به هنگام بيعت در مدينه:
«ذمتي بما اقول رهينه و انا به زعيم» (تعهدم را در گرو سخني كه ميگويم، قرار داده ضمانت آن را به عهده ميگيرم).
شخصيتم را در گرو سخنم ميگذارم:
من تنها سطح ظاهري حياتم را با سخنان نغز و دلنشين نميآرايم. تنها فصاحت و بلاغت در سخنوري را هدف خود قرار ندادهام. نكتهداني و نكتهسنجي را حرفهاي براي باز كردن موقعيت در نظر مردم قرار نگزيدهام. و نميخواهم بلبلآسا ترانهها سر دهم و انسانها را به خودم جلب نموده آنان را از نزديك شدن به گلها و رياحين واقعيات حيات باز بدارم. من: - فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم- كه سخنانم امواجي از اقيانوس حياتم ميباشد. آن حيات والا كه خدا هر كسي را ساغري از آن بدست داده، در اين دنيا به حركت و تكاپويش انداخته است. هشياران تاريخ دردهاي زيادي را در روان بشري تشخيص داده در صدد درمان آن بر ميآيند، ولي اين درد مهلك را كه بشر با پرداختن به هنر نويسندگي و سخنوري، ارزش معاني و واقعيات را پايين آورده وسيله را بجاي هدف گرفته است، توجهي نكردهاند! اين مسئله كه انتخاب كلمات و تنظيم جملات بايستي رسا و بيانكنندهي معني و مقصود باشد، اصل بسيار بااهميتي است كه زيبايي و هنر سخن گفتن را به عنوان وسيله اساسي وصول به معني معرفي ميكند، نه آرايشي براي شخصيت گوينده. هشيار باشيد:
اين زبان چون سنگ و فم آهن وش است وانچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف گه ز روي نقل و گه از روي لاف
زانكه تاريكست و هر سو پنبه زار در ميان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومي كه چشمان دوختند وز سخنها عالمي را سوختند
عالمي را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند
جانها در اصل خود عيسي دمند يك زمان زخمند و ديگر مرهمند
گر حجاب از جانها برخاستي گفت هر جاني مسيح آساستي (مولوي)
اين منطق در سرتاسر زندگي اميرالمومنين (ع) بوضوح كامل ديده ميشود كه او حيات را براي جان و جان را براي شخصيت و شخصيت را حقيقتي پويا در گذرگاه هستي براي وصول به جاذبهي ربوبي ميخواهد. وابسته نمودن شخصيت به سخني كه علي (ع) ميگويد، كشف از اهميت فوق حياتي سخني ميكند كه ابراز ميدارد نكته بسيار جالبي كه در ابيات بالا ميبينيم، همين حقيقت است كه اميرالمومنين (ع) صريحا به آن اشاره ميكند كه تعهدم در گرو سخني است كه ميگويم. مسلم است كه تعهد آن فعاليت رواني است كه شخصيت متعهد را در گرو موضوع تعهد قرار ميدهد.
در ابيات بالا اين حقيقت را ميخوانيم كه:
جانها در اصل خود عيسي دمند يك زمان زخمند و ديگر مرهمند
ولي:
گر حجاب از جانها برخاستي گفت هر جاني مسيح آساستي
صريحتر از جملهي تعهدم را در گرو سخنم ميگذارم، جمله بعدي است كه در آن ميفرمايد: و من ضمانت سخنم را به عهده ميگيرم آن «من» كه اميرالمومنين ميفرمايد، مشتي شهوات و اميال و خودخواهيها نيست، بلكه همان شخصيتي است كه حقيقتي پويا در گذرگاه هستي براي وصول به منطقهي جاذبهي ربوبي است. اين همان شخصيت مسيحآسائي است كه جلالالدين آن را در بيت خود آورده است. به همين علت است كه همهي هشياران و حكماي قرون و اعصار پس از ظهور اسلام در جاذبهي سخنان اميرالمومنين قرار گرفته، آنها را مانند دم حيات بخش عيسي (ع) ميدانند. چرا چنين شده است؟
پاسخش واضح است و آن اينست كه شخصيت اميرالمومنين عليهالسلام واقعا توانسته است در راه تكامل، حقيقت تجسم يافتهاي از قرآن باشد. او با تمام اعماق وجودش پذيرفته است كه: «و وضع الكتاب فتري المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لايغادر صغيره و لا كبيره الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لايظلم ربك احدا». (در روز رستاخيز كتاب (بيانكنندهي سرگذشت) برنهاده ميشود، گنهكاران را خواهي ديد كه از وضعي كه در آن قرار گرفتهاند، بيمناكند. آنان ميگويند: واي بر ما، اين كتاب چه دارد كه هيچ كوچك و بزرگي را رها نكرده مگر اينكه آن را ثبت نموده است آنان كردارهاي خود را در آن روز حاضر خواهند يافت و پروردگار تو بر كسي ستم نميورزد). ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد. (سخني را از دهان بر نميآورد مگر اينكه دو فرشتهي رقيب و عتيد نزد او هستند و آن را ثبت ميكنند.)
هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون در مخزن روزگار ماند مخزون
چون وضع فلك بگردد و باز شود از مخزن غيبش آورد حق بيرون
***
«ان من صرحت له العبر عما بين يديه من المثلات حجزته التقوي عن تقحم الشبهات» (كسي كه اندرزها و وسايل تجربه، كيفرهاي پيش رويش را بر وي آشكار بسازد، خويشتنداري و تقوي او را از تجاوز به شبهات و ارتكاب آنها جلو ميگيرد).
براي هشياران اندرزها و تجارب روزگاران جديترين وسايل خودسازي است حوادث و رويدادهاي دنيا كه در طناب قانون علت و معلول يكي بدنبال ديگري بر ميخيزد و راه خود را پيش ميگيرد، قاطعانهترين دليل است براي اثبات اينكه كردارها و انديشهها و گفتارهاي ما نتايج خود را بدون استثنا به دنبال خود ميكشد و ما را در محاصرهي خود قرار ميدهند. با توجه به سرگذشت بشر در تاريخ طولاني كه پشت سر گذاشته است، حتي ناچيزترين حادثهاي پيدا نميشود كه معلولي را بدنبال خود نياورد و يا معلول علتي نبوده باشد. يكي از بارزترين انواع زنجير رويدادها، حلقههاي ظلم و تجاوز به حقوق و حيات ديگر انسانها است كه معلول خود را كه حلقههاي متنوع كيفرها است بدنبال خود ميكشد. دير يا زود، آگاهانه يا ناآگاه حلقههاي اين زنجير پشت سر هم به دست و پاي تجاوزكاران ميپيچد و آنان را راهي سيه چال سقوط مينمايد. نابينا آن فرد و جامعهايست كه ديده از رنگ تند اين زنجير ببندد، ناشنوا آن فرد يا جامعهاي كه گوشش از شنيدن حركت پر صداي آن كر باشد. كسي كه شخصيت ندارد، موضوعي براي تزكيه و سازندگي آن ندارد، چنين شخصي نيازي به تقوي و خويشتنداري نميبيند كه شخصيت خود را از متلاشي شدن در منجلاب فساد و ستمگري محفوظ بدارد. غافل از آنكه كيفرهاي جبري فساد و تجاوز پا بپاي او حركت ميكند تا گريبانش را بگيرد و اگر تبهكاريهايش در حدي از رذالت و وقاحت باشد كه كيفرهاي اين زندگي نتواند انتقام از او بگيرد، بدون اينكه او را رها كند، گريبان روحش را پس از جدائي از كالبد تن بدست ميگيرد و شرنگ جانگزاتري را به كام او ميريزد.
براستي مگر پاداش فضيلت و عدالت را ميتوان در لذايذ و مزاياي اين زندگي جست كه بتوان كيفر واقعي تجاوز و ستمكاري را در تلخيها و شكنجههاي ناچيز و محدود آن سراغ گرفت چنانكه پاداش علي بن ابيطالب (ع) را لباس و مسكن و خوراك و مقام ناچيز اين دنيا نميتواند ادا كند، همچنان كيفر و مجازات ابن ملجم نيز تلخيها و شكنجههاي محدود و زودگذر اين دنيا نميتواند بپردازد. سادهلوحان غوطهور در لذايذ محدود دنيا و آشنا با تلخيهاي زودگذر آن توانائي درك لذايذ پايدار روح و شكنجههاي ابدي آن را ندارند. آن پاداشها و كيفرهائي توجه آنانرا جلب ميكنند كه محسوس و قابل لمس باشند!! آنان از كيفر ستم به خويشتن و از خود بيگانگي اطلاعي ندارند. آنان از درد خود باختن تلخي و شكنجهاي احساس نميكنند، تا آن را به عنوان كيفر نابودكننده تلقي نمايند. آيات فراواني در قرآن مجيد به بيان داستانهايي ميپردازد كه بازگوكنندهي حلقههاي زنجيري كردارها و نتايج آنها ميباشد.
در بعضي از اين آيات ظلم به خويشتن و از خود بيگانگي را از بدترين كيفرها معرفي ميكند كه به دنبال تبهكاريهاي مردم بوجود آمده است. از آنجمله: «و لاتكونوا كالذين نسو الله فانساهم انفسهم». (و نباشيد همچون آنانكه خدا را فراموش كردند و در نتيجه خداوند آنان را به خود فراموشي مبتلا ساخت).
اميرالمومنين (ع) در جمله مورد تفسير بقدري موضوع كيفرها را با اهميت قلمداد ميكند كه ميفرمايد: اگر فرد يا جامعهاي از اندرزهاي خيرخواهان و رويدادهاي زنجيري زندگي عبرت بگيرد و بهرهمند شود، تنها مرتكب گناه و انحرافات قطعي نميشود، بلكه از كارهاي مشكوك نيز اجتناب ميورزد و پيرامون مشتبهات نيز نميگردد، زيرا معادلات رياضي حيات آدمي بسيار دقيقتر از آن است كه هر كاري را انجام بدهد و سپس با افيون باري به هر جهت خود را بيحس نموده تسليتي به خويشتن بدهد.
