«لم يكن امرو منها في حبره الا اعقبته بعدها عبره، و لم يلق في سرائها بطنا الا منحته من ضرائها ظهرا. و لم تطله فيها ديمه رخاء الا هتنت عليه مزنه بلاء» (هيچ انساني از اين دنيا شادمان نگشت، مگر اينكه اشكي بدنبالش فرارسيد. و به هيچ احدي با سود و خيرات و شاديهاي خود روي نشان نداد مگر اينكه با ضررهائي كه به او وارد كرد پشت به او گردانيد اين دنيا باراني اندك بر كسي نباريد مگر اينكه رگباري از ابر و ناگواريها بر او فروريخت.)
خنده بامدادي دنيا را كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد گريه شامگاهي آن، و شادي روي آوردن آنرا اندوه پشت كردنش از شايستگي اعتماد و تكيه بر آن ساقط مينمايد. اين ممكن است كه انواعي از تخديرها نگذارد كه انسان گريه شامگاهي بعد از خنده بامدادي را بفهمد، و اين نيز ممكن است كه آدمي به جهت فرورفتن در شاديها و خوشيهاي جالب دنيا در موقع روي آوردن، ناگواريها و دردهاي پشت كردن آن را درك نكند، ولي اين نفهميدن و درك نكردن را نبايد به حساب واقعيات درآورده و چنين گمان كرد كه گريهاي در دنبال خنده نيامد و شادي روي آوردن دنيا با اندوه پشت گرداندنش پايان نپذيرفت بلكه بايد متوجه شد كه نفس آدمي به جهت اشتغال به مديريت دستگاه دروني و بروني وجود آدمي، نميتواند دست از كار خود بردارد و به تحصيل آگاهي و تاثر درباره آنچه كه در اعماق شخصيت وي ميگذرد بپردازد، لذا خواه او بداند يا نداند هيجانها و تاثرات شاديانگيزي كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد، اثر منفي خود را كه اندوه تزلزل شخصيت است به دنبال خواهد آورد. نهايت امر:
آتشش پنهان و ذوقش آشكار دود او ظاهر شود پايان كار
داستان آدمي در اين جريان شبيه به داستان آن مرد سادهلوح است كه درباره مهارت دزدان با او گفتگو ميكردند كه:
گفت اي قُصاص در شهر شما كيست چابكتر در اين فن دغا؟
گفت خياطيست نامش پورشش اندرين دزدي و چستي خلق كش
مرد سادهلوح:
گفت من ضامن كه با صد اضطرار او نيارد برد از من رشته تار
پس بگفتندش كه از تو چيست تر مات او گشتد در دعوي مپر
تو به عقل خود چنين غره مباش كه شوي ياوه تو در تزويرهايش
پس از بحث و گفتگوي بسيار، مرد سادهلوح گفت: من حاضرم اسب تازي خود را گرو بگذارم كه اگر آن خياط توانست از قماش من چيزي بدزدد، اسب من از آن شما باشد و اگر نتوانست از قماش من بدزدد، من اسبي از شما بگيرم. مرد سادهلوح آن شب از بسياري فكر و خيال به خواب نرفت شب گذشت و:
بامدادان اطلسي زد در بغل شد ببازار و دكان آن دغل
پس سلامش كرد گرم آن اوستاد جست از جا لب به ترحيبش گشاد
