جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص69
از نامه آن حضرت است به زياد بن ابيه، به على عليه السّلام خبر رسيده بود كه معاويه براى زياد نامه نوشته است و مى خواهد او را فريب دهد و به خود ملحق سازد او را برادر خود بداند. در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «و قد عرفت أنّ معاوية كتب اليك يستزلّ لبك و يستفلّ غربك»، «چنين دانسته ام كه معاويه براى تو نامه نوشته است تا خرد تو را بلغزاند و تصميم و عزم ترا سست كند.»، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و نشان دادن مواردى كه از قرآن متأثر است و استناد به برخى از احاديث، مبحث مفصلى در باره نسبت زياد بن ابيه و برخى از اخبار و نامه هاى او ايراد كرده است كه موضوعات تاريخى و اجتماعى آن ترجمه مى شود.
نسبت زياد بن ابيه و پاره اى از اخبار او و نامه هايش:
زياد، پسر عبيد است و برخى از مردم عبيد را عبيد بن فلان گفته اند و او را به قبيله ثقيف نسبت داده اند ولى بيشتر مردم معتقدند كه عبيد برده بوده است و همچنان تا روزگار زياد زنده بوده و سر انجام زياد او را خريده و آزاد كرده است و ما به زودى آنچه را در اين باره آمده است، خواهيم نوشت.
اينكه زياد را به غير پدرش نسبت داده اند به دو سبب است، يكى گمنامى پدرش و ديگر ادعاى ملحق شدن او به ابو سفيان. گاهى به او زياد بن سميه مى گفته اند و سميه نام مادر اوست كه كنيزى از كنيزكان حارث بن كلدة بن عمرو بن علاج ثقفى، طبيب عرب بوده است و همسر عبيد. گاهى هم به او زياد بن ابيه و گاه زياد بن امه مى گفته اند. و چون معاويه او را به خود ملحق ساخت، بيشتر مردم به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند كه مردم پيرو و همراه پادشاهان هستند زيرا بيم و اميد از آنان مى رود، و پيروى مردم از دين در قبال پيروى ايشان از پادشاهان همچون قطره اى در قبال اقيانوس است، ولى آنچه كه پيش از پيوستن او به ابو سفيان به او گفته مى شد زياد بن عبيد بود و در اين هيچ كس شك نكرده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص70
ابو عمر بن عبد البر در كتاب الاستيعاب از قول هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش از ابو صالح از ابن عباس نقل مى كند كه عمر، زياد را براى اصلاح فسادى كه در يمن اتفاق افتاده بود، به آنجا گسيل داشت و چون برگشت پيش عمر خطبه اى ايراد كرد كه نظير آن شنيده نشده بود. ابو سفيان و على عليه السّلام و عمرو بن عاص هم حاضر بودند. عمرو بن عاص گفت: آفرين بر اين غلام كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابو سفيان گفت: بدون ترديد او قرشى است و من كسى را كه او را در رحم مادرش نهاده است، مى شناسم. على عليه السّلام فرمود: او كيست گفت: خودم، على گفت: اى ابو سفيان آرام باش. ابو سفيان اين ابيات را خواند: اى على به خدا سوگند اگر بيم اين شخص از دشمنان كه مرا مى بيند نبود، صخر بن حرب كار خود را آشكار مى ساخت و از گفتگو در باره زياد بيم نمى داشت، مجامله كردن من با قبيله ثقيف و رها كردن ميوه دل را ميان ايشان طولانى شده است.
ابن عبد البر مى گويد: منظورش از بيم اين شخص، عمر بن خطاب است. احمد بن يحيى بلادزى هم مى گويد: زياد در حالى كه نوجوان بود، در محضر عمر بن خطاب سخنانى ايراد كرد كه همه حاضران را به شگفت انداخت. عمرو بن عاص گفت: آفرين كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابو سفيان گفت: به خدا سوگند كه او قرشى است، و اگر او را مى شناختى، مى دانستى كه از اهل خودت هم بهتر است. عمرو عاص گفت: پدرش كيست گفت: نطفه اش را من در شكم مادرش نهاده ام. عمرو گفت: چرا او را به خود ملحق نمى سازى گفت: از اين گور خرى كه نشسته است، بيم دارم كه پوستم را بدرد.
محمد بن عمر واقدى هم مى گويد: در حالى كه ابو سفيان پيش عمر نشسته بود و على هم حضور داشت زياد، سخنانى نيكو بر زبان آورد. ابو سفيان گفت: مناقب جز در شمايل زياد آشكار نمى شود. على عليه السّلام پرسيد از كدام خاندان بنى عبد مناف است ابو سفيان گفت: او پسر من است. على پرسيد: چگونه گفت: به روزگار جاهلى با مادرش زنا كردم. على عليه السّلام فرمود: اى ابو سفيان خاموش باش كه عمر در اندوهگين ساختن شتابان است، گويد: زياد از گفتگوى ميان آن دو آگاه شد و در دلش بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص71
على بن محمد مدائنى مى گويد: به روزگار حكومت على عليه السّلام، زياد از سوى او به ولايت فارس يا يكى از نواحى فارس گماشته شد. آنجا را نيكو اداره كرد و خراج آن را به خوبى جمع آورى كرد و آن را پايگاه خويش قرار داد. معاويه كه اين موضوع را دانست براى او چنين نوشت: اما بعد، گويا دژهايى كه شبها به آن پناه مى برى، همانگونه كه پرندگان به لانه خود پناه مى برند، تو را فريفته است. به خدا سوگند اگر نه اين است كه در مورد تو منتظر كارى هستم كه خداوند از آن آگاه است، همانا از جانب من براى تو همان چيزى صورت مى گرفت كه آن بنده صالح- سليمان عليه السّلام- گفته است «همانا با سپاههايى كه آنان را ياراى مقابله با ايشان نيست به سوى ايشان مى آييم و آنان را از آن ديار در حالى كه كوچك و زبون شده باشند، بيرون مى كنيم»، در پايين نامه هم اشعارى نوشت كه از جمله آنها اين بيت بود: پدرت را فراموش كرده اى كه به هنگامى كه عمر والى مردم بود و براى مردم خطبه مى خواند پس از خشم آرام گرفت.