***
«الا و ان بليتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث الله نبيه صلي الله عليه و آله» (آگاه باشيد، آزمايشي كه امروز شما را در بر گرفته همانند آزمايش روزي است كه خداوند پيامبرش را برانگيخته بود). از آن تحول تكاملي كه پيامبر اسلام بوجود آورده بود، منحرف گشته بهمان نقطه برگشتهايد كه مبدء حركت تكاملي شما بود!! نه چو تو هر روز واپستر روي سوي سنگي ميروي از گوهري! چرا به قهقرا برگشتهايد، مگر پيامبر شما را از منجلاب بيرون نكشيد! مگر راه را پيش پاي شما هموار نساخت! كجا بوديد و امروز بكجا رسيديد! مگر پيامبري كه فرياد ميزد: «لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي». (اكراه و اجباري در دين نيست، رشد و گمراهي آشكار و از يكديگر تفكيك گشتهاند) شما را مجبور به حركت تكاملي كرده بود كه امروز با رفتن او از اين دنيا به حال اولي خود برگشتهايد؟! اينهمه پافشاري روي جهل و خودخواهي براي چيست؟ كجا رفت آن عظمتهاي انساني كه در حيات پيامبر بدست آورده بوديد؟! كو آن صميميتها و صفا و خلوص سازندهاي كه پيامبر در درون شما حكمفرما نموده بود؟! براستي شما همان اشخاصيد؟ آيا شماييد كه ابديت را در فروغ چشمان پيامبر ديده بوديد؟! آيا شماييد كه عدالت و حقطلبي پيامبر، شما را بطور رسمي وارد تاريخ انسانها كرده بود؟! چنين مينماييد كه نه محمدي (ص) در سرزمين شما بوده است، نه جنبش و حركت و تحول تكاملي كه با پيكارهاي بروني و دروني آغاز شده بوده!!
از روي حقيقت بشما ميگويم: امروز كه شما در اين موقعيت قرار گرفتهايد، شبيه بهمان روزيست كه پيامبر در آن مبعوث گشته، تبليغ رسالت خود را آغاز نمود. در آنروز پيامبر روياروي مردمي قرار گرفته بود كه در جهل و ناداني غوطهور بودند. راه از چاه تشخيص داده نميشد، شرك به خدا شايع، زنده به گور كردن فرزندان به جهت تعصب كورانه دربارهي دختران رايج بود. هدفي جز درهم و دينار ديده نميشد. صلح و جنگ آنان بهيچ مبناي صحيح استوار نبود. اصول و قوانين زندگي مادي و معنوي درهم و برهم بود و شمشير بجاي منطق و هوي و هوس كار تعقل را انجام ميداد. در ميان چنين مردمي پيامبر اسلام اقدام به تبليغ رسالت نمود. و با اين تبليغ آنان را در بوتهي آزمايش قرار داد. آيات الهي را به آنان عرضه كرد، واقعيات را در اختيار آنان گذاشت. امروز وضع شما مردم پس از گذشت ساليان متمادي وضع همان دوران است كه خداوند مرا مانند پيامبر اكرم در آن دوران، وسيلهي آزمايش شما قرار داده است. من از روي خلوص و صفا سعادت دنيا و آخرت شما را ميخواهم و اسلامي را كه پيامبر عظيمالشان به شما ابلاغ ميفرمود، عرضه ميكنم. شما در اين ميان بدعتها و هوسهاي بيسر و ته و بدآموزيهاي روزگار پس از پيامبر غوطهور گشتهايد. چقدر بيكديگر شبيهاند: كفر آن روز و انحراف امروز.
***
«و الذي بعثه بالحق لتبلبلن بلبله و لتغربلن غربله و لتساطن سوط القدر حتي يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم و ليسبقن سابقون كانوا قصروا و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا». (سوگند به خدايي كه پيامبر را به حق مبعوث فرموده است، شما گرفتار آشوبهاي فكري و عقيدتي گشته، در پرويزن حوادث براي تصفيه بهم خواهيم خورد و چونان محتواي ديك جوشان درهم و برهم خواهيد گشت تا پاييننشينانتان صعود به بالا نمايند و بالانشينانتان به پستيها سقوط كنند. گروهي از شما كه در گذشته تقصير كار بودند، پيش بتازند و جمعي كه پيشتازان جامعه بودند، خطاكار گردند).
