پيش افتادن آنان و اينكه چنين حكومتى را تأسيس كرده اند به رياست دست يافته اند و اگر سپاهيان مرتب و كارهاى استوار و عادت مردم به چنين حكومتى نمى بود، هر آينه عبد الملك از همگان به اين مقام دورتر و براى رسيدن به چنين شرفى به هلاكت مى افتاد. منظور عبد الملك از خليفه ناتوان عثمان و از خليفه چرب زبان معاويه و از خليفه درمانده يزيد بن معاويه است و گفتن چنين سخنى مايه در هم شكستن سلطنت او و نشانه دشمنى او با خاندان خود و تباه ساختن دلهاى پيروان اوست. و اگر او هيچ بى خردى ديگر نمى داشت جز همينكه براى اظهار قدرت خود چاره اى جز اظهار ناتوانى رهبران خود نداشته باشد، براى اثبات ناشايستگى او كافى است. اينها كه برشمرديم مطالبى است كه بنى هاشم در مورد افتخارات خود گفته اند.
[ابن ابى الحديد سپس مطالبى را كه بنى اميه در مورد افتخارات خود برشمرده اند در سيزده صفحه- در چاپ محمد ابو الفضل ابراهيم، مصر- آورده است و سپس در بيست و پنج صفحه پاسخهايى را كه جاحظ داده است و مواردى را هم كه خود افزوده، بيان كرده كه در واقع خارج از موضوع تاريخ است و بايد آن را در موضوع جدل و مناظره به حساب آورد و چون در عين حال حاوى نكاتى ظريف در مورد ائمه بزرگوار شيعه آن هم از زبان جاحظ و ابن ابى الحديد است و بيان فضايل آل ابى طالب و علويان به هنگام تسلط بنى عباس است به ترجمه همان نكات قناعت مى شود كه مشت نمونه خروار است.]
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص416
پاسخ به افتخاراتى كه بنى اميه براى خود برشمرده اند:
بنى هاشم در پاسخ بنى اميه گفته اند: آنچه درباره زيركى و مكر برشمرده ايد، از صفات افراد تبهكار است و از صفات خردمندان نكوكار و پسنديده نيست. آنچنان كه ابو بكر و عمر در كمال تدبير و درست انديشى بوده اند و هيچ كس به آن دو صفت مكّار و زيرك نمى دهد و هر مكر و حيله اى كه معاويه و عمرو عاص نسبت به على (ع) كردند، على از آن دو بر آن داناتر و آگاهتر بود و بديهى است جنگجويى كه جز كارهاى درست و حلال را براى خود جايز نمى داند هرگز در حيله گرى به پاى كسى كه مقيد به حلال و حرام نيست نمى رسد. شما چهار تن را از حيله گران و سياستمداران شمرده ايد- معاويه و زياد و عمرو عاص و مغيرة بن شعبه را- و هيچ يك از ايشان در نظر مسلمانان در زمره پرهيزكاران شمرده نمى شوند و حيله گرى و مكر هرگز از صفات اشخاص صالح نيست. مگر نمى بينيد با آنكه پيامبر (ص) به هر مكر و خدعه و مكيدت و سياست محيط است ولى هرگز جايز نيست كه گفته شود آن حضرت مكارتر و زيرك تر مردم بوده است.
اما آنچه درباره پادشاهان دادگر و زاهد خود- عمر بن عبد العزيز- گفته ايد، مى دانيد كه على بن ابى طالب (ع) از خاندان ماست و به زهد و ديندارى او مثل زده مى شود و اگر پارسايان و زاهدانى را كه پادشاه نبوده اند و از خليفگان شمرده نمى شوند برشمريد، شما كجا كسانى همچون على بن حسين، زين العابدين، و على بن عبد الله بن عباس داريد، بخصوص على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) كه به او على سراپا خير و سپيد روى و عابد گفته مى شد و به هيچ چيز خداوند را سوگند نداد مگر آنكه حق تعالى سوگند او را برآورد و شما كجا همچون موسى بن جعفر داريد و كجا همچون على بن محمد الرضا- حضرت هادى- داريد كه در تمام مدت عمر خود با آنكه اموال و املاك فراوان داشت، پشمينه پوشيد.
