«فو الله لو حننتم حنين الوله العجال و دعوتم بهديل الحمام و جارتم جوار متبتلي الرهبان و خرجتم الي الله من الاموال و الاولاد التماس القربه اليه في ارتفاع درجه عنده او غفران سيئه احصتها كتبه و حفظتها رسله لكان قليلا فيما ارجولكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه» (سوگند بخدا، اگر مانند شتر بچه گم كرده بناليد و چونان كبوتري كه يار مانوس خود را از دست داده است، زاري كنيد و مانند تاركان دنيا از خوف و خشيت خداوندي فرياد برآوريد، و از اموال و فرزندان خود دل كنده براي طلب اعتلاي منزلت و تقرب ببارگاه ربوبي يا براي بخشوده شدن گناهي كه كتابهاي الهي آنرا شمرده و رسولانش آنرا حفظ كردهاند، رو به خدا برويد، در برابر آن پاداشي كه از خدا براي شما اميد دارم و در برابر كيفر و عقابي كه براي شما ميترسم، اندك خواهد بود).
آنچه كه در پشت پرده در انتظار فرزندان آدم است بالاتر از آنست كه قابل تصور باشد: «ما تطلع الشمس و لا تغيب الا لامر شانه عجيب»( ابوالعتاهيه) (آفتاب طلوع و غروب نميكند، مگر براي موضوعي كه داراي شان شگفتانگيز است).
تا مايهي طبعها سرشتند ما را ورقي دگر نوشتند
كار من و تو بدين درازي كوتاه كنم كه نيست بازي (نظامي گنجوي)
يك احساس عالي و فهم برين كه مستند به مشاهدهي حقايق و واقعياتست، براي عقول سليم و وجدانهاي پاك اثبات ميكند كه:
چرخ با اين اختران نغز خوش زيباستي صورتي در زير دارد آنچه در پيداستي (ميرفندرسكي)
گمان نرود كه اين يك احساس شاعرانه و فهم ذوقي خوشايند است. بلكه چنانكه گفتيم مستند به مشاهدهي حقايق و واقعياتست. شايد شما تشبيه كر مادرزادي را شنيده باشيد كه راسل در اين باره آورده است (با اينكه ميدانيم راسل از عشاق دلباختهي علم و دربارهي مسائل ماوراي طبيعي به نوعي آلرژي مبتلا بوده است) تشبيه راسل را در اينجا ميآوريم: ما في المثل به كر مادرزادي شباهت داريم كه در ميان يك عده موزيسين بزرگ شده و از روي روابطي كه بين قطعات نت موسيقي و نواختن آنها وجود دارد، بقواعد مربوطه واقف شده و ميتواند نتهاي موسيقي را بخواند و اركستري را هدايت كند. حال اگر اين كر مادرزاد از طريق ايما و اشاره بتواند توضيحات ديگران را درك كند، كم كم متوجه ميشود كه نتهاي موسيقي و حركات نوك انگشتان و ساير حركات نوازندگان در كيفيت ذاتي خود نمايندهي چيزهائي كاملا متفاوت از ظواهري هستند كه براي او مشهود ميباشند، ولي ادراك ارزش موسيقي و چگونگي آهنگهاي صوتي آن براي او غير ممكن است. حال دانش ما از طبيعت هم چيزي شبيه باين است. ما ميتوانيم نتهاي طبيعت را بخوانيم و به مشخصات رياضي آنها پي ببريم، اما استنباط ما از اينكه اين نتها نمايندهي چه چيزهائي هستند، بيشتر از حدود استنباط آن شخص كر دربارهي اينكه نتهاي موسيقي معرف چيزي به غير از ظواهر خود ميباشند، نيست، حتي آن كر مادرزاد از يك لحاظ هم بر ما رجحان دارد و آن اينكه ما از زندگي در ميان يك عده كه صداي موسيقي طبيعت را بشنوند نيز محروميم و در حقيقت همهي ما دربارهي درك نتهاي طبيعت كر هستيم. استادي در كنار ما نيست كه آهنگ واقعي نتهاي طبيعت را شنيده و اقلا با ايما و اشاره ما را براي ادراك كيفيات ذاتي آنها راهنمائي كند ملاحظه ميشود كه راسل با آن حساسيت كه به مسائل ماوراي طبيعي دارد، نتوانسته است اين حقيقت را پوشيده بدارد كه كل واقعيتها در همين اجزا و پديدهها و روابط محسوس و ملموس جهان طبيعت خلاصه نميشود.
