صد روایت کوتاه و خواندنی از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره) - بخش نهم
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ 0 فرهنگ و اجتماعدرویش؟!
بعضی از اهل نجف سنگ جمع کرده بودند و به در خانه آقای قاضی می زدند.
به طلبه ها می گفتند اگر به درس او بروید از اجتهاد باز می مانید.
از او پیش مرجع تقلید زمان بدگویی می کردند.
شهریه طلبه هایی که با او در ارتباط بودند را بریدند
برخی از شاگردان او را از نجف تبعید کردند.
چراغ های مسجدی که در آن درس می گفت را می شکستند.
سجاده زیرپایش را کشیدند محل تدریسش را سنگ باران کردند.
می گفتند:«قاضی درویش است و طلبه ها را گمراه می کند». اما خودشان هم می دانستند مسلک آقای قاضی با دروایش آن زمان از زمین تا آسمان فرق دارد.
بعضی از دروایش به بهانه توحید و ولایت به دستورات فقهی و شرعی آن طور که باید وش اید توجهی نداشتند. اما آقای قاضی یک فقیه بود و باورش هم بر این بود که رسیدن به حقایق عرفانی و توحیدی جز از راه شرع و عمل به احکام الهی ممکن نیست. خودش حتی هیچ کدام از مستحبات را ترک نمی کرد.
مخالفان همین را هم به عنوان علامت نفاق او معرفی می کردند:« این مقدار از زهد و اعمال مستحبی که قاضی انجام می دهد از روی اخلاص نیست او یک صوفی است و صوف یها برای این اعمال ارزشی قایل نیستند.»
آقای قاضی در مواجه با این گونه تهمت ها وبی اخلاقی ها دایما شاگردانش را به صبر و آرامش فرا می خواند. البته برای رفع سوتفاهم هم تلاش م یکرد.
گاهی به صراحت می گفت:«طریقه ما همان طریقه علما و فقهاست... به صدق و صفا...» یک بار هم که کسی از سلسله اساتیدش سوال کرده بود گفته بود:«ما را با دراویش کاری نیست برای من سلسله درست نکن«.
در نوع پوشیدن غذاخوردن و رفتارهای اجتماعی هم هیچ شباهنی با فضای درویشی نداشت اما همچنان تهمت درویشی بهترین حربه در درست مخالفان بود.
نگران
وقتی به حرم امیرالمومنین (ع) می رفت حتما مقید بود زیارتی بخواند.
آن روز که به حرم رفتیم دیدم بدون خواندن زیارت دارد از حرم خارج می شود.
پرسیدم:«چرا امروز اینقدر زود برگشتید؟!»
گفت:« در حرم کسی را دیدم که می دانم نسبت به من بغض و کینه ای در دل دارد ترسیدم مرا ببیند و این کینه دوباره در دلش زنده شود و در نتیجه اعمال خوبش از بین برود.»
پرچمدار
نفس نفس می زد.
گویا تمام مسیر را دویده بود.
به خیال خودش خبر مهمی آورده بود.
«از شما نزد آسید ابوالحسن اصفهانی بدگویی کرده اند. ایشان هم دستور داده اند هرکسی برنامه ای جز وقفه و اصول دارد شهریه اش قطع شود از جمله شما و شاگردان شما...»
سیدابوالحسن اصفهانی ریس حوزه علمیه و مرجع شیعیان بود آقای قاضی نگاهی کرد. آرامش در نگاهش موج می زد.
گفت:« احترام آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی و اطاعت از ایشان بر همه واجب است. پرچم اسلام اکنون به دست ایشان است و همه وظیفه دارند ایشان را به هر نحو ممکن یاری کنند.»
من آن نیستم
از ایران آمده بودند نجف.
خدمت آقای قاضی رسیده بودند برای عرض ارادت
گفتند:«آقا ما از شما تقلید می کنیم.»
اشک توی چشمان آقای قاضی حلقه زد. حالش منقلب شد.
دستانش را بالا آورد و با گریه گفت:«خدایا تو می دانی من آن کسی که اینها می گویند نیستم!»
