وَ قَالَ (عليه السلام) لِزِيَادِ ابْنِ أَبِيهِ وَ قَدِ اسْتَخْلَفَهُ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَلَى فَارِسَ وَ أَعْمَالِهَا فِي كَلَامٍ طَوِيلٍ كَانَ بَيْنَهُمَا، نَهَاهُ فِيهِ عَنْ تَقَدُّمِ الْخَرَاجِ:اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ، وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ؛ فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلَاءِ، وَ الْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْف.
تَقَدُّمُ الْخِراج: زياد گرفتن خراج.العَسْف: سختگيرى ناروا.الْحَيْف: از عدل خارج شدن و بسوى ظلم رفتن.
عَسف: سختگيرى نارواجَلاء: كوچ كردن و متفرق شدنحَيف: تمايل از عدالت بسوى ظلم و از حق بطرف باطل
به زياد بن ابيه فرمود، هنگامى كه او را به جاى عبد الله بن عباس به فارس و اعمال آن مى فرستاد و اين سخن دراز است، امام او را از گرفتن خراج پيش از موعد منع مى كند.و نيز مى گويد: عدالت را به كار بند و از ستم و بيداد حذر كن زيرا ستم رعيت را آواره مى كند و بيدادگرى، شمشير را فرا مى خواند.
به زياد بن ابيه هنگامى كه او را جانشين عبد اللّه بن عباس در سرزمين فارس و قلمرو آن قرار داد، در سخنى طولانى كه او را از گرفتن ماليات پيش از موعد آن نهى نمود، فرمود:عدالت را به كار گير، و از سختگيرى و ستم كردن حذر كن، چرا كه سختگيرى باعث آوارگى مردم شود، و ستم كردن كار را به جنگ كشاند.
راه كشور دارى (سياسى، نظامى):(چون زياد بن ابيه را به جاى عبد اللَّه بن عباس، به فارس و شهرهاى پيرامون آن حكومت داد، او را در دستورالعمل طولانى از گرفتن ماليات تا به هنگام نهى فرمود):عدالت را بگستران، و از ستمكارى پرهيز كن، كه ستم رعيّت را به آوارگى كشاند، و بيدادگرى به مبارزه و شمشير مى انجامد.
[و چون زياد بن ابيه را به جاى عبد اللّه پسر عباس به فارس و شهرهاى تابع آن حكومت داد، در گفتارى دراز كه او را از گرفتن خراج پيش از رسيدن وقت آن 2 نهى فرمود گفت:]كار به عدالت كن و از ستم و بيداد بپرهيز كه ستم رعيت را به آوارگى وادارد و بيدادگرى شمشير را در ميان آرد.
امام عليه السّلام بزياد ابن ابيه فرمود (هنگاميكه او را بر فارس و جاهايى كه در قلمرو آن بود جانشين عبد اللّه ابن عبّاس گردانيد در ضمن سخن درازى كه بين ايشان بود و او را در آن سخن از پيش گرفتن ماليات (از رعيّت) نهى نمود):عدل و انصاف را (با رعيّت) بكار بر، و از بيراهه رفتن و ستم بترس، زيرا بيراهه رفتن (بى انصافى) منجرّ به آوارگى (آنان) ميشود، و ظلم و ستم به شمشير (نزاع و زد و خورد بين رعيّت و والى) مى كشاند (يا ستم سبب ميشود كه والى بدست رعيّت كشته شود).
امام(عليه السلام) اين سخن را به زياد بن ابيه هنگامى كه او را جانشين عبدالله بن عباس در منطقه فارس كرد در ضمن يك سخن طولانى فرمود و او را از گرفتن خراج و ماليات قبل از زمان به دست آمدن محصول نهى فرمود:عدالت را پيشه كن و از خشونت وسختگيرى وستمگرى بپرهيز زيرا سختگيرى سبب فرارمردم از منطقه مى شود وظلم و ستم، مردم را به شورش مسلحانه دعوت مى كند.