يك عبارت ديگر از راسل را دربارهي همين اعتراف نقل ميكنيم و سپس نتيجهي هر دو عبارت را بيان ميداريم: اگر امور جهان را چنان تصور كنيم كه از يك عالم ابدي خارجي وارد جهان ما ميشوند، و نه از اين نظرگاه كه زمان را همچون خورنده هر چه كه هست مينگرد، در چنين صورتي من گمان ميكنم كه تصوير درستتري از جهان خواهيم داشت. اگر هم زمان واقعيتي داشته باشد توجه كردن به اينكه اين واقعيت اهميتي ندارد، نخستين منزل در راه حكمت است.
آيا صريحتر از اين عبارات سراغ داريد كه يك متفكر علم پرست كه ضمنا اكثر سخنانش دربارهي ماوراي طبيعت نوعي حساسيت را نشان ميدهد، بيان ميدارد كه اصول و مبادي و واقعيات اصيل اين جهان طبيعت در پشت پردهي آنست؟
نكتهي قابل توجه اينكه راسل ميگويد: حتي كر مادرزاد از يك لحاظ هم بر ما رجحان دارد و آن اينكه ما از زندگي در ميان يك عده كه صداي موسيقي طبيعت را بشنوند نيز محروميم و در حقيقت همهي ما دربارهي درك نتهاي طبيعت كر هستيم. استادي در كنار ما نيست كه آهنگ واقعي نتهاي طبيعت را شنيده و اقلا با ايما و اشاره ما را براي ادراك كيفيات ذاتي آنها راهنمائي كند. اين جملات از شخصي مانند راسل واقعا شگفتانگيز است، زيرا تا آنجا كه من با تاليفات اين شخص آشنائي دارم، ميتوانم بگويم: از نظر اطلاعات و آگاهي به تاريخ فلسفه و حكمت و اديان الهي و شخصيتهاي بسيار با عظمت اديان، از اشخاص كم نظير است. آيا او همهي اين مردان با عظمت را خيال پرور و فريب خورده تلقي كرده است؟!!! آيا داد و فرياد استاتيدي بزرگ مانند ابراهيم خليل و موسي بن عمران و ديگر انبياي بنياسرائيل و عيسي بن مريم و محمد بن عبدالله (ص) و پيشواياني مانند علي بن ابيطالب (ع) و اولياء الهي مانند ابوذرها و عرفائي مانند جلال الدين مولويها نميتواند ما را با آهنگ واقعي نتهاي طبيعت آشنا بسازد؟! آيا قيافهاي جديتر از قيافههاي انساني- ملكوتي اين اساتيد و رهبران انتظار داريم كه آهنگ واقعي نتهاي طبيعت را به ما بشنوانند؟!! آيا اين اساتيد و رهبران و مربيان در ارتباط با واقعيات طبيعت مرتكب خطا شده بودند؟! آيا علي بن ابيطالب (ع) واقع گراترين انسان دربارهي طبيعت نبوده است؟! آيا علي بن ابيطالب (ع) از عاليترين قدرت (خواه قدرت طبيعي و حيات اجتماعي و خواه قدرت مالكيت بر خويشتن) برخوردار نبوده است؟! او با كمال آشنائي با طبيعت و در كمال قدرت بوده است كه آهنگ نتهاي طبيعت را براي بشريت تعليم فرموده است، نهايت امر گوش شنوائي ميخواهد و اين گوش آن عضو مادي نيست، بلكه گوش عقل سليم و وجدان است كه حساسيت و شنوائي آن با بكار بردن مشروبات الكلي و بيبند و باري در اشباع شهوات و عشق به مقام و شهرت و خودپرستي، از بين ميرود و آدمي حتي نميتواند صداي خودش را هم بنشود.