چون آن نامه به زياد رسيد، برخاست و براى مردم خطبه خواند و گفت شگفتا از پسر هند جگر خواره و سر نفاق، مرا تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسر عموى رسول خدا و همسر سرور زنان جهانيان و پدر دو نوه پيامبر و صاحب ولايت و منزلت و برادرى با صد هزار تن از مهاجران و انصار و تابعان قرار دارد. به خدا سوگند بر فرض كه از همه اينان بگذرد و به من برسد مرا سرخ روى گستاخ و ضربه زننده اى با شمشير خواهد ديد و سپس نامه اى براى على عليه السّلام نوشت و نامه معاويه را همراه آن نامه كرد.
على عليه السّلام ضمن پس فرستادن نامه معاويه براى زياد، چنين نوشت: اما بعد، همانا من تو را ولايت دادم به آنچه ولايت دادم و تو را شايسته آن ديدم و همانا از ابو سفيان به روزگار عمر لغزشى سر زد كه از آرزوهاى سرگشته و دروغ بود و به هر حال تو با ادعاى او نه سزاوار ميراثى و نه مستحق نسب و معاويه همچون شيطان رجيم است كه از رو به رو و پشت سر و چپ و راست به سوى آدمى مى آيد، از او بر حذر باش، بر حذر باش، برحذر و السّلام.
ابو جعفر محمد بن حبيب روايت مى كند كه على عليه السّلام زياد را به ناحيه اى از نواحى فارس ولايت داد و او را برگزيد و چون على عليه السّلام كشته شد، زياد بر سر كار خويش باقى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص72
ماند و معاويه از جانب او بيمناك شد و سختى ناحيه او را هم مى دانست و ترسيد كه زياد، حسن بن على عليه السّلام را يارى دهد، براى زياد چنين نوشت: از امير المؤمنين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن عبيد، اما بعد، همانا تو بنده اى هستى كه كفران نعمت كرده اى و براى خود نقمت خواسته اى و حال آنكه سپاسگزارى براى تو بهتر از كفران بود. درخت ريشه مى دواند و از اصل خود شاخه شاخه مى شود و تو كه برايت مادرى بلكه پدرى هم نباشد، هلاك شدى و ديگران را به هلاك افكندى و پنداشتى كه از چنگ من بيرون مى روى و قدرت من تو را فرو نمى گيرد. هيهات چنان نيست كه هر خردمندى، خردش به صواب انجامد و هر انديشمندى در رايزنى خير خواهى كند. تو ديروز برده اى بودى و امروز اميرى هستى، آرى مقامى كه نبايد كسى مثل تو اى پسر سميه به آن برسد، اينك چون اين نامه من به تو رسيد، مردم را به اطاعت فرا خوان و بيعت بگير و شتابان پاسخ مثبت بده كه اگر اين چنين كنى خون خود را حفظ كرده اى و خويشتن را دريافته اى و در غير اين صورت، با اندك كوشش و با ساده ترين وضع تو را در مى ربايم و سوگند استوار مى خورم كه تو را با پاى پياده از فارس تا شام خواهند آورد و بر گرد تو گروهى نى و سرنا خواهند زد و تو را در بازار بر پا مى دارم و به صورت برده مى فروشم و تو را همان جا بر مى گردانم كه بوده اى و از آن بيرون آمده اى، و السّلام.
چون اين نامه به دست زياد رسيد، سخت خشمگين شد و مردم را جمع كرد و به منبر رفت و خدا را ستايش كرد و چنين گفت: اين پسر هند جگر خواره و قاتل شير خدا- يعنى حمزه- و كسى كه آشكار كننده خلاف و پنهان دارنده نفاق و سالار احزاب است و كسى كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا هزينه كرده است، براى من نامه نوشته و شروع به رعد و برق زدن از ابرى كرده است كه آبى در آن وجود ندارد و به زودى بادها آن را به صورت رنگين كمان در خواهد آورد. آنچه دليل بر ضعف اوست، تهديد كردن پيش از قدرت يافتن است، آيا تصور كرده است به سبب مهربانى به من بيم مى دهد و حجت تمام مى كند، هرگز بلكه راه نادرستى را مى پيمايد و براى كسى هياهو راه انداخته كه ميان صاعقه هاى تهامه پرورش يافته است. چرا و چگونه بايد از او بترسم و حال آنكه ميان من و او پسر دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و پسر پسر عموى او همراه صد هزار تن از مهاجران و انصار قرار دارد. به خدا سوگند اگر او براى جنگ با معاويه به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص73
من اجازه دهد و مرا سوى او گسيل دارد، چنان مى كنم كه ستارگان را در روز ببيند- روزش را شام سياه مى سازم- و آب خردل بر بينى و دهانش مى مالم. امروز در قبال او بايد سخن گفت و فردا بايد مجتمع شد و به خواست خدا رايزنى پس از اين خواهد بود، و از منبر فرود آمد و براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، اى معاويه نامه ات به من رسيد و آنچه را در آن بود، فهميدم و تو را همچون غريقى يافتم كه امواج او را فرو گرفته است و به هر جلبك چنگ مى زند و به اميد زنده ماندن به پاى قورباغه خود را مى آويزد. كسى كفران نعمت كرده و خواهان نقمت است كه با خدا و رسولش ستيز كرده و به تباهى در زمين پرداخته است. اما دشنام دادن تو مرا، اگر نه اين بود كه مرا خردى است كه از تو باز مى دارد و اگر بيم آن نبود كه سفله و نادان خوانده شوم، زبونيهايى را براى تو ترسيم مى كردم كه با هيچ آبى شسته نشود. اما اينكه مرا به سميه سرزنش كرده اى، اگر من پسر سميه ام، تو پسر جماعه اى، اما اينكه پنداشته اى با كمترين زحمت و به ساده ترين صورت مرا در مى ربايى، آيا ديده اى كه گنجشكان كوچك باز را بترسانند يا شنيده اى كه بره، گرگ را دريده و خورده باشد. اينك كار خود را باش و تمام كوشش خود را انجام بده كه من جز به آنچه تو ناخوش دارى فرو نمى آيم و جز در مواردى كه تو را بد آيد كوشش نخواهم كرد و به زودى خواهى دانست كدام يك از ما براى ديگرى فروتنى مى كند و كدام يك بر ديگرى هجوم مى آورد، و السّلام.