رو کرد به آنها و گفت:« بروید و از سید ابوالحسن اصفهانی تقلید کنید.»
شتر دیدی ندیدی
یکی از علمای معروف مشهد دشمنی عجیبی با پدرم داشت . بدگویی از پدرم نقل زبانش بود آن هم بر روی منبر آن هم در ماه مبارک رمضان.
مرا نمی شناخت و من هم چیزی نمی گفتم. فقط قلم و کاغذ دستم بود و مطالبش را یادداشت می کردم.
روزی به من گفتندکه :«پسرش ابنجات پای منبر شما نشسته.»
آمد و از من عذر خواست و حتی یک روز هم مرا برای افطار به منزلش دعوت کرد.
به نجف برگشتم خدمت پدر رسیدم و برگه ها را نشانش دادم .
گفت:«مگر دیوانه شده ای؟! فلانی هیچ وقت از این حرف ها نمی زند برو این برگه ها را بینداز دور!»
این ماجرا گذشت سی سال بعد که یکی از کتاب های آن شخص به دستم رسید دیدم صد رحمت به آنچه در مشهد شنیده بودم....!
مرحوم آیت الله بهجت گفته بود:«فلانی (همان عالم مشهدی) به کسانی دشنام می داد که من می دانستم شب ها در هنگام خواب به قدری از عشق و خوف خدا اشک می ریزند که بالش زیرسرشان خیس می شود البته شنیدم که ایشان در اواخر عمر توبه کرده.»
راضی نیستم
«شیخ ابراهیم !شنیده ام پریشب در منزل فلانی اسم مرا بر بالای منبر آورده ای؟!»
تا به حال چهره استاد را تا این حد برافروخته و پریشان ندیده بودم.
گفتم؛«بله آقاجان...»
استاد ادامه داد:«اگر به حرام و حلال معتقدی من راضی نیستم نه بالای منبر نا پایین منبر یک کلمه از من اسم بیاورید.هرکدام از این آقایان که درس من می آیند و درباره اوصاف من زیاده روی می کنند حرام است من راضی نیستم.»
کشف
یک بار کسی از او پرسیده بود:«شما نسان کاملی هستید؟»
او هم پاسخ داده بود:«من لنگه کفش انسان های کامل هم نمی شوم....»
خودش را هیچ حساب نمی کرد.....
برویم تا بشنوی
پشت سر استاد در حال حرکت بودم. یک دفعه دیدم شیخی از دور به سمت او می آید. جلوی استاد را گرفت و گفت:«از کجا معلوم حرف های شما راست باشد؟ من می خواهم از خود امام زمان (ع) اینها را بشنوم.»
جواب شنید:«خب بیا برویم تا بشنوی»
جاخورد توقع چنین پاسخی را نداشت.
راه افتادیم آن دو جلو و من پشت سر.
ناگهان دیدم اثری از آثار شهر نیست و داریم در بیابانی قدم می زنیم کم کم یک بلندی از دور معلوم شد مردمانی در حال رفت و آمد بودند.
ناگهان شیخ پشیمان شد:«نه! من نمی خواهم. مرا برگردان!»
آقای قاضی گفت:«تو خودت اصرار داشتی برویم ببینیم!»
شیخ با دستپاچگی جواب داد:«نه !برگردیم.»
از همان جا برگشتیم . قدری گذشت دوباره در همان کوچه و شهر خودمان بودیم.
حرمت تربت
« لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ...»
ناگهان رشته تسبیح تربت کربلا پاره شد.
دانه ها روی زمین پراکنده شدند.
با چشمان کم سو قادر به جمع کردن دانه ها نبود.
به احترام تربت حسنی تا صبح بیدار ماند و خواب را بر خودش حرام کرد مبادا پایش به طرف تربت درار شود.
منبع
- استاد صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی:انتشارات موسسه خدمات مشاوره ای و پژوهش های اجتماعی -نوبت چاپ اول-۱۳۹۹
دانلود:
asnad.pdf (3.87 MB)