الدنيا:وَ إِنَّمَا الدُّنْيَا مُنْتَهَى بَصَرِ الْأَعْمَى، لَا يُبْصِرُ مِمَّا وَرَاءَهَا شَيْئاً، وَ الْبَصِيرُ يَنْفُذُهَا بَصَرُهُ وَ يَعْلَمُ أَنَّ الدَّارَ وَرَاءَهَا، فَالْبَصِيرُ مِنْهَا شَاخِصٌ وَ الْأَعْمَى إِلَيْهَا شَاخِصٌ، وَ الْبَصِيرُ مِنْهَا مُتَزَوِّدٌ وَ الْأَعْمَى لَهَا مُتَزَوِّدٌ.
شاخِصٌ مِنها: از آن كوچ كننده استشاخِصٌ إليها: بسوى آن خيره شونده است
دنيا منتهاى ديده نابيناست، كه نگاهش از آن درنمى گذرد و آنچه را، كه در آن سوى آن است، نمى بيند. آنكه اهل بصيرت است، ديدگان گشوده و مى داند كه در آن سوى آن، سراى آخرت است. اهل بصيرت از دنيا دل بر مى كند و آنكه ديده باطنش نابيناست، از آن دل برنمى كند. بينا براى آخرت توشه برمى گيرد و نابينا براى زندگى دنيا.
دنيا آخرين مرز ديد كور دل است، كه هيچ چيزى را در وراى آن نمى بيند. و بينا ديده اش را از دنيا نفوذ مى دهد، و مى داند كه از پى آن خانه آخرت است. پس بينا از دنيا به آخرت سفر مى كند، و كور دل به سوى دنيا سفر مى نمايد. بينا از دنيا توشه بر مى گيرد، و كور دل براى آن تهيه توشه مى بيند.
4. روش برخورد با دنيا:و همانا دنيا نهايت ديدگاه كور دلان است كه آن سوى دنيا را نمى نگرند، امّا انسان آگاه، نگاهش از دنيا عبور كرده از پس آن سراى جاويدان آخرت را مى بيند. پس انسان آگاه به دنيا دل نمى بندد و انسان كور دل تمام توجّه اش دنياست. بينا از دنيا زاد و توشه برگيرد و نابينا براى دنيا توشه فراهم مى كند.
همانا، دنيا نهايت ديدگاه كسى است كه ديده اش كور است، و از ديدن جز دنيا محجور، و آن كه بيناست نگاهش از دنيا بگذرد و از پس آن خانه آخرت را نگرد. پس بينا از دنيا رخت بردارد، و نابينا رخت خويش در آن گذارد. بينا از دنيا توشه گيرد، و نابينا براى دنيا توشه فراهم آرد.
و قسمتى چهارم از اين خطبه است (در دنيا بينى و آخرت طلبى):(7) جز اين نيست كه دنيا منتهى حدّ بينائى كور دل است، نمى بيند آنچه در پى آنست (باور ندارد كه از دنيا كوچ نموده به سراى هميشگى خواهد رفت) و بينا چشمش را درست باز كرده (فناء و نابودى) آنرا مى بيند و ميداند كه در پى آن سراى ديگرى است،(8) پس بينا با نظر افكندن از دنيا دورى مى جويد (بآن دل نمى بندد) و كور تمام توجّهش بآن است،(9) و بينا (كه ميداند دنيا جاى ماندن نيست) از آن (براى سفر آخرت) توشه بر مى دارد (تقوى و پرهيزكارى پيش مى گيرد) و كور (چون دنيا را جاى هميشگى تصوّر ميكند) براى آن توشه تهيه مى نمايد (براى گرد آوردن دارائى از دستور خدا و رسول چشم مى پوشد).
به راستى که دنيا، منتهاى ديد کوردلان است، و ما وراى آن، چيزى نمى بينند، در حالى که شخص بصير و روشن ضمير، ديدش در آن نفوذ مى کند و از آن مى گذرد، ومى داند که سراى جاويدان وراى آن است. از اين رو، شخص بصير و بينا، آماده کوچ کردن از دنياست، حال آن که، کوردلِ اعمى، چشمش را به آن دوخته و به سوى آن حرکت مى کند، ولى انسان بصير و بينا از آن، زاد و توشه برمى گيرد، در حالى که کوردل، براى آن، زاد و توشه مى اندوزد!