چون نامه زياد به معاويه رسيد، او را افسرده و اندوهگين ساخت و به مغيرة بن شعبه پيام داد و او را خواست و با او خلوت كرد و گفت: اى مغيره مى خواهم با تو در موضوعى كه مرا اندوهگين ساخته است، رايزنى كنم. در آن كار براى من خير خواهى كن و نظر اجتهادى خود را به من بگو و در اين رايزنى براى من باش تا من هم براى تو باشم و من تو را براى گفتن راز خود برگزيدم و در اين مورد تو را بر پسران خويش ترجيح دادم. مغيره گفت: آن راز چيست و به خدا سوگند مرا در فرمانبردارى از خود روان تر از آب در سراشيبى و بهتر از شمشير رخشان در دست شجاع دلير خواهى يافت. معاويه گفت: اى مغيره زياد در فارس اقامت گزيده و براى ما همچون افعى خش خش مى كند و او مردى روشن رأى و باز انديشه و استوار است و هر تيرى كه مى افكند به هدف مى زند و اينك كه سالارش در گذشته است، چيزى را كه از او در امان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص74
بودم، مى ترسم كه انجام دهد و نيز بيم آن دارم كه حسن را يارى دهد، چگونه ممكن است به او دست يافت و چه چاره اى براى اصلاح انديشه او بايد انديشيد؟ مغيره گفت: اگر نمردم خودم اين كار را اصلاح مى كنم، زياد مردى است كه شرف و شهرت و رفتن به منابر را دوست مى دارد و اگر با مهربانى از او چيزى را بخواهى و نامه اى نرم براى او بنويسى، او به تو مايل تر خواهد بود و اعتماد بيشترى خواهد داشت و براى او نامه بنويس و من خود رسالت اين كار را بر عهده مى گيرم.
معاويه براى زياد چنين نوشت: از امير المؤمنين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن ابى سفيان اما بعد، گاهى هوس آدمى را به وادى هلاك مى افكند و تو مردى هستى كه در مورد گسستن پيوند خويشاوندى و پيوستن به دشمن ضرب المثل شده اى. بدگمانى تو و كينه ات نسبت به من سبب شده است تا خويشاوندى نزديك مرا بگسلى و پيوند رحم را قطع كنى و چنان حرمت و نسب مرا بريده اى كه پندارى برادر من نيستى و صخر بن حرب پدرت نيست و پدر من نيست. چه تفاوتى ميان من و تو است كه من خون پسر ابى العاص- عثمان- را مطالبه مى كنم و تو با من جنگ مى كنى. آرى رگ سستى از جانب زنان به تو رسيده است و چنان شده اى كه آن شاعر گفته است. «همچون پرنده اى كه تخم خويش را در بيابان رها كرده است و بال بر تخم پرنده ديگرى گسترده است.» و من چنين مصلحت ديدم كه بر تو مهربانى كنم و تو را به بدرفتارى تو نگيرم و پيوند خويشاوندى تو را پيوسته دارم و در كار تو در صدد كسب ثواب باشم، وانگهى اى ابا مغيره اگر تو در اطاعت از آن قوم به ژرفاى دريا روى و چندان شمشير زنى كه تيغه آن از كار افتد، باز هم بر دورى خود از ايشان خواهى فزود كه بنى عبد شمس در نظر بنى هاشم ناپسندتر از كارد تيز براى گاو به زمين خورده و دست و پاى بسته براى كشتن هستند. خدايت رحمت كناد به اصل خويش باز گرد و به قوم خود بپيوند و همچون كسى مباش كه بر بال و پر ديگرى پيوسته است و تو بدين گونه نسبت خود را هم گم كرده اى و به جان خودم سوگند كه اين كار را چيزى جز لجبازى بر سر تو نياورده است، آن را از خود كنار افكن كه اينك بر كار خود و حجت خويش آگاه گشتى. اگر جانب مرا دوست مى دارى و به من اعتماد مى كنى، حكومتى به حكومتى خواهد بود و اگر جانب مرا خوش نمى دارى و به گفتار من اعتماد نمى كنى، كار پسنديده آن است كه نه به سود من باشى و نه زيان، و السّلام.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص75
مغيره همراه آن نامه حركت كرد و به فارس آمد و چون زياد او را ديد وى را به خود نزديك ساخت و مهربانى كرد. مغيره نامه را به او داد، زياد به نامه دقيق شد و شروع به خنديدن كرد و چون از خواندن آن آسوده شد، آن را زير پاى خويش نهاد و گفت: اى مغيره بس است كه من به آنچه در انديشه دارى آگاه شدم، اينك از سفرى دور و دراز آمده اى برخيز و بار فرو نه و آسوده گير. مغيره گفت: آرى خدايت بيامرزد، تو هم لجبازى را كنار بگذار و پيش قوم خود برگرد و به برادرت بپيوند و بر كار خويش بنگر و پيوند خويشاوندى را مگسل. زياد گفت: من مردى با گذشت و در كار خودم داراى روش ويژه اى هستم، بر من شتاب مكن و تو نسبت به من كارى را آغاز مكن تا من نسبت به تو آغاز كنم.