آن خياط استاد- گرم پرسيدش ز حد ترك بيش تا فكند اندر دل او مهر خويش
مرد سادهلوح-
چون شنيد از وي نواي بلبلي پيشش افكند اطلس استنبلي
كه ببر اين را قباي روز جنگ زير دامن واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسم آراي را زير واسع تا نگيرد پاي را
خياط استاد-
گفت صد خدمت كنم اي ذو وداد دست بر دو چشم و بر سينه نهاد
پس به پيمود و بديد او روي كار بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حكايتهاي ميران در سمر و از كرمها و عطاي آن نفر
وز بخيلان وز تخسيراتشان از براي خنده هم داد او نشان
همچو آتش كرد مقراضي برون ميبريد و لب پرافسانه و فسون
يك مضاحك گفت آن چيست اوستاد ترك مست از خنده شد سست و فتاد
مرد سادهلوح-
چونكه خنديدن گرفت از داستان چشم تنگش گشت بسته آن زمان
خياط استاد-
پارهاي دزديد و كرد او زير ران غير چشم حق ز جمله آن نهان
حق هميديد آن ولي ستار خوست ليك چون از حد بري غماز اوست
ترك را از لذت افسانهاش رفت از دل دعوي پيشانهاش
اطلس چه، دعوي چه، رهن چه ترك سرمستيت در لاغ اي اچه
لابه كردش ترك كز بهر خدا لاغ نيك و كان مرا شد مغتذا
گفت لاغ خندهانگيز آن دغا كه فتاد از قهقهه او بر قفا
پاره اطلس سبك در نيفه زد ترك غافل خوش مضاحك ميمزد
همچنين بار سوم ترك خطا گفت لاغي گوي از بهر خدا
گفت لاغي خندمين تر از دوبار كرد او آن ترك را كلي شكار
چشم بسته عقل جسته مولهه مست ترك مدعي از قهقهه
خياط استاد-
پس سوم بار از قبا ز ديد شاخ كه ز خندهاش يافت ميدان فراخ
چون چهارم بار آن ترك خطا لاغ از استاد ميكرد اقتضاء
رحم آمد بروي آن استاد را كرد در باقي فن و بيداد را
گفت مولع گشته اين مفتون بر اين بيخبر كاين چه خسار است و غبين
بوسه افشان كرد بر استاد او كه مرا بهر خدا افسانه گو
اي فسانه گشته و محو از وجود چند چند افسانه خواهي آزمود
گفت در زي ترك را زين درگذر واي بر تو گر كنم لاغي دگر
بس قبايت تنگ آيد باز بس اين كند با خويشتن خود هيچكس!
خنده چه؟! رمز اگر دانستئي آن ز صد گريه بتر دانستئي
ترك خنده كن ايا اي ترك مست ز انكه عمرت رفت و خواهي گشت پست
چونكه بنهاد آن قبا درزي ز دست اسب را بر باد داد آن ترك مست
****
«و حري اذا اصبحت له منتصره ان تمسي له متنكره، و ان جانب منها اعذوذب و احلولي امر منها جانب فاوبي» (شايسته دنيا است (وضع آن چنين است) كه اگر بامدادان براي كسي ياري كند، شامگاهان قيافه زشت و خصومت به او خواهد نمود، و اگر طرفي از دنيا گوارا و شيرين شود، طرف ديگر آن تلخ و ناگوار خواهد بود.)