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج5، ص: 467-463
دنيا آخرين نقطه ديد کوردلان:- امام (عليه السلام) در اين بخش ـ آن گونه «شارح بحرانى» گفته، نکات لطيف و جالبى را در عين فشردگى عبارات بيان فرموده و به اصولى که رهگشاى زندگى انسانهاست توجه داده است : نخست مى فرمايد : «به راستى که دنيا منتهاى ديد کوردلان است» (وَإنَّمَا الدُّنْيَا مُنْتَهَى بَصَرِ الاَْعْمَى).و در توضيح و تکميل آن مى افزايد : «و ما وراى آن چيزى نمى بينند در حالى که شخص بصير و روشن ضمير، ديدش در آن نفوذ مى کند و از آن مى گذرد، ومى داند که سراى جاودان، وراى آن است» (لاَ يُبْصِرُ مِمَّا وَرَاءَهَا شَيْئاً، والْبَصِيرُ يَنْفُذُهَا بَصَرُهُ، وَيَعْلَمُ أَنَّ الدَّارَ وَرَاءَهَا).آرى دنياپرستان، به خاطر دلباختگى و شيفتگى، نسبت به زرق و برق دنيا، همچون کسى هستند که در زندانى بدون روزنه، محبوس است، جز داخل زندان چيزى را نمى بينند، يا ديد چشمشانشان ضعيف است و يا حجابها اطراف آنها را گرفته، و يا هر دو.ولى حق جويانِ حق طلب، ديدشان نافذ و حجابى در برابر آنها نيست، به همين دليل سراى آخرت را که منزلگاهِ جاودانى آنهاست، با چشم دل، به روشنى مى بينند، و تمام همّت خودرا متوجّه آن مى سازند.اساساً اگر دنيا را آن چنان که هست، بشناسيم، ايمان به آخرت به دنبال آن خواهد بود، چرا که دنيا، منهاى آخرت، نامفهوم است، آيا خالقِ حکيم، ممکن است اين همه تشکيلات وسيع جهان را بيافريند براى اين که انسانها چند روزه، در آن بخورند وبنوشند، بخوابند و بيدار شوند و سرانجام بميرند و خاک شوند و به فراموشى سپرده شوند ؟ در حالى که قسمت آغاز اين عمر کوتاه همانند قسمت پايانش، آميخته با ضعف و ناتوانى است و قسمت ميانى که قابل استفاده است توأم با انواع مشکلات و مصائب و درد و رنجهاست ؟ کدام حکيم، چنين کار غير حکيمانه اى انجام مى دهد؟!به همين دليل، قرآن مجيد مى فرمايد : (يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الاَْخِرَةِ هُمْ غَـفِلُونَ); آنها فقط ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند و از آخرت (و پايان کار) غافلند»(1).در دوّمين نکته که در واقع جنبه نتيجه نسبت به نکته اوّل، دارد مى فرمايد : «از اين رو شخص بصير و بينا آماده کوچ کردن از دنياست، حال آن که کوردل اعمى، چشمش را به آن دوخته و به سوى آن حرکت مى کند» (فَالبَصِيرُ مِنْهَا شَاخِصٌ، وَالاَْعْمَى إلَيْهَا شَاخِصٌ).بنابراين تفسير «شاخص» در دو معنا بکار رفته، و به اصطلاح مصداق «جناس تام» است; معنى اوّل از مادّه «شخوص» به معنى کوچ کردن و رخت بربستن است، و معنى دوّم خيره شدن و چشم به جايى دوختن و از حرکت بازماندن، گويى چشم مى خواهد از حدقه بيرون آيد و از آن جا رخت بربندد.اين عبارت تفسير دوّمى دارد که بسيارى از شارحان نهج البلاغه فقط همان را ذکر کردند و آن اين که «شاخص» در اين جا به معنى کوچ کننده است منتها هنگامى که گفته شود : «منها شاخص» يعنى از آن کوچ مى کند و هنگامى که گفته شود «اليها شاخص» يعنى به سوى آن کوچ مى کند و فرق افراد بصير و کوردل در همين است.و در سوّمين و آخرين نکته مى فرمايد : «انسان بصير و بينا از آن (دنيا) زاد و توشه برمى گيرد در حالى که کوردل براى آن، زاد و توشه مى اندوزد !» (وَالْبَصِيرُ مِنْهَا مُتَزَوِّدٌ، وَالاَْعْمَى لَهَا متْزَوِّدٌ).در اين تعبير لطيف نيز «متزوّد» به معنى کسى است که زاد و توشه مى اندوزد، بينايان از آن براى سراى آخرت زاد و توشه مى اندوزند، همان گونه که قرآن مجيد مى فرمايد : (وَتَزَوَّدُوا فَإنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى)(2) ولى کوردلان براى زيستن و عيش و نوش در دنيا، زاد و توشه مى اندوزند; تفاوت اين دو مسير کاملاً مختلف، فقط با کلمه «منها» و «لها» مشخص شده است.* * *نکته:همواره دوديدگاه در ميان انسان ها در مورد دنيا، وجود داشته است : پيروان اديان آسمانى دنيا را به عنوان منزلگاهى مى ديدند که بايد در مسير آخرت از آن زاد و توشه برگيرند و به کمک اين زاد و توشه به مقصد نهايى که سعادت جاويدان در سراى آخرت است برسند.ديدگاه دوّم ديدگاهِ پيروان مکتب ماترياليسم وماديگرى (و مذاهبى که متمايل به آنها بودند) مى باشد که دنيا را تنها سرمايه انسان، و هدف نهايى و مقصد اصلى او مى پنداشتند و تمام نيروى، خودرا براى نيل به آن به کار مى گرفتند.پيروان ديدگاه اوّل، گاهى در عمل هماهنگ با پيروان ديدگاه دوّم مى شدند، يعنى با اين که اعتقادشان نسبت به دنيا اين بود که وسيله اى براى تحصيل آخرت است ولى عملشان نشان مى داد که آن اعتقاد، فراموش شده و دنيا را به عنوان يک هدف نهايى پذيرفته اند.از همين رو پيشوايان بزرگ دين، با عبارات مختلف به آنها هشدار مى دادند تا در خواب نمانند و به بيراهه کشيده نشوند.گاه مى فرمودند : «تَجَهَّزُوا رَحِمَکُمُ اللهُ فَقَدْ نُوْدِيَ فِيْکُمْ بِالرَّحِيْلِ; آماده حرکت شويد خدا شما را رحمت کند، به يقين فرياد «کوچ کنيد» در ميان شما بلند است»(3) و گاه مى فرمودند : «النّاسِ عَبِيْدُ الدُّنْيَا وَالدِّيْنُ لَعِقٌ عَلَى اَلْسِنَتِهِمْ; مردم (غافل) بندگان دنيايند و دين لقلقه زبان آنهاست»(4).و گاه مى فرمودند : «الدُّنْيَا تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ; دنيا مى فريبد و زيان مى رساند و مى گذرد»(5).و گاه مانند خطبه بالا مى فرمودند : «دنيا منتهاى ديد کوردلان است، در ماوراى آن، چيزى نمى بينند، ولى بينايان روشن ضمير ديدشان در آن نفوذ کرده و از آن مى گذرد و جهان جاودانى را که وراى آن است را مى بينند».و سخت ترين مانع، در مسير انسانها، همين غفلت خطرناک است که دامان گروه زيادى را مى گيرد، و مهم ترين وظيفه رهبران الهى، توجه دادن مردم به اين واقعيت است که، دنيا گذرگاه است نه اقامتگاه!* * *پی نوشت:1. روم، آيه 7.2. بقره، آيه 197.3. نهج البلاغه، خطبه 204.4. بحار الانوار، جلد 44، صفحه 383.5. نهج البلاغه، کلمات قصار شماره 415.