هشيار باشيد كه عوامل دگرگونيها به فعاليت افتاده است و شما در مجراي آزمايشها قرار گرفتهايد در هيچ يك از دورانهاي تاريخ بشري، فرد و جامعهاي را سراغ نداريم كه موقعيتهاي به وجود آمدهاي كه آنان را در بر گرفته است، قابل زوال و تغيير نباشد، زيرا هيچ موقعيت فرهنگي و اقتصادي و اخلاقي و ديني و علمي وجود ندارد كه دست و پاي انساني را در چارچوبهي جبري خود ببندد و زنداني كند به نحوي كه قدرت دگرگون شدن را از او سلب نمايد. اين حقيقتي است كه هم مشاهدات تاريخي آن را تاييد ميكند و هم عناصر رواني انسان اثبات مينمايد:
1- مشاهدات تاريخي ما بخوبي اثبات ميكند كه باضافهي تغييرات دائمي كه گريبانگير افراد و جوامع بشري بوده است، در شش يا هفت هزار سال گذشته بقول توين بي بيست و يك تمدن در كرهي زمين در همين جوامع كه از نسل همان مردم متمدن ميباشند طلوع و غروب نموده است. ما در تاريخ بطور فراوان عاليترين موقعيتها را ميبينيم كه يك چند كم بيش در جوامعي بوجود آمده، سپس جاي خود را به بدترين موقعيتها خالي كرده است و بالعكس. درخشندگي فلسفي و جهانبيني و دموكراسي يونان جاي خود را بتاريكيهاي گوناگون ميدهد و از جويبار تاريخ چنان بيرون ميرود كه گويي: در اين كرهي خاكي نه يوناني وجود داشته است و نه آن درخشندگي خيرهكنندهاش. اعتلاي تمدن مصر باستاني و بينالنهرين و فنيقيها و بيزانس و غيره ستارههايي بودند كه در فضاي تاريخ درخشيدند و سپس راه نيستي را پيش گرفتند. اين تغييرات و دگرگونيها سرتاسر تاريخ را فرا گرفته است. امپراطوريهايي كه كرهي زمين را زير پاي خود لرزانيدهاند، كم نبودهاند. مكتبهاي اجتماعي و فلسفي سازنده يا ويرانگر در افكار انديشمندان جوامع بروز كرده، برههاي از زمان در جوامع مربوط فعاليت نموده، سپس به باد فراموشي رفتهاند. گاه ديگر پيش از آنكه از مغزهاي متفكران تراوش به بيرون كنند، در حال نطفهگي خفه شدهاند. در بعضي از دورانها و جوامع بشكل مسخ شدهاي بوجود خود ادامه دادهاند بطوري كه: گر تو به بيني نشناسيش. باز ما در همين تاريخ بشري تحولات فوق العادهاي را ميبينيم كه با بهترين هدفگيريها و با جديترين فداكاريها و خلوص نيت شروع شده، با بدترين وضعي بصورت وسيلهاي براي بردگي انسانها در آمدهاند. دگرگونيهاي بسيار ارزندهاي بوسيله مردان باعظمت بوجود آمدند و ديديم كه چه نتايج غيرمنتظرهاي را با دست شخصيتهاي ديگر ببار آوردند. اگر هم جانب منطق را مراعات كنيم و بگوييم: خود آن تحول نبود كه نتايج پيش بيني نشده را بوجود آورد، ميتوانيم بگوييم: كه بجهت انعطاف پايداريكه در ذات انسانها خوابيده اغلب به بهانهي اينكه ما ميخواهيم خود را بسازيم، دست به فعاليت ميزنند و مسير تحول سازنده را دستخوش دگرگوني قرار ميدهند.
2- بياد دارم كه يكي از روانشناسان روانپزشك در بحثي كه دربارهي انعطاف و قابليت بشر براي تحول داشتيم، چنين گفت كه: بشر در هر دوره و هر جامعه و شرايطي هم كه متولد شود، از صفر شروع ميكند. اين جملهي بسيار پرمعنايي بود كه مباحث ما را به نتيجهي كاملا مثبت و عيني منجر نمود. اين حقيقتي است غيرقابل انكار كه در منابع اسلامي با تعبير زير از پيامبر اسلام نقل شده است كه: «كل مولود يولد علي الفطره ثم ابواه يهودانه و ينصرانه و يمجسانه». (هر مولودي كه ديده بدنيا ميگشايد، با فطرت صاف و پاك متولد ميگردد، سپس پدر و مادر او، وي را يهودي يا نصراني و يا مجوسي مينمايند).
و معلوم است كه هيچ يك از عوامل وراثت نميتواند سرنوشت قطعي كودك را تا پايان زندگي تعيين كند، بلكه زمينهي مقتضي ولي قابل دگرگون شدن را در كودك بوجود ميآورد. بهمين دليل است كه مولوي با مشاهدهي عيني و دروني، بطور جزم نه با روياي شاعرانه ميگويد: هر نفس نو ميشود دنيا و ما بي خبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوي نو نو ميرسد مستمري مينمايد در جسد شاخ آتش را بجنباني بساز در نظر او مينمايد بس دراز اين درازي خلقت از تيزي صنع مينمايد سرعت انگيزي صنع امرسون هم ميگفت: اي انسان، دنيا در برابر ديدگان تو هر روز تازه ميشود، تو هم همواره تازه باش. بنابر مشاهدات تاريخي و مختصات رواني آدمي، اين مطلب صحيح است كه بگويم: انسان در هر حالي ميتواند از صفر شروع كند. يا بعبارت ديگر انسان ميتواند از فوق صفر تنزل كند به صفر برسد و از اين نقطه بار ديگر شروع به تحول نمايد، يا از زير صفر خود را به صفر برساند و از اين نقطه شروع به تعيين مسير جديد نمايد.
