جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص302
[در آخرين بخش اين خطبه كه امير المومنين على عليه السلام موضوع پيوستگى و ملازمت خود با رسول خدا (ص) را بيان فرموده است، و ضمن آن از معجزه يى كه كفار قريش از پيامبر (ص) خواسته اند تا درختى را فراخواند، كه با ريشه هايش از جاى خود كنده شود و بيايد و مقابل پيامبر بايستد، سخن گفته است. ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات چنين آورده است ]: اما موضوع درختى كه پيامبر (ص) آنرا فرا خواند و به حضورش آمد حديثى است كه بسيارى از محدثان آنرا در كتابهاى خويش آورده اند و متكلمان هم آنرا ضمن بيان معجزات رسول خدا (ص) نقل كرده اند و بيشتر آنان اين موضوع را همانگونه كه در اين خطبه امير المومنين آمده است آورده اند. برخى هم اين موضوع را به صورت مختصر نقل كرده اند كه پيامبر (ص) درختى را فرا خواند و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافت به حضورش آمد.
بيهقى اين موضوع را در كتاب دلائل النبوة آورده است و محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره و مغازى به صورت ديگرى نقل كرده است. محمد بن اسحاق مى گويد: ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن عبد المطلب بن عبد مناف از همه قريش نسبت به پيامبر (ص) خشن تر بود. روزى در يكى از دره هاى مكه تنها به رسول خدا برخورد. پيامبر (ص) به او فرمود: اى ركانة آيا حاضر نيستى از خدا بترسى و آنچه را كه من تو را به آن فرا مى خوانم بپذيرى؟ ركانه گفت: اگر بدانم آنچه كه مى گويى حق است از تو پيروى مى كنم. پيامبر فرمود. آيا اگر با تو كشتى بگيرم و ترا بر زمين زنم قبول مى كنى كه آنچه من مى گويم حق است گفت آرى. فرمود: برخيز تا با تو كشتى بگيرم. ركانه برخاست و همينكه پيامبر به او حمله آورد او را، بدون اينكه از خودش اختيارى داشته باشد، بر زمين زد. ركانه گفت: اى محمد اين كار را تكرار كن. تكرار كرد و باز هم ركانه را بر زمين زد. ركانه گفت: اى محمد، اين شگفت است كه چنين مرا بر زمين مى زنى پيامبر (ص) فرمودند: اگر بخواهى كه از خدا بترسى و از آيين من پيروى كنى شگفت تر از اين را به تو نشان مى دهم. ركانه گفت: آن چيست فرمود: همين درختى را كه مى بينى براى تو فرا مى خوانم كه بيايد. ركانه گفت: آنرا فرا خوان و پيامبر (ص) چنان فرمود و آن درخت حركت كرد و آمد و مقابل رسول خدا (ص) ايستاد. آنگاه پيامبر (ص) فرمود: به جاى خود برگرد و درخت به جاى خود برگشت. ركانة پيش قوم خود برگشت و گفت: اى خاندان عبد مناف، با اين دوست خود با تمام مردم روى زمين مسابقه جادوگرى دهيد كه هرگز جادوگرتر از او نديده ام و داستان را براى آنان گفت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص303
[ابن ابى الحديد سپس بحث مفصل زير را ايراد كرده است ]:
سخن درباره اسلام آوردن ابو بكر و على و ويژگيهاى هر يك از آن دو:
شايسته و سزاوار است در اين مورد خلاصه آنچه را كه شيخ ابو عثمان جاحظ در كتاب معروف العثمانية خود، درباره تفضيل اسلام ابو بكر بر اسلام على عليه السلام، آورده است بيان كنيم، زيرا در اين خطبه على عليه السلام به نقل از قريش مى گويد، كه چون او پيامبر (ص) را تصديق كرده است، آنان گفته اند: معلوم است كه كار تو را كسى جز اين تصديق نمى كند. زيرا على را كوچك و كم سن و سال مى دانستند و كار پيامبر را هم كوچك مى شمردند و مى گفتند: در ادعاى او فقط پسر بچه يى كم سن و سال هماهنگ شده است، و شبهه عثمانيه هم كه جاحظ آنرا تقرير كرده است از همين سخن و شبهه سر چشمه گرفته است و خلاصه آن اين است كه ابو بكر در حالى كه چهل ساله بوده است مسلمان شده است و على عليه السلام در حالى كه هنوز بالغ نشده بوده است اسلام آورده است و بنابر اين اسلام ابو بكر افضل است. سپس پاسخها و اعتراضات شيخ خود ابو جعفر اسكافى را در كتاب معروف خود كه نامش نقض العثمانية است مى آوريم و سخن ميان آن دو از بحث درباره اسلام آن دو گذشته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص304
است و به بحث درباره افضليت و ويژگيهاى ايشان كشيده است. و اين موضوع خالى از فايده بزرگى نيست. وانگهى لطافتى دارد كه نبايد اين كتاب از آن خالى بماند و سخن جاحظ و اسكافى به رساله و خطابه شبيه تر است و از بهترين نمونه هاى كتابت و نگارش است و اين كتاب ما براى همين كار است. ابو عثمان جاحظ گويد: عثمانيه مى گويند افضل امت و سزاوارترين ايشان به امامت ابو بكر بن ابى قحافه عليه ما عليه است كه اسلام آوردن او چنان بوده است كه هيچكس به روزگار مسلمانى او اسلام نياورده بوده است و چنين است كه مردم درباره نخستين كسى كه مسلمان شده است اختلاف نظر دارند. گروهى گفته اند ابو بكر است، گروهى گفته اند زيد بن حارثه است و گروهى گفته اند خباب بن ارث است.
و چون اين اخبار و شمار احاديث و رجال آنرا بررسى مى كنيم و به صحت اسانيد آنان مى نگريم، مى بينيم خبر تقدم اسلام ابو بكر عمومى تر و رجال آن بيشتر و سندهايش صحيح تر است و خود ابو بكر هم در اين مورد مشهورتر و الفاظ در مورد او آشكارتر است. وانگهى اشعار صحيح و اخبار فراوانى در اين باره به هنگام زندگى رسول خدا (ص) و پس از رحلت آن حضرت نقل شده است و ميان اشعار و اخبار فرقى نيست به شرطى كه در اصل آن اتفاق باشد و به صورت صحيح نقل شده باشد، ولى ما به اين موضوع فعلا كارى نداريم و آنرا كنارى مى نهيم، زيرا به جهت ديگر توانا هستيم، و بر آن اعتماد داريم و به همان كمترين چيزى كه در مورد ابو بكر گفته شده است قناعت مى كنيم و حكم مدعى را مى پذيريم. و مى گوييم گروهى را مى بينيم كه مى گويند ابو بكر پيش از زيد و خباب مسلمان شده است و گروهى مى گويند آن دو پيش از او مسلمان شده اند و ميانگين اين كار از همه به عدالت نزديكتر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص305
و براى جلب محبت همگان بهتر است و موجب رضايت مخالف هم مى شود و آن اين است كه بگوييم: قبول مى كنيم كه آنان همگى باهم مسلمان شده اند و آنچنان كه شما مى پنداريد اخبار در مورد اسلام هر يك از ايشان برابر و يك اندازه است و هيچيك از دو طرف اين قضيه بر ديگرى برترى ندارد و ما با قبول اين مسأله با استدلال به آنچه در حديث وارد شده است و به آنچه پيامبر (ص) در مورد او نسبت به غير او روشن ساخته است به امامت او حكم مى كنيم.
گويند: از جمله چيزها كه در مورد تقدم اسلام ابو بكر روايت شده است، روايتى است كه ابو داود و ابن مهدى از شعبة، و ابن عيينة از جريرى از ابو هريره نقل مى كنند كه ابو بكر خود مى گفته است: من به خلافت از همه شما سزاوارترم. مگر من نخستين كس نيستم كه نماز گزارده است.
عباد بن صهيب از يحيى بن عمير از محمد بن منكدر نقل مى كند كه رسول خدا (ص) فرموده است: «خداوند مرا به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و براى همه مردم. گفتند: دروغ مى گويى و ابو بكر گفت راست مى گويى.» يعلى بن عبيد روايت مى كند كه مردى پيش ابن عباس آمد و از او پرسيد: چه كسى نخستين مسلمان از ميان مردم است ابن عباس گفت: مگر اين سخن- شعر- حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد: «هرگاه مى خواهى شادى و كار پسنديده يى از برادرى مورد اعتماد به ياد آورى، برادر خود ابو بكر را به آنچه انجام داد ياد كن. نفر دومى و پيروى كننده پسنديده ديدار و نخستين كس از مردم كه پيامبر را تصديق كرده است.» و ابو محجن چنين سروده است: «تو، به اسلام آوردن پيشى گرفتى و خداوند گواه است و تو در آن خيمه بر افراشته- ظاهرا يعنى در جنگ بدر- حبيب بودى.» و كعب بن مالك گفته است: «اى برادر تيمى، تو به دين احمد پيش گرفتى و به هنگام سختى در غار دوست و مصاحب پيامبر بودى.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص306
ابن ابى شيبة، از عبد الله بن ادريس و وكيع، از شعبه، از عمرو بن مره نقل مى كند كه مى گفته است: نخعى مى گفته است: ابو بكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است.
هيثم، از يعلى بن عطاء از عمرو بن عنبسة نقل مى كند كه مى گفته است: به حضور پيامبر (ص) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و پرسيدم: چه كسى با تو بر اين آيين بيعت كرده است فرمود: آزاده يى و برده يى و من در آن هنگام چهارمين مسلمان بودم. برخى از اصحاب حديث گفته اند: منظور از آزاده ابو بكر و منظور از برده بلال است.
ليث بن سعد، از معاوية بن صالح، از سليم بن عامر، از ابو امامه نقل مى كند كه مى گفته است: عمرو بن عنبسه براى من نقل كرد كه از پيامبر (ص)، كه در عكاظ بوده اند، پرسيده است: چه كسى از تو پيروى كرده است فرموده است: آزاده و برده يى كه ابو بكر و بلال باشند. عمرو بن ابراهيم هاشمى از عبد الملك بن عمير از اسيد بن صفوان كه از اصحاب پيامبر است نقل مى كند كه گفته است: چون ابو بكر در گذشت على عليه السلام آمد و فرمود: اى ابابكر، خدايت رحمت كناد كه از ميان مردم نخستين مسلمان بودى.
عباد، از حسن بن دينار، از بشر بن ابى زينب، از عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: چون بنى هاشم را ملاقات مى كنم، مى گويند: على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است و چون آنانى را كه مى دانند ملاقات مى كنم مى گويند: ابو بكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: عثمانيه مى گويند: اگر كسى بگويد شما را چه مى شود كه نام على بن ابى طالب را در اين طبقه نمى آوريد و حال آنكه فراوانى افرادى كه اسلام او را مقدم مى دارند و بسيارى روايات را در آن باره مى دانيد مى گوييم: روايت صحيح و گواهى استوار را مى دانيم كه او در حالتى كه كودك فريفته و طفل صغيرى بوده است اسلام آورده است و نقل كنندگان اين احاديث را تكذيب نمى كنيم، در عين حال نمى توانيم اسلام او را به اسلام افراد بالغ ملحق
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص307
سازيم، زيرا كسانى كه كم گفته اند سن او را به هنگام مسلمان شدن پنج سال پنداشته اند و كسانى كه بيشتر گفته اند پنداشته اند كه در آن هنگام نه ساله بوده است. قياس اين است كه ميانگين اين دو روايت گرفته شود و حق اين كار از باطل آن چنين شناخته مى شود كه سالهاى خلافت على و عثمان و عمر و ابو بكر و مدت توقف پيامبر (ص) را در مدينه و مكه حساب كنيم و چون اين كار را انجام دهيم معلوم مى شود كه همان صحيح است كه على در هفت سالگى مسلمان شده است. ضمنا اين مسأله مورد اجماع است كه على عليه السلام در ماه رمضان سال چهلم هجرت كشته شده است.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى مى گويد: اگر نه اين است كه جهل و نادانى بر مردم غلبه دارد و آنان تقليد از ديگران را دوست مى دارند، نيازمند به آن نبوديم كه دلايل و سخنان عثمانيه را نقض كنيم و خلاف آنرا بياوريم. همه مردم مى دانند كه دولت و زور و قدرت طرفدار سخنان ايشانند و همه كس مى داند كه شيوخ و علما و اميران چه قدرتى داشته اند و سخن عثمانيان آشكار و قدرت ايشان پيروز بوده است. از كرامت حكومت برخوردار بوده اند و تقيه هم نداشته اند. وانگهى چه جوايزى تعيين مى كردند كه افراد اخبار و رواياتى در فضيلت ابو بكر نقل مى كنند و بنى اميه هم در اين باره بسيار تأكيد داشتند و محدثان هم براى رسيدن به آنچه در دست بنى اميه بود چه بسيار احاديث كه ساختند و پرداختند. بنى اميه در تمام مدت حكومت خود براى به فراموشى سپردن نام على عليه السلام و فرزندانش و خاموش كردن پرتو ايشان از هيچ كوششى فروگذار نبودند و همواره فضائل و مناقب و سوابق ايشانرا پوشيده
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص308
مى داشتند و مردم را بر دشنام و ناسزا گفتن و لعن كردن آنان بر منابر وا مى داشتند و همواره از شمشير خون علويان فرو مى چكيد و شمارشان اندك و دشمنشان بسيار بود در آن مدت علويان يا كشته و اسير بودند يا گريزان و سرگردان و خوار و زبون و بيمناك مواظب خويشتن. حتى كار به آنجا كشيد كه به فقيه و محدث و قاضى و متكلم تذكر داده مى شد و آنانرا به سختى بيم مى دادند و تهديد مى كردند كه نبايد چيزى از فضائل علويان بر زبان آورند، و به هيچكس اجازه نمى دادند گرد ايشان بگردد و چنان شد كه محدثان در چنان تقيه يى قرار گرفتند كه چون مى خواستند از على عليه السلام حديثى نقل كنند با كنايه و بدون تصريح به نام او نقل مى كردند و مى گفتند: مردى از قريش چنين گفت و مردى از قريش چنين كرد، و نام او را بر زبان نمى آوردند. وانگهى به خوبى مى بينيم كه همه نقيض گويان در نقض فضائل شخص على عليه السلام كوشش كرده اند و هر گونه حيله سازى و تأويلات نا درست را موجه دانسته اند، اعم از خارجيان از دين بيرون شده و ناصبيان كينه توز و افراد به ظاهر پايدار ولى گنگ و زبان بسته و ناشيان ستيزه گر و منافقان دروغگو و عثمانيان حسود در آن مورد اعتراض ها كرده و طعن ها زده اند، و چه بسيار معتزليانى كه با وجود دانستن مبانى و شناخت موارد شبهه و مواضع طعن و انواع تأويلات در جستجوى چاره براى باطل كردن مناقب على و تأويل نادرست از فضائل مشهور او بر آمده اند.
گاه آنها را به چيزهايى كه احتمال داده نمى شود تأويل كرده اند و گاه با مقايسه كردن با موارد ديگر خواسته اند از قدر و منزلت آن بكاهند، و با وجود همه اين كارها فضائل او همواره بر قوت و رفعت خود و وضوح و روشنى فزونى گرفته است. و مى دانى كه معاويه و يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو بودند در تمام مدت پادشاهى خودشان، كه بيش از هشتاد سال طول كشيده است، از هيچ كوششى در وا داشتن مردم به دشنام دادن و لعن كردن و پوشيده نگهداشتن فضائل و مناقب و سوابق او خوددارى نكردند.
خالد بن عبد الله واسطى از حصين بن عبد الرحمان، از هلال بن يساف، از عبد الله بن ظالم نقل مى كند كه مى گفته است: چون با معاويه بيعت شد مغيرة بن شعبه خطيبانى را بر پا داشت كه على عليه السلام را لعن كنند. سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل مى گفت: آيا اين مرد ستمگر را نمى بينيد كه به لعن كردن مردى از اهل بهشت فرمان مى دهد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص309
سليمان بن داود، از شعبه از حر بن صباح نقل مى كند كه مى گفته است: شنيدم عبد الرحمان بن اخنس مى گفت: حضور داشتم كه مغيرة بن شعبه خطبه خواند و از على عليه السلام نام برد و دشنامش داد.
ابو كريب مى گويد: ابو اسامه از قول صدقة بن مثنى نخعى، از رياح بن ثابت براى ما نقل كرد كه مى گفته است: در حالى كه مغيرة بن شعبه در مسجد بزرگ كوفه نشسته بود و گروهى پيش او بودند، مردى به نام قيس بن علقمه پيش او آمد. مغيره روى به او كرد و شروع به دشنام دادن على (ع) كرد.
محمد بن سعيد اصفهانى، از شريك، از محمد بن اسحاق، از عمر بن على بن حسين، از پدرش على بن حسين عليهما السلام روايت مى كند كه مى گفته است: مروان به من گفت: ميان آن قوم هيچكس به اندازه سالار شما - على عليه السلام- از سالار ما - عثمان- دفاع نكرد. گفتم: پس شما را چه مى شود كه او را روى منبرها دشنام مى دهيد گفت: كار و حكومت ما بدون آن مستقيم و روبراه نمى شود.
ابو غسان مالك بن اسماعيل نهدى، از ابن ابى سيف نقل مى كند كه مى گفته است: مروان خطبه مى خواند و حسن عليه السلام پايين منبر نشسته بود. مروان به على عليه السلام دشنام داد. حسن فرمود: اى مروان واى بر تو آيا اين كسى را كه دشنام دادى بدترين مردم است گفت: نه، كه بهترين مردم است.
همچنين ابو غسان مى گويد: عمر بن عبد العزيز مى گفت: پدرم خطبه مى خواند و همواره نيكو سخن مى گفت ولى همينكه به ياد كردن از نام على و دشنام دادن به او مى رسيد زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون مى شد. در اين باره با او گفتگو كردم. گفت: تو اين حال مرا فهميده اى اگر اين گروه آنچه را كه پدرت از على مى داند بدانند، حتى يك مرد هم از ما پيروى نخواهد كرد.
ابو عثمان گويد ابو اليقظان براى ما نقل كرد كه روز عرفه مردى از پسران عثمان پيش هشام بن عبد الملك آمد و گفت: امروز روزى است كه خليفگان در آن لعن كردن ابو تراب را مستحب مى دانستند.
عمرو بن قناد، از محمد بن فضيل، از اشعث بن سوار نقل مى كند كه مى گفته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 310
است: عدى بن ارطاة على عليه السلام را بر منبر دشنام داد. حسن بصرى گريست و گفت: امروز مردى دشنام داده شد كه در اين جهان و جهان ديگر برادر پيامبر (ص) است.
عدى بن ثابت از اسماعيل بن ابراهيم نقل مى كند كه مى گفته است: من و ابراهيم بن يزيد در مسجد كوفه كنار درهاى بنى كنده براى نماز جمعه نشسته بوديم مغيره بيرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه كرد. نخست خدا را ستايش كرد و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستين على عليه السلام در افتاد. ابراهيم بر زانو ياران من زد و گفت: بيا خودمان سخن گوييم كه ديگر در نماز جمعه نيستيم، مگر نمى شنوى كه اين چه مى گويد؟
عبد الله بن عثمان ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف براى ما گفت: يكى از پسران عامر بن عبد الله بن زبير به فرزندش مى گفت: پسركم از على (ع) جز به نيكى نام مبر كه بنى اميه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت كردند و خداوند با اين كار بر رفعت على افزود. دنيا هرگز چيزى را بنا نمى كند مگر اينكه خودش آنرا ويران مى كند، ولى دين هرگز چيزى را نمى سازد كه ويران كند.
عثمان بن سعيد مى گويد مطلب بن زياد، از ابو بكر بن عبد الله اصفهانى براى ما نقل كرد كه براى بنى اميه پسر خوانده- زنازاده يى- بنام خالد بن عبد الله بود كه همواره على عليه السلام را دشنام مى داد. روز جمعه يى در حالى كه براى مردم خطبه مى خواند گفت: به خدا سوگند كه رسول خدا هرگز على را به حكومتى نگماشت كه مى دانست چگونه است، ولى چاره نداشت كه دامادش بود. در اين هنگام سعيد بن مسيب كه در حال چرت زدن بود چشمش را گشود و گفت: اى واى بر شما اين خبيث چه گفت، كه من ديدم مرقد مطهر رسول خدا شكاف برداشت و آن حضرت مى فرمود: اى دشمن خدا دروغ مى گويى.
قتادة روايت مى كند و مى گويد: اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى كرد كه مى گفته است: در مدينه كنار محله احجار الزيت بودم. ناگاه شتر سوارى آمد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص311
و ايستاد و على عليه السلام را دشنام داد. مردم گرد او جمع شدند و او را مى نگريستند. در همين حال كه او دشنام مى داد، سعد بن ابى وقاص رسيد و گفت: بار خدايا اگر اين مرد بنده شايسته و نيكوكار ترا دشنام مى دهد، هم اكنون بدبختى و زبونى او را به مسلمانان نشان بده. چيزى نگذشت كه شترش رم كرد و او بر زمين افتاد و گردنش درهم شكست.
عثمان بن ابى شيبه، از عبد الله بن موسى، از فطر بن خليفه، از ابو عبد الله جدلى نقل مى كند كه مى گفته است: به حضور ام سلمه كه خدايش رحمت كناد رسيدم. به من گفت: آيا كار به آنجا رسيده است كه به رسول خدا دشنام داده مى شود و شما زنده ايد گفتم: چگونه ممكن است و كجا چنين چيزى بوده است گفت: مگر به على عليه السلام و هر كس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود.
عباس بن بكار ضبى گويد: ابو بكر هذلى، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است: ابن عباس به معاويه گفت: آيا از دشنام دادن به اين مرد خوددارى نمى كنى گفت: نه، تا آنگاه كه كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگ شوند و بزرگان پير و شكسته گردند، و چنان شد كه چون عمر بن عبد العزيز از دشنام دادن به على خوددارى كرد، گفتند: ترك سنت كرده است.
گويد: از ابن مسعود به صورت موقوف يا مرفوع نقل شده كه خطاب به مردم مى گفته است: در چه حال خواهيد بود، چون فتنه يى شما را فرا رسد كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن شكسته و فرتوت شود و آن فتنه ميان مردم چنان جريان يابد كه آنرا سنت پندارند و چون چيزى از آن تغيير كند گويند سنت دگرگون شده است.
ابو جعفر اسكافى مى گويد: اين را مى دانيد كه چه بسا اتفاق مى افتد كه برخى از پادشاهان سخنى يا آيینى پديد مى آورند و فقط به منظور خاص و هواى دل خودشان است و مردم را بر آن كار وا مى دارند، آنچنان كه چيز ديگرى غير از آنرا نمى شناسند. آنچنان كه حجاج بن يوسف مردم را وادار به خواندن قرآن به قرائت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص312
عثمان و ترك قراءت ابن مسعود و ابى بن كعب كرد و در آن مورد بيم و تهديدى به مراتب كمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى اميه و سركشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شيعيانش انجام دادند انجام داد و با آنكه او فقط حدود بيست سال حكومت كرد و هنوز حجاج نمرده بود كه همه مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد كردند و هيچ قراءت ديگرى غير از قراءت عثمان را نمى شناختند و اين به سبب آن بود كه پدران از آن خوددارى مى كردند و معلمان هم از تعليم آن خويشتن دارى، و چنان شد كه اگر قراءت عبد الله بن مسعود يا ابى بن كعب بر آنان خوانده مى شد آنرا نمى شناختند. حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره مى بردند، زيرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند. و چون بر رعيت به زور غلبه كنند و ايام چيرگى بر ايشان طولانى شود و ترس و بيم ميان ايشان رايج شود و تقيه آنانرا فرا گيرد، ناچار بر سكوت و زبونى هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بينش آنان مى گيرد و انديشه آنان را مى كاهد و از سرشت ايشان مى شكند تا به آنجا كه بدعتى را كه پديد آورده اند بر سنتى كه مى شناخته اند ترجيح مى نهند، بلكه آن بدعت، سنت اصيل را به فراموشى مى سپارد.
و مى دانيم كه حجاج و كسانى كه امثال او را ولايت مى دادند چون عبد الملك و وليد و ديگر فرعون هاى بنى اميه و بنى مروان كه پيش و بعد از آنان بودند در پوشيده داشتن محاسن و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيان او و ساقط كردن قدر و منزلت ايشان به مراتب حريص تر و كوشاتر بودند از ساقط كردن قراءت عبد الله بن مسعود و ابى بن كعب، زيرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهى و تباهى حكومت و روشن شدن وضع زشت ايشان نمى شد و حال آنكه در مشهور شدن فضل على عليه السلام و فرزندان آن حضرت و آشكار ساختن محاسن آنان هلاك و نابودى ايشان قرار داشت و موجب مى شد حكم قرآن مجيد كه آنرا يك سو نهاده بودند بر آنان چيره مى شود.
بدين سبب در پوشيده داشتن فضائل على عليه السلام سخت كوشش مى كردند و مردم را بر پوشيده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند، ولى خداوند متعال و در مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتو افشانى بيشتر چيز ديگرى را نخواست و به خواست خدا محبت ايشان در دلها در حد شيفتگى و شدت و نام آنان در حد كمال شهرت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و كمال قوت و شأن و فضيلت آنان برتر و قدر و منزلت ايشان بزرگتر شد. و در نتيجه اهانت زمامداران عزيزتر شدند و آنچه آنان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص313
خواستند ياد ايشان را بمیرانند بيشتر زنده شد و هر شر و بدى كه نسبت به على عليه السلام و فرزندانش اراده كردند مبدل به خير و نيكى شد و در نتيجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزاياى او و سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد كه هيچيك از پيشگامان از او مقدم نيستند و هيچكس با او برابر نيست و هر كس بخواهد همپايه او شود هرگز به او نمى رسد، و حال آنكه قاعده بر اين است كه اگر على به شهرت كعبه و همچون آثار و احاديث محفوظه هم مى بود، با اين مبارزه يى كه آنرا وصف كرديم، حتى يك كلمه درباره فضائل او بدست ما نرسد.
اسكافى سپس چنين مى گويد: اما آنچه كه جاحظ در مورد امامت ابو بكر به آن استناد كرده است، كه او نخستين كسى است كه مسلمان شده است، اگر اين خبر صحيح و استدلال به آن درست مى بود، خود ابو بكر روز سقيفه به آن استناد مى كرد و ما نمى بينيم كه او چنان كرده باشد، زيرا ابو بكر دست عمر و ابو عبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت: من براى شما به خلافت يكى از اين دو راضى هستم و با هر يك از آن دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. و اگر اين احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بيعت ابو بكر گرفتارى يى بود كه خداوند شر آنرا حفظ فرمود.
وانگهى لازم بود يكى از مردم چه در دوره امامت و پيشوايى ابو بكر و چه پس از آن همين ادعا را مى كرد كه او به سبب اينكه نخستين مسلمان است بايد پيشوا باشد و ما هيچكس را نمى شناسيم كه چنين ادعايى در مورد او كرده باشد، علاوه بر اينكه عموم و جمهور محدثان چيزى جز اين ننوشته اند كه ابو بكر پس از چند مرد اسلام آورده است كه از جمله ايشان على بن ابى طالب و برادرش جعفر و زيد بن حارثه و ابو ذر غفارى و عمرو بن عنبسة سلمى و خالد بن سعيد بن عاص و خباب بن ارت هستند، و چون در روايات صحيح و اسانيد مورد اعتماد و استوار تأمل كنيم، همه آنها را چنين مى يابيم كه گوياى اين موضوع است كه على عليه السلام نخستين مسلمان است كه اسلام آورده است.
