صد روایت کوتاه و خواندنی از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره) - بخش پنجم

صد روایت کوتاه و خواندنی از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره) - بخش پنجم

۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ 0 فرهنگ و اجتماع

آزمون موحدین

یک روز داخل حجره نشسته بودیم آقای قاضی هم نشسته بود و درباره توحید افعالی و این که در جهان هیچ عملی بدون اذن خدا و مستقل از او رخ نمی دهد صحبت می کرد همان طور که گرم صحبت بود ناگهان صدای وحشتناکی از بالای سقف آمد و گرد و خاک فضای حجره را پر کرد.
شاگردان همه سراسیمه و با عجله به سمت در حجره یورش بردند برخی این میان دیگران را کنار زدند تا خودشان بتوانند زودتر جان سالم به در ببرند چند لحظه ای که گذشت معلوم شد که سقف خراب نشده و صدا از جای دیگری بود.
همه به حجره برگشتیم دیدیم استاد همچنان سرجای خودش نشسته اتفاقا آن خرابی از بالای سر استاد شروع شده بود. 
همین که نشستیم گفت:«بیاید ای موحیدن توحید افعالی!»
حال شاگردانی که همدیگر را کنار زده بوند تا جان سالم به در ببرند دیدنی بود. بله حفظ جان واجب ود اما آن قدر از حضور خدا  در آن حادثه غافل شده بودیم که فداکاری و ایثار را از یاد برده بودیم غرق در خجالت نشستیم.
 

صورت

یک شب که می خواستم طبق معمول برای نماز شب و تهجد بلند شوم کسالت عجیبی در خودم احساس کردم. دیدم این طوری نمی توانم.همین طور مردد مانده بودم که ناگهان فرشته زیبایی در برابرم آشکار شد. 
تماشای زیبایی آن فرشته تمام کسالت و سنگینی ام را از بین برد. راحت بلند شم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم صبح خدمت آقای قاضی رسیدم ماجرار تعریف کردم. سکوتی کرد بعد گفت:«عجب تو که هنوز گرفتار صورت هستی!پس کی می خواهی به معنا برسی؟!» استاد همیشه تاکید می کرد که به این کشف و کرامات در طول مسیر سلوک توجه نکنید. 
می گفت:«دلتان را به خدا بدهید و جز او به چیز دیگری توجه نکنید که همه چیر فانی است جز او. چیزی جز او ارزش دل دادن ندارد... در حال نماز یا ذکر هر چه جز زیبایی مطلق و جمال الهی دیدید یا شنیدید شما را مشغول نکند مبادا به بهانه بهشت از بهشت آُرین غافل شوید»
 

بگو قاضی نمی آید!

بین مردم به کشف و کرامات مشهور بود. 
یک بار که به نجف آمد سراغ آقای قاضی رفت و با او به گفت و گو نشست.
بین صحبت هایش گفت:«من در گذشته حالی داشتم که تمام گیاهان خواصشان را به من می گفتند. مدتی است که حجابی حاصل دشه و دیگر با من حرف نمی زنند. تقاضا دارم عنایتی بفرمایید تا آن حال بازگردد.»
آقای قاضی گفت:«دست من خالی است.»
او هم ناامید رفت اما چند روز بعد برگشت و گفت:«آنچه شما به من نداید را از امام زمان گرفتم. در ضمن ایشان فرمودند:به قاضی بگو بیاید با او کار دارم».
آقای قاضی هم با خونسردی گفت:«بگو قاضی نمی آید!»
بعد از رفتنش استاد رو کرد به شاگردان و داستان گسی را تعریف کرد که خودش موسس مذهب شیخیه بود و شاگردش جریان انحرافی بابیه را درست کرده بود:
«داستان این بنده خدا مانند داتسان شیخ احمد احسایی است که روزی به شاگردانش گفت:«هر وقت به حرم مشرف می شوم و سلام میدهم حضرت بلند جواب مرا می دهد یک مرتبه با من بیاید تا بفهمید!» شاگردان با شیخ به حرم رفتند شیخ سلام کرد و از شاگردان پرسید :«جواب را شندید؟» گفتند:«نه« معلوم شد آنچه شنیده چیزهایی بوده که به ذهنش خطور می کرده نه سلام واقعی امام.»
 

مدارا

آقای قاضی با بعضی از بزرگان و اهل کشف و کرامات که در نجف بودند روابط دوستانه و رفاقت داشت ولی در ارتباط با آنها بسیار دست به عصا حرکت می کرد.
درباره یکی از آنها گفته بود:«فلانی مانند کبریت است . اگر مطلبی خارج از استعداد و ظرفیتش بیان کنم فورا آتش می گیرد و نابود می شود.»
آقای قاضی حتی با همه شاگردانش هم به یک شکل تعامل نمی کرد با هر کسی متناسب به استعداد و حالاتش حرف می رند.
بعضی از شاگردانش زودتر رشد می کردند و بعضی دیرتر
بعضی از شاگردانش حتی پس از ده دوازده سال رفت و آمد با او چیزی از توحید سر در نمی آوردند. 
برخی هم بعد از چندین سال که خدمت آقای قاضی بودند ناگهان رهایش می کردند و می رفتند.
 