زياد پس از دو يا سه روز مردم را جمع كرد و به منبر رفت و حمد و ستايش خدا را به جاى آورد و گفت: اى مردم تا آنجا كه ممكن است بلا را از خود دفع كنيد و از خداوند مسئلت كنيد كه صلح و عافيت را براى شما باقى بدارد. من از هنگامى كه عثمان كشته شده است در كار مردم نظر افكندم و در باره آنان انديشدم، ايشان را همچون قربانيهايى يافتم كه در هر عهد كشته مى شوند و اين دو جنگ يعنى جمل و صفين چيزى افزون از صد هزار تن را نابود كرده است و هر يك پنداشته است كه طالب حق و پيرو امامى است و در كار خود كاملا روشن است، اگر چنين باشد قاتل و مقتول در بهشت خواهند بود. هرگز چنين نيست و اين كار به راستى مشكل است و مايه اشتباه قوم شده است و من بيمناكم كه كار به صورت نخست برگردد، و چگونه بايد آدمى دين خود را سلامت بدارد، من در كار مردم نگريستم و پسنديده تر فرجام را صلح ديدم. به زودى در كارهاى شما چنان خواهم كرد كه عاقبت و انجام آن را بپسنديد و من هم به خواست خداوند طاعت شما را ستوده داشته ام و مى دارم و از منبر فرود آمد، و پاسخ نامه معاويه را چنين نوشت: اما بعد، اى معاويه نامه تو همراه مغيرة بن شعبه به من رسيد و آنچه را در آن بود فهميدم. سپاس خداوندى را كه حق را به تو شناساند. و تو را به پيوند خويشاوندى برگرداند و من از كسانى نيستم كه كار پسنديده را نشناسد و از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص76
حسب هم غافل نيستم و اگر بخواهم آن چنان كه لازم است و با دليل و حجت پاسخت را بدهم سخن به درازا مى كشد و نامه طولانى مى شود. همانا اگر اين نامه ات را با عقيده صحيح و نيت پسنديده نوشته باشى و قصد نيكى كرده باشى، در دل من درخت دوستى خواهى كاشت و پذيرفته خواهد شد و اگر قصد فريب و حيله گرى و نيت تباه داشته باشى نفس از آنچه مايه نابودى است سر باز مى زند. من روزى كه نامه ات را خواندم كارى انجام دادم و سخنانى ايراد كردم، همان گونه كه خطيب كار را با سخنان خود آماده مى سازد و چنان شد كه همه حاضران را در حالتى در آوردم كه نه اهل رفتن باشند و نه اهل آمدن، همچون افراد سرگشته در بيابانى كه راهنماى آنان ايشان را گمراه كرده باشد و من به امثال اين كار توانايم. و در پايين نامه اين ابيات را نوشت: «هنگامى كه خويشاوندانم نسبت به من انصاف ندهند، خود را چنان مى يابم كه تا هر گاه زنده باشم زبونى را از خويش كنار مى رانم... اگر تو به من نزديك شوى، من هم به تو نزديك مى شوم و اگر تو از من دورى بجويى، در آن حال مرا هم دورى كننده خواهى يافت.» معاويه همه چيزهايى را كه زياد از او خواسته بود پذيرفت و به خط خود براى او چيزى نوشت كه به آن اعتماد كند. زياد به شام و پيش معاويه رفت و معاويه او را به خود نزديك ساخت و بر حكمفرمايى ولايتى كه داشت گماشت و سپس او را به حكومت عراق منصوب كرد.
على بن محمد مدائنى روايت مى كند: پس از رفتن زياد به شام پيش معاويه، وى تصميم گرفت زياد را به خود ملحق سازد- برادر خويش بداند. آن گاه مردم را جمع كرد و به منبر رفت و زياد را هم با خود بالاى منبر برد و او را بر پله اى پايين تر از پله اى كه خود مى نشست، نشاند. نخست حمد و ستايش خدا را به جا آورد و سپس گفت: اى مردم من نسب خانواده خودمان را در زياد مى بينم، هر كس در اين مورد شهادتى دارد برخيزد و گواهى دهد. گروهى برخاستند و گواهى دادند كه زياد پسر ابو سفيان است و گفتند پيش از مرگ ابو سفيان از او شنيده اند كه به اين موضوع اقرار كرده است. آن گاه ابو مريم سلولى كه در دوره جاهلى مى فروش بود برخاست و گفت: اى امير المؤمنين من
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص77
گواهى مى دهم كه ابو سفيان به طائف و پيش ما آمد، من براى او گوشت و نان و شراب خريدم، چون خورد و نوشيد گفت: اى ابو مريم براى من روسپى فراهم آور. من از پيش او بيرون آمدم و پيش سميه رفتم و گفتم: ابو سفيان از كسانى است كه جود و شرف او را مى شناسى به من فرمان داده است براى او روسپى فراهم سازم، آيا تو حاضرى گفت: آرى، هم اكنون عبيد با گوسپندانش بر مى گردد -عبيد شبان بود- و همين كه شامى خورد و سر بر زمين نهاد و خوابيد پيش او خواهم آمد. من پيش ابو سفيان برگشتم و خبر دادمش، چيزى نگذشت كه سميه دامن كشان آمد و پيش ابو سفيان و در بستر او رفت و تا بامداد پيش او بود.
چون سميه رفت به ابو سفيان گفتم: اين همخوابه ات را چگونه ديدى؟ گفت: خوب همخوابه اى بود اگر زير بغلهايش بوى گند نمى داد. زياد از فراز منبر گفت: اى ابو مريم مادرهاى مردان را شماتت و سرزنش مكن كه مادرت سرزنش و شماتت مى شود، و چون سخن و گفتگوى معاويه با مردم تمام شد، زياد برخاست و مردم سكوت كردند. زياد نخست حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت: اى مردم معاويه و شاهدان چيزهايى را كه شنيديد گفتند و من حق و باطل اين موضوع را نمى دانم، معاويه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبيد پدرى نيكوكار و سرپرستى قابل سپاسگزارى بود، و از منبر فرود آمد.