اما روايت از ابن عباس كه ابو بكر نخستين مسلمان از ميان صحابه است همانا كه از او بر خلاف اين موضوع بيشتر روايت كرده اند و مشهورتر است. از جمله روايتى است كه آنرا يحيى بن حماد از ابو عوانه و سعيد بن عيسى از ابو داود طيالسى از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده اند كه گفته است: نخستين كس از مردان كه نماز گزارده على عليه السلام است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص314
و حسن بصرى روايت كرده و گفته است: عيسى بن راشد، از ابو بصير، از عكرمة، از ابن عباس، براى ما روايت كرد، كه گفته است: خداوند متعال استغفار براى على عليه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده، در آنجا كه گفته است: «پروردگارا براى ما و براى برادران ما كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند غفران خود را عنايت فرماى». بنا بر اين همگان كه پس از على اسلام آورده اند براى على عليه السلام طلب غفران مى كنند.
و سفيان بن عيينة، از ابن ابى نجيح، از مجاهد، از ابن عباس، روايت مى- كند كه مى گفته است: پيشى گيرندگان سه تن هستند: يوشع بن نون كه به ايمان آوردن به موسى (ع) از همگان سبقت گرفت و صاحب «يس» كه به گرويدن به عيسى (ع) پيشى گرفت و على بن ابى طالب كه به گرويدن به محمد كه بر آن دو سلام باد پيشى گرفت.
و اين گفتار ابن عباس است در مورد سبقت على (ع) به اسلام و اين احاديث ثابت تر و شهره تر از حديث شعبى است، علاوه بر اينكه از خود شعبى هم خلاف آن روايت شده است و چنين است كه ابو بكر هذلى و داود بن ابى هند از شعبى نقل مى كنند كه مى گفته است: پيامبر (ص) در مورد على عليه السلام فرموده اند: «اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است و همراه من نماز گزارده است».
اسكافى مى گويد: از ديگر اخبارى كه در كتابهاى صحيح و با سندهاى استوار، در مورد سبقت اسلام على عليه السلام آمده است، روايتى است كه شريك بن عبد الله از سليمان بن مغيره از زيد بن وهب از عبدالله بن مسعود نقل كرده كه مى گفته است: نخستين چيزى كه از كار رسول خدا (ص) ديدم آن بود كه با تنى چند از عموها و خويشاوندانم و گروهى از قوم خودم به مكه آمدم. كار ما عطر فروشى بود. ما را پيش عباس بن عبد المطلب بردند وقتى پيش او رسيديم كنار چاه زمزم نشسته بود. در همان حال كه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و پيش آمد. دو جامه سپيد بر تن داشت. زلفى تا نيمه گوشها داشت. موهايش مجعد و بينى او عقابى و زيبا، چشمانش مشكى و شهلا و ريش او پرپشت و دندانهايش رخشان بود. رنگ چهره اش سپيدى بود كه به سرخى مى زد، گويى ماه شب چهاردهم بود. بر سمت راستش نوجوانى در حد بلوغ يا به بلوغ رسيده و خوش سيما حركت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص315
مى كرد و پشت سر آن دو، بانويى حركت مى كرد كه زيبايى هاى خود را پوشيده بود. نخست آهنگ حجر الاسود كردند. آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام كردند و پس از آنان، آن بانو استلام كرد. آنگاه آن مرد هفت بار گرد خانه طواف كرد. آن نوجوان و آن بانو هم همراهش طواف كردند. پس از آن روى به حجر اسماعيل آوردند. آن مرد ايستاد و دستهاى خود را بلند كرد و تكبير گفت. نوجوان كنار او و آن بانو پشت سرشان ايستادند و آن دو هم دستهاى خود را بر افراشتند و تكبير گفتند. آن مرد قنوت طولانى خواند و به ركوع رفت كه آن دو نيز چنان كردند. سپس مرد از ركوع برخاست و مدتى همچنان ايستاده درنگ كرد و نوجوان و زن هم همانگونه رفتار كردند. ما كه چيزى را ديديم كه براى ما نا آشنا بود و در مكه انجام آنرا نديده بوديم، روى به عباس كرديم و به او گفتم: اى ابا الفضل ما چنين آيينى را تا كنون ميان شما نمى شناختيم. گفت: آرى، به خدا سوگند كه همچنين است. پرسيديم: اين شخص كيست گفت: برادرزاده من محمد بن عبد الله است و اين نوجوان هم پسر برادر ديگرم، يعنى على بن ابى طالب، است و اين زن هم خديجه دختر خويلد و همسر محمد است و به خدا سوگند بر روى زمين كسى جز اين سه نفر متدين به اين دين نيست.
در حديثى هم كه موسى بن داود، از خالد بن نافع، از عفيف بن قيس كندى نقل كرده است همچنين مالك بن اسماعيل نهدى و حسن بن عنبسة وراق و ابراهيم بن محمد بن ميمونه، همگى از سعيد بن جشم، از اسد بن عبد الله بجلى، از يحيى بن عفيف بن قيس، از پدرش، آنرا نقل كرده اند چنين آمده كه عفيف مى گفته است: من در دوره جاهلى عطر فروش بودم. به مكه آمدم و پيش عباس بن عبد المطلب منزل كردم. در همان حال كنار عباس نشسته بودم و به كعبه مى نگريستم و خورشيد ميان آسمان حلقه زده بود. جوانى كه از زيبايى گويى ماه در چهره اش خانه داشت آمد. نگاهى به آسمان افكند و به خورشيد نگريست. سپس روى به جانب كعبه آورد و چون نزديك آن رسيد استوار بر پاى ايستاد كه نماز گزارد. از پى او نوجوانى آمد كه چهره اش چون شمشير يمانى مى درخشيد و بر جانب راست او ايستاد. آنگاه بانويى در جامه پيچيده و پوشيده بيامد و پشت سر آن دو ايستاد. آن جوان به ركوع آمد و آن دو هم چنان كردند و سپس براى سجده آهنگ زمين كرد، آن دو هم با او سجده كردند. من به عباس گفتم: اى ابا الفضل، سخت كارى است گفت: آرى. سوگند
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص316
به خدا كه چنين است. آيا مى دانى اين جوان كيست گفتم: نه. گفت: برادرزاده من است. اين محمد بن عبد الله بن عبد المطلب است. آيا مى دانى اين نوجوان كيست گفتم: نه. گفت: اين برادرزاده ديگر من است. اين على بن ابى طالب بن عبد المطلب است. آيا مى دانى اين زن كيست گفتم. نه. گفت: اين دختر خويلد بن اسد بن عبد العزى است. اين خديجه همسر همين محمد است. و اين محمد چنين مى گويد كه خداى او خداى آسمان و زمين است و همان خداوند او را بر اين آيين فرمان داده است و او همينگونه كه مى بينى بر آن آيين است و مى پندارد كه پيامبر است و او را بر اين اعتقاد همين نوجوان يعنى على كه پسر عموى اوست و همين زن كه خديجه و همسر اوست تصديق كرده اند و من بر روى تمام زمين كسى را بر اين آيين جز همين سه نفر نمى شناسم. عفيف مى گويد به عباس گفتم: شما چه مى كنيد و چه مى گوييد گفت: منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند و منظور او برادرش ابو طالب بود.
عبيد الله بن موسى و فضل بن دكين و حسن بن عطيه همگى، از خالد بن طهمان، از نافع بن ابى نافع، از معقل بن يسار، نقل مى كنند كه مى گفته است: مشغول مواظبت از پيامبر (ص) بودم. فرمود: آيا موافقى از فاطمه (ع) ديدار كنيم گفتم: آرى، اى رسول خدا. برخاست و در حالى كه به من تكيه داده بود راه مى رفت و فرمود: سنگينى بدن مرا كسى غير از تو- فرشتگان- بر دوش مى كشند و پاداش آن براى تو خواهد بود. معقل مى گويد: به خدا سوگند كه گويى از سنگينى پيامبر (ص) چيزى بر من نبود. به حضور فاطمه عليها السلام رسيديم. پيامبر به او فرمودند: چگونه يى و خود را چگونه مى يابى گفت: اندوهم بسيار و غم من شديد است كه زنان به من گفتند: پدرت ترا به همسرى فقيرى داد كه مالى ندارد پيامبر فرمود: آيا خشنود نيستى كه تو را به همسرى نخستين و قديمى ترين مسلمان امت خود در آوردم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص317
كه علمش از همه بيشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است گفت: آرى اى رسول خدا خشنودم. اين خبر را يحيى بن عبد الحميد و عبد السلام بن صالح هم، از قيس بن ربيع، از ابو ايوب انصارى، با همين الفاظ يا نظير آن روايت كرده اند.
عبد السلام بن صالح، از اسحاق ازرق، از جعفر بن محمد (ص) از پدرانش نقل مى كند كه چون پيامبر (ص) فاطمه را به على تزويج فرمود: زنان پيش او رفتند و گفتند: اى دختر رسول خدا فلان و بهمان از تو خواستگارى كردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بينوايى در آورد كه مالى ندارد. و چون پيامبر (ص) به ديدار فاطمه آمد، اثر آنرا در چهره او ديد و فاطمه هم موضوع را براى پدر باز گو كرد. رسول خدا فرمود: اى فاطمه خداوند به من فرمان داد و من تو را به كسى كه پيش از همه مسلمان شده است و از همگان علم بيشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد تزويج كردم و تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او در نياوردم. مگر نمى دانى كه او در اين جهان و آن جهان برادر من است؟
عثمان بن سعيد، از حكم بن ظهير، از سدى نقل مى كند كه ابو بكر و عمر هر دو از فاطمه (ع) خواستگارى كردند. پيامبر (ص) به هر دو پاسخ منفى داد و فرمود: به اين كار فرمان داده نشده ام. و چون على عليه السلام خواستگارى كرد، پيامبر فاطمه (ع) را به او تزويج فرمود و به او گفت: من ترا به همسرى كسى در آوردم كه اسلامش از همه امت قديمى تر است، و سپس دنباله حديث را نقل مى كند و مى گويد: اين خبر را جماعتى از صحابه، از جمله اسماء دختر عميس و ام ايمن و ابن عباس و جابر بن عبد الله نقل كرده اند.
اسكافى مى گويد: محمد بن عبد الله بن ابى رافع، از پدرش، از جدش ابو رافع نقل مى كند كه مى گفته است: به ربذه رفتم تا از ابو ذر توديع كنم. چون خواستم برگردم به من و مردمى كه همراهم بودند گفت: به زودى فتنه يى خواهد بود. از خدا بترسيد و بر شما باد به ملازمت پير گرانقدر على بن ابى طالب، از او پيروى كنيد كه من خود شنيدم پيامبر (ص) به او مى فرمود: «تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آورده اى و نخستين كسى هستى كه روز قيامت با من دست خواهى داد. تو صديق اكبرى و فاروقى هستى كه ميان حق و باطل فرق مى گذارى و تو سالار مومنانى و مال سالار كافران است. تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه پس از خود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص318
باقى مى گذارم. وام مرا خواهى پرداخت و وعده هاى مرا بر آورده خواهى ساخت.
گويد: ابن ابى شيبة، از عبد الله بن نمير، از علاء بن صالح، از منهال بن عمرو، از عباد بن عبد الله اسدى، نقل مى كند كه مى گفته است: شنيدم، على بن ابى طالب مى گفت: من بنده خدا و برادر رسول خدايم. من صديق اكبرم. اين سخن را كسى غير از من نمى گويد، مگر دروغگو، و من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم.
معاذه دختر عبد الله عدويه مى گويد: شنيدم كه على عليه السلام بر منبر بصره خطبه مى خواند و مى گفت: من صديق اكبرم. پيش از آنكه ابو بكر ايمان آورد، ايمان آوردم و پيش از آنكه او مسلمان شود مسلمان شدم.
حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه از على عليه السلام شنيده كه مى فرموده است: من نخستين مردى هستم كه همراه رسول خدا اسلام آورده است. اين روايت را ابو داود طيالسى از شعبه، از سفيان ثورى، از سلمة بن كهيل، از حبة بن جوين روايت كرده است.
عثمان بن سعيد خراز، از على بن حرار، از على بن عامر، از ابو الحجاف، از حكيم وابسته ز اذان نقل مى كند كه مى گفته است: از على شنيدم كه مى فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم. در آن هنگام ما سجده مى كرديم و در نمازها ركوع نمى كرديم و نخستين نمازى كه در آن ركوع كرديم نماز عصر بود، و من گفتم: اى رسول خدا اين چيست فرمود: به انجام آن فرمان داده شده ام.
اسماعيل بن عمرو، از قيس بن ربيع، از عبد الله بن محمد بن عقيل، از جابر بن عبد الله نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) روز دوشنبه نماز گزارد و على روز سه شنبه يعنى يك روز پس از آن نماز گزارد. و در روايت ديگرى از انس بن مالك نقل شده است كه پيامبر (ص) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه پس از آن مسلمان شد.
و ابو رافع روايت مى كند كه پيامبر (ص) نخستين نمازى كه گزارد نماز صبح روز دوشنبه بود. خديجه آخر همان روز نماز گزارد و على عليه السلام سه شنبه يى كه فرداى آن روز بود نماز گزارد.
اسكافى مى گويد: و با روايات مختلف فراوان از زيد بن ارقم و سلمان فارسى و جابر بن عبد الله و انس بن مالك نقل شده است كه على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و اسكافى آن روايات را با اسامى راويان نقل كرده است. سلمة بن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص319
كهيل از قول راويان خود كه ابو جعفر اسكافى آنان را در كتاب خود نام مى برد نقل مى كند كه پيامبر (ص) خطاب به مسلمانان فرموده اند: «نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود و نخستين كس از شما كه مسلمان شده است على بن ابى طالب است».
ياسين بن محمد بن ايمن، از ابو حازم وابسته آزاد كرده ابن عباس، از ابن عباس، نقل مى كند كه مى گفته است: از عمر بن خطاب شنيدم مى گفت: از على بن ابى طالب دست برداريد كه من از رسول خدا (ص) شنيدم مى فرمود: او را خصلتهايى است كه اى كاش يكى از آنها در همه خاندان خطاب مى بود و براى من دوست داشتنى تر از همه چيزهايى است كه خورشيد بر آن مى تابد. و چنان بود كه روزى من و ابو بكر و عثمان و عبد الرحمان بن عوف و ابو عبيدة، همراه تنى چند از ياران رسول خدا (ص) در جستجوى آن حضرت بوديم، تا آنكه بر در خانه ام سلمه رسيديم على را ديديم كه بر دستگيره در تكيه داده است. گفتيم: مى خواهيم به حضور پيامبر برسيم. گفت: بر جاى باشيد كه آن حضرت در خانه است. در اين هنگام پيامبر (ص) بيرون آمد و ما بر گرد آن حضرت براه افتاديم. پيامبر (ص) به على عليه السلام تكيه داد و با دست خويش بر دوش او زد و فرمود: اى على مژده بر تو باد كه با تو مخاصمه مى شود و تو با هفت خصلت بر مردم برترى دارى كه هيچكس ياراى ستيز در هيچ مورد از آن هفت خصلت را با تو ندارد. تو نخستين مسلمان از ميان مردمى و از همه مردم به ايام الله داناترى...» و سپس دنباله حديث را گفته است.
گويد: ابو سعيد خدرى هم از پيامبر (ص) نظير اين حديث را نقل مى كند. گويد: ابو- ايوب انصارى از رسول خدا (ص) روايت مى كند كه فرموده است: «همانا كه فرشتگان بر من و على عليه السلام هفت سال درود مى فرستادند و اين بدان سبب بود كه در آن هفت سال هيچ مردى جز او با من نماز نگزارد».
ابو جعفر اسكافى مى گويد: اما آنچه كه جاحظ نقل كرده و گفته است: پيامبر (ص) فرموده است: «همانا كه از من آزاده يى و برده يى پيروى كرده اند». در اين حديث نامى از ابو بكر و بلال نيامده است، وانگهى چگونه ممكن است درست باشد و حال آنكه ابو بكر بلال را پس از ظهور اسلام در مكه خريده است و همينكه بلال اسلام خود را ظاهر ساخت امية بن خلف شروع به آزار او كرد و اين موضوع به هنگامى نبوده كه اسلام و دعوت پيامبر (ص) پوشيده باشد و در آغاز كار اسلام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص320
هم نبوده است و گفته شده است: منظور از آزاده على بن ابى طالب و از برده زيد بن حارثه است.
محمد بن اسحاق هم همين روايت را نقل كرده و هم گفته است كه اسماعيل بن نصر صفار، از محمد بن ذكوان، از شعبى، نقل مى كند كه مى گفته است: حجاج به حسن بصرى در حالى كه گروهى از تابعين پيش او بودند و سخن از على عليه السلام مى رفت، گفت: اى حسن تو درباره على چه مى گويى گفت: چه بگويم او نخستين كسى است كه روى به قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا (ص) را پذيرفت و همانا على را منزلتى در پيشگاه خداوند و قرابتى به رسول خدا (ص) است و او را سوابقى است كه هيچكس نمى تواند آنرا رد كند. حجاج سخت خشمگين شد و از روى تخت برخاست و درون يكى از حجره ها رفت و فرمان داد ما برگرديم.
شعبى مى گويد: ما گروهى بوديم كه هيچكس از ما نبود كه براى تقرب به حجاج به على عليه السلام دشنام ندهد، جز حسن بصرى كه خدايش رحمت كناد.
محرز بن هشام، از ابراهيم بن سلمه، از محمد بن عبيد الله، نقل مى كند كه مى- گفته است: مردى به حسن بصرى گفت: چگونه است كه ترا نمى بينيم بر على (ع) ستايش كنى گفت: آخر چگونه ممكن است كه شمشير حجاج خونبار است. همانا كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده است و همين شما را بس است.
اسكافى مى گويد: اينها اخبار و روايات بود. اما اشعارى كه روايت شده بسيار معروف و فراوان و منتشر است و از جمله اين گفتار و سروده عبد الله بن ابى سفيان بن حارث بن عبد المطلب است كه آنرا در پاسخ وليد بن عقبة بن ابى معيط سروده است. «همانا پس از محمد (ص) ولى امر على است كه در همه جنگها همراهش بوده است، آرى او به حق وصى و همتاى رسول خدا و نخستين كسى است كه نماز گزارده و تسليم شده است» «از ميان همه خويشاوندان فقط او وصى رسول خدا و سواركار دلير آن حضرت از دير باز و نخستين كسى است كه از ميان همه مردم جز برگزيده زنان- خديجه- نماز گزارده است، و خداوند صاحب نعمتهاست.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص321
و ابو سفيان بن حرب بن امية بن عبد شمس هنگامى كه با ابو بكر بيعت شد چنين سرود: «هرگز نمى پنداشتم كه حكومت از بنى هاشم بويژه از ابو الحسن به ديگرى منتقل شود. مگر او نخستين كسى نيست كه سوى قبله آنان نماز گزارده و داناترين مردم به سنتها و احكام نيست» و ابو الاسود ضمن تهديد طلحه و زبير چنين سروده است: «همانا كه على در مكه نخستين عبادت كنندگان بود و در آن هنگام خداوند عبادت نمى شد».
سعيد بن قيس همدانى ضمن رجزهاى خود در جنگ صفين چنين سروده است: «اين على و پسر عموى مصطفى است و بنا بر آنچه روايت شده نخستين كسى است كه دعوت پيامبر را پذيرفته است. او امام است و به هر كس گمراه شود اهميتى نمى دهد.» زفر بن يزيد بن حذيفه اسدى چنين سروده است: «على را احاطه كنيد و ياريش دهيد كه او وصى است و در اسلام نخستين نخستينهاست...» گويد: اشعار هم هنگامى كه هر دو گروه آنرا مكرر و به صورت اتفاق نقل كرده باشند دليل و برهان است.
اما سخن جاحظ كه مى گويد ميانگين كارها اين است كه اسلام ابو بكر و ديگران را باهم قرار بدهيم، با اين سخن برهان و حجت خويش را در مورد پيشوايى ابو بكر و امامت او باطل كرده است، زيرا جاحظ نخست به سبقت اسلام ابو بكر استدلال كرده است و اينك از آن برگشته است.
ابو جعفر اسكافى مى گويد: بايد به آنان گفته شود: ما را نيازى به اثبات پيشى گرفتن على عليه السلام به مسلمان شدن نيست، زيرا شما خود در اين موضوع با ما متفق هستيد كه او پيش از همه مردم مسلمان شده است و اين ادعاى شما كه او مسلمان شده، ولى طفل بوده است ادعايى است كه حجتى ندارد و قابل قبول نيست. و اگر بگوييد: اين ادعاى شما هم كه او مسلمان شده و بالغ بوده است
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص322
حجتى ندارد و قابل قبول نيست، در پاسخ شما مى گوييم: اسلام على كه به عقيده و حكم خودتان ثابت شده است و حال آنكه اگر در آن حال كودك بوده باشد، در حقيقت غير مسلمان بوده است، زيرا نام ايمان و اسلام و كفر و طاعت و معصيت مخصوص بالغان است و بر كودكان و ديوانگان اطلاق نمى شود و اينك كه هم ما و هم شما نام مسلمان را بر او اطلاق مى كنيم، اصل اين است كه اين اطلاق، اطلاق حقيقى است، وانگهى چگونه ممكن است اطلاق حقيقى نباشد و حال آنكه پيامبر (ص) به او فرموده است: «تو نخستين كسى كه به من ايمان آورده است و نخستين كسى كه مرا تصديق كرده است» و به فاطمه هم فرموده است: «من تو را به كسى كه اسلامش از همگان قديمى تر است تزويج كردم».
و اگر بگويند: پيامبر (ص) على را از جهت عرض و نه از جهت تكليف به اسلام فرا خوانده است، مى گوييم: در اين صورت شما در اصل فرا خواندن رسول خدا على را با ما موافقيد و حكم دعوت و فرا خواندن، حكم امر و تكليف است و سپس مى گوييد: اين كار عرضى است و قائم به وجود غير است، بنا بر اين بايد براى دعوت على به اسلام دليل و حجتى داشته باشيد.
اگر بگوييد: پيامبر (ص) على را از باب تعليم و تأديب به اسلام فرا خوانده است، همانگونه كه نظير اين موضوع در مورد اطفال عمل مى شود و مورد اعتماد است، مى گوييم: اين موضوع در صورتى صحيح است كه اسلام كاملا در خانواده على (ع) جايگزين شده بود و على در خانه يى كه بر آن اسلام حاكم بود متولد مى- شد و پرورش مى يافت، ولى در شهر و محيطى كه شرك و كفر بر آن حاكم است چنين چيزى واقع نمى شود، خاصه به هنگامى كه اسلام معروف و شناخته شده ميان آنان نبوده است و بر اين بايد افزود كه سنت و روش پيامبر (ص)، دعوت كودكان مشركان به اسلام و تفرقه انداختن ميان آنان و پدرانشان، پيش از آنكه به حد بلوغ برسند نبوده است. وانگهى شأن طفل اين است كه از افراد خانواده و پدر خويش پيروى مى كند و بر حالتى كه در محل ولادت و رشد و پرورش او حاكم است گرايش دارد و منزلت و موقعيت پيامبر (ص) هم در آن هنگام همراه با سختى و گرفتارى و تنهايى بوده است و اين امور را كسى نمى پذيرد و گام در آن نمى نهد مگر اينكه اسلام در نظرش با حجت و برهان ثابت شده باشد و يقين همراه با شناخت و علم در دل او جايگزين شده باشد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص323
و اگر بگويند: على عليه السلام با پيامبر (ص) انس و الفت داشته است و از راه مساعدت و كمك كردن به پيامبر با آيين ايشان موافقت كرده است، مى گوييم: هر چند كه على (ع) با پيامبر (ص) بيش از پدر و مادر و برادران و عموها و خويشاوندش الفت داشت، ولى اين الفت او را از آنچه بر آن پرورش يافته بود بيرون نكرده بود، كه اسلام به آن مرحله نرسيده بود كه هر صبح و شام نامش را بشنود و به گوش او بخورد، زيرا اسلام عبارت است از خلع شريك و تبرى از هر كس كه به خداوند شرك مى ورزد و چنين چيزى در اعتقاد طفل جمع نمى شود. و شگفت تر از اين سخن عباس بن عبد المطلب به عفيف بن قيس كندى است كه مى گويد: ما منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند هنگامى كه عباس و حمزة منتظر تصميم و رأى ابو طالب مى مانند، چگونه ممكن است پسرش با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و خوارى و زبونى را بر عزت و خوف را بر امنيت، بدون شناخت و علم ترجيح دهد و برگزيند.
اما اين گفتار جاحظ كه مى گويد: عمر امير المومنين على را به هنگامى كه اسلام آورده است: كسانى كه از همه كمتر گفته اند پنج سال دانسته اند و كسانى كه از همه بيشتر گفته اند نه سال دانسته اند. نخستين پاسخى كه به او داده مى شود اين است كه اخبارى كه در مورد سن على عليه السلام. به هنگامى كه مسلمان شده است، رسيده است بر پنج نوع است كه بيان مى داريم. دسته نخست كسانى هستند كه گفته اند: على عليه السلام در پانزده سالگى مسلمان شده است. اين مورد را براى ما، احمد بن سعيد اسدى، از اسحاق بن بشر قرشى، از اوزاعى، از زمرة بن حبيب، از شداد بن اوس، نقل كرد كه مى گفته است: از خباب بن ارت در مورد اسلام على پرسيدم گفت: در پانزده سالگى مسلمان شد و من خود او را ديدم كه پيش از همگان، در حالى كه در بلوغ خود استوار بود، با پيامبر (ص) نماز مى گزارد. همچنين عبد الرزاق، از معمر، از قتاده، از حسن، نقل مى كند كه مى گفته است: نخستين كس كه مسلمان شد على بن ابى طالب در سن پانزده سالگى بود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص324
دسته دوم كسانى هستند كه گفته اند على در سن چهارده سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را ابو قتاده حرانى، از ابو حازم اعرج، از حذيفة بن اليمان، نقل مى كند كه مى گفته است: در حالى كه ما سنگ مى پرستيديم و باده نوشى مى كرديم، على از نوجوانان چهارده ساله بود كه شب و روز در خدمت پيامبر ايستاده بود و نماز مى گزارد و در آن هنگام قريش پيامبر (ص) را دشنام مى دادند و نسبت به او سفلگى مى كردند و هيچكس جز على (ع) از او دفاع نمى كرد. همچنين ابن ابى شيبة، از جرير بن عبد الحميد نقل مى كند كه مى گفته است: على در چهارده سالگى مسلمان شده است.
دسته سوم كسانى هستند كه گفته اند على (ع) در يازده سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را اسماعيل بن عبد الله رق، از محمد بن عمر، از عبد الله بن سمعان، از جعفر بن محمد، از پدرش محمد بن على باقر عليهم السلام، نقل مى كند كه على عليه السلام هنگام مسلمان شدن يازده ساله بوده است. همچنين عبد الله بن زياد مدنى از محمد بن على باقر (ع) نقل مى كند كه فرموده است: نخستين كس كه به خدا ايمان آورد على بن ابى طالب در سن يازده سالگى بوده و در بيست و چهار سالگى به مدينه هجرت كرد.
دسته چهارم كسانى هستند كه گفته اند آن حضرت در ده سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را نوح بن دراج، از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه مى گفته است: نخستين نرينه كه ايمان آورد و نبوت پيامبر را تصديق كرد على بن ابى طالب عليه السلام بود كه ده سال داشت و پس از او زيد بن حارثه و سپس ابو بكر مسلمان شدند و آن گونه كه به ما خبر رسيده است، ابو بكر در آن هنگام سى و شش ساله بوده است.
دسته پنجم افرادى هستند كه مى گويند على (ع) در نه سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را حسن بن عنبسة وراق، از سليم آزاد كرده شعبى، از شعبى، روايت مى كند كه مى گفته است: نخستين كس از مردان كه مسلمان شد على بن ابى- طالب در نه سالگى بود و به هنگام رحلت رسول خدا (ص) بيست و نه سال داشت.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى مى گويد: اين اخبار را اينچنين كه مى بينى يا جاحظ نمى دانسته است يا قصد ستيز داشته است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص325
اما اين سخن او كه مى گويد: «قياس بر اين است كه حد وسط و ميانگين روايات را بگيريم» و بگوييم على در هفت سالگى مسلمان شده است، نوعى زورگويى است، و مثل اين است كه مردى بگويد از مرد ديگرى ده درهم طلبكارم. آن مرد منكر شود و بگويد فقط چهار درهم طلبكار است. بگوييم: سزاوار است و قياس بر اين است كه ميانگين آن را بگيريم و بگوييم هفت درهم بدهكار است. وانگهى بر مبناى پيشنهاد خود جاحظ بايد در مورد ابو بكر كه گروهى او را كافر و گروهى او را امام عادل شمرده اند بگوييم ميانگين اين اقوال را مى گيريم و اين همان منزلت بين المنزلتين است و در نتيجه تبهكار ستمگرى بوده است و همينگونه در همه موارد اختلاف.
اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: حق و باطل در مورد سن على به هنگام مسلمان شدن او بدينگونه شناخته مى شود كه سالهاى خلافت خود على و عثمان و عمر و ابو بكر و هجرت و مدت اقامت پيامبر (ص) را پس از مبعوث شدن در مكه حساب كنيم، بايد به او گفته شود: اگر روايات در اين مورد همگى متفق بودند، براى اين سخن راهى وجود داشت، ولى مردم در اين روايات به صورتهاى مختلف و گوناگون سخن گفته اند. گفته شده است: پيامبر (ص) پس از بعثت در مكه پانزده سال درنگ فرموده اند، و اين مدت را ابن عباس روايت كرده است. و گفته شده است: سيزده سال درنگ فرموده اند، كه اين را هم ابن عباس روايت كرده است، و بيشتر مردم همين مدت را روايت كرده اند و گفته شده است: ده سال درنگ فرموده است، كه اين را عروة بن زبير نقل كرده است، و گفته حسن بصرى و سعيد بن مسيب هم همين گونه است. و در مورد سن رسول خدا به هنگام رحلت نيز اختلاف است. قومى گفته اند: شصت و پنج سال بوده است، و قومى گفته اند: شصت و سه سال، و شصت سال هم گفته شده است. همچنين در مورد سن على عليه السلام هم به هنگام رحلت اختلاف است شصت و هفت و شصت و پنج و شصت و سه و شصت و پنجاه و نه گفته شده است. با اين همه اختلاف اقوال، تحقيق اين موضوع چگونه ممكن است و آنچه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص326
واجب است پذيرفتن سخن ايشان است كه على قبل از همه اسلام آورده است، و مسلمان جز بر بالغ اطلاق نمى شود، همانگونه كه اسم كافر جز بر بالغ اطلاق نمى- شود. علاوه بر آنكه افراد يازده ساله- يعنى مردان مناطق گرمسير و حجاز- بالغند و فرزند از آنان پديد مى آيد. آنچنان كه راويان روايت كرده اند كه عمرو بن عاص از پسرش عبد الله فقط دوازده سال بزرگتر بوده است كه در اين صورت لازم است در كمتر از يازده سالگى هم بالغ شده باشد. همچنين روايت شده است كه محمد بن على بن عبد الله بن عباس، از پدرش على بن عبد الله يازده سال كوچكتر بوده است. وانگهى در اين صورت لازم است جاحظ عبد الله بن عباس را به هنگام رحلت حضرت پيامبر (ص) مسلمان حقيقى و مطيع نسبت به اسلام و پاداش داده شده از سوى خداوند نداند كه او در آن هنگام ده ساله بوده است. اين موضوع را هشيم، از سعيد بن جبير، از ابن عباس، نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) رحلت فرمود و من ده ساله بودم.
جاحظ مى گويد: اگر بگويند شايد على در هفت يا هشت سالگى به مرحله يى از هوش و زيركى خردمندى و حدس زدن درست و كشف كردن سر انجام كارها رسيده است كه به يارى ان شناخت آنچه را كه بر شخص بالغ واجب و اقرار به آن جايز بوده است داشتهاست، به آنان پاسخ داده مى شود كه ما طبق ظواهر احوال و آنچه كه طبايع كودكان را بر آن سرشته است قضاوت مى كنيم و نمى توانيم با استناد به شايد و ممكن است بسنده كنيم و ما نمى دانيم. شايد همان گونه كه مى گوييد داراى فضيلت زيركى بوده است و شايد هم در آن داراى كاستى بوده است.
جاحظ مى گويد: اين سخن در صورتى درست است كه على عليه السلام در عالم غيب در هفت و هشت سالگى اسلامى چون اسلام افراد بالغ آورده باشد و گر نه حكم ظاهرى در اينگونه موارد اين است كه او و امثال او كه مسلمان مى شوند، به سبب تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت و پرورش پرورش دهندگان است. اما در وادى تحقيق چنين ادعايى كه كودكى در هفت هشت سالگى اسلام شخص بالغ دارد جايز نيست، كه اگر على در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد بايد چگونگى تفاوت ميان پيامبران و كاهنان و فرستادگان و جادوگران و تفاوت ميان پيامبر و منجم را بداند. و بايد حيله گرى افراد زرنگ را از موضع حجت باز شناسد،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص327
و بايد درست بداند كه اشخاص مدعى نبوت چگونه امور را بر اشخاص عاقل مشتبه مى سازند و عقلهاى تاريك را به كژى مى كشانند. وانگهى به طور درست بشناسد كه ممكن چيست و ممتنع كدام است و چه چيزى به صورت اتفاق و چه چيزى با اسباب پديد مى آيد و ميزان كاربرد قواى مختلف و حيله گرى و فريب سازى و مكر را بشناسد و بداند چه چيزهايى است كه احتمال داده نمى شود جز خداوند سبحان آنها را آفريده باشد و بداند چه چيزها در حكمت خداوند جايز است و چه چيزها جايز نيست و چگونه بايد خود را از هوس و خدعه حفظ كند. و بودن على عليه السلام بر اين حال با توجه به كمى سن و نوباوگى و كمى تجربه و ممارست به آن خرق عادت است و غير ممكن، زيرا تركيب خلقت افراد عادى چنين نيست و معمولا كسى به شناخت پيامبر و تميز دادن آن از كسى كه به دروغ ادعاى پيامبرى مى كند نمى رسد، مگر اينكه همه اين علوم و معارفى را كه شمرديم بداند و اسبابى را كه بر شمرديم آماده داشته باشد. و اگر على عليه السلام داراى چنين صفت و خاصيت در آن سن و سال بوده باشد بايد حجتى براى عامه مردم و يكى از معجزات نبوت باشد و خداوند او را به چنين چيز عجيبى مخصوص نمى فرمايد مگر اينكه بخواهد به وجود او احتجاج فرمايد و او را برهانى براى قطع بهانه شاهد و غايب قرار دهد.
و اگر خداوند متعال خود در قرآن تصريح نمى فرمود كه حكمت را در كودكى به يحيى بن زكريا عطا فرموده و عيسى را در گهواره به سخن گفتن واد اشته است، حكم در مورد آنان هم همچون حكم درباره پيامبران ديگر و افراد بشر بود، و چون قرآن در اين باره در مورد على عليه السلام چيزى نفرموده است و خبرى هم كه حجت قاطع و برهان قائم باشد نرسيده است، معلوم است كه ما درباره طبيعت او همانگونه حكم مى كنيم كه براى طبيعت دو عمويش حمزه و عباس، و حال آنكه آن دو به معدن خير از او نزديكتر بودند، يا همچون طبيعت جعفر و عقيل كه همگى از مردان بزرگ و سران خويشاوندان او بوده اند. و اگر كسى در مورد برادرش جعفر يا عموهايش حمزه و عباس هم چنين حكمى كند در مورد آنان هم همين اعتراض را مطرح مى سازيم.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، پاسخ مى دهد و مى گويد: اين سخنان و اعتراضهاى جاحظ همگى مبنى بر اين است كه على عليه السلام در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد و حال آنكه ما به صورت روشن گفتيم كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص328
او در پانزده يا چهارده سالگى و در حالى كه بالغ بوده است مسلمان شده است، و بر فرض كه بر ادعاى دشمنان تسليم شويم و روايت مشهور آنان را كه بيشتر بر آن عقيده اند بپذيريم، كه على عليه السلام در ده سالگى مسلمان شده است، باز هم آنچه كه جاحظ گفته است لازم نخواهد بود، زيرا طفل ده ساله عقلش جمع و جور است و از مبادى معارف و علوم چندان آگاه است كه به بسيارى از امور عقلى پى مى برد و هرگاه كودك مميز باشد در مورد عقليات مكلف است، هر چند كه مكلف بودن او به امور شرعيات متوقف بر حد و نهايت زمانى خاصى است. بنا بر اين موضوع عجيبى نيست كه على عليه السلام در ده سالگى در مورد معجزه و شناخت آن عاقل باشد و همان او را به اقرار نبوت پيامبر (ص) وا داشته است و مسلمان شده است آن هم اسلام كسى كه عارف به آن است نه اسلام مقلد و پيرو.
وانگهى اگر آن چيزها كه جاحظ به رشته كشيده و بر شمرده است و گفته است مسلمان بايد فرق ميان سحر و نجوم و نبوت و آنچه را در حكمت جايز و غير جايز است و آنچه را كه جز خداوند كسى آنرا پديد نياورده است و فرق ميان آن و چيزى را كه اشخاص با قدرت مى توانند آنرا پديد آورند بشناسد و خدعه و فريب و نيرنگ سازى و اشتباه اندازى را تشخيص دهد و فقط در آن صورت اسلام او صحيح است، مورد قبول باشد، بايد گفت: بنابر اين نه اسلام ابو بكر و عمر درست است و نه افراد ديگرى غير از آن دو، زيرا تكليفى هم كه در اين مورد بر عهده آنها بوده است، شناخت اجمالى مبادى علوم و معارف است، نه دقايق و پيچيدگى آنها.
وانگهى اسلام هرگز نيازمند آن نيست كه مسلمان با مردان جنگ كرده و فاتح شده باشد و همه امور را آزموده و با دشمنان و مدعيان مناظره و ستيز كرده باشد، بلكه اسلام نيازمند صحت غريزه و كمال نسبى عقل و سلامت فطرت شخص مسلمان است. مگر نمى بينى اگر كودكى در خانه يى پرورش يابد كه با مردان و دشمنان و مدعيان مباحثه و ستيزى نكرده باشد و عقل او به نسبت در حد كمال باشد و علوم بديهى را كسب كرده و براى او محرز باشد نسبت به امور عقلى مكلف است اما اين گمان و پندار جاحظ كه على عليه السلام در اثر تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت پرورش دهنده خويش مسلمان شده است، آرى، سوگند به جان خودم كه محمد (ص) مربى و قيم و پروراننده اوست ولى على هرگز از پدرش ابو طالب و برادرانش طالب و عقيل و جعفر و از عموها و افراد خاندان خويش منقطع نبوده است،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص329
بلكه همواره با آنان آمد و شد و معاشرت داشته است، در عين حال كه خدمتگزار پيامبر (ص) بوده است. بنابراين چرا على (ع) گرايشى به شرك و پرستش بتها نشان نداد در صورتيكه او با برادران و پدر و عموها و خويشاوندان خود كه بسيار بودند معاشرت ممتد داشت و حال آنكه محمد (ص) يك فرد تنها بود و تو مى دانى كه كودك وقتى داراى خويشاوندانى است كه اكثريت با ايشان است و ميان آنان يك نفر داراى مذهب و روش ويژه يى است و كسى از خويشاوندان با او موافقت نمى كند كودك به گرايش به اكثريت تمايل بيشترى دارد و از راى اندك و نادر آن يك تن دورى مى گزيند. وانگهى على (ع) در شهر و ديار اسلام متولد نشده است، بلكه در سامان شرك زاييده و ميان مشركان پرورش يافته است و بتها را مشاهده كرده و به چشم خويش بستگان نزديك و خويشاوندان خود را ديده است كه بتها را مى پرستيده اند. اگر چنان بود كه على در شهر و ديار اسلام زندگى مى كرد، شايد براى اين گفتار جاحظ راهى مى بود و گفته مى شد: او ميان مسلمانان متولد شده است و مسلمانى او بر اثر تلقين دايه و شنيدن سخن اسلام و مشاهده شعارهاى اسلامى بوده است، زيرا سخنى جز آن نشنيده و چيز ديگرى به خاطرش خطور نكرده است، ولى چون در مورد على عليه السلام چنين نبوده است ثابت مى شود كه اسلام على اسلام شخص مميز و عارف است و مى دانسته است در چه راهى وارد مى شود و گام مى نهد، و اگر چنين نمى بود پيامبر (ص) او را در آن مورد ستايش نمى فرمود و دختر خود فاطمه (ع) را كه از آن ازدواج نگران بود با اين سخنان راضى نمى فرمود كه بگويد: «ترا به تزويج كسى در آوردم كه اسلامش از همگان قديمى تر است» و سخن خود را اينگونه ادامه نمى داد كه «علمش از همه آنان بيشتر و حلمش بزرگتر است» و حلم به معنى عقل است و اين دو موضوع نهايت فضيلت براى على است. و اگر چنان بود كه اسلام على بدون تميز و شناخت مى بود، پيامبر (ص) اسلام او را ضميمه علم و حلم نمى فرمود كه على عليه السلام را به آن دو توصيف فرموده است، و چگونه ممكن است پيامبر (ص) على را، در موضوعى كه در آن ثوابى براى او نبوده و در ترك آن عقابى برايش متصور نبوده است، ستايش فرمايد و اگر اسلام على به سبب تلقين و تربيت مى بود خودش در آن مورد، در حضور جمع و روى منبر و ميان دشمن در حال جنگ با او، افتخار نمى فرمود و ميان گروهى منافق كه از يارى دادنش دست برداشته بودند چنين نمى گفت كه من بنده خدا و برادر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 330
رسول خدا و صديق اكبر و فاروق اعظم هستم و هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده ام و پيش از آنكه ابو بكر مسلمان و مومن شود من مسلمان و مؤمن شده ام، و آيا به شما خبر رسيده است كه كسى از مردم آن روزگار اين موضوع را منكر شود يا بر او خرده بگيرد و اين موضوع را براى كس ديگرى مدعى شده باشد يا به او گفته باشد تو كودكى بودى كه به سبب تربيت و تلقين پيامبر (ص) مسلمان شده اى همانگونه كه به طفل زبان فارسى يا تركى تعليم داده مى شود آن هم در دوره شير- خوارگى بديهى است در اين صورت براى او افتخارى نبود. وانگهى بايد در نظر داشت كه على عليه السلام اين سخن را به هنگامى گفته است كه با مردم بصره و شام و نهروان جنگ مى كرده است و دشمنان از هر سو بر او خرده مى گرفته اند و شاعران او را هجو مى گفته اند، آنچنان كه نعمان بن بشير چنين سروده است: «همانا ابو تراب خلافت را از راه دور جستجو مى كند و در گمراهى شتاب مى ورزد، معاويه پيشوا و امام است و تو از امامت فقط چون آبنما و سراب هستى.» يكى از خوارج در نكوهش على عليه السلام چنين سروده است: «ما براى او در تاريكى ابن ملجم را گماشتيم تا به او پاداش مرگ و پايان- نامه سرنوشت را بدهد. اى ابا حسن اين ضربه را بر سر خود از دست مردى بزرگوار بگير كه ثواب او را پس از مرگش خواهد بود.» و عمران بن خطاب خارجى ضمن ستايش قاتل على عليه السلام چنين سروده است: «خوشا آن ضربه از آن مرد پرهيزگار كه مى خواست با آن به رضوان خداوند عرش برسد. هرگاه او را - ابن ملجم- ياد مى كنم چنين گمان مى كنم كه در پيشگاه خداوند ترازويش بسيار آكنده از حسنات است.» اين سرايندگان اگر راهى براى كوبيدن حجت و برهانى كه على به آن افتخار مى كرد، و آن تقدم اسلامش بر همگان است، مى يافتند از آن شروع مى كردند و چيزهاى بى معنى را رها مى كردند.
ما اشعارى را كه شاعران در ستايش على در مورد سبقت او بر اسلام سروده اند آورديم و چگونه هيچيك از اين شاعران دشمن و در حال جنگ با او در رد كردن آن موضوع چيزى نسروده اند و حال آنكه على عليه السلام، در مورد احكام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص331
كنيزانى كه داراى فرزند هستند، سخن و فتوايى بر خلاف عمر داده بود، شاعران مخالف با او همين موضوع را در شعر خود آورده و بر او خرده گرفته اند. چگونه ممكن است از خرده گرفتن بر او در چيزى كه خود به آن افتخار مى كرده است، در صورتى كه از نظر آنان داراى ارزش و فخر نباشد، چشم بپوشند و حال آنكه بر فتواى آن حضرت در مورد كنيزكان خرده گرفته اند.
از اين گذشته به جاحظ مى گوييم: عقيده خودت را در مورد عبد الله بن عمر كه پيامبر (ص) در جنگ احد اجازه شركت در جهاد را به او ندادند و در جنگ خندق اجازه فرمودند به ما بگو. آيا آنچه را كه تو از شروط صحت و فضيلت اسلام بر شمردى تميز مى داده است و آيا فرق ميان پيامبر و مدعى پيامبرى و تفاوت ميان سحر و معجزه و ديگر چيزها را كه به تفصيل بر شمردى مى دانسته است اگر جاحظ گستاخى كند و بگويد آرى، به او گفته خواهد شد: على عليه السلام براى اين موضوع سزاوارتر از ابن عمر است كه بدون هيچگونه خلافى ميان اشخاص عاقل، على عليه السلام از او زيركتر و روشنتر بوده است و چگونه ممكن است در اين باره شك كرد و حال آنكه خودتان روايت كرده ايد كه ابن عمر پس از داشتن عمر طولانى، تفاوتى ميان چوب و ترازو نمى نهاد و پس از مدتها تجربه، فرقى ميان امام هدايت و امام گمراهى نمى نهاد كه از بيعت با على عليه السلام خوددارى كرد، و حال آنكه شبانه بر در خانه حجاج رفت تا براى عبد الملك بيعت كند كه آن شب را بدون امام نخوابد كه به تصور خود از پيامبر (ص) چنين روايت مى كرد كه فرموده اند: «هر كس بميرد و او را امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است» و كار كوچك ساختن و به زبونى كشيدن ابن عمر از سوى حجاج به آنجا كشيد كه پاى خود را از تشك و زير لحاف بيرون آورد و گفت دست خود را بر آن بنه. اين است شناخت ابن عمر از چوب و ترازو و اين است تشخيص و گزينش او در مورد امامان.
و حال على عليه السلام در هوش و زيركى و رخشندگى تشخيص و صحت گمان و حدس معلوم و مشهور است. اگر جايز باشد كه اسلام ابن عمر اسلامى صحيح باشد و در مورد او گفته شود امورى را كه جاحظ بر شمرده، و خواسته است زبان آورى و ژاژخايى خويش را آشكار سازد، مى دانسته است، بدون ترديد على عليه السلام به شناخت اين امور سزاوارتر و به صحت اسلام شايسته تر است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص332
و اگر جاحظ بگويد: ابن عمر اين چيزها را نمى دانسته است، بنا به ادعاى خودش اسلام او را باطل ساخته است و به رسول خدا (ص) طعنه زده است كه پيامبر (ص) حكم به صحت اسلام ابن عمر فرموده و اجازه شركت در جنگ خندق را به او داده است و پيامبر مكرر مى فرموده است: من جز به شخص بالغ و عاقل اجازه شركت در جنگ نمى دهم و به همين سبب در جنگ احد اجازه شركت به او نفرمود. از اين گذشته به جاحظ پاسخ داده مى شود كه آنچه ما در مورد بلوغ على عليه السلام مى گوييم، حدى است كه در آن تكليف عقلى پسنديده بلكه واجب است. و بلوغ على در ده سالگى عجيب تر از تولد فرزند شش ماهه نيست كه اهل علم آنرا صحيح دانسته اند و درستى آنرا از قرآن استنباط كرده اند، هر چند خارج از حد عادت و معمول است. همچنين تولد فرزند پس از دو سال طول كشيدن مدت باردارى هم با آنكه خارج از حد معمول است مورد تصويب فقيهان و مردم است.
و روايت شده است كه چون معاذ بن جبل عمر را از سنگسار كردن زن باردارى منع كرد، عمر آن زن را آزاد كرد و او پسرى زاييد كه دو دندان پيشين آن كودك روييده بود. پدر طفل گفت: به خداى كعبه سوگند كه اين پسر خود من است، و اين كار سنتى شد كه فقيهان به آن عمل مى كنند. عادت هم بر اين جارى است كه دختر در دوازده سالگى خون حيض مى بيند و كمترين سنى كه زن قاعده مى شود همين دوازده سالگى است، ولى به صورت اندك مشاهده شده است كه برخى از زنان در ده سالگى يا نه سالگى قاعده شده اند و فقيهان اين موضوع را گفته و پذيرفته اند.
شافعى در مورد لعان گفته است: اگر زن از شوهرى كه كمتر از ده سال داشته باشد، فرزندى بياورد، آن فرزند از آن مرد نيست، زيرا پسرانى كه به ده سال نرسيده باشند اولاددار نمى شوند، ولى اگر ده سال داشته باشد جايز است كه آن فرزند از خود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص333
او باشد البته اگر مرد اقرار به كودك نكند، ميان زن و شوهر احكام لعان جارى مى- شود. فقيهان همچنين گفته اند كه زنان منطقه تهامه به سبب شدت گرمايى كه در سرزمين آنان است در نه سالگى حيض مى شوند.
جاحظ مى گويد: اگر هر كس تقوى پيشه و پرهيز كننده از هوس باشد باطل بودن اين ادعا را نپذيرد، مگر به اين دليل كه على عليه السلام اين ادعا را نفرموده و با دشمن در اين باره ستيز نكرده است بايد به همين قانع شود، زيرا على عليه السلام كه با همه مردان و با اشخاصى كه نظير و همتاى خود بوده اند و با اهل شورى بگو و مگو داشته است و به روزگار خويش چنين ادعايى نفرموده است و هرگاه چنين ادعايى براى او ثابت نشده باشد و مردم روزگارش اين موضوع را ثبت نكرده باشند براى فرزندانش سست تر و ضعيف تر است. وانگهى نقل نشده است كه على عليه السلام در هيچ موردى و مجلسى اين ادعا را فرموده باشد و خطبه يى در اين خصوص ايراد كرده باشد و به آن استدلال فرموده باشد. اينك با توجه به اينكه پيامبر (ص)- به اعتقاد شما- على را براى شما راهنما و پناهگاه قرار داده است و او را براى مردم به امامت نصب كرده است، وقتى هيچكس و خودش چنين ادعايى نكرده اند، و كسى نگفته است كه دليل بر امامت او اين است كه پيامبر (ص) او را به اسلام و تصديق قبل از بلوغ دعوت فرموده باشد، بايد اين ادعا را رها كرد. خاصه كه اگر چنين مى بود آيت و حجتى براى مردم و فرزندانش در روزگار خودش و پس از او محسوب مى شد كه براى طلحه و زبير و عايشه از همه دلايل ديگر از قبيل فضائل و سوابق و خويشاوندى نزديك او كوبنده تر مى بود.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: بر شخصى همچون جاحظ با توجه به علم و فضل او پوشيده نيست كه به دروغ چنين چيزى مى گويد، ولى چه مى توان كرد كه آنچه مى گويد از روى تعصب و ستيز است و حال آنكه عموم مردم افتخار كردن على (ع) به پيشى گرفتن از همگان به مسلمان شدن را نقل كرده و گفته اند: پيامبر (ص) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه مسلمان شد، و خود على عليه السلام همواره مى فرمود: من هفت سال پيش از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص334
همه مردم نماز گزاردم، و من نخستين كس هستم كه اسلام آورده است. و على عليه السلام خود به اين موضوع افتخار مى كرد و اولياء و مادحان و شيعيان على در عصر خودش و پس از وفات او اين افتخار را براى او بر شمرده اند، و اين موضوع از هر شهره يى شهره تر است و اندكى از آن را قبلا بر شمرديم. و هيچكس از مردم را نمى شناسيم كه به اسلام على عليه السلام به ديده سستى و سبكى بنگرد و هيچكس چنين گمان ياوه يى نبرده است كه على عليه السلام مسلمان شده است. مسلمانى نوجوانى شيفته و كودكى خردسال، و جاى شگفت است كه افرادى چون حمزه و عباس منتظر بمانند كه ابو طالب چه مى كند و به راى او عمل كنند ولى پسر ابو طالب بدون هيچ اميد و بيمى با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و زبونى را بر عزت بدون علم و شناخت فرجام آن برگزيند و ترجيح دهد.
وانگهى چگونه ممكن است جاحظ و عثمانيان منكر اين موضوع شوند كه رسول خدا (ص) على (ع) را به اسلام دعوت فرموده و تصديق را بر او تكليف كرده باشد و حال آنكه در خبرى صحيح آمده است كه پيامبر (ص) در آغاز دعوت و پيش از ظهور كلمه اسلام و انتشار آن در مكه از على خواست كه خوراكى فراهم آرد و فرزندان عبد المطلب را به حضور پيامبر (ص) فرا خواند، و على عليه السلام چنان كرد. فرزندان عبد المطلب در آن روز به حضور پيامبر آمدند، ولى آن حضرت به سبب سخنى كه عمويش ابو لهب گفت آنان را به اسلام دعوت نكرد و بيم نداد و براى روز ديگر على (ع) را همچنان مكلف كرد كه غذايى فراهم آرد و آنان را براى بار دوم فرا خواند و چنان كرد و آنان غذا خوردند و پيامبر با آنان سخن گفت و به اسلام فرا خواندشان و على را هم همراه ايشان، از آن جهت كه او هم از اعقاب عبد المطلب بود، به دين اسلام فرا خواند و براى هر كس كه با پيامبر همكارى كند و يارى دهد تضمين فرمود كه او را برادر خود در دين و وصى خود پس از مرگ و خليفه خود پس از رحلت قرار دهد. همگى از پذيرفتن آن خواسته خوددارى كردند و فقط على عليه السلام آن را پذيرفت و عرضه داشت كه من تو را بر آنچه آورده اى يارى مى دهم و با تو بيعت و همكارى مى كنم. و چون پيامبر (ص) از ديگران خوددارى از يارى و سرپيچى كردن را ديد و از او يارى و فرمانبردارى را مشاهده فرمود به آنان گفت: اين برادر من و وصى و خليفه ام پس از من است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص335
برخاستند و در حالى كه مى-خنديدند و مسخره مى كردند: به ابو طالب مى گفتند: اينك از پسرت فرمانبردارى كن كه محمد او را بر تو امير ساخت. آيا ممكن است به كودكى كه فقط مميز است و به شيفته يى كه هنوز عاقل نيست گفته و تكليف شود كه خوراكى فراهم سازد و آن قوم را فرا خواند، و آيا ممكن است كه كودكى پنج يا هفت ساله را بر راز نبوت امين قرار داد و آيا كسى جز عاقل و خردمند را در زمره پيرمردان و كامل مردان دعوت مى كنند، و آيا ممكن است كه پيامبر (ص) دست خود را در دست او نهد و با او بيعت فرمايد و برادرى و وصايت و خلافت خويش را به او واگذار كند و او شايسته براى آن كار و در حد تكليف نباشد و يارى تحمل دوستى خدا و دشمنى با دشمنان خدا را نداشته باشد و چگونه است كه آن كودك- به ادعاى شما- پس از مسلمان شدن هرگز با كودكان هم سن و سال خود انس نداشت و به شكل آنان در نيامد و هرگز ديده نشد كه با كودكان همبازى شود و حال آنكه او هم يكى از ايشان و در طبقه آنان بود و معرفت و شناخت او هم مى بايست همچون يكى از آنان باشد.
و چگونه است كه حتى يك ساعت هم از وقت خود را به گرايش به نوجوانان صرف نكرد كه گفته شود انگيزه نوجوانى و كودكى و شيفتگى و كم سن و سالى و اسباب دنيايى او را به ورود در جرگه نوجوانان و بازى كردن واداشت، بلكه او را فقط در حالى مى بينيم كه بر اسلام خود مصمم و استوار است و گفته و عقيده خويش را با كار و عمل خود محقق مى سازد و اسلام خود را با پاكدامنى و پارسايى به مرحله تصديق مى رساند و از همه كسانى كه در محضر پيامبر بودند او به رسول خدا پيوست و او امين و انس پيامبر (ص) در اين جهان و آن جهان است.