ممكن است بگوئيد: چطور ممكن است آدمي صداي خودش را نشنود؟
پاسخ اين سوال آسان است و احتياجي به تتبع و فحص گفتار و رفتار شخصيتهاي گمشده در زير آوارهاي قرون و اعصار گذشته ندارد، همين لحظه بر گرديد و ورق قبلي اين صفحه را بار ديگر با دقت ببينيد و جملهي خود آقاي راسل را با دقت بخوانيد كه صريحا ميگويد: اگر امور جهان را چنان تصور كنيم كه از يك عالم ابدي خارجي وارد جهان ما ميشوند و نه از اين نظرگاه كه زمان را همچون خورندهي هر چه كه هست مينگرد، در چنين صورتي من گمان ميكنم كه تصوير درستتري از جهان خواهيم داشت اين عبارات را كه صريحا واقعيات ماوراي طبيعت و تاثير آنها را در طبيعت گوشزد ميكند، بخاطر بسپاريد، سپس داد و فرياد كاپلستون را كه يك استاد عاليقدر علمي و ماوراي طبيعي است در مصاحبه با راسل به آن عبارت ضميمه كنيد و نتيجه بگيريد. بحث كاپلستون با راسل باينجا ميرسد كه اگر خدا را انكار كنيم و يا تاثير او را در جهان طبيعت ناديده بگيريم، چه ميشود؟ كاپلستون فرياد ميزند هيچ تفاوتي ما بين فرمانده بازداشتگاه بلزن (سمبل شقاوت) و سراستافورد كريپس يا اسقف كانتربوري نميماند. (باصطلاح ما مسلمانها هيچ فرقي ميان ابن ملجم و علي بن ابيطالب نميماند) ملاحظه ميكنيد كه اين يك سخن كاملا جدي در شنواندن موسيقي طبيعت است كه آقاي راسل ميتوانست بشنود، ولي ميبينيم كه راسل با كمال جديت انگشتان خود را بگوشهايش فرو برده و دست به كار مغالطه و سفسطه بازي ميشود.
سوال و جواب اين دو شخص چنين شروع ميشود:
كاپلستون: خوب، بگذاريد طرز رفتار فرمانده بازداشتگاه بلزن را بعنوان مثال در نظر بگيريم. اين طرز رفتار بنظر من و شما نامطلوب ميآيد. در نظر آدولف هيتلر ظاهرا اين رفتار خوب و مطلوب بوده است، تصور ميكنم كه شما ناچار خواهيد بود اذعان كنيد كه اين طرز رفتار براي هيتلر خوب بوده است و براي شما بد. راسل: نه، من تا اين حد پيش نميروم. منظورم اينست كه بنظر من مردم ممكن است در اين مورد هم مثل ساير موارد اشتباه كنند. اگر شما يرقان داشته باشيد، چيزهائي را زرد ميبينيد كه زرد نيستند. شما اشتباه ميكنيد. (هيتلر اگر فرمانده بازداشتگاه بلزن را كه انسان بد است، خوب ببيند، اشتباه ميكند) پس از آنكه راسل مسئلهي خوب و بد را مربوط به احساسات مينمايد … كاپلستون: قبول، پس در اين صورت هيچ محك عيني خارج از احساسات براي محكوم كردن طرز رفتار فرمانده بلزن وجود ندارد؟ راسل: نه بيش از آنچه براي آدم رنگ كور وجود دارد كه عينا در يك همچو وضعي است. ما آدم رنگ كور را چرا عقلا محكوم ميكنيم؟ نه براي اينست كه در اقليت است؟ كاپلستون: من ميگويم براي اينكه همچو آدمي فاقد يك چيزي است كه قاعدتا جز طبيعت آدمي است. راسل: بله، اما اگر در اكثريت بود كه همچو حرفي نميزديم. (حتما براي خطاي راسل در اين پاسخ به پاورقي مراجعه فرمائيد). كاپلستون: پس شما ميگوئيد كه خارج از احساس هيچ محكي وجود ندارد كه ما به كمك آن تمايز بين رفتار فرمانده بلزن و رفتار مثلا سراستافورد كريپس يا اسقف كانتربوري را از هم تميز بدهيم؟ راسل: احساس در اينجا قدري بيش از اندازه ساده شده است. ما بايد اثرات اعمال و احساسات خودمان نسبت به آن اثرات را هم به حساب بياوريم. ميشود اين طور استدلال كرد كه فلان نوع رويدادها از نوعي هستند كه آدم دوست دارد و بهمان نوع از نوعي كه آدم دوست ندارد، بعد بايد اثرات اعمال را به حساب بياوريد. شما خيلي راحت ميتوانيد بگوييد كه اثرات اعمال فرمانده بلزن دردناك و نامطبوع بوده است. درست دقت كنيد كه راسل براي لغزيدن ازواقعيتي كه در رويارويش قرار گرفته است، خود را به چه در و ديواري ميزند؟! آخر مگر ميتوان با اين جملات شبيه به شوخيهاي بيمزه (اينراه آدم دوست دارد، آنرا آدم دوست ندارد) حساب حساسترين مسئلهاي را كه براي بشريت مطرح است، تصفيه نمود؟! اين چه پاسخي است كه راسل به كاپلستون ميدهد كه: شما براحتي ميتوانيد بگوئيد كه اثرات اعمال فرمانده بلزن دردناك و نامطبوع بوده است حالا به پاسخي كه كاپلستون به اين سخن راسل ميدهد، دقت كنيد: كاپلستون: موافقم، براي همهي آدمهاي بازداشتگاه خيلي دردناك و نامطبوع بوده است. اين پاسخ به سخن راسل معنايش اينست كه ناراحتي آنانكه در بازداشتگاه بلزن بودهاند، صحيح است، زيرا تحت شكنجه و غوطهور در رنج بودهاند، اما كساني كه بيرون از آن بازداشتگاه بودهاند، هيچ دليلي براي احساس درد و رنج آنان وجود ندارد. ولي راسل اين درد و رنج را به همهي انسانهائي كه بيرون از بازداشتگاه هستند نيز تعميم ميدهد. راسل: بله، ولي نه تنها براي آدمهاي توي بازداشتگاه بلكه براي آدمهاي بيرون هم كه دربارهي اين اعمال فكر كردهاند، دردناك بوده است. كاپلستون: بله، در عالم تخيل كاملا درست است.
معناي اين پاسخ اينست كه رنج كشيدن يا احساس ناراحتي اشخاص بيرون از بازداشتگاه، خيالات محض است، يا يك احساس بياساسي است كه بهيچ مبنائي اصيل متكي نيست. اين اعتراض كاپلستون بر مباني فكري راسل در مسئلهي مورد بحث هيچ جوابي ندارد ولي با اينحال، چون آقاي راسل ميخواهد صداي آن استادي را كه تلاش ميكرد موسقي طبيعت را بگوشش بنوازد، ناشنيده بگيرد، ميگويد: بله، من در اين مورد بيش از مورد ادراك رنگ احتياج به دليل ندارم. بعضي مردم هستند كه خيال ميكنند همه چيز زرد است، بعضي مردم يرقان دارند و من با اين مردم موافق نيستم، من نميتوانم ثابت كنم كه هيه چيز زرد نيست، دليلي براي اثبات اين موضوع در دست نيست، ولي بيشتر مردم با من موافقنند كه همه چيز زرد نيست و بيشتر مردم هم با من موافقند كه فرمانده بلزن اشتباه ميكرد!!! اولا آقاي راسل در ص 191 وقتي كه ميخواهد علت اينكه بعضي چيزها زرد بنظر ميرسند را بيان كند، چنين ميگويد: خوب، چرا يك چيز زرد بنظر ميرسد و يك چيز ديگر آبي، من از دولت سر فيزيكدانها ميتوانم به اين سئوال كمابيش جواب بدهم گويا اين دولت سر فيزيكدانها را راسل در اينجا فراموش كرده است كه ميگويد: من نميتوانم ثابت كنم كه همه چيز زرد نيست!!