«و انما الدنيا منتهي بصر الاعمي، لا يبصر مما و رائها شيئا، و البصير ينفذها بصره، و يعلم ان الدار ورائها» (جز اين نيست كه دنيا ديدگاه نهائي انسان نابينا است، او بعد از اين دنيا و بالاتر از آن را نميبيند، ولي شخص بينا كسي است كه نگاهش از اين دنيا به اعماق آن نفوذ نموده و بعد از اين دنيا و بالاتر از آن را ميبيند و ميداند كه قرارگاه ابدي در وراي آن است.)اين دنيا مقصد نهایي نابينايان است و گذرگاهي براي بينايان:چند جمله فوق در معرفي دنيا و بينايان و نابينايان بقدري داراي اهميت است كه اگر بگوييم: (اگر قدرتمندان و ادارهكنندگان جوامع بشري محتواي اين چند جمله را براي بشريت تعليم مينمودند و آنها را براي تطبيق آن در عمل در مسير زندگي تربيت مينمودند، تاريخ بشر از اين سقوط و تباهيها نجات پيدا ميكرد و حقيقتا مسير تكامل را ميپيمود، يك سخن صحيحي را گفتهايم. همچنين اگر بگوئيم بشر گرفتار هزاران مشكلات و بدبختيها نيست، بلكه او گرفتار يك خطاي عظيم است، حرفي بگزاف نگفتهايم. اين خطاي عظيم عبارتست از همين جهل مهلك دربارهي دنيا و ملاك بينائي و نابينائي و استمرار و پافشاري به اين جهل كه بشر هر چه پيشتر ميرود، بر مشكلات خود ميافزايد و دنياي بيكرانه را براي خود يك زندان تنگ تر از روز پيشين مينمايد. نگراني شديد در آن است كه همين بشر به جهت سودپرستي و لذت گرايي و خودكامگيهاي سخت افراطي سقوط كند، باز نفهمد كه اين سقوط از كجا سرچشمه ميگيرد!در جملات مورد تفسير، بيان (درد و درمان) اساسي بشر چنان صريح و محكم و قابل فهم و استناد آمده است كه بعد از كتب آسماني الهي، در هيچ كتابي نيامده و از مغز هيچ متفكري غير از انبياي عظام عليهمالسلام خطور نكرده است، باضافهي اينكه جملات فوق را اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام فرموده است، كه همانگونه كه سخن را با آگاهي يقيني ميگويد و همه لحظات عمر بر همان مبنا است كه زبان مباركش آن را ابراز نموده است، و اين غير از ذوق پردازيهاي ادبي برخي از اشخاص است كه مفاهيم و قضايايي را ناآگاهانه (و يا آگاهانه اما براي اشباع حس خودنمائي در جامعه،) در ذهن خود ميسازد و تحويل مغزهاي سادهلوحان ميدهد!بهرحال، بايد با كمال صراحت به همه انسانها بگوييم: كه اين سخن را كه از يك فرد بنام علي بن ابيطالب عليهالسلام ميشنويد، شخصيت و فرديت خاص او نبوده است كه او را به چنين گفتاري وادار كرده است. او بعنوان يك واسطه امين و پاك و منزه از هرگونه آلودگيها و موفق به شناخت انسان و دنيا و ارزشهاي آن دو، بوده است كه چنين گفتار سازنده جاوداني بشريت را ابراز فرموده است. اي فرزند ابيطالب، سلام خدا بر تو باد اي انسان بزرگ، كه گفتار و زندگي تو فروغ اميد بر دلهاي آدميان تابانيده و ياس و بدبيني را از مغز مردم هشيار و پريشان برطرف مينمايي. اي بزرگ از بزرگان، سخنان تو خود گوياي آنست كه صفا و لطافت روحي تو در حديست كه توانسته است مانند يك جويبار و وسيله انتقال آب حيات معارف الهي بر كشتزار مغز و قلب انسانها باشد. اين بزرگترين انسانشناس بعد از پيامبر گر نبودي خلق محجوب و كثيف گر نبودي حلقها تنگ و ضعيف در مديحت داد معني دادمي غير اين منطق لبي بگشادمي مدح تو حيف است با زندانيان گويم اندر محفل روحانيان مدح و تعريف است تخريق حجاب فارغ است از مدح و تعريف آفتاب مادح خورشيد مداح خود است كه دو چشمم روشن و نامرمد است نه تنها اين جملات را كه در اينجا درباره اميرالمومنين عليهالسلام عرض كردم، ناشي از شناخت و آشنايي اين جانب با آن آشناي رازهاي هستي است، بكله هر چه درباره او گفتهام و بعد از اين هم اگر خدا توفيق سخن گفتن درباره آن شاهد رسالت و دليل خدا را براي من عنايت فرمايد. جز اين نيست كه امواجي است نارسا از هيجان و جوشش دل بيقرار كه سر ميكشد و از سر قلم روي كاغذ فرود ميآيد و يا از دهان واقعا ناچيز برميآيد، و شنيده ميشود، زيرا واقعيت شخصيت اين بزرگ مرد تاريخ خيلي بالاتر از سطوح فكري و دريافتهاي دروني ما است.