مكتبهايي را در گذشته بررسي كردهايم كه نخست براي ترويج و اشاعهي آن، چنين قلمداد ميشد كه اصول و قوانين اين مكتب از طبيعت بشري سرچشمه ميگيرد. پس از گذشت مدتي از تحقق عيني مكتب و اجراي آن معلوم ميگردد كه هيچ فردي با برچسب آن مكتب در پيشاني خود از مادر متولد نميگردد. بهمين جهت است كه دوام هر ايدئولوژي و مكتبي كه با دست بشر ساخته شده است، مستند به دوام تبليغ و تحريك و اجراي آن مستند به نيرو است. با اين ملاحظات، نبايد از برگشت جامعهي مسلمانان پس از پيامبر به همان نقطهاي كه در زمان شروع رسالت قرار داشت، تعجب كرد. درست است كه پيامبر عظيمالشان با قوه رباني و فداكاري و تلاش بينظيري كه انجام داد، شخصيت آنان را واقعا دگرگون كرد، تا آن درجه از دگرگوني كه بعضي از بررسي كنندگان معاصر با اينكه معتقد به اسلام نيستند، در آمارگيريهاي خود به اين نتيجه رسيدهاند كه سازندهترين فرد تاريخ و نيرومندترين انساني كه در تاريخ بشري تغيير ايجاد كرد: محمدبن عبدالله (ص) بوده است.
با اينحال اين دگرگوني و تغيير شخصيتي كه در مردم آن دوران ايجاد شده بود، مانند يك جبر طبيعي محض نبوده است كه انعطاف ذاتي آنان را بكلي خنثي نمايد. كاري كه پيامبر اسلام كرد، اين بود كه بدبختي و پستي و سقوط قطعي را كه مردم آن دوران در آن غوطهور بودند، آشكار ساخته، آنان را بزندگي وحشيانه روبه سقوط معترف ساخت. سپس با آن قدرت روحي و ملكوتي كه فوق آن تصور نميشود، راه مدنيت و انسانيت و ارزشهاي اصيل را پيش پاي آنان بگسترانيد. پوچي عادات و تقاليد كورانه را براي آنان اثبات نمود و لحظهاي از تكاپو و تلاش فروگذاري نكرد، نتيجهاي كه از اينهمه پويندگيها و فداكاريها و انديشهها با تاييد رباني بدست آمد، اين بود كه افكار و عقايد و روحيات مردم را براي حركت در مسير كمال واقعا هموار نمود بدون اينكه خلقت بنيادين غرايز حيواني و اراده و اختيار و انديشهي آنان را دگرگون بسازد. لذا حركت آن مردم در مسير كمال و انتخاب مسير در سر دو يا چند راهي مستند به اختيارشان بود. اين حقيقت را خداوند متعال در آياتي متعدد از قرآن مجيد گوشزد فرموده است. از آنجمله:
1- انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا. (ما انسان را به راه كمال هدايت نموديم يا شكرگذار ميشود و آن راه را پيش ميگيرد و يا كفران ميورزد و از آن راه منحرف ميگردد). 2- لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي. (اكراهي در دين نيست، راه رشد و گمراهي آشكار شده است). 3- فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيطر. (آنان را متذكر بساز، تو براي تذكر دادن فرستاده شدهاي و تسلط (جبري) به آن نداري). 4- و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افائن مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزي الله الشاكرين. (محمد(ص) جز رسول خداوندي نيست، پيش از او رسولاني گذشتهاند. آيا اگر او از دنيا برود، دگرگون ميشويد و به عقب بر ميگرديد و هر كس به عقب برگردد هرگز ضرري به خدا نميرساند و خداوند شكرگذاران را پاداش خواهد داد).
هدف و حكمت آزمايشها اصل هدف و حكمت آزمايشهايي كه در شئون گوناگون بشري ضرورت يا مفيديت پيدا ميكنند، عبارت است از بدست آوردن اطلاع از موقعيت شخص يا اشخاصي كه مورد آزمايش قرار ميگيرند. بدانجهت كه امكانات و وسايل وصول به واقعياتي كه در دسترس مردم قرار ميگيرند، همه آنان را با واقعيات و قوانين مربوط نميسازند، چنانكه كميت و كيفيت ارتباط انسانها با واقعيات با در دست داشتن امكانات و وسايل يكنواخت نميباشد.
روشن ميشود كه پديدهي آزمايش در شئون مختلف حيات بعنوان يك امر ضروري يا مفيد نقش مهمي را بعهده دارد. هر آزمايشي مركب از چهار عنصر اساسي است:
عنصر يكم- آزمايش كننده است كه عبارت است از شخص يا مقامي والاتژ آز شخص مورد آزمايش كه ميخواهد اطلاع كامل از موقعيت مورد آزمايش در برابر واقعيت و يا قانون بدست آورد. سه شرط اساسي براي آزمايش كننده لازم است:
يك- اطلاع كامل از همان واقعيتي كه مورد سنجش با موقعيت شخص آزمايش شونده است.
دو- بي غرضي كامل كه شخص آزمايش شده را در گرداب بازيگريهاي خويش و انعطافهاي واقعيت كه موضوع آزمايش است كلافه نكند.