شيخ ما ابو عثمان -جاحظ- روايت مى كند كه زياد در آن هنگام كه حاكم بصره بود از كنار ابو العريان عدوى كه پيرمردى كور و سخن آور و تيز زبان بود گذشت. پرسيد: اين هياهو چيست گفتند: زياد بن ابى سفيان است. ابو العريان گفت: به خدا سوگند ابو سفيان پسرى جز يزيد و معاويه و عتبه و عنبسة و حنظلة و محمد نداشت، اين زياد از كجا آمده است؟ اين سخن به آگهى زياد رسيد، و كسى به او گفت چه خوب است زبان اين سگ را در باره خودت ببندى. زياد دويست دينار براى او فرستاد. فرستاده زياد به ابو العريان گفت: پسر عمويت امير زياد براى تو دويست دينار فرستاده است كه هزينه كنى. گفت: پيوند خويشاونديش پيوسته باد، آرى به خدا سوگند كه او به راستى پسر عموى من است. فرداى آن روز كه زياد با همراهان خود از كنار او گذشت ايستاد و بر ابو العريان سلام داد. ابو العريان گريست، به او گفته شد چه چيزى تو را به گريه وا داشت گفت: صداى ابو سفيان را در صداى زياد شنيدم و شناختم. چون اين خبر به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص78
معاويه رسيد براى ابو العريان چنين نوشت: دينارهايى كه براى تو فرستاده شد، تو را مهلت نداد و به رنگهاى ديگر در آورد. ديروز زياد با دار و دسته اش از كنار تو گذشت، نا آشنا بود و فرداى آن همان چيزى كه نمى شناختى آشنا شد، آفرين بر زياد اى كاش زودتر اين كار را مى كرد كه قربانى چيزى بود كه از آن مى ترسيد. چون اين ابيات را كه نامه معاويه بود بر ابو العريان خواندند گفت: اى غلام پاسخ او را بنويس و چنين سرود: اى معاويه براى ما صله اى مقرر دار تا جانها با آن زنده شود، و اى پسر ابو سفيان نزديك است كه ما را فراموش كنى، اما زياد و نسب او در نظر من صحيح است و در مورد حق بهتان نمى زنم، هر كس كار خير كند هماندم نتيجه اش به او مى رسد و اگر كار شر انجام دهد هر جا كه باشد نتيجه اش به او خواهد رسيد.
جاحظ همچنين روايت مى كند كه زياد براى معاويه نامه نوشت و براى حج گزاردن از او اجازه خواست. معاويه براى او نوشت من تو را اجازه دادم و به سمت امير الحاج منصوب كردم و اجازه هزينه يك ميليون درهم دارى. در همان حال كه زياد براى رفتن به حج آماده مى شد به برادرش ابو بكره خبر رسيد. ابو بكره از هنگام حكومت عمر كه زياد در گواهى دادن براى زناى مغيرة كار را مشتبه كرد با او قهر كرده و سوگندهاى گران خورده بود كه با زياد هرگز سخن نگويد. در اين هنگام ابو بكره براى ديدن زياد وارد كاخ شد، پرده دار كه او را ديد خود را شتابان پيش زياد رساند و گفت: اى امير، اينك برادرت ابو بكره وارد محوطه كاخ شد. زياد گفت: خودت او را ديدى گفت: آرى، پيدايش شد آمد. در آن هنگام پسركى كوچك در دامن زياد بود كه با او بازى مى كرد، ابو بكره آمد و مقابل زياد ايستاد و خطاب به آن كودك گفت: اى پسر چگونه اى همانا پدرت در اسلام مرتكب گناهى بزرگ شد، مادرش را به زنا نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من نمى دانم كه سميه هرگز ابو سفيان را ديده باشد. اينك پدرت مى خواهد گناهى بزرگتر از آن مرتكب شود، مى خواهد فردا به موسم حج برسد و خود را به ام حبيبة دختر ابو سفيان كه از زنان پيامبر و مادران مؤمنان است برساند. اگر پدرت از ام حبيبه اجازه بخواهد كه او را ببيند و او اجازه دهد- كه به عنوان برادرى از او ديدار كند- اى واى از اين كار زشت و مصيبت بزرگ براى پيامبر، و اگر امّ حبيبة به او اجازه ندهد، چه رسوايى بزرگى براى پدرت خواهد بود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص79
و برگشت. زياد گفت: اى برادر خداى از اين خير خواهى پاداشت دهد، چه خشنود باشى و چه خشمگين. زياد براى معاويه نامه نوشت كه من از رفتن به حج منصرف شدم و امير المؤمنين هر كس را دوست مى دارد، گسيل فرمايد و معاويه برادرش عتبة بن ابى سفيان را فرستاد.
اما ابو عمر بن عبد البرّ در كتاب الاستيعاب چنين مى گويد: كه چون معاويه به سال چهل و چهارم مدعى شد زياد برادر اوست و او را به صورت برادر به خود ملحق ساخت، دختر خود را به همسرى محمد پسر زياد در آورد تا با اين كار صحت اين موضوع را تأييد كند. ابو بكره برادر مادرى زياد بود و سميه مادر هر دو بود. ابو بكره سوگند خورد كه هرگز با زياد سخن نگويد و گفت اين مرد مادرش را به زنا كارى نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من اطلاع ندارم كه سميه ابو سفيان را هرگز ديده باشد. اى واى بر او، با ام حبيبه چه خواهد كرد، مگر نمى خواهد او را ببيند، اگر ام حبيبه خود را از او پوشيده بدارد و او را نپذيرد، زياد را رسوا كرده است و اگر با او ديدار كند، واى از اين مصيبت كه حرمت بزرگ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دريده است. زياد همراه معاويه حج گزارد و به مدينه رفت و چون مى خواست پيش ام حبيبة برود، سخن ابى بكره را به خاطر آورد و از آن كار منصرف شد و هم گفته اند ام حبيبه او را نپذيرفت و به زياد اجازه ورود به خانه اش را نداد، و هم گفته شده است كه زياد حج گزارد و به سبب سخن ابو بكره به مدينه نرفت و مى گفت خداوند ابو بكره را پاداش دهاد كه به هر حال نصيحت و خير خواهى را رها نمى كند.