اما اگر بخواهيد در فقه و علم و تفسير و تأويل سخنى بگوييد، شما يك تن هم نداريد و حال آنكه براى ما كسى همچون على بن ابى طالب (ع) و ديگرانى چون عبد الله بن عباس و زيد و محمد- حضرت باقر- پسران على بن حسين بن على و جعفر بن محمد هستند كه علم و فقه جعفر بن محمد دنيا را انباشته كرده است و گويند ابو حنيفه و سفيان ثورى هر دو از شاگردان او بوده اند و در اينباره شاگردى همين دو نفر كافى است تا آنجا كه گفته اند ابو حنيفه و سفيان، زيدى مذهب بوده اند.
و چه كسى همچون على بن حسين، زين العابدين، است كه شافعى در رساله اثبات
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص417
خبر واحد مى گويد: على بن حسين را كه افقه اهل مدينه است چنين يافتم كه به اخبار واحد استناد فرموده است. و چه كسى همچون محمد بن حنفيه و پسرش ابو هاشم است كه همه مبانى علوم مربوط به توحيد و عدل را تقرير كرده اند و معتزله مى گويند ما بر همه مردم در پناه دانش ابو هاشم اول و ابو هاشم دوم برترى جستيم و پيروز شديم.
و اگر دليرى و شجاعت و دلاورى را بگوييد، چه كسى همچون على بن ابى طالب (ع) است كه دوستان و دشمنانش اتفاق نظر دارند كه او دليرترين انسان است، و چه كسى همچون حمزة بن عبد المطلب است كه شير خدا و رسول خدا (ص) بوده است، و چه كسى همچون حسين بن على (ع) است كه درباره جنگ او در عاشورا گفته شده است هرگز كسى را در قبال لشكر بى شمار و در حالى كه از ميان همه برادران و خويشاوندان و ياران خود تنها مانده باشد به شجاعت او نديده ايم كه همچون شير ژيان بود و سواران را در هم مى شكست. و گمان تو در مورد بزرگ مردى كه از ظلم پذيرى و تسليم شدن خود دارى كرد چيست؟ ابر مردى كه خود و پسران و برادران و عمو زادگانش با آنكه به ايشان امان داده شد و سوگندهاى استوار براى آنان خوردند كه در امان خواهند بود، چندان جنگ كردند كه كشته شدند. حسين (ع) است كه براى عرب سنّت خود دارى از تسليم و زبونى را معمول فرمود و چنان شد كه پس از او پسران زبير و خاندان مهلب و كسان ديگرى جز ايشان از او پيروى كردند. و كجا شما را كسانى چون محمد و ابراهيم پسران عبد الله و چون زيد بن على است و شما سخنى را كه زيد به هنگام بيرون شدن از مجلس هشام گفت به ياد داريد كه گفت: زندگى را كسى دوست مى دارد كه زبون باشد. چون اين سخن او به اطلاع هشام رسيد گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه خروج خواهد كرد. زيد قيام به شمشير و نهى از منكر كرد و براى بر پا داشتن شعاير خدا دعوت كرد و شكيبا و در راه خدا كشته شد.
بنى هاشم مى گويند: سه پسر عمو از خاندان ما معاصر يكديگر بوده اند كه نام هر سه على بوده است و هر سه از لحاظ فقه و پارسايى و خرد و تجربه و رفعت مقام ميان مردم شايسته خلافت بودند و ايشان على بن حسين و على بن عبد الله بن عباس و على بن عبد الله
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص418
بن جعفراند، و هر سه كامل و تمام و جامع خصال پسنديده و برتر بوده اند. لبابة دختر عبد الله بن عباس كه همسر على بن عبد الله بن جعفر بوده است مى گويد: هرگز او را خندان و ترشروى نديدم و هيچگاه سخنى نمى گفت كه نيازمند پوزش خواهى شود و هرگز برده اى را نزد و هيچ گاه بيش از يك سال برده اى را نگه نمى داشت- آزادش مى كرد.