سه- مراعات دقيق شخصي كه آزمايش ميشود، و تشخيص حالات مثبت و منفي او در برابر واقعيت.
عنصر دوم- شخصي كه مورد آزمايش قرار ميگيرد. دو شرط اساسي براي اين عنصر بايستي منظور شود:
يك- آماده بودن امكانات كافي و وسايل ضروري براي تماس شخص آزمايش شونده با واقعيت.
دو- داشتن حالت معتدل رواني كه بتواند از حافظه و تفكر و تجسيم و اختيار خود در تماس با واقعيت و ابراز آن، حداكثر استفاده را بنمايد.
عنصر سوم- قانون يا واقعيتي است كه اطلاع يافتن از رابطهي شخص آزمايش شونده با آن، مطلوب آزمايش كننده ميباشد.
عنصر چهارم- هدف آزمايش است كه عبارت است از بدست آوردن آگاهي از رابطه و موقعيت آزمايش شونده با قانون يا واقعيت.
با نظر به عناصر آزمايش، حقيقتي كه بدست ميآوريم، اينست كه همواره واقعيات و قوانين با قطع نظر از چگونگي روابط انسانها با آنها وجود دارند. و براي بدست آوردن موقعيت و رابطهي مردم با آنها، آزمايش بعنوان يك پديدهي ضروري در قلمرو حيات دخالت ميكند. دو نوع آزمايش ديگر وجود دارد كه از نظر هدف و برخي ديگر از عناصر آزمايشهاي انسانها كه با يكديگر انجام ميدهند، متفاوت ميباشند:
نوع يكم- آزمايشهايي كه بوسيلهي دستگاههاي آزمايشي ناآگاه انجام ميگيرند. اين نوع آزمايشها براي تحصيل آگاهي به موقعيت انسانهاي ديگر در برابر واقعيتها نيست، بلكه هدف كشف واقعيات از آن دستگاهها است كه كمك به پيشرفت معرفتي بشري مينمايد. البته مقصود ما از كشف واقعيات بمعناي فلسفي دقيق نيست، بلكه منظور ما بر نهادن ابعاد و چهرههاي واقعيتها است كه با مختصات خود دستگاه آزمايش نمودار ميگردند.
نوع دوم- آزمايش خداوندي است. در اين آزمايش هدف بدست آوردن آگاهي از واقعيات نميباشد، بلكه منظور باز شدن ابعاد و بهرهبرداري انسانها است در قلمرو واقعيات از قدرت و اختياري كه دارند. اغلب متفكران الهيون معتقدند كه اين دنيا آزمايشگاهي است كه ابعاد و نيروهاي آدميان را به فعليت رسانيده آنها را در زنجير حوادث هستي ميگستراند و پس از مفارقت روح از بدن است كه نتايج آن فعليتها نمودار ميگردد و انسانها با شخصيتي تشكل يافته از آن نتايج رهسپار ابديت ميگردند. مباحث ديگري دربارهي آزمايش خداوندي وجود دارد كه در مجلد ششم از تفسير و نقد و تحليل مثنوي از ص 410 تا 425 و در مجلد نهم ص 410 تا 428 و در مجلد سيزدهم ص 144 مطرح شده است.
***
«والله ما كتمت وشمه و لاكذبت كذبه و لقد نبئت بهذاالمقام و هذا اليوم» (سوگند به خدا، كلمهاي را مخفي نداشتهام و هرگز دهان به دروغ باز نكردهام. و از پيش، به موقعيت كنوني و وضعي كه امروز جامعه را فرا گرفته است، خبر داده شدهام).
مقصود از وشمه هر گونه رمز و علامت حقيقت است. من حقيقتي را پنهان نداشتهام، و آنچه را كه گفتهام صدق محض است ابراز حقيقت براي حقيقت خواهان مانند تنفس است كه ضروري حيات است كسي كه طعم حقيقت را چشيده باشد، نميتواند آن را مخفي كند و ديگران را از آن محروم نمايد:
گل خندان كه نخندد چه كند علم از مشك نبندد چه كند
ماه تابان به جز از خوبي و ناز چه نمايد چه پسندد چه كند
آفتاب ار ندهد تابش و نور پس بدين نادره گنبد چه كند
اين اصل اساسي بدان معني نيست كه هر چه حقيقت است با هر كس و در همهي شرايط ميتوان در ميان نهاد. بعنوان مثال: مسائل عالي علمي و فلسفي حقايقي هستند، ولي ابراز آنها براي كودكان و عاميان نه تنها مفيد نيست، بلكه ممكن است مغز و روان آنان را مختل بسازد، بدين جهت است كه بايستي حقيقت را با در نظر گرفتن واقعيت و طرفي كه گيرنده است، مطرح نمود. كسي كه ميداند دو به اضافه دو مساوي چهار است، حقيقتي را در اختيار دارد. در آن هنگام كه مغز آمادهي يادگيري فرمول مزبور، درصدد آموزش آن بر ميآيد، يا اگر ذهن او نيازش را به آموزش مزبور اثبات كند، آن شخص درصدد بر ميآيد كه آن را بداند، وظيفهي وجداني و قانوني الهي است كه بايستي تعليم آن فرمول به عنوان يك حقيقت انجام شود، زيرا فرض اينست كه حقيقتي است مطابق واقعيت. ولي همه ميدانيم كه بشر در برابر اين وظيفه و قانون مرتكب چه گناه نابخشودني گشته و با مخفي داشتن حقايق چه ستمها كه بر خود و نوع انساني روا نداشته است. كوته نظران قدرت پرست از پنهان داشتن حقايق، هدفهايي را منظور داشتهاند كه سودجويي آنان را اشباع ميكند. و ندانستهاند كه سود واقعي آنان در ابراز حقيقت بوده است. اگر تاريخ بشري را با دقت ورق بزنيم، ميتوانيم بگوئيم: زيربناي پيكارهاي مقدس تاريخ، مبارزهي جاوداني ميان سودجويي و حقيقت گويي است. اگر بخواهيم فرق ميان سودجويي شخصي و حقيقتگويي را درست درك كنيم، بايد با يك عبارت ساده بگوييم: سودجويي يعني من هستم و جهان و انسان براي من، حقيقت گويي يعني ما هستيم و جهان و انسان با ما در يك گذرگاه رو بكمال در حركتيم. اين يك تفاوت ساده و همه فهم ميان دو پديدهي مورد بحث است.