هرگز مردم را تحت فشار قرار مده:از سخن بعضى از شارحان نهج البلاغه استفاده مى شود كه واليانى كه از طرف خلفا به منطقه فارس مى رفتند گاه اصرار داشتند كه خراج را قبل از موعد يعنى قبل از به دست آمدن محصول كشاورزى و باغدارى از مردم بگيرند و علت آن اين بود كه توجه نداشتند كه براى گرفتن خراج بايد سال شمسى را در نظر گرفت زيرا فرا رسيدن زمان محصول، مطابق سال شمسى است نه سال قمرى. اما آن ها سال قمرى را معيار قرار مى دادند و مردم را در فشار شديد گرفتار مى ساختند به گونه اى كه مردم مجبور بودند محصولات خود را به صورت پيش فروش به قيمت نازلى بفروشند و مال الخراج را بپردازند و همين، سبب نارضايى شديد مردم مى شد. به همين دليل هنگامى كه امام(عليه السلام) مى خواست زياد بن ابيه را به جاى عبدالله بن عباس به فارس و مناطق اطراف آن بفرستد توصيه مفصلى به او فرمود و او را از مقدم داشتن خراج بر زمان به دست آمدن محصول نهى كرد و فرمود: «عدالت را پيشه كن و از خشونت و سختگيرى و ستمگرى بپرهيز زيرا سختگيرى سبب فرار مردم از منطقه مى شود و ظلم و ستم، مردم را به شورش مسلحانه دعوت مى كند»; (لِزِيَادِ ابْنِ أَبِيهِ وَ قَدِ اسْتَخْلَفَهُ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَلَى فَارِسَ وَ أَعْمَالِهَا فِى كَلام طَوِيل كَانَ بَيْنَهُمَا نَهَاهُ فِيهِ عَنْ تَقَدُّمِ الْخَرَاجِ: اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ، وَاحْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ، فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلاَءِ، وَالْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْفِ).امام(عليه السلام) در اين بخش از كلام خود نخست به زياد دستور عدالت مى دهد سپس آثار شوم تخلف آن را بيان مى فرمايد. نخست بر عدالت تأكيد مى ورزد عدالتى كه زمين و آسمان به سبب آن برپاست، عدالتى كه مايه آرامش و آسايش و نظم امور است و آنگاه از خشونت و سختگيرى و ظلم و تعدى (در گرفتن خراج و يا غير آن) كه نقطه مقابل عدالت است نهى مى كند و مى فرمايد: ترك عدالت سبب مى شود كه مردم مزارع و باغ هاى خود را رها كنند و از آن منطقه به جاى ديگرى بروند و در نتيجه منطقه به ويرانه اى تبديل گردد و سخت گيرى گاه سبب مى شود كه بمانند و بر حاكم و والى بشورند و دست به اسلحه ببرند كه آن هم سبب ويرانى كشور اسلام مى شود.*****نكته ها:1. چرا امام(عليه السلام) زياد را به اين منصب گماشت؟همان گونه كه در ذيل نامه 44 نيز گفته ايم زياد در آغاز از ياران على(عليه السلام) بود و در جنگ هاى آن حضرت با معاويه شركت كرد و حتى قبل از صلح امام حسن(عليه السلام) با معاويه با آن حضرت بود ولى چيزى نگذشت كه معاويه او را فريب داد و به سوى خود برد و سرانجام به يكى از مدافعان سرسخت بنى اميه مبدل شد. بنابراين در زندگى او دو دوران مشخص وجود دارد: دوران اول، دوران سلامت فكر و ايمان به مقام ولايت على(عليه السلام) و افتخارِ در خدمت بنى هاشم و اهل بيت(عليهم السلام) بودن است. در همين دوران معاويه بارها براى او نامه نوشت يا پيكى فرستاد تا او را به سوى خود بَرَد ولى موفق نشد. دوران دوم: مدتى بعد از صلح امام حسن(عليه السلام) در حالى كه او همچنان والى فارس بود و اجازه نمى داد آن منطقه در سيطره معاويه قرار گيرد، تا اين كه معاويه او را فريب داد و گفت: تو فرزند آن مرد چوپان نيستى، تو فرزند پدر من، ابوسفيانى بنابراين به تو زياد بن ابى سفيان مى گويم و هرچه بخواهى نزد من براى تو وجود دارد. زياد، گرفتار هواى نفس شد و فرزندى ابوسفيان و برادرى معاويه و رسيدن به قدرت هاى عظيم اجتماعى را بر اعتقاد باطنى خود به اميرمؤمنان على(عليه السلام) ترجيح داد و به معاويه پيوست و به صورت عنصرى خطرناك براى اهل بيت(عليهم السلام) درآمد و مى دانيم كه فرزندش عبيدالله بن زياد در ماجراى شهادت شهيدان كربلا چه نقش خطرناكى داشت. اگر مى بينيم امام(عليه السلام) در اين جا او را جانشين ابن عباس در حكومت فارس و اطراف و نواحى آن مى كند مربوط به دوران نخست زندگى اوست. او مردى بسيار هوشيار و شجاع و سخنور و بى باك بود و در هر دو دوران زندگى اش از اين استعداد خود بهره گرفت. دوران اول در خدمت على(عليه السلام) و دوران دوم در خدمت معاويه و در واقع در خدمت هواى نفس و شيطان.