و على عليه السلام شهوت خود را سركوب و انگيزه هاى خود را مقهور و خويشتن را بر آن شكيبا ساخت كه اميد به فرجام پسنديده و پاداش آن جهانى داشت و على خود در سخنان و خطبه هاى خويش آغاز كار و گشايش حال خويش را بيان فرموده است و مى گويد: هنگامى اسلام آورده است كه رسول خدا (ص) درختى را به حضور خود فرا خوانده است و آن درخت در حالى كه زمين را مى- شكافته است به حضورش آمده است و قريش گفته اند جادوگرى است كه جادويش سبك است و على عليه السلام عرضه داشته است كه اى رسول خدا من نخستين كس هستم كه به تو ايمان مى آورد. من به خدا و رسولش ايمان مى آورم و تو را در آنچه آورده اى تصديق مى كنم و گواهى مى دهم كه درخت اين كار خود را به فرمان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص336
خداوند و به عنوان تصديق نبوت و برهان درستى دعوت تو انجام داده است. در اين صورت آيا ايمانى صحيح تر و استوارتر و قرص بنيان تر از چنين ايمانى وجود دارد ولى چه مى توان كرد كه شدت خشم و كينه عثمانيان و تعصب و انحراف جاحظ را چاره يى نيست.
وانگهى اگر شخص منصف با دقت بنگرد و هوس را يك سود نهد، نعمت خدا را بر على خواهد دانست كه او چه هنگام و با چه وضعى اسلام آورده است و اگر الطاف ويژه يى كه او به آن مخصوص بوده و هدايتى كه خداوند به او ارزانى داشته است نمى بود، او هم همچون يكى ديگر از خويشاوندان نزديك و افراد خاندان پيامبر (ص) بود، كه با آنكه همچون على با او معاشرت و آميزش داشتند، ولى هيچيك دعوت او را نپذيرفتند مگر پس از سالها و برخى از خويشاوندان نزديك رسول خدا هرگز دعوتش را پذيرا نشدند. مثلا جعفر طيار عليه السلام با آنكه پيوسته به رسول خدا بود ولى در آن هنگام مسلمان نشد و عتبة بن ابى لهب با آنكه پسر عمو و داماد پيامبر (ص)- يعنى شوهر دخترش- بود، هرگز آن حضرت را تصديق نكرد، بلكه از دشمنان سر سخت رسول خدا شمرده مى شد. خديجه را پسرانى از شوهران ديگر بود كه با آن حضرت در يك خانه مى- زيستند و ناپسريهاى او بودند، ولى در آن هنگام مسلمان نشدند. ابو طالب كه در واقع همچون پدر پيامبر (ص) و كفيل و ناصر او بود و همواره از آن حضرت حمايت مى كرد و كسى است كه اگر او نمى بود براى پيامبر هيچ ركنى برقرار نمى شد، بر طبق بيشتر روايات مسلمان نشده است. عباس كه عمو و همتاى پدر محمد (ص) بود و از لحاظ سن و سال و محل تولد و چگونگى پرورش همانندش بود، پس از روزگارى دراز دعوت او را پذيرفت، و ابو لهب كه عموى پيامبر و همچون گوشت و خون او بود نه تنها هرگز مسلمان نشد بلكه از دشمنان سر سخت او بود.
بنا بر اين چگونه ممكن است اسلام على عليه السلام را معلول الفت و تربيت و قرابت و پرورش و تلقين و خانه مشترك و طول معاشرت و انس و خلوت و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص337
همخونى دانست و حال آنكه همه اين حالات براى همه آنان كه نام برديم يا براى بيشتر آنان فراهم بوده است و با وجود آن گروهى از ايشان همچنان بر انكار و كفر خود اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند و گروهى بسيار دير و پس از درنگ بسيار و در حالى كه ديگران از آنان سبقت گرفته بودند و در پايان كار مسلمان شدند و ديگران فضيلت و منزلت را از آنان در ربودند. و آيا دقت و تأمل منصفانه در حال على عليه السلام نشان دهنده اين موضوع نيست كه او به سبب مشاهده نشانه ها و معجزات و احساس بوى دل انگيز پيامبرى و بينش از پرتو رسالت و يقين پايدارى كه در دلش جايگزين شد و از روى علم و نظر صحيح نه از روى تقليد و تعصب مسلمان شده است و اگر بيم و اميدى هم داشته است فقط متعلق به امور آخرتى بوده است.
جاحظ گفته است: بر فرض كه على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است بالغ بوده باشد، باز هم اسلام ابو بكر و زيد بن حارثه و خباب بن ارت از اسلام او برتر و با فضيلت تر بوده است، زيرا اسلام كسى كه مستعد پذيرش آن نبوده است و بر آن عادت و آمادگى نداشته و تمرين نكرده است برتر از اسلام نوجوانى است كه در آن پرورش يافته و رشد كرده است و اسلام در نظرش با محبت جلوه گر شده است و اين بدان سبب است كه دوستى و محبت مربى بار انديشه و اضطراب نفس و شور دل را از دوش على (ع) برداشته است و حال آنكه زيد و خباب و ابو بكر گرفتار سختى تأمل و دقت و سختى انتقال از دينى كه به آن الفت داشته اند به آيين جديد بر كسى پوشيده نيست و در صورتى كه على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن بالغ و داراى همين شروط هم بوده باشد باز هم اسلام آنان از اسلام او برتر است، زيرا كسى كه مسلمان مى شود و مى داند پشتيبانى چون ابو طالب و مدافعانى چون بنى هاشم دارد و ميان بنى عبد المطلب داراى موقعيت خاص است، همچون برده و همپيمان و پيرو و مزدور نيست و نمى توان او را همچون يكى از افراد عادى قريش دانست. مگر نمى دانى كه قريش به طور خصوصى و مردم مكه به صورت عمومى ياراى آزار پيامبر (ص) را تا هنگامى كه ابو طالب زنده بود نداشتند وانگهى آن گروه علاوه بر اينكه با رسول خدا چنان الفتى نداشته اند گرفتار كارها و انديشه هاى خود هم بوده اند و حال آنكه على عليه السلام همواره در محضر رسول خدا بوده و پيوسته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص338
نشانه هاى نبوت را مى ديده و در منزل وحى مى زيسته است و براهين براى او آشكارتر بوده و گرفتاريها در قلب او كمتر خلجان داشته است و معلوم است كه به ميزان سختى و مشقت فضيلت و پاداش بزرگتر و بيشتر است.
ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سزاوار است اشخاص منصف اين فصل را بدقت بنگرند و در گفته هاى جاحظ و ابو بكر اصم در يارى دادن عثمانيان و كوشش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن بكاهند. گاهى مى خواهند معنى آن را باطل سازند و گاه مى- خواهند انگيزه ها و اسبابى فراهم آوردند كه از منزلت آن بكاهند و با اين فريب سازى و داستانسرايى آميخته با سجع خويش هيچكارى از پيش نمى بردند. و اگر دقت كنى خواهى دانست كه فقط الفاظ بدون معنى درهم بافته است كه بر آن رنگ ستيز و گرفتارى آشكار است، و گرنه چگونه ممكن است كه حيله و مكر حسود و ستيز و دشمنى عيب گيرنده براى كسى كه قدرش از هرگونه نقصى منزه است و فضائلش از پرتو خورشيد تابناكتر اثر بگذارد و اين سخن جاحظ كجا مى تواند با دلائل آسمانى و براهين انبياء پهلو بزند كه هر كوچك و بزرگ و هر دانا و نادان كه نام على عليه السلام را شنيده و چگونگى مبعث پيامبر (ص) را دانسته باشد بخوبى مى داند كه على در سرزمين اسلام متولد نشده و در دامن ايمان پرورش نيافته است و پيامبر (ص) او را در سال قحطى و گرسنگى كه على (ع) هشت ساله بوده است پيش خود برده است و على هفت سال همراه پيامبر بوده است و پس از آن جبرئيل رسالت را به او ابلاغ كرده است. پيامبر (ص) در آن هنگام على را كه بالغ و داراى عقل كامل بوده به اسلام فرا خوانده است و او پس از مشاهده معجزه و اعمال نظر و انديشه مسلمان شده است.
و اينكه در سخن على (ع) آمده است كه هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده است، منظورش همان فاصله ميان هشت تا پانزده سالگى خويش بوده است و بديهى است كه در آن مدت نه پيامبر (ص) مدعى پيامبرى بوده و نه كسى را به اسلام دعوت مى فرموده است. پيامبر (ص) بر مبناى آيين ابراهيم عليه السلام و دين حنيف، خدا را پرستش مى فرموده است و از مردم كناره گيرى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص339
داشته و گوشه نشين و خواهان خلوت بوده و در كوه حرا گسسته از همگان مى گذرانده است و على عليه السلام همچون پيرو و شاگردى براى آن حضرت بوده است. و چون على به حد بلوغ رسيد و فرشتگان به حضور پيامبر آمدند و او را به پيامبرى مژده دادند، على را به اسلام فرا خواند و او با كمال دقت و شناخت دلائل و معجزات دعوت رسول خدا را پذيرفت. بنابر اين چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على چنان نبوده كه مستعد براى آن باشد و اگر قرار باشد كه اسلام على از اسلام ديگران فضيلت كمترى داشته باشد، آنهم به اين سبب كه پيش از دعوت به اسلام در مورد تعبد و خداپرستى با رسول خدا تمرين مى كرده است، بايد طاعت و عبادت بسيارى از مكلفان افضل و برتر از اطاعت و عبادت پيامبر (ص) و ديگر معصومان باشد، زيرا به عقيده عدلى مذهبان- معتزله- عصمت عبارت از لطف ويژه خداوند است كه هر بنده يى به آن اختصاص يابد، مرتكب كار قبيح نمى شود و هر كس به اين لطف مخصوص گردد طاعت و عبادت بر او آسانتر است و طبق سخن جاحظ لازم است كه پاداش و اجرا او كمتر از ثواب كسى كه بدون چنان لطفى طاعت و بندگى مى كند، باشد.
از اين گذشته چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على (ع) از اسلام ديگران ناقص تر است و حال آنكه در خبر صحيح آمده است كه على (ع) روز سه شنبه يى مسلمان شد كه روز پيش از آن- يعنى دوشنبه- پيامبر به رسالت مبعوث شده است و كسى كه حال او چنين باشد- در آن فاصله اندك- دلايل و حجتهاى رسالت چندان به گوش او نرسيده و معجزات پيامبرى را چندان مشاهده نكرده است و زمان چنان طولانى نبوده است كه اندوه ترك آيين و سنگينى تكليف را از دوشش برداشته باشد، بلكه بدين گونه فضل او و حسن انتخاب او براى خودش آشكارتر مى شود كه در حال بلوغ و پس از ستيز كوتاهى با انگيزه هاى نفسانى مسلمان شده است و پس از شنيدن آن مسلمانى خود را به تأخير نينداخته است.
وانگهى، جاحظ در كتاب عثمانيه خود مى گويد: ابو بكر پيش از آنكه مسلمان شود شخصى نام آور و معروف و سالار بوده است. گروه بسيارى از مردم مكه پيش او جمع مى شدند، شعر مى خواندند و در مورد تاريخ و اخبار مذاكره مى كردند و به باده نوشى مى پرداختند. و ابو بكر دلائل پيامبرى و براهين پيامبران را شنيده و به سرزمينهاى بسيارى سفر كرده بود و اخبار كاهنان و حيله گريهاى جادوگران را مى- شناخته و اخبار ايشان به او رسيده بوده است. بنابراين كسى كه احوالش اينچنين
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 340
باشد بايد كشف شدن امور براى او آشكارتر و پذيرش اسلام بر او آسانتر باشد و گرفتاريها بر دلش كمتر خلجان كند و همه اين امور از چيزهايى است كه بايد ابو بكر را به مسلمانى يارى مى داد و راه را براى او آسان مى ساخت، و از جمله همين امور است كه چون پيامبر فرمود: «ديشب به بيت المقدس رفتم»، ابو بكر درباره مسجد اقصى و جايگاههاى بيت المقدس سؤال كرد و چون قبلا آنجا را ديده بود گفتار پيامبر (ص) را تصديق كرد و حقيقت كار پيامبر براى او روشن شد و به سبب شناختى كه از مسجد اقصى و بيت المقدس داشت، كار بر او آسان گرديد. در اين صورت طبق ادعاى جاحظ، اسلام ابو بكر هم از اينكه از پيش براى آن آماده نبوده باشد بيرون است، و باز در همين باره شما خودتان از پيامبر (ص) روايت مى كنيد كه فرموده است: هيچكس را به اسلام دعوت نكردم مگر اينكه او را ترديدى و درنگى بود، مگر آنچه از ابو بكر صورت گرفت كه بدون هيچ درنگى يقين بر او هجوم آورد و مسلمان شد و معرفت يافت.
بنابر اين چگونه اين اسلام را مقايسه مى كنيد با اسلام كسى كه فقط خودش بوده است و عقلش و فقط با كمى سن خود به انديشه خويش پناه برده است و بدون اتلاف وقت مسلمان شده است علاوه بر نوجوانى چه انگيزه ها كه در دلش خلجان داشته است و ميان گروهى پرورش يافته است كه بر ضد آيينى بوده اند كه آن را پذيرفته است و حال آنكه بر اشخاصى كه هم سن و سال و نظير او بوده اند دوستى و گرايش به لهو و لعب است، ولى على عليه السلام به آنچه از دلائل دعوت پيامبر كه برايش روشن شد پناه برد و اسلام خود را به تأخير نينداخت كه در نتيجه مقصر و مرتكب معصيت باشد، شهوت خود را سركوب كرد و بر خواسته ها و انگيزه هاى خويش غلبه يافت و از عادت و چيزى كه به آن پرورش يافته بود به سبب صحت نظر و لطافت فكر و تيزبينى فهم بيرون آمد. استنباط او بسيار گرانقدر است و فضلش رجحان و برترى دارد و منزلت و ارزش اسلامش بسيار شريف است. او از دنيا هيچ بهره يى نبرد و نه در جوانى و نه در پيرى به نعمتى از آن دست نيازيد. نفس خود را از هوس باز داشت و با تقوى و پرهيزگارى شور جوانى خويش را در هم شكست و به جاى سرگرم شدن به اندوختن نعمت دنيا به كار دين پرداخت. اندوه آخرت دل او را به خود مشغول داشت و ميل و رغبت خود را متوجه آخرت فرمود. آرى، اسلام آوردن على به گونه يى است كه هيچكس چنان اسلامى نياورده است و راه او همان راه پيامبران است، تا شناخته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص341
شود كه منزلت او نسبت به پيامبر (ص) همان منزلت هارون به موسى عليهما السلام است و على (ع) هر چند كه پيامبر نبوده است ولى راه آنان را مى پيموده و روش ايشان را پيروى مى كرده است. حال او همچون حال ابراهيم عليه السلام است كه اهل علم نوشته اند: ابراهيم (ع) را در كودكى مادرش در سردابى جا داده بود، تا كسى بر وجودش آگاه نشود. چون ابراهيم پرورش يافت و رشد كرد و خردمند شد، به مادرش گفت: خداى من كيست گفت: پدرت خداى تو است. ابراهيم پرسيد: خداى پدرم كيست مادرش او را از سخن گفتن باز داشت و روى بر او ترش كرد، تا آنكه ابراهيم (ع) از شكاف سرداب سر كشيد و ستاره يى را ديد و گفت: اين پروردگار من است. و چون ستاره ناپديد شد، فرمود: من غروب كنندگان را دوست نمى دارم. و چون ماه را رخشان ديد گفت: اين پروردگار من است. و همينكه غروب كرد، گفت: اگر پروردگار من مرا هدايت نفرمايد هر آينه از قوم گمراهان خواهم بود. و همينكه خورشيد را تابان ديد، گفت: اين كه از همه بزرگتر است پروردگار من است. و همينكه خورشيد غروب كرد، گفت: اى قوم، من از شركى كه شما مى ورزيد بيزارم. من روى خويش را براى آن كس كه آسمانها و زمين را آفريده است، با ايمان خالص متوجه مى سازم و من از مشركان نيستم. و خداوند متعال خود در اين مورد چنين مى فرمايد: «بدينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم، تا از يقين كنندگان باشد.» اسلام صديق اكبر عليه السلام- يعنى حضرت امير المومنين على- هم بر همين منوال بوده است. ما نمى گوييم كه على در فضيلت همپايه ابراهيم است، ولى از روش او پيروى مى كرده است بر همان منوال كه خداوند متعال فرموده است كه «همانا سزاوارترين مردم نسبت به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى مومنان است.» اما اينكه جاحظ بهانه تراشى كرده است كه چون على را پشتيبانى همچون ابو طالب و مدافعانى چون بنى هاشم بوده است، ثواب و فضيلت اسلام ابو بكر و بلال به سبب محنتى كه داشته اند برتر است، در اين صورت بايد ثواب و فضيلت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص342
اسلام آن دو از اسلام خود پيامبر (ص) هم بيشتر باشد، زيرا ابو طالب پشتيبان او بوده است و بنى هاشم مدافعان آن حضرت هم بوده اند. و همين مقدار براى نشان دادن نادانى ستيزه گرى چون جاحظ كافى است كه نمى تواند قدر و منزلت على عليه السلام را كاهش دهد، مگر به كاستن قدر و منزلت رسول خدا (ص). وانگهى هيچكس در دشمنى نسبت به پيامبر (ص) سخت گيرتر از برخى خويشاوندان نزديك آن حضرت نبوده است، آن هم به ترتيب نزديكى خود، مانند ابو لهب عمويش و زن او يعنى ام جميل كه دختر حرب بن اميه و از اعقاب عبد مناف است و عقبة بن ابى معيط كه او هم از عمو زادگان پيامبر است و نضر بن حارث كه او هم از اعقاب عبد الدار و از عمو زادگان پيامبر است و كسان ديگرى جز ايشان كه بر شمردن نام آنان سخن را به درازا مى كشاند و همه آنها در راه پيامبر سنگ و خار مى ريختند و رازها و اخبار پوشيده اش را نقل مى كردند و بر او سنگ مى زدند و امعاء و احشاء و كثافتهاى درون شكم دامهاى خود را كه مى كشتند، بر آن حضرت پرتاب مى كردند و آنان على عليه السلام را هم همچون پيامبر آزار مى دادند و در اندوهگين ساختن و تمسخر او سخت كوشش مى كردند و ابو بكر چنان خويشاوندانى نداشت كه او را بدانگونه آزار دهند.
و از سوى ديگر به سبب الفت و اتحاد و اتفاقى كه ميان پيامبر (ص) و على وجود داشت، منافقان در مدينه از آزار رسول خدا (ص) خوددارى مى كردند كه به هر حال فرمانده لشكر و امير مدينه بود و فرمانش مطاع و حكمش جارى بود و منافقان از ترس شمشير و براى حفظ خون خود از پيامبر (ص) مى ترسيدند و از اظهار دشمنى نسبت به ايشان خوددارى مى كردند، ولى كينه و ستيز خود را نسبت به على عليه السلام اظهار مى داشتند و پيامبر (ص) در اين مورد ضمن خبرى كه در تمام كتابهاى صحاح آمده فرموده است: «ترا جز مومن دوست نمى دارد و كسى جز منافق ترا دشمن نمى دارد.» و گروه بسيارى از بزرگان صحابه ضمن خبرى كه ميان محدثان مشهور است چنين گفته اند: «ما منافقان را فقط با كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب مى شناختيم». از اين گذشته اگر قرار بود پشتيبانى ابو طالب موثر باشد، چرا در مورد جعفر عليه السلام چنين نبود و آزارها او را از وطنش بيرون راند، تا آنجا كه بر دريا نشست و به حبشه هجرت فرمود شايد جاحظ چنين گمان ياوه يى دارد كه ابو طالب على را يارى مى داده و از يارى جعفر خوددارى مى كرده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص343
جاحظ مى گويد: ابو بكر را در مسلمان شدنش فضيلت ديگرى است كه پيش از مسلمان شدن داراى دوستان بسيار و آبرومند و توانگر و آسوده بوده است به سبب اموالش مورد تعظيم بوده و از انديشه او استفاده مى شده است. ابو بكر با مسلمان شدن از عزت توانگرى و داشتن دوستان فراوان به خوارى و تنگدستى و ناتوانى تنهايى افتاده است، و اين غير از مسلمان شدن كسى است كه حركت و قدرتى نداشته و پيرو بوده و كسى از او پيروى نمى كرده است، و از سخت ترين امورى كه شخص كريم گرفتار آن مى شود دشنام شنيدن پس از خوشامد و ضربه خوردن پس از هيبت و سختى پس از آسانى است. وانگهى ابو بكر يكى از داعيان دعوت پيامبر (ص) و در همه احوال پيرو آن حضرت بوده است. بنابر اين بيم او بيشتر و ناخوشايندها نسبت به او سريعتر بوده است، و از كسانى بوده است كه مطالبه از او راحت تر صورت مى گرفته و در مورد انتقامجويى و خونخواهى به سبب شهرت و بلندآوازگى هدف قرار مى گرفته است و حال آنكه از گناه افراد كم سن و سال به سبب گمنامى و نوجوانى چشم پوشى مى شود.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: آنچه درباره فراوانى مال و دوستان و نام آورى و شهره بودند و بزرگسالى ابو بكر گفته شده است، همگى بر زيان ابو بكر است و نه بر سود او. اين بدان سبب است كه هر كس سيره و روش عرب را بداند، متوجه اين نكته است كه از اخلاق عرب حفظ دوستى و وفادارى به پيمان و احترام نسبت به ثروتمندان و سالخوردگان است، كه در همه اين امور، به هنگام گرفتاريها مى توان اعتماد كرد و آنها را پشتوانه شمرد و به همين سبب است كه عرب هرگاه بر دوست خود قدرت مى يافت، او را زنده نگه مى داشت و آزارم مى- كرد و در واقع سبب نجات و عفو او مى شد. از سوى ديگر بايد در نظر داشت كه اگر سن و سال على عليه السلام او را مشهور و نام آور نكرده بود ولى نسب او و موقعيتى كه ميان بنى هاشم داشت او را مشهور ساخته بود و اگر نام على به سبب رويارويى با مردان و سفرهاى فراوان زبانزد نبود، ولى در پناه نام ابو طالب بسيار زبانزد شده بود و شما مى دانيد كه خاندان تيم در بلند آوازگى همچون خاندان بنى هاشم نبودند و ابو قحافه قابل مقايسه با ابو طالب نبود و با اين حساب شهرت جوان بر پير و نام آورى نوجوان بر شخص سالخورده برترى مى يابد. اين هم معلوم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص344
است كه بار على بر گردن مشركان به مراتب سنگين تر از ديگران است كه هاشمى بوده است و پدرش هم از پيامبر حمايت مى كرده است و مانع ستم بر او بوده است. و اين على است كه درهاى مخالفت و ستيز با عرب را گشود و با آشكار ساختن اسلام و نماز خود آنان را خوار شمرد و با افراد خاندان و عشيره خود مخالفت و از پسر عموى خويش در آيينى كه از پيش شناخته شده نبود و نظيرى نداشت پيروى كرد. و خداوند متعال در مورد احوال آن قوم مى فرمايد: تا بيم دهى گروهى را كه پدران ايشان بيم داده نشده اند و آنان بى خبرانند». و على عليه السلام افزون بر اين كار همواره مصاحب رسول خدا (ص) بوده است و پيامبر همه اندوه خود را بر او شكايت مى فرموده است و على همنشين و انيس خلوت و دوست همه روزگاران پيامبر بود و همه اين امور موجب مى شد كه اعراب بر ضد او تحريض شوند و دشمنى كنند.
و شما گروه عثمانيان براى ابو بكر فضيلتى ثابت مى كنيد و مى گوييد: از مكه تا مدينه مصاحب آن حضرت بوده است و با ايشان در غار به سر برده است و به همين اندازه كه شريك پيامبر در هجرت و انيس آن حضرت در وحشت بوده است، براى او معتقد به مرتبتى شريف و حالتى جليل هستيد. اين مقدار مصاحبت كجا قابل مقايسه با مصاحبت على عليه السلام در خلوتهاى پيامبر (ص) است، آن هم هنگامى كه در شب و روز براى رسول خدا همدمى جز او نبوده است. پيامبر (ص) هنگام اقامت در مكه فقط همراه على خدا را پوشيده عبادت مى كرد، و حاجتهاى خود را آشكارا به على مى فرمود و على همانگونه كه برده يى براى صاحب خود خدمت مى كند خدمتگزار بود و همچون پسرى مهربان نسبت به پدر، نسبت به رسول خدا مهربانى و عطف توجه مى كرد، تا آنجا كه چون از عايشه پرسيدند محبوب ترين مردم در نظر رسول خدا (ص) چه كسى بود گفت: از مردان على و از زنان فاطمه.
جاحظ مى گويد: ابو بكر پيش از هجرت از كسانى بود كه در مكه شكنجه اش مى دادند. نوفل بن خويلد كه به ابن عدويه معروف است او را دوبار در مكه چنان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص345
زد كه آغشته به خون شد و او را با طلحة بن عبيد الله در يك ريسمان و بند بست. و عمير بن عثمان بن مرة بن كعب بن سعد بن تيم بن مره، آن دو را همچنان بسته ميان آفتاب نيمروز قرار داد و به همين سبب به ابو بكر و طلحه قرينين «دو هم بند» مى گفتند و اگر شكنجه ديگرى جز همين يك بار نمى بود، باز رسيدن به مقام و منزلت او دشوار بود، و بر فرض كه فقط يك روز هم بوده باشد منزلتى بسيار بزرگ است، و حال آنكه على بن ابى طالب مرفه و آسوده بوده است. نه او در جستجوى كسى بوده است. و نه كسى در جستجوى او، و منظور از اين سخن اين نيست كه در سرشت او شهامت و چالاكى و در غريزه او شجاعت وجود نداشته است، ولى در آن هنگام هنوز شجاعت و شهامت او به مرحله كمال و تمام نرسيده بود و معمولا خونخواهان و انتقام جويان نسبت به نوجوانان و كسانى، كه هنوز حالت كودكى و فريفتگى دارند، چشم پوشى و حوصله مى كنند، تا آنكه به مردان ملحق شوند و از حالت كودكى بيرون آيند.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سخن گفتن و ادعا كردن ممكن و آسان است، بويژه براى افرادى مثل جاحظ كه بر زبانش از دين و عقل او رقيبى گماشته نيست و هرگونه ادعاى ياوه يى از او بعيد نيست. سخن او بيهوده و معنى آن سست و مطلب آن سجع و گفتارش لهو و لعب است. هر سخنى و خلاف آن را مى گويد و هر عقيده و ضد آن را نيكو بيان مى كند. او را از نفس خود اندرزگويى نيست و ادعاى او را حد و مرزى وجود ندارد و گر نه چگونه ممكن است اينچنين گستاخى كند و بگويد در آن هنگام على نه در طلب كسى بوده است و نه كسى در طلب او، و حال آنكه ما با اخبار صحيح روشن ساختيم و با احاديث مرفوع و مسند توضيح داديم كه على به هنگامى كه مسلمان شد بالغ كامل بود و با دل و زبان خويش مشركان قريش را كنار مى نهاد و بر دلهاى مشركان سخت سنگين بود. وانگهى على اين اختصاص را دارد كه در دره ابو طالب در حصر بود و ابو بكر داراى اين فضيلت نيست، و در آن روزگاران سياه تنها او همدم خلوتهاى پيامبر (ص) بود و چه جرعه هاى تلخ اندوه كه از ابو لهب و ابو جهل مى آشاميد و پذيراى هر نا خوشايندى بود. على (ع) در تحمل هر آزارى با پيامبر خود شريك بود و بار سنگين را بر دوش مى كشيد و كارى بس سنگين را عهده دار بود. چه كسى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص346
شبانه از دره ابو طالب دزدانه بيرون مى آمد و در حالى كه خود را از نظرها پوشيده مى داشت پيش بزرگانى از قريش، همچون مطعم بن عدى و ديگران كه ابو طالب او را گسيل مى داشت و پيام مى فرستاد، مى رفت و از آنجا جوالهاى سنگين آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و براى بنى هاشم مى برد، در حالى كه از دشمنان ايشان همچون ابو جهل و ديگران در كمال بيم بود كه اگر بر او دست مى يافتند خونش را مى ريختند. آيا به هنگام محاصره در دره ابو طالب، على چنان مى كرد يا ابو بكر؟ على عليه السلام حال خود را در آن هنگام بيان كرده و ضمن خطبه يى چنين فرموده است و آن خطبه بسيار مشهور است: «مشركان پيمان بستند كه با ما هيچ داد و ستدى نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند، و جنگ شعله هاى خود را به زيان ما شعله ور مى ساخت. آنان ما را به دامنه كوهى دشوار محصور كردند. مومن ما فقط اميد ثواب داشت و كافر ما هم براى دفاع از اصل و نسبت خويش با ما همكارى مى كرد».