و گويند: پس از اين سه پسر عمو سه پسر ايشان هم كه نام هر سه محمد بود، همان گونه كه نام پدران ايشان على بود، و هر يك با توجه به خصال پسنديده و گهر نسب و تبار خود شايسته خلافت بوده اند و ايشان محمد بن على بن حسين بن على- حضرت باقر- و محمد بن على بن عبد الله بن عباس و محمد بن على بن عبد الله بن جعفر بوده اند.
گويند: محمد بن على بن حسين هيچ گاه به هيچ گرفتار و بيمارى كلمه «اعوذ بالله» را نمى شنواند- اين كلام را به زبان نمى آورد يا چنان نمى گفت كه شخص گرفتار بشنود- و همواره غلام و كنيز خود را از اينكه به شخص فقير كلمه سائل را بگويند، منع مى فرمود. او سرور همه فقيهان حجاز است، و مردم فقه را از او و پسرش جعفر آموخته اند، و هموست كه ملقب به باقر يعنى شكافنده علم است و هنگامى كه هنوز آفريده نشده بود، پيامبر (ص) به وجودش مژده داد و او را به اين لقب ملقب فرمود و به جابر بن عبد الله وعده ديدار او را داد و فرمود اى جابر او را در كودكيش خواهى ديد و چون او را ديدى سلام مرا به او ابلاغ كن. جابر چندان زنده ماند كه او را ديد و آنچه را كه به آن سفارش شده بود، ابلاغ كرد.
بنى هاشم به بنى اميه مى گويند اينكه شما از عاتكه دختر يزيد بن معاويه نام مى بريد و به او مى باليد، ما فاطمه دختر رسول خدا (ص) را نام مى بريم كه خود بانوى بانوان جهانيان است و مادرش خديجه نيز سرور زنان جهانيان است و شوهرش على بن ابى طالب سرور همه مسلمانان است و پسر عموى ديگرش جعفر است كه داراى دو بال و دو هجرت است و دو پسرش حسن و حسين سرور جوانان بهشت اند و جد پدرى آن دو
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص419
ابو طالب بن عبد المطلب است كه از همگان دادرس تر و خردمندتر و خوش نفس تر و حمايت كننده تر است. پيامبر (ص) را در قبال تمام قريش حمايت كرد و سپس بنى هاشم و بنى مطلب و برادر زادگان خود را از خواهر زادگان خويش يعنى بنى مخزوم حفظ كرد و او يكى از كسانى است كه در عين تنگدستى و بينوايى سيادت و سالارى كرده اند. ابو طالب در عين حال شاعرى توانا و خطيبى سخن آور است. و چه كسى مى تواند با فرزندان ابو طالب مفاخره كند كه مادرشان فاطمه دختر اسد بن هاشم است و او نخستين زن هاشمى است كه براى شوهرى هاشمى فرزند آورده است و آن بانو كسى است كه پيامبر (ص) در دامنش پرورش يافته است و آن حضرت او را مادر صدا مى كرد و خود براى خاك سپردنش در گور او رفت و حقوق او را همچون حقوق مادر رعايت مى فرمود، چه كسى مى تواند در شرف همتاى مردانى شود كه از سوى پدر و مادر به هاشم نسب مى رسانند. گويند، و از شگفتيها اين است، كه او چهار پسر آورده است كه هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده است، طالب و عقيل و جعفر و على. و چه كسى از قريش و غير قريش مى تواند همچون بنى طالب ده پشت پياپى را بشمرد كه هر يك عالم و زاهد و پارسا و شجاع و بخشنده و پاك سرشت و پاكيزه باشند. برخى از ايشان خليفه و برخى شايسته آن مقام بوده اند و ايشان عبارتند از حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على، عليهم السلام، و چنين فضيلتى براى هيچ خاندانى از عرب و عجم فراهم نمى شود.