[1]2. چرا زياد را زياد بن ابيه مى گفتند؟بعضى معتقدند كه مجهول بودن پدرش سبب اين تعبير شد و بعضى مى گويند كه چون پدرش برده و چوپانى بود كه هيچ موقعيت اجتماعى اى نداشت مايل نبود او را به نام پدرش خطاب كنند. مادرش نيز كنيز حارث بن كلده، طبيب معروف عرب بود، كه به نام او نيز هرگز افتخار نمى كرد. گرچه معاويه سرانجام اصرار داشت كه او را فرزند نامشروع ابوسفيان بداند و برادر خويش بشمارد ولى همان گونه كه در نامه 44 گذشت امير مؤمنان(عليه السلام) شديدا اين سخن را انكار مى كند و مى فرمايد: «در زمان عمر بن خطاب، ابوسفيان سخنى بدون انديشه و فكر يا بر اثر تحريك شيطان گفت (منظور اين است كه زياد را فرزند نامشروع خود خواند ولى اين سخن كاملاً بى پايه بود) سخنى كه نه با آن، نَسَب ثابت مى شود و نه استحقاق ميراث را همراه دارد»; (وَقَدْ كَانَ مِنْ أَبِى سُفْيَانَ فِى زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ لاَ يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَلاَ يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ). و به اين ترتيب او را فرزند مشروع پدرش دانست و از وسوسه هاى معاويه كه او را برادر خود مى خواند برحذر داشت. هرچند همان گونه كه گفتيم وسوسه ها بعد از دوران على(عليه السلام) و صلح امام حسن(عليه السلام) كار خود را كرد و زياد را براى هميشه گمراه و بدبخت نمود و عجب اين كه خود او نيز طبق بعضى از روايات به اين گمراهى اعتراف كرد و درباره گذشته خود تأسف خورد ولى چه سود؟ چنان در دام معاويه و هواى نفس بود كه راهى براى بازگشت پيدا نمى كرد.[2]3. عدالت و سختگيرى و خشونت:واژه عدالت از چيزهايى است كه همه عاشق آن اند و نخستين شرط نظام جامعه اسلامى شمرده مى شود ولى كمتر كسى از حكمرانان و زمامداران تاريخ توانسته اند آن را اجرا كنند جز انبيا و اوصيا كه همواره در خط عدالت اجتماعى گام برمى داشتند هرچند هميشه با موانعى روبرو بودند. با اين كه همه، آثار شوم ظلم و بى عدالتى را مى دانند ولى از آن جا كه رسيدن به جاه و مقام و شهوات و ثروت ها از طريق عدالت كمتر ميسر مى شود رو به ظلم و جور آورده و مطامع خود را گاهى با صراحت و گاهى حتى به نام عدالت پيگيرى مى كنند. نكته اى كه امام(عليه السلام) درباره نتيجه ترك عدالت بيان كرده بسيار قابل توجه است. مى فرمايد: عسف (سختگيرى و خشونت) سبب كوچ كردن مردم از منطقه و ويران شدن آبادى هاست و حيف (ظلم و بى عدالتى) سبب شورش مردم و قيام هاى مسلحانه است. گرچه اين دو واژه قريب الافق هستند ولى تفاوت روشنى دارند كه به آن اشاره شد. بعضى از ارباب لغت (مانند راغب در مفردات) كه اصرار به ريشه يابى لغات دارند مى گويند: اصل حيف به معناى انحراف در حكم و تمايل به يكى از دو جانب افراط و تفريط است كه مصداق ظلم و بى عدالتى است. و ابن منظور در لسان العرب در تفسير واژه عسف چنين مى گويد: «والعَسْف فى الأَصل: أَن يأْخذَ المُسافرُ على غيرِ طريق ولا جادّة ولا عَلَم فنُقِل إلى الظُّلم والجَوْر; عسف در اصل اين است كه مسافر بدون در نظر گرفتن راه و جاده روشن و نشانه ها در مسير خود اقدام به سفر كند (كه مايه گمراهى و بدبختى او خواهد شد) سپس اين واژه در معناى ظلم و جور استعمال شده است». بعضى نيز اشاره به يكى ديگر از مصاديق آن كرده اند و آن، تمايل به فرد يا گروهى و تبعيض در مورد آن هاست و آن نيز از مصاديق ظلم است.