در آن حال همه قبائل بر ضد بنى هاشم متحد شده بودند و عبور رهگذران و رساندن خواروبار به ايشان را مانع شده بودند و آنان هر صبح و شام از شدت گرسنگى منتظر مرگ بودند و هيچ راه و چاره يى براى گشايش كار خود نداشتند. عزم آنان سستى گرفته و اميدشان بريده شده بود، و تنها كسى كه اندوه اين گرفتاريها را پس از پيامبر (ص) متحمل مى شد فقط على عليه السلام بود. و هرگز كسى كه بخواهد اين فضيلت را وصف كند و آنچنان كه شايسته است بيان كند از عهده بيرون نمى آيد و نمى توان اهميت فضيلت كسى را كه در اين گرفتارى شكيبا بوده است بيان كرد. اين محنت و گرفتارى سه سال براى آنان ادامه داشت تا سرانجام با داستان صحيفه كه داستانى مشهور است گشايش يافت. جاحظ چگونه براى خود مى پسندد كه در مورد على عليه السلام بگويد پيش از هجرت آسوده و مرفه بوده است، نه در جستجوى كسى بوده و نه كسى در جستجوى او و حال آنكه على (ع) همان كسى است كه در آن بسترى خفته است كه جان خويش را فداى رسول خدا كرده است و با خون خويش او را نگهدارى كرده
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص347
و ضربات شمشير و سنگ را به جاى آن حضرت تحمل كرده است. آيا وصف كننده و ستايشگر، هر اندازه هم كه سخن را به درازا كشاند مى تواند، حق اهميت اين فضيلت و ارزش اين خصيصه را روشن سازد. اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: ابو بكر در مكه شكنجه شده است، تا آنجا كه ما مى دانيم شكنجه فقط نسبت به بردگان و مزدوران و افرادى كه خانواده و خويشاوندانى نداشته اند كه از آنان دفاع كنند صورت مى گرفته است. و شما در مورد ابو بكر دو گونه سخن مى گوييد: گاهى او را شخص زبون و فرو منزلت و خوار و مستضعفى مى دانيد و گاه او را سالارى بزرگ كه مورد احترام بوده است و از او پيروى مى شده است. اينك به يكى از اين دو سخن خود اعتماد و بسنده كنيد تا ما با شما بر همان مبنا كه براى خود انتخاب مى كنيد سخن بگوييم. اگر در شكنجه و عذاب شدن فضيلتى باشد، بدون ترديد عمار و خباب و بلال و هر كس ديگرى كه او را در مكه شكنجه داده اند، از ابو بكر برتر است كه آنان به مراتب بيشتر و سخت تر شكنجه شده اند و در مورد شكنجه شدن آنان آيات قرآنى نازل شده كه در مورد ابو بكر نازل نشده است، نظير اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است: «و آنان كه پس از آنكه به ايشان ستم شد در راه خدا هجرت كردند» و گفته اند اين آيه در مورد خباب و بلال نازل شده است. در مورد عمار اين آيه نازل شده است كه «مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد»، و پيامبر (ص) هرگاه از كنار عمار و پدر و مادرش، كه آنان را بنى مخزوم كه هم پيمان ايشان بودند شكنجه مى كردند، عبور مى كرد مى فرمود: «اى خاندان ياسر بر شما باد به شكيبايى كه وعده گاه شما بهشت است». و بلال را بر پشت روى ريگهاى گرم مى خواباندند و او فقط، احد، احد مى گفت، و ما نشنيده ايم كه از ابو بكر در اين گونه شكنجه ها نامى باشد، و بر فرض كه آنچه درباره شكنجه او روايت مى كنيد راست باشد، در اين صورت على عليه السلام را بر ابو بكر حق نعمتى بزرگ است كه هر دو شكنجه گر او يعنى نوفل بن خويلد و عمير بن عثمان را به روز جنگ بدر كشته است. او نخست بر نوفل ضربتى زد كه ساق پايش را قطع
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 348
كرد. نوفل گفت: تو را به حق خدا و پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم. على گفت: خداوند هر پيوند سببى و نسبى را جز در مورد كسانى كه تابع محمد (ص) باشند قطع فرموده است و سپس ضربتى ديگر بر نوفل زد كه بر جاى سرد شد. على سپس آهنگ عمير بن عثمان تميمى كرد و او را در حال گريز ديد و راه گريز هم بر او بسته شده بود. چنان ضربتى بر زير دنده هاى او زد كه بالا تنه اش را قطع و او را دو نيمه ساخت و آن نيمه بدنش جلو پايش افتاد. و چنين نبوده است كه ابو بكر در پى انتقام از آن دو نباشد، بلكه در آن مورد كوشش هم كرده، ولى ياراى آن را نداشته است كه كار على عليه السلام را انجام دهد و فضيلت على (ع) با اين كار خود آن هم به جاى ابو بكر آشكارا مى شود.
جاحظ مى گويد: ابو بكر را مراتبى است كه در آن نه على و نه هيچكس ديگر با او شريك نيست و آن عبارت از اعمال او پيش از هجرت است، و مردم به خوبى مى دانند كه شهرت و فضيلت على عليه السلام و آزمايش و رويارويى او با سختيها از روز جنگ بدر شروع شده است و او به روزگارى جنگ و رويارويى را شروع كرده است كه شمار مسلمانان و مشركان تقريبا برابر بوده است و مسلمانان طمع داشته اند كه فتح و پيروزى ميان آنان به نوبت باشد. وانگهى خداوند متعال به مسلمانان اعلام فرموده است كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است، و حال آنكه ابو بكر پيش از هجرت هم مغدب و رانده شده و پراكنده خاطر بوده است، آن هم به روزگارى كه اسلام و مسلمانان را ياراى جنبش نبوده است و به همين جهت است كه ابو بكر به روزگار خلافت خود گفته است: خوشا به حال كسى كه به هنگام سستى و ضعف اسلام مرده است.
ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هيچ شكى ندارم كه باطل و ناحق نسبت به جاحظ خيانت كرده و زبونى و گمراهى او را به سرگشتگى كشانده است و ندانسته و بدون شناخت اين سخنان را گفته است، و به ياوه پنداشته است كه على (ع) پيش از هجرت گرفتار و دست به گريبان سختيها نبوده است و از روز جنگ بدر گرفتار تكليفهاى دشوار و محنت شده است. جاحظ موضوع محاصره
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص349
دره ابو طالب و سختيهايى را كه به على رسيده است فراموش كرده است و حال آنكه در مدت محاصره بنى هاشم، ابو بكر آسوده و مرفه بوده است.
آنچه مى خواسته مى خورده است و با هر كس دوست مى داشته همنشينى مى كرده است. آسوده خاطر و دل آرام و خوش بوده است، در حالى كه على دستخوش گرفتاريها و چاره انديشى براى برطرف كردن بيمهاى هراس انگيز بوده است. گرسنگى و تشنگى را تحمل مى كرد و هر بامداد و شامگاه منتظر كشته شدن خود بود، زيرا تنها كسى كه پوشيده براى بدست آوردن خوراكى اندك از پيرمردان و خردمندان به تن خويش اقدام مى كرد همو بود، تا بتواند رمق پيامبر (ص) و بنى هاشم را كه در محاصره بودند حفظ كند. و هيچگاه از هجوم و حمله ناگهانى دشمنان رسول خدا بر خود در امان نبودند و اگر ابو جهل بن هشام و عقبة بن ابى معيط و وليد بن مغيرة و عتبة بن ربيعه و ديگر سركشان و فرعونهاى قريش بر او دسترسى پيدا مى كردند از كشتن او فروگذار نبودند. در آن روزگار على به خود گرسنگى مى داد و خوراك خود را به پيامبر (ص) مى خورانيد و خود را تشنه مى داشت و سهم آب خويش را به رسول خدا ارزانى مى داشت و هرگاه پيامبر (ص) بيمار مى شد پرستارش مى بود و چون آن حضرت تنها مى ماند على همدمش بود. ابو بكر از همه اين امور بر كنار و آسوده بود و هيچ درد و رنجى از آنچه بر سر بنى هاشم مى رسيد و از آن همه سختى چيزى بهره او نبود، بلكه از اخبار و احوال ايشان چيزى به صورت اجمال نه به صورت تفصيل مى دانست و سه سال انجام هر گونه معامله و ازدواج و همنشينى با بنى هاشم ممنوع بود و آنان در محاصره و زندانى بودند و از بيرون آمدن از آن دره و انجام كارهاى خويش ممنوع بودند. چگونه است كه جاحظ اين فضيلت را به حساب نمى آورد و اين خصيصه را كه شبيه و نظيرى ندارد فراموش مى كند آرى، او همين قدر كه خطابه و سخن پردازيش روبراه شود ديگر اعتنايى ندارد كه چه معانى را تباه ساخته است و چه خطايى بر او بر مى گردد.
اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: مسلمانان در جنگ بدر مى دانستند كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است، متضمن معنى پيچيده يى است كه جاحظ در نظر داشته است. و آن اين است كه در آن جهاد فضيلتى براى على عليه السلام نيست، زيرا پيامبر (ص) به او اعلام فرموده كه پيروز است و فرجام كار از اوست و اين از دسيسه هاى جاحظ و سخن چينيها و ريشخندهاى اوست و آنچه گفته است بر حق نيست، زيرا پيامبر (ص)
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 350
به صورت خطاب اجمالى و به همه اصحاب خويش اعلام فرموده است كه پيروزى از آنان است و به هيچيك از ايشان گفته نشده و نمى دانسته است كه كشته نخواهد شد، نه على و نه غير او. و بر فرض اين موضوع درست باشد كه پيامبر (ص) به على اعلام فرموده باشد كه كشته نمى شود، ولى ديگر نفرموده است كه هيچ عضوى از اعضاى او جدا نمى شود. يا آنكه درد زخم را در جسد خود احساس نمى كند و ضربه هاى سخت نمى خورد، و با توجه به اينكه پيامبر (ص) پيش از جنگ بدر و در آن هنگام كه در مكه ساكن بود به ياران خود فرموده بود كه نصرت و غلبه سرانجام از ايشان خواهد بود و پس از هجرت هم همين سخن را تكرار كرده بود، اگر قرار باشد كه براى على و ديگر مجاهدان پس از هجرت براى جهاد ايشان فضيلتى منظور نشود، آن هم به اين بهانه كه پيامبر (ص) به آنان اعلام پيروزى فرموده است، همينگونه در خبر آمده است كه آن حضرت به ابو بكر هم پيش از هجرت وعده نصرت داده و فرموده است كه من به كشتن اين گروه مبعوث شده ام و خداوند به زودى اموال ايشان را به ما ارزانى مى دارد و سرزمينهاى آنان را در اختيار ما مى گذارد، بنابر اين براى ابو بكر و كسان ديگرى غير از او كه پيش از هجرت تحمل سختيها كرده اند فضيلتى نخواهد بود و اين سخن در هر دو مورد يكسان و متفق خواهد بود.
جاحظ در پى اين سخن خود مى گويد: فرق بسيارى است ميان گرفتاريهاى ياران پيامبر (ص) در هنگامى كه روياروى مشركان و مردم مكه در جنگ بدر ايستاده بودند و مردم مدينه كه صاحبان نخلستانها و برج و بار و شجاعت و مواسات و ايثار و شمار فراوان و اهل كار استوار بودند با ايشان بودند، با روزگارى كه آنان را در مكه شكنجه و دشنام مى دادند و كتك مى خوردند و پراكنده مى شدند و گرسنه و تشنه بودند و مقهور و بدون جنب و جوش و زبون بدون قدرت و بينوايان بدون مال بودند و پوشيده مى زيستند و نمى توانستند دعوت خود را اظهار كنند. ميان اين دو حالت فرق واضحى است. مسلمانان به هنگام اقامت در مكه همچنان بودند كه لوط نبى (ع) كه از فرط درماندگى عرضه داشت: «اى كاش مرا در قبال شما نيرويى مى- بود يا به كرانه و ركنى قوى گريزم.» پيامبر (ص) مى فرموده اند: از برادرم لوط
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص351
شگفت مى كنم كه چگونه با آنكه به سوى خداوند متعال پناه برده بود، باز مى گفت به ركنى قوى گريزم. و اين حال يك روز و دو روز و يك ماه و دو ماه و يك سال و دو سال نبود، بلكه سالهاى پياپى بود. و پس از رسول خدا (ص) محنت و سختى ابو بكر از همگان بيشتر بود كه او هم در مكه همان اندازه كه پيامبر اقامت فرمود، يعنى سيزده سال، اقامت داشت و اين مدت ميانگين اقوالى است كه درباره مدت اقامت پيامبر (ص) در مكه گفته شده است.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، در پاسخ گفته است: چنين مى بينم كه دليل جاحظ براى اينكه ابو بكر از همه محنت و سختى بيشترى داشته است فقط موضوع اقامت او در مكه به اندازه اقامت پيامبر (ص) است، و حال آنكه اين دليل تنها به ابو بكر مختص نيست، كه على عليه السلام، همچنين طلحه و زيد و عبد الرحمان بلال و خباب و كسان ديگرى هم همان اندازه مقيم مكه بوده اند و بر عهده جاحظ است كه دليل ديگرى ارائه دهد كه دلالت بر آن داشته باشد كه محنت و سختى ابو بكر از همگان بيشتر و دشوارتر بوده است. بنابر اين احتجاج جاحظ خود بخود بى ارزش است. وانگهى بايد به جاحظ گفته شود ترا چه مى شود كه موضوع خوابيدن و شب زنده دارى على عليه السلام در بستر پيامبر (ص) در شب هجرت را بى اهميت جلوه مى دهى و از آن نام نمى برى. آيا آنرا فراموش كرده اى يا خود را به فراموشى زده اى در صورتى كه آزمايش بزرگ و فضيلت سترگ همان است كه هرگاه آدمى در آن بنگرد و بينديشد، ضمن آن فضائل مختلف و مناقب گوناگون ديگرى را هم مى بيند. و چنان بود كه چون براى مشركان آگاهى قطعى حاصل شد كه پيامبر (ص) تصميم گرفته است از ميان آنان برود و پيش ديگران هجرت فرمايد، آهنگ شتاب در كشتن او كردند و پيمان بستند كه بر آن حضرت در بسترش شبيخون زنند و با شمشيرهاى بسيارى كه هر يك در دست يكى از سالارهاى خاندانهاى مختلف قريش قرار داشته باشد بر او ضربت بزنند تا خون او ميان همه خاندانها و قبائل تباه شود و بنى هاشم نتوانند خون رسول خدا را از يك قبيله و خاندان قريش مطالعه كنند. و پيمان بستند و سوگند خوردند و هماهنگ شدند كه در آن شب آن كار را انجام دهند. و چون پيامبر (ص) از كار آنان آگاه شد، مطمئن ترين افراد را در نظر خويش كه او را برگزيده ترين مردم مى دانست فرا خواند و يقين داشت كه او بخشنده ترين مردم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص352
درباره جان و خون خويش در راه خداوند است و شتابانتر از همگان پاسخ مثبت مى دهد و فرمان بردارتر است. آنگاه به او فرمود: قريش پيمان بسته و سوگند خورده اند كه امشب بر من شبيخون زنند. تو در بستر من برو و در خوابگاه من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود بيفكن كه چنين پندارند كه من از خانه خود بيرون نرفته ام و من به خواست خداوند متعال بيرون خواهم شد. پيامبر (ص) در عين حال على را از هر گونه حيله گرى و چاره انديشى منع كرد و او را از اينكه به يكى از انواع چاره گريها و پيش گيريهايى كه مردم براى حفظ جان خود مى كنند دست يازد بازداشت و در واقع او را وادار فرمود كه خويشتن را عرضه لبه هاى تيز شمشير، آن هم از دست مردمى تندخو و كينه توز كند، و على (ع) در كمال شنوايى و فرمانبردارى و خوش نفسى آن را پذيرفت و در كمال شكيبايى و براى رضاى خداوند متعال در بستر پيامبر (ص) آرميد و با جان خود در حالى كه منتظر كشته شدن خويش بود از رسول خدا حمايت كرد. و هيچ منزلتى براى هيچ صابرى فراتر از بخشيدن جان نيست و كسى به فراتر از آن نمى رسد، كه بخشيدن جان و گذشت از آن نهايت بخشندگى است. و اگر پيامبر (ص) او را شايسته آن كار نمى دانست بر آن كار نمى گماشت، و اگر نقصى در شكيبايى و شجاعت و خير خواهى او براى پسر عمويش وجود مى داشت و پيامبر (ص) او را براى آن كار مى گزيد، دليل بر آن بود كه پيامبر در اختيار كردن او گرفتار اشتباه شده است و براى هيچ مسلمانى جايز نيست كه چنين پندارى داشته باشد و همه مسلمانان در اين مسأله اتفاق نظر دارند كه پيامبر (ص) همواره بهترين كار را انجام مى داده اند و بهترين گزينش را داشته اند.
و از اين گذشته، هرگاه كسى با دقت بر اين كار على (ع) بنگرد چند فضيلت ديگر هم در آن مى بيند كه به شرح زير است: از جمله آنكه علاوه بر آنكه على (ع) مورد اعتماد براى انجام اين كار بوده است ولى تأمينى نداشته است كه آن راز فاش نشود و تدبير تباه نگردد و موضوع براى دشمنان آشكار نگردد و بنا بر اين رازدارى شخص على (ع) هم مورد تأييد و اعتماد بوده است. ديگر آنكه اين احتمال مى رفته است كه با وجود رازدارى و مورد اعتماد بودن در نظر كسى كه على را براى آن كار برگزيده است، تأمينى از ترس به هنگام غافلگير شدن و فرا رسيدن خطر نبوده باشد و از بستر بگريزد و از ناچارى به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص353
جستجوى رسول خدا بر آيد و بر او دست يابد و پيامبر (ص) از احتمال چنين موضوعى هم درباره على آسوده خاطر بوده است. ديگر آنكه هر چند مورد اعتماد و رازدار و شجاع دلير بوده است، اين احتمال داده مى شده است كه نتواند توقف در بستر را تحمل كند، كه اين موضوعى غير از شجاعت است و مى دانيم سخت تر از حال كسى است او را بسته باشند و از حركت باز داشته باشند، زيرا كسى كه بسته و از حركت باز داشته شده است مى داند راهى براى گريز ندارد و حال آنكه على راه گريز و دفاع از خود داشته است و در عين حال نه گريخته و نه از خود دفاع كرده است. ديگر آنكه با وجود جمع بودن همه چيزهايى كه گفته شد اين احتمال مى رفته است كه به هنگام شكنجه و عقوبت صبرش تمام شود و تراوشى از او سر زند و به آنچه مى داند اقرار كند و بگويد پيامبر (ص) از فلان راه بيرون رفته است و پيامبر تعقيب و گرفتار شود و على (ع) چنين هم نكرد و به همين سبب است كه علماى مسلمان گفته اند: هيچكس از بشر را نمى شناسيم كه به فضيلتى چون فضيلت على عليه السلام در آن شب رسيده باشد. مگر قضيه حضرت ابراهيم و حضرت اسحاق به هنگامى كه ابراهيم (ع) از او خواست كه تسليم براى كشته و قربانى شدن بشود، و اگر چنين نبود كه كسى بر پيامبران فضيلت ندارد، مى گفتيم آزمايش و گرفتارى على عليه السلام بزرگتر و ارزشمندتر بوده است، زيرا روايت است كه چون ابراهيم (ع) به اسحاق فرمان داد براى كشته شدن بر زمين بخوابد اسحاق (ع) اندكى درنگ كرد و بر حال خود گريست و چون پدرش مى دانست كه او را در آن مورد ترديد و درنگى است، به گفته قرآن مجيد به او گفت: «پس بنگر كه تو خود چه مى بينى»، در صورتى كه حال على عليه السلام بر خلاف اين بوده است و هيچ درنگى و خوددارى يى نفرموده است. رنگش دگرگون نشده و اعضاى بدنش به لرزه نيفتاده است. و مى دانيم كه اصحاب پيامبر (ص) در مواردى آرايى مخالف با نظر و فرمان آن حضرت اظهار مى كردند و پيامبر در پاره يى از امور نظر خود را رها و پيشنهاد ايشان را قبول مى كرد، آن چنان كه در جنگ خندق پيامبر (ص) پيشنهاد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص354
فرمود با پرداخت يك سوم خرماى مدينه با احزاب صلح فرمايد و اصحاب پيشنهاد كردند آن كار را رها فرمايد و چنان كرد و اين قاعده و روش پيامبر (ص) با آنان بود. على عليه السلام هم مى توانست، بهانه يى بياورد و درنگ كند و بگويد: اى رسول خدا بهتر آن نيست كه من همراه تو باشم تا تو را از دشمن حمايت كنم و با شمشير خود از تو دفاع كنم كه تو در بيرون رفتن خود از همچون منى بى نياز نيستى، و يكى از بردگان خويش را در بستر شما بخوابانيم، تا دشمن با ديدن او چنان بپندارد كه تو بيرون نرفته اى و مركز خويش را رها نفرموده اى. و على (ع) چنين نگفت و هيچ درنگ و توقفى نكرد و فرمان را انجام داد. البته اين بدان جهت بود كه هم پيامبر (ص) و هم على عليه السلام مى دانستند كه هيچكس بر اين مشقت ياراى تحمل ندارد و هيچكس خود را در اين ورطه نمى اندازد، مگر كسى كه خداوندش بر صبر بر آن كار مخصوص فرموده باشد تا آن فضيلت را نائل شود.
و براى على عليه السلام كارهاى بسيارى نظير اين كار بوده است، همچون روزى كه عمرو بن عبدود مسلمانان را به مبارزه فرا خواند و همه مسلمانان به سبب اطلاعى كه از دليرى و نيروى او داشتند از سخن گفتن و روياروى شدن با او خوددارى كردند. عمرو بن عبدود باز صداى خويش را بلند كرد و هماورد خواست. على عليه السلام برخاست و فرمود من به مبارزه با او مى روم. پيامبر (ص) به او فرمود: اين عمرو است على (ع) عرض كرد: آرى، و من على هستم. پيامبر (ص) فرمان دارد براى جنگ با او برود و همينكه على عليه السلام بيرون رفت پيامبر فرمود: «اينك تمام ايمان به مبارزه تمام شرك بيرون شد»، و همچون جنگ احد كه على پيامبر (ص) را، از هجوم پهلوانان قريش كه آهنگ كشتن آن حضرت را كرده بودند، حمايت كرد و آنان را چنان راند كه جبريل عليه السلام فرمود: «اى محمد اين مواسات است». پيامبر فرمود: «او از من و من از اويم» و جبريل فرمود: «من هم از شما دو تن هستم». و اگر بخواهيم جنگها و مواردى را كه على عليه السلام جان خود را در راه خداوند متعال عرضه داشته است بر شمريم سخن را به درازا كشانده ايم.
جاحظ مى گويد: اگر كسى بخواهد در مورد على عليه السلام به خفتن و شب-زنده دارى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص355
در بستر رسول خدا (ص) احتجاج كند، ميان موضوع غار و بستر فرقى آشكار است، زيرا در مورد غار و همراهى و مصاحبت ابوبكر با پيامبر قرآن سخن گفته است و بدينگونه چيزى همچون نماز و زكات و ديگر امورى كه قرآن نقل كرده است مى باشد و حال آنكه كار على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر (ص) هر چند كه صحيح و ثابت هم باشد باز در قرآن ذكر نشده است و به روش روايات و اخبار است و اين همسنگ آن نيست.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخنى بى تأثير است كه حديث خفتن على (ع) در بستر پيامبر (ص) با تواتر ثابت شده است و فرقى ميان آن و آنچه در نص كتاب آمده است نيست و كسى جز ديوانه يا غير مسلمان اين سخن را نمى گويد. مگر موضوع آنكه نمازهاى واجب روزانه پنج است و نصاب زر چه اندازه است و اينكه خروج باد مبطل طهارت است و امورى نظير اينها كه حكمش با تواتر معلوم است در قرآن آمده است و آيا مخالف نص كتاب است؟ اين چيزى است كه هيچ خردمند رشيدى نمى گويد. وانگهى خداوند متعال در قرآن از ابوبكر نام نبرده بلكه فرموده است «هنگامى كه به همنشين خود مى گفت» و از طريق اخبار و آنچه كه در سيره آمده است دانسته ايم كه مقصود ابوبكر است، و اهل تفسير گفته اند: اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است «خدا مكر فرمود و خداوند بهترين مكر كنندگان است»، كنايه از على عليه السلام است كه نسبت به مشركان مكر ورزيد و آغاز اين آيه چنين است: «و چون آنان كه كافرند نسبت به تو مكر ورزيدند، تا تو را باز دارند يا بكشند يا بيرونت كنند، آنان بدسگالى كردند و خدا هم سگالش كرد و خدا بهترين سگالش كنندگان است». اين آيه در شب هجرت نازل شده است. مكر و سگالش كافران تقسيم كردن شمشيرها ميان قبايل قريش بود و مكر خداوند خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر بود و هيچ فرقى در اين دو مورد نيست كه از هر دو به صورت كنايه ياد شده است نه به صورت تصريح. و تمام مفسران نقل كرده اند كه اين گفتار خداوند «و از مردمان كسى است كه جان خود را براى كسب رضاى خداوند مى فروشد» در مورد على عليه السلام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص356
و خفتن او در بستر پيامبر نازل شده است و اين نظير همان گفتار خداوند است كه فرموده است: «هنگامى كه به همنشين خود مى گفت» و ميان آن دو فرقى نيست.
جاحظ مى گويد: فرقى ديگر كه وجود دارد اين است كه بر فرض خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر (ص) همچون بودن ابوبكر در غار باشد، براى على نمى توان طاعت بزرگى منظور كرد، زيرا ناقلان اخبار نقل كرده اند كه پيامبر (ص) به على فرموده است: «بخواب كه هيچ چيزى كه آن را ناخوش داشته باشى به تو نخواهد رسيد» و هيچ ناقلى نقل نكرده كه پيامبر (ص) براى مصاحبت ابوبكر با او در غار به او چنين سخنى فرموده باشد، يا به او گفته باشد: هزينه كن و بردگان را آزاد ساز كه هرگز فقير نخواهى شد و ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد.
شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين ديگر دروغ محض و تحريف و افزودن چيزى را كه نيست در روايت است. آنچه كه معروف و منقول است، اين است كه پيامبر (ص) به على (ع) فرموده است: برو و در بستر من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود افكن كه اين قوم بزودى مرا گم مى كنند و بستر مرا نمى بينند. شايد چون تو را در بسترم ببينند، تا صبح موجب آرامش ايشان شود. و چون تو شب را به صبح آوردى، صبح زود، در پرداخت امانتهاى من اقدام كن. و چيزى كه جاحظ گفته است نقل نشده است. اين موضوع را ابوبكر اصم جعل كرده و جاحظ از او گرفته است و آنرا اصلى نيست، و اگر اين سخن درست مى بود هيچ نا خوشايندى از دست مشركان بر سر على عليه السلام نمى رسيد و حال آنكه اين مسأله مورد اتفاق است كه بر على (ع) سنگ پرتاب شد و پيش از اينكه بفهمند او كيست، او را زدند تا آنكه داد و فرياد بر آورد و آنان به على گفتند: جنب و جوش ترا ديديم و هياهويت را شنيديم. ما به محمد سنگ مى زديم و تكان نمى خورد و جنب و جوشى نداشت. و مقصود از كلمه نا خوشايند و مكروه در آن عبارت پيامبر (ص) بر فرض كه گفته باشد مراد آن است كه از كشته شدن محفوظى، و بر فرض كه على از كشته شدن محفوظ مى بود، چه دليلى دارد كه از كتك خوردن و زبون شدن و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص357
قطع شدن برخى از اعضاى خود مصون و كاملا سالم بماند مگر خداوند متعال به پيامبر خويش نفرموده است: «آنچه را كه از سوى پروردگارت به تو نازل شده است تبليغ كن و اگر چنان نكنى رسالت او را تبليغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در پناه قرار مى دهد» با وجود اين دندانهاى او شكست و پيشانى او دريد و هر دو پايش زخمى و خون آلوده شد و اين بدان جهت است كه حفظ و عصمت فقط از كشته شدن بوده است و همينگونه مكروه و ناخوشايندى كه على عليه السلام از آن در امان بوده است و بر فرض درستى سخن جاحظ كشته شدن است و بس.
از اين گذشته، به جاحظ گفته خواهد شد: در اين صورت براى همراه بودن ابوبكر با پيامبر (ص) در غار نيز فضيلتى نخواهد بود، زيرا به نقل قرآن مجيد پيامبر (ص) به او فرمود «اندوهگين مباش كه خداوند با ماست»، و هر كس كه خدا با او باشد بدون هيچ ترديد از هر بدى و نا خوشايندى در امان است. و چگونه ادعا مى كنى كه هيچكس نقل نكرده است كه پيامبر (ص) به ابوبكر در مورد توقف در غار چنين فرموده باشد: هر پاسخى كه جاحظ در اين مورد بدهد همان پاسخ ما هم خواهد بود. اضافه بر اين به او مى گوييم: اين اعتراضى كه تو طرح كرده اى شامل حال پيامبر هم مى شود، زيرا خداوند متعال او را وعده فرموده است كه دين او آشكار خواهد شد و پيروزى از اوست و بنا به ادعاى تو، او هم در قبال تحمل آن همه ناخوشايند و آزارى كه ديد نبايد پاداشى دريافت فرمايد، زيرا يقين به سلامت و پيروزى پيدا فرموده است.
جاحظ مى گويد: هر كس منكر اين باشد كه ابوبكر همدم رسول خدا (ص) در غار بوده است بدون ترديد كافر شده است، زيرا نص قرآن را منكر شده است، وانگهى دقت كن كه در اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «همانا خداوند با ماست»، چه فضيلتى براى ابوبكر نهفته است كه او شريك پيامبر در همراه بودن خداوند با آن حضرت و فرو فرستادن آرامش بوده است، و بسيارى از مردم مى- گويند: اين آيه مخصوص به ابوبكر است، كه او به سبب رقت طبع بشرى كه گرفتار
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص358
آن شده است، نيازمند به نزول آرامش و سكينه بوده است و پيامبر (ص) نيازى به آن نداشته است، زيرا مى دانسته است كه از جانب خداوند متعال حراست مى شود و نزول سكينه بر آن حضرت معنى ندارد و اين در مسأله غار فضيلت سوم ابوبكر است.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: شگفت است كه جاحظ چيزهايى را به خود مى بندد كه در قبال آن ياراى تحمل مطاعن شيعه را نخواهد داشت و حال آنكه از توسل به اين دليل بى نياز بوده است. شيعيان چنين مى- پندارند كه اين آيه بيشتر از آنچه موجب فضيلت ابوبكر باشد، موجب كاستى و سرزنش و عيب اوست، زيرا چون در آيه خطاب به او آمده است «اندوهگين مباش». دليل بر آن است كه نا اميد شده و بر جان خويش ترسيده و اندوهگين شده است. و اين حالت از صفات مومنان صابر نيست و ضمنا مسلم است كه اندوه او طاعت و پسنديده نيست، زيرا خداوند از طاعت كسى را نهى نمى كند و اگر گناه نمى بود، از آن نهى نمى فرمود، و اين گفتار كه «خداوند با ماست» يعنى خداوند داناى به حال ماست و مى داند چه شك و يقينى در دل داريم، همانگونه كه كسى به مصاحب خود مى گويد: نيت ناپسند و بد مكن كه خداوند متعال آنچه را نهان و آشكار بداريم مى داند، و نظير اين گفتار خداوند متعال است: «و نه كمتر از آن و نه بيشتر از آن، جز اينكه هر كجا كه باشند خداوند با آنان است.» يعنى خداوند در همه حال به آنان عالم است. اما در مورد نزول آرامش و سكينه، چگونه جاحظ مى گويد به پيامبر (ص) بر نمى گردد و حال آنكه بقيه آيه چنين است «و خداوند او را با لشكرهايى كه شما نمى بينيد تأييد كرد». آيا تصور مى كنى آن كسى كه با لشكرهاى ناديده مويد شده است ابوبكر بوده است يا رسول خدا (ص) و اينكه جاحظ مى گويد: پيامبر (ص) از آن بى نياز بوده است، صحيح نيست كه هيچكس از الطاف و توفيق و تأييد و تثبيت قلب خود بى نياز نيست. وانگهى خداوند متعال در بيان داستان جنگ حنين چنين فرموده است: «زمين را همه گشادگى بر شما تنگ شد و روى به گريز نهاديد. سپس خداوند سكينه خود را بر رسول خويش و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص359
مومنان فرو فرستاد». اما موضوع مصاحبت بر چيزى جز رفاقت و همراه بودن دلالت ندارد و همين كلمه گاه براى موردى كه ايمان ندارد نيز استعمال شده است، آنچنان كه خداوند متعال فرموده است «مصاحب و دوست او در حالى كه با او گفتگو مى كرد، گفت: آيا به آن كسى كه تو را از خاك آفريده است كافر شدى.» و ما هر چند معتقد به اخلاق ابوبكر و ايمان صحيح او و فضيلتش هستيم، ولى به آنچه جاحظ از دلايل سست احتجاج كرده است احتجاج نمى كنيم و به آنچه كه موجب شود مطاعن و زيركيهاى شيعه دامنگير ما شود استدلال نمى كنيم.
جاحظ مى گويد: بر فرض كه خفتن در بستر پيامبر (ص) فضيلت باشد، كجا قابل مقايسه با فضائل ابوبكر در مكه است، از آزاد كردن بندگانى كه شكنجه مى- شدند و انفاق اموال و فراوانى افرادى كه به دعوت او مسلمان شدند، با در نظر گرفتن فرقى كه ميان اطاعت جوان كم سن و سالى كه عزت او در گرو عزت سالارش مى باشد، با اطاعت پير مردى سالخورده و خردمند كه عزت و سالارى او وابسته به دوست و عشيره خودش نيست وجود دارد.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد فراوانى افرادى كه دعوت كسى را پذيرفته اند فضيلت آن به كسانى كه دعوت را پذيرفته اند بر مى گردد، نه به آن كس كه آنان را دعوت كرده است و براى مثال مى دانيم افرادى كه دعوت حضرت موسى عليه السلام را پذيرفتند بيشتر از افرادى هستند كه دعوت حضرت نوح عليه السلام را پذيرا شدند و حال آنكه ثواب نوح (ع) به مناسبت صبر او در قبال دشمنان و تحمل اخلاق نكوهيده و سركشى آنان بيشتر است. اما آنچه در مورد انفاق مال گفته است، كجا مى توان سختى و محنت توانگر را با سختى و محنت بى نوا مقايسه كرد، و كجا مى توان اسلام كسى را كه با ثروت و دولت مسلمان شده است و اگر گرسنه شود هر چه خواهد مى خورد و اگر خسته شود سوار مى شود و اگر برهنه ماند جامه مى پوشد و به هر حال به توانگرى و مال خويش تكيه دارد و در سختيهاى دنيا از ثروت خود بهره مند مى شود، و با اسلام كسى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 360
مقايسه كرد كه خوراك روزانه خود را نمى يابد و بر فرض كه بيابد آنرا به خود اختصاص نمى دهد و فقر شعار اوست، در همين مورد گفته شده است: فقر شعار مومن است، و خداوند متعال به موسى فرموده است: «اى موسى، چون فقر را ببينى كه مى آيد، بگو: درود و خوشامد بر شعار نيكوكاران.» و هم در حديث آمده است: «فقيران پانصد سال پيش از توانگران وارد بهشت مى شوند» و پيامبر ما كه درود خدا بر او و خاندانش باد عرضه مى داشت: «بار خدايا، مرا در زمره فقيران محشور فرماى.» و به همين سبب خداوند محمد (ص) را فقير مبعوث فرمود و با فقير بسيار شاد و كامياب بود و چنان رنج تنگدستى و دشوارى گرسنگى را تحمل فرمود كه سنگ بر شكم خود مى بست، و همين فضيلت فقر را كفايت است كه در دين خدا براى هر كس كه بر آن صبر كند فضيلت است، و دنياجويان طالب فقر نيستند كه فقر با احوال دنيا و مردمش سازگار نيست و شعار مردم آخرت است.
اما اينكه جاحظ پنداشته است طاعت و فرمانبردارى على از اين جهت بوده است كه عزت او وابسته به عزت محمد (ص) و خاندانش بوده است و طاعت ابوبكر چنين نبوده است، اين راه را براى جاحظ مى گشايد كه بگويد جهاد حمزه و عبيدة بن حارث و هجرت جعفر به حبشه هم به همين سبب بوده است، بلكه مى تواند بگويد حمايت مهاجران از پيامبر (ص) هم به همين سبب بوده است كه دولت ايشان در پناه دولت محمد (ص) و حكومت آنان وابسته به يارى دادن آن حضرت بوده است و اين كار منجر به الحاد مى شود و دروازه زندقه را مى گشايد و به طعنه زدن به اسلام و پيامبرى كشيده مى شود.
جاحظ گويد: بر فرض كه آنچه را مى خواهند بپذيريم و فضيلت خفتن در بستر را همچون فضيلت مصاحبت در غار قرار دهيم، ديگر فضائل ابوبكر معارضى نخواهد داشت.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، گويد: ما برترى فضيلت خوابيدن در بستر پيامبر (ص) را به هم صحبتى در غار بيان كرديم و براى هر كس كه داد دهد واضح است و اينك تاكيدى ديگر را كه در مباحث گذشته نگفته ايم بيان مى كنيم و مى-
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص361
گوييم: به دو دليل ديگر هم خفتن در بستر پيامبر (ص) بر مصاحبت در غار برترى دارد. نخست آنكه على عليه السلام به پيامبر (ص) انس داشته است و به مناسبت اينكه از ديرباز با آن حضرت مصاحبت داشته اين انس و الفت شدت پيدا كرده است و چون پيامبر (ص) در آن شب از او جدا شد آن انس و الفت را از دست داد و حال آنكه ابو بكر به آن دست يافت بنابر اين رنجى كه على از تحمل فراق و دورى كشيد موجب افزونى ثواب اوست كه ثواب و پاداش به ميزان مشقت بستگى دارد. دو ديگر آنكه ابو بكر از پيش هم ترجيح مى داد از مكه بيرون برود. يك بار هم تنهايى بيرون رفته بود و كراهت او از ماندن در مكه افزون شده بود و همينكه همراه رسول خدا بيرون رفت كارى موافق طبعش و خواسته دلش بود. بنابر اين او را فضيلتى همچون فضيلت كسى كه مشقت بزرگى را تحمل كرده و تن خود را عرضه شمشيرها قرار داده است و سر خود را آماده سنگ خوردن كرده است نخواهد بود كه عبادت هر چه آسان تر باشد ثواب آن كمتر است.
جاحظ گويد: فضيلتى را كه ابو بكر در مسجدى كه بر در خانه خود در محله بنى جمح ساخته بود بايد در نظر گرفت و چنان است كه او مسجدى ساخته بود و در آن نماز مى گزارد و مردم را به اسلام فرا مى خواند. او صدايى خوش و چهره يى زيبا داشت و چون قرآن مى خواند مى گريست و همه رهگذران از مرد و زن و كودك و برده مى ايستادند و گوش مى دادند و چون در راه خدا آزار ديد و از آن مسجد او را منع كردند از پيامبر (ص) براى هجرت اجازه گرفت و رسول خدا او را اجازه فرمود و چون براى رفتن به مدينه روى در راه نهاد كنانى او را ديد و به او پناه داد و گفت: به خدا سوگند نمى گذارم چون تو كسى از مكه بيرون رود. ابو بكر برگشت و به كار خود در مسجد خويش پرداخت. قريش پيش كنانى كه او را پناه داده بود رفتند و مردم را بر او شوراندند. كنانى به ابو بكر گفت: مسجدت را رها كن به خانه خويش برو و آنچه مى خواهى انجام بده.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى مى گويد: چگونه است كه بنى جمح، عثمان بن مظعون
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص362
را كه ميان ايشان داراى قدرت و عزت بوده است آزار مى دادند و مى زدند و اينگونه كه شما مى گوييد ابو بكر را آزاد گذشته اند كه مسجدى بسازد و آنچنان عمل كند وانگهى خود شما از ابن مسعود روايت مى كنيد كه گفته است: «هرگز آشكارا نماز نگزارديم تا آنكه عمر بن خطاب مسلمان شد» و آنچه در مورد ابو بكر براى ساختن مسجد نقل مى كنيد بايد پيش از اسلام عمر باشد و اين چگونه است اما آنچه درباره خوش آوازى و زيبارويى ابو بكر مى گوييد، چگونه است كه واقدى و غير او روايت كرده اند كه عايشه مردى از عرب را كه گونه هاى كم گوشت و سوخته و چشمان گود داشت و گوژپشت بود و نمى توانست ازار خود را نگهدارد ديد و گفت: شبيه تر از اين به ابو بكر نديده ام. در اين توصيف ما چيزى را كه دليل بر زيبايى او باشد نمى بينيم.
جاحظ مى گويد: و چون ابو بكر پناه و جوار كنانى را نپذيرفت و گفت: پناه و جوارى غير از خدا نمى خواهم، چنان آزار و شكنجه و زبونى و پستى ديد كه از آن آگاهيد و اين در همه كتابهاى سيره موجود است، و سرانجام هم آن همه مشقت خودش و خاندانش براى موضوع مصاحبت او در غار تحمل كردند. قريش به جستجوى او پرداخت و صد شتر جايزه قرار داد، همان مقدار كه براى پيدا كردن پيامبر (ص) قرار داده بودند. ابو جهل اسماء دختر ابو بكر را ديد و از او پرسيد، كه چون پوشيده داشت، چنان بر رخسارش سيلى زد كه گوشواره از گوشش بيرون پريد.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن از لحاظ اضطرابى كه در معنى آن است هم از نظر الفاظ با هذيان گفتن مست يكسان است و چنين بوده است كه تا هنگامى كه ابو طالب زنده بود و از پيامبر حمايت مى كرد قريش بر آزار پيامبر قادر نبود و چون ابو طالب در گذشت قريش به تعقيب و جستجوى پيامبر (ص) پرداخت تا آن حضرت را بكشد، و رسول خدا (ص) روزى به قبيله بنى عامر و روزى به ثقيف و روزى به بنى شيبان پناه مى برد و جرأت نمى فرمود در مكه آشكارا اقامت فرمايد، تا آنكه مطعم بن عدى آن حضرت را پناه داد و پس از آن هم آهنگ
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص363
مدينه فرمود. قريش از شدت كينه يى كه داشت چون نتوانست به پيامبر دست يابد صد شتر جايزه تعيين كرد. ديگر چه معنى دارد كه براى ابو بكر صد شتر جايزه تعيين كند، كه او به گفته شما پناهندگى را رد كرده و ميان آنان تنها و بدون ناصر و حامى مانده و هر چه مى خواستند مى توانستند نسبت به او انجام دهند. ظاهرا عثمانيان يا نادان ترين يا دروغگو و وقيح ترين مردمند. اين سخن كه جاحظ مى گويد در هيچ سيره و خبرى نيامده است و هيچكس آنرا نشنيده است و پيش از جاحظ كسى آنرا نگفته است.
جاحظ مى گويد: فضيلت ديگر ابو بكر حسن احتجاج او و فراخواندن مردم به اسلام است تا آنجا كه طلحه و زبير و سعد و عثمان و عبد الرحمان بدست او مسلمان شدند و او از همان ساعتى كه مسلمان شد مردم را به خدا و رسولش فرا خواند.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن چه شگفت- انگيز است كه عثمانيان براى ابو بكر ادعا مى كنند و مى گويند به نرمى و با احتجاج پسنديده مردم را به اسلام فرا مى خوانده است، در حالى كه ابو بكر هنگامى كه مسلمان شده پسرش عبد الرحمان در خانه او زندگى مى كرد و ابو بكر نتوانست او را با رفق و مدارا و احتجاج پسنديده مسلمان كند، يا آنكه با زور و اجبار و قطع هزينه اش او را به قبول اسلام وا دارد. وانگهى ابو بكر در نظر پسرش آنقدر احترام و منزلت نداشته است كه از فرمان او اطاعت كند و به آنچه او را فرا مى خواند بپذيرد، در صورتى كه روايت شده است كه ابو طالب روزى پيامبر (ص) را گم كرد و بيم آن داشت كه قريش آن حضرت را غافلگير سازند و همراه پسرش جعفر بيرون آمد و به جستجوى پيامبر پرداختند. آن حضرت را در يكى از دره هاى مكه پيدا كردند كه به نماز ايستاده بود و على (ع) هم در سمت راست او ايستاده بود. همينكه ابو طالب آن دو را ديد به جعفر گفت: برو پهلوى پسر عمويت نماز بگزار. جعفر سمت چپ رسول خدا (ص) ايستاد و چون شمارشان سه تن شد پيامبر (ص) اندكى پيش رفت و آن دو برادر اندكى عقب رفتند، در اين هنگام ابو طالب گريست و چنين گفت: «همانا على و جعفر به هنگام پيشامدهاى دشوار و حادثه هاى سنگين مايه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص364
اعتماد منند. خوددارى مكنيد و پسر عمويتان را كه برادرزاده پدر و مادرى من است يارى دهيد.
به خدا سوگند من از يارى او خوددارى نمى كنم و هيچيك از پسران نژاده من از يارى او خوددارى نمى كند.» راويان مى گويند: جعفر از همان روز مسلمان شد كه پدرش به او فرمان داد و او فرمان پدر را اطاعت كرد، در صورتيكه ابو بكر نتوانست پسر خود عبد الرحمان را به اسلام در آورد و او سيزده سال در مكه به كفر خود باقى بود و پس از آن در جنگ احد همراه مشركان بود و ميان لشكر آنان فرياد مى كشيد كه من عبد الرحمان پسر عتيقم، آيا هماوردى هست و پس از آن هم همچنان بر كفر خود باقى بود تا آنكه در سال فتح مكه، كه همه قريش خواه و ناخواه مسلمان شدند، او هم مسلمان شد و در آن هنگام هيچ يك از افراد قريش چاره و راهى جز مسلمان شدن نداشت.
از اين گذشته مدارا و حسن احتجاج ابو بكر نسبت به پدرش ابو قحافه هم هيچ اثرى نداشته است و با آنكه هر دو در يك خانه ساكن بودند، اى كاش ابو بكر مى- توانست با مدارا او را به اسلام فرا خواند تا مسلمان شود و خودتان مى دانيد كه ابو قحافه تا روز فتح مكه مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود باقى ماند. پسرش ابو بكر در آن روز او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همچون پنبه و ابر يكسره سپيد بود به حضور پيامبر آورد. رسول خدا را خوش نيامد و فرمود: اين سپيدى موهايش را تغيير دهيد. او را خضاب كردند و بار ديگر به حضور پيامبر آوردند و مسلمان شد. ابو قحافه فقيرى گرسنه و در مانده و ابو بكر مردى توانگر و ثروتمند بود و نتوانست با نيكى كردن و پرداخت اموال به پدر خويش از او استمالت كند و او را به اسلام در آورد. همچنين همسر ابو بكر يعنى مادر پسر ديگرش عبد الله، كه نامش نملة و دختر عبد الغرى بن اسد بن عبدود و از قبيله بنى عامر است، مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود در مكه باقى ماند و ابو بكر هجرت كرد و او همچنان كافر بود و چون اين نازل شد كه «و هرگز به نگهدارى زنان كافر دست ميازيد» ابو بكر طلاقش داد. بنابر اين كسى كه از مسلمان كردن پدر و فرزند و همسر خويش عاجز و ناتوان باشد، از مسلمان كردن ديگران و بيگانگان ناتوان تر است، و كسى كه پدر و فرزند و همسرش سخن او را نه با مدارا و نه با بيم دادن از قطع هزينه و زور نپذيرند. ديگران سخن او را كمتر مى پذيرند و بيشتر با او مخالفت مى كنند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص365
جاحظ مى گويد: اسماء دختر ابو بكر گفته است: من از هنگامى كه پدرم را شناخته ام متدين بوده است. روزى كه مسلمان شد نزد ما آمد و ما را به اسلام دعوت كرد و درنگ نكرديم و مسلمان شديم و بيشتر همنشينان او مسلمان شدند و به همين سبب گفته اند: كسانى كه با دعوت ابو بكر مسلمان شده اند، بيشتر از كسانى هستند كه با شمشير مسلمان شده اند و در اين مورد عددى را نشمرده اند بلكه منظور اهميت قدر و منزلت كسانى است كه به دست او مسلمان شده اند، كه تنها پنج تن از اعضاى شورى كه هر يك شايسته خلافت بوده اند و همگى همتاى على عليه السلام و رقباى او براى رياست و امامت شمرده مى شدند مسلمان شده اند و ارزش آنان بيشتر از همه مردم است.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: لطفا به ما بگوييد در آن روز كه ابو بكر مسلمان شده است كداميك از افراد خانواده اش با او مسلمان شده اند همسرش و پسرش عبد الرحمان و پدرش ابو قحافه و خواهرش ام فروة كه مسلمان نشدند. عايشه هم در آن هنگام هنوز متولد نشده بود و او پنج سال پس از مبعث پيامبر (ص) متولد شده است، محمد بن ابى بكر هم كه بيست و سه سال پس از مبعث و به سال حجة الوداع متولد شده است و اسماء دختر ابو بكر كه جاحظ اين خبر را از قول او نقل مى كند، به هنگام مبعث رسول خدا (ص) چهار ساله و طبق برخى از روايات دو ساله بوده است. بنابر اين چه كسى از خانواده ابو بكر به هنگام مسلمان شدن ابو بكر مسلمان شده است؟ از نادانى و دروغ و ستيز به خدا پناه مى بريم. بنا بر اين چگونه ممكن است سعد بن ابى وقاص و زبير و عبد الرحمان به دعوت ابو بكر مسلمان شده باشند و حال آنكه نه از قبيله اويند و نه هم سن و سال او و نه از دوستان و همنشينان او. پيش از آن هم ميان ايشان دوستى و رفاقت استوارى نبوده است، و چگونه ابو بكر عتبه و شيبه پسران ربيعه را رها كرد و نتوانست با مدارا و دعوت پسنديده آنان را به اسلام در آورد و شما خود پنداشته ايد كه آن دو به سبب علم و خوش محضرى ابو بكر همواره با او نشست و برخاست داشته اند، و چگونه است كه نتوانسته است جبير بن مطعم را به اسلام در آورد و حال آنكه شما مدعى هستيد كه ابو بكر او را تربيت كرده و آماده ساخته است و جبير علم به انتساب قريش و آثار
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص366
و اخبار آنان را از ابو بكر آموخته است. چگونه است كه ابو بكر از مسلمان كردن اين اشخاص كه بر شمرديم، با وجود آنكه دوستى او با ايشان بدينگونه كه گفتيم بوده است، عاجز مانده است و كسانى را كه با آنان چندان انس و شناختى نبوده است به اسلام دعوت كرده است و چگونه است كه عمر بن خطاب را كه از همه مردم به او نزديكتر و شبيه تر و در بيشتر خلق و خوى خود نظير او بوده است نتوانسته است مسلمان كند. و اگر انصاف دهيد به خوبى مى دانيد كه اسلام اين گروه خر با دعوت پيامبر (ص) نبوده است و بدست آن حضرت مسلمان شده اند و اگر در مورد روش پسنديده دعوت به اسلام بينديشيد، براى ابو طالب با آنكه به تصور شما مشرك بوده است، چند برابر اين فضيلتى كه براى ابو بكر متذكر شده ايد موجود است كه خودتان روايت مى كنيد ابو طالب به على عليه السلام گفت: پسركم همراه پسر عمويت باش كه او تو را جز به كار خير فرا نمى خواند، و به جعفر گفت: كنار پسر عمويت نماز بگزار، و جعفر با همين سخن ابو طالب مسلمان شد و به پاس ابو طالب همه اعقاب عبد مناف دو مكه بر نصرت پيامبر (ص) دست بدست دادند و از ميان بنى مخزوم و بنى سهم و بنى جمح مشخص شدند و به پاس ابو طالب افراد بنى هاشم بر سختى محاصره شدن در دره ابو طالب صبر و پايدارى كردند و به سبب توجه ابو طالب به محمد (ص) و دعوت او، همسرش فاطمه دختر اسد مسلمان شد.
بنابر اين ابو طالب با مداراتر و فرخنده تر از ابو بكر و ديگران بوده است و بر فرض كه ثابت شود خودش مسلمان نشده است فقط براى تقيه بوده است. و ابو بكر جز يك پسر كه همان عبد الرحمان باشد نداشته است و نه تنها نتوانسته است او را مسلمان كند بلكه پس از اينكه اسلام را نپذيرفته است ابو بكر موفق نشده است كه او را همچون يكى از مشركان ديگر مكه كه آزارشان نسبت به پيامبر كمتر بوده است تربيت كند تا آنجا كه اين آيه در مورد او نازل شده است كه مى فرمايد: «و آنكه به پدر و مادرش گفت اف بر شما باد، آيا مرا بيم و وعده مى دهيد كه از گور بيرون آورده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتهايى در گذشته اند، و پدر و مادرش از خدا فرياد خواهى مى كردند و مى گفتند اى واى بر تو، ايمان بياور كه وعده خداوند حق است، و او مى گفت اين چيزى جز افسانه هاى گذشتگان نيست» و حسن مدارا و توفيق آدمى به اين شناخته مى شود كه نخست كار اهل خانه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص367
خود را روبراه كند و سپس خويشاوندان خود را به ترتيب نزديكى آنان فرا خواند، آنچنان كه رسول خدا (ص) انجام داد و همينكه مبعوث شد نخستين كسى را كه به اسلام فرا خواند همسر او خديجه بود، سپس پسر عموى خويش على عليه السلام را كه تحت تكفل پيامبر (ص) بود و پس از او آزاد كرده خود زيد و خدمتكار خويش ام ايمن را به اسلام دعوت فرموده است و آيا هيچكس از وابستگان پيامبر را، كه در پناه آن حضرت بوده اند، ديده ايد كه به مسلمان شدن پيشى نگيرد و آيا هيچيك از اينان كه بر شمرديم در پذيرفتن اسلام درنگ كردند آرى حسن تدبير و مداراى در دعوت اينچنين است و بايد اضافه كرد كه پيامبر (ص) تنگدست و فقير و به هنگام بعثت ظاهرا در زمره نانخورهاى خديجه بوده است و حال آنكه ابو بكر در نظر شما مردى توانگر بوده است و پدر و پسر و همسرش تنگدست بوده اند و بر طبق قاعده فطرت و عقل، توانگر سزاوارتر است كه پيروى شود. همانا مدارا و دقت و حسن دعوت به اسلام كارى است كه مصعب بن عمير در مورد سعد بن معاذ انجام داد و كارى است كه سعد بن معاذ نسبت به بنى عبد الاشهل به هنگام دعوت آنان به اسلام و بريدة بن حصيب نسبت به قبيله اسلم انجام داده اند، كه گفته اند همه افراد قبيله بنى الاشهل بر اثر دعوت سعد بن معاذ در يك روز مسلمان شده اند و بر اثر دعوت بريده هشتاد خانواده از قبيله اسلم مسلمان شدند. اما كسى كه پدر و پسر و همسر و خواهرش با دعوت او مسلمان نشده اند بسيار بعيد است كه بتوان او را به مدارا و حسن دعوت و بردبارى وصف كرد.