همچنين ابو عمر بن عبد البر در همان كتاب نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه كه عبد الرحمان بن حكم هم ميان ايشان بود به هنگامى كه معاويه زياد را به خود پيوند داده بود، پيش معاويه آمدند. عبد الرحمان گفت: اى معاويه اگر هيچ كس جز زنگيان نيابى گويا با همانان هم مى خواهى از اندكى و زبونى بر شمار خودت بر ما- يعنى خاندان ابى العاص- فزونى بگيرى. معاويه روى به مروان كرد و گفت: اين فرو مايه را از مجلس ما بيرون كن. مروان گفت: آرى به خدا سوگند كه او فرومايه است و طاقت آن را ندارد. معاويه گفت: به خدا سوگند اگر گذشت و بردبارى من نمى بود، مى ديدى كه طاقت آن را دارد، گويا مى پندارد شعر او در مورد من و زياد به اطلاع من نرسيده است. آن گاه مروان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 80
گفت: شعر او را براى من بخوان و معاويه شعر او را براى مروان خواند كه چنين است: هان به معاوية بن حرب بگو دستها از آنچه كرده است بسته و تنگ شده است، آيا از اينكه گفته شود پدرت پاكدامن بوده است خشمگين مى شوى و از اينكه بگويند پدرت زناكار بوده است خشنود مى گردى، گواهى مى دهم كه پيوند خويشاوندى تو با زياد چون پيوند فيل و كره خر است و گواهى مى دهم كه سميه به زياد بار گرفت بدون آنكه صحر- ابو سفيان- به او نزديك شده باشد. معاويه سپس گفت: به خدا سوگند از او راضى نخواهم شد مگر آنكه پيش زياد رود و از او پوزش خواهى و رضايتش را جلب كند. عبد الرحمان براى پوزش خواهى پيش زياد رفت و اجازه ورود خواست، اجازه اش نداد. قريش با زياد در اين باره گفتگو كردند، و چون عبد الرحمان وارد شد، سلام داد. زياد از تكبر و خشم با گوشه چشم به او نگريست و چشم زياد همواره فرو هشته بود، زياد به او گفت: تو خود سراينده ابياتى هستى كه سروده اى عبد الرحمان گفت: چه چيزى را گفت: چيزى گفته اى كه قابل باز گفتن نيست. گفت: خداوند كار امير را به صلاح آورد. براى كسى كه به صلاح بر مى گردد و پوزش خواه است، گناهى نيست، وانگهى براى كسى هم كه گنه كرده است، گذشت پسنديده است، اينك بشنو از من كه چه مى گويم، گفت: بگو. و عبد الرحمان اين ابيات را خواند: «اى ابا مغيره از اشتباه و سخن ناهنجار خود در شام به سوى تو توبه مى كنم، من خليفه را در مورد تو چنان به خشم آوردم كه از بسيارى خشم مرا هجو گفت...»، زياد گفت: تو را مردى احمق و شاعرى تبه زبان مى بينم كه در حال خشم و رضا هر چه به زبانت مى رسد، مى گويى. به هر حال اينك شعرت را شنيديم و پوزشت را پذيرفتيم، نيازت را بگو. گفت: نامه اى در مورد خشنودى از من براى امير المؤمنين- يعنى معاويه- بنويس. زياد گفت: چنين مى كنم و دبير خويش را خواست و براى او رضايت نامه نوشت. عبد الرحمان نامه او را گرفت و پيش معاويه رفت، معاويه چون آن نامه را خواند گفت: خداوند زياد را لعنت كند كه متوجه معنى فلان شعر او نشده است و از عبد الرحمان راضى شد و او را به حال خود برگرداند. ابن ابى الحديد سپس ابياتى از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص81
يزيد بن مفرغ حميرى و هجو او از عبيد الله و عباد پسران زياد را كه زياد مدعى پدرى آنان بود، آورده و گفته است مى گويند اشعارى هم كه به عبد الرحمان بن حكم منسوب است از يزيد بن مفرغ است. آن گاه مى نويسد: ابن كلبى روايت كرده است كه زياد مدعى پدرى عبّاد شد و او را به خود ملحق ساخت، همان گونه كه معاويه هم زياد را به خود ملحق ساخت و هر دو مورد هم ادعايى بيش نبود. گويد: چون به زياد اجازه گزاردن حج داده شد و آماده مى شد كه حركت كند و خويشاوندان خويشى خود را بر او عرضه مى داشتند، عباد كه پينه دوز بود آمد و خود را به زياد نزديك ساخت و با او به گفتگو پرداخت. زياد گفت: واى بر تو، تو كيستى گفت: من پسر تو هستم. گفت: اى واى بر تو كدام پسرم. عباد گفت: تو با مادرم فلان زن كه از فلان عشيره بود زنا كردى و مادرم مرا زاييد و من ميان بنى قيس بن ثعلبه و برده زرخريد ايشان بودم و هم اكنون هم برده ايشانم. زياد گفت: به خدا سوگند راست مى گويى و من مى دانم چه مى گويى و كسى فرستاد كه او را از بنى قيس خريد و آزاد كرد و زياد مدعى پدرى او شد و او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبيله قيس بن ثعلبه دلجويى مى كرد و به آنان صله مى پرداخت. كار عباد چندان بالا گرفت كه معاويه پس از مرگ زياد، او را حاكم سيستان كرد و برادرش عبيد الله بن زياد را به ولايت بصره گماشت. عباد، ستيره دختر انيف بن زياد كلبى را كه به روزگار خود سالار قبيله كلب بود به همسرى گرفت و شاعرى خطاب به انيف اشعار زير را سروده است: «اين پيام را به ابو تركان برسان كه آيا خواب بودى يا گوشت كر و سنگين است كه دخترى پاكيزه نسب را كه نياكانش از خاندان عليم و معدن كرم و بزرگوارى هستند به همسرى برده بنى قيس در آوردى، مگر عباد و تبارش را نمى شناختى.»
حسن بصرى مى گفته است: سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكى از آن سه را هم مرتكب شده بود، كار درمانده كننده اى بود. نخست اينكه همراه سفلگان بر اين امت شورش كرد و حكومت را به زور در ربود. دو ديگر پيوستن زياد را به خويشتن آن هم بر خلاف سخن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرموده است: فرزند از بستر است و براى زنا كار سنگ. و سوم كشتن حجر بن عدى. واى بر او از كشتن حجر و ياران حجر.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص82
شرقى بن قطامى روايت كرده و گفته است: سعيد بن سرح وابسته و آزاد كرده حبيب بن عبد شمس، شيعه على بن ابى طالب عليه السلام بود. چون زياد به حكومت كوفه آمد به جستجوى او پرداخت و او را به بيم افكند. سعيد بن سرح خود را به حضور امام حسن رساند و به ايشان پناهنده شد. زياد برادر و فرزندان و همسر سعيد را گرفت و زندانى كرد و اموال سعيد را مصادره و خانه اش را ويران كرد. حسن بن على عليه السّلام براى زياد چنين نوشت: اما بعد، تو به مردى از مسلمانان كه هر چه براى ايشان و بر عهده ايشان است، براى او هم خواهد بود هجوم برده اى، خانه اش را ويران كرده اى، اموالش را گرفته اى و همسر و افراد خانواده اش را به زندان افكنده اى، اگر اين نامه من به دست تو رسيد، براى او خانه اش را بساز و مال و زن و فرزندش را به او برگردان و شفاعت مرا در موردش بپذير كه من او را پناه داده ام، و السلام.