از اين دنياي شگفتانگيز در انتظار دو چهره متضاد باشيد تا فريبش را نخوريد. اين تاريخي كه من و شما در نقطهاي ناچيز و گذرا از آن زندگي ميكنيم، هزاران نيرومند كامور را به خود ديده است كه صبحگاه در شاديها غوطهور بودند و شامگاه در امواج طوفاني اندوهها مضطرب و سرگشته بودهاند. صداي دلنواز كوس و دراي سلطه و اقتدار بامدادي را طنين شوم حركت زنجير اسارتش در شامگاه آنروز خاموش ساخته است. صبحگاه آنروز كه ناپلئون بناپارت در واترلو طعم شكست فضيحت بار را براي اولين بار چشيد، بسيار شادمان و خندان بود، زمين زير پايش، آسمان بالاي سرش درختها، تپهها، ماهورها، حتي خود دره واترلو هم به چهره خندان ناپلئون ميخنديد گوئي اصلا اين دنيا همه قوانين و اصول و حركاتش فقط براي خنديدن و خنداندن ناپلئون افتاده است. بينوا ناپلئون كه اطلاعي از حركت ابري سياه و پر باران كه فضاي دره واترلو را پيش گرفته بود نداشت- آن ابر سياه كه با فروريختن بارانش اشكهاي موزون آن مستكبر قرون را از چشمان بسيار جذابش بر رخسارش جاري ساخت كه فكر سروري بر اروپا و سيادت بر آسيا را از مغز خامش بيرون ساخت. براستي دنيا در آن روز كه چشمان جذاب ناپلئون را پس از خنده بسيار عميق و طولاني صبحگاهي گريانيد، منظرههاي بس جالب كه ضمنا بوجود آورده بود براي آموزش درس عبرت از اين دنيا كتابي گشوده نبود؟
ميگويند: ناصرالدين شاه قاجار هم در صبحگاه آنروز كه در حضرت عبدالعظيم عليهالسلام بدست ميرزا رضاي كرماني كشته شد بسيار خوشحال و شادمان بود و نميدانست كه لبهائي كه بامداد براي خنده گشوده شده است، چند ساعت ديگر پس از نيمگريه نهائي براي ابد بسته خواهد شد. اين است طبيعت دنيا- خندهاي و گريهاي، نشاطي و اندوهي و بالعكس سلطهاي و شكستي، فرازي و نشيبي و بالعكس، دشواري و آساني و بالعكس و زحمتي و راحتي و بالعكس. تا آنگاه كه خاموشي ابدي فرارسد. اگر كسي بخواهد شخصيت او در اين نوسانات متضاد متلاشي نشود و از اين مثبت و منفيها براي (حيات معقول) خود برخوردار گردد، اين است كه منطقه روح را بر اين نوسانات مثبت و منفيها ببندد و نگذارد منطقه روح دستخوش اين امور قرار بگيرد. براي حفظ منطقه روح از اين امور، هيچ راهي جز تحصيل قدرت و آگاهي براي شخصيت ديده نميشود. زيرا شخصيت آدمي فقط به بركت قدرت و آگاهي و استقلال است كه ميتواند امور متضاده فوق را با ارزيابي خردمندانه آنها، دريافت و با آنها ارتباط معقول برقرار كند. اگر شخصيت آدمي آن نيرو را بدست بياورد كه امور متضاده فوق نتوانند در سطوح عميق منطقه روح او نفوذ كنند و مانند اجزاء متنوع از سپاه از جلو آن منطقه رژه بروند، همان امور اصول ثابت خود را تحويل پالايشگاه منطقه مزبور ميدهند و به راه خود ميروند.
***
«لا ينال امرو من غضارتها رغبا الا ارهقته من نوائبها تعبا، و لا يمسي منها في جناح امن الا اصبح علي قوادم خوف» (هيچ كسي از طراوت و عيش و عشرت دنيا برخوردار نگردد مگر اينكه از مصيبتهايش خستگي و مشقت بر او حمل كند و هيچ انساني را بر بال امن خود به شامگاه نرساند مگر اينكه بامدادان بر پرهاي ضعيف و وحشتآور خود سوار كند.)
اگر دنيا كسي را از طراوت خود نشاط بخشيد از ناگواريهايش خسته و درمانده مينمايد. اين دنيا جايگاهي است كه اگر طراوت دوران جواني را به انسانها ميبخشد، در مقابل آن خستگي و فرسودگي روزگار پيري را هم نصيبش ميسازد، اگر چشمهاي تيزبين و گوشهاي كاملا شنوا در اختيار كسي گذاشت، ديري نخواهد گذاشت كه بينائي از آن چشمان و شنوائي از آن گوشها را خواهد گرفت. مبدل ساختن صورتهاي گلگون به چهرههاي زرد و پايهاي دوان به پاهاي لنگ و بازوان نيرومند به بازوان ناتوان و مغزهاي مقتدر و دلهاي حسساس به مغزهائي ضعيف و دلهائي پژمرده و مبدل ساختن بهار به خزان كار ديرينه اين دنيا است بنابراين، مقتضاي حقيقت بيني و حكم عقل و خرد و توجيه احساس برين اينست كه به هيچ يك از آن داده شدهها دل نبنديم كه موقع تبديل به اضداد خود، شكستي و شكافي در كاخ شخصيت و منطقه روح احساس نكنيم- «لكيلا تاسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم» (حديد آيه 23) (تا به آنچه كه از دست شما رفته است اندوهگين مباشيد و به آنچه كه خداوند به شما داده است شادمان نشويد.)