اينك شروع ميكنيم به تفسير جملات آن بزرگوار كه براي بررسي و توضيح در اين مبحث مطرح نمودهايم. اگر دقت كنيم، اين قانون را در وجدان صاف خويشتن خواهيم يافت: آنچه كه وجودش از بالا شروع ميشود در پايين پايان نميپذيرد. وجود آدمي با آن همه استعدادها و عظمتها كه در امتداد تاريخ از خود نشان داده و اديان الهي آنها را اثبات و حكماء و دانشمندان آنها را توضيح دادهاند، نميتواند سر از اين خاكدان بيرون بياورد، مقداري از مواد پاكيزه طبيعت را به مدفوع تبديل نموده و مقداري البسه بپوشد و معادن و سرمايههاي زمين را مستهلك بسازد و لحظاتي بخندد و لحظاتي بگريد و ساعتهايي شادان و ساعتهاي دگر اندوهگين گردد. و روزي پيروز و روزي ديگر با شكست مواجه شود و سپس يك يا چند عدد مانند خود، موجوداتي بيهدف را روي اين كره خاكي براي كشتن و كشته شدن و بردگي به هوي و لذت رها كند و سپس اعضاي كالبد بدن خود را با آن همه استعدادها و امكانات بدون بهرهبرداري از آنها به عالم طبيعت كه از آن گرفته بود، به خود همين عالم تحويل بدهد و برود. با اين تفاوت كه موقع سر برآوردن از عالم طبيعت، بوسيله فعاليتهاي مثبت و شكوفائي قوانين هستي وارد عرصه زندگي ميشود، و موقع رفتن همه اجزاء موجوديت خود را بدون اختيار و دودستي تقديم مار و مور و ساير حشرات زميني مينمايد و در بعضي از جوامع هم، آن اجزاء را طعمه آتش مينمايند كه به خطاي وجود خود پي ببرد بعد از اين هرگز به فكر شكوفائي وجودي نيفتد! نه هرگز، حقيقت چنين نيست كه كامل به حركت بيفتد و در پايان كار در بدترين سراشيب پستيها سقوط كند!هيچ آيينه دگر آهن نشد هيچ ناني گندم خرمن نشدهيچ انگوري دگر غوره نشد هيچ ميوه پخته با كوره نشد …خويشتن را نشناخت مسكين آدمي از فزوني آمد و شد در كمي خوشتن را آدمي ارزان فروخت بود اطلس خويش را بر دلق دوخت صد هزاران ما و كه حيران اوست او چرا حيران شده است و مار دوست! براي تكميل اين مسئله، بايد در نظر بياوريم كه انسان وقتي كه وارد عرصه زندگي ميشود، با انبوهي از استعدادها و عظمتها و امكانات تكاملي، قدم به اين دنيا ميگذارد. دليل اين مدعا وجود نوابغ و انسانهاي بسيار پيشرفته از نظر مغز و قلب و تكاپوهاي بسيار والاي انساني است كه اگر چه بالنسبه به مردم معمولي در اقليت هستند، ولي استثنائي نميباشند. وجود چنين كاروان بزرگ و با ارزش با كمال روشني اثبات ميكند كه انسان از كجا و با چه سرمايهي فوقالعادهاي وارد اين دنيا ميگردد حال اگر چنين حكم كنيم كه بشر با چنين موجوديت با عظمت و با جريان در يك كارگاه پرمعني، وارد اين دنيا ميشود و در اينجا كار او ختم ميگردد، آيا ديگر سخني براي گفتن دربارهي انسان (آنچنانكه هست) و (انسان آنچنانكه بايد) خواهيم داشت؟! حتي بر فرض محال، اگر چنين تصور كنيم كه انسان موجوديست صددرصد ساخته شده طبيعت و هيچ حكمت و مشيت ماوراي طبيعي و الهي درباره او دخالت ندارد!فرض اينكه اين زندگي دنيوي به همين ترتيب و هدف گيريهايي كه انسانشناسان پيش پاي كاروان بشري گستردهاند و همين دنيا را آخرين منزلگه براي اين كاروان تعيين نمودهاند، بيشرمانهترين خيانت و وقيحانهترين جنايت است كه دربارهي اين كاروان بزرگ (كه انبياء و حكما و وارستهگان فوقالعاده و فداكاران محير العقول براي ساختن بشريت، اعضاء آن ميباشد) روا داشته شده است. خدواندا، انتقام اين خيانت و جنايت را از مرتكبان آنها (اگر قابل اصلاح نيستند) بگير. تكميل اين استدالال بدين ترتيب است ك آدمي در تكاپوهاي زندگي بهر هدفي كه برسد، اگر آن هدف او را تخدير نكند و شخصيت و استعداد كمال طلبي او را تباه نسازد، خود را از آن هدف بالاتر ديده، چشمش به دنبال اهداف عاليتر خواهد بود شما اين پديده را درباره علم و مال دنيا و زيباييهاي شما افزوده ميگردد و هر چه اختيارات و قدرت شما بالاتر ميرود، اشباع نميشويد، و بيش از آن آمال و اهداف را كه ميخواستيد، جستجو ميكنيد. و بديهي است كه چنين تقاضاي افزايش و بالاتر رفتن از هر موقعيت ممتاز كه بدست ميآوريد، يك امر خيالي نيست. زيرا واقعا جدي است، و لذا اگر انسان براي بدست آوردن هدف منظور خود با تلاش و مايهگذاري منطقي موفق نشود، خود را متضرر ميبيند نه اينكه سودي از او سلب شده باشد، يعني او تصور ميكند كه چيزي از دست داده است، نه اينكه سودي از او سلب شده باشد، يعني او تصور ميكند كه چيزي از دست داده است، نه اينكه بدست نياورده است. اين احساس ناشي از آن است كه شخصيت انساني با آن ماهيت و هويت و استعدادها و عظمتها و ارزش مافوق همه اهدافي است كه براي خود طرح ميكند و براي رسيدن به آنها تلاش ميكند- دو بيت زيرا را از مولوي دقت فرماييد:لطف شير و انگبين عكس دل است هر خوشي را آن خوش از دل حاصل استپس بود دل جوهر و عالم عرض سايه دل كي بود دل را غرض!