جاحظ مى گويد: از اين گذشته ابو بكر گروهى از كسانى را كه در راه خدا شكنجه مى شده اند و شش برده بوده اند كه از جمله ايشان بلال و عامر بن فهيره و زبيرة نهديه و دخترش بوده اند خريده و آزاد كرده است، همچنين از كنار كنيزكى گذشت كه عمر بن خطاب او را شكنجه مى داد كه او را هم از عمر بن خطاب خريد و آزاد كرد و ابو عيسى را هم آزاد كرد و خداوند متعال اين آيات را در مورد او نازل فرمود «اما آن كس كه عطا و پرهيزگارى كرد و به نيكويى تصديق كرد ما هم كار او را سهل و آسان مى كنيم»، تا آخر سوره. شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص368
خدايش رحمت كناد، مى گويد: بلال و عامر بن فهيره را رسول خدا (ص) آزاد فرموده است و اين موضوع را واقدى و ابن اسحاق و كسان ديگرى غير از آن دو نقل كرده اند و اما چهار برده ديگرى كه گفته ايد بر فرض كه ادعاى شما را بپذيريم، در آن حال به سبب نفرتى كه صاحبان ايشان از آنان داشتند، بهاى همه شان چيزى بيش از صد درهم يا حدود آن نبوده است و چه افتخارى در اين مبلغ وجود دارد، اما اين آيات كه شاهد آورده ايد، ابن عباس مى گويد: يعنى براى او تكرار آن را آسان مى كنيم و كسى ديگر غير از ابن عباس گفته است: اين آيه در شأن مصعب بن عمير نازل شده است.
جاحظ مى گويد: و شما به خوبى مى دانيد كه ابو بكر در مورد اموال خودش كه چهل هزار درهم بود چگونه رفتار كرد و همه را در راه گرفتاريهاى اسلام هزينه ساخت، و ابو بكر كم عائله و سبك بار نبوده است و بدينگونه يكى از راحتيها را كه كمى عائله است نداشته است بلكه داراى پسران و دختران و همسر و خدم و حشم بوده است و پدر و مادر خويش و فرزندان آنان را تحت تكفل داشته است. وانگهى پيامبر (ص) پيش از اسلام در نظر ابو بكر مشهور نبوده است كه در ترك مواسات با آن حضرت بيم ننگ و عارى داشته باشد. بنابر اين انفاق او به صورتى كه انجام يافته فضيلتى است كه نظيرى براى آن نمى يابيم و پيامبر (ص) فرموده اند: «هيچ مالى مرا بدانگونه كه مال ابو بكر سودمند بود سود نرساند».
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: به ما خبر بدهيد در چه گرفتاريهايى ابو بكر اين اموال را انفاق و در چه راهى هزينه كرده است كه جايز نيست اين موضوع پوشيده بماند و كهنه و از خاطره ها زدوده شود و به فراموشى سپرده شود. شما كه بر چيزى از آن بيشتر از آزاد كردن همان شش برده آن هم به تصور خودتان دسترسى پيدا نكرده ايد كه شايد بهاى آن به صد درهم در آن زمان نمى رسيده است، و چگونه براى او ادعاى انفاقهاى بزرگ مى شود در حالى كه هنگام بيرون رفتن پيامبر (ص) به سوى مدينه دو شتر براى ايشان خريد و در چنان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص369
حالى بهاى آنرا گرفت و اين موضوع را همه محدثان نقل كرده اند و خودتان هم روايت مى كنيد كه ابو بكر هنگام اقامت در مدينه توانگر و آسوده بوده است و از عايشه هم روايت مى كنيد كه مى گفته است: ابو بكر هجرت كرد و ده هزار درهم داشت و مى گوييد خداوند در مورد او اين آيه را نازل فرموده است: «و نبايد صاحبان ثروت و نعمت شما درباره خويشاوندان خود و در راه بى نوايان و مهاجران در راه خدا از انفاق كوتاهى كنند» و مى گوييد اين آيه در شأن ابو بكر و مسطح بن اثاثه نازل شده است پس آن فقر ابو بكر كه پنداشته ايد اموال خود را چنان انفاق كرد كه فقط يك عبا براى او باقى ماند كه خود را در آن مى پيچيد كجاست و شما روايت مى كنيد كه خداوند متعال را در آسمانها فرشتگانى است كه فقط عبايى به خود پيچيده اند و پيامبر (ص) در شب معراج آنان را ديد و از جبريل درباره آنان پرسيد و جبريل فرمود: اينان فرشتگانى هستند كه به ابو بكر بن ابى قحافه كه دوست تو در زمين است تأسى جسته اند و او بزودى همه اموالش را بر تو هزينه مى كند تا آنجا كه فقط عبايى بر گردن خويش خواهد داشت، و از سوى ديگر خودتان روايت مى كنيد كه چون خداوند آيه نجوى را نازل كرد و فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون با رسول خدا نجوى مى كنيد پيش از راز گفتن خود صدقه يى بپردازيد كه آن براى شما بهتر است. » هيچكس جز على بن ابى طالب به اين دستور عمل نكرد. با آنكه خودتان اقرار به فقر و تنگدستى او داريد و ابو بكر با آنكه در گشايش بود از پرداخت صدقه رازگويى با سؤال كردن خوددارى كرد و خداوند مومنان را در اين باره سرزنش كرده و فرموده است: «آيا از اينكه پيش از نجوى و رازگويى خود صدقه بپردازيد از فقر ترسيديد و اينك با آنكه چنان نكرديد خداوند شما را بخشيد». و خداوند متعال صدقه ندادن را خطايى دانسته كه توبه آنان را پذيرفته است و آن خوددارى ايشان از صدقه دادن است. با اين وضع چگونه ابو بكر سخاوت داشته است كه چهل هزار درهم را بپردازد و از تقديم صدقه مناجات با
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 370
پيامبر (ص) كه دو درهم بوده است خوددارى كند. اما آنچه در مورد بسيارى افراد عائله و نفقه ايشان گفته اند دليلى بر فضيلت ابو بكر نيست، زيرا نفقه آنان بر او واجب بوده است. با آنكه سيره نويسان نوشته اند كه ابو بكر بر پدرش چيزى انفاق نمى كرد و او مزدور ابن جدعان بود كه بر سفره اش مى ايستاد و مگسها را مى راند.
جاحظ مى گويد: و شما به خوبى مى دانيد كه ياران پيامبر (ص) در مكه با مشركان چگونه برخورد كردند و بسيارى از آنان كارهاى پسنديده انجام دادند نظير آن كار حمزه كه با كمان خود بر سر ابو جهل كوبيد و آنرا دريد و ابو جهل در آن هنگام سالار بطحاء و سرور كفر و پر حمايت ترين مردم مكه بود. و شما مى دانيد كه چون در مكه شايعه پراكنى كردند كه محمد (ص) كشته شد، زبير شمشير خود را كشيد و به رويارويى مشركان آمد و عمر بن خطاب همينكه مسلمان شد: گفت: از امروز ديگر خداوند پوشيده عبادت نخواهد شد. و سعد بن ابى وقاص با استخوان چانه شترى بر يكى از مشركان ضربه زد و او را خون آلود كرد، و در مورد اين فضائل براى على بن ابى طالب هيچ سهمى نبوده است و خداوند متعال فرموده است: «كسانى از شما كه پيش از فتح مكه انفاق و جنگ كرده اند با آنانى كه پس از آن انفاق و جنگ كرده اند برابر نيستند و آنان از اينان درجه بزرگترى دارند»، و هرگاه خداوند متعال كسانى را كه قبل از فتح مكه انفاق كرده اند فضيلت داده باشد و پس از فتح مكه هم ديگر هجرتى نبوده است، گمان شما درباره كسى كه نه تنها پيش از هجرت بلكه از هنگام بعثت رسول خدا- تا هنگام هجرت و پس از آن انفاق كرده است چيست.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: ما فضيلت و سوابق صحابه را منكر نيستيم و همچون اماميه هم نيستيم كه هوى و هوس آنان را بر انكار كردن امور معلوم وا دارد، ولى منكر فضيلت هر يك از صحابه بر على بن ابى طالب هستيم و چيز ديگرى را انكار نمى كنيم و تعصب جاحظ را هم براى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص371
عثمانيان كه مى خواهد به سود آنان فضائل و مناقب على (ع) را رد كند و باطل سازد نا پسند مى شمريم. اما حمزه در نظر ما داراى فضيلتى بزرگ و مقامى جليل است و او سرور همه شهيدانى است كه به روزگار رسول خدا (ص) شهيد شده اند. فضل عمر و زبير و سعد هم قابل انكار نيست، ولى در آنچه گفته شده است دليلى بر آنكه رتبه على عليه السلام از آنان كمتر باشد يا از غير ايشان فروتر باشد وجود ندارد، ولى اين سخن جاحظ كه مى گويد «در همه اين فضائل براى على عليه السلام هيچ سهمى وجود ندارد»، تعصب زشت و ستم نا پسند است و ما پيش از اين درباره آثار و مناقب و خصائص على عليه السلام پيش از هجرت امورى را بيان كرديم كه بزرگتر و شريف تر و با فضيلت تر از همه مناقبى است كه براى اين اشخاص ذكر شده است. وانگهى مورخان و سيره نويسان مى گويند: همان ضربتى و زخمى كه سعد بن ابى وقاص زد و همان شمشيرى كه زبير كشيد، موجب اصلى محاصره شدن پيامبر (ص) و بنى هاشم در دره ابو طالب شد و همان موجب آمد كه جعفر ناچار با ياران خود به حبشه هجرت كند. كشيدن شمشير به هنگامى كه هنوز به مسلمانان فرمان شمشير كشيدن داده نشده است جايز نيست. خداوند متعال مى فرمايد: «آيا نمى نگرى و شگفت نمى كنى از حال آنانى كه به ايشان گفته شد هم اكنون از جنگ خوددارى كنيد و نماز را برپا داريد و زكات را بپردازيد، و چون جنگ برايشان نوشته و مقرر شد برخى از آنان از مردم همانگونه مى ترسيدند كه از خدا.» بنابر اين روشن است كه براى تكليف اوقات معينى است. گاهى كشيدن شمشير صواب و صلاح نيست و گاهى نه تنها مصلحت كه واجب است. اما گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «آنانى از شما كه پيش از فتح انفاق كردند...»، ما قبلا در مورد ادعاى ايشان درباره انفاق مال ابو بكر توضيح داديم، اينك هم مى گوييم: خداوند متعال در اين آيه تنها انفاق مال را بيان نفرموده، بلكه آنرا قرين با جنگ و جهاد فرموده است و چون ابو بكر اهل جنگ و جهاد نبوده است، اين آيه او را شامل نمى شود و حال آنكه على عليه السلام پيش از فتح مكه هم جنگ و جهاد و هم انفاق مال كرده است. جهاد على كه به ضرورى معلوم و قطعى است، انفاق او هم بر حسب حال و متناسب با فقر و تنگدستى او بوده است و هموست كه با احتياج و نيازمندى خوراك خود را به فقير و اسير و يتيم خورانيده است و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص372
يك سوره كامل قرآن درباره اين كار او و همسرش و دو پسرش نازل شده است و هموست كه فقط چهار درهم داشت، شبانه يك درهم را آشكارا صدقه داد و روز بعد هم يك درهم را آشكارا و يك درهم را نهانى صدقه داد و اين گفتار خداوند متعال در شأن او نازل شد: «كسانى كه اموال خود را شبانه و روزانه پوشيده و آشكار انفاق مى كنند»، و هموست كه پيش از آنكه نجوى كند صدقه پرداخت و تنها او بود كه از ميان تمام مسلمانان چنان كرد و هموست كه در حال ركوع انگشترى خويش را صدقه داد و خداوند متعال درباره اش اين آيه را نازل فرمود: «همانا جز اين نيست كه ولى شما خداوند است و رسول او از كسانى كه ايمان آورده اند آنانى كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند».
جاحظ مى گويد: بزرگترين دليلى كه معتقدان به تفضيل على عليه السلام به آنان استدلال مى كنند، كشتن على پهلوانان را و فرو رفتن او در آغوش پيكار است و حال آنكه در اين كار فضيلت بزرگى نيست، زيرا اگر بسيارى كشتار هماوردان و رفتن با شمشير كشيده به مبارزه پهلوانان از آزمونهاى بسيار سخت و فضائل بسيار مهم و دليل بر رياست و تقدم باشد، لازمه اش چنين مى شود كه براى زبير و ابو دجانة و محمد بن مسلمه و ابن عفراء و براء بن مالك فضيلتى فراهم باشد كه براى رسول خدا (ص) چنان فضيلتى فراهم نيست، زيرا پيامبر (ص) بدست خويش جز يك مرد را نكشته است و در جنگ بدر در آوردگاه حاضر نشده و در صفها قدم نگذارده است و در سايبان و بر كنار از آوردگاه و همراه آن حضرت ابو بكر بوده است. وانگهى تو مرد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص373
شجاعى را مى بينى كه هماوردان را مى كشد و پهلوانان را بر زمين مى كوبد و كسانى در لشكر از لحاظ رتبت از او برترند، در حالى كه جنگ و مبارزه يى نكرده اند، و آنان سالارها و مستشاران در جنگ هستند و مى دانيم كه گرفتارى سالارها چندان زياد است كه بايد به همه امور عنايت كنند و بررسى نمايند و ديگران چنان گرفتارى ندارند. وانگهى همه چيز از سالار مطالبه مى شود و مدار كارها بر او مى گردد و جنگجويان در پناه او جنگ مى كنند و بينش مى يابند و دشمن با شنيدن نام او منهزم مى شود و چنان است كه اگر لشكر پايدارى كند ولى او بگريزد پايدارى لشكر اثرى ندارد و شكست بهره او خواهد شد و اگر همه لشكر تباهى بار آورند و او خود را حفظ كند پيروز مى شود و به اين جهت است كه پيروزى و شكست فقط به سالار قوم نسبت داده مى شود. بنابر اين فضيلت ابو بكر در توقف او در سايبان و همراه رسول خدا بودن در جنگ بدر بزرگتر از جهاد على عليه السلام و كشتن او پهلوانان قريش را خواهد بود.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه رحمت خدا بر او باد، مى گويد: بدون ترديد سخن پردازى به جاحظ ارزانى شده و از معقول محروم مانده است، البته اگر اين سخنى را كه گفته است از روى اعتماد و جدى گفته باشد و مقصودش شوخى و بذله گويى و نشان دادن توان ژاژخايى نباشد و نخواسته باشد سخن آورى و باريك انديشى خود را در مورد جدل و ستيز ارائه دهد. آيا جاحظ نمى داند كه پيامبر (ص) شجاع ترين فرد بشر است و در جنگها خوض كرده و جاهايى پايدارى فرموده است كه عقل از سر افراد مى پريده است و دلها به حنجره ها مى رسيده است، كه از جمله آنها جنگ احد است و ايستادگى آن حضرت پس از آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط چهار تن با ايشان باقى ماندند كه على و زبير و طلحه و ابو دجانه بودند. پيامبر (ص) جنگ كرد و چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد و سرهاى برگشته كمانش شكست و زه آن قطع شد، پيامبر به عكاشة بن محصن فرمان داد كه زه كمان را وصل كند، گفت: اى رسول خدا اين زه كوتاه شده است و به سر كمان نمى رسد، فرمود تا همانجا كه مى رسد وصل كن. عكاشة مى گويد: سوگند به كسى كه او را بر حق مبعوث فرموده است، زه كمان را كشيدم تا آنكه علاوه بر آنكه به سر كمان رسيد يك وجب هم افزون آمد كه بر زبانه بر گشته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص374
سر كمان بستم و پيامبر (ص) آنرا از من گرفت و همچنان تير انداخت تا سرانجام ديدم كه كمانش شكست. در اين هنگام ابى بن خلف به مبارزه آمد. برخى از اصحاب پيامبر گفتند: اگر بخواهيد و اجازه فرماييد يكى از ما به جنگ او برود. نپذيرفت و زوبينى را از دست حارث بن صمه گرفت و از ميان اصحاب خود چنان بيرون پريد كه گفته اند از بيم همچون پشه و مگسى كه بر سرين شتر نشسته باشد پريديم و خود را كنار كشيديم. و پيامبر به ابى بن خلف چنان زوبين زد كه چون گاو نر بانگ بر كشيد. اگر هيچ چيز دليل بر پايدارى آن حضرت به هنگامى كه يارانش گريختند و او را تنها گذاشتند جز همين آيه نباشد كه خداوند فرموده است: «بياد آوريد هنگامى را كه مى گريختيد و به هيچكس توجه نداشتيد و رسول شما را از پى شما فرا مى- خواند». بودن پيامبر (ص) در پى آنان آن هم در حالى كه ايشان مى گريختند و به هيچكس توجه نداشتند، دليل پايدارى رسول خدا و نگريختن اوست. در جنگ حنين هم پيامبر (ص) فقط همراه نه تن از افراد خاندان و ياران خويش ايستادگى فرمود و حال آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط همان نه تن برگرد آن حضرت بودند. عباس لگام استر رسول خدا را گرفته بود و على با شمشير كشيده پيشاپيش ايشان حركت مى كرد و ديگران بر گرد استر پيامبر و بر سمت چپ و راست بودند و ديگر مهاجران و انصار گريخته بودند و هر چه آنان بيشتر مى گريختند، ان حضرت كه درود خدا بر او و خاندانش باد پيش مى رفت و استوارتر مى تاخت و با سينه و گلوى خويش در قبال شمشيرها و تيرها جلو مى رفت و آنگاه مشتى شن بر گرفت و بر مشركان پرتاب كرد و فرمود چهره هايتان زشت باد. و اين خبر مشهور از على عليه السلام كه خود دليرترين انسان است نقل شده كه فرموده است: «هرگاه كار دشوار مى شد و تنور جنگ سخت بر افروخته مى گرديد ما به رسول خدا پناه مى برديم و او را پناه خويش قرار مى داديم». بنابر اين جاحظ چگونه مى گويد پيامبر در معركه جنگ در نيامده و با صفهاى نبرد آشنا نشده است، و چه دروغى بزرگتر از دروغ كسى كه پيامبر (ص) را به گوشه گيرى از جنگ و خوددارى از شركت در آن نسبت دهد. وانگهى، چه تناسبى ميان ابو بكر و پيامبر (ص) در اين معنى است كه او را با رسول خدا (ص) مقايسه مى كند و رسول خدا (ص) رئيس ملت و اسلام و صاحب دعوت و فرمانده و سالار جنگ بوده است و همگان، چه ياران آن حضرت و چه دشمنانش، او را به سالارى و سرورى مى شناخته اند و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص375
تمام امور و اشارات متوجه به او بوده است. اين رسول خدا (ص) است كه قريش و عرب را سخت خشمگين ساخته و با تبرى از ايشان جگرهايشان را آتش زده است. دين آنان را مورد نكوهش قرار داده است و نياكان ايشان را گمراه دانسته است. از آن گذشته آنان را با كشتن سران و بزرگانشان سوگوار كرده است و اگر از شركت مستقيم در صحنه جنگ خوددارى و كناره گيرى فرموده است، حق او بوده است و اين شان فرماندهان و سالارهاى جنگ است، زيرا قوام لشكر به بقاى ايشان وابسته است و هرگاه پادشاه نابود شود تمام لشكر نابود مى شود و هرگاه او سالم بماند، بر فرض كه لشكر شكست بخورد، امكان باقى ماندن حكومت فراهم است و لشكرى ديگر آماده مى سازد و به همين سبب حكيمان و خردمندان پادشاه را از اينكه به تن خويش جنگ كند منع كرده اند و اسكندر را كه به تن خويش به جنگ قوسر پادشاه هند رفت تخطئه كرده و گفته اند جانب احتياط و دورانديشى را رعايت نكرده است.
اينك جاحظ به ما بگويد: ابو بكر را در اين معنى چه دخالتى است و كداميك از دشمنان اسلام او را چنان سرشناس مى دانسته است كه آهنگ كشتن او كند و مگر نه اين است كه او هم يكى از افراد معمولى مهاجران و در زمره عبد الرحمان بن عوف و عثمان بن عفان بوده است، بلكه عثمان بن عفان به مراتب از او مشهورتر و شريفتر بوده است و چشمها بيشتر به او دوخته شده بوده است و دشمن نسبت به عثمان كينه توزتر و ستيزه گرتر بوده است. و بر فرض كه ابو بكر در يكى از اين اوردگاهها كشته مى شد، مگر كشته شدن او موجب سستى و ناتوانى و زبونى اسلام مى شد. يا اگر ابو بكر كشته مى شد بيم آن مى رفت كه آثار اسلام كهنه و چراغ فروزان آن خاموش شود كه جاحظ مى گويد حكم او چون حكم رسول خدا (ص) است و پرهيز از جنگ و كناره گيرى از آن همچون آن حضرت براى او لازم است به راستى كه بايد از بدبختى به خدا پناه ببريم، و حال آنكه همه افراد عاقل و آشنا به اخبار و تاريخ مى دانند كه احوال پيامبر (ص) در جنگها چگونه بوده است و آن حضرت كجا وقوف كرده است و كجا جنگ فرموده است و به چه مناسب آن روز در سايبان نشسته است. و به هر حال توقف ايشان توقفى بوده است كه در آن تدبير امور رياست جنگ را بر عهده داشته است و مايه پشتيبانى و اعتماد لشكريان بوده است. كارهاى اصحاب خود را شناسايى مى كرده و كوچك و بزرگ
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص376
ايشان را حراست مى فرموده است و خوددارى آن حضرت از حركت پيشاپيش سپاه به اين سبب بوده است كه لشكريان هرگاه مى دانستند پيامبر (ص) پشت صف و در انتهاى لشكر است مطمئن مى بودند و دلهايشان نگران حال او نبود و موجب نمى شد كه با توجه به حراست از پيامبر از رويارويى و درگيرى با دشمن باز مانند. وانگهى پيامبر در آن حال مايه دلگرمى بيشتر ايشان بود و به او پناه مى بردند و به حضورش باز مى گشتند و توجه داشتند كه هرگاه پيامبر (ص) پشت سرشان باشد كارهاى آنان را مورد بررسى قرار مى دهد و مى داند هر يك كجا ايستاده اند و همه كس چه به هنگام حمله و چه به هنگام گريز و چه در خوشبختى و چه در بدبختى متوجه آن حضرت خواهد شد. و توقف رسول خدا (ص) به صلاح كار لشكريان بود و براى حفظ آنان بهتر و به دورانديشى نزديك تر بود، و چون پيامبر (ص) تدبير كننده همه كارهاى لشكريان و فرمانده همگان بود دشمنى همواره در جستجوى آن حضرت بود.
وانگهى مگر نمى بينيد كه علمدار سپاه همواره در جايى پايدارى مى كند و مصلحت جنگ هم در توقف و پايدارى اوست و فضيلت علمدار در آن است كه در بيشتر حالات از پيشروى و قرار گرفتن در صف مقدم خوددارى كند، وانگهى در جنگ براى سالار چند حالت پيش مى آيد. نخست آنكه پشت جبهه و آخر صحنه بايستيد كه مايه اعتماد و نيروى لشكريان باشد و پناه آنان شمرده شود و تدبير كارهاى جنگ را بر عهده بگيرد و مواضع خلل و سستى را شناسايى و براى آن چاره انديشى كند. حالت دوم اين است كه ميان لشكر قرار گيرد تا بتواند ضعيف را يارى دهد و افراد سست را تشجيع و ترغيب كند. حالت سوم حالتى است كه چون دو گروه برخورد كنند و شمشيرها آخته شود، او هرگاه مصلحت بداند يكجا توقف كند يا آنكه به تن خويش جنگ كند كه اين آخرين حالت است و در اين حال شجاعت شجاع دلير و زبونى ترسوى بزدل روشن مى شود. بنا بر اين مقام رياست رسول خدا (ص) كجا قابل مقايسه و تناسب با منزلت ابو بكر است كه اين دو منزلت را بتوان مساوى دانست و مناسب. اگر چنان مى بود كه ابو بكر در رياست پيامبر (ص) همكارى مى داشت و فضيلتى همچون فضيلت نبوت از سوى خداوند به او ارزانى شده بود و قريش و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص377
اعراب همانگونه كه در جستجوى پيامبر (ص) بودند در جستجوى او مى بودند و او تدبير برخى كارهاى اسلامى و بسيج كردن لشكرها و تجهيز افراد را براى اعزام به سريه ها و كشتن دشمنان را عهده دار مى بود، يعنى همان كارهايى را كه پيامبر تدبير مى- فرمود او هم بر عهده مى داشت، شايد جاحظ مى توانست چنين حرفى بزند، ولى حال ابوبكر چنان است كه مى دانيد و او از همه مسلمانان ضعيف دل تر بوده است و از همه مسلمانان، عرب را كمتر سوگوار ساخته است، هرگز تيرى نزد و شمشيرى نكشيد و خونى نريخت و او يكى از افراد دنباله رو بوده است و نه مشهور بوده و شناخته شده و نه جستجوگر و جستجو شونده. بنابر اين چگونه جايز است كه مقام و منزلت او را همچون مقام و منزلت پيامبر (ص) قرار داد در جنگ احد پسرش عبد الرحمان همراه مشركان به جنگ آمده بود. ابوبكر او را ديد. خشمگين برخاست و شمشيرش را باندازه انگشتى از نيام بيرون كشيد، و مى خواست به مبارزه پسرش برود. پيامبر (ص) فرمودند: «اى ابوبكر شمشيرت را غلاف كن و ما را از وجود خودت بهره مند بدار»، و پيامبر (ص) به ابوبكر اين سخن را نفرمود مگر اينكه مى دانست او شايسته و مرد جنگ و رويارويى با مردان نيست و اگر به جنگ برود كشته خواهد شد.