ارتباط آزاد با همه آنچه كه دنيا براي انسان عرضه ميكند: اينست قانون رشد شخصيت آدمي هر متفكر و هر مكتبي كه به شما بگويد نبايد شما با هيچ يك از اموال و امتيازات و زيبائيها و مقامات دنيا هيچگونه ارتباطي داشته باشيد! همانقدر به هويت شما و دنيا نادان است كه بگويد: شما بايد بكوشيد با هرگونه اموال و امتيازات و زيبائيها و مقامات دنيا رابطه اختصاصي عميق و پرستش برقرار كنيد!! دريغا كه اين افراط و تفريط همواره سطرهاي كتاب وجود آدمي را مشوش و ناخوانا نموده است! كساني كه فكر ميكنند انسان ميتواند بدون ارتباط شخصي با امور دنيوي كه در بالا متذكر شديم، از حيات معقول برخوردار باشد مانند اينست كه بگويد: انسان در اين دنيا ميتواند و بايد بدون ارتباط با بدن و حتي بدون ارتباط با نيروها و استعدادهاي دروني خود زندگي كند و به حيات معقول برسد!!
پس بيائيد نخست هويت و ارزيابي ارتباط روح و شخصيت مان را با بدن مادي خود بررسي كنيم، آيا ارتباط اعضاي مادي ما با شخصيت روح ما چنانست كه ما احساس لزوم پرستش درباره آنها مينمائيم؟! يعني آيا ما بايد انگشت و دست و پا و گوش و ديگر اعضا را بپرستيم؟! نه هرگز، زيرا هنگامي كه پاي جان شخصيت و روح در كار باشد ما از وجود آن اعضاء چشم ميپوشيم مثلا اگر دست به يك بيماري مبتلا شد كه اگر قطع نشود جان را در خطر مرگ قرار ميدهد، قطعي است كه چشم از دست ميپوشيم و آن را قطع ميكينم. آيا وقتي كه شخصيت شما درباره يك مساله مهمي به انديشه پرداخته است، تصوير دست و پايتان را بدانجهت كه اعضائي از بدن شما ميباشند در آن انديشه دخالت ميدهيد!!! آيا براي شما مطلبي خندهآورتر از اين، پيدا ميشود كه به شما بگويند: بدانجهت كه شما چشم داريد، بنابراين، هنگاميكه درباره شخصيت و روح و جان به تفكر پرداختهايد، به طور حتم آينه را جلوي روي خود گذارده و با تماشا به چشم و تحصيل رضايت آن، به فهم و درك مسائل مربوط به شخصيت و روح و جان بپردازيد!! مسلم است كه پاسخ اينگونه سوالهاي مسخره منفي است. منطق خردمندانهاي كه شما در اين مساله خواهيد گفت اينست كه با كمال اهميتي كه اعضاي بدن من براي من دارد، بااينحال، من نه ميتوانم به آن اعضاء عشق بورزم و نميتوانم به آنها بياعتناء باشم، زيرا عاليترين و اختصاصيترين مركبي است كه جان و شخصيت و روح مرا به سرمنزل مقصودم در اين زندگاني خواهد رساند.
