شعر در تهنیت عید قربان
۳۱ شهریور ۱۳۹۴ 0عيد قربان بود وحاج به درك عرفات
ما و كوى صنمى كش عرفات از غرفات
شور زمزم به سر حاج و خليلى است مرا
كه زند جوش به چاه ذقنش آب حيات
حاج اگر در جمراتند بر جم شيطان
تا مناسك را محرم شده اندر ميقات
ما سر زلف چو شيطان وى از كف ندهيم
لَو رَمَتننايده المُشرقة رَمىَ الجمرات
حاج آويخته در پرده بيت اللَّه و ما
پرده بر خويش درانيم ز عشقش چو عصات
پرده كعبه دهد حاجت و در محفل وى
لَودَنَت مُهجَتُنا لا حتَرَقَت مِن سُبحات
باز آن ترك به حج آمد و از طلعت او
خانه كعبه شد انباشته از لات و منات
دلى از آهن بايد حجرالاسود را
تا ز خجلت بر خال و رخ او نايد مات
عجبم از حجر آيد كه چرا آب نشد
زاستلام رخ آن بت كه به است از مرات
زده تا سلسله زلف كجش حلقه بگوش
دست كس راست سوى حلقه نگردد هيهات
بس خوش افتاده بر اندام لطيفش احرام
سَيّئاتُ الشّرّفا فاقت فوق الحسنات
هست سيمين تنش از جامه احرام پديد
راست چون نور سماوى ز بلورين مشكات
چون نشنيد به عذارش عرق از طوف حرم
زَرَع الانجم خدّاه بطرف الغَلَوات
او كند هروله و زلف و رخش بطحا را
سنبل و گل شكفاند ز زمينهاى موات
تا صمد گو شده آن لعبت خورشيد جبين
زاشتياق رخ او گشته صنم جو ذرّات
گر صلوة همه كس برطرف كعبه بود
كعبه استاده كنون برطرف او به صلات
سعى حاج امسال از زلف و خط اوست هدر
كه ز عشقش نشناسد عشا را ز غدات
به صفا عارضش آن گونه مشاعر را برد
كه بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات
كس نيارد بسقايت شدن اندر بر حاج
كآتش انگيزد آب رخش از جام سقات
ننمايند اگر تلبيه نشگفت كزو
نيست در حاج نفس تا كه برآرند اصوات
كاش زى خانه يزدان چمدى داور يزد
تا ز عدلش دل ما بايد از آن ترك نجات
بانى كعبه انصاف براهيم خليل
كه ستم را زوى آمد شكن عزّى و لات
بر در جود عميمش چه فقير و چه غنّى
در بر كفّ كريمش چه الوف و چه مات
شمس را با رخ زيباش اضائت اندك
بحر را با دل داناش بضاعت مزجات
عرش الهام بود فكرتش از حدّ رموز
مهبط وحى بود خاطرش از كشف لغات
شده در عهد وى آن گونه غنا شامل خلق
كاغنيا راست بر امصاردگر حمل زكات
اى مهين قسوره غاب فتوت كه برزم
پر دلان از تو هراسند چو از ضيغم شات
از بنات آورد اقبال تواطوار بنين
در بنين افكند اجلال تو آثار بنات
بس با حياى روان فرقت (؟) جهد تو بليغ
نه عجب زنده شود گر استخوانهاى رُفات
صحت مردم ملك تو به حدى كه به نقد
جز به دامان اطبا نرسد چنگ ممات
چرخ مجرور به خاك محن ار خواهد كس
سازدش لطف تو مرفوع على رغم نجات
گرچه فرمانده ما جمله ز شه بد همه وقت
ليك نامد چو تو يك تن فطن فرّخ ذات
مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست
ليك مصحف بودش قدر فزون از تورات
رايت آنگاه كه رايت زند از بهركمال
گل دماند ز جماد و سخن آرد زنبات
حكمت آنگاه كه حكمت نگرد زامر محال
سلب پويد ره ايجاب و كند نفى اثبات
عرش در قصر تو منّت كشد از رفعت فرش
نجم در كوى تو حسرت خورد از نور حصات
تيغت اندر جگر داغ نصيب دشمن
همچو در كوره حداد حديد محمات
بود از حُسن بيان خامه جان پرور تو
همچو خضرى كه مر آن را ظلماتست دوات
بحر دل دادگرا بنده تو جيحونم
كه زرشك سخنم جامه به نيل است فرات
كُهن آيد اگر از دهر بيوت ملكان
من ز مدح تو همى تازه فرستم ابيات
من براى تو كنم جامه سرائى نه صله
گر همه قافيه شعر صلاتست و برات
شايگان گشت قوافى ولى از خوبى نظم
به تلافى سزد ار عفو رود بر مافات
كى بدرك بد و نيكم بود امكان كه مراست
تن نوان قلب طپان هوش رمان از عورات
نشد ار جو تو سدره جيحون در يزد
ماورالنهر سرودى هله در بلخ و هرات
تا بهر سال در آن كاخ كه افراخت خليل
به زيارت عجم و تازى و ترك آيد و تات
خوف دارنده از سهم عبيد تو عباد
طوف جوينده بر نعل كميت تو كمات
شاعر:جیحون یزدی
منبع: گلچین شعر حج،سعید سمنانیان،الهه مننفرد،صص231،233.