بنى هاشم به بنى اميه مى گويند و اگر شما به اين موضوع مباهات مى كنيد كه عبد الله بن يزيد از شماست، در پاسخ مى گوييم حسين بن على، كه سرور جوانان بهشت است، از ماست، كه از همه مردم گرامى تر و پاكيزه تر است. علاوه بر آن دليرى و بينش و فقه و صبر و حلم و عزّت نفس را داراست و برادرش حسن نيز سرور جوانان بهشت و از همه مردم بلند مرتبه تر و از نظر خلق و خوى و شكل ظاهرى شبيه ترين افراد به رسول خداوند است و پدرشان على بن ابى طالب (ع) است.
شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: على چنان كسى است كه ترك مدح و وصف او رساتر از توصيف اوست و اين كتاب را گنجايش آن نيست و نياز به تأليف كتابى مخصوص دارد. عموى حسن و حسين جعفر ذو الجناحين و مادرشان فاطمه و مادر بزرگ ايشان خديجه و داييهاى ايشان قاسم و عبد الله و ابراهيم و خاله هاى ايشان زينب و رقيه و ام كلثوم و مادر بزرگهاى ديگرشان آمنه دختر وهب يعنى مادر پيامبر (ص)
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص420
و فاطمه دختر اسد بن هاشم هستند، و جدّ ايشان رسول خدا، صلوات الله عليه، است و زبان هر كس را كه بخواهد افتخار كند بند مى آورد و بر همه چيره است. هر فضيلتى را كه مى خواهى بگو و هر چه را مى خواهى مطرح كن كه آنان را داراى آن فضيلت خواهى ديد.
بنى هاشم مى گويند و اگر افتخار به نيرو و قوت و در هم شكستن پهلوانان و فرو گرفتن دليران باشد، شما كجا همچون محمد بن حنفيه داريد و خود اخبار او را شنيده ايد كه دامن زرهى را كه بلند بود جمع كرد و با يك حركت و كشش آنرا قطع كرد، و خودتان داستان پهلوانى را كه پادشاه روم براى افتخار كردن به اعراب پيش معاويه فرستاده بود شنيده ايد و اينكه محمد بن حنفيه نشست و قرار شد كه آن پهلوان او را از زمين بلند كند و او نتوانست، گويى كوهى را مى خواست تكان دهد، سپس پهلوان رومى بر زمين نشست تا محمد او را از جاى بردارد و محمد او را بلند كرد و بالاى سر خود برد و بر زمين كوبيد. اين نيرو همراه با شجاعت مشهور و فقه در دين و بردبارى و صبر و سخن آورى و علم به جنگها و خون ريزيهاى آينده و خبر دادن از امور پوشيده بود، تا آنجا كه مدعى شدند او مهدى است.