بنابراين، ميتوانيم بگوئيم: همانگونه كه اعضاي كالبد مادي من با داشتن شديدترين اهميت نميتوانند هدف و حقيقت حيات مرا تعيين كنند و نميتوانند در ارزش و شرف و حيثيت بر جان و شخصيت و روح من تقدم بجويند، همچنان اموال و امتيازات و زيبائيها و مقامات دنيا با داشتن كمال اهميت يا نظر به ايفاي مختصات حياتي كه دارند، نبايد در ارزش و شرف و حيثيت بر حقائق روحي آدمي مقدم باشند. با اين فرض است كه ميتوانيم به حقيقت و عظمت اين جمله كه از پيشوايان معصوم آمده است پي ببريم كه فرموده است: اعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لاخرتك كانك تموت غدا (براي دنيايت آنچنان كار كن كه گوئي تا ابد زنده خواهي ماند و براي آخرتت آنچنان عمل كن كه گويي فردا خواهي مرد.) رابطه آزاد از بكار بستن اين اصل به وجود ميآيد، يعني بدست آوردن اموال و امتيازات و مقامات دنيوي به عنوان وسائلي ضروري كه كمترين مسامحه نبايد در آنها صورت بگيرد و عاليتر و باعظمتتر تلقي كردن جان و شخصيت و روح كه هدف حيات معقول هر چه تلقي شود، باارزش و ترقي اين حقائق قابل وصول خواهد بود.
***
«غراره، غرور ما فيها، فانيه، فان من عليها، لا خير في شيء من ازوادها الا التقوي» (اين دنيائي است بسيار فرينده و هر چه در آنست فريب. اين دنيايي است فاني و هر چه كه روي آن است بر فنا.)
درباره فريندگي دنيا و فناي آن، مباحثي در گذشته طرح شده است و همچنين درباره تقوي در مجلد سوم از صفحه 338 تا 342 و مجلد پنجم از صفحه 63 تا صفحه 67 و مجلد ششم از صفحه 27 تا صفحه 31 و مجلد يازدهم صفحه 7 و 8 و از صفحه 19 تا صفحه 27 و مجلد سيزدهم از صفحه 58 تا صفحه 74 و از صفحه 144 تا صفحه 147 بررسيهائي شده است مراجعه فرماييد.
***
«من اقل منها استكثر مما يومنه، و من استكثر منها استكثر مما يوبقه و زال عما قليل عنه» (و هر كس كه از اين دنيا (لذائذ و مطالب دنيا) اندكي گرفت بسياري از عوامل امن و اطمينان (از نتائج ناگوار) را بدست آورد، و هر كس كه به تكاثر از امتيازات اين دنيا مبتلا گشت بر عوامل هلاكت خويشتن افزود و در اندك زماني از وي جدا گشت.) ارتباط آزاد با اموال و امتيازات و مقامات اين دنيا، خود مانع گسترش (من) به بيش از منطقه ضرورتها از امور مزبوره ميباشد. مگر نه چنين است كه من يا شخصيت آدمي در مسير حيات معقول در طلب شايستگيهاي وجود خود، و كمالاتي است كه اشتياق به آنها در درون او وجود دارد؟ مگر نه اينست كه ظرافت و لطافت و استعداد تجرد آن شخصيت، بالاتر از همه اموري دنيوي است؟ مگر نه اينست كه قرار دادن شخصيت در اسارت ميان حلقههاي زنجير امور دنيوي، آن را تا حد همان امور پايين ميآورد؟ آري، قطعا آري زيرا:
اي برادر تو همان انديشهاي مابقي خود استخوان و ريشهاي
گر بود انديشهات گل، گلشني ور بود خاري تو هيمه گلخني