وانگهى جاحظ چگونه مى گويد: در مباشرت به جنگ و رويارويى با هماوردان و كشتن سران و دليران مشركان فضيلتى نيست و مگر ستون اسلام جز بر اين پايدار شده است، و آيا دين به چيز ديگرى جز اين كار ثابت و مستقر شده است خيال مى كنى جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است: «همانا خداوند كسانى را كه در صفى استوار كه گويى چون بنيانى محكم هستند در راه او جنگ مى كنند دوست مى دارد» و مقصود از محبت خداوند متعال اعطاى ثواب است، و هر كس در صف جهاد پايدارتر و كوشاتر و جنگ كننده تر باشد در پيشگاه خداوند محبوب تر است و معنى افضل هم آن است كه ثواب آن شخص بيشتر باشد و على عليه السلام در اين صورت محبوب ترين مسلمانان در پيشگاه خداوند است كه پايدارترين ايشان در آن صف استوار بوده است. به اجماع همه امت اسلامى هيچگاه از جنگ نگريخته است و با هر هماوردى كه نبرد كرده است او را كشته است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص378
آيا مى پندارى كه جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است: «و خداوند مجاهدان را بر نشستگان فضيلت و پاداش گران بخشيده است» و گويى اين گفتار خداوند را نشنيده كه فرموده است: «همانا خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را مى خرد كه بهشت براى آنان باشد، آنان در راه خدا پيكار مى كنند، مى كشند و كشته مى شوند، و عده يى بر آن حق در تورات و انجيل و قرآن» و سپس خداوند اين خريد و فروش را با اين گفتار خود تأكيد كرده و فرموده است: «و چه كسى به عهد خود وفادارتر از خداوند است پس مژده باد بر شما به اين معامله كه انجام مى دهيد و آن كاميابى بزرگ است.» و خداوند متعال فرموده است: «اين بدان سبب است كه آنان را هر تشنگى و رنج و گرسنگى كه در راه خدا برسد و هر گامى بردارند كه كافران را به خشم آورد و هر پيروزى كه نسبت به دشمن يابند، براى آنان عملى صالح نوشته مى شود.» موقف مردم در جهاد گوناگون است، و برخى از برخى ديگر فضيلت بيشترى دارند. آن كس كه سوى هماوردان مى رود و ضربه هاى شمشير و نيزه را پذيرا مى شود به مناسبت شدت برخورد با دشمن بر دوشهاى آنان سنگين تر از كسى است كه فقط در معركه حاضر شده است ولى پيشروى نمى كند. همچنين آن كس كه در معركه جنگ حاضر است و پيشروى نمى كند و فقط در جايى ايستاده است كه در تيررس قرار دارد و ممكن است ضربات تير و پيكان به او برسد، برتر و پر فضيلت تر از كسى است كه در جايى مى ايستد كه از تيررس دور است، و اگر اشخاص ناتوان و ترسو به سبب ترك جنگ و كمى گشاده دستى در آن مستحق رياست باشند و گفته شود در آن كار شبيه پيامبر (ص) هستند، بايد پربهره ترين افراد براى رياست حسان بن ثابت باشد و اگر قرار باشد فضيلت على عليه السلام، در مورد جهاد، به اين بهانه كه پيامبر از همگان كمتر جهاد فرموده است باطل شود، آن هم به گونه يى كه جاحظ پنداشته است، با اين قياس، فضيلت ابوبكر هم در انفاق باطل مى شود، زيرا پيامبر (ص) از همگان كمتر ثروت داشته است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص379
و هرگاه در كار عرب و قريش تأمل كنى و به اخبار سيره بنگرى و بخوانى خواهى دانست كه قريش و عرب همواره در جنگها به جستجوى پيامبر (ص) بودند و آهنگ كشتن او را داشتند و اگر به آن حضرت دسترس پيدا نمى كردند، به جستجوى على عليه السلام و در صدد كشتن او بودند كه از ميان همه مسلمانان، در همه احوال به پيامبر (ص) شبيه تر و نزديك تر بود و از همگان شديدتر از پيامبر دفاع مى كرد و دشمنان همواره آهنگ على مى كردند و مى دانستند هرگاه او را بكشند كار حكومت پيامبر (ص) را سست و شوكت آن حضرت را شكسته خواهند كرد كه على برترين كسى بود كه با نيرو و دليرى و بى باكى و پيشروى و دلاورى پيامبر را نصرت مى داد، مگر نمى بينى كه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر چه مى گويد. او همراه برادرش شيبة و پسر خود وليد به ميدان آمده بود، پيامبر تنى چند از انصار را به جنگ آنان فرستاد. آن سه تن نسب انصاريان را پرسيدند، كه چون نسب خود را بيان كردند، و گفتند: برگرديد و پيش قوم خود برويد، و سپس بانگ برداشتند و گفتند: اى محمد افرادى از قوم خودمان را كه هم شأن ما باشند بفرست و در اين هنگام پيامبر (ص) به خويشاوندان خود فرمود: اى بنى هاشم، برخيزيد و حقى را كه خداوند در قبال باطل آنان به شما ارزانى فرموده است يارى دهيد. على برخيز، حمزه برخيز، عبيدة برخيز. مگر نمى بينى كه هند دختر عتبة- مادر معاويه- چه جايزه يى براى كشتن على در جنگ احد قرار داد زيرا على و حمزه در كشتن پدرش عتبه در جنگ بدر همكارى كرده بودند. مگر اين شعر هند را كه در سوگ خويشاوندان خود سروده است نشنيده اى كه مى گويد: «براى من در مورد پدرم عتبه و عمويم و محبوب سينه ام بردارم، كه پرتو چهره اش چون ماه تمام بود، صبرى باقى نمانده است. اى على با كشتن آنان پشتم را شكستى.» و اين بدان سبب بود كه على عليه السلام برادر هند، وليد بن عتبه را كشته بود و در كشتن پدرش عتبه شركت داشت، ولى عمويش شيبه را حمزه به تنهايى كشته بود. جبير بن مطعم به برده خود وحشى، به روز جنگ احد گفت: اگر محمد را بكشى آزاد خواهى بود. و اگر على را بكشى آزاد خواهى بود و اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود. وحشى گفت: اما محمد را كه يارانش مواظبت مى كنند. اما على مردى مواظب است كه در جنگ فراوان به اين سو و آن سو مى نگرد، ولى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5 ، صفحه ى 380
من بزودى حمزه را مى كشم و در كمين او نشست و بر او زوبين پراند و او را كشت.
اينكه گفتيم: حال على عليه السلام در اين مورد بسيار نزديك و مناسب حال پيامبر (ص) بوده است، از اين جهت است كه در سيره و اخبار مى بينيم كه رسول خدا (ص) تا چه اندازه بر او مهر مى ورزيده است و بر او بيم داشته است و براى حفظ و سلامت او دعا مى فرموده است، آنچنان كه در جنگ خندق همينكه على به مبارزه عمرو رفت، رسول خدا در حضور اصحاب هر دو دست خود را سوى آسمان بر- افراشت و چنين عرضه داشت: «بار خدايا تو در جنگ احد حمزه را از من گرفتى و در جنگ بدر عبيدة را. پروردگارا اينك و در اين جنگ على را براى من حفظ فرماى- بار خدايا مرا تنها مگذار و تو خود بهترين وارثانى- » و به همين سبب هم بود كه چون عمرو بن عبدود مردم مسلمان را به مبارزه فرا مى خواند و اين كار را چند بار تكرار كرد و هماورد طلبيد و همگان سكوت كردند و على عليه السلام پيشقدم مى شد و از پيامبر (ص) كسب اجازه مى كرد، آن حضرت سكوت مى كرد و از اجازه دادن خوددارى مى فرمود. سرانجام پيامبر فرمود: «او عمرو بن عبدود است» و على عرضه داشت: «من هم على هستم». در اين هنگام پيامبر (ص) على را پيش خود فرا خواند او را بوسيد و عمامه خويش را بر سر او بست و همچون كسى كه بخواهد با ديگرى بدرود كند چند گام او را بدرقه فرمود و با اضطراب منتظر نتيجه ماند. و همينكه على عليه السلام به ميدان رفت، پيامبر (ص) دستهاى خود را بر افراشت و رو به قبله ايستاد و به دعا كردن مشغول شد و مسلمانان برگرد آن حضرت چنان سكوت كرده و خاموش بودند كه گويى پرنده بر سرشان نشسته است، تا آنكه گرد و خاك بر خاست و از درون آن بانگ تكبير شنيدند و دانستند كه على (ع) عمرو را كشته است.
در اين هنگام بود كه پيامبر و مسلمانان چنان تكبيرى گفتند كه صداى آنرا در آن سوى خندق مشركان شنيدند. به همين سبب حذيفة بن اليمان گفته است: اگر فضيلت على عليه السلام در مورد كشتن عمرو در جنگ خندق ميان همه مسلمانان تقسيم شود همگان را زير پوشش خود قرار مى دهد. و ابن عباس در تفسير آيه بيست وپنجم سوره احزاب كه مى فرمايد: «و خداوند براى مؤمنان جنگ را كفايت فرمود»، گفته است، يعنى به وجود على بن ابى طالب.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص381
جاحظ مى گويد: وانگهى بايد اين موضوع را در نظر گرفت كه رفتن شخص شجاع با شمشير به مبارزه هماوردان چنان نيست كه كسانى كه از باطن كار آگاه نيستند مى پندارند، زيرا در آن حال كه پهلوانى با شمشير كشيده به جنگ هماورد مى رود، امور ديگرى هم در سر دارد كه مردم آنها را نمى بينند و فقط طبق ظاهر و آنچه از پيشروى و شجاعت او مى بينند قضاوت مى كنند. چه بسا انگيزه آن پهلوان براى آن مبارزه فقط هيجان باشد و بس و چه بسا از نوجوانى و شيفتگى سرچشمه بگيرد و گاه ممكن است از اجبار و تعصب و حميت باشد و هر گاه به سبب دوستى شهرت باشد. گاهى هم اين مسأله در سرشت كسى نهفته است، همچون طبيعت كسى كه سنگدل يا مهربان است و طبيعت كسى كه بخشنده يا بخيل است.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: به جاحظ گفته مى شود: به نظر تو رفتن على بن ابى طالب با شمشير به جنگ هماوردان منطبق بر كداميك از اين حرفها كه مى زنى مى باشد هر كدام را كه بگويى دشمنى تو نسبت به خدا و رسولش آشكار مى شود، و اگر رفتن على عليه السلام به جنگ با آنان منطبق بر هيچيك از اين حرفها كه زدى نباشد و منطبق بر نيت نصرت دادن و پيشى گرفتن براى كسب ثواب جهاد و پاداش اخروى و عزت بخشيدن به دين باشد، در همه چيزها كه گفتنى ستيزه گرى و از طريق انصاف بيرون شده اى و به امام مسلمانان طعنه زده اى. وانگهى اگر بشود چنين گمانى نسبت به على عليه السلام برد، همين خيال پردازى را مى توان نسبت به همه بزرگان مهاجر و انصار كه اهل جنگ و كشتار بوده اند و با جان خود پيامبر (ص) را يارى داده اند و با خون خود او را حفظ كرده اند و پسران و پدران خويش را فداى آن حضرت كرده اند تعميم داد و گفت شايد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص382
منطبق بر يكى از علتهايى كه گفته شده است باشد و اين طرز تفكر مايه طعن دين و جماعت مسلمانان است. و اگر جايز مى بود كه چنين گمانى نسبت به على عليه السلام و ديگران برده شود، رسول خدا به نقل از قول خداوند متعال به شركت كنندگان در جنگ بدر نمى فرمود: «هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه شما را آمرزيدم» و به على عليه السلام در مورد مبارزه او با عمرو بن عبدود نمى فرمود: «تمام ايمان در قبال كفر بر پا خاست» و نيز در مورد طلحه نمى فرمود: «كارى انجام داد كه او را به بهشت خواهد برد». وانگهى به ضرورت مى دانيم كه دين و آيين پيامبر (ص) چنين بوده است كه على عليه السلام را فقط براى جهاد و نصرت دادن دين تعظيم مى كرده است. بنابر اين كسى كه تصور كند جهاد على عليه السلام در راه خدا نبوده است و انگيزه ديگرى از آن انگيزه ها كه بر شمرده داشته است و كيد و مكر شيطانى و افراط در دشمنى على او را بر آن كار وا داشته است و چنان سخنانى بر زبان آورد است، بدون ترديد به رسول خدا (ص) طعنه زده است و حال آنكه اين سخنان را درباره كسى گفته است كه خداوند فرمان به دوستى او داده است و از دشمنى و ستيز كردن با او نهى فرموده است. آيا گمان مى كنى آنچه در مورد كار على عليه السلام به گمان جاحظ و عثمانيان رسيده است بر پيامبر (ص) پوشيده مانده است و رسول خدا على را بدون آنكه سزاوار ستايش باشد ستايش فرموده است.
جاحظ مى گويد: كسى كه داراى نفس معتدل و مختار باشد، جنگ او طاعت و فرار او معصيت است. چون نفس او معتدل و همچون ترازويى است كه شاهين و دو كفه آن مستقيم است، و اگر چنان نباشد، اقدام او به جنگ و گريزش از آن موضوعى است كه در سرشت او قرار دارد و خوى اوست.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد در پاسخ جاحظ گفته مى شود: در اين صورت شايد ابوبكر هم كه به تصور تو چهل هزار درهم انفاق كرده است پاداشى نداشته باشد، زيرا ممكن است نفس او غير معتدل بوده و سرشت و خوى او بخشش بوده است و شايد بيرون آمدن او با پيامبر (ص) به روز هجرت و حضورش در غار ثوابى نداشته باشد، زيرا انگيزه هايى چون دوست داشتن بيرون شدن از مكه و خوش نداشتن درنگ در آن شهر و فراهم بودن وسايل وجود داشته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص383
است. و شايد زحمات پيامبر (ص) در دعوت به اسلام و مواظبت آن حضرت بر نمازهاى پنجگانه و در دل شب و تدبير كارهاى امت براى او ثوابى نداشته باشد، زيرا ممكن است نفس آن حضرت هم غير معتدل بوده باشد و در سرشت او محبت رياست و عبادت سرشته شده باشد، و ما از مذهب و روش ابو عثمان جاحظ شگفت مى كنيم كه مى گويد: معارف و شناختها ضرورى است و بر طبق خوى و سرشت انجام مى گيرد و نيز از عقيده او كه چيزى از چيز ديگر سر چشمه مى گيرد و اينك سخنى شگفت تر از او مى شنويم كه مى پندارد و مى گويد: جهاد على عليه السلام و كشتن او مشركان را پاداشى ندارد، زيرا سرشت او اين چنين بوده است و آنرا از روى خوى و عادت انجام داده است، و اين نمونه يى از اعتقاد او در مورد شناخت و سرچشمه گيرى امور از يكديگر است.
جاحظ مى گويد: براى على (ع) آنچنان كه شيعيان او پنداشته اند، در كشتن هماوردان چندان فضيلت و طاعتى موجود نيست، زيرا از پيامبر (ص) روايت شده است كه به على فرموده است: بزودى پس از من با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهى كرد». بنابر اين همينكه پيامبر (ص) به او وعده داده است كه پس از رحلت آن حضرت زنده خواهد بود، على (ع) مطمئن شده است كه از دليران و هماوردان به سلامت مى ماند و دانسته است كه پيروز و كشنده آنان خواهد بود و با اين حساب جنگ طلحه و زبير و جهادهاى آنان از جهاد على پر ارزش تر است.
شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين اعتراض جاحظ در واقع به پيامبر (ص) است، زيرا خداوند متعال به پيامبر فرموده است: «و خداوندت از مردم مصون مى دارد»، در اين صورت نبايد جهاد پيامبر هم فضيلتى داشته باشد و اطاعتى بزرگ شمرده شود، و بسيارى از مردم روايت كرده اند كه پيامبر فرموده است: «به دو شخصى كه پس از من باقى خواهند بود، يعنى ابوبكر و عمر، اقتدا كنيد. بنابر اين واجب مى آيد كه ارزش جهاد آن دو از ميان برود، و پيامبر (ص)
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص384
به زبير فرموده است: «به زودى با على جنگ خواهى كرد، در حالى كه نسبت به او ستم خواهى كرد.» و بدينگونه به زبير فهمانده است كه در زندگى آن حضرت نخواهد مرد. و در قرآن خطاب به طلحه امده است: «و شما را نرسد كه پيامبر خدا را آزار دهيد و نرسد كه پس از رحلت او همسرانش را به همسرى بگيريد» و گفته اند اين آيه در مورد طلحه نازل شده است و بدينگونه به او فهمانده شده است كه پس از پيامبر زنده خواهد ماند و بدينگونه لازم مى آيد كه براى طلحه و زبير هم فضيلتى در جهاد نباشد. وانگهى آنچه در نظر ما در مورد خبرى كه از پيامبر (ص) نقل كرده است، اين است كه رسول خدا (ص) اين موضوع را هنگامى به على عليه السلام فرموده است كه جنگها همه تمام شده بوده است و مردم گروه گروه در دين خدا وارد مى شده اند و همه عرب تسليم شده يا پرداخت جزيه مقرر را پذيرفته اند.
جاحظ مى گويد: كسانى كه خواسته اند على را نصرت دهند و معتقد به تفضيل او بر ديگران هستند و به نبرد او با هماورد آن استناد مى كنند، در اين مورد مبالغه كرده اند و حال آنكه خود حاضر نبوده اند. از جمله آنكه در مورد عمرو بن عبدود و شجاعت او مبالغه كرده اند و او را از عامر بن طفيل و عتبة بن حارث و بسطام بن قيس شجاع تر دانسته اند و حال آنكه ما اخبار و احاديث مربوط به جنگهاى فجار و جنگهاى ميان قريش و قبيله دوس و حلف الفضول را شنيده ايم و در آن ميان سخنى از عمرو بن عبدود نيست.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: موضوع عمرو بن عبدود و شجاعت او مشهورتر از آن است كه لازم باشد در آن مورد حجت آورده شود. بايد به كتابهاى سيره و مغازى نظر افكند و بايد به مرثيه هاى شاعران قريش كه پس از كشته شدنش سروده اند نگريست. و از جمله اخبارى است كه محمد بن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص385
اسحاق در كتاب مغازى خود آورده است. او مى گويد: چون عمرو بن عبدود در ناحيه مذاد از خندق گذشت و هماورد خواست و على بن ابى طالب عليه السلام ضمن جنگ تن به تن او را كشت، مسافع بن عبد مناف بن زهرة بن حذافة بن جمح ضمن گريستن بر عمرو او را چنين مرثيه گفته است: «عمرو بن عبد نخستين سوار كارى بود كه در منطقه مذاد از خندق پريد و همو سوار كار وادى بدر- مليل- بود...» هبيرة بن ابى وهب مخزومى هم ضمن پوزشخواهى و بهانه تراشى از اينكه از جنگ على بن ابى طالب گريخته و عمرو را تنها رها كرده است، چنين سروده و بر عمرو بن عبدود گريسته و او را مرثيه گفته است: «به جان خودت سوگند كه من به محمد و يارانش از بيم و ترس كشته شدن پشت نكردم، ولى سنجيدم و ديدم كه شمشير و تير من بر فرض كه پايدارى كنم سودى ندارد...» همچنين هبيرة در سوگ عمرو ابيات زير را سروده است: «همانا برگزيدگان خاندان لوى بن غالب بخوبى مى دانند كه چون حادثه يى پيش آيد سوار كار دليرش عمرو است...» حسان بن ثابت انصارى هم ضمن ياد كردن از عمرو چنين سروده است: «همانا بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى كه ضربات كارساز بر تو زدند...» و همو در اين باره چنين سروده است: «عمرو كه چون شمشير برنده بود، جوانمرد و دلير قريش و پيشانى او همچون شمشير صيقل داده شده بود...» اين اشعار نمونه يى از اشعارى است كه در مورد او سروده شده است، و اما آثار و اخبار در كتابهاى سيره و جنگهاى دليران آمده است و هيچيك از بزرگان اين علم از عمرو بن عبدود نام نبرده اند مگر اينكه گفته اند كه سوار كار و دلير قريش بوده است. حسان بن ثابت هم كه خطاب به او گفته است: «همانا در بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى» از اين سبب است كه او در جنگ بدر همراه مشركان بود و تنى چند از مسلمانان را كشت و سپس گريخت و خود را به مكه رساند و هموست كه كنار كعبه عهد كرد كه هيچكس از او سه حاجت نخواهد خواست، مگر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص386
اينكه يكى را بر آورده خواهد كرد. كارها و دليريهاى او هم در جنگهاى فجار مشهور است و كتابهاى مربوط به جنگها و وقايع از آن سخن گفته اند. البته او را همراه آن سه دلاور مشهور كه عتبه و بسطام و عامر بوده اند نام نبرده اند، زيرا آن سه تن مردمى صحرا- نشين و اهل تاراج بوده اند و قريش شهر نشين و ساكنان مناطق آباد بوده اند و معتقد به غارت كردن و تاراج اعراب ديگر نبوده اند و فقط به حمايت از حرم و شهر خود مى پرداخته اند و بدين سبب است كه نام عمرو بن عبدود همچون نام ايشان بلند آوازه نبوده است. و به جاحظ گفته مى شود اگر عمرو بن عبدود به حساب نمى آمده است، پس چگونه است كه چون همراه شش تن ديگر از سواركاران از خندق عبور كرد و مقابل اصحاب پيامبر (ص) كه سه هزار تن بودند ايستاد و آنان را چند بار به مبارزه خواست هيچكس داوطلب جنگ با او نشد و هيچيك از آنان جرأت نكرد كه جان خويش را با او در افكند، تا آنجا كه عمرو ايشان را سرزنش كرد و با صداى بلند گفت: مگر شما تصور نمى كنيد هر كس از ما كشته شود به دوزخ مى رود و هر كس از شما كشته شود به بهشت مى رود آيا هيچكس از شما مشتاق نيست به بهشت برود يا دشمن خود را به دوزخ فرستد ولى مسلمانان همگى ترسيدند و خاموش ماندند و از ترس از رويارويى با او خوددارى كردند و در اين صورت يا بايد عمرو همانگونه كه گفته شده است شجاع ترين مردم بوده باشد، يا مسلمانان همگى ترسو- ترين و سست و درمانده ترين اعراب بوده باشند. و همه مردم نوشته اند كه چون مسلمانان از جنگ با او خوددارى كردند، او با اسب خود به جست و خيز پرداخت و شروع به دور زدن و رفتن به چپ و راست كرد و سپس مقابل مسلمانان ايستاد و چنين سرود: «همانا از بس كه بر همه آنان بانگ زدم كه آيا هماوردى نيست صدايم گرفت...» و همينكه على عليه السلام به مبارزه عمرو رفت در پاسخش چنين سرود: «شتاب مكن كه پاسخ دهنده تو بدون آنكه ناتوان باشد پيش تو آمد...» و سوگند به جان خودم كه در مورد اين سخن جاحظ يكى از اشخاص نادان انصار بر او پيشى گرفته است و چنان است كه هنگام بازگشت پيامبر (ص) از جنگ بدر، يكى از نوجوانان انصار، كه همراه ايشان در جنگ بدر شركت كرده بود گفت: ما گروهى درمانده و موى ريخته (طاس) را كشتيم پيامبر (ص) به او فرمودند: «اى برادرزاده چنين مگو كه آنان برجستگان و دليران بودند».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص387
جاحظ مى گويد: همچنين در مورد وليد بن عتبة بن ربيعه كه در جنگ بدر به دست على كشته شده است مبالغه كرده اند و حال آنكه ما نمى دانيم كه وليد هرگز در جنگى پيش از بدر شركت كرده و از او نامى برده شده باشد.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هر كس اخبار قريش و آثار مردان آن قبيله را تنظيم كرده و نوشته است وليد را به شجاعت و دليرى ستوده است و علاوه بر شجاعت با همه جوانمردان كشتى مى گرفت و همه آنان را بر زمين مى زد و اينكه او در جنگى پيش از بدر شركت نكرده است، دليل بر آن نيست كه دلاور و شجاع نباشد. على عليه السلام هم در جنگى پيش از جنگ بدر شركت نكرده بود و مردم آثار دليرى او را در همان جنگ ديدند.
جاحظ مى گويد: ابو بكر هم در جنگ احد همانگونه كه على پايدارى كرده است پايدارى كرده و همراه رسول خدا باقى مانده است و بنابر اين در آن مورد هيچيك را بر ديگرى افتخار و فضيلتى نيست.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد پايدارى ابو بكر در جنگ احد بيشتر مورخان و سيره نويسان منكر آن هستند و جمهور ايشان روايت مى كنند كه همراه پيامبر (ص) كسى جز على و طلحه و زبير و ابو دجانه باقى نمانده اند، و گاهى در رواياتى از قول ابن عباس نقل شده است كه نفر پنجمى هم بوده كه عبد الله بن مسعود است. برخى از سيره نويسان نفر ششمى هم نوشته اند كه مقداد بن عمرو است. يحيى بن سلمه بن كحيل مى گويد: به پدرم گفتم: روز احد چند تن با رسول خدا پايدارى كردند گفت: فقط دو تن. پرسيدم آنان كه بودند گفت: على و ابو دجانة. بر فرض كه طبق ادعاى جاحظ ابو بكر در جنگ احد پايدارى كرده باشد، آيا جايز است گفته شود كه او همچون على پايدارى كرده است و هيچيك را بر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص388
ديگرى فخرى نيست و حال آنكه جاحظ مى داند كه على عليه السلام در آن جنگ چه آثار مهمى داشته است و همو همه پرچمداران را كه از خاندان عبد الدار بودند از پاى در آورده است، و از جمله آنان طلحة بن ابى طلحه بوده كه چون پيامبر (ص) در خواب ديد قوچى را از پى خود مى كشد، تأويل و تعبير فرمود كه ما قوچ و دليرترين مرد لشكر دشمن را خواهيم شكست، و همينكه على عليه السلام در جنگ تن به تن او را كشت پيامبر (ص) تكبير گفت و فرمود: «اين قوچ لشكر بود»، طلحة بن ابى طلحه نخستين كشته يى بود كه از مشركان كشته شد. وانگهى على (ع) در آن روز چه بسيار از پيامبر حمايت كرد و حال آنكه مردم گريختند و رسول خدا را رها كردند و هر گروهى از لشكر قريش كه آهنگ حمله به پيامبر مى كردند، رسول خدا مى فرمود: «اى على اين گروه را از من كفايت كن.» و على بر آنان حمله مى كرد و سالارشان را مى كشت و ايشان را به گريز وا مى داشت، تا آنجا كه مسلمانان و مشركان صدايى از آسمان شنيدند كه مى گفت: «شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست.» و تا آنجا كه پيامبر (ص) از قول جبريل سخنى را كه گفته بود بيان فرمود. آيا آثار و كارهاى ابو بكر هم اينچنين بوده است كه جاحظ مى گويد هيچيك را بر ديگرى فخرى نيست. «بار خدايا ميان ما و قوم ما به حق حكم فرماى كه تو بهترين حكم كنندگانى.»
جاحظ مى گويد: براى ابو بكر در اين جنگ كارى شايسته و مشهور است، كه پسرش عبد الرحمان در حالى كه پوشيده از آهن و سواره بود، از لشكر مشركان براى مبارزه بيرون آمد و هماورد مى طلبيد و مى گفت: من عبد الرحمان پسر عتيقم، ابو بكر برخاست و با شمشير كشيده آهنگ او كرد. پيامبر (ص) به او فرمودند: «شمشيرت را غلاف كن و جاى خويش بر گرد و ما را از خودت بهره مند بدار».
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اى جاحظ، بيان اين مقام مشهور براى ابو بكر سودى براى تو ندارد، كه اگر اماميه آن را بشنوند،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص389
آن را بر نكوهيده هاى ديگر خود مى افزايند، زيرا گفتار پيامبر (ص) كه به ابو بكر فرموده است بر گرد، نشانه آنست كه ابو بكر ياراى مبارزه با هيچكس نداشته است، به اين دليل كه او ياراى مبارزه با پسرش را نداشته است. و تو مى دانى كه پسر نسبت به پدر چه توجه و احترامى دارد و در هر حال بر او مهربان است و از او گذشت مى كند و دست باز مى دارد، بنابر اين بديهى است كه او ياراى جنگ با بيگانه را هرگز ندارد. وانگهى اين گفتار پيامبر (ص) كه «ما را از خود بهره مند بدار» اعلان اين مطلب است كه اگر ابو بكر به جنگ برود كشته مى شود و پيامبر (ص) به حال ابو بكر از جاحظ داناتر بوده است. بنابر اين حال اين مرد كجا قابل مقايسه با حال مردى است كه خود آتش جنگ را بر مى فروزد و با شمشير آخته به سوى شمشير مى رود و سران و فرماندهان و دليران و سواركان و پيادگان دشمن را مى كشد.
جاحظ مى گويد: اين را هم بايد در نظر گرفت كه اگر چه آثار و كارهاى ابو بكر در جنگ همچون آثار ديگران نيست، ولى او كمال كوشش خود را كرده است و آنچه مى توانسته و ياراى آنرا داشته است انجام داده است و هرگاه تا حد امكان كار كرده باشد حالتى شريفتر از حالت او نيست.
شيخ ما ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن جاحظ كه ابو بكر توان خود را مبذول داشته است راست است، ولى اين گفتار جاحظ كه مى گويد: «هيچ حالى شريف تر از حال او نيست». خطا است. زيرا حالت آن كس كه توانش تا آن اندازه است كه در كشتن مشركان اعمال مى كند، شريف تر از حالت كسى است كه توانش به آن پايه نمى رسد. مگر نمى بينى كه حال مرد در جهاد از حال زن برتر است و حال شخص بالغ نيرومند شريف تر از حال پسر بچه ناتوان است.
اينها بخشى از مطالبى بود كه شيخ ابو جعفر محمد بن عبد الله اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب نقض العثمانيه آورده است. در اينجا به همين اندازه قناعت مى كنيم و در مباحث آينده هرگاه مقتضى باشد مطالب ديگرى از سخنان او را خواهيم آورد.