بنى هاشم مى گويند: وانگهى ميان قبيله و خاندان ما مردان ديگرى هستند كه شما امثال ايشان را هرگز نداريد، كه از جمله ايشان اميران ناحيه ديلم و طبرستان هستند يعنى ناصر كبير، حسن اطروش بن على بن حسن بن عمر بن على بن عمر اشرف بن زين العابدين، و او كسى است كه ديلم و طبرستان به دست او اسلام آورد. و ناصر صغير كه احمد بن يحيى بن حسن بن قاسم بن ابراهيم بن طباطبا است و برادرش محمد بن يحيى كه ملقب به مرتضى است و پدرشان يحيى بن حسين ملقب به هادى است. از اعقاب ناصر كبير بايد از جعفر بن محمد بن حسن ناصر كبير نام برد كه ملقب به ثائر بوده است. ايشان اميران نواحى طبرستان و گيلان و گرگان و مازندران و نواحى ديگر بوده اند و مدت يكصد و سى سال بر آن مناطق حكومت كردند و به نام خود درهم و دينار زدند و به نام ايشان بر منبرها خطبه خوانده شد و با پادشاهان سامانى جنگ كردند و لشكرهاى آنان را در هم شكستند و فرماندهان سامانى را كشتند. هر يك از اين افراد به مراتب مهم تر و دادگرتر و با انصاف تر و پارساتر و سخت گيرتر در امر به معروف و نهى از منكر از بنى اميه است، ديگر از افرادى كه همچون ايشان شمرده مى شوند، داعى كبير و داعى صغير، دو امير ناحيه ديلم هستند كه لشكرها كشيدند و افرادى را براى خود بركشيدند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 421
بنى هاشم مى گويند: همچنين پادشاهان مصر و افريقا كه دويست و هفتاد سال حكومت كردند، از ما هستند كه بسيارى از زمينها را گشودند و آنچه را كه روميان پس گرفته بودند از آنان باز پس گرفتند و كارهاى پسنديده بزرگ انجام دادند. و ميان ايشان دبيران و شاعران و اميران فرماندهان بوده اند، نخستين ايشان عبيد الله بن ميمون بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) معروف به مهدى و آخرين ايشان عبد الله بن ابى القاسم بن ابى ميمون بن مستعلى بن مستنصر بن طاهر بن حاكم بن عبد العزيز بن معزّ بن منصور بن قائم بن مهدى است كه به عاضد مشهور بوده است.
و اگر بنى اميه بخواهند به پادشاهان اموى اندلس كه از اعقاب هشام بن عبد الملك بوده اند افتخار كنند، مى گوييم اين ما بوديم كه پادشاهى شما را در اندلس منقرض ساختيم همان گونه كه پادشاهى شما را در شام و تمام مشرق زمين منقرض ساختيم و چنان بود كه هنگام پادشاهى سليمان بن حكم بن سليمان بن عبد الرحمان بر قرطبه، على بن حميد بن ميمون بن احمد بن على بن عبد الله بن عمر بن ادريس بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) بر سليمان كه ملقب به الظّافر بود خروج كرد و او را كشت و پادشاهى او را نابود كرد و قرطبه را كه پايتخت امويان بود به تصرف خود درآورد. اين على بن حميد كه ملقب به ناصر شد و پس از او برادرش قاسم كه ملقب به معتلى بود به حكومت قيام كرد. بنابراين ما در مشرق و مغرب شما را كشته ايم و پادشاهى شما را از ميان برده ايم، و هر كجا باشيد در كمين شما هستيم و شما را تعقيب كرده و كشته و پراكنده ساخته ايم و افتخار به حكم همه ملتها از آن غالب بر مغلوب است وانگهى افراد ديگرى داشته ايم كه براى شما نظير آن نيست و نبوده است... و از جمله مردان ما محمد بن ابراهيم طباطبا دوست و همدم ابو السرايا است كه مردى سخت پارسا و عابد و فقيه بود و در نظر افراد خاندان خود و زيديه منزلتى بزرگ داشت... و از جمله مردان ما نقيب ابو احمد حسين بن موسى است- پدر سيد رضى و سيد مرتضى- كه به روزگار خويش شيخ خاندان ابى طالب و بنى عباس بود و پادشاهان و خلفا در همه سرزمينها سخن او را مى پذيرفتند و از او اطاعت مى كردند و دو پسرش على و محمد كه همان مرتضى و رضى هستند و هر دو در ادب و شعر و فقه و كلام يگانه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص422