تاريخ زندگى بشر در ادوار مختلف شاهد بسيار خوبى بر گفته امام(عليه السلام) است. بسيارى از انقلاب ها ازجمله انقلاب كمونيستى در شرق اروپا و شرق آسيا از ظلم حاكمان جور برخاست; هنگامى كه توده هاى مردم كارد به استخوانشان رسيد دست به اسلحه بردند و خروشيدند و حكومت را ريشه كن ساختند. در بسيارى از كشورها هنگامى كه جور سلاطين و زمامداران از حد گذشت مردم زمين ها را رها كرده و به نقطه هاى امن كوچ كردند; كارى كه نتيجه اش ويرانى آن منطقه بود. اين سخن را با حديثى از امام صادق(عليه السلام) پايان مى دهيم كه بعد از توصيه هاى متعدد به رعايت اعتدال در دعوت مردم به سوى اسلام و عبادات مى فرمايد: «أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ إِمَارَةَ بَنِى أُمَيَّةَ كَانَتْ بِالسَّيْفِ وَالْعَسْفِ وَالْجَوْرِ وَأَنَّ إِمَامَتَنَا بِالرِّفْقِ وَالتَّأَلُّفِ وَالْوَقَارِ وَالتَّقِيَّةِ وَحُسْنِ الْخُلْطَةِ وَالْوَرَعِ وَالاْجْتِهَادِ فَرَغِّبُوا النَّاسَ فِى دِينِكُمْ وَفِيمَا أَنْتُمْ فِيهِ; آيا نمى دانى كه حكومت بنى اميه با شمشير و سختگيرى و ظلم و ستم بود و امامت ما با مدارا و تأليف قلوب و وقار و تقيه و خوش رفتارى و ورع و جهد و تلاش است. بنابراين مردم را به دين خود و آنچه به آن اعتقاد داريد از اين طريق دعوت كنيد»[3]. [4]*****پی نوشت:[1]. براى توضيح بيشتر به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و تنقيح المقام علامه مامقانى و شرح نهج البلاغه علامه تسترى ذيل خطبه 44 مراجعه كنيد.[2]. در اين زمينه مرحوم علامه مجلسى روايت بسيار مشروحى در بحارالانوار نقل مى كند كه بسيار عبرت انگيز است. (بحارالانوار، ج 33، ص 261)[3]. بحارالانوار، ج 66، ص 170، ح 11.[4]. سند گفتار حكيمانه: مرحوم خطيب مى گويد: اين سخن را آمدى در غررالحكم در حرف الف با تفاوتى آورده و اين تفاوت نشان مى دهد كه از منبعى غير از نهج البلاغه گرفته است. (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 320). اضافه مى كنيم كه فتال نيشابورى (از علماى قرن پنجم هجرى) در كتاب روضة الواعظين اين كلام حكيمانه را در ضمن كلام مشروح ترى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) آورده و كاملا روشن است كه آن را منبع ديگرى غير از نهج البلاغه گرفته است.
امام (ع) به زياد بن ابيه -وقتى كه او را براى خطّه فارس به جاى عبد اللّه بن عباس تعيين كرد- در ضمن سخنى طولانى كه بين آنها ردّ و بدل شد و امام او را از پيشاپيش گرفتن ماليات نهى كرد، فرمود:«اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ- فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلَاءِ وَ الْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْفِ»:با عدل و انصاف رفتار كن، و از تندروى و ستم بپرهيز، زيرا كه تند روى منجر به آوارگى مردم، و ستمكارى باعث به كار بردن شمشير مى گردد.امام (ع) زياد را به عدالت امر كرده و از ستمكارى بر مردم و بى انصافى برحذر داشته است، يعنى وادار كردن مردم به كارهاى دشوارى كه بر انجام آنها هيچ تمايلى ندارند. امام (ع) از بى عدالتى به وسيله قياس مضمرى برحذر داشته است كه مقدمه صغراى آن «فانّ العسف...» است يعنى بى عدالتى باعث مى شود، آنان كه مورد ستم قرار گرفته اند وطن خود را رها كنند و بديهى است كه ستمكارى زمينه فرار از وطن را فراهم مى سازد، و يا باعث قيام مردم با شمشير در برابر ستمگر مى گردد، و كبراى مقدر نيز چنين است: و هر چه اين طور باشد، اجتناب از آن لازم است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 21، ص: 542