زياد در پاسخ چنين نوشت: از زياد بن ابى سفيان به حسن بن فاطمة اما بعد، نامه ات كه در آن نام خودت را پيش از نام من نوشته بودى رسيد. تو چيزى مى خواهى و نيازمندى، و من دولتمرد هستم و تو رعيتى ولى چنان به من فرمان مى دهى كه گويى همچون فرمان سلطان بر رعيت بايد اطاعت شود. در مورد تبهكارى كه با بد انديشى او را پناه داده اى و به كار او راضى هستى، براى من نامه نوشته اى و به خدا سوگند كه تو در باره او بر من پيشى نخواهى گرفت هر چند ميان پوست و گوشت تو جاى داشته باشد و من اگر بر تو دست يابم نه با تو مدارا مى كنم و نه تو را رعايت خواهم كرد و همانا دوست داشتنى ترين گوشتى كه مى خواهم آنرا بخورم، گوشتى است كه تو از آنى. اينك او را در قبال گناهش به كسى تسليم كن كه از تو بر او سزاوارتر است، بر فرض كه او را عفو كنم چنان نيست كه شفاعت تو را در باره او پذيرفته باشم و اگر او را بكشم فقط به سبب آن است كه پدر تبهكار تو را دوست مى دارد، و السلام. چون اين نامه به حسن عليه السّلام رسيد آن را خواند و لبخند زد و موضوع را براى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص83
معاويه نوشت و نامه زياد را هم ضميمه آن كرد و به شام فرستاد. براى زياد هم فقط دو كلمه نوشت كه چنين بود: از حسن بن فاطمه به زياد بن سميه، اما بعد، همانا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: فرزند از بستر است و براى زنا كار سنگ است. و السلام.
و چون معاويه نامه اى را كه زياد براى حسن عليه السّلام نوشته بود خواند، شام بر او تنگ شد و براى زياد چنين نوشت: اما بعد، حسن بن على نامه تو را كه در پاسخ نامه او در مورد ابن سرح نوشته بودى براى من فرستاده است بسيار از تو شگفت كردم و دانستم كه تو داراى دو منش و انديشه اى يكى از ابو سفيان و ديگرى از سميه. آنچه از ابو سفيان است، بردبارى و دورانديشى است و آنچه از سميه است چيزهايى شبيه به خود اوست. از جمله اين كارها نامه تو به حسن است كه در آن پدرش را دشنام داده اى و او را تبهكار شمرده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه تو در تبهكارى از پدر او سزاوارترى. اما اينكه حسن براى نشان دادن برترى خود بر تو نام خود را مقدم بر نام تو نوشته است، اگر درست بينديشى چيزى از تو نمى كاهد، اما اينكه او در فرمان دادن بر تو مسلط باشد، براى كسى همچون حسن اين تسلط حق است. اما نپذيرفتن تو شفاعت او را بهره و ثوابى بوده است كه از خود كنار زده اى و آن را براى كسى واگذار كرده اى كه از تو به آن ثواب شايسته تر است. اينك چون اين نامه من به دست تو رسيد، آنچه از سعيد بن ابى سرح در دست دارى رها كن، خانه اش را بساز و اموالش را بر او برگردان و متعرض او مباش و من براى حسن كه بر او درود باد نوشته ام كه سعيد را مخير كند، اگر مى خواهد پيش او بماند و اگر مى خواهد به سرزمين خود برگردد، و تو را هيچ تسلطى بر او نيست نه زبانى و نه به گونه ديگر. اما اينكه نامه ات براى حسن را به نام خودش با اضافه به نام مادرش نوشته اى و او را به پدرش نسبت نداده اى، حسن از كسانى نيست كه به او اهانت شود، اى بى مادر، مى دانى كه او را به چه مادر بزرگوارى نسبت داده اى، مگر نمى دانستى كه او فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و انتساب به او اگر مى دانستى و مى انديشيدى براى حسن افتخار آميزتر است، معاويه پايين نامه اشعارى هم نوشت كه از جمله اين ابيات است: «همانا حسن پسر آن كسى است كه پيش از او بود و چون حركت مى كرد مرگ هم با او همراه بود، مگر شير ژيان جز مانند خود، چيزى مى زايد و اينك
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص84
حسن شبيه و نظير همان شير است، و چون بخواهند خرد و بردبارى او را بسنجند، خواهند گفت همسنگ دو كوه يذبل و ثبير است».
ابن ابى الحديد سپس موضوعى را در باره برنده شدن عباد پسر زياد در اسب دوانى آورده است كه خارج از مسائل تاريخى است و در ادامه چنين گفته است: نخستين بار كه زياد بر كشيده شد، آن بود كه ابن عباس به هنگام خلافت على عليه السّلام او را به جانشينى خود در بصره گماشت. اشتباهها و سستيهايى از او به اطلاع على عليه السّلام رسيد و براى او نامه هايى نوشت و او را ملامت و سرزنش كرد و از جمله آنها نامه اى است كه سيد رضى كه خدايش بيامرزد، بخشى از آن را آورده است و ما هم ضمن مطالب گذشته همان مقدارى را كه سيد رضى آورده است، شرح داديم.