روزگار بوده اند، علاوه بر آنكه رضى اديبى دلير و سخت با عزت نفس بوده است... و از مردان ما قاسم بن ابراهيم طباطبا است كه سخت پارسا و فراخواننده به سوى خدا و صاحب مصنفات است و از داعيان به توحيد و عدل و ستيز با ستمگران است و اميران يمن از اعقاب اويند... و از مردان ما محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين دوست و همدم ابو السرايا است كه شاعرى اديب و فقيه بود و در جوانى به سرورى رسيد، امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و چون اسير شد و او را پيش مأمون بردند او را گرامى داشت و فضل و نسب او را رعايت كرد. و از مردان ما عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) است كه معروف به عبد الله محض بوده است و پدرش حسن بن حسن و مادرش فاطمه دختر حسين بن على است. هرگاه گفته مى شد زيباترين مردم كيست مى گفتند: عبد الله بن حسن، و چون مى گفتند گرامى ترين مردم كيست گفته مى شد: عبد الله بن حسن، و چون پرسيده مى شد شريف ترين مردم كيست مى گفتند: عبد الله بن حسن. ديگر از مردان ما برادر عبد الله، حسن بن حسن و عمويش زيد بن حسن و پسرانش محمد و ابراهيم و موسى و يحيى هستند. كار محمد و ابراهيم معروف و فضيلت آن دو غير قابل انكار است كه در فقه و ادب و پارسايى و شجاعت و سرورى نام آور بودند. يحيى هم كه سالار ديلم است، نيكو مذهب و ميان خاندان خود مقدم و از هر عيبى كه بر امثال او گرفته مى شده است، دور بوده است او از راويان حديث است كه از محدثان بزرگ و بيش از همه از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده است و چون مرگ حضرت صادق فرا رسيد، او را هم از جمله اوصياى خود، همراه فرزند بزرگوارش موسى بن جعفر، قرار داد. موسى بن عبد الله بن حسن هم جوانمردى نجيب و شكيبا و دلير و بخشنده و شاعر بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص423
ديگر از مردان ما حسن مثلث است، يعنى حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب، عليه السّلام. كه مردى عابد و فاضل و پارسا بود و در امر به معروف و نهى از منكر همان روش اهل بيت را داشت. ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) كه از سران و روى شناسان اهل بيت بوده است و گفته شده است شبيه ترين مرد روزگار خويش به پيامبر (ص) بوده است. ديگر از مردان ما عيسى و يحيى پسران زيد هستند كه از لحاظ دليرى و زهد و فقه و پارسايى از گزيده تر مردم روزگار خويش بودند. ديگر از مردان ما يحيى بن عمرو بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و صاحب دعوت است كه فقيهى فاضل و دليرى سخن آور و شاعر بوده است و گفته مى شود مردم هيچ گاه هيچ يك از طالبيان را كه مردم را به بيعت با خويش فرا مى خوانده اند به اندازه يحيى دوست نمى داشته اند و براى هيچ يك از ايشان به مانند او مرثيه سروده نشده است. و از مردان ما محمد بن قاسم بن على بن عمر بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) است كه در طالقان خروج كرد و از اين جهت كه جز جامه پشمينه سپيد نمى پوشيد به صوفى مشهور شد. او عالمى فقيه و زاهدى متدين و نيكو مذهب و معتقد به عدل و توحيد بود. و از مردان ما محمد بن صالح بن عبد الله بن موسى بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) است كه از جوانمردان و دليران بى باك و شاعران ظريف خاندان ابو طالب است، و اشعارى لطيف از او باقى مانده است. ديگر از مردان ما احمد بن عيسى بن زيد است كه مردى فاضل و عالم و ميان عشيره خود محترم و معروف به فضل بوده است او از محدثانى است كه از قول او هم حديث نقل كرده اند. و از مردان ما موسى بن جعفر بن محمد (ع) است كه معروف به «العبد الصالح» است كه جامع فقه و دين و پارسايى و بردبارى و شكيبايى است و فرزند برومندش على بن موسى (ع) است كه شايسته خلافت بوده و خطبه وليعهدى به نامش خوانده شده است، او عالم تر و سخاوتمندتر و گرامى تر مردم از لحاظ اخلاق بوده است.