معناي اين دو بيت چنين است كه هر آن چيزي كه در اين دنيا داراي لطف و زيبائي و امتياز است، وابسته به جوهر آدمي است كه آنها را دريافت ميكند، شما شير و انگبين را كه از غذاهاي لطيف است بريزيد به گلوي گاو و گوسفند و ماهي و شير و پلنگ، آيا آن لذت و تاثير را كه در شما ايجاد ميكند در آن جانوران هم ايجاد مينمايد؟! نه هرگز، زيرا آن لذت و تاثير مثبت مربوط به ساختمان وجودي شما است كه به خود شما مخصوص است. همچنين مقام و زيبائي و سلطه و علم و غيرها. همه اين امور با نظر به ماهيت و ساختمان وجودي شما مطلوب و داراي امتياز ميباشند بنابراين، نبايد جوهر و شخصيت انساني خود آنها را هدف نهايي حيات خويشتن قرار بدهد، زيرا همواره هدف بايد موقعيتي را براي انسان بوجود بياورد كه موجب اعتلاي او باشد در حالي كه تمامي امتيازات دنيوي مطلوبيت و امتياز بودن خود را از جوهر و استعدادهاي آدمي در مييايد. نتيجه نهايي اينست كه اين دنيا با هر امتياز هم كه داشته باشد نميتواند مقصد و منزلگه نهائي انسان بوده باشد. اينست معنا و دليل كلام معجزه آساي اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام. ممكن است شما بگوييد: اگر ملاك بالاتر بودن عظمت شخصيت آدمي از هر موضوعي كه در اين دنيا براي او هدف تلقي شود، اينست كه مطلوبيت آن موضوع مقتضاي استعداد او است، بنابراين مطلوبيت كمال حتي مطلوبيت خداجوئي او نيز مقتضاي استعداد فطري او است، با اينحال نميتوان گفت: شخصيت انساني بالاتر و با عظمت تر از كمال و خدا ميباشد.در اين گفتار مغالطهايست ناشي از اختلاط بالقوه محض و بالفعل در موضوع مزبور. آنچه كه شخصيت انساني بالاتر است از آن، دريافت مطلوبيت كمال است كه خود كمال بالقوه است و همچنين استعداد خداجويي است، نه خود كمال فعلي و خدا يابي فعلي. و اما تحقق خود كمال و خدايابي فعلي قطعا هدف اعلاي شخصيت انساني هستند كه موجب اعتلاي موقعيت و درجهي شخصيت آدمي ميباشند از آنچه كه طبيعت فعلي شخصيت اقتضاء ميكند. حال با توجه به اين مطالب روشن ميشود كه چرا كسي كه اين دنيا را مقصدنهايي تلقي كند كور است؟ كور يعني كسي كه ميتواند ببيند، ولي نميبيند. كدامين انسان است كه با بينائي و مغز و روان معتدل خود، حقارت اين دنيا را در برابر شخصيت و جوهر عظيم خود نبيند!؟اما بينايان، اين دنيا را با همه جاذبيتهايش و با همه امتيازات مطلوبي كه دارد، گذرگاهي ميبينند كه با حركت اختياري و با هدف گيري والا در آن حركت ميكنند و هر لحظه به مقصدنهائي خود نزديكتر ميگردند اين گونه حركت مستند بر علت است: آن علت اينست: كسي كه اين دنيا را در ارتباط با خويشتن از نظر هويت و ارزش ميشناسد، قطعي است كه چنين شخصي ميداند كه از كجا ميآيد. يعني او ميداند كه از حكمت و مشيت خداوندي بوجود آمده است و يقيني است كه بوجود آمدن از آن منبع با عظمت براي هدفي بسيار والاتر از خور و خواب و خشم و شهوت و طرب و عيش و عشرت است كه نابينايان را به خود مشغول ميدارد، زيرا فقط با درك اين حقيقت است كه ميفهمد مسافرتي كه در عرصه هستي شروع كرده است، هنگامي شايستگي پيدا ميكند كه بداند از كجا آمده است و بقول شيخ محمود شبستري: دگر گفتي مسافر كيست در راه كسي كاو شد زاصل خويش آگاه اين همان حقيقت است كه هستي شناس بزرگ اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است: ان لم تعلم من اين جئت لا تعلم الي اين تذهب (اگر نداني كه از كجا آمدهاي، نخواهي فهميد كه بكجا ميروي) و مسلم است كه هيچ عاقلي نميپذيرد كه جان و من يا حيات و شخصيت و روان و روح از چند عنصر مادي ناآگاه به وجود آمده و سپس در مسير حركت تكاملي بجايي ميرسد كه جهان هستي را ميتواند در گوشهاي دريابد و با گسترش آگاهانه (من) به جهان هستي، حيات خود را در فراسوي زمان و مكان كه هر لحظه آن، نمونهاي از ابديت را ارائه مينمايد، احساس كند. اين تكامل و گسترش با فرو رفتن در اهداف مادي اين دنيا امكان ناپذير است.