حال كه چنين است، اين چه خصومت نابكارانه ايست كه انسان با خويشتن به راه انداخته است كه يوسف خود را به چند درهم ميفروشد و شخصيت خود را تبديل ميكند به آهن و سيمان و فرش و اشياء عتيقه مانند كاسه سفالين 917 سال مثلا كه لب آن شكسته و از چند جا هم شكاف برداشته است و چه شبها كه ساعاتي از آنها را كه ميتوانست با خداي آفريننده سپهر لاجوردين به مناجات بپردازد و با رازهاي نهاني هستي آشنائي پيدا كند و به دردها و درمانهاي بني نوع خود بينديشد و جان خود را جلائي بخشد، با آن كاسه سفالين به رازها و نيازها پرداخته است. كه اي كاسه سفالين عزيز، من فداي دستهاي آن كوزهگري شوم كه ترا ساخته و خود نيز جزء يك كاسه سفالين يا دسته كوزهاي سفالين شده است كه فعلا دل يك انساني مثل مرا ربوده است! من قربان ماده خاكي و شكل كاسهاي تو گردم كه قوانين خشن و بيرحم طبيعت لبه ترا شكسته و شكافهائي در تو ايجاد كرده است! من هرگز نه طبيعت را خواهم بخشيد و نه قوانين آنرا كه چنين ظلمي را بر تو روا داشته است!! شايد هم اين راز و نياز بقدري اوج بگيرد كه سيل اشك را از ديدگان آن احمق از مجراي رخسارش به همان كاسه سفالين سرازير كند كه اگر قطرهاي از آن را در راه شناخت دردهاي خود و انسانهاي جامعهاش ميريخت و با اخلاص و كوشش جدي به جستجوي درمان آنها ميپرداخت، به تقليل دردها و پيدا كردن درمانها موفق ميگشت.
خلاصه بحث و گفتگو در اينكه ما با امور دنيوي چه مقدار و چگونه ارتباط برقرار كنيم؟ در اين كره خاكي و با تفكر و تعقل اين انسانها به جائي نخواهد رسيد، مگر اينكه مبنا و بنياد يا علل اوليه ارتباط هائي را كه با امور دنيوي برقرار ميكنيم، بدست بياوريم، اگر در اين مساله درست بينديشيم و بخيالات و وساوس ذهني تكيه نكنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه مبنا و بنياد يا علل اوليه اين ارتباطها يا ضرورتهاي مادي و معنوي است و يا ميخواهمها بطور عموم. اگر ضرورتها را اصل قرار بدهيم، بدانجهت كه ملاك ضرورتها بدست آوردن امكانات حركت شخصيت آدمي در مسير حيات معقول در طلب شايستگيها و كمال ميباشد، لذا بوجود آوردن ارتباط آزاد با امور دنيوي لزوم پيدا ميكند و در نتيجه گسترش ارتباط شخصيت با امور دنيوي محدودتر ميگردد و همانطور كه در منابع معتبر اسلامي آمده است، با كفايت كردن يك فرش براي زندگي، شخصيت را براي بدست آوردن فرش دوم، تنزل نميدهد، زيرا ميداند همانگونه كه اميرالمومنين عليهالسلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد (هر كس كه به تكاثر امتيازات اين دنيا مبتلا گشت، بر عوامل هلاك خويشتن افزود و سپس در اندك زماني هم از وي جدا گشت.)
و اگر ميخواهمها را مبنا و بنياد و علت قرار بدهيم، به اين معني كه بگويم: (هر چه را خواستم اگر قدرت داشته باشم بايد با آن شيء ارتباط (از آن من) برقرار كنم! در اين صورت است كه هويت شخصيت مانند ماده مايع خواهد گشت كه تعين آن وابسته به ظرف است و اگر در سطح زمين باشد هر طرف كه نشيب است به آنطرف سرازير ميگردد. اگر بخواهيم تشبيه ما در اين مورد تا حدودي كاملتر باشد بايد مقداري آب را تصور كنيم كه در سطح زمين به جريان ميافتد و به طرف نشيب سرازير ميگردد و آن نشيب داراي موادي مانند خاك و آرد و انواعي از پودرها است كه آب را به خود جذب ميكنند و به صورت گل و خميرهائي متنوع درميآيند و بدين ترتيب آب تعين مشخص خود را از دست ميدهد.