فرق ديگري ميان آن دو وجود دارد كه فوقالعاده با اهميت است و آن اينست كه: سودجوئي يعني عامل تقويت خود طبيعي كه جز آخور و جايگاه مدفوع نميشناسد. حقيقت گوئي يعني عامل تقويت شخصيت انساني كه راهي منطقهي جاذبهي ربوبي است. اگر حقيقت دانان از گفتن حقيقت امتناع ميورزيدند، هيچ پيكار مقدس و سازنده در تاريخ بشري ديده نميشد و در نتيجه هيچ پيشرفتي در قلمرو معرفت علمي و عقلاني و وجداني بوجود نميآمد. اگر متفكري بخود جسارت داده بگويد: پيكارهاي تاريخ تنها براي سودجوئي بوده است، اين متفكر حتي يك ورق از تاريخ را از روي فهم نخوانده است. مگر اينكه معناي سود را آنقدر تعميم بدهد كه شامل حقيقت بوده باشد، ولي اين تعميم نوعي بازي با الفاظ است، زيرا ما آن مفهوم متعارف سودجوئي را در برابر حقيقت گوئي قرار دادهايم كه جز خود شخصي و لذايذ طبيعي معمولي عامل ديگري ندارد. حقيقت مانند عدالت و قانون و واقعيت هرگز خواستههاي شخصي آدميان را املاك خود قرار نميدهد. چنانكه اصول رياضي اعتنايي به خواستههاي شخصي ندارد كه: چون فلاني از چشيدن طعم تلخ چهار كيفر در مقابل چهار جرم (به حكم دو به اضافه دو مساوي چهار) ناراحت ميگردد، لذا دو جرم باضافهي دو جرم مساوي است با يك جرم!! پس فلاني مستحق يك كيفر است. بلكه اگر خواستهي من ملاك اصل رياضي قرار بگيرد، خواستهي من اينست كه دو جرم باضافهي دو جرم مساوي باشد با صفر!! تا كيفري سراغ مرا نگيرد.
دربارهي سودپرستان بالاتر از اين هم ميتوان گفت: كه چون آنان محوري جز خود ندارند، پس همهي فعاليتهاي عقلاني آنان در استخدام خود ميباشد. منطق خودمحوري اين جرئت را در خود ميبيند كه بگويد: دو جرم به اضافه دو جرم ديگر مساوي است با يك فضيلت كه آدمي را مستحق پاداش هم مينمايد!! اين كه گفتيم، شايد براي بعضي از مطالعه كنندگان محترم خندهآور بوده باشد، ولي بايد بدانيم كه: خود از اين بازيچهها بسيار دارد شما سرگذشت بشري را درست مورد دقت قرار بدهيد، خواهيد ديد كه نيرومنداني پيدا شده بينوايان را در اشكال مختلف بردهي خود قرار دادهاند، سپس اختيار زندگي و مرگ آنان را بدست گرفته، بهمين قناعت نورزيده عوامل لذت و الم آنان را هم تعيين نمودهاند! اصل رياضي ميگويد: يك به اضافه يك به اضافه يك مساوي است با سه يعني يك جنايت باضافهي يك جنايت باضافهي يك جنايت ديگر مساوي است با سه جنايت. پس اينان مستحق سه كيفر سخت هستند. در مقابل اين اصل رياضي، خواسته خود طبيعي چنين است: يك جنايت به اضافهي يك جنايت باضافهي يك جنايت ديگر مساوي با يك امتيازي است كه من دارم، اين امتياز مركب است از هشياري و زيركي و فعاليت و جوشش حيات من!!! پس من مستحق پاداشم!