و على عليه السلام، سعد وابسته خويش را پيش زياد گسيل فرمود تا او را به فرستادن بيشتر اموال بصره به كوفه تشويق كند. ميان سعد و زياد بگو مگو و ستيز در گرفت و سعد كه پيش على عليه السّلام برگشت از زياد شكايت كرد و بر او عيب گرفت، على عليه السّلام براى زياد چنين نوشت: اما بعد، سعد مى گويد كه تو با ستم او را دشنام و بيم داده اى و با تكبر و جبروت با او رويارويى كرده اى. چه چيزى تو را به تكبر وا داشته است و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است «كبر رداى خداوند است و هر كس با رداى خداوند ستيز و برابرى كند خدايش در هم مى شكند» و به من خبر داده است كه تو در يك روز از خوراكهاى گوناگون و بسيار فراهم مى سازى و همه روزه بر خويشتن روغن مى زنى. چه زيانى براى تو دارد كه چند روزى خداى را پاس داشته و روزه بدارى و بخشى از خوراكى را كه در اختيار توست، در راه خدا صدقه دهى و نان بدون نان خورش خورى كه اين كار شعار صالحان است. آيا در حالى كه در نعمتها مى چرى، طمع به لطف خدا دارى، خوراك خود را به همسايه و بينوا و ناتوان و فقير و يتيم و بيوه زن اختصاص بده تا براى تو پاداش صدقه دهندگان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص85
حساب شود. به من خبر داده اند كه در گفتار، سخن صالحان و نكوكاران را بر زبان مى آورى و در كردار، كردار خطا كاران دارى و اگر چنين مى كنى بر خويشتن ستم روا مى دارى و عمل خود را نابود مى سازى. به بارگاه خدايت توبه كن تا كارت به صلاح انجامد. در كار خود ميانه رو باش و افزونيها را براى روز نيازمندى خود- رستاخيز- به پيشگاه خدايت پيشكش كن، وانگهى روز در ميان بر سر و موى خويش روغن بزن كه من شنيدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: «روز در ميان روغن بماليد و فراوان چنان مكنيد.»
زياد براى على عليه السّلام چنين نوشت: اما بعد، اى امير المؤمنين سعد پيش من آمد هم در سخن و هم در كردار بى ادبى كرد كه او را از بر خويش راندم و سزاوار بيش از اين بود. اما آنچه در باره اسراف و مصرف كردن خوراكهاى رنگارنگ و نعمتهاى گوناگون فرموده اى، اگر آن گزارشگر راستگوست خدايش پاداش صالحان ارزانى دارد و اگر دروغگوست خدايش از عقوبت دشوار دروغگويان حفظ فرمايد، اما اين سخن او كه من دادگرى را توصيف و جز آن عمل مى كنم، در اين صورت من از زيان كاران خواهم بود. اى امير المؤمنين در اين سخن كه فرمودى به مقتضاى مقامى كه در آن هستى قضاوت فرماى، دعوى بدون گواه چون تير بدون پر و پيكان است، اگر در آن باره دو شاهد عدل آورد، درست است و گر نه دروغ و ستم او براى تو روشن مى شود.
ابن ابى الحديد سپس برخى از كلمات و خطبه هاى زياد را آورده است كه براى نمونه و از باب آن كه «مرد بايد كه گيرد اندر گوش - ور نوشته است پند بر ديوار» به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود. از سخنان اوست: نسبت به خراج دهندگان نيكويى كنيد كه تا آنان فربه باشند شما فربه خواهيد بود.
خردمند كسى نيست كه چون به كارى در افتاد به چاره انديشى پردازد، خردمند كسى است كه پيش از در افتادن در كار چاره سازى كند كه در آن نيفتد.
هرگز نامه كسى را نخواندم مگر آنكه اندازه خردش را از آن دانستم.
دير كردن در پاداش نيكوكار پستى و فرو مايگى است و شتاب در عقوبت گنهكار خطا و سبكى است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص86
شعبى روايت مى كند كه چون زياد خطبه بدون حمد و ثناى خدا و درود به پيامبر را در بصره ايراد كرد- و به همين سبب به خطبه بتراء مشهور است- و از منبر فرود آمد، همان شب صداى مردم را شنيد كه از خود پاسدارى مى كردند، گفت: اين چيست گفتند: اين شهر گرفتار فتنه است، آن چنان كه گاه زنى از مردم شهر را جوانان تبهكار مى گيرند و به او مى گويند فقط حق دارى سه بار فرياد بكشى، اگر كسى پاسخت را داد كه هيچ و گر نه براى ما هر كارى را كه انجام دهيم سرزنشى نيست. زياد خشمگين شد و گفت: پس من چكاره ام و براى چه آمده ام. چون صبح شد ميان مردم جار زده شد كه جمع شوند و چون جمع شدند گفت: اى مردم من از آنچه شما در آن هستيد، اطلاع يافتم و بخشى از آن را شنيدم. اينك شما را بيم و يك ماه مهلت مى دهم كه مدت لازم براى پيمودن مسافت تا خراسان و حجاز و شام است و پس از آن هر كس را پيدا كنيم كه پس از نماز عشاء از خانه خود بيرون آمده باشد، خونش هدر خواهد بود. مردم برگشتند و مى گفتند: اين سخن هم همانند سخنان اميرانى است كه پيش از او آمده اند. چون مدت يك ماه سپرى شد، سالار شرطه خويش عبد الله بن حصين يربوعى را خواست كه چهار هزار پاسبان داشت و به او گفت: سواران و پيادگان خويش را آماده ساز و چون نماز عشاء را گزاردى و كسى كه قرآن مى خواند بتواند دو سه جزو قرآن بخواند و بانگ طبل از قصر بلند شد، راه بيفت و هر كس را كه ديدى از پسرم عبيد الله گرفته تا هر كس ديگر سرش را براى من بياور، و اگر در موردى براى كسب اجازه يا شفاعت به من مراجعه كنى گردنت را خواهم زد.
گويد: بامداد آن شب هفتصد سر بريده بر در كاخ ريخته بود، شب دوم پنجاه سر آورد و شب سوم فقط يك سر آورد و پس از آن چيزى نياورد و چنان شد كه مردم همينكه نماز عشاء مى گزاردند، شتابان به خانه هاى خود بر مى گشتند و چنان بود كه برخى كفشهاى خود را رها مى كردند.
عايشه براى زياد مى خواست نامه بنويسد و نمى دانست عنوان آنرا چه بنويسد، اگر مى نوشت زياد بن عبيد يا زياد بن ابيه او را خشمگين مى ساخت و اگر مى نوشت زياد بن ابى سفيان مرتكب گناه مى شد، ناچار نوشت از ام المؤمنين به پسرش زياد، همين كه زياد عنوان نامه را خواند خنديد و گفت ام المؤمنين براى انتخاب اين عنوان به زحمت افتاده است.