شادباش ای دل

در روز غدیر سر از پا نمی شناخت لباسهای مرتب و شیک می پوشید در خانه جشن بر پا می کرد و همه دوستان و آشنایان را دعوت می کرد. 
پذیرایی هم مفصل بود با میوه و شیرینی
رسم هر ساله این بود که یکی از فضلا با صدای بلند خطبه غدیرخم را می خواند موقع خواند خطبه پرشور و هیجان در سیمای استاد ظاهر می شد. خودش هم اشعاری درباره غدیرخم از حفظ می خواند وگاهی هم همان جا در وصف امیرالمومنین (ع) شعر می گفت. حتی یک بار قصیده ای طولانی را به زبان فارسی سرود: شاد باش ای دل که شاد آید غدیر هم مخور انده که آید دیر دیر...»
 
 

درس کافی نیست

از تبریز برای خواند درس دین راهی نجف شده بودم از وضع نحف بی اطلاع بودم نمی دانستم کجا بروم و چه بکنم. در بین راه مدام به این فکر می کردم که چه درسی بخوانم و پیش چه استادی بروم و چه راه و روشی انتخاب کنم که خد ا از آن راضی باشد.
وقتی به نجف رسیدم در همان ابتدا رو کردم به بارگاه امیرالمومنین (ع)
«یا علی من برای ادامه تحصیل به محضر شما شرفیاب شده ام ولی نمی دانم چه روشی را پیش بگیرم خودتان مرا بهع آنچه صلاحم است راهنمایی کنید...»
همان روزهای اول بود که نشسته بودم و به آینده ام فکر می کردم ناگهان در خانه را زدند. در را باز کردم دیدم یکی از علمای بزرگ شیعه است. داخل شد نشست و خیر مقدم گفت. 
چهره بسیار نورانی و جذای داشت . با کمال صفا و صمیمیت با من گفتگو کرد. در میان صحبت هایش اشعاری هم برایم خواند. بعد گفت:
«کسی که به قصد تحصیل به نجف می آید خوب است علاوه بر تحصیل به فکر تهذیب و تکمیل روح خودش هم باشد..»
این را گفت و رفت. همان موقع مرا شیفته اخلاف و رفتار ش کرد.
بعدا فهمیدم او سید علی آقای قاضی بوده است.
 

استاد

علامه طباطبا یی می گفت:
«من اوایل که کتاب اسفار ملاصدرا رامی خواندم خیلی روی مباحث فلسفی کتاب فکر می کردم و به تجزیه و تحلیل شان می پرداختم کم کم در من این غرور پیدا شده بود که ملاصدرا هم اگر بیاید بهتر از این نمی تواند مباحث خودش ار تجزیه و تحلیل کند تا این توفیق استفاده از درس آقای قاضی فراهم شد. هنگامی که ایشان از مباحث مربوط به «وجود« برای ما سخن گفتند تازه فهمیدم که من تا به حال یک کلمه از اسفار نفهمیده بوده ام.»
 
 

بی بهره

برای بهره بردن از محضر آقای قاضی بار سفر بسته بود و با مشقت های آن زمان به نجف هجرت کرده بود به نجف که رسید قبل از تشرف به بارگاه امیرالمومنین (ع) ابتد ا به خانه آقای قاضی رفت.
آقای قاضی که متوجه شده بود او را به خاطر این ترک ادب برای همیشه از خود طرد کرد به او گفته بود:«دیگر از ما بهره ای نداری!» 
هرچه از او اصرار بود از آقای قاضی انکار بود.
 
 

امتحان کردی؟!

حرف هایی در مورد آقای قاضی نشیده بود. اما نمی دانستم راست است یا نه؟
اتفاقا روزی بیرون مسجد به آقای قاضی برخوردم سلام و احوال پرسی کردیم و گرم صحبت شدیم.
آقای قاضی از اسرار و آیات الهی و عظمت مقام توحید و قدم گذاشتن در آن حرف زد.
من دوباره به فکر فرورفتم :«اگر حقیقتی باشد و ما از آن غافل باشیم وای بر ما! از طرفی هم عملوم نیست آنچه او می گوید واقعا راست یا نه...»
در این فکر بودم که ناگهان دیدم مار بزگر یبا سرعت به سمت م امی آید وحشت کردم.
یک دفعه دیدم آقای قاضی اشاره ای به مار کرده و گفت:«بمیر به اذن خدا!مار خشکش زد!»
من هم خشکم زده بود ...خدایا این خواب است یا بیداری؟!
به مسجد رفتیم و مشغول نماز و اعمال شدیم در نماز باز از خاطرم گذشت که :«کاری که این مرد کرد واقعیت داشت یا چشم بندی بود؟ مار واقعا مرده ؟‌یا زنده است و فرار کرده...»
از مسجد بیرون آمدم. دیدم مار مثل چوب خشکی روی زمین افتاده با پا تکانش دادم هیچ حرکتی نداشت.
به مسجد برگشتم .
نماز و اعمال مسجد که تمام شد آقای قاضی را دیدم لبخند زد و گفت:
«خب آقاجان!امتحان هم کردی؟»
 

منبع

  • استاد صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی:انتشارات موسسه خدمات مشاوره ای و پژوهش های اجتماعی -نوبت چاپ اول-۱۳۹۹
 
کانال قرآن و حدیث را درشبکه های اجتماعی دنبال کنید.
آپارات موسسه اهل البیت علیهم السلام
کانال عکس نوشته قرآن و حدیث در اینستاگرام
تلگرام قرآن و حدیث
کانال قرآن و حدیث در ایتا
کانال قرآن و حدیث در گپ
پیام رسان سروش _ کانال قرآن و حدیث