واقعا جاي شگفتي است، اگر هر يك از رنگها از نظر فيزيكي مربوط به تموجات و نور ميباشد، چنانكه هست، مسلما شما براي اثبات و تعيين هر يك از آنها با عدد و واقعيت سر و كار داريد، مسلما آن عدد از امواج و آن ارتباط با نور كه موجب بروز نمود رنگ زرد ميباشد، موجب بروز رنگ آبي و بنفش و سرمهاي نميباشد. پس اثبات اينكه همه چيز زرد نيست ممكن است. اكنون دقت فرمائيد در اين مقايسهاي كه راسل ميان اين دو مسئلهي: بيشتر مردم با من موافقند كه همه چيز زرد نيست و بيشتر مردم با من موافقند كه فرمانده بلزن اشتباه ميكرد انجام ميدهد!!
اولا- چنانكه در گذشته اشاره كرديم، راسل اكثر مردم را بدين ترتيب تخطئه کرده است كه عقل سليم در مردم بسيار كمياب است و هر كس در مغزش زاويهاي براي جنون دارد، بنابراين فرمايش! راسل ميتوان گفت: از كجا ميدانيد كه موافقت بيشتر مردم با شما در اينكه همه چيز زرد نيست يكي از فعاليتهاي زاويهي جنون همان مردم نباشد؟
ثانيا- مقايسه ميان خوبي شخصيتهاي رشد يافته مانند پيامبران و اولياءالله و بدي اشقيا مانند فرمانده بازداشتگاه بلزن با رنگ زرد و آبي كه بعضي مردم رنگ زرد را دوست دارند و بعضي ديگر آبي را (نهايت امر كسانيكه رنگ زرد را دوست دارند، عددشان بيشتر است، پس من هم با كسانيكه رنگ زرد را دوست دارند، چون اكثريتند موافقم!) جز براي ناشنيده گرفتن صداي استادي كه ميخواهد موسيقي طبيعت را براي راسل قابل درك بسازد، علت ديگري نميتوان پيدا كرد. آيا موسي بن عمران و فرعون، ابراهيم خليل و شداد، محمد بن عبدالله (ص) و ابوجهل، علي بن ابيطالب (ع) و ابن ملجم مانند رنگ زرد در مقابل رنگ آبي است فقط با اين تفاوت كه مثلا دوستداران رنگ زرد بيشترند؟!!!
يك عبارت هم از ماكس پلانك فيزيكدان بسيار مشهور قرن درباهي اينكه واقعيات اصيل اين جهان طبيعت در پشت پردهي آنست، ميآوريم: كمال مطلوب فيزيكدان شناسائي جهان خارجي حقيقي است، با اينهمه يگانه وسايل كاوش او، يعني اندازهگيريهايش، هرگز دربارهي خود جهان حقيقي چيزي باو نميآورند، اندازهها براي او چيزي جز پيامهائي كم و بيش نامطمئن نيستند يا به تعبير هلمهولتز جز علاماتي نيستند كه جهان حقيقي به او مخابره ميكند و سپس او به همان طريقي كه زبانشناس ميكوشد تا سندي را كه از بقاياي تمدني ناشناخته است بخواند، در صدد نتيجهگيري از آنها بر ميآيد. اگر زبانشناس بخواهد به نتيجهاي برسد بايد اين را چون اصلي بپذيرد كه سند مورد مطالعه معنائي در بر دارد. اين مسائل كه تاكنون مطرح كرديم براي اثبات اين حقيقت بود كه نه تنها علم نميتواند واقعيات و اسرار پشت پردهي طبيعت را كه مباني اصيل طبيعت و جريانات آن هستند، منكر شود، بلكه خود علم است كه ميگويد: مطالعهي دقيق طبيعت ما را به اعتقاد به واقعيات پشت پردهي طبيعت كه بسيار با اهميت ميباشند، رهنمون ميگردد.