براستي، آيا ميتوان ادعا كرد كه من با غوطه خوردن در خواستههاي حيات دنيوي، دنيا را ميشناسم؟! اين ادعا شبيه به اين است كه ماهي ادعا كند كه من دريا را ميشناسم با اينكه هيچ گونه اشراف و احاطهاي بر آن ندارد! اينكه مولوي و امثال او ميگويند:كاشكي هستي زباني داشتي تا زهستان پردهها برداشتيهر چه گويي اي دم هستي از آن پرده ديگر بر او بستي بدانآفت ادراك آن قال است و حال خون به خون شستن محال است و محاليك حقيقت كاملا روشني را بيان ميكنند، و براي همين است كه خداوند سبحان ميفرمايد: يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون (الروم 7) (آنان ظاهري از زندگي دنيا را ميدانند و آنان از آخرت در غفلتند).در اين آيه مباركه يك نكته فوقالعاده مهم وجود دارد و آن اينست كه اگر آنان از حقيقت حيات با خبر بودند كه از كجا شروع و به كجا كشيده خواهد شد، قطعا آخرت را درك ميكردند و از آن غفلت نميورزيدند. آري، نابينايان به شناختي ناچيز از ظاهر حيات و شكل آن قناعت ورزيدهاند كه سراغ هر متفكر و مكتبي را ميگيري كه اطلاع صحيحي درباره حقيقت و همه سطوح و ابعاد آن بدهند، سخني كه براي شما ميگويند، جز اين نيست كه- الذي حارت البريه فيه حيوان مستحدث من جماد (ابوالعلاء معري) (آنچه كه همه مردم در آن حيران ماندهاند اينست كه چگونه حيات از جماد بيرون ميآيد؟)ممكن است كسي بگويد كه: منظور ابوالعلاي معري دوباره زنده شدن مردگان كه جامد و پوسيدهاند، در روز قيامت ميباشد. پاسخ اين اعتراض خيلي روشن است، زيرا اگر حقيقت حيات و ابعاد آن، از جنبه شروع وجود و حركت آن در عالم هستي براي كسي روشن شود، قطعي است كه معاد (دوباره زنده شدن مردگان براي روز محشر) براي همان شخص آشكار و بينياز از اثبات خواهد بود باز ممكن است گفته شود: بيت فوق از يك شاعر و اديب نيرومند در ادبيات بيادگان مانده است و براي امروز با اين همه پيشرفت در علوم گوناگون فايدهاي نميبخشد. بسيار خوب، اين هم آقاي آ. اي. اپارين برجستهترين زيست شناس يكي از دو ابر قدرت دنيا، از ايشان بپرسيد آيا شما واقعا فهميديد پديده حيات چيست؟ اين مردم هم با كمال صراحت اين سخن را با شما در ميان خواهند گذاشت: (فقط از راه چنين برداشت تكاملي است كه امكان مييابيم نه فقط بفهميم كه در بدن موجودات زنده چه رخ ميدهد و چرا رخ ميدهد، بلكه همچنين خواهيم توانست به هفت ميليون چرائي پاسخ بدهيم كه براي شناخت واقعي جوهر حيات در برابر ما قرار ميگيرند) شما در اين عبارت، با كمال وضوح ميبينيد كه اين محقق به وجود هفت ميليون چرا (؟) در جوهر حيات اعتراف ميكند. و اين مسئله هم بديهي است كه سئوال از اينكه (چرا حيات اين مسير معين را براي تكامل پيموده است؟) قطعا بدون پاسخ خواهد ماند، بنابراين، سئوالات ما درباره جوهر يا حقيقت حيات هفت ميليون و يك سئوال خواهد بود.بسيار جالب است آقاي اپارين در صفحه 299 از ماخذ ذيل نقص شديد معلومات را در جريان تكامل مطرح مينمايد او ميگويد: (متاسفانه هنوز معلومات ما درباره اين تكامل، بسيار ناچيزتر از آن است كه بتوانيم مسير آن را بطور سيستماتيك مشخص كنيم و دگرگونيهاي كيفي سازمان انتقال فعالانه مواد را كه در مراحل خاصي از تكامل دنياي زنده رخ دادهاند، مورد توجه قرار بدهيم.) بطور كلي اگر شما فرصتي مناسب پيدا كنيد و بتوانيد بسراغ جملات نهايي فيلسوفان و صاحبنظران شرق و غرب و قديم و جديد برويد و ببينيد آنان درباره انسان و حيات و شئون او در ارتباطات چهارگانه چگونه اظهار ناتواني كردهاند تصديق خواهيد كرد كه اكثريت قريب به اتفاق مردم اعم از جاهل و عالم بيجان و جاندار است. اين حقيقت كه معلومات انسان تاكنون در برابر مجهولات وي بسيار ناچيز است، مورد اعتراف همه صاحبنظران دنيا است. فقط به عنوان مثال جملاتي را از يكي از بزرگترين پرچمداران علم و فسلفه قرن حاضر (آلفرد نورث و ايتهد) در اينجا ميآوريم.