بنابراين، حقيقت گويي نه تنها با سودجوئي قابل تفسير نيست، بلكه ميان آن دو تناقص صريحي وجود دارد كه سقراط را به پيكار تبهكاران آتن ميكشاند. و موسي (ع) را به جنگ فرعون و فرعونيان و عيسي (ع) را به صفآرايي در برابر طغيانگران بنياسرائيل وا ميدارد. محمد (ص) را با بت پرستاني روياروي قرار ميدهد كه شغلي جز سوداگري انسانها و كالا قرار دادن آنان نميشناختند. علي (ع) را در مقابل ناكثين و قاسطين و مارقين به حركت در ميآورد كه آسايش خود را از دست ميدهد و بجاي آنكه آن تبهكاران كتاب هستي را از او فرا بگيرند، هستي علي (ع) را مزاحم خودخواهيهاي خويشتن ديده در صدد قطع رگهاي گردنش بر ميآيند. آيا اين همه پيكارها منبعي جز حقيقتگويي و سودجوئي داشته است؟ آري چنين بوده است و خواهد بود:
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور در خلايق ميرود تا نفخ صور (مولوي)
اميرالمومنين (ع) اصرار زيادي داشت كه مردم همواره او را در جريان حقايق جاري در اجتماع بگذارند و از گفتن حقيقتي كه حتي او را به زحمت اجرا خواهد انداخت امتناع نورزند. كتمان حقيقت در نظر هشياران انسانشناس تفاوتي با كشتن حقيقت كه نابودي انسانها را در دنبال خواهد داشت، ندارد. زيرا اصول حيات انسانها وابسته به واقعيات و حقايق است، نه تمايلات شخصي و زودگذر خودخواهان. ماداميكه براي اين سئوال: اگر در هر دوره و جامعهاي حقايق و واقعيات بازگو ميگشت سطح حيات بشري چه عظمتي پيدا ميكرد؟ پاسخ صحيحي پيدا نكنيم، هيچ كار مفيدي در شناخت و سازندگي انسانها انجام ندادهايم. و اگر نتوانيم يا نخواهيم كه پنهان كردن حقايق را بعنوان اساسيترين عامل ركود حيات بشري در زندان خودخواهي وارد مسائل انسانشناسي نماييم، هيچ گامي در راه بهبود رواني بشر و ايجاد تمدن واقعي بر نداشتهايم.
***
«و لقد نبئت بهذا المقام و هذا اليوم» (من پيش از اين، به موقعيت كنوني و وضعي كه امروز جامعه را در بر گرفته است، خبر داده شدهام).
سرنوشت امروز را ميدانستم شما گمان ميكنيد كه من در اقيانوس حيات با هر موج و طوفاني بطور ناگهاني و بدون آگاهي سابق شناورم؟ شما ميپنداريد كه گذشت لحظات زمان با حوادثي كه با خود ميآورند، ساختمان شخصيت مرا ميسازند و هر لحظهاي از زمان مانند آجري روي آجري كه در لحظهي گذشته بكار رفته است، نهاده ميشود! من از آن هنگام كه كلمهي توحيد (لا اله الا الله) را بزبان آوردهام، در مسير «انا لله و انا اليه راجعون» (ما از آن خدائيم و برگشت ما به سوي او است) قرار گرفتهام. اين مسير خطي است كه در فوق زمان و حوادث كشيده شده گذشته و آينده و حال زير آن قرار دارند.
لامكاني كه در او نور خداست ماضي و مستقبل و حالش كجاست (مولوي)
اگر من ميخواستم با انديشهاي معمولي و هشياريهاي متداول سرنوشت حياتم را درك كنم، چنين حياتي به من مستند نبود، در صورتي كه اين منم كه بايد حياتم را بسازم، يعني نيروها و مختصاتي را كه خداوند در پديدهي حياتم بوجود آورده است در راه كمال توجيه نمايم درحالي كه:
هست هشياري زياد مامضي ماضي و مستقبلت پردهي خدا
آتش اندرزن بهر دو تا به كي پر گره باشي ازين هر دو چو ني (مولوي)
من با اعتقاد راستين با «انا لله» توانستهام از لبهي تيز شمشير لحظات زمان كه حيات مردم معمولي را قطعه قطعه ميكند و براه خود ميرود، نجات پيدا كنم. با اينكه گذشت ساليان عمر، مرا هم مانند ديگران فرسوده و پير و متلاشي ميسازد، ولي فرسودگي و پيري نميتواند از سطح مجاور طبيعت حيات من تجاوز نموده به سطح عميق شخصيت من كه وابسته به ابديت است راه پيدا كند. از طرف ديگر خاصيت اساسي روح آدمي آگاهي از واقعيات است. وقتي كه من بتوانم روح را از تراكم زنگار و لجن خودخواهيها محفوظ بدارم، و هنگاميكه بتوانم قدم به فوق زمان بگذارم، درك و شناسايي سرنوشت همهي حيات خود و وضع ديگر انسانها كار دشواري نيست. چه بايد كرد كه بشر همواره واقعيت را در قياس بازيهاي بياساس ميبازد:
كار پاكان را قياس از خود مگير گرچه باشد در نوشتن شير شير
آن يكي شير است اندر باديه وين يكي شير است اندر باديه (مولوي)