راه ديگري براي اثبات واقعيات پشت پردهي طبيعت وجود دارد كه درون آدمي است، يك احساس خالص و فهم ناب و درك عالي جهان طبيعت را بدون واقعيات و مبادي ماوراي طبيعي مانند جانداري دم بريده و بي سر تلقي نميكند. اين احساس و فهم و درك با اين دستور كه سرت را پائين بينداز و بخور و بخواب، مرگ نزديك است و مرگ پايان كار است تضاد آشتيناپذير دارد كه با شوخيهاي اپيكوري و دگماتيسمهاي منتهي به نيهيليسم، قابل آشتي كردن نيستند. و آنچه كه در پشت پرده است با ابديت و مبناي حيات حقيقي ما مربوط است، لذا اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه آنهمه اصرار به حركت و كوشش در راه تامين بعد ابديت روح انساني دارد.
آيندهي فوق العاده با اهميت، در انتظار انسانها:
آيات قرآني و روايات معتبر و مخصوصا نهج البلاغهي اميرالمومنين عليهالسلام هشدارهاي شديدي دربارهي منزلگه نهائي و عالم ابديت و سراي آخرت دادهاند. اينهمه هشدارها و آگاهسازيها از يكطرف، و جريان اسرارآميز عالم طبيعت كه با سكوت بسيار اعجابانگيز در دل هر انسان بيداري غوغاها بر پا ميكند، از طرف ديگر و احساس بسيار ناب و عالي دربارهي عاقبت فضيلتها و شقاوتها كه به تنهائي ميتواند عكس العمل بسيار با اهميت پشت پرده را ثابت نمايد، از طرف سوم، گوياي يك خبر بزرگي است كه همه انبياء و اولياء و حكماي راستين با كمال جديت ابراز نمودهاند، اهميت اين خبر بقدري است كه اميرالمومنين آن راستگوترين راستگويان ميفرمايد: اگر مانند شتر بچه گم كرده بناليد و چونان كبوتري كه يار مانوس خود را از دست داده است، زاري كنيد و مانند تاركان دنيا از خوف و خشيت خداوندي فرياد برآوريد و از اموال و فرزندان خود دل كنده، براي طلب اعتلاي منزلت و تقرب ببارگاه ربوبي يا براي بخشودن شدن گناهي كه كتابهاي الهي آنرا شمرده و رسولانش آنرا حفظ كردهاند، رو به خدا برويد، در برابر آن پاداشي كه از خدا براي شما اميد دارم و در برابر كيفر و عقابي كه براي شما ميترسم، اندك خواهد بود.
شايد بعضي از سادهلوحان نتوانند با نظر به بياهميتي و سادگي زندگي كه از حيات دنيوي برداشت نمودهاند، مطالب اميرالمومنين (ع) را هضم كنند. و چه فراوانند اينگونه افراد. بايد مغز اين سادهلوحان را در برداشتي كه از حيات دارند، آگاه ساخت باينكه شما دربارهي حيات انساني چه فكر ميكنيد؟ اگر چنين ميانديشيد كه حيات شما يك پديدهي تصادفي در يك طبيعت تصادفي بوجود آمده و مانند كفي ناپايدار روي آب است كه بوجود ميآيد و بسرعت هم نابود ميشود و راه نيستي را پيش ميگيرد؟! اگر دربارهي حيات چنين ميانديشيد، اي بينوايان، شما حتما به خطا رفتهايد و اين خود شمائيد كه با اين تفكرات عاميانهي محض حقيقت زندگي را پوچ و هيچ نموده و قدرت انديشيدن در حقيقت زندگي و ماوراي آنرا از دست دادهايد. اما يك نوع تفكر ديگر دربارهي زندگي هم وجود دارد كه اگر خيالات بي سر و ته و تلقينات بياساس كه مغز شما را پر كرده است، فرصتي داد، باين نوع تفكر نيز بپردازيد، و نترسيد، زيرا اگر سودي هم براي شما نداشته باشد، ضرري نخواهيد كرد.