او ميگويد: (قسمت اول- منظور من از عبارت (آيندهنگري تاريخي) چيزي كاملا متفاوت، با كاربرد دقيق (استنتاج علمي) است. علم با كليات سرو كار دارد. كليات بر مصاديق تطبيق ميشوند، اما جز در مواردي كه بر واقعيت تكيه دارند، تعيينكننده جريان تاريخ نيستند. احتمالا جريانات تاريخي متفاوتي يافت ميشوند كه تابع قانون واحدي هستند. شايد چنانچه شناخت كافي از قوانين داشتيم در آن صورت ميتوانستيم اين مطلب را درك كنيم كه ظهور آينده از گذشته بطور كامل مبتني بر جزئيات فراهم آمده از گذشته است و نيز اين قوانين علمي است مكه بر همه نسلها تطبيق ميكند. متاسفانه دانش درباره قوانين علمي بطور اسف باري ناقص و دانشمان در مورد واقعيات مربوط به گذشته و حال نيز به غايت اندك است. بنابراين، با وجود تمامي دانش خويش، هنوز از امور بسياري بيخبريم، از آن زمان دور كه بار ديگر تصادمي بين خورشيد و سيارهاي در حال عبور به وقوع خواهد پيوست، از آينده نزديكي بر كره خاكي از آينده بشر، از مسير تاريخ در يك سال آينده، از بسياري از جزئيات زندگي فرداي خود و حتي از سقفي كه براي حيات و موجوديت خود، تعيين شده است در مورد ديگر ميگويد: (ما زندگي خود را به ابهام گذرانيده و شتابزده و كوركورانه سرگرم گروههايي از اين تجربيات هستيم، و همين راههاي زيستن را به ديگران نيز نسبت ميدهيم)****«فالبصير منها شاخص، و الاعمي اليها شاخص، و البصير منها متزود و الاعمي لها متزود» (پس شخص بينا از آن برميخيزند و حركت ميكند و نابينا بسوي آن حركت ميكند و آن را مقصد نهايي تلقي ميكند. آدم بينا از اين دنيا توشه برميگيرد و نابينا توشه را براي همين دنيا مياندوزد.)اين دنيا براي انسان بينا پروازگاه است و براي نابينا فرودگاه:انساني كه از بينايي و خرد برخورددار است، از واقعيات و امتيازات اين دنيا وسائلي براي پرواز به رشد و كمال خود اتخاذ ميكند و مطلوبترين و محبوب ترين واقعيات دنيا را بهترين وسيله براي پرواز تلقي مينمايد، در حالي كه آدم كور حتي با ارزشترين امور دنيوي را براي خود آرمان و هدف قرار ميدهد. در اينجا است كه انسان طعم ابيات ذيل را ميچشد:گر دو عالم پر بود خورشيد و نور چون روي در ظلمتي مانند كوربينصيب آيي از آن نور عظيم بسته روزن باشي از ماه كريمتو درون چاه رفتستي زكاخ چه گنه دارد جهانهاي فراخجان كه اندر وصف گرگي ماند او چون ببيند روي يوسف را بگولحن داودي به سنگ و كُه رسيد گوش آن سنگين دلانش كم شنيد!
اين بخش از خطبه با اين كه فشرده و كوتاه است، داراى دقايق و نكات بسيار است:1- اين كه دنيا غايت نظر كوردلان و منتهاى هدف آنان است،واژه اعمى (كور) را براى نادان استعاره فرموده، همچنان كه خداوند متعال فرموده است: «أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها ...» وجه مناسبت اين است كه نادان حقّ را با چشم دل نمى نگرد، همچنان كه كور نمى تواند اشيا را با چشم سر بنگرد، و با ذكر اين كه كوردلان در پشت سر اين جهان چيزى نمى بينند، به نادانى آنها به چگونگى مرگ و احوال پس از آن و سعادت و شقاوت جهان آخرت اشاره فرموده است.اگر گفته شود: امام (ع) در همان حالى كه به كور نسبت نابينايى داده او را بينا به دنيا خوانده است، و اين سخن تناقض دارد، پاسخ اين است كه مراد آن حضرت از كورى، عدم بينش و كورى دل است كه اين احوال نادانان و بى خبران است، و بر سبيل استعاره ذكر شده، لذا براى نابينا اثبات چشم سر نشده است تا با گفتن اين كه او دنيا را مى بيند تناقض داشته باشد، و نيز محتمل است كه مراد از ديدن كور، بطور استعاره ديدن چشم بصيرت او باشد، آشكار است كه منتهاى شعاع بينش نادان، تلاش در امور دنيا، و كوشش در جهت به دست آوردن و كاميابى از آن است، بى آن كه براى جهان پس از اين عبرتى بيندوزد، و پند و اندرز به حال او سودمند واقع گردد.2- «و البصير ينفذها بصره ...»،واژه بصير را براى دانا استعاره آورده، و نفوذ و تأثير بينش او عبارت از ادراك او به چگونگى احوال آخرت و جهانى است كه پس از اين دنياست و همچنين يقين او به اين كه آن جهان سراى هميشگى و خانه دايمى اوست.3- «فالبصير منها شاخص ...»،يعنى: آن كسى كه داراى بصيرت و بينش است مى داند كه از اين جا كوچ كننده و مسافر است و دنيا را راهى براى رسيدن به درجات آخرت قرار مى دهد، «و الاعمى إليها شاخص» يعنى: غافل و كوردل همواره دل به سوى دنيا دارد، و انديشه اش متوجّه آن است هر چند به مصالح حقيقى خود نابينا، و از رويدادهاى هولناكى كه در پيش روى خود دارد ناآگاه است، در اين جمله و جملات پيش از آن نكات بسيارى از فنون بلاغت از قبيل تجنيس تام و همچنين مطابقه ميان اعمى (نابينا) و بصير (بينا) وجود دارد.4- «و البصير منها متزوّد ...»:يعنى: كسى كه داراى بصيرت و بينش است، با اندوختن تقوا و پرهيزگارى و به جا آوردن كارهاى نيك، براى سفر به ديار آخرت و لقاى پروردگار، از آن توشه برمى دارد، «و الأعمى لها متزوّد» يعنى: آن كه چشم باطن او كور است، براى گذراندن روزهاى كوتاه عمر خود در دنيا، از لذّات و زر و زيورهاى آن توشه برمى گيرد، و همينها را زاد و توشه حقيقى خود مى داند، و كمال مطلوب خود مى شمارد، در اين جملات نيز مانند عبارات پيش لطايفى از نظر فنّ بديع موجود است. و توفيق از خداوند است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 8، ص: 310