الثانية و الخمسون بعد أربعمائة من حكمه عليه السّلام:(452) و قال عليه السّلام لزياد بن أبيه- و قد استخلفه لعبد اللَّه بن العبّاس على فارس و أعمالها، في كلام طويل كان بينهما نهاه فيه عن تقديم الخراج: استعمل العدل، و احذر العسف و الحيف، فإنّ العسف يعود بالجلاء و الحيف يدعو إلى السّيف. (86969- 86927)
اللغة:(العسف) الظلم و العسف في الأصل أن يأخذ المسافر على غير طريق و لا جادّة و لا علم، فنقل إلى الظلم و الجور (حاف) حيفا: جار عليه -المنجد.المعنى:زياد بن أبيه أحد دهاة عصره الفتاكين و من الّذين خمرت طينتهم بالظلم و الجور، و لعلّ استعماله من قبله عليه السّلام لتوقّع إصلاحه و تأديبه و تقييده باللّطف لعلّه يرجع عن غيّه، و يظهر من كلامه هذا معه عناية أمير المؤمنين عليه السّلام بارشاده و تعليمه و قد شاع العسف و الحيف على أهل فارس من زمن عثمان بوسيلة عمّاله الجائرين، قال في الشرح المعتزلي: و كانت عادة أهل فارس في أيّام عثمان أن يطلب الوالي منهم خراج أملاكهم قبل بيع الثمار على وجه الاستسلاف- إلخ.أقول: و يظهر من ذلك شدّة العسف و الجور، لأنّ هذا الاستسلاف يضيق المعاش على أهل فارس من وجوه، فانّ أخذ الخراج قبل بيع الثمرة معناه تقويم الثمرة عليهم بأغلى ثمن، ثمّ الضغط عليهم في تسليم الخراج من مالهم فيلجئون إلى بيع الثمرة سلفا بأرخص القيم، أو الاقتراض بالرّبح المجحف، و هذا الضغط يوجب جلائهم عن الأرياف و المزارع فينجرّ إلى الخراب و الدّمار، أو إلجائهم إلى المقاومة و الثورة فينجرّ إلى الحرب و إعمال السيف و القتل و التدمير و لا ينتج إلّا الخراب و نقصان الخراج و كان زياد أخذ أهل فارس على سنّة عمّال عثمان، فنهاه عليه السّلام عن طلب الخراج قبل بيع الثمار، و بيّن له أنّ هذا العسف و الحيف يوجب خراب البلاد و قطع الخراج رأسا للجوء أهلها إلى الجلاء عنها أو القيام بالسيف على وجه الحكومة و الدولة، و هو أكثر فسادا و أخيب مغبّة.الترجمة:بزياد بن أبيه كه بجاى عبد اللَّه بن عباسش بر فارس و توابع آن حكمرانش كرده بود در ضمن سخن طولانى وى را از پيش گرفتن خراج نهي كرد و چنين فرمود: عدالت را بكار بند و از زورگوئي و خلاف حق حذر كن، زيرا زورگوئي مايه جلاء از وطن و كوچيدنست، و ستم و خلاف حق مايه بروز شورش و تيغ كشيدن.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص290
و قال عليه السّلام لزياد بن ابيه و قد استخلفه لعبد الله بن العباس على فارس و اعمالها، فى كلام طويل كان بينهما نهاه فيه عن تقديم الخراج: استعمل العدل، و احذر العسف و الحيف، فانّ العسف يعود بالجلاء، و الحيف يدعو الى السيف. «هنگامى كه زياد بن ابيه را قائم مقام ابن عباس بر حكومت فارس و شهرهاى تابع آن قرار داد در گفتارى دراز كه ميان آن دو صورت گرفت او را از گرفتن خراج پيش از رسيدن وقت آن نهى كرد و به او چنين فرمود: دادگرى را به كار بند و از بيداد و ستم پرهيز كن كه بيداد سبب آوارگى گردد و ستم شمشير در ميانه آرد.»
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: پيش از اين درباره دادگرى و ستم سخن گفته شد و سپس مى افزايد كه به روزگار عثمان چنين مرسوم بود كه حاكم خراج مردم فارس را پيش از فروش ميوه ها و خواربار و به صورت پيش پرداخت دريافت مى كرد. يا سبب اين كار آن بود كه حاكم اول سال قمرى را آغاز وجوب گرفتن خراج مى دانستند و به سال شمسى توجه نداشتند و اين موضوع موجب ظلم و بيداد نسبت به مردم مى شد و گروهى بسيار از حاكمان در اين مسأله به صورت نادرست عمل مى كردند و فرق ميان دو سال شمسى و قمرى را نمى دانستند تا آنكه گروهى از افراد زيرك متوجه شدند و موضوع كبيسه را پيش آوردند و هر دو سال را يكى قرار دادند. پس از آن باز اين موضوع را مهمل گذاشتند و فاصله ميان سال قمرى و سال پرداخت خراج كه سال شمسى بود، بسيار شد. بحث كامل در اين مسأله در خور اين جا نيست كه خارج از موضوع ادب است كه مبناى اين كتاب ما بر آن است.