نمونههايي از قضايائي كه با اين نوع تفكر دربارهي حيات داريم، بقرار زير است:
1- حيات انساني با يك موج انديشه ميتواند يك جامعهاي را دگرگون بسازد.
2- حيات انساني بقدري ميتواند از لطافت و ظرافت عالي برخوردار باشد كه همهي انسانها را جزئي از خود بداند.
3- حيات انساني بقدري لطيف و زيبا ميشود كه هستي را مانند يك بوته گل زيبا تلقي كند.
4- حيات انساني بقدري به خشونت ميگرايد كه خود را با قيافهي خصومت روياروي عالم هستي ميبيند.
5- حيات انساني بقدري حساسيت پيدا ميكند كه: من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان يعني ظريف و لطيفترين حقيقتي كه دم فرشتگان ملكوتي است، او را ناراحت و ملول مينمايد.
6- با اينحال وقتي كه عشق در دل او راه ميابد، قدرتي كه در برابر همهي جهان هستي ميتواند مقاومت كند، در خود ميبيند: قال و مقال عالمي ميكشم از براي تو.
7- حيات انساني وقتي كه در ظلمات جهل فرو رفت، همهي جهان را تاريك ميبيند.
8- حيات انساني وقتي كه با نور معرفت منور گشت، جهان را پر از فروغ الهي ميبيند.
9- حيات انساني اگر معناي محبت را درك كرد و آنرا در جان خود به عنوان عنصر فعال درآورد، به همهي جانداران محبت ميورزد.
10- بالعكس، اگر حيات انساني بغض و عداوت را در جان خود به عنوان عنصر فعال درآورد، گوئي آن جلاد خون آشام است كه نابود كردن همهي همهي جانداران را وظيفهي حتمي خود ميداند.
11- حيات انساني اگر استقلال پيدا كرد، جهان هستي را در گوشهاي از مغز خود در مييابد، بدون اينكه احساس سنگيني نمايد.
12- حيات انساني با داشتن مغز و روان معتدل هرگز محدوديتي براي ارادهي خود قائل نميشود. 13- حيات انساني هرگز از بدست آوردن امتيازات سير نميشود.
14- حيات انساني تا آنجا پيش ميرود كه بجز خدا نبيند.
15- حيات انساني تا آنجا به عقب برميگردد كه در اين جهان سترگ بجز از خود چيز ديگري را نميبيند حتي خود را تا حد خدائي براي خويشتن در ميآورد.
اينست وضع مغزي و رواني انسان كه هم از ابعاد مثبت تا بينهايت بالا ميرود و هم از ابعاد منفي تا بينهايت به پستي سقوط ميكند. آيا وضع چنين انساني وحشتناك نيست؟ آيا اين موجود نبايد سخت نگران آيندهاش باشد؟ آيا نتايج اين استعدادها و فعاليتهاي آنها چه در جهت مثبت و چه در جهت منفي موجب دهشت و نگراني شديد نيست؟. آيا با پذيرش اين مطلب كه بكار انداختن استعدادهاي مثبت و سازنده اين موجود، كه او را تا جاذبهي پيشگاه ربوبي پيش ميبرد، نبايد به زر و زيور و مال و منال محدود و چند روزهي دنيا دل نبندد؟