الفصل الثاني منها:و إنّما الدّنيا منتهى بصر الأعمى لا يبصر ممّا ورائها شيئا، و البصير ينفذها بصره، و يعلم أنّ الدّار ورائها، فالبصير منها شاخص، و الأعمى إليها شاخص، و البصير منها متزوّد، و الأعمى لها متزوّد.اللغة:(شخص) يشخص من باب منع شخوصا خرج من موضع إلى غيره، و يتعدّي بالهمزة فيقول أشخصته و شخص شخوصا أيضا ارتفع، و شخص البصر إذا ارتفع و يتعدّي بنفسه فيقال: شخص الرّجل بصره إذا فتح عينيه لا يطرف، و ربّما يعدّى بالباء فيقال: شخص الرّجل ببصره فهو شاخص و أبصار شاخصة و شواخص.الاعراب:اللّام في قوله: الدّار، للجنس و ستعرف وجهه.المعنى:اعلم أنّ الغرض بهذا الفصل التنفير عن الدّنيا و توبيخ من قصر نظره اليها، و ذيّله بالموعظة الحسنة و النصيحة.فقوله: استعاره مرشحة (و إنّما الدّنيا منتهى بصر الأعمى) استعار لفظ الأعمى للجاهل و الجامع قصور الجاهل عن إدراك الحقّ كقصور عادم البصر عن إدراك المبصرات و مثله قوله سبحانه: و من كان في هذه أعمى فهو في الآخرة أعمى و أضلّ سبيلا، و رشّح الاستعارة بقوله (لا يبصر ممّا ورائها شيئا) لأنّ ذلك وصف المستعار له أعني الجاهل، و أمّا المستعار منه أعني عادم البصر فهو لا يبصر أصلا و هو تذييل و توضيح و تفسير لكون الدّنيا منتهى بصره، و المقصود أنّ الجاهل لكون همّته مصروفة معطوفة إلى الدّنيا مقصور نظره إليها غافل عما عداها غير ملتفت إلى أنّ ورائها الآخرة و هى أولى بأن تصرف إليه الهمم بما فيها مما تشتهيه الأنفس و تلذّ الأعين من مزيد العوائد و الفوائد و النّعم. (و البصير ينفذها بصره) أى العارف العالم ينفذ بصره من الدّنيا (و يعلم أنّ الدّار ورائها) يعني يعرف أنّ الدّار الحقيقي أى دار القرار ورائها فيبلغ جهده في الوصول إليها جناس تام (فالبصير) النافذ البصر (منها شاخص) راحل لأنّه بعد ما عرف أنّ الدّار ورائها لا يقف دونها بل يجعلها بمنزله طريق سالك به إلى وطنه و مكانه (و الأعمى إليها شاخص) ناظر لأنّه بعد ما لم يعرف ورائها شيئا يزعم أنّ هذه هى الدّار، و أنّ له فيها القرار، فيقصر نظره إليها.و لا يخفى ما في هذه القرينة مع سابقتها من الجناس التّام و المطابقة بين الأعمى و البصير، و مثلهما في المطابقة قوله (و البصير منها متزوّد و الأعمى لها متزوّد)
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 8، ص: 313
يعني أنّ البصير يتزوّد منها من الأعمال الصّالحة و التّقوى ما يوصله إلى مقرّه و مقامه، و الأعمى لتوهّمه أنّ وطنه و مسكنه هي الدّنيا و أنّ مقرّه تلك الدّار و ليس له ورائها دار فيتزوّد لها و يتّخذ من زبرجها و زخارفها و قيناتها ما يلتذّ و يتعيّش به فيها.و لهذا المعنى أى لأجل اختلاف النّاس بالمعرفة و الجهالة و افتراقهم بالعمى و البصيرة اختلفت الآراء و الأهواء، فبعضهم و هم أهل الدّنيا و الرّاكنون إليها يحبّ الحياة و يغتنمها و ينهمك في الشّهوات، و ينتهز الفرصة في طلب العيش و اللّذات، فيرجّح الحياة على الممات و يمدحها كما قال الشّاعر:أو فى يصفّق بالجناح مغلسا و يصيح من طرب إلى ندمان يا طيب لذّة هذه دنياكم لو أنّها بقيت على الانسان و البعض الآخروهم أهل الآخرة العارفون بأنّ الدّنيا دار الفناء و أنّ الدّار ورائها يرجّح الموت على الحياة و يتشوّق إليه كما قال:جزى اللّه عنّا الموت خيرا فانّه أبرّ بنا من كلّ برّ و أرءف يعجّل تخليص النّفوس من الأذى و يدنى من الدّار الّتى هي أشرف و قال آخر:من كان يرجو أن يعيش فانّنى أصبحت أرجو أن أموت لاعتقا في الموت ألف فضيلة لو أنّها عرفت لكان سبيله أن يعشقا الترجمة:بعضى ديگر از آن خطبه است كه فرمود:و بدرستى دنيا منتهاى نظر جاهل است، نمى بيند چيزى را كه از پس دنيا است و شخص با بصيرت مى گذرد از دنيا نظر او، و ميداند كه سراى حقيقي در پس اين دار فنا است، پس صاحب بصيرت رحلت كننده است از دنيا، و بى بصيرت نظرش مصروف بدنيا است و عاقل توشه گيرنده است از دنيا، و جاهل توشه گيرنده است از براى دنيا.